Mahdiyeh.P 27 ارسال شده در 1 اسفند 1399 Share ارسال شده در 1 اسفند 1399 (ویرایش شده) نام رمان: زندان چشمانت نویسنده: Mahdiyeh.P کاربر انجمن نودوهشتیا ژانر: عاشقانه، هیجانی، جنایی، پلیسی هدف: هدفی جز نشون دادن گوشه ای از زندگی پلیسها رو ندارم. ساعت پارت گذاری: نامعلوم خلاصه: داستان درباره پسری که به خاطر یکی از پروندههایی که قبلا درگیرش بوده. از طرف یکی از اعضای خانواده اون پرونده تهدید میشه و جون خانوادهش به خطر میافته. با قتل ناگهانی پدرش همه چی به هم میریزه و ... مقدمه: چشم هایت تفنگ است و... نگاه تو گلوله، تو قلبی را نشان گرفتهای، که حتی اگر خطا کنی! هدف به سمت تیر تــو پرتاب میشود. ویرایش شده چهارشنبه در 07:24 توسط Mahdiyeh.P 6 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
N.a25 50,968 ارسال شده در 1 اسفند 1399 Share ارسال شده در 1 اسفند 1399 سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ➖➖➖➖➖ 🚫 لطفا قبل از نگاشتن رمان، قوانين انجمن مطالعه فرماييد.👇 https://forum.98ia2.ir/topic/53-قوانین-نوشتن-رمان ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/77-آموزش-نویسندگی ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @Tara.S ناظر: @Q.S.GALA ویراستار: @Sety2007 به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. @Mahdiyeh.P ➖➖➖➖➖ *درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست.* ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 4 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Mahdiyeh.P 27 ارسال شده در 2 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 2 اسفند 1399 (ویرایش شده) پارت اول دستانش را از روی دیوار کشید و با ضرب روی زمین پرید. - قربان؟ انگشتش را به نشانه سکوت جلوی بینی اَش گرفت و به آرامی لب زد:« از اون طرف برو، یادت نره چی گفتم به اون دختر نباید آسیبی برسه. اگه خلاف چیزی که گفتم عمل کنی علاوه بر اضافه خدمت، یه هفته رو باید بازداشتگاه سر کنی! مفهوم بود؟» باقری سرش را تکان داد و گفت:« بله قربان، خیالتون راحت باشه! » سرسری به اطراف انداخت و با قدم های آهسته به پشت ساختمان دوید. اخمانش را مثل همیشه در هم کرد و شماره مقدمی را گرفت. - همه تو جاهای خودشون مستقر شدن؟ - بله قربان، طبق خواسته تون بردیا رو به روی پشت بومه و منتظر دستور شلیکه! - خوبه، تا وقتی دستور ندادم کسی حق نداره شلیک کنه. اگه تیری از اسحله ای شلیک بشه من همه رو از چشم تو میبینم؛ مفهومه؟ مقدمی آب دهانش را قورت داد و "بله قربان" آرامی گفت. بدون هیچ حرف دیگری تماس را قطع کرد و موبایلش را درون جیب شلوارش سُر داد. اسلحه اَش را از پشت کمرش بیرون آورد. بی آن که کسی را متوجه خود کند، پله ها را بالا رفت. دانه های سرد عرق روی پیشانی و گونه اَش می نشستند. اگر بلایی سر حُسنا میآمد هرگز خودش را نمیبخشید. لب زیرینش را به حالت عصبی گزید. کنار در پشت بام که رسید، کمی آن را هول داد ولی دریغ از یک تکان! مردک بی همه چیز در پشت بام را از آن طرف قفل کرده بود. نفس عمیقی کشید و لعنتی در دل بر خودش فرستاد. ویرایش شده چهارشنبه در 07:23 توسط Mahdiyeh.P 4 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Mahdiyeh.P 27 ارسال شده در 2 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 2 اسفند 1399 (ویرایش شده) پارت دوم هر حرکت اشتباهی ممکن بود جان حُسنا را به خطر بیندازد. موبایلش درون جیبش لرزید، عصبی کمی از در پشت بام فاصله گرفت تا صدایش به گوش آن پست فطرت نرسد. -به-به جناب سرگرد. قرار نبود با این همه آدم پاشی بیایا؟! این ضیافتی که من تدارک دیدم، فقط مختص به خودت و این خوشگله بود. فکش سفت شد. از میان دندان های کلید شده اَش غرید:« اگه بلایی سر حُسنا بیاد؛ زنده ات نمیذارم اردلان! قبل از این که تحویل قانون بدمت تا خودش حکم قصاص تو ببره، خودم دخلت و میارم! شنفتی یا نه؟» اردلان نفس عصبی ای کشید و از حرصش لگدی به پهلوی دخترک زد که باعث شد کمی از لبه پشت بام به سمت جلو مایل شود. پشت بند آن حرکت، صدای جیغش به هوا رفت. مردک تماس را قطع کرد و پوزخندی زد. زیر لب گفت:« من و تهدید میکنی جوجه فوکولی؟ بیا که منتظرم! منتظرم بیای تا خواهرتو جلو چشمت بفرستم ور دست عزرائیل!» با خشم لگدی به در قفل شده پشت بام زد و همان طور که از پله ها پایین میرفت، بلافاصله شماره مورد نظرش را گرفت و بدون آن که اجازه صحبت به او بدهد، گفت:« هر وقت دستور دادم به اردلان شلیک کن بردیا، زنده و مردهش مهم نیست. خوب حواستو بده به حُسنا نمیخوام بلایی سرش بیاد گرفتی یا نه؟» بردیا اخم کم رنگی کرد و با لحن محکم مانند خود او گفت:« حواسم جمعِ! حسین بدو معطل نکن! فقط یه ربع وقت داریم. نمیتونیم همه رو از ساختمون خارج کنیم باید ...» ویرایش شده 3 اسفند 1399 توسط Sety2007 4 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Mahdiyeh.P 27 ارسال شده در 2 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 2 اسفند 1399 (ویرایش شده) پارت سوم نگاهی به شماره واحد انداخت. وقتی مطمئن شد این واحد، واحد آن بی وجدان است. زیر لب با حرص غرید:«نمیخواد تو به من بگی چی کار کنم چی کار نکنم! به جای این رجز خونیا، حواستو بده به چشمات که یه وقت غلاف نره، جای اون الدنگ خواهر من و بزنی! افتاد یا نه؟» بردیا اخمانش را در هم کشید، خواست دهانش را باز کند که امیرحسین تلفن را روی او قطع کرد. پوفی کشید و اسلحه را میان دستانش گرفت. از داخل دوربین کوچکش اردلان را هدف گرفت. پست فطرت خوب میدانست چطور بایستد که نیروها نتوانند تیری به سمت او شلیک کنند. حُسنا را سپرخودش کرده بود و هر از گاهی جا به جا میشد تا اگر کسی او را هدف گرفته، نتواند شلیک کند. عصبی اسلحه را برداشت و پشت جلیقه اَش قرار داد. نگاهی به پشت بام ساختمان مجاور کرد. فاصله کم بود و این کارش را راحت تر میکرد. چند قدمی عقب رفت و سپس با سرعت به سمت پشت بام ساختمان کناری دوید. به لب پشت بام که رسید، با یک پرش پنجه هایش را روی لبه ی پشت بام مجاور قفل کرد. نفس را آهسته فوت کرد و خودش را به سختی بالا کشید، روی لبه ی پشت بام نشست. نگاه دوباره ای به اردلان و حُسنا انداخت. اردلان حُسنا را لبه ی پشت بام نشانده بود و هر از گاهی دخترک را هول میداد و یقه اَش را میگرفت و به عقب میکشید تا دخترک جیغ بکشد و التماسش کند که او را رها کند. فکش منقبض شد. از روی لبهی پشت بام پرید، نگاهی به اطرافش انداخت تا جایی مناسب برای هدف گرفتن مردک پیدا کند. به سمت کانال کولر رفت و اسلحه را از پشت جلیقه اَش درآورد و از دوربین، پیشانی مردک را هدف گرفت. ماشه را کشید و با خود زمزمه کرد:«سه،دو،یک!» صدای شلیک گلوله بلند شد. ویرایش شده 3 اسفند 1399 توسط Sety2007 4 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Mahdiyeh.P 27 ارسال شده در 3 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 3 اسفند 1399 (ویرایش شده) پارت چهارم **** پیراهن مشکی رنگی از داخل کمد بیرون آورد و روی رکابی جذبی که هم رنگ پیراهنش بود پوشید. با عصبانیت به سمت دخترک چرخید، همان طور که دکمه های پیراهنش را میبست گفت:« گفتم نه! چند بار باید یه حرف رو تکرار کنم تا بره تو اون مغز پوکت؟» حُسنا اخمانش را جمع کرد و با ناراحتی گفت:« حسین چرا اذیت میکنی؟ قبلا قولش و دادی! زیر حرفت نزن دیگه!» امیرحسین «لا اله الا الله» کش داری گفت و با اخم به او خیره شد. - چرا نمیگیری چی میگم بچه؟! جونت تو خطره! اونا منتظرن پاتو از در این خونه بذاری بیرون تا کار تموم نشده اون روزشونو تموم کنن! میخوای با دستای خودم، خواهرم و تقدیمِ یه مشت قاتل و جانی کنم؟ آره؟؟ به سمت در اتاقش رفت. حُسنا آستین پیراهنش را در مشت کوچکش گرفت و گفت:«پس این قولچماقایی که تو کل ساختمون ردیف کردی که هر کی آب خورد بذارن کف دستت چی کارهاَن؟ با یکی از اونا میرم! هوم؟!» کلافه دستی داخل موهای پرپشت مشکی رنگش کشید و با اخم تأکید کرد:« از من میخوای تو رو با یه مرد غریبه که معلوم نیست کیه و سرش با کیا گرمه بفرستم بیرون؟!» پنجه های حُسنا که روی آستینش بود شل شد و کنار بدنش افتاد. متعجب گفت:«مگه نگفتی دایی اینا رو فرستاده؟» به سمت در ورودی رفت و گفت:« بین این بیست نفر یکی دو تا نخاله پیدا میشه که به خاطر پول، آدمم میکشن چه برسه به دزدی!» - تو هیچ میفهمی چی میگی؟ امیرحسین پای راستش را روی یکی از پله ها گذاشت. همان طور که بند پوتین براق مشکی رنگش را میبست، زیر چشمی نگاهی عصبی حوالهی خواهر یک دنده اَش کرد و گفت:« انقدر با من یکی به دو نکن! برو تو تا یکی نیومده تو رو این جا با این سر و وضع ببینه!» حُسنا بی توجه به حرف برادرش، غیظ کرد:« مثل این که یادت رفته به خاطر شغل شریف جنابعالی بود که من تا پای مرگ رفتم و برگشتم. فکر کردی نمیترسم؟ عین خیالم نیست و کَکَمم نمیگزه؟ یه هفته ست داخل خونه اَم! نه میذاری برم مدرسه، نه گوشی و لپ تاپ مو میدی که حداقل خودمو یه جور سرگرم کنم. من و مامان هر چی بدبختی میکشیم از دست شغل مزخرف تو و باباست!» همان موقع در آسانسور باز شد و بردیا از آسانسور خارج شد. چون خانه آن ها کنار آسانسور بود، حُسنا را ندید. دخترک شک زده از حضور ناگهانی پسرخاله اَش، در جایش خشک شده بود. بردیا رو به امیرحسین با حرص گفت:« تو که هنوز اینجایی حسین؟! نیم ساعته من و کاشتی دمه در هی پیام میدم کجایی؟ میگی دارم میام،تا تو بیای بچه های نتیجه ی من عروسی کردن رفتن خونه بخت!» حُسنا که دید حواس بردیا به او نیست، خواست عقب گرد کند که ناگهان پایش به جاکفشی کنار در خورد و سر بردیا به سمت او برگشت. چشمان هر دو از تعجب گشاد شده بود. حُسنا که نگاه خیره ی بردیا را به روی خودش دید از ترس یا خجالت، نمیدانست! اما حسابی سرخ شده بود و احساس گرما میکرد. نگاهش را دزدید و سرش را پایین انداخت. بردیا هم که انگار از واکنش او به خودش آمده بود، در کسری از ثانیه تا گردن سرخ شد و نگاه تب دارش را به پوتین هایش دوخت. - سلام دختر خاله! حُسنا قدمی به عقب برداشت و گفت:«سلام!» @Sety2007 ویرایش شده 3 اسفند 1399 توسط Sety2007 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Mahdiyeh.P 27 ارسال شده در 5 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 5 اسفند 1399 (ویرایش شده) پارت پنجم صدای نفس های عصبی امیرحسین بدجوری حُسنا را ترسانده بود. امیرحسین با صدایی که از زور خشم می لرزید، رو به بردیا گفت:« برو پایین منم میام!» بردیا مکثی کرد، با تردید نگاهی به صورت سرخ پسرخالهاَش انداخت. در دل فاتحهی حُسنا را خواند و از آن جا که میدانست ممکن است ترکشهای خشمش به او هم اثابت کند، زیر لب از حُسنا خداحافظی کرد و از پلهها رفت. حُسنا تا نگاه سنگین برادرش را روی خودش حس کرد، چند قدمی به عقب برداشت و به سمت اتاقش دوید. در اتاق را قفل کرد و با نگرانی لبش را گزید. صدای پرخشم برادرش را که شنید، رنگ از رخسارش پرید. - باز کن این بی صاحاب رو تا خراب نکردم رو سرت! از کِی انقدر خودسر شدی تو حُسنا؟؟ چرا حرف گوش نمیدی؟! دِ میگم باز کن این لامذهب رو! این همه عصبانیت؟ فقط به خاطر این که پسرخالهاَش او را بدون حجاب و فقط با یک تونیک دیده؟! پوست لبش را گزید و گفت:« باز نمیکنم، بیخود این جا وایسادی!» حرفش را زیر لب با لحن آرامتری ادامه داد:« گندت بزنن بردیا! الان چه وقت اومدن بود آخه؟!» - اون روی منو بالا نیار حُسنا! بیا در رو باز کن کاریت ندارم! - مگه روییاَم مونده که بخواد بالا بیاد؟ - امیرحسین؟ باز تو گیر دادی به این بچه؟! ولش کن پسر! اصلا ببینم، مگه تو دیرت نشده؟! چرا وایسادی اینجا با حُسنا یکی به دو میکنی؟ امیرحسین کلافه دستی داخل موهایش کشید و غر زد:« به خدا بعضی اوقات فکر میکنم منو از تو جوب پیدا کردین شماها!» محسن خندهی پدرانه ای کرد و گفت:« کم حسودی کن به دختر من حسین!» امیرحسین لبخند کمرنگی زد و نگاه معناداری حوالهی پدرش کرد. - دیگه زیادی داری دخترتو لوس میکنی حاجی! انقدر لی-لی به لالاش نذار! محسن اخم کمرنگی کرد و دستی به شانهی او زد. - خیلی خوبه که هوای خواهرتو داری! ولی زیادی داری بهش سختگیری میکنی پسرم، بذار اونقدر با تو راحت باشه که حرف دلشو بیاره پیش تو! نه پیش نا اهل و نا رفیق! الانم برو تا بردیا دق نکرده! بنده خدا یه ساعت معطل توعه! امیرحسین سری تکان داد و گفت:« شما نمیری دفتر؟» - نه پسرم، راستی! شب زودتر بیا مادرت تدارک دیده! امیرحسین متعجب پدرش را نگاه کرد. کم-کم اخمانش را در هم کرد و گفت:« نکنه مامان بازم خیالی برای من داره؟» محسن نگاه خاصی به او انداخت و گفت:« من خبری ندارم، یادت نره زود بیای!» امیرحسین با زاری سری به نشانه تأیید حرف پدرش تکان داد. خداحافظی زیر لب گفت و با گامهای بلند از خانه خارج شد. **** سرش محکم به پنجرهی ماشین خورد. نگاهی با حرص نثار امیرحسین کرد و گفت:« این چه طرز روندنه؟ نمیتونی برونی بیا پایین خودم بشینم پشت فرمون! زدی دکوراسیونمونو داغون کردی. » امیرحسین نیشخندی زد و نگاهی به چهره آشفتهی او انداخت و چیزی نگفت. لاین ماشین را عوض کرد. - امواتم و با این رانندگیت آوردی جلو چشمم! به قرآن یه بار دیگه این ریختی دور بزنی، همچین تگری میزنم تو ماشینت که بوش تا سالها نره. - دو دقیقه زبون به دهن بگیر ببینم این کیه داره تعقیبمون میکنه. بردیا متعجب از آینهی ماشین عقب را نگاه کرد. ماشین سمند مشکی رنگی با حفظ کمی فاصله، پا به پای آنها میآمد. - مرگ بردیا راست میگی؟ دارن تعقیبمون میکنن؟ - از وقتی از شهر خارج شدیم تا الان دارن تعقیبمون میکنن. @Sety2007 @Q.S.GALA ویرایش شده 6 اسفند 1399 توسط Sety2007 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Mahdiyeh.P 27 ارسال شده در 7 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 7 اسفند 1399 پارت ششم - سرعتشونو بیشتر کردن حسین! یکم سریع تر برو تا بزنمشون. امیرحسین پایش را روی پدال گاز فشار داد و سرعت ماشین را بیشتر کرد. بردیا کلتش را از پشت کمرش بیرون آورد و نیم تنهاَش را از پنجره خارج کرد. فاصلهی زیادی بینشان نبود و این برای هر دو طرف که قصد تیراندازی داشتند، فرصت خوبی بود. اسلحهاَش را به سمت مردی که لاستیک ماشین را نشانه گرفته بود، گرفت و ماشه را کشید. صدای شلیک گلوله بلند شد. تیری با فاصله کمی از کنار سرش رد شد. چشمانش گشاد شد و کمی خود را جا به جا کرد. امان نمیداد و پشت سر هم هدف میگرفت و شلیک میکرد. با صدای بلندی رو به امیرحسین فریاد زد:« حسین بی سیم بزن مرکز تا دخل جفتمونو نیاوردن. یه ماشین دیگهاَم بهشون اضافه شد. زود باش لعنتی.» - چند نفرو زدی؟ - رانندهی سمند و با یکی از اونایی که شلیک میکرد. - نمیتونی ببینی تو اون یکی ماشین چند نفرن؟ - انگار سه نفر. به جای این سوالا بی سیم بزن. بعدا میتونی سین جیمم کنی. امیرحسین خم شد و همان طور که به رو به رو خیره شده بود، داشبورد را باز کرد. بی سیم را به سرعت برداشت. همان دقیقه صدای شکستن شیشه عقب ماشین و سپس نالهی امیرحسین به هوا رفت. بی سیم از دستش افتاد. با درد چشمانش را بست. نفسهایش یکی در میان بود. در اثر درد کمی کنترل ماشین را از دست داد. ماشین تکان شدیدی خورد و بردیا کمی به عقب مایل شد. - ای تو روحت با اون رانندگیت. پهلوم پاره شد. حسین اسلحتو بده من. تیرم تموم شد. دِ مگه با تو... کمی به داخل خم شد. دهان باز کرد که حرفی بزند اما با دیدن وضعیت او حرفش را خورد. سمت راست بدنش در کسری از ثانیه از خون سرخ شد. صورتش از عرق خیس شده بود و فرمان را جوری در دستش فشار میداد که تمام رگهای روی دستش برجسته شده بود. - یا حضرت عباس! تو کِی تیر خوردی؟ با صدای تحلیل رفتهای گفت:« خـ... خوبم. نگران چیزی نباش. خـ... خودت بی سیم بزن مرکز درخواست نـ...نیرو بده.» - از حافظ یک به مرکز؟ صدای شلیک پی در پی از پشت سر شنیده میشد. امیرحسین تند تند لاین ماشین را عوض میکرد تا نتوانند آنها را هدف بگیرند. این که هیچ تیری به ماشینشان اصابت نکرده بود هم معجزهی بزرگی بود. بردیا وقتی صدایی از آن طرف نشنید. چند بار دیگر جملهاَش را تکرار کرد. صدای از آن ور نمیآمد. بردیا موبایلش را درآورد و بلافاصله شماره داییشان را گرفت. بیفایده بود. آنتن نمیداد. امیرحسین تا حدودی از آن ها فاصله گرفته بود و با سرعت سرسامآوری میراند. تمام تنش کرخت شده بود و نانداشت حرفی بزند اما به روی خودش نمیآورد. نگاهی به اطراف انداخت. باغهای زیادی اطرافشان بود. - چرا نگه داشتی؟؟؟ الان میرسن بهمون حسین. امیرحسین سریع خم شد و از داشبورد آب معدنی را برداشت و رو به او گفت:« با این ماشین تو ترافیکم باشیم، سه سوت پیدامون میکنن. زود باش بریم داخل یکی از این باغا.» قدمهایش ناهماهنگ بود و تلوتلو میخورد. بردیا نگاهش را از او گرفت و اسلحهاَش را به همراه بیسیم برداشت. از ماشین پیاده شد.به سمت او دوید و بازویش را گرفت. قدمهایش را تندتر کرد. لحظه ای سر امیرحسین گیج رفت. درجایش ایستاد و بی حواس و با درد، دست آغشته به خونش را به سرش گرفت. شقیقهاَش را فشار داد تا کمی از درد سرش کم شود. بردیا نگران به او چشم دوخت. جان میداد برای او. راضی بود خودش درد بکشد، نه اینکه او به این حال و روز بیفتد. از دیدن او، آن هم این گونه قلبش به درد آمد. چرا خودش از اول متوجه آن بیوجدانها نشده بود؟ خودش را مقصر تیر خوردن او میدانست. با حزن نگاهی به چهرهی جمع شده از درد او انداخت. به سمتش خیز برداشت. دست سالمش را دور گردن خودش انداخت و نگاهش به در آهنین نیمه باز باغی افتاد. @Sety2007 @Q.S.GALA 2 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Mahdiyeh.P 27 ارسال شده در 7 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 7 اسفند 1399 (ویرایش شده) پارت هفتم **** آب دهانش را قورت داد و سر امیرحسین را روی پایش جا به جا کرد. با رنگ و رویی پریده، گویی که با خود صحبت میکند، گفت:« امیرحسین؟ یا ابوالفضل. خدایا خودت به جوونیش رحم کن. چه غلطی کنم تو این خراب شده؟ دکتر از کجا بیارم؟» سرش را بلند کرد و روی زمین گذاشت. از پشت درختان باغ بیرون آمد. نگاهی به اطراف انداخت. تا چشم کار میکرد درخت بود و درخت. کلافه دستی داخل موهایش کشید. با شنیدن افتادن چیزی، درست در چند قدمیاَش، قلبش درون سینه فرو ریخت. - پناه بر خدا! دزدی اونم تو روز روشن؟ اونم از باغ حاج کریم؟ به خدا که خوردن این سیبا، اونم اینطوری حرومه! بردیا به سمت صدا چرخید. مرد مسنی حدودا شصت، هفتاد ساله رو به روی او ایستاده بود و طلبکار نگاهش میکرد. - حاجی جان، من دزد نیستم. من... نگاه کریم روی لباس خونی او خیره ماند. چشمانش در حدقه گشاد شد. بردیا نگاه او را دید، دستش را به سمت جیب پشتی شلوارش برد و کارتش را درآورد و به سمت او گرفت. پیرمرد نگاه مشکوکی به او انداخت و کارتش را گرفت. نگاهی به اسم و درجه او انداخت. " بردیا پناهی، سروان" نفس آسودهای کشید و گفت:« تو که به نظر نمیآد زخمی باشی باباجان.» بردیا از واکنش مرد خوشش آمد. لبخند محوی روی لبهای خشک شدهاَش نشست. با آشفتگی گفت:« دوستم تیر خورده. یه چند دقیقهای هست که از هوش رفته. این نزدیکی بیمارستان هست؟» پیرمرد اخم کمرنگی کرد و عصایش را روی زمین زد. سبدی که حاوی سیبهای سبز و قرمز خوشعطر و بویی بود، را کنار یکی از درختان گذاشت و گفت:« نه، پسرم. ولی نوهی من پزشکی خونده. میتونه کمک دوستت کنه. گفتی دوستت کجاست؟» بردیا به سمت یکی از درختان اشاره کرد. پیرمرد سری تکان داد و با دلسوزی گفت:« پشت اون درخت یه کلبه هست. ببرش اونجا تا بیام. زود باش پسر چرا لفتش میدی؟» کمی بعد امیرحسین روی کول بردیا بود. بلاتکلیف کنار کلبه ایستاده بود. نگاهی به داخل کلبه انداخت. به جز یک موکت قهوهای رنگ و کارتنهای سیب که با نظم و ترتیب ته کلبه چیده شده بود، چیزی در آنجا نبود. - سلام. پس چرا نذاشتینش داخل کلبه؟ با شنیدن صدای دخترانه و ضریفی دست از کنکاش کشید و سرش را به سمت او چرخاند و نیم نگاهی به او انداخت. - اما موکت... دخترک به میان حرف او دوید و گفت:« موردی نداره.» بردیا لپانش را باد کرد و به آرامی امیرحسین را روی زمین گذاشت. دستی به کمرش کشید و زیر لب غر زد:« آخه مرد حسابی اینم وزنه تو داری؟ پس فردا دیسکم بزنه بیرون همش تقصیر توئه.» دخترک شنید و لبخند کمرنگی روی لبانش نشست با ببخشید آرامی، از کنار او رد شد و به داخل کلبه رفت. بردیا نگاهش را از او گرفت. چند قدمی از کلبه دور شد و کنار یکی از درختان نشست. سرش را میان دستانش گرفت و چشمانش را برای چند لحظهای بست. @Sety2007 @Q.S.GALA ویرایش شده چهارشنبه در 07:26 توسط Mahdiyeh.P 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Mahdiyeh.P 27 ارسال شده در 11 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 11 اسفند 1399 (ویرایش شده) پارت هشتم **** - هنوز بیهوشه؟ دخترک نبض امیرحسین را گرفت و گفت:« طبیعیه. خون زیادی ازش رفته. یکم صبر کنید به هوش میآد.» بردیا با اخم حرکت دستان او را دنبال کرد. برکه نیم نگاهی به صورت اخمالود او انداخت و سعی کرد بحث را باز کند. - حسابی شانس آوردید. اگه گلوله به شاهرگهای دست یا یکی از شریانهای اصلی برخورد میکرد شانسی برای زنده موندن نداشت. دخترک زیادی پر حرف بود یا برای او این چنین پر حرفی میکرد تا سر بحث را باز کند؟! دوست داشت میتوانست به باغ برود تا از شر صحبتهای او خلاص شود. اما... دوست نداشت امیرحسین را با آن دختر تنها بگذارد. نگاه برکه روی صورت اخمالود او ثابت ماند. اگر آنها امشب از اینجا نمیرفتند، تمام نقشههایش، نقشه بر آب میشد. این آخرین فرصت او بود. اگر امشب همه چیز را تمام نمیکرد، قطعاً فرصت دیگری برای اجرای دوبارۀ نقشهاَش پیدا نمیکرد. آن وقت اشکان او را به بدترین شکل ممکن مجازات میکرد. نگاه خیرهاَش را از چشمان پسری که پدربزرگش او را بردیا خطاب کرده بود، گرفت و به چهرهی مظلوم و غرق در خواب پسری که تیر خورده بود، دوخت. هنوز هم نمیدانست چرا او را نجات داده. پزشک بود و وظیفهاَش نجات دادن جان بیماران. اما... در این هفت سالی که مدرکش را گرفته بود، اولین بار بود که جان کسی را نجات میداد. از نجات او پشیمان خاطر بود. چرا که اگر اشکان بو میبرد... سرش با کلافگی تکان داد. نمیخواست حتی به اتفاقی که برایش میافتاد فکر کند. نیم نگاه دیگری نثار بردیا که با اخم و مشکوک به او و خودرگیریهایش خیره شده بود، کرد. چگونه بردیا را از این کلبه دور میکرد؟ چگونه؟ لب زیرینش را گزید و دستش را روی پیشانی امیرحسین گذاشت. - بهتره دورشو خلوت کنید. راستی، بهتره از حاج بابا عسل بگیرید برای پانسمان لازمم میشه. بردیا اخمی کرد و گفت:« عسل؟!» برکه لبخند نصفهای زد و سرش را تکان داد. - ریختن عسل روی زخم باعث کاهش خونریزی و درد کمتر بیمار میشه. عسل خاصیت ضدباکتری و ضدقارچ داره و برای زخمهای فشاری یا ترکهای پوستی، سوختگی، زخمهای گوارشی، اِگزِما و همچنین زخمهای ناشی از هلیکوباکترپیلوری مفیده. برای درمان سرماخوردگی و درمان گلو و خیلی چیزای دیگه هم استفاده میشه. سپس کمی لبخندش را پررنگ تر کرد و گفت:« حالا میشه برید از حاجی عسل بگیرید برای زخم دوستتون؟» بردیا کمی دهانی که باز مانده بود را جمع کرد و با تردید نگاهی به آن دو کرد. @Sety2007 @Q.S.GALA ویرایش شده چهارشنبه در 07:13 توسط Mahdiyeh.P 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Mahdiyeh.P 27 ارسال شده در چهارشنبه در 21:33 مالک Share ارسال شده در چهارشنبه در 21:33 پارت نهم برکه تردید او را دید. لبخند اطمینان بخشی زد. - نگران دوستتون نباشید. من مواظبش هستم. بردیا زیرچشمی او را پایید:« دِ لامصب دردم اینه که تو مواظبشی. نمیدونم چرا ازت خوشم نمیآد.» این را در دل گفت و دستانش را روی زانوهایش گذاشت و از جایش برخاست. با اخم از کلبه خارج شد. برکه با نگاهش او را دنبال کرد. فرصتی برایش باقی نمانده بود. از جایش بلند شد و نگاهی به بیرون کلبه انداخت. بردیا کمی از آنجا فاصله گرفته بود و همین برای او کافی بود. به سمت امیرحسین برگشت و با قدمهای بلند خودش را به او رساند. بالشت سفید رنگ را از زیر سر او برداشت و با دو دلی نگاهی به صورت مظلوم او انداخت. کلافه دستی به شالش کشید. بالشت را با دستهایی لرزان به سمت دهان او برد و کمی آن را روی دهانش فشار داد. دستانش روی بالشت لرزیدند. با اخم سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب به خود تشر زد:« چه مرگته تو؟ چرا دستات میلرزه؟؟ تمومش کن بره تا دردسر نشده برات.» به دنبال این حرف فشار دستانش را روی بالشت بیشتر کرد. صدای قدمهایی را حس کرد. تا خواست اوضاع را به حالت اول برگرداند. بردیا با سرعت او را به عقب هول داد. سرش به تیزی کنار در خورد و گرمی خون را روی شقیقهاَش حس کرد. بردیا به سمت امیرحسین خیز برداشت و با آشفتگی بالشت را از روی صورت او پس زد. انگشت اشارهاَش را زیر بینی او گرفت. داغی نفسهایش که به انگشتش خورد، نفس آسودهای کشید و با خشم به سمت آن دختر برگشت تا به حساب او برسد. نامرد عالم بود اگر حق آن دختر را کف دستش نمیگذاشت. با دیدن جای خالی او کنار کلبه، با حرص مشت محکمش را کف کلبه کوبید و دندان سایید. برگشت تا موبایلش را بردارد ولی وقتی دید دخترک بالشت را روی صورت او گذاشته و قصد خفه کردنش را دارد، دیگر حال خود را نفهمید. آن قدر که دخترک از غافلی او سوءاستفاده کرد و به قول معروف فلنگ را بست. ولی عجب پزشک عجیبی بود. از یک سو نجات میدهد و از سوی دیگر جان آنها را میگیرد؟ او دیگر چه پزشکی بود؟ با صدای نالهی امیرحسین دست از افکار بی سر و تهش کشید. و نگاهش را به او دوخت. - نیم ساعته دارم صدات میزنم. چرا جواب نمیدی؟ - حواسم نبود. اینارو ول کن. خوبی تو؟ درد مرد که نداری؟ امیرحسین نیم خیز شد. سرش تیر کشید. اخمانش را در هم کرد. - خوبم. اینجا کجاست؟ زنگ زدی سرهنگ؟ - باغ یه بنده خداییه. نه هنوز وقت نشد زنگ بزنم. امیرحسین توبیخگرانه نگاهی به او انداخت و گفت:« چرا انقدر کوتاهی میکنی تو پسر؟ از این بهونههای آبدوغخیاری برای من نیار که هیچ بهونهای موجه نیست.» بردیا خندید و دستی به شانهی او زد:« رخصت میدی دو دقیقه از چشم وا کردنت بگذره بعد شروع کنی به تخریب شخصیتی کردن من؟!» امیرحسین چشم غرهای نثار او کرد و گفت:« همین الان میری زنگ میزنی سرهنگ. فهمیدی یا بفهمونم بهت؟» لبخند بردیا عمیق تر شد. با انگشت شصت و اشارهاَش گونهی امیرحسین را کشید و گفت:« دلم برای این قلدرم الدرماتم تنگ شده بود.» امیرحسین دست او را با حرص از گونهاَش جدا کرد و غر زد:« کم زبون بریز برای من. فکر نکن با این چرت و پرتات از توبیخ کردنت میگذرما؟ پاشو برو دیگه. نشسته اینجا بر و بر منو نگاه میکنه.» - بالاخره به هوش اومدی باباجان؟ امیرحسین نگاهش را از بردیا گرفت و به آن پیرمرد چشم دوخت. مرد مهربانی در نظرش میآمد. پاهایش را که دراز کرده بود، جمع کرد و صاف نشست. سر و بازویش تیر میکشید و همین باعث میشد اخمانش درهم باشد. کمی از گرهی کور اخمانش باز کرد و با تک سرفهای صدای خش دارش را صاف کرد. - بله شکرخدا @Sety2007 @Q.S.GALA 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Mahdiyeh.P 27 ارسال شده در دیروز در 22:17 مالک Share ارسال شده در دیروز در 22:17 (ویرایش شده) پارت دهم پیرمرد لبخندی روی لبهای خشکیده و چروکش نشاند و او را از نظر گذراند. - درد که نداری پسرم؟! همانطور که سرش را به نشانهی "نه" تکان میداد، به آرامی از روی زمین بلند شد. سرش کمی گیج رفت و درد بدی در بازویش پیچید. فکش قفل شد و از درد دندان سایید. با چشمانی سرخ، به سمت بردیا برگشت و نگاهی تهدیدآمیز حوالهی او کرد. بردیا سرش را با لبخند شیطنتآمیزی چرخاند. امیرحسین با حرص لگدی نثار پای راست او کرد و جوری که پیرمرد نشوند، غرید:« باز تو یه جا پیدا کردی زرتی تمرگیدی اونجا؟ میری زنگ بزنی یا دلت میخواد او رومو نشونت بدم؟» بردیا با خنده دستی به ساق پایش کشید و گفت:« اگه لطف کنی؛ پاچه تمبونمونو ول کنی زنگم میزنم! چیه؟ چرا اونجوری نگام میکنی؟» حاج کریم خندید و رو به بردیا گفت:« پاشو پسر جان! دوستتم حالش رو به راه نیست. اذیتش نکن.» - اذیته چی حاجی؟ من اهل اذیت کردنم؟ حاج کریم خندید. دستی به ریشهایش کشید و چیزی نگفت. بردیا که نگاه سنگین امیرحسین را روی خودش حس کرده بود، از جایش برخاست. موبایلش را روشن کرد و همانطور که شمارهی سرهنگ را می.گرفت از کلبه خارج شد. امیرحسین به سمت پیرمرد برگشت و لبخند کجی روی لبش نشاند. سرش را پایین انداخت و گفت:« بابت کمکی که به منو بردیا...» حاج کریم لبخند پدرانهای روی لب نشاند و به میان حرف او دوید. - اینو نگو جوون! هر کسی هم به جای من بود، همین کار و میکرد. امیرحسین خواست دهان باز کند تا پاسخش را بدهد که صدای کسی فریاد کسی بلند شد:« حـــاجـــی؟؟ بیا که بدبخت شدیم. بیا که به خاک سیاه نشستیم. بیا که امانت سید خدابیامرز دود شد رفت هوا. بیا حاجی! از ته باغ دود بلند شده! به گمونم یه از خدا بیخبری درختها رو آتیش زده!» در کسری از ثانیه رنگ از رخ حاج کریم پرید. امیرحسین زودتر از او به خودش آمد. نفهمید با چه سرعتی از کلبه خارج شد. نگاهی به اطراف باغ انداخت. با دیدن دودی در قسمت انتهایی باغ، با سرعت به آن سمت دوید و خودش را به آنجا رساند. آتش زیاد بود و کاری از دست آنها، بر نمیآمد. بردیا به امیرحسین نزدیک شد:« زنگ زدم آتشنشانی. تا چند دقیقه دیگه میآد.» **** - خب؟ - خب که خب! مرد با حرص غرید:« دِ بنال بینم چه گندی بالا آوردی؟» آب دهانش را با مکث کوتاهی بلعید. نیشخندی زد و گفت:« گند؟ هه! کار تمومه!» مردک با عصبانیت دندان سایید و از روی صندلی چرخدارش بلند شد و هر چه روی میز بود، را با ضرب روی زمین ریخت. صدای شکستن لیوان و زیرسیگاری بلند شد. فریاد کشید:« چرا داری قمپز در میکنی واسه من؟! با توئم دهنتو وا کن بگو چه گندی زدی؟!» - ای بابا! انگار خیلی اصرار داری اون پیری زنده باشه؟! بابا تمومه خیالت تخت! مرد لب زیرینش را با حرص جوید:« که کارش تمومه آره؟ که خیالم تخت باشه؟! آره؟؟؟ دِ جواب منو بده لامصب؟! اگه کارش تمومه، پس اون یارو تو بیمارستان چه غلطی میکنه؟؟! وای به حالت! وای به حالت افشین؛ اگه زنده باشه و بخواد چاک دهن بیصاحابشو جلو پلیس وا کنه، هم توی احمقو هم اون دوستای احمقتر از خودتو، همه رو با هم به درک واصل میکنم! فــهــمــیــدی یا نـه؟؟؟!» موبایلش را با حرص به سمت دیوار پرت کرد و فریاد کشید :«همتون به درد لاجرز دیوار میخورید پستفطرتا!» دو تقه به در وارد شد و سپس خدمتکار وارد اتاق شد:« قربان غذاتونو کجا بذارم؟» با حرص به سمت او خیز برداشت و سینی را با یک حرکت از دست او کشید و به سمت دیوار پرتاب کرد. - از جلو چشمم گمشو بیرون تا نبستمت به این اسبا! اونوقت میدونی که چی میشه؟ باز که وایستادی منو نگا میکنی؟! دِ یالا گمشو بیرون! @Sety2007 @Q.S.GALA ویرایش شده 13 ساعت قبل توسط Mahdiyeh.P 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .