Shahrokh✨ ارسال شده در دِسامبر 11 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 11 2024 نام رمان: دختر یلدا نویسنده: شاهرخ (م.م.ر) ژانر: عاشقانه خلاصه: در دل یک محله قدیمی و پر از خاطره، داستانی از دوستی، عشق و سوءتفاهم شکل میگیرد. شخصیتهایی که از کودکی کنار هم بزرگ شدهاند، در مسیر زندگی با چالشها و رقابتهایی روبهرو میشوند که رابطهشان را تحت تأثیر قرار میدهد. در این میان، رازها و حسادتها پیچیدگیهایی به داستان اضافه میکند و آنها را به تصمیمهایی مهم وادار میکند. داستان «دختر یلدا» روایتگر گذر زمان، دلبستگیهای دیرینه و تلاش برای جبران اشتباهات گذشته است که در نهایت فرصت تازهای برای وصل دوباره فراهم میآورد. مقدمه: آنگاه که تنها با دیدن رنگ چشمانت در دریای سیاه آن غرق شدم، دیگر نتوانستم خود را نجات دهم؛ با وجودیکه من یک غریق نجات خیلی ماهر بودم، اما نمیدانستم که تو دریای آبی نیستی که بتوان با آن مقابله کرد. تو دریای سیاه بیکرانی بودی که هیچگاه طعمهی خود را بعد مرگ به دست ساحل نمیسپردی. در دریای سیاه عشقت غرق شدم و با تو یلداهای بسیار را پاییزانه گذراندم. ناظر: @Nasim.M 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در دِسامبر 11 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 11 2024 (ویرایش شده) #پارت اول از بالای تپهی کوچک محله جستی پرید. یلدا هینکشون چند گام به جلو پرت شد. با شیطنت به قیافهی ترسیده و بامزهاش نگاه کرده، نیشخند زد. - وایوای! چه دخترک لوس ترسویی! کمکم گارد یلدا کوچولو از هراس به حرص تغییر کرد. - خودت ترسویی، تازهشم به یاسرمون میگم همش کرم میریزی و من رو اذیت میکنی. خب این رو نمیخواست که با دوست قدیمیش رو در رو شده، به خاطر خواهر کوچولوش دعواشون بگیره. درسته که سربهسر گذاشتن با این دختر بامزه رو دوست داشت و لذت میبرد؛ اما به خشم رفیق شفیقش نمیارزید. - خب حالا! قضیه رو جنایی نکن. کاریت نداشتم که، فقط یه هوی اضافی برات اومدم. یلدا چشم نازک کرده، دست به سی*ن*ه شد. - پس هیزمایی که قرار بود جمع کنی، چی شد؟ اگه تیم محمود اینا از مال ما بیشتر داشته باشن من میدونم و تو! ناخوداگاه حرصش گرفت و دندون قروچه کرد. - چیه دوست داشتی تو هم توی تیم محمود بودی؟ - نهخیر. من همونجاییام که یاسر هست، ولی یادت نره شب چهارشنبهسوری پارسال، اونا برنده شدن، چون هم هیزم و چوباشون زیاد بود هم آتیش اونا بیشتر گر گرفت. قبول داشت؛ اما محمود همیشه زرنگی و بدجنسی میکرد توی مسابقههای محلیشون. خودش با چشمهاش دید که توی چوبها بنزین ریخت تا شعلهها برسه به آسمون، با وجودیکه جزو ممنوعات مسابقه بود. زیر لب زمزمه کرد ولی به گوشهای یلدا هم رسید. - با جرزنی برنده بشی که مزه نداره! - من میخوام برنده بشم، حتی شده با جرزنی. چشمهاش از نوک کفشش بالا اومد و رسید به چشمای خیلی سیاهش. به نظرش از چشمهای یلدا مشکیتر توی دنیا وجود نداشت، یه جورایی چشم آهویی بود. همون آهویی که عکسش توی قاب روی دیوار خونهی یاسر و یلدا قرار داشت. - این سری ما میبریم، بهت قول میدم! اون هم بدون کلک. بدنش رو حرکت داد که به پشت تپه بره که دوباره به سمت یلدا چرخید و گفت: - یک عالمه چوب و شاخه جمع کردم، پشت تپهست. برو دنبال یاسر برگردیم پایین. محلهی زندگیشون خیلی جای باصفا و دوست داشتنی بود، با اهالی باحال. فقط شش سال داشت که پدرش به خاطر کار توی ماهیسرای محل به اینجا نقل مکان کرد. الان که یازده سالش بود، حتی یه روز از مناسبتها رو رضایت نمیداد که جای دیگهای برن. اهالی خیلی مقید بودن و همهی جشنها و اعیاد رو مفصل برقرار میکردن و کلی به اونها خوش میگذشت، مخصوصا شب چهارشنبهسوری که کلی شیطنت و بازی کرده و توی مسابقات مختلفش شرکت میکردن. صدای ترقه دستسازهای بچههای محل، کل فضا رو پر کرده بود. محله هر از چندگاه با نور فشفشهها منور میشد. پشتهای از چوب، شاخهی درخت و بوتههایی که جمعآوری کرده بودن، وسط میدون محله روی هم تلمبار کردن. این قسمت براش مهمترین بخش جشن چهارشنبهسوری بود. اینکه امسال بتونه آتیش شعلهورتری نسبت به بچههای دیگهی محله درست کرده، برق تایید و خوشحالی رو توی چشمای آهویی یلدا ببینه. - علی! دمت گرم، این بوتههایی که جمع کردی، خیلی زیادن. با وجود هیاهوی پیچیده، صدای تشویقگونهی رفیقش به جون و دلش نشست. - چاکریم داداش! ما اینیم دیگه. یلدا خودش رو به یاسر نزدیک کرد و مردد زبون باز کرد. - یاسر! ایندفعه ما میبریم دیگه. آخه لیلا همش واسم چشم غره میره. یاسر از بازوش گرفته، بیشتر اون رو به کنار خودش نزدیک کرد. - ولش کن دخترهی یخ رو! معلومه ما میبریم با این بوتههایی که علی جمع کرده. از تلفظ یخ که به لیلا نسبت داد، لبهای هر دو نفرشون به خندهی پت و پهنتری گشوده شد. لقب کاملا درستی که به این دختر لوس و پرافاده برازنده بود. - یلدا از پیش من جایی نرو، اون ور دارن کاربیت میندازن خطرناکه. چشمای زیباش که به تایید بسته و باز شد، با صدای بلند ترکیدن بمب دستساز همزمان شد. هر سه نفرشون هیجانزده تکون خوردن. - اوه... اوه... ببینید علی کوچولو چی کرده؟! محل رو بوته بارون کرده؟! از شنیدن حرفهای بیمزهی محمود که خودش رو کنارشون رسونده و قصد متلک و مسخره کردن داشت، صورتش درهم شد. - مهم اینه هر سال بدون کلک مسابقه میدیم، حتی اگه به جرزنها بازم ببازیم! - اگه اینجور واسه خودتون دلیل نیارین که از باخت هر سالهتون دق میکنین، علی کوچولو! قبل از اینکه جوابی دندونشکن بارش کنه، یاسر بود که به حرف آمد. - محمود معرکه نگیر! جوجه رو آخر پاییز میشمرن. خب یاسر از همگیشون دو سالی بزرگتر بود و همین باعث میشد که ازش حساب ببرن. مهدی مثل قاشقنشستهها خودش رو بین بحث اونا انداخت. - ولی بازم ماییم که امسال هم میبریم. ویرایش شده در اُکتُبر 29 توسط Shahrokh 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 (ویرایش شده) #پارت دوم جواب این رو که اصلا دلش نمیخواست بده. مهدی روان درست و حسابی نداشت و تا یکی به دو میرسید، قاطی کرده هر نوع فحش آبداری رو ردیف آدم میکرد. الکی بهش لقب مهدی خلی توی محل نداده بودن، البته لقب علی کوچولو که به خود او هم داده بودن، شاید مسخره بود و اون رو دستکم میگرفتن؛ اما هر چی بود از بعضی لقبها بهتر به نظر میرسید. تنها کسی که توی محله، لقب مسخره نداشت، همین یاسر بود که کل بچهها ازش حساب میبردن. نه تنها از لحاظ سنی، چون پسر خیلی مودب و بااخلاقی بود که کسی به خودش اجازهی بیاحترامی نمیداد. بوتهها به وسیلهی کاغذهای آتش گرفته، شعلهور شدن. حجم انبوه چوب و بوتهی امسال اونقدر زیاد بود که محمود با ریختن بنزین یواشکی هم نتونه پیشروی کنه. همگی بچههای محله ذوقزده شاهد این برافروختگی آتیش بودن؛ اما چشمای علی تنها چشمای هیجانی و پرشوق یلدا رو میدید که با لذت به آتیش گرگرفته نگاه کرده، دست میزد و با هیجان بالا و پایین میپرید. تایید برنده شدن اونها توسط کل محله و آقای اشرفی که ناظم مدرسه بود و توی محل زندگی میکرد، باعث شادمانیشون شد. چهرهی محمود درهم شد و با دار و دستهش از کنارشون دور شدن. جایزهی امسال به او، یاسر و یلدا رسید. نفری یه توپ والیبال هدیهی برندههای امسال چهارشنبهسوری بود. برای علی همین پیروزی و چشمای خوشحال یلدا به هر هدیهای ارجحیت داشت. *** توی حیاط بزرگ خاله رقیه، دورهمی دخترونهشون رو تشکیل داده بودند. هوای بهاری محل جون میداد با دخترها جلسه تشکیل بدی و از آرزوهای آینده رازگشایی کنی. مهشید از همشون چند سالی کوچیکتر بود ولی از همه هم ازدواجیتر و عاشقِ عاشق شدن! هر روز هم عشقِ زندگیش تغییر میکرد و ناگهونی از پسر سربهزیر محل میرسید به پسر شر و شیطون. - آقا من تصمیمم همینه، آخرش با سعید ازدواج میکنم و دوتایی میریم خارج! دخترها همگی به قهقهه رسیدند از دست شیطنتهاش و فانتزیهای باحالی که توی سرش میپروروند. زهره که روی صندلی چرخدارش مثل همیشه خانومانه نشسته بود، با لبخند رو به مهشید گفت: - بدبخت سعید پس، که مو توی کلهش نمیمونه اگه تو زنش بشی! در بچگی به بیماری فلج اطفال مبتلا شده بود ولی دلیل بر افسردگی و گوشهنشینیش نشد و از همون بچگی رابطهی خوبی با دخترای محل برقرار کرد و دخترا هم خیلی دوستش داشتند. آزاده با همان صورت بشاشش در ادامهی کلامِ زهره با خندهای ممتد، نظرش رو ایراد کرد. - همین الانشم کم مو هست بدبخت، وای به حالِ روزی که شوورت بشه! مهشید با لج دخترونه دست به سینه شد. - تو حرفی نداری یلدا خانوم که ریزریز فقط میخندی؟! فاطی از گوجهسبزهای درشت درون ظرفی که وسط دایرهی تشکیل شده توی حیاط گذاشته بودند، نامحسوس کش رفت و با چشمک گفت: - تنها دختری که تکلیفش توی جمع ما از بچگی معلوم بوده، یلدا بوده و بس! یلدا دست از خنده کشید و انکار کرد. - نه کی گفته؟! مژگان که پیش درخشان نشسته بود، کامل به سمت درخشان متمایل شد و با خنده گفت: - یلدا بر عکس تو کاملا قصد ادامه تحصیل داره فقط! صورت درخشان از برملا کردن رازی که تنها مژگان در جریان بود، گلگون شد و کتمان کرد. - من غلط بکنم، منم قصدِ تحصیل دارم! مهری دختر صبور گروهشون که بسیار درسخون و واسه معلم شدن از همون بچگی اشتیاق داشت، با تعجب پرسید: - توی پونزده سالگی فقط باید به درس فکر کرد! - پس چرا مهشید هنوز دوازده سالشه قصد عروس شدن داره؟! فاطی با خنده این حرف رو زد و با ملچ و ملوچی که از خوردن گوجهسبز راه انداخته بود، آب دهن بقیه رو هم راه انداخت. مهشید با لج ضربه دستی به بازوی فاطی کوبید و او در حالی که بازوش رو مالید ولی از حرف زدن پشیمون نشد. - من که مطمئنم علی کوچولو نمیذاره یلدا دیپلمش رو هم بگیره. کل جمع دوستانه از احساس عمیقی که علی نسبت به یلدا توی این سالیان زندگیشون تو محله داشت، کاملا آگاه بودند و تنها خود یلدا بود که بینشون خودش رو به بیخبری و ناباوری میزد، هر چند خوب میدونست که این محبت بیش از اونچه که نشان داده میشد، ریشهدار شده. مریم با حسرت لب زد. - فعلا که علی کوچولو سربازه و از محله و یلدا دوره! بسوزه پدر عاشقی! اعصاب یلدا متشنج شد، هم از ندیدن علی و دوریش از محله و هم از گیری که دخترها به او داده بودند. سعی کرد ادامهی سوتی که مژگان از درخشان گرفته رو بهدست آورده و ذهن دخترای جمع رو از خودشون دور کنه. - واستا بینم نکنه درخشان خواستگار داره؟! چشمای دخترها با تعجب روی درخشان گرد شد و طفلک معصوم رو توی منگنه گذاشتن که بدون زیرآبی رفتن جواب بده. - من چه بدونم فقط توی عروسی که هفته پیش رفتیم، پسر داییم انگاری ازم خوشش اومده و یه چیزایی به گوش مامانم رسیده و گرنه من تا الان این پسر دایی رو ندیده بودم. مژگان با خیالی آسوده چشم بههم زد. - این فامیلایی که با آدم رفت و آمد ندارن همیشه موردای خوبی واسه ازدواج در میان، از من گفتن بود! ویرایش شده در اُکتُبر 29 توسط Shahrokh 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در سِپتامبر 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در سِپتامبر 2 (ویرایش شده) #پارت سوم مژگان بمب انرژی گروهشون بود و بسیار خوش مشرب که شاید به خاطر اصالت آبادانیش بود که همیشه با همه میجوشید. درخشان با حرص پا شد ولی مژگان از اون هم زرنگتر بود و ضد حمله رو سریعتر آغاز کرد. دخترها با خنده به دنبالبازی درخشان و مژگان دور تا دور تک درخت درون حیاط نگاه کردند و زهره با بامزگی با صندلی چرخدارش به دنبال اونها افتاده بود. صدای در زدن باعث استاپ شدن هر سه نفر در سر جاشون شد. مهری از جا بلند شد و خودش رو به در حیاط رسوند. با باز کردن اون قامت علی که توی لباس سربازی کاملا مردونه شده بود، توی تیررس چشم همگی قرار گرفت. - سلام، ببخشید زنگ زدم جواب ندادین! مهری با خوشرویی با علی احوالپرسی کرد. - برقا رفته علی آقا! رسیدنتون به خیر. علی سرش رو بالا گرفت و همون لحظه چشمش به روی یلدا نشست که در حالی دستاش رو روی پاهای خمیدهاش گره کرده درست مقابلش روی قالی نشسته بود. دخترای دیگه به دایرهی نگاهش نرسید، چون وجود یلدا نگاه اون رو از هر چیزی توی عالم منحرف میکرد. چشمای درشت آهوییش کل نگاهش رو درگیر کرد و هر چی خون توی بدنش داشت جستی زد توی صورتش.انتظار دیدنش رو اینجا نمیکشید وگرنه خودش رو بعد اینهمه وقت به دیدن بدون آشفتگی اون آماده میکرد، هر چند به این مورد هم اطمینانی نداشت. آب دهانش رو قورت داد و به سختی منظورش رو رسوند. - مامان خونه نیست، گفتم شاید اینجا باشه! اتفاقا همین دورهمی به صورت زنونه داخل خونه نیز برقرار بود و منیر خانوم هم توی این جمع حضور داشت. - بله اینجان، الان خبرشون میکنم! مهری بدون بستن در به داخل خانه قدم برداشت و چشمای علی بدون اجازه روی یلدا تمرکز کرد که باعث توجهی یلدا و انحراف مردمک چشماش از سمت اون شد. واسه یلدا هم نگاه گرفتن از چشمای علی سخت بود ولی در حال حاضر دوست نداشت با این اتصال دوستاش رو بیش از گذشته کنجکاو کنه یا سوتی با تغییر رنگ چهرهش دست اونا بده، ولی دخترها با سوءاستفاده از این موقعیت، دو به دو شروع به درگوشی حرف زدن کرده و استدلالهاشون رو واسه همدیگه ابراز کردند که باعث هیجان بیموقع و استرس بیشتر روی یلدا شد. زیر نگاه دلتنگ علی به حال ذوب شدن افتاد و توی دلش دعا کرد، منیر خانوم هر چه زودتر واسه دیدار پسرش شتاب کنه. *** وقتی قشنگ روی شاخهی درخت جاگیر شد، کمرش رو تا جای ممکن خم کرد و دستش رو به سمت دستهای دراز شدهی یلدا کشوند. - از دستم بگیر و بیا بالا! وقتی چشمهای درشتِ ترسیدهش رو دید با اطمینان لب زد. - نترس، حواسم بهت هست! انگار این کلام مطمئنش دل یلدا رو قرص کرد که دست به دستش داد و با یک جهش از درخت بالا رفت. تا کنارش روی شاخه نشست با دیدن محله از اون بالا چشماش ستاره بارون شد. - وای چقدر قشنگه اینجا! از اینکه باعث حال خوش و شگفتزدگیش شده به خودش افتخار کرد و بادی به غبغب انداخت. - تازه میتونی با دستای خودت از رو درخت توت بچینی و بخوری. کمی خم شد و چند تا دونه توت چید و گذاشت توی دستهای یلدا. اون هم به توتهای درشت سفید درون دستش نگاه انداخت و گفت: - حالا میفهمم چرا شماها اینهمه عاشق بالا رفتن از درختین. میخواست از اکتشافاتش برای یلدا سخنرانی کنه که صدای هراسون یاسر که کنار درخت ایستاده و سر به بالا گرفته بود، مانعش شد. - یلدا چطوری رفتی اون بالا؟! قبل اینکه به توجیه یاسر لب باز کنه، خود یلدا با شعف پاسخ داد. - علی کمکم کرد داداش! این بالا خیلی باحاله، تو هیچوقت راضی نشدی من رو هم بیاری. یاسر با حرص دندونهاش رو به روش نشون داد. - علی اگه یلدا بیفته من میدونم و تو! سریع به دفاع از خودش پرداخت. - نه داداش، حواسم جمعه! زیادم نبردمش بالا همین اولین شاخهایم خب! وقتی توی حموم به این خاطرهی نه چندان دورش فکر میکرد، گل از گلش شکفت. اینکه یلدا خیلی از اولینهاش رو با وجود اون تجربه کرده بود، براش هم خوشحال کننده و هم پیروزمندانه بود. قطرههای آب روی تن و بدن خستهش مینشست و چشمای سیاه پر حرف یلدا که امروز توی حیاطِ خاله رقیه شاهدش بود، قلب دلتنگش رو دلتنگتر میکرد. ریزش آب به روش اون رو به یاد تابستونهای محل و تفریح دستهجمعی بچهها کنار رودخونه مینداخت. یلدا کوچولو از اومدن توی آب هم هراس داشت و هر وقت با یاسر میومد، بیرون از آب روی تختهسنگ بزرگ مینشست و آب بازی بچهها رو تماشا میکرد. توی آب تموم حواسش جمع یلدا بود که با نگاهی حسرت زده به تکاپوی بچهها چشم دوخته بود. فاطی و مژگان به سمتش اومدند و طبق روزای قبل بهش اصرار کردند. - بیا بریم توی آب نترس یلدا! دست دراز شدهی فاطی رو با هراس پس زد. - نه من از اینجا نگاتون میکنم. مژگان با خنده گفت: - نگاه خشک و خالی به اندازه آب بازی کیف نمیده ها! از پسش بر نیومدند و رفتن دنبال بازی خودشون. شیرجهی دیگهای توی آب زد و وقتی سرش رو بیرون از آب درآورد، محمود و مهدی رو دید که کنار یلدا ایستاده بودند. سر چرخوند و یاسر رو ندید. شاید باز رفته بود توی کانال شنا کنه که عمق بیشتر داشت و شنا توش یه مزهی بهتری میداد. - نمیخوام من از آبتنی خوشم نمیاد. ویرایش شده در اُکتُبر 29 توسط Shahrokh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Shahrokh✨ ارسال شده در اُکتُبر 29 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در اُکتُبر 29 (ویرایش شده) #پارت چهارم حواسش جمع یلدا و صحبت ناراضیش با اون دو عضو پلشت محله شد. - دختر نباید ترسو باشه، الان کل بچهها داخل آبن. مهدی خلی هم با اون هیجانی حرف زدنش که باعث میشد کلی آب دهانش بپاشه بیرون، ادامهی حرف محمود رو گرفت. - رودخونه عمقی نداره که بترسی، نترس غرق نمیشی! و با قیافه مسخرهش شروع کرد به قاهقاه خندیدن! به سمتشون شروع به شنا کرد تا این مگسهای مزاحم رو از گل زندگیش دور کنه که هنوز نرسیده با نگاه مشکوکی که بهم انداختن از دست و پای یلدا گرفتن و اون رو انداختن توی آب. درست که آب زیاد عمیق نبود ولی با این طرز انداختنش و شوکی که به اون وارد شد رفت زیر آب. نفهمید چطوری به سمتش پرید و از زیر آب کشیدش بالا! هنوز هم اون نگاه ماتش توی نظرش تازهست. تا یلدا رو به تختهسنگ نزدیکشون رسوند و روش نشوند، با خشم به سمت اون دو نفر مردم آزار دوید. - مگه مرض دارین عوضیا! مشت رها شدهش به گونهی محمود نرسیده، بچهها جداشون کردن و نذاشتن دق دلیش رو سر اون دو تا خالی کنه. اون دو تا هم احتمالا قبل از فهمیدن و دخالت یاسر، صحنه رو ترک کردن ولی هنوز خندههای مورددار یاسر که به سمت یلدا حواله میشد، توی سر و گوشش پیچ میخورد. دوباره به سمت یلدا برگشت و نفس زنون به چهرهی خیس وحشت زدهش نگاه کرد. - نترسیدی که! چیزی نشد! یلدا پلک زد و یه قطره اشک از چشمش پایین افتاد ولی اون سریع دستش رو گرفت و با تاکید گفت: - نباید پیششون خودت رو ضعیف نشون بدی که بخوان اذیتت کنن. الانم اگه به من اطمینان داری بذار بیارمت توی آب تا بدونی هیچ ترسی نداره. فکر نمیکرد این دو تا کلوم حرفش اینجوری روی دختر کوچولو تاثیر بذاره که اون یکی دستش رو هم خودش بذاره توی دستش و اجازه بده که با هم وارد آب رودخونه بشن. جالب بود که بعد چند دقیقه کلا ترسش ریخت و کمکم با آب آشتی کرد. از اون روز به بعد یلدا با دخترای محل توی آب بازی هم شرکت کرد و دیگه یادش نموند که یه زمونی از رفتن توی آب واهمه داشت. دستی به روی صورتش کشید که بر اثر برنامههای صبحگاهی پادگان، آفتاب سوخته شده بود. بعد تموم کردن سربازیش قصد داشت واسه دانشگاه خوب درس بخونه و شیلات قبول شه تا بتونه توی ماهیسرا کنار باباش به کار مشغول شه، اما خیلی دوست داشت اول از یلدا خیالش راحت بشه که این مدت رو براش صبر میکنه. اون یلدا رو از همون بچگی فقط برای خودش میخواست و میدونست که یلدا هم کاملا از نیت قلبیش باخبره. کاش این چند سال زود بگذره و اون هم به آرزوی دلش برسه و یلدا سهمش تا دیگه شبها بدون کابوس از دست دادنش سر به بالین بذاره. قبل رفتن به سربازی وقتی با کلی کشیک دادن تونست اون رو توی کوچه پشتی خونشون غافلگیر کنه تا بهش نزدیک شه، دختر کوچولو که دیگه داشت واسه خودش خانومی میشد، کلی سرخ و سفید شد و سرش رو انداخت پایین. خودش رو به سمت یلدا کشوند و در حالی که به چهرهی زیبای خجالت زدهش نگاه میکرد با کلی حسرت و دلتنگی لب باز کرد. - یلدا هفتهی بعد باید برم شیراز چون آموزشيم اونجا افتاده. یلدا بدون اینکه سرش رو بالا بگیره، جوابش رو داد. - آره خبر دارم، خاله منیر به مامانم گفته بود. لبخند زد، با وجود استرسی که از پیدا شدن کسی توی خلوتشون داشت. - دلم برات تنگ میشه، فقط میخوام این مدت که نیستم بدونم تو هم منتظرم میمونی. اینبار سرش رو بالا گرفت و شرارههای آتشین سیاهش رو به چشمای غم گرفتهی پسرِ دلتنگ هدف گرفت. - به سلامتی بری و برگردی. جوابش این نبود، پس با اصرار تکرار کرد. - هستی تا بیام مگه نه؟! کمی لبهای یلدا کش اومد ولی از پهن شدن بیشترش خودداری کرد. - من هنوز کلاس اول دبیرستانم، کلی باید درس بخونم. بیربط جواب داد ولی هم دلش گرم شد و هم لبخند راحتی روی لبهاش نقش بست. خوبه که دختر کوچولو فقط به فکر درس خوندنه و به چیز بیشتری دل مشغولی نداره، همین خیالش رو جمع کرد که با فراغِ خیال به سربازیش برسه. وقتی از حموم اومد بیرون به تدارکات مامانش روی میز نگاه کرد که انواع و اقسام خوراکی رو واسه تک پسرش مهیا کرده. یک لحظه یاد دستبند چرم بافته شدهای که از مرتضی توی پادگان بافتش رو یاد گرفته افتاد که چطوری به دست صاحبش برسونه؟! کاش که خوشش بیاد و بتونه خودش اون رو به دور مچ قشنگش بندازه. ویرایش شده در اُکتُبر 29 توسط Shahrokh 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.