Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 14 اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 14 رمان :محرمِ_قلبم. نویسنده :مهدیه طاهری. ژانر :عاشقانه. ماجراجویانه. رمزآلود. خلاصه : داستان دختری که بعد از فوت پدر و مادرش برای دانشگاه به تهران امده عاشق همکلاسی اش (سهراب) میشود که هیچ علاقه ای به او ندارد و به صورت اتفاقی با نامزد سهراب دوست میشود و پا به خانهیشان میگذارد و در پی یافتن حقیقت درگیر دردسرهای تلخ و شیرین میشود. مقدمه:هر داستانی از رازی شروع میشود که کسی جرأت بیانش را ندارد. در آوار خانه ی قدیمی، خاطراتی زندگی میکند که کسی نامشان را به زبان نمی آورد، گویی گذشته هنوز میان خاکستر ها نفس میکشد، چشم به راه کسی که حقیقت را از میان غبار سال ها بیرون بکشد. در میان این تاریکی جرقه ی عشق روشن میشود، عشقی که مرز میان گذشته و حال را میشکند و قلب ها را به مسیری میکشاند که گاهی از سرنوشت فراترند. سفری آغاز میشود، سفری میان شهرها و یادها تا پرده از رازی برداشته شود که سالها سایه اش بر خانه ای سنگینی کرده است. و شاید تنها در لحظه ای که عشق و حقیقت روبه رو میشوند، معنای واقعی خانواده آشکار میشود. ناظر: @ELAHEH 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 29 (ویرایش شده) #پارت چهل و نه... از دیوار کمک گرفتم و بلند شدم و پشت سرش راه افتادم و با ترس از بین آن دو نفر گذشتم و خودن را به سهراب رساندم. هنگامی که از در میخواستیم خارج شویم، وکیلی گفت _خب آقا همتیِ گل، خیالت راحت شد که زنت سالمه، حالا نوبت مذاکره است. سهراب گفت _تا زمانی که اینجاست، من خیالم راحت نیست. به من نگاه نمیکرد ول مخاطبش من بودم گفت _برو بیرون، شایان و لیانا منتظرن. خواستم بروم که وکیلی جلو راهم و گرفت و گفت _این خانم هیچ جا نميره تا حساب من با تو تسویه نشده. به سهراب نگاه کردم که گفت _همین که به خودت جرات دادی زن سهراب همتی و بدزدی یعنی حسابمون تسویه شده. باز خطاب به من گفت _بریم. وکیلی دوباره سد راهم شد و گفت _آقای همتی، هنوز حسابم باهات صاف نشده تو کلی به من ضرر زدی زندگیم و نابود کردی حالا که با پای خودت اومدی من نمیذارم به این راحتی از اینجا بری. سهراب گفت _این قضیه بین منو توِ، وقتی زنم رفت بعد صحبت میکنیم. وکیلی خندید و گفت _نه من نمیذارم بره باید باشه و بشنوه که شوهرش چه آدم کثیفیه. بعد با سر به آن دو مرد اشاره کرد که نزدیک آمدن و یکی دست سهراب را گرفت و آن یکی نزدیک من شد و خواست دستم را بگیرد داد زدم+به من دست نزن. سهراب عصبانی گفت _دستت بهش بخوره، خردش کردم. مرد ایستاد وکیلی گفت _بریم خونه، اونجا راحتتر میتونیم صحبت کنیم. بعد خودش راه افتاد با ترس به سهراب نگاه کردم که دستش را از دست مرد درآورد و رو به من گفت _بریم. سرم را به نشانهی نه تکان دادم و گفتم +من میترسم. با اخم گفت _غلط کردی اومدی اینجا که حالا بترسی... جلو تر برو حواسم بهت هست. دلم گرفت من به خواست خودم که اینجا نیامده بودم که اینجور میگفت، حالا خوب است که من دخترش را از این دیوانه خانه نجات دادم. راه افتادم ولی خیلی میترسیدم و مدام پشت سرم را نگاه میکردم که ببینم سهراب هست یا نه. وقتی وارد خانه شدیم چند مرد قوی هیکل هر گوشهی خانه ایستاده بودند و وکیلی روی مبل نشسته بود و از ما خواست بنشینیم، سهراب رو مبل روبرویش جا خوش کرد و ازم خواست کنارش بشینم حس بدی داشتم حواسم به اطراف بود که یک وقت بلایی سرمان نیاورند ولی سهراب مثل همیشه آرام بود، وکیلی گفت _خب تعریف کنین کجا و چطور باهم آشنا شدین؟. رو به من گفت _اصلا چطور تونستی مخ آقای همتی و بزنی؟ تا جایی که من میدونستم هیچکی تو زندگیش نبود حالا یهو چجوری سر و کله شما پیدا شد، نمیدونم. سهراب گفت _کار جاسوسات خوب نبوده آمار غلط بهت دادن،... خب برو سر اصل مطلب، چی میخوای؟. وکیلی بی تامل گفت _هر چی که ازم دزدیدی، پول، خونه، ماشین، خانوادهام. سهراب نیشخند صدا داری زد و گفت _اشتهات هم بد نیست. وکیلی به یکی نگاه کرد و سرش را یک تکان کوچیک داد همان موقع یکی از قوی هیکلها تفنگش را روی سر سهراب گذاشت، از ترس هینی کشیدم و دستانم و را روی دهنم گذاشتم، ولی سهراب انگار کار هر روزش بود که یک نفر تفنگ رو سرش بگذارد با آرامش نشسته بود. وکیلی گفت _یا چیزایی که ازت خواستم و بهم میدی یا میکشمت. سهراب به پشتی مبل تکیه داد و گفت _خب بکش. وکیلی که از رفتار و آرامش سهراب جا خورده بود گفت _تو خیلی شجاعی و انگار از مرگ نمیترسی ویرایش شده در نُوامبر 29 توسط Mahdieh Taheri 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 29 #پارت پنجاه... سهراب خندید و گفت _کسی از مرگ میترسه که زنده باشه نه کسی مثل من که سالهاست مرده، چیزی که میخوای دست من نیست البته که اگه بود هم بهت نمیدادم... حالا تو آزادی که منو بکشی ولی باید بذاری خانمم بره. تو بد وضعیتی بودیم ولی از اینکه سهراب به من گفت خانمم، قند تو دلم آب شد وکیلی گفت _متاسفم خانمت جایی نمیره، تو که مُردی، پس به دردم نمیخوری بجات میتونم این خوشگله رو بکشم. دوباره سرش را تکان داد و مرد اسلحه به دست با تفنگش به سمت من نشانه گرفت با ترس و التماس به سهراب نگاه میکردم ولی او نگاهش فقط به وکیلی بود ، سهراب گفت_بهت یه فرصت میدم، میتونی جونت و برداری و فرار کنی و دیگه برنگردی، یا میتونی اینجا بمیری، انتخابش با خودته. وکیلی بلند خندید و گفت _تو خیلی بامزهای، تفنگ رو سر شماست بعد منو تهدید میکنی؟بهت یک ساعت وقت میدم تا همه چیز و مثل قبلش کنی واگرنه این خانم خوشگله رو میفرستم اون دنیا. سهراب نگاهم کرد و گفت _بیخود خودت و خسته نکن تا یک ساعت دیگه قرار نیست اتفاقی بیفته، الان بکشش. چشمهام پر از اشک شد باورم نمیشد که سهراب آنقدر از من متنفر باشد که بخواهد من را نابود کند حالم از او بهم میخورد وکیلی گفت _یعنی انقد ازش متنفری که میخوای بکشمش. سهراب گفت _برعکس، خیلی هم دوستش دارم فقط میخوام بگم که قرار نیست چیزی بهت تعلق بگیره خودتو اذیت نکن مثل بچهی آدم زندگیتو بکن. از جا بلند شد و گفت _حوصلهام داره سر میره من دیگه میرم اگه قرار نیست بکشیش پس با خودم میبرمش. رو به من گفت _یا بلند شو یا همینجا بمیر. بی تعلل بلند شدم سهراب به سمت در راه افتاد و من هم پشت سرش میرفتم هنوزبه در نرسیده بودیم که صدای شلیک گلوله آمد که به پای راست من خورد، جیغ کشیدم و نشستم. از درد داشتم میمردم نگاه کردم که وکیلی لعنتی تفنگش را سمت ما نشانه رفته بود گفت _من بهتون اجازه رفتن ندادم حالا مثل بچهی آدم بشینین سرجاتون، واگرنه گلوله بعدی، تو مغزتونه. نفسم داشت بند میامد فقط داد میزدم و گریه میکردم سهراب روبرویم نشست و پایم را نگاه کرد وگفت _انقد داد نزن اعصابم و بهم میریزی چیزی نشده که فقط یه گلوله از کنار پات رد شده. بعد سمت وکیلی رفت، باورم نمیشد که آنقدر بیخیال باشد پایم درد میکرد حس میکردم هر لحظه ممکن است قطع شود بعد سهرابِ لعنتی با آرامش میگفت هیچی نیست. یک خانمی باند و بتادین آورد و پایم را بست و مُسکن داد ولی از درد پام کم نشد فقط اشک میریختم خانم آروم گفت _نباید میومدی اینجا...باید بری واگرنه میکشنت. مثل خودش آرام گفتم +چجوری برم؟ دیدی که داشتم میرفتم این بلا رو سرم اورد. سر تکان داد و گفت _کاری ازم برنمیاد فقط دعا میکنم نجات پیدا کنی مواظب خودت باش. بلند شد و رفت از حرفهایش خیلی میترسیدم نکند بخواهند بلای دیگری هم سرم بیاورند! حواسم به سهراب و وکیلی بود که داشتن با هم حرف میزدن کاش به تفاهم میرسیدن تا ما از اینجا خلاص شویم روی زمین خودم را عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم گوشیم زنگ میخورد. نمیدانم چرا تا الان فراموشش کرده بودم و به پلیس زنگ نزده بودم. گوشی را از جیبم درآوردم و جواب دادم صدای نگران لیانا در گوشم پیچید که میگفت _مهتا خوبی؟ سهراب اونجاست؟. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 29 #پارت پنجاه و یک... +نه اصلا خوب نیستم ما اینجا گیر افتادیم. _نگران نباش ما کمکتون میکنیم الان زنگ میزنم پلیس بیاد. وکیلی تا گوشی را دید و داد زد _اون تلفن لعنتی و ازش بگیرین. یک آقایی سمتم آمد و تلفن را از دستم بیرون کشید و به زمین کوبید، گوشی خرد شد. باز بیاهمیت به من، با هم صحبت میکردن نمیدانم چی شنید که عصبی شد و داد زد_تا من به خواستم نرسم شما هیچ جا نمیرین. رو به افرادش گفت _ آقای همتی و خانمش مهمان ما هستن ازشون خوب پذیرایی کنین. خودش به طبقه بالا رفت. مردهایی که آنجا بودن تفنگهایشان را مصلح کردن و سمت ما نشانه رفتن دیگر کارمان تمام بود یک نفر سمتم آمد تا خواست دستم را بگیرد سهراب گفت _هی یارو، چه غلطی میکنی؟. مرده خودش را جمع و جور کرد و درعوض کسی به نام ملیکا را صدا زد همان خانمی که پایم را پانسمان کرد، کمکم کرد تا بلند شم از پا درد نمیتوانستم راه بروم به سختی از خانه بیرون رفتیم، سهراب و آن مردها هم دنبالمان بودن در گوشهی حیاط پشت درختان یک اتاق وجود داشت که واردش شدیم در اتاق چیزی جز یک تخت وجود نداشت ملیکا کمک کرد تا روی تخت بنشینم و بعد همه رفتند. از درد پام زجه میزدم و گریه میکردم سهراب روبرویم ایستاد و گفت _خفه میشی یا خودم خفهات کنم؟. دهنم را بستم و بیصدا اشک ریختم واقعا که خیلی بیرحم بود خودش که تاحالا گلوله نخورده بود که بفهمد چقد درد دارد. رو تخت نشست و دستهاش را روی سینهاش قفل کرد گفتم +اینا کیان؟ چی میخوان؟. نگاهش به روبرو بود گفت_نباید میومدی اینجا، گند زدی. +من نمیخواستم بیام به زور آوردنم. _عقلتو دادی دست یه بچه پانزده ساله؟. +میترسیدم اتفاقی براش بیفته. _میتونستی به من بگی. +قسمم داد که حرف نزنم. _همچی خراب شد. +چی میشه حالا؟. نگاهم کرد و گفت _برای مردن اماده باش. ترس وجودم را گرفت گفتم +نه... من نمیخوام بمیرم. نیشخند صداداری زد و گفت _بهت گفتم دور و بر لیانا نباش، گوش نکردی حالا باید تقاص پس بدی. +آقای همتی چرا چیزی که میخوان و بهشون نمیدی؟. _تا اون دست منه ما در امانیم و اگه بهش برسن.... ادامه نداد ولی فهمیدم که منظورش مرگ است گفتم +چی میخوان؟. جواب نداد بلند شد و از پنجره بيرون را نگاه کرد و دوباره نشست و از داخل جورابش گوشی دکمهای را درآورد و شمارهای گرفت و گفت _گوش کن زیاد وقت ندارم، من با یک خانم تو ویلای مصطفی وکیلی زندانی شدیم. _............ _تنها خواستش دارایی و خانواده شه. _............ _نه دارم وقت میخرم برای فرارمون. _............ _باشه ولی زیاد وقت ندارم این خانم که همراهمه پاش تیر خورده. _............ _باشه خودم یه کاری میکنم. قطع کرد و گوشی و در جورابش گذاشت گفتم +تو گوشی داری، چرا زنگ نمیزنی پلیس؟. _پلیس به ما کمکی نمیکنه باید فرار کنیم. +اخه چجوری؟. بلند گفت _خیلی حرف میزنی رو اعصابمی. منم مثل خودش بلند گفتم +تو خیلی بیرحمی، من جای دختر تو مجازات میشم، میخواستن به من دست درازی کنن، پام تیر خورده، هنوز تو ناراحتی؟ واقعا متاسفم برات، حالم ازت بهم میخوره. آروم گفت _بهت گفتم ازم فاصله بگیر بهت گفتم اگه باهام باشی آسیب میببنی ولی تو چی گفتی؟.. گفتی میخوای از غمم کم کنی، گفتی میخوای کنارم باشی.. حالا غر نزن و کنارم بمون. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 29 #پارت پنجاه و دو... +من منظورم از اینکه میخوام کنارت باشم این نبود که تو یه اتاق زندانی باشیم، من میخواستم. ادامه ندادم که گفت _میخواستی مثل دوتا آدم عاشق زیر بارون راه بریم و با هم زندگی رمانتیکی شروع کنیم، اینطور نیست خانمی، زندگی با من یعنی خود دردسر. از حرفش خجالت کشیدم و جواب ندادم. بلند شد و سمت پنجره رفت و بازش کرد حفاظ داشت کمی تکانش داد ولی انگار خیلی سفت بود سمت در فلزی که از نیمه به بالا شیشهای بود و پشتش حفاظ داشت رفت، دستگیره را بالا و پایین کرد وقتی مطمئن شد باز نمیشود، خم شد و از جوراب دیگرش چاقو درآورد و سعی کرد با استفاده از آن قفل را باز کنه، ادم وحشتناکی بود تو جورابش گوشی داشت چاقو داشت دلم میخواست بدانم دیگر چه چیزی دارد. بعد از کمی دستکاری کردن در، صدای تیکی داد و سهراب ایولی گفت و در را باز کرد از اتاق بیرون رفت و نگاهی به اطراف انداخت و برگشت. رو به من گفت _اگه زحمتی نیست پاشو بریم. بلند شدم ولی خیلی اذیت بودم و با زحمت قدم برمیداشتم. جلو در رسیدم و گفتم +نمیتونم راه برم خیلی درد دارم. گفت _پس همینجا بمون. سمت خانه میرفت. گفتم +کجا میری در خروجی اینطرفه. _فقط احمقان که میرن سمت در خروجی، مطمئن باش حداقل ده یا بیست نفر اونجا منتظر ما وایستادن. با زحمت و فاصله دنبالش میرفتم، وقتی دید خیلی ازش فاصله دارم برگشت و گفت _چند کیلویی؟. با تعجب نگاهش میکردم ما الان دو قدمی مرگ بودیم و او دنبال وزن من بود دوباره گفت_هرچیز و باید چند بار بپرسم؟. +62 کیلو، چطور؟. هووفی کشید و گفت _دعا میخونم فقط بگو قَبِلتُ. بعد شروع کرد به یه چیز عربی خوندن وقتی تموم شد گفت _حالا بگو. کلمه را گفتم دستش را زیر زانوهایم آورد و از زمین بلندم کرد و دست دیگرش را زیر کمرم برد هینی کشیدم و چشمانم را و بستم و گفتم+داری چه غلطی میکنی؟ منو بذار زمین. گفت_متاسفم، به پای تو بخوایم راه بریم گیر میوفتیم. محکم زدم به سینهاش و گفتم +تو نامحرمی منو ولم کن. نیشخندی زد و گفت _من الان محرمتم، خودت قبول کردی. با تعجب گفتم +چی؟ من کی قبول کردم. جواب نداد طول کشید تا بفهمم که صیغه خوانده. با سرعت خود را به پشت خانه رساند. کلی بشکه و آشغال ریخته بودن مرا زمین گذاشت و بشکهها را صاف گذاشت و بالا رفت و آن طرف دیوار را نگاه کرد و بعد دستش را سمتم دراز کرد و گفت_بیا بالا امنه. دلم راضی نبود ولی یاد آن صیغه افتادم دستش را گرفتم و با کلی زحمت خودم را بالا کشیدم ، روی دیوار رفت و کمک کرد تا خودم را بالا بکشم ، درد پام هر لحظه بیشتر میشد آنطرف دیوار خیلی بلند بود گفت _میتونی بپری؟. سرم را به نشانه نه تکون دادم از سر بیحوصلگی هوفی کشید و خودش را آویزون کرد و بعد دستانش را رها کرد و پایین افتاد، حواسم به اطراف بود که کسی من را نبیند ولی انگار هیچ کس فکر نمیکرد ممکن است کسی از دیوار پشت خانه فرار کند. سهراب گفت_ کجا رو نگاه میکنی بیا پایین دیگه. گفتم +نمیتونم، ارتفاع خیلی زیاده. گفت_بپر میگیرمت. سر تکان دادم و گفتم +نه.. نه نمیتونم. گفت_اگه نیای من میرم، حوصلهی یکی به دو کردن با تو رو ندارم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 29 #پارت پنجاه و سه... میترسیدم ولی باید انجامش میدادم چادرم را در بغلم جمع کردم و مثل سهراب دستانم را به لبهی دیوار گرفتم و پاهایم را آویزون کردم بعد یواش خودم را به سمت پایین هل دادم، پای دیوار را نگاه کردم سهراب آماده بود تا من را بگیرد گفت _خب حالا دستات و ول کن. چشمهایم را بستم و کاری که گفت را انجام دادم نامردی نکرد قبل از اینکه کامل به زمین برسم مرا گرفت، تو بد موقعیتی بودیم ولی خیلی لذت میبردم از اینکه سهراب بغلم کرده آن هم درصورتی که بهم محرم است. پای دیوار نشست و دوباره گوشیش را درآورد و زنگ زد و گفت که فرار کردیم. داشت قوزک پای راستش را ماساژ میداد، کنارش نشستم و گفتم +خوبی؟. دوباره بلند شد و گفت _بریم. گفتم +کجا؟ مگه آدرس اینجا رو ندادی؟ من دیگه نمیتونم راه برم. نیشخند زد و گفت _نه اینکه از اون موقع خودت راه میرفتی؟ کمرم شکست. دوباره خم شد و دستم را گرفت و مجبورم کرد تا بلند شوم زیر بازویم را گرفت و با هم همقدم شدیم ،کلی راه رفتیم همه جا درخت بود دقیقا همانند جنگل، تاحالا اینجا نیامده بودم گفتم +اینجا کجاست؟. _مازندران، الان دقیقا وسط جنگلیم. با تعجب گفتم +چی میگی؟ داری شوخی میکنی؟. عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت _موقعی که آوردنت مگه تابلو ها رو ندیدی؟. +نه چشمام و بسته بودن نمیدونم یه چیزی بهم خوروندن خواب بودم. میخواستیم از یک شیب تند بالا برویم سختم بود آرام قدم برمیداشتم، نمیفهمیدم چرا مثل قبل بغلم نمینکرد تا سریعتر برسیم! دلم خوش بود، قصد کشتن ما را داشتند و من به فکر بغل کردن سهراب بودم با هر زحمتی که بود بالا رفتیم و بعد از چند متر به یک کلبهی قدیمی رسیدیم آنقدر کثیف بود که میشد فهمید کسی به آنجا سر نزده. سهراب من را ول کرد و رو زمین نشست و دوباره پایش را ماساژ میداد. دلم ضعف میرفت از صبح هیچی نخورده بودم گفتم +گشنمه. پایش صدای وحشتناکی داد سهراب طفلی پخش زمین شد تازه فهمیدم که پایش در رفته بود در حالت دراز کش مانده بود کنارش نشستم و گفتم +خوبی؟. آرام گفت _گوشیمو بده. جورابش را پایین دادم و گوشی را برداشتم و دستش دادم، روشنش کرد و بلافاصله روی زمین گذاشت و گفت _لعنتی آنتن نداره. کمی که حالش بهتر شد با کمک دیوار بلند شد و بیرون رفت، نمیتوانستیم زنگ بزنیم تا کسی به کمکمان بیاید، گشنه بودیم، مصدوم بودیم، خیلی وضعیت بدی داشتیم. سهراب تو ایوان نشست و گفت _امشب و باید اینجا بمونیم سعی کن خوب استراحت کنی تا فردا ببینیم چی میشه. همانجا دراز کشید گفتم +میخوای بیرون بخوابی؟اینجا حیوون نداره مگه؟. هیچی نگفت دلم نمیامد بیرون بماند اگه حیوون درندهای بهش حمله میکرد؟ اگه ماری عقربی چیزی میامد و نیشش میزد؟ ولی خب چارهای نبود نمیشد که پیش من بیاید، درست است که الان محرمم بود ولی باز هم ناجور بود سرم را روی زمین گذاشتم و خوابیدم... یکی تکانم داد با ترس بیدار شدم سهراب بود سریع تو جام نشستم خیلی آرام گفت _بلند شو باید بریم. منم آرام گفتم +کجا؟ الان؟. _پیدامون کردن اگه الان نریم گیر میفتیم. ترس وجودم را فرا گرفت سهراب کمک کرد تا بلند شوم و راه بروم، از پشت کلبه به سمت ناکجا اباد میرفتی،سپیده دم بود ولی با وجود درختان تنومند،نوری به داخل جنگل نمیتابید، از پشت سر نور چراغ قوههایشان را میدیدم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 29 #پارت پنجاه و چهار... در دل تاریکی و انبوه درختان و پای مجروح کلی راه رفتیم وجود حیوانات خطرناک را هم که نگویم بهتر است. هوا کاملا روشن شده بود که به یک روستا رسیدیم، مردم بیدار شده بودن و از خونههایشان بیرون زده بودن سهراب از آقایی پرسید _آقا اینجا خونهَای پیدا میشه که ما بتونیم استراحت کنیم. مرد سر تا پایمان را نگاه کرد و گفت _پای خانومت خون ریزی داره چی شده؟. سهراب گفت _تو جنگل گم شدیم افتاد، پاش گرفت به یه سنگ و برید. مرد گفت _اینجا یه بهداری هست بهتون کمک میکنه. سمت آدرسی که مرد داده بود رفتیم، یک بهداری کوچک خارج از روستا بود وارد شدیم کلی زن و مرد و بچه آنجا به انتظار نشسته بودن، وقتی حال ما را دیدن يک آقایی بلند شد و از من خواست بشینم من هم از خدا خواسته نشستم و منتظر ماندیم تا دکتر بیاید. دلم برای سهراب میسوخت که با آن پای مصدومش مجبور بود سرپا بماند. حدودا یک ربعی گذشت خانمی داخل سالن آمد و گفت _ببخشید که منتظر موندین ماشین تو راه پنجر شد مجبور شدم پیاده بیام. نگاهش افتاد به من و سهراب، یکطوری نگاه کرد انگار که با خودش میگفت این غریبه ها چرا اینجان. نگاهش رو سهراب که نگاهش از پنجره بیرون بود قفل شد یهو گفت _ببخشید آقا. سهراب اهمیتی نداد انگار نشنید دکتر دوباره گفت _آقا با شمام. سهراب نگاه کرد و گفت _من؟. دکتر لبخند زد و گفت _اسم شما چیه؟. سهراب نگاهی به من انداخت و گفت _چه اهمیتی داره، پای این خانم آسیب دیده، میتونی درمانش کنی!؟. دکتر که به ذوقش خورده بود گفت _چه بداخلاق. و به اتاقش رفت و مردم یکی یکی داخل رفتن تا نوبت ما رسید با کمک سهراب وارد اتاق شدم و رو صندلی نشستم، دکتر گفت_خب چه اتفاقی افتاده؟. میخواستم واقعیت را بگویم که سهراب پیش دستی کرد و گفت _چاقو بریده. دکتر از من خواست تا روی تخت بشینم با زحمت بلند شدم و به حرفش عمل کردم وسیلههایش را آورد و شروع کرد ب باز کردن پانسمان تا زخم را دید با تعجب گفت _مطمئنی که با چاقو بریده؟. سهراب گفت _بله خانم، شما کارتو انجام بده چیکار داری که چیشده؟. دکتر گفت _ ماهیچه و رگها بدجور پاره شدن کار من نیست باید ببرین شهر. پانسمان را بست و از جا بلند شد و گفت _البته من بعید میدونم کار چاقو باشه... امیدوارم کارتون به پلیس نیفته چون باید براشون توضیح بدین که کجا و چطور گلوله خورده. سهراب نزدیک دکتر رفت و دستانش را روی میز گذاشت و گفت _خانم، ما خیلی کار داریم لطفا یه کاری بکنین. دکتر گفت _متاسفم کار من نیست باید جراحی بشه. سهراب گفت _هزينهاش هر چقدر باشه تقدیمتون میکنم هر وسیلهای بخواین میارم فقط درمانش کنین. دکتر گفت _اقا این کار خیلی خطرناکه، خارج از تخصص منه، باید بره بیمارستان. سهراب نگاهش به دکتر بود ولی خطاب به من گفت _بلند شو بریم. بعد خودش زودتر رفت گفتم+میریم بیمارستان؟. با بیرحمی گفت _نه، بهتره پات و از دست بدی ولی کارت به پلیس نیفته. قبل از اینکه از اتاق خارج شود دکتر گفت _نمیخوای بهم اسمتو بگی آقای بداخلاق؟. سهراب نگاهش کرد و گفت _دنبال چی میگردی؟. دکتر گفت _قیافت برام آشناست انگار تو رو سالها تو خیالم میبینم. _سهراب همتی. دکتر هینی کشید و با چشمای گرد شده گفت _سُ.. سُ سهراب؟. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Mahdieh Taheri ارسال شده در نُوامبر 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در نُوامبر 29 #پارت پنجاه و پنج... بعد از جایش بلند شد و نزدیک رفت. گفت _امکان نداره. دستش را نزدیک صورت سهراب برد تا لمسش کند ولی سهراب صورتش را چرخاند. دستهای دکتر در هوا خشک شد، سهراب گفت _شما منو میشناسین. _تو پسر هوشنگی!. سهراب بعد از کلی نگاه کردن و فکر کردن گفت _عمه صدیقه؟. _نه من ما... آره عمه صدیقهام. سهراب نیشخندی زد و گفت _فکر میکردم مردی، چیشده حالا بعد این همه سال قیافم برات آشنا اومد؟. _من فکر میکردم تو رو از دست دادم هوشنگ بهم گفت دور از جونت مردی. _دروغ نگفته من مردم فقط جسمم اینجاست. _این چه حرفیه میزنی؟ خیلی خوشحالم که حالت خوبه، کلی دنبال یه اثری از زنده بودنت گشتم، بعد تو انقد بیانصافی. سهراب خنده عصبی کرد و گفت _بیخیال بابا، همه میدونن که همه اتفاقات تقصیر تو بود، تو بودی که میخواستی منو بکشی، تو بودی که تمام مدت زیر پای اون هوشنگ دربه در نشستی تا زندگیم و سیاه کنه ، تو بودی که منو تو اون سرمای لعنتی از خونه بیرون کردی، یادته بهم چی گفتی؟ گفتی اگه یه روز از عمرم باقی مونده باشه پسرِ اون دختر خیابونی و با دستای خودم دفن میکنم... کافیه یا بازم بگم؟. دکتر خود را به نزدیکترین صندلی رساند و روی آن نشست. رنگش پریده بود صدای نفسش یکی درمیان شنیده میشد سهراب با نیشخند نگاهش میکرد انگار خوشحال بود که حال عمهاش بد شده. دکتره گفت _هوشنگ کجاست؟. نیشخند سهراب جمع شد و گفت _انگار پیر شدی فراموشی گرفتی، یادت نیست اون مرد، خودت که اونجا بودی و دیدی. دکتر نفس عمیق کشید و خداروشکری گفت و ادامه داد _خیلی خوشحالم که حالت خوبه.... این خانم چیکارته؟. _زنمه. دکتر نگاهم کرد باز سهراب گفت_یادته بهم گفتی من هرگز نمیتونم ازدواج کنم؟ گفتی نفرینم میکنی که هیچ زنی دوستم نداشته باشه، گفتی حتی نمیتونی جنس مخالفت و لمس کنی چه برسه به اینکه بخوای ازدواج کنی و بچه دار شی، ولی میخوام بهت بگم من ازدواج کردم با کسی که دوستم داشت... نمیدونم چقد از شنیدن این حرف ممکنه ناراحت بشی ولی باید بگم من دارم پدر میشم مهتا دوماهه بارداره. از شنیدن این حرف سرخ شدم و سرم را پایین انداختم. باورم نمیشد برای اینکه عمهشو حرص بدهد این کارها را میکرد. دکتر بلند شد و نزدیک من آمد و گفت _این حرف حقیقت داره؟ تو عروس منی؟ تو میخوای بچهی سهرابم و به دنیا بیاری؟. از خجالت و تنفر نگاهش نکردم و جواب ندادم. سمت سهراب برگشت و گفت _باورم نمیشه، این بهترین خبری بود که بعد این همه وقت شنیدم. سهراب را بغل کرد و گفت _سهرابم، خیلی خوشحالم که زندهمو دارم عروس و نوهمو میبینم و از همه مهمتر پسر عزیزم رو، میدونی چند ساله تو حسرت اینکه پیدات کنم سوختم و ساختم کلی التماس اون صدیقه عوضی و کردم کلی دم در خونه دوست و آشنا رو زدم ولی هیچکی جواب نداد آخرین باری که بابات و دیدم التماسش کردم قسمش دادم ولی اون عوضی یه تله خاک پشت همین بهداری نشونم داد و گفت اینجا دفنت کرده ولی همیشه میدونستم که دروغ میگه من بخاطر تو اینجا اومدم ولی الان تو زندهای، روبرومی. سهراب از خودش جداش کرد و گفت _تو... کی هستی؟. _من مادرتم... یادت نیست مامان رعنا... سهراب بگو که منو یادت نرفته. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.