رفتن به مطلب

سایت اصلی دانلود رمان روزانه هزار کاربر رمان شما رو مشاهده میکنند

admin admin
انجمن نودهشتیا

داستان کوتاه دختر‌ یلدا‌|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نودهشتیا


Shahrokh

پست های پیشنهاد شده

نام داستان:دختر یلدا

 

نویسنده:شاهرخ(م.م.ر)

 

ژانر:عاشقانه،طنز

 

خلاصه:

 

یه محله‌ی باصفای قدیمی،با بچه‌های باصفای محل.شیطنت‌ها و بازیگوشی‌هاشان و در نهایت به وجود آمدن عشق که سوئ تفاهمی آن را به چالش می‌کشد.

 

مقدمه:

 

آن‌گاه که تنها با دیدن رنگ چشمانت در دریای سیاه آن غرق شدم،دیگر نتوانستم خود را نجات دهم؛با وجودی‌که من یک غریق نجات خیلی ماهر بودم،اما نمی‌دانستم که تو دریای آبی نیستی که بتوان با آن مقابله کرد.تو دریای سیاه بی‌کرانی بودی که هیچ‌گاه طعمه‌ی خود را بعد مرگ به دست ساحل نمی سپردی.در دریای سیاه عشقت غرق شدم و با تو یلداهای بسیار را پاییزانه گذراندم.

 

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

#پارت اول

از بالای تپه‌کوچک محله جستی پرید.یلدا هین‌کشان چند گام به جلو پرت شد.با شیطنت به قیافه‌ی ترسیده و بامزه‌اش نگاه کرده،نیشخند زد.

-وای _وای!چه دخترک لوس ترسویی!

کم_کم گارد یلدا کوچولو از هراس به حرص تغییر کرد.

-خودت ترسویی،تازه‌شم به یاسر‌مون میگم همش کرم می‌ریزی و من رو اذیت می‌کنی.

خوب این را نمی‌خواست.که با دوست قدیمیش رو در رو شده،به خاطر خواهر کوچولوش دعواشون بگیره.درسته که سربه‌سر گذاشتن با این دختر بامزه را دوست داشت و لذت می برد؛اما به خشم رفیق شفیقش نمی‌ارزید.

-خوب حالا!قضیه رو جنایی نکن.کاریت نداشتم که،فقط یه هوی اضافی برات اومدم.

یلدا چشم نازک کرده،دست به سینه شد.

-پس هیزم‌هایی که قرار بود،جمع کنی چی شد؟اگه تیم محمود اینا از مال ما بیشتر داشته باشن من می‌دونم و تو!

ناخوداگاه حرصش گرفت و دندان قروچه کرد.

-چیه دوست داشتی تو هم توی تیم محمود بودی؟

-نه‌خیر.من همونجایی هستم که یاسر هست،ولی یادت نره شب چهارشنبه‌سوری پارسال اون‌ها برنده شدن،چون هم هیزم و چوب ‌هاشون زیاد بود،هم آتیش اون ها بیشتر گر گرفت.

قبول داشت،اما محمود همیشه زرنگی و بدجنسی می‌کرد در مسابقه‌های محلی‌شون.خودش با چشم‌هایش دید که توی چوب‌ها بنزین ریخت تا شعله ها برسه به آسمون.در صورتی‌که جزو ممنوعات مسابقه بود.

زیر لب زمزمه کرد ولی به گوش‌های یلدا هم رسید.

-با جرزنی برنده بشی که مزه نداره.

-من می‌خوام برنده بشم حتی شده با جرزنی.

چشم‌هایش از نوک کفشش بالا آمد و رسید به چشمان خیلی سیاهش.به نظرش از چشم‌های یلدا مشکی‌تر در دنیا وجود نداشت.یک جورایی چشم آهویی بود.همان آهویی که عکسش در قاب روی دیوار خانه‌ی یاسر و یلدا وجود داشت.

-این سری ما می‌بریم،بهت قول میدم.اون هم بدون کلک.

بدن چرخاند که به پشت تپه برود که دوباره به سمت یلدا چرخید و گفت:

-یک عالمه چوب و شاخه جمع کردم،پشت تپه‌ست.برو دنبال یاسر برگردیم پایین.

محله‌ی زندگی‌شون خیلی جای باصفا و دوست داشتنی بود،با اهالی باحال.فقط شش سال داشت که پدرش به خاطر کار در ماهی‌سرای محل به این‌جا نقل مکان کردند.الان که یازده سال داشت،حتی یک روز از مناسبت‌ها را راضی نبود که جای دیگری بروند.اهالی بسیار مقید بودند و تمامی جشن‌ها و اعیاد را مفصل برقرار می‌کردند و کلی به آنها خوش می‌گذشت.مخصوصا شب چهارشنبه‌سوری که کلی شیطنت و بازی کرده و در مسابقات مختلفش شرکت می کردند.

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت دوم

صدای ترقه دست‌ساز‌های بچه‌های محل،کل فضا را پر کرده بود.محله هر از چندگاه با نور فشفشه‌ها منور می‌شد.پشته‌ای از چوب،شاخه‌ی درخت و بوته‌هایی که جمع‌آوری کرده بودند،وسط میدان محله روی هم تلمبار کردند.این قسمت برایش مهم‌ترین بخش جشن چهارشنبه‌سوری بود.اینکه امسال بتواندآتش شعله‌ور‌تری نسبت به بچه‌های دیگر محله درست کرده،برق تایید و خوشحالی را در چشمان آهویی یلدا ببیند.

-علی!دمت گرم،این بوته هایی که جمع کردی،خیلی زیادن.

با وجود هیاهوی پیچیده،صدای تشویق‌گونه‌ی رفیقش به جان و دلش نشست.

-چاکریم داداش!ما اینیم دیگه.

یلدا خود را به یاسر نزدیک کرد و مردد زبان باز کرد.

-یاسر!این‌دفعه ما می بریم دیگه.آخه لیلا همش واسم چشم‌غره میره.

یاسر از بازویش گرفته،بیشتر به کنار خود نزدیک کرد.

-ولش کن دختره ی یخ رو.معلومه ما می‌بریم با این بوته‌هایی که علی جمع کرده.

از تلفظ یخ که به لیلا نسبت داد لبهای هر دو نفرشان به خنده ی پت و پهن‌تری گشوده شد.لقب کاملا درستی که به این دختر لوس و پر‌افاده برازنده بود.

-یلدا از پیش من جایی نرو.اون ور دارن کاربیت می‌ندازن خطرناکه.

چشمان زیبایش که به تایید بسته و باز شد،با صدای بلند ترکیدن بمب دست ساز هم‌زمان شد.هر سه نفرشان هیجان‌زده تکان خوردند.

-اوه..اوه..ببینید علی کوچولو چی کرده؟!محل رو بوته بارون کرده؟!

از شنیدن حرف‌های بی‌مزه ی محمود که خود را کنارشان رسانده و قصد متلک و مسخره کردن داشت،صورتش در‌هم شد.

-مهم اینه هر سال بدون کلک مسابقه میدیم.حتی اگه به جرزن‌ها بازم ببازیم.

-اگه اینجور واسه خودتون دلیل نیارین که از باخت هر ساله‌تون دق می‌کنین.علی کوچولو!

قبل از اینکه جوابی دندان‌شکن بارش کند،یاسر بود که به حرف آمد.

-محمود معرکه نگیر.جوجه رو آخر پاییز می‌شمرن.

خوب یاسر از همگی‌شان دو سال بزرگ‌تر بود و همین باعث می‌شد که از او حساب ببرند.مهدی مثل قاشق‌نشسته‌ها خود را میان بحث‌شان انداخت.

-ولی بازم ماییم که امسال‌ هم می‌بریم.

جواب این را که اصلا دلش نمی‌خواست بدهد.مهدی روان درست و حسابی نداشت و تا یکی به دو می‌رسید قاطی کرده هر نوع فحش آب‌داری را ردیف آدم می‌کرد.الکی بهش لقب مهدی خلی تو محل نداده بودند.البته لقب علی کوچولو که به خود او داده بودند،شاید مسخره بوده و او را دست‌کم می‌گرفتند؛اما هر چه بود از بعضی لقب ها بهتر به نظر می‌رسید.تنها کسی که توی محله لقب مسخره نداشت،همین یاسر بود که کل بچه‌ها ازش حساب می‌بردند.نه تنها از لحاظ سنی،چون پسر بسیار مودب و بااخلاقی بود،که کسی به خود اجازه‌ی بی‌احترامی نمی‌داد.

بوته‌ها به‌وسیله‌ی کاغذ‌های آتش گرفته،شعله‌ور شدند.حجم انبوه چوب و بوته‌ی امسال آنقدر زیاد بود که محمود با ریختن بنزین یواشکی هم نتواند پیش‌روی کند.تمامی بچه‌های محله ذوق‌زده شاهد این برافروختگی آتش بودند؛اما چشمان علی تنها چشمان هیجانی و پر‌شوق یلدا را می‌دید که با لذت به آتش گر‌گرفته نگاه کرده،دست می‌زد و با هیجان بالا و پایین می‌پرید.تایید برنده شدن آنها توسط کل محله و آقای اشرفی که ناظم مدرسه بود و در محل زندگی می‌کرد،باعث شادمانیشان شد.چهره ی محمود درهم شد و با دار و دسته ش از کنارشان دور شدند.جایزه ی امسال به او،یاسر و یلدا رسید.نفری یک توپ والیبال هدیه‌ی برندگان امسال چهارشنبه‌سوری بود.برای علی همین پیروزی و چشمان خوشحال یلدا به هر هدیه‌ای ارجحیت داشت.

 

ویرایش شده در توسط Shahrokh
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...