niloofar.h ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام دلنوشته: تاسیان نام نویسنده: نیلوفر هلالات ژانر: اجتماعی و عاشقانه، تراژدی خلاصه: غمی فزاینده که بغض را بیخ گلویمان میچسباند و این تودهی مرموز تا نگاهمان بالا میآید و حاصلش به اشک نشستن چشمهای منتظریست که میان خاطرات اسیر شدهاست، غمی که دلتنگی غریبانهای را به جانمان میاندازد و ما را در قعر خویش محبوس میکند... مقدمه: دوستداشتن گاهی به معنای جان دادن برای معشوق نیست، گاهی باید به هوای کسی زندگی کنی که میدانی بودن تو هوای نفسهایش است و اینگونه دوستداشتن بسان نهالیست که آرام- آرام رشد میکند و به درختی پربار مبدل میگردد به نام عشق. ***** معنای کلمهی تاسیان: حالتی که به خاطر نبودن کسی به انسان دست میدهد. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتن. دلتنگی غریب. غم فزاینده. https://forum.98ia2.ir/topic/1030-معرفی-و-نقد-دلنوشته-تاسیان-niloofarh-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ ویرایش شده 1 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 20 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول - منی که مفقود شده است. میان ساعتها گم شدهام، انگار که زمان من را با خود به برهوت میبرد و زیر آسمان ابری میان ثانیهها و دقیقهها رهایم میکند. نگاهم پریشان میان عقربهها میدود، آنقدر پرشتاب که پلکهایم خسته میشوند، به راستی که واژهی غریبیست انتظار، برای هرکس معنا و مفهومی متفاوت دارد؛ میتوانم همیشه کنار این پنجرهی خاک خورده بنشینم و چای بنوشم و انتظار بکشم، توانش را دارم با پاهای برهنه تمام خیابانها را بگردم و بازهم منتظر بمانم. ذهن خالیام بسان بیابانی خشک و سالها باران ندیده حیران و سرگردان به دنبال ردپایی میگردد تا او را پیدا کند؛ به گمانم گم شدهام بسیار از من فاصله دارد، به گمانم پیدا کردنش برایم سخت و طاقت فرساتر از زمانی باشد که گمش کردم. اورا میان کلمهها گم کردهام، میان خندههای تمسخر آمیزی که در گوشهایم ناقوس میشدند و سرم را به درد میآوردند، او را میان مردمی گم کردهام که دستهایشان را بیهدف در هوا تکان میدهند و درحالی که صدایشان را توی سرشان میاندازند، قضاوت میکنند و به گمان خودشان فقط نظرشان را میگویند. من خودم را گم کردهام، هرروز و هرساعت به دنبال خود واقعیام میگردم، تمام نقابهایی که هرروز به صورت میزنم را زیر و رو کردهام، اما خودم را پیدا نکردم. هنگامی که نگاههای پرتمسخر و پرکنایه را دیدم، خودم را پنهان کردم. در صندوقچهای کوچک و آن را در اعماق وجودم پرت کردم و حالا پیدایش نمیکنم. میان صداهای ذهنم که مدام در سرم میچرخیدند و میگفتند متفاوت بودن با آدمها جور در نمیآید، تو به اندازهی کافی خوب نیستی، سلیقهها و عقاید تو اشتباه است و میان هزاران جملهی اینچنین، ظالمانه خود واقعیام را گم کردم و تصمیم گرفت منِ دیگری بسازم که هیچ شباهتی به من نداشت. و تبدیل شدم به فردی که علایق و خواستههایش اول از زیر نظر مردمانی رد میشد که خودشانهم نمیدانستند برای چه چیز زندگی میکنند. حال میان تمام ساعتهایی که هر لحظه خود واقعیام را دورتر میکنند ایستادهام و مبهوت و حیران به دنبالش میگردم. تصور میکنم زیباتر میشد اگر اهمیتی به نظرها و حرفهایی نمیدادم که هر لحظه رنگ عوض میکنند و معیارشان از اخلاق و زیبایی تغییر میکند، معیارهایی که نسنجیده، هردقیقه شکل عوض میکنند و به گونهای دیگر خودشان را به تو تحمیل. دلم میخواهد بیشتر جستجو کنم، شاید در همین حوالی خودم را پیدا کنم، آن موقع دیگر زندگی را با توجه به معیارهای خود پیش میبرم، نه حرفهای بیاساسی که هیچوقت من را پرورش نمیدهند. @Ghazal @..Raha.. @15Bita @Atlas _sa @N.a25 @im._byta @Red_girll @zahra.m @Gisoo_f @سوگند @ببعی معتاد @mahdiye11 @Im_mdi @mob_ina @_Zeynab ویرایش شده 1 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 27 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم 《گل سرخ》 دیروز صبح عمو صادق، در شصت سالگی فوت شد. خبر دادند بر اثر سکتهی قلبی جان به جان آفرین تقدیم کرده است؛ عمه صبا تمام مدت اشک میریزد، خاک سردی که عمو را در بَر گرفته، چنگ میزند و مدام فریاد میزند: - آه، برادر تنها و بیچارهام. سفیدی چشمهایش به سرخی میزند و لباسهای سیاهرنگش خاکی شده بود. میگفت بیچاره، نمیدانم از چه لحاظ اکنون او را تنها و بیچاره میدید! زمانی که عمو، همسرش نازنین که جانش به او بسته بود را بهخاطر سرطان از دست داد و تنها شبها را در خانهای استیجار،ی صبح میکرد، بیچاره نبود؟ آن زمان عمه صبا، به تازگی به اروپا مهاجرت کرده بود و به ندرت پیش میآمد خبری از عمو بگیرد یا با او در تماس باشد. پدرم شانههای او را نوازش میکند و دستی به چشمهای اشکیاش میکشد و زمزمه میکند: - آروم باش صبا، اون الان دیگه آرامش داره. پدرم میگفت او دیوانه است، خودش و عمه تصمیم گرفتند او را به خانهی سالمندان بفرستند و ظالمانهترین حکمی که یک انسان میتواند در برابر دیگری اجرا کند، این است که آزادی را از او بگیرد. البته مدت کوتاهی راهم در خانهی ما به سر میبرد؛ اما پدرم نتوانست از او نگهداری کند، مادرم از عمو که با صدایی محزون و غمناک در حیاط میایستاد و آواز میخواند و گاهی به گلدانهای کوچک شمعدانیمان آب میداد، خسته شده بود، من اورا دوست داشتم و از شنیدن صدایش لذت میبردم؛ زمانی که عمو صادق را بردند، انگار مهر و محبت نیز از خانهی ما پَر کشید و رفت. مادرم خرما را بین حاضرین پخش میکند، افرادی که در زمان حیات عمو، شاید دوبار هم به دیدنش نیامده بودند و حالا سر مزارش اشک میریزند و مدام تکرار میکنند: - مرحوم چه انسان خوبی بود! هفتهی پیش بود که به دیدن عمو صادق رفتم، پشت به من روی صندلی قهوهای رنگ، روبهروی پنجره نشسته بود و حیاط آسایشگاه را تماشا میکرد، ملحفهی آبی رنگ روی تخت فلزیاش تمیز و مرتب بود و گلدان کوچکی روی میز کنار تخت گذاشته بود که گلهایش پژمرده شده بودند. با دیدن من چشمهای قهوهایاش درخشان شد و غنچهی لبخندی روی لبش شکفت؛ کنارش لبهی تخت نشستم و شاخه گل سرخی که هر هفته برایش میآوردم را به دستش دادم، با شوق کودکانهای برگهای گل را لمس میکرد: - الناز باباجان، میدونی نازنین عاشق گل سرخه؟ صحبت که میکرد کنار چشمها و روی پیشانیاش چروک میشدند. دست نحیف و استخوانیاش را در دست گرفتم و او ادامه داد: - میگفت اگه روزی من از پیشت رفتم، تو برام یک شاخه گل سرخ بیار، مطمئن باش بازم میتونی دلم رو به دست بیاری! نگاهی دوباره به پنجره انداخت، دستش را به طور مداوم روی زانویش کشید و سپس با چهرهای نگران به من چشم دوخت: - به نظرت خیلی دیر نکرده؟ غمگین شدم و لبخند کمرنگی روی لب نشاندم: - میاد عمو جان، نگران نباش. پدر میگفت باید طوری به او بفهمانم که نازنینش دیگر بازنمیگردد، اما من نمیتوانستم چنین کاری را در حق اویی که با نگاهی مشتاق هر روز به انتظار نازنینش مینشت، انجام دهم. مگر انسان چیزی به جز قلبیست که بهر امید میتپد و در انتظار ذرهای محبت نفس میکشد؟ چگونه امید او را ناامید میکردم، در حالی که میدانستم در این صورت لحظهای تاب نمیآورد! به تصویرش میان قاب نگاه میکنم که ربانی مشکی آن را مزین کردهاست، گاهی که به دیدنش میرفتم او را در حالی که روی نیمکت خاکستری رنگ کنار درختِ گوشهی حیاط آسایشگاه نشسته بود و با خودش صحبت میکرد مییافتم، کم- کم متوجه شدم او با نازنینش حرف میزند. آن زمان دریافتم که مهم نیست فاصلهها چقدر باشند تا کسی را دوست بداری یا به یادش باشی، دل را میشود روی یک تکه ابر گذاشت و میان قطرههای باران برای اویی که اینجا نیست سوغات فرستاد؛ میشود نقش چشمهای عزیزانمان را روی دیوار وجودمان حک کنیم. افراد کمی در قبرستان ماندهاند که بیشترشان برای صرف ناهار، به سمت رستوران شیک و مجللی که دعوت شده بودند، حرکت کردند. جلوتر میروم و گل سرخ توی دستم را کنار قاب عکسش میگذارم. قطره اشکی از چشمم میچکد و درون اشک چه رازیست، که گاهی بهر آمدن کسی میبارد و گاهی بهر رفتنش... @Najmeh @Bhreh_rah @Gisoo_f @zahra.m @Damon.S_E @Nasim.M @..Pegah.. @..Raha.. @im._byta @N.a25 @hasti.khajeh @mahdiye11 @سوگند @Aryana @Red_girll @Redgirl @_Zeynab ویرایش شده 1 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 25 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم بغض خاطرات: بگذار برایت آخرش را بگویم! تو سالها بعد یک جای زندگیات، به یادم میافتی، یک جایی میان حسرتها و دلتنگیها، یک جایی میان خاطراتت و منی که تو را فراموش کردهام، اما بدون اینکه به یادت باشم، بغضت را ناخودآگاه از همان فاصله حس میکنم. میدانی دست خودم هم نیست، حتی دیگر جایی هم در قلبم نداری، اما میان آن همه حسی که به تو داشتهام، عجیب هوای بغضهایت را همراهم دارم؛ و تو میان آن همه دلتنگی و دوست داشتن سرگردانی. میدانی سالها بعد که بغض کردی، من هوایت را نفس میکشم، دوستت ندارم، اما با خاطراتت عجیب خاطره دارم! ویرایش شده 3 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 17 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 1 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم 《انسانیت》 نگاهم میان انارهای خوشرنگ و قرمز تاب میخورد، فروشنده با آب و تاب از انارها و هنداونههای شیرین و خوش طعماش تعریف میکند؛ آقایی که همراه با خانمش کنارم ایستاده است، با وسواس از بین انارها درشت ترینها و قرمز ترینها را جدا میکند و در کیسه آبی رنگ درون دستش میگذارد. چراغهای نئونی دوطرف خیابان، جلوهی زیبایی را به خیابان بخشیدهاست؛ عطر چمنهای خیس، حاصل باران چند ساعت پیش را وارد ریههایم میکنم. هندوانه کوچکی همراه با چند انار قرمز میخرم و به راهم ادامه میدهم، به چهارراه که میرسم، آهی عمیق میکشم. با دیدن کودکان کم سن و سالی که میان ماشینها رد میشوند، انگار قلبم کنجی مینشیند و اشک میریزد. چشمهایم همراه میشوند با دو پسری که یکی گلهای مریم را تاب میدهد و دیگری داد میزند، فال حافظ دارم و آنقدر صدایش حزنانگیز است که انگار در پس دو کلمهی فال دارم، هزاران درد دارم، غم دارم و گریه دارم، نهفته است. دخترکی که به نظر میرسد از آنها کوچکتر باشد، با همان قد کوتاهش، اسپند بین ماشینهایی که از او بلندتر هستند میچرخاند؛ موهایش را نامرتب پشت سرش جمع کرده و زیر کاپشن رنگ و رو رفتهی آبی نفتیاش بلوز مشکی و شلواری به همان رنگ پوشیده. چراغ که سبز می شود تند- تند با قدمهای کوچکشان این طرف میآیند و با فاصله از من میایستند. به طرفشان میروم و جلویشان زانو میزنم، متعجب چشمهای معصومشان را به من میدوزند، احساس خفگی میکنم، البته خفگی که نه شاید تکههای وجدان انسانهایی که با چرخ ماشینهایشان بیرحمانه از رویشان رد شدند، به قلبم فشار میآورد. رو میکنم به سمت پسرک چشم و ابرو مشکی بامزهای که کلاه پشمی قهوهایش را تا روی پیشانیاش پایین آورده و نوک بینیاش از سرما قرمز شده: - میشه لطفاً یک فال هم به من بدی؟ با تردید کمی کاغذهای رنگارنگ فالها را جلو میآورد: - من از این مرغ عشقها ندارم خانم، خودتون فالتون رو بردارید. لبخندی به سادگیاش میزنم، انگار که بار عمیقی روی شانهام سنگینی میکند. باری که نامش را زندگی گذاشتهاند و روزهایی که نامشان را سرنوشت خواندند؛ کاغذ زرد رنگی را بیرون میکشم: - چقدر میشه؟ شال گردن نازکش را بیشتر دور صورتش میپیچد: - پنج تومن. پول را به او میدهم، تشکر میکند. از دوستش هم ده شاخه گل نرگس توی دستش را میخرم. احساس میکنم چشمانشان برق میزند. دخترک نگاهش خیره به آن دو میشود و دسته ظرف فلزی توی دستش که حالا دیگر اسپندش دود نمیکند را در دست میفشارد. انارهایم را به او میدهم، تعجب میکند و از گرفتن انارها امتناع، اما به او اطمینان میدهم که تمامش برای خودش است، لبخند که میزند دو چال زیبا روی گونههایش نقش میبندد. چراغ راهنما دوباره که قرمز میشود، از من تشکر و خداحافظی میکنند و به آن طرف خیابان رفته و از دیدم محو میشوند. دستی به شالم میکشم، و مسیر آمده را باز میگردم تا دوباره انار بخرم. فکر میکنم انار را دوباره میشود خرید، اما انسانیت را چه؟ آنرا هم میفروشند؟! اگر مغازهای با نام وجدان فروشی هم وجود داشت، قطعاً بودند کسانی که فخر و تکبر را جستجو کنند. نگاهم بین کلمات فال حافظ پسرک میگردد و شب یلدایم را مزین میکند: ده روز دورِ گردون افسانه است و افسون! نیکی به جایِ یاران فرصت شمار یارا! ویرایش شده 3 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 17 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 1 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پنجم 《عطر لبخندهایش 》 از میدان انقلاب تا میدان آزادی را پیاده طی کردیم با اصرار کولیام را گرفت و روی دوشش انداخت، دلم پرکشید و انگار همانجا روی شانهی پهنش نشست، اصلا انگار پنج کتاب قطور توی دستم و کولیای که دیگر روی شانهام نبود، همه روی قلبم سنگینی میکردند. او با لبخند از خاطرات کودکیاش میان خیابانهای محلهای که از آن گذشتیم میگفت و من در کوچه پس کوچههای بیعبور ذهنم، به دنبال ردی از عطر او میگشتم، چه حسیست که اینطور عقل را به صلابه میکشد و دل را به زانو در میآورد نمیدانم! اما من کنار او حالم طور دیگری خوب بود، انگار که آسمان آبیتر و نسیم پاییزی دلنوازتر میشد. هنگام رد شدن از خیابان دستش را که پشت کمرم گذاشت، دلم میخواست عطرش را میان مشتهایم پنهان کنم، با خودم ببرم و لابهلای کتابهای شعرم پخش کنم. به هنگام خداحافظی لبخند زد. چشمهایش میدرخشید و گویا او هم از این همراهی خوشحال بود؛ ایستادم رفتنش را تماشا کردم؛ پسرک کوچک کنار عابر پیاده، با دف توی دستش با همان صدای نابالغ چنان با سوز و گداز آواز میخواند که احساس کردم روحم از کالبد خارج شد و همراه او شروع به خواندن کرد و میان رفتن و ماندن در تردید بود. اسکناسی درون کیف رنگ و رو رفتهی مشکیاش میگذارم، سرذوق میآید و با سر تشکر میکند و بلندتر میخواند. میان راه دوباره بر میگردم و مسیر رفتنش را نگاه میکنم، ای کاش که پشت سرش آب میریختم، ای کاش شیشهی بخار گرفتهی دلم با آه عمیقم اشک میشد و رد قدمهایش را از جادهی دلم پاک میکرد تا میان آمدن و نیامدنش تردید دیوار نکشد. #نیلوفر_ه @..Raha.. @_Zeynab @zahra_z @N.a25 @Damon.S_E ویرایش شده 4 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 18 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 5 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ششم 《سکوت دردناک 》 خستهام، خستهتر از آنم که آه بکشم یا بغضی که گلویم را چنگ میزند به اشک بنشانم. کلمات چگونه میتوانند مانند سمی مهلک روح و روان آدمی را مسموم کنند؟ چگونه بعضی از جملات بیرحمانه تیشه به ریشهی باورهایمان میزنند! آنگاه به جای فریاد کشیدن، بیاراده سکوت میکنیم و نظارهگر خاطراتی میشویم که روی پردهی ذهنمان به نمایش در میآیند و مرور حرفهایی که صدایشان به طور مداوم در سرمان فریاد میشوند، سبب میگردند. تودهی مرموز توی گلویمان بزرگتر شود و حاصلش غمی عمیق باشد که از چشمهایمان بیرون میزند. سکوت آهی خواهد شد که پس از روزها آرام از میان لبهایمان به گوش میرسد، سکوتی دردناک که پشت نقاب خندههایمان فریاد خواهد شد. https://forum.98ia2.ir/topic/1030-معرفی-و-نقد-دلنوشته-تاسیان-niloofarh-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ ویرایش شده 4 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 16 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 12 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفتم انتظار : میان ورطهای به نام انتظار، گیر افتادهام که راه نجاتی برای خودم نمییابم و اگر بخواهم صادق باشم، دلم نمیخواهد از این ورطه نجات پیدا کنم. انتظار آمدنت همچون پیچک مرموزی تمام من را اسیر کرده است و خیال بودنت آنقدر مقابل چشمهایم به نمایش درمیآید که گاهی حضورت را و صدای نفسهایت را حس میکنم. تو چه داشتی درونت که اینگونه پس از سالها هنوز قلبم به یادت میتپد، با همان ریتم خاصی که مختص به تو بود. دلم میخواهد وجب به وجب این شهر را برای یافتن تو زیر پا بگذارم، اما میترسم مبادا برگردی و من اینجا روی همین نیمکت چوبی نباشم! پس بازهم آرام به انتظار آمدنت مینشینم روی همین نیمکت چوبی که آخرین بار شاهد کنار هم بودنمان بود و من مدتهاست به اسارت انتظار جانکاهی در آمدم که به جان چشمهایم میافتد و اشک را تاوان نیامدنت میداند. @Fardis @reyyan @_Zeynab @Asma,N @15Bita ویرایش شده 4 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 15 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 12 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هشتم تو زیبا هستی: خودت را دوست داشته باش. تو تنها کسی هستی که در پایان برای خودت باقی خواهی ماند. دست خودت را بگیر و به گردش ببر و مستانه قهقهه بزن و بگذار صدای خندیدنت گوش فلک را کر کند. مگر چه چیزی ارزشمندتر از حس ناب زندگی و شادیای میتواند باشد که در اعماق قلبت جوانه میزند؟ بگذار نسیم گونههایت را نوازش کند و آفتاب سخاوتمندانه تو را در آغوش بکشد، دیوانگی کن و با موسیقی موردعلاقهات فریاد بزن و همخوانی کن. برقص و پروانههای کوچکی که در قلبت به رقص درمیآیند را همراهی کن. بدون ترس از قضاوت شدن و نگاههای سرزنشآمیز اطرافیانت روزهای زندگی را به کام خود شیرین کن و هراسی نداشته باش از پچ- پچهای بیارزشی که در گوشت میپیچد. خودت را به خاطر گل روی خودت دوست داشته باش. تو تمام آنچیزی هستی که از زیبایی میتوان تعریف کرد، به چشمهای خودت بنگر و لبخندت را به آنها هدیه کن، تو سزاوار تمام رویاهایی که در سر میپرورانی هستی. خودت را دوست داشته باش. @NAEIMEH_S @15Bita @reyyan @Fardis @_Zeynab@ببعی معتاد @Damon.S_E @..Raha.. @Otayehs @..Pegah.. ویرایش شده 4 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 12 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نهم باغ ریحان : ماشین با سرعت آرامی حرکت میکند، آنقدر آرام که پلکهایم هر لحظه سنگین میشوند و روی هم میافتند و پس از رد شدن از روی هر دست انداز دوباره به حالت اول بازمیگردند. آفتاب گرم و ملایم گونههایم را نوازش میکند. پدرم دستش را به سمت ضبط میبرد و پس از رد کردن آهنگها، موسیقی زیبا و کلاسیکی پخش میکند. از سرعین تا باغ پدربزرگ چهل و پنج دقیقه فاصله است. لبخند میزنم و نسیم موهایم را به رقص در میآورد. دستم را بالا میآورم و روبهروی خورشید میگیرم و نور طلاییاش را از بین انگشتهایم نظاره میکنم، مادرم روی صندلیاش جابهجا میشود و به سمت عقب سر میچرخاند و با چشمهای قهوهای رنگش شماتت بار نگاهم میکند: - شاداب انقدر آویزون نشو روی در ماشین! لبخند میزنم و سری تکان میدهم و کمی از در فاصله میگیرم: - حواسم هست. پدرم صدای ضبط را کم میکند و روبه مادرم میگوید: - خانوادهی معتمد هم امروز اونجا هستن. از در فاصله میگیرم، قلبم با ریتم خاصی شروع به تپیدن میکند و یک جفت چشم مشکی در ذهنم ترسیم میشود، چند سال گذشته است؟ نیازی به محاسبه نیست، خیلی خوب تعداد سالهایی که گذشته است را به خاطر دارم. پنج سال و هشت ماه از روزی که او رفته است میگذرد. خودم آنجا هستم، اما ذهنم پر میکشد به آن سالها. باغ ریحان پدربزرگ، آنقدر زیبا بود که چشم هر بینندهای را به خود خیره میکرد، در آهنی سفید و بزرگ باغ را باز کردم، سگ سیاه پدربزرگ با آن چشمهای درشت و مشکیاش نگاهم کرد و دمش را تکان داد، آرام نشسته بود. دستی به سرش کشیدم و از کنارش گذشتم. روی سنگ فرشها در حالی که کفشهایم را در دست داشتم و آنها را تاب میدادم با پاهایی برهنه قدم میزدم، دو طرف باغ درختهای پسته و گردو دیده میشد، بوی چمنهای خیس نشان از این میداد که عمو احمد به تازگی آنها را آبیاری کرده، از صدای شر- شر آب دریافتم که درحال آبیاری گلهای پشت خانهی باباایرج است. دستی به موهای مشکی و بافته شدهی روی شانهام کشیدم و طبق عادت شال زرد رنگم روی شانههایم افتاده بود. هرچه به انتهای باغ نزدیکتر میشدم صدای موسیقی زیبای ویالون واضحتر به گوش میرسید، کنجکاوانه به طرف ردیف درختانی رفتم که آفتاب برگهای سبز و پر طراوتشان را در آغوش کشیده بود، طنین موسیقی در سرم تکرار میشد، به کنار درخت انگور رسیدم و چشمهایم روی پسر جوانی که انگشتان کشیدهاش آرشه را روی سیمهای نازک ویالون میکشید، خیره ماند؛ پلکهایش را روی هم گذاشته و گویی در خلسهی آرامشبخشی به سر میبرد، چانهاش را به ویالون تکیه داده بود و آرام همراه با نوای موسیقی تکان میخورد، بدون ایجاد سر و صدایی با فاصله از او روی زمین نشستم. مبهوت او شده بودم، دستش که پایین آمد و ویالون را روی زانوهایش که گذاشت به خودم آمدم سرش را به طرف من برگرداند و با چشمهای مشکیاش متعجب به من نگاه کرد؛ باید حرفی میزدم، اما نمیدانستم چه بگویم، نفسی تازه کردم: - خیلی قشنگ مینواختی! لبخند کوتاهی زد: - ممنونم، قبلا شما رو اینجا ندیدم؟ کفشهایم را کنار پایم گذاشتم: - من دختر پسر بزرگ ایرجخان هستم. اومده بودم باباایرج رو ببینم. ابروهایش بالا میرود و دستی به موهای صافی که نسیم به آرامی تکانشان میداد کشید: - خوشوقتم، من معمولا آخر هفتهها با پدرم به اینجا میام، فضای آرامشبخش و قشنگی داره، ایرجخان و بابا رفتن یکی از باغهای این اطراف رو ببینن. نگاهم را در اطراف باغ چرخاندم، آسمان آنروز صافتر از همیشه بود و ابری در آبی بیکرانش به چشم نمیخورد: - نمیدونستم بابا ایرج نیستن! راستی من شاداب هستم. به نظر میآمد تنها دو یا سهسال از من بزرگتر باشد، سری تکان داد و دوباره لبخندی روی لب نشاند، او همیشه لبخند به لب داشت: - دانیار معتمد. نگاهم را سوق دادم به سمت ویالون: - میشه دوباره بنوازی؟ برای لحظهای خیره نگاهم کرد و سپس بدون پاسخی دوباره دستش آرشه را روی تارهای ویالون هدایت کرد، آنروز احساسی داشتم که برایم قابل تعریف نبود، نسیم میوزید و برگهای درختان را تکان میداد، نوای موسیقی زیبای او تمام چیزی بود که آن لحظه به گوش میرسید. نور خورشید روی صورتش انعکاس یافته بود و من همانطور بیحرکت و مبهوت خیرهی اویی مانده بودم که با تبحر صوت وصفناپذیری را خلق میکرد، ملاقات ما به همانروز ختم نشد، بلکه هر آخر هفته همانجا کنار درخت انگور کنار یکدیگر مینشستیم و او خلق میکرد نُتهایی را که تپشهای قلبم با ریتمش هماهنگ شده بود. میدانستم باباایرج برق نگاهم را میبیند، آنروزها او بیشتر از خاطرات آشنایی و عشقش با مهگل مادربزرگم که چندسالی میشد ما را ترک کرده بود، تعریف میکرد. در آستانهی بیستسالگی حسی در قلبم جوانهزده بود که روزهای زندگی برایم زیباتر جلوه میکرد و شادی را به لحظههایم هدیه، اما نمیدانستم که غم هر لحظه شادی را رصد میکند و به دنبال راهی برای زمین زدنش میگردد. به رسم هر آخر هفته کنار یکدیگر زیر سایهی درخت انگور نشستیم، گنجشکان کوچک روی شاخهی درختان بازی میکردند و عطر بهارنارنجهای روی درختی که کنار خانهی باباایرج رشد کرده بود، به مشام میرسید. دانیار نگاه مغمومش را به سمتم چرخاند. خبری از لبخندهای همیشگیاش نبود و این هراسی ناگهانی را در دلم نشاند. - دارم میرم آلمان. انگار نسیم از حرکت ایستاد، گنجشکان دست از بازی کشیدند و تنها چیزی که در حرکت بود چشمهای مبهوتم بود. شک زده زمزمه میکنم: - چرا؟ دستی به پشت گردنش کشید و آهی بیجان از میان لبهایش خارج شد: - متوجه شدیم مادرم سرطان داره و برای درمانش باید هرچه زودتر اقدام کنیم، قراره شنبه راه بیفتیم. بغضی مرموز گلویم را چنگ زد و کاسهی چشمهایم به سوزش افتاد، همراه با لرزشی که گریبان صدایم را گرفته بود لب زدم: - کی برمیگردین؟ جلوتر آمد و با احتیاط انگشتان دستم را میان دستانش گرفت، در چشمهای قهوهایام زل زد و آن نخستین باری بود که دستهایم را لمس میکرد: - نمیدونم، فعلا زمان برگشتمون مشخص نیست، اما بدون حتما میام، دوباره کنارت میشینم و برات ویالون مینوازم. مکثی کرد: - هیچوقت فراموشت نمیکنم، چون حتی اگر بخوام هم نمیتونم! لرزش صدایش دلم را به لرزه در آورد و آن آخرین دیدار ما بود، آنها سالها آنجا ماندند، باباایرج میگفت کارهایی دارند که باید به آنها رسیدگی کنند و ممکناست نتوانند به زودی بازگردند. با توقف ماشین و صدای حرکت سنگریزهای زیر لاستیک ماشین به خودم میآیم، شالم را روی موهایم مرتب میکنم و از ماشین پیاده میشوم و زودتر از پدر و مادرم به داخل باغ میروم، میبینمش کنار باباایرج و پدرش ایستاده و مادرش روی صندلی چوبی کنار خانه نشسته، متوجه حضورم میشود و به سمتم قدم بر میدارد، قلبم میتپد و همچون همان روز اول از دیدنش شوقی بیوصف در دلم جریان پیدا میکند، روبهرویم میایستد، لبخند میزند و گوشهی پلکهایش چین میافتد: - خوشحالم که دوباره میبینمت. لبخندم بیاختیار روی لبم شکل میگیرد و به نگاهش که برق میزند زل میزنم: - منم همینطور، خوش اومدی. دستش را در جیب شلوار زغالیاش فرو میبرد و میگوید: - یک قطعهی موسیقی جدید ساختم و با ساختنش هر لحظه تو رو تصور کردم، به خاطر اینکه برای تو بنوازمش روزشماری میکردم. عطر ریحانهای انتهای باغ به مشام میرسد انگار آسمان آبیتر از همیشه است و برای کسی که در قلبش مهری عمیق ریشه دوانده چه چیزی زیباتر از نفس کشیدن در هوایی میتواند باشد که با عطر لبخندهای محبوبش عجین شدهاست. #نیلوفر_ه @_Zeynab @Asma,N @hany.rS @ببعی معتاد @reyyan @Fardis @15Bita @Ghazal https://forum.98ia2.ir/topic/1030-معرفی-و-نقد-دلنوشته-تاسیان-niloofarh-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ ویرایش شده 4 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 14 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دهم بال پرواز: همسایهی طبقهی بالای خانهمان پیرزن تنهایی بود که تنها تفریحش گوش دادن به اخبار از رادیوی قدیمیاش بود. هر وقت که من را میدید گره روسریاش را تنگتر میکرد و استغفار گویان و همراه با غر- غری زیرلبی از پلههای آهنی بالا میرفت و صدای رادیو اش را بلندتر میکرد. مادرم تذکر میداد حواسم به پوشش و رفتارم باشد، مبادا صدای قهقهام در خیابان به گوش کسی برسد، مبادا آستینهای مانتویم بیشاز حد بالا بروند و دستهایم را تا آرنج به نمایش بگذارند و هزاران مبادای دیگر که مدام در گوشم زمزمه میکرد. دوست داشتم موهایم را رنگ آبی بزنم و روی شانهام آزادانه رها کنم، دامن گل گلی بپوشم با پیراهنی که تلفیقی از رنگهای زرد و سبز و صورتی بود، دلم میخواست قهقه بزنم و با لذت آواز بخوانم آنهم با صدای بلند؛ اما نمیشد، یک عمر در گوشم زمزمه کردند: 《دختر باید حیا داشته باشد، امنیتت با اینکارها به خطر میافتدو...》 اصلاً مردم چه میگویند و هزاران جملهی اینچنینی که همهشان را از بَر بودم. هیچ کسی نگفت تو هم حق انتخاب و زندگی داری، حق داری آزاد باشی و دختر بودنت را به پای ضعیف بودنت نگذاری. هنوز هم پس از گذشت سالها دلم میخواهد موهایم را رنگ آبی بزنم شاید هم قرمز روشن، دلم میخواهد، دامنهای چیندار و رنگارنگ بپوشم، اما دیگر شوق و ذوقش را ندارم، انگار از رنگها بیزار شدهام و بیشتر پی میبرم هر چیزی به وقتش قشنگ است؛ اما دلم میخواهد به تو بگویم: - نگذار زندگیات بدون برآورده کردن علایقت بگذرد، نگذار بالهایت در حسرت پرواز بمانند. https://forum.98ia2.ir/topic/1030-معرفی-و-نقد-دلنوشته-تاسیان-niloofarh-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ ممنون میشم اگر دوست داشتید لایک کنید💙 @_Zeynab @ببعی معتاد @Damon.S_E @پرتوِماه @Ghazal @..Raha.. @hany.rS @15Bita @Otayehs @Asma,N @reyyan @NAEIMEH_S ویرایش شده 4 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 15 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت یازدهم درد مشترک: سالهاست در این شهر ابرها هر لحظه میبارند. شمعدانیهای توی حیاط دیگر جوانه نمیزنند، از دستهای من هنوز هم عطر همان آشنای قدیمی به مشام میرسد و بیت به بیت شعرهای دفتر خط خطیام فریاد میزنند درد مشترک من و باران را. رازیست میان بغض باران و قدمهای همان آشنای قدیمی، هر قدم که او دورتر میشد، باران بیشتر شدت میگرفت و دردی عمیق مرا ذره- ذره به زانو در میآورد و سالهاست در این شهر ابرها هر لحظه میبارند و من نمیدانم نگاهش را در قطرههای باران پشت شیشه به یادگار گذاشت یا عطرش را میان ابرها که من اینطور مبهوتش میشوم هربار. ویرایش شده 4 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 15 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوازدهم به نام زندگی: سعی میکنیم خوب باشیم! با همهی زخمهایی که میخوریم سعیمان بر این است که دم نزنیم و صبور باشیم. با اینکه بارها تکههای شکستهی دلمان را کنار هم چیدیم، اما بازهم لبخند میزنیم. سعی میکنیم خوب باشیم و گلایه نکنیم از چرخ روزگاری که مخالف خواستههای ما میچرخد. ما بارها زمین خوردیم و اشک ریختیم و باز هم لب به شکایت باز نکردیم. و پس از به دوش کشیدن همهی اینها باز هم میخندیم و صبر میکنیم برای روشنایی صبحی که از راه میرسد. ما روزمرگیهایمان را به نام زندگی پشت سر میگذاریم و بازهم جوانهی امیدی در دلهایمان رشد میکند. ما لبخند میزنیم و با فکر فرا رسیدن روزهایی روشنتر شبهایمان را صبح می کنیم. ما خود را به خوب بودن مجبور میکنیم! @_Zeynab @hany.rS @reyyan @Fardis @Damon.S_E @NAEIMEH_S @15Bita @Asma,N ویرایش شده 4 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 13 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 27 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سیزدهم رهگذر: سالها میگذرد و باز من رهگذر کوچههایی هستم که با تو قدم میزدم. سالها میگذرد و من هنوز در میان مردم شهر، پی رَدی از تو میگردم. امان از گذر زمان که نبودنت را هر لحظه بیشتر به رخ میکشد و خاطراتی که در این گوشهی تنهایی به اشکهای خشکشدهی روی گونهام ریشخند میزنند. ویرایش شده 4 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 11 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 27 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهاردهم دلتنگی: به او گفتم: - دلت براش تنگ نشده؟ لبخندی که روی لب نشاند انگار غم چشمهایش را هویدا کرد: - تا دلتنگی رو چی بدونی؟ اگر دلتنگی این باشه که هر پاییز تمام شهر بوی عطرش رو بده، یا اینکه هر کجا، هر کی شبیه اون ببینم بغض میکنم نه، دلتنگش نشدم. نگاهش را میدزد و چشمهای نمناکش را از دیدم پنهان میکند. گمان میکنم دلتنگی دوره گرد تنهاییست که هر پاییز از راه میرسد و کنجی مینشیند، آواز سر میدهد و خاطراتی که به زور جانکندن فراموش کردهایم را، میان هوای شهر پخش میکند. ویرایش شده 4 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 11 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
niloofar.h ارسال شده در 28 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پایانی ناگفتهها: ای کاش هنگامی که شبنمهای کوچک روی موهای پریشانت نشسته بودند و تو مستانه قهقه میزدی، لبانم به اعتراف گشوده میشد. ای کاش زمانی که باد به جای من موهایت را نوازش میکرد و تو پلکهایت را روی هم نهاده بودی، توان اعتراف داشتم. ای کاش وقتی که گرمای دستانت، سرمای جانسوز انگشتانم را در بَر گرفته بود، جلوی زبانم را نگرفته بودم و اعتراف کرده بودم. کاش میتوانستم در چشمهایت که مرا میکشت و دوباره متولد میکرد، زل بزنم و بگویم هر آنچه که در اعماق قلبم نهفته بود، ای کاش برای گفتن اینکه دوستتدارم تردید نمیکردم تو را سخت در آغوش میکشیدم و هنگامی که کنار سرو قدیمی کوچه ایستاده بودیم، آرام در گوشت زمزمه میکردم: 《دوستت دارم.》 اما ناگفتههایم را در نطفه خفه کردم و حالا هر بار که باران میبارد عطر تو پخش میشود، من مدهوشتر میشوم و مانند عابری تنها و بیمقصد خیابانها را قدم میزنم. @_Zeynab @sogand-A @Fardis @banouyehshab @Ghazal @HASTI.z @hany.rS @reyyan @NAEIMEH_S @15Bita @Asma,N ویرایش شده 4 بهمن، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 11 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .