Sahrzad ارسال شده در دِسامبر 11 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 11 2024 رمان: اندکی خوشبختی ژانر: غمگین ،عاشقانه اثر: شهرزاد * ای تویی که آزورده شدی برای تسکین دلت میازار دل یک بی کسی آن از همه عالم و آدم کشیده است نشو برایش یک درد دیگری مگر با این آزوردن تسکین میشود این دل آزوردهی تو* سلام عرض ادب و خسته نباشید خدمت دوستان عزیز امیدوارم تا پایان داستان همراه من باشید... داستان در مورد دختری به نام ساحل هست که دختری تنهاست که به خاطر مادری سنگ دل و بی رحم که برای راحتی خودش دختر خود را به پرورشگاه می برد و ... ممنون میشم تا پایان این داستان همراه ساحل مظلوم باشید... ناظر: @Arshiya 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Arshiya✨ ارسال شده در دِسامبر 11 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 11 2024 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ویراستار همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @Arshiya @morganit ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Sahrzad ارسال شده در دِسامبر 11 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 11 2024 (ویرایش شده) رمان: اندکی خوشبختی «پارت اول» - بخور یکم جون بگیری چرا خودت رو با گذشته تنبیه میکنی؟ دست مشت شدهام را بیشتر فشار دادم هیچ دوست نداشتم کسی در زندگیام دخالت یا نظری بدهد این را بارها و بارها برایش گفتهام ولی... از روی کلافگی پوفی کشیدم و قاشق را در ظرف ناهارم پرت کردم و از روی صندلی بلند شدم نگاهی به سالن انداختم همه دور میز نشسته و در حال شام خوردن بودند. با دیدن بچهها دلم بیشتر گرفت. خدایا این بچهها خیلی گناه دارن حق داشتن طمع خانواده داشتن رو بچشن چه حکمتی بود این هارو به این اوضاع برسونی؟ - نمیخواستم ناراحتت کنم میدونم نباید تو کارهات دخالت کنم ولی من نمیتونم ناراحتیت رو ببینم! چشم از بچهها گرفتم و با ابروهای در هم به چشمهای قهوهایش خیره شدم و گفتم: - خوبه میدونی و باز... ریحانه حرفم رو قطع کرد و در حین بلند شدن گفت: - ببین ساحل ما یازده سال هست که با همیم زیر یه سقف با هم بزرگ شدیم ولی... اجازه ندادم حرفش را کامل کند ظرف خود را برداشته به سمت ظرفشویی گوشه سالن غذاخوری رفتم بعد از شستن ظرف از سالن خارج شدم و به اتاق رفتم. اتاق شش خوابه بود دیوارهای طوسی و تختهای مشکی،چیز زیادی در اتاق وجود نداشت فقط شش عدد تخت و شش عدد کمد و شش عدد میز مطالعه. کسی در اتاق نبود به سمت تختم رفتم و خودم را روی تختم پرت کردم و برای لحظهای چشمهایم را بستم. از همه چیز خسته شده بودم زندگی در اینجا واقعا سخت بود با سرپرستی که اخلاقش واقعا بد بود سرپرستی که به بچهی شش ساله رحم نکرد و فقط به خاطر اینکه جای خود را خیس کرده بود او را در زیرزمینی کثیف و تاریک زندانی کرده... بچهای خوشگل و چشمهای خماری و سبز لبهایی غنچهای و صورتی ولی... با فکر به آن روز هنوز هم تنم می لرزد آنا بچهی نامشروعی بوده که مادرش بعد از زایمان اون رو زیر درخت نزدیک پرورشگاه رها میکنه! چطور تونسته بچهای که از پوست و استخوان خودش بود رها کنه؟ ندایی از درونم شنیدم که گفت: - مگر تو از پوست و استخوان پدر و مادرت نبودی؟ بعد از زندانی شدن آنا بعد از هفت ساعت سرپرست سمیه در زیرزمین رو باز میکنه و آنا رو بیهوش میبیند آنا به خاطر وحشت حالش بد شده بود و تب بالایی داشت که باعث تشنج شده بود و اگر کمی دیر این در را باز کرده بود آنا رو از دست میدادیم در افکار خودم غوطه ور بودم که در باز شد و ریحانه وارد شد نگاه خیرهاش را روی خودم احساس میکردم ولی همچنان چشمهایم را بسته بودم صدای قدم هایش که به سمت تختم میآمد را میشنیدم... ویرایش شده در دِسامبر 11 2024 توسط Sahrzad 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.