Mahsa_alavi ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: کجاست خانهی باد نام نویسنده: Mahsa_alavi ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: نامشخص خلاصه: نوشتن عادت دیرینه و یار همیشگی من است. کلمات را بر کاغذ میآورم تا به آنها جان بدهم. صفحه را سیاه میکنم تا دنیای کوچک خودم را بسازم. نگار را روی یکی از همین صفحات کاغذ دیدم. دختر ریزنقشی که لابهلای کلمات پرسه میزد. دنبال کلماتی برای تعریف سرگذشتش میگشت. از من خواست که به کمکش بروم. نگار دختر سرسختی به نظر میرسید. من آدم های سرسخت را دوست دارم. پس پای حرفهایش نشستم تا جمله های زندگیاش را با هم جفت و جور کنیم. مقدمه: ميان تاريکی، تو را صدا کردم سکوت بود و نسيم، که پرده را میبرد در آسمان ملول، ستارهای میسوخت، ستارهای میرفت، ستارهای میمرد تو را صدا کردم، تو را صدا کردم تمام هستی من، چو يک پيالهی شير، ميان دستم بود نگاه آبی ماه، به شيشه ها میخورد ترانهای غمناک، چو دود برمیخاست، ز شهر زنجرهها چو دود میلغزيد، به روی پنجره ها تمام شب آنجا، ميان سينهی من، کسی ز نوميدی، نفس نفس میزد کسی به پا میخاست، کسی تو را میخاست دو دست سرد، او را، دوباره پس میزد تمام شب آنجا، ز شاخههای سياه، غمی فرو میريخت کسی ز خود میماند، کسی تو را میخواند هوا چو آواری، به روی او میريخت درخت کوچک من، به باد عاشق بود، به باد بیسامان کجاست خانهی باد؟ کجاست خانهی باد؟ صفحه معرفی و نقد رمان ناظر: @Fateme Cha ویرایش شده 3 آبان، ۱۴۰۰ توسط Mahsa_alavi 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر کل ✯ [email protected]✯mah✯ ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مدیر کل ✯ اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_alavi ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ پارت1 پيراهنم را با يك دست می گيرم و با احتياط از ميان ميهمانان می گذرم. به سمت نيكی می روم؛ در دل قربان صدقه اش می روم. فكرش را هم نمی كردم توی لباس عروس اين قدر زيبا و دلنشين شود؛ چنان مليح و با ظرافت می رقصد كه دلم می خواهد تا ابد بايستم و نگاهش كنم. متوجه حضورم می شود. با ناز می خندد و دستش را به سمتم دراز می كند. دست به دستش می دهم و شروع به رقصيدن می کنم. حسام هم به ما می پيوندد. او هم دست كمی از نيكی ندارد. امشب هردو به معنای واقعی می درخشند. با يكديگر در بيمارستان آشنا شدند. نيكی، انترن (کارآموز پزشکی) همان بيمارستانی بود كه حسام پزشكش بود، تخصص داشت و وقتی به خواستگاری نيكی آمد، پدر و مادرم با شوق پذيرفتند. يك سال و نيم با يكديگر در ارتباط بودند. قرار بر اين بود كه بلافاصله بعد از اين كه نيكی دوره عمومی را گذراند ازدواج كنند. می توانم برق عشق را در نگاهشان و لبخند رضایت را بر لبانشان ببینم؛ همه چيز كاملاً رويايی و ايده آل است. آرام در گوش نيكی زمزمه می كنم: - چيزی نياز نداری؟ - نه، نگران نباش همه چی مرتبه! از آنها جدا می شوم و از جمعيت درحال رقص هم فاصله می گيرم. با چشم به دنبال پدرم می گردم. می بينمش كه به همراه مسعود خان، پدر حسام، سر ميزی نشسته و صحبت می كند؛ مادرم هم كمی آن طرفتر مشغول خوش آمد گويی به مهمانان است. می دانم اگر به سراغش بروم دوباره می خواهد بحث ازدواج مرا پيش بكشد، حتی در جشن عروسی نيكی هم دست بردار نیست! يك تكه شيرينی برمی دارم و می روم گوشه ای می نشينم. خانواده حسام، مرد و زن، پير و جوان، بزرگ و كوچك، همگی پزشك هستند. به نظر میرسد سازمان سنجش برای خانواده حكيمی سهميه ای جداگانه در كنكور درنظر گرفته. افراد بسيار اصيل و باكلاسی به نظر می رسند. اين را، حتی از شكل راه رفتنشان می شود فهميد. اقوام ما هم از صدفرسخی قابل تشخيص اند. يكی بچه اش را تا راه دستشويی خركش می كند. يكی چنان موهايش را در هوا ميزانپلی كرده كه هر لحظه احتمال دارد كله پا شود. يكی هم آنقدر توی بشقابش ميوه و شيرينی جا داده كه نمی داند از كجا شروع به خوردن کند! كلافه نگاهم را به سمت نيكی می چرخانم؛ شانس آورد كه با يكي از پسرهای فاميل ازدواج نكرد. البته كه مامان هيچ وقت اجازه چنين چيزی را نمی داد. اما نمی دانم حالا چرا اينقدر اصرار دارد من با عليرضا، پسرِ عمه فرخنده ازدواج كنم. شايد هم حق دارد. من يك ليسانسه معمولی هستم و نيكی دختر باهوش و درس خوان خانواده و مايه افتخار فاميل است؛ شايد اگر من هم به اندازه نيكی تلاش كرده بودم، حالا مجبور نبودم اينقدر با مادرم، بر سر ازدواج بحث كنم. - تنها نشستی دختر خاله؟ سرم را برمی گردانم و كيوان را می بينم. لحظه ای آرامش به من نيامده. - آره خواستم چند لحظه تنها باشم. اميدوارم بفهمد منظورم چيست اما زهی خيال باطل! - چرا آخه؟ الان بايد فقط بزنی و برقصی؛ ناسلامتی عروسی خواهرته! كاش برود. حوصله غرغر كردن مامان را ندارم. باز هم می آيد و مرا مقصر اين سماجت های كيوان می داند؛ خدا را شكر كه حداقل برای ازدواجم با خواهرزاده اش اصرار نمی كند. - تا الان درحال بزن و برقص بودم. خواستم يكم استراحت كنم، اگه بشه! - بله چرا نشه؟ چيزی مي خوری بيارم؟ به بشقاب توی دستم اشاره می کنم. - هرچی خواستم برداشتم. - ميگم نيكی هم كه خونه بخت رفت، نوبتی هم باشه، نوبت توعه ها! كاش حالا كه بی اجازه كنارم نشسته، لحظه ای آرام بگيرد و اين قدر حرف نزند. - من هر وقت بخوام ميرم خونه بخت، نياز به يادآوری نيست. و بلافاصله برمی خيزم و از او دور می شوم. چطور نمی فهمد كه به اين صراحت ردش می كنم؟ احمق است يا دیوانه؟ بيچاره دختری كه قسمت او شود. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_alavi ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ پارت2 حوصله جمع دخترهای فاميل را ندارم. احتمالا تا الان سرتاپايم را اسكن كرده اند و بساط غيبتشان جور است؛ باز هم به سراغ نيكی می روم كه حالا نشسته است. دست خودم نيست، انگار كه دارم مادرم را از دست می دهم. نيكی با اين كه فقط شش سال از من بزرگتر است اما چنان نقش پررنگی در زندگی ام داشته كه می توانم برای رفتنش از خانه، سالها عزا بگيرم. كنارش می نشينم. به پيشنهاد من چند عكس سلفی می گيريم. بماند به يادگار برای روزهايی كه دلم برايش تنگ می شود. - نهال، چرا اخمات توی همه؟ - تو داری ميری. من تنهايی توی اون خونه چيكار كنم؟ دستم را می گيرد. - اولا كه تنها نيستی! تو هر تصميمی بگيری بابا ازت حمايت ميكنه. خودت می دونی كه چقدر دوستت داره! مامان هم دوستت داره، فقط يكم نگرانته! نمی خواهم بهترين شب زندگی خواهرم را تلخ كنم. اخمهايم را باز می كنم و با خنده می گويم: - فقط يكم؟ - تازه يه خبر خوب هم برات دارم. اون پسره رو ميبينی كنار بابای حسام وايساده؟ به جايی كه اشاره می كند، نگاه می كنم. مردی قدبلند و خوش استایل در كت و شلواری خوش دوخت كنار پدر و عموی حسام ايستاده و به صحبت های آن ها گوش می دهد. - عجب چيزيه! پيشنهاد های تو خيلی از مامان بهترن. می خندد. - نگفتم كه باهاش ازدواج كن، ديوونه! اسمش ساسانه، پسر عموی حسام. مثل خودت عمران خونده. يه شركت داره. دنبال يه منشی می گرده. قرار شد حسام باهاش درمورد تو صحبت كنه. با چشمان گرد شده، به نيكی زل می زنم. فورا می گوید: - ميدونم شغل ايده آلی نيست؛ اما واسه شروع خوبه! - تو به حسام گفتی؟ الان فكر ميكنه من دنبال پارتی می گردم. - تو دنبال پارتی نمی گردی، دنبال كار می گردی. بعدم هنوز چيزی مشخص نيست، شاید اصلا قبول نکرد! البته كه دوست داشتم كاری مرتبط با رشته تحصیلی ام پيدا كنم، اما در شرايط فعلی همين هم غنيمت است؛ فقط استقلال مالی پيدا كنم و كمی از اصرارهای مادرم برای ازدواج بكاهم، وقت برای ارتقا شغلی زياد است. اما انتظار هم نداشتم كه حسام در جريان اين موضوع قرار بگيرد. دوست ندارم خانواده حسام با اين موقعيت اجتماعی چشمگير، تصور كنند با يك مشت سواستفاده گر طرف اند. - نيكی جان؛ من نمی خوام برای حسام زحمت درست کنی! - زحمت درست نمی كنم، عزيزم؛ حسام صرفاً يه پيشنهاد ميده. ساسان هم يا قبول می كنه يا نمی كنه! عجيب است كه از خانواده حسام، يك مهندس درآمده، اين يكی، به جای حكيمی بايد نام خانوادگی اش را بگذارد، سنت شكن! اين بار دقيق تر نگاهش می كنم. نه تنها گزينه مناسبی برای ازدواج كه برای كار هم هست. می توانم حداقل ادعا كنم دست، در جيب خودم دارم و نان خور اضافه به حساب نمیايم. البته به قول نيكی، اگر قبول كند. دختری زيبا كه نمی شناسم، می آيد و نيكی را به پيست رقص می برد. متوجه مادرم می شوم كه به سرعت به سمتم می آيد. قبل از اين كه فرار كنم، دستم را می گيرد. با لبخندی كه فقط برای حفظ ظاهر دارد، مرا به دنبال خودش می كشد. - از سر شب مثل پيرزنا يا يه گوشه وايسادی يا اصلا پيدات نيست. اين همه خرج سر و وضعت كردی كه توی عروسی خواهرت اين اداها رو دربياری؟ نمی بينی اين عليرضای بيچاره از سرشب چشمش خشك شد از بس نگاهت كرد. آنقدر پشت سر هم صحبت می كند كه اجازه نمی دهد از خودم دفاع كنم. به زحمت مچ دستم را از دستش بيرون می كشم. با همان لبخند مصنوعی به سمتم برمی گردد. - من اصلا نمی دونم كجا نشسته كه ديگه بفهمم داره نگاهم می كنه! الانم می خوام برم پيش بابا، حوصله عمه فرخنده و اون دخترای بی تربیتش رو هم ندارم. و به سمت پدرم می روم. مردی كه نيكی او را ساسان نامیده بود و پدرش از آنجا رفته اند. بابا و مسعود خان هم همچنان درحال گفتگو هستند. اجازه ای می گيرم و كنار پدرم می نشينم. لبخندی می زند و دستم را می گيرد. - خوبی بابا؟ سرم را به نشانه تایید تکان می دهم. خدا را شكر كه اين دفعه موضوع بحث، قيمت ملك و زمين است و نه ازدواج من. با آرامش بقيه شب را اينجا سپری می كنم. همه چيز خيلی سريع می گذرد. جشن عروسی تمام می شود. نيكی را تا دم در خانه اش بدرقه می كنيم؛ مامان آنقدر بيتابی می كند كه اشك نيكی را هم درمی آورد. تمام راه برگشت را ساكت می مانيم، انگار كه هر سه می دانيم بعد از رفتن نيكی، هيچ چيز سرجای خودش نخواهد بود. آخر شب بعد از اينکه از حمام برمی گردم، برق اتاقم را خاموش ميكنم و روی تخت ولو می شوم. ماه از پنجره اتاقم پيداست. سکوت شب، همه جا را فراگرفته. بغضی كه از لحظه خداحافظی با نيكی در گلويم جا خوش كرده را رها می كنم. به ياد تمام سال هايی كه نيكی در كنارم بود ميوفتم؛ به ياد روزهايی كه با وجود درس ها و مشغله هايش كنارم می نشست و برای امتحاناتم آماده ام می كرد. به ياد روزی كه رشته تحصيلی ام را مثل نیکی انتخاب نكرده بودم و كل فاميل سركوفتم می زدند، با این حال نيكی لحظه ای دست از حمایتم برنداشت. به یاد شبهایی که تا صبح باهم حرف می زدیم و می خندیدیم. به ياد مهربانی هايش، حمايت هايش، سنگ صبور بودن هايش و خواهرانگی هايش، آنقدر اشك می ريزم تا بالاخره از خستگی خوابم می برد. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_alavi ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ پارت3 شالم را بر می دارم. - حسام كجاست؟ صدای نيكی از توی آشپزخانه بلند می شود. - شيفت بود. الان هاست که ديگه بیاد! به سمت آشپزخانه میروم. در حال شستن ميوه ها است. - حالا نمي خواد اينقد تو آشپزخونه باشی. فهميدم بلدی مهمون داری كنی. میخندد. - كی گفته تو مهمونی حالا؟ آشپزخانه اش را دوست دارم. بزرگ و روشن است. پرشی می زنم و روی كانتر جای می گيرم. - بيا پايين ببينم؛ من مامان نيستم بزارم اون بالا بشينی ها. - خونه داری خوبه؟ خوش می گذره؟ - آره، دارم كم كم عادت می كنم. حسام هم خيلی كمك می كنه. شام درست می كنه! خونه رو تميز می كنه! تازه مجبورم كرده بشينم واسه تخصص بخونم. - چه جنتلمن! خوبه كه واسه ادامه تحصيل تشویقت می کنه. من كه ديگه اينقدر مامان بهم سركوفت زده هيچ تصميمی واسه ارشد ندارم، فقط مي خوام دستم تو جيب خودم باشه؛ بلكه بذارن يكم نفس بكشم. همچنان كه در حال تست كردن مزه غذاست می گويد: - تو هم زيادی حساس شدی. مامان فقط بخاطر اصرار عمه فرخنده می خواد كه هرچه سريع تر تكليفت و با عليرضا روشن كنی. دلم می گيرد. برخلاف نيكی، من خوب می فهمم كه درد مامان چيست. - مامان از اول هم تو رو بيشتر دوست داشت. گاهی حس می كنم، حالا كه تو رفتی ديگه چشم ديدن منو نداره. با اخم هايی درهم به سمتم برمی گردد. - بی انصافی نكن نهال! - كدوم بی انصافی؟ خودت كه بهتر می دونی، از همون بچگی همينجور بوده. با شنيدن اين حرف ها از زبان خودم، بيشتر متوجه تنهايی ام می شوم! با تمام بچگی بارها حس كرده بودم كه مامان مرا به اندازه نيكی دوست ندارد. دوستم داشت، خیلی! اما با نیکی رابطه عمیق تری داشت. همیشه او را بیشتر بغل می کرد و بیشتر می بوسید. امکان نداشت غذایی که نیکی دوست ندارد را درست کند، اما اگر من غذایی را دوست نداشتم، همیشه می گفت که بد غذا هستم و بی دلیل ایراد می گیرم. ما در ظاهر، خانواده خوشبختی هستیم. اما فقط من می توانم این تبعیض های کوچک را احساس کنم. نیکی دارد نصيحتم می كند. اما خودش هم می داند، هميشه می دانسته، كه چيزی در اين بين درست نيست. هر چيز كه داشت را با من تقسيم می كرد، جلوی مامان از من دفاع می كرد، برايش از نمره های خوبم می گفت، او هم می دانست كه نياز به حمايت دارم. تلفنش كه زنگ می خورد، صحبتش را قطع می كند. مامان زنگ زده. تلفن را جواب می دهد و از آشپزخانه خارج می شود. می بينم كه چطور قربان صدقه همديگر می روند. كلافه تر از هميشه، منتظر می مانم تا تماسش را قطع كند؛ همين لحظه، كليد توی در می چرخد و حسام وارد می شود. با دستپاچگی از روی كانتر پايين می پرم. - سلام! با خوش رویی پاسخ می دهد: - سلام، راحت باش، چرا بلند شدی؟ خجالت زده، با چشم به دنبال نيكی می گردم؛ هنوز صحبتش تمام نشده، توی تراس است و متوجه آمدن حسام نيست. - خوبی نهال؟ چه خبر؟ - سلامتی! شما خوبين؟ سرحال و سرزنده پاسخم را می دهد. فكر می كنم بعد از چند ساعت كشيك در بيمارستان و سروکله زدن با بیمارهای مختلف، چطور اينقدر خوشرو و باانرژی است. هم مهربان است، هم خوش مشرب و هم شیک. نيكی برمی گردد و به حسام خوش آمد می گوید. نمی دانم چرا اينقدر از حسام خجالت می كشم. شايد چون خيلی باادب و متشخص است. آدم احساس می كند جلويش كلمات و جمله ها را فراموش می كند. نيكی چطور با او زندگی می كند؟ آيا با حسام رودربايستی هم دارد؟ مثلا بعد از خوردن پفك میتواند جلوی حسام انگشتان دستش را ليس بزند؟ آيا اصلا تا حالا با هم پفك خورده اند؟ مغزم پر شده از سوالات بی مصرف و مسخره. من از كجا بدانم پفك خورده اند يا نه! اين هم از عوارض بيكاری است. اين روزها آنقدر وقت خالی دارم كه ساعت ها توی اتاقم می نشينم و به بی ربط ترین مسائل بنیادی بشر در عصر مدرنیته فكر می كنم. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_alavi ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ پارت4 به نيكی كمك می كنم تا ميز شام را بچيند، حسام هم بعد از تعويض لباس هایش به ما می پيوندد. دو هفته از ازدواجشان می گذرد. در این مدت یک یا دو بار، به همراه مامان و بابا به خانه شان آمده بودیم. اما امروز ظهر نیکی تماس گرفت و خواست که برای شام، تنها به خانه اش بیایم. من هم از خدا خواسته، فوراً پذیرفتم. هر چه مامان گفت که زشت است مزاحمشان بشوم، به گوشم نرفت و آمدم. هنوز هم با خلأ نبود نیکی کنار نیامده ام. اگر به خاطر حسام نبود، هر روز به اینجا می آمدم. اصلا نیکی را برمی داشتم و به خانه خودمان می بردم. این روزها مامان هم بیشتر درمورد علیرضا صحبت می کند، نیکی هم که نیست تا از من دفاع کند، دائم از شغل علیرضا و آینده روشنش تعریف می کند. بابا هم بدش نمی آید من با پسر تنها خواهرش ازدواج کنم، اما حرفی نمی زند. خلاصه که حسابی تنها مانده ام. پشت میز می نشینیم و شروع به غذاخوردن می کنیم. چند دقیقه اول فقط به تعارف کردن می گذرد، از آنها اصرار و از من انکار! بالاخره همگی کوتاه می آییم. حسام رو به من می گوید: - خب نهال خانوم، چه خبر؟ نیکی می گفت دنبال کار می گردی؟ سرم را به نشانه تایید تکان می دهم. ادامه می دهد: - بهتر نبود اول ارشدتو بگیری، بعد بری توی بازار کار؟ کاش می شد بگویم، نه بهتر نبود! - درسته، اما ترجیح میدم اول کار پیدا کنم، بعد اگه شد واسه ادامه تحصیل اقدام کنم. نیکی هم در بحث شرکت می کند. - حسام جان با اجازه ات، من به نهال گفتم که قراره با ساسان حرف بزنی. و رو به من ادامه می دهد: - ساسان قبول کرده که تو رو ببینه. - دیروز دیدمش، در واقع از قبل بهم گفته بود که یه نفر رو میخواد تا توی کارهای شرکت کمکش کنه. وقتی بهش گفتم که رشته تحصیلیت هم با این کار مرتبطه، قبول کرد. حسام با خنده ادامه می دهد: - این پسر اینقدر سخت گیر و نکته سنجه که هیچکس زیاد کنارش دووم نمیاره. امیدوارم حداقل بتونی یه مدت طولانی اونجا بمونی. از فکر اینکه کم و بیش به یک مصاحبه کاری دعوت شده ام، هیجان زده ام. نمی توانم خوشحال نباشم. اصلا مهم نیست که این آدم چقدر سخت گیر است. مهم نیست که هیچکس نمیتواند در کنارش دوام بیاورد؛ من می توانم. حالا که یک قدم به هدف هایم نزدیک شده ام، احساس می کنم که از پس هرکاری برمی آیم. - ممنونم، خیلی لطف کردین؛ ببخشید که براتون زحمت درست کردم؛ فقط نگفتن چه روزی واسه مصاحبه برم؟ - زحمتی نیست، چرا اتفاقا، گفت که زنگ بزنی و از منشیش وقت بگیری. شماره شرکت رو برات می فرستم. خب حالا دیگر رسماً به یک مصاحبه دعوت شده ام؛ باید به فکر تهیه یک رزومه درست و حسابی باشم و تمام تلاشم را بکنم تا در اولین مصاحبه کاری خود موفق شوم؛ از خودم احساس رضایت می کنم، از اینکه روی هدف هایم پافشاری می کنم، از اینکه دارم یاد می گیرم که نباید جا بزنم. خدا می داند چقدر ذوق دارم! آخرشب نیکی اصرار می کند که همراهم بیاید تا تنها نباشم، اما اجازه نمی دهم. می دانم هم حسام خسته است و هم خود نیکی و فردا باید صبح زود به بیمارستان برود. باز هم از هردو تشکر می کنم و از خانه خارج می شوم. هوای خنک شب تابستانی را به ریه هایم می کشم و به سمت ایستگاه مترو حرکت می کنم. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_alavi ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ پارت5 تمام مدارکی که برای فردا نیاز دارم را در کشوی کمدم می گذارم و از اتاق خارج می شوم، به پاداش تمام زحماتی در این یک هفته برای تهیه رزومه ام کشیده ام، خود را به صرف یک لیوان دمنوش دعوت می کنم. مامان جلوی تلویزیون در حال پاک کردن نخود و لوبیا است، صدای بابا هم از توی تراس شنیده می شود که در حال صحبت با تلفن است؛ این هم از معایب شغل اوست؛ ساعت کاری مشخصی ندارد. از وقتی که به یاد می آورم، همیشه در حال چک و چانه زدن بر سر قیمت ملک و املاک بوده؛ هنوز به هیچکدامشان نگفته ام که فردا صبح، وقت مصاحبه دارم. می دانم اگر بفهمند، مخالفت خواهند کرد، حتی بابا که با دلخوری خواهد گفت: «مگر من برای تو کم گذاشته ام که حالا به فکر کار کردن افتاده ای!» برای آرامش خودم هم که شده، ترجیح می دهم تا چیزی قطعی نشده، این موضوع را بازگو نکنم. سینی لیوان های حاوی دمنوش را روی میز می گذارم و روی مبل کنار مامان می نشینم. کنترل تلویزیون را به دست می گیرم. - نزن؛ می خواد اخبار نشون بده! - خسته نشدین اینقدر اخبار گوش دادین؟ - چیکار کنم؟ بشینم نگاه کنم که دخترم چجوری عاطل و باطل افتاده توی خونه؟ نه سری، نه همسری! شروع شد. کاش حرفی نزده بودم. - نگاه به الآنت نکن که خاطرخواه داری؛ دو روز دیگه هیچکس در این خونه رو نمیزنه. صبر می کنم تا حرف هایش تمام شود؛ این روزها حتی نمی توانیم با هم حرف بزنیم، تا کوچکترین صحبتی می شود، فوراً بحث ازدواج من به وسط می آید، کنترل را سرجایش می گذارم و شروع به کار کردن با موبایلم می کنم. - آره، بشین با اون پاره آجر ور برو، ببینم برات نون و آب میشه یا نه! نفس عمیقی می کشم و باز هم چیزی نمی گویم. نمی خواهم امشب را به کام خودم تلخ کنم، باید ذهنم را آزاد بگذارم و آرامش داشته باشم، برای فردا لازمم خواهد شد. بابا تلفنش را قطع می کند و به داخل می آید. - چه بوی خوبی میاد! - براتون دمنوش درست کردم. - به به! پس حتماً خوردن داره. مامان بر می خیزد تا وسایلش را به آشپزخانه ببرد. - این کارها رو باید الان باید واسه شوهرت می کردی، نه پدر و مادرت! - چیکارش داری سیمین! هنوز که دیر نشده. - منم همین رو می گم آقا حمید! تا دير نشده بايد يه فكری كرد، به خودشم هزارمرتبه گفتم، حرف به گوش اين بچه نميره كه! از آشپزخانه بيرون می آيد و ادامه می دهد: - همين عليرضا مگه چشه؟ آقا، باشخصيت، نجيب، خانواده دار، آشنا هم كه هست. ديگه چی می خوای؟ واقعاً دیگر چه می خواهم! بابا رو به من می گويد: - مشكلت با عليرضا چيه بابا؟ يك بار برای هميشه می گويم: - بابا! من با عليرضا بزرگ شدم، مثل برادرمه؛ نمی تونم باهاش ازدواج كنم. بعدشم، من الان كلا برنامه ای واسه ازدواج ندارم؛ نه با عليرضا، نه با هيچكس ديگه. مامان دوباره می گوید: - اينكه فلانی مثه خواهرمه و برادرمه كه همه اش كشكه، سر دو روز يادتون ميره. بعدم الان نه، پس ديگه كی؟ خجالت بكش دختر. اين حرف ها رو نزن، يعنی چی كه برنامه ای ندارم؟ منتظر نمی مانم تا بابا حرفی بزند. هميشه همين بوده؛ سر هر بحثی كه مربوط به من بوده به طرز عجيبی كوتاه آمده؛ امشب هم از اين قاعده مستثنی نيست، انتظاری نبايد داشت. از جا بر می خیزم. اين هم از استراحت من. - من خسته ام، ميرم بخوابم، شب بخير. اصرارشان برای خوردن شام را بی پاسخ می گذارم و وارد اتاقم می شوم، در را پشت سرم می بندم. مخفی گاه كوچك دوست داشتنی ام را از نظر می گذرانم. بعد از رفتن نيكی، مامان و بابا پيشنهاد دادند كه اتاقم را با او عوض كنم؛ اتاقش هم بزرگ تر است و هم نورگير تر. اما دلم نيامد چهارديواری موردعلاقه ام را ترک کنم. برق را خاموش می کنم و روی تخت دراز می کشم. نور ماه، کاملاً اتاق را روشن کرده. به فردا فکر می کنم؛ به تمام سوالاتی که احتمالاً پرسیده خواهد شد و پاسخ هایی که داده خواهد شد. آماده ام، اما نگرانم؛ نگران اینکه اگر موفق نشوم، چندوقت دیگر می توانم در مقابل فشار خانواده مقاومت کنم. به علیرضا فکر می کنم، به بازی کردن هایمان دور حوض خانه عمه فرخنده، به بزرگ شدنمان. کی آنقدر از هم دور شدیم که علیرضا مرا به چشم گزینه ای برای ازدواج دید؟ از اینکه زندگی ام با ازدواج وارد یک دور باطل شود، وحشت دارم، از اینکه روزی به پشت سرم نگاه کنم و ببینم که هیچ کاری انجام نداده ام. صدای پیامک موبایلم بلند می شود. اسم نیکی روی صفحه ظاهر می شود. پیام را باز می کنم. - فکر و خیال الکی نکن؛ زود هم بخواب که واسه فردا آماده باشی. شکلکی برایش ارسال می کنم و توی جایم غلت می زنم. به امید فردایی بهتر، تلاش می کنم تا به خواب بروم. 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_alavi ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ پارت6 اوایل شهریور است و هوا رو به خنکی می رود. نفسی عمیق در این هوای مطبوع صبحگاهی می کشم و کوله ی مشکی رنگم را روی دوشم می اندازم. ساعتم را چک می کنم؛ پنج دقیقه مانده به نه صبح؛ در دل، برای سروقت رسیدن به خودم آفرین میگویم. یک بار دیگر آدرس شرکت را چک می کنم. مقصد، همین ساختمان ده طبقه با نمای شیشهای است. نفس عمیقی میکشم و از پلههای جلوی ساختمان بالا میروم. به محض ورود، توجه ام به طراحی داخلی لابی، جلب می شود. مثل یک هتل پنج ستاره است؛ مدرن و شیک، با سقف بلند، نورپردازی صحیح، پارتیشن بندی زیبای قسمت نگهبانی و مبلمان مدرن سمت چپ سالن. تمام جزئیاتِ رعایت شده، نشان از طراحی دقیق و اصولی این سالن بزرگ می دهد. به نظر، مکان پر رفت و آمدی می رسد، یا شاید در این ساعت از روز کمی شلوغ است. پله های اضطراری در ضلع شمالی سالن قرار دارند. یک راهروی عریض، شامل پنج آسانسور نیز در کنار پله ها است. در ابتدای ورودی راهرو، نام شرکت های مقرر در ساختمان، بر تابلوی سفید رنگ بزرگی نوشته شده. نام شرکت مورد نظرم پیدا می کنم و دکمه یکی از آسانسور ها را می فشارم. با ورود به آسانسور و دیدن تصویر خود در آینه، تازه متوجه ظاهر نامناسبم می شوم. با این مانتوی ساده سورمه ای رنگ و شلوار جین و این شال سورمه ای، تقریباً شبیه به یک دانش آموز دبیرستانی شده ام. البته با این چهره ی رنگ پریده و بدون آرایش، بیشتر شبیه به روح یک دانش آموز دبیرستانی شده ام. دکمه طبقه هشت را می زنم و بلافاصله دست به کار می شوم. رژ لبم را از کوله ام در می آورم و روی لبانم می کشم. کمی هم بر روی گونه هایم می زنم و رنگش را محو می کنم، چهره ام کمی از حالت روح زده ی قبل خارج می شود، اما برای لباس هایم کاری نمی توانم بکنم. اهمیتی هم ندارد، همیشه ترجیح می دهم برای ملاقات های اول، ساده بپوشم. با شنیدن صدای ضبط شده زنی که خبر رسیدن به طبقه هشتم را می دهد، از آینه دل می کنم و از آسانسور خارج می شوم. از راهروی کوتاهی می گذرم و به درب شرکت که باز است، می رسم. روی تابلوی کنار درب، نام شرکت را می خوانم تا مطمئن شوم که درست آمده ام؛ کمی هیجان دارم. نفس عمیقی می کشم و وارد می شوم. محیط داخلی شرکت، شامل یک سالن بزرگ با پنجره های سراسری است. در دو طرف سالن، اتاق های کارمندان قرار گرفته که با پارتیشن های شیشه ای از هم جدا شده اند. انتهای این راهروی بزرگ هم به صورت ال مانند به سمت چپ منتهی می شود که اتاق مدیر، اتاق کنفرانس و میز منشی در آن قرار دارد. جنب و جوش داخل شرکت، اضطرابم را کم می کند. همیشه دوست داشتم که در محیط های بزرگ و شلوغ کار کنم، به سمت منشی که دختری جوان و آراسته است می روم. - سلام! صادقی هستم، نهال صادقی. برای مصاحبه اومدم. - بله عزیزم، خیلی خوش اومدین. آقای مهندس الان جلسه دارن، تا ده دقیقه دیگه تموم میشه. بفرمایید بشینید. تشکری می کنم و روی مبل هایی که همان گوشه قرار گرفته، می نشینم. نگاهی از سر دلسوزی به دختر مهربان و خوشرو می اندازم. من قرار است جای او را بگیرم؟ یعنی خودش هم می داند که دارد اخراج می شود؟ پس چرا ناراحت به نظر نمی رسد؟ دختر بیچاره! خودم را با مجله های روی میز کنار دستم، سرگرم می کنم. چند دقیقه بعد، در اتاق کنفرانس باز می شود و چند نفر از اتاق خارج می شوند. نفر آخری که خارج می شود، همان مردی است که در عروسی نیکی دیدم، مدیر شرکت، ساسان حکیمی! بعد از رفتن بقیه، به سمت اتاقش می رود. در همین لحظه، منشی او را خطاب قرار می دهد. - جناب مهندس! ایشون خانوم صادقی هستن، باهاشون قرار مصاحبه داشتین. چه مهندس مهندسی هم می کند! یک بساز و بفروشِ آشغال سبزی که دیگر این همه تشریفات نمی خواهد. به سمتم بر می گردد. فوراً بلند می شوم و سلام می کنم. جوابم را می دهد و می گوید: - بله، بفرمایید داخل. و جلوی در اتاق خود، منتظر می ماند، از کنارش می گذرم و وارد می شوم. بوی عطرش، بینی ام را قلقلک می دهد. روی یک صندلی نزدیک به میزش می نشینم. بعد از من وارد می شود و پشت میزش می نشیند. قد بلند و اندام ورزیده اش، از نزدیک بیشتر توی چشم می زند. گره کراواتش را کمی شل می کند. جذابیت خودش به کنار، این ژست های آرتیستی را کجای دلم بگذارم؟ کم مانده همین حالا، مثل سریال های ترکی، عاشقش شوم! منتهی در حال حاضر، آمادگی زیادی برای عاشق شدن ندارم. داخل محیط حرفه ای شرکت، جذبه ی آقای مدیر، خیلی بیشتر از تالار عروسی است. می توانم جدیت را از چهره اش بخوانم و همین، برای افزایش اضطرابم کافی است. دستش را دراز می کند و می گوید: - میتونم مدارکتون رو ببینم؟ با دستپاچگی، پوشه رزومه ام را از داخل کوله ام خارج می کنم و به دستش می دهم. نگاهی سرسری به پوشه می اندازد. - دوره کاغذبازی گذشته، خانوم! - برای... لرزش صدایم، اعصابم را به هم می ریزد. فوراً گلویم را صاف می کنم. - برای ایمیل شرکت هم ارسال کردم. از چه می ترسی نهال؟ تو قرار است امروز با دست پر به خانه برگردی. شک به دلت راه نده! حدوداً دو دقیقه ای را، در سکوت، صرف خواندن مدارکم می کند. نگاهم به سه رخ بی نقص و چانه ی زاویه دارش می افتد. این چهره برای یک مرد زیادی جذاب است. اخم هایش به واسطه ی دقت در مطالب پیش رویش، کمی در هم رفته. موهایش را با کمال اعتماد به نفس به عقب فرستاده که البته باید اعتراف کرد جذابیتش را بیشتر هم کرده. به این فکر می کنم که چطور می شود این حجم از بی عیب و ایراد بودن را تحمل کرد! خودش اذیت نمی شود؟ شاید از دنیای خدایان روم باستان فرار کرده! توی همین فکر و خیال ها، چرخ می زنم که در یک حرکت کاملاً غافلگیر کننده، مچ نگاهم را می گیرد. یخ می کنم، حتی نمی توانم چشمانم را به سمتی دیگر منحرف کنم. با همان تک ابروی بالا مانده، به حالت سؤالی، به من زل زده و انگار که منتظر جواب است. 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_alavi ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ پارت7 بی ربط ترین حرف ممکن از دهانم خارج می شود. - منظره ی اتاقتون... منظره ی اتاقتان چه؟ چه می خواهی بگویی نهال؟ چه داری که بگویی؟ صرفاً چون پنجره بزرگ پشت سرش دقیقاً در تیرراس نگاهم است، خواستم وانمود کنم که نگاهم به پنجره بوده. بر می گردد و نیم نگاهی به چشم انداز پنجره می اندازد. باز هم منتظر جواب من می ماند، مثل احمق ها، فقط می توانم بگویم: - خیلی زیباست! لحظه ای، عاقل اندر سفیهانه، براندازم می کند و دوباره مشغول مطالعه می شود. جریان خون را توی صورتم احساس می کنم، صدای تپش قلبم را هم می شنوم. تعرق کف دست هایم را هم حس می کنم. گند زده ام، خودم متوجه ام. آرام باش نهال، فراموشش کن، فقط یک اشتباه محاسباتی کوچک بود، یک ثانیه دیرتر نگاهت را برداشتی. اتفاق بزرگی نیفتاده. بالاخره دست از خواندن بر می دارد. به صندلی اش تکیه می دهد و دستانش را روی میز، در هم قفل می کند. - بسیار خب، خانوم... - صادقی هستم. - درسته، خانوم صادقی! ببینید من، صرفاً به خاطر حسام قبول کردم که برای مصاحبه بیاید. فکر کردم که شاید سابقه کاریتون به شکلی باشه که بتونیم با هم همکاری داشته باشیم. اما طبق نوشته های خودتون، شما هیچ سابقه کاری ندارین. حالا ممکنه بگین من برای چی باید شما رو قبول کنم؟ با حفظ آرامشم، می گویم: - بله من هیچ سابقه کاری ندارم، اما دوره کارآموزی رو توی شرکت مهندس آبکار گذروندم و اونجا در مورد ارتباط رشته خودم و بازار کار نکته های مفیدی رو یاد گرفتم. خوشبختانه، مدیریت جدید شرکت، به دانشجوها و تازه واردها اجازه ورود و کسب تجربه رو میده. با کلافگی می گوید: - بله، متاسفانه مدیریت جدید با این روندی که پیش گرفته، داره کاملاً این مجموعه ی اسم و رسم دار رو به نابودی می کشونه. در جواب حرف کوبنده اش، چیزی ندارم که بگویم. ادامه می دهد: - شرکت ما، جایگاه آزمون و خطا نیست! کارمند های اینجا، هرکدوم توی رشته تخصصی خودشون، اگر نگیم بهترین ولی جزو بهترین ها هستن. کارفرماهای این شرکت اکثراً دولتی هستن و طبعاً انتظارشون از ما خیلی زیاده. کوچیکترین اشتباهی می تونه منجر به خسارت های زیادی به ما بشه. تخصص، دقت، سرعت و تجربه چیزهایی هستن که ما برای سرپا نگه داشتن این مجموعه بهش نیاز داریم. اما اینطور که به نظر میرسه شما هیچ کدوم و ندارین! متاسفم ولی فکر نمی کنم حضورتون اینجا مفید باشه. احساس می کنم که دارم موقعیتم را برای اثبات خودم، از دست می دهم. چیز زیادی برای ارائه دادن ندارم، هرچه هست در رزومه ام نوشته ام. باید از راه دیگری وارد شوم. - ببینید من سابقه کار ندارم، اما به تعدادی از نرم افزار های عمرانی تسلط نسبتاً خوبی دارم. من زود یاد می گیرم، هر چیزی رو. زبان انگلیسی رو کاملا بلدم، الان هم در حال یادگیری فرانسه هستم. روابط عمومی خوبی دارم. نیازی به مرخصی های طولانی مدت ندارم، چون زیاد مریض نمیشم. توی خونه، فقط من هستم و پدر و مادرم، یعنی خارج از ساعات کاری هم مشغله ای به اون صورت ندارم که باعث درگیری با کارم بشه. من یه آدم به قول شما بی تجربه هستم و فکر می کنم این یه انگیزه خوبه واسه اینکه تلاش کنم تا بتونم موقعیت های خوبی به دست بیارم. هدف من از اومدن به اینجا، کسب استقلال مالیه، پس میتونین مطمئن باشین که تمام انرژیم و پای کارم میذارم و تا جایی که بتونم کوتاهی نمی کنم. از تمام اون مواردی که گفتین فقط تجربه رو ندارم، که اونم اگه اجازه بدین میتونم توی مدت زمان کوتاهی به دست بیارم. قرار نبود سخنرانی کوتاهم به اینجا بکشد، اما کشید. حالا دیگر کاری جز دعا کردن از دستم بر نمی آید. اگر در اولین مصاحبه کاری ام شکست بخورم، برایم خیلی سنگین تمام می شود. خصوصاً که حالا حسام هم در جریان ماجرا است. کاش نیکی چیزی به او نگفته بود. - چون حسام سفارشتون رو کرده و خودم هم فعلا به یه دستیار فوری نیاز دارم، میتونین دو هفته به صورت آزمایشی اینجا بیاین. در این صورت باید یه گزارش هم برای هیئت مدیره آماده کنم. صادقانه بگم؛ به بودنتون توی شرکت امید چندانی ندارم، بنابراین در صورت بروز کوچیکترین مشکلی، مجبورم عذرتون رو بخوام! نمی دانم به خاطر اینکه قبولم کرده، خوشحال باشم یا بخاطر اینکه اینطور منت بر سرم گذاشته، ناراحت شوم. حس بدی دارم، حس بی مصرف بودن، حس بی فایده بودن. فقط بخاطر حسام مرا پذیرفته! آن هم با شرایط خاص و اعمال شاقه! احساس می کنم هیچ هنری ندارم، فقط به واسطه ازدواج خواهرم توانسته ام این شغل دوهفته ای را به دست بیاورم. بر می خیزم و جلوی نگاه خیره اش، تمام مدارکم را جمع می کنم. خبر بد اینکه مثل بچه ها بغض کرده ام و خبر خوب اینکه از بچگی استعداد خاصی در پنهان کردن احساساتم داشته ام. بدون نشان دادن کمترین آثار ناراحتی، تشکر مختصری می کنم و از اتاقش بیرون میایم 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_alavi ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ پارت8 در را که می بندم، تلفن منشی زنگ می خورد. از جواب دادنش متوجه می شوم که جناب مدیر، احضارش کرده. قبل از رفتن از من می پرسد: - چی شد؟ - فعلا که قبول کردن تا دو هفته بیام. با خوشرویی پاسخ می دهد: - این که خیلی خوبه! و با عجله به سمت اتاق مدیر می رود، چرا از اینکه قرار است جایش را بگیرم، اینقدر خوشحال است؟ چنان ذهنم آشفته است که فراموش کردم، شرایط کاری ام را بپرسم. منتظر برگشتن منشی می مانم تا از او سوال کنم؛ احتمال داده بودم که پذیرفته نشوم و دست از پا درازتر به خانه برگردم، احتمال داده بودم که پذیرفته شوم و با رضایت خاطر، خودم را به یک وعده ناهار، مهمان کنم، اما احتمال اینکه پذیرفته شوم و مثل دخترک کبریت فروش، غمباد بگیرم را، اصلا در نظر نگرفته بودم. کمی بعد، منشی بر می گردد. - ببخشید، من فراموش کردم از خودشون بپرسم شرایط کار اینجا چجوریه. - بله عزیزم، اتفاقاً جناب مهندس برای همین خواست برم اتاقش. دستش را به سمتم دراز می کند و ادامه می دهد: - من یلدام، یلدا برزگر! منشی شرکت. با هم دست می دهیم. - خوشوقتم! پشت میزش می نشیند. - مهندس حکیمی گفت که قراره دو هفته آزمایشی اینجا باشی، پس چرا اینقدر بی انرژی هستی؟ لبخندی به زحمت روی لبانم می نشانم. - نه اتفاقاً، خیلی خوشحال؛ به خاطر آزمایشی بودنم یکم نگرانم، می ترسم از کارم راضی نباشه و مجبور بشم که برم. - خب البته دووم آوردن زیر دست مهندس، واقعاً کار هرکسی نیست ولی مطمئن باش اگه کارت و خوب انجام بدی، نگهت میداره، با یه حقوق خوب! پوشه ام را می گیرد و توی کشویی می گذارد، ادامه می دهد: - من اول یه توضیح راجع به کارِت بدم؛ ببین من و تو تقریباً یه شغل داریم، منتهی سر و کار من بیشتر با کارمندای اینجاست، طرف حساب تو هم مهندس حکیمیه. تا اینجای کار متوجه می شوم که شغل این یلدای مهربان را از دستش نگرفته ام. - احتمالاً تا الان فهمیدی که اینجا یه سیستم نسبتاً بزرگه، من هم تنهایی نمیتونم، هم به کارهای شرکت و هم به کارای مهندس رسیدگی کنم. یه جورایی تو میشی رابط مدیر شرکت با من و در نتیجه کل کارمندای شرکت. گیج شده ام، این دیگر چه شغلی است؟ - ببخشید منظورتون رو نمی فهمم! - ببین نهال جان، تو تقریباً دستیار مدیر شرکت محسوب میشی. کارهایی مثل شرکت توی جلسات و نوت برداری و احتمالاً مسافرت های کاری به عهده تو هست، چون من نمی تونم اینجا رو ول کنم و همراه مهندس برم، یه نفر باید باشه که به عنوان دستیارش همه جا باشه. بیشتر بچه های اینجا هم معماری و طراحی خوندن، اون هم یکی رو میخواد که هم رشته خودش باشه، تا احتمالا یه سری از کارای تخصصی رو بهش محول کنه مثل نقشه کشی و متره و برآورد و این چیزا دیگه! از صحبت های یلدا متوجه می شوم که آنقدر هم کار سختی نیست که نتوانم از پس انجام دادنش بربیایم. حالا کمی امیدوارتر شده ام. -به نظر میرسه زیاد کار سختی نباشه، درسته؟ - خب آره، واقعا سخت نیست. فقط بخاطر سختگیری خود مهندس، شاید یه ذره دلسرد بشی. نفر های قبلی هم سر همین وسواس و کمالگراییش نخواستن ادامه بدن؛ حالا یه مدت که بگذره، کم- کم اخلاقش دستت میاد! با تعجب می گویم: - نفر های قبلی؟ مگه چند نفر تا حالا دستیارش بودن؟ می خندد. - حسابش از دستم رفته! هرکدوم سر یکی دو ماه اول انصراف میدادن. با این حساب، زیاد ماندگار نیستم. باید به دنبال شغل دیگری هم باشم. یلدا ادامه می دهد: - اینا رو نمیگم که بترسی؛ میگم تا از همین اول خوب کارتو انجام بدی تا نگهت داره. به عنوان کسی که الان پنج ساله اینجا کار میکنه بهت میگم؛ محیط این شرکت دوستانه است و امنیت خوبی هم داره، اون تبعیض های همیشگی هم اینجا زیاد به چشم نمیاد، خلاصه که اگه بتونی بمونی خیلی خوب میشه. اگر بمانم که خیلی خوب می شود، منتهی اگر بمانم. یلدا، ساعت کاری و مقدار حقوق دریافتی ام را برایم شرح می دهد، از هشت صبح تا سه بعد از ظهر، با حقوقی که به عنوان شغل اولم، پول خوبی محسوب می شود. از او تشکر می کنم و عزم رفتن می کنم. به این فکر می کنم که یلدا می تواند دوست خوبی برایم بشود؛ از شرکت خارج می شوم. تلفنم زنگ می خورد، نیکی پشت خط است، جوابش را می دهم و داستان امروز را برایش تعریف می کنم. 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_alavi ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ پارت9 به خانه که می رسم، مامان توی آشپزخانه در حال آشپزی است؛ سلام می کنم و به اتاقم می روم. در حین تعویض لباس هایم، به این فکر می کنم که چطور موضوع را بگویم. می دانم ناراحت می شود، اما چاره چیست؟ از فردا، کارم را شروع می کنم و نمی توانم هر بار به بهانه ی خرید، از خانه بیرون بروم. کاش نیکی اینجا بود. از اتاق بیرون می آیم. - نهال، مادر! خستگیت رو که گرفتی بیا کمک، اون مبل جلوی پنجره رو جابجا کنیم. نمی ذاره نور بیاد توی خونه، دل آدم می گیره. به مبل مظلوم جلوی پنجره که در کل، به اندازه ی یک کف دست جلوی پنجره را گرفته، نگاه می کنم. جابجا کردن مبل، در نهایت به جابجایی کامل وسایل هال می انجامد. نیم ساعت بعد، خسته از تمام دستورات ریز و درشت مامان، کش و قوسی به بدنم می دهم و خودم را روی کاناپه جلوی تلویزیون رها می کنم. ملتمسانه می گویم: - تموم شد؟ همانطور که به سمت آشپزخانه می رود، می گوید: - آره، دستت درد نکنه مامان جان! حالا بیا برات یه چای بریزم خستگی از تنت بره. به زحمت از جا بر می خیزم. الان بهترین موقعیت است، باید این خلوت مادر و دختری را به فال نیک بگیرم. طبق عادت همیشگی، روی کانتر می نشینم و چای تازه دم را از دستش می گیرم. - به به، چه رنگی! - انشالله توی خونه ی خودت، هروقت شوهرت خسته و کوفته از سرکار برگشت، یه همچین چایی بذاری جلوش. با حرص، چشمانم را لحظه ای می بندم. - مامان خانوم! دو دقیقه داریم بدون دعوا حرف میزنیم ها. - دعوا کجا بود؟ تو هی بیخود جوش میاری. مگه حرف بدی می زنم؟ مگه هر خانواده ای صلاح بچه ش رو نمی خواد؟ تو فکر می کنی ما بد تو رو می خوایم؟ یا مثلاً دوست داریم آزارت بدیم؟ این علیرضای بیچاره مگه چه گناهی کرده که اینقدر معطل تو باشه؟ پسر به این خوبی، از وقتی دبیرستانت تموم شد، همینجور به امید یه جواب مثبت از طرف تو، منتظر نشسته. فورا اعتراض می کنم. - مگه من گفتم منتظر بشینه؟ من که همون اول گفتم نه، شماها گفتین نهال فعلاً بچه است نمی فهمه داره چی میگه! این شمایین که اون خانواده رو معطل کردین، نه من! - نهال جان الان بحث سر این نیست که کی اونا رو معطل کرده، بحث سر اینه که تو از خر شیطون بیای پایین. اون خواهرتو ببین درسش رو خوند، ازدواج هم کرد، رفت سر خونه و زندگیش. اما تو چی؟ این از ازدواجت، اون هم از... - اون هم از چی! درسم؟ جوابم را نمی دهد. در عوض می گوید: من تموم حرفم اینه که یه روز به خودت میای، از این تصمیم های عجولانه ات پشیمون میشی. دیگر نمی توانم تحمل کنم، حرفم را می زنم. - می دونین چیه مامان! من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم. راستش رو هم بخواین، امروز نرفته بودم خرید، رفتم واسه ی یه مصاحبه کاری، قبولم کردن، قراره از فردا برم سرکار. با تعجب نگاهم می کند. مکث بلندش نشان دهنده ی این است که طول کشیده تا حرف هایم را هضم کند. - چی داری میگی تو؟ از روی کانتر به پایین می آیم. تمام جسارتم را جمع می کنم. - دارم میگم که کار پیدا کردم و فعلا فرصت ازدواج کردن ندارم. - یعنی چی؟ کدوم کار؟ از کجا؟ الان داری میای میگی کار پیدا کردم؟ یعنی اینقدر سرخود شدی که بدون اجازه ی ما هرکاری دلت بخواد می کنی؟ اصلا مگه من و پدرت برات کم گذاشتیم که رفتی دنبال کار؟ مگه این همه سال پول تو جیبیت قطع شد که حالا میگی رفتی سرکار؟ ای خدا، رحم کن به من، این دختر چرا اینقدر خیره سر شده! و سرش را میان دستانش می گیرد. دوست ندارم آشفتگی اش را ببینم، اما مرگ یک بار، شیون هم یک بار. - شما هیچی برام کم نذاشتین، خودم دوست داشتم یه شغل داشته باشم. ربطی به شماها نداره. همانطور که با خودش ناله و زاری میکند، ناگهان براق می شود: - ربطی نداره؟ رفتی دور از چشم ما هر غلطی که خواستی کردی بعد میگی ربطی به شماها نداره؟ فورا درصدد تصحیح حرفم بر می آیم. - نه نه، منظورم اینه که تقصیر شماها نیست، ربطی به اینکه شماها برام همه چیز رو مهیا کردین، نداره! - ساکت شو! نمی خوام صداتو بشنوم. ای خدا، حالا جواب فامیل رو چی بدم؟ چی بگم آخه؟ هزار و یک جور حرف در میارن برامون، حتما فکر میکنن من بهت نمی رسیدم که به فکر پول درآوردن افتادی. چشمانم از این استدلال عجیب، گرد می شود. - مامان، شغل داشتن هیچ ارتباطی به این هایی که شما میگی نداره. دوباره بلندتر می گوید: - گفتم ساکت شو، خودت بریدی و دوختی، تازه میای اینجا به من میگی کار پیدا کردم، الان هم نمی گفتی دیگه! معلوم نیست چی تو فکرت می گذره که اصلا به فکر آبروی پدر و مادرت نیستی. کلافه ام؛ از اینکه هیچوقت درک نشدم، کلافه ام. هنوز نمی فهمم مستقل شدن من چه ارتباطی به رفتن آبروی آنها دارد. میان صحبت هایش، از آشپزخانه خارج می شوم. اعتراضش شدیدتر می شود. شک ندارم اگر ده دقیقه ی دیگر توی این خانه بمانم، دیوانه خواهم شد. فوراً لباسهایم را تعویض میکنم و از خانه بیرون میزنم. 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_alavi ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت10 بدن خشک شده ام را به زحمت از روی صندلی اتوبوس جمع می کنم و بر می خیزم. بلافاصله زنی جایم را پر می کند، از میان جمعیت عبور می کنم. کارتم را می زنم و خارج می شوم. کمی از سرما، در خودم مچاله می شوم. نگاهم را از آسمان صورتی رنگ غروب می گیرم و بی هدف در پیاده رو قدم می زنم. خیابان شلوغ است؛ ماشین ها توی ترافیک، دائماً درحال بوق زدن هستند. مردم با عجله از کنار هم رد می شوند. کسی از کنارم می گذرد و تنه ی محکمی به شانه ام می زند، کیفم به زمین می افتد. حتی به خودش زحمت نمی دهد که برگردد و عذرخواهی کند. حتی به خودم زحمت نمی دهم که برگردم و بحث کنم. خاک کوله ام را می تکانم و دوباره به راهم ادامه می دهم. کاش می شد تا فردا به خانه نروم. کاش جایی را داشتم که فقط خودم باشم و خودم؛ بدون مزاحم! دوست ندارم برگردم. دوست ندارم مامان و بابا را ببینم، حتی دوست ندارم نیکی را ببینم. حوصله هیچکدامشان را ندارم. وارد پارکی می شوم و روی نیمکتی نزدیک به زمین بازی بچه ها می نشینم. سروصدای بچه ها کل پارک را برداشته. تلفنم را از جیبم بیرون می کشم. چندین تماس بی پاسخ از خانه دارم، چند تماس هم از تلفن بابا و نیکی. دلم نمی خواهد فعلا صدای هیچ کدام را بشنوم. حس تلخ تنهایی تمام فکرم را درگیر کرده. ذهنم به روزهای دور پر می کشد، به روزهای نوجوانی. دوم دبیرستان بودم، تازه رشته ی تحصیلی ام را انتخاب کرده بودم هر روز و هرشب در حال مقایسه شدن با نیکی بودم. توی خانه لحظه ای آرامش نداشتم. مامان تا چشمش به من می افتاد، داغ دلش تازه می شد و شروع به سرزنش کردنم می کرد. بابا هم... بابا چیزی نمی گفت اما، کمتر با من صحبت می کرد. مثل قبل نبود، سرسنگین شده بود. فامیل هم همیشه درحال نصیحت و دخالت های بی مورد بودند. فقط نیکی کنارم بود. اما او هم مگر چقدر توان داشت؟ تا کی می توانست مرا سرپا نگه دارد؟ یک روز آنقدر بحثمان بالا گرفت که مامان با فریاد گفت: «تو هیچی نمی شی، هیچوقت به هیچ دردی نمی خوری. فقط بلدی آبروی ما رو ببری!» نوجوان بودم و پرغرور. فکر می کردم در آینده برای خودم کسی خواهم شد. فکر می کردم همه به من افتخار خواهند کرد. وقتی حرف های مامان، اینطور بی رحمانه به صورتم کوبیده شدند، دیوانه شدم. شبانه از خانه بیرون زدم. خودم هم نمی دانستم دارم چه غلطی می کنم. هیچ مقصدی نداشتم، هیچ جایی را نمی شناختم. هیچ کسی را نداشتم. تا نزدیکی سحر، روی پله های مغازه ای توی خودم جمع شده بودم. از ترس به گریه افتاده بودم. آنقدر با عجله از خانه دور شده بودم که حالا راه خانه را هم گم کرده بودم. نمی دانستم اگر غریبه ای مرا ببیند باید چه کار کنم. نمی دانستم چه اتفاقاتی در انتظارم است. دعا می کردم مامان و بابا هرچه سریعتر متوجه غیبتم بشوند و به دنبالم بیایند. دیگر مهم نبود که چقدر دعوایم می کنند. تمامشان را به جان می خریدم، فقط کاش زودتر از این وضعیت خلاص می شدم، انگار که خدا صدایم را شنید. با دیدن نور آبی و قرمز ماشین پلیس، بلافاصله به سمتشان رفتم و گفتم که گم شده ام و باید با خانواده ام تماس بگیرم. وقتی که توی ماشین نشستم، موجی از گرما و آرامش به سمتم هجوم آورد. وقتی به کلانتری رسیدم، با خانه تماس گرفتم و بلافاصله مامان و بابا خودشان را رساندند. به محض اینکه بوی آغوش گرمشان به مشامم خورد، اشکهایم سرازیر شد. تا مدت ها کاری به کارم نداشتند، سر به سرم نمی گذاشتند. انگار که از من ترسیده بودند، حتی نیکی! بابا هر از گاهی به اتاقم می آمد و بغلم می کرد و از فرداهای بهتر برایم می گفت. از اینکه در آینده موفق خواهم شد و جواب تمام کسانی که سرزنشم می کردند را خواهم داد اما مامان نمی آمد. روز به روز سردتر می شد، در روز پنج کلمه هم با هم صحبت نمی کردیم ولی این بار دیگر حاضر نبودم از خانه بیرون بزنم. هر اتفاقی هم که می افتاد دیگر هرگز به فکر فرار نبودم. شاید از همان روزها بود که حساسیتم را به حرف های اطرافیانم از دست دادم. شاید همان موقع بود که فهمیدم می توانم بگذرم و فراموش کنم. از همان روز تا حالا یاد گرفتم که دیگر خودم را بخاطر قضاوت ها و دخالت های دیگران اذیت نکنم. یاد گرفتم که اگر مطمئن هستم راهم درست است، تا آخر ادامه دهم، من کار خودم را می کنم. مهم نیست دیگران چه می گویند. مهم این است که من به خودم اطمینان دارم؛ من از همان روز فهمیدم جا زدن اشتباه است، فرار کردن اشتباه است. باید بمانم و بجنگم، که با درجا زدن و فرار کردن هیچ کس به رویاهایش نمی رسد. امروز هم جا نزدم، فقط نیاز به استراحت دارم. باید ذهنم را مرتب کنم، برای فردا لازمم می شود. نفس عمیقی می کشم. یادم می آید که از صبح چیزی نخورده ام. بر می خیزم و به سمت فست فود آن سر خیابان می روم. بعد از اینکه غذایم را سفارش می دهم، پشت میزی می نشینم. صدای تلفنم بلند می شود. ایمیلی از سمت شرکت برایم ارسال شده که حاوی برنامه های یک هفته ی مدیر شرکت است. خب، به نظر می رسد که واقعا مشغول به کار شده ام. فردا روز بهتری خواهد بود، قطعاً! خودکار و دفترچه ی کوچکم را از کوله ام بیرون می کشم و با تمرکز و آرامش، مشغول نوشتن برنامه می شوم. ساعت یازده شب به نیکی پیام می دهم که حالم خوب است و می خواهم به خانه برگردم. زنگ در را می زنم. صدای مامان پخش میشود. - کیه؟ - نهالم! در فوراً باز می شود، از حیاط می گذرم. در ساختمان باز می شود و بابا با عجله به سمتم می آید. بغلم می کند، گرم و طولانی. - نفس بابا، نگفتی از نگرانی دیوونه می شیم آخه؟ چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟ ما هیچی، حداقل جواب خواهرتو میدادی. موهایم را می بوسد، نوازشم می کند. چقدر از صبح تا حالا دلم برایش تنگ شده، تنها جمله ای که به ذهنم می رسد را بر زبان می آورم. - ببخشید که نگرانتون کردم. مامان را می بینم که با چشمانی اشک آلود ایستاده. می دانم غرورش اجازه نمی دهد که به سمتم بیاید. نزدیکش می شوم و بغلش می کنم، دستانش را محکم دور بدنم حلقه می کند، من هنوز هم هردویشان را بیشتر از جانم دوست دارم اما این باعث نمی شود که از آرزوهایم دست بکشم. ویرایش شده 3 آبان، ۱۴۰۰ توسط Mahsa_alavi 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mahsa_alavi ارسال شده در 11 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت۱۱ نگاه دقیقی به اتاق میاندازم. بیشتر فضایش با یک میز سفید رنگ و کتابخانه ای کوچک به همان رنگ، در گوشه سمت چپ، پر شده. کنار کتابخانه یک پنجره بزرگ و آفتابگیر قرار گرفته که منظره ای از خیابان و ساختمان های اطراف را به نمایش میگذارد. به سمت یلدا برمیگردم و با شوق میگویم: - خیلی قشنگه! لبخند میزند. - یکم کوچیکه، اما زیاد دلگیر نیست. حالا یه مدت که بگذره و جا بگیری، بهش عادت میکنی. - نه، به نظرم عالیه. من که همین حالا عاشقش شدم. به سمت دیوار شیشهای کنار در میرود و پردههای کرکرهای آن را کنار میزند. - میز منم که روبروی اتاقته. هرچیزی نیاز داشتی، یا داخلی رو بگیر یا از همینجا داد بزن. خندهام میگیرد. ادامه میدهد: - مهندس معمولا بین ساعت هشتونیم تا یهربعبهنه میرسه شرکت. توی این فاصله تو باید برنامهها و قرار ملاقاتهایی رو که هر روز داره، مرتب کنی و آماده داشته باشی. چون اولین چیزی که وقتی میاد، ازت میخواد، همینه. - آره، ممنون که برنامه های این هفته رو برام ایمیل کردی. چشمکی میزند. - قابلی نداشت! یلدا میرود و مرا با اتاقم تنها میگذارد. با اشتیاق به پشت میزم میروم و مینشینم. تمام محتویات توی کشوها را واکاوی میکنم؛ خودکارها و دفترها را. وسایل روی میز را هم طبق سلیقهی خودم، نظم میدهم. لپتابم را از توی کیف خارج میکنم و روی میز قرارمیدهم. ساعت هشتوبیست دقیقه است. گوش به زنگ منتظر آمدن حکیمی میمانم. متأسفانه، پردهی دیوار مشترکمان را هم کشیده، نمیتوانم متوجه آمدنش بشوم. با رضایت، نگاهی کلی به اتاق میاندازم. شانس بزرگی آوردهام که در اولین موقعیت شغلی، دارای یه حریم خصوصی شدهام. علاقهی چندانی به معاشرت با دیگر کارکنان مجموعه ندارم. ترجیح میدهم در همین سلول شخصی، به کارم مشغول باشم. تلفن روی میز زنگ میخورد. یلداست؛ کوتاه و مختصر، خبر حضور حکیمی را میدهد. با دستپاچگی از جایم برمیخیزم. دستی به مانتوی یشمی رنگم میکشم، شالم را مرتب میکنم، دفترچه یادداشتم را برمیدارم و به سمت اتاقش میروم. زیرلب صلواتی میفرستم، در میزنم و پس از اجازه دادنش، وارد میشوم. در حال مرتب کردن کتش روی جالباسی گوشهی اتاق است. سلام میکنم. جوابم را کوتاه میدهد و پشت میزش مینشیند. بلاتکلیف ایستادهام تا اجازه دهد حرف بزنم. مشغول روشن کردن سیستمش میشود. بیست ثانیه میگذرد. این بار نگاهم میکند. - خب؟! بی درنگ شروع میکنم: - امروز ساعت ده با هیئت مدیره جلسه ماهانه دارین. ساعت یازدهونیم یه جلسه مشورت دارین با بخش منابع مالی راجع به قرارداد جدید شرکت. ساعت دو هم باید به ملاقات یکی از کارگرهای پروژهی بامنو برین، از داربست افتاده و امروز نوبت عمل داره. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم و ادامه میدهم: - در واقع تا چند دقیقهی دیگه عملش شروع میشه. سرش را به نشانه تایید تکان میدهد. همانطور که به صفحه مانیتور خیره شده و به سرعت درحال تایپ است، میگوید: - تا چند لحظهی دیگه، یه سری فایل براتون میفرستم، تا ساعت یازده پاورپوینت کنید برای جلسهی هیئت مدیره. مضطرب میشوم. اولین ماموریت کاریام آغاز شده. به اتاقم برمیگردم. به خودم نهیب میزنم، مگر پاورپوینت درست کردن هم ترس دارد؟ بلافاصله کارم را شروع میکنم. سعی میکنم تمام مواردی را که در تهیهی یک فایل حرفهای نقش دارد، پیاده کنم. میدانم که حق ندارم گند بزنم. کارم که تمام میشود، ساعت را چک میکنم. آنقدر باعجله کار کردم که حالا یه ساعت زودتر از موعد تمام شده است. لبخند رضایت بر لبم مینشیند. شکمم ضعف کرده، فکر میکنم استحقاق یک میانوعدهی کوچک را دارم. به بوفهی شرکت میروم و خودم را به صرف یک فنجان چای و یک تکه کیک، دعوت میکنم. ویرایش شده 15 آبان، ۱۴۰۰ توسط Mahsa_alavi 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .