MCH ارسال شده در 4 آبان، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: هفت شکوفهی درخت جاودانگی جلد اول نویسنده: MCH ویراستار: @reyyan ژانر: عاشقانه، تخیلی_فانتزی، ووشیا*، تراژدی، اجتماعی، تاریخی خلاصه: داستانی از عشق میان دختری نابینا، حبس شده در قفسی که زمانه بال و پر آزادش را شکسته و درآن رها ساخته و پسری از دنیای کنونی که دست سرنوشت با یک تصادف وحشتناک، اورا به دنیای دختر کشانده تا مرهمی باشد بر زخمش. تا روشنی باشد بر تاریکی قلبش. روشنایی که قرار است زندگی دختر را دوباره روشن کند. افسانهای جدید، از دوعاشق حقیقی... توجه: این یک رمان با کاراکترها و فرهنگ و افسانه ها و مخصوصا با ژانر ووشیای چینی است اما یک رمان چینی نیست. یا این رمان، ترجمهی یک رمان چینی نیست. بلکه نویسنده که من باشم کاملا ایرانی است. هدف: تنوع و نوشتن سبکهای مختلف و پرطرفدار رمان درکل دنیا مقدمه: همه جا تاریک است. ماه و ستارگان نیز، زیر ابرها پنهان شدهاند. صدای هوهوی باد چنان با هوهوی جغدانسیاه درآمیخته که تشخیصشان از هم آسان نیست. ای آسمان! ببار، ببار، ببار! بگذار قطرات مرواریدگونت، اشکهایم را از دیده پنهان کنند. ای درخت آلوی هزارساله! چرا ماتم گرفتهای و شکوفه نمیدهی؟ شکوفههای زیبایت را بگشا! بگذار باد و باران، عطر شکوفههای زیبایت را در همه جا بگسترانند. ای خورشید درخشان! پس چرا طلوع نمیکنی؟ گالری رمان و شخصیت های آن صفحه ی نقد و بررسی رمان زمان پارت گذاری: نامعلوم 🌼 ناظر: @مُنیع ویرایش شده 9 فروردین توسط MCH 38 4 1 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 10 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #این قسمت اضافی و فقط برای اطلاعاتعمومی خوانندگان میباشد. بیاین قبل از شروع داستان توضیحی در مورد ژانر ووشیا بدیم: ووشیا چیست؟ یک نوع ژانرنه جدید، بلکه ناشناخته در ایرانه. البته اگه طرفدار رمانها و سریالهای چینی باشین، کم و بیش در مورد این ژانر جذاب میدونین. مخصوصاً این دو سال اخیر بعد از پخش سریال بیوقفه که باعث شد توجه جهانیان به این ژانر جلب بشه و طرفدارهای زیادی پیدا بکنه. اکثر رمانهای چینی این ژانر رو دارن. این ژانر شاخهای از ژانر فانتزی هستش که قوانین خاص خودش رو داره و با یه فانتزی معمولی تفاوتهای خیلی زیادی داره. تو این ژانر برعکس رمانها و داستانهای ابرقهرمانانه که شخصیت اصلی دارای قدرتهای خاصی هستش که اونو از بقیهی آدما متفاوت میکنه، این قدرت درهمهی آدمها وجود داره و باید اون رو پرورش داد تا به کمال برسه. به این نیروی درون که در بدن همهی آدما وجود داره، نیروی چی(QI) میگن. برای توضیحش میشه گفت: بدن هر انسان مثل یک ظرف توخالی میمونه که چی مانند یک مایع اون رو به میزان متفاوتی پر میکنه و در هر فرد اندازهی اون متفاوته. دونوع چی وجود داره. چی حیات که برای زندگی و بقا لازمه و اعتقاد بر این بوده که این چی باعث حفظ جریان خون، تبادلات خونی در رگها و بدن میشه که براساس اون طب سوزنی انجام میگرفت. نقاطی در در قسمتهای خاصی از بدن وجود دارن که به عنوان گرهها و نقاط انرژی شناخته میشن. این نقاط مرکز تجمع نیرویچی هستن که از نقطهای به نقطهی دیگر این انرژی درجریان است. چینیها از چی برای طب سوزنی، تشخیص بیماری و ماساژ درمانی استفاده کرده و میکنن. اما گفتیم چی مثل مایعی میمونه که مقدارش درهمه یکسان نیست. بعضیها چی بیشتری جدای چی حیاتشون دارن. اونا با تقویت این ویژگی میتونن برای کارهای دیگهای جز چیزهایی که گفته شد، از چیشون استفاده بکنن. مثل ساخت سلاحهای خاص و قوی که فقط با استفادن از نیروی چیشون میتونن ازشون استفاده کنن و بهشون سلاحهای روحی گفته میشه. (چی انسان فراتر از جسمه و به روح انسان، پرورش و استفادهی درست از اون بستگی داره. برای همین بهش نیرویروحی هم میگن)، ساخت داروهای مختلف با استفاده از چی و برای احیای چی، سم زدایی، ساخت پادزهر و همینطور برای مبارزه و حرکات رزمی از این نیرو استفاده میشه. پس چی دو نوع هستش. یک چیحیات که در بدن همهی آدما وجود داره و برای حیات لازمه. نوع دومم که نوع دیگهای از چی هستش که همه ندارنش و معدود افرادی که دارنش میتونن از اون برای کارهایی که در بند قبل گفته شد، استفاده بکننش. این چی برعکس چیحیات قابل بازیابی هستش. مثل MP توی بازیها میمونه که میشه با خوردن دارو و استراحت اونو احیای مجدد کرد اما برعکس، چیحیات مثل HP میمونه که اگه آسیب ببینه، احیای مجددش سخت و شاید غیرممکنه. به افرادی که هردو چی رو دارن و اونو پرورش میدن، تهذیبگر میگن. هدفنهایی تهذیبگرا پرورش چی به طوری هستش که با تجمع اون در قسمتمیانی و نزدیکقلببدن، هستهی طلایی تشکیل بدن. هستهی طلایی سرعت تهذیب رو بالاتر میبره و اونا رو به جاودانگی نزدیکتر میکنه. تهذیبگرها چندیدن فرقه و دستهی مختلف دارن. در هر فرقه و دسته آموزشهای خاصی برای تقویت چی و تشکیل هستهی طلایی و همینطور نوع خاصی از مبارزه مختص اون فرقه وجود داره که یاد دادنش به اعضای غیرفرقه جرم و ممنوعه (البته آموزشهای ابتدایی مشکلی ندارن، اما آموزشهای خاص و محرمانه، فقط برای اعضای خود فرقه است). هر فرقه قانون و قواعد و آداب رفتاری خاص خودش رو داره که با فرقهی دیگه کاملا متفاوته. در این بین حیوانات و موجودات غیرانسانی هم وجود دارن که دارای یک نوع چی دیگه هستن که نه تنها مقدارش بیشتره، بلکه قویتر هم هست. یک آدم معمولی با چی عادی نمیتونه با این موجودات بجنگه و کشته میشه. برای همین در صورت بروز مشکل از طرف این موجودات، تهذیبگرها استخدام میشن تا اونا رو شکار کنن. تهذیبگرها از چی این موجودات برای پرورش چی خودشون استفاده میکنن. این موجودات هم توانایی تشکیل هستهی چی در بدنشون دارن و به اون نوع هسته، هستهی شیطانی یا هستهی روحی میگن. اسمهای مختلفی داره، اما بیشتر از این دوتا تو داستانها استفاده میشه. تفاوت اونا با آدما اینه که یک تهذیبگر عادی در شرایطعادی میتونه در عرض سیسال هستهی خودش رو تشکیل بده، اما این موجودات ممکنه با هستهی چی خودشون بهدنیا بیان. این موجودات در سطحهای مختلفی قراردارن. از پایینترین سطح به بالا: موجودات دارای نیروی چی، موجودات دارای سطحهای اولیه هستهی شیطانی، موجودات دارای هستهی شیطانی، موجوداتی که میتونن به زبون آدما حرف بزنن و در نهایت موجوداتی که میتونن به شکل آدما دربیان. البته این سطح کلی هستش و هر کدوم سطحهای مختلف دیگهای دارن. نوع آخر از جمله خطرناکترین موجودات و شکستشون تقریباً غیرممکنه و همگی جاودانه هستن. غیر از این موجودات نوع دیگهای هم هست که انسان هستن. این انسانها برخلاف تهذیبگرها که با صبر و از راه درست چی خودشون رو پرورش میدن و مقررات و اصول خودشون رو دارن، از هیچ چیزی برای بدست آوردن سریع چی بیشتر و هستهی طلایی دریغ نمیکنن. این افراد جزو فرقهی شیطانین. اونا چی آدم هارو به هرروشی شده میدزدن. قتل و غارت و دزدی کمترین جرم و کاری هستش که این افراد انجام میدن. برای همین در اکثر داستانها بین تهذیبگرها و اعضای فرقهی شیطانی جنگهای زیادی صورت میگیره (البته به این معنی نیستش که حتما همهی اعضایفرقهی شیطانی بدن و تهذیبگرا همشون خوبن). نوع دیگهای هم هست که جزو هیچ کدوم از دستههای بالایی نیستن. آدمهایی که فارغ از هر گروه و فرقهای آزادانه در دنیا میگردن و بهشون تهذیبگران دورهگرد میگن. اونا دانش دست و پا شکستهای از چی، پرورش و استفاده از اون دارن و اغلبا در مبارزهها بسیار ضعیفن. چون همونطور که قبلا گفتیم در هرفرقه آموزشهای خاصی هستش که فقط به افراد خود فرقه آموزش داده میشه نه دیگران. با این حال بعضی مواقع این تهذیبگران دورهگرد میتونن از افراد سابق فرقههایی باشن که یا ازش جداشدن یا فرقه از بین رفته. توضیحات دیگهای هم هستن که بعداً توی داستان و گاهاً که لازم شد بهتون میگم. این توضیح طولانی برای این بود که اگه بعداً تو داستان با آدمهایی که با شمشیراشون پرواز میکنند، هیولاهایی که به زبون آدمها حرف میزنن و... مواجه شدین، شکه نشین. راهنمایی*: نکتهی مهمی قبل شروع رمان بهتون میگم تا خوندن رو براتون ملموستر و جذابتر کنه. گاهاً نویسندهها نسبت به بقیه ساختارشکنیهایی میکنن و اونو به عنوان همچین قواعدی و خاص خودشون قید میکنن. در اینجا هم جملهها یا کلمات داخل پارانتز( )، حرفهایی هستش که شخصیتها درذهنشون میگن. البته در رمان بهش اشاره کردم و گفتم اما اینو میگم به غلط نیافتین. چون برخلاف بقیهی رمانها که این جملات داخل پارانتز حرفهای خود نویسنده است اینجا چیزهایی هستش که توذهنشون میگن. جملهها و کلمات گیومه دار«» و خط دار، حرفهایاصلی هستن که شخصیتها به زبون میارن. ویرایش شده 6 اسفند، ۱۴۰۰ توسط reyyan •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 32 7 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 14 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول:«دختررقاص» آخرین روز جشنوارهی پاییزی بود. میدانشهر لیزی*، از هرروز دیگری شلوغتر بهنظر میرسید. مردم، دسته-دسته از شهرها و روستاهای اطراف آمده بودند تا در مراسم ویژهای که در این روز خاص صورت میگرفت، شرکت کنند. همه جا پر بود از فانوسهای بزرگ و کوچکی که انتظارشب را برای روشنشدن میکشیدند. صدای مردان و زنان دکهدار حتی با وجود اجتماع زیاد جمعیت، بهوضوح شنیده میشد: - زیباترین فانوسها با طرحهای زیبا! خودتون بیاین و روی فانوس مورد علاقتون طرح بزنین! - آبنبات! آبنباتشکری! هی! کوچولو؟! نمیخوای یکدونه از این آبنباتهای قرمز براق رو امتحان کنی؟ عدهی روبهروی دکهی پیرمرد فالگیری به صف ایستاده بودند تا از او طلسمهای شانس و چند طلسم دیگر بخرند. برای مثال، دختری دنبال طلسمی برای پیداکردن هرچه زودتر نیمهی گمشدهاش میگشت یا مردکشاورزی بود که برای بهبارآمدن محصولاتش و سود بسیار از آن، طلسم خوششانسی میخواست. کنار دکهی زن کیک ماه فروش که عطر کیکهایش همه جا را پر کرده بود، میشد به وضوح صدای خندهی بچههایی را شنید که به شیرین کاریهای پسر دلقک جوانی نگاه میکردند. گاه دلقک شعبده بازی میکرد و با آتش و آب کارهای حیرتآوری انجام میداد که باعث تعجب حضار میشد. هرکس یکجور مشغول تفریح در اینروز خاص بود. بااینحال، چایخانهی لوتوس سفید حال و هوای دیگری داشت. این چایخانه در بیشتر مواقع محل تجمع مسافران و تاجرانی از شهرهای دیگر بود. حتی خود صاحب چایخانه نیز دستی بر تجارت کردن داشت و گاه این تاجران برای تجارتکردن با چایخانه به شهرلیزی میآمدند؛ اما حتی اینچایخانه که به بزرگی چهارمغازهی دهیینی*با سه طبقهیمجلل بود و بزرگترین چایخانهی تفریحی- تجاری کشور به حساب میآمد، از شور و شوق این جشن مستثنی نبود. هرسال در مناسبتهای مختلف، این چایخانهی مجلل نیز مراسم خاص خودش را تدارک میدید. بهترین شیرینیها و نوشیدنیهای شهر را میشد در آنجا با معقولترین قیمتها پیدا کرد. این چایخانه محل تجمع همهجور آدم، چهپولدار، چهفقیر و چهپیر و جوان بود. یک محفلگرم از آدمها با شکلها و لباسهای مختلف که از هر دری سخن میگفتند و صدای خندهی بلندشان حتی به بیرون چایخانه هم میرسید. داخل چایخانه حتی از بیرون آن هم شلوغتر بهنظر میرسید. پیشخدمتان چایخانه بدون اینکه لحظهی بنشینند، از میزی به میز دیگر میرفتند و همینطور سفارش میگرفتند. عطردلانگیز چایهلو و آلو همهجای چایخانه را دربرگرفتهبود؛ اما ازهمه بیشتر این صدایدلنشین پیپایی*بود که پسرجوانی آن را مینوازید، همه را محوزیبایی و آرامش موسیقی دلنشینش کرده بود. دختر زیبای رقاصی با یک جامهی ابریشمی قرمز مزین به سکههای فلزی طلاییرنگ، چنان با آواز پیپا میرقصید که با هرحرکت دستان و پاهای عریانش صدای جیرینگ- جیرینگ سکههای روی لباسش برمیخواست. گویی که شکر در آب حل کنی، این جیرینگ- جیرینگ با ریتمخاصی حل در آهنگ زیبای پیپا شده بود و هارمونی زیبایی را ایجاد کرده بود. حرکات دختر رقاص به مانند آهوی خرامانی بود که در دشت بازی میکرد و از روی گلها میجهید. توری قرمز رنگ نازکی بر روی صورتش کشیده و فقط چشمان آبی رنگش بیرون از آن بود؛ اما همان چشمان کشیدهی خمار برای دلبری کردن کافی بود. آهنگ به اوج خود رسیده بود. نه تنها ضربآهنگ، بلکه ضرب حرکات دستان و پاهای دختر رقاص هم با هر ضربآهنگ سرعت و شدت بیشتری پیدا میکرد و مدام تند و تندتر میشد. همه محو تماشای حرکات بینقض و زیبای او شده بودند که با آن لباس قرمزگونش همچون شعلهی آتش فروزانی به نظر میرسید که با هر وزش باد به سمتی خم میشد و یکدم آرام نمیگرفت. برای چند لحظهی در چایخانه جز صدای آهنگ پیپا، ضرب پاهای دختر رقاص روی سنچوبی واقع در طبقهی اول و جیرینگ- جیرینگ سکههای روی لباسش، صدای دیگری بهگوشنمیرسید. دختر رقاص بدون اینکه لحظهی تعلل کند همینطور میرقصید و میرقصید تا اینکه بالاخره آهنگ به اتمام رسید. دختر رقاص تور نازکی که بر بهروی صورتش بود را بهسرعت از روی صورتش کشید و به زمین انداخت و سپس نفس- نفسزنان به نقطهی نامعلوم نگاه کرد. همه محو تماشای این زیبای افسونگر که صورت زیبایش همچون هلال ماه میدرخشید، شده بودند و کسی جرئت نمیکرد حتی نفس بکشد. - هه! این آخری دیگه چی بود؟! مثلا میخواست ملت از خوشگلیش جونی چیزی بدن؟! این حرکت دیگه تو کلیشهایترین سریالا هم قفله! اعتماد به نفس اینو من داشتم میتونستم اژدهای طلایی آسمونا بشم*! نگاهها به سمت صاحب صدا که این جملات توهینآمیز و کلمات نامفهوم را به زبان میآورد، چرخید. در طبقهی دوم، پسرجوانی با دست راستش به نردههای چوبی نزدیک راهپله تکیه زده و دردست دیگرش شیشهای از شربتآلوی معروف شهر بود. با یک پوزخند حرص درار به پایین و جایی که دختر رقاص در آنجا مشغول رقصیدن بود، نگاه میکرد و گاه از آن شیشه جرئهی مینوشید و با تاسف سری تکان میداد. دختر رقاص که تا چندی پیش با حرص و عصبانیت دنبال صاحب صدا میگشت تا بخاطر اینکه نمایش هنری زیبایش را بهمزده، او را به باد کتک بگیرد و ادبش کند، محو صورت آن پسر گستاخ شده بود. برعکس لباسهای مشکی وصله و پینه دارش که از صد لی*میشد گدا و نزار بودنش را تشخیص داد، صورتش همچو شاهزادهها و نجیبزادههای بااصالت میمانست. همانقدر جذاب! همانقدر خیره کننده! صورتی بدون نقص با چشمان مشکی رنگ جذابی که برق شیطنت از آنها میبارید. چانه و لبانش بخاطر نوشیدن جرئهی از شربت آلویش خیس شده بود و زیر نور فانوس کوچکی که در نزدیکیاش بود، درخشانتر بنظر میرسید. همه درسکوت به این جوان جذاب گستاخ نگاه میکردند. عدهی بانفرت از مزاحمتی که ایجاد کرد و مانع خوشیشان شد، عدهای با تعجب از کلماتی که پسر به زبان میآورد و معلوم نبود که دقیقاً چه معنی و مفهومی دارند و عدهی مانند دختر رقاص محو صورت زیبایش شده بودند. این سکوت با دست زدن پیرمردی به درازا نکشید. پیرمرد درحالی که لبخند شیرینی بر لب داشت و به آرامی دست میزد گفت: - آفرین! آفرینبانو! نمایش بسیار زیبایی رو به ما نشون دادین. من تا حالا کسی به زیبایی و مهارت شما ندیدم! برای چند لحظه فکر کردم الههی تیانکونگ* باز پا به زمین گذاشته! *** اژدها: نماد شاهی و قدرت. منظور یانگیه اینه که اگه من اعتمادبه نفس این دختر رو داشتم، الان شاه بودم. لیزی:(Lǐzǐ =李子) به معنی آلو یین: هر یین سی و سه متر پیپا: گیتار چینی لی: هر لی پانصدمتر تیانکونگ: الههی آسمان. طبق باور مردم کشور آسمان(اسم کشور رمان که کاملا ساختگی است) الههای به زیبایی یشم و غیرقابل بیان، کشور آسمان رو بنا و به یانگ هوآنگدی(Huangdi: به معنی امپراطور) که بنیانگذار سلسله یانگ بود، اعطا کرد و به نسلهای بعدی اون نور و محبت خودش رو بخشید. سپس الهه به مقر خودش در آسمان این کشور برگشت. الان الهه در آسمانهاست و به امور دنیای آسمان میپردازه. (کاملا ساختگی) @مُنیع ویرایش شده 9 فروردین توسط MCH •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 31 3 3 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 21 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتدوم :«کیکماه» متقابلاً بقیه هم تصمیم گرفتند با بیتوجهی به پسرگستاخ برای دختر رقاص دست بزنند. دختر رقاص که هنوز حواسش پرت پسر گستاخ بود، باسلقمهی پسر نوازنده به خود آمد و رو به جمعیت تعظیم کوتاهی کرد. پسر گستاخ سر دیگری از افسوس تکان داد و جرئهی دیگری از شربتآلوی شیرینش سر کشید. قطرهی لجباز شربت را که به چانهاش سرخورده بود، با آستین لباسش پاک کرد. - اینا اصلا نمیدونن خوشگل واقعی کی هست! هه! دختره شبیه سیبزمینی کپکزدهای میمونه که یك کیلو کرمپودر رو صورتش مالیدن و مثل دلقکا دور چشاش رو قرمز کردن. بعد اسم این سیبزمینی رو میذارن خوشگل! هی... اینم که تموم شد! زوجی کنار میزی نزدیک پسر گستاخ نشسته بودند. باشنیدن حرفهای عجیب او یک دیوانه استی گفتند و از جایشان بلند شدند. پسرآهی کشید و دهانهی شیشه را به لبانش چسباند و بالابرد تا آخرین قطرههای شربت داخل شیشه را مزه کند. این شربت بدجور گران بود! پول یک هفته غذا و جایخوابش را خرج همین شیشهی کوچک شربت کرده بود. - مهم نیس. بکنش دو هفته. باید امروز رو زندگی کرد، تا فردا زمان زیادی مونده*. هی گارسو... چیزه... هوی پیشخدمت! دستخالیاش را بالابردهبود و همانطور که تکانش میداد، پسر پیشخدمتی راکه همان لحظه در نزدیکی او درحال رسیدگی به یکی از میزها و تمیزکردن آن بود، با صدای بلند صدا زد. پیشخدمت با اکراه نزدیک پسردیوانهی گستاخ رفت و با لحن کاملا سردی گفت: «بله. امری داشتین؟». پسر گستاخ با لبخند دنداننمایی شیشهی شربت و پنج سکهی نقره روی سینیچوبی که دردست پیشخدمت بود، گذاشت. به نرده ی پشت سرش تکیه زد و درحالی که دستانش را در هم حلقه کردهبود با همان لبخندش گفت: «یک شیشهی دیگه از همین برام بیار. باخودم میبرم.» پیشخدمت سری تکان داد؛ اما تاسرش را چرخاند و خواست به آشپزخانهی طبقهی اول برود سفارش مشتریها را اعلام کند و برساند، صدای پسرگستاخ باعث شد دوباره به سمت او بچرخد و منتظر امر جناب باشد. - هوی! - امردیگهای دارین؟ پسرگستاخ باهمان حالت سابق ایستاده بود؛ اما اینبار خبری از آن لبخند دنداننمای مسخره نبود. اینبار باصورتی کاملاً جدی از پیشخدمت پرسید: «اینطرفا بهترین کیکماه رو ازکجا میشه خرید؟ شیرینشیرین باشه.» پیشخدمت نگاه عاقل اندرسفیانهی به پسرگستاخ انداخت و گفت: «ما خودمون کیکهایماه خیلی خوبی داریم.» پیشخدمت ابرویی بالا داد و به جای خالی کردن حرصش بر روی پسر، تصمیم گرفت حرفهایش را دل به زبان آورد: (انتظارداره چیزی غیر این بشنوه؟ کدوم دیوونهی به غذاخوری و چایخوری میره و ازش آدرس یک چایخونهی دیگه رو میگیره؟ انگار بری از دختردمبخت بپرسی که یک نفرو میشناسه که مناسب ازدواج با پسرش باشه؟). -از کیکهای ماه شما خوردم. اونقدرا شیرین نیست. یک چیز شیرینشیرینشیرین! اونقدر که شیرینیش دل آدم رو بزنه. پیشخدمت که دیگر نمیخواست با همچین دیوانهی همکلام شود، شانهی به معنی نمیدانم تکان داد و سریع قبل از آنکه پسر چیز دیگری بگوید از پلهها باسرعتنور پایین رفت. پسر گستاخ آهی ازناامیدی کشید. به عقب برگشت. ازبالای نردهها نگاهی دیگر به سن چوبی طبقهی اول که تا چندی پیش آن دختر رقاص خودشیفته در آن میرقصید، انداخت. پیرمرد کوتوله و ریزهمیزهی آنجا ایستاده بود و درحال گرمکردن صدایش بود. با عصای چوبی کوچکش ضربهی به سن چوبی زد که باعث شد توجه جمعی از مشتریان چایخانه به او جلب بشود. تک سرفهی برای صافکردن صدایش کرد و شروع به خواندن آواز قدیمی و محلی شهر با صدای بلند کرد: درکشورآسمان، شهرآلو، هست فرقهی به نام نیکو! بزرگ است و بینیاز ازهرکسی. نیازی ندارد به شاه و پری! ندارد مفلس، همه پرزر وزور. نپندارید که هست بدون پول! هست این فرقه درخت جاودان! درخت بزرگی با شاخههای زیاد! نبودش و نیست کسی را به از این نیکمردان! - شاعر یانگ جیا ده ساله از پکن. پف... پیرمرد کوتوله دستی بر روی ریش بلندش کشید و بدون توجه به حرفهای توهینآمیز و خندههای بلند و رو اعصاب پسر گستاخ، ادامهی شعرش را خواند: این درخت را بود هفت شاخه! همه قوی و پر زور بدون مبالغه! بودش هرکدام را اسمی جدا. که بودش همی در هرکدام جواهری نهان. - وای مردم... وای! این سمیترین شعریه که توکل عمرم شنیدم. قافیه هم نداره. اینبار دومی بود که پسر گستاخ وسط شعر خوانی پیرمرد میپرید. شاید بنظر عجیب بیاید که چطور صدای پسر گستاخ در آن چایخانهی بزرگ و شلوغ که جز عدهی همه مشغول حرف زدن و خندیدن باصدای بلند بودند، بهوضوح بهگوش میرسید و باعث میشد که حواس تماشاگرانِ اجرایپیرمرد از او پرت شود؟ یک، صدایش خیلی بلندبود و تقریبا داد میزد. انگار که از قصد بخواهد همه حرفهایش را بشنوند. دو، جایی که ایستادهبود دقیقا بالای سن چوبی بود و ناخود آگاه همه حواسشان سمت او میرفت. پیرمرد باز با بیاعتنایی دستی برروی ریشش کشید و ادامه داد: شاخهی اول را بود مردی جوان. دلیر و شجاع و بدون ترس از مرگ و هجران. جوان و نیکدل و بسیار مهربان. ندیده است کسی به گرمی و عطوفتش یکفرد بیزبان! - خیلی! خیلی مهربونه! ازش مهر و محبت چیکه میکنه. اصلا آدم تو دریای مهربونیش غرق میشه! وای دارم غرق میشم کمک! اینه ارا باصورتی کاملاً بدونحس و تغییر کوچکی درآن بیان میکرد و هردو دستش را مقداری بالابرده بود و انگار که ترسیده باشد و درخواست کمک بکند، تکان میداد. پیرمرد تصمیم گرفت دیگر به حرفهای او اهمیتی ندهد و هرچه گفت، او به خواندن آوازش ادامه دهد: دومی بود معروف به فضل زیاد. نبودش باسیاستتر از او مثال! زرنگ و دقیق چو اژدهاییدلیر! نبودش شبیه او دلیر و یلی! - واقعاً میشینین این چرت و پرتا رو گوش میدین؟ نکنه واسش پولم میدین؟ پولتون زیادی کرده آتیشش بزنین بهتر ازشنیدن این خزعبلاته. با تمام شدن حرفش از بالای نرده پایین پرید. پیرمرد که دیگر نمیتوانست این همه توهین را تحمل کند، ازعصبانیت سخت قرمز شده بود. باپرش ناگهانی پسرگستاخ شکه شد و قدمی به عقب برداشت. پسرگستاخ که دو زانو و با مهارت به زمین بدون هیچ زخم و شکستگی فرود آمده بود، کمرش را راست کرد وشلوار و لباسهایش راهمینطور از سر عادت تکان داد و دست به بغل رو به جمعیتی که بادهان باز به این موجود عجیب الخلقه خیره نگاه میکردند، کرد و گفت: «خب. شماروبا این چرت و پرتا تنها میذارم. لذت ببرین.» سپس چشمکی زد و از دست پسر پیشخدمتی که چند دقیقهپیش به او سفارش شربتآلوی بیرونبری داده بود، سفارشش را گرفت. شیشهی شربت را به کمرش بست تا در راه نیافتد و نشکند. پیرمرد کوتوله که تازه از شک بیرون آمده بود، عصایش رابلند کرد تا ضربهای ناغافل از پشت به پسر گستاخ دیوانه بزند که بدجور به او توهین کرده بود و اکنون حواسش کاملا پرت میزان کردن کمربندش و قراردادن شیشهی شربت در آن بود. همینکه خواست او را بزند پسر در حرکتی سریع، عصا را قبل اینکه به شانهاش بخورد و ناکارش کند با دست چپش همانطور که پشت به پیرمرد بود، گرفت. سرش را درهمان وضعیت عصا به دست و پشت به پیرمرد، سمت او چرخاند و با لبخند دنداننمایی پرسید: «جای این چرت و پرتا، پیری میدونی شیرینترین کیکماه شهر رو کجا میفروشن؟» *** باید امروزو زندگی...: تو حال زندگی کن. به فکر آینده نباش. @مُنیع ویرایش شده 17 فروردین توسط MCH •°•°☆ویراستاری| reyyan☆°•°• 26 3 3 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتسوم:«زوییشیشن*» برخلاف میدانشهر که حجم انبوهی از مردم درآن دورهم جمع شدهبودند، بقیه ی قسمتهای شهر تقریبا آرام و بدون هیچ هیاهویی بود. جز معدود افرادی که از محلیهای آن قسمت بودند، کس دیگری دیده نمیشد. هرچه قدر ازمیداناصلی دور و دورتر میشدی، آدمهای کمتری را میتوانستی ببینی. در قسمت شرقیشهر اگر از میان پنج خانهیویلاییبزرگ میگذشتی به یک گاریچی میرسیدی که با سرعت از یک دهلیز تاریک بیرون میآمد وبه سمت مرکز شهر حرکت میکرد. صدای ترق و ترق چرخهایلق گاریچوبی فضای دهلیزتاریک و ساکت را پرکرده بود. باردشدن ازآن دهلیزکوچک؛ اما دراز به کوه سرسبز و سرپوشیده از درختان آلوی بسیاری به بزرگی کوه های آلپ میرسیدی که دورتادور آن را دیوارههایسنگی بلندی، مستطیل وار فراگرفته و درجلوی ورودی آن دربزرگ دوطاقی با حکاکیهایی از شکوفهی آلو وجود دارد. زیرآن، دونگهبان مشغول نگهبانی از ورودی کوه بودند. بالای در، تابلوی بزرگی بود که روی آن خوشنویسقهاری با مهارت فوقالعادهاش اسم کوه یعنی زوییشیشن را حکاکی کردهبود. بلندیکوه به بالایابرها میرسید. آنقدرکه نوک آن دیدهنمیشد. این کوه بزرگ و زیبا درحاشیهیشهر، تاریخچهی چندان زیبایی نداشت. زوییشیشن محل مجازات افرادخاطی و گناهکارفرقهیدرخت جاودان بود که احدی اجازهی ورود و خروج ازآن را نداشت. برخلاف بقیهی قسمتهایشهر که همه درشوروشوق خاصی بهسرمیبردند و فانوسهای رنگارنگ همهجای آن را فراگرفتهبود، این نقطه ازشهر مانند قبرستان میمانست. انگارکه خاکسترمرده درجایجایش ریخته باشی. سرد و بدون هیچ رنگ، نشاط و حتی یک نفر سکنه جز نگهبانان جلوی دروازه! ازقیافهی نگهبانان غم، بیحوصلگی و حسرت میبارید. یکی ازآنها به یکی ازطاقهای درتکیهزدهبود و همانطورایستاده چرت میزد. آن یکی به دوردستها، جاییکه گمان میبرد محل جشن است، خیره شده بود و آهی از افسوس میکشید: (هوا کمکم داره تاریک میشه. آه! امشبم مجبورم ازاینجا آتیشبازی رو تماشا کنم.) نگاهی به دوست نگهبانش که تازه آبدهانش راه افتادهبود و باصدای بلندی خروپف میکرد، انداخت. این حقیقت که مجبوراست به جای اینکه باهمسرش به تماشای جشن برود و ازآن لذت ببرد، پیش این موجود چندش تمامشب بایستد و نگهبانی دهد، چنان کفریاش کرد که ناخودآگاه لگدمحکمی به پهلوی او زد که باعث شد درجاسکندری بخورد و به زمین بیافتد. نگهبان که هنوزگیج و منگ خواب بود و به خودش نیامده بود، درحالی که دوزانوبر روی زمین افتاده و هاج و واج به اطراف نگاه میکرد. آبدهنش را پاک کردو انگارکه تازه فهمیده چه اتفاقی افتادهاست، مانند بلوط سرخ شدهای ازجاپرید و یقه نگهبان دوم را گرفت. -یوتای! هوس مردن کردی؟ نگهبان ازعصبانیت سرخسرخ شده ورگهایش بیرون زدهبود. این حرفهارا باصدای گوشکرکنی درفاصلهی کمی ازصورت بدون حس یوتای میگفت. یوتای دستان نگهبان را ازیقهش بزورجدا کرد و گفت:«زیشیشونگ*، اگه جیانشیگه*اینجا میاومد و تو رو تو اون وضعیت میدید، بنظرت اون کی بود که هوس مردن کرده؟» عرق سردی برپشت زی نشست. دست به بغل درجای قبلی خود ایستاد و سرفهی تصنعی کرد. درحالی که سعی میکرد به قیافهی مضحک یوتای نگاه نکند، گفت:«اهم! به عنوان یه شیشونگ اینبار ازت میگذرم. دفعهی آخرت باشه.» یوتای لبخند پیروزمندانهی زد. خوب ازاین نقطه ضعف شیشونگ بیاعصابش خبرداشت. البته نه تنها اوبلکه همه از جیانشی میترسیدند. باآن قیافهی سرد و اخم ترسناکش، مگرکسی جرئت عرضهاندام روبهروی اوراداشت یا میتوانست ازاو پیروی نکند؟ تصورآن اخم ترسناک جیانشی باعث شد لرزه بب اندام یوتای بیافتد. شترق! ناگهان صدای شکستن چیزی به گوش رسید. یوتای سراسیمه شمشیرش را بیرون کشید و روبه زی گفت:«شیشونگ صدای چی بود؟» زی خمیازهای کشید و درحالی که به یوتای اشاره میکردتا شمشیرش را دوباره به غلافش برگرداند، گفت:«نترس چیزی نیس. حتما گربهی چیزیه زده یکی از سفالهای پشتبوم یکی ازاین خونههارو انداخته و شکسته. کدوم احمقی میاد اینجا آخه؟» یوتای از بیخیالی شیشونگش سری ازافسوس تکان داد و شمشیرش دوباره غلاف کرد. -شیشونگ. ممکنه دزدی، قاتلی یا یکی از فرقهی خورشید باشه. -دزدم باشه بنظرت میتونه از پس حصار جوهواگه بربیاد؟ تابخواد کاری بکنه، پخ ! زی با گفتن پخ خطی برروی گردنش کشید و باز دست به بغل سرجای خود ایستاد. حق با زی بود. حتی اگرفردی توانایی ردشدن ازآن دیوارهایبلند را داشت، نمیتوانست ازحصارنامرئی که جوهوا دور کوه کشیدهبود، عبورکند. حصارمحافظ یک حصارمعمولی نبود. جزنامرئی بودنش فقط کافی بود تا فردی به آن برخوردکند، همان لحظه چنان شوکی به او وارد میشد که اوراازپای درمیآورد. حتی اگرمیتوانست که حصار رابازکندو ازآن ردشود، جوهوا سریعا متوجه میشد و افرادی را به آنجا میفرستاد. طوری اینکار به سرعت صورت میگرفت که قبل رسیدن آن فردمتجاوز به بالای کوه، افرادقبیله تکهتکهاش کردهبودند. یوتای سری به نشانه تایید تکان داد. حال که خیالش ازنبودن تهدیدی راحت شده بود، سرجای خود برگشت. برخلاف یوتای آرام، کنار دیوار شرقی دروازه، پسرجوانی بیتابانه ایستادهبود. قفسهی سینهاش ازهیجان زیادهمینطور بالاوپایین میرفت. بادستانش جلوی دهانش را گرفته بود تاصدای نفسهای تندش بهگوش نگهبانهای ورودی کوه نرسد. بهخاطر یک آجرسفالی کوچک کم مانده بود که گیربیافتد. ****************************************************************************************************************************************************************** زوییشیشن: کوه گناه- شن به معنی کوه- زوییشن به معنی گناه شیشونگ: برادر بزرگ تهذیبگر، ارشدتهذیبگر گه: برادر بزرگ @مُنیع ویرایش شده 17 فروردین توسط MCH 24 2 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتچهارم:«گلرز» نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمرش انداخت تااز سالمبودن شیشهی شربتآلویش و خراب نشدن کیکهای ماهش، مطمئن شود. نفسی ازآسودگی ازسالمبودن آنها کشیدو باذوق نگاهی به دوکیک ماه نسبتا گرمی که درکیسهی کوچک پارچهایش قرارداشت، انداخت. اگربلایی سر شیشهی شربت پنج سکهی نقره آلویش میآمد، به اندازهی جداشدن تکهی کوچک از کیکهای ماه دو سکه برنزیاش یا رفتن طرح گل زیبایی که روی آنها بود، قلبش رابه درد نمیآورد. این پسر همان پسرگستاخ چایخانهیلوتوس سفید بود. بعدازاینکه نیمچه سکتهی به پیرمردآوازخوان با حرفها و اداهایش داده بود، ازچایخانه به بیرون پرتش کردهبودند. وقت زیادی را صرف پیداکردن این کیکهایماه مدنظرش کرده بود. طوری که وقتی آنهارا میخرید، خورشید درحال غروب کردن بود. به سرعت اززن دکه داری که کیکهای ماهش را ازآن گرفته، تشکرکرده و به سمت کوه زوییشی به راه افتادهبود. خیلی دیرش شدهبود. اگر عجله نمیکرد به موقع به جایی که میخواست برود، نمیرسید. برای فرارازجمعیت ومواجه شدن باآنها، با کمک گاری به بالای پشتبام خانهی پریدهبود. ازآنجا به سمت کوه باسرعت میدویدو از پشتبامی به پشتبام دیگر میپرید. یک خانه مانده به کوه، میخواست به پایین بپرد تا ازکورهراهی خودرا به نزدیک دیوارسنگی شرقی برساند که نگهبانان دید زیادی به آنجا ندارند؛ اما پایش به آجرسفالی گیرکرده و آن رابه زمین انداخته و شکسته بود. نفسش که کمی آرام گرفت، نگاهی کوتاه به نگهبانان ورودی انداخت. هردوساکت به نقطهای خیره شدهبودند و حواسشان کاملا پرت بودو درهپروت سیرمیکردند. ازفرصت استفاده کرد و به آرامی ازدیوار بالا و به سمت دیگر آن رفت. نگاه اجمالی به اطراف انداخت تا ازنبود نگهبانان یا محافظان دیگری اطمینان حاصل کند. وقتی مطمئن شد کس دیگری جزخودش در آن اطراف نیست به آرامی ازپلههای طویل و چندصدهزاری کوه، شروع به بالارفتن کرد تا به نقطهای که قبلا مشخص کرده بود، رسید. آنجا نقطهای بودکه حصارنامرئی ازآنجا شروع میشد ودورتادورکوه را دربرمیگرفت. کمی آنطرف تر از راهپله سنگی سفید، تنهی درخت توخالی بود که روی زمین افتاده بود. این تنهی توخالی مانند، پلی برای عبور ازاین حصارنامرئی خطرناک بود. بنظر میرسید، درخت خشکشدهی درآن نقطه وجودداشت که براثر اثابت صاعقه به دونیم شده و به حصارنیز آسیب جزئی رسانده است. طوری که اگر ازداخل آن ردمیشدی ، هیچکدام از ویژگیهای امنیتی حصار فعال نمیشد. این تنهی توخالی میان دوسنگ سیاه بزرگ قرارداشت و رویش راخزه و گیاهان سبززیادی پوشاندهبود. پسربرای محکمکاری رویآن راباخزهها و گلهای بیشتری پوشانده و استتار کردهبود. برای همین کسی نمیتوانست متوجه آن شود. کمربندش رامحکمتر کرد و نیمخیز شد تا پردهی سبزی که از خزههای زیادی تشکیل شدهبود رااز ورودی تنهی درخت کناربزند. به آرامی به داخل تنه خزیدو به رفتن ادامه داد تاازطرف دیگرآن به بیرون آمد. بقیهاش دیگر راحت بود. باتمام سرعت شروع به دویدن کردتا بالاخره به نزدیکی قلهی کوه، جایی که خانهی کوچکی بربالای آن قرارداشت، رسید. خانهی کوچک و یک اتاقه باحیاط کوچک وسادهی که دورتادورآن دیوارهای کوتاه وپهنسنگیسفید فراگرفتهبودند. درکناردیوارجنوبیاش، درخت بزرگ آلویی قرارداشت که شاخههایش روبه حیاط خم و برگهای زرد و قهوهی رنگش درهمه جای حیاط پخش شده بودند. همه جای حیاط و خانه راطناب هایسفیدرنگ نازکی فراگرفته که روی هرکدام ازآنها تعدادزیادی زنگولهی کوچک طلایی به چشم میخورد. با هروزش باد، صدای جیرینگجیرینگ زنگولهها فضای سرد و حزنانگیز خانهی کوچک سفیدطردشده راپرمیکرد. جایی که محل زندگی مجرمانی بود که به این کوه تبعید شدهاند. روی بالکن چوبی روبه حیاطخانه ، دخترزیبایی نشسته و سرش رابه پیپایی که دردست چپش قرار داشت، تکیهدادهبود. گاه باانگشتان کشیده و زیبای دست راستش ضربهای به تارهای آن میزد و نوت های نامرتب و کوتاه آن درفضا پخش میشد. دخترلباس ابریشمی سفیدرنگ با نوارهای آبی رنگ پوشیدهبود . روی لباسش طرحهای زیبایی ازشکوفههای ریز و زیبایآلو بود. آرایش خاصی نداشت. لبان سرخش ازسرما ترک خوردهبودند. میشد بهوضوح قطرههای اشک خشکشدهی روی صورتش را دید. چشمانش زیرپارچهی سفیدرنگ کلفتی بود که ذرهی اززیبایی نفسگیرشان هویدانبود. موهایش رابه سادهترین شکل ممکن بدون حداقل یک گیرهی تزئینی ازپشت بسته و به آرامی چیزی را زمزمه میکرد. -هم...هم. هم...هم. پسرمبهوت این نقاشی الهی شده بود. به آرامی ازدیوار بدون اینکه مزاحم خلوت دخترشود، بالاآمده، روی دیوار پهن و سقف سفالیاش چهار زانونشسته و دست برچانه به اونگاه میکرد. دخترمانند رز زیبای سفیدرنگی بودکه درافسانه ها هم نمیشد به زیبایی او گل دیگری یافت. تک گل قلب و هستیاش. تنها رز قلب او. حال احساس شازده کوچولورا درک میکرد. آن احساس پاک و زیبایی که به تک گلرز سیارکش داشت، حال برای او عجیب نبود. زیبا؟ چطورآن دختررقاص میتوانست به زیبایی گل رز او باشد؟ چطورکسی به خود اجازه میداد صفت زیبارا روی کس دیگری جز گل رز او بگذارد؟ امروز گل رز زیبای بیهمتایپسر کمی پژمرده بنظرمیرسید و این قلبش را به دردمیآورد؛ اما گلرزش از حال دل اوخبری نداشت. دختر آهی کشید و پیپایش را به کناری نهاد. با دست راستش دنبال عصای چوبیش گشت که کمی پیش آن رادرنزدیکی خودش قراردادهبود. باپیداکردن آن، درحالی که به آن تکیه کردهبود، ازجابلندشد. پسر که تازه ازفکر بیرون آمده بود از جایش بلندشد تاقبل اینکه گل رزش به داخل خانه برود، به پیش او رفته و از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را ببرد. لبخندی برلبانش نقش بست. امروز هوش و حواس دختر مثل قبل سرجایش نبود. شاید اینبار میتوانست کمی به او نزدیکتر شود؛ اما قبل اینکه از دیواربه پایین بپرد، سفال کوچکی به پایش گیرکردو به زمین افتاد و شکست. میخواست خودش را همچون سفال تکه تکه شدهی روبرویش ریز ریز بکند: (اَه! لعنتی! چرا امروز اینقدر دست و پاچلفتی شدم؟ طلسمم کردن پام به اینا میخوره هی میاوفتن زمین؟) با حرص به آن تیکهکوچک شکسته شدهی سفال نگاه میکرد و هرفحشی بلندبود درذهنش به آن میگفت. ناگهان چیزی درست ازبغل گوشش ردشد. -کی اونجاست ؟ پسر سرش راباترس به نقطه ای که سنگ ریزه میزهی همچون فشنگ تفنگ دیوارپشت سرش را سوراخ کردهبود، چرخاند. آب گلویش را قورت داد. شانس آورده بود. آن روز به همان اندازهی بدشانسیش، خوششانسی نصیبش شدهبود. اگر آن سنگ به او برخورد میکرد، کارش تمام بود. سرش را سمت دختر چرخاند که با فاصلهی کوتاهی ازاو، نوک عصایش را سمت اوگرفته و هرآن منتظر بود تا با هرحرکت کوچک فرد روبهرویش به او حمله کند. پسر آنقدر محو رز زیبایش شده بود که فراموش کرده بود این رز، خارهای بلندو بسیار تیزی دارد. او برخلاف ظاهرش که اورا ضعیف و بیدفاع نشان میداد، آنچنان هم ضعیف و بیدفاع بنظر نمی رسید. @مُنیع ویرایش شده 17 فروردین توسط MCH 19 1 3 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتپنجم:«آتشبازی» خورشید بهتازگی غروب کردهبود. رنگآسمان، به سرخی سیبی میمانست که به سیاهی میگرایید. پسرگستاخ دستانش رابه نشانهی تسلیم بالابرده و به گل رزش نگاه میکرد. گلرزش هنوز به همان حالت ایستاده و عصایش را کمی درهوا میچرخاند تا بابرخورد به چیزی یا کسی، با عصایش آن را بزند. پسرلبخند پرشیطنتی زد. اودیگر یانگیه پنج ماه قبل نبود. قبلا تنها نفسکشیدنش کافی بود تا دخترمتوجه حضورش شود؛ اما حال دیگر حتی اگر بهنزدیکی او میرفت، گلرزش متوجه او نمیشد. میتوانست به راحتی از عصایش بگیرد و اوراسمت خود بکشاند. شاید برای یک لحظه، یک ثانیه، اورا به بغل بگیرد. فقط کمی! این رویای بچهگانه چندماهی بودکه حالش را زار و شب هایش را با بی خوابیهایش، پراز وهم و خیال کرده بود. حتی بافکراینکه میتواند فقط چندثانیه اورا درآغوش بگیرد، قلبش به تپش افتاده و بیقراری میکرد. خوشحال بودکه صدای تپش قلبش، چنان غرق درصدای بلند آتشبازی بالای سرش شده که به گوش گلرزش نمیرسد. اما یک قدم به جلوگذاشتن پسرهمانا و ضربهی کوچکی با عصایدختر بر روی سر پسر و پخش شدن صدای آخش درگوشه-گوشهی حیاط، همانا! دخترکه با دودست عصا را گرفته بود، باشنیدن آخ پسر سراسیمه سرش را اینور و آنور چرخاند. بالرز پنهانی که درصدایش بود، پرسید:«کی هستی؟» پسر که جای برخورد عصا با سرش را با دستش میمالید، تازه ازفکر و خیالهای واهیاش بیرونآمد: (منوباش به چی فکرمیکردم. دستم بهش نخورده سرم روشکوند. انگشتم بهش بخوره که فرستادتم دنیای زیرین*!) سری تکان داد. اگر بیشتر ازاین سکوت میکرد، معلوم نبود اینبار واقعا دختر چه بلایی سرش بیاورد. - منم بابا! آخ... رزبانو* اگه میشه اون شمشیر جیوشینتونو* رو بزارینش اونور؟ سرم رو شکوندین. - اوه... یانگیه* تویی؟ دختر نفسی ازآسودگی کشید. نوک عصارا به سمت زمین گرفت. با دست راستش به آن تکیه داد. بعد از کمی گشتن، دست چپش راروی طنابی درنزدیکی خود گذاشت و باکمکگرفتن ازآن، سمت بالکن چوبی خانه رفت و روی آن نشست. - چندبار بهت گفتم که بی سروصدا اینجا رفت و آمد نکنی؟ نگفتم هردفعه اومدی یه علامتی بدی تا بفهمم خودتی یانه؟ یانگیه نمیتوانست بهخاطر آن پارچه ی سفیدی که دخترچشمانش راباآن پوشاندهبود، صورتش راکامل ببیند؛ اما میتوانست از حالت پارچه روی صورتش و تکان خوردنش، اینکه اکنون با چه صورتی به او نگاه میکند را حدس بزند. درحالیکه اخم کرده و ابروانش درهم گره خوردهاند، به سمتی که صدای او میآید با اخم دوست داشتنیاش به اونگاه میکرد. دیدن این قیافهی دوست داشتنی، لبخندی بر روی لبان یانگیه آورد. دست به کمر ایستاد و به آسمان تیرهای که بارنگهای زیبایترقهها پوشیدهشدهبود، انداخت. سپس سرش را به سمت رز زیبایش که نگاه ازاو گرفته بود و به آسمانی که هیچ از آن نمیدید نگاه میکرد، برگرداند. قطره اشکی که از چشمان رز پژمردهاش چکید، اورا بیتاب کرد. پوفی کشید و گفت:«انتظار داری کی غیرمن اینجا بیاد؟ داداش های عزیزتر ازجون و مهربونت؟ اونا که بمیری هم این طرفا پیداشون نمیشه؟» دختر نگاه از آسمان گرفت و بااخم به سمت یانگیه نگاهی دوباره انداخت. - یانگیه! چندبار بهت بگم که درمورد برادرای من اینطوری حرف نزنی؟ یانگیه ترجیح میداد رز زیبایش عصبانی با تیرهای آماده برای حمله باشد تا پژمره و گریان! خودخواهانه بود؛ اما این عصبانیت دوست داشتنی رابه گریههای دردآورش ترجیح میداد. یانگیه لبخندی زد و دستانش رابه حالت تسلیم بالا برد و گفت:«باشه. باشه! چیزی نمیگم. ام! خوب شد؟» سپس سرش را همچون بچهی کوچکی که انتظار نوازش را میکشد کج کرد؛ اما خب چه فایده که رززیبایش نمیتوانست این بامزهبازیهای یانگیه رابرای جلب نظر او ببیند. دختر چیزی نگفت و فقط آه کوتاهی کشید و سرش رابه زیر انداخت. یانگهیه قدم کوچکی به جلو برداشت. قدم از قدم برنداشته، نوک عصای دختر را روبهروی چشمانش دید که باعث شد سرش را ازترس به عقب ببرد. - برو عقب! دختر همانطورکه درجای خود نشستهبود و به روبه روی خودنگاه میکرد، عصایش را سمت یانگه یه که درسمت چپ او ایستاده بود، گرفته بود و میخواست با این حرکت به او اخطار بدهدکه به عقب برگردد. یانگیه اخم ریزی کرد. نوک عصارا ازجلوی چشمانش کنارکشید. چندقدمی به عقب رفت و کناردیوار بر روی زمین چهارزانو نشت و به آن تکیه زد. دست به سینه مانند کودکی که بزرگترش دعوایش کرده باشد، زیر لب میغرید:«فاصلهگذاری که با خانوم باید رعایت کنم، زمان کرونا با ملت مجبورنبودم رعایت کنم.» - چیزی گفتی؟ - نه یانگیه دستش راسمت کمربندش،جایی که کیسهی پارچهی پرکیکماهش راگذاشته بود، برد. کیسه را برداشت و به آرامی به بغل رزش پرت کرد. دخترکه کمی از برخورد کیسه به خود شکه شده بود، کیسه را برداشت. با انگشتانش دنبال بندی گشت تاآن را بازکند. با بازکردنش بادقت ازاینکه چیز تیز یاخطرناکی داخلش باشد، نوک انگشتان ظریفش رابه داخل کیسه برد. - کیک ماه؟ - میخواستم ایناروبهت بدم. برا همین اومدم نزدیکت. فکرش رو هم نمیکردم که دادن یه همچین چیز سادهی بهت اینقدر عصبیت کنه. دختر بندکیسه راکشید و آن را کنارخود گذاشت. - لازم نیست. پیجوئنگه گفته همچین چیزایی برام خوب نیستن و نباید بخورمشون. یانگیه عصبانی شده بود. بهخاطر همان کیکهای ماه ساده، کلی بدبختی و بدبیاری کشیده بود. همه جارا به خاطر پیداکردن آنها زیرورو کرده بود. ازهمه بدتر نزدیک بود به دست محافظان ورودی کوه گرفتارشود و حتی توسط خود دخترراهی آن دنیاشود. این مسائل ذرهای اهمیت نداشت. چیزی که اورا کفری و عصبانی میکرد، تکرارمداوم اسم برادران دختر توسط خود دختربود. اسمشان را که میشنید حالش بهم میخورد. از اینکه گل رزش به خاطرآنها حتی لذت کوچک خوردن چیزی که دوست داشت را ازخود دریغ میکرد، متنفربود. ازاینکه با او مانند جنازهی که دیگر نفس نمیکشد و دراین دنیا وجود ندارد رفتارمیشد، متنفربود. از تلاشهای زیادشان برای انجام کارهایی که قبلا باید میکردند؛ اما حال به فکر انجامشان افتاده بودند، متنفر بود. ازهمهی آنها نفرت داشت. ازجای خودبلندشد و دادزد:«این گه اینو گفت. اون گه اونو گفت، این برادرات اصلا بهت اهمیت میدن که اینقدربه خودت سخت میگیری؟» - به برادرای من... - تمومش کن! تو دیگه خودتو الکی گول نزن. خواهش میکنم بس کن! ***************************************************************************************************************************************************************************************** دنیای زیرین: دنیای اموات. جایی که روح مردگان بعد از مرگ به اونجا برای مجازات میره. بعد ازتموم شدن مجازات و قضاوت های لازم، روح به آسمان میره تا برای زندگی بعد آماده بشه. (ساختگی) شمشیرجیوشی: جیوشی جیانگجون(Juéshì jiāngjūn به معنی ژنرال بیهمتا) افسانه محلی راجب پسربچه متوهمی بود که با یک شمشیر چوبی، به اینور و آنور میرفت و بانگ جنگ با بقیه میداد. این پسر فکر میکرد ژنرال بزرگی است که قرار است با پادشاه شیاطین بجنگد و آنهارا نابود کند. روزی درحال بازی با شمشیر و دشمن فرضیاش، عقب عقب رفت و به داخل رودخانهی خروشان پشت سرش افتاد. جنازهاش هم پیدا نشد. (ساختگی) یانگیه: یانگ فامیلی(Yang) به معنی خورشید. یه اسم(Ye) به معنی روشنایی رزبانو: یانگیه دخترو رو به دوصورت چینی انگلیسی صدامیکنه. یعنی roseshajie جمع رز به انگلیسی و بانو به چینی. رزشاجیه صداش میکنه؛ اما من نوشتم رزبانوکه هم راحتتربخونیدش هم بهتر تلفظ میشه. @مُنیع ویرایش شده 17 فروردین توسط MCH 18 1 2 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتششم:«شیرینمانندعشق» یانگیه ازعصبانیت نفسنفس میزد. صورتش از عصبانیت سرخسرخ شده بود. پوفی کشید و با دست راستش، شقیقههایش راکه همینطور ازشدت حرص و عصبانیت بیمهابا می کوبیدند رافشارداد و مالید. گلرزش اما بغضش گرفتهبود و دلش میخواست گریه کند. - اما اونا تنهاکسایی هستن که توکل این دنیا دارم. یانگیه دستی برروی صورتش کشید. سخت پشیمان بود. ازاین اخلاق و اعصاب مزخرفش حتی بیشتراز برادران دختر تنفرداشت. چطوربه خودش اجازه دادبود که برروی گلرزش داد بکشد؟ - معذرت میخوام. نباید اینطوری سرت داد میزدم. متاسفم. آه... دختر سرش راسمت مخالف یانگیه چرخاندهبود و به او نگاه نمیکرد. البته نمیتوانست هم بکند. فقط نمیخواست یانگیه صورتش را ببیند. قطره اشک کوچکی که برروی گونهاش لغزیده بود را پاک کرد و بینیاش را بالاکشید. عجیب اینروزها اشکش به سرعت سرازیر میشد. - رزبانو واقعا معذرت میخوام. قهری؟ گرمای کلماتی که یانگیه برزبان میآورد، انگار یخی که مانع جاریشدن اشکهایش شدهبود را آب کند، باعث شد اشکهایش همچون بارانی صورتش را خیس ازخودکند. - رزبانوی من گریه میکنی؟ یانگیه دردل هزارجور به خودفحش میداد. قدمی به جلو برداشت تا قدری آرامش کند؛ اما دختر همانطورکه سرش به سمت مخالف یانگیه بود، با صدایی پربغض گفت:«جلو نیا! برو عقب!» این حرف او باعث خندهی یانگیه شد . حتی دراین وضعیت هم دست از این رفتارها و حرفهایش برنمیداشت. یانگیه همینطور درجای خود ایستادهبود و میخندید. - چرا میخندی؟ خنده داره؟ دختر سرش را به تندی سمت یانگیه برگرداند. صدای بغضآلود و گرفته بهخاطر گریه رزش بیشتر باعث خندهی او میشد. حال و هوایش مانند همان هوای پاییزی بود که یک دم حالت عادی نداشت. نمیدانست باید بهخاطر گریههایش ناراحت باشد یا به آن بخندد. نمیدانست ازحرف هایش عصبی شود یاخوشحال. مانند دیوانگان میمانست. دیوانه بود و راه رسم عاشقی دیوانگی ایست. خندهی بلند یانگیه باعث شد دخترنیز میان گریه کردنش، خنده اش بگیرد. تامدت کوتاهی صدای خندهی هردوحیاط راپرکرده بود. بعد ازاینکه یک دلسیر خندیدند، همانطور روبه هم با لبخندگرمی به یکدیگر نگاه کردند. یانگیه گلویش را صاف کرد. نگاهی به آسمان انداخت. مدتی بود که آتشبازی تمامشدهبود و دیگر صدای ترقههای بزرگ به گوش نمیرسید. خبری هم از رنگهای زیبای آنها برروی آسمان همچون پاشیدهشدن رنگ برصفحه ی سیاه تختهسیاه نبود. - آتیش بازی هم تموم شد. - الان نوبت فانوس هاست. یانگیه نچ نچی کرد و رو به دختر گفت : « من نمیفهمم این چه سنت عجیبیه که بعد آتیش بازی اینجا فانوس هوا میکنن . یا فانوس یا آتیش بازی . چه کاریه؟» دختر خندهی کوتاهی کرد و ترجیح داد و جواب سوالش راندهد. به این سوالهای اوکه آخرش به مسخرهکردن شهر و فرهنگشان میانجامید عادت داشت. بهترین راهحل و جواب دربرابر این سوالهای یانگیه سکوت بود. اوایل آزاردهنده بود؛ اما حال همین سوالهای بیمورد یانگیه باعث خندهاش میشد. - فکرنکنم یدونه مشکلی داشته باشه. دختر با تعجب سرش را به سمت یانگیه چرخاند و پرسید:«چی؟» یانگیه سری تکان داد و گفت:«کیکماه دیگه! یدونهاش که ضرری نمیرسونه. حداقل بخاطر من یکیش رو بخور.» دختر پوفی کشید و با دستش دنبال کیسهپارچهی گشت که چندی قبل کنارخودگذاشته بود. بعد از پیداکردنش، آن رابازکرد و یک دانه از دوکیکماهای که داخل کیسه بود برداشت و دیگری را باهمان کیسه به سمت یانگیه پرتاب کرد که آن را درهواگرفت. - فقط همین یدونه. اون یکی رو خودت بخور. یانگیه لبخندی ازروی پیروزی زد. همینکه موفق شدهبود گلش را مجبور کندتا حرف یکی از برادران بزرگ و دردانهاش را به زمین بزند و برخلاف آن چیزی بخورد، مثل یک پیروزی بزرگ درجنگی نفسگیر بود. روی دیوارپرید. روی آجرهای سفالی آن درازکشید و سرش راروی یکی ازبازوانش گذاشت. تکهی از کیک ماه را بادندانش کند و شروع به جویدن آن کرد. مایع شیرین داخلش را که بیرون زده بود، لیسید. خیلی شیرین بود. بزور تکهی دیگری کند و شروع به خوردنش کرد. چنین چیزهای شیرینی حالش رابهم میزد. عادت به خوردن این چنین چیزهایی را نداشت، خوردن همچین چیزی سخت اوراتشنه میکرد؛ اما گل رزش میخواست که اوهم ازآن بخورد. حتی اگر زهر بود تا آخر آن را سرمیکشید. اینکه یک شیرینی کوچک ساده بود. درهمان حالت خوابیده نگاهی به گلرزش انداخت. لپهایش بادکرده بود و بالذت فراوان دودستی کیکماهش راگرفته بود و آن را تند تند میخورد. یانگیه عجیب یاد همستر کوچک خواهرکوچکترش افتاده بود. همستر کوچک اونیز اینگونه باشتاب و لپهای بادکرده، فندقهای درشت و کوچک رادودستی و دولپی میخورد. فکرکردن به همچین چیزی باعث خندهاش شد. باخود گفت: (دوتا گوش کوچولو کم داره)تصور اینکه گلرزش مانند همستری کوچک باشد، بسیار بهنظرش بامزه و دوستداشتنی میآمد. احساس کرد نورکوچکی به چشمش زد و گرمای چیزی صورتش راسوزاند. سر که به عقب برگرداند، فانوس کوچکی را دید که تا نزدیکی صورتش پایین آمده بود. به آسمان چشم دوخت. همه جای آسمان را فانوسهای درخشان، همچون ستارگان بیشمار فراگرفته بودند و تعدادی از آنها درحال آمدن به پایین و سمت خانهی کوچک سفید بالای کوه بودند. @مُنیع ویرایش شده 17 فروردین توسط MCH 19 2 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتهفتم :«توپبرفی» شهر لیزی به غیر از اینکه یکی از زیباترین و بزرگترین شهرهای کشور تیانکونگ* به شمار میآمد، شهری پراز شگفتی و چیزهای عجیب بود که به آن لیولانگزیچن* نیز میگفتند. عجیبترین سوغاتیها و وسایل دستساز جنگی و سرگرمی را میشد دراینجا پیداکرد. چیزهایی که فقط و فقط دراین شهر پیدا میشدند و مثل و مانند نداشتند. یکی ازاین چیزهای خاص و مختص شهر، فانوس کرم شبتاب بود. این فانوس ازلحاظ ظاهری دقیقا شبیه فانوس های معمولی دیگر بود؛ اما یک چیز بود که آن را خاص و حتی ازطلا هم باارزشتر میکرد. مدتی بعداز روشنشدن فانوس، آتش درونشان کم-کم کوچک و کوچکتر میشود و به آرامی شروع به پایینآمدن میکند. در لحظهی برخورد فانوس به سطح زمین، برای آخرینبار همچون کرمشبتابی که ثانیههای نهایی عمرش را سپری میکند، درخشانترین و زیباترین شکل خود را به نمایش میگذارد. سپس میسوزد و بدون هیچ اثری ناپدید میشود. انگارکه هیچوقت دراین دنیا وجود نداشت وندارد. تنها چیزی که از آن باقی میماند، یاد و خاطرهی آخرآن ازنور درخشانی است که درلحظهی مرگ و نابودیاش از او به یادگارمانده و چند خاکستر معلق درهوا . صحنهی زیبا و درعینحال پردردی است. آنقدرکه تماشایش باعث شد قلب یانگیه به درد بیاید. دیدن این فانوسهای سوزان باعث شد بدجور درفکر و خیال فرو برود: (یعنی گل رز من هم یه روز همینطوری میسوزه و میره؟ بدون هیچ اثری؟) نمی از اشک برچشمانش نشست. نگاهی به پشت سرش به سمت خانهی سفید انداخت. تاچندی پیش حال گل رزش خوب بود. باهم میگفتند، میخندیدند و حتی از سکوتی که هرازگاهی میانشان پیش میآمد هم لذت میبردند. تااینکه صورت رز زیبایش همچون لباس ابریشمی سفیدی که برتن داشت سفید شد. آنوقت بود که سرفههای وحشتناکش شروع شد. چنان سرفههایش عمیق و برایش آزاردهنده بود که نتوانست عصایی را که دردست راستش قرارداشت رانگه دارد و عصا به زمین افتاد. درحالی که با آستین دست چپش جلوی دهنش راگرفتهبود، بادیگری ازستون چوبی کنارش گرفته و ناخنهایش رادرآن فروبردهبود. باهرسرفه دردبسیاری قفسهی سینهاش را فرا میگرفت که باعث میشد بیشتر ناخونهایش رادرچوب ستون فروبرد و انگشتانش رازخمی کند. یانگیه نیمخیز شد تابه پیش او برود و به اوکمکی برساند؛ اما گل رزش مثل همیشه تشری به اوزد و درمیان سرفههایش که حتی مجالی برای نفس کشیدن به او نمیداد، به هرزحمتی که بود گفت:« نه... *سرفهکردن.. *سرفهکردن... برو... .» یانگیه ازخودش متنفربود. ازاینکه نمیتواند کاری بکند. از اینکه دراین مواقع چقدر بیخاصیت میشود. از اینکه حتی نمیتوانست به نزدیکی او برود. ازهمه چیز متنفربود! میخواست بماند؛ اما نمیتوانست! گل رزش تحمل اینکه یانگیه اینگونه دردکشیدنش را ببیند نداشت. این درد روحی حتی بیشتر از دردجسمی که اوراهمچون گل پژمردهی کردهبود و امانش را بریده بود، آزارمیداد. یانگیه این را میدانست؛ اما در دلش حاضرنبود آنجارا ترک کند . دندانهایش را ازعصبانیت همینطور بهم فشارمیداد و بهخاطر ناتوانیاش، بهخود و به دردنخور بودنش فحش میداد. - *سرفهکردن... *سرفهکردن... برو... لطفا... یانگیه دیگر نتوانست تحمل کند. نگاهی به گلرزش که دور لب هایش را ردخون گرفته بود، انداخت. با اکراه از روی سقف سفالی به آنطرف دیوارپرید. _ من میرم. مراقب خودت باش. دست بردیواری که پشت آن بافاصلهی نه چندان دوری رزش نشسته بود و درد میکشید، کشید. حاضر بود برای اوهرکاری بکند. حاضربود تمام دنیارا بگردد تا بلکه بتواند دوایی برای درد تنها گل قلبش پیداکند؛ اما هیچ راهی نبود. میترسید برود و موقع برگشتن دیگر خبری از گلرزش دراین دنیا نباشد. همچون همان فانوسهایی که جلوی چشمانش میسوختند و ناپدید میشدند. پردهی اشکی که چشمانش راتار ودیدن پیش رویش رابرایش سخت کردهبود را با آستین دست چپش کنارزد. اوجز یک موجود بیارزش و ناتوان که حتی نمیتوانست کاری برای عشقش بکند، نبود. شاید هم میتوانست. سرش رابه سمت آسمان گرفت تاشاید نسیم آرامی که میوزد، چشمان ترشده و منتظر باریدنش راخشک کند. باهردودست ضربهی آرامی به صورتش زد تا ازفکروخیالهای غمگین و دردآور بیرون بیاید. پوفی کشید و گفت:«هنوز وقت دارم. مطمئنا یه راهی هست.» چشمانش رابست و بعد ازکشیدن نفس عمیقی به سمت پایین قله به راه افتاد. راهپلههای سنگی سفید از هر روزی زیباتر بنظر میرسیدند. سنگ سفید پلهها با بازتاب نورفانوسهای سوزان، چنان درخشان و زیبا بنظرمیرسیدند که انگار که سنگ نیستند؛ مهتابیهای سفید بزرگی هستند که جای پله قراردادی و روشن کردهای. یانگیه درحالیکه از پلهها به آرامی پایین میآمد، فکرهای دلگرمکننده ای درسرمیپروراند. اینکه روزی برسد که گل رزش خوب شده، چشمان زیبایش دوباره بینا شده و هر دو از این مسیر درخشان و زیبا پایین میآیند. بهگونهای که هردولباسهای ابریشمی سرخی برتن دارند* وهرکدام از یک طرف روبان قرمزرنگی که میانش گل زیبایی است که باهمان روبان آراسته ودرست شده، گرفتهاند. این فکر لبخندی رابر روی لبانش نشاند . انگار قنددردلش آب کردهباشند، ذوق کرده بود. صدای خش خش برگی که به گوشش رسید، باعث شد ازفکر و خیال بیرون بیاید و آب دهنش راجمع کند. سرجای خود ایستاد. مانند چوب خشکشدهای شده بود و تکان نمیخورد. آنقدر آرام نفس میکشید که صدای نفسکشیدنش هم به گوش خودش نمیرسید. بااخم ریزی به سمت بوتهای که چندی پیش صدا ازآن آمدهبود، نگاه میکرد. دست راستش را به آرامی سمت خنجری که به کمرش بسته بود، برد. آن روز شمشیرش رانیاوردهبود و جزآن خنجرکوچک چیز دیگری همراه خود نداشت. آرام، بدون اینکه صدای اضافهای ایجادکند، خنجرش را ازغلاف بیرون کشید. قدمهایش راآرام به سمت بوتهی سرسبز گلی که میان دودرخت بزرگ گیلاس بود، برمیداشت. همینکه به نزدیکی بوته رسید، به سرعت به پشت آن پرید و تیغه ی خنجرش را سمت جایی که صدا ازآن میآمد، گرفت. کسی آنجا نبود. نگاهی به دور و اطرافش انداخت؛ اما واقعا هیچ اثری از یک آدم دیگر جزخودش درآن نزدیکی ها پیدا نمیشد . تنها چیزی که آنجا بود، بچه گربهی کوچک سفیدی بود که خرخرکنان خودش رابه پاهای یانگیه میمالید. یانگیه نفسی از آسودگی کشید. خنجرش را درغلاف فروبرد و خم شد تا سر بچه گربه را نوازش کند. لبخندی زد و روبه بچه گربه که با ناز خاصی خودش را به دستان بزرگش میمالید کرد و گفت:« لیشوئه*، منو ترسوندی دختر!» بچه گربه مانند توپ برفی سفیرکوچکی بود که روی زمین، سمت شکمیاش به بالا، درازکشیده بود و باناز واداهایش دلبری میکرد. یانگیه باانگشت اشارهی دست راستش به بینی لیشوئه، ضربهی آرامی زد و گفت:«انقدر شیطونی نکن بچه. کاش یه نفرم مثل تو بود. انقدر امروز اتفاق افتاد اصلا نفهمیدم نیستی.» لیشوئه انگشت اشارهی یانگیه را که لحظهی پیش به دماغ کوچک صورتیاش زده بود را لیسید. معلوم بود که گرسنه است. یانگیه نگاهی به کیسهی پارچهی که داخل آن کیک ماه گذاشته بود، انداخت. جزمقداری خرده کیک، چیزدیگری باقی نمانده بود. چهارزانو روی زمین نشست. لیشوئه را که درحال لیسیدن پنجهاش بود به آرامی ازروی زمین برداشت و روی پایش گذاشت. تکههای ریز کیک ماه را ازداخل کیسه روی کف دست راستش خالی کرد و سمت دهان لیشوئه برد. لیشوئه سرش را در مشت پراز تکه کیک یانگیه فروکرده بود و تکههای کوچک کیک ماه را با سروصدا میخورد. بعد ازخوردن تمام تکهها کف دست اورالیس مالی کرد تا شاید اثرکوچکی ازآن شیرینی پیداکند که باعث خنده و قلقلک یانگیه شد. بعد ازاینکه مطمئن شد چیزدیگری وجود ندارد، خرخرکرد و با صورت ملوسانهای به یانگیه خیره شد که یعنی بیشتر میخواهد. یانگیه دستی برروی سر او کشید و گفت:«ببخشید. امروز فقط همینو همراه خودم دارم. فردا برات یه چیزخوشمزه میارم.» لیشوئه درحالی که روی پاهای یانگیه بود، به سمت کمربند پارچهی دورکمرش رفت. سپس زیرنگاههای کنجکاو یانگیه که میخواهد چه کند، خودش رابه شیشهی شربتی که به کمراو بسته شده بود، مالید. - این برای خانوم کوچولوها خوب نیست. این برای منه. یانگیه لیشوئه را ازروی پاهای خودبرداشت و به زمین گذاشت. سپس ازجای خودبلند شد. کمی خمرش را مایل به پایین سمت لیشوئه خم کرد با لبخند گفت:«برو پیش صاحبت. میلی (Mei Li)* نگرانت میشه. برو. حداقل تو میتونی پیشش باشی.» لیشوئه انگارکه متوجه حرفهای یانگیه شده باشد، دم سفیدش رابه آرامی تکان داد و خرامان خرامان به سمت خانهی سفید به راه افتاد. این بچه گربهی سفید چنان باناز راه میرفت که تااو به خانهی سفیدبرسد، یانگیه به پایین کوه رفته و ازپل درختی هم عبور کرده بود. **************************************************************************************************************************************************************************************** تیانکونگ: آسمان لیولانگزیچن: شهر شگفتیها ...سرخی برتن داشت : منظور لباسهای عروسی سرخ رنگ چینی و مراسم عروسیه. بچم تو ذهنش داره با میلی ازدواج میکنه. لیشوئه : (Lixue) به معنی برف سفید میلی : (Mei Li) به معنی یشم آلو یا رز زیبا @مُنیع ویرایش شده 17 فروردین توسط MCH 15 2 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتهشتم :«لانجیان» یانگیه به سمت دیوار شرقی کوه به جایی که ازآن آمده بود، رفت. به آرامی ازآن بالا رفت و نگاهی به بیرون انداخت تا ازنبود فرد مزاحمی مطلع شود. بعدازروی آن به طرف دیگر پرید. ازکنارهی دیوار، نگاهی به قسمت دروازه و ورودی کوه انداخت. یکی ازنگهبانان سرپست خود نبود و دیگری هم تکیه داده به در، چنان به خواب رفته بود که جنگ هم میشد ازجایش جم نمیخورد. - ببین کیارو گذاشتن برا نگهبانی! پت ومت نسخه ی شمارهی دو. یانگیه آهی ازافسوس کشید و به سمت کوچهی باریکی که ازآن رفتوآمد میکرد، رفت. مسیر میانبری که میرفت، به پشت خانهی متروکهی میرسید که بالارفتن ازآن و طی کردن مسیری ازبالای خانههاکه سریعترین راه ممکن بود به مخفیگاهش می سرانجامید. بعداز گذر از کوچه و پریدن به بالای پشت بام خانه، کمرش راصاف کرد و کش و قوسی به خود داد. این روز پراز مصیبت و بدشانسی هم بالاخره تمام شده و حال در امان بود. حال وقتش بود که به مخفیگاهش برگردد. خم شد تا بندکفشهایش را که کمی شل شده بودند را محکم کند که حس کرد تیغه ی سرد و تیزی روی گردنش قرار گرفت. اخم هایش درهم رفت. انگار قرارنبود این طالع بخت برگشتهاش، امروز امانی به او بدهد. ازحرص نفسی بیرون داد و باخودگفت: (این کارمای کدوم اشتباه نکردمه؟ بخاطر حرص دادن اون پیریه تو چایخونه است؟) - بلند شو. ازصدای سرد و خشک مردی که ازپشت سرش به گوش میرسید، اطاعت کرد. به آرامی درحالی که دستانش رابه نشانهی تسلیم بالابرده بود، ازجا بلندشد. - برگرد. این صدای سرد و آشنای مرد پشتی، بدجور روی مخش رفته بود: ( نمیری انقدر کم حرفی. صدای این دویست وپنجاه* رو کجا شنیدم؟) سرش راکه برگرداند، با قیافه ی جذاب نفرت انگیزترین فرد زندگیش روبهرو شد. یانگیه ازاین مرد به شدت جذاب که به زیبایی یشم بود، متنفربود. ازآن چشمان سرد تیزبینش درحالی که ابروان خوش حالتش بدجور درهم فرورفته بود و به اونگاه میکرد، تنفرداشت. - به به! ببین کی اینجاست! ارباب جوان تانگ! فکرنمیکردم ارباب جوان پاشون رو اینطرفا بزارن. یانگیه با پوزخند حرصدرآری به فرد روبهرویش نگاه میکرد که چطور همین حرف سادهاش باعث شده بیشتر اخمهایش درهم فرو رود و عصبانیتر شود. درحالیکه صدایش ازخشم میلرزید پرسید:«تو اینجا چیکار میکنی؟ باخواهر من چیکار داشتی؟» یانگ یه ابرویی بالا انداخت. طوری که بنظر بیاید تعجب کرده است، سرش را کج کرد و پرسید:«خواهر؟ کدوم خواهر؟» دستانش راپایین آورد. دست به چانه برد و آن را میمالید. انگارکه عمیق درحال فکرکردن است. سپس انگار که چیز مهمی رافهمیده باشدبا صدای بلندی گفت:«آهان! همون خواهری که بالای کوه زندانیش کردین و یه بارم توی این پنج سال بهش سرنزدی! همون خواهری که به خاطر تو به این روزافتاده اما وایسادی تا بمیره که تو مراسم تدفینش شرکت کنی. درست گفتم؟» یانگیه لبخندی زد و دست به کمر، سرش را کمی نزدیک فردروبهرویش برد. اوکه ازحرفهای پرطعنه ی یانگیه شکه شده بود و بهم ریخته بود، دستانش سست شده و به زور شمشیرش رادردست نگه داشته به گونهای که سر شمشیرش به سمت زمین کج شده بود. اخمهایش دوباره درهم رفت و شمشیرش را دوباره سمت گردن یانگیه گرفت که باعث شد یانگیه سرش رابه عقب ببرد. - تو فکر میکنی کی هستی که راجع به رابطهی من و خواهرم نظر بدی؟ نکنه تا شوآنگ به روت خندید وگفت دوستشی باخودت فکر کردی کسی هستی هان؟ یه گدای بیاصالتی مثل تو حق نداره راجب اون حرف بزنه . یانگ یه پقی زیر خنده زد و با صدایی که سعی درکنترل خندیدنش داشت گفت :« فعلا که این گداگشنه ی بی اصالت، بیشتر ازبرادرای عزیز و بااصالتش به میلی سود و منفعت میرسونه.» شنیدن اسم کوچک* خواهرش باعث شد مانند دیوانهی افسارگسیخته شود. بدون اینکه لحظهی تعلیل کند، سمت یانگیه یورش برد. چشمانش همچون دریایی میمانست که آبهای فیروزه فامش درحال فرورفتن درآتش سوزان آتشفشانی است که ازآن گدازههای سوزان روانه میشود. باتمام قدرت شمشیرش را درهوا میچرخاند و سعی میکرد با ضربهی کار یانگیه راتمام کند. اما یانگیه حریف آسانی نبود. برخلاف حرکات متقارن و منظم او، یانگیه حرکت منظمی نداشت. سبک مبارزهش درعین اینکه شبیه سبک مبارزهی هیچکدام از فرقهها نبود، شبیه همهشان بود. انگار که سبکهای مختلف را درون کاسهی ریخته و بهم زده باشی. این، کار را برای او سخت کرده بود. تا میخواست به نوع مبارزهش عادت کند و حملهی درست و غیرقابل دفاعی بکند، یانگیه باحرکت جدیدی اورا غافلگیر میکرد. صدای پاهایشان روی سقف سفالی همه جارا پرکرده بود. گاهی اوچنان ضربههای محکمی با دستان، پاها و شمشیرش به سمت یانگیه روانه میکرد که باجاخالی یانگیه، قسمتی از سقف و دیوار آسیب میدید و فرو میریخت. صبرش را ازدست داده بود. تمام مدت یانگیه لبخند دنداننمایی دست به کمر ازحملاتش جاخالی داده بود و هرهر به او میخندید. بیشتر مثل این میمانست که دارد با او بازی میکند تا مبارزه. یانگیه روی نوک سقف خانهای ایستاد. - همین؟ فکرمیکردم ارباب جوان خاندان تانگ بیشتر ازاینا بلد باشه. یه بچهی تازه بدنیا اومده بهتراز تو بلده شمشیرشو بچرخونه. حالا میفهمم چرا حال و روز میلی الان اینطوریه. بهخاطر برادرای بیخاصیتشه. شنیدن این حرفهای یانگ یه تمام صبرباقی ماندهی اورا آتش زد و به خاکستر تبدیل کرد. دیگر نمیخواست به این مردک گستاخ آسان بگیرد. چشمانش رابست و نفس عمیقی کشید. با دوانگشت اشاره و کناری دست راستش، مقداری از چی خود را قرار داد و حالت تهاجمی مخصوص خودراگرفت. نمیخواست بهخاطر همچین آشغالی از نیروی درونش استفاده کند؛ اما دیگر تحمل نداشت. یانگیه هم انتظار این حرکت اورا نداشت. از حالت تهاجمیاش مطمئن بود میخواهد حرکت هفت شکوفهی آلو* را بزند. یکی ازحرکات مخفی فرقهی درخت جاودانگی که احدی ازآن زنده بیرون نیامدهبود. یانگیه آبدهانش راقورت داد. یک ضربه به او نخورده کارش تمام بود. نباید تا این حد پیش میرفت. این زبانش آخر کار دستش داد. میگویند با آتش بازی کنی، میسوزی. واقعا هم نزدیک است بسوزد و ازاو چیزی نماند. خواست دربرود که ضربهی اول سمتش روانه شد. چشمانش را از ترس بست که ناگهان صدای بلند برخوردی مانند برخورد صاعقه بر یک دیوار فلزی راشنید. چشمانش راکه باز کرد، پسری همقد باخود رادید که روبهرویش ایستادهبود. حصارترکخوردهی آبی رنگی را روبهروی پسردید که با نیروی چی خود ساخته بود. حصار جانش را ازضربهی اول حرکت برادر گنده دماغ میلی حفظ کرده بود. پسر روبه رویش حصار رابا ضربهی کوچک دستش ازبین برد و گفت:«لانجیان تمومش کن!» - جوهوا! **************************************************************************************************************************************************************************************** دویستوپنجاه: به طرز عجیبی اینم فحشه. به معنی به دردنخور، احمق، کسی که لایق نیست و لیاقت نداره. در چین عدد پونصد نشان و نماد کامل بودنه اما دویستوپنجاه که نصف اونه، معنی برعکسشو داره. اسم کوچک: این توضیح زیادی میخواد . آدمهای معمولی طبیعیه که یه اسم و فامیلی داشته باشن اما تو دنیای تهذیبگری و ووشیا، تهذیبگران، نجیبزاده ها و افرادسلطنتی و بالامقام، سه جور اسم دارن. اسم اول که فقط اعضای خانواده مثل خواهر، برادر، پدر، مادر و همسر میتونه بگنش. اسم دوم اسمی که اعضای نزدیک مثل دوستان و آشنایان میتونن صداش کنن طرفو. اسم سومم که اسم رسمیه و غریبه ها و آدمهای دیگه صداش میکنن. بیوگرافی کامل میلی رو تو صفحهی عکس و بیوگرافی شخصیتا بخونین. هفتشکوفه آلو: تکنیکی که دراون فرد باجمع کردن چی درشمشیرش اما نه هرشمشیری. شمشیرروحانی و خاص خودش، هفت ضربه به فرد مقابل وارد میکنه که باهم متفاوتن. ضربه ی اول مثل الکتریسیته میمونه و فرد رو درجاخشک میکنه .اگه فرد تا ضربهی دوم زنده بمونه با آتیش ضربه ی دوم نابود میشه. پنج ضربه ی دیگه ناشناخته است. چون هیچکس ازدوضربه ی اول جون سالم نمونده که به ضربه ی سوم الی آخربرسه. ( تکنیکی من درآوردی به دست خودم ) @ مُنیع ویرایش شده 22 اسفند، ۱۴۰۰ توسط MCH 15 3 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 14 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارتنهم :«جوهوا» ماهکامل در وسط آسمان خودنمایی میکرد. نورنقرهی رنگ درخشانش همچون فرشی بزرگ، درجایجای شهر گسترده شده بود. زیرنورماه، زیبایی و شکوه افراد ایستاده دربالای پشتبام نمود بیشتری پیدا میکرد. ابروان درهم فرورفته ازخشم لانجیان ،زیرنورمهتاب همچون زغال تراشخوردهی شدهبود که الماس گونه میدرخشیدند. لانجیان با عصبانیت به جوهوای همیشه مزاحمی نگاه میکرد که یکی ازابروانش را بالا داده و دست به سینه ایستاده است، با پوزخندی رو اعصاب به اون نگاه میکند. انگار که پدری باشدکه مچ بچهش را موقع اذیت کردن بچهی دیگر بگیرد. این رفتار خودبزرگ پندارهی جوهوا بدجور روی اعصابش بود. لان جیان درحالی که با انگشت اشارهش به پشتسر جوهوا، جایی که یانگیه ایستاده بود اشاره میکرد، گفت:«جوهوا! چرا توکارای من که هیچ ربطی بهت نداره دخالت میکنی؟ اصلا میدونی این آشغا... » لانجیان با دیدن صحنهی مقابلش، حرفش راتمام نکرده سرجایش خشکش زده بود. خبری از آن یانگیه ی آشغال نبود. یانگیه آنقدر احمق نبود که بعد ازتجربهی نزدیک به مرگی که داشت، یکجا بایستد و شاهد دعوای دوفرد روبهرویش باشد که سرمرگ وزندگی او دعوا میکنند. فرصت مناسبش که پیش آمد و فهمید حواس لانجیان پرت جای دیگری است، فرار را برقرار ترجیح داده و فلنگ را بسته بود. لانجیان که دوباره اخمهایش درهم فرورفته بود، سریع شمشیرش را درغلاف فروبرد. سپس بهسرعت سمت جوهوا رفت تا به دنبال یانگیه برود و اورابگیرد؛ اما دستی که جوهوا جلوی اوگرفت، مانع رفتنش شد. جوهوا سری از تاسف ازحرکات عجولانه و بدونفکر لانجیان تکان داد و گفت:«لانجیان خودتو کنترل کن. آروم باش. بزاربره.» لانجیان باشنیدن این لحن آرام و بیخیال جوهوا کنترلش راازدست داد. دست جوهوا را که حائلی بین خودش و مسیری که میخواست برود بود را باخشونت کنار زد و پرسید:« منظورت چیه آروم باش؟ یعنی چی بزاربره؟! معلوم نیست چرا پیش میلی رفته و چه بلایی سرش آورده اونوقت به من میگی آروم باش؟! اگه بلایی سرش اومده باشه بازم اینطوری آروم میمونی؟» جوهوا اخم ریزی کرد و پرسید:« اگه اینقدر نگران میلی هستی چرا نمیری بهش یه سری بزنی به جای اینکه اینجا سقف خونهی مردم رو خراب بکنی و داد و هوار راه بندازی؟» لانجیان ازاین حرف جوهوا شوکه شده بود. چرا بعد از این همه مدت این حرفهارا به او میزد؟ چرا سوالی رامیپرسید که جوابش را خودبهترازهرکس میدانست؟ چیزی نمیتوانست بگوید. درحالی که پوست لبهای سرخش را از حرص و عصبانیت میجوید سرش را به عقب برگرداند. چند قدمی جلو رفت و ازجوهوا که هنوز آن اخم ریز را روی صورتش داشت، فاصله گرفت. جوهوا نیز حرفی نمیزد. به نقطهای نامعلوم خیرهشده بود و از سرپشیمانی ازحرفی که زده بود آهی کشید. غیر ازاین صدای دیگری جزهوهوی باد به گوش نمیرسید. صدایی این سکوت معذبکننده راشکست و آن صدا جز شکسته شدن چوب خشک کوچکی، زیرپای یکی ازدونگهبان ایستاده بالرز وترس، زیر پشتبام خانه نبود. هردوانگار روح یا شبحی دیده باشند باصورتهای رنگ پریده ازترس، به بالای سرخود جایی که لانجیان ایستاده بود، نگاه میکردند. یوتای سلقمه ای به بازوی زی زد و به آرامی طوری که فقط زی بشنود به اوگفت:« شیشونگ! نمیشه یکم آروم باشی و صدای اضافی درنیاری؟» یوتای بدجور نگران و ترسیده بود. آنقدر آبدهانش را ازترس قورت داده، دهانش خشک شده. و گلویش میسوخت؛ اما زی حالش حتی از یوتای هم بدتربود. باوجود بیاحترامی و بیادبی که یوتای به او که ارشدش به حساب میآمد کرده بود، لرزان یکجا ایستاده و انگار یخ زده یا مجسمهی گلی باشد، ازجایش تکان نمیخورد. حتی جرئت این را نداشت که پلک بزند و نفس بکشد. چه برسد به اینکه بخواهد حرف بزند! لانجیان با دیدن آن دو ابروانش باردیگر درهم فرورفت. ازبالای پشتبام به پایین پرید و به نزدیکی آن دو رفت. شمشیرش را دوباره بیرون کشید و جلوی یوتای و زی گرفت. - مگه قرارنبود طوری مراقب اینجا باشین که حتی یه شبحم نتونه از دروازه رد بشه؟ دقیقا اینجا چه غلطی میکردین؟ زی و یوتای با دیدن شمشیر تیز و برندهای که مقابلشان بود، بیشتر بهخود لرزیدند. سریعا جلوی لانجیان به زانو درآمدند. یوتای که نسبت به زی حالش بهتربود، با لرزمحسوسی درصدایش گفت:« ماهردومون پنج ساله که شب و روز از ورودی کوه باتمام توانمون محافظت میکنیم و یه لحظه هم کمکاری نکر... .» - این چه محافظتیه که یه تخم لاکپشت* مزاحمی مثل اون هم میتونه ازش ردبشه؟ یوتای جرئت بلندکردن سرش را نداشت. لبان خشک شدهاش را با مقدار کمی از آب دهانش ترکرد. گلویش میسوخت. لهله میزد برای قطرهی آب! نه! بیشتر دلش میخواست هرچه سریعتر ازآنجا زنده به خانه برگردد. لبهایش از ترس میلرزید و بغضش گرفته بود . باخود گفت: (جینگجینگ دلم برات تنگ شده. امروز ممکنه دیگه نتونم بیام و صورت خوشگلتو یه باردیگه ببینم. من شوهر بدردنخوریم. هق! کاش میتونستم بیام و یه باردیگه ببینمت!). با بیادآوردن صورت همسر مهربان وزیبایش خواست گریه کند که نگاهش به قیافهی زی افتاد. همهاش تقصیر این آدم بود. چرا بهخاطر یک آدم بیمصرفی مثل شیشونگش باید میمرد؟ اخمهایش درهم رفته بود . سرش رابالا برد . تمام جسارتش را جمع کرد و روبه لانجیان گفت:« تقصیر من نیست! من حس میکردم خوابم میاد. به زی شیشونگ گفتم تا وقتی من میرم و یه آبی به سروصورتم میزنم تا خوابم بپره، اونجا وایسه و مراقب اطراف باشه.» بعد انگشت اشارهاش را سمت زی گرفت و ادامه داد:« اما وقتی برگشتم دیدم خوابه خوابه، تمام مدتی که من رفته بودم خوابیده بود!» زی با چشمان ازتعجب گرد شدهش سرش را بالا برد. به یوتای خیانتکار نگاهی مخلوط از خشم تعجب انداخت و درحالی که به خودش اشاره میکرد گفت:« من؟ تقصیرمنه؟! یه آب به سروصورت زدن اینقدرطول میکشه؟ وقتی تورفتی خورشید هنوز غروب نکرده بود. موقع برگشتن ماه وسط آسمون بود. معلوم نیست رفته چه غلطی میکنه. میگی تقصیر منه؟» یوتای خنده هیستریکی کرد و گفت:« ها! شیشونگ، اونقدرخوابیدی مغزت عیب پیدا کرده. اوه! یادم رفته بود! شیشونگ یادت رفته؟ توکل مدت خواب بودی! اصلا فهمیدی من بهت گفتم دارم میرم یانه؟! البته که نه!» زی سرجایش نیمخیز شد و با داد گفت:« تو... .» - هردوتون خفه شین! ************************************************************* تخم لاک پشت : فحش نمه غلیظه. @مُنیع @آیلار مومنی @Masi.fardi @Gh.a17 @fiery_angle @MMMahdis @ساتیار خانوم @mahdiyeh @Qazal @Shervin @جانان بانو @16Nian @_NAJIW80_ @Atlas _sa @Ahgase_2oo3 @ANISO @masoo @Masoome @Ghazal @سادات.۸۲ @Saraishm @golpar @Atria @زری گل @مدیر منتقد ویرایش شده 10 فروردین توسط MCH 17 3 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 18 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دهم:«برادرانبیفایده» صدای داد بلند لانجیان، صدای هردورا درنطفه خفه کرد و اجازهی ادامهی بحث بچگانهشان را به هیچکدام ازآنها نداد. هردوباز به سرعت به زانو درآمدند و سرشان را به سمت زمین پایین گرفتند. آنقدر که پیشانیشان به زمین سرد و خاکی چسبیده بود. - لانجیان ولشون کن . لانجیان به سمت صدای جوهوا برگشت. اونیز چندی پیش به پایین پریده و دستبه سینه پشت لانجیان ایستاده و ازمعرکهای که گرفته بودند، لذت میبرد. بله. لذت میبرد! جوهوا قدمی به جلو برداشت و کنار لانجیان، روبه نگهبانان بخت برگشتهی چسبیده به زمین ایستاد .دستش را روی شانهی لانجیان گذاشت و ادامه داد:« تقصیر اونا نیست.» لانجیان چشمغرهای به جوهوا رفت و دستش را ازشانهی خود کنار زد و گفت:« منظورت چیه؟». جوهوا سری از روی تاسف تکان داد و گفت:« باخودت فکر نکردی این پسر تونست از دروازه ورودی رد بشه، چطور از حفاظ جوهوا رد شده؟ هی... واقعا مغزت کارنمیکنه.» سپس باسراشارهی به شمشیر لانجیان که هنوز روبه نگهبانان بدبخت گرفته بود و با هربرق و تکانش آنهارا راهی آن دنیا میکرد و برمیگرداند، کرد و ادامه داد:«شمشیرتو غلاف کن.» اما لانجیان بدون گوشدادن به حرف جوهوا، درحالی که شمشیرش را جلوی چشمان ترسان یوتای و زی درهوا میچرخاند، گفت:« درست توضیح بده ببینم چی میگی؟!» و سپس لبهی شمشیرش را سمت جوهوا گرفت. جوهوا نوک شمشیر را با انگشت اشارهاش به کناری زد و گفت:« چیز عجیبی برای توضیح دادن نیست. فقط اینکه من میدونستم یانگیه پیش میلی میره.» لانجیان خشکش زده بود. متوجه حرفهای جوهوا نمیشد. بارها باخودش در ذهن، درهمین مدت کم بعد شنیدن حرف جوهوا، غیرممکن بودن این شدت از بیخیالی جوهوا سر میلی را انکار کرده بود: (امکان نداره! حتما باز داره ازاون شوخیای مسخرهاش میکنه که عصبانیم کنه!). تقریبا داد زد:« چی؟!یعنی چی میدونستی؟! جوهوا الان وقت این شوخیهای احمقانه تو نیست! درست حرف بزن منظورت از این حرفای مزخرفت رو بفهمم!» جوهوا ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد و گفت:« هیچ شوخی درکارنیست. من پنج ماهه میدونم این پسره به این کوه رفت وآمد داره و میاد و میلی رو میبینه.» لانجیان بیاختیار از خشم شمشیرش را رها کرد. شمشیر با صدای دنگ بلندی به زمین افتاد که صدایش درهمهجا پخش شد. از یقهی جوهوا گرفت و گفت:« جوهوا دیوونه شدی؟ تو پنج ماهه میدونستی یه تخم لاک پشت مثل اون پیش میلی میرفته و انقدر بیخیال بودی؟». جوهوا حرفی نمیزد. سرش را به سمت دیگری کرده بود و اخم ریزی برصورت داشت. لانجیان یقهی جوهوا را بیشتر در مچش پیچاند وبه خود نزدیکتر کرد. سپس اینبار با صدای بلندی که حتی ازآنطرف شهرهم شنیده میشد، فریاد زد:«اینطوری مراقب خواهرتی مثلا؟ لعنتی چه مرگته؟ نکنه با اون ولیعهد عوضی به هوای یه مقام خوب تو دربار، متحد شدی که همین جون مونده میلی رو بی سروصدا بگیری؟». - خفه شو! اسم اون عوضی رو جلوی روی من نیار! جوهوا سخت عصبانی شده بود. اتفاق نادری که قبلا بقیه فکرمیکردند. امکان رخ دادنش مانند آمدن آسمان به زمین یا برعکس باشد؛ اما بعد از آنروز شوم، عصبانی شدن جوهوا چنان هم عجیب نبود. چه بسا که پس از آن روز آسمان هم به زمین آمده باشد و دنیا کنفیکون! لانجیان باردیگر فریاد زد:« پس چرا میذاشتی اون پسره پیش میلی بره؟ اونم نه یه روز، نه دوروز، پنجماه! چرا؟». _ چون این اولین باربود که بعد پنج سال صدای خندههاشو میشنیدم! جوهوا سرش را به پایین انداخت. بغضی را که گلویش راگرفته بود، به زحمت قورت داد. دستان لانجیان را گرفت و از یقهاش جداکرد و ادامه داد:«من یه حفاظ برای کوه کارنذاشتم. دوتا حفاظه. یکیش که خودت میدونی و دومی هم که دور خونهی میلیه. اون آسیبی به کسی نمیزنه؛ اما اگه کسی واردش بشه، من متوجه میشم. پنج ماه پیش، حس کردم یه نفر وارد خونه شده. اونجا که رفتم یانگیه رو با میلی دیدم. برای اولین بار بعد این همه مدت داشت میخندید. میفهمی؟ میخندید! تو این پنج سال من یه بار یه لبخند کوچیک رو صورتش ندیدم چه برس اینکه بلند بخنده! تمام کارشب و روزش شده بود گریه و گریه و منتظر موندن برای احمقی مثل تو! تو اصلا خبرداری میلی تو چه وضعیتی داشت زندگی میکرد؟! اصلا میدونی چقدر داشت درد میکشید؟ تمام این مدت توکجا بودی که به من میگی بیخیال؟ اونقدر منتظرت موند و پشت سرت اسمتو صدازد و گریه کرد که صداش گرفت وتا چند روز نمیتونست حرف بزنه!». جوهوا قطره اشکی را که به گونهش چکیده بود، پاک کرد و ادامه داد:«هه! توخودت چه به فکرشی اصلا! با این حرفات، نمیشناختمت فکر میکردم گوآنشینی*» لانجیان تمام مدت سکوت کرده بود و به حرفهای جوهوا که هرکلمهش باعث دردی درقفسهی سینهش میشد، گوش میکرد. انگار هرکلمه تیری بود که به سمت قلبش هدف گرفته باشند . قلبش ازاین تیرهای سمی حرفهای جوهوا پاره و تکهتکه شده بود . توان ایستادن هم نداشت. لب پایینیش را به دندان گرفته بود تا اشکهایش روانه نشوند . چنان از عصبانیت مشتش را میفشرد که رگ های دستش به کبودی میزدند. او نه از جوهوا عصبانی بود، نه از یانگیه و نه از دونگهبان زانوزده روبه رویش که هاج و واج به مکالمهی دوبرادر گوش میدهند و باهم پچپچ میکردند. - شیشونگ! تو میدونی چرا جیانشی گه پیش شاجیه* نمیره؟ - مگه یادت نمیاد؟ تو روز عروسی... لانجیان چشم غرهای به زی رفت که همانجا اورا خفه کرد و باز باعث شد هردومانند دوجوجه کبک، سردرزمین کنند. لانجیان با دستان لرزان شمشیرش را اززمین برداشت. در حین برداشتن شمشیرش از زمین گفت:« نمیتونم. من لیاقتشو ندارم. نه لیاقت اینکه برادرش باشم، نه پیشش بمونم یا هرچیز دیگهای.» لبخند محو تلخی زد و روبه جوهوا کرد و گفت:« توخودت که بهتر میدونی.» روی پشتبام خانه پرید و خواست برود که جوهوا پرسید:« کجا میری؟» لانجیان سرش را به سمت آسمان برد. نگاهی به ماه نقرهای درخشان که آرامآرام، زیرتکه ابری درحال پنهان شدن بود کرد وگفت:« جایی که همه نبایدها از اونجا شروع شد و همه بایدا فراموش!» و سپس به سرعت ازآنجا رفت. جوهوا نفس عمیقی کشید. حالت معمول سابقش را گرفت. روبه یوتای و زی کرد و گفت:« برگردین سرپستتون.» زی و یوتای مانند ملخی ازجا پریدند و با بله قربانی سریع به چاک زدند. امروز هم زنده مانده بودندو این خود برایشان ازهرجشن پاییزه ای خوشیمنتر و پربرکت تربود. جوهوا نفس عمیق دیگری کشید. اینبار عمیقتر و از ته وجود. باد موهایش را همچون موجهای کوتاه دریایی، درهوا پراکنده بود و تکان میداد. دست به کمر ایستاده بود و درسکوت با خود میاندیشید: (اون پسر راست میگه. ماها فقط یه مشت بیفایده ایم، که جزآسیب زدن به میلی کار دیگهای براش نکردیم.) آهی کشید. برای بارآخر نگاهی به قلهی کوه انداخت و سمت خانهاش که نه، استراحتگاه موقتش، به راه افتاد. ******************************************************** گوآنشین(Guanshin): به معنی اهمین دادن. نام داستان راجب مادری بود که بعد از قحطی بسیار و گرسنگی فرزندانش، از گوشت تن خود به آنها میخوراند تا احساس گرسنگی نکنند و نمیرند. درآخر هم از درد و خونریزی بسیار مرد. آن هم در روزی که قحطی به اتمام رسیده بود. نمونه فداکاری و سمبل اهمیت ورزی به نزدیکان. (ساختگی) شاجیه: بانو (لقب احترامی برا بانوان جوان و مجرد خاندان اصیل) @مُنیع @آیلار مومنی @جانان بانو @زری گل @ساتیار خانوم @سادات.۸۲ @Masi.fardi @Gh.a29 @fiery_angle @Qazal @Shervin @16Nian @_NAJIW80_ @Atlas _sa @Ahgase_2oo3 @ANISO @masoo @Masoome @Ghazal @golpar @Atria @Night Shadow ویرایش شده 22 اسفند، ۱۴۰۰ توسط MCH 13 2 2 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 21 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت یازدهم :«غمکده» قسمت شمالی شهرلیزی به فرقهی درخت جاودانگی تعلق داشت. به زبان ساده، این قسمت مانند یک شهرک اختصاصی برای افراد این فرقه بود که شکلی شبیه ساعتی شش تکه داشت. قسمت مرکزی مانند دایرهای بزرگ درمرکز این ساعت بود و بخش عمدهای ازآن را تشکیل میداد. قسمت مرکزی به سه بخش تقسیم میشد: ساختمان اصلی فرقه و حیاط تمرین اعضای آن و بخش ویژه. ساختمان اصلی فرقه شامل دفاتر، اتاق های مخصوص برای رئسای فرقه و رهبر اصلی و همینطور محل زندگی رهبر بود. بخشی هم برای آموزش ویژه وجود داشت که دانشآموزان نخبه و همینطور جانشینان بعدی ریاست و رهبری فرقه درآن از سن مشخصی آموزش میدیدند. این ساعت به شش تکه تقسیم شده و آن شش تکه که دراطراف قسمت مرکزی قرار دارند. هرکدام از این تکه ها به رئیسی از فرقه و جانشین و افراد خاص او تعلق دارند که براساس سطح، رتبه و مقام، سطح بندی و مشخص شدهاند. درقسمت شمال شرقی که متعلق به شاخهی دوم* فرقه بود، خانهای مجلل و زیبا برای جانشین رئیس این شاخه قرارداشت. روبروی ورودی خانه، دومجسمهی بزرگ اژدهای یشمی با رگههایی ازطلابود که بعدازگذر ازآن به راهپلهی کوچک و سه پلهای و سپس کفپوش مرمری سفیدی میرسیدی که به خانه متناهی میشد. خود خانه از گرانترین چوب موجود بازارساخته شده بود و بهترین معماران و طراحان روی آجربه آجر آن کار کرده و طرح های بسیار زده بودند. قصری بود که حتی بزرگترین شاهان هم از داشتنش بی بهره بودند. نشانی از ثروت و جلال شاخه که عظمت فرقه را به رخ همه میکشید؛ اما چه بسا که این قصر بزرگ، برخلاف ظاهرزیبایش که به آدم نشاط و انرژی تزریق میکرد، در درون آن چنان هم نشاطآور نبود. برای دختری که دروسط حیاط همچون مرغ سرکندهای به اینور و آنور میرفت و با نگرانی پوست لبانش را میجوید، این خانهی زیبا، این کاخ شاهانه، جزیک زندان بزرگ و مجلل چیزی نبود. حاضربود تمام این خانه و تشکیلاتش رابدهد و دریک مخروبهی سرد و نم کاهگلی زندگی کند؛ اما زندگیاش به همان شکلی که پنج سال پیش بود برگردد. دلتنگ بود برای روزهایی که دمی خنده ازلبانش نمیرفت. روزهایی که تنها غم و مشکلش انتخاب لباس برای جشن فردا بود. روزهای بود که عاشق بود و عاشقی میکرد بالذت، آزاد، بدون هراسی و بدون پشیمانی و عذاب وجدان. - بانوی من! هوا خیلی سرد شده. سرما میخورین. لطفا بیاین تو. دختر خدمتکاری که کنارش ایستاده بود بانگرانی به بانویش نگاه میکرد. گونههای بانویش از سرما سرخ شده و لبان کوچک صورتی رنگش، ترک خورده بودند. بانویش عادت به سرما نداشت و زود سرما میخورد؛ اما باوجود این وضع بدنی اسفناکش، مدت زیادی بیرون درآن شب سرد بیرون مانده بود. آنقدر که انگشتانش کوچکش یخ زده بودند و ازسرما کبود شده بودند و از شدت سرما آنها را بهم میمالید و مدام با چشمان مرتعش ازنگرانی مشکین گونش، به درورودی خانه نگاه میانداخت. دخترپریشان لبخند تصنعی کوچکی زد و روبه دخترخدمتکار کرد و گفت:« جینگ جینگ، نگران نباش. چیزیم نمیشه.» - اما بانوی من خیلی دیروقته! خیلی وقته منتظر ارباب هستین. لطفا بیاین تو و یکم استراحت کنین. ایشون اگه اینطوری ببیننتون خیلی عصبانی میشن . به خودتون رحم نمیکنید به من رحم کنید. دختر ، دستان کوچک سرد و لرزان جینگ جینگ را گرفت. لبخندش را بزور کمی عمیقتر کرد و گفت :« آروم باش. یه کم دیگه بزار اینجا منتظرش بمونم. اگه نیومد میرم تو. اگه اومد و عصبانی شد هم با خودم. خودم باهاش حرف میزنم.» سپس آه عمیقی کشید. درحالی که دستان جینگ جینگ هنوز در دستانش بود، سرش را با فکرهای انبوه بسیاری که درسر داشت به پایین انداخت: (فقط بیاد بقیش مهم نیست. لانجیان کجایی؟ چندروزه خونه نیومدی. نگرانتم. خواهش میکنم زودبیا. میترسم بلایی سرخودت بیاری.) جیرجیر نازک در ورودی که نشان از بازشدنش میداد، باعث شد از فکر و خیال بیرون بیاید. سرش را به سرعت سمت صدا برگرداند که با هیکل تنومند اما خمیدهی لانجیان مواجه شد. ********************************************************************** شاخه دوم : درادامهی داستان بیشتر بهش اشاره میشه اما یه توضیح مختصر و مفید میدم : فرقه ی درخت جاودانگی به هفت شاخه تقسیم میشه . منظور ازاین شاخه ها هفت دسته و گروهه که جمعشون باهم میشه فرقه درخت جاودانگی. هرکدوم از این شاخه ها تو یه زمینه خاص هستن و سمبل خاص خودشون رو دارن . شاخهی هفتم در ساخت اسلحه های نیروی درون و چی. اونا میتونن بهترین اسلحه ها و باکیفتریناشون رو بسازن و ازاون استفاده کنن. شاخهی ششم در قدرت هستش . اونا قدرت بدنی خیلی بالایی دارن که چندصد برابر یه آدم عادیه . شاخهی پنجم در پزشکی . اونا قهارترین پزشکای کشورن . میتونن بهترین داروها و حتی زهرهارو بسازن . حرکات دستشون اونقدر ظریف و سریعه که بدون اینکه بفهمی دریه لحظه سمو وارد بدنت کردن و کشتنت. شاخهی چهارم بیشتر اهل حساب و کتابن . اونا بیشتر دوست دارن که توکتاباشون غرق بشن و کارای مالی فرقه رو انجام بدنتا بجنگن . اما به این معنی نیست که نمیتونن بجنگن . این فرقه هم روش های خاص خودشو برای مبارزه داره . شاخهی سوم در دفاع . اونا هرحمله ای با هروسیله و با هر ضربه ای رو دفع میکنن . مهم نیست چقدر سخت باشه اونا دراینکار بهترینن . بعد درفرصت مناسبی رقیبشون رو ازپا درمیارن. شاخهی دوم درحمله . همونطور که ازاسمشون معلومه اونا درحمله کردن و روشهای مختلف اون تبحر دارن . درنهایت شاخهی اول که به جمع نخبگان و رئسای این شاخه ها و رئیس کل و رهبر فرقه تعلق داره . سمبلا ، اسم خاص هرشاخه و ... رو در ادامه ی رمان بهش اشاره میکنم و میگم . @مُنیع ویرایش شده 17 فروردین توسط MCH 16 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوازدهم :«لحظهای آرامش» دستان جینگجینگ را رها کرد و به سرعت سمت لانجیان دوید. اورابغل کرد و سرش را درمیان سینهی ستبر و بزرگ لانجیان فرو برد. بغل ناگهانی دختر باعث شد لانجیان نتواند تعادلش را حفظ کند. لان جیان قبل ازاینکه تعادلش را کامل ازدست بدهد و از پشت بادختر به زمین بیافتد، قدمی به عقب برداشت؛ اما دختر بدون توجه به این وضع که ممکن بود باعث افتادن لانجیان شود، اورا بیشتر به خود فشارداد و سرش را درسینه ی او فرو برد. با این بغل ساده، تمام ناراحتی و نگرانیاش تبدیل به آرامش و راحتی شده بود. حاضربود ساعتها دراین آغوش گرم لانجیان فروبرود و ازتمام چیزهایی که ذهنش را آشفته و حالش را خراب، دورشود و فرارکند. جینگجینگ بادیدن وصال این دو کبوترعاشق، لبخند دنداننمایی زد. دستش را روی دهانش گذاشت که لبخندش معلوم نشود؛ اما لبخندش همینطور درحال پهنتر شدن بود. قبل ازاینکه این لبخندش کار دستش بدهد و باعث عصبانیت لانجیان شود، تعظیم کوتاهی کرد و گفت:« بااجازه من میرم تو.» با سرعت درحالی که با خود میگفت: (هی!... این دوتا انگار نه انگار که پنج ساله ازدواج کردن. عین دوتا تازه عروس و دومادن. آه... یوتای کاش ماهم میتونستیم مثل این دوتا زندگیمونو بکنیم. امیدوارم اون ولیعهد لعنتی به طلسم دنیای زیرین* دچار شه.) داخل خانه رفت. مدت زیادی ازدیدارش با یوتای میگذشت. بهخاطر خدمتکاربودنش هم نمیتوانست سردرونش را که مانند تودهای قلبش رافشار میداد به شوهرش بازگو کند. آهی کشید و رفت تا غذایی برای اربابش آماده کند. این حرفها فایدهای جز زیادکردن غم دلش چیزی نداشت. دربیرون حیاط و جلوی ورودی، لانجیان و همسرش همانطور ایستاده بودند و دختر هنوز دربغل لانجیان بود و یک دم ازاو جدا نمیشد. تمام این مدت حتی متوجه نشدند که جینگجینگ چه گفته و چه کرده است. دختر درهمان وضعیت بااینکه صدایش آرام و نامفهوم بنظر میرسید و بالرزش خاصی که نشان ازگریه کردنش میداد، گفت:« این چندروزه کجا بودی؟ چرا خونه نیومدی؟ میدونی چقدر نگرانت شدم؟» اما لانجیان پاسخی نداد. حتی یک کلمه ساده هم ازدهانش خارج نشد. سرش رابالابرد و نگاهی به چهرهی مغموم لانجیان انداخت. اقیانوس چشمان مردش به خاکستری میزدند. ردخشکی از اشک برگونهاش بود. کِی رودخانهی فصلی از اقیانوس چشمان لانجیان نشأت گرفته و خشک شده بود که اینگونه صورتش را پیر و شکسته تر ازسنش نشان میداد؟ نوک انگشتان ظریفش را روی آن ردخشک شدهی اشک کشید. با تماس نوک انگشتان سرد دختر روی صورت نیمه گرم لانجیان، لانجیان چشمانش را بست و درهمان لحظه قطرهی اشک کوچکی به انگشتان دختر چکید. دختر دست دیگرش رانیز بالا برد و چشم دیگر لانجیان را که ازاشک پرشده بود، با آستین دستش پاک کرد. بادیدن اشکهای لانجیان، اشکهای خودش هم به جوشش درآمده بودند. - چی شده؟ چرا اینقدر پریشونی؟ نکنه اتفاقی برای میلی افتاده؟ لانجیان نفس عمیقی کشید. سرش را به نشانهی نفی تکان داد.دستانش را روی دستان سرد همسرش گذاشت تا آنها را کمی گرمتر کند. لبخند تصنعی زد و گفت:« چیزی نشده. فقط خستم.» و دیگر هیچ نگفت. سرش را به زیرافکند. نمیخواست نگاهش به نگاه دختر بخورد. جرئت نگاه کردن به چشمان همسرش را نداشت. لیاقتش نداشت. لیاقت حرف زدن بااو راهم نداشت. چه باید میگفت؟ از بیعرضگیاش؟ از ناتوانیاش؟ از حرفهای برادر و غریبهای که قلبش را تکه-تکه کرده بود؟ ترجیح میداد سکوت کند. سد اشکی چشمان دختر مدتی پیش شکسته بود. گلویش از هق هقی که نمیتوانست رهایش کند چون باعث ناراحتی بیشتر مردش میشد، میسوخت. دستانش را از زیر دستان گرم و بزرگ لانجیان بیرون کشید و دورگردن او حلقه کرد. سپس اورا به سمت خود کشید و سرش را روی شانه و میان گردن لانجیان گذاشت. اینبار لانجیان بود که غرق در آغوش گرم دختر شده بود. دختر قدبسیارکوتاه تری نسبت به لانجیان داشت و مجبورشده بود روی نوک پا بایستد تا لانجیان را راحتتر به بغل بگیرد. لانجیان قوز کرده بود. موقعیت آزاردهندهای برای هردو بنظر میرسید؛ اما درحقیقت سرتاسر آرامش بود. لانجیان سرش را میان شانههای دختر پنهان کرده بود. عطر همچون شکوفهی آلوی دختر، داروی شفابخشی بود قلب پاره پارهی لانجیان را ترمیم میکرد؛ اما آیا لیاقت این آرامش را داشت؟ باخود گفت: ( من لیاقت این آرامش رو تو زندگیم ندارم. اونم وقتی آرامش زندگی میلی رو گرفتم.) خواست از او جدا شود که حلقهی دستان دختر تنگتر شد. - تقصیر تونیست. دختر خوب ازحال او خبر داشت. میدانست چرا لانجیان اینگونه از بااو بودن دوری میکند. میدانست چرا متقابلا اورا درآغوش نمیگیرد و مانند سابق با او رفتار نمیکند. خودش هم بیتقصیر در این درد مشترک نبود. نفس عمیقی کشید. اشکهایش را با دست راستش پاک کرد. سرش را ازروی شانهی او برداشت و حلقهی دستانش را کمی شل کرد. روبه لانجیان کرد و گفت:« چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی؟» سپس قبل از اینکه لانجیان از فرصت استفاده کرده و اورا ازخود جدا کند، دوباره اورا دربغل گرفتو ادامه داد:« مگه من همسرت نیستم؟ اگه مشکلی داری، ناراحتی، عصبانی هستی، اگه میخوای گریه کنی، کی بهتر از من میتونه پیشت باشه و آرومت کنه؟ یا بهت کمک کنه؟» لانجیان خسته بود. خیلی خسته! کوله باری از غم و عذابوجدان درحال شکاندن کمرش بود و بدجور بر دوشش سنگینی میکرد. این آغوش گرم، برای لحظهای این درد را کاهش میداد. دیگر نمیخواست به چیزی فکرکند. نمیخواست اجازه دهد دردش باعث شکستن دختر هم بشود. متقابلا دختر را درآغوش گرفت و عطر لباسش را چنان بوکشید که تک به تک وجودش را به جای اکسیژن، بوی شکوفهی آلو مانندش دربرگرفت. لیاقت این آغوش گرم را نداشت؛ اما نیازش داشت. روحش فریاد میزدو التماس میکرد برای ذرهای ازاین آرامش. اگر همین راهم نداشت، برای یک لحظه هم دیگر نمیتوانست دوام بیاورد و این حجم از غم و عذاب را به دوش بکشد. ********************************************************** طلسم دنیای زیرین : یه نوع طلسم افسانه ای هستش که بین مردم محلی شهر لیزی پخش و شناخته شده . افسانه ی محلی هستش که میگه : « دنیای زیرین محل زندگی ارواح و کسایی هست که مردن . سه رئیس بزرگ داره که هرکدوم مسئول بخشی از این دنیا هستن .این سه رئیس سه اژدهای سیاهن که رئیس اول "دیشیا : زمین زیری" هستش که از کنترل دنیای زیرین و مجازات اونا کاملا برعهدهی اونه. رئیس دوم"شونگیانگتودی: زمین مرکزی" هستش که به امور دنیای مردگان در دنیای زیرین میپردازه و از ورود مجددشون به دنیای زنده ها جلوگیری میکنه . رئیس سوم"دیشیجیائوگو : زمین بالایی"هستش که مسئول رسیدیگی به دنیای زندگانه و از برخورد و مشکل بین این دو یعنی ارواح و انسان ها جلوگیری میکنه . افسانه میگه دیشیا گاها که حوصلش سر میره به سطح زمین میاد و روی آدم ها آزمایشاتی میکنه . اگه اونا موفق بیرون بیاین بهشون سه شانس درزندگی میده که زندگیشونو ازاین رو به اون رو میکنه . اما اگه فردی باعث خشمش بشه اونو طلسم میکنه. طوری که بلایان آسمان و زمین براش اتفاق میافته و حتی بعد ازمرگم تو دنیای زیرین هزاران بلای دیگه سرش میاد و شکنجه های بسیار میشه. مردم از این داستان که درست یا غلط بودنش درست نیست استفاده میکنن و برای ترسوندن بچه هاشون ازش استفاده میکنن . مثلا میگن فلان کار رو بکنی به طلسم دنیای زیرین دچار میشی و دیشیا تو رو باخودش به دنیای زیرین میبره و تورو به عنوان غذاش میخوره .» بااین حال بعضی بزرگترا به داستان اعتقاد دارند و جدی میگیرنش . (این افسانه کاملا ساختگی و ساخته و پرداخته ذهن مریض خودمه) @ مُنیع ویرایش شده 22 اسفند، ۱۴۰۰ توسط MCH 15 1 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 5 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سیزدهم:«ستارهدنبالهدار» صدای تقتق سفالهای پشتبام که نشان از دویدن فردی روی آنها میداد، به طور واضح به گوش میرسید. باد هم لباسش را به بازی گرفته بود و با هر پرشش آن را درهوا تکان میداد. یانگیه چست و چابک از روی پشتبام خانهای به پشتبام خانهی دیگری میپرید و لحظهای نمیایستاد. هرلحظه تعلیل و صبر بیخود و بیجهت، ممکن بود جانش را به خطر بیاندازد. لانجیان همچون اژدهایی خشمگین شده بود که هردم امکان داشت به اورسیده و با آتش خشمش که ازچشمانش زبانه میکشید، او را به خاکستر تبدیل کند. باخود گفت: (شانس آوردم اون داداشش جوهوا اومد. مگرنه همونجا کارمو تموم کرده بود!). وقتی به آخرین خانه که بعد از آن به جنگل بامبوی کوچکی متنهی میشد رسید، ایستاد. آنقدر تندو سریع دویده بود که نفسش به زور بالا میآمد. گلویش خشک شده بود و همان باعث شد چند سرفهی خشک بکند که بیشتر گلویش راسوزاند. دستش رامشت کرد و چند ضربه به قفسه سینهاش که به زحمت بالا و پایین میرفت زد. بی دقتی کرده بود و برخلاف تمریناتش موقع جنگیدن با لانجیان، انرژیاش را درست یکجا جمع نکرده بود؛ اما چیزی که بیشتر خستهاش میکرد، این دویدن زیادش با همان وضعیت بد بدنیش بود*. البته نوشیدن آن شربت آلو هم بیتاثیر نبود. باهمان وضعیت اسفناکش نگاهی به پشت سرش انداخت تا مطمئن شود لانجیان اورا دنبال نمیکند. وقتی مطمئن شد که کسی پشتش نیست، نفس عمیقی از روی آسودگی کشید و برای چند لحظه تا نفسش بالا بیاید و دوباره بتواند حرکت کند، همانجا ایستاد. سپس نفسی بیرون داد واز همان بالا به پایین پرید و به سمت جنگل روبه رویش حرکت کرد. مدتی گذشت. همینطور به آرامی حرکت میکرد و شاخههای بامبو را که سد راهش میشدند،کنار میزد. خسته بود و انرژی زیادی برایش نمانده بود. اگر ترس از حیوانات وحشی که هرلحظه ممکن بود به او حمله کنند و تکه پارهاش کنند نبود، همانجا میخوابید. ساعتی راه رفت تا بالاخره به خانهخرابه ی کوچکی دروسط جنگل رسید. خانه خرابهای با سقفی نیمه فروریخته که فقط دو دیوارش سالم بودند. روی سقفش حصیر کوچکی کشیده بودند که آن هم بزور نیمی از سقف را میپوشاند. تنها دیوارهای سالم کلبه دیوار غربی و جنوبی کلبه بود. دیوارشمالی که در ورودی در آن قرار داشت تا نیمه به شکل موربی، تخریب شده و تنها چهارچوبی که زمانی درچوبی در آن نصب شده، سالم بود. بخش شرقی آن نیز کاملا فروریخته بود. خانه آنقدر سست بنظر میرسید که با یک تکان امکان داشت کاملا فروبریزد؛ اما در حقیقت آنقدر محکم و جادار بود که بتواند پناهگاه شش مسافر غریب و بیکس و کارباشد. یانگ یه لبخند کوچکی زد و همزمان نفسی از سر آسودگی کشید. خودش را به خانه رساند و به داخل آن رفت. چیز زیادی درداخل خانه نبود. چند کیسه و کیف پارچه ای قدیمی و کهنه که حاوی لباسها و وسایل افراد ساکن آنجا بود، علف و پوشالی که برای تنها اسب پیر و فرتوتشان کنارگذاشته بودند و چند کاسه و چوب برای غذاخوردن و پختن غذا. غیر ازآن چیز دیگری آنجا نبود. روی زمین را باپوشال پوشانده بودند تا موقع خواب و درازکشیدن، سرمای جانکاه زمین، به جانشان نفوذ نکند. مخصوصا که پاییز بود و هردم بارانش، سرمای زمستان گونهای به جان زمین تزریق میکرد. آتشکده کوچکی که دروسط خانه با سنگ و چوب ساخته بودند،کاملا خاموش شده بود. یانگیه از زیر پارچهی سیاه رنگ کهنه ای که تار و پودش از هم گسسته، تکه چوبهای خشک و سالمی که قبلا جمع کرده بودند، برداشت و داخل آتشکده گذاشت. با سنگ آتشزنش، به هرزحمتی بود آتشی روشن کرد. دستانش را روبروی آتش گرفت تا کمی گرمتر شود. روشنی آتش درون آتشکده، دیو سیاه تاریکی را ربوده و به جایش ققنوس طلایی روشنایی را جایگزین کرده بود. یانگیه به کناردیوار سالمی رفت. کیف پارچهای خودش را درهمان نزدیکی به دیوار تکیه داده بود، برداشت و پشت سرش گذاشت تا به دیوار تکیه بدهد. شربت آلویی را که به کمر بسته بود، ازکمربازکرد. فقط نوشیدن این شربت که دراین روز نفسگیر و خسته کننده که باآن همه مصیبت نشکسته بود، میتوانست تن خسته اش را نمی آرام کند. خواست درش راباز کند و کمی ازآن بنوشد که صدای زوزهی گرگی که ازنزدیکی به گوش میرسید، باعث شد سرجایش خشکش بزند: (نکنه جیاهوا* فراموش کرده حصار دور خونه رو محکم کنه؟ الان من با این وضعم چطور باید با چندتا گرگ وحشی بجنگم؟) جیاهوا از جایی که فقط آسمان و زمین ازآن خبرداشتند* و معلوم نبود کجا، این علم دست و پاشکسته ی برپاکردن حصار را یادگرفته بود. این خانه دروسط جنگل، درخطرناکترین جای ممکن قرارداشت. برای اینکه موقع خواب شکار این جک و جانوران وحشی نشوند، جیاهوا حصاری برپاکرده بود که حضورشان را برای حیوانات و موجودات غیرانسانی ضعیف، غیرقابل دید و مخفی میکرد. یانگیه به نزدیکی ورودی خانه رفت تا حصار را چک بکند. حصار کاملا سالم بود. این زوزهی بلند گرگ هم حتما بخاطر ماه کاملی بود که آنشب بدجور خودنمایی میکرد. سرجای خود برگشت و دوباره به دیوار تکیه داد. سرشیشه ی شربت را با صدای پاپ بلندی بازکرد و به کناری انداخت. سپس همینطور بدون مکث یکجا بالا کشید. شیرینی و درعین حال طعم گس شربت، گلوی سوخته و نفس گرفتهاش ازخستگی را همچون دارویی شفابخش، التیام میبخشید. قلپ-قلپ همینطور مینوشید و فقط چندثانیه برای نفس کشیدن مجدد میایستاد و سپس دوباره مینوشید. آخرین جرعه را که سر داد، شیشه را پایین آورد و با صدای بلندی گفت:«آخیش! انگار اکسیر جاودانی* بود نه شربت!» و بعد چانهاش را که خیس ازشربت بود با آستینش پاک کرد. کیف پارچهایش را کمی جمع و جورتر کرد و سرش را روی آن گذاشت. پایش را روی آن یکی پایش انداخت و به آسمان بالای سرش خیره شد. ماه میدرخشید و ستارگان بیشماری درکنارش چشمک میزدند. آسمانی که امکان نداشت که قبلا بتواندگوشهای ازآن راببیند. شربتی که نوشیده بود، فارغ از آتش درون آتشکده، از درون گرمترش کرده بود. این گرما عجیب اورا خواب آلود کرده بود. انگار که به هرپلکش وزنه ای چندتنی وصل کرده باشی، قادر به بازنگه داشتنشان نبود. ماه باعث شده بود دلش برای تک گل رزش تنگ شود. گلی که از هرماه و ستارهای درخشانتر و زیباتر بود و آن لبخندش از هر جواهری با ارزشتر. بیادآوردن لبخندش باعث شد به مراتب لبخندی بزند. ستارهی دنباله داری به سرعت از کنار ماه رد شد که باعث شد لبخندش کج و تبدیل به اخم شود*: (اینا همش خرافاته. هیچ اتفاقی نمیوفته.) چشمانش را بست و تصمیم گرفت اجازه دهد خوابش براو چیره شود تا آن افکار مزخرف و نشأت گرفته از خرافات. ********************************************************** وضعیت بد بدنیش: تهذیبگرا با جمع کردن انرژی چی شون میتونن کارای زیادی انجام بدن. فرسنگ ها بدون و ازکوه ها بالا برن. مثل یه آهو چندین متر بپرن و قدرت بدنی بالایی داشته باشن؛ اما اگه چی رو درست متمرکز نکنی به بدن خودت آسیب میزنی و برعکس نیروتو کمتر میکنه. یانگیه نتونست درست و حسابی تمرکز کنه و نیروش رو درست جمع نکرد، برای همین این باعث شد به بدنش آسیب بزنه وزود خسته شه. جیاهوا (Jia Hwa): به معنی فریبنده و حیله گر. ربطی به جوهوا نداره و یه شخصیت کاملا جداست. فقط آسمان و زمین ازآن خبر داشتند: ضرب المثل که معادل فارسیش فقط خودش و خدا خبرداره هستش . اکسیر جاودانی: اشاره به داستان دخترماه. در این داستان دختری با نوشیدن اکسیر جاودانی آنقدر سبک شد که به ماه رفت و هنوز هم در آن زندگی میکند. (یکی از داستانهای اساطیری معروف چینی) ستاره دنباله داری...اخم شود: ستاره دنباله دار در فرهنگ چینی برعکس ایرانی نماد بدیمنی و معنی شوم بودن داره. دم بلندش به معنی زن بدشانس یا بدشانسی معنا میشه. این قضیه اش به سلسله ی هان برمیگرده که ملت فکرمیکردن ستارهی دنباله دار برای این تو آسمون ظاهر میشه که یه چیزی رو ازآسمون بدزده. این ازآسمان دزدیدن یه چیزم یه استعاره است و معنیش اینه که قراره حادثه بدی مثل جنگ، زلزله و ... اتفاق بیافتد. @ مُنیع ویرایش شده 22 اسفند، ۱۴۰۰ توسط MCH 14 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 14 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهاردهم :«تصادف» نسیم ساحلی ملایمی میوزید. مرغان دریایی درآسمان غوغایی به راه انداخته بودند. انگار که جشن بزرگی درآسمان و دریا گرفته باشند که اینگونه بالهایشان را درهوا به رقص درآورده بودند. ساحل بیدایهه* به دلیل تعطیلات تابستانی شلوغ و میزبان گردشگران داخلی و خارجی زیادی ازکشورهای مختلف بود. بعد ازآن همهگیری نحس، مردم از فضای خفقانآور خانههایشان به طبیعت پناه آورده بودند. بچهها داخل قسمتهای کمعمق دریا، آب بازی میکردند. بزرگترها هم زیر سایهبانهای رنگی دراز کشیده بودند و زیرنور آفتاب از شربت و آبمیوههای شیرین و خنک در دستشان، لذت میبردند. دختر و پسر پنج سالهای در فاصله کمی ازدریا درحال ساختن قلعه شنی کوچکی بودند که پسربچهی دیگری آمد و آن را با پایش خراب کرد. دختربچه همان لحظه شروع به گریه کرد. پسربچهی دوم با دیدن اشکهای دختربچه به شدت عصبانی شد و به دنبال پسرشروری که با خباثت میخندید و فرارمیکرد، دوید. دختربچه اشکهایش را پاک کرد و اسم پسر دوم را صدازنان به دنبال او رفت. -هوی تخم مرغ*! کجا رو اینطوری بادقت دید میزنی؟ پسر جوان حدودا بیست سالهای، چشم ازاین منظرهی زیبا و شاد روبرویش برداشت و به سمت صدای دختربچهی ده دوازده سالهای که کنارش دست به کمرایستاده بود، برگشت. دختر سرش را کج کرده وچشمانش را ریزکرده بودو با پوزخند مسخرهای به او نگاه میکرد. پسر ضربهای نچندان محکم با انگشتش به پیشانی دختر زد و گفت :« ادبت کجا رفته؟ آدم به برادربزرگترش میگه تخم مرغ؟ کتک میخوای؟ » دختر درحالی که با دست راستش جای رد انگشت برادرش را میمالید با لپهای آویزان و اخمی نمکی که اورا بدجور بامزه و دوست داشتنی کرده بود، گفت:« آدمو میزنی بعد میگی کتک میخوای؟ دو قطبی چیزی هستی؟!» پسر بادیدن لپهای آویزان خواهرکوچکترش طاقت نیاورد. با هردودستش از لپهای دختر گرفت و آنهارا با تمام قدرت کشید. آنقدر که لثههای دندان های عقبیش هم معلوم شد. سپس گفت:« اینارو کی بهت یاد داده میمون کوچولو؟ آدم؟ توبیشتر شبیه این میمون های جهش یافتهای!» دختر با آخ و اوخ بسیار از دردزیادی که درصورتش بوجود آمده بود، محکم روی دستان پسر میکوبید تا اورا رها کند. - حیمون حهش حافته حودتی و باباته! حلم کن! * پسر با شنیدن حرف خواهرش فورا دست از لپهای گوشتی و قرمز او کشید و پقی زیر خنده زد. دخترکه تازه متوجه سوتی که داده شده بود، لبهایش را برهم چید. باهمان اخم بانمکش که خود آن را ترسناک میپنداشت به برادراحمقش خیره شده بود که شکمش را گرفته و بی توجه به آدمهای اطرافشان که باتعجب به این موجود جهش یافته ژنتیکی عجیب الخلقه نگاه میکنند، ازخنده روده بر شده بود. - تمومش کن! نخند! خنده نداره تخممرغ بد*! اما پسر بدون توجه به حرفهای خواهر کوچکترش همینطور میخندید و با هرکلمهای که از دهان دختر خارج میشد،صدای کرکر خندهاش بالاترمیرفت. دختر که بدجور زیرنگاههای متعجب دیگران خجالت زده و ازدست برادرش عصبانی شده بود، لگد محکمی نثار پای برادرش کرد که کرکر خندههای پسر را به آخ بلندی تبدیل کرد که توجه همه را باز به خود جلب کرد. پسر پایش راستش را که از درد بدجور زق-زق میکرد را بالا گرفته بود و ازدرد مانند کانگورویی بالا و پایین میپرید و آه و ناله میکرد. (این آدم نیست که هیولاست! اندازه یه موشه اما زورش مثل یه فیله*)چیزی بود که باخود میگفت. کمی که دردش آرام گرفت، پایش را روی زمین گذاشت. تمام این مدت خواهر سرتق کوچکش با ژست پیروزمندانهای، انگار که مدال جهانی چیزی برده باشد، ایستاده بود و از اداواطوارهایی که برادر دلقکش درمیآورد، لذت میبرد. پسر دستی برروی جای لگد دخترکه بدجور قرمز شده بود کشید که باعث شد کمی دردش بگیرد. باخود گفت: (کبود میشه. لعنت بهت بچه!) زیرچشمی چشمغرهای به خواهرش رفت و گفت:《به حسابت می رسم!》 دختر تا دید هواپس است و هرلحظه امکان دارد به دست برادر میمونش که مانند اژدهایان داخل سریالهای تلوزیون به او نگاه میکند، تکه پاره شود، لگد محکم دیگری به همان قسمتی که قبلا زده بود، زد. سپس بدو به سمت سوپرمارکت کوچکی که درفاصلهی چندمتری از ساحل بود دوید و داد زد:«مامان! یانگشن داره منو اذیت میکنه!» یانگشن که ازضربهی نابهنگام و ناگهانی خواهرش جاخورده و اینبار بدترازقبل ازدرد به خود میپیچید باهمان وضعیت اسفنکاش داد زد:«یانگ جیا! دستم بهت برسه، خودتو باید مرده فرض کنی!» جیا باشنیدن صدای داد بلند یانگشن به سمت او برگشت. درحالی که عقب عقب راه میرفت و دستانش راپشتش حلقه کرده بود، لبهایش را کج کرد و گفت:«یینگ جیا ! دیستیم بیهیت بیریسه خیدیتو باید میرده فیرض کینی!» بعد هم زبانش را تا بصل النخاعش بیرون آورد و خنده کنان سمت مادرش دوید. یانگشن از حرص پوزخندی زد و دنبال جیا دوید. البته بیشتر تندتند راه رفتن بود تا دویدن! ساحل بسیار شلوغ بود و ازآن شلوغتر، مسیری بود که به سوپرمارکت میرسید. جیا همینطور درحال دویدن بود و هرازگاهی با سلقمهای فردی که مزاحم رفتنش به جلو و دررفتن از اژدهای خونین پشت سرش بود را به کناری میراند تا راهش برای فرار بازترشود. هرازگاهی هم نگاهی به پشت سرش میانداخت و با دیدن صورت یانگشن که برعکس او بااحتیاط حرکت میکرد و از کسانی که او به آنها سلقمه زده معذرت خواهی میکرد، خندهاش میگرفت. اما برای یانگشن این وضع اصلا خندهدار نبود. باهرقدمی که برمیداشت به تعداد آدمهایی که دورش را گرفتهاند و جلویش هستند، همینطور اضافه میشد. انگار میان سونامی یا باطلاقی ازانسانها گیرکرده باشد، همینطور درحال گمشدن و غرق شدن بین آنها بود. تا چندثانیه پیش جیا دقیقا مقابل او درحال خندیدن و شکلک درآوردن بود؛ اماحال انگار جیا همینطور از او دور و دورتر می شد و از او فاصله می گرفت. دیگرصدای خندههایش شنیده نمیشد. آدمها همینطور داشتند زیاد میشدند. یانگشن یکجا ایستاد، هرطرف نگاه میکرد پراز آدم بود اما هر آدمی به جز جیا. سرش را اینور و آنور چرخاند. بعد ازچند دقیقه بالاخره توانست جیا را پیدا کند. نزدیک سوپرمارکت جیا پیش زنی قدبلند با موهای بلندمشکی ایستاده بود. در دستان زن دو بستنی یخی بود و با دقت به حرفهای دخترش گوش میداد. یانگشن چیزی ازحرفهایشان نمیشنید. باز سعی کرد ازمیان جمعیت فرارکند و خودش را به پیش آنها برساند. میخواست برود و بینی قهوهای*اش را بکشد که معلوم نبود پشت سرش چه چیزهایی میگوید را محکم بپیچاند تا دیگر هوس چغولی کردن او به سرش نزند. میخواست به پیش مادرش برود تا دوباره گرمای دستانش را حس کند .میخواست پیش خانوادهاش برود؛ اما نمیتوانست. اینبار این جمعیت بود که اورا به سمت مخالف آنها میکشید. تقلا میکرد تا ازآن جمعیت بیرون بیاید؛ اما نمیشدکه نمیشد. همینطور درحال دورشدن از آنها بود و فقط میتوانست جیایی را ببیندکه بعد ازتمام شدن حرفش به سمت او اشاره میکند. مادرش هم ابرویی بالا انداخت و به سمتی که یانگشن درآنجاست، نگاهش را متمایل کرد. لبخندی به پسرش زد که تمام وجود یانگشن را به آتش کشاند و بخار این آتش درون، دیدهی یانگشن راتار کرد. - یانگشن! داری چیکار میکنی؟ نمیای؟ ترسیدی؟ صدای داد جیا رو که او را صدا میزد را به وضوع میشنید ؛اما این مدت به طرز عجیبی حتی صدایش هم درنمیآمد. میخواست فریادبزند و ازآنها و یاهرکس دیگری کمک بخواهد؛ اما هیچ صدایی از حنجرهاش بیرون نمیآمد. یانگشن دستش را بزور بیرون آورده بود وبالاگرفته بود. شاید کسی اورا میدید و نجاتش میداد؛ اما هیچ کس نبود . - یانگشن! صدای مادرش که اورا صدامیزد، قلبش را بیتاب تر کرده بود. این چه حصار غیرقابل ردشدنی بود که حتی نمیذاشت صورت مادرش را ببیند. دیگر صبرجایزنبود. تمام توانش را جلب کرد و باتمام زورش سعی کرد راهش را بازکند. فشار زیاد جمعیت و قدرتی که صرف ایستادن و ردشدن ازآن جمعیت کرده بود، باعث شده بود خسته شود و سخت عرق کند. - یانگ شن! بعد ازچندبار تلاش ناموفق بالاخره توانست یک نفر را به کناری بکشد و نیمه راهی برای جلو رفتن بازکند. یک نفردیگر. با خوشحالی درذهن گفت: (آره دارم موفق میشم. همینطور ادامه بده برو جلو!) و یک نفردیگر. همینطور میرفت و دراین بین این صدای مادر و خواهرش بود که باهربارصدازدنش انگیزه بیشتری برای جلو رفتن به او میدادند. - یانگ شن! با این حال هرچه جلوتر میرفت، یک قدم هم به آنها نزدیکتر نمیشد. اشکهایش همینطور درحال جاری شدن بودند. یکجا ایستاده بود. دیگرتوانی برای ادامه دادن نداشت. تشنه به آبی بود که همه اش سراب بود و رسیدن به آن غیرممکن. نور خیره کنندهای به چشمش زد که شدتش باعث شد چشمانش را ببند. به آرامی سرش را سمت نور که با صدای مهیب بوق ممتدد و گوش کرکنی قاطی شده بود، برگرداند. کامیون سفید بزرگی همینطور درحال نزدیک شدن به او بود. تا بخواهد واکنشی نشان دهد، تک به تک استخوان هایش را دردی وصف ناپذیرگرفت. چیزی که لگدمحکم جیا درمقابلش مانند گاز مورچه بود. درد چنان وجودش را پرکرده بود که بعد ازآن دقیقا نفهمید چه شد. انگار بدنش لمس شده باشد، دیگر خبری ازدرد نبود. شایدم آنقدردردش زیادبود که دیگر دردناک بودن یا نبودنش را متوجه نمیشد. دنیا داشت دور سرش میچرخید و تنها چیزی که میدید سفیدی خالص و چیزی که میشنید صدای سوت گوشش بود که روی مغزش رژه میرفت. تا اینکه درمیان سفیدی صورت گنگ و نامشخص فردی را دید. نمیتوانست دقیق اورا ببیند. تنها چیزی که میدید لبهای قرمز و درخشانش بود که همینطور تکان میخوردند. صدای سوت مانندی که میشنید مقداری کمترشده بود و میتوانست کمی صدای آن فرد را که بنظر یک دختر میآمد، بشنود . - ی..گ....بی...ر...شو! چشمانش را ریزکرد و سرش را تکان مختصری داد تا شاید بتواند صورتش را ببیند و صدایش را بشنود و بفهمد که دختر چه میگوید. - یانگ....بیدار...و! اینبار صدایش را واضحتر میشنید؛ اما صورتش هنوز نامعلوم بود. صدایش بدجور آشنا میزد. این صدای آرامشبخش همچون موسیقی و سمفونی تاثیرگذار، مال که بود؟ چرا این صدای مدهوش کننده اینقدر اورا آرام میکرد؟ این صدا که بوی گل رز میداد، چرا اینقدر قلبش را به رعشه انداخته بود؟ - باتوئم جغد مانگ لونگ*! یانگیه پاشو! با تعجب باخود گفت: (صبرکن ببینم! گل رز من که هیچوقت اینطوری حرف نمیزنه!) دقیقتر که نگاه کرد، نه خبری از دختری با لبهای درخشان قرمز بود. نه با صدایی زیبا و مسحورکننده. - بیدارشدی؟ داشتی کابوس میدیدی؟ *********************************************************** بیدایهه (beidaihe): ساحلی با فاصله یک ساعت و بیست دقیقه ای، از استان پکن چین. تخممرغ: فحشه به معنی احمق تخم مرغ بد: فحشه به معنی آدم بد جغد مانگ لونگ: جغد نماد شوم و پیامرسان مرگه درچین. (واقعی) جغدمانگ لونگ راجب جغد سیاه و بزرگی بود که توانایی دیدن و شنیدن نداشت. روی هرخانهای مینشست، مصیبتی درآن خانه راه میافتاد. چون جغد نمیتوانست صدای اعضای خانه که از درد به خود میپیچند و یا مصیبتی که برای آنها پیش آمده را ببیند، درهمانجا میماند تا وقتی که حس میکرد باید به دنبال کارش برود و دیگر آنجا کاری ندارد. حکایت آدمهایی که چشم و گوش بسته به دنیا آسیب میرسانند و به آن توجه نمیکنند و حتی ازاشتباه خود آگاه نیستند. (ساختگی) ...حلم کن: میمون جهش یافته خودتی و باباته! ولم کن! @ مُنیع ویرایش شده 22 اسفند، ۱۴۰۰ توسط MCH 12 1 2 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 16 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پانزدهم:«خانواده» یانگیه با خشونت صورت پسری که در فاصلهی دو انگشتی صورتش، خم شده و با چشمان از حدقه درآمدهاش با نگرانی به او نگاه میکرد، کنار زد. - شیائوچو*! گمشو اونور! دهنت بوی گند ماهی میده! نگاهی به بالای سرش انداخت. هنوز آسمان مانند قصر زغالی سیاهی بود که ماه بر روی آن فرمانروایی میکرد.فقط مدت کوتاهی به خواب رفته بود. سپس دستش را مقابل صورتش تکان داد تا کمی باعث از بین رفتن عطر خوش دهان شیائوچو روبروی صورتش شود. انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش خواب بوده باشد، هوشیاریش را کاملا با دیدن صورت و بوی خوش دهان شیائوچو بدست آورده بود. شیائوچو بهخاطر نیمچه کشیدهای که از یانگیه خورده بود، تعادلش را ازدست داده و یک طرفی روی زمین افتاده بود. گردنش از چرخش ناگهانیاش، به شدت درد میکرد و رگ به رگ شده بود. اخمی کرد و درحالی که روی گردنش را میمالید، گفت:«چته وحشی؟ دیدم موقع خواب داشتی داد میزدی و مثل دخترا گریه میکنی، دلم سوخت اومدم بیدارت کنم.» او گریه میکرد؟ نفس عمیقی کشید. گرما و شیرینی شربت دوباره اورا به دنیای خیالش و خاطرات خوش و تلخ گذشته برگردانده بود. زمانی که میخواست فراموشش کند. دیدن و به یادآوردن گذشتهای که فکرکردن به آن فایدهای برایش نداشت و سخت دلتنگش میکرد، بیهوده و آزاردهنده بود. سرش درد میکرد. این درد شاید بخاطر هجوم آن خاطرهی تصادف آزاردهنده درانتهای خوابش بود، شاید بخاطر ناگهانی از خواب بیدارشدنش، شاید هم بخاطر آن شربت آلوی شیرینی بود که با شکم خالی سرکشیده بود. درد سرش به چشمانش سرایت کرده و چشمانش ازدرد میسوخت. درحالی که با انگشتانش دو چشم بستهاش را میمالید تا از سوزششان کم کند، گفت:« نمیخواد برای من دلسوزی کنی! شمشیرم توقلبم فرو کنن نمیخوام تو بیای و به دادم برسی! چرا اونطوری با اون چشای وزغیت بهم نگاه میکردی؟ نمیگی یانگیه چشاو صورت از اون خوشگلترم رو میبینه و از زیباییش نفسش میگیره؟ اینا به کنار. چی خوردی دهنت بوی... .» حرفش را تمام نکرده، حس کرد لیف پرآب و زمختی را روی گونهاش کشیدهاند. چشمانش راکه باز کرد و سرش را سمت آن طرفی که صورتش خیس شده بود چرخاند. نگاهش با چشمان فندقی اسب سفید پیر زیبایشان درآمیخت. اسب پیر که توان ایستادن نداشت، روی زمین نشسته بود وانگار که بوی خوش و شیرین شربت را از صورت یانگیه استشمام کرده باشد، صورت اورا که بنظر خوشمزه میرسید، لیسیده بود. یانگیه لبخندی زد و صورت اسب را نوازش کرد. در طرف دیگر شیائوچو از جای خود بلند شده و لباس هایش را تکان داده بود. دست به کمر به دختربچهی کوچکی که روی کمر اسب نشسته و به گردن اسب پیر چسبیده بود، اشاره کرد و گفت:«همهی اینا تقصیر این فسقلی دردسر سازه!» دختربچه همچون شیائوچو دست به کمر نشسته روی اسب، نیمخیز شد و گفت:« هم! به من چه که تو یه لاک پشت* احمقی؟» سپس سرش را سمت یانگیه کج کرد و با معصومیت خاصی گفت:« گهگه! نگاه کن! همه چی رو گردن من میندازه!» شیائوچو خنده هیستریکی کرد و گفت:«فسقلی رو نگا کن! میخواد منو دیوونه کنه! یانگیه این به قول خودت فلیمبازی کردناشو نبین...» - فیلم نابغه. فیلم. شیائوچو نچی کرد و ادامه داد:« حالا هرچی! وسط حرفم نپر! قبل اجرا بهش گفتم بره آب بیاره، رفته ازحوض پرماهی وسط میدون شهر آب آورده. بعدم وسط نمایش اومده و منم مجبورشدم با همون آب کثیف نمایشمو اجراکنم.» یانگیه لگدی حواله شکم شیائوچو کرد که باز روی صورت او دست به کمر خمرشده بود و منتظر بود که یانگیه دخترک را دعوا یا نصیحتی بکند. شیائوچو که صورتش از درد جمع شده بود، فریاد زد:« چرا رم میکنی روانی؟ منو چرا میزنی؟» - گمشو اون ور کثافت! عقل خودت کجاست که آب کثیفو سر میکشی؟ دخترک لبخند پیروزمندانهای زد. ابرویی بالا انداخت و گفت:« حتی گهگه هم میدونه که تو یه لاک پشت احمقی! تو به من گفتی آب بیار. نگفتی که برای چی میخوای. من ازکجا باید میفهمیدم تو برای نمایشت آب میخوای؟» شیائوچو پوفی از عصبانیت کشید. سربند نیلی کهنه ای که همیشه برای جمع کردن موهای نامرتب بلند قهوهای رنگش میبست، کمی شل شده و پایین افتاده بود. موهایش را از روی صورتش کنار کشید و سربندش را محکم کرد و گفت:« چطور این اسبه آب دهنش رو به سر و صورتت میماله وحشی نمیشی بزنی گردنشو بشکونی. بعد نوبت من که میرسه میشی چیمی*؟» سپس به دخترک اشاره کرد و روبه او گفت:«تو چرا به یانگیه میگی گهگه و به من که میرسه اینقدر بیادب میشی؟» دخترک زبانش را بیرون آورد و گفت:« چون آدمه نه یه لاکپشت احمق مثل تو! اونقدر خنگی که بلد نیستی اسم این اسبو بگی اسمش سایینگه! سایینگ*! بعدشم...این اسب هزاربرابر ازتوی کثیف تمیزتره!». - جیا... شیائوچو... بشینین سرجاتون. شیائوچو که با حرف آخر دخترک آستینش را بالا زده و میخواست دخترک را به باد کتک بگیرد، با صدای آرام اما باصلابت مرد دیگری، نچی کرد و چهارزانو سرجایش نشست. درتمام این مدت یانگیه از بقچهاش دوسیب قرمز کوچک درآورده بود و درحالی که یکیاش را خودش گاز میزد و آن یکی را به اسب پیر داده بود، مشغول تماشای معرکهای بود که این دو به راه انداخته بودند. نگاهی به جیای کوچک که با لپ بادکردهاش، یالهای کرمی اسب پیر را نوازش میکرد، انداخت. جیای خوابش با آن موهای سیاه و بلند که همچون تیری راست بر کمرش مینشستند و مدام مورد بازی با باد قرار میگرفتهاند و چشمان فندقی که برق شیطنتشان خود جلایی به چشمان درشت و زیبایش بود با جیای مقابلش که حتی بادهم دستش به موهای کوتاه قهوهایش نمیرسید و بینی کوچکی که باهربار نفس کشیدنش، کک و مکهای ریز روی صورتشم هم تکان میخورد، فرق داشت؛ اما بین این دو شباهت اخلاقی بسیاری موج میزد. لبخند تلخی زد و سر جیا را نوازش کرد که باعث تعجب اوشد. یک چیزی نیستی گفت و با پوفی بلند، لبخند مهربانانهای زد و چتری های نامنظم جیا را بهم ریخت. پسرجوانی در کنار دخترمشکی پوشی، کنار آتشکده نشسته بودند و زیر آتش آن که کمی خاموش شده بود، هیزم جدید میگذاشت. سیبزمینی شیرین کوچکی را که از قبلا داخل آتش گذاشته بود تا بپزد را با کمک چوب بلندی از زیر هیزمهای ذغال شده سرخ رنگ، بیرون کشید و به دختری که کنارش نشسته بود، داد. دختر سرتاپا لباس مشکی پوشیده بود. پیراهن زیری یقه بلند مشکی پوشیده بود که زخم بزرگ مورب شکلی راکه روی گردنش بود را میپوشاند. دستکشهای بدون انگشت سیاهی بردست داشت که از سوختن دستانش جلوگیری میکرد. کلاه حصیری و شمشیرش را درکنار خود گذاشته و با تکان دادن سرش از پسر که بالبخند کوچکی به او نگاه میکرد، تشکرکرد. ترهای ازموهای بلند مجعدش را از جلوی چشمان بادامگون سیاهش که همچون پردهی سیاهی مانع دیدش میشد، کنار زد. سیب زمینی شیرین را همینطور از دست پسر گرفت و مشغول پوست کندن و خوردن آن بدون هیچ صدای اضافی شد. البته که توان ایجاد صدایی راهم نداشت. پسر سیب زمینی دیگری از آتش بیرون آورد و در سیخ چوبی کوچکی فرو کرد و گفت:«بگیرش.» سپس آن را سمت یانگیه پرتاب کرد که اشتباها به سر شیائوچو خورد و بغل دستش افتاد که باعث شد دادش به هوا برود . یانگیه با صورتی که هرآن ممکن بود ازخنده منفجر شود، سیبزمینی و سیخکش را را به آرامی از روی زمین برداشت. شیائوچو درحالی که سرش را که هم بهخاطر داغی سیبزمینی سوخته و هم از محکمی برخوردش درد گرفته را با دو دستش میمالید، با دیدن قیافه مسخرهای که یانگیه به خود گرفته بود چشم غره ای به او رفت و گفت:«راحت باش! بخند! کی بدبخت تر از من؟! از تو دیگه انتظارش رو نداشتم جیاهوا! تو هیچ. این یانگیه دلقک ومیمون فسقلی خال خالی هم کلا هیچ!!! تو دیگه چرا دنگوآنگ*؟!» دنگوآنگ دستش را روی دهانش قرارداد تا نیمچه لبخندی را که بهخاطر وضعیت شیائوچو زده بود، پنهان کند. سپس سرفه تصنعی بدون صدایی کرد و با مشغول کردن خودش به خوردن سیبزمینی در دستش، سعی کرد وارد بحث بچگانه بقیه نشود. یانگیه ابرویی بالا داد و گفت:« دلقک که خودتی. ترجیح میدم نودل به گوشام آویزون کنم تا به مزخرفاتت گوش کنم*. به جای این حرفا برو دهنتو با یه چیزی بشور . بغل من نشستی هربار دهنتو باز میکنی حالم بهم میخوره و خورده و نخوردمو میخوام بالا بیارم.» شیائوچو اما لجباز و کله شقتر ازاین حرفهابود. برای درآوردن حرص یانگیه سرش را به نزدیکی صورت یانگیا آورد و گفت:«ها!... نمیرم!... خوشت نمیاد گمشو برو بیرون!... مثل تو کیسمون پر پول نیست که الکی خرجش کنیم و به خودمون برسیم.» و اشارهای به شیشه خالی ازشربت گران آلو کرد. یانگیه با صورتی جمع شده، دستش را مقابل دهان شیائوچو گرفته بود. پایش را بالا برد تا دوباره با لگدی اورا ازخود جدا کندکه اینبار شیائوچو قبل ازاینکه دوباره ضربهی محکم پای یانگیه نفلهاش کند، خود را عقب کشید و سرجای خود نشست. - پول خودمه میخوام اینطوری خرجش کنم. به توچه ؟ شیائوچو آه پرگدازی کشید و گفت:« آره دیگه. همه مثل من بدبخ بیچاره که نیستن.ارباب جوان جناب یانگیه بزرگ، میره از جشن لذت میبره وتفریح میکنه، اونوقت شیائوچو کثیف گدا، باید ازساعت خرگوش* پاشه و تا ساعت خروس* گاری کشی کنه تا شاید بتونه خرج اون روزشو دربیاره و جیاهوا تکه تکهاش نکنه. بعدم لباس سنگین دلقکارو بپوشه و برای اینکه یکم پول اضافه دربیاره، آب کثیفی که بوی ماهی میده بریزه تو دهنش و یکمم ناخواسته ازش قورت بده. یه بچه هم اون وسط هست که کمک نمیکنه هیچ، فقط و فقط خرابکاری میکنه و باید مراقبش باشه.» جیا که تمام مدت با پوزخندی به حماقتهای شیائوچو میخندید، انگار که آتش به جانش انداخته باشی از جای خود پرید و گفت:«هزاربار بهت گفتم. تقصیرخودته کرم خنگ.» جیاهوا تک خندهای کرد و گفت:« اینقدر دعوا نکنین. جیا! بشین سرجات. آدم با برادر بزرگترش اینطوری حرف نمیزنه. شیائوچو اگه میخوای بهخاطر حرف الانم برگردی به جیا و چیزی بگی و دوباره دعوارو شروع کنی، بهتره دهنتو ببندی. دنگوآنگ، یکم دیگه سیبزمینی میخوای؟» دنگوآنگ دستش را به نشانه نفی بالا برد و با سرش تشکر کرد. شیائوچو که دهانش نیمهباز مانده بود ونیم خیز شده و میخواست بعد از اینکه جیاهوا جیا را دعوا کرد، حرفی به اوبزند، با شنیدن دهنت را ببند جیاهوا کاملا خفه شد و با فحشی زیرلب سرجای خودنشست. جیا هم همی کرد و مشغول بازی با موهای یال اسب پیرشد که در این همه هیاهو با آرامش خوابیده بود. یانگیه پوست سیبزمینی شیریناش را کند و نصفش کرد. نصفش را به سمت شیائوچو پرت کرد و به او گفت:« اینو بخور.شاید دهنت پر بشه یکم ساکت شی. شایدم اونبوی دهنتم یکم کم شد.» شیائوچو چشمانش را ریز کرد. سری به علامت تأسف تکان داد و تصمیم گرفت به جای اینکه جواب یانگیه را بدهد و باعث عصبانیت جیاهوا شود، سیب زمینیاش را بخورد. حداقل بعد از سوختن و آن همه حرف شنیدن بخاطر یک سیبزمینی، میتوانست طعم شیرین آن را بچشد و قدری هم از گرسنگیاش کم کند. جیا هوا دستانش را بهم زد و خاکستری را که روی آنها بود به روی زمین تکاند و گفت:« خب... اگه دعواهاتون تموم شد، بگین ببینم امروز چیکارکردین؟» ********************************************************************** چیمی: موجودی که همیشه خودش رو میشست و یک ذره تحمل کثیفی نداشت. وقتی میمون بازیگوشی مقداری گل سمتش پرت کرد، از شدت شوکی که بهش وارد شده بود، مرد. (ساختگی) ترجیح میدم نودل...: اصطلاح به معنی اهمین ندادن به حرفهای پوچ و بی سروته طرف ساعت خرگوش: پنج تا هفت صبح ساعت خروس : پنج تا هفت عصر شیائوچو: به معنی دلقک لاکپشت: در چین به نوعی فحشه. همونطور که درایران گفتن الاغ و خر به نوعی فحش به حساب میاد. به نوعی همون معادل چینی الاغ تو چینه. سایینگ(sying): به معنی ستاره دنگوآنگ: به معنی طنین @ مُنیع ویرایش شده 22 اسفند، ۱۴۰۰ توسط MCH 13 1 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 21 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت شانزدهم:«خانواده۲» صدای ترق و تروق زغالهای سرخ شده که از آتش درون آتشکده برمیخواست، فضای سرد درون کلبه را با طنین صدای درونگرمکنش، پرکرده بود. جیاهوا دستانش را روی آتش گرفته بود تا با حرارتش سرمای ناچیزی که در دستانش باقی مانده بود را از بین ببرد. در چشمان روباه گون طوسیاش میشد جرقههایی درخشانتر از جرقههای آتش را دید که نشان از کنجکاویش از روزی که بربقیه گذشت میداد. با لبخندی نرمی که بر لبان ترک خوردهاش نشسته بود، به بقیه نگاه میکرد. به بیان سادهتر، جیاهوا مانند رئیسی بود که انتظار گزارش روزانه کارمندانش را در آن روز میکشید. کارهر روزشان همین بود. بعد از یک روز پرمشغله یا شایدم برعکس، دور هم جمع میشدند و گزارش کارشان را به جیاهوا میدادند. دنگوآنگ با دستمال کوچک سفیدی که دورش گلدوزی زیبایی از یک شاخه گل داوودی بود، دور دهانش را تمیز کرد. لباسش را تکان داد تا اگر تکه هایی از پوست سوختهی سیبزمینی شیرین روی آن افتاده باشد، به زمین بیافتد و لباسش تمیز بماند.به مانند بانوی جوان لطیف و بانزاکتی میمانست که سالیان سال زیر نظر بهترین استادان، اصول رفتار خانوممنشانه را یاد گرفته باشد. برخلاف او، شیائوچو پیرهن سفید خاکیاش را که خیس از عرق بود درآورده بود. با همان تن چسبان و لختش به تودهای کاه تکیه زده و همین باعث شده بود که چندی ازآنها به تنش بچسبد. جیا هم معلوم نبود قبل از برگشتن درکدام چالهی گلی همچون خوکان بازی کرده که اینقدر روی لباس و کفشانش پر از گل و بوی معطر پشگل اسبان بود. حتی یانگیهای که همیشه دم از تمیزی میزد، آن روز به دلایلی چروک و کثیفتر بنظر میرسید. تنها فردی که قیافهای آدمیزادوار داشت جیاهوا بود که بنظر میآمد قبل از برگشتن، لباسهایش را درجایی عوض کرده باشد. اگر فردی از آنجا میگذشت و وضع درون کلبه را میدید، گمان میبرد گروهی راهزن بانوی جوانی را به قصد خالیکردن جیب پدر پیر پولدارش، دزدیدهاند. دنگوآنگ آه بیصدایی کشید. با زبان اشارهای که یانگیه به او یاد دادهبود، شروع به حرف زدن کرد:« من... اول...پیش...آهنگر...رفتم... تا... شمشیرم...رو... تعمیر...کنم. بعد... دنبال... اون دوتا...چلوخل..یعنی...خل وچل...رفتم. اون...دخترخدمتکاره...هم بود. بعدش... دعوا...کردن... وجدا...شدن. بعدجشن...رفتن..خونه. بدون..مزاحم.» با تمام شدن حرفش، دستانش را پایین آورد و ساکت سرجایش نشست. دنگوآنگ یک محافظ یک روزه بود که به دستور کسی که اورا برای مدت محدودی استخدام کرده، کارهای خاصی انجام میداد. اگر بانوی جوانی نیاز به یک محافظ برای بیرون رفتن مخفیانه برای دیدن معشوق مخفیاش داشت یا تاجری به دنبال نگهبانی برای بردن گنجینه مخفیاش به جایی دیگر از ترس ماموران مالیات بود، دنگوآنگ میتوانست بهترین انتخاب باشد. دختری که برخلاف ظاهر فریبنده و زیبایش که اورا ضعیف نشان میداد، قدرت و مهارت صدها شمشیرزن مرد را داشت. همین اورا به بهترین محافظ یک روزه تبدیل کرده بود و مطمئنا کسی که بیشترین درآمد را بین بقیه اعضا داشت. شیائوچو سیبی را که موقع حرف زدن دنگوآنگ از بقچهی یانگ یه کش رفته بود، به دندان گرفت و گازی ازآن زد. یانگیه سری از تاسف تکان داد. روبه جیا که چشمانش کمی گرم شده بود و خمیازه میکشید کرد و گفت:«تو بهتره بری بخوابی.» جیا سرش را به علامت نفی تکان داد و چشمانش را مالید تا گرد خواب را ازچشمانش پاک کند. شیائوچو با ملچ و ملوچ رو اعصابش گفت:«گفتم که. ازصبح کار..*ملچوملوچ.. کردم و گاری این و اونو کشیدم. عصری هم رفتم...*قورتدادن... برا اجرا. تمام این مدتم باید حواسم به اون پسر بادبزنیه و زنش ...میبود؟... خلاصه رفتم دنبالشون و اوناهم بعد کلی جر و بحث زن و شوهری که تقریبا داشتم لو میرفتم، رفتن خونشون. آهان! مواظب این فسقل بیادبم بودم.» بعد هم از ذوق حرف قلمبه سلمبهای که زدهبود، با لبخند مسخرهای مشغول خوردن ادامهی سیبش شد. شیائوچو همانند رفتار دلقکوارش واقعا یک دلقک بود. دلقک کثیفی که وضع ظاهریش همیشه برای یانگیه وسواسی عذاب بود. با این که هوش آنچنانی مانند جیاهوا که فالگیر و طلسم نویسی حیلهگر بود و یا مهارت خاصی همچون یانگیه که استاد هنرهای تهذیبگری برای خودش بود نداشت، زور بازو و تحمل بالایش به کار آمده بود و البته دلقک بازیهایش در زندگی واقعی هم بیتاثیر نبود. در روزهای جشن، چه جشن های تولد، عروسی و یا جشن های سالیانه عمومی، نمایش اجرا میکرد. نمایشهای خاصی هم داشت که اگر مدت زیادی در شهری میماندند، درکوچه و بازار اجرا میکرد. حال به لطف یانگیه که به دلیل حس مزخرف جدیدش، چند ماه آزگار در یک شهر باقی مانده بودند، کار و بارش کساد و نمایشهایش تکراری شده بودند. اوهم مجبور بود برای درآوردن هزینه ی روزانهاش دست به کارگری و گاریکشی ببرد. هزینهی روزانه اسم ده سکه برنزی بود که هرروز باید به جیاهوا می دادند. این ده سکه خرج خوراک، لباس، علوفه و جای خوابشان درشهری که اقامت میکردند، میشد. پول را برای این به جیاهوا میدادند که بینشان ازهمه قابل اطمینان تربود. اگر پول را به دنگوآنگ میدادند، بدون توجه به جنسی که میخواست بگیرد، سریع آن را خوب یا بد میخرید و میآمد. او حوصلهی گردش دربازار و سرو کله زدن با تاجران حراف را نداشت. حتی یکبار این عجلهاش کار دست همه داده و با خوردن غذاهای مسموم و خراب شدهای که گرفته بود، همه را به شدت مریض و محتاج به دکتر کرده بود. شیائوچو اما موقع خرید کردن از آنهایی بود که تا چشمشان به اجناس بازار میافتد، هرچیزی میخرند جز آن که باید. جیا هم که دختربچهای کوچک بود و توان خرید و حمل چیزهایی که میخواستند نداشت. یانگیه هم یک آدم بیعرضه در چانه زدن بود. اصلا چانه نمیزد! همینکه فروشنده قیمت رامیگفت، بدون توجه به پولی که دارد، انگار که اشرافزادهای ثروتمند باشد پول را همانجا بدون چک و چانه پرداخت میکرد. اصلا هم به اینکه ممکن است سرش کلاه بگذارند و قیمت بالایی به او بدهند توجهی نداشت. آنقدر که یک روز بیست سکه برنز به یک نعل اسبی که دوسکه هم نمیارزید، پرداخته بود. جیاهوا برخلاف همه، همیشه بادقت و سرعت لازم کارش را انجام میداد؛ اما توانایی ویژهاش درچانه زدن بود که بدون این فروشنده متوجه شود، وسیلهی پنجاه سکه برنزی را به قیمت پانزده سکه برنز میخرید. همین باعث شده بود ، جیاهوا رئیس و سرکرده گروهشان باشد. شیائوچو دست به کیسهی پول کمرش برد. کیسهای که همیشه از پرپولیش جیرینگ جیرینگ صدا میداد، جز ده سکهی ناقابل چیزی نداشت. اخمی کرد و تفالهی سیبش را به صورت یانگیهی بدبخت پرتاب کرد. یانگیه چشمانش را ازبرخورد ناگهانی تفاله سیب بست. دست بر روی رد مرطوب تفاله کشید و با چشمانی که بانگ کشتن میدادند، به شیائوچو خیره شد. شیائوچو شانهای تکان داد و گفت:«شرمنده از دستم سرخورد.» خندهای تصنعی کرد و روبه جیاهوا، انگارکه کاری نکرده باشد، برگشت. یانگیه اما این حرکت شیائوچو را بیجواب نذاشت. لگدی به کپهی کاهی که شیائوچو به عنوان بالش استفاده کرده بود، زد. زدن لگد همانا و کنار رفتن کپه و تلق خوردن سر شیائوچو به زمین همانا. شیائوچو همچون بلوط سرخ شدهای از جای پرید. درحالی که سرش را میمالید داد زد:«چته؟ سرمو شکوندی!» یانگیه ابرویی بالا انداخت و دست به بغل گرفت و گفت:«اینجا میدون نمایشت نیست دلقک بازیاتو روی من اجرا کنی. هزاربهت گفتم رفتارتو با من درست کن. الانم خود کثیفتو جمع کن برو اونور. معلوم نیست چته عین سگ هار شدی.» شیائوچو خنده هیستریکی کرد و گفت:«معلومه که نبایدم بفهمی من چمه. توکه مثل من کیسه پولت خالی نیست و وضعت خوبه. چندماهه به خاطر تو اینجا موندیم؟ دست از اون دختر کور مردنی...». - خفه شو! با فریاد خشمگینانهی یانگیه ، دهان شیائوچو به یکباره بسته شد. فکرش را هم نمیکرد آن دختر اینقدر برای یانگیه مهم باشد که اینطور با چشمان سرخ شده از خشم روبرویش بیاستد و با صدایی بلند که تا آسمانها میرسید، سرش داد بکشد. سکوت به یکباره در فضای کوچک و دلگیر کلبه پراکنده شد. یانگیه نفس عمیقی کشید. رگ متورم گردنش را که از حرص و عصبانیت همچون قلب ناآرامش، میتپید را مالید و سرجایش روبه جایی که چشمش به شیائوچو نخورد نشست. دنگوآنگ بعد از شنیدن حرفهای شیائوچو سرش را به زیر انداخته و به فکر فرو رفته و اخمهایش درهم فرورفته بود. هیچکس از دل خونین این دختر خبر نداشت که چطور با خود میگوید: (وقتی برادر خودم، اونی که بیشتر از ده ساله باهاش زندگی میکنم همچین چیزی میگه، پس اون اگه بفهمه، راجب من چی فکر میکنه؟) دستانش را مشت کردهبود و با هر کلمهای که ازذهنش میگذشت، دستمال سفیدی را که درمشتش بود، بیشتر درخود مچاله میکرد. جیاهوابا نگرانی و زیرچشمی به دنگوآنگ نگاه میکرد. با خود میگفت: (کاش میتونستم بفهمم که چی از ذهن این دختر میگذره.) آهی کشید و چشم غرهای به شیائوچو رفت که باعث ناراحتی بقیه شده بود؛ اما شیائوچو بدون هیچ حس پشیمانی خود را به بیخیالی زده و علفی را گوشه دهانش گذاشته و تکیه به کپهی کاهی که دوباره زیرسرش قرارداده بود، آن را میجوید. جیا سرفه تصنعی برای عوض کرد جو کرد و گفت:«من صبح رفتم تو بازار و از اون دستبندای دست سازی که جیاهواگه درست کرده بود فروختم. بعدم رفتم و به شیائوچو کمک کردم. کارش که بامن تموم شد، خواستم برم پیش خواهر که دیدم دور چایخونهی لوتوس بدجور شلوغه. گفتم نکنه اون خوابالوهه باز دردسر درست کرده. رفتم پیش آدمایی که اونجا جمع شده بودن و شنیدم که میگفتن یه پسر گستاخ...پف...گستاخ! خیلی مردم اونجا کتابی و خلن! اهم! آره میگفتن یه پسر گستاخ اومده و کل جشن چایخونه رو بهم زده و از چایخونه پرتش کردن بیرون. میگفتن لباساش سرتاپا مشکی بوده. با اینکه لباسای کهنه و ارزون قیمتی پوشیده بوده، قیافه خوبی داشته اما تا در مورد اربابای جوون شهر شنیده عصبانی شده و... » جیا به فکر فرو رفت. حالا که فکرش را میکرد، مشخصات این پسر جوان بدجور به یک فردی که اورا میشناخت شبیه بود؛ اما این فقط جیا نبود که همچین فکری داشت. همهی سرها با تعجب سمت یانگیهای چرخیده بود که با فهمیدن خرابکاری لو رفته اش سر به زیر انداخته و با مورچهای با جدیت تمام بازی میکرد. @ مُنیع ویرایش شده 22 اسفند، ۱۴۰۰ توسط MCH 12 1 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 8 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفدهم:«خانواده۳» جیاهوا چشمانش را بست. ابروان از خشم درهم فرورفتهاش را مالید. نفس عمیقی کشید و پرسید:«یانگیه اینبار چه خرابکاری...» حرفش را تمام نکرده، شیائوچو میان حرفش پرید و گفت:« باز دوباره چه گندی زدی؟ بعد به من بگین لاکپشت. لاکپشت واقعی این احمقه که مجبوریم بخاطرش شب تا صبح تو یه خرابه بمونیم و از سرما بلرزیم.» یانگیه هنوز بخاطر توهینی که شیائوچو به گل رزش کرده بود، نمیخواست با او حرف بزند و چشمش به قیافهی احمقانهاش بخورد که انگار با این آتویی که از یانگیه بدست آورده شهر تاییانگ* را فتح کرده باشد، سخن میگوید. سرفه تصنعی کرد و روبه جیاهوا گفت:« اعتراف میکنم اینبار تقصیر من بود؛ اما دفعههای قبلی من واقعا هیچ گناهی نداشتم و کاملا بیگناهم!» جیاهوا سرفهای کرد و چشم غرهای به شیائوچویی که از جای پریده و میخواست از عصبانیت مشتی حوالهی یانگیه بکند، رفت. شیائوچو که بعد از سرفهی جیاهوا نگاهش را از یانگیه گرفته و به جیاهوا با چشمانی مملو از خشم زل زده بود، با چشم غرهی او مشتش را پایین آورد. تفی روبروی یانگیه انداخت و دست به سینه سرجای خود نشست. یانگیه دستش را که برای محافظت از صورتش از مشتی که ممکن بود همانجا صورتش را خونین و مالین کند بالاگرفته بود، پایین آورد. نگاهش با چهرهی منتظر توضیح جیاهوا درهم آمیخت که با آن چشمان نافذ طوسی رنگش به او خیره شده بود. چشمانی که انگار میتوانستند و درون او را جستجو کنند. جو سنگینی فضای کوچک کلبه را دربرگرفته بود. صدای زوزهی گرگان بیرون از کلبه که در فاصله کمی از آن قرار داشتند و صدایشان به وضوح شنیده میشد، جو حاکم را ترسناکتر و دلهره آورتر کرده بود. دیگر خبری از لبخند گرم و دوستانهی همیشگی جیاهوا نبود. این نگاه سرد به زیبایی تن و بدن یانگیه را از ترس به لرزه انداخته بود. آب دهانش را قورت داد. یانگیه خوب میدانست که جیاهوای عصبانی درندهایست خونخوارتر از گرگان زوزهکش بیرون از کلبه. دنگوآنگ کلاه حصیریاش را به دست گرفته و از لای حفاظهای کوچکش، مورچه ریزه-میزهای را که از زیر کلاه رد میشد، میپایید و زیرنظر گرفته بود. هرازگاهی هم نگاه زیرزیرکی به بقیه مخصوصا جیاهوا میانداخت. با این حال دلش نمیخواست که خودش را قاطی این مسائل بکند و به مراتب مجبور به تحمل نگاههای ترسناک جیاهوا بشود. جیا اما از دعوایی که خودش به راه انداخته بود و صحنهی نمایش واقعی روبهرویش لذت میبرد. روبه شکم روی سایینگ دراز کشیده بود. دست به چانه لبخند میزد و از شدت ذوق از سرگرمی جدیدی که پیدا کرده، پاهایش را درهوا تکان میداد. یانگیه نگاه از صورت جیاهوا گرفت و نگاهش را سمت سایینگ روانه کرد. درحالی که گردنش را میمالید دوباره به سمت جیاهوا برگشت. نچی کرد و گفت:« امروز آخرین روز جشن بود. گفتم چون آخرین روزه بهتره برم و برای میلی یکم کیک ماه بخرم... » - بگو رفتم برا خودم ولخرجی کنم. با آوردن اسم اون دختر سعی نکن بهانه بیاری. شیائوچو بعد زدن این حرف به شیشهی شربت آلوی یانگیه اشاره کرد. یانگ یه اخم کوچکی کرد و ادامه داد:« اینکه من پولم رو چطوری خرج میکنم به تو ربطی نداره. من فقط میخواستم یه چیز خوب براش بخرم نه از اون چیزای ارزون قیمتی که تو دکهها میفروشن که اونی که میخواستمم نداشتن. اینم اصلا به تو ربطی نداره. فکرنکنم برای همچین چیزیم مجبور بشم بهت توضیح بدم جناب دلقک سلطنتی!» - یانگیه! یانگیه با شنیدن اسمش از دهان جیاهوا نچی کرد و ادامه داد:« به هرحال یه پیری اونجا بود که داشت یه شعر مزخرف میخوند. نمیدونم میگفت تو شاخهی اول یه مرد جوانه که نجیبه و...» اخمهایش درهمفرورفت. درحالی که چانهاش را میمالید به این قسمت شعر که باعث شده بود در فکر فرو برود، فکر میکرد. چطور میتوانست اینقدر احمق باشد و متوجه نکته مهمی مانند این نشود؟ جیاهوا سرفه تصنعی کرد تا یانگیه را از افکار ناگهانیاش بیرون بکشد. نگاه یانگیه باردیگر سمت جیاهوای عصبانی جلب شد. گلویش را صاف کرد و گفت:« به هرحال معذرت میخوام. اینبار اشتباه ازمن بود. نتونستم عصبانیت خودمو کنترل کنم.» نفسی به بیرون داد و سرش را به زیر انداخت. جیاهوا چندشاخه چوب خشک برداشت و میان شعلههای کمسوی آتش گذاشت. حالت صورتش کمی آرامتر از قبل بنظر میرسید؛ اما تا خواست دهن باز کند شیائوچو برای دومین بار میان حرفش پرید که باعث شد باز اخم هایش درهم فرو برود:« تو آخرش بخاطر این دختره مارو به دنیای زیرین میکشونی. فکر میکنی همچین چیزی با یه معذرت خواهی ساده حل میشه؟ فقط یه لوتوس مونده بود که بحاطر تو نمیتونیم دیگه پامونم اونجا بزاریم.» یانگیه سرش را بالا آورد. چشم غرهای به شیائوچو رفت و گفت:« راجب میلی درست صحبت کن. اون یه بانوی یه خانوادهی بالامقامه. چطور به خودت اجازه میدی که اینطوری در موردش جلوی من حرف بزنی. باورکن اگه برادرم نبودی، همینجا گردنت رو میشکستم.» شیائوچو نفسش را از حرص بیرون داد. تا خواست چیزی بگوید، یانگ یه دوسکهی نقره جلوی پایش پرت کرده بود که دهانش را بست. - من که میدونم مشکل تو چیه. اینم دستمزد این هفتهات که میلی بخاطر کارت داده. یانگ یه نگاهی به داخل کیف پارچهای مشکی کوچکش که پولهایش را درآن قرار میداد، انداخت. شش سکهی نقره بیرون آورد. حال جز دو سکه برنز چیز زیادی نداشت. نگاهی به شیشهی شربتش انداخت. در دل یانگیهی گذشته را که با دیدن شربت عقل و هوش و حواسش را از دست داده و بی معطلی و بدون درنظر گرفتن هفتههای بعدش، ده سکه ناقابل را خرج دوشیشه شربت کوچک کرده بود، نفرین کرد. با این دوسکه برنز نمیتواست از پس غرولندهای جیاهوا بربیاید و ماه را سر بکند. باید کار کوچکی پیدا میکرد تا شاید بتواند هزینهی روزانهاش را تا آخر ماه پرداخت کند. آهی کشید و کیسه را باز درکمربندش قرارداد. پنج سکه از شش سکه را سمت جیاهوا و دنگوآنگ حواله کرد که سه تا ازآنها سمت دنگوآنگ و دوتای دیگر سمت جیاهوا رفت که هردو سکههارا درهوا گرفتند. دست دراز کرد و آخری را به جیا داد. جیا با ذوق دو دستی سکه را از دست یانگیه گرفت. به پشت روی سایینگ دراز کشید. سکه را بالای سرش گرفت و با ذوق به سکهاش که زیر نورماه با درخشش خاصی میدرخشید، خیره نگاه میکرد. - دستمزد بقیه برای تعقیب شیش تا ارباب جوون شهر. ******************************************************* تاییانگ: خورشید @ مُنیع ویرایش شده 22 اسفند، ۱۴۰۰ توسط MCH 11 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 23 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هجدهم:«ماموریت» یانگیه با پرتاب آخرین سرمایهاش آه پرسوزی کشید. شیائوچو با ابروان درهم فرورفته نگاهی به دو سکهی دردستش و سپس سه سکهای که دنگوآنگ به آرامی گرد رویشان را با انگشت شصتش میگرفت و داخل کیسهی پولش میگذاشت، انداخت. - هی! چرا دستمزد من کمتر از دنگوآنگه؟ یانگیه نگاه عاقل اندر سفیانهای به شیائوچو انداخت و گفت:« همونقدر که کار کردی همونقدرم میگیری. تازه اینی هم که بهتون دادم زیادیه.» کوزهی کوچک سفالی آب را که داخل بقچه پارچهایش گذاشته بود از جای خود برداشت. جرعهای از آب آن نوشید. نگاهش را دراین بین از مابین بقیه گذراند و ادامه داد:« قراربود مراقبشون باشین و در عوض پولتون رو بگیرین. پس چطور شد که یکهویی اون دوتا اربابزاده اولی و دومی سر از کوه زویی شی در آوردن؟» جیاهوا تکه چوبی را که با آن میزان آتش درون آتشکده را کنترل میکرد به کناری انداخت و پرسید:« گیر که نیافتادی؟» یانگیه دستی بر روی سرش کشید و موهای مجعدش را که بر روی پیشانیاش ریخته بود به عقب راند. پوزخندی زد و گفت:« ها! گیرنیافتادم؟! اگه اون علف دریایی نرسیده بود که فردا صبح باید خاکسترمو تو رودخونه چینگ می* میریختی!» باتمام شدن حرفش نگاهش در یک آن سمت دنگوآنگی کشیده شد که چشمانش را ریز کرده بود و در دست با خنجر دست سازش بازی میکرد. گاه آن را از غلاف به نیمه بیرون میکشید و دوباره به داخل آن فرو میبرد؛ اما یک لحظه چشم از یانگیه برنمیداشت. یانگیه گلویش را صاف کرد و گفت:« دنگوآنگ اونطوری بهم نگاه نکن. تو قرار بود مراقب اون علف... یعنی یو گونگزو* باشی. البته چون اومدنش باعث زنده موندنم شد ازت میگذرم اما اینجا اگه کسی باشه چشم غره بره، چشاشو ریز کنه، داد بزنه یا عصبانی بشه اون منم که یه قدم با دنیای زیرین فاصله داشتم نه شما!» سپس سمت شیائوچو برگشت و با انگشتش به او اشاره کرد و ادامه داد:« توهم قرار بود مراقب اون لجن بیاعصاب، لانجیان باشی. یا حداقل سمت کوه اومد بهم خبربدی. کم مونده بود بخاطر تو کشته بشم. بعد از من پول میخوای؟» از حرص زیاد پوفی کشید و جرعهای دیگر از آب داخل کوزه را نوشید و از عصبانیت کوزه را چنان به زمین کوبید که سطح زیرینش ترک خورد و تقی صدا داد. شیائوچو بینیاش را بالا کشید. انگار که مگس وزوزویی باشد زیر لب گفت:« حالا نه اینکه پول زیادی هم میدادی. انتظاراتشم بالاست.» اما این صدای وزوزمانند شیایوچو از گوش های تیز یانگیه پنهان نماند. چشم غرهای به شیائوچو رفت و گفت:« متاسفم که تا الان با کار بی ارزشی که دستمزد زیادی هم نداره مزاحمت شدم. لطفا از فردا برو سراغ همون کاری که باعث میشد هزارتا هزارتا سکه نقره دربیاری و وقتت رو سرمن طلف نکن. از هفتهی بعدم تا آخر ماه* خبری از پول نیست. اشتباه کردی باید تاوانشم بدی.» سپس دست به سینه ابروانش را بالا داد و به شیائوچو با غرور نجیب زاده واری خیره شد. درحقیقت دنبال بهانهای بود که بحث را به جایی بکشاند که درآخر بتواند به گونهای تا آخر ماه دست به سرشان بکند و پولی که ندارد را از آنها محروم کند. برای این دوهفته باقی مانده هم باید تلاشش را میکرد و به نوعی هزینهی روزانهاش را درمیآورد. غرورش اجازه نمیداد که به میلی روی آورد و از او پول بیشتری بخواهد. به اندازهی کافی میلی بخاطر این دستمزد نالازم و اضافهای که پرداخت میکرد به دردسر افتاده بود. شیائوچو که دمر دراز کشیده بود، نیم خیز شد و چهار زانو سرجایش نشست. دستانش را روی زانوانش گذاشت و به سمت یانگیه خم شد و با تندی گفت:« هی! این بهانه خوبی برای زدن زیر قول و قرارمون نیست! همونقدر که تو توخطری ماهم هستیم. کافیه یکی از همون علفهای دریایی بفهمه دنبالشونیم و جاسوسیشون رو میکنیم. همونجا گردنمون رو میزنن و تیکه تیکمون میکنن. به نظرت خیلی راحته که هم عادی باشی هم دنبال چندتاشون راه بیافتی و مراقبشون باشی؟ کسی که اینجا باید شاکی باشه من و دنگوآنگیم که بعد همچین کار خطرناکی فقط یکی دوتا سکه نقره* ناقابل میگیریم و تمام. - ناقابل؟ تو تا همین چندماه پیش رنگ سکه نقره رو هم از نزدیک ندیده بودی. حتی دنگوآنگم خیلی زور میزد میتونست یه سکه نقره دربیاره. شیائوچو بعد از این کنایه یانگیه که جوابی برای آن نمییافت، دوباره به پشت دراز کشید و یکی از پاهایش را روی آن یکی انداخت و سرش را زیر بازوان لختش گذاشت. یکی از سکهها را برداشت و جلوی صورتش گرفت. رنگ نقرهای سکه با بازتاب نور نور مهتاب افسونگری میکرد و دلش را ذوب از زیبایی بی حدش. سکه را میان انگشت میانیاش به بازی گرفته بود و میان انگشتانش میچرخاند و در فکر فرورفته بود. مردمک چشمانش یک آن گشاد شد. انگارکه فکری به ذهنش رسیده باشد. نیمچه لبخندی زد. سکه را بالا انداخت و تا آن را بگیرد نیم خیز شد و سمت یانگیه برگشت. سکه را جلوی او گرفت و گفت:« چه فایده که اینقدر پول داشته باشی اما به خاطر گندکاریای یه نفر مجبور باشی شب با یه اسب بوگندو یه جا بخوابی؟» لبخند پیروزمندانه ای زد و به یانگیه خیره شد. چیزی که کشف کرده بود جز حرفی برای کنف کردن و گناهکار نشان دادن یانگیه نبود. یانگیه سرش را با تاسف تکان داد و با خوردن جرعهای آب سعی کرد خودش را آرام کند. جیا که باشنیدن حرفهای بقیه تقریبا خوابآلود شده و سرش را میان یالهای سایینگ فرو کرده و با چشمان نیمه باز درحال چرت زدن بود، با این حرف شیائوچو ابروانش درهم فرورفت و گفت:« هیچکس مثل توی خارگیل* نیستش.» جیاهوا لبخند مهربانانهای به سمت جیا زد و از او خواست:« جیا بشین سرجات. سرو صدا نکن» سپس یک شیشه کوچک به اندازه چهاربند انگشت را از پیراهن زیریناش بیرون آورد و چندقطرهی زرد رنگ از آن را روی چندتکه چوب خشک کناریاش ریخت. سپس ادامه داد:« اگه اینقدر جیغ و داد کنی، فکرنکنم حتی حصارم بتونه صدای بلندتو از گرگای گرسنهی بیرون پنهان کنه تا نشنونش.» تحدید غیرواقعی اما تاثیرگذار جیاهوا، جیا را همچون موش کوچکی به سوراخ و مخفیگاه همیشگیاش یعنی گودی کمر سایینگ فرو کرد. جیا آب دهانش را قورت داد و با لرز آشکاری که دردستانش بود، سرش را میان یال یالهای بلند سایینگ فروکرد و چنگهای لرزانش را میان چندتا از یالهای سفید حلقه کرد که باعث شد لبخند جیاهوا پرملات تر شود. فقط میخواست این موش کوچک را کمی بترساند تا با سروصدای اضافیاش دعوای دیگری را آغاز نکند. شیائوچو با لبخند دندان نمایی درحالی که با ذوق از کنف شدن و ترسیدن جیا به او نگاه میکرد گفت:« شاید دیگه وقتش رسیده یه اسب جدید بخریم. این اسب دیگه بیشتر از بیست سالشه.شایدم بیشتر. تا اینجا با این وضعیتی که ما داریمم دووم آورده هم شانس آورده. پول که داریم. بهتر نیست یه اسب جوون و قوی بخریم و از دست این اسب پیری هم خلاص شیم؟ اگه مجبور به انتخاب خوابیدن پیش یه اسب باشم، بین اینکه با یه اسب بی فایده و پیر که نمیتونه یه بارم بکشه و یه اسب جوون که بتونه یه کمکی هم برسونه، مطمئنا اولی گزینه انتخابیم نیست. حداقل دومی یه فایدهای داره. - خفه *********************************************** چینگ می(Qingmei): آلوی سبز. اسم رودخانهای که از وسط شهر لیزی میگذرد. رودخانه عرض کمی دارد و به یک متر هم نمیرسد. مرکزی ترین قسمت شهر حوض بزرگی درمیان شهر قرار دارد که آب رودخانه به آن می رسد و آن را پرمیکند. رودخانه تا بیرون از شهر امتداد دارد و هرچه از شهر دورتر ،عرض آن هم بیشتر میشود و در نهایت با گذر از جنگل بامبو به آبشار بزرگی درمرکز جنگل میرسد. از آنطرف دیگرهم به یک دریاچه بزرگ که معروف به دریاچه آینه است، می انجامد که در فاصله صد لی از شهر است. (ساختگی) گونگزو: ارباب جوان. صفتی برای خطاب کردن پسران جوان نجیب زاده که هنوز ازدواج نکردهاند. همینطور پسرانی که تهذیب گری میکنند. با این حال اکثر تهذیبگران از خاندان نجیب زاده و اشرافن. سکه نقره: در دنیای این رمان هر هزارسکه برنز به ارزش یک سکه نقره و هر صد سکه نقره به ارزش یک سکه طلاست. خارگیل: اسم دیگر میوه دوریان. میوهای که بوی بدش مشهور است. @ مُنیع ویرایش شده 2 اسفند، ۱۴۰۰ توسط MCH 9 1 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 24 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نوزدهم:«سایینگ» ابرهای خاکستری روی ماه را پوشانده بودند. صدای زوزهی گرگ ها از فاصلهی دورتری به گوش میرسید و این نشان از دورترشدنشان از نزدیکی کلبه و به طرف دیگر جنگل رفتنشان میداد. صدای زوزه آرام آرام جای خود را به هوهوی جغدان سیاهی که از ترس گرگان، حال جرئت آواز شامگاه خوانیشان را کرده بودند، داده بود. جغدلرزانی با چشمان ورقلمبیدهاش داخل کلبه با ترس به چهار گرگ سیاهپوش که از اطراف احاطهاش کرده بودند و دندان برایش تیز میکردند، نگاه میکرد. شیائوچو آب دهانش را قورت داد و گفت:« چتونه؟ مگه چی گفتم؟» به دنگوآنگ نگاه کرد. دنگوآنگ خنجر کوچکش را از غلاف چوبیاش بیرون کشید. تیغهی تیز و درخشان خنجر زیر نورکم سوی آتش برنده تر به نظر میرسید. دنگوآنگ غلاف چوبی را که روی آن اسمش با خطاطی نازیبایی حکاکی شده بود، روی زمین گذاشت. خنجر را تا بالا پیشانیاش بالا برد و درحالی که تیغهاش را چک میکرد که سالم و به اندازه کافی تیز باشد، چشمانش را سمت شیائوچو گرداند و به او خیره شد. نگاه تند و تیزتر از خنجر در دستان دنگوآنگ، چشمان شیائوچو را سوزاند و تنش را از به لرزه انداخت. نگاهش را سمت جیاهوا برد. جیاهوا یک دسته چوب خشک به کلفتی گردن شیائوچو که قبلا روی آن مایع زردرنگی ریخته بود برداشت و جلوی چشمان شیائوچو آرام آرام با لبخند پهنی آنهارا شکست و داخل آتش انداخت. انگارکه جوجهی گرسنهای را سیرکرده باشی، آتش پروبال گرفت و مانند ققنوس تازه متولد شدهای تا میان آسمان اوج گرفت. ازمیان آتش میشد قاب ترسناک صورت جیاهوا را دید که گویهای طوسی رنگش در میان رقص شعله های قرمز آتش به بازی گرفتهشده اند و همانند آن دوسکه نقره در دست شیائوچو میدرخشند؛ اما دلهره آورترین قسمت صورتش لبخند عریضش بود که مدام بزرگ و بزرگتر میشد و به بنا گوش میرسید. شیائوچو آب دهانش را قورت داد و از این نگاه خود خراب کن به پشت خود و نگاه های یانگیه و جیا پناه برد. بینیاش از عصبانت سرخ شده بود که حد عصبانیتش را نشان میداد. کک و مکهای کوچک روی گونه هایش بیشتر از همیشه بنظر می آمدند . انگار دستهای پرستو در آسمان صافی پراکنده پرواز کنند، صورت جیا را این پرستوها رنگین و پرکرده بودند. بینی قرمزش میلرزید. یانگیه تکیه داده به دیوار و پا روی پا انداخته، سرش را از تاسف تکان داد و نچی کرد و سرش را به سمت دیگری که قیافه شیائوچو را نبیند، برگرداند و لبه کوزه را به دهان برد و آب داخلش را تا انتها سرکشید. سپس با آستینش دور دهانش را پاک کرد. شیائوچو طاقت نیاورد و فریاد زد:« چتونه؟!» جیا از گوشهای سایینگ که با وجود این همه سروصدا هنوز هم خواب بودگرفت و گفت:« سایینگ ناراحت نشو. این خارگیل جز اون بوی گند و بدن گندهاش چیزی نداره. عقل که جای خود.» یانگیه سرش را دوباره برگرداند. از سرتا پای شیائوچویی که با تعجب به او نگاه میکرد را برانداز کرد. نچ نچی کرد و دوباره به سمت دیگری سرش را برگرداند. به قدری اعصابش به هم ریخته از احمقیت این آدم ابله مقابلش بود که هوس یک پک سیگار که حتی درطول زندگی سابقشم نکشیده بود، میکرد. شیائوچو که بیشتر از نگاههای عصبانی بقیه از نگاههای پرتمسخر یانگیه حرصش گرفته بود، فحشی زیر لب به یانگیه داد و گفت:« مگه چی گفتم که اینطوری نگام میکنین؟» جیا درحالی که سرش را به سر سایینگ تکیه داده بود و آن را نوازش میکرد، لب هایش را برچید و گفت:« سایینگ این خارگیل لاکپشت اونقدر احمقه که خودشم نفهمید الان چی گفت. البته انتظاری هم ازش ندارم. آه... غصه نخور!» شیائوچو سرجایش نیم خیزشد و درحالی که با انگشت اشاره به جیا اشاره میکرد، فریاد زد:« هی!» - شیائوچو ساکت شو. شیائوچو آب دهانش را قورت داد و با چشمان از حدقه بیرون آمده از ترسش به سمت جیاهوا برگشت که اخم ریزی را نقش برآن قاب ترسناک صورتش زده بود. جیاهوا نفس عمیقی کشید و اینبار چهره جدی به خود گرفت و لبخندش را از قاب صورتش پاک کرد و با رنگ تیره تری اخمش را بر ابروان و فضای مابینشان سایه زد. کف دستش را نزدیک آتش گرفت. درعرض چندثانیه، کف دست سفید جیاهوا به ناگه طلایی و طلایی ترشد و از خود نور کوچکی را بازتاب کرد. دنگوآنگ خنجرش را زمین گذاشته و مقداری خم شده بود تا بتواند دقیقتر ببیند که جیاهوا چه میکند. جیاهوا با دیدن صورت کنجکاو دنگوآنگ لبخند محوی زد و سپس دوباره قیافه جدی به خود گرفت و دستش را بیشتر نزدیک آتش برد. آرام-آرام میشد حلقه طلایی که دور آتش را دربرگرفته بود، دید. نور کف دست جیاهوا هم با بزرگتر شدن و شفاف ترشدن حلقه بیشتر و بیشتر میشد. حلقه آرام-آرام بالا آمد و مانند گوی شیشهای طلایی رنگ شفافی کل آتش را در درون خود مبحوس کرد. آتش در داخل گوی به گردش درآمده بود و میچرخید. انگار تیلهی بزرگ طلایی رنگی بود که یا چرخاندنش، رنگ قرمزی که میان شیشههای درونیاش حبس شدهاست، بچرخد و مانند گل قرمز چرخانی یک دم نایستد. جیاهوا دست دیگرش را هم سمت آتش گرفت تا با کنترل کردن آن مانع خروجش از گوی محافظ طلاییاش شود. چرخش مداوم آتش باعث شده بود گوی به حرکت درآمده و تا بالای سرشان و نزدیک سقف نیمه فروریخته بالابرود که فقط تا بالای سر دنگوآنگ و جیاهوا سالم بود. قطره عرقی از پیشانی جیاهوا به سمت چانهاش پایین آمد و بعد از تاب بازی کوچیکی بر روی زمین چکید. تا قطره عرق دست از بازیگوشی بردارد، شیائوچو سرعت گوی را درمقابل نگاه های حیران بقیه کم کرده و پایین آورده بود. گوی به آرامی روی خاکستری که درون آتشکده بود، فرود آمد و تن طلایی اش را به خاکستر آن مزین کرد. آتش درون آن آرام گرفته بود و دریک خط صاف زبانه میکشید. جیاهوا نفسش را بیرون داد و دستانش را پایین آورد. دست بر گوی طلایی رنگ کشید و سریع قبل از اینکه دستش بسوزد آن را از روی آن برداشت. لبخند عمیقی زد و درحالی که هنوز به گوی طلایی آتش نگاه میکرد گفت:« شیائوچو سایینگ یه اسب عادی نیستش. اون عضوی از خانواده ماست. برام دعواهای بچه گانه تو، جیا و یانگیه اصلا مهم نیست؛ اما حق نداری مخصوصا بعد اون اتفاقی که ده سال پیش افتاد اینطوری راجب سایینگ حرف بزنی.» شیائوچو دستی به گردنش کشید. درحالی که لب پایینی اش را میجوید و گردنش را میمالید گفت:« منظور بدی نداشتم. فقط... آه!» دستش را برداشت. لباس سفیدش را از روی زمین برداشت و بالاتنه برنزه و خوش ساختش را بار دیگر مهمان آن چهاردیواری سفیدکرد. سپس از جای خود بلند شد و به بیرون از کلبه رفت. یانگیه با تعجب به در ورودی کلبه که شیائوچو ازآن بیرون زده بود انداخت و پرسید:« این بانو چوچو* باز چش شده؟ دیوونه است دیوونه ترشده. میگم جیا تو اون آبی که بهش دادی برا نمایش استفاده کنه، قارچ سمی چیزی ننداختی؟» با چشمان ریزکرده و موشکافانه به جیا خیره شد. جیا خمیازهای کشید و گفت:« هرچقدرم ازش بدم بیاد مسمومش نمیکنم. اگه بمیره کی قراره بارای سایینگ رو برداره که اذیت نشه؟» یانگیه در دل افسوسی برای شیائوچو خورد که اینقدر خواهر کوچک مهربان و بافکری دارد. نفسی بیرون داد و پرسید:« پس چشه اینقدر در مورد سایینگ میگه و هی بحثو آخرش به اون میکشونه؟ امروز اتفاقی افتاده؟» جیا چشمانش را مالید. روی کمر سایینگ روبه دیوار دراز کشید و گفت:« اون مشکلش سایینگ نیست. امروز کم مونده بود دستش رو قطع کنن برای همین دیوونه شده.» یانگیه فریاد زد:« چی؟» چنان بلند دادزد که جیا که درحالت خواب و بیداری بود از جای خودش پرید ویک طرفه روی اسب نشست. طوری که پاهایش را از طرف دیگر پایین گذاشته بود. گفت:« ترسیدم گه گه! چیزی نشده لازم نیست نگران بشین. راستی جیاهواگه این گوی طلایی رو چطور درست کردی؟» جیاهوا اخم ریزی کرد و پرسید:« جیا بگو چی شده؟» جیا پوفی کشید. درحالی که از پشت سایینگ گرفته بود پاهایش را که به زور به زمین میرسید تکان داد و گفت:« دستبندا رو که فروختم و اومدم که برم پیش شیائوچو، دیدم وسط میدون جمع شدن. نگو از یه بانوی جوان دزدی شده بود و کیفشو زده بودن. خدمتکارش فکر میکرد شیائوچو که قیافش عین دزداست، کیف بانوشو زده و جیغ و داد راه انداخته بود. میخواستن ببرن و دستشو به جرم دزدی قطع کنن که یکی از اون جلبکا نجاتش داد.» - اون دختره کی بود؟ کدوم جلبکو میگی؟ جیا که لپهایش را باد کرده بود و هنوز پاهایش را تکان میداد، باد لپهایش را بیرون داد و ادامه داد:« دختره رو نمیشناسم اینورا ندیده بودمش. احتمالا مسافری چیزی بود؛ اما اون جلبک پنجمیه بود. دزد رو گرفته بود و تحویل مامورا داد. شیائوچو رو هم آزاد کردن. اینا مهم نیست. گه گه نگفتی چه طوری اینو درست کردی؟!» و بعد با ذوق به گوی طلایی رنگ اشاره کرد. یانگیه انگار که چیز چندش آوری خورده باشد صورتش را جمع کرده بود و با تکان دادن سرش سعی کرد صورت او را از ذهنش پاک کند. متاسفانه بار دیگر مدیون این جلبک خنگتر از شیائوچو شده بود. جیاهوا سرش را به علامت تاسف تکان داد و روبه جیا گفت:« جیا الان وقت سوال پرسیدن نیست. یکم دیگه بگذره خورشید بالا میاد اما هنوز نخوابیدیم و فقط مشغول حرف زدن شدیم. از وقت خواب توهم گذشته. برو بخواب.» نگاه جدی تری به خودش گرفت و ادامه داد:« از این به بعدم سعی کن کوچکترین چیزایی رو هم که اتفاق میافته رو برای من تعریف کنی. حتی اگه مهم نباشن. متوجه شدی؟» جیا آب دهانش را قورت داد و چشمی زیر لب گفت. جیاهوا لبخندی زد و گفت:« برو بخواب. فردا با دنگوآنگ هم یه سر برو کنار آبشار و حموم کن. هزاربار بهت گفتم که وقتی بارون باریده و همه جا پر گل و چاله است، نپری توشون و لباسات رو کثیف نکنی.» جیا که از شرم گونههایش سرخ شده بود، سرش را میان یالهای سایینگ فروبرد و گفت:« چطور اینقدر راحت درمورد حموم رفتن یه دختر حرف میزنی؟ خجالت آوره!» یانگ یه از جای خود بلند شد. زانوانش را که کمی به خواب رفته بودند راست کرد و باشنیدن حرف جیا پقی زیرخنده زد. دستانش را میان موهای موهای نامرتب جیا فرو برد و آنها را بیشتر بهم ریخت و در این حین گفت:« جیا بانوی ما چقدر بزرگ شده که از گه گه هاش خجالتم میکشه. اگه دنگوآنگ نبود تا همین دوسه سال پیش با ما حموم میکردی.» جیا سرش را از یالهای سایینگ بیرون آورد. صورتش از سرخی به کبودی میزد. - گه گه! یانگیه با فریاد پر ازشرم جیا خندهای بلند سر داد و گفت:« باشه باشه دیگه چیزی نمیگم. دنگوآنگ این وقت شب کجا میری؟» دنگوآنگ در این مدت بعد از رفتن شیائوچو خنجرش را داخل پیراهنش گذاشته بود و از جای بلندشده و کلاه حصیری و شمشیر را از روی زمین برداشته بود. کلاه حصیرش را بر روی سرش گذاشته و شمشیر را به کمربندش بسته بود. جیاهوا نگاهی که همان سوال یانگیه را از دنگوآنگ فریاد میزد به او که توری مشکی کلاهش را صاف میکرد، نگاه میکرد. دنگوآنگ دستانش را بالا برد و گفت:«کار» سپس بعد از چک کردن دوباره لباسهایش به سمت در ورودی کلبه رفت. جیاهوا با دیدن کلمه کاری که با دستان ظریف و زیبای دنگوآنگ بر هوا نقش میبستند، اخمی زد و سرش را به پایین انداخت. یانگ یه که متوجه رفتار برادرش نمیشد سرش را خاراند و به دنبال دنگوآنگ از کلبه به بیرون رفت. جیاهوا هم به آرامی چشمانش را بست و سعی کرد به افکارش اجازه هجوم بی مورد را ندهد و همان کلمه کار را کار معنی کند. مگرنه نمیدانست چگونه بعد از عوض شدن معنیش میتواند نگرانی خودخواهانهاش را بروز ندهد. ****************************************************** بانو چوچو: اسم دخترونه است. یانگیه به تمسخر وقتی شیائوچو ناز میکنه به این اسم صداش میکنه. @ مُنیع ویرایش شده 26 بهمن، ۱۴۰۰ توسط MCH 9 2 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 1 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت بیستم:«اتفاقات نچندان عادی دریک روز عادی» درکلبه بیشتر حالت نمادین داشت و تنها قسمتی از آن بخش دیوار بود که سالم و سرپا مانده بود. یانگیه از در نمادین کلبه به دنبال دنگوآنگ به بیرون آن آمد. دنگوآنگ به بیرون آمده و برای آخرین بار نگاه دیگری به لباسهایش میانداخت تا از مرتب بودنشان مطمئن شود. نسیم شامگاهی میوزید و همصدا با صدای هوهوی جغدان، نوای فلوت مانند خود را که از گذر چوبهای بامبوی شکسته، حفرههای توخالی آنان و برگهای پریشان درهوایشان ایجاد شده بود، درفضای تاریک جنگل پخش میکرد. ساز جیرجیرک ها ساز جدیدی بود که رنگ دیگری به این کنسرت طبیعی شب با حضور مهمانان ویژهاش، ماه و ستارگان داده بود. یانگیه اما بی خیال این سمفونی گوش نواز، دنبال شیائوچو میگشت و اطراف را میپایید تا شاید اثری از او پیدا کند؛ اما خبری از او نبود. به سمت دنگوآنگ برگشت که مشغول موازی کردن توری کلاهش و قسمتی که توری به اتمام میرسید و یکی از چشمانش را ازحصار نازک خود به بیرون نمایان کرده بود با غلاف چوبین مشکی رنگ شمشیرش بود. -دنگوآنگ... دنگوآنگ به سمت یانگیه برگشت و منتظر شنیدن ادامه حرف او ماند. یانگیه دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده بود و روبه زمین نگاه میکرد. تکه سنگی را که روبه روی پایش بود را با ضربهای آرام به طرفی دیگری پرت کرد. سرش را بالا آورد و روبه دنگوآنگ پرسید:« تو امروز مراقب اون دوتا احمق بودی. حتما چیزی که برای شیائوچو اتفاق افتاد رو دیدی. پس چرا چیزی راجبش نگفتی؟» دنگوآنگ از قسمت خراب شدهی دیوار، نگاهی به جیاهوا انداخت که سربه زیر انداخته و پشت به آن ها نشسته و دردنیای دیگری سیر میکرد و توجهی به بحث آنان نشان نمیداد. نگاهش را دوباره سمت یانگیه برگرداند. دستانش را بالا برد:« وقتی... ازدور... مراقب بودم،... متوجه شدم... که چه اتفاقی... براش افتاد. ناراحت بود. خجالت... میکشید. اون... مغرور و... لجبازه. برای همینم... نمیخواست چیزی... راجب امروز... بفهمین. منم... نخواستم... غرورشو... بشکنم.» یانگیه نفسی بیرون داد و گفت:« درک میکنم. خودم این بانو چوچوی لوس رو میشناسم. ولی دنگوآنگ ما یه خانوادهایم. شاید از لحاظ خونی هیچ ربطی به همدیگه نداشته باشیم؛ اما سالهاست باهمدیگه زندگی میکنیم. اگه مشکلی هست یا یکیمون به دردسری افتاده، باید به هم بگیم تا بتونیم حلش کنیم.» با سر اشارهای به جیاهوا کرد و لبخندی زد و گفت:« جیاهوا ممکنه بهت آسون بگیره و هیچ وقت بازخواستت نکنه؛ اما هم من هم اون انتظار داریم که حداقل باهامون صادق باشی. نه مثل جیا بچهای نه مثل شیائوچو یه احمق خودسر که همچین حرفی رو لازم باشه بهت بگم. توکه وضع الانمون رو میدونی.» سپس سرش را به زیر افکند و غرق درافکار خود شد: (مثل بچهها میمونه. احتمالا از جیا و دنگوآنگ خواسته چیزی بهمون نگن.) پوزخندی زد و سری از روی تاسف تکان داد. ضربهی کوچکی که دنگوآنگ با انگشت اشارهاش به بازوی یانگیه زد، دوباره باعث شد حواسش سمت او جلب شود. دنگوآنگ با اخم ریزی و صورت کاملا جدی به او نگاه میکرد. نگاهی دوباره به جیاهوا که هنوز درحال و هوای خود بود، انداخت. لبهای ترک خوردهاش را تر کرد و اشاره کرد:« یه چیزی... عجیب بود.» یانگیه تکیه از چهارچوب در برداشت و با تعجب پرسید:« چی عجیب بود؟» دنگوآنگ ادامه داد:« به نظرت... اینکه... نزدیکی... میدون شهر... که از همه جا... شلوغتره،... همچین... جنجالی بشه که... همه روتو... میدون سمت خودش... بکشه و... سربازارم... درگیر کنه... عجیب نیست؟» عجیب بود. خیلی عجیب! آنقدر که اخمهای یانگیه کاملا در هم فرو رفت و از عصبانیت دستان درسینه بغل گرفتهاش را همانجا مشت کرد. به گونهای که رگ دستانش متورم شده و کاملا بیرون زده بود. مشکوک بود و این هم اورا میترساند و هم عصبانیش میکرد. نگاهی به دنگوآنگ که با نگرانی مشت و قیافه عبوسش خیره شده بود، کرد. چشمانش رابست و آه کوتاهی سرداد. دست از سینه برداشت و درهوا تکان داد. لبخندی برای عوض کردن جو جدی که بینشان پیش آمده بود، زد و گفت:« لازم نیست نگران اینجور چیزا باشی. خودم حواسم هست. تو برو به کارت برس.» دنگوآنگ با اکراه سربرگرداند و به سوی شاخه درخت بامبوی شکستهای که اندازهاش به یک متر میرسید و در فاصله کمی ازدیوار شرقی کلبه و به سوی شهر قرارداشت، پرید. قبل ازاینکه شاخه ظریف و شکننده بامبو بخاطر وزن زیاد مهمان سیاهپوشش بشکند و او را به پایین بیندازد از روی آن به سر شکسته بامبو پرید و با شنیدن دوباره اسمش از دهان یانگیه، روی آن مانند بالرین قهاری روی بند انگشتانش ایستاد و سرش را به سمتی که یانگیه ایستاده بود، برگرداند. یانگیه درحالی که دست به سینه فرو برده بود و لبخندش را عریضتر کرده و به دنگوآنگ از پایین نگاه میکرد، گفت:« فقط مراقب خودت باش.» دنگوآنگ لبخند کم جانی زد و سرش را به معنی چشم به آرامی تکان داد. یانگیه سرش به سمت مخالفی که دنگوآنگ ایستاده بود برنگردانده، دنگوآنگ چنان سریع از شاخهای به شاخهی دیگر پرید و محو شده بود که انگار از اول هم درآنجا حضور نداشت. همچون عقاب تیزپری بود که درمیان آسمان به سرعت پر میزد و با گذر از درختی به درختی دیگر به سمت مقصد مدنظرش ، اوج میگرفت. @ منیع ویرایش شده 1 اسفند، ۱۴۰۰ توسط MCH 9 1 نقل قول در این ظلمات طولانی ، گل رزیست به دنبال روشنایی ! و این است عاشقانه ای بین یک گل رز و خورشید زندگی اش ! همراه با چاشنی اضافه از شش برادر تعصبی 😂 هفت شکوفه درخت جاودانگی دلنوشته: یک روز پاییزی(اتمام یافته) داستان: بلیط یک طرفه(درحال تایپ) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
MCH ارسال شده در 1 اسفند، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت بیست و یکم:«اتفاقات نچندان عادی دریک روز عادی۲» یانگیه متوجه تکه لباس سفیدی شده بود که از کناره و لبهی دیوار شرقی به چشم میرسید. به سمت آن رفت و سرش را به سمت راست که چرخاند با شیائوچویی مواجه شد که مدتی بعد از پیادهروی کوتاهی که درجنگل به قصد آرام کردن اعصابش داشت، آنجا ایستاده بود. دستانش را میان خود و دیوار بهم قفل کرده و به آن تکیه زده بود تا سردی جانکاه دیوار به تنش رسوخ نکند. یانگیه سری از تاسف تکان داد و گفت:« مثل بچهها رفتار نکن. بیابرو تو.» شیائوچو که انگار منتظر همچین حرفی از جانب یکی از اعضای داخل کلبه باشد، سریعا قفل دستانش را باز کرد و خود را که از سرما میلرزید به بغل گرفت و درحالی که به سرعت داخل کلبه هجوم میبرد، گفت:« خوب شد اومدی. یخ زدم.» یانگ نفسی بیرون داد و گفت:« این همه وقت اونجا وایسادی تا یکی بیاد دنبالت و نازت رو بکشه؟ واقعا که بانو چوچویی برای خودت.» دراین حین شیائوچو به داخل کلبه رفته و روی گوی آتش خم شده و درحالی که دستانش را روی آن گرفته بود، خودش را گرم میکرد. به یانگیه که دستانش را در دوطرف چهارچوب درگذاشته بود و با پوزخند مسخرهای چشمانش را ریز کرده و به او نگاه میکرد، برگشت و گفت:« صدبار بهت گفتم که من رو با اون اسم مسخره صدا نکنی!» تکه سنگی از آتشکده برداشت و سمت یانگیه پرتاب کرد که سریعا جاخالی داد. سنگ هم به نقطهای تاریک از جنگل میان درختان بامبو روی زمین افتاد و ناپدید شد. یانگیه نچ نچی کرد. دست از چهارچوب در برداشت و درحالی که به داخل کلبه میآمد، گفت:« بانو چوچو بنظر میاد خیلی سردش بوده که هدف گیریشم به خوبی قبل نیست. میترسم بخاطر همچین نسیم آرومی سرماخورده باشی.» سپس با نیش باز به شیائوچویی خیره شد که همچون گاومیش عصبانی مینمود که جلویش پرچم قرمزی را تکان داده باشی. با عصبانیت به یانگیه خیره شده بود و از عصبانیت نفس نفس میزد. سر به سمت گوی برگرداند. نفس عمیقی برای آرام کردن خودش کشید و گفت:« من فقط یه آدم عادیم. نه مثل تو و جیاهوا که برای خودتون استادی تو کنترل چی و تهذیبگری هستین. تو حسش نمیکنی*؛ اما من سردم میشه. اینم یه نسیم عادی نیست. عین باد زمستونیه. هی جیاهوا!» جیاهوا که تازه از افکارش بیرون آمده بود با تعجب سر به سمت شیائوچو برگرداند و پرسید:« هان؟! اوه! چیزی گفتی؟» شیائوچو که از تعجب ابروانش بالارفته بود به جیاهوایی که اصلا درحال و هوای خودش نبود، نگاه کرد و پرسید:« هیچی. فقط میخواستم بپرستم کاری کردی اینقدر توی کلبه گرمه؟ بیرون که انگار زمستون شده از بس سرده. الان برفم ببیاره تعجب نمیکنم. اینا به کنار. تو حالت خوبه؟» جیاهوا سربه زیرافکند و درحالی که به گوی آتش نگاه و تکه چوب نازکی را در دستش ریش ریش میکرد، گفت:« چیزی نیست. فقط داشتم به یه چیزی فکر میکردم.» سرش را بالا آورد. لبخند کم رنگی زد و ادامه داد:« یکم روی حفاظ کارکردم. الان غیراینکه نمیذاره بقیه کلبه رو ببینن و نامرئیش کرده، گرما رو هم توی خودش نگه میداره و نمیذاره سرما به داخلش نفوذ کنه.» - فکرنکنم فقط روی حفاظ کارکرده باشی. این گوی آتشینم جدید بود. صدا صدای یانگیه بود که به سمت جیا و سایینگ رفته و درحالی که پشتش به جیاهوا و شیائوچو بود، به سمت صورت جیا دولا شده بود و جیایی را که درخواب عمیقی فرو رفته بود، مینگریست. جیا مانند بچه گربهی کوچکی روی کمر سایینگ جمع شده بود و به آرامی نفس میکشید. فقط موقع نفس کشیدن هر ازگاهی سینهاش خس خس میکرد. خبری از آن شیطنت چشمانش نبود. با بسته شدن آن دوگوی قهوه ای که آتش شیطنتشان، یک کشور را میتوانست بسوزاند، چهرهای معصومانه به خود گرفته بود. با آن بینی کوچک قرمز، کک و مک های ریز و درشتش و چتری های قهوهای رنگ نامنظمش که روی پیشانیاش ریخته بود به فرشتگان میمانست. یانگیه لبخندی زد درحالی که از داخل خورجینی که روی شکم سایینگ بود، پارچه بزرگ کهنه ای را که نقش پتو را ایفا میکرد بیرون میکشید و روی جیا میانداخت، گفت:« درست کردن این گوی آتیشینت رو از کجا یاد گرفتی؟ راستی اون چی بود ریختی رو چوبا قبل اینکه آتیششون بزنی؟» - اون یه جور روغن حیوونی بود که خودم درستش کردم. یه مدتی بود که داشتم روی یه حفاظی کار میکردم که دیگه مجبور نباشیم شبا هی بیدار بشیم و حواسمون همیشه به آتیش باشه. این شد که به فکرم رسید همچین چیزی رو امتحان کنم که جواب داد. یانگیه کمرش را صاف کرد. سمت جیاهوا برگشت و دست به کمر با اخم کم رنگی به او گفت:« میدونی که فکرکردن به انجام دادنش با امتحان کردنش خیلی فرق داره. خودت که تنهایی نمیتونی همچین چیزی رو یادبگیری. یه همچین تکنیکی مخصوصا با سطح توانایی تو میتونه خطری باشه. فقط کافیه یه جاشو اشتباه کنی تا کارت تموم بشه.» یک آن، انگار که یاد چیزی تنفرآمیز افتاده باشد، صورتش جمع شد. نزدیک جیاهوا آمد و درحالی که به او اشاره میکرد، پرسید:« نکنه باز اون پیرمرد رو دیدی؟ استاکری چیزی هستش که همش داره تعقیبمون میکنه؟» جیاهوا تک خندهای کرد و گفت:« تو مشکلت با اون چیه؟ بخاطر اون نبود شاید خیلی وقت پیش مرده بودیم.» یانگیه کنار سایینگ و جای قبلیش نشست و به دیوار تکیه داد. پایش را روی آن یکی انداخت و دست به سینه گفت:« نمیدونم. فقط از اول یه حسی بهش داشتم که باید ازش متنفر باشم. کلا ازش خوشم نمیاد.» - جناب یانگیه اعظم کلا مشکلی با هیچ چیز و هیچ کسی ندارن! حتی اینکه یه دختربچه روی یه اسب پیر بخوابه و استخوناشو بشکنه هم براش مهم نیست؛ اما با توفابای* شوشو* مشکل داره. یانگیه نگاه عاقل اندر سفیانهای به شیائوچو انداخت که باز روی تودهی کاهش دراز کشیده، سر بر بازوانش نهاده بود و برای یانگیه نطق میکرد. یانگیه سرش را کمی کج کرد و روبه شیائوچو با پوزخند طعنه آمیزی گفت:« اتفاقا با خیلی چیزا مشکل دارم. مثلا دورویی دلقک بزرگ سلطنتی تا همین چند دیقه پیش فقط به سایینگ طعنه میزد یا بیمزه بازیهای دلقک بزرگ. بهش کثیفی، خروپفهای رواعصاب و کلا وجود رواعصاب دلقک بزرگم اضافه کنین.» شیائوچو خسته از آنی بود که فکرکند و جوابی به یانگیه بدهد. البته اگر مغزی برای فکرکردن داشت. خمیازهای کشید و برای اینکه صبح از اینکه جوابی به یانگیه نداده است، عصبی و پشیمان نشود، فحش زیرلبی به او داد که فقط یانگیه بتواند آن را بشنود. یانگیه اما حواسش چنان پرت صدای خس خس سینهی جیا بود که صدای شیائوچو را نشنید. دستش را روی پیشانی جیا گذاشت تا تبش را چک بکند. پیشانی جیا کمی داغ بود و بنظر میآمد که تب خفیفی دارد. آهی کشید و به سمت جیاهوا برگشت که در طرف مخالف شیائوچو و سمت دیگر کلبه، کیفش را بالش کرده و روی زمین به پهلو دراز کشیده و به یانگیه و کارهایش نگاه میکرد و گفت:« انگار جیا مریض شده. فردا باید ببریمش پیش یه پزشک.» جیاهوا سرش را به سمت سقف نیمه فروریخته برگرداند و گفت:« نگران نباش. حتما اونقدر تو این چالههای آب بازی کرده سرماخورده. لباساشو میبینی که. یکم دارو بخوره و استراحت کنه حالش خوب میشه.» یانگیه پتو را کمی بالاتر و تا نزدیکی غبغب جیا بالا کشید. صورت کوچکش را لمس کرد و با اندوه بسیاری که در قلبش ریشه انداخته بود و خودش را باعث و بانی وضع خواهرکش میدانست، گفت:« لپاش نسبت به قبل آب رفته و لاغرتر شده.» - فکر میکنی به خاطر کی اینطوری شده؟ یانگیه مشتی کاه که آغشته به خاک بود از روی زمین برداشت و به صورت شیائوچو پرت کرد. چون با دهان باز درحال خندیدن برای درآوردن حرص یانگیه بود، مقداری از کاه و خاک وارد دهانش شد. شیائوچو به سرفه افتاده بود. نیم خیز شد و خاکی که داخل دهانش رفته بود را به بیرون تف کرد. - یکم خفه شو و بخواب. به اندازه کافی امروز صداتو شنیدم. یانگیه خود بیشتر از هرکسی خودش را بخاطر وضع الان زندگیشان ملامت میکرد اما تحمل اینکه شیائوچو همچین حرفی را به او بزند نداشت. هرکسی جز شیائوچو میتوانست توبیخش کند؛ اما شیائوچو هرگز. شیائوچو که سینهاش از سرفه بسیار درد گرفته بود را مالید. خواست چیزی بگوید؛ اما چشم درچشم شدنش با چشمان سرد جیاهوا که حالت دستوری و معنای بخواب تا هزارتکه نامساویات نکردهام، باعث شد منصرف شود و. سیدن به حساب یانگیه را به صبح موکول کند. تفی روبه روی یانگیه انداخت و به سمت دیوار به پهلو دراز کشید. چندی نگذشته بود که دیو خواب اورا از پای درآورد و صدای جانکاه نعرههایش را به آسمان فرستاد. ******************************************* ...حس نمیکنی: افرادی که تهذیب گری میکنن و با چی خودشون سروکار دارن، انرژی رو تو بدنشون گسترده کردن. اونا احساس گرما و سرمای زیاد نمیکنن. اگه مدت زیاد غذا نخورن مشکلی براشون پیش نمیاد یا تشنه هم نمیشن. به خواب هم نیاز چندانی ندارن چون تمام انرژی بدنشون رو چی تامین میکنه. البته برای رسیدن به این سطح باید کاملا رو چی مسلط باشن و هرکسی توانایی انجامش رو نداره. توفابای: سفید مو. یه لقبه که به یه نفر دادن. کی؟ نمیگم اسپویله. بعدا آشنا میشین شوشو: عمو یا دایی. @ منیع ویرایش شده 1 اسفند، ۱۴۰۰ توسط MCH 9 1 1 نقل قول
ارسال های توصیه شده