Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 14 اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 رمان :محرمِ_قلبم. نویسنده :مهدیه طاهری. ژانر :عاشقانه. ماجراجویانه. رمزآلود. خلاصه : داستان دختری که بعد از فوت پدر و مادرش برای دانشگاه به تهران امده عاشق همکلاسی اش (سهراب) میشود که هیچ علاقه ای به او ندارد و به صورت اتفاقی با نامزد سهراب دوست میشود و پا به خانهیشان میگذارد و در پی یافتن حقیقت درگیر دردسرهای تلخ و شیرین میشود. مقدمه:هر داستانی از رازی شروع میشود که کسی جرأت بیانش را ندارد. در آوار خانه ی قدیمی، خاطراتی زندگی میکند که کسی نامشان را به زبان نمی آورد، گویی گذشته هنوز میان خاکستر ها نفس میکشد، چشم به راه کسی که حقیقت را از میان غبار سال ها بیرون بکشد. در میان این تاریکی جرقه ی عشق روشن میشود، عشقی که مرز میان گذشته و حال را میشکند و قلب ها را به مسیری میکشاند که گاهی از سرنوشت فراترند. سفری آغاز میشود، سفری میان شهرها و یادها تا پرده از رازی برداشته شود که سالها سایه اش بر خانه ای سنگینی کرده است. و شاید تنها در لحظه ای که عشق و حقیقت روبه رو میشوند، معنای واقعی خانواده آشکار میشود. ناظر: @ELAHEH 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 22 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 22 (ویرایش شده) #پارت بیست و چهار... ده دقیقهای گذشت عزیزخانم هم پیش ما آمد طفلک خیلی از برخورد قبلش ناراحت بود و از من معذرتخواهی کرد، صدای کسی میامد که داشت دنبال عزیزخانم و سهراب میگشت تا اینکه عزیزخانم گفت کجاییم. شایان بود که با خوشی پیشمان میآمد، احوال پرسی کرد و گفت _خوش اومدی همتا خانم. گفتم +خیلی ممنون ولی من مهتام. لبخند زد و گفت _حالا زیاد هم با هم تفاوت ندارن. بعد رو به عزیزخانم گفت _رفیق من کو؟ براش خبر خوب آوردم تا شک و شبهههاش برطرف بشه. عزیزخانم گفت _چیزی شده؟ به ما هم بگو. شایان سر تکون داد و گفت _چیزی نیست که برای شما مهم باشه فقط برای سهراب مهمه. _خونه است ولی صبر کن منم بیام. بعد بلند شد و با هم رفتند. گفتم +این مرده چرا اینجوریه تفاوت اسمها رو هم نمیفهمه. لیانا خندید و گفت _جدی نگیر دوست سهرابِ دیگه، ولش کن از خودت برام بگو. +چی میخوای بدونی؟. بی فکر گفت _از خانواده ات بگو. احساس بدی داشتم. گفتم +خب پدرم و مادرم سه سال پیش تو تصادف فوت شدن فقط یه خواهر دارم که ازدواج کرده و الان مشهد زندگی میکنه خودم هم برای دانشگاه به تهران اومدم. _تسلیت میگم بهت، خواهرت بچه نداره؟. +داره، یه دختر و پسر پنج ساله دوقلو، اسمشهاشون هم ایناز و عماده. خیلی ذوق داشت عکسهایشان را نشان دادم کلی از روی گوشی بوسید گفتم +خب تو تعريف کن. با ناراحتی گفت _خب من ده سالم بود چیز زیادی نمیدونم زمانی که پدر و مادرم با هم دعواشون افتاد منو فرستادن شهرستان خونه مادربزرگم، بعد از چند ماه بابام اومد دنبالم و گفت مادرم و طلاق داده و اونم منو نخواسته و با یکی دیگه ازدواج کرده و ازم خواست بیام اینجا قبول نکردم ولی گفت اگه نیام منو از خونه بیرون میکنه منم از ترس اومدم بدون اینکه بخوام... بعد با سهراب صیغه پدر و فرزندی خوندیم و الان من اینجام به عنوان دخترش. +هنوزم از اینجا بودن راضی نیستی؟. _چرا الان دوست دارم بمونم، چون دیگه پدرم دنبالم نمیاد و اینکه نمیتونم از افراد این خونه دل بکنم، درسته سهراب بعضی وقتا اذیتم میکنه و با هم دعوا داریم ولی خب... اون و هم دوست دارم. +چرا انقد بداخلاقه و اذیتت میکنه؟. _سهراب بداخلاق نیست، اتفاقات خیلی هم مهربونه، فقط نمیدونم از چی میترسه،زمانی که بیرون میریم یا کسی میاد خونه یکم نگرانه، همین. از هم صحبتی با او لذت میبردم خیلی دختر خوب و سادهای بود که در قرار اول همه رازهای زندگیش را به من که غریبه بودم گفت. خیلی بامزه بود، ولی حیف که ساعت چهار شد و باید میرفتم ازش خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. داشتم شام میخوردم که آنا زنگ زد و گفت _خانم فلاح زنگ زده بود و خواستن بیان برای خواستگاری و منم گفتم باید با خودت صحبت کنم نظرت چیه؟. بازم دو دل شده بودم حالا که رابطهی سهراب و لیانا را فهمیده بودم، حالا که پایم به خانهاش باز شده بود دلم نمیخواست این فرصت را از دست بدم ولی خب به کوروش چه میگفتم؟ خودم شماره داده بودم که زنگ بزنند، کاش از اول قبولش نمیکردم. گفتم + الان موقع امتحانهاست و من ترجیح میدم بعدا به ازدواج فکر کنم. دلم نمیخواست کوروش را اذیت کنم ولی میترسیدم سهراب من را پس بزند و من هم کوروش را از دست بدهم خیلی احساس بدی داشتم... .... دو روزی گذشت لیانا زنگ زد و گفت _سهراب رفته سفر و معلوم نیست کی بیاد... میشه بیای پیشم؟. گفتم +اخه اگه یکی بهش خبر بده، چی؟ برات بد نمیشه؟. خندید و گفت _ وای تو هم ازش میترسی؟ نگران نباش اینجا همه طرفدار منن و کسی چیزی بهش نمیگه البته بجز شایان که رفیق جون جونیشه، ولی فکر نمی کنم اینجا بیاد. نمیدانستم چی بگویم، گفتم +عزیرخانم باز ناراحت نشه از اومدنم. _نه ناراحت نمیشه، اون اگه چیزی هم میگه بخاطر خودمونه، بیا دیگه لطفا. ویرایش شده در نُوامبر 26 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 22 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 22 (ویرایش شده) #پارت بیست و پنج... قبول کردم و آماده شدم که بروم تا در را قفل کردم بهار زنگ زد جواب دادم گفت _کجایی؟. نمیخواستم واقعیت را بگویم به راهم ادامه دادم و گفتم + خونهام، کاری داری؟. _میخوام بیام پیشت، باید ببینمت . +حوصله ندارم میخوام بخوابم، یه وقت دیگه بیا لطفا. _باشه مزاحمت نمیشم خداحافظ. منم از خدا خواسته قطع کردم تاکسی رسید سوار شدم و پیش لیانا رفتم، وقتی به او زنگ زدم با ذوق همیشگیش جواب داد و بلافاصله در را باز کرد باورم نمیشد که آنقدر مشتاق آمدن من بود که پشت در ایستاده بود، منم با ذوق فراوان بغلش کردم و خواستیم داخل برویم که صدای کسی از پشت سرم آمد و من را میخکوب کرد با ترس به طرفش برگشتم باورم نمیشد بهار، امیر و کوروش بودند، این ها من را تعقیب کرده بودند؟ ولی چرا؟ بهار گفت _یادمه گفتی خونهای و میخوای بخوابی، اینجا چیکار میکنی؟. با ناراحتی گفتم+منو تعقیب میکنین؟ به چه دلیل؟. _داشتیم میومدیم پیشت، تو کوچه بودی بهت زنگ زدم وقتی دروغ گفتی که خونهای، اومدیم دنبالت،.... مهتا تو اینجا چیکار میکنی؟ اینجا خونهی کیه؟... این دختر، نامزد یا دخترِ سهراب همتی نیست؟. به لیانا نگاه کردم که کنجکاوانه نگاه میکرد و بعد گفت _شما همون همکلاسیهای سهراب نیستین؟... وای کاش میتونستم ازتون دعوت کنم بیاین داخل، ولی متاسفم نمیتونم. بهار گفت _مهتا میشه بگی اینجا چه خبره؟. +خبری نیست اومدم پیش دوستم، باید از تو اجازه میگرفتم؟. _از کی تا حالا این دختر شده دوستت؟هنوز یادم نرفته که چقد ازش متنفر بودی. به لیانا نگاه کردم که با ناراحتی نگاهم میکرد گفت _تو واقعا از من متنفر بودی؟ پس چرا قبول کردی که با من دوست بشی؟. +سوتفاهم شده بعدا برات توضیح میدم. رو به بهار گفتم +این زندگی منه، دلم میخواد با هر کی معاشرت کنم فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه. از حرفم جا خورد و به جاش گفت _باورم نمیشه که از اون پسره بیخودِ چرت خوشت میاد و حاضری بخاطرش به منکه رفیقتم پشت کنی، دیگه سراغم نیا.... حیف کوروش که به تو دل بسته بود. برگشت سمت ماشین و به امیر و کوروش گفت _بریم. امیر پشت سرش رفت ولی کوروش ماند ازش خجالت میکشیدم من او را بخاطر قلب خودم پیچاندم. نزدیک آمد و گفت _پس امتحان بهانه بود، چرا بهم نگفتی به کس دیگهای علاقهمندی؟.... بهم میگفتی از زندگیت میرفتم بیرون! دیگه این همه دروغ گفتن نمیخواست. برگشت سمت بهار و امیر که منتظرش بودن و گفت _کاش انقد بازیم نمیدادی تا راحت بتونم فراموشتون کنم امیدوارم خوش بخت بشین... خدانگهدار. رفت قلبم تکه پاره شد از حرفهایش، بغضم گرفت گفتم +کوروش. ولی جواب نداد حتی لحظهای هم مکث نکرد دوباره صدایش زدم. سوار ماشین شد و حرکت کرد اشکهایم ریخت لیانا گفت _این پسره کی بود؟. اشکهایم را پاک کردم و گفتم +هر چی که بود تموم شد ببخشید که دعوامون و برای تو آوردیم من دیگه میرم. _کجا میری؟ بیا بریم تو صحبت کنیم،... باید برام توضیح بدی که چرا ازم متنفر بودی. ویرایش شده در نُوامبر 26 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 22 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 22 (ویرایش شده) #پارت بیست و شش... احساس خیلی بدی داشتم از اینکه لیانا فهمید که ازش بدم میامد ولی دل خانه رفتن را نداشتم، الان نیاز به هم صحبت داشتم به اتاقش رفتیم هنوز ننشسته بودیم گفت _خب بگو چرا از من بدت میومد؟. گفتم +معذرت میخوام دست خودم نبود. _الانم ازم بدت میاد؟. سرم و به نشانه نه تکان دادم گفت _منظور اون دختره از اون پسره بیخود چرت سهراب بود؟.. تو سهراب و دوست داری؟. از حرفش خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم و گفتم +خب بخاطر همین ازت بدم میومد که فکر میکردم تو نامزدشی. لبخند زد و گفت _باورم نمیشه... مگه چیکار کرده که ازش خوشت اومد؟... برام تعریف کن. نمیدانستم چی بگویم از خوبی هایی که در حقم کرده بود؟ یا صحبتهایی که باهم کرده بودیم؟ یا خوش رفتاریهایش؟ از کدام میگفتم. گفتم +اون خیلی مغرور و گوشه گیر بود نمیدونم چرا ازش خوشم اومد. _خیلی خوبه.. میخوای باهاش ازدواج کنی؟. فکر کنم از حرفش سرخ شدم گفتم +من فقط ازش خوشم میامد به بعدش فکر نکردم. با ذوق گفت _کمکت میکنم بهش برسی و بشی مامان من، وای چقد خوب میشه اگه تو مامان من بشی. شنیدن این حرف ها خیلی خجالت آور بود گفتم+بسه لیانا بسه، دیگه ادامه نده. با ذوق گفت _خجالت میکشی آره؟. +من هنوز از ازدواج خجالت میکشم چه برسه به اینکه یه خرس گنده بهم بگه مامان. خندید و خودش را روی تخت ولو کرد و گفت _ولی من میخوام، همه تلاشم و هم میکنم که سهراب عاشقت بشه،.... راستی قضیه اون پسره چی بود؟ اسمش چی بود؟... اهان کوروش. +چیز خاصی نبود اون ازم خوشش میومد و زنگ زده بودن برای خواستگاری ولی خب من... نمیخواستم. قبل از اینکه حرفی بزند از حیاط صدای داد و فریاد آمد که توجهمان را جلب کرد لیانا گفت _نکنه سهراب برگشته باشه و متوجه تو شده باشه؟. من هم از سهراب میترسیدم. لیانا از اتاق بیرون رفت ، من هم که کنجکاو شدم همراهش رفتم صدا از حیاط میامد دوتایی بیرون رفتیم، یک اقای سن بالا بود که فریاد میزد و عمو رسول، عزیز خانم، ترانه و یک پسر جوان مشغول آرام کردنش بودند، نمیشناختم، به لیانا نگاه کردم که با تعجب و ناراحتی نگاه میکرد گفتم +میشناسیش؟. سر تکان داد و گفت _بابامه. و بعد اشکهایش جاری شد باورم نمیشد آن مرد ژندهپوش با موهای جوگندمی که دو تا دندان هم نداشت و قیافهاش خیلی بهم ریخته بود بابای لیانا باشد. چشمش که به ما افتاد عمو رسول را پرت کرد کنار و نزدیک آمد و گفت _دنیا دخترم. ویرایش شده در نُوامبر 26 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 23 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 23 (ویرایش شده) #پارت بیست هفت... دنیا دیگر چه کسی بود؟ نمیدانم... فقط با تعجب نگاه میکردم از پله ها بالا امد، عمو رسول هم دنبالش بود و گفت _بیا برو بیرون، الان آقا شایان میاد برات بد میشه. مرد بیتوجه به عمو رسول گفت _ دنیا جانم، بابا اومده دنبالت، بالاخره پیدات کردم. لیانا گفت _چرا اومدی اینجا؟ چرا بعد از این همه سال؟. _میدونم دخترم دیر اومدم ولی من همه جا رو دنبالت گشتم تا الان پیدات کردم، اومدم با خودم ببرمت دیگه نمیذارم این حیوونا اذیتت کنن،بیا بریم دخترم. _تو بهم دروغ گفتی، گفتی زود میای پیشم، ولی این همه سال گذشت و تو نیومدی، میدونی چقد دلم میخواست ببینمت میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود! ولی تو نیومدی و منو از خودت دور کردی حتی نذاشتی مامانم و ببینم. _ میدونم دورت بگردم، میدونم... اومدم برات جبران کنم من دیگه ادم سابق نیستم تغییر کردم بیا با بابا بریم،.. بیا تا دیر نشده. ولی لیانا از جایش تکان نمیخورد مردک ژندهپوش جلو آمد و خواست بغلش کند ولی عزیزخانم بینشان قرار گرفت و اجازه پیشروی به مرد را نداد و گفت _از اینجا برو، لیانا باهات هیچ جا نمیاد. مرد گفت _من میخوام دخترم و ببرم به هیچکی هم ربطی نداره گمشو کنار زنیکه خرفت. عمو رسول گفت _هووی مردک! حواست هست چی میگی به زن من؟ بیا برو بیرون تا زنگ نزدم به پلیس. مرد یقه عمو رسول و گرفت و گفت _برو هر غلطی که دلت میخواد بکن، انقد رو مخ من راه نرو. بعد هلش داد عقب. همین حین شایان آمد و یقه مرد را گرفت و از پله ها به پایین پرت کرد و گفت _مگه این خونه در و پیکر نداره که هر آشغالی و راه میدین. لیانا گفت _چیکار میکنی عوضی؟ اون بابامه. بعد خواست پیش پدرش برود که شایان دستش را گرفت و گفت _عزیزخانم، ترانه این دختر اگه پیش این مرتیکه بره، قبل از اینکه سهراب بیاد خودم دمار از روزگارتون درمیارم. عزیزخانم و ترانه، لیانا را با زور و بیتوجه به داد و فریادش نگه داشتن. میخواستم بدانم قضیه چی بود؟ چرا اجازه نمیدادند لیانا با باباش برود؟ مرد گفت_ آقا بخدا من دیگه آدم سابق نیستم دخترم و بدین ببرم دیگه بسه، بیشتر از پولتون ازش استفاده کردین. شایان گفت _گورتو گم کن تا زنگ نزدم پلیس، میدونی که پلیس بیاد همه چیز و بهش میگم. _خیلی خب اصلا نخواستیم فقط خودتون هم میدونین که ارزش دخترم بیشتر از اون چندرغاز طلبتونه، حداقل پولش و بدین. _عوضیِ آشغال میدونستم تو آدم بشو نیستی، یه پاپاسی هم بهت نمیدم، گورتو گم کن. نگاهم افتاد به لیانا که آرام و کنجکاوانه نگاه میکرد مرد گفت _اقا خواهش میکنم، من تنها دارایم همین دخترست، یا دخترم و بهم بدین یا پول بدین که بتونم یه سر و سامونی به زندگیم بدم. شایان از جیبش یک بسته که نمیدانم چی بود رو درآورد و رو زمین پرت کرد و گفت _بیشتر از این بهت نمیدم گورتو گم کن... ولی اگه یبار دیگه چه اینجا چه هرجای دیگه، اتفاقی هم ببینمت میدمت دست پلیس، مرتيکه کثافت. مرد نگاهی به بسته انداخت و یک نگاه به لیانا و خم شد بسته را برداشت، لیانا گفت _یعنی مواد و به دخترت ترجیح میدی؟. مرد گفت _ یکم بیشتر بده دخترم ارزشش خیلی بیشتر از این حرفاست. شایان گفت _سگ خورد، جاتو بلدم تو اولین فرصت برات بازم میارم، حالا برو به جهنم و دیگه اینجا پیدات نشه. مرده لبخند زد و گفت _زیر حرفت نزن و برام پول یا مواد بیار درعوض منم دیگه اینجا نمیام. بعد رو به لیانا گفت _بابایی و ببخش دخترم، نمیتونم تو رو ببرم. و برگشت و رفت. شایان گفت _برو به جهنم بیوجود. ویرایش شده در نُوامبر 26 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 23 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 23 (ویرایش شده) #پارت بیست و هشت... عزیزخانم و ترانه، لیانا را ول کردند و لیانا از پا افتاد و گفت _باورم نمیشه که من باز گولش و خوردم. سیل اشکهایش جاری شد عزیزخانم کمکش کرد تا بلند شود و داخل برود. شایان چشمش به من افتاد و نزدیک شد و گفت _تو اینجا چیکار میکنی؟. زبونم بند امد، ترسیدم از اینکه بخواد بلایی سرم بیاورد ، نمیتوانستم حرف بزنم که فریاد زد_پرسیدم تو اینجا چه غلطی میکنی؟. خیلی عصبانی بود اخم غلیظی هم داشت لبانم تکان میخورد ولی صدایم در نمیآمد. ترانه گفت _اومده بود پیش لیانا یه کار کوچیک..... شایان برگشت سمتش و گفت_از تو نپرسیدم پس خفه شو و برو رد کارت. دوباره برگشت سمتم و گفت _ تا دیروز که خوب بلبل زبونی میکردی، حالا لال شدی؟. با زور گفتم+لی... لیانا خواست بیام پیشش، من... من. عزیزخانم بیرون امد و رو به شایان گفت _شایان پسرم... لیانا دل تنگی آقا رو میکرد من خواستم مهتا بیاد اینجا تا لیانا سرش گرم بشه و انقد بی تابی نکنه، تو روخدا کوتاه بیا. شایان نفسش را با صدا بیرون داد و آرام گفت _میدونی الان سهراب بفهمه چه قشقرقی به پا میکنه، چرا این کار و کردی؟. عزیزخانم سرش را پایین انداخت و گفت _شما به بزرگواری خودت ببخش، من فقط میخواستم اون دختر و خوشحال کنم، جواب آقا هم با خودم، حالا بذار مهتاجون بیاد تو، لیانا حالش خوب نیست. _باشه ولی بعدا باز زنگ نزنین به من که بیام و آرومش کنم. عزیزخانم دست منو گرفت و به داخل کشید، قبل اینکه به خانه برویم دیدم که شایان سمت در رفت تا از حیاط خارج شود، بهش اهمیت ندادم و داخل رفتم لیانا داخل پذیرایی نشسته بود و اشک میریخت، کنارش نشستم و سرش را در بغلم گرفتم و گفتم +میدونم غم داری گریه کن تا خالی بشی ولی بعدش حق نداری دیگه غصه بخوری. لیانای غمزده گفت _بهم گفت تغییر کرده ولی بازم دروغ گفت. نمیدانستم چه بگویم عزیزخانم گفت _دخترم انقد گریه نکن حتما چیزی هست که تو نمیدونی، من مطمئنم بابات بازم میاد سراغت. لیانا با بغض و قلب شکسته گفت _ولی من دیگه نمیخوامش اون مواد و به من ترجیح داد، زمانی که شایان بسته رو انداخت جلوش، فقط دعا میکردم بهشون دست نزنه و بگه من دخترم و میخوام ولی اون..... هقهقش بلند شد محکم در اغوشم فشردمش و بعد از مدتی که آرام شد گفت _عزیزخانم منظورت چی بود که گفتی حتما چیزی هست که من نمیدونم؟. عزیزخانم گفت _خب... منظوری نداشتم میگم شاید چیزی هست که ما نمیدونیم، مثل... مثل دوست داشتن آقا نسبت به تو. بلند شد و رفت لیانا همانطور در بغلم بود کمی اشک ریخت و به زمین و زمان بد گفت. وقتی حالش بهتر شد گفت _یه چیزایی هست که مربوط به گذشته است و فقط عزیزخانم خبر داره باید بفهمم چیه؟. به سمت آشپزخانه رفت ، خیلی دلم میخواست بفهمم موضوع چیست، ولی میترسیدم که فکر کنند در زندگیشان فضولی میکنم . گفتم +لیانا من دیگه میرم نمیخوام تو زندگیتون فضولی کنم. اهمیت نداد و رفت، شاید اصلا نشنید. از جا بلند شدم که ناگهان لیانا روی زمین افتاد ، با فریاد به سمتش رفتم عزیزخانم و ترانه هم امدند و کمک کردند بلندش کنیم حالش خوب نبود ترانه برایش اب قند اورد تا حالش خوب شد و گفت _عزیز جون، تو از رابطه سهراب و بابام خبر داری؟ میشه برام تعریف کنی. عزیزخانم گفت _نه دخترم من چیزی نمیدونم، انقد خودت و اذیت نکن اگه چیزی باشه اقا بهت میگه. لیانا که آرام شده بود گفت _سهراب هیچی نمیگه، عزیزخانم توروخدا بهم بگو قضیه چیه؟ اصلا سهراب چرا منو اینجا نگهداشته؟ چرا نمیذاره من با بابام برم؟. ویرایش شده در نُوامبر 26 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 23 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 23 (ویرایش شده) #پارت بیست و نه... _الهی من قربونت برم، انقد اصرار نکن من هیچی نمیدونم از گذشتهی سهراب و پدرت و فکر نمیکنم این قضیه ربطی به آقا سهراب داشته باشه، قضیه برمیگرده به خیلی سال پیش. بلند شد و به آشپزخانه پناه برد، انگار نمیخواست حرف بزند یا امادگیش را نداشت لیانا بلند شد کمکش کردم تا راه برود. روی صندلیهایی که پشت جزيره وسط آشپزخانه بود نشاندمش. عزیزخانم داشت غذا درست میکرد حتی برنگشت ببیند چه کسی پشت سرش ایستاده . لیانا گفت _عزیزجونم اگه قضیه مربوط به سهراب نیست، پس مربوط به کیه؟. عزیز خانم نگاهش کرد و گفت _اگر بگم ممکنه برات بد بشه. لیانا التماس گونه گفت _عزیز توروخدا،.. بخدا به هیچ کی نمیگم که از همه چی خبر دارم، تو رو جونِ عمو رسول بگو دیگه. عزیزخانم روبروی ما نشست و به میز زل زد انگار غرق خاطراتش شده بود گفت _ (این خونه واسه آقا فرهاد بود یعنی پدربزرگ آقا سهراب، اون موقع یادمه سهراب شش یا هفت سالش بود، یه شب سرد زمستانی که برف میبارید زنگ خونه رو زدن نگهبان در رو باز کرد ولی کسی داخل نیومد، بخاطر همین ما رفتیم تو حیاط، سهراب و دیدیم که از سرما میلرزید، تیشرتش پر از خون بود با وجود اینکه کل تنش خیس بود ولی اثرات خون مشخص بود... بردیمش خونه، تو روشنایی متوجه سر و صورت زخمی و خونیش، دست و بدن کبودش شدیم حتی گردن و سینهاش هم سوخته بود کنار شومینه نشوندیمش و لباسهاشو عوض کردیم و براش شیر گرم آوردم ولی انقد ترسیده و سرما خورده بود که نمیتونست چیزی بخوره، حتی جواب آقا فرهاد و هم نمیداد، فقط زل زده بود به اتیش، همون شب تا صبح هیچ کی پلک رو پلک نذاشت، از کوچیک ترین فرد عمارت تا بزرگمون که آقا فرهاد بود از نگهبان سر کوچه تا رئیس این خونه، هیچکی خواب نداشت، همه نگران بودن سهراب رو همون کاناپهی جلوی شومینه خوابید البته که بیهوش شده بود و تو تب میسوخت و هزیون میگفت تا صبح رو سرش نشستم و پاشویش کردم صبح حالش بهتر شد آقا فرهاد خواست باهاش حرف بزنه همه رو از خونه بیرون کرد نمیدونم چی گفت و چی شنید که آقا فرهاد بلافاصله آماده شد و با سهراب بيرون رفتن، فردا شبش خونه اومدن، حال جفتشون بد بود، نشستن روی کاناپهی جلوی شومینه و درحالی که سر سهراب روی سینهی آقا فرهاد و دست اقا دور سهراب بود تا صبح زل زدن به آتش شومینه، هیچکی حرف نمیزد از کوچیک تا بزرگ همه نگران بودن هوا روشن شد آقا به خودش اومد و از جا بلند شد و سهراب هم به اطلاعت بلند شد، آقا فرهاد یه سیلی محکم زد تو گوش سهراب، طوری که پسرهی بی دفاع پخش زمین شد هنوزم گاهی اون صدا رو تو خونه میشنوم ولی سهراب اخم نکرد بغض نکرد و اشک نریخت و سریع از جا بلند شد آقا فرهاد یقه شو گرفت و چسبوند به دیوار و بلند گفت _تو مرد نیستی اگه درمورد این چهل و هشت ساعت کسی چیزی بفهمه، میکشمت اگه فردا، پس فردا، ده سال دیگه یا صد سال دیگه کسی از واقعیت بویی ببره، شنیدی؟. ویرایش شده در نُوامبر 26 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 23 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 23 (ویرایش شده) #پارت سی... سهراب خیلی ترسیده بود فقط سر تکون داد و هیچ نگفت با چشمای خودم دیدم که سهراب و تو بغلش گرفت و محکم به خودش فشرد شاید یک ربع اون و تو بغلش نگهداشته بود برای همه سوال بود که چی شده؟ ولی کسی جرات حرف زدن نداشت تا به امروز، سهراب بزرگ شد مدرسه میرفت و پیش آقا فرهاد درس زندگی و کاسبی پس میداد، و با پسرِ خواهرم شایان دوست جون جونی شدن،سهراب داشت آماده میشد برای دبیرستان که آقا فرهاد فوت شد و اون افسردگی گرفت طوری که یادمه مینشست جلوی شومینه و دائم سیگار میکشید یک یا یک و نیم سال این روال ادامه داشت نه درس میخوند نه کار میکرد فقط مینشست و به آتشی که براش فرقی نداشت زمستان باشه و هوا سرد یا تابستان باشه و هوا گرم، همیشه روشن بود زل میزد و سیگار دود میکرد تا اینکه از پا افتاد مریض شده بود روی همون کاناپه خوابید و باز هزیون گفتنش شروع شده بود نیمههای شب بود داشتم پاشویش میکردم که با فریاد از خواب بیدار شد انگار دنبال کسی بود ازم پرسید_پدربزرگم کو؟. بهش گفتم +اقا فرهاد یک و نیم سال هست که فوت شده. با عصبانیت گفت _برو صداش کن بیاد میخوام باهاش حرف بزنم. نمیدونستم چیکار کنم اروم گفتم +پسرم آروم باش، اقا فرهاد رفته مسافرت، یکی دو روز دیگه میاد. آروم گرفت و رفت تو اتاقش و در و قفل کرد و چهل و هشت ساعت بعدش بیرون اومد، حالش خیلی بهتر شده بود یه کتاب هم دستش بود و داشت درس میخوند بعدا فهمیدم که اون شب خواب آقا فرهاد و دیده بود که ازش ناراحت بوده و سهراب تصمیم گرفت همه تلاشش و بکنه تا موفق بشه.) نفس عمیق کشید و گفت _قسمتهای مهمش همین بود، آقا سهراب خیلی اذیت شد ولی قلب خیلی مهربونی داره و من حدس میزنم اومدن تو با اون خاطرات بی ربط نیست . لیانا گفت _عزیزخانم منکه اومدم اینجا، سهراب خوب بود، افسردگی نداشت. عزیز خانم جواب داد_اون موقع حالش بهتر شده بود ولی نه کامل، تمام اون بد رفتاریهاش هم بخاطر همون قضایا بود. با تعجب گفتم +مگه تو از کیه اینجایی؟. لیانا گفت _نزدیک پنج سال هست اون عوضی منو به سهراب فروخت. با چشمای گرد شده گفتم +منظورت چیه؟ یعنی سهراب تو رو؟.... لیانا سرش را پایین انداخت و گفت _ببخشید که نتونستم بهت واقعیت و بگم،... سهراب منو از پدرم خرید،... مثل یک کالا. عزیز خانم گفت _اگه آقا تو رو نمیخرید الان تو هم به سرنوشت مادرت دچار شده بودی البته دور از جونت. _مادر من طلاق گرفت منکه ازدواج نکردم بخوام طلاق بگیرم. _دخترم این بحث تموم کن اقا اگه بفهمه که تو خبر داری برای هممون گرون تموم میشه. ولی لیانا کنجکاو شده بود گفت _عزیز توروخدا توضیح بده دیگه میخوای من دق کنم؟.. اصلا اینهایی که گفتی چه ربطی به من داشت. عزیز خانم ناراحت شد و گفت _نمیخوام ناراحتت کنم دخترجون و اقا بفهمه هم پوست از کلهم میکنه. _منکه بهش نمیگم که میدونم، مهتا هم قول میده که حرفی نزنه حالا بگو دیگه. گفتم +اره عزیزخانم من حرفی نمیزنم منکه همه راز زندگیم و بهتون گفتم. عزیزخانم گفت _خیلی خب بابا، ولی بعدا نگید که چرا گفتی من ناراحت شدم و فلان. دوتایی همزمان گفتیم +_چشم عزیزخانم حالا شما بگو. ویرایش شده در نُوامبر 26 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 23 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 23 (ویرایش شده) #سی و یک... (_خب دقیقا چند سال بعد از فوت اقا فرهاد، سهراب با یکی از همکلاسی های سابقش که خیلی ادم ناجوری بود میگشت اسمش احسان بود اگه اشتباه نکنم... اون مجبورش کرد که برن قمار کنن.. کلی التماسش کردم ولی گوشش بدهکار نبود حالا از شانس خوبش برنده شد کلی ازش خواهش کردم و ارواح خاک اقا رو قسم دادم که تمومش کنه اون بهم گفت _دیگه نمیرم فقط همین یکبار و امتحانی رفتم، اونجا جای من نیست. خیلی خوشحال بودم از اینکه به حرفم گوش کرد و نرفت از این نمیترسیدم که اموالش و از دست بده، نه برام مهم نبود، از این میترسیدم بلایی سرش بیارن یک ماه گذشته بود شب و دیر وقت میومد خونه صبح زود میرفت میترسیدم که باز با احسان کار خلاف کنن ولی خلاف نبود یه شب عصبی اومد خونه، ظرفهای غذا رو که روی میز گذاشته بودم و ریخت رو زمین و شکست گلدون ها و دکوری ها رو شکست کسی جرات حرف زدن و اروم کردنش و نداشت اقا رسول اومد و جلوش و گرفت، یادم نمیره که شیشه چطور دستش و بریده بود و ازش خون میچکید اقا رسول ارومش کرد و ماهم تونستیم زخم دستش و ببندیم یک هفته ی بعد، تو اومدی اون موقع نه یا ده سالت بود سهراب بهمون گفت _این دختر جای طلبم اوردم اگه فرار کرد یا بلایی سر خودش اورد همتون و زنده زنده دفن میکنم. اقا خیلی مهربونه و دل پاکه همون روز اول صیغه پدر و فرزندی خوند تا نه تو معذب بشی نه خودش وسوسه بشه حدس میزنم تو رو سر همون قمار اورده یا شاید هم پدرت به اقا فرهاد بدهی داشته، نمیدونم واقعیت چیه.) صدای شایان از پشت سر امد که گفت _من میدونم واقعیت چیه. سه نفرمان خشک شدیم عزیزخانم و لیانا خیلی ترسیدند، حق هم داشتند با اینکه ضرر سهراب به من نرسیده بود من هم ازش میترسیدم. شایان روی صندلی نشست و گفت _اگه میخواین براتون تعریف کنم بهم یه چای بدین. عزیز خانم بلند شد و گفت _نه عزیزم ما نمیخوایم چیزی بدونیم اصلا چیزی نمیگفتیم که بخوایم بقیه شو بفهمیم. شایان خندید و گفت _با همه اره با منم اره، خاله جون من از اول حرفاتون اینجا بودم همه رو هم شنیدم نمیخواد انکار کنی. عزیزخانم نشست کنارش و گفت _شایان پسرم، نکنه به اقا چیزی بگی ها، من دیگه عمر خودم و کردم، دلت به جونیه این دوتا دختر بسوزه. _من طرف شمام خاله جون، نگران نباش چیزی بهش نمیگم، نمیخوای بهم چای بدی؟. عزیزخانم بلند شد و گفت_چرا عزیزم الان بهت چای میدم... ولی شایان، اگه اقا از حرافای امروزمون چیزی بفهمه دیگه خواهرزاده خودم نمیدونمت. شایان با ناراحتی گفت _خاله خانم من میخوام بهتون کمک کنم چرا تهدید میکنی، مگه من جز تو و عمو رسول دیگه کی و دارم؟پدر و مادر نامردم هم که اصلا یادشون نیست بچه دارن هرکدوم زندگی خودشون و دارن. عزیزخانم برایش چای اورد و من و لیانا مشتاقانه نشستیم تا شایان حرف بزند و او منتظر سر شدن چایش بود البته فکر میکنم که بیشتر داشت فکر میکرد ناگهان گفت _سهراب منو میکشه اگه بفهمه که به شما حرفی زدم. لیانا گفت _عمو شایان ما جونمون و دوست داریم پس حرفی نمیزنیم. _نمیدونم چرا انقد اصرار به شنیدن واقعیت داری، ولی باید بهت بگم که اگه چیزایی که من میدونم و بدونی دیگه نمیتونی به زندگی سابقت برگردی، حالا بازم اصرار به شنیدن واقعیت داری؟. لیانا سر تکان داد و گفت _این حق منه که بدونم چه بلایی سر خانواده ام اومده. ویرایش شده در نُوامبر 24 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 23 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 23 (ویرایش شده) #پارت سی و دو... (_تو اون موقع پیش مادربزرگت بودی، سهراب سر قمار از یه مرد معتاد الکلی برنده شد مبلغ زیاد نبود ولی برای دندونگرد خسیسی مثل اون مرد که همه زندگیش و پای مواد گذاشته بود خیلی زیاد بود، قرار شد سر یک ماه پولش و تسویه کنه سهراب بهم گفت که باهاش همراه شم تا طلبش و پس بگیره ولی من قبول نکردم و گفتم +کاریه که خودت شروع کردی باید خودت تموم کنی. چند باری رفت خونه مرده، ولی نتونست پول و پس بگیره ترسیدم بلایی سرش بیاد یه روز همراهش رفتم اون عوضی بیشرف گفت _خسته ام کردی هرروز میای من پولی به شما بچه ها نمیدم گورتون و گم کنین. سهراب عصبانی شد یه شرخر پیدا کرد و سه تایی با هم رفتیم سراغش، تا میخورد مرده رو کتک زدیم طوری که نای حرف زدن نداشت بهش یکم فرصت دادیم تا خودش و جمع کنه وقتی حالش جا اومد میخواستیم دوباره بزنیمش که گفت _من تو زندگیم هیچی ندارم که بهتون بدم میخواین بکشینم ازادین اینجور شاید بدهیتون تسویه شد. سهراب از حرف مرده گر گرفت و با چاقو رفت سراغش و تهدیدش کرد، مرده حرفی زد که سهراب و عصبی کرد طوری که چاقو میزدی خونش درنمیومد.) شایان سرش بالا اورد و گفت _لیانا مطمئنی که طاقت شنیدن بعدش و داری؟. لیانا اب دهنش را با صدا قورت داد و گفت _اره میخوام بشنوم که مرده چی گفت . شایان باز سرش را پایین انداخت و ادامه داد_مرده گفت _من هیچی برای از دست دادن ندارم قبلا زنم بود هر وقت میباختم اون و برای تسویه حساب میفرستادم ولی الان نیست، مُرده ولی بجاش.... لیانا هینی کشید و با چشمای گرد شده و پر از غم گفت _چی داری میگی؟ بابام که گفت از مامانم جدا شده. شایان گفت _خب بابات اولین باری نبوده که باخته هر دفعه خواسته از مادرت استفاده کنه که اونم تن نمیداد به خواستش، انقد این ماجرا ادامه پیدا کرد که مادرت دست به خودکشی زد... بابات تو رو فرستاد پیش مادربزرگت و دروغ گفت که جدا شده، دروغ گفت که مادرت تو رو نخواسته و رفته شمال. لیانا با بغض گفت _امکان نداره. عزیز خانم گفت _بخاطر همین نمیخواستیم تو چیزی بدونی. لیانا گفت _یعنی شما خبر داشتین؟. _همشو نه، ولی میدونستم مادرت فوت شده. _خب بعدش چی؟. شایان گفت _نمیخوای تمومش کنی؟ دیگه تا همینجا که میدونی کافیه. لیانا مشتش را روی میز کوبید و گفت _بقیه اش؟. شایان تسلیم شد و گفت( _مردک بی شرفِ حیف نون گفت _زنم که مرده ولی بجاش یه دختر خوشگل دارم میتونین ببرینش ولی دیگه سراغ من نیاین. سهراب انقد عصبی بود که اگه جلوش و نگرفته بودیم مرده رو میکشت میدونین که چقد رو روابط خانوادگی حساسه، ولی کم نیاورد و گفت _دخترت به درد من نمیخوره، من پولم و میخوام. مردک بی لیاقت گفت _اگه پولتون و میخواین باید بهم فرصت بدین تا جور کنم. سهراب گفت _یا همین الان میدی یا اتیشت میزنم. مرده نالید که_ندارم از کجا بیارم؟ یه مدت فرصت بده تا دخترم بتونه پول بیاره بعد همشو میدم به شما. یادم نمیره چطور با چوب زدم تو بازوش، طوری که دستش از کتف در رفت میتونستم اشکار ببینم کتف کج شده شو ولی مهم نبود، چون اون بی شرف بازی دراورده بود ولی بهش دو روز فرصت دادیم همون شب بود که سهراب قاطی کرده بود و خونه رو بهم ریخت، از دور حواسمون به مرده بود که با عجله رفت شهرستان تا لیانا رو بیاره سهراب که این چیزها رو میدید تصمیم گرفت از خیر پولش بگذره ولی من اجازه ندادم و گفتم +تو از پولت و اون دختر گذشتی، بعد فکر میکنی اون آشغال دیگه قمار نمیکنه؟ دیگه نمیازه؟ نخیر این تازه اول ماجراست. ویرایش شده در نُوامبر 24 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 23 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 23 (ویرایش شده) #پارت سی و سه... تو همین حین فهمیدیم که پدرت زمانی که هوشیار نبوده به دونفر دیگه هم باخته و میخواد از تو استفاده کنه، سهراب خواست تا تورو نجات بده، تو راه مرده رو خفت کردیم و سهراب گفت +از خیر پولت گذشتیم ولی دخترت و میبریم همین الان. مرده خودش و زد به اون راه که من ناموسم و نمیدم به شما و فلان، سهراب گفت _پس همین الان پولم و بده. مرده که اینو شنید موند که چیکار کنه میخواست هم پول و نده هم دخترش و، تحت فشار گذاشتیمش تا قبول کرد و به ازای پولش، لیانا رو بهمون داد ولی قول و تعهد محضری داد که دیگه نیاد سراغت و فراموش کنه که دختر داره، نمیدونم از کجا سهراب و این خونه رو پیدا کرد ولی تو این چهار، پنج سال خیلی اومده سراغت و همش میگه من تغییر کردم و میخوام دخترم و ببرم و فلان، ولی سهراب میدونه که دروغ میگه، هر دفعه یه جوری اون و از سرش باز کرده تا امروز که اومد اینجا، لیانا، سهراب تو رو خیلی دوستت داره ولی تو اگه بخوای بری سمت پدرت اون و خردش میکنی.) چیزایی که میشنیدم را نمیتوانستم باور کنم به لیانا نگاه کردم که سرش را روی شونه ی عزیز خانم گذاشته بود و عین ابر بهار اشک میریخت و عزیزخانم سعی داشت ارامش کند گفتم +اقا شایان شما میدونین اون شب زمستونی چه اتفاقی برای اقا سهراب افتاده بود؟ اصلا منظور از اتفاقات چهل و هشت ساعت گذشته چی بود؟. _نه نمیدونم، اون همیشه سر قرارش با اقا فرهاد مونده و حرفی نمیزنه. خورد تو ذوقم اخه چرا کسی چیزی نمیدانست، دستم را روی شونه لیانا گذاشتم و گفتم +الهی قربونت برم انقد گریه نکن، دیگه همچی تموم شده. لیانا گفت _هیچی تموم نشده، اون پدرم بود نباید با من این کار و میکرد، حالا اصلا برای چی اومده؟. شایان گفت _آمارشو دراوردم بازم باخته خیلی هم سنگین، طوری که توانایی پرداختش و نداره و درعوض قول تو رو بهش داده به همین خاطره که سهراب اجازه نمیده تورو ببره،یا اجازه نمیداد که تنها بیرون بری. دائم میگفتم کاش این ها را نمیشنیدم خیلی عذاب اور بود که یک پدر با دخترش این کار را بکند. شایان گفت _تو همیشه سهراب و به چشم ادم بد میدی ولی اون خیلی ادم خوبیه، میدونی چرا اجازه نمیده دوستات بیان اینجا؟. لیانا سر تکان داد و گفت _چیز دیگه ای هست که من خبر ندارم؟. _اره... وقتی تو با یکی دوست میشدی سهراب ازم میخواست امارشو دربیارم، اکثر دخترا از پدرت پول میگرفتن تا به بهانه دوستی بیان و از سهراب اخاذی کنن یا تو رو برگردونن ، تنها کسایی که موندن نگین و سپیده بود که تازه فهمیدم سپیده هم نوه دایی باباته، اومده سراغت تا پول بگیره، لیانا تو باید خیلی مواظب خودت باشی چون ممکنه پدرت یا کسایی که ازش طلب دارن بیان سراغت و بلایی سرت بیارن. باورم نمیشد که یک پدر انقدر بی رحم باشد و به دختر خودش هم رحم نکند لیانا خیلی حالش بد بود فقط گریه میکرد حق داشت، خانواده اش کلی جنایت در حقش کرده بودند، ناگهان یادم افتاد و پرسیدم+دنیا کیه؟ چرا اون مرد به تو میگفت دنیا؟. لیانا گفت _اسمم دنیا سرمدی بود ولی وقتی اومدم اینجا و خواستیم صیغه بخونیم سهراب شناسنامه مو و عوض کرد و به فامیلی خودش گرفت، لیانا رو هم خودش انتخاب کرد. +چرا صیغه پدر و فرزندی خوندین؟ چون فکر نمیکنم خیلی تفاوت سنی داشته باشین میتونستین صیغه خواهر برادری بخونین. لیانا شونه ای بالا انداخت و هیچی نگفت بجاش شایان گفت _صیغه پدر فرزندی خوندن چون سهراب نمیخواست اسم پدرش تو شناسنامه لیانا باشه و تنها قیم لیانا خودش باشه. جالب بود برام، ولی نتوانستم حرفی بزنم. ویرایش شده در نُوامبر 24 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 23 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 23 (ویرایش شده) *بخش چهارم* #پارت سی و چهار... ساعت چهار شد باید میرفتم ولی دلم نمیامد که لیانا را تنها بگذارم تو اتاقش نشسته بودیم و او دائم اشک میریخت و غر میزد که چرا با من این کار را کردند؟ عزیزخانم به اتاق آمد و گفت _دخترم از ساعت چهار گذشته، من میترسم آقا زنگ بزنه و من نتونم بهش دروغ بگم. گفتم +کاش میشد اینجا بمونم لیانا خیلی ناراحته میترسم دست به کار خطرناکی بزنه. _میدونم نگرانی ولی من اینجا مواظبشم، تنهاش نمیذارم. لیانا گفت _مهتا اینجا میمونه، برام مهم نیست که چی میشه، درضمن سهراب هم که نیست و معلوم نیست کی بیاد. عزیزخانم خواست اعتراض کند که لیانا گفت _اگه بره منم باهاش میرم. آنقدر با جدیت گفت که من هم نتوانستم حرف بزنم چه برسد به عزیزخانم. یک ربعی گذشت صدای سهراب از پایین میامد که داشت عزیز خانم را صدا میزد ترسیدم که نکند بخواهد با بیاحترامی من را بیرون بیاندازد ولی لیانا بیخیال دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود، گفتم +لیانا، مگه نگفتین سهراب سفره، پس اینجا چیکار داره ؟ اگه منو بندازه بيرون چی؟. بدون اینکه چشم از سقف بردارد گفت _امروز رفت، احتمالا شایان بهش گفته که برگشته، نگران نباش اگه خواست تورو بیرون کنه بعد با هم میریم. نمیدانم چقدر گذشته بود که سهراب در را باز کرد و وارد شد و بعدش عزیزخانم که نزدیک ما آمد و شایان هم به چهارچوب در تکیه داد. از جا بلند شدم ولی لیانا به خودش زحمت نداد حتی بشیند، سهراب کنارش نشست و گفت _لیانا خوبی؟. و لیانا هیچ نگفت حواسم به عزیزخانم بود که با ترس به من، لیانا و شایان نگاه میکرد سهراب دوباره گفت _لیانا، شایان چی میگه؟. لیانا نگاهش کرد و در جایش نشست و گفت _چرا تا الان ازم مخفی کردی؟. شایان سریع نزدیک آمد و گفت _ما چیزی و ازت مخفی نکردیم جز اینکه پدرت دنبالته، حالا هم طوری نشده اگه بخوای میتونی بری. این حرف شایان یعنی چیزی از حرفهایمان به سهراب نگفته. سهراب گفت _لیانا من متاسفم که بهت نگفتم پدرت دنبالته، ولی بدون اون تو رو فقط برای ارثی که از من قراره بهت برسه میخواد. لیانا اشکهایش جاری شد، سهراب پدرانه در اغوش گرفتش و سرش را نوازش کرد و گفت _دختر قشنگم، تو که میدونی اشکات منو نابود میکنه چرا باز گریه میکنی. غم را در چشمهای سهراب میدیدم این اولین بار بود که او محبت میکرد و برای من خیلی شیرین بود طوری که وادارم کرد لبخند بزنم خوشحال بودم از اینکه سهراب هم قلب دارد و مهربونی کردن یاد دارد. به خودم آمدم دیدم شایان نگاهم میکند خیلی خجالت آور بود لبم را گاز گرفتم و سر به زیر انداختم. عزیزخانم نزدیک آمد و آرام گفت _آقا انگار هنوز متوجه تو نشده بیا بریم، نمیخوام برای کسی بد بشه. سر تکان دادم و از اتاق بیرون رفتیم، شایان هم آمد و گفت _از اینجا برو و لطفا قرار جمعه رو فراموش کن تا آبا از آسیاب بیفته. قبول کردم و با یک خداحافظی از پلهها پایین رفتم. لیانا گفت _صبر کن. سمتش برگشتم که بالای پلهها ایستاده بود گفت _ده دقیقه وایستا تا وسیلههامو جمع کنم و بیام، دیگه نمیخوام اینجا باشم. سهراب از اتاق بیرون آمد و گفت _تو حق نداری جایی بری. لیانا گفت _تو نمیتونی منو با زور اینجا نگهداری، اگه بخوای اینکار و بکنی من خودم و میکشم. ویرایش شده در نُوامبر 26 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 23 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 23 (ویرایش شده) #پارت سی و پنج... سهراب چند قدم فاصله را جلو آمد و یه سیلی محکم به گوشش زد، طوری که اگه عزیزخانم نبود لیانا از پلهها به پایین پرت میشد، خیلی ترسیده بودم سهراب انگشتاش را تهدید وار گرفت جلوی لیانا و گفت _اگه بخوای بلایی سر خودت بیاری من میدونم و تو، کاری باهات میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ولی نمیری. بعد بلند گفت _مفهمومه؟. لیانا آنقدر ترسیده بود که نمیتوانست حرف بزند سرش را تکان داد سهراب دوباره غرید _مگه لالی؟. لیانا گفت _فَ... فهمیدم. سهراب بلند شد و از پلهها پایین آمد و به من گفت _این آخرین باریه که میای اینجا، فهمیدی؟. با ترس گفتم +بَ... بله... فهمیدم. با دست به سمت در اشاره کرد و گفت _به سلامت. بی فوت وقت از خونه بیرون زدم و به خانهی امن خودم پناه بردم، ولی برای لیانا نگران بودم میترسیدم سهراب به او سیلی بزند یا یک بلایی سرش بیاورد. هوا تاریک شده بود دیر وقت بود و من خوابم نمیبرد به بهار زنگ زدم جواب نداد دوباره زنگ زدم قطع کرد باورم نمیشد که جواب من را نمیدهد کم نیاوردم و پیام دادم+الان باهام قهری که جواب نمیدی؟. باز هم جواب نداد بغضم شکست و تا توانستم گریه کردم بعد از اینکه آرام شدم پیام دادم به لیانا و گفتم +حالت خوبه؟. این هم جواب نداد دوباره پیام دادم+لیانا من نگرانم، لطفا جوابمو بده. وقتی جواب نداد گوشی را روی زمین پرت کردم و خودم هم روی زمین لم دادم. احتمال میدادم اتفاقی افتاده باشد که جواب نمیدهد بعد از چند دقیقه لیانا پیام داد_من حالم خوبه نگران نباش و دیگه بهم پیام نده. منظورش را نمیفهمیدم من کاری نکرده بودم چرا از من ناراحت بود؟ دوباره پیام دادم+سهراب اذیتت نمیکنه؟. دوباره پیام داد_نه، من و پدرم رابطهمون باهم خوبه، اگه شماها دخالت نکنین. +منظورت چیه؟ من که کاری نکردم انقد ازم ناراحتی. و جواب نداد باورم نمیشد برای کسی ناراحت بودم که اصلا به من اهمیت نمیداد سعی کردم بخوابم با اینکه سخت بود ولی بالاخره خوابم برد. .... در دانشگاه بهار را دیدم که تنها نشسته بود روی نیمکت، سمتش رفتم و گفتم +چرا گوشی تو جواب نمیدی؟ نگران شدم. اهمیت نداد از جا بلند شد و خواست برود جلویش ایستادم و گفتم+بهار منظورت از این رفتارت چیه؟ چرا باهام قهری الان؟. با تنفر نگاهم کرد و گفت _معلوم نیست؟ از خودت بپرس. +منکه کاری نکردم جز اینکه با دختر خواندهی سهراب همتی رفاقت کردم، این کار جرمه؟. نیشخندی زد و گفت _تو بهمون دروغ گفتی، مارو پیچوندی، کوروش و از خودت دور کردی هنوز تو طلبکاری؟. +بهار من اگه دروغ گفتم فقط بخاطر این بود که نمیخواستم ناراحتت کنم، بخدا نمیخواستم بپیچونمت فقط نتونستم واقعیت و بگم. _پس کوروش چی؟ اگه نمیخواستیش چرا دروغ گفتی و امتحانات و وسط انداختی؟. سرم رو پاییت انداختم و گفتم+اشتیاقش و دیدم و دلم نمیومد ناامیدش کنم. نیشخندی زد و گفت _تو واقعا خودخواهی، اصلا میدونی چه بلایی سر پسر مردم آوردی؟ از دیروز ازش خبری نیست، خانوادهاش و امیر، از خونه اقوام و دوستاش گرفته تا بیمارستان و کلانتری رفتن و هیچ خبری ازش نیست فقط بخاطر توِ لعنتیه. از کنارم گذشت باورم نمیشد این حرفها واقعی باشد اگه بلایی سرش میامد من هرگز خودم را نمیبخشیدم. ویرایش شده در نُوامبر 26 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 23 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 23 (ویرایش شده) #پارت سی و شش... نمیدانستم چیکار کنم دلم شور میزد همراه بهار داخل کلاس رفتم و کنارش نشستم و گفتم+بهار من معذرت میخوام، بخدا نمیخواستم اینطوری بشه، شما که میدونستین من کس دیگهای رو میخوام چرا باز گذاشتین جلو بیاد؟. بهار شاکی گفت _دست پیش میگیری که پس نیفتی، من فکر میکردم تو آدمی ولی اشتباه میکردم تو هم مثل خیلی از دخترا خودخواهی،دیگه بهار برای تو مرد، دیگه بهم زنگ نزن و باهام حرف نزن چون ازت متنفرم. دلم شکست اشکهایم جاری شد سریع پاکشان کردم و گفتم +باشه، اگه اینجوری دوست داری باشه، دیگه سراغت و نمیگیرم. از کنارش بلند شدم و دوتا ردیف عقبتر نشستم همان موقع سهراب آمد ، دست چپش باند پیچی شده بود و روی ابروی سمت راست و گوشه لبش هم زخمی شده بود نگرانیم برای لیانا بیشتر شد و دوباره به او پیام دادم +لیانا همچی مرتبه؟ چه اتفاقی افتاده؟. جواب نداد دلم میخواست به دیدنش بروم ولی یاد حرف سهراب افتادم که گفت _این اخرین باریه که میای اینجا. پس من چطور باید مطمئن میشدم که لیانا حالش خوب است یا نه؟. چشمم به آخرین پیامی که داده بود خورد_منو پدرم رابطهمون باهم خوبه، اگر شماها دخالت نکنین. بیخیالش شدم چون او هم مثل بهار مرا پس زد من دیگر امیدی به دوستانم نداشتم نمیدانستم چیکار کنم از کلاس بیرون رفتم، حالم خوب نبود، تا هوا تاریک شد آنقدر راه رفتم که پاهایم درد گرفت فقط اشک میریختم ناگهان به خودم آمدم که روی پل هوایی ایستاده و به پایین زل زده بودم نمیدانستم چیکار میکنم. فقط حس میکردم تحمل این زندگی را ندارم لبهی پل رفتم، پایین خیلی شلوغ بود کلی ماشین در رفتوآمد بودند. ارتفاع هم زیاد بود من همیشه ترس از ارتفاع داشتم و الان دقیقا لبهی پل که چندین متر بالاتر از سطح زمین بود ایستاده بودم، اشک ریختم و در خیالم با پدر و مادرم حرف زدم، از خودم ناراحت بودم که چرا سه سال پیش با آنها نرفتم تفریح تا من هم مثل آنها داخل تصادف بمیرم، الان این همه دردسر نکشم فقط نگاهم به پایین بود مانده بودم بین دو راهی، از مرگ میترسیدم و تحمل این زندگی را هم نداشتم خودم را بالا کشیدم و رو میله افقی محافظ نشستم، تصمیم خودم را گرفتم چشمهایم را بستم، خودم را عقب پرت کردم، بدون آن که پشیمان بشوم سقوط را حس میکردم حس عجیبی داشتم و ناگهان روی زمین کوبیده شدم کمرم درد گرفت چشمهایم را باز کردم چند نفر دورم جمع شده بودند ناگهان کوروش نزدیک آمد و داد زد _داری چه غلطی میکنی؟ انقد از زندگیت سیر شدی که میخوای خودت و بکشی؟. از جایم بلند شدم و گفتم +به تو ربطی نداره، زندگی خودمه، میخوام هرکاری بکنم، چرا نجاتم دادی؟ مگه تو فضولی؟. یه سیلی محکم به گوشم زد و داد زد_تو غلط کردی عوضی، نمیذارم بمیری. گوشهی چادرم را گرفت و کشید و از پل هوایی پایین برد، فقط اشک میریختم و تقلا میکردم تا ولم کند ولی محکم تر میکشید و وقتی به ماشین رسید در را باز کرد و من را به داخل هل داد و گفت _فکر فرار به سرت بزنه خودم میکشمت. انقد عصبانی بود که جرات حرف زدن و حرکت نداشتم. خودش هم نشست پشت فرمون و حرکت کرد کمی که گذشت و آرام شدم گفتم +بهار میگفت غیب شدی؟. جواب نداد گفتم +اینجا چیکار میکردی؟ چرا سر و کلهات یهو پیدا شد؟. ویرایش شده در نُوامبر 25 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 24 (ویرایش شده) #پارت سی و هفت... نگاهم کرد خیلی عصبانی بود اگه حیا مانع نمیشد من را میکشت، گفت _چرا میخواستی خودت و بکشی؟. آرام گفتم +خستهام، همه دوستام پسم زدن، دیگه انگیزهای برای زندگی ندارم، کافیه، یا بازم بگم؟. نیشخندی زد و گفت _احمق، فکر کردی الان خودت و بکشی همه چی درست میشه؟ لعنتی تو منو پس زدی که راحت زندگی کنی، حالا چته؟. حرفی نداشتم که بگویم. خودش ادامه داد _دیروز که جلوی اون خونه منو پس زدی امیر و زنش وبا تاکسی فرستادم و خودم دنبالت بودم تا بدونم اون پسره کیه که به من ترجیح دادی، تا اینکه اومدی روی پل و وایستادی، فهمیدم میخوای کار احمقانه انجام بدی اومدم دنبالت،ولی باورم نمیشه که انقد ترسو باشی که از مشکلات بخوای فرار کنی. +نگهدار، میخوام پیاده شم. اهمیت نداد داد زدم+گفتم نگهدار. بازم بیاهمیت بود در را باز کردم و گفتم +اگه نگه نداری، خودم و پرت میکنم پایین. نگاهم کرد و با پشت دست تو دهنم کوبید و گفت _مثل بچهی آدم بشین سرجات تا تحویلت بدم، بعد هر غلطی که دلت خواست بکن. نمیدانم چرا آنقدر از او میترسیدم در و بستم و آرام نشستم، حس کردم از دماغم خون میاید، اشتباه نکردم ضربهای که به دهن و دماغم خورده بود باعث خون ریزی شده بود. دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشتم و روی دماغم گذاشتم تا جلوی خونریزی را بگیرم ضعف داشتم، سرم گیج بود بخاطر ناهار نخوردنم. نمیدانم کوروش کجا میرفت. گفتم +کُ... کجا... داریم میریم؟. اهمیت نداد و به راهش ادامه داد تا اینکه وارد یک کوچه شد، خوب که دقت کردم یادم آمد خانهی پدری بهار اینجاست. نمیخواستم با آن روبرو شوم. گفتم+چرا اومدی اینجا؟ من نمیخوام برم پیش بهار، منو ببر خونهام. جلو خانه نگه داشت و گفت_که بازم بلا سر خودت بیاری؟. پیاده شد و آیفون را زد بعد صدای یک آقایی امد که گفت _کیه؟. کوروش گفت _سلام اقای احمدی، من کوروشم پسر عموی اقا امیر، خواستم چند دقیقه وقت دخترتون و بگیرم. _بله، بفرمایید داخل. _نه ممنون اگه ممکنه بگین بهار خانم بیان دم در. مرد قبول کرد و یک دقیقه بعد بهار پایین آمد گفت _سلام آقا کوروش خوبی؟ کجا بودی از دیروز؟ همه رو نگران کردی. کوروش گفت _متاسفم که بی خبر گذاشتمتون فقط ازتون یه کاری میخوام انجام بدین. _بله حتما،.. حالا بفرمایید داخل، من باید به امیر زنگ بزنم. _نه، نه، خیلی ممنون باید برم خونه، الان فقط یه امانتی هست که باید تحویل شما بدم. بهار متعجب گفت _امانتی؟ چی هست؟. کوروش از جلو شیشه کنار رفت و بهار من را دید تعجبش چند برابر شد کوروش گفت _امانتی این خانمه، میخوام تا فردا مواظبش باشی تا دسته گل به اب نده لطفا. _منظورتون چیه؟ چه دسته گلی؟. کوروش به من گفت _پیاده شو امشب و باید اینجا بمونی امیدوارم دیگه کله شق بازی درنیاری. وقتی پیاده شدم کوروش پشت فرمون نشست و با یه عذرخواهی و خداحافظی رفت. من ماندم و بهار، متعجب گفت _اینجا چه خبره؟ تو با کوروش چیکار میکردی؟. بهش اهمیت ندادم و برگشتم و راه افتادم تا به خانه بروم، چند قدم رفتم بهار گفت _کجا داری میری این موقع شب؟ بیا تو. جوابش را ندادم جلو راهم را گرفت و گفت _مگه با تو نیستم چرا سرت و انداختی پایین و.... هینی کشید و گفت _ببینم این خون روی لباست چیه؟ حالت خوبه؟. سرم چرخاندم تا نبینمش، دستم را گرفت کشید و گفت _الان مثلا قهری؟ بیا بریم تو، ببینم چه مرگته. ویرایش شده در نُوامبر 26 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 24 (ویرایش شده) #پارت سی و هشت... مقاومت نکردم و همراهش رفتم مادر، پدر، برادر و خواهر کوچیکترش خانه بودند با مهربونی به من خوش آمد گفتند، داشتن غذا میخوردند من هم که گشنه، به آنها فرصت تعارف کردن ندادم و سر سفره نشستم و یه دل سیر غذا خوردم. دستپختش مانند دستپخت مامانم خوشمزه بود وقتی سیر شدم خواستم کمک کنم که نگار/ خواهر بهار/ اجازه نداد و خودش سفره را جمع کرد. بهار مرا به اتاقش برد و گفت _حالا میشه بگی چیشده؟تو با کوروش؟ . گفتم +چیز مهمی نیست، اتفاقی تو خیابون همو دیدیم. نیشخندی زد و گفت _امیر از دیروز دنبالشه و پیداش نکرده بعد تو اتفاقی دیدیش... اره؟. بغضم گرفت و گفتم +خیلی ممنون بابت غذا، من دیگه میخوام برم. _بیخود تا بهم توضیح ندی که قضیه چیه، هیچ جا نمیری. چی بهش میگفتم از پس زدن لیانا؟ دعوای سهراب؟ یا خودکشیم؟ نمیدانم چه فعل و انفعالاتی در مغزم رخ داد که همه چیز را گفتم با دقت گوش میکرد وقتی حرفهایم تموم شد گفت _چه جالب. باورم نمیشد من کلی صحبت کردم و اون فقط گفت چه جالب. اصلا چه جالبی داشت؟ یهو تو گوشم زد و گفت _تو غلط کردی که خواستی خودتو بکشی، اصلا من گفتم نمیخوامت، تو باید وحشی بازی درمیاوردی؟ یه معذرت خواهی میکردی، فردا میبخشیدمت دیگه. یعنی منکه فکر میکردم به ته خط رسیدم فقط گیر یک معذرت خواهی بودم! يعنی داشتم سر هیچی خودم و تقدیم خاک میکردم! حالم بد بود بیاجازه روی تختش دراز کشیدم گفت _میدونستم اون دختره ارزش دوستی نداره، حالا چرا نگرانی؟. گفتم +اون خیلی عذاب کشیده، نمیدونی وقتی باباش رفت اون چجوری شکست و دم نزد، وقتی سهراب زد تو گوشش... دیدی سهراب دستش و بسته بود و سر و صورتش زخم بود؟ میترسم برای لیانا اتفاق بدی افتاده باشه. _هر اتفاقی هم افتاده باشه دیگه نباید زنگ بزنی و پیام بدی واگرنه خودت و کوچیک کردی. +میدونم ولی میترسم، نمیدونی چقد از سهراب میترسه، با اون حالی که سهراب داشت بعید میدونم حال لیانا خوب باشه، کاش میشد از یه جایی ازش خبر بگیرم. _میخوای بهش زنگ بزنم؟ شاید از نگرانیت کم بشه. +آخه شماره تو رو داره ممکنه جواب نده. بیرون رفت و با یک گوشی برگشت و گفت _با گوشی امین(داداشش) زنگ میزنم شماره اون و نداره که. زنگ زد و بعد از کلی بوق خوردن جواب داد ولی لیانا نبود شایان بود بهار گفت _ببخشید آقا من با خانم لیانا همتی کار داشتم، ممکنه باهاش صحبت کنم. شایان گفت _شما کی هستین؟. بهار گفت _من از دوستاش هستم یه کار کوچیک داشتم. شایان گفت _من همهی دوستای لیانا رو میشناسم، خودت و معرفی کن ببینم کی هستی. خودم را وسط انداختم و گفتم +اقا شایان، سلام مهتام، میخواستم حال لیانا رو بپرسم. یکم مکث کرد و گفت _مهتا خانم اینجا شرایط خوب نیست یه مدت زنگ نزن تا ابا از اسیاب بیفته. +من فقط نگران لیانام، نمیدونم چی شده که جواب سر بالا به پیامهام میده. _حالش خوبه، نگران نباش. خطاب به کسی که آن طرف گوشی بود گفت _کجا... کجا؟ برگرد دخترهی خیره سر، باز هوس کتک و دعوا کردی، پدرم در امد تا اون پدرت و راضی کردم، باز میخوای قشقرق به پا کنه. بعد از چند ثانیه مکث گفت _لیانا خواهش میکنم برگرد تو اتاقت، سهراب بفهمه میکشتت..... احمق. خیلی مشغول بود گفتم +آقا شایان. انگار تازه متوجه ما شد و گفت _فکر کردم قطع کردی، سریع کارت و بگو. ویرایش شده در نُوامبر 26 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 24 (ویرایش شده) #پارت سی و نه... +فقط میخوام یه لحظه با لیانا حرف بزنم لطفا. _فکر نمیکنم سهراب از این کار خوشش بیاد زنگ و پیام و براش ممنوع کرده +منظورت چیه؟ لیانا کجاست؟. به جای جواب دادن به سوالاتم گوشی را به لیانا داد که گفت_چی میخوای؟ چرا نمیذاری به حال خودم بمیرم..... حرفش را قطع کردم و گفتم +لیانا چرا اینجوری حرف میزنی؟. با تعجب گفت _مهتا..... تویی؟. +آره منم، تو خوبی؟. با بغض گفت _چرا منو اینجا تنها گذاشتی؟ چرا بهم زنگ نزدی؟ منتظرت بودم. +من بهت زنگ زدم تو جواب ندادی حتی پیام هم دادم ولی تو جواب سر بالا دادی و خواستی مزاحمت نشم. _نه اشتباه میکنی سهراب گوشیم و گرفته بود و تا الان دست اون بود ولی تو میتونستی به ترانه زنگ بزنی، شماره شو که داشتی. +نه نداشتم، لیانا چه اتفاقی افتاده؟ امروز پدرت و دیدم خیلی اوضاعش داغون بود. بغضش ترکید و شروع کرد به گریه و گفت _تقصیر من بود خیلی زیاده روی کردم من نمیخواستم اینجوری بشه.... شایان گوشی را ازش گرفت و گفت _بسه لیانا اتفاقی نیفتاده که انقد خودت و اذیت میکنی، بسه برو تو اتاقت. خطاب به ما گفت _وقتی همچی درست بشه میتونی با لیانا صحبت کنی ولی الان هم به نفع توِ هم لیاناست که با هم صحبت نکنین، منو ببخشید ولی خداحافظ. قطع کرد ناراحت بودم هم بخاطر لیانا و هم بخاطر اینکه سر هیچ داشتم زندگیم را نابود میکردم ولی از اینکه او مرا پس نزده بود خوشحال بودم به بهار نگاه کردم و گفتم +هنوزم فکر میکنی اون ارزش نداره؟. شونهای از سر بیتفاوتی بالا انداخت و گفت _وقتی ازش خوشم نیاد بی ارزشه. ولی من میدانستم که او آدم خوبی است. آن شب را پیش بهار ماندم مامان طفلکش مانتو و مقنعه مرا شست و خشک کرد که برای دانشگاه رفتن لخت نمانم و بعد از خوردن صبحانه با بهار راهی دانشگاه شدیم حس خوبی داشتم که دوستانم برگشتن سعی میکردم به سهراب اهمیت ندم حتی نگاهش هم نکردم چون تقصیر او بود که من فکر میکردم لیانا با من مشکل دارد یک گوشی زنگ میخورد اهمیت ندادم مال کیست ولی خب صدایش را که نمیتوانستم اهمیت ندهم سهراب بود که میگفت_باز چه خبره؟. نمیدانم چه شنید که دسش را مشت کرد و با ناراحتی گفت _شایان تا نیم ساعت دیگه اگه پیداش نکنی من همه زندگیم و از دست میدم.... نه پای پلیس و وسط نکش خودت برو دنبالش، ترانه رو هم ببر.......منم میرم خونه منصور یه سر و گوشی آب بدم. بعد قطع کرد و دوباره تماس گرفت ولی کسی جواب نداد دوباره گرفت بازم جواب نداد محکم دستش را به دیوار کوبید و داد زد _لعنت بهت. یکی از دخترها به طعنه گفت _چه عجب بالاخره صدای شما رو شنیدیم. سهراب به او اهمیت نداد و بلند شد و از کلاس خارج شد، کنجکاو بودم چیشده، زنگ زدم به لیانا جواب نداد نگران شدم که نکند لیانا فرار کرده باشد میترسیدم سهراب پیدایش کند و مثل آن روز رو پلههای خانهیشان بزنتش. با نگرانی به بهار نگاه کردم آرام گفت _دخالت نکن زندگی خودشونه، به من و تو ربطی نداره. سر تکان دادم ولی خب نمیتوانستم نگران نشوم بعد از کلاس هم خانه رفتم. بهار میخواست پیش من بیاید یا من را با خود ببرد، میترسید باز کله شق بازی دربیاورم ولی به او اطمینان دادم که هیچکار نمیکنم تا قبول کرد که بروم. در را باز کردم و داخل رفتم ، ولی قبل از اینکه در را ببندم یکی روبرویم ظاهر شد، لیانا بود گفتم +تو اینجا چیکار میکنی؟ اصلا از کجا منو پیدا کردی؟. اشکهایش جاری شد و هیچی نگفت نزدیک رفتم و بغلش کردم و گفتم +سهراب دنبال تو میگرده. ویرایش شده در نُوامبر 26 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 24 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 24 (ویرایش شده) #پارت چهل... آرام و با صدایی که از ته چاه درمیامد گفت _من از خونه.... فرار کردم، جایی و نداشتم که برم..... آدرس اينجا رو هم... خودت بهم گفته بودی، میشه ازت... خواهش کنم.... بذاری اینجا بمونم؟. چیکار میکردم قبول میکردم؟ سهراب بعدا به قول عزیزخانم پوست از سرمان میکند اگه قبول نمیکردم ممکن بود اتفاق بدی برایش بیفتد گفتم +آره آره بیا تو. کمکش کردم و بالا بردمش و روی زمین پتو چند لایه انداختم تا جای خشک نشیند گفت _بهم پتو میدی؟. نگران شدم و گفتم +تب داری، هوا که خیلی خوبه. جواب نداد و دراز کشید برایش پتو آوردم و چای هم گذاشتم. چون طبق معمول هیچی داخل یخچال نبود زنگ زدم تا غذا بیاورند. کنار لیانا نشستم و گفتم+چرا از خونه فرار کردی؟. گفت _نمیتونستم حرفای عزیزخانم و شایان و قبول کنم باید از زبون بابام هم بشنوم اومدم تا پیداش کنم. +لیانا، چرا میخوای این کار و بکنی؟ به قول عزیزخانم تو اگه بابات و انتخاب کنی سهراب و خرد کردی. با گریه و بلند گفت _میگی چیکار کنم اون بابامه، میخوام بگه که منو ول نکرده میخوام بگه که مامانم زنده است میخوام بگه که از اینکه مواد و به من ترجیح داد ناراحته و لب به اون کوفتی نزده تا منو برگردونه..... حرفش را قطع کردم و گفتم +لیانا انقد خودت و ناراحت نکن من کمکت میکنم تا همچی و بفهمی. چای جوشید دمش کردم و داخل لیوان ریختم و برای لیانا بردم، نشست و چایش را خورد گفتم +بعد از رفتن من چه اتفاقی افتاد؟. چشمهایش پر اشک شد و گفت _تو که رفتی من با سهراب دعوام افتاد و ازش خواستم بگه که چرا نمیذاره بابام و ببینم ولی طفره رفت، انقد با هم بحث کردیم که عصبی شد و کل وسیلههای خونه رو شکست خیلی ازش ناراحت بودم از رو پلهها هلش دادم، افتاد و دستش در رفت و سر و صورتش زخم شد ولی خیلی شانس اوردم که حالش خوبه... مهتا ازت خواهش میکنم نگو که من اینجام، باشه؟. سر تکان دادم و او هم پتو را رو خودش کشید و خوابید. نمیدانستم چگونه میخواهد پدرش را پیدا کند که از آن سوال بپرسد، شاید باید از امیر کمک میگرفتم ولی اگه باز بهار غر میزد یا میخواست به سهراب لو بدهد چی؟ باید مدتی میگذشت تا لیانا حالش بهتر شود. زنگ خونه را زدند، لیانا هراسان از خواب پرید و گفت _سهرابِ ؟... تو منو لو دادی؟. گفتم +نه.. نه احتمالا غذا آوردن. خودش را جمع و جور کرد و پتو را تا زیر گلویش بالا کشید. در را باز کردم پیک بود پولش راحساب کردم و غذا را گرفتم و داخل بردم و رو به لیانا گفتم +دیدی بیخود ترسیدی . غذا را جلویش گذاشتم و گفتم +ببخشید، هیچی تو خونه نداشتم که برات غذا بپزم مجبور شدم از بیرون بگیرم. به جعبه پیتزا خیره شد و گفت _میل ندارم. کنارش نشستم و در جعبه را باز کردم و یه تیکه برداشتم و مثل مامانهایی که سر بچههایشان کلاه میگذارند گفتم +دهنت و باز کن هواپیما داره میاد. بعد صدای هواپیما دراوردم خندید و پیتزا را از من گرفت و گفت _دیوونه. بعد گاز زد و گفت _تو مطمئنا مامان خوبی میشی برای من. به بازویش زدم و گفتم +ساکت باش خرس گنده. خندید و بقیه پیتزایش را خورد. منم غذای خودم را خوردم گفتم +چطور میخوای بابات و پیدا کنی؟. گفت _شایان فردا میخواد بره پیشش تا باز براش مواد ببره، میخوام تعقیبش کنم. +خب تو که اینجایی از کجا میخوای بفهمی کی میره کجا میره؟. نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت _منو دست کم گرفتی من از خونه فرار کردم که بتونم راحت تعقیبش کنم عجله نکن فردا میفهمی. از کاری که میخواست بکند میترسیدم ولی خب نمیتوانستم حرفی بزنم میترسیدم از اینجا هم برود و بلایی سرش بیاید مجبور به سکوت بودم.... ویرایش شده در نُوامبر 26 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 28 (ویرایش شده) #پارت چهل و یک ... باید برای خرید خانه میرفتم از دیروز که لیانا آمده بود نتوانستم به خوبی از او پذیرایی کنم آماده شدم و از اتاق خارج شدم، لیانا نبود حدس زدم شاید دستشویی رفته ولی آنجا هم نبود، نگرانش شدم یک نامه روی اپن گذاشته بود،در آن نوشته بود _نگران من نباش من به خانهی سهراب آمدم ، باید پدرم را پیدا کنم هر وقت توانستم با تو تماس میگیرم. حالا میفهمم چرا دیشب خواست روی مبل بخوابد و حاضر نشد به اتاق برود. نمیتوانستم نگران نشوم بلافاصله لباسهایم را پوشیدم و تاکسی گرفتم و به سمت خانهی سهراب حرکت کردم. باید لیانا رو پیدا میکردم، ولی چطور؟ اطراف خانه را نگاه کردم هیچ خبری از لیانا نبود هر لحظه نگرانیام بیشتر میشد کمی که گذشت در خانه باز شد و شایان از آن خارج شد، با فاصله پشت سرش حرکت کردم تا سر کوچه رسیدم لیانا را دیدم که داخل یک تاکسی نشسته بود و به محض دیدن شایان حرکت کرد. دخترک احمق نمیدانستم هدفش چه بود، پشت سرشان میرفتم بدون اینکه بدانم مقصد کجاست؟ شایان از کوچه پس کوچههای قدیمی میرفت،لیانا پشت سرش و من هم پشت سرشان. وارد یک کوچه باریک با خونههای قدیمی، تاحالا اینجا نیامده بودم شایان از ماشین پیاده شد و زنگ یک خانه را به صدا درآورد من هم کرایه را حساب کردم و بدون اینکه شایان بفهمد داخل ماشینی که لیانا سوارش بود نشستم از دیدنم خیلی تعجب کرد گفت _تو اینجا چیکار میکنی؟. گفتم +مگه قرار نشد باهم بیایم؟ چرا تنها اومدی نترسیدی یه بلایی سرت بیاد؟. _من نمیخواستم تو رو وارد مشکلاتم بکنم اگه دیشب هم اومدم خونهات برای این بود که امروز راحت بتونم دنبال شایان بیام. +خب حالا، منکه تنهات نمیذارم... اینجا کجاست؟. _نمیدونم. +نمیدونی؟! پس چرا اومدی؟. _امیدوارم بتونم بابام و پیدا کنم حدس میزنم همینجاست. + حالا میخوای چیکار کنی؟. _منتظر میشم تا شایان بیاد بعد میرم داخل، اگه درست بودکه چه بهتر اگه نه هم که مجبورم به یک روش دیگه پیداش کنم. بعد از گذشت ده دقیقه ، شایان از خانه خارج شد و سوار ماشین شد و رفت. ما هم کرایه رو حساب کردیم و لیانا سمت خانه رفت ولی به من اجازه نداد و میخواست تنها حرف بزند من هم قبول کردم ولی گفتم +در و باز بذار هر اتفاقی هم افتاد داد بزن میام کمک. خندید و گفت _قهرمان بازی میخوای دربیاری؟. در زد و صدای یه آقای عصبانی آمد که _باز چی میخوای؟ دست از سرم بردار. در را باز کرد و با دیدن لیانا خشک شد و گفت _تو.. تو اینجا چیکار میکنی؟. لیانا گفت _اومدم خونهام، مگه تو همینو نمیخواستی؟. مرد سرش را از در بیرون آورد و داخل کوچه را نگاه کرد و گفت _تنها اومدی؟ اون خانم با توِ؟. لیانا نگاهم کرد و گفت _اره با منه، میخوام باهات صحبت کنم میخوام بدونم مامانم کجاست؟. مرد گفت _باشه بیا تو، دم در خوبیت نداره. لیانا داخل رفت مرد خطاب به من گفت _بیا تو، اینجا برای یه دختر خطرناکه. لیانا گفت _بیا. با اینکه میترسیدم ولی قبول کردم و وارد خانه شدم. یک حیاط قدیمی که دور تا دورش خرت و پرت ریخته بودن وسطش یک حوض داشت ولی خیلی کثیف بود حالم بهم میخورد مرد از بین آشغالها دو تا صندلی برداشت و وسط حیاط گذاشت و گفت _بیا بشین دخترم، خیلی خوش اومدی. رو به من گفت _شما هم بشین الان براتون چای میارم. لیانا گفت _مهمونی نیومدیم که! فقط اومدم چندتا سوال بپرسم و برم، خودت و خسته نکن بیا بشین. مرد از وسط راه برگشت و گفت _باشه دخترم، هر چی تو بگی، ولی وقت برای حرف زدن زیاده. لیانا حرفش را قطع کرد و گفت_نه من وقت ندارم باید سریع برگردم حالا بگو مادرم کجاست؟ باهاش چیکار کردی؟. مرد اهی کشید و گفت _چرا میخوای منو با این حرفا عذاب بدی؟ چرا میخوای یادم بیاری رفتنش رو؟. لیانا گفت _بهم بگو مامانم کجاست؟. ویرایش شده در نُوامبر 28 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 28 #پارت چهل و دو... مرد گفت _خب مامانت ما رو ترک کرد و با یه نامردی ازدواج کرد و رفت شهر دیگه، الان اون مهم نیست تو مهمی که برگشتی خونهات، من خیلی خوشحالم از این اتفاق. لیانا گفت _داری دروغ میگی، مادر من مرده تا کی میخوای مخفی کاری کنی. مرد گفت _نه اون نمرده، زنده است هرچی شنیدی دروغه، من پیداش کردم شوهرش مرده ازش خواستم برگرده ولی اون گفت تا تو رو برنگردونم، نمیاد.. تو بمون پیشم! با هم میریم میاریمش و سه تایی باهم زندگی میکنیم من قول میدم. لیانا داد زد _دروغ میگی مامان من مرده، وقتی من تو این خونه بودم اون مرد، خودکشی کرده بخاطر همین منو از خودت دور کردی بخاطر همین منو بردی خونه بیبی، بهم واقعیت و بگو...خواهش میکنم. مرد گفت _دنیاجان.. دخترم.. یعنی حرف اون غریبهها رو بیشتر از پدرت قبول داری؟ من بهت دروغ نمیگم. لیانا با بغض داد زد و گفت _به من نگو دخترم، من دختر تو نیستم... بهم راستش و بگو، چرا مامانم خودکشی کرد؟ قبرش کجاست؟. مرد گفت _دخترم... لیانا دوباره داد زد_گفتم من دختر تو نیستم مگه کری؟. مرد گفت _باشه باشه آروم باش، خب مامانت خودکشی کرد درسته، ولی چرا؟ این مهمه. لیانا _چرا؟. مرد نیشخندی زد و گفت _چند وقت پیش تو خیابون دیدمت که به اون مردک بی سر و پا میگفتی بابا،... برو از همون بابات بپرس واقعیت و بهت میگه... البته اگه بتونه. لیانا آروم روی صندلی نشست و گفت_منظورت چیه؟به سهراب چه ربطی داره؟. مرد _نبایدم بهت واقعیت و بگن ولی همون مرد عوضی کاری کرد که مادرت دست به خودکشی بزنه. لیانا داد زد _حرف بزن میخوای منو هم بکشی. مرد گفت _بهت میگم ولی شرط دارم، باید قول بدی که پیشم میمونی بعد همه چیز و بهت میگم. لیانا سر تکان داد و گفت _قول میدم ولی واقعیت و بگو. نزدیک رفتم و گفتم+داری چیکار میکنی ؟ میخوای اینجا بمونی؟ تو این آشغالا؟. لیانا با چشمهای اشکی نگاهم کردو گفت _دخالت نکن، خودم میدونم چیکار میکنم. به مرد گفت _حالا بگو، بهت قول دادم دیگه. مرد گفت _میگم ولی به خودت، دوست ندارم هیچ مزاحمِ غریبهای از راز زندگیمون باخبر بشه. نمیخواستم لیانا را تنها بگذارم. گفتم +من هیچ جا نمیرم، مگر با لیانا. مرد بلند شد و گفت _مزاحمِ عوضی، گمشو از خونهام بیرون، میخوام با دخترم تنها باشم. از ترس عقب رفتم ولی کم نیاوردم گفتم +نمیرم. در خونه محکم کوبیده شد مرد سمت در رفت و بازش کرد ناگهان وسط حیاط افتاد، لیانا بلند شد و کنار من ایستاد مشخص بود ترسیده من هم همینطور، دستهای همدیگر را گرفتیم صدبار آرزو کردم که کاش نمیامدم یا زمانی که مرد گفت برو، میرفتم. سه تا مرد شیکپوش وارد شدن یکی جلو آمد و یقهی بابای لیانا را گرفت و بلندش کرد و یک مشت زیر چونهاش زد، پیرمرد طفلی دوباره پخش زمین شد و گفت _چه خبرتونه خب یکم فرصت بدین ببینم کی هستین. یکی از مردها گفت_خب حالا شناختی؟ ده دقیقه بهت وقت میدم تا پولت و تسویه کنی. بعد روی صندلی نشست و ساعت مچیش را نگاه کرد و گفت _زمانت از الان شروع شد. بابای لیانا قهقهای زد و گفت _خب من اگه پول داشتم که به موقعش باهات تسویه میکردم. تو گوش لیانا گفتم +توروخدا بیا بریم، من میترسم یه بلایی سرمون بیارن. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 28 (ویرایش شده) #پارت چهل و سه... با چشمهای اشکی نگاهم کرد و گفت _منو ببخشید که تو دردسر انداختمت... بریم. از کنار مردها گذشتیم و سمت در رفتیم، مردی که روی صندلی نشسته بود معلوم بود رئیس آن دو نفر است. گفت _تا من پولم و نگرفتم کسی از این خونه خارج نمیشه. و بلافاصله یکی در را بست خیلی وحشتناک بود خیلی سریع چشمهایم را بین رئیس و زیر دستهایش میچرخاندم از اینکه بخواهند ما را کتک بزنند یا بلایی سرمان بیاورند خیلی میترسیدم زمان به سرعت سپری شد رئیس بلند شد و گفت _خب آقا، زمانت تموم شد ولی من هنوز به پولم نرسیدم حالا میگی چیکار کنیم؟. بابای لیانا گفت _ندارم، هرکار دلت میخواد بکن. رئیس گفت _خونهات که مال خودت نیست پس به درد نمیخوره. صندلی را روی آشغالها پرت کرد که صدای بلندی تولید کرد و گفت _این آشغالا هم که ارزشی نداره فقط میمونه یه چیز. نزدیک بابای لیانا رفت و روی پا نشست و گفت _اینکه بکشمت، دیهات با بدهی من تسویه میشه. با انگشت به ما اشاره کرد و گفت _این دوتا نخاله کیان؟. بابای لیانا گفت _دخترم و دوستش. بلند شد و گفت _یا میتونم دخترا رو جای طلبم ببرم. روبرویمان ایستاد و نگاهمان کرد و بعد به لیانا اشاره کرد و گفت _تو رو میخوام. بعد یکی از مردها سمت لیانا رفت و دستش را گرفت و خواست همراه خودش ببردش لیانا هی داد میزد و میگفت_ولم کن.. دست کثیف تو بهم نزن... دست از سرم بردار. من هم دست لیانا را گرفتم و داد زدم +ولش کن عوضی.. میخوای چه غلطی بکنی؟من نمیزارم ببریش. ولی هیچکس گوش نمیکرد و فقط میکشاندش. بابای لیانا گفت _شما نمیتونیم اون هیچ جا ببرین. رئیس گفت _میتونیم و میبریم. بابای لیانا گفت _اون دخترِ سهراب همتیه. با شنیدن اسم سهراب، سه نفرشان جا خوردند، حتی آن کسی که لیانا را میکشاند، ایستاده بود و نگاه میکرد. رئیس گفت _داری مزخرف میگی تو که گفتی دختر خودته. بابای لیانا گفت _دختر خوانده سهراب همتیِ، تو که نمیخوای باهاش سر شاخ شی. رئیس _میخوام.. خیلی وقته که منتظرشم. بابای لیانا_اگه اون و ببری دوباره دشمنیتون از سر میگیره. رئیس _براش برنامه دارم چه بهتر که دخترش هم باشه. بابای لیانا_ازت خواهش میکنم اون و نبر. رئیس _با بردنش یه تیر و دو نشون میزنم هم طلبم و با تو صاف میکنم هم از سهراب انتقام میگیرم. بابای لیانا_هرکار بگی میکنم فقط اون و نبر. رئیس دستش را کنار گوشش حرکت داد انگار که میخواست مگس مزاحم را از خودش دور کند مردی که لیانا رو گرفته بود ولش کرد و لیانای طفلی خودش را به من چسباند، رنگش پریده بود با بغض گفت_خیلی خوشحالم که سهراب منو خرید تا هر روز با این صحنه روبرو نشم. بغلش کردم و گفتم +آروم باش، باید از اینجا بریم. بابای لیانا و رئيس داشتن باهم صحبت میکردند دستش را گرفتم سمت در کشاندم و به آقایی که ایستاده بود گفت _در و باز کن ما میخوایم بریم. مرد گفت _فقط با اجازه آقا وکیلی این در باز میشه. داد زدم+ گور بابای تو و وکیلی، گفتم در و باز کن ما میخوایم بریم. رئیس گفت _آهای دختر. نگاهش کردم که پشت سرم با فاصلهی چند تا قدم ایستاده بود گفت _تو خیلی پرو و زبون درازی،.. دوستِ این دختره بودی دیگه نه؟. هیچی نگفتم که گفت _چطوره تو رو ببرم؟. لیانا گفت _نه، من اجازه نمیدم. ویرایش شده در نُوامبر 28 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 28 #پارت چهل و چهار... رئیس نزدیک آمد و با یک دست لیانا را هل داد دخترک طفل معصوم پخش زمین شد باباش با عجله نزدیک آمد و گفت _داری چیکار میکنی مسلمون؟ دخترم و کشتی. کمک کرد تا لیانا بلند شود رئیس با سر به یکی اشاره کرد مردی که لیانا را گرفته بود سمتم آمد و خواست دستم را بگیرد که چادرم و داخل دستم مچاله کردم و عقب رفتم و داد زدم_به من دست نزن عوضی. رئیس یک سیلی به صورتم زد و گفت _عین بچه آدم زبون به دهن بگیر واگرنه بعدی و محکمتر میزنم. اشکهایم جاری شد لیانا باز نزدیک آمد و گفت _چی از جون ما میخوای؟ چرا راحتمون نمیذارین؟. باباش دستش را کشید و گفت _تو دخالت نکن و برو خونه. لیانا گفت _یعنی چی؟ اونا میخوان دوستم و ببرن تو میگی برو خونه. جلو آمد و گفت _بابام و بکش دیهاش با طلبت تسویه میشه به نفع همهمونه. با نگرانی نگاهش کردم که هیچ حسی تو صورتش نبود رئیس گفت _این دختر و ببرین دیگه حوصلهام داره سر میره. بعد خودش سمت در رفت. لیانا گفت _اون زن سهرابِ. رئیس ایستاد و نفسش را با حرص بيرون داد و گفت _چه بهتر... بریم. ولی هنوز چند قدم نرفته بودیم که گفت _اگه جون این دختر برات مهمه؟ سریعتر پولت و بیار واگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. بابای لیانا گفت _جونش برام مهم نیست ببرینش ازش کار بکشین و هر کار میخواین بکنین پولم با اون دختر بهتون تسویه میشه. داد زدم +تو یه حیوونی، تو غیرت نداری چطور میتونی با من این کار و بکنی؟. مرد گوشهی چادرم را گرفت و کشید با عجله بیرون میرفت، داد میزدم و تقلا میکردم تا ولم کند ولی او مثل خرس قوی بود من را به داخل ماشین هل داد، لحظه آخر لیانا را دیدم که داشت به سمتم میامد، ولی باباش نگهش داشت. خواستم پیاده شوم که ماشین را حرکت دادند با ترس نگاهشان میکردم گفتم +ولم کنین میخوام برم.. عوضیِ کثافت ماشین و نگه دار. مردی که کنارم بود با پشت دست به صورتم کوبید کخ از درد وادار شدم جلو خم شوم و دستم را روی صورتم گرفتم دوباره موهایم را کشید طوری که وادار شدم سرم را تا جایی که میتوانم عقب ببرم مرد کنار گوشم گفت _اگه دهنِ کثیفت و نبندی، همه شون و از ریشه درمیارم. درد بدی را در ریشهی موهایم حس میکردم گفتم +ولم کن حیوون. محکم کشید و بعد ولم کرد سر درد شدم گفتم +منو کجا میبرین؟ با من چیکار دارین؟. رئیس که جلو نشسته بود گفت _ تو واقعا زن سهراب همتی؟. چی میگفتم؟ تایید میکردم یا نه؟ کدومشان به نفعم بود؟ یاد زمانی افتادم که لیانا رو گرفته بودند وقتی باباش گفت دختر سهرابِ ولش کردن پس الان منفعت در تایید کردنش بود. کسی که کنارم بود دوباره تو صورتم زد و گفت _مگه کری؟ آقا با تو بود. گفتم +آره من زنشم. رئیس برگشت سمتم و گفت _خیلی خوب شد خیلی وقته که دنبالشم تا کاری که باهام کرد و تلافی کنم حالا زن عزیزش گیرمون افتاد. از گفتهام پشیمون شدم و گفتم +میخواین چیکار کنین؟. گفت _دلم میخواد قیافهی اون پست فطرت و زمانی که میفهمه زنش داره بهش خیانت میکنه رو ببینم. وای به من، من چیکار کردم! دستی دستی خودم را بدبخت کردم با ترس گفتم +نه.. نه... بهتون دروغ گفتم من زنش نیستم... توروخدا ماشین و نگهدارین... ولم کنین. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 28 #پارت چهل و پنج... رئیس عصبانی گفت _منظورت چیه؟ مگه ما مسخره توییم که یه دفعه میگی هستی باز پشیمون میشی... البته به نفعته که زنش باشی واگرنه تا شب نشده گوشت تنت و گرگهای بیابون تموم میکنن. رنگم پریده بود، نمیتوانستم حرفی بزنم نمیتوانستم کاری کنم، اگه زنش بودم من را بدنام میکردن و اگه نبودم مرا میکشتن! چه وضعی بود؟ مردی که کنارم بود گفت _خب حالا زنشی یا نه؟. آب دهنم را جمع کردم و تو صورتش پرت کردم و بعد از این شیرین کاری، جایزهام یک سیلی بود.... .... راوی... سهراب و شایان هر جایی که به ذهنشان رسیده بود را گشته بودن از خانهی دوستان تا خانهی دشمنان، ولی هیچ خبری از لیانا نبود. داخل خانه کسی جرات حرف زدن نداشت، بوی غذا پیچیده بود ولی کسی میلی به خوردن نداشت، سهراب با نگرانی کل شب را در حیاط قدم میزد شایان سعی داشت آرامش کند ولی بیفایده بود نزدیک صبح بود شایان گفت _امروز قرار بود برای بابای لیانا مواد ببرم میترسم بیاد اینجا ببینه دخترش نیست.... سهراب سمت شایان حمله کرد و یقهاش را گرفت و داد زد_اون عوضی بابای لیانا نیست باباش منم، فقط من، فهمیدی یا باز دوباره بگم؟. شایان گفت _باشه باشه آروم باش، منظورم منصور سرمدی بود. سهراب ارام شد و نفس عمیق کشید و گفت _ برو سراغش، به بهانهی مواد یه سر و گوشی هم آب بده، ولی وای به حالشه اگه لیانا اونجا باشه، جفتشون و میکشم. شایان بیخبر از تعقیب و گریزهای پشت سرش به سراغ منصور رفت، داخل حیاط، انبار و اتاق ها را نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که لیانا آنجا نیست مواد را تحویل داد و پیش سهراب برگشت، جفتشان از نبود لیانا ناراحت بودن. دیگر ظهر شده بود و خانه بی لیانا سوت و کور بود گوشی خانه زنگ خورد همه با عجله به سمتش رفتن، سهراب خواست جواب بدهد ولی شایان اجازه نداد و زودتر گوشی را برداشت.... ..... لیانا که از دزدیده شدن مهتا ناراحت بود به خانه تا شاید بتواند با پدرخواندهاش تماس بگیره ولی در خانه تلفن نبود به پدرش گفت _تلفنت و بده میخوام زنگ بزنم. پدرش گفت _اخه پیرمردی مثل من، تلفن رو میخواد چیکار؟. لیانا میخواست از خانه خارج شود ولی پدرش اجازه نداد و گفت _نگران نباش، خودم میرم دنبالش و پیداش میکنم. لیانا بلند گفت _تو اگه میخواستی پیداش کنی که اصلا نمیذاشتی ببرنش تو واقعا آدم مزخرفی هستی، از خودم خیلی عصبانیام که دل پدرم و شکستم و به حرفش گوش ندادم. منصور یک سیلی به گوش دخترکش زد و با فریاد گفت_پدر تو منم، نه اون مردک پست فطرت... اون فقط یه دزده که تو رو از من گرفت. بعد از خانه بیرون رفت، لیانا هم پشت سرش رفت ولی منصور جلویش را گرفت و گفت _برگرد تو خونه من یه کار کوچیک دارم زود برمیگردم. لیانا از کنارش گذشت و گفت _میخوام برم خونهام، دیگه به تو هم کار ندارم. منصور دست لیانا را گرفت و مانع رفتنش شد و گفت _میری خونه زبون به دهن میگیری تا بیام واگرنه بلایی سرت میارم که تو هم مثل ننهات، مرگ رو به زندگی ترجیح بدی شیر فهم شدی؟. داد زد_گمشو تو. لیانا از ترس عقب عقب رفت و وارد خونه شد و بعد در را محکم کوبید و به خودش و این فکر احمقانهاش که مهتا را به دردسر انداخته بود فحش داد ولی به خودش آمد که باید دوستش را نجات دهد در را باز کرد سر کوچه منصور را دید که ایستاده و محتویات یک بطری کوچک را سر میکشید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 28 #پارت چهل و شش... چون کوچه بن بست بود تنها راه فرار همانجا بود ولی خب حیف که نمیتوانست برود. به داخل خانه برگشت و آشغالها را زیر و رو کرد تا شاید چیز به درد بخوری پیدا کند ولی همش بیارزش بود. گوشهی حیاط انبار بود که به زیر زمین پله میخورد، لیانا وارد شد لامپ نداشت ولی پنجره کوچک که به طرف حیاط بود کمی روشنایی بخشیده بود همه چیز را زیر و رو کرد تا تلفن را پیدا کرد و به خانه رفت و تلفن را به برق زد و بلافاصله شمارهی خانه رو گرفت و با بوق دوم جواب دادن شایان گفت _الو بفرمایید. لیانا زبونش گرفته بود دوباره شایان گفت _بفرمایید شما کی هستین؟. لیانا مِن مِن کنان گفت _شا.. شایان.. منم.. لیانا. شایان گفت _معلوم هست کجایی دختر؟ از دیروز همه جا رو دنبالت گشتیم. لیانا با ترس و نفس نفس زنان گفت_اومدم خونه قدیمیمون.... شایان کمکم کن، مهتا تو دردسر افتاده امروز سه نفر اومدن و بردنش. شایان گفت _باشه باشه آروم باش، میایم پیشت...تو میدونی کی بردتش؟. لیانا هقهق زد و گفت _نمیدونم ،اسم لعنتیش و یادم نمیاد.... فکر کنم مرده وَ.. وَکیل بود. شایان با ترس گفت _منظورت آقای وکیلیه؟. گوشی از دست لیانا کشیده شد و بلافاصله قطع شد منصور گفت _داری چه غلطی میکنی عوضی؟ چطور میتونی به بابات خیانت کنی و زنگ بزنی به اون آشغالِ کثافت. لیانا با بغض گفت _چیکار کنم دوستم تو خطره، من همینجا بشینم؟ تو اسم خودت و گذاشتی مرد؟ به خودت بابا میگی؟ لعنتی اگه یه اتفاقی براش بیفته من از چشم تو میبینم. منصور بخاطر بلبل زبونی دخترش یک سیلی تو گوشش جایزه داد و گفت _خفه شو بی پدر و مادر، گمشو بيرون اومدن دنبالت. لیانا با تعجب گفت _کی اومده؟ تو به دختر خودت هم رحم نمیکنی؟. منصور گفت _سریع بیا بیرون من وقت ندارم. دست لیانا را گرفت و کشید، لیانا با دیدن دوتا مرد غریبه داخل حیاط جا خورد و فهمید که قراره باخت پدرش را با تن و بدنش تسویه کند قبل از اینکه از در خارج شوند، لیانا خودش را عقب کشید منصور بخاطر مس*تی پخش زمین شد و لیانا در را بست و به آن تکیه داد منصور خودش را جمع و جور کرد و در را هل داد و دنیا را صدا زد ولی لیانا از جایش تکان نخورد و داد زد _گورتو گم کن تو یه حیوون بی مصرفی، حالم ازت بهم میخوره. منصور محکم به در کوبید و گفت _دنیا در و باز کن تا نشکستمش. یک ربعی گذشت ولی لیانا در صورتی که فقط گریه میکرد حاضر به باز کردن در نشد و پدرش هم بیخیال در زدن و التماس کردن نشد. پنج دقیقه دیگر هم گذشت منصور گفت_بسیار خب من میرم، دیگه خودت میدونی و این آقایون. لیانا باورش نمیشد که پدرش آنقدر نجس باشه که دختر خودش را سر قمار بفروشد همیشه در داستانها میخواند و باور نمیکرد و حالا خودش به آن روز افتاده بود یکی پشت در آمد و گفت _تا سه میشمرم اگه در و باز نکنی میشکنمش. لیانا داد زد_برو به درک بیشرف. مرد خندید و گفت _بیشرف که باباته.... در و باز کن آشغال. لیانا داد زد_گمشو برو به جهنم، من در و باز نمیکنم تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی. مرد با پاش محکم کوبید به در، تیغه ی در به کمر لیانا خورد و دردش گرفت ولی بلند نشد مرد دوباره کوبید لیانا از درد جلو خم شد و مردک توانست وارد شود. لیانا اشک ریخت و عقب رفت. مردی که در حیاط به انتظار ایستاده بود به داخل رفت و با یک لبخند چندشآور نزدیک لیانا شد و خواست لمسش کند صدای سهراب آمد که گفت_ چه غلطی میکنی حیوون؟. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 28 (ویرایش شده) #پارت چهل و هفت... لیانا خودش را بالا کشید و از روی شانهی مرد، سهراب را دید که وارد خونه شد مرد که داخل بود گفت _بهبه آقای همتی عزیز، شریک تجاری من، شما کجا؟ اینجا کجا؟. سهراب غرید_گورتو گم کن بیشرف. مرد گفت_این قضیه بین منو و منصورِ ،تو دخالت نکن. شایان یقه شو گرفت و گفت _اگه بین تو و منصورِ، به این دختر چیکار داری؟. مرد گفت _دخترش و خریدم، الان هم اومدم ببرمش،به تو ربطی نداره گورتو گم کن. سهراب عصبی شد و سراغش رفت و دست شایان را آزاد کرد و مرد را کتک زد و گفت _اون دختر منه بیشرف، تو میخوای دختر منو ببری؟. مرده متعجب پرسید _ولی منصور که گفت دختره مال اونه. سهراب شناسنامه لیانا را باز کرد و جلویش گرفت و گفت _چشمای کورتو باز کن و خوب نگاه کن مگه از رو جنازه من رد شی که بتونی دخترم و ببری عوضی. مرد از خونه بیرون رفت و منصور را صدا زد وقتی به آن رسید سیلی محکمی نثارش کرد و گفت _مردک بیخاصیت تو بهم دروغ گفتی تو میخواستی رابطه من و اقای همتی و خراب کنی. بیفوت وقت میزدش. لیانا که خیالش راحت شد که کسی با آن کاری ندارد وسط اتاق نشست، سهراب بغلش کرد و گفت _دختر قشنگم خوبی؟ نترس من پیشتم ،نمیذارم اتفاقی برات بیفته. لیانا با ترس گفت _من.... من.. من. سهراب گفت _آروم باش دخترم، آروم باش پاشو بریم خونه. به لیانا کمک کرد تا بلند شود شایان گفت_خوبی دختر ؟چرا انقد بیفکری، اخه نگفتی یه بلایی سرت میاد. ماهان که دوست سهراب و نگهبان خانهاش بود گفت _داداشم الان که وقت این حرفا نیست، خداروشکر که حالش خوبه، شما برین من خودم هر کاری لازمه رو انجام میدم. سهراب، لیانا را به سمت ماشين برد و کنارش نشست و شایان هم پشت فرمان نشست و خواستن حرکت کنند که لیانا گفت_کجا میریم؟. سهراب گفت _میریم خونه تو باید استراحت کنی. لیانا سرش را از روی شانه سهراب برداشت و گفت _نه.. پس مهتا چی میشه؟ باید اون و نجاتش بدیم. سهراب گفت_ آروم باش اون به ما ربطی نداره، خانوادهاش نجاتش میدن. لیانا با بغض گفت_ولی اون کسی رو نداره،.. اون بخاطر من اومد ،بخاطر نجات من گرفتار شد توروخدا بریم کمکش کنیم، نمیخوام از دستش بدم خواهش میکنم بریم کمکش. سهراب دوباره بغلش کرد و گفت_باشه تو رو میبریم خونه، خودمون میریم دنبالش، خوبه؟. لیانا گفت _منم میام، نمیخوام فکر کنه تنهاش گذاشتم. سهراب خواست اعتراض کند که لیانا گفت _اگه منو نبری دیگه دوستت ندارم. سهراب سکوت کرد و شایان به سمت خانه وکیلی میرفت تو این مدت لیانا تمام اتفاقاتی که افتاده بود را توضیح داد... ویرایش شده در نُوامبر 28 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 28 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 28 *بخش پنجم* #پارت چهل و هشت... ... مهتا... هوا رو به تاریکی میرفت داخل انبار تو یک ویلای خارج از شهر که مشخص بود خیلی وقت است کسی به آن سر نزده نشسته بودم، ناگهان در باز شد و رئيس یا همان آقای وکیلی وارد شد و گفت _خب خانمی، نگفتی تو زن سهرابی یا فقط دوستِ دخترشی؟. یاد حرفهای قبلش افتادم میترسیدم بگویم زنش هستم و بیحیثیتم کند یا بگویم دوستِ لیانام و سربه نیستم کنند چارهای جز سکوت نداشتم جلو آمد و داد زد _مگه با تو نیستم بی پدر. از شنیدن کلمه بیپدر، یاد پدر مرحومم افتادم و غم دنیا در دلم سرازیر شد چشمانم پر از اشک شد باز هم نزدیک شد و گفت _البته فرقی هم نمیکنه که کی هستی اگه زنش باشی که چه بهتر، داغتو میذارم رو دل سهراب، اگه دوستِ دخترش هم باشی که داغ رو دل دخترش میمونه... خيلی وقته که دنبال یه بهانهام تا نابودش کنم اون کثافت منو نابود کرد زندگیم و به لجن کشوند حالا نوبت انتقامه، ولی خیلی پشیمونم که چرا دخترش و نیاوردم. با حرص گفتم +تو یه حیوونی، پست فطرت، حالم ازت بهم میخوره. اب دهنم را جمع کردم و با شدت تو صورتش پاشیدم دستش را بالا آورد تا سیلی بزند که یکی گفت _آقا،.. یه آقایی به اسم همتی اومده باهاتون کار داره. دست وکیلی در هوا مشت شد و گفت _انگار خیلی هم نگران زنش نیست که بعد این هم مدت اومده. به سمت در برگشت و گفت _من میرم ولی چند نفر و میفرستم سراغت، بدم نمیاد سهراب، زن لعنتیشو تو اون وضع ببینه. نفسم بالا نمیامد میخواستم جیغ بکشم ولی صدایم درنمیامد، خواستم کمک بگیرم ولی لال شده بودم و نمیتوانستم. بعد از اینکه وکیلی رفت دو تا مرد داخل انبار شدند، اشک میریختم و در دل به خدا التماس میکردم که کمکم کند. دستم را کنار دیوار کشیدم و اولین چیزی که لمس کردم چوب بود برداشتم و به طرف مردها گرفتم تازه فهمیدم که بیل را برداشتم خیلی هم عالی بود ، اینطور میتوانستم خودم را نجات دهم گفتم +نزدیک نیاین، واگرنه میزنمتون. یکی گفت _تو خیلی سرسختی، ولی من رامت میکنم. دستش را سمتم دراز کرد و یک قدم جلو آمد با بیل روی دستش زدم که آخش در آمد و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت _کثافت لعنتی ، میدونم باهات چیکار کنم. باز نزدیک آمد و بیل را داخل دستش گرفت و کشید ولی مقاومت کردم و داد زدم +ولش کن حیوون، دست از سرم بردار، اسم خودت و گذاشتی مرد؟. مردی که تاحالا فقط نگاه میکرد نزدیک آمد و گفت _از دخترای شجاع خوشم میاد. بیل را از دستم کشید و دوتایی نزدیکم شدن گفتم +به من دست نزنین، ازتون متنفرم. یکی دستش را نزدیک صورتم آورد، اشک داخل چشمانم حلقه زد داد زدم+ به من دست نزن بیشرف، ولم کنین. روی زمین نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم. دیگر هیچ امیدی نداشتم دست یکی را روی شانهام حس کردم داد زدم_به من دست نزن، گمشو بیرون کثافت نجس. هقهقم بلند شد تا اینکه رئیس گفت _ولش کنین. از صدای پاهاشون فهمیدم عقب رفتن، سرم را بالا گرفتم، وکیلی و سهراب را دیدم که جلو در ایستاده بودن سهراب نزدیک آمد و به اون دو مرد سیلی زد و گفت _بیشرفای کثافت، به چه جراتی به زن من نزدیک شدین؟. از شنیدن حرفهایش تعجب کردم چرا گفت زن من؟ رو به من گفت _بلند شو، باید از اینجا بریم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.