رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

داستان ارعاب| سحر تقی‌زاده کاربر 98ia


khakestar

پست های پیشنهاد شده

نام داستان: ارعاب

نام نویسنده: سحر تقی‌زاده 

ژانر: ترسناک|معمایی

مقدمه:

ترس، خوف، وحشت، شمارا یاد چه چیزی می‌اندازد؟! 

جنیان؟!

ارواح؟!

قتل؟!

نفرین؟!

تنهایی؟!

و یا یک طلسم جان‌گیر؟!

طلمسی که قتل عام خون راه می‌اندازد؟ ارعاب کننده می‌کند و این خود ترس است...

خلاصه:

پیدا شدن یک صندوقچه خوفناک، روی آب آمدن راز بزرگی که باعث خون و خونریزی وحشتناک بین این جهان و ان جهان، ترس در کمین است...

ویراستار: @.NAFAS.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قست اول:

یک شب هنگامی که فارغ از هر هیاهویی به سمت خانه قدم برمی‌داری؛ باران با بی‌رحمی تمام بر سر و رویت شلاق می‌زند، با تمامی استرسی که از تاریکی کوچه و پس‌کوچه‌های شهر دنبال یک پناهگاهی هستی.

ناگهان صدای برخورد کفش‌هایی را می‌شنوی که از ترس دستانت شروع به لرزش می‌کند و چشم‌هایت اطراف رو از نظر می‌گذراند.

یک‌کوچه باریک و چراغانی که یک لحظه همه جا نورانی و در لحظه‌ای دیگر تاریکی مخوفی سرتاسر بدنت را در برمی‌گرد؛ در آن لحظه تنها حسی که غالب جسم‌ات شده است چیزی جز ترس نیست...

 با صدای افتادن چیزی دست از قدم زدن بر روی آسفالت خیس برمی‌داری و توقف می‌کنی، با گذشت اندکی زمان دل و جرعت به خرج داده به سمت عقب برمی‌گردی، البته که گمانش سخت نبود در آن تاریکی چیزی تشخیص داده شود.

دست به سمت جیب پالتو‌ی مشکی رنگ‌ات می‌بری و موبایلت را خارج کرده و چراغ قوه‌اش را روشن می‌کنی، با دیدن چیزی که بر روی زمین برق می‌زند به سمت آن شئ قدم برمی‌داری. با دیدن خنجری به رنگ نقره‌ای که یک یاقوت سرخ میانش خودنمایی می‌کرد؛ خم می‌شوی و در دست می‌گیری و با خود فکر می‌کنی که می‌توانی با ان از خود مراقبت‌کنی 

غافل از این که...

فلش بک به یک هفته آینده*

با خستگی زیاد دوباره نصف شب خودم رو به خونه رسوندم، وقتی دست به چراغ خونه انداختم و روشنش کردم، تنم از نبودن جریان زندگی داخل خونه لرزید.

لعنت به کسی‌که این مدلی من‌رو بی‌کس‌کرده بود، در رو با حرف بستم و داخل شدنم‌همانا گرد شدن چشم‌هام همانا‌، روی دیوار روبه‌رویی ورودی خونه با رنگ‌ قرمز فقط یک کلمه نوشته شده بود.

"مرگ"

از ترس و آدرنالین زیاد حتی نمی‌تونستم لب‌هام رو از هم تکون بدم و طلب کمکی از کسی بکنم، با حس اینکه کسی دستش رو از پشت روی شونم گذاشتم، از شوک در اومدم و با تمام توانم فریاد زدم.

دست هامو رو گوش‌هام گذاشته بودم که کسی اسمم رو زمزمه کرد:

"ملورین"

"ملورین"

با حس اینکه نمی‌تونم نفسی بکشم، یک ضرب سر جام نشستم.

به این سو و اون سوی اتاقم نگاه کردم، خواب بود.

یک خواب لعنتی پر از حس خوف و دهشتناک...

با لرزش دستی که هنوز گریبانگیر تنم شده بود، با هق‌هق جرعه‌ای اب خوردم، از روی رخت خوابم بلند شدم با قدم های سلامه‌ای به سمت پرده زرد رنگ اتاقم رفته و پنجره رو باز کردم.

با حس سرما لبخند اندکی میون گریه رو لب هام نقش بست، چشم باز کردم و به شهری که میان سکوت و تاریکی رفته بود خیره شدم و با خودم زمزمه کردم:

- هر خوابی که بود، امیدوارم اولین و آخرین بار بوده باشه...

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...