Abel 46 ارسال شده در 26 بهمن 1399 Share ارسال شده در 26 بهمن 1399 (ویرایش شده) نام رمان: ★彡سیرکِ سَلآخی彡★ نویسنده: ❖نیلیا آریا❖ ژانرها: ༺جنایی، عاشقانه، تراژدی༻ ساعت پارتگذاری: هر روز ●•°خلاصه: هیچ میدانی یک عمر زیر یک مشت تهمت زندگی کردن به چه معناست؟ یا اصلا فکر کردهای که یک انسان چگونه میتواند با یک مشت دروغ پوچ، بهترین و زیباترین سالهای زندگیاش را بگذراند؟ مسلم است که هیچ ندانی! شاید این اتفاقات، دوزخی بیش نیست؛ سوختن در آتش شعلهور و زبانه کشِ وجودت، زجرآورترین اتفاق ممکن است و من مشتاقم همه با آتش گداختهی درونم همراه دلقک های سیرک تبدیل به خاکستر شوند و تاوان عمری که بر گذشته را بدهند؛ فرقی ندارد چیکسانی در این آتش نابود میشوند، دوست، آشنا، همسر یا حتی زنی که مرا بهدنیا آورده، من فقط خواهان حقی هستم که نا عادلانه بر باد رفته است! ویرایش شده 27 بهمن 1399 توسط Sety2007 8 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
N.a25 50,969 ارسال شده در 26 بهمن 1399 Share ارسال شده در 26 بهمن 1399 سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ➖➖➖➖➖ 🚫 لطفا قبل از نگاشتن رمان، قوانين انجمن مطالعه فرماييد.👇 https://forum.98ia2.ir/topic/53-قوانین-نوشتن-رمان ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/77-آموزش-نویسندگی ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @Tara.S ناظر: @qazal_as ویراستار: @Sety2007 به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. @Abel ➖➖➖➖➖ *درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست.* ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 2 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Abel 46 ارسال شده در 26 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 26 بهمن 1399 (ویرایش شده) ●•°مقدمه: تماشاچیان قهقهه سر میدهند اما چه میدانند در نهایتِ این نمایش طنز و خنده دار آنها را سلاخی خواهم کرد! حلقه را آتش میزنند و من دنبال اولین داوطلب برای نمایش پیشرو هستم... نگاهم را میان جمعیت میگردانم، قیافهی تک- تک تماشاچیان را از نظر میگذرانم. هر چه باشد مرحلهی اول نمایش است، باید پرشور و شوق باشد انگشت اشارهام او را نشانه میگیرد و قربانی نخست انتخاب میشود. ویرایش شده 27 بهمن 1399 توسط Sety2007 6 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Abel 46 ارسال شده در 27 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 27 بهمن 1399 (ویرایش شده) اسلحه را در دستم فشرد، با اخم گفتم: - نمیخوام. دست خالیاش را زیرچانهاش کشید و گفت: - پسر اونی مگه نه؟! لحظهای حس کردم جریان خون در رگهایم منجمد شد. آبدهانم را به آرامی فرو دادم، لبهایم را با زبان تر کردم؛ میخواستم حرف بزنم، کلمهای به زبان بیاورم اما بیفایده بود. حرفی برای گفتن نداشتم، نمیتوانستم پسش بزنم. نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم تردیدم را پنهان کنم و گفتم: - آره اوریا پارسا منم. اسلحهای که حتی اسمش را هم نمیدانستم در دستم گذاشت و کنار کشید. با تعجب به سرتاپایش چشم دوختم، موهای جوگندمی با بینی کشیده و چشمان سبز داشت. چهرهی مهربانی به خودش گرفته بود، احساس میکردم میتوانم به او اعتماد کنم. ابرویش را بالا انداختم گفت: - اوریا! پدرت چجور آدمی بود؟ از سوالش جا خوردم. 《مگه نگفته بود دوست پدرمه؟!》 بالاخره لب باز کردم و گفتم: - مگه نگفته بودید دوست پدرمید؟ لبخندی دنداننما تحویلم داد و گفت: - ولی من فقط در حد یه دوست میشناسمش، اما نمیدونم چجور پدری بود. ناخواسته لبخندی بر روی لبم نشستم، با لرزشی که در صدایم بود شروع به صحبت کردم: - پدر خیلی خوبی بود، نمیتونم با کلمات توصیفش کنم، من همیشه اون رو به چشم یه اسطوره میدیدم اما... 《نباید ادامه بدی پسر، این مرد نباید از همه چیز با خبر بشه!》 غرق در افکارم بودم که صدایش من را به خودم آورد. - اون اسطوره شکست مگه نه؟! لحظهای چشمانم گرد شد، با لحنی که سعی در پنهان کردن بغضم داشتم گفتم: - نه! سرش را سرزنشوار تکان داد و گفت: - بیش از این عواطفت رو محک نمیزنم، فقط یک سوال ازت دارم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - بله؟ از جوابی که دادم حیرتزده شدم، من نمیتوانستم با او کار کنم. معترضانه گفتم: - من نمیتونم همراه شما باشم. دستش را در هوا تکان داد و گفت: - تو هم پسر من محسوب میشی رسمیت رو کنار بذار، فکرش رو بکن یه اسطوره مثل پدرت میشی... صدایش را پایین آورد و بعد از مکثی ادامه داد: - یه گل سرخ زیبا و جذاب اما خار دار! 《اسطوره؟ پس پدر من برای همه یه اسطور محسوب میشد》 حرفهایش وسوسهام میکردند، هر چیزی که به پدرم مربوط بود مجذوبش میشدم، اما این فرق داشت. سرم را بالا گرفتم و گفتم: - از یاد نَبرید که من غیر از پدرم یه مادر هم دارم! پوزخندی زد و گفت: - مادرت؟! همون زنی که آخر عیدها میاد پیشت و حتی بیستوچهار ساعت کامل کنارت نمیمونه؟! 《حقیقت واقعا دردناکه و این مرد داشت حقیقت رو خیلی بیپرده میگفت!》 اسلحهای که در دستم بود را به سمتش گرفتم و گفتم: - به وقت بیشتری نیاز دارم. سریع از جایم بلند شدم و به سمت در رفتم، زیرلب مدام تکرار میکردم: - این گذشتهی نحس کی از من دست میکِشه؟! @Sety2007 ویرایش شده 27 بهمن 1399 توسط Sety2007 6 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Abel 46 ارسال شده در 28 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 28 بهمن 1399 (ویرایش شده) ❀پارت دوم❀ همین که قدم به بیرون از اتاق گذاشتم یکدفعه چند مرد عضلانی مقابلم ایستادند. ترسیدم، آمدن به اینجا اشتباه محض بود! در حالی که وحشتزده به چهرههای آنها چشم دوخته بودم همان مردی که ادعا میکرد دوست پدرم است از اتاق خارج شد. در را پشتسرش بست و دستش را به آرامی روی شانهی راستم گذاشت. در جایم میخکوب شدم، پلکهایم را با آرامش روی هم گذاشتم 《نترس پسر تو قوی تر از این حرفایی!》 سرم را به سمتش برگرداندم و در چشمانش خیره شدم. با لحن عصبی گفتم: - محافظات چرا اینطوری میکنن؟! انگاری که شگفتزده شده است گفت: - چه عجب لحن رسمیت رو کنار گذاشتی! اخم غلیظی کردم و گفتم: - جوابم رو بده. دستش را بر روی موهایم کشید و گفت: - تا سه روز میتونی مهمون من باشی. سکوت کردم، مثل همیشه خفه شدن را ترجیح میدادم. سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم: - عذرمیخوام اما نمیشه. دستش را بیشتر بر روی شانهام فشار داد و گفت: - چرا؟ کم- کم داشت دردم میگرفت، دندان هایم را محکم روی یکدیگر فشار دادم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم: - قصدت چیه؟ *** - شیر یا خط، مرگ یا زندگی،شیر یا خط، زندگی یا مرگ؟ مدام این را زیرلب زمزمه میکردم تا شاید بتوانم از مرور خاطرات جنون آورم، فرار کنم! گرمای دستی را بر روی شانهام احساس کردم، سرم را برگرداندم و در صورت رامتین خیره شدم. - هی پسر چته؟! از وقتی اومدیم اینجا این قیافه رو بهخودت گرفتی! سرم را به نشانه اینکه مشکلی وجود ندارد تکان دادم و به آرامی گفتم: - چیزی نیست. با لب و لوچه آویزان روی صندلی فلزی که کنارم بود نشست. دستش را مانند بچه ها زیر چانهاش گذاشته، پوفی کرد و گفت: - حیف رئیس اینجا نیست، وگرنه کلی حال میکردیم! با صدای بلند شروع به خندیدن کردم و میان خندههایم گفتم: - بابا که اصلا پیش ما نمیاد. لبخندی شیطنتوار زد و گفت: - با چهار سال پیش خیلی فرق کردیا. من هم مانند او دستم را زیر چانهام گذاشتم و گفتم: - چه فرقی؟ سرش را بلند کرد به سقف که هالوژن های کریستالی به زیبایی خودنمایی میکردند خیره شد و گفت: - شادتر شدی، بهش میگی بابا، خیلی آسون آدم میکُشی و... مکثی کرد و درحالی که به چشمانم خیره شده بود گفت: - بدون خجالت و تردید حرف میزنی. پلکهایم را روی هم فشردم، ازش رو گرفتم و گفتم: - آدمها تغییر میکنن. شانههایش را بالا انداخت و گفت: - آره خب. پوزخندی زدم و گفتم: - ببین مثلاً تو هیز بودی هیزتر شدی! قهقههای زدم، رامتین مانند بچهها پاهایش را روی صندلی جمع کرد، زانوهایش را به خودش فشرد و با نگاه معذبی به دیوار خیره شد. پسگردنی محکمی روی گردنش نشاندم و گفتم: - مرتیکه گنده،درست بشین. اخم غلیظی کرد و چیزی نگفت، اخلاق رامتین دلخوری و مسخره بازی بود. اهمیتی ندادم و از جایم بلند شدم. به سمت پلهها میرفتم که صدایش را از پشت سرم شنیدم: - اوریا کجا؟ خمیازهای کشیدم و گفتم: - خواب. @Sety2007 ویرایش شده 28 بهمن 1399 توسط Sety2007 5 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Abel 46 ارسال شده در 29 بهمن 1399 مالک Share ارسال شده در 29 بهمن 1399 (ویرایش شده) ❀پارت سوم❀ از میله های خاکستری پلههای کرم رنگ خانهی مجلل گرفتم و بالا رفتم. در پلهی ششم صدای رامتین بلند شد: - هی اوریا لج بازی نکن، بهجز تو کس دیگهای رو توی این خراب شده ندارم. سرم را با سرزنش تکان دادم، پوفی گفتم که یکمرتبه موبایلم در جیبم شروع به لرزیدن کرد. نگاهی به صفحه انداختم، پدرم بود. تماس را برقرار شد. گفتم: بله قربان؟! با نگرانی که در صدایش موج میزد گفت: - همهاش تلهست! این اولین بار بود که پدرم با چنین لحنی صحبت میکرد. یکی از ابرو هایم را بالا انداختم و موشکافانه گفتم: - منظورت چیه بابا؟ با همان لحن نگرانش گفت: - منظوری وجود نداره، خیانت کردن، الان توی انبارن! طبق عادت همیشگیام پوزخندی صدادار زدم به حالت کشیدهای گفتم: - نگران نباش هیچکس نمیتونه از دست من فرار کنه! لبخندی که از سر رضایت میزد را به خوبی از آنطرف گوشی هم احساس میکردم! تماس را قطع کردم، با صدای بلند رو به رامتین گفتم: - جمع کن بریم. سرش را کمی کج کرد و گفت: - منظورت چیه؟ شیطنتوار گفتم: - به یاد قدیماً قراره دوتایی بازی کنیم. دستی به موهای قهوهای تیره رنگش کشید و از جایش بلند شد، لبخندی معنادار تحویلم داد؛ به سمت گاوصندوق رفت و کلت گازیاش را خارج کرد. ناخواسته پاهایم را به زمین زدم و با هیجان گفتم: - زیادهروی نیست؟ نگاهی سرسری به سرتاپایم انداخت و گفت: - این رو کسی میگه که مثل بچهها از هیجان پاهاش رو به زمین میکوبه؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - من فقط یه پسر بیستسالهام هیجانام عادین! اسلحهاش را به سمتم گرفت که سریع من هم کلتم را خارج کردم، میدانستم که میخواهد شوخی های خرکیاش را شروع کند. یکبار اسلحهاش را در دستش چرخاند و گفت: - هیولا! شانههایم را بالا انداختم و گفتم: - وقت تنگه رامتین سریع باش. دستهایش را به نشانه تسلیم شدن بالا آورد و به سمت در رفت. از پلهها پایین رفتم و به دنبالش راه افتادم. همزمان از خانه خارج شدیم، رو به یکی از محافظ ها که کنار در ایستاده بودند گفتم: - ماشین رو حاضر کن خبر چندان خوشی به دستم نرسیده. هر دو محافظ به پارکینگ رفتند تا ماشین را بیاورند. چند لحظه بعد سوار بنز سرمهای رنگ شدیم، پایم را روی پدال گاز فشردم. رامتین داشت صحبت میکرد اما جملهای در ذهنم میپیچید، وسوسهام میکرد تا به زبان بیاورمش اما گفتنش حماقت محض بود! 《شیطان زاده شیطان خواهد بود!》 با صدای آرامی، بهطوری که تنها خودم میتوانستم زیرلب زمزمهاش کردم: - شیطانزاده شیطان خواهد بود! نمیتوانستم با دقت به جاده خیره شوم و مدام آن جمله در گوشهایم انعکاس پیدا میکرد. یکدفعه متوجه رامتین شدم که با صدای بلند گفت: - اوریا! حواست کجاست؟ تند- تند پلک زدم و به جاده چشم دوختم، با سرعت زیادی از کنار ماشین ها گذشتم و چند دقیقه بعد وارد یک مسیر خاکی و خلوت شدم. نگاهی دقیق به اطرف انداختم، چند خانهی کهنه ساخت وجود داشتند و هیچ ماشینی گذر نمیکرد. یک ساختمان دو طبقه حدود ده متر جلوتر وجود داشت. @Sety2007 ویرایش شده 29 بهمن 1399 توسط Sety2007 5 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Abel 46 ارسال شده در 5 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 5 اسفند 1399 (ویرایش شده) «پارت چهارم» به رامتین اشاره کردم تا کنارم بایستد، سرش را جلو آورد و در گوشم زمزمه کرد: - وضعیت زیاد خطرناک نیست؟! با گوشه چشم نگاهی تند نثارش کردم و سرم را به نشانه منفی تکان دادم، اما برخلاف حرکاتم میدانستم که در وضعیت چندان خوشی قرار نداریم. شانه هایش را با بیخیالی بالا انداخت. از در پشتی وارد ساختمان شدم، با دیدن پلیسها لحظهای جا خوردم! یکی از زیردستها نزدیکم شد و با عجله گفت: - قربان وقتی جناب بزرگمهر پیگیر قضیه شدن، فهمیدیم که طرف معاملهها... میدانستم که قضیه از چه قرار است! میان حرفش زیرلب زمزمه کردم: - قصد طرف ها اصلا معامله نبود، چون اونها درواقع پلیس بودند! سرش را با شرمندگی پایین انداخت، نمیتوانستم خودم را کنترل کنم از وقتی که حرف این معامله باز شده بود، بزرگمهر مدام نخود آش من میشد و در نهایت تمام نقشه ها را به هم ریخت؛ از شدت عصبانیت کشیدهای محکم بر روی سمت راست صورتش نشاندم. رد کف دستم چند دقیقهای طول نکشید که بر روی چهرهاش سرخ شد، اما اهمیتی ندادم. سرم را به سمت رامتین که با حیرت به اطراف خیره شده بود برگرداندم و گفتم: - تعدادشون کمه اما چون امکان شناسایی وجود داره وضعیت یه مقدار خطرناک هست، ولی میتونیم با یه راهکار کار رو حل کنیم! چنگی به موهایش زد و با کلافگی گفت: - چی؟ - همشون نمیمیرن. بهحالت حیرتزده در صورتم چشم دوخت و گفت: - ما از پس اینا بر نمیآییم، مرگشون بهترین راه حل مونه! خمی به ابروهایم آوردم و گفتم: - همشون رو میگیریم. دستهایش را معترضانه تکان داد و گفت: - اوریا لجبازی نکن، نمیتونیم! محکم از یقهی پیراهن سفید رنگش گرفتم، ابروهایم را به حالت خاص بالا انداختم و با لحنی هشدار دهنده گفتم: - ببین اینجور چیزها حالیم نیست، من فقط میخوام انتقامم رو بگیرم! با وحشت در تیلههای نافذ قهوهای روشنم چشم دوخته بود، دستم را از یقهاش کنار کشیدم و گفتم: - نباید سرکردهها رو بُکشیم، فقط اونهایی که نقشی ندارن حذف میشن. عکسالعملی از خودش نشان نمیداد. دستم را از شدت عصبانیت مشت کردم و ضربهای محکم از شانهی راستش زدم. گویا که بهخودش آمده باشد گفت: - نقشه؟ به زیردست که هیکلی عضلانی و کت و شلوار مشکی به تن داشت رو کردم و گفتم: - برو به بزرگمهر بگو حملهی اول رو ما شروع میکنیم، تا اون موقع اون افرادش رو یهجا جمع کنه و بعد از اون با دستورات من پیش میریم. سرش را به نشانهی اطاعت تکان داد و از ما دور شد. بدون تعلل اسلحهام را بیرون کشیدم. رامتین هم همانکار را کرد، هردو میدانستیم که قرار نیست به ما تیراندازی کنند چون همیشه مهمترین ها را زنده میخواهند! طبق معمول برای افکارم پوزخندی بیصدا و آزار دهنده زدم و به آرامی از اتاقک پشت ساختمان خارج شدم. چشم چرخاندم تا مطمئن شوم که فقط آن حشره های موذی در آنجا وجود دارند یا نه. باصدای پایین رو به رامتین گفتم: - چند نفرن؟ نگاهی موشکافانه به اطراف انداخت و گفت: - نوزده. به زمین خاکی و سرد زیر پایم خیره شدم، ما نُه نفریم پس نُه به نوزده هستیم! زیرلب زمزمه کردم: - شروع میکنیم! @Sety2007 ویرایش شده 6 اسفند 1399 توسط Sety2007 4 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
.Venus 633 ارسال شده در 6 اسفند 1399 Share ارسال شده در 6 اسفند 1399 (ویرایش شده) «پارت پنجم» یکی از هشت سربازی که مقابل در ایستاده بودند را نشانه گرفتم، باز هم همان جمله در ذهنم پیچید: 《شیطانزاده هم شیطان میشه!》 حس جنون لحظهای مانند خون در رگ هایم جاری شد! دستم می لرزید، نمیتوانستم خودم را کنترل کنم؛ رنگ نگاه رامتین لحظهای تغییر کرد. با وحشت در صورتم چشم دوخته بود، احساس میکردم کسی ناخنهایش را بر روی تنم میکشد و خراش های عمیقی را به وجود میآورد! آن جملهی منزجر کننده مدام در ذهنم میپیچید. در دستانم سوزش دردناکی حس میکردم، گویا کسی با سوزن به آرامی بر روی انگشتانم ضربه میزد! ناخواسته اسلحه را بر روی زمین رها کردم و دستانم را روی سرم گذاشتم، چشمانم را بستم تا شاید از درد مضحکم کم شود اما تاثیری نداشت. در همین حین متوجه سوزش خفیفی بر روی گونهی چپم شدم. لحظهای چشمانم گرد شد، حیرتزده به رامتین که وحشت زده و خشمگین در چند میلی متری صورتم زانو زده بود، چشم دوختم. ناگهان متوجه شدم بر روی زمین نشستهام، رامتین با صدای آرام و هشدار دهنده گفت: - اوریا حواست رو جمع کن! از جایم بلند شدم، اسلحهام را از روی زمین برداشتم و دوباره نشانه گرفتم، چند ثانیه بعد سریع ماشه را کشیدم! پسرجوانی که لباس سربازی به تن داشت برروی زمین خاکی و سرد انبار افتاد، یکمرتبه خون از وسط پیشانیاش جهید و تمام صورتش رنگ خون گرفت! همهشان دست و پایشان را گم کرده بودند، هاج و واج اطرافشان را نگاه می کردند. زبانم را بر روی داندانهایم کشیدم و به آرامی زمزمه کردم: - بیا شروع کنیم! رامتین گلولهی دوم را هم خالی کرد، تیراندازی ما شدت گرفت. به یک اسلحه بسند نکردم، دومی را هم از جیب کتم خارج کردم. چند دقیقه بعد کم-کم دستانم داشتند درد میگرفتند، لرزش خفیفی را در بند-بند استخوانهایم احساس میکردم. نمیدانستم این حس چیست، در تمام این چهار سال اولین باری بود که چنین احساسی داشتم. سرم را به سمت جسد سربازها برگرداندم. چند ثانیه بعد، از هشت جسم بی جانی که به ترتیب در مقابل کارتن ها صف کشیده بودند و در خون خود می غلطیند رو گرفتم و سرم را به سمت رامتین برگرداندم: - کافیه؟ - سه تا سرهنگ وسط ایستادن، هشت تا رفت، بقیه رو بسپار به عهدهی افرادت. دوباره به اجساد خیره شدم، جوان بهنظر می رسیدند. با نفرت به آن سه سرگرد چشم دوختم، با صدایی خشدار از میان دندان هایی که به هم میساییدم زیرلب زمزمه کردم: - اگه شما ها بی عرضه نبودین و دست به کار می شدین اینا الان نمرده بودن! رامتین ضربهای آرام بر روی شانهام زد و گفت: - اوریا آروم باش! برای اینکه از افکار مزخرفم دور شوم سرم را به آرامی تکان دادم و از جا بلند شدم. از کنار دیوار مخفی که به اتاق پشتی وصل بود گذشتیم و وارد اتاق شدیم. زیردست که اسمش رسولی بود، مقابلم ایستاد و گفت: - قربان امرتون چیه؟ در سرتاسر بدنم عرق سرد نقش بسته بود، پلکهایم را روی هم فشردم و گفتم: - پنج نفر که کاربلدتر هستن رو بفرست سر گور بقیهشون، سرهنگ ها رو سالم میخوام! @Sety2007 ویرایش شده 11 اسفند 1399 توسط Sety2007 4 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
.Venus 633 ارسال شده در 7 اسفند 1399 Share ارسال شده در 7 اسفند 1399 «پارت ششم» صدای گوشخراش تیراندازی روحم را آزار میداد. گرمای دستی را برروی کمرم احساس کردم، رامتین به آرامی در گوش راستم زمزمهوار گفت: - لازم نیست زیاد به خودت فشار بیاری بسپار دست بزرگمهر. با گوشهی چشم نگاهی تند و گذرا به صورتش انداختم، از او فاصله گرفتم و گفتم: - نیازی نیست. چیزی نگفت و سکوت کرد؛ در باز شد، رسولی با عجله و قدم های بلند در حالی که خوشحالی در چهرهاش موج میزد خودش را به ما رساند و گفت: - قربان تموم شد! کم- کم داشت از حرکاتش خندهام میگرفت، رفتارش اصلاً به قد و هیکلش نمیخوردند. سعی کردم ابروهایم را که برای خندیدن در حال لرزیدن بودند درست کنم، قیافهای سرد به خودم گرفتم و گفتم: - حشره ها سالمن؟! با دیدن قیافهی جدیِ من لبخندش را فرو داد و گفت: - بله قربان. به آرامی دستی به شانهاش زدم و گفتم: - آفرین. دستم را کنار کشیدم و ادامه دادم: - تو و افرادت به همراه رامتین برید به مکان اصلی و به بزرگمهر بگو بیاد اینجا. باشنیدن کلمهی "بزرگمهر" لحظهای رنگش پرید اما چند ثانیه نگذشته بود که گفت: - بله قربان. آب دهان خشک شدهام را قورت داد و به زیرپایم خیره شدم که در همین حین رامتین فریاد زد: - اوریا! من نمیخوام برم. این اعتراض کردن ها و فریاد کشیدن ها عادتش بود اما اینبار تمام صداها مانند سرمایی سوزناک بند- بند استخوانهایم را به لرزه در میآوردند! لبهایم را با زبانم تر کردم، با اینکه حالم چندان خوش نبود لحظهای شیطنتم گل کرد. من هم مثل او داد زدم: - بهت به عنوان رئیس دستور میدم! بهحالت خندهداری لبش را کج کرد و گفت: - دستت درد نکنه دادا من همین الان گورم رو گم میکنم! لبخندی از سر رضایت زدم و چیزی نگفتم. به دیوار تکیه دادم، رامتین از مقابلم رد شد و در را باز، با لخندی گشاد و معنادار گفت: - با سرهنگا کلی حال میکنم! قبل از اینکه بتوانم واکنشی از خودم نشان بدهم در را پشتسرش بست. نفسم را باصدا بیرون دادم. این شهر، شهر خاطرات نفرین شدهی من بود! شهری که تمام کودکیام را مانند آب با خودش شست و برد. لبخندی محو و زجرآور از ته جانم تحویل افکار مضحکم دادم. کاش میتوانستم به آن گدشتهی نفرین شده برگردم، یک پاککن به دست بگیرم و همه را پاک کنم! خودم و آن دونفر که کودکیام را در تاریکیِ ابدی رها کردند! سرم را برای پس زدن افکار پریشانم تکان دادم که بزرگمهر با قیافهی از خودراضی همیشگیاش وارد اتاق شد. با نفرت در چشمان سبز رنگش چشم دوختم، باصدای خرناس مانندی فریاد کشدیم: - میدونی که گند زدی؟ پلکهایش را به حالت حق به جانب روی هم فشرد و گفت: - افراد تو در حد نقشه های من نبودند! به سقف خیره شدم، پوفی گفتم، دست راستن را مشت کردم و در حالی که انگشت شصت دستم را برروی انگشتان دست چپم میکشیدم و با قدمی های آرام در چند میلیمتریاش ایستادم. مشتی محکم از بینیاش زدم و گفتم: - یادت باشه اونها افراد همهمون هستن و مسئولیتشون به گردن تمامی ما هایی که مافوقشون هستیمه! گوشه لبش تیک عصبی برداشته بود و مدام بالا و پایین میپرید! دستانش را خودخواهانه به هم قفل کرد و گفت: - این رو یه پسر بیست ساله میگه؟! لبخندی از سر آرامش زدم که یکمرتبه به تندی اسلحهام را بیرون کشیدم و وسط پیشانیاش گذاشتم. سرم را با سرزنش تکان دادم و گفتم: - نه این رو همون پسری میگه که درعرض یکسال لقب هیولا رو گرفت! @Sety2007 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
.Venus 633 ارسال شده در 8 اسفند 1399 Share ارسال شده در 8 اسفند 1399 «پارت هفتم» با اخم ادامه دادم: - تو یه حیوون پستی! پوزخند زد، کشیدهای محکم برروی دهانش نشاندم و ماشه را کشیدم! خونش برروی اسلحهام جهید، قلبم تند- تند میتپید و پشت سرهم و پرسروصدا نفس میکشیدم. روی زمین افتاد، به چهرهی خونی و چشمان بازش خیره شدم. چهاردست و پا نشستم، اسلحهام را کنارش رها کردم و دستان قفل شدهام را زیر چانهام گذاشتم. انگار عذاب چند لحظه پیش من با مرگ بزرگمهر تمام شد! بهحالت بیخیال و گنگ به جسم بیجانش چشم دوختم. چند دقیقه گذشت اما گویا نمیتوانستم از او چشم بردارم، زانوهایم درد میکردند. ناچار از جایم بلند شدم، خود را تکانیدم و اسلحهام را برداشتم. به آرامی لگدی از سرش زدم و با قدم های آرام از اتاق خارج شدم. عجب مکافاتی! حالا باید مرگ این حیوان را هم جمع و جور میکردم! ساعدم را بالای سرم گذاشتم و خودم را از دیوار پشتی به ماشینم رساندم. در را باز کردم که نگاهم به صفحهی روشن موبایلم افتاد، سوار ماشین شدم و از روی داشبورد برداشتمش. پانزده تماس از طرف پدرم داشتم! سرم را با سرزنش تکاندم، هنوز هم از شیرین بازی هایش دست نکشیده بود. همینکه میخواستم در جایش بگذارم صدای زنگ تماس بلند شد، تماس را برقرار کردم. - بله؟ - سلام! - همه چیز به خوبی تموم شد. - پسر احمق حداقل جواب سلامم رو بده. نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم، درحالی که قهقهه میزدم گفتم: - علیک لحظهای پرندهی افکار اشفتهام به سمت ماجرای مرگ بزرگمهر پر کشید. سعی کردم خونسردیام را حفظ کنم، پلکهایم را با آرامش روی هم فشردم و گفتم: - بزرگمهر رو کشتم! - خب مشکلش چیه؟! از جواب پدرم بهتزده شدم، منطورش را نمیفهمیدم. با مِن- مِن گفتم: - بابا... واقعاً... مشکلی نیست که... از آدمای خودمون مُرده؟! - بزرگمهر مثل یه سگ هار بود، فقط قدرتش بدردم میخورد اما تازگیا نمیتونستم قلادهاش رو توی دستم نگهدارم! میخواستم خودم از شرش خلاص بشم اما تو کارم رو آسون کردی! از لحنش جاخوردم اما حالا که فکر میکردم حرفهایش درست بودند. خودم را به کوچه علی چپ زدم و گفتم: - خب بابا کاری نداری من باید برم سر حشره ها! - نه خداحافظ. بدون خداحافظی تماس را قطع کردم، از تماس تلفنی اصلا خوشم نمیآمد! موبایلم را روی داشبورد گذاشتم و ماشین را روشن کردم. همینکه خواستم پایم را روی پدال گاز بگذارم دوباره زنگ زد، با دستم ضربهای آرام از وسط پیشانیام زدم و موبایلم را برداشتم. اینبار هم رسولی بود، پایم را روی پدال گاز فشردم و گوشی را زیر گوشم گذاشتم. @Sety2007 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
.Venus 633 ارسال شده در 10 اسفند 1399 Share ارسال شده در 10 اسفند 1399 (ویرایش شده) «پارت هشتم» رسولی: قربان چه زمانی قراره بیایید؟ - تو راهم چند دقیقه بعد میرسم. بدون اهمیت به حرف رسولی تماس را قطع کردم، طرعتم را بیشتر کردم تا قبل از اینکه من برسم رامتین برای سرهنگ پرواز به دنیای دیگر را رضرور نکند! از افکارم خندهام گرفت؛ شیشه را پایین دادن و آرنجم را بیرون گذاشتم. باد ملایمی که در هوا وجود داشت و به آرنجم میخورد لذت میبردم؛ ناخواسته لبخندی محو برروی لبم نشست اما لحظهای بهیاد اتفاقاتی که قرار بود یک ماه بعد بیوفتد اخم غلظی برروی پیشانی نقش بست. زیرلب زمزمه کردم: - من رو چه به ازدواج! با دو انگشتم ضربهای پیشانیام زدم سرم را با اعتراض تکان دادم 《نه من اون رو میکُشم!》 گاهی باید برای حذف بعصی از مشکلات به کُشت و کشتار پناه میبرد! مثل همیشه سرم را به آرامی برای پسزدن افکار آشفتهام تکان دادم و به جاده چشم دوختم. درخت های کاج مثل همیشه بیروح کنار خیابان قرار داشتند و بهزور خودنمایی میکردند. کمرم را برای از بین بردن درد آرامی که درش میپیچید صاف کردم و به صندلی تکیه دادم. چند دقیقه بعد مقابل خانهای ایستادم و پیاده شدم. محافظها که هیکلی ورزیده داشتند با دیدن ماشین من جلو آمدند و در را برایم باز کردند. از ماشین پیاده شدم و با لحن خشکی گفتم: - رامتین اینجاست؟ سرشان را به نشانه مثبت تکان دادم، کت سیاه رنگ خوشدوختم را با دستانم تکانیدم، لبخند گشادی زدم و خودم را برای شکنجه آماده کردم! تک کلید طوسی رنگ را از جیب شلوارم خارج کردم که در باز شد. رسولی با وحشت خودش را بیرون انداخت و با دیدن من دستپاچه گفت: - قربان جناب رامتین سرهنگ ها رو میخوان بُکُشن! با صدای بلند قهقهه زدم و گفتم: - خب ایرادش چیه؟! با مِن- مِن گفت: - اخه قربان رئیس ممکنه عصبانی بشن؟ سرم را به نشانه منفی تکان دادم و وارد خانه شدم، چندین تار عنکبوت سرتاسر سقف را اشغال کرده بودند و دیوار ها رطوبت داشتند. با قدم های آرام جلو رفتم، مقابل تنها اتاقی که در آنجا وجود داشت ایستادم و با حرکت ناگهانی در باز کردم. رامتین با وحشت دستش را از روی سر سرهنگ که داخل ظرف شیشهای کم عمقی که پر از آب چپانده بود کنار کشید. طبق عادت همیشگیاش دهنش را کج کرد و گفت: - تویی؟! نگاهی به سرتاپایش انداختم، تمام پیراهنش خیس بود. بالحن تمسخرآمیزی گفتم: - داری آببازی میکنی؟! معتراضانه لب باز کرد و گفت: - به رسولی گفتم آب بیاره... میدانستم چه اتفاقی افتاده، با اینکه بیستویک سال داشت هنوز بلد نبود آب را در ظرف جا به جا کند! دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم: - اون دو تا کجان؟ در صورتم خیره شد و گفت: - مکان سوم. دستم را از روی شانهاش کنار کشیدم و که یکدفعه با دیدن چهرهی سرهنگ حیرتزده شدم! @Sety2007 ویرایش شده جمعه در 15:42 توسط .Venus 2 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
.Venus 633 ارسال شده در جمعه در 15:42 Share ارسال شده در جمعه در 15:42 «پارت نهم» ناخودآگاه قدم برداشتم و در مقابلش ایستادم. - دستت رو بردار. رامتین با تردید ابروهایش را به هم گره زد، برای دومینبار با همان لحن بیاحساسم گفتم: - دستت رو بردار. دستش را از روی موهای سرهنگ برداشت و از جایش بلند شد، مقابلم ایستاد و گفت: - چیشده؟ با دست کنارش زدم و چیزی نگفتم، پای راستم را محکم برروی سر سرهنگ فشار دادم. هر لحظه پایم را بیشتر و بیرحمتر روی سرش میفشردم! تقلا میکرد تا سرش را بلند کند اما فایدهای نداشت، ناله های آرامش را میشنیدم که چند ثانیه بعد فریاد زدم: - خفهشو؛ نمیخوام صدات رو بشنوم، خفه شو! لگدی محکم از گردنش زدم و گفتم: - مگه نگفتم دهنت رو ببند، ها؟مگه نگفتم؟! حرکاتم دست خودم نبود، نمیدانستم با چه احساسی این کارها را انجام میدهم اما با آزار دادن او گویا هر لحظه کینهام شعلهورتر میشد! صاف سرجایم ایستادم، توجهی به رامتین نداشتم. مقابلش زانو زدم و سرش را بلند کردم، با نفرت در چشمهایم خیره شده بود. تکه خندهای کردم و گفتم: - حالا که من رو دیدی چیزی یادت میاد؟ هان؟ بگو، بگو چیزی رو بهیاد میاری؟ میدونی من کیام؟ تند- تند سوال میپرسیدم؛ با نفرت و چهرهای عبوسی که به خودش گرفته بود سرش را به سمت مخالف برگرداند. سرم را با سرزنش به چپ و راست تکان دادم، زبانم را روی دندانهایم کشیدم و در یک حرکت کلتم را خارج کردم! رامتین معترضانه گفت: - تمومش کن! اصلا چیشده که اینطوری میکنی؟!اهمیتی به حرفایش ندادم، البته در واقع توان درک حرفهایش را نداشتم! چنگی به موهایش زدم و محکم سرش را به سمت خودم برگرداندم، باشدت از دوطرف دهانش که از گوشهاش خون خفیفی جاری بود گرفتم و با دست دیگرم اسلحه را داخل دهانش گذاشتم! کمی کجش کردم تا گلوله مستقیم سرش را بشکافد! به آهستگی دست و پا میزد اما اثری نداشت، حس جنون را در تک- تک سلولهایم احساس میکردم بطوری که انگاری اینبار واقعاً عقلم را باخته بودم! نفسم را با خشم بیرون دادم و ماشه را کشیدم، چند دقیقه نگذشت که از کاسه چشمهایش خون جاری شد و خون قرمز رنگ حال بههم زنش میان چروک های صورتش نفوذ کرد! روی کاشیهای خاک خورده رها شد، کوفتگی خفیفی در تنم میپیچید و دلم خوابی عمیق میخواست. رامتین مقابلم ایستاد و با خشم گفت: - چرا بدون دستور رئیس کُشتی؟! - خفهشو! رئیس تو منم پس خفهخون بگیر! من سن کمتری از رامتین داشتم اما رئیس بعد از پدر من بودم! به آرامی کنار در ایستادم و گفتم: - اینجا رو خالی کنین، جنازهش رو هم گموگور کن و نذار کسی بفهمه، من خودم با رئیس صحبت میکنم. هیچ عکسالعملی نشان نمیداد، از اتاق بیرون زدم؛ در این چهار سال به همه غیر از رامتین این حرف را گفته بودم و شاید برایش قابل تحمل بود اما باید عادت میکرد، من برحسب قدرتم کاری را انجام میدهم به مرام و رفاقت ارزشی قائل نیستم! با گوشه چشم نگاهی به رسولی انداختم که موشکافانه سرتاپایم را زیرنظر داشت. با اخم در صورتش چشم دوختم و گفتم: - کاری نکن حواس پرتیت کار دستت بده! 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
.Venus 633 ارسال شده در 13 ساعت قبل Share ارسال شده در 13 ساعت قبل (ویرایش شده) «پارت دهم» بعد از گفتن آن حرف طعنهدارم بیرون زدم، باید چه کاری انجام میدادم؟! یکدفعه جرقهای در ذهنم زده شد! شاید بتوانم باقی انتقامم را هم بگیرم؛ همین امروز، همین حالا! جنجالی عجیب در دل و جانم برپا شده بود و میخواستم کار چند سالهام را خیلی سریع تمام کنم. سریع سوار ماشینم شدم، حرف های رامتین را یکبار دیگر در ذهنم تداعی کردم "اونها توی مکان سومن." مکان سوم زیاد از اینجا دور نبود، پایم را محکم روی پدال گاز فشردم، سرعتم بیش از حد شده بود. عجله داشتم، بعد از هشت سال بالاخره تمام میشود، از دست تمام دردها، رنجها و درنهایت از بار سنگینی که کمرم را میشکست خلاص میشوم! ساختمان های سرد و سنگی تمام شهر و خیابان را پر کرده بودند، درختها، بیروح گوشهای از خیابان ایستاده بودند و با باد ملایمی که در هوا وجود داشت شاخههایشان را تکان میدادند و تعداد انگشت شماری مانند مردهها روی پیادهرو ها قدم بر میداشتند. پوزخندی زدم و زیرلب نجوا مانند گفتم: این شهر پر شده از آدم های زندهای که مردن! به مقابلم چشم دوختم، من هدف بزرگی برای تحمل این زندگی دارم پس نباید خودم را ببازم. از چند خیابان شلوغ و خلوت گذر کردم تا اینکه بالاخره وارد محلهای بزرگ که ظاهراً فقیر نشین بود شدم. مقابل خانهای قدیمی ترمز کردم، از ماشین پیاده شدم و به دربِ آهنی چشم دوختم. زنگ کوچک را فشردم که در این حین یکی از محافظها با قیافهای عبوس که گویا میخواست دعوا کند در را باز کرد که یکمرتبه با دیدن من کمرش را صاف کرد و به حالتی که انگاری جاخورده باشد گفت: - قربان شما بودید، امری دارید؟ بانگاهی بیاحساس سرتاپایش را از نظر گذراندم و گفتم: - اومدم سر گورشون! با تردید خمی به ابرو های کلفتِ سیاهش آورد و گفت: - قربان چی دارید میگی... فریاد زدم: - نمیخوای از سر راهم کنار بری؟! صدایش را با ترس صاف کرد و گفت: - بفرمایید. سرم را با بیحوصلگی و اخم غلیظی که بر پیشانیام نشانده بودم تکان دادم و وارد شدم. حیاطی که چند تا از سنگهایش شکسته بودند و فضایی خالی، آب دهانم را فرو دادم و زبانم را برروی دندانهایم کشیدم. باقدم های تند و بلند خودم را به در ورودی آهنی خانه که چند نقش شیشهای شکسته داشت رساندم. باشدت از دستگیرهی قدیمی گرفتم و بازش کردم، همینکه قدم برداشتم چشمم به دو اتاق که روی به روی هم قرار داشتند افتاد. در اتاق سمت راستی را با عجله باز کردم اما چیزی جز چند شیشه خرده و گچ که در گوشه های اتاق وجود داشتند نصیبم نشد. پوفی گفتم و در اتاق بعدی را باز کردم، دو سرهنگ جدا از هم هرکدام گوشهای از اتاق به حالت بیهوش کف زمین رها بودند. باقدم های تند نزدیکشان شدم، موشکافانه به چهرههایشان چشم دوختم، هیچکدام را نمیشناختم! دو دستم را در موهایم فرو بردم و با صدای بلند یکی از افرادم را صدا زدم: - همزه! چند ثانیه بعد همزه با نگرانی که در صورتش موج میزد وارد اتاق شد. - امری داشتید جناب پارسا؟ یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: - باید به هوش بیان. - اما قربان دُز بالایی بهشون تزریق شده به هوش آوردنشون کار آسونی نیست! - تو از کی این دستور رو گرفتی؟ با مِن- مِن گفت: - جناب رامتین. کشیدهای محکم زیر گوش راستش نشاندم و گفتم: - رئیس همهتون بعد پدر منم، شماها باید از من دستور بگیرید. @Sety2007 ویرایش شده 13 ساعت قبل توسط .Venus 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .