یگانه جان ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: دسیسه بازی نویسنده: @یگانه جان ژانر: جنایی، تراژدی، عاشقانه خلاصه: سیماودوستانش پس ازکلی دنگ وفنگ توبهترین دانشگاه دولتی تهران قبول میشن ویکخونه اجاره میکنن ولی پس ازمدتی متوجه مرگ مشکوک صاحبخونه میشن و به دنبال آن... اینکه اون مرگ مشکوک چه ربطی به ایندخترا داره؟ یاچرا دخترا دخالت میکنن تواین جریان؟ جز جدانشدنی رمانن وبایدخوند. هدف: بدترین آدمها اونایی هستن که میدونن روی چی حساسی ودقیقا همون روانجام میدن .. مقدمه: مهم نیست که حال دلت خوب باشدیانه، مهم نیست که قلبت راتسخیرکرده اند، مهم نیست که توسرگرمی بیگانه هاشدی، مهم این است که عروسک گران قیمتی باشی، فقط وفقط عروسک بودنت مهم است وبس، ولی من عروسک نیستم! ناظر: @Mobina_sh صفحه نقدوبررسی ویرایش شده 2 دی، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویرایش خلاصه واسمرمان 22 1 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر کل ✯ [email protected]✯mah✯ ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مدیر کل ✯ اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 14 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) گالری شخصیتهای رمان دسیسه بازی ! تیزر کوتاه رمان دسیسه بازی ویرایش شده 13 دی، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان 9 1 1 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول: سیما: باخسته نباشیداستاد کلاس پایان یافت. درس زبان انگلیسی داشتیم، آخه خداوکیلی زبان عربی چه ربطی به فیلمنامه نویسی داره، یااین زبان انگلیسی، عجیبت خلقتی دیدم دراین دشت، که فیلمنامه نویس پی عربی میگشت. دفترکلاسورم روبستم وتصمیم گرفتم تابرای خوردن یک خوراکی خوشمزه که عاشقشم منظورم باقلواست باسانازوساراوسحربه کافهتریا بریم، ازسرمیزبلندشدم که باپشت پایی که آقای دریاب ( دیوید دریاب یک پسره قدبلندوچهارشونه ومزه پرون باچشمان سبزرنگ وپوست سفیدوموهای بور هست) زدباسرنزدیک بودزمین بخورم، به سختی تعادلم روحفظ کردم وگفتم: - متاسفم واقعابرات! پوزخندی زدوگفت: - انقدرمتاسف باش تا جونت بالابیاد! صدای قهقهی دوستاش وخودش بانگاه حرصی من هوارفت، خواستم ازکنارش بیتوجه ردبشم که گفت: - اگه بازم خودشیرینی کنی تلافی میکنم. لبخندحرصی زدم و سری تکون دادم وگفتم: - مریض! کیفم روبرداشتم وباعصبانیت ازکلاس بیرون زدم، سانازکه سمت راست من ایستادهبودونظارهگراین اتفاق بود، ابروهایش رودرهم کشیدوسمت دیویددریاب قدم برداشت وگفت: - دفعهآخرت باشه که مظلومگیرمیاری واینطوری اذیتش میکنی، وگرنه... درست همون لحظه دیویدباچشمای سبزرنگ نافذش زل زدتوچشمای سانازوگفت: - وگرنهچی؟ صدای مکالمهاونهاروشنیدم، برای همین به سرعت خودم روبه اونجارسوندم وگفتم: - بسهدیگه! سانازمن وکیلنخواستم پس کاری نداشته باش. نگاهی به دیویدانداختم وگفتم: - جواب شماهم باشه برای وقتی که سمیرابیادبرای تحقیقات! هردوی اونهاساکت شدن وبه من نگاهی انداختن، ماتشون برده بود، انگارفکرنمیکردن که من هم چنین زبونی داشته باشم. کلاسهای سانازو سحرساعتهاش یکی بودولی من وسارا همیشه چندواحداضافه تربرمیداشتیم. چندروز دیگه بایدکنکورمیدادیم زحمتهای سه سال درس خوندنمون اونجا مشخص میشد. من وساراهمیشه تودرس وکارجدیترازبقیه بودیم واین چندوقت هم حسابی سرمون شلوغ شده بود، طوری که بعضی اوقات مجبوریم ازخوابمون بگذریم ونهارمون روهم توکلاسای تست بخوریم ولی این سارای ذلیلمرده همش به جون من غرمیزنه، بعضی اوقات دلم میخوادبگیرم بزنمش به دیوارو دونهدونه موهاش روبکنم تاانقدر رواعصاب من دوی ماروتن نره، اوه اوه چه خشن شدم، خودم خبرنداشتم. واقعااصلاچرامن بایدساعتکلاس هاروبه این سه تااسکل میگفتم؟ فکرکنم اونروز انقدرحالم دست خودم نبوده که نفهمیدم چی گفتم. به خودم که اومدم دیدم روبروی استادنشستم وبهش زل زدم، هی بلندی کشیدم که کل کلاس ازخنده رفت توهوا. استادمهرانفر خندهای کردوگفت: - درسته که خانم احتشام من زیباوجذاب هستم ولی ازنظرم بهتره حواستون به درس باشه تایک وقت بهجای قبولی توکنکور ردنشی. پشت چشمی براش نازک کردم وتودلم گفتم اگه من رتبم زیرهزارنشه، از سگ کمترم، حالاببین، ایشش. وسط درس استاد داشت میگفت بعضی اعداد توعربی مثل ده بیست وسی چهل هست، ده، بیست، سی، چهل، پنجاه، شست، هفتاد، هشتاد، نود... سانازیکدفعه خندهای کردوگفت: - صداستاد! من اومدم بیام؟ قهقهی من وبقیهی بچهها به هوارفت، قیافهی استادمهرانفر دیدنی بود، دندوناش به هم سابیدهشد، دستش رومشت کردکه بزنه به دیوارولی دستش دردگرفت، ازاون طرفم نشست روی صندلی یکدفعه افتاد. یک بلم بمبشویی شدکه نگو، نه ماونه بقیه نمیتونستیم خودمون روکنترل کنیم، تازه همهی اینهابه کناریکی ازدخترای کلاس اسمش مرینازهست ازجاش بلندشدوباتمسخرگفت: - اینم ازدردسرهای خوشگلی وجذابیتتونه استاد! بااین حرفش تیرخلاصی رو زد، بلندشدکه درس بده ولی یکدفعه وقت کلاس به پایان رسیدوهمه ازکلاس خارج شدیم، نگاه نفرت آمیزاستادروی من موند، بااشاره بهم فهموندکه آدمم میکنه. تقصیر من نبودخو، خودش الکی ازخودش تعریف کرد، ایش، شالم که روی سرم جابهجاشده بود رومرتب کردم وازکلاس زدم بیرون. بادیدن یکتا دختر روبروم که داشت ازکنارم ردمیشد لبخند خبیثانهای زدم، یکتا یک دخترمظلوم وآروم ودرسخون بودکه فقط به کارخودش حواسش بودواهمیتی به بقیه نمیداد. منهم بدم نمیاومدبازدن یک پشت پایی حالی ازیکتابگیرم، زمین موزاییک بودوهنوزبه خاطرتمیزی نظافتچی خیس بود، لبخندی خبیثانه زدم وپاهایم رو درازکردم. ناظر: @سرونوفیل @همکار ویراستار @نارسیس بانو.arabzade. @Gh.azal. @S.malkzad. @m.azimi. @Elaha. @Paradise. @Habib. @الناداداشیان ویرایش شده 1 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان کامل کردن 17 2 3 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم همیشه خیلی دوست داشتم اذیتش کنم، برای همین مثل دیویدیک پشتپایی انداختم که سرش به جلوپرتاب شدودردگرفت، به سمت من برگشت وسرش رومتاسفبارتکون داد، پوزخندی زدم وگفتم: - الان ناراحت شدی؟ آخی! زیرلب کمیغرغرکردوگفت: - نه عزیزم چرابایدناراحت بشم؟ ازهرکسی اندازهی شعورش توقع میره، فعلا. صورتم قرمزشده بودازعصبانیت، میخواستم درحدمرگ بزنمش دخترهی آشغال رو! اومدم اعصابش روبهم بریزم اعصاب خودم روبهم ریخت. دستهام رو مشتکردم که بزنم تودیواریکدفعه مریناز باعشوهوتمسخرگفت: - عهبچهها! استادمهرادآریافردوم، بعدباانگشتش بهم اشاره کردوهمه خندیدن. بایاداتفاقی که سرمهران درآوردیم لبخندی زدم و چیزی نگفتم، مرینازیک دخترقدبلندولاغربود، لاغرکهچه عرض کنم بیشترشبیه چوب خشک بودکه بهش لباس آویزوون کردن، چشمای تقریبادرشت ومشکیای داشت و همیشه ناخنهاش لاک زده ومرتب بودو کفشهای پاشنه بلند دهسانتی میپوشید، انگشتهاش رومواقع صحبت کردن تاب میدادولبهاش روغنچه میکرد. باباش هم فوقالعاده خرپول بودویک دانشگاه رونصف پولش میتونستن بخرن، مرینازودیویدخواهروبرادربودن، که من ازجفت اینها خصوصا دیویدحالم بهم میخوره. سانازوسحروساراهم بلافاصله توکلاس اومدن که وسایل مون روجمع کنیم وبریم. درحال خارجشدن ازکلاس دیویدآخرین زهرخودش روهم ریخت، کلاامروزحسابی مایع شده بودچون نتونسته بودکاری کنه. روبه همهی بچهها باصدای بلندی کردوگفت: - میخوام کشفجدیدی که کردم روبهتون بگم! همه نگاههامتعجب به سمتش برگشت که ادامه داد: - خب ببینیدازاونجایی که هم من وهم شما همهرو خوب میشناسیم وخصوصا خانم سیماسماواتی رو قصددارم بگم که خانم سیماسماواتی آدم نرمالی نیست. همه زدن زیر خنده ونگاههاسمت من هجوم آورد، منم باپوزخندی گفتم: - میترسم اینهمه فکرکردی، مغزت بترکه، داداش توفکرنکردههم همون نابغه هستی، به جون خودت نه به جون مرینازکه برات بمیره الهی، عمرا اگه بچههامیتونستن به این خوبی درموردمن اطلاعات جمع کنن. کم نیاورد و بازباهمون لحن مسخرش گفت: - البته اینکه صددرصد، بالاخره به اندازه پولی که واسه تغذیه هرکس خرج میشه، کسی که پول نداره نمیتونه چیزی بخوره هوشش هم بالانمیره وفسفورنمیسوزونه. نیشخندی زدم وابروهام روبالا انداختم وگفتم: - اون که صددرصد! ولی این برای شمایی که بابات حتی حاضرنیست شهریهی کلاسهاتون روبده وفقط پول روپول میزاره وجمع میکنه فقط صدق نمیکنه. چشماش ازفرط تعجب گردشدو لبخندروی لبش محوشد که ادامه دادم: - آره آقای دیوید دریاب مابه اندازهی شماپولدارنیستیم ولی هم بهترازشما میخوریم وهم بهترازشمامیخندیم. دیویدفقط نگاهم کرد،خواست جوابم رو بده که باتمسخردستی به نشونه بای بای من رفتم براش تکون دادم وبه سرعت ازکلاس بیرون زدم. میدونستم که اگربمونم حسابی خیت وضایع میشم، من وسانازوسحروسارابه سرعت ازکلاس بیرون زدیم. درراه ازشانس خوب خوبمون با استادآریافربهم خوردیم وتمام برگههای پوشش ریخت، بادیدن چهرم پابه فرارگذاشتم ویک لنگه ازکفشم افتاد، دیگه برنگشتم که برش دارم. دیدم کفش روبرداشت ودارع دنبالم میاد، من هم فقط میدویدم وبایک لنگه کفش ازاونجازدم بیرون واستاد دنبالم میاومد، سریع پریدم توماشین وسوئچ روچرخوندم وماشین رو روشن کردم وحرکت کردم. اگه بگم اون موقع حس سیندرلا روداشتم واستادمهران آریافر رو پرنس دیدم دروغ نگفتم، فکرکن استاد آریافربیادتوکل موسسه اعلامیه بده که پای هرکسی که داخل این کفش بره همسرمن میشه. بافکری که راجب استادتوسرم افتادخندم گرفت آخه اون میخوادسربه تن من نباشه چه برسه به اینکه شاهزادهی براسب سفیدمن باشه. آخ! الان یادم افتادکه بچههارو جاگذاشتم، حتماباپوست کن پوستم رومیکنن. ناطر: @سلنوفیل @Gh.azal. @Ghazal. @نارسیس عرب زاده. @آتنا شکاری. @کروئلا. @یگانهای. @Faezhe ویرایش شده 11 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان 14 3 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم باسانازتماس گرفتم وبهش گفتم امروز نتونستم براشون صبرکنم، هرچندکه باکلی فحش پذیرای حرفهام شدولی اشکال نداشت، حداقل باعواقب جانی طرف نبودم. خسته وکوفته راهی خونه عمو اردلان شدم، ساعت تقریبا حدودای دونیم ظهربود، باکلی سلام وصلوات زنگ روزدم که ساحل جواب داد: - بله بفرمایید! خودم رو ازپشت قایم کردم وصدام روکمی زنونه کردم وگفتم: - ببخشیدبرای تحقیقات مزاحمتون میشم! ساحل کمی مکث کردوگفت: - ازکی؟ درحالی که سعی داشتم نخندم خودم رونشون دادم وگفتم: - ازسیماخانم! ساحل گمشویی گفت دروبازکرد( کلابچم عاشق خواستگاروایناست) ازدرخونه واردشدم، چشمم به سبحان افتادکه بالبخندمسخرهای به تلویزیون خیره شده بودو داشت پلی استیشن بازی میکرد، نگاهی به ویلا انداختم متوجه تغییراتی که توش شده بودشدم، چندتامستخدم باروپوشهای سفیدمشغول رنگکاری شده بودن. پلههارنگ سفیدگرفته بودن واتاق هارنگ کاری شده بودن، بوی رنگ بدجور توی بینیم پیچیدکه دماغم روگرفتم، باسرفههای پشت سرهم راهی اتاقم شدم. دیدم تمام وسایلم ازاتاق بیرون انداخته شده وعمواردلان باقیافهای درهم کشیده روبروم ایستاده؛ خواستم وارداتاق بشم که لای چهارچوب در ایستادوخندهای کردوگفت: - کجا؟ نفسم روبه زورقورت دادم وگفتم: - داخل اتاق! عموابروهاش روبالاانداخت وگفت: - نچ نمیشه! خودم رو توی بغلش انداختم وگفتم: - توروخدا! عموجونمی عمواردلان توبغلش فشارم دادوگفت: - دخترخوب! دارم اتاقت رو تغییرمیدم! معنی این حرفش روخوب فهمیدم این معنیش این بودکه امشب بایدتوانباری بخوابم. دستش روگرفتم وگفتم: - عموجونم! من مگه چکارکردم؟ من رو دوست نداری عمو؟ عموکمی جلواومدوزیرچونم روگرفت وبالا آوردوگفت: - چراسربه سراین دیویدومرینازمیزاری؟ هیچی نگفتم وسرم روانداختم پایین که ازپلههاخارج بشم که عمو باصدای بلندی گفت: - کجاعزیزم؟ کجاداری میری؟ جوابی بهش ندادم وازپلههاپایین رفتم، ساحل بادیدن قیافه دمغم دستم روگرفت وکنارخودش نشوندوگفت: - کشتیهات غرق شدن؟ سرم روتکون دادم وحرفی نزدم که سبحان بالبخندی شیطنت وارگفت: - نبابا! ناخدای کشتی داشت غرغش میکردتودریا! بالشت روبه سمتش پرت کردم، که توهواگرفتش وپرتش کردتوصورتم، کوسنهای رومبل رویکی یکی به طرفش پرت کردم ومیخندیدم. سبحان اومدمن روبایک ضربه نشوندکنارخودش ویک خیارپوست کندو گذاشت تودهنم. داشتم خفه میشدم، خواستم اون دستم روبیارم بالاکه سبحان جفت دستهام روگرفت وخیارروکردتودهنم. باچشمام بهش التماس کردم که دستهام رو ول کنه وخداییش هم دلش به حالم سوخت داداشی خودمه، خیارروازدهنم درآوردوخوردش. ساحل ازپشت یک پارچ آب روی سبحان خالی کردوخلاصه انقدرگفتیم وخندیدیم که یادم رفت دعوام باعمو رو! شبهم عمواردلان بهم اجازه دادن تواتاق سبحان بخوابم چون اتاق من داشت تمیزکاری ورنگ کاری میشد. @ساتوری. @Gh.azal. @روژینا مرادی. @خلناز. @K.A. @مانش Mansh. @آتنا شکاری ویرایش شده 12 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان کامل کردن 14 2 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 11 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم - سیما؟ - جان دلم داداشی؟ - میگم به نظرت سهیل برمیگرده ایران زودنیست؟ رنگ از رخم پرید، لبخندروی لبم ماسید، آخه الان چه وقت برگشتن بود، ابروهام رو باتعجب بالادادم وگفتم: - جانم؟ قراره برگرده؟ یاموسیپیغمبر! سهیل خندهای کردو گفت: - سهیل برادرمونه سیما، غول دوسرشاخ که نیست! لبم روکج کردم وبالوسی مخصوص به خودم گفتم: - سبحان جونم! بوخودا تایک هفته لباسهاتومیشولم، بوخودا خودم جولابات ومیشولم وبومیتنم، فقط تولوخدا نزال سهیل تاکنکولم بلگلده! باچه داداچی خوفم؟ سبحان داشت ازخنده منفجرمیشد، صورتش ازخنده سرخ شدهبود، روی زمین افتاد، شکمش رو ازخنده گرفته بودوغلط میخوردو خداخدا میکرد، تاحالاسبحان رو ندیده بودم، اینطوری بخنده! ازروی مبل بلندشدم ودستم رو روی کمرسبحان گذاشتم وباهمون لوسی گفتم: - لوپیشنهادم فک تن، باچه؟ حالابیا بلیم شام بخولیم داداچ خوبم! سبحان به زورجلوی خندهاش روگرفت وبلندشد وباهم سمت میزشام رفتیم، سرمیزشام سبحان بادیدن من مدام میزد زیرخنده، کلا این بشرعقل وبره درستی نداره! بیچاره اونی که زن سبحان میشه. عمواردلان هم بادیدن حرکات سبحان کمی عصبی شدو دستی به ریشهای بلندش کشیدوگفت: - این سبحان چش شده؟! چراسیماهروقت تورومیبینه لب به خنده بازمیکنه؟ نیشم شل شدولبخنددندوننمایی زدم وگفتم: - عمواردلان جونم! (این جونم روطوری باتشدیدتلفظ کردم که سبحان دوباره خندش گرفت) من اینطوری بهت بگم که اگر خودم به شخصه یک تاریخدان بودم این سبحان روبه دلیل نداشتن مطابقت باعقل کاملا ردمیکردم! عمواردلان باشنیدن این حرفم خندیدوهیچی نگفت، سبحان هم مثل بچه مثبتها ازترس عمو برای اینکه نخنده تاآخرشام سرش رو پایین انداخته بودوبهم نگاه نمیکرد. دوباره کمی که ازغذاخوردنم گذشت، عموروبه من کردوگفت: - راستی! نتایج کنکورت کی میاد؟ خندهی ریزی کردم وحرفی نزدم، عموجان هم خودش متوجهاین شدکه علاقه ای به بحث ندارم! آخه همیشه بحثهای کنکوربه سهیل ودعواوکتککاری ختم میشد. سهیل برادربزرگترمه، خیلی غیرتی وسختگیره برعکس سبحان که فداش بشم به هرچی بیخیال وروشنفکره گفته زکی! سهیل انقدر روی من حساسه کهاگربفهمه هنوز بادیویدومریناز کل میاندازم جنازهام رو بایدازقبرستونا پیداکنید! بهخاطرهمینهم دستوپام برای کلانداختن وجواب دادن مرینازودیویدکثافت! بستهبود، دیوید دوست برادرمه یاخدا تمام اینهارو به داداش میگه! بعدازشام برای جمعکردن میزبلندشدم و وسایل رو برداشتم، که ساحل کنارم اومدوباهم مشغول شستن ظرفها شدیم! موقع ظرفشستن هم بههم کف پرتاب میکردیم ومیخندیدیم، بیشعوربالیوان آب یخ رو ریخت سمت من، منم بادستکشهای کفی صورتش روکفی کردم، آب ریختم سمتش واونم کف پرتکردتودهن من ومنم همینطور. ناظر: @سلنوفیل . @K.A. @مانش Mansh. @Gh.azal. @روژینا مرادی. @Sogandnamgo. @Elaha. @NAEIMEH_S ویرایش شده 12 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان 12 3 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 12 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پنجم ظرفهارو که شستیم کلافه دستکشهارو ازدستم درآوردم وبه سمت سینک پرت کردم، هرچی ساحل من رو صدامیکرد، جوابش رو نمیدادم، اصلا دلم گرفته بود، چراسهیل میخواست برگرده؟ رفتم داخل اناق سبحان، اتاق سبحان دیوارهای طوسی خوش رنگی داره ویک میزتحریرطوسی رنگ هم اون ته اتاق گذاشته شده، قاب عکس زیادی روی میزسبحان گذاشته شده بود. عکس وسطی که روی میزتحریراتاق سبحان بود، عکس مامان وباباوخودش و سهیل ومن بود، یک باغ بزرگی بودکه دورتادورش رو میزوصندلی چیده بودن، بابا باچشمان آبی رنگ وخوشگلش داشت به دوربین نگاه میکرد ویک کت وشلوارسفیدرنگ پوشیده بود؛ روی یک تختهی سنگ ایستاده بودو مامان هم کیف مشکی مجلسیاش رو توی دستاش انداخته بودو باچشمان خوشگل وسبزرنگش به دوربین نگاه میکردوپوست سفیدی داشت و همچنین دست بابا روگرفته بودولی نشسته بود، سهیلخان اخموهم، مثل همیشه باساعتش خودنمایی میکردواخمهاش درهم بود، ولی ازحق نگذریم سهیل شکل بابابود، سبحان هم دستش رو توی موهای خوش حالتش کرده بودو نیشش بازبود، منم که کلاکپ مامان ساریناهستم که ازخوشگلیم هرچی بگم کمگفتم و بالبخندملیحی که برلب داشتم، پاهام رو روی هم انداخته بودم، باچشمان سبزرنگم به انگشترم نگاه میکردم. بادیدن این عکس ویادآوری خاطرات گذشته آه ازنهادوجودم بلندشد، خودم رو روی تخت سبحان انداختم ودستانم رو زیرسرم گذاشتم وبه سقف خیره شدم وباخودفکرکردم که : - چرامامان وباباازهم جداشدن؟ چرامامان من رو توی اون سن تنها گذاشت وحضانت من رو به باباداد؟ چراوقتی بابامیرفت دنبالش وبهش التماس میکردبرگرده برنگشت؟ چرا بابادیگه مثل قبل عموبهادر رو دوست نداره؟ البته خدایی هم بخوایم بگیم عموبهادر خیلی، خیلی که نه اصلادوست داشتنی نیست، بعضی وقتها آرزوی مرگش رو دارم. ابروهام رو بالاانداختم وازروی تخت بلندشدم سمت لبتاپ سبحان رفتم تاروشنش کنم که یکدفعه سبحان دیوونه وار، باموهای درهم ریخته به اتاق اومد. بااومدن سبحان سهمتر ازجاپریدم وجیغ کشیدم، خیلی ترسیدم، سبحان اشاره به گوشی که تودستش بودکرد، بعدصداروگذاشت رواسپیکروگفت: - خب! بگو جانم سهیل داداش! صدای عربدهی سهیل اونطرف خط پیچید: - سیما!مگه بهت هشدارنداده بودم سمت دیویدومریناز نری؟ چرا انقدرلجبازی تو دختر؟ پوزخندی تمسخرآمیز زدم و گفتم: - خیلی پروویی سهیل! مگه من کاری به اون دیویدعوضی واون آبجی ازدهن فیل افتادش دارم؟ هان؟ توکه نیستی ببینی هرروز برام پشتپایی میگیره وباکله دوبارخوردم زمین وقاه قاه میخنده، توکه نیستی ببینی بهم بگه تو نرمال نیستی ومشکل داری، فقط بلدی عربده بزنی درسته؟! صداش روکمی پایین آوردولی عصبی گفت: - باران من عاشقتم خواهری! دوستت دارم خواهرقشنگم! میدونم دیویدوخواهرعوضی ترازخودش دست خالی نیستن ولی من چیزی میدونم که تونمیدونی! باشه؟ لبخندی زدم وبه آرومی گفتم: - باشه! سهیل جان منم دوستت دارم. ازپشت تلفن دوباره صداش روشنیدم ولی اینباربه حالت تمسخرکه گفت: - توخیلی دوست داری برگردم؟ اینهم بهخاطردوست داشتنته؟ چیزی نگفتم که دوباره ادامه داد: - خان عموداره برمیگرده سیما، بهخاطرهمین هم دارم میام! نفسم توسینهحبس شدکه بریده بریده گفتم: - عموبهادر؟ نه؟ نه سهیل من اینرو نمیخوام! بابوق ممتدگوشی به خودم اومدم، نگاهم به سبحان افتادکه میخندید، لبم روگازگرفتم وگفتم: - مرض! خنده داره؟ صداش رو دخترونه کردو ادام رو درآوردو گفت: - مرض! خنده داره؟ حرصیشدم وگفتم: - عه سبحان؟ بازبالحن زنونهاش گفت: - عه سبحان! ناظر: @سلنوفیل . @مانش Mansh. @ساتوری. @روژینا مرادی. @Gh.azal. @Tannaz Zare. @کروئلا. @خلناز. @Fateme Cha ویرایش شده 12 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان جزئیات 9 3 1 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 12 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ششم ازدست سبحان حرصی شده بودم، آخه این چه وضعشه؟ چرا اینطوری کردبامن؟ تاشبهم بهش محل ندادم، چون حس میکردم که بهم رودست زده! نیمههای شب بود، تقریباً ساعت یک و دوشب که باصدای زنگ موبایل ازجابلندشدم وباصدای خمارآلودی که هنوزچشمهام بازنشده بودگفتم - هان؟ ها؟ چیه؟ صدای جیغ جیغوی ساراتوگوشم پیچیدکه گفت: - وای سیما! قبول شدیم بارتبهی زیرهزار! دستم روجلوی دهنم گرفتهبودم وهمونطورکه خمیازه میکشیدم گفتم: - که چی؟! سکوتی پشت خط بین من وسارابرقرارشد، یکدفعه متوجه حرفش شدم وباخندهی بلندودادگفتم: - جدی؟ نگوتهران که شاخ درمیارم! صدای جیغجیغوش دوباره توی گوشم پیچیدکه گفت: - بارتبهی پونصدتودانشگاه عالی تهران، باورت میشه؟ دستام رو بهم کوبیدم وگفتم: - هو! بیاوسط قرش بده! ایولا، هو! مردم شهربپوشیدوبخندیدوبرقصیدکه امشب سرهرکوچه خداهست وخداهست وخداهست. صدای تقهای به درخوردوبرق هاسریع توسط عمووساحل روشن شدن، هردوشون به طورهمزمان گفتن: - چیشده سیما؟ داستان چیه؟ گوشی روقطع کردم وخودم رو توآغوش عمواردلان پرت کردم وگریه کردم عموسعی داشت آرومم کنه، دستی به سرم کشیدوگفت: - آروم باش سیماجان! جیغ کشیدم وگفتم: - توکنکور رتبه زیرهزار آوردم، عموقبول شدم، قبول شدم! ساحل یک ضربهی آروم به نوک بینیم زدوگفت: - آفرین! خواهرخودمی دیگه. سبحانخان پس ازاینهمه حرف وحدیث وبرق روشن کردن تازه سرش رو از زیرپتو بیرون آوردوگفت: - چیزیشده؟ اتفاقی افتاده؟ همهباهم زیرخنده زدیم وسبحان فقط به ماخیرهشده بود، بیچاره تازه ازخواب پاشده بود. بعدازکلی خندیدن، سبحان دوباره زیرپتورفت وچشمهاش روبست وعمو وساحل هم ازاتاق رفتن، وقتی خوب مطمئن شدم که همه خوابیدن گوشی روبرداشتم وبه مامان پیام دادم که میخوام باهاش تصویری بگیرم. هندزفری رو داخل گوشی گذاشتم وهدفون روهم بایک آهنگ ملایم درگوش سبحان گذاشتم ولی باصدای زیادکه متوجه ارتباط من ومامان نشه. بعدهم تماس رو وصل کردم: - سلام مامان ساریناجونم! - سلام به دخترقشنگم، حالت چطوره؟ - خوبم خداروشکر، چه خبراچه کارمیکنی؟ - هیچ! درگیربچههاییم دیگه خندهای کردم وباشوق گفتم: - میدونی چیشده؟ مامان ابروهاش روبالادادوگفت: - چی؟ نکنه که.... پریدم وسط حرفش وگفتم: - قبول شدم! توکنکور رتبهی زیرهزار آوردم! مامان خواست حرفی بزنه که درتوسط عمو اردلان بازشدو باچشمای قرمزبهم نگاه کرد، موهای من روگرفت وازموهام بلندم کردو من رو ازاتاق بیرون پرت کرد. جیغ بلندی کشیدم که دستش روگذاشت زیرگردنموفشارش دادوخواست حرفی بزنه که مچ دستش رو گازگرفتم، دستش رو بلندکردوبه سرعت ازجلوی چشمهاش دورشدم. آخی، خیالم راحتشد! داشتم سکته میزدم، اماگوشیم دستش موند، بایدفردابابچهها تماس بگیرم ازباجه وبهشون بگم حداقل تایکهفته بهم زنگ نزنن. ناظر: @سلنوفیل @Gh.azal. @Viyana. @مانش Mansh. @روژینا مرادی. @Sogandnamgo. @کروئلا. @ماه پری. @Ghazal ویرایش شده 12 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان 11 1 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 13 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفتم: ازدست این تعصبعموجون اردلان مجبورشدم شب رو بااون هوای سردشیراز روی کاناپه اونهم بدون پتوبخوابم، دندونهام رو به هم سابیدم وحرصی شدم از رفتاردیشبشون. ازسرمایی که توبدنم میپیچیدچندبارتاصبح ازخواب پریدم، لرزعجیبی توبدنم احساس میکردم وبرای همین هم ونتونستم تاصبح درست بخوابم. بالاخره ساعت نزدیکهای نهونیم صبح بودکه ازخواب بیدارشدم، آروم آروم وپاورچین به سمت حموم قدم برداشتم ولباسهام رو درآوردم. آخکه من عاشق حموم بودم، هروقت میرفتم توحموم بازوروکتک میخواستن من رو بیارن بیرون. حتی یادمه یکباربامامان ساریناو بابامیثم اومده بودیم خونهی همین عمواردلان اینا، بعدمن اومدم حموم، دوساعتی توحموم داشتم بازی میکردم که بابامیثم اومدوگفت بیابیرون بچه ازحموم، منهم گریه کردم ومیگفتم اصلامن میخوام شب اینجا بمونم! ( بوخودا، من همچین جونور عجیبی هستم) آخرش هم بادادوبیداداومدم بیرون وقهرکردم! به قول معروف که میگه: - تانباشدچوبتر، فرمان نبرندگاو وخر (الان منظورم ازگاو وخرخودم بودما) وان حموم رو زیرشیرآب گرفتم ومنتظرشدم تاپربشه. __________________ سبحان: صبح ساعت یازده ازخواب بیدارشدم ومنتظرصدای بلندوگوشخراشی که توگوشم میپیچیدشدم، نگاهی به اطراف اتاق انداختم کسی روندیدم، دستی به سرم کشیدم، چشمهام چهارتاشد، هدفون وکدوم خری تو گوش من گذاشت آخه؟ ازدست این سیماکه نمیزاره ما آسایش داشته باشیم! جلوی آینه رفتم ونگاهی به خودم انداختم، بایدیک تیپ دخترکش میزدم امروز، برای همین به سمت دستشویی رفتم، دستهام رو دوطرف شیرآب گذاشتم ونگاهی ازتوی آینه به خودم انداختم، هنوزچشمهام پف داشت، نه! باید دخترکش بشم، دستهام رو پراز آبکردم وبه صورتم ریختم، اماهنوزپفچشمهام نخوابیده بود، برای همینهم دوتاتوگوشی محکم به خودم زدم، یک بشکنی توهوا زدم وگفتم: - خودخودشه! داشتم ازدر دستشویی بیرون میاومدم که صدایی شنیدم: - لالالالا! من تشنهی چشماتم، من رو سیرابم کن، لالالالا! من چقدرخوشبختم، من چقدرآرومم، لالالالا! صدا ازپایین میاومدومشخصاصدای سیما بود، خندهام گرفت ازاین کارش، خواستم بیتوجه به اون ازدربیرون برم که بافکری که توسرم جرقه زدلبخندبدجنسی زدم وکمی صبرکردم! دستشویی خونهی عمواینها طوری هست که صدا ازبالابه پایین میرسه وازپایین به بالامیرسه! کنتربرق حموم هم کناردر ورودی دستشویی قرارداره، برای همین یک خیزسمت کنتربرق برداشتم وبرق حموم روقطع کردم، وتودلم گفتم: - حالاتوگوش من هدفون میزاری آره؟ دارم برات سیماخانم! صدای جیغ وفریادسیما به هوارفت که میگفت: - برقها رفت، به دادم برسید، من دوباره وارد دستشویی شدم وازهواکش که به حمام پایین هم وصل بود صدای وحشتناکی درآوردم وگفتم: - سیماخانم! کارت تمومه دخترخوب! امروز روز مرگت رسیده دخترجون! نیشخندی تودلم زدم وبه خودم ایول گفتم که صدای هق هق وگریههای سیمامیاومد، تودلش باخودش میگفت: - خداجونم غلط کردم! فقط من رو نجات بده! دکمهی اتصال برق وزدم ودوباره قطعش کردم، چندتاصدای وحشتناک هم درآوردم، داشت سکته میکرد، ازصدای ضرباتی که به دیوار واردمیکرد فهمیدم پاهاش روبه دیوار میکوبه، خداوکیلی من نمیدونم کی به این مدرک داده آخه؟ اوسکول ازدربیرون برو! خندهام گرفت، نگاهی به ساعت انداختم ودیدم چیزی خدود دوازده ظهر شد، سرم رو دوباره تولولهی هواکش کردم وگفتم: - خب..خب.. اسکول.... ازدربیرون برو! رو...رو به محض گفتن این جمله سمت اتاقم رفتم وجلوی کمدایستادم ونگاهی ازبالاتاپایین به لباسهام انداختم وبعد پیراهن سفیدرنگ وشلوارلی تنگ آبی رو ازکمددرآوردم وسمت کشوی اول ازبالارفتم، جورابهای مشکی سفید راه راه رو ازتوی کشوبرداشتم، ساعت مچی سفیدرنگم رو به دستم انداختم وانگشترعقیق رو دستم کردم. ژل رو ازروی میزبرداشتم وبه موهام حالت فشن دادم وازدراتاق بیرون زدم! ناظر: @سلنوفیل. . @کروئلا. @روژینا مرادی. @Masi.fardi. @Viyana. @Sanaz87. @yaldaw. @J.k. @Elaha. @Gh.azal. @مانش Mansh. @مالیفسنت. @Gh.aꨄ︎. @Sogandnamgo. @Ghazal. @._.Fati._. ویرایش شده 13 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان 8 2 3 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 13 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هشتم سیما: امروزبرای من روز بخصوصی بود، روزی که نتایج کنکور اومده ومن باسربلندی قبول شدم، قیافهی سهیل خیلی دیدنیه، دوست دارم بدونم وقتی میفهمه من رتبم عالی شده چکارمیخوادبکنه وقیافهاش چه شکلی میشه. ازحموم که بیرون اومدم، سمت کمدلباسهام رفت، درکمد رو به آرومی بازکردم ونگاهی به کمدلباس ها انداختم، یک مانتوی لی آبیرنگ، شلوارلی تنگ، کشوی اول روبازکردم وکمربندمشکی روهم به شلوارلی آبی نفتی تنگام انداختم، آستینچه سفیدرنگم رو هم انداختم ومانتو رو توی هواتکون دادم وپوشیدم. جورابهای آبی نفتی راه راهم رو اززیردربرداشتم وپوشیدم، اسپری خنک رو ازمیزتحریربرداشتم وبه روی مچ دستم وگردنم زدم. چادرمشکی نگین داردانشجویی روکه سهیل ازمشهدبرام خریدروهم سرم کردم، نگاهی سرتاپا به خودم انداختم وگفتم: - چه عشقی! چه جیگری هستی تو! خواستم ازاتاق بیرون برم که صدای عمواردلان جونم به گوش میرسید، مثل اینکه بیدارشده بود، برای همین پوفی کلافه کشیدم، تصمیم گرفتم ازدرحیاط پشتی که تواتاقم بودبپرم بیرون. پنجره رو بالادادم، ارتفاعش تازمین خیلی نبودفقط ممکن بودکمی مچ پام دردبگیره، برای همین چشمهام روبستم و باشمارهی معکوس پایین پریدم. پام دردگرفت، خواستم بلندشم که باتنهی محکمی برخوردکردم. سرم به شونههای محکم سهیل برخورد کرده بود، سهیل بادیدن من لبخندی زدودستش رو به نشونهی کمک درازکرد. دستش رو پس زدم وباسرعت از خونه خارج شدم، نمیدونم نمیخواست یانتونست که جلوم روبگیره. سریع خودم رو داخل ماشین انداختم، ضبط ماشین رو روشن کردم وپاهام رو روی کلاژ گذاشتم وگازدادم. آهنگ میخوامت داشت پخش میشد: چه دردی داره دوریه تو ازم عشقم الهی هر چی عاشقه برسن به هم هر جا هم رسیدیم گلی بهتر از تو ندیدیم هر جارم بگردیم عاشق تر از من کسی نیست تو بارونی یه نمه هم آرومی دردی ولی درمونی بگو همیشه می مونی آخ که کور بشه هر کی نبینه عشقه ما دوتا روبزنیم به دریا و با هم بریم جاده شمالو دست دلم نیست که آخه اینقده من میخوامت تمومه زندگیم شدی بد افتادم تو دامت کور بشه هر کی نبینه عشقه ما دوتا رو بزنیم به دریا و با هم بریم جاده شمالو دست دلم نیست که آخه اینقده من میخوامت تمومه زندگیم شدی بد افتادم تو دامت آخ داره دلم میره برات جز من نباید کسی تو رو بخواد بگو چی داری تو تو چشات که دلو میبره اینقده زیاد تو بارونی یه نمه هم آرومی دردی ولی درمونی بگو همیشه می مونی آخ که کور بشه هر کی نبینه عشقه ما دوتا رو بزنیم به دریا و با هم بریم جاده شمالو حالا دیگه وقت وقته رفتن سمت باجه تلفن بود، نزدیک باجاتلفن رفتم وکارت رو داخلش گذاشتم وزنگ زدم به ساناز: - الو الوبفرمایید! - مرگ والومنم سیما - خوبی؟ حالت خوبه؟ چراجواب من رو نمیدی؟ - گوشیم دست عمواردلانه، سبحان هم ازخونه بیرون رفته، سهیل هم داره باعمو بهادربرمیگرده! - این همه بدبختی یکجا سرت هوارشد؟ - آره! - باش پس فقط میدونی که قبول شدیم توکنکور؟ - آره! @Gh.azal. @N.Sh_87. @Saba_82. @Otayehs. @مانش Mansh. @ملیکا ملازاده. @نارسیس بانو.arabzade. @reyyan. @روژینا مرادی. @Sogandnamgo ویرایش شده 17 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان 8 4 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 19 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نهم آهی ازته دل کشیدم و قطع کردم، دلم میخواست بابچههاقراربزارم ولی قطعاباورود عمو بهادروسهیل وبردیاوبهبودهمهچی فرق میکرد، بردیاوبهبود پسرهای عموبهرادن، دوتاپسرسبک ومسخره که چشمهای درشت مشکی دارن وگندمی پوست هستن، جفتشون قدبلندولاغرن وصدالبته دوقلو هم هستن. بردیاسه دقیقه ازبهبود بزرگتره، همیشه اخمهاش ودرهم کشیده و گوشی دستشه، اگرگوشیاش رو یکی برداره، اونوقت حسابش باکراماکاتبینه، تازه بردیاحکم پسرارشدعموبهادروالبته برادرسوم من روداره. به حالت ضربدری میایسته وباانگشت اشارش بایک لبخندحرص درارمسخرت میکنه، اکثراوقات پشت هردریاسوراخی یاحتی پشتسرته. فقط وای به حالت اگه بفهمه پشت سرش حرف زدی. بریم سراغ بهبود؛ بهبودبرخلاف بردیاهمیشه میخنده وبهجای گوشی کنترل تلویزیون دستشه، برنامه موردعلاقش هم فوتباله وطرفدارپرسپولیسه، اگریکی پرسپولیسیهارومسخره کنه، اونوقت بهبودباسرمیره توفکش، ایشونهم پسربهادرخان هست وحکم برادرچهارم من روداره. همیشه بایک لبخنددندون نماودست به سینه میایسته وفقط بهت میخنده، کافیه یک سوتی بدی اونوقت تمام عمرت بابتش بایدتوسط این موجودمسخره بشی، اگرازدستت عصبی بشه، سریع زیراب تو پیش عموبهادرمیزنه. عموبهادر، درست شکل پسراشه، یعنی چیز، پسرهاش شکل اونن، چشمهاش درشتومشکیه، پوست سفیدو موهای مشکی داره، شایدفکرکنیدعموبهادرخیلی پیره ولی عموبهادرجوونه، وقتی که پونزده سالش بودبازنعمو بهاره ازدواج میکنن، البته دوسال قبل ترش باهم آشناشده بودن وگیدی گیدی داشتن. وتوی شونزده سالگی صاحب دوپسر دوقلویعنی همین بردیاوبهبودمیشن، الان عموبهادرم سی وچهار سالشه وپسرهاشون هم نوزده سالشونه. عموبهادرخیلی جدی وسختگیره، چون میلیاردره همه فامیل ازش حساب میبرن، جفت پسراش رو خیلی دوست داره وکسی حق نداره بهشون حرف بزنه، روی من خیلی حساسه وغیرت داره، روی مامان ساریناهم همینطوربود. اغلب اوقات عموبهادرابروهاش رو بالاانداخته، دستش رو به حالت فکرروی چونش گذاشته، لبخندملیحی برلب داره و وقتی چشمهاش برق میزنه نشون از آرامش قبل از طوفان داره. دستهام رو داخل جیبم گذاشتم وخواستم سمت ماشین برم که باصدای بوق یک ماشین باترس برگشتم که متوجه شدم: یک پسرباکت وشلوارمشکی وکراوات قرمزرنگ که سواریک فراری مشکی رنگ شده بود، بوق زدوگفت: - میرسونمت آبجی. پوزخندی زدم وسوییچ ماشین روزدم، بادیدن جنسیسسم پسربغل دستیش خندهای کردوگفت: - داداش، فکرکنم آبجی باس برسونتت. سوارماشینشدم وشیشههای ماشین روپایین دادم ولبخندی تمسخرآمیزتحویلش دادم و گفتم: - ایشالله دفعهدیگه باماشین اسباب بازیت بازی میکنم! بعدباسرعت ازسمتاونهادورشدم، قهقهی بلندی زدم یک جورایی ازاین ضایع کردنه احساس لذت کردم. اون پسریکلحظه ازجلوی چشمهام ردشد، فکرکنم توهمی شدم. بایدسریعترخودم رو به خونه میرسوندم، ترس ازاینکه عموبهادر راپرتم رو به بابابده میترسیدم. برای همین پام رو روی پدال گاز گذاشتم وتاتونستم سریع رفتم @نارسیس بانو.arabzade. @Gh.azal. @J.k. @رادیکال. @آرامیس. @._.Fati._.. @روژینا مرادی. @Sogandnamgo. @Soniya-Aslan @nevisandeye_fazaee. @Viyana. @مانی. @Sh.F. @اسمعیل Ismai ویرایش شده 20 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 8 2 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 20 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دهم وقتی نزدیک خونه رسیدم یکترمزخوشگل کشیدم وباسرنزدیک بودبرم توشیشه. خواستم زنگ وبزنم که یکلحظه پشیمون شدم وبه ساحل پیام دادم تاببینم اوضاع اونجاچطوره. دودقیقهبعدپیام اومدکه: - ای خاکتوسرت سیماجون، کجاغیبت زد؟ اشکالنداره، عموبهادرتادوساعت دیگه ایرانه، سهیلهم کاریت نداره چون قبولشدی ولی دخلت شب اومده، اوضاع ردیفه بیابالا. آبدهنم رو به آرومی قورت دادم وبابشکن ازپلههابالارفتم، چشمم به درختهای آلبالو افتاد، چقدرشکوفههای قشنگی داشت. امابانگاهکردن به این درختها آه ازنهادم بلندشد، لعنت به این عموبهادرکه نزاشت مامان اینا باهم زندگی کنند. واردخونه شدم، ساحل گوشی به دست سمتم اومدومن روتوبغلش کشیدوبوسهای برپیشونیم زدومحکم فشارم داد. نگاهم به خانم وآقایی که روی مبل باخوشرویی نشسته بودن افتاد؛ تقریبا یک زن چهلساله ویک مردچهل وپنج ساله بودن. خانم چشمهای درشت مشکی وابروهای به هم پیوسته وپوست سفیدی داشت، کمی تپل بود، البته کمی که نه شکمش قشنگ جلو اومده بودودستش رو روی شکمش گذاشته بود وبه زورحرکت میتونست بکنه. مردهم لاغروقدبلندبود، سبزه بود، ولی چشمهای درشت ومشکی داشت ولبخندی ملیح روی لبش داشت، یک ساعت مشکی صفحه بزرگ هم به مچش انداخته بود، بهش میخورد هفت یاهشت میلیونی باشه. هردوشون بادیدن من بلندشدن ودست دادن باهام، منم لبخندی زدم وباهاشون سلام و احوالپرسی کردم. عمواردلان که کناراون آقانشسته بودبادیدن من باابروهاش بهم فهموندکه اینا مهمونای مهمی هستندوبرم توی آشپزخونه تاچایی بریزم. داخل آشپزخونه شدم، دست ساحل وگرفتم وکشیدمش کنارودستهام ومشت کردم وباحرص گفتم: - ایناکین؟ هان؟ ساحل ابروهاش رو بالاانداخت وپوزخندی زدوگفت: - خواستگار! همین! دندونهام رو روی هم فشاردادم وگفتم: - کدوم ابلهی گفته من قصدازدواج دارم؟ ساحل خندهای کردولپم رو محکم کشیدوگفت: - دلتخوشهها! کدوم دیوونهای حاضر میشه توروبگیره؟ اصلادیوونهشدیا؟ ابروهایم رو باتعجب بالادادم وگفتم: - پس یعنی اینها... دست من رو توی دستش گرفت وبامهربونی نگاهم کرد، محکم فشارشون دادوگفت: - من شوهرمیکنم، یکی هم براتوجورمیکنم، معنی این حرفش رو دیرفهمیدم، زمانی که همهچیز ازکنترل خارج شده بود. آه عمیقی ازته دل کشیدم ودستم رو به کنارکابینتهای گاز گرفتم، اشک ریختم، ساحل داشت میرفت. نگاهی به سماوراستیل نقرهای رنگ روبروم کردم، کتری وچایی سازهم روی گازبود، علنی شدن خواستگار به معنی خدافظی ساحل بود. چاییها رو داخل فنجون ریختم وبردم برای مهمونها، همون خانم چاق که شکم براومدهای داشت لبخندی دندوننما زد طوری که تمام دندونهایش پیداشد، رنگ دندونهاش زردشده بود، کثیفی لای دندونهاش پیدابود، حالم بهم خوردا. من زیاداهمیتی بهش ندادم و چایی رو به شوهرش تعارف کردم، اونم سرش رو پایین انداخت وبرداشت. اه! بدم میادازاین مردای زن ذلیل! خواستم بشینم که اون زن چاق دوباره لبخند دندوننمازدوگفت: - شماخواهرعروس خانم سیماهستید؟ چشمام اندازه نعلبکی گردشد. @Mobina_sh. @مالیفسنت. @Sogandnamgo. @م.مرعشی. @خلناز. @روژینا مرادی. @M.gh. @نارسیس بانو.arabzade. @نارسیس عرب زاده. @حدیث86. @پانیذ ویرایش شده 23 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 9 2 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 24 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت یازدهم قهقههای زدونگاهی به ساحل انداختو بانیشخندی گفت: - شما یعنی حتی نمیدونیدخواهرتون قراره عقدکنه؟ جالبه؟ اخمهام رو درهم کشیدم ویک موزوکیوی وپرتقال ناول برداشتم وکمی هم ازآجیل داخل پیاله ریختم وعقب کشیدم. پای راستم رو روی پای چپم گذاشتم وباصورتی طلبکارانه به ساحل چشم دوختم. کمیکه گذشت اون مردلاغربا نگاهی به من تکسرفهای کردوگفت: - خب ظاهراً ساحلجان چیزی به شمانگفته، مشکلی نیست خودم توضیح میدم، اول اینکه من سهیل جهانبخش هستم وباانگشت اشاره اون خانم چاق روکه دستش روی شکمش بود رونشون دادوگفت: - ایشون هم خانم بنده هستن. موزش روپوستکندویکگاز ازسرموزش زدوادامه داد: - این ساحل خانم، باسهرابپسربزرگ من که تقریباسهسال ازاین ساحل جون بزرگتره باهم دوست بودن، باتوجه به اینکه هردوشون هم رو میخواستن قرارشدماساحل رو برای سهراب خواستگاری کنیم، ساحل خانم گفت قرارعقد رو بزاریم برای بعدازکنکورشما. ابروهایم رو شگفتانه بالادادم وگفتم: - بهمنچهربطیداره؟ آقایجهانبخش کمی من من کردوگفت: - خب چون شما بایدبرای عقدبرادرتون سهیل رو راضی کنید. یکدفعه ازجام بلندشدم واخمی درهم کشیدم وگفتم: - مااصلارسم نداریم عقدبدون حضور برادربزرگترصورت بگیره، بعدم مهریه زیرسیصدتاقبول نمیکنیم واین رو هم بگمها عقدنمیگیریم فقط عروسی. همونطورکه برنامه ریزیکردیدمن تهران باشم وتوعقدنباشم، همونطورهم بریدسهیل رو راضی کنید. عمواردلان دادکشیدسرم ومن هم بدون توجه به مهمونها باگریه سمتپلهها دویدم ووارداتاقم شدم. ویرایش شده 24 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 9 2 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 25 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوازدهم دراتاق رو ازپشت قفل کردم، روی تخت درازکشیدم وبه همه اتفاقات امروز فکرکردم، سهیل وفرارمن از در حیاط پشتی اتاقم، صداهایی که توحمام میپیچید، عقدساحل واون پسرخوشتیپ وخوشپوش.... برگشت عموبهادر جدای سهیل. بشکنی توهوا زدم وباصدای بلندی گفتم: - یافتمش، یافتمش! این که عموبهادروبردیاوبهبود بدون سهیل اومدن، اونهم درصورتی که سهیل گفته بودبااونا برمیگرده فقط یک معنی داره: واون معنی... بافکری که توسرم پروروندم دستم رو جلوی دهنم گرفتم وهی بلندی کشیدم، چشمهام رو بستم وگفتم: - خدایا! اگربدترازاینهم میشه، دیگه تعارف نکن فقط سرم بیار، بالش وروی صورتم زدم وخودم زیربالش سرم روگذاشتم. تازه چشمهام گرم شده بودکه باصدای گروم گروم درازجاپریدم، باترس نگاهی به اینطرف واونطرف انداختم، به آرومی دستگیره در روگرفتم وچرخوندم که باچهرهی مضحک ومسخره آقابردیا، پاهاش رو به حالت ضربدری گذاشته بود ومیخندید رو به رو شدم. اخمهام رو درهم کشیدم وگفتم: - بله؟ بازچه دردسرومرضی داری؟ بالبخندمضحکش بهم نگاه کردوگفت: - شنیدم کنکورقبول شدی؟ درسته؟ - چشمانم رو ریزکردم وبادندونهای سفیدوبراقم خندهای زدم. حرصش گرفتهبود، چون مطمئناردشده، مثلاینکه فکراینکه بارتبه زیرهزارقبول بشم روهم که اصلا نمیکرد. داخل اتاق شدوچرخی وسط اتاق زد، سمت قاب عکس من ومامان ساریناکه باهم کنار یک حوضچه زیبادریک خونه باستانی وپراز رمزوراز عکس انداخته بودیم رفت ودستی روش کشیدوابروهایش رو بالاانداخت وگفت: - هنوزباهاش ارتباط داری؟ قاب عکس رو ازدستش بیرون کشیدم وباصدای بلندی فریاد زدم: - گمشوبیرون! به توهیچ ربطی نداره! بهش برخورد، انگارتوقع نداشت اینطوری خطابش کنم، اخمهاش رودرهم کشیدودست به سینه بایک لبخندتمسخرآمیزگفت: - قولت رو که یادت نرفته؟ باصدای بلندتری فریاد زدم: - «گفتم گمشوبیرون!» دندونهاش رو روی هم فشردوباحرص دراتاق رو بهم کوبیدوخارج شد. ازعموبهادروپسرهاش متنفرم، دلم نمیخوادببینمشون، من بالاخره یک روز اونهارو به سزای کارهاشون میرسونم. متنفرم..... صدای بهادرخان یاهمون عموبهادرشنیده میشد، که خیلی شکوهمند واردخونه شده، دلم میخواست زاربزنم به حال خودم؛ آخه چرامن بایدهمهی عموهام مجردوجوون باشن، آخه چرامن؟ این حق من نیست؟ من نبایداینطوری اذیت بشم، بغض راه گلوم رو بسته بود، مثل استخون ماهی که توگلوگیرکرده باشه، راه بغضم بسته شده بود. دلم میخواست گریه کنم ولی وجودش رو نداشتم، نمیخواستم ضعف نشون بدم، سالهاست که من نتونستم زاربزنم. سرم رو روی وسط تخت گذاشتم وپاهایم به حالت دوزانو روی زمین بود، دستهام رو روی صورتم گذاشتم، دلم گرفته بود، من مامان سارینا رو میخوام. توصورت خودم زدم، ضربم آنچنان سنگین بودکه صورتم سرخ شده بودوجای ناخنهام مونده بود دفتروکتابهام که روی تخت بودوبه سمت دراتاق پرتم کردم وجیغ کشیدم و گفتم: - بردیای عوضی! ازهمتون متنفرم.. شماهابودیدکه نزاشتیدمازندگی کنیم... لعنتیا! لعنتیهای عوضی، حالم ازتون بهم میخوره! باصدای قیژوقیژدرازجام بلندشدم، چشمم به قامت بلندسهیل نمایان شدم، خواستم سمتش برم که یکدفعه تعادلم رو ازدست دادم وزمین خوردم. @Mobina_sh@نارسیس بانو.arabzade. @Soniya-Aslan. @Gh.azal. @K.A. @روژینا مرادی. @J.k @hadis noor. @آتنا شکاری. @آتنا بخشعلی زاد. @اسمعیل Ismail ویرایش شده 25 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 9 2 2 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 25 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سیزدهم سبحان: دلم میخواد کلهی این بردیا رو ازوسط بکنم، آخه آدم اینقدربیشعور! پسرهی ابله اومده به من میگه نظرتچیه یک حالی بکنم باخواهرت؟! حرف مفت زیادمیزنه، بادیدن بردیاوعموبهادر وبهبود، همجاخوردیم وهم شوکه شدیم، وصدالبته غم جای شادی چشمامون روگرفت، ساحل که بدون سلام کردن اخمهاش ودرهم کشیدو بادیدن اونها به سمت اتاقش راهش روکشیدورفت ودر رو محکم بست، سیماهم که ازاتاقش بیرون نیومد. نگاه من وسهیل درهم گره خورد، هردو همزمان سری تکون دادیم وافسوس خوردیم، دستم رو به حالت فکر زیرچونهام گذاشتم، راستش رو بخوایدمنهم حوصله عمواینا رو نداشتم. باورودبردیا سهیل ازجاش بلندشدوبردیا دستش رو درازکرد، اماسهیل بیتوجه به اون ازکنارش ردشدواهمیتی بهش نداد. بردیاهم دستی وسط موهای خوشحالتش کشیدواونهارو فشن کرد، بالبخندمسخرهای به من گفت: - سیماکجاست؟! دستم رو به معنای بروباباتکون دادم وبهش گفتم: - بردیاامروز هیچکس حوصله درست ودرمون نداره، پس هارهارنکن. روی مبل نشستم و گوشی روازداخل جیبم درآوردم که صدای بلندسهیل روشنیدم: - سبحان؟ عمواردلان؟ سیماازحال رفته، بیهوش شده، دکترخبرکنین! گوشی روپرت کردم روی زمین وسراسیمه بالاسمت اتاق سیمادویدم، اشکازچشمانم سرازیر شد، اصلانمیخواستم برای بهترین خواهرم سیما، هم راز لحظههام اتفاقی بیوفته. دیدم کتابهاش رو سمت وسط درپرتکرده وقابعکس خودش ومامان رو توبغلش محکم گرفته، همزمان بامن بردیاوبهبودوعموبهادربالااومدن. نگاهی پرازخشم به بردیاانداختم، میدونستم که دستازسرسیما برنمیداره، همونطورکه دوزانونشستم وخواستم سیمارو بغل کنم، روبه عموبهرادگفتم: - این پسرآشغال ونفهمت رو جمعش کن! دیگه دوران حکومتتون تموم شد، به تواون پسرای نفهمت هیچربطی نداره ماچکارمیکنیم! سهیلهم یک نگاه نفرتباری به اونهاکردولی هیچی نگفت، ساحل که داشت آدامس میجوید بادیدن ما، فکش ریخت پایین وهاج واج نگاهمون کرد، سمت ما اومدوبهمون کمک کرد. سیمارو به بیمارستان رسوندیم، ازاون موقع که توبغلم بود، فقط نگاه به صورتش میکردم، چهرهی معصومی داشت وبایکلبخند بهمون نگاه میکرد. اشک ازچشمام سرازیرشدویادگذشته افتادم: اون روزی که سیماهنوزکلاس سوم بودو وقتی به خونه اومدباچهرهی برافروخته عموبهادرودادوبیدادش مواجه شد: - جمعکن بابا! ازاین خونه گمشیدبیرون، نمیخوام اینجاباشید. مامان سامان وسارا رو بارداربود، هی باالتماس میگفت: - آقابهادر! آروم باشید. عموبهادرمحکم مامان رو به سمت دیوارهل داد، طوری که سرش به دیوارخوردوازحال رفت وصدهزار البته سامان وسارا سقط شدن .توتمام این مدت سیمانگاه میکرد، وبعدازاین بحث هم ازحال رفت. بعدازسقط شدن ساراوسامان، مامان وباباازهم جداشدن وبابا دیگه هیچوقت اسم عموبهادر رو نیاوردوبعدش مارو به عمواردلان سپردوازایران رفت. البته برای مدتی ازایران رفت تاعموبهادرونبینه. خیلی دنبال مامان سارینارفت تابرگردونتش ولی حیف! نگاهی به دکترکه پسرجوانی باموهای گندمی وصورتی سفیدپوست بود، چشمان درشت مشکی داشت کردیم که سرش رو باتاسف تکون دادوگفت: - سیماخانم خواهرتون، حملهی عصبی بهش دست داده، مگه فشار روش بوده؟ سهیل کمی من من کردوگفت: - واسهی قبول شدن توکنکور بهش خیلی سخت گرفتیم بعداشارهای به عموبهادروپسرهاش کردوادامه داد: - البته وجوداینافرادخودش استرس زاهست. دکترکلافه دستی به موهاش کشید، ازجاش بلندشدوچرخی زدوگفت: - به هرحال اگرمراقب خواهرتون نباشیدوبخوایدبهش سخت بگیرید، میمیره. چشمای هممون چهارتاشد، همونطور که ناخنهام ومیجویدم گفتم: - یعنیچی؟ به عکسیکه تودستش بوداشاره کردوگفت: - حملهی عصبی خواهرتون ساده وخفیف نبوده، من مورداتی که حملهعصبی داشته باشن زیاددیدم ولی خواهرتون ازنوع شدیدبوده چون دچاربیماری وناراحتیهای قلبی است، اگرموادمخدر، مثل سیگاروقلیون یامشروب موارداین چنینی مصرف میکنه یااسترس بهش واردبشه، احتمال مرگ چندینبرابره. دیگه نمیدونستیم واقعاچی بایدبگیم، خواستیم ازدربیرون بریم که دکترگفت تاده دقیقه دیگه بایدعمل بشه، لطفاً کمکش کنید. آهیکشیدم وروبه دکترکردم وبااخمهای درهم کشیده گفتم: - یعنی خوب میشه؟ دکترسری تکون دادولبخندملیحی زدوگفت: - اگرزنده از زیرعمل بیرون بیاد، قطعاحالش خوب میشه. @Mobina_sh @روژینا مرادی. @رادیکال. @ترانه. @Gh.azal. @Gh.aꨄ︎. @Sanaz87. @نارسیس بانو.arabzade. @عاشقان ماه. @Soniya-Aslan. @Otayehs. @A_N_farniya. @K.A ویرایش شده 27 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 8 2 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 27 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهاردهم همینطورمات ومبهوت به دکترنگاه میکردیم، برگه امضابرای عمل رو از دکترگرفتیم ورضایت خودمون رو اعلام کردیم، توقع این رو اصلا نداشتیم. سیگار وفندک رو ازداخل جیبم درآوردم وبه داخل حیاط رفتم وسیگار رو روشن کردم و خواستم اون رو روی لبم بگذارم که یادسیما افتادم که همیشه تاصبح باهم حرف میزدیم، مهربون دوستداشتنی بود، درست مثل مامان سارینا. یکبارکه دیدسیگار دستمه، اومدکنارم نشست ودست من روگرفت ونوازش کردوتوی دستاش گرفت ومحکم وباگرمی فشارش داد، سیگار رو ازتودستم بیرون کشیدو پرتش کردسمت حوضچه داخل حیاط. خواستم توگوشش بزنم که دستم رو گرفت و بوسیدو روی گونهاش گذاشت وباچهرهی ناراحتی گفت: - داداش! میشه یک امروز رو بیخیال بشی؟ امروز نکش! هعی یادش بخیر! خدایاسیمازنده برگرده! دیگه هیچی ازت نمیخوام. سیگار رو داخل جعبهاش گذاشتم وپرتش کردم زیردرخت، یکبار دیگه به خدارومیکنم، ازش کمک میخوام برای نجات جون خواهرم سیماولی اگرکمکم نکنه، دورش رو برای همیشه خط میکشم. ثانیههابه سرعت میگذرن، ازجام بلندشدم، دستی به لباسهام کشیدم وخاک رو از روشون تکوندم. سمت دستشویی بیمارستان که انتهای حیاط قرارداشت رفتم، سردر دستشویی عکس شرک وگذاشته بودن که روی توالت فرنگی نشسته بودونوشته بودن مخصوص برادران. خواستم داخل برم که باصدای کسی برگشتم که گفت: - کجاآقا؟ چشمام گردشد، خندهای کردم و گفتم: - دارم میرم عروسی! پیرمردعصایش رو بالا آوردو یکی پس کلم زدوباصدای دورگهای گفت: - پسرم...رم رم رم.... یک بیست سی تومن ...من من... کمک کن.... کن کن کن.... سرم رو بی حوصله تکون دادم وخواستم بی توجه بهش برم داخل که بازیادسیما افتادم، همیشه به همه کمک میکرد. دستم رو توی جیبم کردم وکیفپول چرمی مشکی رنگم رو درآوردم، صدهزارتومان ازکیفم درآوردم وبه پیرمرد دادم وگفتم: - حاجی! خواهرم مریضه، دکترهاگفتن ممکنه بمیره، بیابزرگی کن براش دعاکن. پیرمرد دستهاش رو روبه آسمون گرفت و باصدایی ازتهدل گفت: - خدایا! این پسرکمک من کردکه مشکلم حل شه توهم حاجت دل این جوون رو خودت بده. دوباره اومدم داخل دستشویی برم که صدای سهیل من رو به خودم آورد: - سبحان، سبحان، سیمابه هوش اومد. ازجاپریدم، یک چاکرتم برای خدافرستادم، خودم رو سراسیمه به داخل اتاق رسوندم، دکتربارنگ پریده بیرون اومده بودو داشتن سیمارو به بخش میبردن. توبخش وقتی خوابوندنش، بالای سرش نشستم ونگاهش کردم، بادستانم موهایش رو نوازش میکردم، اسمش رو چندبارصدازدم، پس از نیم ساعت چشمهاش رو بازکرد، البته چشماش نیمهبازشد، باصدای نیمه جونی ازمن آب خواست، آب رو برایش ریختم تو یک لیوان وبهش دادم، کمی که ازآب خوردگفت که میخوادبه خوابه ومن وسهیل رو خیلی دوست داره. ازاتاق بیرون رفتم، نفسی آسوده کشیدم ونگاهی به بالای سرم انداختم وگفتم: - خدایادمت گرم! آبروم رو خریدی! عموبهادربااخم نزدیک ما اومدو نگاهی تحقیرآمیز به من وسهیل که کنارهم نشسته بودیم انداخت وگفت: - ماکه شدیم عروسکتون وهرچی خواستیدبهمون گفتید، ولی اگه خیلی نگران خواهرتونید، برای اینکه ازپسرمن سرتربشه بهش فشارنیارید، چیزی نگفتم چون درکتون میکردم، ماامروز میریم خونه خودمون. سهیل پوزخندی تمسخرآمیز زدوگفت: - بهتر! فقط یادت نره داری میری چیزی جانزاری، چون ماخونه نیستیم. بردیا باگامهای محکم جلو اومدوگفت: - ماهرچی جا بزاریم سگخورش میکنیم. خندهای کردم وباتمسخرگفتم: - شمامفت ومجانی جون به عزراییل نمیدید، اونوقت.... واقعاقیافهی اون لحظهی عمو اینا دیدنی بود دلم میخواست ازخنده بمیرم. @._.Fati._.. @N.Sh_87. @روژینا مرادی. @اسمعیل Ismail. @رادیکال. @Heart. @arabely3344. @Sanaz87. @Gh.azal. @Gh.aꨄ︎. @Im_mdi. @هانی پری ویرایش شده 27 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 7 2 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 27 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پونزدهم. عموبهادرنگاهی حرصی بهمون انداخت وخواست بره که بردیاچیزی درگوشش گفت، عموابروهاش رو بالاانداخت وچیزی نگفت. یکی ازپرستارهارو صدازدوگفت: - پرستار؟ پرستار؟ یک دخترخانم، قدبلندوسبزه پوست باچشمان خرمایی رنگ خودش رو به ماسراسیمه رسوندودرحالی که داشت موهاش رو داخل مقنعه مشکی رنگش میکرد بالبخندی ملیح گفت: - «بفرماییدامرتون؟، چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟» عمو بهادروبردیا چندلحظهای مات ومبهوت این دخترجوان شده بودن، چشم ازش برنمیداشتن که اون دخترجوان ازاین حرکت عمووبردیا ناراحت شد، اخمهاش رو درهم کشیدودوباره گفت: - امرتون؟ بردیا به اتاق سیما اشاره کردوبامن من گفت: - اگراجازه بدیدماچنددقیقه ببینیمشون وبریم. دخترباهمون لبخندملیحی برلب داشت کمی چشماش رو ریزکردو به اتاق دقیق شدوگفت: - بسیارخب! فقط ده دقیقه. اولش کمی حس کردم که بردیاواین دخترباهم ارتباط کوچولویی دارن ولی وقتی بردیا ازش پرسید که تاحالاروابط اجتماعی باکسی داشته، دخترکمی دقیقشدوگفت: - من به خاطر کارم باهمه تعامل اجتماعی دارم. متوجه شدم که دخترسنگینیه، جواب شوخیهای بردیاوعموبهادرم نمیداد، نه بهش میتوپیدونه باهاش شوخی میکرد، درجواب سوال بعدی بردیا که گفت میشه برای تعامل اجتماعی بیشتر شمارتون رو داشته باشم اخمهاش رو درهم کشیدوخیلی محکم و قاطع گفت: - خانوادهی من اجازهی چنین آشناییها وروابطی رو بهم نمیدن. وبعدهم راهش رو کشیدورفت. عموهم وقتی ازاتاق سیمابیرون اومد، سری به نشونهی تاسف برای ماتکون دادو از اونجا رفتن. من وسهیلوساحل هم به خاطراین موفقیتمون محکم قدش زدیم، آخه ماپیازداغ ماجرا رو زیادکردیم تاعمو شب نیادخونه ومن وساحل شب وجیم بزنیم بریم دور دور. وگرنه سیما اینهمه هم واسه من وساحل ارزش نداره، ساحل جوری اشک میریخت که داشت باورم میشد بدون سیما میمیره. البته سهیل سیماروخیلی دوست داره وحاضره حتی براش بمیره وگرنه بودونبودسیماوسهیل برای هیچکدوم از ما نه من ونه ساحل ارزش چندانی نداره. اونافقط دوتااحمق بیخاصیتن. همین. سهیل احمق! سیما احمق! ازفردا صبح سیما میتونه مرخص بشه وبرگرده خونه، سهیل انقدر دمغ بودکه گفت میمونه کنارش خودش برش میگردونه، من وساحلم به بهونه کاروخستگی اون شب رو پیچوندیم ورفتیم بیرون. ساحل که بادوستاش سحروسانازوصبا ومریناز قرارداشت که خب صباخانم گفت به علت اینکه شب میخوان قراربزارن وخونوادش نمیزارن وصدالبته سیماجون هم مریضه نمیاد، کلا این صباهیچوقت ازساحل خوشش نمیومدوبیشترباسیمادوست بود. دوستای ساحل ازتیپهای متفاوتی بودن، مثلاسحر: سحریک دخترداف وپایه، باکلی ارتباط بود، یک چندوقت هم باهم بودیم وصدالبته پولدار. قدکوتاه ولاغر، باچشمای درشت مشکی وپوست سفیدبود. تیپهای خفن پولداری میزد، باکلی آرایش. کاپشن و پالتو های به روزوچرمی میپوشید، یکی ازپالتوهاش که ازپوست پلنگ تهیه شده بود، ولی بخوام کلی بگم معمولا ست سفیدمشکی یا کالباسی میزنه وبیرون میاد. سانازهم یک دخترخوشگل وقدبلندهست، ولی زیادی لاغره وحال نداره، صداش که ازته چاه بلندمیشه، اکثراوقات هم لم داده وخودش رو ولومیکنه، دخترتاثیرپذیریه وباهرکس بره همونشکلی میشه وخیلی زودباوروسادست، ساحلهم خوب قلقش رو بلده، چشمای عسلی رنگی داره، تنبله، خیلی زودخسته میشه ولی اهل پسربازی واینا نیست. واما صبا، صبایک دخترمهربون وخوشقلبه ودرموردمسائل دوستی وایناوچیزی نمیدونه وبهخاطرهمین ازساحل خوشش نمیاد، خیلی سرسنگینه وتاحالاچادرازسرش نیوفتاده وحتی یک ذره آرایش هم نمیکنه، اونم مثل سیما سبزه است وچشمای درشت مشکی ولی های کوچولویی غنچه داره، ازلحاظ قیافه وتیپ مثل سیمااست، حتی ازلحاظ رفتاری هم شباهت زیادی بهم دارن وگاهی باخودم میگم نکنه ایناخواهرباشن. منم بافرزادوفررین ودیویدوآرشام بایدیکسرمیرفتیم جاهای خوب خوب. کلا ماها برعکس سهیل عشق دخترای داف وپایه بودیم وهرشب باهاشون قرارکورس ومسابقه وسفرواینا میزاشتیم. آقادیویدوکه یادتون بود، همون کسی که سهیل به سیما میگفت باهاش کل ننداز، توکلاسای تست زنی همراه سیمابود، خب خداروشکر که یادتونه. بقیههم بعدا باهاشون آشنا میشیم. بیچاره سیمااگه بفهمه شبی که توبیمارستانه پیچوندم رفتم دختربازی دیگه اسمم نمیاره. @Mobina_sh @Heart. @نارسیس بانو.arabzade. @رادیکال. @K.A. @Shadimirmohmmadi. @Sogandnamgo. @روژینا مرادی. @nevisandeye_fazaee. @Faezhe. @Gh.azal. @Gh.nejati. @آتنا شکاری. @آلفای نقره ایای. @Najm... @._.Fati._. ویرایش شده 28 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 8 2 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت شونزدهم به محض اینکه به خونهرسیدیم لباسهامون رو عوضکردیم وقرارشدسریع بزنیم به جاده، من ازپلهها بالارفتم، یکی یکی اتاقهارو پشتسرهم ردکردم تابه اتاق سیما رسیدم، دراتاقش بازبودوهمه وسایل بهم ریخته بود، داخل اتاقش رفتم، پام روی مدادنوکی پنجدهم قرمز رنگی که براش خریدهبودم سه سال پیش رفت، سرش کمی قرشدولی سالم موند. خمشدم ومدادنوکی رو برداشتم، نگاهی به اتاقش انداختم خیلی بهم ریخته بود، کتابها همه ازجلد دراومده بودو وسط اتاق افتاده بود، قاب عکس خودش ومامان ساریناشکستهبودوعکس ازقابش دراومده بود، هدفون یک قسمت افتاده بود، صفحه مانیتورهم بهش خش افتاده بود. کتابهاش رو دستهبندی کردم، رویهم مرتب کردم وداخل قفسهی میزتحریرش گذاشتم، مدادهاوخودکارهاش رو برداشتم وداخل جامدادیاش گذاشتم، زیپ جامدادی صورتی رنگش رو بستم واون رو هم روی میزتحریرگذاشتم، قاب عکس رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، لبههای بالاوپایین قاب شکسته بودوشیشههم کاملاخوردشده بود. اون لحظه فقط یک جمله به ذهنم خطور کرد: - بردیای عوضی! نپتون رو از زیرتخت بیرون کشیدم، اتاقش رو یک نپتون کلی زدم وموهای داخل اتاقش رو جمعکردم. ازاناقش بیرون اومدم ودستگیرهی در رو گرفتم وبه آرومی دراتاق رو بستم وزیرلب باخودم گفتم: - متاسفم خواهری! اماسرنوشت اینطورخواست. دراتاقم رو بازکردم که صدای قرچ قرچش اومد، فکرکنم بایدروغن کاری بشه. ازداخل کمدلباسها تیشرت پستهای رنگم رو باشلوارنخی کرم رنگ روکه تازه گرفته بودم پوشیدم، ژل رو ازروی میزبرداشتم وبه وسط انگشت سوم وچهارمم مالیدم وبهموهام حالت دادم. انگشترعقیق رو دستم کردم وزنجیرم روهم انداختم،گوشیام رو داخل کیفپول گذاشتم وازخونه بیرون زدم. ازخونهکه بیرون اومدم چشمم به دخترهمسایه بغلی افتادکه یک دخترمذهبی بود، صورتی بزرگ داشت باپوستی سفیدرنگ. چشماش هم تیلهای بودوکمی تپل به نظرمیرسیدوقدش هم متوسط بود، همیشه چادرعربی مشکی ساده سرش میکردوکفشهای مشکی باکمی پاشنه میپوشیدویکلبخندکمرنگ هم به لب داشت. بادیدنش ابروهایم رو بالاانداختم وپوزخندی خبیثانه زدم وصداش کردم: - هوی! دختر؟ نگاهش رو به اطراف انداخت وبه عقب برگشت که باانگشت بهش فهموندم بیاداینجا، به سمت من اومدونگاهم کردکه بهش گفتم: - اینوقت شب اینجاچکارمیکنی؟ خواست ازکنارم ردبشه که صدام رو بردم بالاو گفتم نمیگی یکدفعه یک پسرمیادو... به اینجای حرفم که رسیدچاقو رو زیرگردنش گذاشتم وگفتم: - خفتت میکنه؟! خیلی بدجورهول کرد، عرق ترس روی پیشونیاش ریخته بود، خیلی میترسیدازاینجورچیزا. چاقو رو به هواپرتکردم وبایک دستگرفتمش وپوزخندی زدم وازکنارش ردشدم. لذتی که ازآزاردادن دیگران بهت دستمیده روهیچجایی نمیشه پیداش کرد. سوییچ ماشین روزدم وباکمی پیچوتاب که به خودم دادم سوارماشینشدم وحرکت کردم. دوساعت بعد..... - اینصباچیشد؟ چکارکرد؟ باهاشون رفت؟ - نچ! فرزین دستی به زیرچونش کشیدوابروهاش رو بالاانداخت، وچشمانش رو ریزکردوبه حالت پرسشی نگاهم کردوگفت: - اوم! فازشچیه؟ همونطورکه درحال خوردن قهوه بودم، لبخندی زدم وگفتم: - مذهبیه! عقلگراست وبه حس واحساس علاقه نداره. - فرزین؟ فرزین؟ اَه این صدای رویادوستدخترفرزین بودکه صداش میکرد، نزدیک ما اومد، دستش رو به سمت من درازکردوبالبخندسلام کرد، منم باگرمی جوابش رودادم. این خانم، رویادوست دخترفرزینه، یکدخترخوشگل وگوگولی که جون میده که... ولش کن، هم مانکنه، هم سفیدپوست باموهای مشکی وچشمان درشت مشکی، ابروهای به هم پیوستهای داره وهمیشهی خدا میخنده، باوجود همهاینا خیلی سریش وحرص دراره. وضعمالی خیلی خوبی دارن، خیلی خوب که نه وضعشون توپه توپه، سه تاویلاوسهتاکارخونه توشیراز دارن، دوتاخونههم توتهران دارن، که تقریبا هشتصدمتره ویک استخرهم وسط حیاطشونه، آخ یادش بخیروقتی باباش میرفت مسافرت پاتوقمون خونه اینابود، یکبار دوماه اونجا موندیم. یک خونه دوهزارمتری تو ولنجک تهران درحال ساخت دارن وخلاصه یک بیمارستان هم توقم بنامشونه که الان اسمش رو یادم نیست. ماهی پنجاه شصت میلیون هم بهخاطر طراحی دکورتوی یک هلدینگ بزرگ توهمین تهران وشیرازبهش میدن. دوساله که بافرزین ارتباط دارن وانشالله چندوقت دیگه یکعروسی میافتیم. @Mobina_sh @._.Fati._.. @نارسیس بانو.arabzade. @روژینا مرادی. @Nafas rad. @اسمعیل Ismail @K.A. @آتنا شکاری. @آوای سکوت. @Gh.azal. @Masera. @Fardis. @بانوی سیاه ویرایش شده 29 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 9 2 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 29 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفدهم سیما: نگاهی به اطرافم انداختم که بادرودیوارهای بلندوسفیدرنگی مواجه شدم، کمی اینطرف واونطرف روپاییدم، چشمم به قامت بلندی افتادکه باروپوش سفیدبالای سرم ایستاده بود، یعنی من مرده بودم؟ جدا؟ چندبار پشتسرهم چشمانم رو بازوبستهکردم، سردردعجیبی داشتم، بوی تلخادکلن مردانهای به مشامم خورد، به نظرمیاومدکه این بو، بوی ادکلن مردونهی کاپیتان بلک باشه، باقرارگرفتن دستام دردستان مردونهای وصدایی که به گوشم خورد: - سیماجان حالت خوبه؟! نگرانت بودم، خداروشکر که به هوش اومدی! این سهیل بودکه نگران من شده بود، درچشمان آبی نافذش نگاهم رو دوختم وسری تکون دادم و به آرومی گفتم: - چرامن نمردم سهیل؟ سرش رو به نشونهی تاسف تکون دادودستانم رو دردستان محکم ومردونهاش فشردولبزد: - خداخیلی بهت رحمکرد، حالت خوب نبود. بغضی که سالها راه گلوم رو بسته بود، رو بازش کردم وبا اشک وهقهق گفتم: - سهیل من مامانم رو میخوام.... مامان خودم رومیخوام. سرش رو پایین انداخت ودندونهاش رو محکم فشارداد، دستم رو خیلی محکمترازقبل فشردوبه آرومی لب زد: - میدونم خواهری، تحمل کن، فقط یکم، باش؟ سرم رو به نشونهی مثبت تکون دادم وحرفی نزدم، سهیل هم به سمت کمدداخل اتاق رفت ولباسهایم رو برایم آورد، روی پام گذاشت وازم خواست که اونها روعوض کنم. دستام حس وحال نداشتن، به محض اینکه اونهارو تودستم گرفتن ازدستم افتادن، سهیل نیمنگاهی بهم انداخت و بالبخندی که تابهحال ازش ندیده بودم گفت: - مهم نیست خواهری! خودم میام کمکت میکنم. من رو میگی چشمام قدیکنلبعکی شد، اصلامن واینهمه خوش بختی محاله، محاله، ابروهایم رو باشگفتی بالاانداختم وچیزی نگفتم. ساعت نزدیکای دوازده ظهربودکه همهی کارهاتموم شده بودومن داخل ماشین غول تشن سهیل خان، نه ببخشید خانداداشم، یاهمون داداش سهیل نشسته بودم. زنگخونه رو مشصفر راننده داداش گلم، زد، ماهم داخل خونه شدیم واون بدبخت هم رفت تاپارک کنه ماشین رو. هوای تازهای که وارد ریههام میشد، بدجوربهم انرژی تازه میداد، دستهام رو ازهم بازکردم وداخل حیاط چرخی زدم، سهیلهم لبهاش رو گازمیگرفت ومثل این مامانا همش غرمیزد. یکحسی بهم میگفت، بودونبودمن تواین خونه برای هیچکس جزسهیل مهم نیست، سرم روتکونی دادم وباسهیل واردشدیم. ساحل بادهنپروقاشق به دست سمتم اومدومن رو توبغلش کشیدوباهمون دهنپرش گفت: - وای سیما! بدون توچقدربده حالم، دخترازناراحتی داشتم دقمیکردم، محکم من رو توآغوشش فشردومن فقط مات ومبهوت مونده بودم. سبحان پاش رو روی پاش انداخته بودوداشت تلویزیون میدید، مدام کانالهارو باکنترل عوض میکرد، توجهی بهم نداشت، تکسرفهای کردم وبهش سلام دادم، باپوزخندی سرش رو به سمت من چرخوندوگفت: - بهبه! خوش اومدی بانو! کثافت، داشت بهم تیکهمیانداخت، سهیلهم که ازشدت عصبانیت حرصی شده بود، اگرمن دستم رو به نشونهی ولشکن بابا! بالانیورده بودم منفجرمیشد. راهم رو کشیدم که ازپلهها بالابرم که یکدفعه ازپشت مجسمهی کنارپلهها یکنفربیرون پرید. جیغبنفشی کشیدم وباخندهی بلندسبحان مواجهشدم. اینشخص ماکان بود، اصلاحوصلش رو نداشتم، اه. ماکان کیه؟ سوال خوبیه، بردیاکه معرف حضورتون بود،یکرفیق فاب وخرپول وخرخون وخرشانس وکلا یک رفیق خری داره که خیلی خوشتیپ، خوشگل وخوش پوش وخوش پوشی هست، قدبلندواندام ورزشکاری داره، بازوداره، سفیدپوست وچشمرنگیه، خیلی زیباست، موهاش هم لخت وطلایی رنگه، همیشهاونهار و کنارمیزنه وگاهی روی صورتش شلختهوارمیریزه. چشماش درشتن ومژههای بلندی داره. موقع راه رفتن محکم واستوارقدم برمیداره واصلاسبکومسخره نیست، بههیچ که نه به همهدختری هم که نه ولی همیشه به همهدختری پانمیده. سه سال پیش تولدبردیاوبهبود، اینآقا توی جشن من رو دیده بودوبردیاهم اوکی کردبیان برای امرخیر،ولی منازش خوشم نمیاومدوبه خودبردیاهم گفتم، اماگوشنکرد. سریکموضوعی بهش گفتم نمیخوام ببینمش وبعدش همهچی پوکیدولی اینآقا اومده دوباره قضیه رو ازاول شروع کنه. برای همین ازدیدنش خیلی تعجب کردم وازخداخواستم که زودتر گورش روگم کنه وبره وبیتوجه به اون به اتاقم رفتم. @Mobina_sh @A s R ᴀ. @K.A. @._.Fati._.. @نارسیس بانو.arabzade. @Gh.azal. @Panah._.msz. @آتنا شکاری. @کروئلا. @یارا. @آوای سکوت. @Reyhan. @رادیکال. @اسمعیل Ismail. @آلفای نقره ای. @روژینا مرادی ویرایش شده 30 آبان، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان 8 2 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 29 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هجدهم آهی ازته دلم کشیدم، نگاهی به اتاقم انداختم، کاملامرتب شده بود، عکسها مرتب روی میزتحریراتاق گذاشته شده بودن، خودکارهاوخودنویسهام از روی زمین برداشته شده بودن وداخل جامدادی گذاشته شده بود، زیپجامدادی هم بسته شده بود، پردههای حریرصورتی رنگ گلدار اتاقم کامل کشیده شده بود وروتختی اتاقم صاف ومرتب شده بود. لبخندی تحسینآمیز روی لبانم نقش بست. کمی قدم زدم، داخل اتاق چرخ زدم وبعدخودم رو روی تخت انداختم، حوصله نداشتم ونگاهم به سقف دوخته شده بود، چشمهام رو بستم تاکمی بخوابم، امامدام درفکربچهها بودم، دلم میخواست بگم که گوشیم رو میخوام ولی حیف! روی تخت دراز کشیده بودم که باتقهای که به درخورد سمت در رفتم، دستگیره در روگرفتم وبه آرومی گفتم: - سهیل؟ سبحان؟ ساحل؟ کسی جواب نداد، ابروهایم رو باتعجب بالادادم وگفتم که حتماً خیالاتی شدم. خواستم در رو ببندم که نشد؛ نه این که نشه ولی چیزی مانع بسته شدن درشد، اولش فکرکردم که فرش جمع شده برای همین روی زمین خمشدم که فرش رو درست کنم ولی درست در همونزمان بالگدمحکمی به داخل اتاق پرت شدم. ازترس نفسهام بالاوپایین میشد، چشمام حتی جرعت پلکزدن نداشت، لبخندش دل آدم رو میلرزوند، دراتاق رو قفل کرد، روی صندلی میزتحریراتاقم که نشست، پاهاش رو روی میزتحریرانداخت وکلیدرو جلوی چشمانم تکان دادوداخل جیبش گذاشت. شناختنش کارسختی نبود، به راحتی میشد فهمید که کسی که من رو اینجا زندونی کرده کسی جزماکان نیست. لبخندی مسخره تحویلم داد و باپوزخندی گفت: - یادته اون موقع که باهم بودیم گفتی وقتی عصبی میشی ازت میترسم. سرم رو به نشونهی مثبت تکون دادم، اشارهای به جیبش کردوگفت: - کلیداین اتاق دست منه! اگه میخوای ازش بیرون بری بایدبرای به دست آوردنش تلاش کنی. لبانم رو گازگرفتم وباتمام مظلومیت توی چشمانش نگاه کردم وگفتم: - ماکان! توخودت میدونی من ازبیمارستان تازه مرخص شدم، توانایی ندارم باهات مقابله کنم، سهیل الان میادبرو. با بدجنسی ابروهاش رو به نشونه نه بالادادوبالبخندی گفت: - یاکلید رو بردار یامتقاعدم کن! کثافت! همیشه مریض بود، دلش التماس میخواست، نگاهم رو به ساعت روی دیوارانداختم، اشک ازچشمام جاری شد، اگر سهیل من وبا ماکان میدید، حتما مارو سریک سفره عقد مینشوند. چارهای نبود بایدالتماسش میکردم، ازروی زمین بلند شدم و سمتش رفتم وگفتم: - ماکان! خواهش میکنم الان از اینجا برو، ازمن متنفری قبول، ازمن بدت میاد؟ خب اینم قبول، دنبال انتقامی باشه قبول! ولی الان نه، ببین ماکان من ازت میخوام به حرمت اون زمان که باهم آشناشدیم بری، وقتی رفتم تهران بیاتسویه حساب کن! صورتش رو برگردوند، این به معنی این بودکه داشتم موفق میشدم، دوباره بهش گفتم: - فقط برو! الان برو! خشمگین نگاهی بهم انداخت وهولم دادخوردم زمین، نگاهی ازتراس به حیاط انداخت وخیلی خشک پرسید: - نمیمیرم که؟ لبخندی ملیح زدم وبهش گفتم: - نه! @Mobina_sh @نارسیس بانو.arabzade. @Gh.azal. @روژینا مرادی. @بوقلمون معتاد. @Masi.fardi. @Narges.Sh. @m.azimi. @Sanaz87. @اوپاکاروفیل. @ارغوان ویرایش شده 2 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان 9 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 30 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نوزدهم بعدازرفتن ماکان، دیگه خواب ازسرم پریده بود، برای همین بلند شدم تاببینم میتونم اون گوشی بیصاحاب نشده رو پیدا کنم یانه، کمی درفکرفرورفتم وباخودم گفتم که حتما عمواردلان داخل اتاقش برده، تمام حواسم رو به اتاق دادم، کشوی میزش رو جلوکشیدم، یکپوشه حاوی مدارک داخلش بود، مدارک رو بیرون آوردم، نگاهم به عکسی افتادکه ازعمواردلان وباباو عموبهادربود، آهی کشیدم وسرجاش گذاشتمش. پوشه رو بلندکردم که باصدای افتادن چیزی به خودم اومدم، ازروی عادت دستی به زیرچونم کشیدم وخمشدم، نگاهم به گوشیم افتاد، امااون که اینجا نبود.... خواستم برش دارم که با صدای بازشدن دربه خودم اومدم، چهرهی عمو بهادر درچارچوب درنمایان شد، ماتم برد، قدبلندش وهیکل ورزش کاری که داشت همیشه من رو میترسوند، خندههیستریکی کرد، پوزخندی تحویلم داد، ازترس ناخنهام رو میجویدم، عمو نزدیکم اومدوبا صدای تحکم آمیزش گفت: - بشین! زبونم قفل شده بود، بیحرف وحدیث روی صندلی نشستم، باانگشت بهم اشاره کرد که کنار خودش بنشینم، چیزی نگفتم، بلندشدم وباترس ولرزکنارش نشستم. گوشیاش رو روشن کرد، داخل گالری رفت ومن پاهام رو مدام تکون میدادم، یکعکس نشونم دادوخندید، اون عکس، عکس من ومامان سارینا بود، هفتهپیش من ومامان سارینا وصبابه گردش رفته بودیم، باصدای لرزونی که سعی درکنترل کردنش داشتم گفتم: - مگه اشکالی داره؟ حرفی نزد، فقط میخندید، ترس توهمهی وجودم رخنه کرده بود، نگاهش فقط به من بود، خواستم از روی تخت بلندشم که بازوم رو گرفت ومحکم من رو روی تخت پرت کرد. بالای سرم ایستاد، وباهمون چهرهی خونسردش گفت: - وقتی مامانت ازاین خونه رفته یعنی جایی نداره بین این خونواده. منم باپوزخندی گفتم: - اولاً که مامان من اصلانمیخواست زن بابام بشه شمابه زور آوردیش، درثانی به شماهیچ ارتباطی نداره، مامانمه میخوام ببینمش. ثالثا بهتره بری پسرای خودت رو جمع کنی که همش دنبال دختربازی هستن یک وقت... باتودهنی محکمی که احساس کردم حرفم قطع شد، دیگه طاقت نیوردم وزیرگریه زدم: باهمون صدای بغضدار گفتم: - بزاریدبرم! دیگه نمیتونم تحملتون کنم! من آدمم، میخوام مامانم رو ببینم، آخه چرا انقدربدین؟ باگریه ازاتاق بیرون زدم، توراه به سبحان برخوردم که داشت باتلفن حرف میزد، بادیدن چهرهی اشکی من تلفنش رو قطع کردوبانگرانی گفت: - چیشده؟ اشاره به عموبهادرکردم که ازبالای پلهها نظاره گرمن بود، دندونهایش رو بهم سابیدوخونه رو روی سرش گذاشت. @Mobina_sh @نارسیس بانو.arabzade. @روژینا مرادی. @Fardis. @asal_janam. @._.Fati._.. @Sanaz87. @Gh.azal. @آتنا شکاری. @آلفای نقره ای. @خدانگهدار. @Z.A.D. @K.A ویرایش شده 4 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان ویراستاری *@یگانهجان* 9 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت بیستم صدای سبحان آنقدر بلندبودکه دستهام رو روی گوشهام گذاشتم ولی بازهم صداش رو میشنیدم که بانگاه پرمعناش رو به من بع عمومیگفت: - ایهاالناس! خواهرمن میخوادمادرش رو ببینه این جرمه؟ گناهه؟ اصلا عموبهادرهیچربطی به شمانداره میفهمی؟ ول کنین مارو! بابا آدمای.... هستین. نفهمهای.... عموبهادرباعصبانیت ازپلهها پایین اومدوباچشمهایی برافروخته ازعصبانیت توصورت سبحان نگاه کرد، دستش رو بالابردکه توگوش سبحان بزنه ولی من خودم رو جلوی سبحان انداختم وسپربلای اون شدم، نمیدونم چرا ولی یک لحظه دلم به حالش سوخت. سیلی عمو بهادر به قدری محکم بودکه تایک ربع تو شوکش بودم، اشک ازچشمهام پایین اومد، وفقط بایک جمله همهی حرفم رو زدم: - بابام راست میگفت که شما هیچوقت نتونستیدماروببینین چون ازجنس ومادرما نبودین. بچههاتون ازنظر رفتاری همیشه پایینترازمابودن وبرای همین.... شماعموی خوبی نیستین، شایدم آدم خوبی نباشیدوگرنه که زنعمو.... باشنیدن این حرفم سرش رومحکم به دیوار کوبوندوازخونه بیرون زد. بارفتن عموبهادر سبحان نگاهی باتعجب بهم انداخت وگفت: - از این کارهاهم توبلدی؟ فداکاری وسیما؟ فکرکنم خیلی وقته که توبافداکاری تضاد معنایی پیداکردی نه؟ تلخندی زدم وگفتم: - «اگربرای چیزیکه دوسش داری نجنگیدی، بخاطر چیزی که ازدست میدی گریه نکن» لبخندی ملیح زدوگفت: - وتوبخاطر... باهمون ژست خاص مخصوص به خودم، به درتکیه دادم وبالبخندملیح گفتم: - «این خونوادهی من هست که دوباره کنارهم دیدنشون هدف اول وآخرمن هست» سبحان دستی برایم زدوگفت: - خوبشد نمردیم ومعنی خونواده دوستی روهم فهمیدیم. آروم به سمتش گام برداشتم وباصدای یواش زیرگوشش گفتم: - ممنون داداشی! دمتگرم ازمن دفااع کردی؛ راستی من خیلی وقته بخشیدمت! بیشتر ازاون نایستادم تاواکنش سبحان رو ببینم و به سمت اتاقم رفتم. فرداروز سرنوشت سازی بود، برای رفتن به تهران باید آماده میشدم، چون فردا روز مصاحبه بود، یک خونه یاخوابگاه بایدپیدامیکردیم، اه، حتما صاحب خوابگاه یک پیرمردچاق وبداخلاقه که میخواد ازمابیگاری بکشه، ابردرستشدهی بالاسرم مثل تام وجری زدم رفت، آخه چرت وپرت گو ترازمن دیده بودین؟ بیشعورا، خودتون چرت وپرت میگین. خیلی ذوق داشتم، بالاخره میتونم ازاین جهنم دره خلاص شم، آخه خودتون که بهترمیدونین دانشگاه تهران مختلطه. ازطرفی هم ازشر عموبهادروپسراش راحت میشدم باو، تازشم ریخت نحس بردیاوبهبود رو نمیدیدم واین خودش پوئن مثبت ماجرا بود. روی تخت دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم، یک خال غریبی داشتم، نمیتونم حال اون لحظه رو توصیف کنم ولی بدجوردلم هوای گریه کرده بود، دلم میخواست زاربزنم وبگم نکنید، باسیما اینکار رو نکنین. من دخترارسلان احتشام سارینافراهانی هستم پس باهام بدنکنید، جفت پدرومادرم نخبههای برتربودن، نکنید.من حق انتخاب دارم، چون من عروسک نیستم! بزاریدخودم درست وغلط رو انتخاب کنم، لطفا! یک روز از این رفتارشون پشیمون میشن، گوشیم رو که ازاتاق عموکش رفته بودم رو برداشتم و شمارهی سارا روگرفتم، بعدازخوردن دوتابوق تماس برقرار شد: - الو؟ - به سلام سیمیجونم. - سلام خوبی؟ چه خبر؟ نفسش رو فوت کردوبا نگرانی گفت: - برادرت کنارته؟ اخمهام درهم فرو رفت، حرصی گفتم: - نهچطور؟ وبا آسودگی وخوشحالی شروع به تعریف جریانات کرد، شایدکسی به فکرمن نبودولی حداقل صبا هوام رو داشت. قرارشد فردا باصباوساراوسحرو ساناز راهی تهران بشیم، آخه کیف داره وقراره داستان زیبایی شروع بشه. داستان روزهای دانشجویی وخاطراتش. @Mobina_sh @Gh.azal. @روژینا مرادی. @reyyan. @GH_Mahla. @بوقلمون معتاد. @langenur. @Ismail. @آتنا شکاری. @آیلار مومنی. @NAEIMEH_S. @Fardis. @نارسیس بانو.arabzade. @Masi.fardi. @Narges.Sh ویرایش شده 6 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان 8 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت بیستو یکم پس ازیکساعت حرفزدن باصبا قرارشدتافردا صبح زود حرکت کنیم، نزدیک های غروب شده بود، فکرم پیش فردا بود، لباسهام رو عوض کردم، یک پیراهن بلندصورتی رنگ ویک ساپورت رنگ پا پوشیدم، یک خطچشم خوشگل برای خودم کشیدم، چون همیشه فانتزی داشتم که چشمام رو خمارکنم، برای همین خطچشم رو اون شکلی کشیدم، رژلب قرمزملایم وملیحی زدم، خواستم ریمل رو بردارم که یادحرف مامان افتادم: - سیماخانم! دخترباید همیشه بکروتازه باشه. ریمل رو سرجاش گذاشتم و پشیمون شدم، موهام رو هم دماسبی بستم ویکگیره خوشگل رو کش زدم، دمپایی رو فرشیهای مشکی صورتیام رو هم پاکردم، البته ناگفته نماند که من یکشال خوشگل هم سرکردم، چون بردیاوبهبود بهم نامحرم هستن. سمتپلههارفتم، آروم دستم رو به نردهها گرفتم وگامهای باصلابت برداشتم، بردیا بادیدن من سوتی کشیدوگفت: - اوه! بابا بیگی منو، چه تیکهای شدی. صدای همیشه عصبی سهیل اومدکه میگفت: - خفهبردیا. آخ دلم خنکشد، خندهی ریزی کردم وبدون هیچحرفی وارد آشپزخونه شدم، کارپختوپزهمیشه بامن وساحل بود، البته بگما ساحل از وقتی نامزدکرده دیگه نمیاد تو آشپزخونه، حالا نه که خیلی میاومد. سرامیکهای گلدار آشپزخونه بهم چشمکمیزد، یخبود. جلوتر رفتم، درشیشهای گاز رو بازکردم، نمک وزردچوبه ومقداری ادویه بیرون آوردم. گوشت هم که داخل یخچال بود، سیب زمینی هاروهم ازتراس آوردم، شروع کردم به پوست گرفتن وحلقه حلقه کردن چیپسها. یک نیمساعتی اینکارطول کشید، چیپسهارو داخل آب گذاشتم تا آهارشون بره، گوشت رو داخل ماهیتابه انداختم وخوب تفتش دادم، وقتی تفتخورد چیپسها رو کنار گوشت داخل ماهیتابه گذاشتم. سراغ فلفل دلمه گوجه فرنگی رفتم، اونهاروهم خوردکردم وپس از سرخشدن چیپسها اونارو هم کنارش گذاشتم. زیرگاز رو کم کردم، سریع سمت میزشام رفتم ومیز رو بچینم، عمو اردلان که نمیدونم این چندروز کجابود، ابروهاش رو بالادادوگفت: - گوشیت رو کی کشرفتی؟ آب دهنم رو قورت دادم ولبخندی ژکوند تحویلش دادم. خواستم برم میز رو بچینم که سهیل اخمهاش رو درهم کشیدو رو به ساحل غرید: - پاشو برو کمکش! ساحل پشت چشمهاش وبرا سهیل نازک کردکه باعصبانیت بیشترازقبل سهیل دادزد: - کری؟ یالالی؟ روی سگ من رو بالانیار. ساحل باا کراه بلندشد، سمت من اومد، وکمک کردتابشقابها رو باهم بزاریم. بعدازچیدن میز همگی سرمیزشام حاضر شدن، کمی باغذام بازی بازی میکردم که سبحان سرصحبت رو باز کرد وگفت: - فردا میری تهران؟ سرم رو تکون دادم وچیزی نگفتم، دندونهاش رو بهم فشردوگفت: - چرا شیراز نمیمونی؟ پوزخندی زدم وگفتم: - شیراز بمونم که چی؟ که عموبهادر همش بیاد بهم بگه چکارکن چکارنکن؟ یامثلاحوصله بردیاوبهبود رو دارم که همش پلاس باشن اینجا؟ غذا توگلوی عموبهادرپریدوگفت؛ - سیما تومثل سبحان و ساحل وسهیل نباش! توبااونها فرق میکنی، توقلب مهربونی داری، بخاطر همین انتظاری که ازتو دارم بابرادرات فرق میکنه. نگاهم توچهرهی ماتم زده وغمگین عموبهادرو عمواردلان گره خورد، دلم سوخت، سرم رو باخجالت پایین انداختم وگفتم: - عموبهادر، عمواردلان، ببخشید. @Mobina_sh @Gh.azal. @روژینا مرادی. @Soniya-Aslan. @نارسیس بانو.arabzade. @Ismail. @K.A. @آتنا شکاری. @آلفای نقره ای. @Narges.Sh ویرایش شده 7 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان 8 3 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
یگانه جان ارسال شده در 7 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت بیست و دوم هردوشون لبخندمهربونی زدن وبهم گفتن که: - مهمنیست. خوشحال بودم که قبل از رفتن به تهران حداقل کسی ازمن دلخوری نداره، لبخندی زدم ومشغول خوردن غذا شدم، پس از صرف شام ودسر من میزشام رو جمع کردم، سهیل دوباره خواست به ساحل بتوپه که گفتم: - سهیلجان! ساحل خستس، به اندازه کافی کارسرش ریخته، لطفا بزارخودم انجام بدم. اونم خفهخون گرفت وساحل بالبخند پیروز مندانهای به سهیل نگاه کرد، شب همهی وسایلم رو جمع کردم وازبقیه خداحافظی کردم تا فردا اگه ندیدمشون همهچی ختم به خیر تموم بشه. ✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓✓ ساعت ششونیم صبح: باصدای زنگ ساعت چشمای خمارم رو بازکردم، نگاهی به گوشی انداختم، متوجه شدم ساعت ششونیم صبح شده، دوباره خوابیدم وپتو رو غرغرکنان روی سرم کشیدم، چندلحظهکه گذشت انگار یادچیزی افتادم ومثل جن زدهها ازخواب پریدم. چون پاهام خواب رفته بود، ویکدفعه ازجا پریدم دردبدی توپاهام ایجادشد، کمی مکث کردم سرجام وبعدپاشدم، ساحل همیشه بهم میگه که: - خیلی خرکی پامیشی! مثل فنر داخل دستشویی رفتم، موهام رو شونه کردم، آبی به دست وصورتم زدم، دوبارهم محکم توگوشم زدم تاحالم بهتربشه. سمت کمدلباسهام رفتم، یک مانتوی بلندپلنگی وروسری مشکی سرم کردم، چادرم رو روی سرم انداختم ولباسهایی که تنم بود رو تازدم و داخل چمدونم گذاشتم. به آرومی از پلهها پایین رفتم وبادیدن سهیل وسبحان وساحل نگاهی غم زده بهشون انداختم وگفتم: - خداخافظ. دلیلهای زنده بودنم. ولی این آخر ماجرا نبود، اون روز نمیدانستم که تقدیر برادرانم را چگونه نشانم خواهد داد. ازخونه بیرون زدم وکفشهای اسپرت مشکی رنگم روهم پوشیدم، یک جفت کتونی وکفش پاشنه بلند هم برداشته بودم.( هرکی ندونه فکر میکنه دارم میرم سواحل قناری؛ خخخخ) صبا باماشین فراری سفیدرنگش اومده بود دنبالمون، بوس براش فرستادم وسوارماشین شدم. بچهها باهم شوخی میکردن وشاد بودن، ساناز به خنده رو به صباگفت: - ببین توبمیری، من اصلابه رانندگیت اعتماد ندارم. اونم پوزخندی زد و گفت: - خیلی اسکولی، بی لیاقت. سارا چشمکی شیطنتوار بهم زدو روبه اونا گفت: - اه بسهبابا، صبابمیره، ساناز بمیره الهی میتونم بگم داری آبجی امیدوارمون میکنی. منم لبخندی زدم وبادست اشارهای به معنی خاکتوسرتون نکنه بهشون میکردم. کمی که ازشیراز گذشتیم، تقریباحدودای ساعت دهونیم آهنگ دوستدارم من دیوونه پخش شد: من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من بودو نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره این همه بیخیالی داره حرصمو در میاره ، حرصمو در میاره تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم باشم ، نباشم ، بمونم یا نمونم (میترسم که بفهمم) میترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری آخه دوست دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره دوست دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره (دوست دارم) کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت میبینی دارم میمیرمو هیچ کاری باهام نداری تو با غرور بیجات داری حرصمو در میاری ، حرصمو در میاری من توی زندگیتم ولی دوست دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره دوست دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره (دوست دارم) کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من بودو نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره این همه بیخالی داره حرصمو در میاره ، حرصمو در میاره تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم باشم ، نباشم ، بمونم یا نمونم کمی ازپخش آهنگ نگذشته بودکه یک پسرخوشتیپ کنارماشینمون خودش رو رسوندوباتمسخر گفت: - آبجی مایلی بامن باشی؟ بمونم یانمونم؟ وشمارهاش رو پرت کرد توماشین وباصدای بلندی گفت: - پشت ماشین ظرفشویی بشینی بهترنیست؟ @Mobina_sh @روژینا مرادی. @نوازش. @آتنا شکاری. @نارسیس بانو.arabzade. @Ismail. @Narges.Sh. @Gh.azal. @K.A. @آلفای نقره ای. @پانیذ. @Fardis. @khakestr ویرایش شده 27 آذر، ۱۴۰۰ توسط یگانه جان 7 1 نقل قول دسیسه بازی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .