fatemeh ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) به نام خالق زیباییها نام رمان: سخاوت ماندگار نویسنده: فاطمه ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی زمان پارت گذاری: نامشخص خلاصه: زمانی که برادری برای نجات جان هم خونخودش، بیمحابا همهی مخاطرات را به جان میخرد، مردی به ظاهر عاشق برای همآورد نشدن با مشکلات پیش رو و از بیم پذیرش مسئولیتی که در انتظارش است، برای رسیدن به آرامش در شرایطی سخت و دشوار بیملاحظه عمل نموده و تصمیم عجولانهای میگیرد. اما در جایی دیگر که فراز و فرود تپندهی خطوط میرفت تا مسیر مستقیم را در پیش بگیرد و آواز جدایی از کالبد سر دهد، تپشهای سرشار از محبت و احساس به رگهایی پیوند میخورند که در آن دم، ناامیدی و ممات جایش را به سرزندگی و حیات میدهد. ویراستار: @m.azimi مقدمه: سرنوشت فرایندی است که به نظر میرسد قابل تغییر و تبدیل نبوده و از تقدیری که برای ما در نظر گرفته شده گریزی نیست، چه زمانی که سرنوشت خود را بدانیم و یا هیچ دورنمائی از آن در ذهن نداشته باشیم، ناخودآگاه به سوی آن گام برمیداریم. علی رغم اینکه ارادهی انسان در طول ارادهی خداوند متعال قرار دارد و او با داشتن اختیار تمام سعی و اهتمام خود را بکار بسته تا آیندهی بهتر و روشنتری برای خویش رقم بزد ولی در نهایت باید بپذیریم که همهی ما تسلیم محض و بیچون و چرای مشیّت الهی هستیم. https://forum.98ia2.ir/topic/250-معرفی-و-نقد-رمان-سخاوت-ماندگار-fatemeh-کاربر-انجمن-نودهشتیا ناظر: @Asma,N ویرایش شده 25 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ☆ویراستاری| @یگانهجان 20 1 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 8 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول خندههای از ته دل نیاز ناخودآگاه خنده به لبم آورد. کنجکاو به طرف پنجرهی اتاقم رفتم؛ پردهی حریر سبز با گلبرگهای لیمویی و طلائی را کنار زدم و پنجره را باز کردم؛ بابا حمید با نوهی دوست داشتنیاش نیاز داخل آلاچیق گوشهی حیاط مشغول خوردن عصرانه بودند؛ نیاز شیرین زبانی میکرد و او مسرور از سرخوشی دخترک زیبای من بود! این چشم انداز زیبای پشت قاب سفید را با هیچ چیز دیگری عوض نخواهم کرد. محو تماشای آنها بودم که بابا متوجّهی حضور من شد و با رویی خوش گفت: - مهتا جان، پنجره رو ببند، هوا سرده! دختر پنج سالهام در هوای سرد پاییزی داخل حیاط نشسته و او نگران سرماخوردگی من بود؛ هرچند طوری که او نیاز را با شال و کلاه پوشاند، به طور حتم سرما نمیخورد. به قاب سفید پنجره تکیه دادم و پرسیدم: - بابا چای میخوری دم کنم؟ همانطوری که با لقمه گرفتن برای نیاز او را تشویق به خوردن میکرد؛ نیم نگاهی به من انداخت و با لحنی مهربان جواب داد: - نه بابا جان، ما چای خوردیم، خودت بخور! اواخر خدمتش مدیر یکی از دبیرستانهای معروف شهر بود که بازنشسته شد، بیشتر وقتش را با مطالعهی کتاب، دوره گذاشتن با همکاران قدیمی و سر زدن به باغ مرکبات که با فروش محصولاتش درآمد نسبتاً خوبی بدست میآورد، پر میکرد؛ وقت گذرانی با نیاز که جای خود داشت. حضور بیمنّت او در زندگیام آرامشی را برایم به همراه داشت که میتوانستم با خیال راحت روی کارم تمرکز کنم، وگرنه با آن همه اتفاقاتی که حادث شد، دیگر هیچ انگیزهای برای کارکردن برایم باقی نمیماند. سفیدی موهایش روز به روز بیشتر و جوگندمیهایش نمایانتر میشد، صبر و حمایت بیدریغاش همیشه بهجا و کارساز بود که اگر نبود، مهتایی وجود نداشت تا پدرانههایی که برای نیازش خرج میکرد را ببیند. آخر هفتهها وقتم را با نیاز پر میکنم؛ چون در طی هفته معمولاً صبح و عصر محل کارم مشغول هستم، این جمعه خیلی دلم گرفته، دلتنگیِ عزیزانی که سالهای گذشته از دست دادهام، امانم را بریده است. چرا دلتنگیها تمامی ندارد؟ پنجره را میبندم و با کشیدن زیر پردهای زخیم سفید مانع ورود نور کمجان خورشید پاییزی به داخل اتاقم میشوم و این نوه و پدربزرگ را به حال خودشان رها میکنم. با خستگی روحی بسیار اتاق را ترک کردم، پس از طی کردن سالن کوچک بالا از پلهها پایین میآیم و به سمت آشپزخانه میروم. یک لیوان چای با طعم دارچین و عطر بهار نارنج میتواند برای رفع سردرد تازه شروع شدهام کارساز باشد. لیوان چای را به همراه برشی از کیک که شب قبل درست کرده بودم داخل سینی کوچکی میگذارم و به خلوتگاه تنهاییام برمیگردم. از داخل کشوی کمد آلبومهای قدیمی را برمیدارم و روی میز مطالعهی مشکی رنگ که گوشهی اتاق قرار داشت، میگذارم. روی صندلی چرم پشت میز مینشینم؛ با ورق زدن آلبوم کودکی هرچند خاطراتی محو در ذهنم نقش میبندد ولی با دیدن تصاویر، لبخند روی لبانم جا خوش میکند. آلبوم مربوط به عکسهای دوران دبیرستانم را برمیدارم و شروع به ورق زدن میکنم که برایم سرشار از خاطره است؛ روی عکسی که با بچههای کلاس همراه مامان و خانم نفیسی مدیر دبیرستان گرفته بودیم، زوم میکنم؛ لبخندی تلخ همراه با دلتنگی به لبم مینشیند. نگاهم به چهرهی تک- تک بچههای توی عکس دقیق و روی نگاه نافذ مامان ثابت میشود، انگار هنوز بعد از گذشتن ده سال از آن ماجرا، با چشم و ابرو و لبخند به من میگوید چه کار اشتباهی کردی مهتا؟ @m.azimi. @یگانه جان ویرایش شده 26 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ☆ویراستاری| m.azimi☆/یگانه جان√ 19 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم حدود ده سال قبل که سال یازدهم تجربی بودیم؛ درس زیست و شیمی دو بار در برنامهی هفتگی و در روزهای دوشنبه و چهارشنبه بود. در یکی از دوشنبههای بهاری هر دو درس را امتحان داشتیم. دبیر زیست ما خانم فلاح و دبیر شیمی ما که مامان نرگس بود، هر دو درس را برای روز دوشنبه امتحان گذاشتند، قرار بود پنجشنبه همان هفته سه کلاس تجربی را به اردو ببرند، هیچکدام از ما حوصلهی دو امتحان در یک روز را نداشتیم، مخصوصاً که از اول هفته ذوق و شوق اردوی آخر هفته را ور سر میپروراندیم. اردیبهشت ماه بود و هوای بهاری تنبلی ما را دو چندان کرده بود؛ تصمیم گرفتیم با هر دو دبیر صحبت کنیم تا یکی از آنها راضی شود که این هفته آزمون نگیرد، خانم فلاح در این زمینه اصلاً کوتاه نیامد. فقط درس شیمی مانده بود که باید به طریقی مامان را متقاعد میکردیم؛ ساغر که یکی از دوستان صمیمی من بود و از بچگی با هم همسایه بودیم را انتخاب کردیم تا با او صحبت کند، در این مورد هم امیدوار نبودیم؛ چون هفته قبل به بهانهی اینکه مبحث موازنه سخت است، امتحان را کنسل کرده بودیم. این سختگیری دبیرها کاملاً قابل توجیه بود؛ چون در دبیرستان نمونه دولتی درس میخواندیم و فرار از درس در هر شرایطی محال ممکن بود. وقتی ساغر با چهرهی در هم گرفته و عبوس دست از پا درازتر از اتاق استراحت دبیران بیرون آمد؛ همه پنچر شدیم. کیانا یکی از بچههای شلوغ کلاس درحالیکه موهای بیرون آمده از مقنعهاش را از حرص بیشتر بیرون آورده بود، رو به من گفت: - مهتا از تو که بخاری بلند نمیشه، حدأقل با بابات صحبت کن که با کادو، دعوت شام به یه رستوران شیک، مامانت رو راضی کنه که کوتاه بیاد! اصلاً راه نداشت؛ رابطه من و مامان خیلی صمیمی بود، حتماً با او در اینباره صحبت میکردم ولی در حضور بچهها عکسالعملی نشان ندادم، این سیاست مامان بود که قبلاً به من گفته بود: - مهتا طوری رفتار نکن که بچهها فکر کنن توی کلاس میتونی رابط ما باشی! من هم در این زمینه کاملاً با او موافق بودم. رابطهام با مامان سر کلاس و تذکّرهای بجا و جدّیاش زمانی که حواسم به درس نبود و حتی اخراجم از کلاس بخاطر بلند خندیدنم وسط درس، در یکی از روزهایی که مامان روی تخته درحال طرح مسئلهی استوکیومتری شیمی بود، ساغر همان لحظه مدل لباس نامزدی که برای یکی از مشتریهای مادرش طراحی کرده بود را به من نشان داد، درحالیکه من فکر میکردم چقدر زود مسئله را حل کرد. آن روز اخراجم از کلاس جدیّت مامان را بیش از پیش به بچهها ثابت کرد؛ بگذریم از پیامی که مامان همان لحظه به معاون دبیرستان برای واسطهگری ورودم به کلاس ارسال کرده بود. چون مبحث جدیدی را تدریس میکرد، نمیخواست وقت استراحتش در منزل برای آموزش مجدد به من صرف شود. @m.azimi ویرایش شده 26 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویرایش نیم فاصله وکلمات موردنیاز 19 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم مامان سر کلاس آنقدر جدّی برخورد میکرد که بعضی اوقات همکلاسیهایم میگفتند: - مهتا مامانت توی خونه هم اینقدر سختگیر و جدّیه؟ بیچاره تو و بابات! دیگر نمیدانستند که مامان و بابا چه رابطهی صمیمی و دوستانهای داشتند و من و او چه رابطهی مادر- دختری عمیقی داشتیم. روزهایی که مامان مدرسهی ما کلاس داشت؛ من و ساغر با او به خانه برمیگشتیم. معصومه خانم، مادر ساغر خیاط ماهری بود که دوخت لباسهای مان را به او میسپردم. ساغر دختر باهوش و زیرکی بود، با وجود اینکه بیشتر اوقات در کارهای خیاطی به مادرش کمک میکرد و مسئولیتهای کارهای منزل هم با او بود، ولی از درس کم نمیگذاشت. البته ناگفته نماند من و ساغر جزء دانش آموزان ممتاز مدرسه بودیم. با مامان و ساغر سر کوچه از تاکسی پیاده شدیم و مسیر خانه را در پیش گرفتیم؛ گلهای کاغذی صورتی و قرمز زیبای حیاط ما که از بالای دیوار بیرون زده بود از دور نمایان و جلوه زیبایی به کوچهی بن بست ما داده بود. هنگام خداحافظی جلوی منزل ما، ساغر چشمهای درشت مشکیاش را که با مژههای بلند تاب دارش محصور شده بود، مظلوم کرد و به مامان گفت: - خانم اجازه، هیچ راهی نداره که شما فردا امتحان نگیرین؟! مامان با لبخند ملیح نگاهی به چهرهی ملتمس من و ساغر انداخت و جواب داد: - خانم اجازه نه، همون نرگس خانم! هیچ راهی نداره ولی امتحانتون رو خیلی آسون میگیرم، اگه یکبار کتاب رو بخونین راحت به سوالات جواب میدین، مبحث موازنه و مسئلههاش سخته، اگه این هفته یاد نگیرین هفته بعد موقع درس دادن یاد نمیگیرین. حین گرفتن کلید منزل از داخل کیفش با اخم ساختگی هر دوی ما را خطاب قرار داد: - از شما دو نفر بعیده به خاطر ده صفحه کتاب اینطور ماتم گرفتین. ساغر با چهرهی مغموم خداحافظی زیر لبی گفت و با قدمهای شل و وارفته سمت منزلشان که کمی بالاتر بود، حرکت کرد. مامان حین باز کردن در حیاط صدایش زد و گفت: - راستی ساغرجان به مامانت سلام برسون. بگو پارچهی کت و دامنیم رو برش زد؟! ساغر که به تصّور کنسل شدن امتحان گل از گلش شکفته بود، با این حرف مامان ناامید شد که از چهرهی درهمش کاملاً مشخص بود؛ به موهای بیرون زده از مقنعهاش سر و سامان داد و با گفتن (چشم) خداحافظی دوبارهای گفت و رفت. سر میز نهار با مامان دربارهی امتحان صحبت کردم؛ خیلی اصرار کردم ولی قبول نکرد، برخلاف همیشه که در جمع کردن میز و شستن ظرف کمکش میکردم، اینبار به اعتراض بعد از خوردن ناهار سریع به اتاقم رفتم؛ آن روز خیلی دمغ بودم؛ سریع زیست را خواندم، درحال انجام تکلیف نگارش بودم که مامان به اتاقم آمد. - مهتا شیمی رو شروع کردی؟ دلخور سرم را از روی کتاب برداشتم و حق به جانب رو به مامان جواب دادم: - نه مامان خانم! با این مسابقهی دوی سرعتی که شماها برای بیچاره کردن ما گذاشتین، تازه زیست و فارسی تموم شده، هنوز شیمی موند. @m.azimi ویرایش شده 26 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 19 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم مامان هم کم نیاورد و بیتوجه به غرولندهای من با طعنهی آشکاری در کلامش گفت: - برای خوندن شیمی نیاز به انرژی زیادی داری؛ بیا پایین عصرونه بخور! اگر اشکال داشتی بعد از اینکه شام درست کردم برات توضیح میدم. به محض اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت عصبی از تأکید مامان برای امتحان فردا درحال خالی کردن دق و دلیام روی کتاب شیمی بودم که ساغر تماس گرفت. - سلام مهتا! بیحوصله جواب دادم: - سلام، خوبی؟ مثل همیشه سرحال گفت: - به مرحمت شما خانم! تونستی مامانت رو راضی کنی؟ بچهها مدام بهم پیام میدن که ببینن چه کار کردی؟ کلافه از اصرار نابجایش با عصبانیّت غر زدم: - خودت که اخلاق مامان رو خوب میدونی پس به اونها بگو بشینن بخونن! هر چند خودم هم حوصلهی خوندن شیمی رو ندارم. ناامید و پکر ادامه داد: - مهتا، مامان سلام میرسونه، به مادرت بگو لباسش آمادهی پرو هست! میتونه بیاد؟ همینطور که گوشی دستم بود، در اتاقم را باز کردم، با صدای بلند مامان را صدا زدم و موضوع را به او گفتم. در اتاقش نیمه باز بود، از همانجا طوری که بشنوم جواب داد: - دارم سوال طرح میکنم؛ امشب وقت نمیشه فردا برای پرو میرم. وقتی موضوع را به ساغر گفتم؛ آرام طوری که به زحمت صدایش را می شنیدم گفت: - مامانت کجا سوال طرح میکنه؟ منم مثل خودش بدون اینکه بدانم موضوع از چه قرار است، آرام جواب دادم: - توی اتاقش؛ چطور مگه؟ کنحکاو پرسید؟ - تو ممنوعالورودی؟ کمی مکث کردم و متعجّب از حرفی که زده بود؛ با شک و تردید پرسیدم: - منظورت چیه ساغر؟! بدون معطّلی جواب داد: - خیلی واضح؛ با گوشی همراه، یک لیوان چای، شربت، میوه یه چیزی براش ببر تا گلویی تازه کنه و خستگیش کم شه، وقتی حواسش نیست یه عکس از سوالها بگیر بقیهاش با من! با چهرهی برافروخته و تهدیدوار غر زدم: - مگه بقیهای هم میمونه؟ ساغر با کمال پررویی انگار که میخواست کوه را جابهجا کند؛ جواب داد: - آره عزیزم کار اصلی تازه شروع میشه، ارسال برای همهی بچههای کلاس. چشمهایم از تعجّب گرد شده بود، از روی تخت بلند شدم و کنار پنجرهی رو به حیاط ایستادم؛ درحال کنار زدن پردهی حریر طوسی رنگ آن با عصبانیّت گفتم: - امکان نداره، اصلاً نمیتونم، مامان بفهمه بیچاره میشم! مگه بچه هست که با میوه حواسش رو پرت کنم و از سوالها عکس بگیرم؟ اون هم مامان، چه کسی. مصّرانه و با لجبازی ادامه داد: - ببین مهتا! من با مامانم صحبت میکنم تا نیم ساعت دیگه در مورد پرو لباس با مادرت تماس بگیره؛ البته به تلفن خونه، وقتی مشغول صحبت کردن هستن، تو برو از سوالها عکس بگیر. فقط باید حواست باشه تا سوالها رو کامل طرح کرده باشه، بعد به من پیام بده! من داخل خیاطی منتظر میمونم. سکوتم به نوعی بنا بر موافقت بود، بنابراین با صدایی که رنگ شادی داشت، توضیح داد: - به مامان اصرار میکنم به منزل شما زنگ بزنه، در ضمن مهتا گوشی رو جایی دور از اتاق مامانت بذار! متوجّه منظورم شدی؟ واقعاً ساغر فکر خلاّقی در خرابکاری داشت؛ چون خودم هم حوصلهی خواندن شیمی را نداشتم و از طرفی یک آزمون کلاسی به منزلهی پرسش همگانی بود بنابراین تصمیم گرفتم برای اولین و آخرین بار طبق نقشهی ساغر عمل کنم. کمی از بهم ریختگی میز تحریرم را سرو سامان دادم، گوشیام را داخل کتاب شیمی پنهان کردم و از اتاق بیرون آمدم؛ از پلّههای سنگیِ رابط سالن کوچک بالا و هال که بوسیلهی نردههای چوبی حفاظ شده بود، پایین آمدم؛ در زدم که مامان با صدای مهربانش اجازهی ورود داد، با کتاب شیمی که طوری آن را بغل کرده بودم که انگار به جانم بسته است وارد اتاق شدم، بلوز و شلوار مشکی کار شده با نوار قرمز که به تن داشتم، تضاد زیادی با پوست صورتم داشت. به موهای طلایی موّاجم که دم اسبی بسته بودم، تابی دادم و گفتم: - مامان اجازه، کی کارت تموم میشه؟ یه سوال دارم. مامان با چهرهی خسته لبخندی به شیطنتم زد، غافل از فکر شومی که در سر داشتم جواب داد: - دیگه چیزی نمونده، الان میام. @m.azimi ویرایش شده 26 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ☆ویراستاری| @یگانهجان 19 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پنجم در اتاق را نیمه باز گذاشتم؛ طوریکه کاملاً به مامان دید داشته باشم و روی راحتی کالباسی رنگ روبروی اتاق مامان نشستم، به ظاهر خود را سخت مشغول درس خواندن نشان دادم ولی در حقیقت تمام حواسم به او بود که کتاب را ورق میزد و سوال مینوشت. سریع تلفن منزل را به قسمتی که در معرض دید اتاقش نبود، بردم؛ ریسک بود اگر صبر میکردم تا طرح سوال تمام شود، چون ممکن بود سوالها را داخل کیفش بگذارد، آنوقت دسترسی به سوالات برایم مشکل بود، با عجله به ساغر پیام دادم: - زنگ بزن! لحظهای بعد صدای زنگ تلفن بلند شد؛ مامان طبق عادت همیشگی که وقتی منزل بود خودش گوشی را برمیداشت از اتاق بیرون آمد، درحالیکه سمت انتهای هال میرفت، سوالی پرسید: - کی گوشی رو گذاشت اینجا؟! تاپ حلقهای طرحدار با زمینهی قرمز و شلوار راحتی مشکی رنگ به تن داشت و موهای خوش حالتش رو بالای سرش جمع کرده بود؛ با وجود داشتن بچههایی به سن من و محمد باز خیلی جوانتر به نظر میرسید. بعد از سلام و احوالپرسی با معصومه خانم و یکسری صحبتها مربوط به پرو لباس، وقتی دیدم گرم صحبت هست و حواسش به من نیست، سریع به اتاقش رفتم و از سوالها عکس گرفتم. بخاطر استرس زیاد، دستهایم مدام میلرزید و عکسها کیفیت خوبی نداشت، در حالی که تمام نگاهم به او بود با احتیاط از اتاق بیرون آمدم، پلهها را دو تا یکی بالا رفتم و سمت اتاقم دویدم. عکسها را برای ساغر فرستادم و از گوشیام حذف کردم؛ وقتی دو تیک آبی روی صفحهی گوشیام به نمایش درآمد، به ثانیه نکشید که تماس گرفت و طلبکارانه غر زد: - مهتا جان اتاق مامانت روی گسل هست که با زلزله هشت ریشتری عکس گرفتی؟! از ترس خیس عرق شده بودم و مثل یه دزد فرار کرده از صحنهی جرم، تمام حواسم به مامان بود؛ حرص و عصبانیّتم را با صدای آرامی که مامان نشنود، سرش خالی کردم: - مگه میخوای چاپش کنی بزنی به دیوار کلاس؟ فعلاً که با دستورات جنابعالی بدون زلزله روی ویبرهام، قلبم داره میاد تو دهنم، ساغر تو رو خدا سوالها رو برای بچهها نفرست! مامان بفهمه خیلی برام گرون تموم میشه. اما به خرجش نرفت که نرفت. بابا به دلیل شغل مدیریت دبیرستان و جلسهی اولیاء و مربیان که آن روز عصر برگزار شده بود تا دیروقت در مدرسه حضور داشت؛ وگرنه کارم سختتر میشد. وقتی مامان به سراغم آمد تا سوالی که اشکال داشتم را برایم توضیح دهد؛ درحالیکه از ترس ضربان قلبم بالا رفته بود، با صدایی که لرزشش کاملا مشهود بود، جواب دادم: - خودم یاد گرفتم، سوالی ندارم. نگاه مشکوک و پر از حرف مامان هم باعث نشده بود که به کتلتهای شام مامان ناخنک نزنم؛ بیخیالی هم عالمی داشت که حالا در به در دنبال آن هستم. صبح فردا من و ساغر زودتر از همیشه راضی از موفقیت در مأموریت شیطانی که روز گذشته انجام داده بودیم و سرخوش از اینکه همه چیز آرامِ ما چقدر خوشبختیم، راهی مدرسه شدیم؛ کم مانده بود که از خوشی در مسیر مدرسه لی- لی کنیم. ویرایش متن اولیه تا پارت پنجم @یگانه جان. @همکار ویراستار ویرایش شده 26 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 18 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۶ دبیرستان ما یک ساختمان آجر نمای بزرگ با حیاط وسیع بود که درِ بزرگ کرم رنگ با سر در سفالی نمای قهوهای، ایستگاه مناسبی برای دیدار هیجانی اول صبح و خداحافظی آخر وقتمان بود. نهالهای بید مجنونی در فواصل منظم از هم، کنار باغچهی پلکانی شکل کاشته شده بود که به دلیل تازه کاشته شدن نهالها؛ در طول سه سالی که در این مکان درس میخواندیم، سعادت بهره بردن از سایههای افشان بید را نصیبمان نکرده بود. آن روز مثل همهی روزهای سال تحصیلی با برگزاری مراسم صبحگاهی وارد کلاس شدیم؛ کلاس پر خاطرهی ما در طبقهی دوم و مشرف به خیابان بود. زنگ زیست به خیر و خوشی تمام شد؛ زنگ شیمی، مامان مثل همیشه خیلی شیک و رسمی با مانتو و شلوار سرمهای وارد کلاس شد. با چشمهای قهوهای تیرهی نافذ و ابروهای همیشه مرتّبش، پوست نباتی صورتش زیر مقنعهی مشکیاش بیش از پیش رخنمایی میکرد. به احترامش ایستادیم؛ باریکهی موهای بلوطی رنگش خیلی سمج از گوشهی مقنعه روی پیشانیاش بیرون زده و چهرهی همیشه جذابش را زیباتر کرده بود. از اینکه همه در شباهت زیاد من به مامان تأکید داشتند، به خود میبالیدم. زنگ اول مامان مدرسهی دیگهای کلاس داشت؛ صبح متوجه نشدم که چه لباسی پوشیده بود چون خوشحال از اینکه روز خوبی در پیش دارم زودتر از خانه بیرون زدم. برخلاف دفعات قبل که امتحان شیمی داشتیم؛ اینبار همه خوشحال و ریلکس بودند، مامان با لبخند ملیح رو به ما سلام کرد و در جواب حالتون خوبه؟ همه مثل کلاس اولیها با بلهی بلندی جواب دادند. پردهی پارچهای نارنجی رنگ که برای جلوگیری از دید آپارتمانهای مقابل از پنجرهی کلاس آویزان بود؛ با تلالو نور آفتاب صبحگاهی فضای کلاس را به رنگ زرد و نارنجی زیبایی درآورده بود که در آن لحظه تناسب زیادی به رنگ چهرهی نگرانم داشت؛ نگرانی از این بابت که مامان به طریقی به کار اشتباه من پی ببرد، ولی این تشویش و اضطراب در سیمای دیگر بچههای کلاس دیده نمیشد. مامان چهرهی بشّاش تک- تک بچههای کلاس را از نظر گذراند، با نگاه سرزنش آمیز به صورت پر از استرسم، پرسید: - دخترها برای امتحان آمادهاین؟ @m.azimi ویرایش شده 26 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ☆ویراستاری| @یگانهجان 16 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۷ وقتی دوباره با جواب بلهی بلند همه روبرو شد؛ با تأسف سری تکان داد و با طعنه گفت: - بله به این رسایی تا به حال سر امتحان شیمی از شما نشنیدم! معلومه که خیلی خوب خوندین و کاملاً آمادهاین. سوالها را به پشت روی میز هر کدام از ما گذاشت و با لبخندی که به زحمت خودش را کنترل میکرد تا به خنده تبدیل نشود؛ به همه نگاه کرد و توضیح داد: - بچهها امتحان خیلی آسونه خود سوال کتابه، اگه حتی یکبار کتاب رو خونده باشین راحت میتونین جواب بدین. همه با رضایت به او نگاه میکردند بعد ادامه داد: - اصلاً یه قراری با هم بذاریم؛ اگه میانگین نمرات کلاس از پونزده بیشتر باشه، میتونین اردو برین، در غیر اینصورت کلاس شیمی آخر هفته رو کنسل نمیکنم و هیچ کدوم حق اردو رفتن ندارین، میدونین که اگه دبیری اجازه نده حق تعطیلی کلاس رو ندارین؟ یکی از بچههای کلاس که درسش زیاد خوب نبود، نازی به صدایش داد و با اطمینان گفت: - خانم پونزده کمه، میانگین کمتر از هیجده. هرکدام از بچهها چیزی میگفتند که مامان با جدیّت تمام همه را به سکوت دعوت کرد: - اگه به من باشه این دفعه استثناءً بیشتر از سیزده. چه میگفت؟ به لطف نقشهی ساغر و دزدی من کمتر از بیست نداریم، عذاب وجدان مثل خوره به جانم افتاده بود، تمام مدت خجالتزده از کاری که کرده بودم، ساکت نظارهگر بچهها بودم که دستور صادر شد. - حالا ورقهها رو برگردونین! چهل و پنج دقیقه فرصت دارین که جواب بدین، چون نمرات تعیین کننده اردو رفتن شماست؛ زنگ آخر که ورزش دارین نمرات شما رو بهتون تحویل میدم که با خیال راحت ساکتون رو ببندین. ورقه را برداشتم؛ شوکه شدم! دستهایم میلرزید، ضربان قلبم بالا رفت، نه اینکه سوالها را بلد نباشم، نه، از اینکه بچهها در مورد من چه فکری میکنند؟ این سوالهایی نبود که من از آنها عکس گرفتم، سر بلند کردم و با نگاه سرزنش آمیزش روبرو شدم؛ از کجا فهمیده بود و سوالها را عوض کرده بود؟! از خجالت آب شدم؛ آنقدر که دستهایم کاملاً خیس عرق بود، آرام از روی سرشانههایم نگاهی اِجمالی به کلاس انداختم، عصبانیّت و دلخوری بچههای کلاس مثل تیری مرا نشانه گرفته بود، حتی دوست صمیمیام ساغر! با صدای شاکی مامان که گفت: - برای دیدن همدیگه وقت زیاده، زود باشین زمانتون داره تموم میشه! به خودم آمدم و روی ورقهی امتحان متمرکز شدم؛ با اینکه خیلی سطحی کتاب را مطالعه کرده بودم و از درس دادن مامان سر کلاس مطالبی یادم بود، ترجیح دادم بخاطر اینکه برای بچهها سوءتفاهم پیش نیاید، ورقهام را سفید تحویل دهم. @m.azimi. @یگانه جان ویرایش شده 26 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ☆ویراستاری| @یگانهجان 16 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۸ بیرمق بلند شدم ؛ ورقه را با شرمندگی روی میزش گذاشتم، با قدمهای سست برگشتم و سرجایم نشستم. مامان که نگاه متعجّب و دلخورش به ورقهام بود؛ با لحنی که تأسف در آن موج میزد روبه بچهها گفت: - به نظر میاد امروز برای صحیح کردن ورقهها کارم خیلی آسونه، فکر نکنم به زنگ ورزش برسه. ساغر هم به تبع من مثل یه خلافکار حرفهای عمل کرد و ورقهاش را با سر به زیری هر چه تمام روی میز مامان گذاشت. بعضی از بچهها کلافه مشغول نوشتن بودند؛ از ناراحتی و استرس لبم را به دندان گرفتم و با دستهای مشت کردهام مدام ضربههای بیصدا روی میز میزدم، عرق شرمندگی رهایم نمیکرد و از پس گردنم به پشتم سرازیر بود. سر به زیر به حال خودم بودم. با حضور مامان بالا سرم سر بلند کردم و با چشمهای عسلی سرزنشگر او روبرو شدم؛ وقتی حین نگاه کردن به او قطرههای اشک شناور روی عسلیهایم بر روی گونهام که از خجالت سرخ شده بود چکید، نگاهش رنگ ترحّم گرفت و با انگشت شصت خود نوازشگرانه نم روی صورتم را گرفت. ورقهی من و ساغر را روی میز ما گذاشت و درحالیکه با دستهای گرمش موهای خیس از عرق روی پیشانیام را داخل مقنعهام میگذاشت به آرامی گفت: - رئیس! فکر میکنم اونقدر بلد هستی که میانگین کلاس رو بالا ببری تا این بیچارهها رو از اردو رفتن نندازی. و رو به ساغر گفت: - دستیار، تو هم همینطور! آرام زیر گوشمان طوری که فقط ما دو نفر بشنویم، با تمام دلخوری پچ زد: - اگه اینقدر که برای دزدیدن سوالها وقت گذاشتین، برای درس خوندن میذاشتین؛ الان حال و روز شما اینی نبود که دارم میبینم، باید اعتراف کنم هوش و ذکاوت شما دو تا در دزدیدن سوالها، مثل درس خوندنتون بینظیر بود! بعد نگاهی گذرا به کلاس انداخت؛ ضمن تذکر دادن به بچهها که حواسشون به ورقههایشان باشد، با لحن مهربانتری ادامه داد: - امیدوارم آخرین باری باشه که از بهره هوشیتون برای اینجور حرکات مرموزانه و متقلّبانه استفاده میکنین. آن روز نمرات کلاس به حد نصاب نرسید، مجبور شدیم خواهش کنیم دوباره قبل از اردو، وقت آزاد از ما امتحان بگیرد تا بتوانیم با بقیّهی کلاسها در اردو شرکت کنیم و همینطور هم شد. جابهجایی ورقههای روی میز و صحبتهای رد و بدل شده تلفنیاش با مادر ساغر، هوش و ذکاوت او را تحریک کرد؛ هر چند در ابتدا تردید داشت که بقیهی بچهها در این نقشه دست داشته باشند؛ اما با حرکات شبهه برانگیز بچههای کلاس شکّش به یقین تبدیل شد. چقدر ممنون او بودم که در حضور بچههای کلاس سرزنشم نکرد، حتی در مسیر برگشت به خانه، طوری با من و ساغر رفتار میکرد که داشت باورمان میشد که هیچ اتفاق ناخوشایندی رخ ندادهاست و ما کار اشتباهی نکردهایم. بعد از خداحافظی و رفتن ساغر، در حیاط را باز کرد. خود را کنار کشید و با دلخوری نگاهم کرد. منتظر بود تا اول من وارد حیاط شوم. وقتی تعلّل مرا دید با جدیّت گفت: - برو داخل. با تشویش نگاهش کردم، آرام و با استرس به داخل حیاط قدم برداشتم. در را پشت سرش بست و با قدمهای تند از من پیشی گرفت. کنار در ورودی هال، کفشهایش را درآورد و داخل جاکفشی قهوهای رنگ روی تراس گذاشت. در هال را باز کرد و منتظرم ایستاد. برای باز کردن بند کتونی سفید آلاستارم معطّلی میکردم. بالای سرم ایستاد و با عصبانیّت مواخذهام کرد: - بازی نکن مهتا! اگه گرهی کور هم بود تا الان باز شده بود. سوای گرمای ظهر اردیبهشتماه، از خجالت و استرس خیس عرق بودم و تمام موهای پس سرم به گردنم چسبیده بود. بالاخره از کتونیام دل کندم و بدون نگاه کردن به چشمهای ملامتگر او از کنارش عبور کردم و وارد هال شدم. مقنعهام را از جلو پایین کشیدم که باعث شده بود تمام چتریهایم، صورتم را بپوشاند. شاید بهتر شده بود که چهرهی خجالتزدهام کمتر در معرض دید او قرار داشت، بنابراین تلاشی برای کنار زدنش انجام ندادم. کولهی مشکیام را از دستم گرفت، نفسهای عمیق پی در پی او نشان از ناراحتی بیش از حدّش بود. بدون هیچ حرفی در سکوت نگاهم میکرد، چطور این حجم از خشم را کنترل کرده بود تا به منزل برسیم؟ در نهایت سکوت را شکستم و با عجز اعتراف کردم: - خیلی کارم اشتباه بود، معذرت میخوام مامان، دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه. کولهام را به سمتم گرفت و بدون هیچ انعطافی گفت: - برو لباست رو عوض کن و دوش بگیر تا ناهار رو گرم کنم. سر به زیر و مطیع سمت اتاقم میرفتم که صدایم زد: - مهتا، اگه میبینی حرفی نمیزنم بخاطر اینه که امروز به اندازهی کافی شرمندگی و سرافکندگی تو رو دیدم. مطمئن هستم میتونم مثل همیشه بهت اطمینان کنم که دیگه این اشتباه رو تکرار نمیکنی. کمی مکث کرد و آرام به سمتم قدم برداشت، بازوهایم را در دست گرفت و با چهرهای که خیلی خسته و دلگیر به نظر میرسید، نصیحتم کرد: - مهتا، هیچوقت کاری نکن که تو موقعیت امروز ببینمت. در ضمن عوض کردن سوالها برام پیروزی در برابر تو نبود، من بیشتر از تو، بخاطر کار اشتباهت پیش شاگردهام شرمنده و خجالتزده شدم. آنقدر این حرف او برایم درد داشت و گران تمام شده بود که بعد از گذشت چند سال با یادآوری آن از شرمندگی و خجالت گُر گرفتم. درحال حاضر با دلتنگی زیاد به این عکسها نگاه میکنم و با یادآوری خاطرات اشکهایم سرازیر شد؛ بعد از گذشت ده سال از آن روزها هنوز هم این خاطرات برایم تازگی دارند، انگار که دیروز اتفاق افتاده است، سرم را روی آلبوم میگذارم تا با گریه کردن کمی از دلتنگیهایم رفع شود.تپشهای قلبم بالا رفت و این اصلاً برایم خوب نبود؛ سعی کردم با نفسهای عمیق خودم را آرام کنم تا ضربان قلبم منظم شود، باید اخطار دکتر را جدّی میگرفتم، باید این آلبوم خاطرات را جایی بگذارم که به این آسانی در دسترسم نباشد؛ چون برای رفع دلتنگیهایم زود به زودبه سراغشان میروم. . @یگانه جان ویرایش شده 26 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ☆ویراستاری| @یگانهجان 15 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۹ با صدای نیاز که با ناز مامان مهتا صدایم زد به خودم آمدم، در اتاق باز شد، با دیدن چهرهی خواب آلود و موهای بهم ریختهاش آغوشم را باز کردم که همه زندگیام به سمتم پرواز کند. با نزدیک شدن قدمهایش قلبم آرام و آرامتر و تپشهایش منظمتر شد تا با در آغوش کشیدن نیاز گوشهای بیدغدغه به ضربانش ادامه داد که ریتمش برای نیازم لالایی عشق بود، برای این فرشته کوچولوی مو طلایی با صورت سفید، چشمهای عسلی و لپهای همیشه صورتیاش. *** صبح بعد از خوردن صبحانه با نیاز و بابا و مرتّب کردن میز، برای رفتن به داروخانه آماده شدم؛ بابا که نیاز را آماده کرده بود و در حال گذاشتن خوراکی داخل کیفش بود، گفت: - امروز یه سری به باغ میزنم، هوای پاییزی قابل پیش بینی نیست، اگه سردتر بشه تمام مرکبات یخ میزنه و خراب میشه، بعد از باغ میرم میدون میوه ترهبار و تا ظهر برمیگردم، اگه زودتر کارم تموم شد نیاز رو از مهد برمیدارم. گوشیام را از روی عسلی کنار مبل راحتی کالباسی رنگ برداشتم و گفتم: - باشه بابا، بعد از اینکه کارت تموم شد با من تماس بگیر تا من دنبال نیاز نرم! نیاز درگیر بستن زیپ کاپشن مغزپستهای رنگش بود؛ وقتی موفق نشد، با بیحوصلگی اعتراض کرد: - مامان من کاپشن نمیپوشم، سردم نیست! روبرویش زانو زدم و بی توجّه به غرولندش زیپش را بستم، بعد از مرتّب کردن شال و کلاهش بوسهای عمیق بر پیشانیاش زدم و او را به سمت در خروجی هدایت کردم. با نگاهی به خود در آینه کنسول گوشهی هال و مطمئن شدن از مرتّب بودن سر و وضعم؛ سوئیچ ماشین را از روی پارتیشن سفید رنگ کنار در خروجی برداشتم و حین باز کردن در هال گفتم: - من ساعت یک بعدازظهر کارم تو داروخانه تموم میشه؛ امروز سرم خیلی شلوغه قراره داروهای جدیدی که سفارش دادم تحویل بدن، انبار رو هم باید چک کنم که داروها تاریخ انقضاشون نگذشته باشه. بابا همینطور که داخل کشوی پارتیشن دنبال چیزی میگشت، پرسید: - حضورت ضروریه؟ نمیتونی این کار رو به همکارت بسپاری؟ نیم بوت نیاز را از جا کفشی برداشتم و بیرون گذاشتم، در حال پوشیدن کفشهای خودم گفتم: - باید نظارت داشته باشم؛ کوچکترین اشتباهی جبران ناپذیره. سمت پارکینگ رفتم؛ نیاز طبق روال همیشگی با بوسهای صدادار بر گونههای پدر از او خداحافظی کرد، سوار ماشین شدیم، با بستن کمربند نیاز و باز کردن در با ریموت از حیاط خارج شدیم. وقتی به مهد رسیدیم، تا ورودی سالن مهد همراهیاش کردم؛ بعد از تحویل دادن نیاز به مربیاش، مسیر داروخانه را در پیش گرفتم. ماشین را داخل پارکینگ اختصاصی روبروی مجتمع پارک کردم، به مجتمع پزشکی شش طبقه با نمای تمام سنگ نگاهی انداختم؛ سال دوم داروسازی بودم که این مجتمع پزشکی در حال ساخت بود، مامان و بابا طبقهی همکف این مجتمع را که حالت نیمه دوبلکس داشت و در آن زمان انبار مصالح ساختمانی این مجتمع بود، خریدند. دخمهی سالهای اول دانشجوییام، یکی از شیک ترین داروخانههای شهر شده بود و تابلوی سفید بزرگ نصب شده روی سر در داروخانه با نوشتهی آبی فیروزهای، داروخانه دکتر سُهرابی، کاملاً خودنمایی میکرد. با خرید مجوز داروخانه از دکتر داروساز میانسالی که به صورت استیجاری تا زمان فارغالتحصیلیام در اینجا ساکن بود و قصد مهاجرت به خارج از کشور را داشت، شد همان چیزی که میبایست، میشد، ولی هزار افسوس! @m.azimi. @یگانه جان ویرایش شده 28 آبان، ۱۴۰۰ توسط fatemeh ☆ویراستاری| @یگانهجان 15 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۱۰ موقعیت مکانی داروخانه که در طبقهی همکف این مجتمع بزرگ پزشکی قرار داشت، باعث شده بود که همیشه روزهای کاری شلوغی داشته باشیم. پس از ورود به داروخانه کنار در ورودی پلههای فلزی مارپیچ با نردههای استیل بخش پایین را به طبقهی بالا که قسمت فروش لوازم بهداشتی و آرایشی بود، متّصل میکرد. بعد از سلام و احوالپرسی با همکارانم و تعویض مانتوام با روپوش سفید، با دو نفر از بچهها به انبار، که قسمت انتهای داروخانه قرار داشت رفتیم؛ دو ساعتی زمان برد تا داروها چک شود و داخل قفسهها قرار بگیرد. آن روز کاری هم مثل روزهای دیگر با تمام خستگیهایش سپری شد. روز بعد ساعت هشت و نیم شب بود که خسته از محل کار به منزل رسیدم، درحالیکه سرمای شب پاییزی لرز به تنم انداخته بود؛ با شنیدن صدای مکالمه بابا که بیشتر به مشاجره شبیه بود دچار تشویش شدم؛ این نوع رفتار از پدر همیشه خونسرد و آرام بعید بود! با عجله در هال را باز کردم و سلام کردم، با دیدنم بدون توجّه به مخاطب پشت خط سلام و خسته نباشید گفت؛ وقتی چهرهی مضطربم را دید، با اشارهی دست به من فهماند که مسئلهی حادّی نیست. اما ذهنم همچنان درگیر این موضوع بود و با ایماء و اشارهی او قانع نشده بودم؛ با دلشوره به کمک نردههای چوبی چند پلّهای که هال را به قسمت دوبلکس متّصل میکرد طی کردم، به اتاقم که در سمت راست سالن کوچک بالا قرار داشت، رفتم؛ حین تعویض لباسهایم، هنوز صدای مکالمهی او را که آرامتر شده بود، میشنیدم ولی چیزی از صحبتهایش دستگیرم نشد. سمت اتاق نیاز که درست روبروی اتاق من قرار داشت رفتم؛ به هوای اینکه داخل اتاقش خوابیده، آرام در را تا نیمه باز کردم، با دیدن تخت صورتی و روتختی عروسکی مرتّبش جا خوردم؛ در رو کامل باز کردم، شاید کنار کمدش حین بازی کردن خوابش برده باشد. عروسکهای دخترانهاش مرتّب داخل کمد سفید- صورتی اتاقش چیده شده بودند و خبری از نیاز نبود. وقتی آشفته صدایش زدم، بابا با سردرگمی جواب داد: - آرش و خانمش مهرآسا عصر خونهی ما بودن؛ موقع رفتن نیاز رو برای گردش بیرون بردن. @m.azimi @همکار ویراستار ویرایش پارت اول تادهم @یگانه جان ویرایش شده 28 آبان، ۱۴۰۰ توسط fatemeh ☆ویراستاری| @یگانهجان 16 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۱۱ اخم ظریفی از عصبانیّت روی پیشانیام نشست و با صدای لرزانی اعتراض کردم: - ولی بابا الان ساعت نه و نیم شبه، هنوز تو این هوای سرد بیرون هستن؟! کمی مکث کرد و همینطور که مشغول مهیّا کردن میز شام بود جواب داد: - نه رفتن خونهی آقاجون. آرام- آرام با کمک گرفتن نردههای چوبی از پلّهها پایین آمدم و سمت آشپزخانه قدم برداشتم. با دلخوری پرسیدم: - چرا اجازه دادین نیاز رو ببرن؟ شما که میدونین نیاز شب بدون من جایی نمیمونه! چینی به پیشانیاش داد که نشان از شروع دوبارهی سر دردش بود، حین مالش شقیقههایش، جواب داد: - نگران نباش، دیر وقت هم شده بر میگردن. حال و روزش عادی نبود و این مسئله باعث تشویشم شد، با برداشتن چند قدم به او نزدیک شدم و پارچ آبی که دستش بود را گرفتم، با استرس پرسیدم: - بابا، آقاجون و عزیز حالشون خوبه؟! کلافگی از سر و رویش میبارید ولی با خونسردی، آرام جواب داد: - همه خوبن، فقط… مکث بابا دلشورهای عجیب به جانم انداخت، در حالی که به کمک صندلی میز ناهار خوری آشپزخانه خودم را به زحمت سرپا نگه داشتم لب زدم: - برای نیاز اتفاقی افتاده؟! ابروهای پر پشتش را در هم کشید و کمی جدیّت چاشنی لحن صدایش کرد و گفت: - چرا تا این حد خودت رو به نیاز وابسته کردی که با کوچکترین مسئلهای که به نیاز مربوط میشه بهم میریزی؟! کاملا مشخص بود که از چیزی عصبانی است، نصیحتم میکرد و ذهنم درگیر زمانی بود که برای اولین بار نیاز را در آغوش گرفتم. @m.azimi. @یگانه جان ویرایش شده 28 آبان، ۱۴۰۰ توسط fatemeh مشکلی نداشت. 14 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۱۳ غرق در افکار و احوالات گذشته بودم، با دستی که روی شانههایم نشست به خود آمدم، با دیدن حال آشفتهام صندلی را کنار کشید تا بنشینم، ولی من بیتوجّه به کمک او، با عجله سراغ گوشیام رفتم، باید با نیاز حرف میزدم تا خیالم راحت شود، خاطره خوشی از این دلشورهها نداشتم. سریع شماره عمو آرش را گرفتم، جواب نداد.همینطور که نگاهم به بابا بود، دوباره تماس را برقرار کردم که با صدای اپراتور مبنی بر عدم در دسترس بودن مواجه شدم. بابا هم نگران به سمت تلفن منزل رفت و با آقاجون تماس گرفت. سست و بیحال روی صندلی نشسته و منتظر بودم تا مکالمهاش شروع شود، با سلام و احوالپرسی او، به زحمت از روی صندلی بلند شدم و مقابلش ایستادم. پریشانی بابا و دعوای لفظیاش حین صحبت کردن با تلفن هنگام ورودم به منزل، استرسم را بیشتر کرده بود. با خواهش گوشی را از او گرفتم با شنیدن صدای خوشحال عزیزجون کمی خیالم راحت شد، ولی من با شنیدن صدای گرم نیاز به آرامش میرسیدم. بعد از سلام و احوالپرسی معمول با عزیز و گلایه از من که چرا دیر به دیر به آنها سر میزنم؛ برای اینکه بتوانم با نیاز صحبت کنم پای تلفن نیاز را صدا زد. صدای شلوغی خانه را نه به صورت واضح، ولی مبهم میشنیدم. وقتی صدای شاد نیاز به گوشم رسید، نفس راحتی کشیدم. - سلام مامان مهتا. @m.azimi ویرایش شده 28 آبان، ۱۴۰۰ توسط fatemeh مشکلی نداشت. 13 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۱۴ صدای پر انرژی نیاز باعث شد همه دلشورهی چند دقیقه قبل به باد فراموشی سپرده شود و خود را در خوشحالیاش شریک بدانم. - سلام دختر قشنگم، خوبی؟ خوش میگذره؟! با صدای شاد کودکانهاش جواب داد: - آره مامان خیلی. با ناراحتی ساختگی گفتم: - حالا بدون من میری مهمونی؟! با صدای دلخورش که به نظر میرسید طبق عادت همیشگی شانههایش را بالا انداخته و اخمی روی صورت نازش نشسته، غر زد: - نمیدونستم میخوایم بیام اینجا، تازه عمو گفت شما و بابا حمید هم میاین. برای دلجویی از او گفتم: - میدونم عزیزم، مراقب خودت باش، گوشی رو بده به عموآرش. عمو گوشی را گرفت بعد از سلام و احوالپرسی از او خواستم حتماً نیاز را آخر شب برگرداند که جواب داد: - همین تصمیم رو داشتم. بعد با تردیدی که در صدایش کاملا مشخص بود، به آرامی پرسید: - چرا برای شام نیومدین؟ خیلی منتظر بودیم! من بیخبر از همه جا، حق به جانب و شاکی جواب دادم: - مگه قرار بود ما هم بیایم، ای کاش مهمونی رو برای آخر هفته میذاشتین! با کمی مکث، بدون هیچ حرف دیگهای خداحافظی کرد. بابا روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و منتظر تا مکالمهام تمام شود. از من خواست تا غذا سرد نشده سر میز بروم و بعد از شام میخواهد با من در مورد موضوعی حرف بزند. شام در سکوت صرف شد، تمام مدتی که مشغول تمیز کردن میز بودم به یک نقطه خیره شده بود و به حال خودش نبود. روبرویش نشستم و منتظر شنیدن حرفهایش شدم. نگاهی به صورت نگرانم کرد، دودلیاش برای گفتن موضوعی کاملاً مشهود بود، بالاخره لب به سخن باز کرد: - خانوادهی عمو چند روزی خونهی آقاجون هستن. چون کار همیشگی آنها بود و آخر هفتهها از تهران به شمال میآمدند، زیاد تعجّب نکردم. وقتی بیتفاوتی و سکوتم را دید ادامه داد: - اومدن کارگاه رو رابندازن. چهرهی درهم رفتهی او باعث شک و تردیدم شد، دل توی دلم نبود، با لبخند تصنعی گفتم: - شما چرا به دیدنشون نرفتین؟ حداقل به آقاجون و عزیز سر میزدین. میخواستم با این سوال او را به حرف بیاورم که منظورش از خانوادهی عمو دقیقاً چه کسانی هستند؟ عمو با این سن و سال حوصلهی راه اندازی کارگاه را نداشت، پس باید خبرهای دیگری باشد. برای کنجکاوی و فهمیدن نظرش پرسیدم: - بابا فردا بعدازظهر با هم بریم خونهی آقاجون؟ با جدیّت و صراحت کلام گفت: - لازم نیست شما بیای، خودم تنها میرم! از رفتار غیرمنتظرهی او شوکه شدم، هیچ وقت با من اینطور برخورد نمیکرد. شَکّم به یقین تبدیل شد، عرق سردی روی پیشانیام نشست، تازه متوجّهی تشویشهای او شدم. گریههای شبانه و خرد شدنم را در اوج دلباختگی دیده بود و دم نمیزد. باید خیالش را راحت میکردم. قبل از رفتن به اتاقم بالای سرش ایستادم و از پشت دستهایم را دور گردنش حلقه کردم، عطر مورد علاقه مامان را استشمام کردم و گفتم: - حالا که فکر میکنم، میبینم این هفته هیچ علاقهای برای اومدن به اونجا ندارم. میتونم به کارهای عقب موندهام برسم. بغض چنبره زده روی گلویم را به سختی فرو بردم و دلخور از قضاوتش گفتم: - چی توی رفتارم دیدی که من رو مهتای نوزده ساله فرض کردی و اینقدر آشفته شدی؟! تا این حد از من ناامیدی بابا؟! قبل از اینکه متوجّه اشکایم شود، بوسهای آرام روی شقیقههایش که با موهای جوگندمی پوشیده شده بود، زدم و با پنهان کردن لرزش صدایم، به آرامی زیر گوشش زمزمه کردم: - شما به دیدنشون برو، مطمئن هستم عمونادر منتظر شماست و از دیدنتون خوشحال میشه. راهی اتاقم شدم، اتاقم بود و غصههای گذشته که حالا با هر ماجرای تازهای، دوباره به سراغم میآمد. هشت سال قبل که دانشجوی سال دوم داروسازی بودم، قرار شد طبق روال سالهای گذشته، برای خوردن آش گَزَنهی چهارشنبه آخر سال، به منزل آقاجون برویم. خانواده عمو به همراه مهنام و همسرش که برای تعطیلات از اتریش به ایران آمده بودند، از چند روز قبل آنجا حضور داشتند. هر چند نزدیک عید، مدرسه تق و لق بود؛ ولی بابا به عنوان مدیر مدرسه میبایست در مدرسه حضور داشت. با تماسی که مامان با عزیزجون گرفت، قرار شد ما بعد از ظهر به روستا برویم. محمد دانشجوی ارشد مهندسی عمران در دانشگاه تهران بود و همزمان در شرکت مهندسی کار میکرد. مشغول صحبتهای خواهر_ برادری در مورد درس و دانشگاه بودیم که بابا از راه رسید. بعد از تعویض لباس رسمیاش با لباس راحتی منزل، سر میز مشغول خوردن ناهار شدیم. @m.azimi. @یگانه جان ویرایش شده 28 آبان، ۱۴۰۰ توسط fatemeh مشکلی نداشت. ویراستار@یگانهجان 14 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۱۵ احساس کردم مامان و بابا با ایما و اشاره با هم صحبت میکنند، جاهایی هم محمد با آنها همراه میشود. کلافه از کارهای عجیب و غریب آنها دلخور نگاهشان کردم: - میخواین برم توی اتاقم ناهار بخورم تا شما راحت باشین. محمد با شیطنت چشم و ابرویی آمد و جواب داد: - خانم دکتر، موضوع اصلی شما هستی، کجا بری؟ فقط نمیدونیم چطور موضوع رو بهت بگیم؟! من گیج از حرف محمد و ناراحت از اینکه مرا محرم حرفهایشان نمیدانستند، بجای خوردن ناهار، فقط با غذایم بازی میکردم . بعد از خوردن ناهار، مامان مشغول مرتّب کردن میز آشپزخانه بود که من و محمد به اتاقمان رفتیم تا برای رفتن به منزل آقاجون آماده شویم. بعد از پوشیدن لباس، فکرم درگیر رفتار آنها سر میز بود که مامان در زد و به اتاقم آمد. نگاهی اِجمالی به سر تا پایم انداخت و گفت: - لباس مناسبی بپوش! بلوز ریز بافت زرشکی و شلوار جین مشکی رنگ پوشیده بودم، کاپشن دو روی قرمز - مشکی را برای پوشیدن روی تختم گذاشتم. دلخور نگاهش کردم و غر زدم: - کجاش مناسب نیست؟ منظورم از نظر پوشش بود که مامان در این زمینه خیلی سختگیری میکرد. با لبخند نگاهی به چهرهی اخم آلودهام کرد: - برای خوشگذرونی چهارشنبه سوری خوبه! اما برای خواستگاری خیلی سادهاست! مات و مبهوت نگاهش کردم و درحال حلاّجی کردن که خواستگاری چه کسی است؟ لحظهای به ذهنم خطور کرد نکند برای محمد میخواهند خواستگاری بروند؟! مامان که سردرگمی من را دید، مادرانه توجیحم کرد. - عمو نادر با بابات صحبت کرد، امشب میخواد تو رو برای آروین خواستگاری کنه! اولین جملهای که به ذهنم رسید به زبان آوردم: - آروین میدونه؟! مامان در حالی که داخل کمدم دنبال لباس پوشیده و شیک میگشت با جدیّت گفت: '- مگه میشه ندونه؟! شش ماه پیش از طریق عموآرش درخواستش رو مطرح کرد که جواب دادیم: - هنوز برای مهتا زوده، تازه ترم سوم دانشگاهه! چشمهایم از تعجّب گرد شده بود و با دهانی باز نگاهش کردم. لبخندی به عکسالعملم زد و ادامه داد: - مهتا جان اگه نظر من رو بخوای تا دَرست تموم نشده نباید ازدواج کنی، تازه در اون شرایط موقعیّتهای بهتری داری، ولی چه کنم که حریف تبار پدرت نمیشم. من که از مامان، بخاطر پنهان کردن موضوع به این مهمّی دلخور بودم، غر زدم: - مامان، آخه چه ربطی به درس خوندنم داره؟! خیلیها هستن هم درس میخونن هم ازدواج میکنن! مامان تونیک یشمی رنگ را که روی آستینهایش با حریر کار شده بود، مقابلم نگهداشت و در حالی که چک میکرد برای مهمانی خانوادگی شب مناسب است یا نه، با سیاست گفت: - خوب شد شش ماه پیش بهت نگفتیم و گرنه همون موقع بله رو میدادی! با خجالت از صراحت کلامش، دلخور گفتم: - مامان... @m.azimi ویرایش شده 28 آبان، ۱۴۰۰ توسط fatemeh ویراستاری *@یگانهجان* 14 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۱۶ در حالی که از حرصی شدن من خندههایش را جمع میکرد گفت: - پس جوابت مثبته! غرق در افکار خوشم سکوت اختیار کردم، موشکافانه نگاهم کرد و ادامه داد: - به جای بلوز، این تونیک رو بپوش فکر کنم بهت بیاد! فعلاً برای مهمونی خانوادگی امشب خوبه. لبخندی از خوشی به لبم آمده بود که از چشم مامان دور نماند، صورتم را با دو دستش قاب کرد: - اگه نمیشناختمت فکر میکردم حتما یه چیزی بین شما دو تا هست، مهتا سعی نکن آروین اینقدر زود به حرف دلت پی ببره، تو لیاقتت بیشتر از اینهاست. مامان رفت و من با وسواس زیاد لباسم را با تونیک انتخابی مامان تعویض کردم، آرایش ملایم دخترانه روی صورتم نشاندم، جلوی آینه نگاهی به خود انداختم؛ چشمهای عسلی و ابروهای پرپشت دست نخوردهام با آرایش، بیشتر به دید میآمد. موهای طلاییام را زیر شالم پنهان کردم؛ هر چند فایده نداشت و به خاطر لَخت بودنش، سمج، روی پیشانیام میریخت. ترجیح دادم آرایشم را پاک کنم و فقط به یک رژ کمرنگ صورتی روی لبم بسنده کنم؛ چون هیچ وقت در جمع خانوادگی آرایش نمیکردم دلم نمیخواست آروین فکر کند بخاطر او آرایش کردم. یه حس عجیبی در دلم جوانه زد که برایم آشنا نبود، ولی این حس نوظهور را دوست داشتم. از اتاقم بیرون آمدم، بابا و محمد که از طریق مامان تا حدّی به حرف دلم پی برده بودند، به رویم لبخند زدند، محمد نگاهی به سر تا پایم انداخت و با شیطنت گفت: - از نظر تیپ در مقابلش کم میاری، دو ساعت رفتی تو اتاقت این رو پوشیدی؟! من که حرفهای محمد را جدّی گرفته بودم نگاهی به لباسم انداختم: - انتخاب مامان بود، اگه خوب نیست عوضش کنم؟! دست دور گردنم انداخت، بوسهای بر گونههای گُر گرفتهام زد و با لحن شوخی گفت: - از سرش هم زیاده، کجا میخواد مثل تو پیدا کنه؟ با ماشین بابا حرکت کردیم تمام مدت طول راه به آروین فکر میکردم، با تکیه سرم به شیشه ماشین ال نود بابا، چشمم به طبیعت زیبا و سرسبز مسیر روستا بود و ذهنم پیش پسری سبزه، اخمو با چشم و ابروی پرپشت مشکی که همیشه شیک با پرستیژ خاص، کم حرف و جدّی؛ که بیشتر اوقات با عموآرش دمخور بود. ذهنم درگیر این موضوع بود در طی این شش ماهی که موضوع خواستگاری را مطرح کرده چرا رفتاری که نشاندهندهی علاقهاش به من باشد در برخورد و سیمای ظاهری او ندیدم؟ در طول این مدت چنانچه صحبتی به میان میآمد بیشتر در مورد درس و دانشگاه بود. شاید تنها تفاوتش این بود که برای تولدم و روز دانشجو، برخلاف سالهای گذشته که به دادن پیام تبریک کوتاه اکتفا میکرد، طی تماس تلفنی تبریک گفت و چند دقیقهای با هم صحبت کردیم. البته آنقدر رسمی صحبت میکرد که اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد که حسّی نسبت به من داشته باشد. فقط رفتار او در شب یلدا حین تفالّ زدن به حافظ شبهه برانگیز بود؛ بعد گفتن مضمون فال عموآرش و مهرآسا، نوبت به من رسید. چشمهایم را بستم و از ته دل نیّت کردم. وقتی دیوان حافظ را گشود. چند ثانیه روی صفحه دقیق شد، ابروهایش را بالا داد و زیر چشمی نگاهم کرد. دیوان حافظ را بست و با حالت دستوری گفت: - دوباره نیّت کن! به حرکت زورگویانهاش اعتراض کردم، ولی اعتناعی نکرد. حتی به حمایت محمد از من هم توجّهی نداشت و خیلی جدّی حرفش را تکرار کرد که دوباره نیّت کنم. در مورد نتیجهی احساسم به او از خواجهی شیرازی نظر خواستم، عکسالعملش را بنا بر کم محلّی به خودم گذاشتم، دلخور و معترض از اتاق بیرون آمدم. بغض کرده بودم. در آن لحظه نمیخواستم نزد بزرگترها که دور هم نشسته بودند و با شوخی و خنده یاد ایّام میکردند بروم، بنابراین به اتاق دیگری پناه بردم. گوشهای نشستم و با خود فکر کردم باید این علاقهی یک طرفه را در خود سرکوب کنم. نتیجهی خوبی در پی نخواهد داشت. در احوالات ناخوشم سیر میکردم که تقّهای به در خورد، برای باز کردن در نیمخیز شده بودم که آروین به آرامی در را باز کرد و داخل آمد. کاسهی چینی پر از دانههای انار سرخ را همراه با قاشقی مقابلم گرفت. بدون توجّه به او با اخم به یک نقطه خیره بودم. قیافهی حق به جانبی گرفت و در حالی که سعی میکرد لبخند نقش بسته رو لبش را پنهان کند، پرسید: - خُب، نگفتی مرادت چی بود؟! با عصبانیّت نگاهش کردم و به تلافی کاری که کرده بود، با تندی گفتم: - چرا باید بهت بگم؟ مگه بقیه گفتن؟ اصلاً مگه خودت گفتی چه نیّتی کردی؟ بدون معطّلی با لبخندی مرموز جواب داد: - چون بیتی که برات اومد شک برانگیز بود. کاسهی انار را از مقابلم کنار گذاشتم و به سمت او چرخیدم . با دلهره از اینکه نکند راز دلم فاش شده باشد، متعجّب پرسیدم: - مگه چی اومد؟ عمیق نگاهم کرد، طعنهوار و با احساس خواند: - یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور... با شنیدن شعر لبخندی روی لبهایم جا خوش کرد که باعث برافروختهشدن چهرهاش شد. دیگر نمیدانست که مرادم خودش بود. با حال خوش نگاه تهدیدوار او را نادیده گرفتم و با برداشتن یاقوتهای سرخی که برایم آورده بود، اتاق را ترک کردم. با یادآوری آن شب، غرق در افکار خوشم بودم که محمد نجوایی زیر گوشم به راه انداخت: - خواهر من، نه خودش میاد نه نامهاش! داری میری پیشش. @m.azimi ویرایش شده 1 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 13 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۱۷ به شوخ طبعیاش خندیدم و مشتی آرام به بازواش زدم. آرام طوری که مامان و بابا نشنوند پرسیدم: - محمد تو میدونستی؟ نگاهش را از بیرون برداشت، به طرفم چرخید، لبخندی به حال خوشم که قابل پنهان کردن نبود زد و جواب داد: - نه بابا، اونقدر مغروره، خودش چیزی بهم نگفت، ولی از طریق مهیار فهمیدم. با دلخوری گفتم: - تو چرا از من پنهون کردی؟ ابرویی بالا انداخت و با قیافهی حق به جانب گفت: - به همون دلیلی که بقیه نگفتن! بعد با کمی مکث در حالی که لبخند به لب داشت، ادامه داد: - مهتا نمیدونی یه ماه پیش، وقتی مامان و بابا برای ویزیت قلب مامان اومدن تهران، تا فهمید تو نیومدی چقدر ناراحت و عصبانی شد و سر مهیار بیچاره خالی کرد. آهی کشیدم و با حسرت گفتم: - من از علاقهاش خبر نداشتم وگرنه... لب گزیدم و تازه متوجّه شدم که دارم راز دل فاش میکنم. قیافهی جدّی به خودش گرفت و پرسید: - خُب، چشمم روشن، وگرنه چی مهتا؟! از خجالت حرفی که ناخواسته به زبان آورده بودم صورتم سرخ شد و خیس عرق شدم، با این حال کم نیاوردم و غر زدم: - ولش کن محمد! با لودگی اعتراض کرد: - خواهر ما رو باش! سرم را به صندلی تکیه دادم و به مسیر پیش رویم چشم دوختم، تپّهی بزرگ پوشیده از محصولات کُلزا با شکوفههای زرد رنگش و درخت چنار کهنسالی که بالای تپّه قد علم کرده بود، زیباترین چشمانداز را مقابل دیدگانم به تصویر میکشید. غافل از اینکه در آیندهی نه چندان دور تلخ ترین لحظات عمرم را پشت این منظرهی زیبا تجربه میکنم. آقاجون و عزیز در یکی از روستاهایی که در فاصلهی ده کیلومتری دریا بود و مسافت زیادی با شهر محل سکونت ما نداشت، زندگی میکردند؛ محلی که متاسفانه خانههای به سبک روستایی کمتر در آن دیده میشد. ویلاهای امروزی ساخته شده داخل مزارع و باغها، هرچند که نمای شیک و زیبایی داشتند؛ ولی به دلیل عدم همخوانی با طبیعت روستا، وصلهی ناجوری به نظر میرسیدند. از میدان وسط روستا، مسیر سنگ فرش رو به سمت بالا، به مسجد منتهی میشد که منزل آقاجون در همسایگی آن قرار داشت، در حیاط مشکی رنگ با طرح فرفوژههای طلایی از دور نمایان بود. با صدای بوق ماشین بابا، مهیار در حیاط را باز کرد. از ماشین پیاده شدیم. تپشهای قلبم بالا رفته بود و دستهایم خیس از عرق بود. سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان دهم، تا کسی از علاقهی من به آروین بویی نبرد. با مهیار که ورودی در حیاط ایستاده بود، سلام و احوالپرسی کردیم. چشمم به آروین افتاد که با گرمکن مشکی ورزشی به همراه خواهرزادهاش هانا، گوشهی حیاط بدمینتون بازی میکرد، با دیدنمان به سمت ما آمد و گرم صحبت با مامان و بابا شد. هانا درست مثل مادرش مهنام، صورتی سبزه، چشم و ابروی درشت مشکی داشت. موهای مجعد بلندش روی شانههایش ریخته شده بود، کلاه بافت قرمزی که به سر داشت صورت دخترانهاش را زیباتر کرده بود. با لهجهی شیرینش سلام کرد و به گرمی جوابش را دادم، دست دور گردنش گذاشتم و او را در آغوشم فشردم. آروین به سمتم آمد، خیلی رسمی سلام کرد، من که منتظر برخورد بهتری از طرفش بودم، لحظهای مات صورتش شدم، نگاه بیتفاوت او باعث شد که من هم سرد جواب سلامش را بدهم. محمد مشغول صحبت با آروین بود که مسیر سنگریزهها تا تراس را آرام- آرام در پیش گرفتم. در و پنجرههای بزرگ چوبی با شیشههای مشبّک رنگین از آن فاصله خیلی زیبا به نظر میرسید. نردههای چوبی قهوهای رنگ نصب شده بر روی تراس، بوسیلهی گلدانهای سفالی شمعدانی پیچ صورتی و قرمز، مزّین شده بود. اینهمه زیبایی با دیدن برخورد سرد و خالی از احساس آروین، برایم هیچ جذابیّتی نداشت. @m.azimi ویرایش شده 1 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 12 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۱۸ آقاجون، عمو نادر و همسر مهنام روی تراس نشسته بودند، با حفظ ظاهر و با روی گشاده سلام کردم که با برخورد گرم آنها روبرو شدم. قالیچهی قرمز پهن شده روی تراس و پشتیهای ترکمنی کنار دیوار، همیشه فضای روحبخش و دل انگیزی را برای نشستن و حَظ بردن از محوطهی سرسبز حیاط فراهم میکرد. صدای خانمها از حیاط پشتی میآمد. با مامان از راهروی گوشهی هال که به بیرون راه داشت، به جمع آنها پیوستیم. عزیزجون دیگ بزرگی را روی اجاق گذاشته بود، زنعمو مهسا، مهنام، عمه مریم کنار دیگ ایستاده بودند و هر کدام با قاشق و بشقابی در دست، آش گزنهی نیم پز عزیز را تست میکردند. با دیدنمان مهنام سمت ما آمد، به مامان دست داد و بعد از خوشوبش کردن، به سمتم چرخید. انگار که حس خواهرشوهر بودنش تحریک شده باشد، نگاهی به سر تا پایم انداخت و با لبخند رضایت بخشی گفت: - چطوری خانم دکتر؟ بعد از روبوسی و احوالپرسی با مهنام و بقیه روی تخت چوبی کنار اجاق نشستم و به صحبتهای آنها گوش میدادم. مهنام کنارم نشست و در مورد درس و دانشگاه سوالاتی از من پرسید، بیحوصله جوابش را دادم، تمام ذهنم درگیر برخورد سرد آروین بود که چرا هیچ علاقهای در نگاهش احساس نکردم؟! به حال خودم بودم که عزیزجون از من و مهنام خواست سفره را پهن کنیم، عموآرش و خانمش مهرآسا به موقع رسیده بودند، در جوّی صمیمی و دوستانه با شیطنتهای مهیار و محمد، آش با سبزی معطّر محلّی خورده شد. با مهنام و مهرآسا در آشپزخانه مشغول شستن ظرفها شدیم. محمد و مهیار رفتند تا بساط آتش بازی شب چهارشنبه سوری را توی حیاط پشتی مهیّا کنند. بزرگترها داخل هال نشسته بودند و صحبت میکردند. فضای داخل هال با قالیهای دستبافت فرش شده بود؛ کنار پنجرهی رو به حیاط، یه دستگاه ال سی دی روی میز شیشه ای قرار داشت. راحتی قهوهای رنگ گوشهی هال توسط بزرگترها اشغال شده بود؛ البته آروین در این زمینه استثنا بود و در جمع بزرگترها جا داشت. عزیزجون از من خواست که برای همه چای بریزم، با توجه به تعداد زیاد مهمانها، کمی طول کشید تا فنجانها را پر چای کنم و همراه با شیرینی به هال برگردم. همهی نگاهها به من بود در حالی که مراقب بودم دستهایم نلرزد، چای را مقابل آقاجون و عزیز گرفتم، فنجانی برای خود برداشتند و تشکّر کردند. وقتی به عموآرش که کنار عزیز نشسته بود، تعارف کردم، با لبخندی آرام گفت: - عروس به این شلختهگی ندیدم، کاش خواستگاری مهرآسا بودی و میدیدی از ترس اینکه قبولش نکنم، چقدر شیک و با کلاس از ما پذیرایی میکرد! نگاه کن، نصف چای توی سینی ریخته، تا طرف عمو و خانمش نرفتی، سینی رو تمیز کن. مهرآسا که کنارش نشسته بود در خفا، اعتراضش را با نیشگونی از پهلوی عمو نشان داد که از درد صورتش را جمع کرده بود و توان هیچ عکسالعملی نداشت. من هم با همهی دلخوریام به خاطر بیتفاوتی آروین، با کمال پررویی آرام، طوری که فقط عمو بشنود، گفتم: - مردی که معیارش برای انتخاب من، تمیزی سینی چای باشه، به درد من نمیخوره! حتی اگه برادرزادهات باشه! بعد از پذیرائی از همه، آقاجون مرا دعوت به نشستن در کنارش کرد. عمو نادر با اجازه گرفتن از آقاجون و بابا، موضوع خواستگاری را مطرح کرد. ناخودآگاه سرم را بالا آوردم و به آروین که روی مبل نشسته بود و پا روی پا انداخته بود نگاه کردم، با لبخندی خاص براندازم میکرد. قطرههای عرق سردی را که از پس گردنم به پشتم سرازیر میشد کاملا حس میکردم، چشم از او برداشتم و فقط نگاهم به گلهای فرش زیر پام بود. @m.azimi ویرایش شده 1 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 13 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۱۹ چیزی که از صحبتهایشان دستگیرم شد این بود که اگر ما دو نفر با هم به توافق رسیدیم، تا زمانی که مهنام ایران هست توی عید، جشن نامزدی ساده بگیریم و بعد از سفر حج تمتّع آقاجون و عزیز، اواخر تابستان، عقد و عروسی را برگزار کنیم. فکر کردن به روزهای خوب پیش رویم و ورود به مرحلهی جدیدی از زندگی، احساس خوشایندی را در من بوجود آورده بود. از بیقراری قلبم فقط خودم خبر داشتم و بس، تپشهای قلبم بالا رفته بود و احساس گرمای شدیدی داشتم، گُرگرفتگی بدنم را کاملا حس میکردم. با وجود این همه حس خوب و غیرقابل توصیف، بعضی از رفتارهای متناقض آروین باعث سردرگمی و تشویشم شده بود. در این حال و هوا بودم که آقاجون با مهربانی خاص خودش پرسید؟ - حالا نظر دخترم چیه؟! با همهی آشوبی که در دلم بوجود آمده بود و به زحمت با آن دست و پنجه نرم میکردم، آرام جواب دادم: - هنوز درسم خیلی مونده، دانشگاه رو چهکار کنم؟ عمو نادر در جواب سوالم گفت: - اگه دغدغهی فکریت دَرسِته مشکلی نیست، یکی دو ترم مهمان میشی تا انتقالیت رو درست کنیم. بابا خیلی خوشحال بود ولی مامان نگران به نظر میرسید. دلیل دلواپسیاش را نمیدانستم؟! سکوتم کمی طولانی شد، محمد که تازه از بیرون به داخل آمده و کنارم نشسته بود زیر گوشم آرام پچ زد: - عروس خانم، زیر لفظی میخوای؟! صدای مردانهی آروین توجّهم را جلب کرد: - عموحمید، اگه اجازه بدین با مهتا صحبت کنم. عموآرش کمی شیطنت چاشنی صدایش کرد و گفت: - برین حیاط پشتی آتیش براهه، اگه به تفاهم رسیدین، روی آتیش چای درست کنین و ما رو مهمون کنین. آی چای آتیشی همراه با آتیش عشق میچسبه! صدای خندهی همه داخل هال پیچیده بود که از کنار آقاجون بلند شدم و بیرون رفتم. روی نرده چوبی تراس نشستم و دستم را دور ستون چوبی حلقه کردم، هنوز برخورد اول او را حین ورودم به حیاط فراموش نکرده بودم و از دستش شاکی بودم. جلوهگری شکوفههای سفید -صورتی درختان آلوچه و گیلاس کاشته شده در دو طرف حیاط به چشمم نمیآمد، بوی بوتههای کاهوی نشا شده، نعنا و ریحان داخل باغچه که همیشه بهترین عطر خانگی برایم بود، در آن لحظه اذیّتم میکرد. در افکار آشفتهام سیر میکردم که دستی روی شانههایم نشست که نزدیک بود تعادلم را از دست بدهم و بیافتم. محمد هم مثل من روی نرده نشست و به ستون چوبی رو به رویم تکیه زد، نفس عمیقی کشید و با کنکاش در چهرهی مغمومم گفت: - میدونم از چی ناراحتی؟! در حالی که سعی میکردم متوجّهی نم اشکی که توی چشمهایم نشسته بود نشود، نیم نگاهی به او انداختم. با لبخندی که برای دلگرمیام به لب داشت ادامه داد: - آروین آدمی نیست که احساساتش رو به خوبی تو بروز بده، مهتا خوب فکرات رو بکن، اگه نمیتونی با این رفتارش کنار بیای، همین الان برو بگو قصد ازدواج نداری. من چند سال تهران با اونها زندگی میکنم، رفتار آروین و مهیار کاملا با هم متفاوته ، اصلا انگار نه انگار برادر هستن، من که نتونستم باهاش رابطه صمیمی برقرار کنم. @m.azimi ویرایش شده 1 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 12 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۲۰ آرام، درحالی که از خجالت عرق شرمی روی پیشانیام نشسته بود، گفتم: - محمد من حتی نمیدونم دلش با من هست یا نه؟! سریع به طرز فکرم واکنش نشان داد: - خواهر من، اگه دوستت نداشت که پیشنهاد ازدواج نمیداد، فقط کمی توداره، همین! اینم بهت بگم تو اولین دختری هستی که پا تو زندگیش گذاشتی! از این حرف محمد انگار آب سردی روی التهاب درونم ریخته باشند پرسیدم: - از کجا معلوم؟! محمد نگاه مهربانش لبخندی زد و با شیطنت گفت: - این رو مطمئنم! کسی به این آدم عبوس نگاه نمیکنه! فقط خواهر بیچارهی من خامش شد! از حرفهایش کمی دلم قرص شد. مشغول صحبت بودیم که عموآرش به جمع ما پیوست و معترض گفت: - چیه خواهر و برادر دو ساعت با هم خلوت کردین، همه منتظر جوابت هستن، مهتا خانم! درد و دلهای خواهر _برادری را به وقتی دیگر موکول کردیم و با هم به داخل رفتیم. آروین از بابا اجازه گرفته بود که یکی دو ساعتی بیرون برویم تا با هم صحبت کنیم. مامان خیلی تاکید داشت: - اگر پیشنهاد داد زود عقد کنین، کوتاه نیا، بذار چند ماه با هم نامزد باشین، بعد در موردش تصمیم میگیریم. بعد از گوش دادن به سفارشات مامان، سوار ماشین آروین شدم. از جاده میانبر خاکی که از میان باغها و مزارع میگذشت، مسیر دریا را در پیش گرفتیم، شکوفههای صورتی رنگ درختان گیلاس بیرون زده از حصار توری باغها، نمای زیبایی به جاده داده بود و حس روح بخش و طرب انگیزی در من ایجاد میکرد، در عوض سکوت فضای داخل ماشین و چهرهی جّدی آروین حین رانندگی، حاکی از این بود که او از این حس و حال شیرینی که من درگیرش بودم، کاملاً بیگانه است. در حالی که نگاهم فقط به مسیر رویایی پیش رویم بود به آرامی پرسیدم: - پیشنهاد ازدواج از طرف عمو بود؟! نگاهی کوتاه و پرمعنا به چهرهی ملتهبم انداخت و با چاشنی کردن کمی جدیّت در لحن صدایش گفت: - عجله نکن، چیزهایی که دوست داری بشنوی رو به مرور زمان متوجّه میشی! دیگر نتوانستم بیشتر از این بیتفاوتیاش را تحمّل کنم، بنابراین برخلاف میل باطنیام با عصبانیّت گفتم: - من عجلهای ندارم، برای خودت میگم که شش ماه پیش استارتش رو زدی! نگاه زیر چشمی به من انداخت، بدون هیچ حرفی دستش سمت سیستم ماشین رفت و با گشتن میان آهنگها بالاخره آهنگ مورد نظرش را پیدا کرد و ولوم را کمی بالا برد. تا رسیدن به دریا هیچ کدوممان حرفی نزدیم. بعد از رسیدن و کمی پیاده روی در ساحل خلوت، یخش آب شد و شروع کرد به صحبت کردن، نزدیک غروب خورشید در کنار ساحل حرفهای زیادی زده شد، گفتنیها گفته و شرط و شروط گذاشته شد. یکی از شروط مهمّش زندگی در تهران بود، راه را برای هر اعتراضی از جانب من بست که مبادا برای زندگی در شمال اصرار کنم. تاکید کرد در این زمینه به هیج وجه کوتاه نمیآید. با شنیدن اولتیماتوم او ناخودآگاه احساس دلتنگی غریبی به من دست داد. وقتی چهرهی گرفتهام را دید به دلخوری احتمالیام پی برد. با لحن دلجویانه به من اطمینان خاطر داد: - درسته محل سکونتمون تهرانه ولی در هر فرصتی که پیش بیاد میام شمال. اصلا شاید عمو رو راضی کردیم با ما بیان تهران زندگی کنند. با حرفهایش کمی دلگرم شدم. حق با او بود، تمام آخر هفتهها شمال بودند، حتما بعد از ازدواج همین رویه ادامه خواهد داشت. به ماشینش که نزدیک ساحل پارک شده بود تکیه داد همانطور که نگاهش به غروب زیبای خورشید بود، گفت: - دوست ندارم دوران نامزدی طولانی باشه، اواسط تیرماه بعد از امتحان ترم عروسی میگیریم. مخالفتی نداشتم ولی یاد حرف مامان افتادم که گفته بود (بذار مدت طولانی نامزد باشین ) سریع گفتم: - ولی من دوران نامزدی را دوست دارم. توی چهرهام دقیق شد، دستی به موهایش کشید و گفت: - کجای نامزدی خوبه وقتی تو اینجا هستی و من تهران؟! قیافهی حق به جانبی گرفتم و گفتم: - خوبیش اینه که بیشتر با اخلاق و روحیّات هم آشنا میشیم. قیافهی متفکّری به خود گرفت و شاکی شد. - یعنی تو هنوز منرو نمیشناسی؟ لحنش کمی تند بود که موجب ناراحتیام شد و سکوت کردم. وقتی جوابی از من نشینید و دید پَکر شدم، با صدای ملایم و آرام گفت: - باشه، صبر میکنیم تا بیشتر نسبت به من شناخت پیدا کنی. عروسی رو می ذاریم برای اواخر شهریور ماه بعد از سفر آقاجون و عزیز از حج، خوبه؟! - لبخندی مبنی بر رضایتم روی لبم جا خوش کرد و سرم را به نشانهی تایید تکان دادم. با پای برهنه راه رفتن روی ساحل سرد اسفند ماه با حضور او گرمایی به جانم تزریق میشد که قلب بیقرارم هیچ رقمه قرار نمیگرفت. در کنارش حس خوبی در من ایجاد شده که تا عمق وجودم ریشه دوانده بود. اولین دونفرههای عاشقانه را کنار ساحل با او تجربه کردم، با وجود همه غرور و خود داریاش در ابراز علاقه، حضورش آرامشی را به من القا میکرد که تا به حال تجربهاش نکرده بودم؛ پس دوست داشتن بلد بود و رو نمیکرد، این سیاست و غرور مردانهاش هم عجیب برایم خواستنی بود. عکسهای دونفرهای گرفته شد که پس زمینهاش سرخی شفق خورشید در کرانهی دریا و ابرهای کبود در پهنای آسمان بود. موقع برگشت با حرفی که زد تمام حس حال خوبم را خراب کرد: - اگه برای درس خوندنت بیشتر از تفریح کردن وقت میذاشتی الان تهران قبول شده بودی، حالا مجبور نبودم بهخاطر انتقالیت دردسر بکشم. با دلخوری به نیم رخش که با خونسردی در حال رانندگی بود نگاه کردم: - کسی مجبورت کرده که داری منّت سرم میذاری؟ سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم، نگاهم به سایههای سیاهی بود که با سرعت از جلوی دیدم رد میشدند، بغضی که با این حرفش روی گلویم نشسته بود و داشت خفهام میکرد، بالاخره سرباز کرد. اشکهایم برای پایین آمدن، از هم سبقت میگرفتند و کنترلش دیگر دست خودم نبود، فقط تمام سعیم را میکردم که به هق- هق تبدیل نشود که به حال و روزم پی ببرد. دلم برای خودم و عشق بیصدایی که یک سالی در فانتزیهای دخترانهام با آن درگیر شده بودم میسوخت. کاش میتوانستم مقابل دلم بایستم و با یک نه قاطع، حالش را جا بیاورم! @m.azimi ویرایش شده 1 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 11 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۲۱ متوجه شد که از حرفش خیلی دلخور شدم. چند بار اسمم را صدا زد که جواب ندادم، با هر بار مهتا گفتنش، بغضم بیشتر میشد، دیگر مهار گریههای بیصدایم که سعی در پنهان کردنش داشتم، بیفایده بود. آرام ماشین را کنار زد، وقتی مقاومتم را دید با دست گرمش صورتم را سمت خود برگرداند، نگاهی به چشمهای سرخ و ملتهبم انداخت. - خیلی بچهای مهتا! منظوری نداشتم، بخاطر حرفم اینقدر ناراحت شدی، با نگرانی نگاهم کرد و جعبهی دستمال کاغذی رو سمتم گرفت، نگاه کن چی به روز خودش آورد؛ با بابات میتونم کنار بیام، فقط کافی عموآرش تو رو با این حال و روز ببینه، فاتحهام خونده است. با صدای زنگ گوشیاش چشم از من برداشت و تماس را برقرار کرد، بابا بود که از او خواست زودتر برگردیم؛ چون شب چهارشنبه سوری بود و خیابانها شلوغ میشد. آن شب دور آتش در حیاط آقاجون، با گرمای حضورش عملاً در حال سوختن بودم، این دوست داشتن یک طرفه که تقریباً یک سالی درگیرش بودم، داشت به نتیجه میرسید و این با همه رفتارهای جدّی آروین برایم خوشایند بود. فقط ساغر از راز دلم خبر داشت که در این مورد، با شوخیهایش کم اذیّتم نکرده بود. دور هم نشسته بودیم که به پیشنهاد عمو نادر مهیار گیتارش را آورد و شروع به نواختن کرد، همه از محمد خواستند تا با صدای دلنشینش برایمان بخواند که به درخواست آروین، شعر بهار را شروع به خواندن کرد: بهار، یعنی حس عاشقونه تو دلامون بهار، یعنی یه خنده زیر بارون یعنی؛ تموم بشه فاصله هامون یعنی؛ خدا نشسته چشم برامون بچین هفت سین رویایی رو از جنس ستاره می خوام ازآسمون بارون بباره می خوام تعبیر سال نو تو باشی تو باشی که من بگم بهاره آروین چوب نیم سوختهای از کنار آتش برداشت و سیب زمینیها را زیر خاکستر گرم پنهان میکرد؛ درست مثل بروز ندادن علاقهاش به من، دیگر فکر نمیکرد یکی درست روبرویش مثل اسپندی روی آتش است، وقتی با جابهجا کردن چوبها جرقههای آتش بلند شد، سرش رو بالا آورد، نگاهش به نگاه مشتاق من گره خورد که چند دقیقهای محو تماشایش بودم. نگاهمان دو طرف شعلهها به همدیگر بود، از تب و تاب نگاه خودم خبر داشتم اما از چشمهای سیاه مسخ شدهاش چیزی نمیفهمیدم، با صدای زن عمو مهرآسا زیر گوشم که گفت (پدر عشق بسوزه) لبخندی زدم و چشم از او برداشم و دل به صدای خوش محمد دادم: بهار، بهار، بی اختیار، دلم هواتو کرده بهار، بهار، ببارواسه، دلی که دوره گرده بهار، بهار، بهاردلم، هواتو کرده بهار، یعنی شروع حس رویای رسیدن هوا، دلتنگ عطر عاشقونه است من و یه حس دلتنگی و بارون خدا، اینجاست که دنیا عاشقونه است خدایا، فقط کمکم کن تا با این رفتارش کنار بیایم یا کاری کن تا با دلم همراه شود. @m.azimi ویرایش شده 2 آذر، ۱۴۰۰ توسط fatemeh ویراستاری *@یگانهجان* 11 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۲۲ لحظهی تحویل سال کنار سفرهی هفت سین، هنگام زمزمهی دعای حوّل حالنا، از خداوند حالی خوش و زندگی توام با عشق و آرامش در کنارش طلب کردم. اولین سالی بود که به من عیدی میداد، چقدر آن اسکناس نو تا نخورده و تبریک ویژهاش برایم ارزش داشت و شیرین آمد. با وجود جدّی بودنش، دوست داشتن و محبّت زیر پوستیاش به دلم مینشست. یک هفتهای از عید میگذشت، مامان خانه را برای مهمانی نامزدی آماده کرده بود؛ چون بعضی از بستگان نزدیک زنعمو مهسا از تهران میآمدند، فضای داخل هال برای همهی مهمانها کافی نبود، بخاطر همین برای پذیرایی از آقایان صندلیهایی داخل حیاط چیده شده بود. عطر بهار نارنج درختان دورتادور حیاط فضا را عطرآگین کرده بود. شکوفههای صورتی رنگ درخت آلوچهی کنج حیاط و کاج مطبّق وسط باغچه، نمای زیبایی به حیاط داده بود. به کمک ساغر و زن عمو مهرآسا آرایش مختصری کردم و آماده شدم. شلوغی حیاط و سر و صداها نشان از آمدن خانوادهی عمو بود. دل توی دلم نبود، از پنجره اتاقم با ساغر به حیاط سرک کشیدم، آروین با کت و شلوار مشکی، پیراهن یخی و دسته گل کوچک زیبایی در حال روبوسی با بابا و محمد بود؛ خیلی شیک کرده بود. چقدر ممنون ساغر بودم که علیرغم غرولندهای من، بدون توجّه به شلوغی بازار شب عید، با حوصلهای که به خرج داده بود پارچه زیبایی برای لباس نامزدیام تهیه کردیم که زحمت دوختش با مادرش بود و لباس زیبایی از آب درآمد؛ دامن لباسم پارچه حریر شیشهای مشکی با گلهای قرمز برجستهی کار شدهی روی آن و بالاتنهی لباس از ساتن براق مشکی بود. صدای کِل کشیدن عمه، با ورود آروین به داخل هال بلند شد، صدای سلام و احوالپرسی و تبریک عید دو خانواده از داخل هال میآمد. چند دقیقهای گذشت که مهمانها پذیرایی شدند. مامان به اتاقم آمد و از من خواست که برای خوشآمدگویی نزد مهمانها برم، چادر سفید با گلهای مخملی صورتی رنگ که سوغات سفر مکّهی مامان بود را سر کردم، از اتاقم بیرون آمدم و با احتیاط از پلّهها پایین رفتم. همهی نگاهها به طرفم برگشت، برق نگاه آروین را نمیشد نادیده گرفت. با همه سلام و احوالپرسی گرمی کردم و به سمتی که آروین ایستاده بود رفتم، آرام سلام کردم و کنار هم نشستیم. حاج آقا محمدی که روحانی مسجد محل و دوست صمیمی آقاجون بود با کسب اجازه از بزرگترهای مجلس، صیغهی محرمیّت را جاری کرد. با بله گفتن من و آروین، وارد مرحله تازهای از زندگی شدیم. همه به ما تبریک گفتند و آرزوی خوشبختی کردند. آقایان برای پذیرایی به حیاط رفته بودند که ساغر موسیقی شادی را پخش کرد، انگار که خواننده تمام حرفهای دلم را برای آروین بیان میکرد. فرش آبی با طرح ترنج و شکوفههای گلبهی زیر پایم، به لطف حضور آروین همهاش متعلّق به من بود و دلگرم به طنّازی روی صحنه شدم، شال حریر مشکیام را از دور گردنم برداشتم و با دو دست مقابل صورتم گرفتم تا لبخندی که از خوشی روی لبم جا خوش کرده بود دیده نشود، فقط برق چشمهایم پیدا بود که نمیشد پنهانش کرد. این صحنه برای شادی من بود و به خوبی از آن استفاده میکردم، در کنار دلبریهای گاه و بیگاهم هرازگاهی برای ساغر که معلوم بود به زحمت خود را سرجایش بند کرده، چشم و ابرویی میآمدم. دیگر توجّهی به ایما و اشارهی مامان که با لبخند میگفت (بسه، برو بشین) نداشتم. عقیدهام بر این بود که وقتی دل به کسی دادی باید تمام و کمال به او پایبند باشی و من از مدتها قبل، دلسپردهی این پسر عموی مغرور شده بودم. شب نامزدی زیبایی رقم خورد، محفل خاطره انگیز و به یاد ماندنی آن شب با عکسهای نابی ثبت شد. @m.azimi ویرایش شده 1 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 10 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۲۳ روز بعد از نامزدی، جمعه، خانوادهی عمو ناهار منزل ما دعوت بودند. آروین برای انجام کارهای شرکت و مناقصهای که در پیش داشت میبایست به تهران میرفت. شب دیر خوابیده بودم و صبح زود برای سر و سامان دادن به خانه و کمک به مامان برای تدارک ناهار، بیدار شدم. نزدیک ظهر بود که دوش سرپایی گرفتم، شلوار جین مشکی با شومیز مغزپستهای رنگم را پوشیدم و شال حریر مشکیام را روی تاج تخت گذاشتم و دراز کشیدم تا قبل از آمدن مهمانها کمی استراحت کنم. دست گرمی که نوازش گرانه اخمهای نشسته روی پیشانیام را باز میکرد، با القاء حس آرامش، کمی از سردردی که کلافهام کرده بود را تسکین میداد. لبخندی به لبم آمد و با چشمهای بسته گفتم: - دستات معجزه میکنن مامان! با کمی مکث جواب شنیدم: - فقط دستهای مامان! با شنیدن صدایش شوکه شدم، سریع چشمهایم را باز کردم، بدون پلک زدن متعجّب از حضورش نگاهش کردم، لبخندی به عکس العملم زد: - توی خواب به چی فکر میکردی که اینقدر اخم روی پیشونیت بود؟! تازه متوجّه موقعیتم شدم و سریع نشستم، شالم را از روی تاج تخت برداشتم و روی سرم گذاشتم. اخمی کرد و لبهی شالم را آرام کشید و گفت: - پیشم حجاب میذاری؟! چون قبل از محرمیّت همیشه با حجاب نزد او حاضر میشدم، ناخودآگاه همچین عکسالملی نشان دادم. با خجالت موهای رها شده روی صورتم را پشت گوشم انداختم و برای عوض کردن جوّ بوجود آمده گفتم: - کی اومدین؟ لبخندی به روی من زد و با نگاه به ساعت مارک دارش گفت: - نیم ساعتی میشه! در جواب سوالم، که چرا بیدارم نکردی؟ جواب داد: - اینطور که تو غرق خواب بودی دلم نیومد! در حالی که نگاهم فقط به شال مچاله شده توی دستش بود آرام گفتم: - دیشب دیر وقت خوابیدم و صبح زود بیدار شدم. از فکر اینکه بعد از ظهر تهران میرفت و او را نمیدیدم دلم گرفته بود و ناراحت بودم. - نمیشه نری؟! نگاهی به چهرهی پکرم انداخت و گفت: - نه، حتماً باید بروم، کار مهمّی دارم. کمی دل - دل کردم و به جای گفتن، جملهی دلم برایت تنگ میشود، گفتم: - کی برمیگردی؟! انگار که حرف دلم را فهمیده باشد چشمهایش را ریز کرد و خندهاش را پشت لبهای جمع شدهاش پنهان کرد و گفت: - که اینطور، آخر هفته برمیگردم. بریم برای ناهار منتظر هستن. در حال مرتّب کردن چروکهای فرضی لباسم بودم که گفت: - چرا اینقدر مشکی میپوشی؛ چون میدونی من رنگ مشکی دوست دارم! پشت چشمی برایش نازک کردم و از روی سر شانههایم نگاهی به او که کنار در اتاق ایستاده بود انداختم، بعد از مطمئن شدن از مرتّب بودن لباسم، با کمی شیطنت توی چشمهایم، مقابلش ایستادم، نگاهم به پیراهن سرمهای و شلوار خوش دوخت مشکیاش بود و بعد به تیلههای مثل شبش ثابت شد: - مشکی رو دوست دارم چون رنگ عشقه! با گذاشتن دستم روی قفسهی سینهاش، کمی او را به عقب هل دادم و با دادن تابی به گردنم گفتم: - برو کنار آقای سهرابی میخوام رد شم. در را باز کردم و او را با خندههایش داخل اتاقم تنها گذاشتم. @m.azimi ویرایش شده 1 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 11 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
fatemeh ارسال شده در 2 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ۲۴ بعد از صرف ناهار مشغول جمع کردن میز بودم که آروین از بابا درخواست کرد: - عمو اگه اجازه بدین مهتا با ما بیاد تهران، برای سیزده فروردین برمیگردیم. بابا برای نظرخواهی نگاهی به مامان انداخت وقتی سکوتش را مبنی بر رضایت دید، رو به من کرد و جواب داد: - تا نظر مهتا چی باشه؟! کلافه با ظرفهای توی دستم وسط هال ایستاده بودم؛ البته که دوست داشتم بروم چه پیشنهادی بهتر از این، ولی خجالت میکشیدم به صراحت موافقتم را اعلام کنم. بنابراین با کمی مکث گفتم: - یک هفته زیاده، اگه دو- سه روز بود یه چیزی! عمو نادر که حرفم را جدّی گرفته بود، گفت: - ما تا آخر هفته میمونیم؛ دید و بازدید عید داریم، اگه آروین کارش تمام شد، شما زودتر برگردین. با وسواس زیاد برای یک هفته بهترین لباسهایم را انتخاب کردم، دو کتاب درسی هم داخل چمدان طوسی مسافرتیام گذاشتم. لباس مناسبی برای راحت بودن داخل ماشین پوشیدم. تنها مشکلم قرص ضد تهوّع بود؛ که در مسیرهای طولانی مسافرت با ماشین حالم بد میشد. داخل جعبهی داروها قرص مورد نظر را پیدا نکردم و بهترین راه حل برایم، خوردن یک عدد قرص خواب بود؛ که تمام مسیر خواب باشم و حال خراب همیشگی را تجربه نکنم. بعد از خداحافظی از مامان، بابا، محمد و مهیار که قصد آمدن به تهران را نداشت، سوار ماشین آروین شدیم و مسیر تهران را در پیش گرفتیم. آروین رانندگی میکرد و هرازگاهی از داخل آینه به صندلی عقب که من و زن عمو نشسته بودیم نگاه میکرد. شیشه را کمی پایین دادم. دعا میکردم که زود خوابم ببرد، فقط در آن صورت بود که از حال بدم در امان بودم. آروین و عمو در مورد کارشان صحبت میکردند، زن عمو با گوشیاش مشغول صحبت با مهنام بود که بعد از مراسم نامزدی منزل خانوادهی همسرش رفته بود. سرم را به صندلی تکیه دادم و دل به موسیقی بیکلام در حال پخش سپردم، نگاهم به مسیر سرسبز پیش رویم بود که پلکهایم سنگین شد. *** موهای مزاحمی که با وزش باد ملایم، مدام روی صورتم در گردش بودند باعث شده بود تا به زحمت پلکهایم را باز کنم. وقتی عمو را در حال رانندگی دیدم، تازه متوجّهی موقعیتم شدم، به شانههای آروین تکیه داده بودم، سرم را بالا آوردم که با نگاه متبسّمش مواجه شدم: - خوب خوابیدی خانم خواب آلود! موهای پخش شده روی صورتم را زیر شالم پنهان کردم، در حالی که هنوز گیج خواب بودم و چشمهایم را به زحمت باز نگه داشتم، آرام گفتم: - کی اومدی پشت نشستی که من متوجّه نشدم؟ داغ و نفس گیر کنار گوشم زمزمه کرد: - با خواب آرومی که داشتی به نظر نمیاد از حضورم در کنارت ناراحت شده باشی؟! با اخمی که ناخواسته روی پیشانیام نشسته بود دلخور نگاهش کردم، کمی ازش فاصله گرفتم و غر زدم: - خواب آرومم به خاطر قرص خواب بود! عمو از داخل آینه لبخندی به چهرهی خستهام زد و گفت: - خیلی خوش خوابی مهتا! گیج و گنگ از حرفهای آروین و عمو پرسیدم: - مگه چقدر خوابیدم؟ آروین با نگاه پرشورش که آتش به خاکسترهای دلم میزد، جواب داد: - همین قدر بهت بگم که نیم ساعت دیگه خونهایم، سه ساعت خواب بودی! @m.azimi. @یگانه جان ویرایش شده 1 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 9 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده