Ramezani_m 18 ارسال شده در 2 اسفند 1399 Share ارسال شده در 2 اسفند 1399 (ویرایش شده) نام رمان: نگهبان قلبم اسم نویسنده: مطهره رمضانی کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، اجتماعی ساعت پارت گذاری: نامعلوم خلاصه رمان: داستان زندگی پر فراز و نشیبی که هر دفعه با یک غم یا شادی جدید رو به رو میشوند. داستان پسری که بخاطر بیپولی پدرش به پرورشگاه سپرده میشه و بعد نوزده سال خودش خانوادهاش رو پیدا میکنه و باعث بروز اختلافاتی بین پدر و مادرش میشه. درنهایت هم عاشق هم کلاسی خواهرش میشه و عشقشون با شکست یا شایدم پیروزی مواجه میشه! مقدمه: عشق آغاز خوشبختیست... در بین جدال عقل و قلب، بین تصمیمی سخت! عشق تیک تاک لحظههای خوش بختیست دربین موجها و فراز و نشیبهای زندگی. https://forum.98ia2.ir/topic/25090-معرفی-و-نقد-رمان-نگهبان-قلبممطهره-رمضانی-کاربر-انجمن-نود-هشتیا/?tab=comments#comment-648373 @Ramezani_H ویرایش شده 4 اسفند 1399 توسط Tara.S 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Ramezani_m 18 ارسال شده در 2 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 2 اسفند 1399 (ویرایش شده) پارت_۱ روز بارونی بود. با ماشین مرجان داشتیم به فروشگاه میرفتیم. رفتم تو فاز و روی بخار شیشه قلب کشیدم و نوشتم: «بازم واسم رو بخار شیشهها قلب بکش» عکس گرفتم و بعد استوری کردم که مرجان گفت: - عاشقی ها! یه خنده ریزی کردم و گفتم: - اره! به فروشگاه که رسیدیم داخل فروشگاه رفتیم و کلی خوراکی برداشتیم. میخواستیم امشب کلی بترکونیم! مرجان زنگ زد تا مبینا و نرگس آماده بشن تا ما دنبالشون بریم. خریدها رو گذاشتم عقب ماشین و سوار شدیم تا دنبال مبینا و نرگس بریم. بعد ده دقیقه به خونه مبینا رسیدیم. زنگ در رو زدم تا پایین بیان. مبینا بود؛ آیفون رو برداشت که بهش گفتم: - بیا پایین! بعد یک دقیقه اومدن. پایین و سوار ماشین شدن تو راه خونه کلی برای هم دلقک بازی در آوردیم و خندیدیم. رسیدیم خونه کلید انداختم و در را باز کردم. بچهها کم- کم خریدها رو آوردن بالا و من هم اونها رو داخل اشپزخونه گذاشتم. بعد رفتم و فیلم گذاشتم تا با بچهها ببینیم. کلی خوراکی هم آوردم و روی میز گذاشتم. بچهها اومدن نشستن. برقها رو خاموش کردم تا دقیقا مثل سینما بشه. داشتیم فیلم رو میدیدیم که یک دفعه موبایلم زنگ خورد. به سمت تلفنم رفتم و متوجه شماره ناشناسی شدم. من که تمام شمارها رو سیو کردم. دل رو زدم به دریا و جواب دادم، صدای دختر بود. تقریبا آشنا بود ولی متوجه نشدم و گفتم: - الو؟ - سلام، شناختی؟ با کمی تامل و فکر گفتم: - نه، میشه معرفی کنی؟ گفت: - من هستم؛ نازی. فهمیدم کی بود دوست دوران دبیرستانم بود. گفتم: - عه! نازی خیلی وقته ندیدمت. - اره بعد از سال یازدهم که از مدرسه رفتم کلی مشکل برام پیش اومد که مجبور شدم یک سال درس نخونم. - اخی! چرا؟! - بعدا برات میگم. - باشه بگذریم؛ خوب شد زنگ زدی. - دیدم جمعمون جمع گفتم: - اگه دوست داری میتونی بیای تا همدیگر رو ببینیم. بدون معطلی قبول کرد. من هم از خدا خواسته گفتم برات آدرس رو میفرستم تلفن رو قطع کردم و لوکیشن رو براش فرستادم. مبینا که خیلی کنجکاو بود پرسید: - آرزو کی بود؟ گفتم: - نازی بود. یادتونه سال یازدهم دبیرستان باهم هم کلاس بودیم؟ بعد کمی فکر کردن گفت: - اره تقریبا یادم میاد. - بچه ها؟ گفتم بیاد ببینیمش من که خیلی دلم تنگ شده بود. مبینا گفت: - اره ارزو، خوب کاری کردی. دیگه حدوداً ساعت هفت و نیم شب بود که آیفون به صدا در اومد. به سمت آیفون رفتم حدس میزدم نازی باشه اما مطمئن نبودم چون چهرهاش کلی تغییر کرده بود. نشناختمش و پرسیدم: - شما؟ لبخند زد و گفت: - نازیام. دیگه چهرهام هم یادت نمیاد؟! خنده ریزی زدم و رفتم پایین تا راهنمایی کنم بالا بیاد. از پلهها رفتم پایین با باز کردن در جا خوردم پسری با نازی بود اما نازی که برادر نداشت! اومد بالا و اون پسر هم رفت. ازش پرسیدم: - پسره کی بود؟ نامزد داری؟ یا ازدواج کردی؟! گفت: - نه، برادرمه. - اما تو که برادر نداشتی؟ - قصهاش مفصله توضیح میدم. رفتیم بالا و نشستیم و گرم صحبت شدیم اما همش تو فکرم با خودم میگفتم کی بود و چه خوشتیپ بود. تو فکر بودم که نرگس گفت: - آرزو کجایی؟ - همین جا هستم. لبخندی زدم و دوباره رفتم تو فکر که با صدای نازی به خودم اومدم. - اینقدر فکر نکن! این پسری که با من بود اسمش امیره برادرم، که همه میگفتن موقع دو سالگی به دلیل بیماری ناشناخته فوت کرده ولی اینجوری نبوده و اون روز پدرم امیر رو... @Ramezani_H ویرایش شده 4 اسفند 1399 توسط Ramezani_H 5 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
N.a25 50,968 ارسال شده در 2 اسفند 1399 Share ارسال شده در 2 اسفند 1399 (ویرایش شده) سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ➖➖➖➖➖ 🚫 لطفا قبل از نگاشتن رمان، قوانين انجمن مطالعه فرماييد.👇 https://forum.98ia2.ir/topic/53-قوانین-نوشتن-رمان ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/77-آموزش-نویسندگی ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @Tara.S @parisa.f ویراستار: @Ramezani_H ناظر: @anonymous0 به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. @Ramezani_m ➖➖➖➖➖ *درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست.* ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" ویرایش شده 3 اسفند 1399 توسط parisa.f 1 3 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Ramezani_m 18 ارسال شده در 5 اسفند 1399 مالک Share ارسال شده در 5 اسفند 1399 #پارت_۲ اینطور که مامانم تعریف میکرد، امیر وقتی به دنیا اومد که پدر و مادرم تو وضعیت مال خوبی نبودن و پدرم تازه کارخونه اش ورشکست کرده بود. *** «۲۳ سال قبل» بخاطر همسرم کلی ناراحت بودم تو اون زمان همسرم میخواست که امیر رو بده به پرورشگاه اما من نزاشتم و کلی مقاومت کردم. کلی سختی کشیدم بیپولی، خجالت زدگی و... تو شرایط بدی بودم حتی انقدر پول نداشتم که برای عید برای خودمون لباس و کفش و این ها بخرم! دقیقا تو همون زمان بود که رفتم نصفه شبی امیر رو برداشتم و در پرورشگاه گذاشتم و زنگ زدم. وقتی صاحب های پرورشگاه در باز کردن امیر رو برداشتن. خیلی ناراحت بودم اما برای حفظ خودم و همسرم و امیر این کار رو کردم. ناراحت برگشتم خونه و انقدر گریه کردم که خوابم برد. تا اینکه صبح همسرم با گریه بیدار شد. گفت : - پاشو امیرم رو دزدیدن! ای خدا... من با ترس بلند شدم و گفتم : - نه اون رو نه دزدیدن؛ اون تقریبا ساعتای 12شب شروع کرد به گریه از اونجایی که خوابت سنگین بود هرچی صدات کردم بیدار نشدی، اون رو بردم بیمارستان که دکتر گفت باید معاینه بشه بعد 30 دقیقه اومد بیرون. دکتر گفت: - بچه ی شما دچار بیماری شده که درمانش خرج زیاد داره ! میدونستم دارم به همسرم دروغ میگم ولی ادامه دادم! دکترگفت : - باید تا 1ساعت دیگه عمل بشه وگرنه...! که همسرم بلند زد زیر گریه و همسرم گفت: _دیگه ادامه نده نمیخوام بدونم ! با سرعت به سمت اتاق رفت و در رو محکم به دیوار کوبید . البته حق داشت دروغ گفتم ، اگر بفهمه کاملا بهش حق میدم تا منو از خونه بندازه بیرون . من بخاطر شاد بودن خودشون این کار رو کردم ؛ 《5ماه بعد》 تقریبا یکم وضعمون رو به راه شده بود همسرم کاملا فراموش کرده بود . منم تو یه کارخونه بزرگ کار پیدا کرده بودم . امروز از کارخونه رفتم خونه ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم . کلید انداختم در رو باز کنم ، در باز بود! اما برق ها خاموش بود ،در رو که باز کردم یه دفعه برقا روشن شد و یه چیزی انگار رو صورتم ریخت . _عزیزم تولدت مبارک . -وای یادم رفته بود . _ عزیزم واقعا تو این مدت خیلی زحمت کشیدی . بیا کادو ها تو باز کن . مادرم گفت : -اره پسرم بیا آرزو کن و شمع ها رو فوت کن . وقتی که کیک رو بریدم و کادو ها رو باز کردم بعد کمی پذیرایی مهمون ها رفتند . انگار که تمام سختی های این مدت یادم رفت . _برات یه خبر دارم اونم اینکه تو .... @anonymous0 @Sety @Ghazaleh85 @Matarsak. @Ramezani_H 3 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Ramezani_m 18 ارسال شده در 15 ساعت قبل مالک Share ارسال شده در 15 ساعت قبل #پارت_3 _دوباره داری بابا میشی . یه دفعه چشاش برق زد و گفت:جدی میگی ! _گفتم اره . ولی یه دفعه ... انگار تو چشاش غم عمیقی دیدم ! ازش پرسیدم ؛ _چیزی شده؟ -نه!نه ! کاملا خوبم . بهش لبخندی زدم که دیدم سرشو برد پایین و به زمین خیره شد، گفتم : -ایدا _جانم -میری یه چیزی بیاری بخورم مردم از گشنگی . _چشم اقا ارش ! خنده ی ریزی زد و به طرف اشپز خانه رفت . متوجه شدم که غم 6ماه پیش رو تو چشام خوند . سرم رو بالا اوردم که دیدم با یک دیس پره سالاد الویه اومد. وای !من عاشق الویه ام . -حالا بیا بشین کارت دارم ! _جانم ؟ -کوچولوی بابا اسم نداره ؟ خنده ی ریزی زدم . _اگه دختر باشه (نازی) اگر پسر بود ... -چرا مکث کردی ؟ چیزی شد ؟ _نه یاد امیرم افتادم . تو چشماش اشک حلقه زد . -میگما پسر شد بزاریم امید به ایدا هم میاد ! خندید ؛ _باشه ! *** (2ماه بعد) امروز می خوام به آرش بگم بچه دختره کلی ذوق دارم ! باید برم یه کیک دو نفره و کلی بادکنک بگیرم ؛ رفتم بازار و کل خرید های لازم رو انجام دادم . حالا وقتشه برم خونه . کلید انداختم در رو باز کردم و خرید ها رو بردم بالا . باید تا قبل از اینکه ارش بیاد اینجا ها رو تزئین کنم . همه جا رو پر بادکنک صورتی کردم و کیک رو گذاشتم ؛ رو صندلی نشستم و منتظر ارش نشستم . که یک دفعه در باز شد و ارش اومد داخل خونه . با تعجب گفت : -چه خبره ! _عزیزم بیا بشین تا بگم . -الان میام ؟ رفت وسایل کارشو جم و جور کرد و اومد. -جانم ایدا خانم ؟ _بچه دختره ! وای خدا ... -گفت نازی کوچولو بابا ؛ ووییی همینطور که غرق در صحبت کردن بودیم ... صدای زنگ در اومد ! ساعت 10شب بود یعنی کی میتونه باشه رفتم در رو باز کنم که با باز کردن در جا خوردم شما!!... -چی مادر شوهر عزیزتو نمیشناسی ؟ _چرا ولی واقعا تعجب کردم اخه شما پنج ساله که خارج کشورید . نمیدونستم که الان بیاد تو بهش چی بگم اخه ما قضیه امیر رو به کسی نگفتیم ؛ _بیاید داخل ! -ممنون میشه بگی ارش بیاد چمدونم رو بیاره داخل . _چشم الان اقا ارش بیا چمدون مادرجان رو بیار داخل . ارش :چشم وقتی چمدون رو اورد بالا بعد کمی خوش و بش ،از مادرش پرسید : مادر حالا بعد پنج سال اومدی از ما خبر بگیری ! -نه مادر زودتر از اینا میخواستم بیام اما مقدماتش فراهم نمیشد ؛ راستی امیر کو ؟؟ وای خدا چی بگیم بهش ! _راستش راستش ... -چیزی شده اتفاقی افتاده ؟ -نکنه نوه قشنگم .. یه چی بگو دیگه ارش ! _مادر تقریبا 6ماه پیش امیر یه بیماری سخت گرفت دقیقا همون موقع بود که من ورشکست کرده بودم و اونقدر پول نداشتم که خرج عمل بدم و فقط یک ساعت مونده بود تا ... دیدم ارش اشک تو چشاش حلقه زد؛ گفتم :مادر جان اون مرد . و بعد از شدت ناراحتی رفتم تو حیاط تا شاید فراموش کنم . مادرجون هم زده بود زیر گریه چاره ای نداشتم تا یک ربع تو حیاط بودم بعد رفتم بالا همه چی اروم شده بود . رفتم چایی اوردم بایه تیکه کیک از جشنی که گرفته بودم . اوردم رو میز گذاشتم که مادرجون گفت : -خبریه عروس گلم ؟؟ ارش گفت :اره من بابا شدم بچمون دختره کمی ذوق دیدم تو چشاش خوشحال شدم . -حالا اسمش چی هست ؟ _نازی ؛ مادرجون -وای چه اسم قشنگی ! _ممنون . -خب حالا که خودم اومدم میخوام برم فردا برا نوه ام سیسمونی بخرم؛ فردا اماده بشید صبح بریم بازار سیسمونی . _واقعا مادرجون ! -اره عزیزم. 《فردا صبح》 _ارش پاشو بریم . صبحونه اماده کردم بخوریم و بریم . وقتی صبحانه خوردیم ارش رفت ماشین رو روشن کنه که بریم ....-چی مادر شوهر عزیزتو نمیشناسی ؟ _چرا ولی واقعا تعجب کردم اخه شما پنج ساله که خارج کشورید . نمیدونستم که الان بیاد تو بهش چی بگم اخه ما قضیه امیر رو به کسی نگفتیم ؛ _بیاید داخل ! -ممنون میشه بگی ارش بیاد چمدونم رو بیاره داخل . _چشم الان اقا ارش بیا چمدون مادرجان رو بیار داخل . ارش :چشم وقتی چمدون رو اورد بالا بعد کمی خوش و بش ،از مادرش پرسید : مادر حالا بعد پنج سال اومدی از ما خبر بگیری ! -نه مادر زودتر از اینا میخواستم بیام اما مقدماتش فراهم نمیشد ؛ راستی امیر کو ؟؟ وای خدا چی بگیم بهش ! _راستش راستش ... -چیزی شده اتفاقی افتاده ؟ -نکنه نوه قشنگم .. یه چی بگو دیگه ارش ! _مادر تقریبا 6ماه پیش امیر یه بیماری سخت گرفت دقیقا همون موقع بود که من ورشکست کرده بودم و اونقدر پول نداشتم که خرج عمل بدم و فقط یک ساعت مونده بود تا ... دیدم ارش اشک تو چشاش حلقه زد؛ گفتم :مادر جان اون مرد . و بعد از شدت ناراحتی رفتم تو حیاط تا شاید فراموش کنم . مادرجون هم زده بود زیر گریه چاره ای نداشتم تا یک ربع تو حیاط بودم بعد رفتم بالا همه چی اروم شده بود . رفتم چایی اوردم بایه تیکه کیک از جشنی که گرفته بودم . اوردم رو میز گذاشتم که مادرجون گفت : -خبریه عروس گلم ؟؟ ارش گفت :اره من بابا شدم بچمون دختره کمی ذوق دیدم تو چشاش خوشحال شدم . -حالا اسمش چی هست ؟ _نازی ؛ مادرجون -وای چه اسم قشنگی ! _ممنون . -خب حالا که خودم اومدم میخوام برم فردا برا نوه ام سیسمونی بخرم؛ فردا اماده بشید صبح بریم بازار سیسمونی . _واقعا مادرجون ! -اره عزیزم. 《فردا صبح》 _ارش پاشو بریم . صبحونه اماده کردم بخوریم و بریم . وقتی صبحانه خوردیم ارش رفت ماشین رو روشن کنه که بریم ....-چی مادر شوهر عزیزتو نمیشناسی ؟ _چرا ولی واقعا تعجب کردم اخه شما پنج ساله که خارج کشورید . نمیدونستم که الان بیاد تو بهش چی بگم اخه ما قضیه امیر رو به کسی نگفتیم ؛ _بیاید داخل ! -ممنون میشه بگی ارش بیاد چمدونم رو بیاره داخل . _چشم الان اقا ارش بیا چمدون مادرجان رو بیار داخل . ارش :چشم وقتی چمدون رو اورد بالا بعد کمی خوش و بش ،از مادرش پرسید : مادر حالا بعد پنج سال اومدی از ما خبر بگیری ! -نه مادر زودتر از اینا میخواستم بیام اما مقدماتش فراهم نمیشد ؛ راستی امیر کو ؟؟ وای خدا چی بگیم بهش ! _راستش راستش ... -چیزی شده اتفاقی افتاده ؟ -نکنه نوه قشنگم .. یه چی بگو دیگه ارش ! _مادر تقریبا 6ماه پیش امیر یه بیماری سخت گرفت دقیقا همون موقع بود که من ورشکست کرده بودم و اونقدر پول نداشتم که خرج عمل بدم و فقط یک ساعت مونده بود تا ... دیدم ارش اشک تو چشاش حلقه زد؛ گفتم :مادر جان اون مرد . و بعد از شدت ناراحتی رفتم تو حیاط تا شاید فراموش کنم . مادرجون هم زده بود زیر گریه چاره ای نداشتم تا یک ربع تو حیاط بودم بعد رفتم بالا همه چی اروم شده بود . رفتم چایی اوردم بایه تیکه کیک از جشنی که گرفته بودم . اوردم رو میز گذاشتم که مادرجون گفت : -خبریه عروس گلم ؟؟ ارش گفت :اره من بابا شدم بچمون دختره کمی ذوق دیدم تو چشاش خوشحال شدم . -حالا اسمش چی هست ؟ _نازی ؛ مادرجون -وای چه اسم قشنگی ! _ممنون . -خب حالا که خودم اومدم میخوام برم فردا برا نوه ام سیسمونی بخرم؛ فردا اماده بشید صبح بریم بازار سیسمونی . _واقعا مادرجون ! -اره عزیزم. 《فردا صبح》 _ارش پاشو بریم . صبحونه اماده کردم بخوریم و بریم . وقتی صبحانه خوردیم ارش رفت ماشین رو روشن کنه که بریم .... -چی مادر شوهر عزیزتو نمیشناسی ؟ _چرا ولی واقعا تعجب کردم اخه شما پنج ساله که خارج کشورید . نمیدونستم که الان بیاد تو بهش چی بگم اخه ما قضیه امیر رو به کسی نگفتیم ؛ _بیاید داخل ! -ممنون میشه بگی ارش بیاد چمدونم رو بیاره داخل . _چشم الان اقا ارش بیا چمدون مادرجان رو بیار داخل . ارش :چشم وقتی چمدون رو اورد بالا بعد کمی خوش و بش ،از مادرش پرسید : مادر حالا بعد پنج سال اومدی از ما خبر بگیری ! -نه مادر زودتر از اینا میخواستم بیام اما مقدماتش فراهم نمیشد ؛ راستی امیر کو ؟؟ وای خدا چی بگیم بهش ! _راستش راستش ... -چیزی شده اتفاقی افتاده ؟ -نکنه نوه قشنگم .. یه چی بگو دیگه ارش ! _مادر تقریبا 6ماه پیش امیر یه بیماری سخت گرفت دقیقا همون موقع بود که من ورشکست کرده بودم و اونقدر پول نداشتم که خرج عمل بدم و فقط یک ساعت مونده بود تا ... دیدم ارش اشک تو چشاش حلقه زد؛ گفتم :مادر جان اون مرد . و بعد از شدت ناراحتی رفتم تو حیاط تا شاید فراموش کنم . مادرجون هم زده بود زیر گریه چاره ای نداشتم تا یک ربع تو حیاط بودم بعد رفتم بالا همه چی اروم شده بود . رفتم چایی اوردم بایه تیکه کیک از جشنی که گرفته بودم . اوردم رو میز گذاشتم که مادرجون گفت : -خبریه عروس گلم ؟؟ ارش گفت :اره من بابا شدم بچمون دختره کمی ذوق دیدم تو چشاش خوشحال شدم . -حالا اسمش چی هست ؟ _نازی ؛ مادرجون -وای چه اسم قشنگی ! _ممنون . -خب حالا که خودم اومدم میخوام برم فردا برا نوه ام سیسمونی بخرم؛ فردا اماده بشید صبح بریم بازار سیسمونی . _واقعا مادرجون ! -اره عزیزم. 《فردا صبح》 _ارش پاشو بریم . صبحونه اماده کردم بخوریم و بریم . وقتی صبحانه خوردیم ارش رفت ماشین رو روشن کنه که بریم ... @anonymous0 @Sety @Ramezani_H @Ghazaleh85 @Matarsak. 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .