Damon.S_E ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) 🌷به نام آفریدگار قلم🌷 عسل محمودی نویسنده اثر در حوالی پاییز چشمانت عاشقم کرد، هرگونه کپی از متن یا محتوای این اثر پیگرد قانونی دارد! نام رمان: در حوالی پاییز چشمانت عاشقم کرد . نام نویسنده: @i love you , @Damon.S_E زمان پارت گذاری: نامشخص ( دلیل مشخص نبودن زمان پارت گذاری این هستش که ما اگه روزی چند روز نتونستیم بنویسیم به این معنا نیست که از زیر مسئولیتمون شونه خالی کردیم، به این معنا هست که یه جای از قصه رو هی مینویسیم و هی پاک میکنیم تا همون چیزی بشه که میخوایم. ما نمیخوایم فقط بنویسیم که کاغذ سفید رو خط خطی یا سیاه کنیم. ما میخوایم طوری بنویسیم که دیگران از خوندنش لذت ببرن و از نوشته هامون درس زندگی بگیرن) ژانر: اجتماعی، عاشقانه، تراژدی خلاصه: قلم در دست میگیرم و مینویسم از تقدیر دختری... دختری از دیار درد و غم، دختری که در اوج کودکی طعم تنهایی و درد رو میچشه دختری که فاقد از هر نوع احساس و دوست داشتنه. دختری سرد و بی تفاوت و خشن دختری با کلی حسرت کودکی... مینویسم از تقدیری که دخترکی را در اوج کودکی و شادی به قعر مشکلات زندگی پرتاب کرد... او را چه ناعادلانه از دنیای شاد کودکی بیرون کشید و بی تجربه و گنگ رهایش کرد در دنیای آدم بزرگ ها ... و او عاشق شد ... خندید... اشک ریخت ... و زندگی کرد ... ویراستار ناظر: @m.azimi 《#دوستان این رمان واقعی نیست و از زندگی هیچکس الهام نگرفته اما شاید این رمان زندگی نامه یکی از شماها باشه...!!》 ویرایش شده 25 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Damon.S_E ☆ویراستاری| m.azimi☆ 22 3 مقدمه : شنیده بودم قلب هر كس به اندازه مشت گره كرده اش است... مشت میكنم... و خیره می شوم به انگشتان گره خورده ام... دستم را می چرخانم و دور تا دورش را نگاه می كنم... چقدر كوچك و نحیف باید باشد قلبم! در عجبم از این كوچك نحیف! كه چه به روزم آورده! وقتی تنگ می شود... می خواهم زمین و زمان را بهم بدوزم! وقتی می شكند... چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت می كند! وقتی كه می خواهد و نمی تواند... موج موج اشك می فرستد سراغ چشمهایم... در عجبم از این كوچك نحیف...... «احمد شاملو» لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 8 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Damon.S_E ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) سطر سطر نوشته هایم را تقدیم میکنم به مادرم... به پدرم... به برادرم و تقـدیم بـه خــانواده و دوستان نازنینم کـه همیشــه دوسـتشــان دارم... سخن نویسنده : و عشق داروی معجزه آسایی ست که حتی بعد از دَه سال دوری توانایی دارد شعله ور شود و گرمای زیادی را به رخ بکشد دل ها به هیاهو میافتد وقتی دیدگانت به جمال معشوق روشن شود، هیجان همانند یک پیچک اطراف قلبت را می پوشاند و تنها وصال است که آرامش درونی را به تو تزریق خواهد کرد... اما آیا وصال پایان یک قصه است؟... @آتنا شکاری @آیلار مومنی@ببعی معٺاد @بوقلمون@پفک نمکی @ترسا @ثنا فرزانه@جوجو @خاتم@خدانگهدار @هــhanaــانا @هانی پری @هانیه.پ @هانیه.پ @هدیه @هدیه زندگی @عاطی @عسل ابراهیمی @علی خمسه @فاطمه شبان @فاطمه کیومرثی @فاطی.ع.م @صباجون @صغرا خانم @مانشMansh@ماه تی تی @مبینا @مبینا ادیب @محمد @مدیر اسپم @مدیر انتقال @مدیر راهنما @مدیر رصد @مدیر کلوپ @مدیر گرافیست @مدیر گوینده @مدیر منتقد @مدیر ویراستار @Nasim.M @Skaduwee@ناری بانو @نوازش @نیکتوفیلیا @لاله @یاسمن @یونا @سَ م آ @سادات.۸۲ @سایان @سحرصادقیان @سوگند @شقایق.نیکنام @شکارچی @شوکران @دخترخورشید @زری بانو @زهرا @زهرارمضانی @AaronCob @Ad Manager elif @Almas @Alone girl @amin141 @amitis98ia @Aramesh @Aramis.R_U @SAHAR @Otayehs@Sana_farzane @sanaz87 @SaNiA18 @Dark deram @Darya_22 @Delito @delvan @dinaamiri.@FAR_AX @Farinaz @Farnaz.zar @Ghazal @-Atria- @-Ghazal- @-Madi- @-Madi- @-Tehyan- @Aryana@Gisoo_f @golpar @hadis Hs @hadis.pnh @HALF DEAD @hana_nar @hana81 @haniye_sh @hany.rS @Hasti.abdoshahirad @JGR_LARA @K.A @Kimiy_mw77 @LioOla @LarryBem @Laleh @Z.A.D @z̸a̸h̸r̸a̸ @zahra.m @Zahra.lotf @zomi @Crystal. @Viow𖣘 @Viyana @banouyehshab @Bhreh_rah @bita.mn @m.azimi @M.M.MOSLEMKHANI @mah86 @mahdiye11 @Masi.fardi @Qazal @Weird @Elistar1213 @Raha_yee @Red_girll @Redgirl @Roar @Roshana @Talatom @Taraneh.Gh @Teimouri.z @thezeynaw @ToloAm @yedone @unknown @iatina @im._baran @im._byta @K.Mobina @Omaay @Otayehs @Pardis @Partomah @pegah11z @مانشMansh @مدیر گوینده دوستان لطفا سخن من و مقدمه و پارت اول و دوم رو بخوندید ( تا من دوباره همه تون رو وایه پارت اول و مقدمه تگ نکنم ممنون) و حمایت کنید (عاشق تک تکتونم بوس به کله های قشنگتون😘)🥰😍 ممنون🤗🙏🏻 ویرایش شده 9 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 30 1 2 مقدمه : شنیده بودم قلب هر كس به اندازه مشت گره كرده اش است... مشت میكنم... و خیره می شوم به انگشتان گره خورده ام... دستم را می چرخانم و دور تا دورش را نگاه می كنم... چقدر كوچك و نحیف باید باشد قلبم! در عجبم از این كوچك نحیف! كه چه به روزم آورده! وقتی تنگ می شود... می خواهم زمین و زمان را بهم بدوزم! وقتی می شكند... چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت می كند! وقتی كه می خواهد و نمی تواند... موج موج اشك می فرستد سراغ چشمهایم... در عجبم از این كوچك نحیف...... «احمد شاملو» لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Damon.S_E ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) مقدمه : شنیده بودم قلب هر كس به اندازه مشت گره كردهاش است... مشت میكنم... و خیره می شوم به انگشتان گره خوردهام... دستم را میچرخانم و دور تا دورش را نگاه میكنم... چقدر كوچك و نحیف باید باشد قلبم، در عجبم از این كوچك نحیف! كه چه به روزم آورده! وقتی تنگ میشود... میخواهم زمین و زمان را به هم بدوزم! وقتی میشكند... چنگ میاندازد به گلویم و نفس را سخت می كند. وقتی كه میخواهد و نمیتواند... موج موج اشك می فرستد سراغ چشمهایم... در عجبم از این كوچك نحیف...... «احمد شاملو» @Otayehs ویرایش شده 9 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 22 1 مقدمه : شنیده بودم قلب هر كس به اندازه مشت گره كرده اش است... مشت میكنم... و خیره می شوم به انگشتان گره خورده ام... دستم را می چرخانم و دور تا دورش را نگاه می كنم... چقدر كوچك و نحیف باید باشد قلبم! در عجبم از این كوچك نحیف! كه چه به روزم آورده! وقتی تنگ می شود... می خواهم زمین و زمان را بهم بدوزم! وقتی می شكند... چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت می كند! وقتی كه می خواهد و نمی تواند... موج موج اشك می فرستد سراغ چشمهایم... در عجبم از این كوچك نحیف...... «احمد شاملو» لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Damon.S_E ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول : جفت چشمای قهوهای تیره مادر که به سیاهی میزد پر از اشک شده بود و در تاریکی اتاق میدرخشید و به دختر زیبایش که داشت با صدای دلنشینی لالاییای را برای عروسک کوچکاش میخواند تا به خواب لطیف و عمیقی فرو رود، زل زده بود. - لالایی کن بخواب خوابت قشنگه! گل، مهتاب، شبها هزارتا رنگه. یه وقت بیدار نشی از خواب قصه! یه وقت پا نذاری تو شهر غصه! لالایی کن مامان چشماش بیداره! مثل هر شب لولو پشت دیواره. دیگه بادبادک تو نخ نداره ، نمیرسه به ابر پاره پاره. لالایی کن لالایی کن ! مامان تنهات نمیذاره، دوست داره! دوست داره! میشینه پای گهواره. همه چی کی بود و کی نبوده، به من چشمات میگه دریا حسوده. اگه سنگ بندازی تو آب دریا، میاد شیطون با من به جنگ و دعوا. دیگه ابرها تو رو از من میگیرن، گلهای باغچهمون بی تو میمیرن. لالایی کن! اون شب، شب بدی بود؛ شاید آخرین شبی بود که میتوانست صدای دلنشین دخترش را که همیشه فضای خانه را پر میکرد و هرشب برای تنها عروسکش مادرانه لالایی میخواند را بشنود. فضای خفقان آوری بود و بغض بدی راه گلوی خاطره را گرفته بود، ولی برای آنکه دختر عزیزش را ناراحت و وحشت زده نکند، سعی در آرام کردن آن داشت. بغضی که هر لحظه به انتظار زمانی بود که فریاد آزادی سر دهد و شعار هق هقاش همه جا را فرا گیرد، ولی تنها به اشک ریختن در سکوت و ظلمت اتاق قناعت کرده بود. بغض خاطره به هق هق آرومی تبدیل شده بود و محکم دستش را روی قلب زخمی و شکستهاش گذاشت. گذشتهاش مثل یک سریال از جلوی چشمانش رد شد، فکر نمیکرد روزی برسد که روزهای خوب و عاشقانهشان تمام بشود، هیچ وقت از ذهنش خطور نمیکرد که روزی خواهد رسید که همسرش به سراغ زنی دیگر برود و او را ترک کند. @Otayehs ویرایش شده 9 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 21 1 2 مقدمه : شنیده بودم قلب هر كس به اندازه مشت گره كرده اش است... مشت میكنم... و خیره می شوم به انگشتان گره خورده ام... دستم را می چرخانم و دور تا دورش را نگاه می كنم... چقدر كوچك و نحیف باید باشد قلبم! در عجبم از این كوچك نحیف! كه چه به روزم آورده! وقتی تنگ می شود... می خواهم زمین و زمان را بهم بدوزم! وقتی می شكند... چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت می كند! وقتی كه می خواهد و نمی تواند... موج موج اشك می فرستد سراغ چشمهایم... در عجبم از این كوچك نحیف...... «احمد شاملو» لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Damon.S_E ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم: قلبش به درد میآمد، حس میکرد زمان دارد متوقف میشود و او در حال پیاده شدن از این دنیاست. دیگر خسته شده بود، بریده بود از این دنیا. هیچ چیز دیگر قلب شکستهاش را تسکین نمیداد. اشکهایش را با یک دستش پاک کرد و چند قدم دیگر جلو رفت و مقابل دختر زیبای چشم دریاییاش قرار گرفت. پشمک صورتی رنگی را که از قبل گرفته بود را به سمت دخترش مهرسا گرفت و گفت: - دختر قشنگم ببین چی برات گرفتم! - وای مامان این پشمکه؟ برای منه؟ - آره ببین چه قدر بزرگه! - واقعاً واقعاً مالِ منه؟ لبخند مصنوعی روی لبش نشاند و دستی روی سر دخترش کشید و گفت: - آره گل قشنگم! همهاش مالِ خودته. بعد از دادن پشمک به دخترش، بوسهای بر پیشانی او نشاند و از او فاصله گرفت. بعد از رفتن مادر، دخترک شروع کرد دوباره به لالایی خواندن برای عروسکاش. - لالا لالایی، مادر میخونه تا من بخوابم، بیدار میمونه. لالا لالایی به نام گلها یاس و شقايق نسرین و مینا. لالا لالایی مهتاب میتابه، میخونه ماهی گهوارهش آیه. باز گرم شب تا امشب بیدار تا صبح میتابه مثل ستاره. مرغ شباهنگ میخونه قوقو، پر میشه خونه از عطر شب بو. لا لا لا لایی مادر میخونه تا من بخوابم، بیدار میمونه. لالا لالا، لالایی. خاطره راهش را به سمت اتاق خواب کج کرد، آرام آرام قدم برمیداشت، جوری قدم برمیداشت که گویی قرار نیست که دیگر برگردد. وارد اتاق شد. ویرایش شده 9 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 22 2 1 مقدمه : شنیده بودم قلب هر كس به اندازه مشت گره كرده اش است... مشت میكنم... و خیره می شوم به انگشتان گره خورده ام... دستم را می چرخانم و دور تا دورش را نگاه می كنم... چقدر كوچك و نحیف باید باشد قلبم! در عجبم از این كوچك نحیف! كه چه به روزم آورده! وقتی تنگ می شود... می خواهم زمین و زمان را بهم بدوزم! وقتی می شكند... چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت می كند! وقتی كه می خواهد و نمی تواند... موج موج اشك می فرستد سراغ چشمهایم... در عجبم از این كوچك نحیف...... «احمد شاملو» لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده