الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 10 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 10 2024 داستان کوتاه در انتظارش ژانر عاشقانه نویسنده: الهه پورعلی مقدمه: غرق تو شدم خواب و خیالم تو شدی عشق منی و جان و جهانم تو شدی اسمت شده آرامش جان و دل من یارم تو شدی، جا و مکانم تو شدی ای تو که رخت ماه و دلت خورشید است عشقم شدی و ورد زبانم تو شدی جانم شدهای خواهم که جانت باشم رخصت بدهی جان و جهانت باشم مال تو شوم دوست بداری روزی عاشق بشوی ورد زبانت باشم (شعر: الهه پورعلی) خلاصه: مگر چه میشود، روزی برسد که تو نیز در عشق من غرق شوی، تو نیز برای بودن با من پر-پر بزنی، تو نیز وجودم را در کنار وجودت بخواهی! به امتحانش میارزد، امتحان کن، با من بودن را، عاشق شدن را، برای هم بودن را... 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 11 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 11 2024 پارت۱ گرد و پر نور است، نمیتوان چشم از این زیبایی گرفت، هنوز نگاهم به مهتاب درخشان و پر از امید است، روی سنگریزههای سرد حیاط نشسته و رو به آسمان میگویم: _ من امید دارم، او مال من میشود، روزی، جایی، زمانی، در کنارش مینشینم و با هم به این زیبایی خلقت مینگریم. آنروزها را به خاطر دارم روزهایی که بارها میدیدمش، چه روزهایی که بیتفاوت از کنارش رد میشدم و قلبم هیچ واکنشی نشان نمیداد، دلم برای آن روزها تنگ است، آن روزهایی که قلبم برای خودم بود، چه ساده میتپید و چه مظلومانه تاپ-تاپ میکرد... چه بر سر دلم آمد... منکه مراقبش بودم. سنگریزهها به سردی مایل هستند، اما از این سرمای خوشایند خوشنودم. کمی جابهجا میشوم، و آرام رویشان دراز میکشم. تنم از اینهمه سردی مور-مور میشود اما هنوز راضی به این سرمایم. نگاه مجددم را به آسمان میدوزم، ستارهای نورانی برایم چشمک میفرستد، ستارهای که مدتهاست مال من است، با دیدنش لبخند مهمان لبهایم میشود، ستارهای دیگر نمایان است، آن ستاره نیز متعلق به من است، کمی از هم فاصله دارند اما من یقین دارم که روزی به هم میرسند، آن روز، روز وصال من، او و ستارههاست... روزیاست که تمام ستارهها به خاطرمان به رقص درمیآیند، روزیاست که تمامی کیهان با ما همنوا میشوند... آن روز دور نیست. با صدای مادر از حالوهوای عاشقانه خویش فاصله میگیرم: _ دخترم سوده، هوا سرد شده مادر، سرما نخوری. با گفتن چشم او را از رفتن به خانه مطمئن میکنم، هرچند که دل کندن از ستارههای نورانی دشوار است اما چارهای نیست. وارد خانه میشوم و راهم را به سمت اتاق کج میکنم. چهقدر خوب است که اتاقم پنجرهای قدی دارد، باد پردههای نازک و حریر را میرقصاند و مهتاب درخشان و دو ستارهای که یار من شدهاند نمایان میشوند. با هر رقص پرده توسط باد نسیمی ملایم صورتم را نوازش میدهد، و من با نوازش باد چهقدر محتاج دستان مردانهاش میشوم... آیا روزی میرسد که از حس من نسبت به خود آگاه شود، گرچه از نظر او من کودکی خامم، شاید... ملافهی نقرهای را روی تنم تنظیم کرده و به زحمت به خواب میروم. باز من هستم و رویاهای شیرینی که انتهایش به او ختم میشوند، عاشق این رویاها و خوابها شدهام. در رویاهایم کنارم میایستد، برایم از آینده سخن میگوید و با من همصدا و همنفس میشود. و قلب من را با حرفهایش مسخ میکند، مرا به هیجانی بینظیر و وصف ناشدنی میکشاند، با هیجانی که به همراه دارم به وضوح تپشهای قلبم را حس میکنم. حتی صدایشان را میشنوم. جالب است، حتی خوابم را تسخیر کرده است. صبح میشود و باز شب، دوباره طلوع و دوباره غروب، با این طلوع و غروبهای دلانگیز تنها چیزی که احساس میشود گذر زمان است... هر روز، یک روز به سنم افزوده میشود، و هر روز بدون او یک روز دیگر بزرگ میشوم. مادر مثل همیشه برای بیدار کردنم تلاش میکند: _ عزیزم بیدار شو، امروز مهمون داریم عمو اینا قراره بیان... دقیقا مثل افرادی که برق گرفته شدهاند از خواب میپرم. پس امروز روز من است، میبینمش، میبینمش.. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم. از صبح که مادر خبر آمدنشان را داده در تلاطمم، از خوشحالی در خانه قدم میزنم و از الان لحظهها را تا شب میشمارم. درِ تمامی کمدها برای انتخاب لباس مناسب باز است، لباسی که جذبش کند، لباسی که من در داخل آن به زیبایی بی نظیری دست یابم. پس از زیر و رو کردن تمامی لباسها لباس مورد نظر یافت میشود، بلوزی سفید با رویهای شیری و شلوار پا گشاد هم رنگش... موهای همچون آبشارم را برس میکشم، موجهای بزرگ موهایم روی شانههایم میریزد، تلی زیبا به سر میبندم، صورتم را با لوازمی که به صورتم زیبایی میبخشند تغییر میدهم و در دل به چهرهام میبالم. تا یکیدو ساعت دیگر، او که تمام وجودم به وجودش بستهاست را میبینم. او که با دیدنش دلم که هیچ تمام تنم زیرورو میشود. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 11 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 11 2024 #پارت دوم کنار پنجره قدی اتاق رو به حیاط بزرگ ایستادهام و به زیبایی خلقت خدا که در زیر نور زیبای مهتاب خودنمایی میکنند مینگرم. اینپا و آنپا میکنم لحظهها را میشمارم و هرآن منتظر شنیدن صدای در هستم. با بیشتر شدن ضربان قلبم نفسهایم نیز نامنظم میشوند، صدای در شنیده میشود، چه زیبا آمدنش را با ضربان قلبم هماهنگ کرده است. سر ازپا نمیشناسم. با افکاری کودکانه دستانم را به هم میکوبم، این کار بیاساس نشانه خوشحالی من است، بزرگشو دختر، بزرگ شو. با ظاهری آراسته و با لبانی که از فرط استرس در حال کنده شدن توسط دندانهایم است، وارد سالن پذیرایی میشوم و با دیدنش قلبم از حرکت میایستد! این عشق است نه؟ وقتی که با دیدنش دل از جا کنده شود، وقتی که با شنیدن اسمش، ضربان قلب خودنمایی کند، وقتی که با احساس بودنش در نزدیکی هیجانت صد برابر شود!! همین است نشانه عشق است، چیز دیگری نمیتواند باشد. هنوز مسخ آن چشمان گیرا و گرم هستم، چشمانی که مثل همیشه به زمین دوخته شدهاند. آیا مرا نمیبیند یا نمیخواهد که ببیند، یا میبیند و دم نمیزند؟ هرچه هست من محتاج نیم ثانیه نگاه اویَم. با تکان مادرم از حالو هوای دید زدنش بیرون میآیم، کاش کسی نباشد تا خجالت نکشم، روزها و شبها خیرهاش بمانم، به والله که سیر نمیشوم. این چگونه حسیست؟ خدایا. روی دورترین صندلی از او مینشینم تا متوجه نگاههای خیره و ناشیانهام نشود، خدای من تنم درحال آتش گرفتن است. از هیجان، از استرس، از... کلمه به کلمه صحبتهایش برایم جذاب است، گرچه از گفتههایش هیچ نمیفهمم، چون محو خودش شدهام نه صحبتهایش. محو آن چهره خندان و مردانهاش، محو آن لبخندهای سوده کشش! محو آن. با پریدن آب دهانم در گلو چشم از آن مرد رویایی میگیرم، انگار او که باعث پریدن آب در گلویم شده، همان کسیست که میخواهد مانع گناه کردنم باشد. با خجالت چشم از آن زیبای دلفریب میگیرم و به سوی حیاط پرواز میکنم. خدایا چه شده که یک ثانیه هم فکرم از او آزاد نمیشود. چه شده که او تمام من را تسخیر کرده است؟ با نفسی از کار افتاده به آسمان و ستارههای درخشانم چشم میدوزم. نگاه زیبایشان به من است، من به آنها و آنها به من، هر کدام عادت کرده ایم!! کنار باغچه قدم برمیدارم، و همچنان نگاهم به طبیعیتِ فرو رفته در تاریکیاست. گلهای شمعدانی مادر به باغچه زیبایی صدچندانی میبخشند. نور مهتاب با درخشندگی بی نظیرش همچون چراغی پرنور عمل میکند، و تپشهای نامنظم قلبم که از نظرم صدایش تا بیکرانها میرود. صدای پا میآید و قلبم فرو میریزد با عطش به سمت صدا برمیگردم. حتی صدای پایش را نیز میشناسم، این حس چیزی جز عشق نیست، عشقی بیپایان، عشقی تمام نشدنی، عشقی مقدس. با قدمهای مردانه و بلندش راه میرود، متوجه من نشده و من چقدر از این موضوع خوشحالم. قدمی دیگر برمیدارد و کنار حوض میایستد، خدایا یعنی میشود او نیز بیقرار من باشد؟ خدایا مرا میبیند؟ به من علاقه دارد؟ یانه؟ تمام اینها سوالهایی بیجواب میمانند. و امروز زیباترین روزی است که به روزهای قشنگ زندگیام اضافه میشود. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 11 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 11 2024 پارت سوم باز هم روز قشنگم سپری میشود، من و او، این دو امروز در یک مکان سربسته نفس کشیدند، خدایا من هوایی را تنفس کردم که همهی وجودم نیز آن هوا را استشمام میکرد، در پوست خود نمیگنجم. به این افکار بچهگانهام میاندیشم، شاید اگر سال پیش را درنظر بگیرم، این افکار برایم طنز و بیهوده بودند، اما حالا حتی نفس کشیدنمان در یک مکان نیز برایم زیبا و وصف ناشدنی است. داخل رختخواب گرمم زیر آن پتوی نرم و گرمای محسوسش دراز میکشم و تنم را به این گرمای دوست داشتنی میسپارم. با بستن چشمانم روزی را تصور میکنم که با همنفس شدن با او، به خواب میروم. آن روز هم روز من است. اصلا هر روزی که به او مربوط باشد روز من است. با این افکار خواب را در آغوش میگیرم و خواب هم من را... آفتاب پرفروغ که نور طلایی و روشنش را داخل اتاق میتاباند پلکهایم میلرزد، با بیدار شدنم روز قشنگ و دلانگیز برایم صبح بخیر میگوید و با این صبح بخیر روزم را آغاز میکنم. روبهروی آینهی بلندم میایستم، آینه قد کشیدهام را به نمایش گذاشته، و موهایی که سالهاست بلندیاش ورد زبان آشنایان شده را مینگرم، شانه را با آرامش رویشان میکشم و به رقصیدنشان زیر شانه چشم میدوزم. با این کار لبخندی که گوشهی لب دارم، پررنگتر میشود. لباسخوابم را با لباس فرم مدرسه تعویض میکنم. این سال هم تمام شود، نفس آسودهای میکشم، سالی پر از درس و امتحان و تست... از در اتاق خارج میشوم و پلههای مارپیچی خانه را طی میکنم مادر داخل آشپزخانه است، از دور به قد زیبایش چشم میدوزم، خدایا هیچوقت خمیده نشود، آرام نزدیکش میشوم دستانش همچون پنبهایست که دوست دارم همیشه در دستانم باشد، بوسهای با مهر بر روی موهایم مینشاند و من بوسهای با عشق روی دستانش میزنم. عاشقانه بغلش میکنم و به خود میفشارمش صدایش درمیآید که میگوید: - سوده مادر لهم کردی. با لبخند از خود جدایش میکنم، خدایا تمام ماردان و پدران سرزمینم را حفظ کن، اصلا تمام انسانهایی که خلق کردی را، تمام موجودات روی زمینرا، همه را، همه. لقمهای در دهان میگذارم و با خداحافظی به سمت در حیاط میدوم... دیر شده، کفشهایم را پوشیده و باز با سرعت قدم برمیدارم. در را میبندم و حرکت میکنم. چند کوچه بالاتر مدرسه در انتظار من است. میروم و میروم، تا اینکه قلبم از حرکت میایستد، با اینکه عجله دارم اما این کار همیشگی من است که از دور به این در بزرگ خیره شوم. حداقل روزی پنج دقیق خیره شوم، شاید زمان خروج از خانهشان ببینمش. با تمام امیدم نظارهگر در هستم، اما امروز هم ناامیدانه قدم برمیدارم. اگر میدیدمش، شاد و سرزندهتر میشدم اما حیف. ولی شاید چند ساعت دیگر موقع خروج از مدرسه زمان دیدن باشد. چه خوب است که خانهشان اینجاست. قدمهایم را تندتر میکنم انگار نه انگار که دیر شده است، فکر دیدنش آنقدر ذهنم را مشغول کرده که زمان و مکان را فراموش میکنم. در بزرگ روبهرویم به من لبخند میزند و من وارد مدرسهام میشوم. مدرسهای که امسال، سال خداحافظی از آن است. با اینکه درسها سنگین و حوصله سربر شده اما میدانم که دلم را اینجا جا میگذارم، آن خوشگذرانی ها با دوستانم، آن اردوهایی که قول رفتنشان را دادند و نبردند، آن تقلبها که شیرینی امتحانمان شده بودند، آن صفهای بلند صبحگاهی که با خوابآلودگی گذراندیم، آن صندلیهایی که مخصوص خودمان میدانستیم، آن سالنهای پر از شور و هیجان. میدانم که فراموششان نمیکنم. روزهایی که خطایی از ما سر میزد و معلم بیرونمان میکرد، روزهایی که سر امتحان بر اثر تعویض ورقه نمرهمان صفر میشد، روزهایی که از ترس امتحان خود را به بیماری میزدیم تا از امتحان و معلم سرسختش فرار کنیم، روزهایی که با دوستان عزیزتر از جان، دلخوشی میکردیم و بهترین روزهای زندگیمان را سپری میکردیم. میدانم روزی فرا خواهد رسید که دلم برای این روزها اندازه دل گنجشک بسیار تنگ میشود، و آنگاه تنها به لبخندی بسنده میکنم و جملهای کوتاه (یادش بخیر)ورد زبانم میشود. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 11 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 11 2024 پارت چهار امروز هم مدرسه با تمام امتحاناتش تمام میشود و با سرخوشی از آن مهد علم بیرون میآیم. قدمهایم را آهسته برمیدارم، حتی ضربان زدن قلبم متفاوتتر از همیشه است. با امید اینکه جلوی درشان باشد، با لبی به دندان گرفته و نفسی حبس شده آن مکان را رد میکنم اما اینبار هم تیرم به سنگ میخورد. با بادی خالی شده قدمهایم را به سمت خانه کج میکنم. در راه، به درختان تنومند چشم میدوزم. چه عاشقانه شاخههایشان را در اثر نسیم عاشق میرقصانند. چه زیبا برگهای خود را تکان میدهند و هر از گاهی یک برگ زرد شده را از میانشان به زمین میفرستند. با خش-خشی که زیر پایم اتفاق میافتد غرق لذت به سمت خانه پرواز میکنم. خدایا دلم بیقراری میکند، خودت کمکم باش، یارم باش، دلدارم باش، کاری کن طاقت بیاورم. این امتحان است نه؟ شاید عاشق شدن نیز امتحان باشد، که اگر باشد چه امتحان سختی است، خدایا از این امتحان سخت سربلند بیرونم بیاور. به خانه میروم. از وقتی وارد خانه شدهام بعد از تعویض لباس داخل اتاق نشسته و دفتر خاطراتم را ورق میزنم. دفتری که پر از اوست، او و خاطراتش، او و نوشته هایم دربارهاش، او و روزهایی که دیدمش. اولین خاطره برمیگردد به اولین روز، اولین روزی که احساس کردم دلم در مقابلش بیطاقت شده است، آن روز چه روزی بود، چه شوقی داشتم، شوقی از روی بیخبری، شوقی از روی نابلدی! با تمام افکارم به آن روز زیبا برمیگردم. (خاطره اول) همیشه تعطیلات هر سال را با تمام فامیل در باغ ویلای شمالی آقاجان جمع میشدیم. هر تعطیلی که پیش میآمد فقط کافی بود چند روزه باشد، آن چند روز را از این شهر پرهیاهو و پر دود و دم دور میشدیم و به باغ ویلای آقاجان پناه میبردیم. آن روز هم روزی از آن روزها بود که قرار بود چهار روز تعطیلی پشت سر هم را به همراه عموها و عمهها آنجا به سر کنیم. خوشحال از کارهای نوجوانانه با دختر عموها و دخترعمهها وارد ویلا شدم. چگونه بود که تا به حال هیچ توجهی به این پسر عمو نکرده بودم، این پسرعمویی که با آن قد بلند و با هیکل چهارشانه تنها چند سال از من بزرگتر، و همیشه و همیشه در جلوی چشمانم بود، چهطور متوجهاش نبودم. خود نیز در عجبم! چرا او را مثل بقیه اعضای خانواده میدیدم و به یکباره برایم عزیز شد. عزیز شد آن هم چه عزیز شدنی. تمام منرا در بر گرفت، وجود من را احاطه کرد و مثل درختی تنومند ریشه در قلبم افکند و روز به روز تمام من را صاحب شد. به یکباره وجودم را بیاو هیچ دیدم. چه بر سرم آمد نمیدانم اما یکدفعه چشم باز کرده و خود را اسیرش دیدم. و چه خالصانه عاشق این اسارت شدم. آن روز سر سفره ناهار، مادربزرگ برایمان غذا میکشید و همه درحال صحبت و همهمه بودیم. من به همراه دختر عمویم درحال صحبت و او با عموها مشغول بود. دقیقا روبهروی من نشسته و حواسش هیچ به من نبود، اما من حین صحبت هراز گاهی نگاهم به آن خرمن موهای بور مردانه میخورد و نفسهایم شدت مییافت. باز هیچ نمیفهمیدم تا بعد از ظهر هنگام بازی والیبال، که توسط پسرعموها و پسرعمهها و گروهی دیگر دخترعمهها و دخترعموهایم تشکیل شده بود. بازی شروع شد. منکه هیچکس در والیبال نمیتوانست حریفم شود، حواسم به توپ نبود، توپ که سمتم میچرخید، تازه میدیدمش. هرکس پاسی میداد و به من که میرسید توپ بیرون میرفت. همه جز خودم متوجه حال زارم شده بودند. داشت چه اتفاقی میافتاد خدا داند. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 11 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 11 2024 پنجم آنقدر بیحواسی کردم که آخر بازی پسرعموی بزرگم به شوخی رو به من گفت: - سوده معلومه چته؟ بازیرو باختیها؟! و من بیتوجه به حرفش تنها به تکان دادن سرم اکتفا کردم. حالم متفاوت بود و این حال دگرگون را بدون اینکه بدانم مدیون او بودم. آنروز بارها با هم نشستیم، بارها با هم، همکلام شدیم، و بارها از جانب دیگران مورد بحث قرار گرفتم، اما متوجه چیز خاصی در قلبم نشدم. گویی این حس قرار بود ذره-ذره وجودم را بگیرد، و به یکباره قلبم را به آتش بکشد. پاسی از شب گذشته بود و من در آن گرمای تابستان زیر نور مهتاب زیبارو دراز کشیده و به درختان و گلهایی که در این تاریکی شب گم شده بودند، مینگریستم. قلبم درحال تحلیل رفتن بود، اصلا تمام تنم این حسوحال را تجربه میکردند. با اینکه تمام حواسم به زیبایی این باغ جمع شده بود اما هر از گاهی چهرهای آشنا گویی از جنس الماس در زیر نگاهم خودنمایی میکرد. نمیدانستم چرا فکرم درگیر این چهره شده، نمیدانستم چرا این صورت مردانه با آن ریشهای کوتاه پرپشت، با آن موهای لخت شلاقی و با آن نگاه رنگی، برایم مهم شده، تنها چیزی که میفهمیدم حالم بود که گاهی ذوق زده و گاهی دگرگون میشد. همانطور زیر آن درخت چنار و روی تخت آقاجان دراز کشیده بودم که چشمانم آرام گرم شد و به ثانیه نکشیده به خواب رفتم. در قعر خواب اتفاقات امروز موج میزد، از صبح علیالطلوع تا ناپدید شدن خورشید و پدید آمدن ماه. از حرکتمان از آن شهر بیرنگ و بو، به این دیار سرسبز شمالی، از روبهرو شدن با آن چهرهی دلنشین تا دل باختن به رویاییترین مرد دنیا. با اینکه چشمانم بسته بود و غرق خواب بودم اما نسیم ملایم شبانگاهی را حس میکردم، تا لحظهای که احساس گرما تمام وجودم را فرا گرفت. به تندیِ رعدوبرق، چشم گشودم و با دوگوی، که تمام امروزم در این دو تیلهی رنگی خلاصه شده بود روبهرو شدم. تنها چیزی که حس کردم تپش قلبم بود که انگار از حرکت ایستاده بود. ساعد، پسرعموی زیبارویم، درحالی که موهای بور و خوشحالتش صورت زیبایش را قاب گرفته بود لب به سخن باز کرد و نفسم را با کلامش برید: - ببخشید سوده، فکر کردم خوابی خواستم پتو بندازم روت. این چند جمله کافی بود تا مرز سکته پیش روم. با حفظ ظاهر به اجبار و به سختی نفس حبس شدهام را بیرون فرستادم طوری که شاید گرمای طاقتفرسای نفسم او را نیز آتش زد. و به این چند جمله اکتفا کردم: - م...م...ممنون، ز...زحمت کشیدی. سریع از من نگاه گرفت و به سمت خانه راهی شد، قلبم شروع به تپیدن کرده بود و انگار در هر ثانیه صد ضربه به قفسه سینهام میزد. در آن عالم کودکی و رویایی خویش چه فکرهایی از ذهنم گذر میکرد، چه حرفهایی فکرم را مشغول کرده بود. دوباره به یاد صورتش که بر رویم خم شده بود تا پتو را به رویم بکشد افتادم. اینهمه زیبایی در یک قاب بسیار بعید بود اما بود!! چند روز گذشت و آن مسافرت با همهی دگرگونیها، ذوقها، و آن حسوحالهای متفاوت به اتمام رسید. و قلب بیصاحابم، در آن مسافرت در آن باغ ویلایی بزرگ و درندشت، در آن سیاهی شب زیر نور مهتاب دزدیده شد، و تا به امروز بازگردانده نشده که هیچ تمام مرا تصاحب کرده است. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 #پارت شش خمیازهای میکشم و دفتر خاطرات طلایی رنگمرا ورق میزنم، قبل از خواندن دومین خاطره، دراز میکشم و دفتر را در دست میگیرم و دراز کشیده مشغول خواندن میشوم. (خاطره دوم) پس از آن مسافرت رویایی دقیقا هفده روز بود که حتی ثانیهای ندیده بودمش، هر کاری که میکردم از جلوی دیدگانم عبور میکرد و کم-کم مرا از حالوهوای کودکی بیرون میبرد. از آن روز تا فردا لحظه شماری میکردم، فردا روز دیدار بود، و امیدوار بودم که برای تولدم بیاید. امشب را به سختی و هرآنچه که بود به خواب رفتم تا فردا را زودتر ببینم. چشم که باز کردم هوا هنوز تاریک بود، از بدو بیدار شدنم خواب از چشمانم دزدیده شد، گویی که چند روز است خوابیدهام، از رختخواب گرم و نرم خویش بلند شده و به سوی پنجرهی قدی اتاق قدم برداشتم. پنجره را باز کردم و هوای تازه به سروگردنم تازگی بخشید، نسیم صبحگاهی درحال وزیدن بود، در این گرگومیش صبح پا به بالکن اتاق نهادم و چیزی که وجودم را لرزاند سردی هوایی بود که ناشی از سحرگاه و لباس نازکم بود. دستانم را در هم قلاب کرده و به آسمان چشم دوختم، خوشحالی وجودم را فرا گرفته بود دقیقا مثل کودکی که برایش قول پارک رفتن دادهای. لبخند از لبهایم کنار نمیرفت. تا اذان صبح همانجا ایستاده و به درختان و گلهای رنگی حیاط خیره شدم، تا اینکه صدای دلنواز اذان صبحگاهی از نزدیکترین مسجد به گوشم رسید. به اتاق بازگشته و بعد از وضو سجادهی گلدار زیبایم را روی زمین گشودم و برای رازونیاز با پروردگارم آماده شدم. حسوحالی بهتر از این نمیتوانست خوبم کند. نماز که تمام شد کمی دیگر منتظر شدم تا مادر و بقیه اهالی خانه نیز بیدار شوند. کم-کم صداهایی از بیرون اتاق به گوش میرسید که نشان از هیاهویی بود که برای آماده شدن برای جشن امشب میداد. من هم به این جمع پرهیاهو پیوسته و آمادهی برگزاری جشن شدم. مادر و پدر چه برنامههایی چیده و چه تزئیناتی کرده بودند. هنگام عصر که از استحمام فارغ شدم با دیدن خانهای پر از بادکنکهای طلایی و تزئینات جورواجور دهنم باز ماند، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم، و تمام تنم را ذوقی بینهایت فرا گرفته بود. لب گشودم و از پدر و مادر برای اینهمه زحمت تشکر کردم. با دلی شاد به داخل اتاق قدم گذاشته و روبه آینه ایستادم، موهای سیاه و خیسم روی شانههایم افتاده بودند، قطره-قطره چکیدن آب از تاربهتار موهایم تنم را قلقلک میداد. تاری از موهایم روی صورتم تاب میخورد با نوک انگشت کنارش زده و مشغول خشک کردنشان شدم. درحال پوشیدن لباس بودم که با شنیدن صدای آیفون خشکم زد، با فکر اینکه کسی که پشت در است خودش باشد تمام تنم گر گرفت. با صداهای احوالپرسی و نشنیدن صدایش نفس حبس شده را که آزارم میداد بیرون فرستادم و دوباره مشغول شدم. هنوز کفش نپوشیده بودم که با دومین زنگ قلبم از تاپ-تاپ ایستاد. من چرا اینگونه شده بودم؟ چرا قلبم گاهوبیگاه وجودم را میلرزاند؟ چرا واکنشهایم دست خودم نبود؟ و هزاران چرایی دیگر از مغزم رد میشد که آخرسر بیجواب میماندند. اینبار که صدای در آمد و پشتبندش صدای بینهایت رویایی او، در تن گر گرفتهام لرز خفیفی ایجاد شد، عجیب بود که راضی به این التهاب و آتش درونم بودم و هربار با صدایش یک دور کامل دنیایم زیر و رو میشد. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 پارت هفت با عجله به سمت در اتاق دویدم و با پیچخوردن پایم سکندری برزمین خوردم. عجب! به جای اینکه تنم درد بگیرد با خنده بلند شده و به سوی پذیرایی پرواز کردم. این چه حالاتی بود که از من سر میزد، این حسها برایم تازگی خاصی داشت، و این تازگی چه عالی بر دلم مینشست. با عجله و سریع وارد پذیرایی شدم و با دستپاچگی دور و اطرافم را نگریستم، و با دیدنش دلم لرزید. خدای من کتوشلوار سرمهای با آن پیراهن مردانه سفید چه زیبا در تنش خودنمایی میکرد، و موهایی که دنیای من بودند، چند تل از آن خرمن موها بر روی پیشانیاش افتاده بود و مرا دیوانه میکرد. سریع این نگاههای ناشیانه را جمع کردم و با صدایی خشدار سلام دادم. همهی نگاهها به سمتم چرخید. اما تنها کسی که بیتوجه به من نشسته و با گوشیاش مشغول بود، تمام دنیایم بود، از اینکه نگاهم نکرد غمگین روی مبل نشستم. دلیل این بیتفاوتیاش چه میتوانست باشد؟ چهقدر دلم گرفت! کم-کم میهمانان سر رسیدند و مهمانی شروع شد، همه تبریک گویان مشغول کاری بودند و صحبتهای مردانه از اینسو و آنسو و این تاجر و آن تاجر و... از سر گرفته شد. و خالهها و عمهها و بقیه خانمها غیب را بر زبان جاری کردند. و من تمام حواسم در پی آن دو چشم رنگی گیر کرده بود و دست از پا نمیشناختم، کاش نیمنگاهی به من میکرد تا دلتنگی این هفده روز برطرف شود! بیحواس به من شام نیز سپری شد و لحظهی بریدن کیک و فوت کردن شمعها فرا رسید. کیک بزرگ و سفیدم روی میز با آن شمعهای رنگی جالب، منتظرم بود. شمعها منتظر خاموش شدن، مهمانها منتظر دست زدن، بچهها منتظر کیک بریدن و من منتظر نگاه جذاب و خیرهکنندهاش! با بستن چشمهایم و آرزوهای دستیافتنی شمعها را فوت کرده و سرم را بلند کردم، و اولین چیزی که چشمم به آن خورد دو گویِ رنگی بود. ناشیتر از همیشه خندهی پهنی لبانمرا فرا گرفت، چه ساده و بیریا از نگاهش خوشحال شده بودم. چه کودکانه، عاشق آن چشمها شده بودم؟ عاشق؟ من! من...من عاشق شده بودم؟ چه کلمهی گنگی بود این عاشقی! تا به حال برایم بیمعنی و امروز برایم بزرگترین معانی را داشت، با خود تکرار کردم: - عشق، عشق، عشق! آری این حس بینهایت من، با این دستپاچگیهای فراوان برای یک مرد، چه چیزی غیر از عشق میتوانست باشد؟ از فکر بیرون آمده و به تولد بازگشتم، هنوز هم خیرهی آن صورت پر فروغ بودم، و او نیز مثل همهی میهمانان درحال دستزدن و لبخند به لب ایستاده بود. برشی به کیک زدم و با احساس اینکه نفس کم آورده باشم به حیاط پناه بردم. ایستادم و نفس کشیدم، از ته دل نفس کشیدم هوایی را که او نیز نفس میکشید. صدای قدمی شنیده میشد و صدای عطری خوشآیند که مرا از خودبیخود میکرد! با ذوق برگشتم و با دیدن خواهر ساعد تمام بادم خالی شد، لعنت به تو سارا که عطر عشقم را رویت خالی کردی! سارا بشقابی کیک در دست داشت و به من نزدیکتر شد. کنارم ایستاد و بشقابرا به سمتم گرفت. این دختر محرم رازهای بچگی من بود، آیا میتوانست، محرم این راز بزرگم نیز باشد؟ یا برای گفتنش خیلی زود بود؟ اینپا آنپا کردم تا بگویم و خود را خالی کنم اما نتوانستم. بشقاب را گرفته و دولپی مشغول خوردن شدم. حین خوردن کیک تصویرش یک ثانیه هم از جلوی چشمانم محو نمیشد خدایا من انگار، پاک دیوانه گشتهام! 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 پارت هشت وقتی به داخل خانه برگشتم با چشم به دنبال او بودم که یافتمش، در دورترین فاصله از خودم، برعکس دقایقی قبل نگاهش به سمتم بود و من از این موضوع غرق لذت بودم، روی مبل نشستم و مشغول صحبت با میهمانان شدم. وقت دادن کادوها که رسید تنها چیزی که از ذهنم رد میشد این بود که آیا برایم کادو گرفته یا نه؟ تمام اهل فامیل یکی-یکی برای روبوسی آمدند و کادوهایشان را دادند. با بلند شدنش از روی مبل از زور هیجان ضربان قلبم شدت یافت تا جایی که احساس میکردم قفسه سینهام شکاف خواهد برداشت. نزدیکتر آمد، با هر قدمش به سمت من، گویی که یکبار میمردم و زنده میشدم، آه چه حس گنگی بود خدایا. بالاخره به من رسید و در چند قرمی من ایستاد. لب به سخن باز کرد و با صدای مردانه و دلنشین برایم سخن گفت: - تولدت مبارک سودهجان، امیدوارم به همهی آرزوهات برسی. لعنتی همهی آرزوی من تو هستی، تو... جعبهای به سمتم گرفت و من هنوز محو آن دستان مردانهی کممو بودم، کاش موقع گرفتن جعبه اتفاقی دستش به دستم برخورد میکرد. اَه، چه میگویی سوده، دیوانه شدهای؟ نفسی کشیده و با احتیاط جعبه را از او گرفتم و با گفتن ممنون به این اتفاق شیرین فیصله دادم. داخل جعبه چه میتوانست باشد چه چیزی که عشق زندگیم برایم خریده بود؟ چشمانم را بسته و دوباره باز کردم و با باز کردن جعبه چشمم به کتابی افتاد که با خواندن نامش قلب ضعیفم زیرورو شد،/نام کتاب: (باتوبودن)/ سرم را بلند کردم و با دیدن چشمان خندانِ همچون مرواریدش لبخند بر روی لبانم نشست. خدایا از فرط شادی رو به جنونم، این کتاب بیانگر چیست؟ حسش؟ یا اتفاقی این کتاب را خریده. اگر حسی داشت چرا نگاهش بیتاب نبود؟ چرا سعی نمیکرد مثل من، تمام نگاهش غرق من باشد؟ چرا... چرا... هرچه که بود قلبم با صدای بلندی میکوبید و زمین و زمان را از این عشق پاک با خبر میکرد. آن روز هم با تمام اتفاقاتش رقم خورد و من را از روی زمین به سمت شهر آرزوها برد. با بستن دفتر خاطره لبخندی از جنس عشق بر روی لبانم نقش بست. چه حیف که از آن روز از حسش مطلع نشدهام کاش روزی برسد که با تمام وجودش اعتراف به عشق کند و مرا برای خویش بخواهد. صدای مادر میآید و از بوی خوشآیند غذا میفهمم که موقع شام است. با خروجم از اتاق، سُها خواهر کوچک و ریزه-میزهام نیز از اتاقش خارج میشود و با شیرین زبانی میگوید: - آبجی بغلم کن. میدود و در عالم کودکی به من رسیده و بغلم میپرد. موهای بلندش را نوازش میکنم و یک دور، دور خانه میچرخانمش. صدای قهقهههای بچهگانهاش حالم را خوب میکند. با هم به سمت سفرهی پهن شده میرویم و در کنار پدر و مادر مشغول خوردن شام میشویم. یادم باشد بعد از شام به حیاط رفته و کمی با ستارههای درخشان و پرامیدم همکلام شوم. به راستی که ایکاش آنها هم توان سخن گفتن با مرا داشتند و از عشق برایم سخن میگفتند. من از ساعدم میگفتم و آنها از روز وصال حرف میزدند. من از عشقم میگفتم و آنها رسیدن به هم را برایم تعریف میکردند. من از عشق میگفتم و آنها از عاشق شدن ساعد بر من سخن میگفتند. آهی میکشم و غذایم را تمام میکنم. در این سن کم چه بد درگیر این عشق آسمانی شدهام و این عشق چه محکم مرا در خود کشیده و رهایم نمیکند. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 پارت نه غذای خوشمزه و لذیذ مادر چه زیبا به دل چسبید، تمام که میشود با بوسهای از جنس مهر تشکر میکنم و از سر سفره بلند شده و به سمت حیاط قدم برمیدارم. با پوشیدن کفشهایم روی اولین پله که سردیاش تنم را میلرزاند مینشینم. باد تندی میوزد انگار هوا بارانی خواهد بود، سرم را به سمت آسمان پهناور و بزرگ خداوند بلند کرده و قبل از دیدن ستارههایم، از خدا تشکر میکنم، بابت همه چیز، همه چیز و همه کس، همه کس و هرروزم، هرروزم و امروزم. باد هو-هوکنان از دل برگهای درختان عبور کرده و شاخو برگ هر درخت را با عبورش میتکاند، دوباره هو-هو میکند و آب حوض را موجدار میکند، با لذت به تماشای این خلقت زیبای پروروگار مینشینم و دوباره شکر میکنم. باز سر به آسمان بلند کرده و به دنبال ستارههای پرنورم میگردم. با پیدا کردنشان لبخند پهنی روی لبانم نقش میبندد. جوری وابستهشان شدهام انگار که خریدمشان. باز از او میگویم، باز از دل میگویم، دلی که به یک نگاه باختمش، دلی که به دوچشم زمردی باختمش، دلی که... کمی حرف زده و خود را خالی میکنم و همان موقع با چکیدن قطرهی درشت باران روی دماغم با خنده از جا بلند میشوم. با بلند شدنم باران شدت میگیرد و به ثانیه نکشیده به شر-شر تبدیل میشود. خدایا من عاشق بارانت هستم، بارانی که اول نعمت است و بعد رحمت، اول برکت است و بعد نشانهی قدرت، قدرت و بزرگیات، خدای مهربانم، ای برآورده کنندهی آرزوها، برآورده کن آرزوهایمان را. سریع به داخل رفته و وارد اتاقم میشوم، و دلم تنها چیزی که میخواهد باز مرور خاطرات است. خاطراتی که در این دفتر طلایی با عشق نوشته شدهاند، مینشینم روی تخت و دفتر را روی پاهایم میگذارم، بازش میکنم و به نوشتههای صفحه سوم چشم میدوزم. (خاطره سوم) یکی از روزهای با او بودنم برمیگردد به یک ماه بعد از تولدم، روزی که از صبح آن روز دل در دلم میجوشید و از فرط خوشحالی زبانم درحال بند آمدن بود. همان لحظه که مادر خبر گردش دورهمی را داده بود دلم برای امروز پر میکشید. عمو(پدر ساعد) با پدر و پدر با مادر صحبت کرده بودند و امروز قرار بود عازم کوه شویم، کوهنوردی به همراه عشق زندگیات چه عالمی داشت و بیخبر بودیم. با هیجان کولهام را آماده کرده و لباسهایم را تن کرده بودم و منتظر اشارهای از پدر بودم تا راه بیافتیم. همانطور که در حیاط نشسته بودم متوجه صحبتهای مادر و پدر داخل خانه شدم، از فالگوشی متنفر بودم اما با شنیدن بحث جدیشان کمی خود را نزدیک در کردم تا خوب بشنوم. - خب سوده بزرگ شده بچه که نیست ماشاا... - میدونم خانوم ولی خیلی زوده. -اما این خواستگارها خیلی اصرار دارن، خیلی هم خوبن پسره دکتره و.... با شنیدن اسم خواستگار قلبم به درد آمد. من؟ خواستگار؟ عمرا! من به دنبال عشق و خواستگار به دنبال من! چه با خود فکر کردهاند، عمرا تن به این کار بدهم. فکرم را آزاد کردم، چون دلیلی برای فکر کردن نبود و از جایم بلند شده و پدر را صدا زدم. دقایقی گذشت و هردو از خانه خارج شدند. بدون حرف سوار ماشین شده و حرکت کردیم. در آن مکانی که قرار گذاشته شده بودند به آنها رسیدیم و منتظر عموی بزرگم و ساعد که دیر کرده بود، شدیم. ضربان قلبم با ایستادن ماشین شدت گرفت، خب این بعید نبود که با دیدن ماشین ساعد، از خودبیخود شوم، تازه این ماشینش بود اگر خودش را میدیدم چه میکردم!؟ 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 پارت ده با پیاده شدنش لبخندی برلبانم جاری شد که مانندش هیچگاه دیده نشده بود، چه تیپ اسپرت و سودهکشی زده بود، هزاران قند در دلم برایش آب شد، حیف که خودش بیخبر از این اتفاقات بود. آمد سمت ما و بعد از سلام با یکبهیک مردها دست داد، چه میشد من هم مرد بودم تا این دستان سردم را با آن دستان مردانه بفشارد، اما...صد حیف... عموی بزرگم با همهی خانوادهاش رسید و به راه افتادیم. تمام فکرم به خیابانهای شلوغ و پر از دود تهران بود، پرازدحام بود و دوست داشتنی اما آلوده بود و دوست نداشتنی، چه تضادی ایجاد شده بود، کمی که از شهر دور شدیم، به مقصد رسیده و همه از ماشینها پیاده شدیم. دخترعموها به سمتم آمده و با من همقدم شدند و من با ذوق کنار آنها ایستادم، اما تمام حواسم پی قدمهای او بود، کاش میدانست چه بر سرم آورده، کاش میدانست با آن قدمهای به ظاهر سادهاش چقدر دلم برایش پر میکشد، کاش خیلی چیزها را میدانست. از همان اول قرار شد بزرگتر ها برای کوهنوردی رفته و ما جوانها اسکی بازی کنیم. باورکردنی نبود که اینجا هنوز برف داشت، پسرها به سمت باجه رفته و لوازم مورد نیاز را تهیه کردند، منکه بار اولم بود و اینکار خیلی سخت به نظر میرسید. قرار شد یکنفر به من آموزشهای لازم را بدهد تا زمین نخورم! یا کمتر زمین بخورم. بدون فکر بلند و بیهوا گفتم: - ساعد تو یادم بده! وای بر تو دختر، وای! چه گفتی! تو عقل داری یا نه؟ حالا راجبت چه فکری میکنند؟ ولی کار از کار گذشته بود و برای لعنت فرستادن به خود دیر شده بود، با رفتن بچهها به سمت بالا، ساعد بنده خدا به سمتم آمد و دستکشهای زمخت و لباسهای مخصوص را به دستم داد، منتظر شد تا لباسهایم را عوض کنم تا آموزش را شروع کند. با اینکه با درخواستم از ساعد گند زده بودم، اما دل در دلم نبود که کنارش در نزدیکترین حالت ایستاده و هم قدم خواهم شد. آماده که شدم، به سمتم آمد و چوبهای مخصوص را به دستم داد و با گرمای صدایش بر تنم جان بخشید: - آمادهای سوده؟ وای، وای، چه زیبا سوده میگفت و من با هر کلامش جان میدادم، چه صدایی، چه صدایی خدایا. چگونه آفریدی این بشر را؟ که هر آنچه دارد انقدر دلنشین است؟ بلهای گفتم که کنارم با کمترین فاصله ایستاد و دست پوشیده از دستکشش را روی دست دستکشدار من گذاشت. تنم از این حرکت یخ بست. با بهت برگشتم سمتش که با چشمان غرق در خندهاش روبهرو شدم. وقتی نگاهمان در هم گره خورد تازه معنی جان دادن را فهمیدم! با همان لبخند مردانه گفت: - حواست هست؟ ببین اول یکی از پاهاترو میذاری اینجا بعد اون یکی رو روی این میله، بعد به کمک چوب دستی حرکت میکنی! منکه چیزی نمیشنیدم اما خوب بلد بود صحبت را عوض کند، البته صحبت که نه حرفهای ناگفته و صحبت چشمانمان را! کمی آموزش داد و من بیشترین چیزی که حفظ کردم صدای دلنشینش بود و بس. به سمت بچهها حرکت کردیم و بازی را آغاز کردیم. هنوز کنارم اسکی میرفت و موقع حواسپرتی چیزهای مورد نیاز را گوشزد میکرد، بماند که چقدر زمین خوردم اما آخرهای کار حرفهایتر شده بودم تا جایی که در هر بار اسکی سواری، یکی دوبار زمین میخوردم. خودش اسکیباز حرفهای بود و با مهارت این کار را انجام میداد. اما قسمت شنیدنی ماجرا آنجایی بود که در آخرین باری که خود را رها کرده و سر خوردم پایم به پایش برخورد کرد و هر دو سکندری زمین خوردیم، آن هم چه زمین خوردنی، من روی زانویش افتاده بودم و از شدت هیجان نای بلند شدن نداشتم و طفلی ساعدم، که صدای آخش بلند شده بود. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 ava756 ۱۵ پسند داستان کوتاه در انتظارش نویسنده الهه پورعلی پارت یازده (خاطره چهارم) این یکی دیگر خاطره نبود یک فاجعه بود، روزی بود که قلبم جوری به درد آمد که بیتابم کرد. نه! خوردم کرد، آن روز از مدرسه خارج شده و سلانه-سلانه به سمت خانه در حرکت بودم. مثل همیشه یک چشمم به راه و چشم دیگرم به در خانهشان بود که برای چند ثانیه هم که شده شاید دیدمش. اما ایکاش برای امروز آرزوی دیدنش را نمیکردم. دیدم، ولی کاش نمیدیدم. از در خانهشان که عبور کردم، سر کوچه جمعیتی را دیدم که دور یک موتورسوار را گرفته و همهمهای پابرجا بود. شنیده بودم که قلب حس میکند، قلب میفهمد، و قلب میبیند، اما باورش سخت بود. میگفتند قلبِ عاشق، بدون دیدن عشقش او را حس میکند، او را لمس میکند، ولی اینبار به چشم دیدم. اما شنیدن کی بود مانند دیدن. همینطور که مرد پخش زمین شده و چهرهاش به آنسو بود قلب من بهیکباره شروع به تپیدن کرد. طوری تپش را آغاز کرد که گویی قرار بود سینهام را شکافته و خود را از بند آزاد کند. چطور بود که نفسهایم نیز تند شده بودند، چرا هر قدمی که نزدیک میشدم شدت نفسهایم، بیشتر میشدند؟ مگر او که بود که من را به این روز انداخته بود. خونی که روی زمین جاری بود دیدگانم را تار کرد، نمیدانم این رنگ خون بود یا رد اشک، اما میدانم که این حسی نایاب بود که مرا به سمت آن جسم نیمهجان میکشید. نزدیکتر که شدم طاقتم طاق شد و با دیدن موهای بور و چهرهی غرق در خونش چیزی نفهمیدم و با شتاب نقش زمین شدم. بدنم درد میکرد و سرم در حال منفجر شدن بود، اما دلیل این کرختی را نمیدانستم. با لرزیدن پلکهایم، چشمان به خون نشستهام باز شدند، و نور سفید و مستقیمی باعث بسته شدن دوبارهی چشمهایم شد. دوباره پلک زدم و دوباره! به سختی چشم گشوده و به اطراف چشم دوختم، اینجا کجا بود؟ اینها که بودند؟ چرا همه سیاهپوش و درحال ریختن اشک مرا مینگریستند. چرا! چرا... با چرای بعدی یادآور تمام اتفاقات شدم، آن مرد نقشزمین شده، خون سرازیر شده، ساعدم. وای خدایا نکند بلایی سرش آمده؟ که حتی از به زبان آوردنش هم هراس داشتم. اما این زن، زنعمو بود و دخترعمو و مادر و ... همه سیاهپوش! نه... نه... نههه! باجیغ بلندی که کشیدم تمام تن یخزدهام به لرز افتاد و با هر تکان شدیدم، احساس میکردم که کسی ممانعت میکند، هم برای تکانهایم هم برای نه گفتن هایم. با سیلی محکمی که به صورتم خورد به خود آمده و تنها کسانی که کنارم دیدم مادرم با یک پرستار بود. اینجا همان اتاق بود ولی عجیب بود که لباس مادر تغییر رنگ داده بود، این؟ این یعنی؟ با حس اینکه شاید اتفاقات چند لحظه پیش خواب بوده باشد لبخند کمرنگی برروی لبانم نشست اما به تندی لبخندم ماسید و چهرهی غرق در خون ساعد جلوی دیدگانم آمد. با تته-پته و زبانی گرفته درحالی که خدا-خدا میکردم که آن تصادف هم خواب باشد، گفتم: - م...مامان، س..ساعد...ساعد کو؟ چهرهی مادر غمگین شد و لب باز کرد و گفت: - خوبه مادر نگران نباش. پس این دیگر خواب نبود، آن مرد رویایی که روی زمین در خون خود غلتیده بود همهی دنیایم بود. با بیحالی و حال زار گفتم: -زندهاست؟ راستشرو بگو. مامان لبخند امیدوار کنندهای زد و گفت: - آره مامانجان زبونترو گاز بگیر معلومه که زندهاست. نفسی از سر آسودگی کشیدم و سعی کردم مادر، چشمانِ به گریه نشستهام را نبیند. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 پارت دوازده هر چه سعی میکردم آرام باشم نمیتوانستم، آخرسر رو به مادر گفتم: - مامان ساعد کجاست؟ با مهربانی انگار که از علاقهام به ساعد باخبر باشد دستی روی موهای بیرون ریخته از مقنعهام کشید و آرامتر از خود من گفت: - توی همین بیمارستانه عزیزم، سرمت که تموم شد میریم میبینیمش. با فهمیدن اینکه در این بیمارستان بستری شده تپش قلبم تندتر شد، خدا میداند تا تمام شدن سرم چهقدر، پوست لبانم را کندم، اما دریغ از تمام شدنش. تمام فکرم درگیر آن دو چشم آبی رنگ بود که به جرعت میتوانم بگویم دنیایم شده بودند. لحظهی از حال رفتنم را به یاد میآورم که چه مظلومانه برروی زمین دراز کشیده و مرا از خودبیخود میکرد. خدایا یعنی حالش چطور است؟ نکند طوری شده باشد و مادر راستش را نگوید؟ با این فکر از جایم بلند میشوم و بیهوا دست آزادم را بلند کرده و سرم را از روی قلاب بیرون میآورم، مادر با دیدنم سریع میگوید: - سوده مادر چت شده؟ چیکار میکنی؟ با خجالت نگاهش میکنم، چگونه بگویم دلم بیتابی میکند، چگونه بگویم نمیتوانم منتظر تمام شدن سرم باشم؟ چگونه بگویم، میخواهم ببینمش؟ اما مادر است و دارای علمغیب، همه چیز را میداند و میفهمد! به تندی میگوید: - کم مونده مامان، صبر کن تموم بشه با هم بریم ببینیمش، باشه؟ به احترام مادرم نفسی کشیده و دوباره دراز میکشم، و منتظر میمانم. هنوز فکرم درگیر است اما به هر سختی هم که شده، آرام میگیرم، تا لحظهای که مادر پرستار را صدا میزند تا سرم را باز کند. کار پرستار که خاتمه مییابد، بلند میشوم، نمیدانم چهقدر سریع ولی با سرعت هرچه تمامتر بلند شده کفشهایم را پایم میکنم و از اتاق خارج میشوم. مادر که انگار نام بخش و شمارهی اتاق را میداند مرا همراه خود میبرد. وارد سالنی میشوم و شیشهای بزرگ را روبهرویم میبینم. زنعمو عمو و سارا کنار شیشه قرآن به دست نشستهاند و من کمی به جلو مایل میشوم. با دیدنش روی تخت، بیهوش و مظلومتر از همیشه، قلبم به درد میآید. به سمت مادر برمیگردم و به آرامی میگویم: - شما که گفتین حالش خوبه؟ و جواب میشنوم: - دکتر گفته تا چند ساعت دیگه به هوش میاد مادر جای نگرانی نیست. با شنیدن این حرف شکر خدا را به جای میآورم و دست به دعا برمیدارم تا خداوند عشقم را از این مهلکه نجات دهد. کمی مینشینم، گاهی راه میروم، گاهی از آن بخش کذایی دور میشوم و به حیاط پناه میبرم. قرآن کوچک در یک دستم و تسبیح در دست دیگرم قرار دارد. چندینبار مادر از من خواسته تا به خانه برگردیم اما دلم تاب نمیآورد. مطمئنا مادر از حالوهوای دلم باخبر شده! خجالت میکشم اما عشق است دیگر حرف حساب حالیاش نمیشود. همانطور قدم میزنم و دعا میکنم. با خدا حرف میزنم و دعا میکنم. سرم را بالا میگیرم و دعا میکنم، فقط؛ دعا دعا دعا ... دوباره به بخش بازگشته و پشت شیشه میایستم، روبهروی آنهمه دستگاهی که به او وصل است، روبهروی سر باندپیچی شدهاش، روبهروی دست شکستهاش، روبهروی آن موهای پریشانش. خدایا خودت مراقبش باش و به من برگردانش. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 پارت سیزده تا عصر همانجا قدم میزنم، همه حال مرا دارند، که با صدای سارا که خبر از تکانهای دستش میدهد، به خود میآیم و از خوشحالی در دل خدای بزرگم را شکر میکنم و شاهد تپشهای جانانه قلبم و جریانات روان خون در رگهایم میشوم. لبخند از لبانم کنار نمیرود از فرط خوشحالی، از شادی، از امید. همه یکی-یکی به دیدنش میروند اما من تنها به خوشحالی کردن در گوشهای بسنده میکنم. مادر که از دیدنش برمیگردد میپرسد: - عزیزم نمیری ببینیش؟ با خجالت سربه زیر شده و نگاهم را از نگاه پرمهر مادر میدزدم. آن روز را بدون اینکه برای دیدنش بروم سر میکنم، اما خدا می داند که چگونه. ولی از نگاه ها خجالت می میکشم همینکه میبینم حالش خوب شده برایم کافی است. آن روز عصر میشود و عصر شب. و من برای دیدنش پر میکشم. دفتر خاطرات را میبندم و از جایم بلند میشوم به سمت حمام میروم و آب داغ را باز میکنم . آب طوری داغ است که گویی قرار است قلبم را آتش بزند اما از این داغی خوشنودم. دوشی سرسری میگیرم و به اتاق باز میگردم. درحال خشک کردن موهای نمناکم صدای پدر را میشنوم که دربارهی سفری صحبت میکند و بعد صدای شادی خواهرم به گوش میرسد. دل در دلم نیست که از قضیه مطلع شوم . سریع تر از سرعت نور موهایم را خشک کرده و از اتاق خارج شده و با شنیدن باغ ویلایی آقاجان گل از گلم میشکفد. پدر ندا میدهد که آخر هفته حرکت میکنیم و من از خوشحالی درحال بال-بال زدن هستم. خدا میداند که تا آخر هفته چهقدر صبر میکنم و برای رسیدن روز موعود انتظار میکشم. ولی بالاخره میرسد. قرار است هر خانواده خود به آن دیار عشق سفر کنند. من که از صبح علیالطلوع آماده و منتظر بقیه هستم ولی حاضر شدن مادر و بقیه طول میکشد و تا ظهر میانجامد، تمام تلاشم را میکنم برای حتی یک دقیقه بیشتر دیدنش. تا آماده شدن بقیهی اعضای خانواده خاطرات نیمه تمامم را مرور میکنم، و به آن روزی برمیگردم که ساعد را از بیمارستان ترخیص کرده و به خانه بردند. (همان شب به همراه خانواده به سمت خانهشان به راه افتادیم تا از آن مرد رویایی عیادت کنیم. در راه تمام حواسم به خیابان شلوغ و پراز هیاهو بود. به اتومبیل هایی که یکی پس از دیگری از کنارمان رد میشدند. به چراغهای پرنوری که تابششان با رنگهای مختلف دل را شاد میکرد. از یک سو دلگیر بودم چون ساعدم زمینگیر شده بود و از سویی دیگر خوشحال از اینکه از آن مهلکه جان سالم به در برده است. همان موقع بود که به خانهشان رسیده و پدر در زد. در با صدای تیکی باز شد و حیاط پر از گلشان که همه کار ساعد بود نمایان شد. حین ورود خیرهی زیبایی باغچه شده بودم گلهای رز در رنگهای مختلف داخل باغچه کاشته شده و به دل روحیه میبخشیدند. این طرف درختان بلند قامت و یکسوی دیگر آبنماهای سلطنتی باعث زیباتر شدن حیاط شده بودند. پس از چند قدم دیگر به در ورودی رسیدیم و وارد شدیم. با ورودمان همه به احترام پدر بلند شده و ایستادند. چشمم به تختی افتاد که گوشهی پذیرایی گذاشته بودند و روی آن مردی از جنس عشق دراز کشیده بود با دیدن وضعیت جسمانی خوبش دلم قرص شد . نزدیک تر شده و مادر و پدر سلام کردند و بعد نوبت من شد. نمیدانم چرا در کنارش زبانم بند می آمد قلبم از حرکت میایستاد و دلم تاپ-تاپش اوج میگرفت. با همان وضعیت نابهسامانم نگاه آبی خویش را در نگاه دریایی او ریختم و پس از جان کندن بسیار با صدایی تحلیل رفته گفتم: -ساعد! خوبی؟ 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 پارت چهارده لبخند نامحسوسی روی لبان کمجانش نقش بست و دلنشین گفت: - کمی بهترم، راستی شنیدم موقع تصادفم اونجا بودی. این را گفت و من خجالتزدهتر شدم چرا که من به جای همراهیاش از حال رفته بودم. همین را به زبان آوردم که گفت: - ای بابا این چه حرفیه اشکال نداره سوده . قربان آن سوده گفتنهایت، دورت بگردم. چه دلچسب اسمم را به زبان میآورد. همه دور هم نشستیم و من تا آخر شب فقط او را دید میزدم و هر از گاهی با نگاه کوتاه او مواجه میشدم. تا اینکه عزم رفتن کردیم و به خانه بازگشتیم. ) ... صدای مادر را میشنوم که میگوید : - اهل خونه؟ حاضرید؟ صد البته که حاضرم برای رفتن به شمال و بودن چند روزه در کنار عشقم مگر میشود آماده نبود؟ به تندی دفتر خاطراتم را داخل کیفم قرار داده و از اتاق خارج میشوم. پس از گذاردن چمدانها داخل ماشین هم قدم مادر و خواهر کوچکم سوار اتومبیل پدر شده و خانه را به مقصد شمال ترک میکنیم. از بدو خروج برگهای در دست گرفته و همانند روزهای کودکی مشغول طراحی هستم. با این تفاوت که در عالم کودکانه درخت و گل و سبزه میکشیدم اما اینک تصمیم به کشیدن چهره دارم. در برگهای دیگر چهرهی سُها را طراحی کردهام و قصدم از طراحی الان، کشیدن چهره.ی دلانگیز و زیبای یار است. البته اگر تکانهای ماشین امان دهد. مداد طراحی را روی کاغذ به حرکت در میآورم و تمام احساسم را روی کاغذ سفید میریزم. اما خدایی چه عکسی شده، همان چیزی شده که انتظارش را داشتم. کم-کم احساس خستگی و خوابآلودگی میکنم تکان های ماشین و موسیقی ملایم پدر هم مرا همراهی میکنند و بعد از قایم کردن برگه در داخل کیفم به خواب میروم. آن قدر آسوده میخوابم که گذشتن از آن راه های سرسبز و زیبای شمالی و تماشای درختان زیبا و آن فضاهای دلفریب را از دست میدهم. و زمانی چشم باز میکنم که دیگر وارد باغ ویلایی آقاجان شده ماشین را پارک کرده و پدر و مادر مشغول بردن وسایل هستند. از فرط خواب آلودگی خمیازهای کشیده و با ذوق از ماشین پیاده میشوم. خوشحال از بودن در این جمع بزرگ وارد ویلا شده و یکی-یکی با آقاجان و خانومجان روبوسی کرده و منتظر مینشینم. رفته-رفته عموها و عمهها میرسند و من هنوز بیتاب اویم. اما تازه میفهمم که به گفتهی سارا ساعد فردا میآید ، تمام انرژی که برای دیدنش داشتم تخلیه شده و سوده ای خالی از انرژی میماند که به باغ پناه میبرد. با دیدن این باغ خاطرات بودن با او را مرور میکنم و با قدمهای آهسته به باغچههای مادربزرگ چشم میدوزم، به شمعدانیهای رنگی که هر گل به زیبایی خودنمایی کرده و رنگشان را به نمایش گذاشتهاند چشم میدوزم. کمی که قدم میزنم تاریکی هوا حواسم را جمع میکند و با نشستن روی این تخت زیبا که حتی با نشستن بر روی این تخت هم یاد ساعد می افتم به آسمان خیره میشوم. آسمانی به تاریکی چشم بسته. آسمانی که ابر جلوی تمام روشنیهایش را گرفته و تاریکیای بیش نمانده است. چه حیف که ستارههای دوست داشتنی من در پس این آسمان تاریک و پشت ابرهای تیره و تار گم شدهاند. من تازه خود را برای صحبت با آن دو روشنای براق آماده کرده بودم. کیفم را که هنوز روی دوش دارم بر روی تخت گذاشته و به سمت آسمان دراز میکشم و هوهوی باد را تماشا میکنم که بسیار لذت بخش است 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 پارت پانزده صدای نازک سارا مرا به خود میآورد که ندای شام میدهد و مرا از خلوت خویش بر کنده و به سمت ویلا میکشاند. میروم داخل و به آن جمع پرهیاهو پیوسته و با آنان یکی میشوم. میدانم که باید با دلتنگی امشب را صبح کنم . پس همین کار را میکنم و خود را برای دیدار آماده میسازم. ... (از این قسمت، داستان از زبان ساعد گفته میشود) ... مشغله کاری بسیاری دارم اما شرکت را به امان خدا ول کرده و به سمت شمال حرکت میکنم با اینکه آنها را از رفتنم خبردار نکردهام و فردا را روز رفتنم میدانند اما امروز حرکت میکنم و کارهای عقب افتاده را به روزی دیگر موکول میکنم. با باز کردن شیشهی ماشین هوای لذیذ جاده به صورتم برخورد میکند و مرا سرزندهتر میسازد با اینکه شب شده و پدر از رانندگی در شب ممانعت میکند اما به تندی میرانم که خود را به شام برسانم. نمیدانی که بودن در این جمع خانوادگی چه قدر لذت بخش است، با بودن در میانشان خاطرات کودکی و نوجوانی برایم تداعی میشود مخصوصا آن باغ ویلا که بیشتر بچگیمان آن جا گذشته است. پس از ساعاتی به در بزرگ و آهنی رسیده و پس از پارک کردن ماشین به سمت در میروم و آیفون را به صدا درمیآورم. در باز میشود و وارد که میشوم دلم باز میشود از اینهمه گل در باغچهی خانومجان. عاشق گلهای رنگی شدهام و گمان میکنم این اخلاق از خود خانومجان به من رسیده باشد. گلهای مختلف پرورش میدهم و عاشقانه با آنها زندگی میکنم. قبل از رفتن به داخل کمی در این باغ پر خاطره قدم زده و به گلهای شمعدانی مادربزرگ که نفسی تازه به این باغ میبخشند را تماشا میکنم و با خستگی راه، روی تخت نشسته و تکیهام را به متکاهای بزرگ آقاجان میدهم. برای لحظهای چشم میبندم و پس از باز کردن چشمانم نگاهم به کیف چرمی میافتد که با زیپی نسبتا باز روی تخت خودنمایی میکند. لابد کیف برای یکی از خانومهای داخل خانه است. تصمیم به برخواستن میکنم اما با دیدن گوشهی ورقی که از داخل کیف با هو-هوی باد تکان میخورد دوباره روی تخت مینشینم. زیاد آدم کنجکاوی نیستم اما این بار با کنجکاوی دستم را دراز کرده و برگه را از داخل کیف بیرون میکشم و پس از باز کردنش با دیدن طرحی که روی کاغذ است نفسم بند می آید گویی این کاغذ آینهای است که من خود را در آن مشاهده میکنم. این منم؟ خب معلوم است، اما کار- کار چه کسی است؟ کم-کم بهت و تعجب جایش را به یک لبخند از روی موفقیت میدهد و با صدای ضعیفی میگویم: - نکند کار تو باشد سوده؟ حرفم کامل از دهان خارج نشده که صدای مادر از دم در ورودی به گوش میرسد که بلند میگوید: - کجا موندی ساعد بیا شام یخ کرد. به تندی کاغذ را تا کرده و بلند میشوم اما قبل از راه افتادن بیفکر کیف را به پشت تخت انتقال میدهم و گلدان را میکشم جلوتر تا دیده نشود و بعد به سمت در میدوم. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 پارت شانزده حین ورود به داخل به این فکر میکردم که کاش کیف را قایم نکرده بودم حال اگر دنبالش بگردند چه. اما کار از کار گذشته بود، وارد که شدم یکی-یکی با همه احوالپرسی کردم و در این میان نگاهم به سوده افتاد که گوشهای نشسته و طبق معمول خیرهام بود؛ یک مدت بود که رفتارش متفاوت شده و نگاههای عجیب و غریبی داشت. طوری با آرامش نگاهم میکرد که دلم میخواست نگاهش را معنی کنم. سفره پهن شده بود و دستپخت خوشمزه و وسوسهانگیز خانوم جان و بوی غذایش کل ویلا را گرفته بود، در نزدیکترین فاصله با او نشستم تا بتوانم کارها و رفتار هایش را زیر نظر بگیرم. حین خوردن شام همهی افکارم درگیر آن طراحی چهره بود، چه حرفهای هم کشیده شده بود، با اشتها مشغول خوردن شده و متوجه نگاههای گاه و بیگاه سوده بودم. این دختر چه ناشیانه نگاهش را سمتم سوق میداد. لبخند بر روی لبانم نشست، از این همه سادگیاش، از این همه مظلومیتش. همانطور که روبهرویم نشسته بود با بالا گرفتن سرم، نگاه خیرهاش را دیدم که سریع چشم به زمین دوخت. یک لحظه حواسم به چهرهاش پرت شد میان دخترهای فامیل و دخترعموها، سوده تنها کسی بود که شبیه من بود. رنگ چشمانش دقیقا همرنگ چشمان من و حتی رنگ موهایش بور و طلایی بود. سعی کردم حواسم را به صحبت با بقیه پرت کنم و کم مشغول دید زدن شوم. شام که تمام شد سریع تر از همه از سر سفره بلند شده و از خانومجان تشکر کرده و با کنجکاوی بسیار وارد حیاط شدم. دلم میخواست دوباره آن نقاشی را ببینم خیلی خوشم آمده بود. با اینکه تابستان بود اما هوای شمالی شب به سردی مایل بود، کتم را روی شانه انداخته و یک راست به سمت تخت حرکت کردم. قبل از نشستن رویش، اطراف را پاییدم تا کسی نباشد، وقتی از خالی بودن حیاط مطمئن شدم روی تخت نشسته و کیف را به زحمت بیرون کشیدم. برگهی طراحی را دوباره برداشتم باز کرده و جزء به جزء نقاشی را از زیر نظر گذراندم. معلوم بود که با علاقه کشیده شده، در دل خود را تحسین کردم: - ایول ساعد که مورد توجه یک نفر هستی! با این حرف لبخندی روی لبانم نقش بست. به در ورودی خیره شدم، واقعا کار که میتوانست باشد؟ چرا کشیده بود؟ چون برایش مهم بودم؟ خوشحال از این موضوح برگه را تا کرده و دوباره داخل کیف قرار دادم، و همان موقع توجهم به یک دفتر جلد طلایی زیبا جلب شد. از برداشتنش منصرف شدم، دیگر فضولی بس بود، اما دفتر بود دیگر بد نبود یک نگاه کوتاهی بیاندازم! باز مثل دزدها دور و اطراف را پاییدم، نه خدا را شکر کسی نبود، دفتر را برداشته، باز کرده و به صفحهی اول خیره شدم! نوشته بود: (خاطراتمان) نمیدانم کار درستی بود یا نه! اما دفتر را زیر کت پنهان کرده و از جایم بلند شدم و همان موقع صدای دخترانهای از پشت در شنیده شد، به سرعت زیپ کیف را بسته و سر جای اولش قرار دادم و خود را به پشت یکی از درختان تنومند کشیدم. سوده و سارا از عمارت خارج شده و با سر و صدای دخترانهی خویش به سمت تخت آمده و رویش نشستند. سوده با صدای ضریف و زیبایش گفت: - ایبابا، کیفم اینجا مونده، اصلا حواس ندارم. با این حرف ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست، پس کیف برای سوده بود، درست حدس زده بودم! 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 پارت هفده کیف را برداشته و روی دوشش انداخت و بعد از کمی قدم زدن به همراه سارا از من دور شدند، خوب بود که آقاجان باغ به این بزرگی داشت و قشنگ میشد در گوشه کنارش پنهان شد، به آرامی خود را از لابهلای درختان بیرون کشیده و به سمت عمارت قدم برداشتم، دستم را محکم لای کت گرفته بودم تا کتاب نیافتد. پس از وارد شدنم به تندی به اتاقی که به من و چند تن از پسرعموهایم اختصاص داشت رفتم و به سرعت روی تخت نشسته و دفتر را باز کردم. نمیدانم چرا انقدر مشتاق خواندن خاطرات سوده شده بودم اما دلم قیلی-ویلی میرفت برای خواندنشان. شانسی یکی از صفحهها را باز کرده و اولین جمله را دیدم نوشته بود: (خاطرهی پنجم) با شوق مشغول خواندن شدم و با هرجمله خواندن لبخندم پررنگتر شده و دلم پرهیجانتر میشد. چه خاطراتی نوشته بود، همه از خودش و من! با خواندنشان دلم برایش ضعف میرفت! درست است که عاشقش نبودم اما تنها دختری بود که تا این لحظه نظر مرا به خودش جلب کرده بود! شاید هم بودم و خبر نداشتم! دختری ساده، زیبا و خوشرو... البته سوده خیلی چیزهای مثبت دیگری را دارا بود که خیلیها نداشتند. خاطرهی پنجم که تمام شد به خاطرهی شش رفته و بعد هفت و ... با خواندن هر خاطره، خاطرهی آن روزی را که نوشته بود برایم تداعی میشد، چرا از خیلی قبلها متوجهش نشده بودم؟ تا وقت خواب تمام خاطرهها را خوانده و کتاب را داخل ساک کوچکم جاسازی کردم، باید نگه میداشتمش، حتی شده به یادگار. چهقدر سوده در ذهنم جذابتر و دلرباتر شده بود! کم-کم سروکلهی افراد اتاق پیدا شد و همه پس از کلی خنده و شوخی به خواب رفتیم. نمیدانم چرا از کلهی سحر خواب از روانم پریده بود و نای بلند شدن نیز نداشتم، یاد سوده نیز یک لحظه رهایم نمیکرد، شاید تا قبل از خواندن آن دفتر حس و حالم نسبت به او فرق میکرد اما پس از خواندن، خیلی مورد توجهم قرار گرفته بود، طوری که برای دیدنش زمان میشمردم. (سوده) از اول صبح بیدار شده و خود را به آغوش نسیم سحرگاهی سپرده بودم، روی صندلیهای بالکن نشسته و هوای زیبای بیرون را استشمام میکردم، باران هم نم-نمک درحال باریدن بود و با بوی زیبای خاکی که از داخل باغچهها بلند میشد مرا از خود بیخود میکرد. افراد اتاق غرق در خواب بودند و اینک بهترین لحظه بود برای نوشتن دیروزم، از روی صندلی بلند شده و به داخل پناه بردم، زیپ کیف را باز کرده و پس از کمی گشتن دفتر خود را نیافتم! با خود اندیشیدم، نکند درخانه ماند؟ یا گمش کردم؟ نمیدانم! اگر گم شده باشد چه؟ اگر کسی برش داشته باشد چه؟ آن موقع حیثیتم بر باد میرود، گرچه بیش از دوست داشتن او چیزی در دفتر ندارم اما، حتی کسی از علاقهام به او با خبر نیست. نفسی کشیده و به فکر فرو میروم، شاید دفتر در خانه جا مانده باشد، امیدوارم! باز وارد بالکن میشوم، بالکن طوری است که به حیاط زیبا و پر از گل خانوم جان نیز راه دارد، قدمی برداشته و از بالکن وارد حیاط میشوم، بوی نم خاک با بوی گلهای شمعدانی درهم آمیخته و در خلاصهی کلام دل را میبرد. در دل خدا-خدا میکنم تا زود همه بیدار شوند تا من یار خویشرا نظارهگر باشم! راه میافتم به دور از همهمه به دور از صداهای اهالی خانه، به دور از تمام فکر و خیالها و به سمت دریا میروم، قدمهایم را بلند اما آهسته برمیدارم وبا صدای زیر پایم که دانهای برگ به همراه شن ایجادکنندهی این صداست، غرق لذت میشوم. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 پارت هجده دریای بیکران روبه رویم است، چه پهناور و زیبا خود را به رخ میکشد و چه با صفا صدایش را به گوش میرساند. موجهای بزرگش چه حرفهای جلو آمده و روی پاهای بدون کفشم سر میخورند. از اینهمه عظمت غرق لذت شدهام، کاش ساعد هم میآمد و احساسم تکمیل میشد. کمی داخل آب قدم زدم و خود را به دریای بیکران و آبهای روانش سپردم! نیم ساعتی که قدم زدم و آرامش گرفتم کم-کم به سمت ویلا بازگشته و به جمعی که تازه از خواب بیدار شده بودند پیوستم. در میان جمع دنبال ساعدم میگشتم که یافتمش، مردانه، خوشقامت و زیبارو مثل همیشه! همانطور که نگاهش میکردم او نیز برگشت و نگاه آبی و زیبایش را به چشمهایم دوخت. هر چهقدر سعی کردم نگاهم را بگیرم موفق نبودم و همانطور خیرهاش ماندم. درعجبم که او نیز خیرهی من بود و نگاه نافذ و رویاییاش را از من نمیگرفت، باد هو-هو میکرد و آسمان با قدرت به صدا درآمده بود، باران نم-نم میبارید و من عاشقانه درحال دید زدن یار بودم، با لبخند نامحسوسی که روی لبانش نقش بست دلم تاب نیاورد و به سمتی دیگر برگشتم. خدا میداند در دلم چه غوغایی بود، تا به حال نگاه خیره و جذابش را روی خود ندیده بودم و این بار برایم خیلی خوشایند بود و تازگی خاصی داشت. در این سو باد شاخههای بیدمجنون را میتکاند و دانههای زلال باران رویشان خودنمایی میکردند، همانطور که پشت در بودم وارد خانه نشده و برگشتم، دلم میخواست داخل حیاط بزرگ، زیر این باران و رعدوبرقش، دستانم را باز کرده و رو به آسمان از خوشحالی داد بزنم. خدایا ببین به چه حال و روزی افتادهام که حتی یک نگاه کوچک از سمت او مرا تا این حد خوشحال و راضی کرده است. بارش باران شدت گرفت و به شر-شر تبدیل شد و در این میان خوشحالی من بود و آرامشم... با صدای عشق آلود و گرفتهی اول صبحی ساعد به سمت در برگشتم که با لبخند گفت: - دختر سرما میخوری زیر بارون! بیا تو. وای که ساعدم به فکرم بود، دل در دلم نبود و خون در قلبم میجوشید. دوباره و اینبار بلندتر گفت: - سوده؟ و قلبم از سوده گفتنش از حرکت ایستاد. کاش میدانست که چهقدر در این لحظه محتاج اویم. محتاج لحظهای که به سمت من بدود و دست در دست هم زیر باران بچرخیم، چه چیزهایی از ذهنم عبور میکرد خدای من! با لبخند چند قدمی به سویش برداشته و تمام احساس خود را در صدا ریخته و گفتم: - تو هم بیا! زیر بارون خیلی خوش میگذره. و تازه فهمیدم چه گفتم. لبخندش پررنگتر شد و دوباره چیزی گفت که قلبم آمد داخل دهانم: - دختر دیوونم نکن با اون موهای خیست! آهی از روی ناباوری کشیدم، این ساعد بود با آن لحن جذابش؟ چه گفت؟ این را گفت و به آرامی به داخل برگشت، یعنی امکان داشت او هم احساسی نسبت به من داشته باشد؟ که اگر امکان داشت من خوشبختترین دختر جهان میشدم! با خوشحالی شعری بر وصف حال این لحظهام بر زبان آوردم. ببار باران ببار باران چه دل شادم دلم را من به یار دادم چو پروانه رها در باد من دلشاد و آزادم ... ببار باران تو بر رویم که امشب من از عشق گویم بباران قطرههایت را تو امشب روی هر مویم ... ببار باران تو زیبایی چو عشقی مثل رویایی برای هر یک از ماها تو بیش از یک دریایی شعر: الهه پورعلی 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
الهه پورعلی✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 ava756 ۲۱ پسند داستان کوتاه در انتظارش نویسنده الهه پورعلی پارت نورده ساعد اصلا نفهمیدم چه گفتم! از لحظهای که فهمیده بودم سوده مرا میخواهد قلبم تپشدار شده و ضربان نبضم تندتر میزد. تجربهی قشنگیست که بفهمی یک فرد بیشتر از جانش تو را میخواهد، یا تمام روزش را سپری میکند برای یکلحظه دیدنت! من هم با فهمیدن این موضوع انگار که قلبم بیتاب شده بود. سوده با لباسی خیس به سمت ساختمان دویدم، درختان تنومند و گلهای شمعدانی خانومجان را پشت سر گذاشته و پس از گذشتن از استخر داخل حیاط به ساختمان رسیده و وارد شدم. همهی چشمها به سویم برگشته و هر کس یک چیزی میگفت: - چرا خیسی سوده؟ - واسه چی توی بارون بیرون بودی؟ - سرما میخوری! - برو لباسترو عوض کن. آن روز چه زیبا گذشت خدایا! از سر شب نگاههای گاهو بیگاه ساعد و ناشی گریهای من! کار دست خودم ندهم خوب است! از آن سفر به یاد ماندنی مدتهاست میگذرد و من در هیاهوی آن سفر دست و پا میزنم و انگار که هنوز درآن سفر سیر میکنم. باز شب شده و بیخوابی به سراغم آمده و مرا در خود غرق کرده است. صبح میشود شب و شب میشود صبح و دوباره شب. امروز چه روزی است، یک روز پر از امید و احساس، همهی خانه تزیین شده و دو صندلی مجاور هم گذاشته شده است، یکی برای من و دیگری برای ساعدم. نگاهی به لباس خود میاندازم، سفید و براق دقیقا همچون عروس! در باز میشود و زیباترین و دلرباترین مرد دنیا وارد سالن میشود، کت و شلواری سرمهای با پیراهنی سفید به تن دارد، همچون دامادی که آمادهی لحظهی وصال است. لبخند عاشقانهای به لب دارد من هم همینطور. او میخندد و من میخندم و هر دو در این لحظهی ناب گم میشویم. صدای عاقد ما را به خود میآورد که درخواست میکند روی صندلی های جایگاه عروس و داماد بنشینیم و هردو با گفتن چشم همین کار را میکنیم. با نشستنمان عاقد شروع میکند... انگار وسط هوا و زمین معلقم! قلبم به تندی میزند و دلم به شدت طوفانیست از اینهمه هیجان از اینهمه شور و شوق! با گفتن بله مال او میشوم و حالا نوبت ساعدم هست که برای همیشه مال من شود. صدای مادر را میشنوم که اسمم را میگوید: - سوده! - سوده! - سوده! صدا پررنگتر و پررنگتر میشود تا این که از خواب میپرم. با گنگیِ حال و نامفهومیِ زمان به این سمت برگشته و مادر را میبینم و به آن سمت برگشته و به دنبال ساعد هستم. ای دل غافل! همه خواب بود؟ عقد به آن شیرینی؟ خدای من! چه میشد این اتفاق شیرین واقعی میبود؛ مادر میپرسد: - دخترم چی شده که توی خواب میخندیدی؟ باز لبخند روی لبم مهمان میشود چون هنوز گیج خوابم! رو به مادر میگویم: - کاش بیدارم نمیکردی، یه خواب خوبی میدیدم. مادر با لبخند میگوید: - بلندشو! بلندشو که امشب مهمون داریم عموت اینا قراره بیان، با بابات حرف زدن یه خبرایی هست امشب. با ناباوری نگاهش میکنم، این دیگر معلوم نیست خواب است یا بیداری! اگر بیداری باشد خوش به حال من. و اگر خواب باشد من تا روز وصال در انتظارش میمانم تا روزی که مال من شود. پایان 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده