86ttSaba ارسال شده در 30 مهر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان: نمایش مرگ نویسنده: صبا طهرانی ژانر: مافیایی، جنایی، عاشقانه خلاصه: همه چی از آنجایی شروع شد که بار زندگی گردنش افتاد. بعد اتفاقی که افتاد ماجرای عجیبی پیش آمد. از فرارش تا پاکسازی شهر، قاتل روانی و... چند رفیق که اتفاقات پیچیدهای براشون رخ میدهد. آدم ها تغییر میکنند؛ اما این تغییر فرق داشت. او را از یک آدم مثبت و فرشته، تبدیل به آدم سرد و شیطانی کردند که میتونه به راحتی همه رو شکست بده. اما در زندگی همه چیز اون جوری که فکر میکنی خوب پیش نمیرود. اما گاهی توان این رو داشتم که مغزم رو به فروش بزارم. آره... این مغز با افکارش به فروش میرسد. مقدمه: قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت بهم. من چنان دردی کشیدم، که خدا ریخت بهم صاف بود آب و هوایم که دو چشمت بارید که به یک پلک زدن آب و هوا ریخت بهم... دست در دست خدا بودی و با آمدنم عاشق من شدی و رابطهها ریخت بهم... وای مرد رویاهایم ببخشید مرا عشق بعدی شدم و بین شما ریخت بهم... فاصله بین من و تو نفسی بود ولی رفتی و وسوسه فاصلهها ریخت بهم... قصد این بود ک عاشق بشویم اما نه عشق ما از همهی زاویهها ریخت بهم... نیمه شب بود خدا بود و من بی سیگار لعنتی رفتنش اعصاب مرا ریخت بهم... باز اقبالی و آهنگ شقایق اما چقدر ساده همآغوشی ما ریخت بهم... بعد از آن زندگی آنقدر به من سخت گرفت خانه از بعد همان ثانیهها ریخت بهم... کلماتم همه در بغض گلو درد شدند بعد از آن شعر و غزل قافیهها ریخت بهم... خستهام آه چرا رابطه عشقی ما به همین سرعت و بی چون و چرا ریخت بهم؟ ساعت پارت گذاری: نامعلوم ناظر: @Negin jamali @همکار ویراستار ویرایش شده 23 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 12 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر کل ✯ [email protected]✯mah✯ ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مدیر کل ✯ اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ پارت ۱ وارد داروخانه شدم. بوی الکل زیر بینیام پیچید. از این بو متنفر بودم چون یاد آمپول میافتادم و همین باعث استرسم میشد. نسخه رو دادم و داروهایی که برای جانا بود رو گرفتم. خسته و بی حال بعد یک تشکر به سمت بیمارستان رفتم. وارد سالن شدم و ته سالن نگاهم به آینهی قدی افتاد. دختر سادهای بودم؛ هیچ کس از گذشتهام خبر نداشت، البته خود من هم خبر نداشتم. لباس کت کرم رنگم با شلوار چرم مشکی که پوشیده بودم بهم میاومد. موهام رو بسته بودم و همیشه میبستم. عینک طلایی هم دکوری میزدم. چند سال بود که خارج از ایران زندگی میکردم. درسم رو تموم کرده بودم و تو چند شغل فعالیت میکردم. با یاد آوری جانا سریع وارد اتاق وی آی پی شدم. چشمهایش رو بسته بود و زیر اون همه دستگاه و چیزهای عجیبی که بهش وصل بود، خوابیده بود. صمیمی ترین کسی که اطرافم بود نباید الان حال و روزش این باشه. حق اون بچهی تو شکمش این نبود. - هوی خانم خانمها بلندشو برات خوراکی خریدم! آروم لای چشم هایش رو باز کرد و لبخندی زد. قرص رو دستش دادم. جانا: چرا الکی زحمت کشیدی؟ من: ایش کار خاصی نکردم. اخمی کرد و پاکت آبمیوهای رو که بهش دادم شروع کرد به خوردن. من: حال آقا پسرمون چطوره؟ جانا: خیلی بازیگوشه. فکر میکنم به باباش... ادامهی جملهاش رو نگفت و سرش رو پایین انداخت. میگم که حق این دختر اصلا این نبود. @همکار ویراستار 9 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۲ من: جانا نگاه غمگینی کرد. من: لطفا ناراحت نباش دیگه. جانا: انتظار داری برات بزنم برقصم؟! چشمکی زدم و گفتم: - نمیدونم شاید. زانوهایش رو بغل کرد و گفت: - ازش متنفرم دل آرا؛ اما دوستش دارم. نگاهی بهش کردم و لبخند غمگینی زدم. جانا: ولش. راستی امروز برای فیلمبرداری رفتی؟ من: نه! وقت نشد؛ ولی بعدا میرم. جانا: دختر با این همه شغلی که تو داری چجوری وقت میکنی به همهشون برسی؟ من: این رویای منه بابا، میدونی چند سال تلاش کردم؟ خودت که شاهدی. سری تکون داد که سینهاش به خس خس افتاد و به سختی تونست نفس بکشه. سریع اسپری رو دستش دادم و اکسیژن به ریههاش وارد شد. من: حالت خوبه؟ سری تکون داد. و گفت: - عالیم. من: ببین جانا با خودت چیکار کردی. بخاطر اون پسره؟ اون پسره که عشق و عاشقی براش مهم نبود؟ جانا: اون دوستم داشت. من: چرا نیست؟ چرا نگران زنش و بچهاش نیست؟ چرا تو این خرابشده نیست؟ دستم رو رو دو تا شونهاش گذاشتم و ادامه دادم: - جانا من رو نگاه کن، از روز اول که وارد یتیمخونه شدم باهات آشنا شدم. من تو رو خوب میشناسم! از اول میدونستم این کارت یک اشتباهه؛ اما تو حرفم رو باور نکردی. با گریه بهم خیره شد. اشک رو گونهاش بدجور عصبیم کرده بود. من: گریه نکن، بیا ببینم. محکم بغلم کرد. سرش رو روی سینهام گذاشت. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به ناکجا آباد دادم. @همکار ویراستار ویرایش شده 23 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 9 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۳ چند ساعت بود که رو صندلی داخل سالن نشسته بودم و چشمهایم در حال بسته شدن بود. چیزی تا زایمان جانا نمونده بود و من هم خونه تو این چند روز نرفته بودم. با صدای کسی به خودم اومدم. - خانم...خانم بیدارید؟ لای چشمام رو باز کردم و به انگلیسی گفتم: - بله بیدارم چیزی شده؟ پرستار: دکتر کارتون داره. سری تکون دادم و همراهش رفتم که در رو باز کرد و پشت میز دکتر جوانی رو دیدم. موهای بور و قیافهی خوبی داشت. لبخندی زد و گفت: - بفرمائید بنشینید. نشستم و منتظر نگاهش کردم. دکتر: باید درمورد چیزی باهاتون صحبت کنم. من: در مورد جانا؟ سری تکون داد که منتظر بهش زل زدم. دکتر: حال خانم زارعی اصلا خوب نیست. اگه این روند اینجوری پیش بره رو بچه هم تاثیر میذاره. من: باید چیکار کنیم آقای دکتر. دکتر: ایشون هر چقدر راه تنفسیش بسته بشه باعث بدتر شدن شرایط میشه. غمگین سرم رو پایین انداختم. دکتر: ناراحت نباشید حتما حالشون بهتر خواهد شد. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون. بلند شدم و در رو باز کردم و از بیمارستان بیرون رفتم. بهتر بود یک سر به خونه هم بزنم. از خیابون های شهر رد میشدم. چقدر دلم برای ایران تنگ شده بود. امیدوار بودم یک روزی بتونم برم. جایی که زندگی میکردم محلهی آروم با اهالی خوبی بود. کلیدم رو در آوردم که همون موقع خانم کلویی رو دیدم. زن خوبی بود؛ حدود پنجاه سالش بود و شوهرش فوت کرده بود. لبخندی زد و گفت: - سلام دلبر حالت چطوره؟ از اینکه عادتش بود دلبر صدام کنه خندم میگرفت. من: ممنون شما چطورید؟ خانم کلویی: مرسی عزیزم جانا چطوره؟ لبخند غمگینی زدم. من: حالش خوبه در حالی بهبودیه. سری تکون داد و بعد یکم صحبت کردن طبق معمول به سمت گل فروشی سر خیابون رفت. وارد حیاط شدم گل ها خشک شده بودن و خونه بی روح شده بود. ویرایش شده 23 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 9 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۴ وسایل مورد نیازم رو برداشتم و سوار تاکسی شدم. تو رشتههای مختلفی فعالیت میکردم. مثل نویسندگی، کارگردانی، بازیگری و ورزش. تو این چند وقت به هیچ کدوم نرسیدم و درگیر جانا بودم. اصلا حالش خوب نبود. اون پسره رو از دور دیده بودم. از اول هم بهش حس خوبی نداشتم. بعد اون فهمیدم که خلافکار هستش. وارد سالن شدم. بچه ها در حال فیلم برداری بودن. آدم های اطراف من اکثرا ایرانی بودن. یک نفر از انتهای سالن به سمتم دوید و بغلم کرد. لبخندی زدم و گفتم: - چطوری زُلفا؟ با تعجب نگاهم کرد، که تازه فهمیدم گند زدم و به زبان اشاره جملهام رو تکرار کردم. لبخندی زد و سری تکون داد. حیف و حیف و بازم حیف که این دختر کر و لال بود. گاهی سمعک میگذاشت و به سختی میشنید. دختر خوبی بود و با جانا صمیمی بود. شبنم: کات آقا کات گند زدید. آنقدر چلمنگ نباشید. با قیافهی پوکر نگاهش کردم. این دختر حتی از من هم بیشتر حرص میخورد. من: بچه ها تو این هفته زودتر کارها رو ردیف کنید. سری تکون دادند. تو آینه به خودم نگاه کردم و عینکم رو پاک کردم. کسی دستم رو گرفت که متعجب به زلفا نگاه کردم و اشاره کردم. - تو هم میای؟ سری تکون داد که باشهای گفتم. سمعکش رو در آورد، با سمعکش بهتر میتونست بشنوه. بیمارستان نزدیک بود و بخاطر همین تا اونجا پیاده قدم زدیم. در ورودی رو باز کردم و زلفا وارد شد. به سمت جانا دوید و بغلش کرد. اشارهای کرد که جانا بهم نگاه کرد. من: میگه دلم برات تنگ شده. جانا: مرسی عزیزم حالت چطوره؟ زلفا لبخندی زد و سری تکون داد. از محوطه خارج شدم و به سمت دکه رفتم و نسکافه گرفتم. بعد خوردن، لیوان پلاستیکی رو داخل سطل اشغال انداختم. وارد بیمارستان شدم که دختری همراه با دو تا دوستاش بهم برخورد کرد. افتادم زمین که داد زد: - کوری؟ چته؟ من: هیچی فقط احساس میکنم قطار از روم رد شده. اخمی کرد و لگد محکمی به پام زد. اون یکی دوستش گفت: - مرسانا بیا بریم. مرسانا: ولم کن این دخترهی احمق دیدی چی گفت. من: هوی چاقال حد خودت رو بدون. بی اهمیت رفتم که زلفا اشاره کرد چی شده؟ من: هیچی. مرسانا: زلفا این دوستته؟ زلفا دوید و همراه اون سه نفر به بیرون از بیمارستان رفت. @همکار ویراستار ویرایش شده 23 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 8 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۵ وارد اتاق جانا شدم و دکتر لبخندی بهم زد و گفت فردا روزی که منتظرش بودید فرا میرسه. لبخندی زدم و بلند گفتم: - جدی فردا؟ سری تکون داد و گفت: - فقط ممکنه حالشون کمی بد بشه. نفس عمیقی کشیدم. کنار جانا نشستم که خندید و گفت: - چیه؟ من: هیچی. جانا: دل آرا؟ نگاهی بهش کردم که گفت: - من اسم براش انتخاب کردم. با خوشحالی شروع کردم به دست زدن. من: چه اسمی؟ جانا: سورن. من: واو! چه اسم قشنگی. نگاه غمگینی کرد و گفت: - دل آرا من شنیدم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - چی رو؟ جانا: حرف های پرستار و دکتر. شنیدم که گفتن درصد زنده بودنم کمه. ناباور نگاهش کردم که ادامه داد: - گوش کن. سیستم تنفسی من ضعیف شده و فقط اوضاع داره بدتر میشه و میدونم که فقط خودم و اطرافیانم اینجوری بیشتر زجر میکشن. میخوام این زمان با هم بودنمون، آخرین خاطره برام باشه. وقتی بنیامین رفت همه چیز بدتر شد. میخوام که بعد زایمان دوز سرم رو ببری رو یازده. دستش رو گرفتم و ناباور گفتم: - نباید این حرفهارو بزنی، بس کن. لبخندی زد و گفت: - بعد من تو دردسر میافتی دل آرا. من نباشم بهتره. داد زدم: - تمومش کن؛ من به غیر تو کسی رو ندارم. مامان و بابا اون طوری ولم کردن تو دیگه ولم نکن. لبخندی زد. جانا: مواظب سورن باش. مثل خودت قوی به بار میاد نه مثل من که انقدر ترسو هستم. با بغض نگاهی بهش کردم و محکم بغلش کردم. من: تو زنده میمونی، زنده میمونی. لبخند تلخی زد. جانا: برو استراحت کن. فردا روز سختی رو در پیش داری. سرم رو پایین انداختم و عصبی به سمت نمازخانه رفتم. استرس و دلهره به جونم افتاده بود. سرم رو تکیه دادم و حرفهای جانا برام تکرار شد. @همکار ویراستار ویرایش شده 23 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 7 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۶ - خانم خانم! چشما هایم رو باز کردم و تکونی خوردم که کمرم تیر کشید. به خانم مسنی که با تعجب نگاهم میکرد، خیره شدم که به انگلیسی گفت: - از دیشب اینجا خوابت برده! من: مثل اینکه اره! ببخشید ساعت چند هست؟ نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - ساعت نُه سریع بلند شدم و تشکری کردم. داخل سالن رفتم. شروع کردم به دویدن تا اینکه به اتاق جانا رسیدم و پرستار جلوم رو گرفت. من: حالش چطوره؟ پرستار: بهتره. دکتر: بچه به دنیا اومد. از لای در با خوشحالی به نوزادی که بغل پرستار بود زل زدم و در بسته شد. چند ساعت رو صندلی نشسته بودم و منتظر بودم دکتر از در بیاد بیرون. دکتر بیرون اومد و سمتش هجوم بردم. لبخندی زد و گفت: - بچه سالمه اما... من: اما چی؟ دکتر: ممکنه حال خانم زارعی بدتر بشه. عذر خواهی کرد و به رفتنش زل زدم. از پشت شیشه به نوزادی که داخل شیشهی مستطیل شکل قرار گرفته بود زل زدم. نفس عمیقی کشیدم. نباید واسه این بچه کم میذاشتم. با جانا بعد مرخص شدنش برمیگردیم ایران. هر چند که خودش دوست نداره. سورن! چه اسم باحالی. لبخند غمگینی زدم. به بیرون محوطه رفتم و اون دختر چاقی که اون روز بهم برخورد کرد رو دیدم. تنها بود و پسری جلوش ایستاده بود. نمیدونم چی شد که پسره زد تو گوشش. ناباور نگاهم خیره به دختری که زمین افتاده بود، موند. چند قدم جلو رفتم. من: هوی پسر جون چته؟ نگاهی بهم انداخت و نیشخندی زد و گفت: - ضعیفی بهت نمیخوره همچین لحنی. اخمی کردم و دست دختره رو گرفتم. اسمش رو یادمه. وسایلش رو از زمین جمع کردم که خیره بهم نگاه میکرد. دوتا دوستاش با تعجب سمتمون اومدن. برگشتم و به پسره زل زدم. قیافهی پسره به ایرانیها نمیخورد. اما تعجب کردم که این سه تا ایرانی بودن. من: دست بلند کردن رو زن خیلی بده. خندهی عصبی کرد و گفت: - چرت و پرت نگو بابا. دستش رو بلند کرد که رو هوا گرفتم و لگدی به ساق پاش زدم. نیشخندی زدم. من: ضعیفی بهت نمیخوره همچین لحنی. به دخترا نگاهی کردم. من: وقتت رو واسه این یارو هدر نده. لیاقتت بیشتره. وارد سالن شدم که صدای دستگاه از اتاق جانا اومد. ناباور دویدم و وسط راه محکم با زانو زمین خوردم و بی اهمیت بلند شدم. @همکار ویراستار ویرایش شده 23 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 8 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 4 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۷ وارد اتاق خواستم بشم و به دستگاه زل زدم. به خط صاف شده نگاه کردم. ناباور چند بار پلک زدم و به جانا زل زدم و ملحفه سفید رو کشید. با چشمهای ناباور و صدای لرزون داد زدم: - چیکار داری میکنی؟ پرستار جلوم رو گرفت که اشک تو چشمهایم پر شد. من: باید دکتر رو صدا کنید. چه غلطی دارید میکنید؟ پرستار به آلمانی چیزی به دوستش گفت. کنترلی رو صدام نداشتم. تخت رو حرکت دادند و از اتاق خارجش کردند. من: جانا! چیکار دارید میکنید؟ کجا میبریدش؟ پرستار سری تکون داد و گفت: - متاسفم. ناباور نگاهش کردم. دستم روی گلوم گذاشتم. نامهای رو بهم داد و گفت: - این رو گفتن که به شما بدم. گوشهی سالن تو خودم جمع شدم و با دستهای لرزون نامه رو باز کردم. - سلام دل آرا! میدونم که الان حالت بد؛ اما باید یک سری چیزها بهت بگم. میخوام مراقب سورن باشی. تو دختر قوی هستی. توی دردسر بدی میافتی؛ اما به هر حال این اتفاق میافته. ازت میخوام که وقتی سورن پنج سالش شد، دنبال بنیامین بری. بعد پنج سال افراد اونا دنبال سورن میآیند؛ اما بنیامین از هیچی خبر نداره و نخواهد داشت. این پاکت نامه رو از طرف من به بنیامین بده و یک روزی اون آهنگ رو براش بخون. مراقب خودت و سورن باش. خداحافظ! سرم رو روی پام گذاشتم و شروع کردم به زجه زدن. قطرهی اشکی رو نامه فرو ریخت. زجه زدم و با هق هق شروع کردم داد زدن: - نه! نه! جانا... @همکار ویراستار ویرایش شده 23 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 9 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 5 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۸ پنج سال بعد*** آلاله: بچهها عروس خانم رو بیارید. همه جوری نگاهم کردند که به خودم لرزیدم، بیشتر مرد بودند. نیشخندی به داماد زدم. دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید. رادین: بهتره یک امروز رو مثل آدم دختر خوبی باشی. من: بودم و هستم. پوزخندی زد و رو صندلی نشستیم. گیر این آدم پست فطرت افتاده بودم؛ اما نقشهای که داشتم ریسک خیلی بزرگی بود. همهی فامیلهاشون اون وسط یک سره میرقصیدن. به نیم رخ رادین نگاهی کردم و سرم رو پایین انداختم، خیلی خیلی خجالت میکشیدم که تو این جمع باشم؛ اما دیگه وقتش رسیده بود. من: من یک لحظه بالا میرم. رادین: منم باهات میام. نگاهی بهش کردم و با انزجار گفتم: - رادین. مکثی کرد و خیره نگاهم کرد، برای اولین بار بود که اسمش رو صدا میزدم. من: بهم اعتماد داشته باش. رادین: باشه بهت اعتماد دارم. لبخندی زدم و بالا رفتم. وارد اتاق شدم و در رو بستم کفش های پاشنه بلندم رو در آوردم و کتونی هام رو پوشیدم. پنجره رو باز کردم لباس عروس هم دردسر داره ها! لباسم رو چنگ زدم و چون ارتفاعی نبود پایین پریدم. نگهبان نگاهی بهم کرد و به زبان خودشون چیزی رو گفت. همهی نگهبانها ریختن و شروع کردم به دویدن. لباسم زیر پام گیر میکرد؛ اما ماهرانه با تمام سرعتم میدویدم. سمت خیابون اصلی رفتم و نگاهی به دور و اطراف کردم. بعضیها با تعجب نگاهم میکردند. یکی از نگهبانها لباسم رو از پشت گرفت که لگدی بهش زدم و همون موقع ماشینی از بینمون رد شد که باعث شد عقب برم و بتونم از دستش فرار کنم. ماشین بچهها رو دیدم و سریع دویدم و سوار شدم. تا خواستند بهم برسند جیغ بلندی زدم و دست نگهبان لای ماشین موند. رادین نعرهای زد که شیشه رو پایین دادم و داد زدم: - قانون شمارهی یک هیچ وقت به کسی اعتماد نکن پسر. دخترا زدند زیر خنده که نگاهی بهشون کردم. زلفا با زبان اشاره گفت: - کارت حرف نداشت. لبخندی بهش زدم. مرسانا: خب میبینم همه چیز به خوبی پیش رفت. نگاهی بهش کردم. من: میبینم هر روز داری لاغرتر میشی. ایشی گفت و چشمغرهای رفت. آینور: مطمئنی جون سالم به در میبری؟ پانیا: نه بابا عمرا از دست این یارو بتونه فرار کنه. سورن: البته وقتی من هستم کسی نمیتونه بهش آسیب بزنه. با تعجب به سورن نگاه کردم. من: اینرو دیگه چرا با خودتون آوردید؟ @همکار ویراستار ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 6 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 5 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۹ زلفا چشمغرهای به سورن رفت و آینور گفت: - تربیت خودته دیگه. سرم رو به شیشه تکیه دادم و به همهشون زل زدم. تو این پنج سال چیز زیادی عوض نشده بود. فقط سورن بزرگتر شده بود و مرسانا هم بادش خوابیده بود و لاغرتر شده بود. بعد جانا، با دخترا صمیمی شدم. هر کدوم مشکلات خودمون رو داشتیم. من و سورن تو خونهی کوچیکی که اجاره کرده بودم زندگی میکردیم و نتونستم برم ایران ولی حالا که سورن پنج سالش شده بود خیلی برنامهها داشتم. پانیا: میخوای با این لباس عروس الان کجا بری؟ من: خونه. مرسانا: دیوونه شدی؟ پس رادین چی؟ من: آدرس خونه رو بلد نیست نگران نباشید. پانیا نگه داشت و من و سورن پیاده شدیم. من: خب بچهها فردا میبینمتون. بعد خدحافظی با سورن داخل رفتیم. سورن: ولی دل آرا خیلی عوض شدی. من: ایش. سورن: از اون عینک قراضهات که بگذریم الان بدون عینک خوشگل تری. من: بلند شو ببینم توله! برو دستت رو بشور یک چیزی بخوریم. بدو ببینم. سریع شیطون خندید و دوید. در یخچال رو باز کردم و سوسیسی که از ظهر درست کرده بودم رو در آوردم. لباس مسخرهام رو عوض کردم. میز رو چیدم و سورن با لباس راحتی رو صندلی نشست. چهرهاش در هم رفت. سورن: بازم سوسیس! ای بابا! من: از خداتم باشه. روبهروش نشستم و شروع کردیم به خوردن. سورن بخاطر هوش بالایی که داشت زودتر مدرسه فرستاده بودمش. من: امروز مدرسه چطور بود؟ سورن: مثل همیشه مزخرف. با تعجب نگاه کردم و با دهن پر گفتم: - هوم؟ چرا باز؟ سورن: اون پسره با دوستهایش مسخرهام کرد. چون گفت من مامان و بابا ندارم. مکثی کردم و سرم رو پایین انداختم. سورن: اما بهش گفتم که مامان دارم. به جاش تو رو گفتم. لبخندی زدم. من: خب بعدش چی شد؟ سورن: قرار شد فردا بیای تا تو رو ببینه تا ثابت شه. مامان اون خیلی پیره و شبیه جادوگرها است ولی تو خیلی خوشگلتری. با چشمای گرد شده نگاهش کردم. من: هوی! بچه! چند دفعه بهت گفتم از این حرفها نزن؟' یک بار قانونها رو مرور کن ببینم. پوف کلافهای کشید و گفت: - به کسی اعتماد نکنم. سری تکون دادم. سورن: به همه احترام بزارم، درسهام رو بخونم و اگه کسی اذیتم کرد بزنمش. من: درسته. ظرفها رو جمع کردم و سورن دیگه موقع خوابش شده بود. من: پاشو سورن فردا صبح خودمم باید باهات بیام. بعد اون هم با دخترها کار دارم. زود بخواب. سورن: یکم دیگه بزار بیدار باشم یکم. من: نخیر بکپ. چشم غره رفت و بعد شب بخیری گفت و داخل اتاقش رفت. خودم هم رو تختم پریدم و چشمهایم کم کم گرم شد. @همکار ویراستار ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 6 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۱۰ با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. شدید خوابم میاومد؛ اما مجبور بودم که برم. بلند شدم و دست و صورتم رو شستم. داخل اتاق سورن رفتم و به قیافهی غرق در خوابش زل زدم. زیادی خوشقیافه بود. من: توله بلند شو. سورن:هوم؟ من: مرض! بلند شو دیر شد. صبحانه رو حاضر کردم و سورن حاضر شده بود؛ صبحانش رو خورد. خودم هم قهوهی تلخی رو کوفت کردم و سریع سوار ماشین شدیم. فکر کنم تو این چندسال فقط تونسته بودم یک ماشین بخرم. البته پروژهی فیلم برداری هم دیگه آخرهاش بود. سورن: دل آرا گند نزنیا، پسره اسمش ادوارد؛ تو کاری نکن فقط باهام داخل حیاط بیا. من: خودم میدونم چی کار کنم. سورن: میشه بعدا بریم شهر بازی. من: نه! سورن: تو قول دادی. نگاهی بهش کردم و پوف کلافهای کشیدم من: ببینم چی میشه! ماشین رو پارک کردم و تمام مادرها دم مدرسه ایستاده بودند. وارد حیاط شدیم که سورن اون پسره رو صدا زد. ادوارد با بقیه دوستانش با تعجب بهم نگاه کردند. سورن بغلم پرید و چشمکی زد. با لبخند به رفتنش زل زدم. ماشین مشگی رنگی از جلوم با سرعت رد شد. من: ملت دیوانه شدند. سوار ماشین شدم و گاز دادم سمت کافی شاپ. پیاده شدم و داخل کافی دخترا رو دیدم. داخل رفتم و لبخندی زدم. من: های گایز! حالتون چطوره؟ پانیا: به به! چه عجب! آینور: چی برات بیارم؟ من: کیک با قهوه. سری تکون داد و رفت. آینور اینجا کار میکرد و پاتوقمون اینجا بود. من: چطوری زلفا؟ به گوشش اشاره کرد. با اشاره گفتم: - خب سمعکت رو بزار بچه. چشم غرهای رفت. مرسانا: از رادین چه خبر؟ من: هیج خبر! پانیا: میگم دل آرا؟ منتظر نگاهش کردم که گفت: - نم نم نمیخوای دنبال اون پسره بری. سرم رو پایین انداختم که گفت: - به من نگاه کن. سورن حتی یکبار شده هم باید اون رو ببینه. من: میدونم. پانیا: خود دانی! من رفتم. مراقب خودتون باشید. زلفا اشاره کرد که همراهش میره. بعد خدافظی رفتند و من و مرسانا موندیم. داد زدم: - آینور بیا بشین دیگه. بعضیها چون زبان ما رو بلد نبودند با تعجب نگاه کردند. آینور: الان میام. @همکار ویراستار ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 6 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۱۱ نگاهی به مرسانا کردم. لبخندی زدم. از اون دختر چاق تبدیل به پری دریایی شد. دربارهاش بهم گفته بود همه مسخرهاش میکردند. ولی جای ناراحت کنندهاش اینجا بود که عشقش و کسی که عاشقش بود بخاطر چاق بودن ولش کرد و رفت. مرسانا: دل آرا؟ نگاهی کردم که گفت: - چند روز پیش دیدمش. من: کی رو؟ نیشخندی زد: - همون که حکم مرد عاشق رو داشت. با تعجب نگاهش کردم. مرسانا: از دور من رو دید. خانوادهاش چون گفته بود ایرانیام ازم جداش کردند. اون هم ازم دور شد. ولی حالا بعد چندسال من رو دید. خندید و گفت: - وای دلآرا قیافهاش، ماتش برده بود. دوباره بهم درخواست داد ولی من کسیام که دیگه نمیتونه بدستش بیاره. تک خندهای کردم. من: ببخشید. مرسانا: هوم؟ من: بعد پنج سال بابت اون روز ازت عذر خواهی نکردم. بخاطر اون حرفها. مرسانا: ولی من ممنونم. نگاهی بهش کردم که گفت: - بابت اون مشتی که بهش زدی و کمکم کردی. زدم زیر خنده. آینور: خب چی میگفتین؟ لبخند تلخی زدم آینور از خانوادهاش جدا شد و از خونه فرار کرد چون به زور میخواستن به عقد کسی که حتی یک بار اون رو ندیده بود در بیارندش. اون کسی هست که از طرف خانوادهاش طرد شد. آینور: اون ماشین رو میشناسی؟ برگشتم که ماشینی رو دیدم. من: نه چطور؟ آینور: فکر کنم داشت تعقیبت میکرد. با تعجب برگشتم و نگاهی به ماشین کردم که راه افتاد. مرسانا: دل آرا. من: هوم؟ هردو نگاه مضطربی بهم کردند. آینور: فکر کنم دیگه دنبال سورن اومدند. با نگرانی نفس عمیقی کشیدم. من: خدا بخیر کنه! @همکار ویراستار ویرایش شده 24 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 6 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۱۲ دنبال سورن رفتم و سوار ماشین شدم. من: چطوری؟ سورن: خوابم میاد. من: ای تنبل دوست نداشتی مگه شهر بازی بریم؟ یکهو چشمانش گرد شد و گفت: - چی واقعا؟ سری تکون دادم که بالا پرید. سورن: اما با این لباسها؟ برو پشت عوض کن. کسی نمیبینه. لباس برات آوردم. با خوشحالی عقب پرید که لنگش تو سرم خورد. من: آی چیکار میکنی؟ چرا جفتک میاندازی؟ اخمی کرد و چیزی نگفت. جلوی شهربازی نگه داشتم و داخل رفتیم. من: خب کدوم رو سوار بشیم؟ سورن: اون ترن هوایی. با تعجب به ترن هوایی زل زدم. من: یا حسین! چی میگی؟ سن تو اجازهی رفتن به ترن هوایی رو نداره. سورن: ولی من میخوام برم. چشمغرهای بهش رفتم. من: بیا اون چرخ فلک رو بریم. باشهای گفت و بلیط رو خریدم و دوتایی تو یک واگن رفتیم. نم نم بالا رفتیم و ارتفاع زیاد شد. من: منظره رو ببین! سورن: دل آرا؟ نگاهی بهش کردم. همون جور که به بیرون زل زده بود گفت: - پای قولت هستی؟ من: چه قولی؟ سورن: که بابا رو پیدا میکنی. هعی... سخت بود، خیلی سخت بود. از این میترسیدم که سورن رو ازم بگیرن و پیدا کردن بنیامین یکی از سخت ترین کارها بود. پدری که حتی نمیدونه یک بچه داره. من: سر قولم هستم. لبخندی زد. سورن: مامان چه جور زنی بود؟ لبخند کمرنگی زدم. من: مامانت. مکثی کردم و گفتم: - زن فوقالعادهای بود. فداکار و شجاع! بیشتر به زیبایی که داشت معروف بود. سورن: پس چرا بابا ولش کرد؟ نگاه طولانی بهش کردم و زمزمه کردم: - نمیدونم. بعد اینکه اونجا کلی خوش گذروندیم به خونه برگشتیم. سورن در حال تلویزیون تماشا کردن بود و من هم سرم تو گوشی. با شکستن چیزی یک متر پریدم. سورن ترسیده بهم زل زد. با تعجب به پنجرهی شکسته زل زدم. دور سنگ کاغذی پیچیده شد بود. بازش کردم و نفسم حبس شد. - مراقب پسر کوچولوت باش. حالا دیگه مطمئن بودم که دنبالش اومدند؛ ولی بنیامین مگه خبر داره؟ نفس عمیقی کشیدم و سورن رو بغل کردم. سورن: من میترسم. من: از چی بابا؟ تو مرد قوی هستی. این بچههای خر سنگ زدن. نفس عمیقی کشید. من: سورن! نگاهی بهم کرد که گفتم: - ازت میخوام به غریبهها محل ندی و نزدیک کسی نشی. باشه؟! سری تکون داد. @همکار ویراستار ویرایش شده 25 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 6 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۱۳ وارد آپارتمان شدم و زنگ در رو زدم. پانیا در رو باز کرد و خوشحال گفت: - خوش اومدی. من: به به! مبارکه! بالاخره تونستیا! زلفا از اتاقش بیرون اومد. پانیا و زلفا با هم زندگی میکردن و پانیا خانم نقاشی که کشیده بود داخل موزهی فرانسه فرستاده شده بود. این رویاش بود و آرزو داشت که به فرانسه بره؛ ولی فقط تونست که نقاشیاش رو بفرسته. پدر و مادرش بهش بیمحلی زیادی کردند؛ چون؛ باورشون این بود که نقاشی یک چیز مسخره هست و درآمدی نداره. ولی اون دنبال رویاهاش رفت و بهشون داره میرسه. زلفا اشاره کرد: - خوش اومدی. بالاخره این خانم به خواستهاش رسید. خندیدم و گفتم: - دقیقا. پانیا: بشین. چه خبر؟ ماجرای دیشب رو براشون تعریف کردم که زلفا ناباور زد تو صورتش و نگاه غمگینی کرد. پانیا: حالا میخوای چی کار کنی؟ من: نمیدونم! هیچی نمیدونم. زلفا اخمی کرد و با اشاره گفت: - نباید دنبال بنیامین بری. من: باید برم. میدونم اون یک خلافکاره؛ اما سورن مهم تره. پانیا: اون بچست دل آرا! چه میفهمه باباش خلافکار؟ پوزخندی زدم: - اون بچه از من و تو هم خیلی بیشتر میفهمه. عینکم رو در آوردم و آه سوزناکی کشیدم. من: خب من دیگه برم اومدم یک سری بزنم و زود برم. پانیا: باشه هر جور راحتی. بعد خداحافظی پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سمت باشگاه رفتم که ماشینی پشت سرم شروع کرد به تعقیب کردنم. از آینه بهش زل زدم. چه ماشین آشنایی. میدون رو دور زدم که پا به پام اومد. اخمی کردم من: به خشکی شانس! بی اهمیت به باشگاه رفتم و اون ماشین رو نادیده گرفتم. وارد شدم که همه به احترامم بلند شدن. سوزی دختر مو بلوندی بود که در نبود من کارها رو انجام میداد. لباسهایم رو عوض کردم و بدنم رو گرم کردم. تمام ورزش و رقصها رو بلد بودم. خودم نظارهگر بودم و یاد میدادم؛ اما افکارم اون قدر درگیر بود که نمیدونستم باید چی کار کنم. @همکار ویراستار ویرایش شده 25 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 7 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۱۴ جلوی مدرسه نگه داشتم و منتظر شدم تا سورن بیاد. وقتی از در بیرون اومد مردی سیاهپوش نزدیکش شد. چیزی رو بهش داد و رفت. سورن سوار ماشین شد که با عصبانیت گفتم: - کی بود؟ سورن: نمیدونم. من: این چیه؟ نگاهی به خرس تو دستش انداخت و گفت: - خرس دیگه. من: سورن! چشمغرهای رفت. من: بندازش بیرون. سورن: اما من دوستش دارم. پوف کلافهای کشیدم و سمت خونه حرکت کردم و به خرس تو دستش زل زدم. خرس عجیبی بود. زیادی برام عجیب بود. کلید انداختم و داخل خونه رفتیم. سورن: خیلی خرس باحالیه. مشکوک به خرس زل زدم. من: نه! خوب نیست! سورن: میگم دل آرا نگفتی؟ من: چی رو؟ سورن: در مورد پدر مادرت. سمت اتاق میرفتم که متوقف شدم. من: الان میام. در اتاق رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. لباسم رو عوض کردم و روبهروش نشستم. در حال بازی کردن با اون خرس بود. سورن: خب! من: به جمالت! سورن: بگو دیگه. نگاهم رو به موبایلم دادم و گفتم: - تو آتش سوزی مردند. با تعجب بهم زل زد. سورن: متاسفم! خبر نداشتم. لبخندی زدم. من: عیبی نداره بچه! بلند شد و گفت: - من میرم دستشویی. میشه برام نگهش داری؟ آروم خرس رو ازش گرفتم و دوید. به چشمهای دکمهایش زل زدم. خرس قهوهای رنگ متوسط و با لبخندی انگار نگاهم میکرد. پوف کلافهای کشیدم که سورن سمتم اومد و لبخندی زد. من: این خرس عجیبت رو بگیر. سورن: خیلی هم خوبه. اخبار رو زدم و کمی نگاه کردم. سورن: کی میریم ایران؟ من: به زودی. با زیرنویسی که کرد تعجب کردم. - تعدادی از افراد در شهر مورد حمله قرار گرفتند و کشته شدند. این باند که به شهر نفوذ کرده است طی چند سال اخیر پلیس های بینالمللی دنبالشون هستند. عکسی رو صفحه اومد و چند مرد سیاه پوش بودن. - هر فردی اگه این چند نفر رو دید سریعا به پلیس اطلاع بده! تلویزیون رو خاموش کردم. من: باید بخوابی! به خرسش نگاهی کرد و گفت: - وقت خوابه. بزار اتاقت رو بهت نشون بدم. دوید که داد زدم: - اون اتاق توعه! نه اون عروسک لعنتی! سورن: ساکت! @همکار ویراستار ویرایش شده 25 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 7 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۱۵ داخل اتاقم رفتم و رو تخت دراز کشیدم. پیامی اومد: - بیداری؟ زلفا بود. من: آره! بیدارم. زلفا: اخبار رو نگاه کردی؟ من: آره چطور؟ زلفا: شهر باید تخلیه بشه. با تعجب ناباور چند بار پلک زدم. من: چی میگی؟ زلفا: باور کن. من: برای چی؟ زلفا: برای اون خلافکارها. من: ای وای ! زلفا: تو این هفته قراره خیلیها بمیرند! هر چه سریع تر باید بریم. من: کجا؟ زلفا: هر جا به غیر از اینجا. نفس عمیقی کشیدم. زلفا: من میرم بخوابم. من: باشه! شبت بخیر. زلفا: شب بخیر. موبایل رو کنار گذاشتم و به سقف خیره موندم. تخلیه؟ منظورش چی بود؟ هعی! به اندازه کافی روم فشار بود، همه چیز بدتر شد. چشمانم رو بستم؛ اما اصلا خوابم نبرد و تا صبح بیدار بودم. پیش سورن رفتم و به خرس تو دستش نگاه کردم. من: سورن پاشو! سورن: هوم؟ من: مدرسه. سورن: وای نه! میخوام بخوابم. من: فردا تعطیله استراحت میکنی! بلند شو تنبلی نکن. با انزجار بلند شد و لباسش رو عوض کرد. صبحونه رو خوردیم و موقع رفتن شد. سورن: اما خرسم چی؟ من: اون خودش میتونه مراقبت کنه از خودش. سری تکون داد و سوار ماشین شدیم. دوباره مورد تعقیب قرار گرفتیم. من: لعنتی! سورن: چیشده؟ من: هیچی. نگه داشتم و سورن پیاده شد و منتظر موندم بره و بعد گاز دادم و سمت سالن فیلم برداری رفتم. @همکار ویراستار ویرایش شده 25 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۱۶ شبنم: کات! همتون گند زدید، این چه وضعشه؟ چرا آنقدر شما چلمنگید؟ بعضیهاشون با تعجب نگاه میکردن. من: شبنم! نگاهی کرد و گفتم: - دختر مگه اینا فارسی بلدن؟ عصبی گفت: - نمیبینی این تیکه رو بلد نیست؟ فقط خندهاش میگیره! من: فدای سرت بابا! به انگلیسی گفتم: - بچهها همه سرجاتون برگردید. زلفا به شونهام زد. من: هوم؟ با اشاره گفت: - اخبار رو گوش کردی؟ من: آخه، یعنی چی؟ شهر باید تخلیه بشه؟ سری تکون داد. من: شنیدم فردا قراره بدتر بشه و همه جا تعطیل میشه تا همه خونه هاشون بمونن. سری تکون داد و اشاره کرد: - اینجا دیگه نباید موند. به قیافهی مظلومش زل زدم. همه بخاطر مشکل ناشنوایی و اینکه نمیتونست حرف بزنه مسخرهاش می کردن. من: خب دیگه من برم. سری تکون داد و بعد خداحافظی سوار ماشین شدم. موبایلم زنگ خورد. من: بله؟ مرسانا: وای دل آرا! اخبار رو دیدی؟ من: هوف! میدونم. مرسانا: وای! دیروز یکی رو دقیقا روبهروم کشتند. با حرفی که زد، ترمز زدم و با سر تو شیشه رفتم. ماشین پشتیم بوق زد و دوباره راه افتادم. من: چی؟ مرسانا: باور کن! فقط تا میتونستم دویدم و از اونجا دور شدم. من: یعنی اون خلافکارها بودن؟ مرسانا: وای! وای! اره! من هنوز تو شک هستم. همین فردا وسایلت رو جمع کن تو کافه همدیگر رو میبینیم، سورن هم بیار. من: باشه باشه! مرسانا: بای. من: بای. تماس رو قطع کردم و ناباور شروع کردم به رانندگی کردن. ماشین رو پارک کردم که برم خونه اما با دیدنش کپ کردم. اون اینجا چی کار میکرد؟ @همکار ویراستار ویرایش شده 25 آذر، ۱۴۰۰ توسط 16Nian ویراستاری| 16Nian 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۱۷ رادین؟ اونم اینجا؟ با افرادش؟ ای وای بازم دردسر. فکر میکردم که آدرس خونه رو بلد نیستن. سریع گاز دادم و مسیرم رو عوض کردم. شمارهی آینور رو گرفتم. آینور: هوم؟ من: رادین پیدام کرده میشه امشب من و سورن بیام پیشت؟ داد زد: - احمق معلومه که باید بیای. من: باشه مرسی. آینور :خواهش. سریع دنبال سورن رفتم و از اونجا پیش آینور رفتیم. وارد باغ شدیم. داخل رفتیم که آینور لبخندی زد آینور: خوش اومدید چطوری سورن؟ لبخندی زد و گفت: - خوبم. آینور: بشینید براتون یک چیزی بیارم. رفت و بعد چند دقیقه با دو شربت آلبالو پیشمون اومد. آینور: خب باز چیشد؟ من: اون خره اونجا کمین زده بود تا من برم. آینور: خوب کردی اومدی. از اون بدتر فردا موقع تخلیه هست. من: هووف باور کن روز قیامت رسیده. سورن: من تو باغ میرم. من: مواظب باش. باشه ای گفت و دوید. آینور: خب حالا میخوایم چیکار کنیم؟ من: فردا بچهها قرار گذاشتن داخل کافه بریم. آینور: اهوم خوبه. بنیامین چی؟ نگاهی بهش کردم. من: نمیدونم. آینور: وا هیچی نمیدونی اصلا. من: ایش چیکار کنم خب چشم غرهای رفت و شب شد تصمیم گرفتیم که بکپیم. سورن بغلم اومد و با موهام شروع کرد بازی کردن. سورن: موقع خواب هم موهات رو میبندی؟ سری تکون دادم. سورن: راستی دیگه بر نمیگردیم خونه؟ من: شاید برای یک مدت کوتاه. سورن: پس خرسم چی؟ من: برات از خونه میارمش خوبه؟ لبخندی زد و سری تکون داد. نم- نم خوابش برد و من هم به فکر فرو رفتم. ویرایش شده 13 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Aryana 🌼ویراستاری Aryana🌼 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۱۸ چشمهام رو باز کردم و سورن رو کنارم دیدم که مظلوم خوابیده بود. بلند شدم و آینور رو دیدم. من: صبح بخیر. آینور: صبح بخیر. از امروز مدارس تعطیل شده. من: سورن پاشو. آینور:بزار بخوابه بابا. من: حاضر شو، تو با سورن برو کافه منم میام. آینور: باشه. کت بلند کرم رنگ با شلوار مشکی پوشیدم. عینکم رو زدم و موهام رو بستم. من: سورن. سورن: دارم حاضر میشم. بعد چند دقیقه پیشم اومد. سورن: تو با ما نمیای؟ من: مگه نمیخوای برات خرس رو بیارم؟ لبخندی زد و سری تکون داد. آینور: دل آرا مواظب باش لطفا. من: نگران نباش، زود برمیگردم. آینور: اگه رادین اونجا بود چی؟ من: نه بابا من حواسم هست. نگران نباش. آینور: باشه منتظرتم. آینور و سورن سوار تاکسی شدن. منم سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم. وارد کوچه شدم و نگاهی به اطراف کردم. ماشینی نبود. سریع پیاده شدم و داخل رفتم. وارد خونه شدم و به پنجرهی شکسته شده نگاه کردم. شیشه خوردهها همه جا ریخته بود. خرس سورن و کیفم که داخلش کارت و پولم هم بود رو برداشتم. کل خونه رو گشتم و وقتی دیدم که چیزی نیاز نیست. سمت در رفتم. همون موقع صدای دویدن کسی اومد و کسی در ورودی رو شروع کرد به مشت زدن. با وحشت به دری که ممکن بود هر لحظه باز بشه زل زدم. صدای فریادی از پشت در اومد. - بیا بیرون. زود باش، میدونم اونجایی. از در پشتی حیاط شروع کردم به دویدن و از خیابون پشتی سر در آوردم. با هر بدبختی بود قایمکی سوار ماشین شدم و راه افتادم . ویرایش شده 13 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Aryana 🌼ویراستاری Aryana🌼 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۱۹ پشت سرم ماشینی شروع کرد به تعقیب کردنم. با دقت به ماشین زل زدم. این اون ماشینی که همیشه تعقیبم میکرد نبود. پس... اون کیه؟ بالاخره از دستش فرار کردم و با سرعت به سمت کافی شاپ رفتم. شهر خیلی سوت و کور بود و خیلی برام تعجب آور بود. وارد کافی شاپ شدم که فقط دخترا بودن که کل کافه رو روی سرشون گذاشته بودن. من: های گایز چطورید؟ خرس سورن رودستش دادم که با خوشحالی بالا و پایین پرید. پانیا: امروز چقدر خلوته مرسانا: اره منم تعجب کردم. من: خب امروز همه جا بسته شده دیگه. زلفا سری تکون داد و تایید کرد. من: بچهها مطمئنید امروز روز خوبی واسه اومدن بود؟ آینور: اره بابا. مرسانا: ولی اون خلافکارها چی؟ پانیا: همش الکیه. زلفا ترسیده بهم زل زد. من: نترس بابا چیزی نمیشه. سورن: خلافکار؟ با چشم اشاره کردم که هیچی نگن. آینور: خب بچهها چی میخورید؟ سورن لم داد و گفت: - من کیک شکلاتی. من: اهوم منم. چند ساعت گرم صحبت بودیم که با صدای تیری وحشت زده به اون سمت خیابون زل زدیم. ون بزرگ مشکی رنگی پارک کرده بود و زنی رو زمین افتاده بود و فرد سیاه پوشی بالا سرش با اسلحه ایستاده بود. بعد چند لحظه سرش رو آهسته برگردوند و به ما زل زد. نفس تو سینهام حبس شد و تنها تونستم بگم: - آ... آینور کرکره... رو پایین بکش. ویرایش شده 13 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Aryana 🌼ویراستاری Aryana🌼 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۲۰ با ترس بهم زل زدیم. اون فرد سیاه پوش یک قدم جلو اومد. که با عجله دوییدم و کرکره رو پایین کشیدم. هر لحظه داشت نزدیک تر میشد. مرسانا: بجنب دلآرا. اسلحه رو سمتمون گرفت که کرکره پایین کشیده شد. من: برید در پشتی در هارو ببندید. سورن محکم بغلم کرد. من: چیزی نیست. آروم باش. زلفا با اشاره گفت: - اینا کی بودن دلآرا همون خلافکارا؟ من: احساس میکنم همونا هستن. پانیا: حالا باید چیکار کنیم؟ من: نمیدونم. به سورن زل زدم. من: من میرم بیرون. با وحشت بهم نگاه کردن که صدای قدم زدن کسی از بالا اومد. با تعجب گفتم: - طبقه بالا کسی هست؟ آینور: نه. نفس عمیقی کشیدم. زلفا با ترس اشاره کرد: - دیوونه شدی کجا میخوای بری؟ من: باید سورن رو یک جای امن ببرم و بعد با ماشین دنبال شما میام. سورن: من باهات میمونم. من: هیس. به آینور نگاه کردم و گفتم: - اینجا به بالا راه داره؟ سری تکون داد. من: بچهها از جاتون تکون نخورید من زود برمیگردم. از پلههای اضطراری بالا رفتم. سورن: من میترسم. همون جور که از بالا، پایین رو سرک میکشیدم گفتم: - قانون بعدی باید قوی باشی. وقتی هیچ ماشینی ندیدم از نردهها پایین پریدیم. سوار ماشین شدم و گاز دادم. تو خیابونهای این شهر فقط ماشین من بود. دم خونهی خانم کلویی نگه داشتم و وارد ساختمان شدیم. زنگ در رو زدم که با ترس و لرز در رو باز کرد. خانمکلویی: تو اینجا چیکار میکنی بیا داخل بجنب. من: متاسفم ولی الان وقت ندارم من برای مدتی نمیتونم باشم میشه از سورن مراقبت کنید؟ به سورن نگاه کرد و گفت: - البته چرا که نه ؛اما خودت کجا میری؟ من: پیش بچهها راستی سورن زبانش خیلی خوبه و بلده. سری تکون داد سورن: دل آرا. نگاهی بهش کردم که گفت: - برمیگردی؟ من: اره بابا خیلی زود برمیگردم. بغلم پرید و گفت: - زود برگرد خونه. نگاهی بهش کردم و به خرسش زل زدم. من: هوی خرس عجیب مواظب سورن باش. سورن لبخندی زد. من: خدافظ خانم کلویی. زمزمه وار گفت: - مراقب خودت باش خدانگهدار. از پلهها پایین رفتم و در آخر قیافهی نگران سورن رو دیدم. سوار ماشین شدم ویرایش شده 13 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Aryana 🌼ویراستاری Aryana🌼 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۲۱ با سرعت به سمت کافه رفتم. بلند داد زدم: - بچه ها بیاید. کرکره بالا رفت و همونموقع چند ماشین مشکی رنگی تو دیدم قرار گرفت. بچهها با سرعت سوار ماشین شدن و گاز دادم صدای آژیر داخل شهر پخش شد و با تعجب نگاهی کردم که رو صفحههای مانیتور شهر تایم خاصی قرار گرفت. با دقت شروع کردم به خوندن. - زمان داده شده تا پایان پاکسازی سه هفتهی دیگر تا پایان پاکسازی مانده است. پانیا: چی؟ سه هفته؟ ماشینهای ون رو پشت سرمون دیدم. من: ای وای. گاز دادم و فقط با سرعت خواستم از دستشون فرار کنم. هر چی جلو تر میرفتیم جسدهای آدم های بی گناهی رو میدیدم و حالم بد میشد. من: انگار وارد جهنم شدیم. مرسانا: باید بری یک جای امن. من: کجا؟ مرسانا: نمیدونم. داخل پارکینگ رفتم و کنار ماشینهای دیگه پارک کردم. زلفا با تعجب نگاهم کرد. من: اینجا پارککردم که شاید نتونن بین این همه ماشین پیدامون کنن. من: برید پایین. همهمون کف ماشین نشستیم. زانوهام رو بغل کرده بودم. پانیا: من میترسم. مرسانا: اما من نه با تعجب نگاهش کردم. مرسانا: برام مهم نیست که بمیرم یا نمیرم. اخمی کردم من: بس کن چرت پرت نگو. صدای لاستیک ماشینی اومد. با ترس نگاهم کردن که خودم رو بالا کشیدم و نگاهی به اطراف کردم و ماشین مشکی رنگی رو کمی اون طرفتر دیدم. چند نفر پیاده شدن و سر تا پا مشکی بودن و صورتشون رو با ماسک پنهان کرده بودن. من:اونا دیگه کین؟ ویرایش شده 12 آبان، ۱۴۰۰ توسط 86ttSaba 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 11 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۲۲ مرسانا: الان میان مارو میکشن. زلفا ترسیده بغض کرد. من: ساکت شو مرسانا. یک خانواده وایساده بودن و ترسیده نگاهشون میکردن. اسلحهاش رو در آورد و تو یک چشم بهم زدن اون چند نفر رو زمین افتادن و غرق خون شدن. صدای تیر هوایی بلند شد که بچهها ترسیده همدیگر رو بغل کردن. پانیا: یا خدا. چند نفر از ون خارج شدن و شروع کردن به گشتن ماشینها. با ترس لب زدم: - پیاده شید بجنبید. سریع پیاده شدیم و شروع کردیم به دویدن. وسط راه وایسادم و گفتم: - کیفم! آینور: لازم نیست بجنب. دستم رو گرفت و به دویدن ادامه دادیم. داخل بن بست پشت درختی نشستیم. از بالا به صفحهی مانیتور زل زدم. من: بچهها... نگاهی به من و بعد به مانیتور انداختن. مرسانا: تا پایان پاکسازی یک ماه مونده؟ زلفا با اشاره گفت: - مگه سه هفته نبود؟ من:انگار عوضش کردن. صدای تیر تو شهر پخش میشد. پانیا: امشب کجا بخوابیم؟ من: نمیدونم باید یک جای خلوت بریم. ماشین ون سر خیابون پارک کرد که همه پشت درخت قایم شدیم. چند نفر بیرون اومدن و اطراف رو چک کردن. بعد چند دقیقه از اونجا رفتن. من: اینجا امنه. مرسانا: اره تا فردا اینجا میمونیم. *** هوا تاریک شده بود و بچهها خوابیده بودن. مرسانا کنارم نشست و به آسمان پرستاره زل زدیم. مرسانا: حالت خوبه؟ من: نگران سورنم. مرسانا: بچه قویه به خودت رفته. لبخندی زدم. من: تو چه آرزویی داری؟ بدون نگاه کردم بهم گفت: - نمیدونم قبل اینکه بمیرم دوست دارم یک بار دیگه ببینمش. تو کل عمرم همه مسخرهام کردن؛ ولی بعد سالها تونستم به هدفم برسم. ادمها خیلی بدن دلارا، وقتی چاق باشی هیچ کس دوست نداره و بعد لاغر و خوشگل باشی همه سمتت میان. فقط به خاطر ظاهر. بدون حرف فقط نگاهش میکردم. نگاهی بهم انداخت گفت: - برام مهم نیست که بمیرم یا نمیرم تو چی؟ من: اهوم برای من هم مهم نیست. ویرایش شده 13 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Aryana 🌼ویراستاری Aryana🌼 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
86ttSaba ارسال شده در 11 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۲۳ صبح با صدای تیری از خواب پریدیم. سمت خیابون اصلی رفتیم و صداها واضحتر شد. مردم جیغ داد میکشیدن و از دست این ادمهای ناآشنا فرار میکردن ولی کشته میشدن. به ماشین ون اون سمت خیابون زل زدم. خالی بود! من: همینجا باشید. دویدم و همشون صدام زدن وارد ون شدم و پشت فرمون نشستم که فردی از پشت چاقو رو گلوم گذاشت. دستش رو پیچوندم و پرتش کردم بیرون. دور زدم و بچهها وارد ون شدن. با تمام سرعت گاز دادم. من: ممکنه پیدامون کنن. پانیا: چقدر اسلحه! برگشتم و داخل جعبهای کلی اسلحه بود. من: مرسانا کل ون رو چک کن. آینور تو هم کمک مرسانا کن و دنبال مدرکی یا چیزی بگرد. پانیا تو حواست به بیرون باشه. زلفا تو هم بیا جلو بشین. سری تکون داد و کنارم نشست. آینور: هیج مدرکی نیست فقط وسیله هست. من: خوراکی چی؟ مرسانا: اینجا مواد غذایی هست. هر کدوم ساندویچ سردی رو باز کردیم و شروع کردیم به خوردن. چقدر گشنم بود! پانیا: دلآرا پشت سرت. از آینه نگاهی کردم که چندماشین دنبالمون بودن. پدال رو فشار دادم و با تمام سرعت از دستشون فرار کردم. یکگوشه پارک کردم. زلفا اشاره کرد: - حالا میخوای چیکار کنی؟ من: نمیدونم. آینور: توهم که هیچی نمیدونی. سرم رو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم ویرایش شده 13 بهمن، ۱۴۰۰ توسط Aryana 🌼ویراستاری Aryana🌼 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده