_Nilufar_r 126 ارسال شده در 2 اسفند 1399 Share ارسال شده در 2 اسفند 1399 (ویرایش شده) به نام خدا نام رمان: دژخیم نویسنده: _Nilufar_r کاربر انجمن نودوهشتیا ژانر: هیجانی، ترسناک، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: سیاوش، پسر تخس و پر شور و شر بهنام بزرگنیا، یکی از رجال و بزرگان مملکت، در حالی که تمام زندگیاش را غرق در لذت و پول بوده و بی هیچ زحمتی تحصیل کرده، به طور اتفاقی با دختری با مذهب یهود، به نام ماریا روبهرو میشود و برخلاف اینکه هرروز تلاش میکند به او نزدیک شود، هربار ناکام و مغلوب، وادار به عقبگرد میشود. قرعه میچرخد و درست وقتی که ماریا در راستای تغییر عقایدش قدم برمیدارد، با یک لغزش کوچک در لتیان، با پیامکهایی تهدید میشود که فرستنده برایش واضح نیست و همین، باعث ارتباط دوبارهی او با سیاوش است. به مرور، ابر وحشت روی زندگیاش سایه میاندازد و فقط با یک لحظه غفلت، در دام سیاهیها میافتد و همین کافی است برای ورودش به گروه دژخیم؛ که مثل یک بختک تمام دنیایش را رو به ویرانی میبرد. زمان پارتگذاری: یکشنبه و سهشنبه مقدمه: باران آمده بود خیس بود چشمانم نه زمین! سرد شده بود دلم نه هوا میلرزید دستانم نه برگها در باد ترسیدم از حرفهایش نه از رعد و برق لمس کردم دستانش را نه تنهایی را باران گرفت خیس شد معلوم نبود چشمانم یا زمین! ویرایش شده 4 اسفند 1399 توسط _Nilufar_r 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در 2 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 2 اسفند 1399 (ویرایش شده) ﷽ رمان دژخیم به قلم Nilufar.r #پارت_۱ بین ترافیک سنگین مانده بود و سرش را با ریتم آهنگ راک اند رولی که از سیستم پخش میشد، تکان میداد که با احساس تکان شدید ماشین کمی رو به جلو رفت و نگاهش را به آینه بغل دوخت. پرشیای قرمز صفحه دودی، از پشتسر به ماشینش زده بود و چراغ راهنمای فعالش هم به همین دلیل بود. پوفی کشید و پخش را خاموش کرد. یقهی پیراهنش را مرتب کرد و آستینهای بالازدهاش را بالاتر کشید و از ماشین پیاده شد. همزمان، دختر جوانی از پرشیا پیاده شد و قبل از اینکه به سیاوش مهلت حرف زدن بدهد گفت: - چه وضع رانندگی هستش آقای محترم؟ نگاه کن، نگاه کن! ببین چی به سر عروسکم آوردی، د وقتی بلد نیستی واسه چی میشینی پشت همچین ماشینی که افتضاح به بار بیاری؟ سیاوش یک تای ابرویش را بالا انداخت. - شما احیانا دیشب رو کنار کمد نخوابیدی؟ دختر لحظهای مات نگاهش کرد. سوال بیربطش را بدون اینکه هضم کند یا بفهمد، بیفکر پاسخ داد: - چرا تختم بغل کمده... سیاوش لبخند کمرنگی زد و به مسخره لپهایش را پر و خالی کرد: - همینِ دیگه عزیز من فاز کمدی بودن برداشتی! وگرنه آدم عاقل که تو روز روشن شِر و ور نمیبافه و پشت هم ردیف نمیکنه... حالا اشکال نداره،بیا من یه پیشنهاد بهت بدم هلو! درمون دردت بشه و دیگه نیازت به دوا و دکتر نیفته که از شما چه پنهون این دست به قیچیها یه رودهی راست تو شکمشون نیست... جای این سانگلس مارک دار که چپوندی رو چشمت و شیشههاتم کمپلکس فرستادی معدن زغال، یه عینک طبی شیک و مجلسی بزن رو چشمهات که لااقل جلوت رو ببینی و صاف نری تو صندوق مردم... دختر که تازه متوجه حرفهای او شده بود، اخمی به چهره نشاند و بلند گفت: - ادبت رو رعایت کن آقای محترم! اولا که من هرکاری میکنم و شیشههام هر مدلی که هست فقط و فقط به خودم مربوطه! دوما، وقتی بد جا میایستی منتظر این هم باش یه نفر از پشت سر بکوبه به ماشینت... ویرایش شده 4 اسفند 1399 توسط _Nilufar_r 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در 2 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 2 اسفند 1399 (ویرایش شده) ﷽ رمان دژخیم به قلم Nilufar.r #پارت_۲ سیاوش کلافه نگاهش کرد: - ایستادن کدومِ خانوم محترم؟ عزیز من چرا قیمه و ماستهارو قاطی میکنی؟ اینجا ترافیکه و محل توقف! کسی که پاش رو گاز بزاره و چشم بسته بدوئه وسط اتوبان متخلفِ که خب تا ظواهر امر حاکی از اصل قضیهست، من چرا دهنمو خشک کنم، هان؟ دختر حرصی نگاهش کرد و خواست دوباره حرفی بزند که سیاوش عینکش را از روی چشمهایش برداشت و گفت: _بعدشم، شما زدی دخل گلگیرای من رو آوردی، اون وقت دو قورت و نیمت هم باقیه؟ دختر هم عینکش را روی موهایش زد و سیاوش خیره شد به عسلیهای خشمگین او وقتی که با صدای بلندی گفت: _زدم که زدم! اصلا خوب کردم زدم! آدم پررو رو باید زد تا حساب کار دستش بیاد... سیاوش یک تای ابرویش را بالا انداخت و هنوز حرفی نزده بود که ماشین پشتسرشان بوق بلندی زد و آنها که نگاهش کردند، سرش را از شیشه بیرون آورد و خطاب به سیاوش گفت: _لاین خالیه داداش! یا برو یا بزن بغل ما بریم... _مگه نمیبینی ماشین زدگی پیدا کرده برادر من! کجا برم؟ افسر اگه همون مکان حضور پیدا نکنه که کروکی نمیکشه... _ماشین تو زدگی داره، ماشین ماها که نداره... دلت میخواد خسارت بگیری، یه کارت بیمه به ضمانت ازش بگیر بعدش برو تا وقتی حسابت صاف بشه... مردم کار و زندگی دارن داداش... سیاوش نگاهی به دختر انداخت و گفت: _چیکار کنیم خانم با عروسکت؟ خسارتو نقد میدی یا کارت میکشی؟ دختر با صورتی که رنگ و بوی نگرانی داشت، نگاهش کرد و طرهی موی طلایی که توی صورتش ریخته بود را کنار زد. سیاوش که سکوت او را دید، دوباره گفت: _واسه چی روزهی سکوت اختیار کردی عزیز من؟ تکلیف و سرمشق ما رو بنویس ما هم بریم پی زندگیمون دیگه... نگاه دخترک، از زدگی ماشین تا صورت سیاوش بالا آمد و همانطور که انگشتهایش را در هم میپیچاند گفت: _من... راستش الان پول نقد همراهم نیست، این ماشین هم امانته... نمیتونم بزارم بمونه تا افسر بیاد... ویرایش شده 4 اسفند 1399 توسط _Nilufar_r 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در 2 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 2 اسفند 1399 (ویرایش شده) ﷽ رمان دژخیم به قلم Nilufar.r #پارت_۳ خندهی محو سیاوش روی لبهایش نشست و بقیهی حرف دخترک را خودش ادامه داد: _خیلی خب... بهونه تراشی نکن که خودم این قصه رو از برم! چون دفعه اولت بوده اشکال نداره، میزارم بری... لبخند دخترک، روی لبهایش نشسته بود که با جملهی بعدی سیاوش، رنگ باخت و از بین رفت. _فقط قبل رفتن، شماره من رو میزنی تو گوشیت و یه کارت شناسایی میدی دستم تا وقتی زنگ بزنم و حسابمون رو صاف کنیم... اوکی؟ _ولی آخه... سیاوش بدون اینکه منتظر ادامهی حرفش شود، دست به سینه به ماشین خودش تکیه زد و خیره به رو به رویش گفت: _خیلیخب مشکلی نیست... پس صبر میکنیم افسر بیاد کروکی بکشه... جواب این همه ادم معطل رو هم خودت باید بدی... دخترک هنوز دو دل بود. جز کارت دانشجویی، مدرک دیگری همراهش نبود. ولی خب همینطور هم کلاسش دیر شده بود و احتمالا بدون نشان دادن کارت، اجازهی ورود نداشت. پس چطور میخواهد آن را به دست این غریبه بسپارد؟ اگر هم کارت را نمیداد، مجبور بودند وسط خیابان خدا میداند تا چه وقتی منتظر افسر بمانند و این همه آدم را هم معطل کنند. ویرایش شده 4 اسفند 1399 توسط _Nilufar_r 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در 2 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 2 اسفند 1399 (ویرایش شده) ﷽ رمان دژخیم به قلم Nilufar.r #پارت_۴ هنوز دو دل بود که با صدای بلند بوق ماشین پشت سرش، محکم چشمهایش را روی هم فشار داد و جلو رفت و کنار سیاوش ایستاد: _خیلیخب، قبوله. کارت دانشجوییام رو میدم بهت... فقط بزار از این اتوبان بریم بیرون که راه مردم هم سد نشه... سیاوش لحظهای نگاهش کرد و بعد گفت: _اگه دبه در بیاری و بزاری بری چی؟ اون وقت خسارت رو باید تو خواب ببینم دیگه؟ _دبه در نمیارم... قول میدم... سیاوش «نوچ» بلندی کشید و تکیه از ماشین گرفت و دستش را دراز کرد: _قولت به درد من نمیخوره خانم خانما... سوئیچ! چشمهای عسلی و روشن دخترک گرد شد و همانطور که بهتزده نگاهش میکرد گفت: _چی؟! -سوئیچت رو رد کن بیاد... من عروسک اجارهای تورو میارم، تو هم بشین پشت ماشین من... اینطوری واسه خاطر امانتیت هم که شده پات رو کج نمیذاری و فرار نمیکنی... دختر با حرص نگاهش کرد: _واقعا که بیشعوری! همینم مونده ماشین امانتیِ مردم رو بسپر دست تو آدم بیتربیت که بشینی پشت رل... سیاوش بیخیال ابرو بالا انداخت و دوباره به ماشین تکیه زد: _خود دانی! من حرفم همونه که گفتم... ویرایش شده 4 اسفند 1399 توسط _Nilufar_r 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در 2 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 2 اسفند 1399 (ویرایش شده) ﷽ رمان دژخیم به قلم Nilufar.r #پارت_۵ دختر هنوز حرصی نگاهش میکرد که دوباره صدای داد و بیداد ماشینهای عقب بلند شد. پوف بلندی کشید و سوئیچ را کف دست سیاوش گذاشت و گفت: _بگیر... اول بزرگراه ترمز بگیر که همونجا هم رو ببینیم... سیاوش دنداننما و جذاب خندید و سوییچ خودش را به او داد و گفت: _حواست باشه نکوبیش به در و دیوار... خسارت این هلوی ما هم کم از عروسک شما نیست... اگه میخوای خسارتت دو برابر نشه، توصیه میکنم اون دوتا چشم اضافه رو روی صورتت نزاری... عزت زیاد! و سوئیچ را دور انگشتش پیچاند و بدون اینکه مهلت حرف زدن به دخترک بدهد، از او دور شد. دستی برای رانندهی پشت سر تکان داد و پشت پرشیای قرمز رنگ نشست. دخترک نگاه حرصدارش را از او گرفت و همانطور که عصبی گوشهی لبش را میجویید، پشت ماشین سیاوش نشست و استارت زد. با سرعت شروع به حرکت کرد و زیر لب گفت: _نشونت میدم پسرهی عوضی! از مادر متولد نشده کسی شهرزاد رو مسخره دهنش کنه و واسهاش کری بخونه... هروقت جای هلو، ساندیس تحویلت دادم و وسط بزرگراه با ماشین دزدی ولت کردم، اون وقت میفهمی یه من ماست چقدر کره میده... ویراستار: @Zah_ra ویرایش شده 4 اسفند 1399 توسط _Nilufar_r 3 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
N.a25 50,792 ارسال شده در 2 اسفند 1399 Share ارسال شده در 2 اسفند 1399 (ویرایش شده) سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ➖➖➖➖➖ 🚫 لطفا قبل از نگاشتن رمان، قوانين انجمن مطالعه فرماييد.👇 https://forum.98ia2.ir/topic/53-قوانین-نوشتن-رمان ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/77-آموزش-نویسندگی ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @Tara.S @parisa.f ویراستار: @Zah_ra ناظر: @anonymous0 به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ *درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست.* ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" ویرایش شده 2 اسفند 1399 توسط parisa.f 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در 5 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 5 اسفند 1399 (ویرایش شده) در در 2 اسفند 1399 در 04:01، _Nilufar_r گفته است : ویراستار: @Zah_ra ویرایش شده 5 اسفند 1399 توسط _Nilufar_r نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در 5 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 5 اسفند 1399 (ویرایش شده) ﷽ رمان دژخیم به قلم Nilufar.r #پارت_۶ راننده که ماشین را جلوی دانشگاه نگه داشت، کرایه را حساب کرد و به محض پیاده شدن، دو تا از دخترها که جلوی در ایستاده بودند به سمتش آمدند و یکی از آنها با صدای جیغ مانندی گفت: - سیاوش کجا بودی؟ یه هفتهی تموم غیبت کردن درسته آخه؟ نمیگی دلمون برات تنگ میشه؟ لبخند پرشیطنت و جذابی زد و گفت: - الهی قربون اون دلت برم خب بده یه خیاط خوب واسهات دو سایز بزرگش کنه. آن دختر که سایان نام داشت، چپ چپ نگاهش کرد و سیاوش دوباره گفت: - خیلیخب بذار همینجوری به قد و قوارهات تنگ بمونه. دو ایکس کوچیکتر پوشیدن نق و نوق هم داره. سایان با حرص جیغ زد و سیاوش خندید و گفت: - عزیز من نکن! الان تقوی میاد تسبیحشو فرو میکنه تو آستینمون ها! سایان لبخند زد و دختر کنارش که نیایش نام داشت، با پشت چشمی نازک شده گفت: - بله دیگه، کلا عادت داری قربون صدقهی همه میری و آخرش خیرِت به هیچکس نمیرسه. - اِ؟ کی همچین حرفی زده؟ اتفاقا من تا دلت بخواد تو کار خیرم.خودم که هیچی، بابام هم تو کار خیره. اصلا من از بابام یاد گرفتم شب جمعهها باید خیرات داد! وگرنه که مال این حرفها نبودم... هردو خندیدند و نیایش دوباره گفت: - منظور من اون خیر نبود سیاوش خان. خودتو به اون راه نزن. - از اونجایی که من از انگشتم یه خیر میریزه، هر راهی هم که خودم و تو سر و کلهاش بکوبم، تهش میرسه به خیرات! با هم وارد محوطهی دانشگاه شدند که جلوی در، آقای تقوی، مسئول حراست را دیدند. تقوی با دیدنش ابرویی بالا انداخت و گفت: - بهبه آقای بزرگنیا! چه عجب از این ورا؟ راه گم کردی یا گولِت زدن که آخر مسیرت به دانشگاه رسیده؟ @Zah_ra @anonymous0 ویرایش شده 5 اسفند 1399 توسط _Nilufar_r 1 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در 5 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 5 اسفند 1399 (ویرایش شده) رمان دژخیم به قلم Nilufar.r #پارت_۷ - سلام جناب تقوی! احوال شریف؟ راستش هیچ کدوم، گفتم حالا بعد عمری پاشم برم سر کلاس، شاید میون این همه اینها، یکی هم آنِ من باشد. تقوی کوتاه خندید و سری تکان داد و بعد از «استغفرالله» آرامی که گفت، دوباره سیاوش را نگاه کرد. - یه دستی هم به گوشهی کتابها بکشی دیگه؟ - جناب تقوی شما که میدونی من دستم به کتاب جماعت نمیره، اما از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، همین پیش پای شما داشتم به خانمها هم توضیح میدادم، این دست من هرچند به درس و مکاتبه نمیره، اما تا دلتون بخواد میره به کارهای خیر. شبهای جمعه من و بابام خیرات میدیم، اون هم چه خیراتی! باور کنین تو این مدت هم درگیر همین امور خیریه بودم؛ منتها نگفتم که ریا نشه. اما شما رو قبول دارم، میدونم اگه جلو روم رحمانی، پشت سرم حرفهای شیطون رو دیکته نمیکنی. الانم اومدم که اگه خدا قبول کنه، گره از کار بقیه باز کنم. سایان و نیایش محکم لبهایشان را به هم فشار میدادند که صدای خندهشان بلند نشود. اما تقوی که متوجه حرفهای سیاوش نشده بود، سری تکان داد و گفت: - خوشا به سعادتتون! مجلس هم میگیرید؟ - معلومه که میگیریم آقا. اونم نه یکی، که چندتا! اتفاقا شما هم بیاین! گروهی بیشتر خوش میگذره. دخترها که از خنده کبود شده بودند، با این حرف سیاوش بلند خندیدند، اما خودِ او کاملا جدی با تقوی صحبت میکرد. - انشاالله. اگر فرصت باشه چرا که نه؟ حتما میام. خوشحال میشم من هم تو امور خیریهی شما شرکت داشته باشم. بعد سر شانهی سیاوش زد و با لبخند کمرنگی گفت: - پس اگه خدا بخواد داری سر به راه میشی. - ای بابا جناب تقوی! من که همیشه سر به راه بودم. منتها این شیاطین رجیم میان از راه به دَرَم میکنن. و با چشم به سایان و نیایش که با فاصله از آنها ایستاده بودند اشاره کرد. - خب پس انشاالله که همیشه سر به راه باشی و از راه درست منحرف نشی. پسرم من دوسِت دارم و الان هم که میبینم تو امور خیریه هستی و شکر خدا داری عوض میشی، محبتم بهت بیشتر شده و دوست ندارم بین ما مسئلهای پیش بیاد. ولی خواهشا خودت رعایت کن. اینجا محیط تحصیله و خوب نیست انقدر با خانمها گرم میگیری. برای من هم مسئولیت داره. - بله متوجه هستم. از این به بعد میشم عین خودِ شما، آروم و سر به زیر! بعد دو دکمهی اول پیراهن چهارخانهاش را بست و گفت: - آن، آن! خوب شد حاجی؟ تقوی خندید و سر تکان داد. میدانست حریف سیاوش نمیشود، اما چون دانشگاه او را بابت رفتار دانشجویان بازخواست میکرد، مجبور بود تذکر دهد. همراه سایان و نیایش وارد دانشکده شد. هنوز تا شروع کلاس حدود یک ربع مانده بود و همین که داخل شد، صدای داد و فریاد دانشجوها بلند شد که سیاوش دلیل غیبتش را بگوید. @Zah_ra @anonymous0 ویرایش شده 5 اسفند 1399 توسط Zah_ra 1 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در 5 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 5 اسفند 1399 (ویرایش شده) رمان دژخیم به قلم Nilufar.r #پارت_۸ با چشم دنبال فرهاد گشت، اما نیامده بود. در حالی که با دانشجوها و علیالخصوص دخترها شوخی میکرد و سر به سرشان میگذاشت، به انتهای کلاس رفت و روی آخرین صندلی نشست و به عادت همیشه، پایش را روی صندلی جلو قرار داد. تلفن همراهش را از جیب شلوار بیرون کشید و صفحهی تلگرامش را باز کرد. پیامهای غزاله، دختری که تازه با او وارد رابطه شده بود، روی صفحه افتاد و سیاوش با نیشخند روی لبش در حال جواب دادن بود. حدود بیست دقیقه از شروع کلاس گذشته بود که تقهای به در خورد. سیاوش همانطور که بیهدف خودکار را گوشهی لبش قرار داده بود، نگاه از صفحه چَتِ باز شدهی تلفنش که لابهلای کتابش گذاشته بود، گرفت و سرش را بلند کرد. دکتر مهرافروز، روی پاشنه چرخید و دماغ عملی و گونههای بوتاکس شده و ژل خوردهاش، لحظهای باعث خندهی دانشجوها شد وقتی که با صدای ریز و تو دماغی گفت: - بفرمایید! در که باز شد، قامت بلند فرهاد در میانهی آن ظاهر شد و نگاه دخترها برای لحظهای هم که شده، سوی قد و بالای کشیدهی او رفت و برای همه سوال شده بود که چطور شده دانشجوی همیشه منظبط و معدل الف، سر کلاس فیزیوپاتولوژی که از قضا استادش هم بسیار بدعنق است، با تاخیر آمده است؟ چهرهاش او را خسته نشان میداد و انگار از چیزی دلگیر بود، وقتی که دستهی کیف قهوهای سوختهاش را در دست فشرد و گفت: - سلام دکتر. میتونم بیام داخل؟ مهرافروز از بالای عینک ظریفش نگاهی به او انداخت و گفت: - بیست دقیقه تاخیر داشتی آقای کامرانی! - معذرت میخوام. کار پیش اومده بود. مهرافروز دوباره نگاهی به او انداخت. فرهاد، چه از لحاظ درس و چه در زمینهی چهره و اخلاق، الحق که تاپترین فرد دانشگاه بود و چه چیزی سختتر از نه گفتن به این دانشجوی درجه یک، برای استاد جوان وجود داشت؟ - طبق قوانین دانشگاه و اصول چندین و چند سالهی تدریس، تاخیر از یک دقیقه تا چند ساعتش متفاوت نیست و به هرحال دانشجو حق حضور در کلاس نداره. اما فکر میکنم سابقهی درخشان و حضورهای دائم و فعال قبلیِ شما، اونقدری ارزنده باشه که بتونم این یه دفعه رو ندید بگیرم. اما تاکید میکنم، فقط همین یه دفعه! فرهاد با تشکری زیرلب، موقر و سر به زیر سمت صندلی آخر کلاس راه افتاد و بی هیچ حرفی کنار سیاوش نشست. @Zah_ra @anonymous0 ویرایش شده 6 اسفند 1399 توسط _Nilufar_r 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در 5 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 5 اسفند 1399 (ویرایش شده) رمان دژخیم به قلم Nilufar.r #پارت_۹ سیاوش نیمنگاهی به او انداخت و بعد آرام گفت: - خدا قوت مرد! میبینم که شاخ مهرافروز رو هم شکستی، درود بر تو پهلوان! فرهاد کلافه جزوه را روی دستهی صندلی گذاشت و همانطور که درِ خودکار را به انتهایش متصل میکرد، در پاسخ سیاوش گفت: - آدم باید پیشونیش خوب نوشته بشه. قد و قیافه و این شاخشکنیها که میگی، پشیزی تو تقدیر سیاه ارزش نداره! سیاوش با لبخند یک تای ابرویش را بالا انداخت. - اِ؟ باریکالله! میبینم که پیشرفت کردی دکتر کامرانی! از هوشبری داری به روانکاوی و فالگیری میرسی... ردیف دانشجویی که جلوی آنها نشسته بودند، بی اینکه بخواهند صدای سیاوش را شنیدند و خندهشان مساوی شد با اخم کمرنگ مهرافروز وقتی رو به او برگشت و کنترل پروژکتور را توی دستش فشرد و گفت: - باز داری آتیش میسوزونی آقای بزرگنیا؟ سیاوش بی اینکه ذرهای به تذکر او اهمیت دهد، یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: - آتیش؟! بعد به عمد نگاهی به اطرافش انداخت و رو به مهرافروز شانههایش را بالا انداخت. - نه اینجا بنزین خیرات میکنن، نه من فندک تو جیبم پیدا میشه! یحتمل بوی سوختگی رو از جای دیگه شنیدی دکتر! با این حرف سیاوش، کل کلاس زدند زیر خنده و مهرافروز با اخم کنترل را روی میز کوبید. - نظم رو رعایت کنید عزیزان! کلاس جای معرکه گرفتن نیست آقای بزرگنیا! - معرکه داریم تا معرکه دکتر! دل و زبون یکی بودن، بد دردیِ که باعث میشه هرجا میشینم معرکه ببینم، ولی سکوت اختیار کنم بلکه پایههای دنیا از این همه تبعیض لرزید! مهرافروز قدری چشمهایش را ریز کرد. دانشجوها همه از خنده لبهایشان را به هم فشرده بودند که ناگاه نخندند و وضع را از آن بدتر نکنند. سیاوش رسما در هنگام کَل، کَل شمشیر را از رو میبست و حریف حرفهای او شدن، اصلا کار مهرافروز نبود. - منظورت از این حرف چی بود؟ - منظوری نداشتم! اونکه باید میفهمید، فهمیده. شما خودت رو ناراحتش نکن. فرهاد آرنجش را به پهلوی او کوبید و سیاوش با خنده گفت: - دیدی گفتم فهمید استاد. نفر دوم هم فهمیده باشه، اوضاع ردیفِ، ردیف هستش. با این حرفش، شلیک خنده به هوا رفت و مهرافروز برای آینکه بیشتر از آن وقت کلاس گرفته نشود و حرفهای بیپردهی دانشجوی سرتقش خندهی دانشجوها را بلند نکند، کنترل را روی میز کوبید و با عوض کردن اسلاید، مشغول ادامهی مبحث شد. @Zah_ra @anonymous0 ویرایش شده 5 اسفند 1399 توسط Zah_ra 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در 5 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 5 اسفند 1399 (ویرایش شده) رمان دژخیم به قلم Nilufar.r #پارت_۱۰ با اتمام کلاس، فرهاد وسایلش را جمع کرد و سیاوش جزوهای که حتی یک خطش را نخوانده بود، زیر بغلش زد و باهم از آنجا خارج شدند. -ماشینت رو نیاوردی؟ - به تو چه؟ دنبال مال مفت می گردی که ازش سواری بگیری؟ فرهاد کلافه نگاهش کرد. - انقدر ادا اصول نیا! یه امروزه رو، رو مود نیستم. - این سر کیف نبودنت رو که خودم هم از سگرمههات فهمیدم؛ حالا بگو چرا؟ باز کی زده تو پَرِت که اعصابت اینجوری اپیلاسیون شده؟ فرهاد بیتوجه به لحن شوخ او، نفس عمیقی کشید و سنگ جلوی پایش را شوت کرد. - نازنین... - نازنین؟ تو هنوز دست نکشیدی از این دخترهی دوهزاریِ مغزمعیوب؟ فرهاد حرفی نزد و سیاوش دوباره گفت: - باز کات کردین؟ فدای سرت، اون از تو سادهتر پیدا نمی کنه که راه به راه کلاه گشاد سرش بذاره، برمیگرده دوباره... - دیشب به خواستگاری رفتیم. سیاوش با چشمهایی درشت شده سمتش برگشت و فرهاد همانطور خیره به مقابلش، ادامه داد: - اولش همهچی خوب بود. ولی یهو پدرش برگشت گفت، من دختر به کسی که پدرش عملی و معتاد باشه و با 25 سال سن، هنوز نتونه یه چهاردیواری از خودش داشته باشه، نمیدم! - حق داره دیگه! فرهاد برگشت نگاهش کرد و او بیخیال شانه بالا انداخت: - این روزها همه گیرِ یه مشت خاک و چندتا آهنپارهاند. تا نداری، کسی دور و برت آفتابی نمیشه. وقتی هم داری، حی و حاضر میشینن رو ثروتت و همه رو میکشن بالا، یه قلوپ آب هم روش! فرهاد نفس عمیقی کشید و سیاوش دوباره گفت: - بابات چی گفت؟ افتخار نکرد به تباه کردن زندگیِ تو و فرناز؟ - از اونجا که برگشتیم، تا دلت بخواد زدیم به تیپ و تاپ هم. زیر بار نمیره، میگه این روزا همه میکِشن، من هم روش! شیره و تریاک که عار نیست، درمونه! وگرنه که تو این سن و سال چهار ستون بدنم سالم نبود. سیاوش حرفی نزد و فرهاد ادامه داد: - نتیجهاش هم شد اینکه از خونه بزنم بیرون و دیشب تا حالا رو تو خیابون سر کنم. @Zah_ra @anonymous0 ویرایش شده 6 اسفند 1399 توسط _Nilufar_r 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در 5 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 5 اسفند 1399 (ویرایش شده) رمان دژخیم به قلم Nilufar.r #پارت_۱۱ سیاوش برگشت حرصدار نگاهش کرد و او هم که سر چرخاند، سیاوش گفت: - خدا یه عقل درست درمون بهت بده پسرهی ناقصالعقل! هزار تومن شارژ تو اون وامونده که مدام انگشتت روش کار میکنه و به اون دختره پیام میدی نبود که خبرت یه زنگ میزدی میفرستادمت یکی از ملکهای خودم اونجا بکپی؟ - نخواستم اسباب مزاحمت بشم. - مزاحمت و زهرمار! دِ آخه خنگ خدا، اگه مزاحم بودی من کلید آپارتمان رو مفت و مسلم میسپردم دستت؟ - قرار شد آپارتمان شب امتحانی باشه که من و تو و آروین بریم اونجا و بی سَر خَر درس بخونیم. نمیتونم که سوءاستفاده کنم. - اصلا میدونی چیه؟ زمانی که ما تو صف عقل و شعور بودیم، تو داشتی دنبال نازنین میدویدی تا بلکه یه نگاه حرومت کنه. فرهاد چپ چپ نگاهش کرد و او کلافه و حرصدار ادامه داد: - آخه آدم بابا با اون سَر و شکل رو برمیداره میبره مهمونی؟ والله بخدا منم به جای دختره بودم فرار میکردم. میامدی یه شب بهنام رو بهت قرض میدادم. اصلا کرایهای میبردیش. - گمشو! خب من همینم دیگه، چیکار کنم؟ خودم رو عوض کنم و دروغ تحویلش بدم؟ - دروغ چیه خنگ خدا؟ دروغ نگو ولی راستش رو هم نگو، گاهی وقتا آدم باید یه سری چیزا رو پنهون کنه که هم خدا رو خوش بیاد هم کارِش راه بیفته! - مرده شور خودت و راه کارهات رو ببرن. همین کارا رو کردی که زندگیت شده عین فرودگاه امام! این نرفته اون یکی میاد... - پس چیکار کنم؟ عین تو راست راست راه برم و هرچی تو دلمه رو بندازم سرِ زبونم؟ نمیشه که عزیز من! گاهی وقت ها باید ریاکار باشی تا دودرهات نکنن. @Zah_ra @anonymous0 ویرایش شده 6 اسفند 1399 توسط _Nilufar_r 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در 5 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 5 اسفند 1399 (ویرایش شده) رمان دژخیم به قلم Nilufar.r #پارت_۱۲ - زندگی که با دروغ و دغل شروع بشه آخرش معلومه ختم به کجاست. من دنبال رابطهی پایدارم، نه عین تو که هرروزی سَرِت با یکی گرم هستش. - دِ بیا! بشین تا پایدارت از راه برسه، تو با این عقایدت تا توی گور هم خودتی و خودت! از ما گفتن، باید ظاهر و باطنت رو از هم جدا کنی که کارِت پیش بره، حالا خود دانی. فرهاد حرفی نزد و وقتی به خودشان آمدند که مسیر دانشگاه تا خیابان اصلی را پیاده رفته بودند. سیاوش تلفنش را از جیب بیرون کشید و همانطور که دنبال نزدیکترین اسنپ میگشت گفت: - امروز چیکارهای؟ - هیچکاره! بیمارستان نمیرم، دکتر سماوات گفت یه روز در میون کفایت میکنه. سیاوش نگاهش را سمت ال ایکسی که گوشهی خیابان بود انداخت و دستی برایش بلند کرد و همانطور که فرهاد را دنبال خودش میکشید، سمت آن روانه شد و گفت: - من یه جا معاملهی املاک دارم. حالا که تو هم هستی، بیا شاید یه کم کار یاد گرفتی و از این آس و پاسی دراومدی. قرارمون یه خونهی ویلاییِ نزدیک لتیان؛ با هم میریم میبینیمش و شب هم میمونیم اونجا تا بعدا یه فکری برات بکنم. - ولی من... - اَه فرهاد حال آدم به هم میخوره از این یخ و ماست بازیهات! بگو چشم قال قضیه رو بکن دیگه... فرهاد بیحرف فقط لبهایش را به هم فشرد و هردو سوار ماشین شدند و سمت مکانی که قرار بود سیاوش معاملهی املاک را آنجا انجام دهد، به راه افتادند. @Zah_ra @anonymous0 ویرایش شده 6 اسفند 1399 توسط _Nilufar_r 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در شنبه در 18:00 مالک Share ارسال شده در شنبه در 18:00 (ویرایش شده) #پارت_۱۳ مقابل در ایستادند. هوای مهر ماه، سوز میزد و مِهای که دورتادور را فرا گرفته بود، کورسوی پنجرهی ویلا را محو کرده بود. صدای سگهایی که پیدا بود در حیاط ویلا کشیک میکشند، با زوزهی گرگهای بیابان درهم آمیخته بود و همهی اینها باعث شد فرهاد دستهایش را به هم بمالد و نفسش را فوت کند و رو به سیاوش که با اخمی کمرنگ کلید را توی قفل زنگزده میچرخاند بگوید: - جا قحط بود تا وسط بیابون ملک نخری؟ اینجا پرنده هم پر نمیزنه، چه جای خونه ساختنه؟ سیاوش همانطور که درحال کنکاش با در بود، در پاسخ فرهاد گفت: - عزیز من یه طوری حرف میزنی انگار هنوز از کسب و کاسبی بهنام خبر نداری. کارِ ما خرید و فروشه، میخریم و میکنیم تو پاچهی مردم، این وسط سودش رو هم پول میکنیم و به جیب میزنیم. خونه تو کوه و کمر ودشت و بیابون باشه، یا یه پنت هاوس وسط فرمانیه که توفیر نداره! حساب، حسابِ و کاکا برادر! مهم سودشه که آخر دست ما رو بگیره. فرهاد هنوز چیزی نگفته بود که سیاوش کلافه کلید را بیرون کشید و گفت: - لعنت به ذات خرابت سمیر. کلید اشتباهی داده دستمون. - چیکار کنیم حالا؟ موندیم با ماشین عاریهایِ آروین و خونهای که کلیدش به قفلش نمیخوره. سیاوش لپهایش را پُر و خالی کرد و دستهایش را به کمرش زد. یک دور نگاهش را در آن تاریکیِ محرض و مات چرخاند و بعد رو به فرهاد گفت: - اینجور که بوش میاد هیچ بنی بشری این تو نیست. اینجا هم حال و هواش طوریه بخوایم برگردیم یا جاده رو گم میکنیم، یا وسط راه بنزینمون ته میکشه. - چاره چیه؟ نمیخوای که بگی تو بیابون بخوابیم؟! - مگه عین تو جای مغز، کلمهام پُر از کاه و خاشاکه؟ نخیر، تو بیابون نمیخوابیم، میریم میمونیم تو همین خراب شده. - حالت خوشه سیا؟ همین الان گفتی کلیدش قلابیِ. @anonymous0 @..zahra.. ویرایش شده شنبه در 18:16 توسط ..zahra.. 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در شنبه در 18:04 مالک Share ارسال شده در شنبه در 18:04 (ویرایش شده) #پارت_۱۴ - اولا که سیا خودتی دکتر، صدبار گفتم انقدر منو از وسط قیچی نکن. دوما؛ کلیدش قلابیِ، دیوارش که سَت و سلامتِ و فابریک! فرهاد بهتزده نگاهش کرد و سیاوش گفت: - جنمش رو داری قلاب بگیری، اون طرف بپرم؟ - چرا چرت میگی پسر؟ قلاب بگیرم که اَنگِ دزدی هم بهمون بزنن؟ - دزدی کدومه بیعقل؟ فرهاد حس میکنم همهی نمرههات رو عین رویهی من با رشوه و پارتی پاس میکنی! وگرنه نمره الف که انقدر خنگ نمیشه... فرهاد چپ- چپ نگاهش کرد و او دوباره گفت: - اگه یه نموره مغز تو اون فندقِ گرد شدهی کلهات بود،میفهمیدی هیچ خری از ملک خودش دزدی نمیکنه! اگه از دیوار میره طرف دیگه، یا کلیدش جا مونده یا زن دومشو فراری میده. من و تو که گزینهی دوم نیستیم، خلافی هم که زیر بالشمون نخوابیده، پس میمونه چی؟ فقرهی اول که تو قلاب میگیری و من با اجازهات میرم تو خونهی خودم که اگه خودت رو نزنی به کوچهی علی چپ، یادت میاد همین یک ساعت پیش جلو چشم خودت معاملهاش کردم. - ولی سمیر گفت هنوز تخلیه نشده... - سمیر غلط کرد با هفت جد و آبادش. اگه تخلیه نشده بود که یه اِهِنّی، اوهونْی از اون بی پدری که توش زندگی میکنه می اومد. ولی جز صدای سگ و سوته مگه چیزی میشنوی که حرفای اون آدم مفتخور رو دیکته میکنی واسه من؟ - من نمیگم سمیر آدم درستیه یا حرف حق میزنه، ولی جانب احتیاط رو که نمیشه رها کرد. - میشه، گوش بده به رفیقت و هرچی میگه بگو چشم، احتیاط و این بند و بساط ها به کل دکونش تخته میشه داداش من! فرهاد هنوز دو دل بود وقتی یک دور نگاهش را چرخاند و درنهایت همانطور که دستهایش را توی هم قلاب میکرد، گفت: - تو عمرم فقط قلاب گرفتن و از دیوار مردم بالا رفتن رو انجام نداده بودم، که صدقه سرت این هم اضافه به پروندهام شد. سیاوش خندید و همانطور که کفشهایش را از پا بیرون میکشید پاسخش را داد: - بده؟ خدا شاهده این سه سال که با من رفاقت کردی، اونقدر چیز خوب یادت دادم که بابات تو مابقیِ عمرت بهت یاد نداده. - آره واقعا! اگه پول پارو کردن و کلاه مردم رو برداشتن و با هزینههای شخصی درس خوندن چیز خوب و هنر محسوب میشه، من چاکرت هم هستم سیاوش خان. دمت گرم که ما رو هم بینصیب نذاشتی. سیاوش با لبخند و شیطنت همیشگی خودش نگاهش کرد. - قابل نداشت دکتر! هنوز مونده بهرهمند بشی از کمالات بنده. فرهاد کوتاه خندید و سیاوش دستش را روی شانهی او زد و ادامه داد: - اگه همینجوری شاگرد خوبی باشی و ترم اول نمرهات بالای ده بیاد، میذارم ترم بعد بیست و چهار واحد برداری که زودتر بری سطحهای بالاتر. @anonymous0 @..zahra.. ویرایش شده شنبه در 18:18 توسط ..zahra.. 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در شنبه در 18:07 مالک Share ارسال شده در شنبه در 18:07 (ویرایش شده) #پارت_۱۵ فرهاد بیحرف سرش را تکان داد و سیاوش گفت: - بگیر دست هات رو دکتر کامرانی، این واحد عملی رو هم پاس کنی، به امید خدا میری تو ردیف ارشدها و میذارم گهگاه وایستی ور دست خودم و کار یاد بگیری. - چقدر حرف میزنی سیاوش! بیا برو تا نظرم عوض نشده. سیاوش همانطور که پایش را روی دست های فرهاد میگذاشت و شانهاش را میگرفت، یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: - مگه دست خودته؟ دست به مهره خطاست فرهاد خان! اگه تا اینجاش اومدی، حق پا پس کشیدن نداری... فرهاد حرفی نزد و سیاوش دستهایش را لبهی دیوار گرفت. سرکی کشید و دوباره به فرهاد نگاه کرد: - دیدی گفتم هیچ موجود زندهای اینجا نیست؟ صدای سگ هم نمیدونم از کجا می اومد، چون اینجا جنازهی سگ هم نیست، چه برسه به خودِ سگ! فرهاد که از سنگینیِ ناشی از هیکل سیاوش قدری اخمش جمع شده بود، با صدایی گرفته گفت: - فعلا بپر اون طرف، وگرنه دستم شُل میشه با کله به کف بیابون میخوری. سیاوش روی لبهی دیوار نشست و بعد طرف دیگرش پرید. فرهاد پیراهنش را میتکاند که سیاوش از داخل حیاط، قفل کتابیِ کهنه و پوسیده را گرفت و گفت: - ای به خشکی شانس! فرهاد گاومون سه قلو دنیا آورده. - چی شده مگه؟ - فکر کنم طرف حسابمون هرکی که هست، گنجی چیزی قایم کرده، وگرنه کدوم نفهمی به این خرابه قفل کتابی میزنه که این یارو چفت کرده؟ فرهاد کلافه نفسش را فوت کرد. - گِل بگیرن ایدههات رو که هرچی بیشتر پیشنهاد میدی، بیشتر اوضاع خراب میشه. حالا چطور میخوای بیرون بیای؟ سیاوش نگاهش را دورتادور حیاط چرخاند و بعد گفت: - فعلا کفشهام رو بنداز این طرف، برم تو یه سر و گوشی آب بدم. بعد ببینیم چی میشه، فوقش تو توی ماشین میخوابی، من هم همینجا میمونم. بالاخره باید یه جوری شب رو صبح کرد. فرهاد کفشهایش را از روی زمین برداشت و طرف دیگر انداخت و گفت: - پس من تو ماشین میرم. خستهام شاید زود خوابم ببره. فردا هم بیمارستان میرم، اگه کلید یا هرچیزی پیدا کردی، سعی کن بیدارم نکنی. @anonymous0 @..zahra.. ویرایش شده دوشنبه در 08:18 توسط ..zahra.. 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در شنبه در 18:09 مالک Share ارسال شده در شنبه در 18:09 (ویرایش شده) #پارت_۱۶ سیاوش بند کتونیهای برند سالامونش را بست و گفت: - خیلی خب بابا، دنیا رو آب بباره، دکترِ ما رو خواب نفله میکنه! فرهاد بی هیچ حرف دیگری، سمت ماشین قدم برداشت و در را گشود. صندلیِ راننده را قدری عقب کشید و بخاری را روشن کرد و چشمهایش را بست. آنقدر اوضاعش خراب بود که این ماشین، در حال حاضر برایش غنیمت به حساب میآمد. شاید پدرش هم همین اوضاع و احوال و تنگدستیاش را میدانست که یک زنگ به پسرش نمیزد و نمیگفت برگردد. میدانست خودش از تنهایی و درنهایت تمام شدن پولهایش، سمت خانهی او برمیگردد. ولی شاید پدرش هنوز سیاوش و آروین را نمیشناخت. تا این سه نفر با هم بودند، کوچکترین چیزی روی رفاقتشان خط نمیکشید و نمیگذاشتند فرهاد، شب را تک و تنها توی خیابان بماند. از آن طرف دیوار، سیاوش که هنوز جلوی در ایستاده بود، نگاهش را دقیقتر به حیاط دوخت و به سمت جای جایش امتداد داد. جز چند بشکهی زنگ زده و زرشکی رنگ گوشهی دیوار و بار یا وسایلی که چادر برزنتی روی آنها کشیده شده بود، چیزی دیده نمیشد. کف حیاط بسیار کثیف بود و از زباله و برگهای خشک پر شده بود. نگاهش را تا ساختمان خانه امتداد داد. درِ شکسته و شیشه خوردههای افتاده در نزدیکش، توجهش را جلب کرد. سبکش، شبیه به در خانههای قدیمی بود. شاید شبیه به خانهی قدیمیِ مادربزرگش. آهنهای وسطش همگی از فرط زنگ زدگی به سیاهی گرویده بودند و شیشههای اطرافش از یک طرف خرد شده بود. همانطور که زیر لب به سمیر بد و بیراه میگفت، چند قدم جلو رفت و نزدیکش که رسید، دستش را از قسمت شکستگی داخل برد. از برخورد شیشهها به دستش، اخمش جمع شد و زمزمه کرد: - ای تو اون روحِت سمیر. این خراب شده چی بود من رو فرستادی؟ خبر مرگت قرار بود خونه معامله کنی، نه که یه دارالرحمه به ریش ما ببندی. در نهایت، کلیدی که از داخل روی در بود را توی قفل چرخاند و در کهنه با صدای عیژ بدی باز شد. میخواست داخل برود، اما از بس که تاریک بود، چشمش چیزی نمیدید. فلش لایت تلفن همراهش را روشن کرد و با دیدن پلههای آجری که از مقابل پایش تا جایی که در سیاهی محو میشد امتداد یافته بود، یک تای ابرویش را بالا انداخت و به سمت پایین گام برداشت. در انتها، به در بزرگی رسید که روکش چرمی روی آن کشیده شده بود و علامتی مثل《V》انگلیسی، در داخل یک دایره، به رنگ سرخ و با حالتی کج و بدترکیب روی آن حک شده بود. دستش را که سمت دستگیره برد، متوجه خیس و لزج بودن آن شد و پیش خودش حدس زد که یحتمل قدری از رنگ سرخی که طرح با آن کشیده شده روی دستگیره ریخته و دستش را کثیف کرده است. @anonymous0 @..zahra.. ویرایش شده دوشنبه در 08:21 توسط ..zahra.. 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در شنبه در 18:12 مالک Share ارسال شده در شنبه در 18:12 (ویرایش شده) #پارت_۱۷ دستگیره را کشید و بوی تلخ و منزجرکنندهای که به مشامش خورد، باعث شد اخمش را در هم بکشد و سریع در را پشتسرش ببندد. فضای آنجا تاریکِ تاریک بود و جز دودهای ناشی از عود و بخور و رقص نور نئونیِ آبی رنگ، چیزی به چشم نمیرسید. صدای موزیکی که خوانندهاش با صدای بلند، چنان که انگار قصد نابودیِ تارهای صوتی خود را دارد، با ادای کلمات ناواضح به گوش میرسید. لحظهای که برگشت پشتسرش را نگاه کرد، با دیدن طرح روی دیوار، ناخودآگاه قدمی عقب رفت و با مردمکهایی درشتشده نگاهش کرد. طرح، نقاشی سرخ رنگی بود از وجودی نه شبیه به انسان و نه مشابه حیوانات. روی سرش، دوتا شاخ شبیه شاخهای بز بود و اندامش، آدمی بود که چهار زانو روی زمین نشسته بود. دست چپش چشم درشت و به دو نیمه تقسیم شدهای را گرفته بود و در دست راستش، عصایی داشت. عصا خم خورده بود و در رأسش، طرح اسکلتی خراش خورده به چشم میخورد. سیاوش چشمهایش را محکم روی هم فشار داد و نگاهش را از دیوار، به سمت جماعتی که در میانهی آن سالن عریض به ظاهر میرقصیدند و درواقع با حرکاتی نامتعارف تکان میخوردند و در هم میلولیدند نگاه کرد. (White Lady_ Before I turn) It was a dark, cold night when I saw her face. اونجا تاریک بود، هوا سرد بود وقتی برای اولین بار صورتشو دیدم I swear to god, I thought she'd left this place قسم میخورم، فکر میکردم خیلی وقته از اینجا رفته She had a deathwish from the moment she was born اون از لحظهای که به دنیا اومد، یک نفرین کشنده همراهش داشت But I see her right in front of me and now I'm torn وقتی من دقیقا جلو روم دیدمش و الان من از هم پاشیدم و نابودم شدم She's not like I remember at all اون اصلا شبیه چیزی که یادم میاد نیست The way she carries herself; I've never felt so small طوری خودش رو به سمتم میکشید که من هیچوقت احساس کوچیک بودن نکردم I notice now, she starts to sway left to right و الان متوجه میشم، اون از آغاز تا الان منو تحت سلطهی خودش گرفته بود Just like the way she left the fucking world that night دقیقا مثل همون شب که برای همیشه از این دنیای لعنتی رفت @anonymous0 @..zahra.. ویرایش شده دوشنبه در 08:21 توسط ..zahra.. 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در شنبه در 18:14 مالک Share ارسال شده در شنبه در 18:14 (ویرایش شده) #پارت_۱۸ لباسهایشان، باز و برهنه بود و سطح پارچهشان، براق و درخشان بود. حالت ریش پسرها و آرایش دخترها، طور متفاوت و خاص و شاید زنندهای بود که با لباسهای نصفه و از جنس چرم و فلزشان عجین شده بود. رایحهای منزجر کننده، به همراه بوی نوشیدنی که در فضا پخش شده بود به مشامش میرسید. سیاوش انگار که تازه فهمیده بود کجا آمده، محکم چشمهایش را روی هم فشرد و لب زد: - عجب خبطی کردم خدایا. بیا و بگذر. میدونی که اهل هرچی باشم، این یه فقره بهم نمیچسبه... What am I supposed to do? چیکار باید بکنم؟ When I see a ghost in front of me? وقتی که یه روح مقابلم میبینم؟ I guess it's true حس میکنم واقعیِ That I'm just fucked up in the head چیزی که من فقط تو ذهنم میسازم Cause I see in front of me someone that's supposed to be dead چون من دارم کسی رو مقابلم میبینم که قرار بود مُرده باشه I see in front of me دارم روبهروم میبینمش Somebody that's supposed to be dead کسی رو که قرار بود مُرده باشه - تازه واردی؟ نگاهش را سمت پسر لاغر اندام مقابلش کشید. بالاتنهاش لباس نداشت و طرح ستارهای بزرگ که دو پَرِ بالایش شبیه به شاخ بود، روی قفسهی سینهاش تاتو شده بود. مچبند اسپایکی و چوکر ستش را به خود آویخته بود و گوشهی ابروی سمت چپش پیرسینگ سیاهی کار شده بود. روی لبهایش، رژ سیاه کشیده بود و چشمهایش از فرط مصرف نوشیدنی بود یا زیادهروی در اعتیاد، سرخ و خمار بود. سینی روی دست داشت که چهارتا لیوان شیشهای، حاوی مایعی به رنگ زرد کمرنگ روی آن به چشم میخورد. سیاوش نگاهش را از لیوانها تا چهرهی به لبخند باز شدهاش بالا کشید و او دوباره گفت: - الیاس خان گفت امشب نوورودها میان، لابد توهم اولین دفعه است که میای محفل، نه؟ - اولین دفعه نیست. قبلا هم پاتوقم بود. @anonymous0 @..zahra.. ویرایش شده دوشنبه در 08:23 توسط ..zahra.. 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در شنبه در 18:16 مالک Share ارسال شده در شنبه در 18:16 (ویرایش شده) #پارت_۱۹ پسر یک تای ابرویش را بالا انداخت. - پس چطور من ندیدمت؟ لباسهاتم به خودی ها نمیخوره. - نمیخوره چون الیاس خان گفته بدون جلب توجه میری و و میای و آمارِ تخلفات رو گزارش میدی. بعد یکی از لیوانها را بدون اینکه بداند محتویاتش چیست، برداشت و ادامه داد: - الان هم برو دمپر من نباش. ساقیِ مجلس که نباید این همه سوال بپرسه. پسر بهتزده نگاهش کرد و بعد بزاق دهانش را فرو برد و از او دور شد. شاید مزیت سیاوش، همین زبانِ درازش بود. با وجود استرس و ترسِ نسبیاش، میتوانست خودش را کنترل کند و طوری گلیمش را از آب بیرون بکشد که کسی متوجه حقیقت ماجرا نشود. Then I fell the cold in my head as it suffocates بعد سرمایی رو در سرم احساس کردم که منو خفه میکرد Peripherals are blurred and my pupils dilate اطرافم پر از از لکههای تیره و نامشخصِ و مردمکهام از چشمام بیرون افتاده My lungs constricted and my knees are weak ریههام منقبض شدن و زانوهام ضعیف بودن I feel a morbid presence as it touches my cheek من وقوع به بیماری رو حس کردم زمانی که گونههام رو لمس کرد خواست لیوان را با فرض نوشیدنی بودن، سمت لبهایش ببرد که با استشمام بوی ناخوشآیند آن، ابرو در هم کشید و آن را از صورتش فاصله داد. نگاهش را روی مایع زردکمرنگ و خطوط سفید درونش حرکت داد و دوباره آن را مقابل بینیاش گرفت که بو کشیدن همان و سرفههای پِی در پِی و افتادن لیوان از دستش همان! صدای شکستنش، در ولوم وحشتناک موزیک گم شد و شاید هیچکس ندید سیاوش دستش را به دیوار گرفت که روی زمین نیفتد. لیوان محتوی نوشیدنی نبود. آن مایع، بویی داشت مشابه ادرار در ترکیب با الکلهای صنعتی... White Lady, please spare me بانوی سفید، لطفا از من چشمپوشی نکن Let the light in my eyes leave swiftly بذار سفیدیِ چشمهام به سرعت از بین بره Oh spirit, I feel it یه روح! من احساسش میکنم For the love of fucking god, release it بخاطر عشق معبود لعنتی، آزادش کن Feel something, feel something یه چیزی احساس کن، یه چیزی احساس کن I try to scream but instead, there's nothing تلاش میکنم فریاد بزنم، اما در نهایت به هیچ میرسم I'm sorry, I'm sorry منو ببخش، منو ببخش I have to let you go مجبورم بذارم بری @..zahra.. @anonymous0 ویرایش شده دوشنبه در 08:24 توسط ..zahra.. 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در شنبه در 18:18 مالک Share ارسال شده در شنبه در 18:18 (ویرایش شده) #پارت_۲۰ نگاهش با تعلل روی چند پسر و دختر جوانی که با فاصلهای نه چندان زیاد از او، کوکائین را با بینی استنشاق میکردند و بعد، از نوشیدن همان مایع زرد رنگ سرخوش میخندیدند کشاند و لبهایش را محکم به هم فشرد و رو از آنها گرفت. دوباره به دست خودش نگاه کرد، آن مایع سرخ روی دستگیره، هنوز روی انگشتهایش بود. دستش را بالا آورد و مقابل بینیاش که گرفت، با استشمام بوی تند و تلخ خون، انگشتهایش را جمع کرد و اخمی میان ابروهایش نشاند. اینجا ماندن از آن بیشتر برایش عذاب بود، اما اگر هم برمیگشت، با در قفل شده مواجه میشد. میان تصمیم درست گرفتن مانده بود و خودخوری میکرد که ناگاه، چشمهایش سمت پلههای مقابلش کشیده شد و با دیدن شخصی که از روی آنها پایین میآمد، اخمش رنگ باخت و ناخودآگاه مات چهرهاش شد. اینجا زیرزمین بود و این ویلا، طبقات دیگری هم داشت و خب طبیعی بود که چنین مراسمی را در زیرزمین برگذار کنند، نه محیط اصلی! قد و بالایش بلند بود و اندامش کشیده. موهای صاف و بلندش، حصار قامت ظریفش شده بود و رنگ تیرهاش، در تضاد با آن چهرهی بلورین، چقدر به چشم سیاوش میآمد. در عین آرامش، محکم بود و حالت راه رفتنش انگار که حاکی از غرور بی حد و اندازهاش بود. طرح چشمهای طوسیاش، وقتی مشخص شد که سر بلند کرد و همانطور که در میانهی جمعیت، برخلاف آنها نرم و آرام تکان میخورد، یک دور نگاهش را در سالن چرخاند. پیراهن کوتاهش، برعکس تمام افراد حاضر در آن مهمانی، سیاه و تیره نبود؛ به رنگ رژ کالباسیاش بود و از جنس لاکرون، سرشانهاش پیدا بود و هیچکدام از حرکاتش با آهنگ همخوانی نداشت. انگار کسی به اجبار او را وادار به رقص کرده بود و تمام حرکاتش را شخص دیگری کنترل میکرد. با کم شدن صدای موزیک و روی زمین نشستن افراد حاضر، سیاوش دخترک را گم کرد و نگاهش به سمت پلهها کشیده شد. مردی که حتی ذرهای لباس به تن نداشت و در عوض سرتاپایش را تاتوهای رنگی در بر گرفته بود، از پلهها پایین میآمد. اطرافش دوتا دختر با لباسهای جذب لاتکس قدم برمیداشتند که هردو صورتکهایی مشابه تقاب و کلاه، با طرح سگهای سیاه گذاشته بودند و صورتشان پیدا نبود. پشت سر مرد میآمدند و با هر قدم، شلاقهایشان را روی زمین میکوبیدند. مرد در دست چپ قفسی داشت که کلاغ داخش، قار- قار میکرد و یک دم آرام نمیگرفت و در دست راستش، افسار بز سیاهی که پشت سر خودش میکشاند و از پلهها پایینش میآورد. اگر لنز گذاشته بود یا نه، یکی از چشمهایش سفید بود و دیگری رنگ سیاه داشت و پیرسنگهایی از جنسهای مختلف، که اکثرا حالت تک چشمی با سه مژه از بالا و پایین بودند به خودش آویخته بود و به پرههای بینیاش حلقههای فلزی آویزان بود. @..zahra.. @anonymous0 ویرایش شده دوشنبه در 08:26 توسط ..zahra.. 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
_Nilufar_r 126 ارسال شده در شنبه در 18:20 مالک Share ارسال شده در شنبه در 18:20 (ویرایش شده) #پارت_۲۱ نور سیاهی اطراف را پُر کرد و یک باریکهی سرخ، روی مرد و دخترها افتاد و همانطور که آنها پایین میآمدند، افرادی که حاضر بودند، همگی روی زانو نشستند و سرهایشان را بالا گرفتند و زمزمهای مثل «هِم» از میان لبهایشان خارج شد. مرد به مقابل آنها که رسید، قفس را چند بار تکان داد و صدای تکان خوردن زنگولهی آویزان به میلههای فلزیاش، با صدای کلاغ یکی شد و همه را وادار به سکوت کرد. مرد لب گشود و دندانهای زرد و بدترکیبش، اخم سیاوش را در هم کشید وقتی که صدای زمخت و واحش او در سالن پیچید. - به نام طغیان، به نام قیام، به نام شورش و به نام جنگ، محدودیتها را حذف میکنیم و آزادی را فریاد میکشیم. از نسل آتشیم و در مقابل خاک میایستیم. ظلم معبودهایشان را به بند میآوریم و از زندان استبداد میگریزیم. محدودیت و قانون چیست؟ من آزادم! من اولاد دنیا و نطفهی حیاتم. حقِ لذت و اجازهی چشیدنِ تعشق دارم. خاکستر مرگ را میزدایم و بسترهی غلیظ جاودانگی را به آغوش میکشم. به نام همدلی آغاز میکنم. ما اینجاییم، برای تبلیغ عشق. برای فراخوان آسودگی. برای یکدلی و کنار هم ماندن. برای لذت و لذت و لذت! به دور از ظلمها و بردگیها... او که مکث کرد، همهی جمعیت دستهایشان را بالا بردند و یکصدا فریاد بلندی کشیدند و او دوباره گفت: - تا کِی چون یک عروسک کوکی؟ تا کِی در حصار محدودیت و قانون؟ تا کجا نخهای خیمهشببازی را بر جسم خود میآویزید و در دستان معبود ظالم و خودساختهشان تغییر میکنید؟ ما از آتیشم، از آتشی سیاه، از قدرتی مطلق، به نام هدایت، هدایتی به سوی استقلال، هدایتی به سوی حیات، هدایتی برای ابدیت، هدایتی به نام ستارهی شفق... تمام افراد، انگشتهای شستشان را در هم حلقه کردند و با مابقیِ انگشتها طرحی مثل هرم ساختند و بالای سرشان بردند و صدای فریادشان شنیده شد. مرد با سر به همان پسری که مایع زردرنگ را میان مردم پخش میکرد اشاره کرد که او به همراه سه نفر دیگر، با سینیهای پُر از لیوان جلو آمدند و مقابل مرد، با سرهای زیر افتاده زانو زدند و سینیها را بالای سرشان گرفتند. - برای رسیدن به صبح، برای لمس شفق و برای بوسیدن آزادی، باید اصل خود را بیابید. شما نو ورودانِ باهوش، از عقل و قسمت خودآگاه ذهن، فرمانِ سنت و ادیان را کج میکنید و با نوشیدنِ مقدسات و اغوای قربانیان، عروج را به دست میگیرید. اینجا، شاید آغازی برای فردا و پنجرهای برای بینهایت است. برای طغیان، برای شکستن چهارچوبها و خورد کردن حصارها... مرد، افسار بز را به دست یکی از دخترهای کنارش داد و از دیگری قیچی گرفت. قفس را روی زمین گذاشت و کلاغ را از داخلش بیرون کشید. پرندهی بینوا بال، بال میزد و بلند بلند قار قار میکرد، اما اما با قساوت تمام، قیچی را به تنش فرو کرد و همزمان با چکیدن اولین قطرهی خونش، هیاهوی جمعیت بلند شد و دوباره با دستهایشان همان هرم را ساختند. سیاوش با غیظ چشمهایش را به هم فشرد و سرش را چرخاند تا نبیند آن مرد، کلاغ را در دستش فشار میدهد و بدون اینکه از بینش ببرد، سه قطره خون از جسمش توی هر کدام از لیوانها میریزد و درنهایت، با همان قیچی، اول چشمهایش را بیرون میکشد و بعد، پرندهی بیچاره را زیر پا میاندازد و با سر کفشش خفه میکند. همان دختر، چاقویی به دست مرد داد و او همانطور که زیرلب حرفهایی مثل وِرد یا وِدا با خودش زمزمه میکرد، یکی از شاخهای بز را گرفت و سرش را کج کرد. با چند ضربهی وحشیانه، گلوی حیوان بیچاره را پاره کرد و سرش که جدا شد، همهمه و فریاد جمعیت حاضر هم در سالن پیچید. از سر بریدهی بز، چند قطره خون دیگر به لیوانها اضافه کرد و همانطور که جمعیت «هو هو» میکردند و فریاد میزدند، با سر به یکی از افراد روی پله اشاره کرد که او مطیعانه، ابتدا قدری سرش را خم کرد و بعد از پلهها بالا رفت و دقیقهای بعد، همزمان با کوبیده شدن شلاق دخترها به روی زمین، دو دستهی پنج نفره و یک دستهی سه نفره دختر، که همگی از ترس میلرزیدند و گریه میکردند، توسط تعدادی از نفرات از پلهها پایین آورده شدند و جمعیت بلند جیغ زدند و این بار، دو تا انگشت وسط دستهایشان را جمع کردند و همانطور که انگشتهای دیگرشان را نمایش میدادند و بالا میبردند، بلند فریاد زدند: - قربانیِ ودای آتش شوید، چرا که خاک بر ما سر تعظیم فرود آورده است... @..zahra.. @anonymous0 ویرایش شده دیروز در 11:40 توسط _Nilufar_r 1 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
anonymous0 1,362 ارسال شده در شنبه در 20:12 Share ارسال شده در شنبه در 20:12 (ویرایش شده) در 16 دقیقه قبل، _Nilufar_r گفته است : عزیز توی تاپیک رمان عکس و چت نمیزارن باید تاپیک عکس بزنی براشون توی خصوصی بهت گفتم چطوری بزنی عزیز پاک کن @مدیر اسپم ویرایش شده شنبه در 20:13 توسط anonymous0 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .