F_MAHGOL ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) " 🌛 به نام خالق غم 🌜 " « نام دلنوشته: هستی یک دختر... » « نام نویسنده: ساتوری » « ژانر: تراژدی » « خلاصه: من گریه کردم، زجه زدم، چه شب هایی که بی خوابی کشیدهام، برای نرسیدن هایم، ناتوانیهایم کاری از دست من ساخته نیست! این مردم و خانواده من هستند که قاضی احساسات من میشوند. » « مقدمه: هر لذتی که میپوشم، یا آستینش دراز است یا کوتاه یا گُشاد! هر غمی که میپوشم، دقیق انگار برای من بافته شده، هر کجا که باشم » ویرایش شده 4 آبان، ۱۴۰۰ توسط ساتوری 6 3 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
F_MAHGOL ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ "1" در این دختر، دیوانهای جا ماند چرا؟! چون او در جامعهای زندگی میکرد، که بین جنسیت ها فرق جویی میکردند! آن دختر حق نداشت با جنس مخالف رفیق باشد اما؛ میتوانست با جنس مخالف ازدواج کند! به خودش میآید و به اطرافش نگاهی میکند که؛ پر شده از قاضی هایی که برایِ آن تصمیم میگرند! آن دختر دیگر خودش نبود... سال ها، ماه ها، روز ها، ساعت ها، ثانیه ها میگذرد اما؛ جز سکوت بین مردم راه چارهای ندارد و در تنهایی راهی جز اشک ریختن ندارد. 4 2 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
F_MAHGOL ارسال شده در 6 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۴۰۰ "2" دختر ها هر چقدر مغرور هم باشد روزی میشکند! اما؛ امان از روزی که قلبش را تکه- تکه کنند! شب ها فقط حرفایشان را به بالشت زیر سرشان میگویند اشک هایِ آن ها تبدیل به گل هایی در قلبشان میشود! اما آن قلب مانند قاب محبوبی که شکسته شده مانند قبل نمیشود! دیگر آن قاب شیشهای ندارد که از عکس مراقبت کند. مثل دختری که کسی را ندارد که پایِ غم هایِ او بشیند. 4 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .