sodi ارسال شده در دِسامبر 12 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 (ویرایش شده) اسم داستان: چشمانم برای تو اسمنویسنده: سودابه دلاوری ژانر: فانتزی، عاشقانه مقدمه: مثل معجزهای وارد زندگیام شدی. عشق را به وجود آوردی، لبخند را، محبت و مهربانی را. از خودگذشتگی را آموختی وفهماندی عشق چهقدر پاک وبینقص است، برایم از زیباییهایش بیان کردی، همیشه دوستم داشتی؛ اما کاش هیچوقت نمیرفتی تا زندگی را همینگونه زیبا به پایان میرساندم. خلاصه: داستان درمورد شخص فقیری که با تلاش پولدار شده و به شخصی مغرور وخودخواه تبدل میشود؛ ولی در اثر یک تصادف چشمانش را از دست میدهد و... . ویرایش شده در شنبه در 16:07 توسط .NAFAS. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 (ویرایش شده) پارت یک: هر طور که بود موفق به تموم کردن ترم اول دانشگاه شده بودم. برام سخت بود هم مهندسی میخوندم و هم کار میکردم، چند سالی بود بابام رو بخاطر سکته قلبی از دست داده بودم و بعد از چهلم بابا مامانم با مردی که پنج سال از خودش بزرگتر بود عروسی کرده و به خونه جدیدش رفته بود و برای هزینه دانشگاه و خونه زندگیم مجبور بودم بعد از دانشگاه در یک گل فروشی بزرگ مشغول به کار بشم که از گلها خوشم نمیآمد. چه فایده پولت رو الکی خرج گل خریدن بکنی وآخرم بعد چند روز گل خشک بشه، درگیر همین چیزا بودم که آقا رضا صاحب مغازه صدام کرد: - امیر! آهای امیر با تو هستم حواست کجاست؟ - بله آقارضا، حواستم نبود بفرمائيد. - از دست تو من چی بهت بگم بچه، برو ببین خانم از کدوم گل خوشش اومده! چشمی گفتم و نزیک خانومی که از من فاصله داشت شدم، چه بوی عطری داشت، عطرش از تمام گلها خوشبوتر بود. نزدیکش شدم که با نگاه خاصی به گلها خیره شده بود و اصلاً جوری رفتار میکرد که چیز با ارزشی پیدا کرده است. دختر جذابی بود و همچنین قدبلند و موهای مشکی لختش را روی شانههایش رها کرده بود و تمام زیبایی که خدا برایش قرار داده بود با اون چشمهای سبز دو برابر شده بود. - آقا! آقا، باشمام. به طرفش نگاه کردم و گفتم: - متأسفم، بفرمائيد. لبخندی زد که از چشمم دور نماند و بعد گفت: - من یک دسته از این گلهای خوشبوی داوودی میخوام! - باشه حتماً، چند لحظه صبر کنید الان خدمتتون میارم. دلم یه جوری میلرزید، یعنی این گلها رو برای کی میخواست بخره؟ یعنی نامزاد داشت؟ نه نه شاید هم عاشق کسی بود. - میخوام یه یادداشت هم برام بزارید. - حتما. (گاهی وارد زندگی کسی میشوی که تو انتخابش نکردی؛ ولی او می شود دلیل زندگیت، یک تکه از وجودت، دوستت دارم بابایی روزت مبارک!) این جمله را نوشت، اصلاً فراموش کرده بودم امروز روز پدر بود و معلوم بود برای پدرش کادو میخره. خوشحال شدم ولی چرا؟! - خب چقدر شد؟ بعد از حساب کردن پول گلها از مغازه خارج و دور شد، اونقدری که از جلوی چشمام محو شد ولی بوی عطرش رو که جا گذاشته بود هنوز حس میکردم. هیچوقت به عشق اعتقاد نداشتم مخصوصاً عشق در نگاه اول؛ ولی حس عجیبی داشتم، یعنی عشق بود؟! کم کم تِرم دوم دانشگاه شروع شد؛ اما اصلاً دلم نمیخواست که به دانشگاه برم، هیچ وقت دوستی نداشتم وکسی چون هیچ پولی نداشتم تحویلم نمیگرفت و برای همون تصمیم گرفته بودم جوری پول دار بشم که همه افسوس زندگیم رو بخورن، وارد کلاس شدم که البته بهتر بود زندون بگم؛ حتی کسی دوست نداشت کنارم بشینه، مثل جوجه اردک زشت قصهها شده بودم که کسی دوستش نداشت و همه ازش فرار میکردن. سرم رو روی میز گذاشته بودم و چشمام رو بسته بودم و به فکر بدبختیهام بودم که چه جوری باید خلاص میشدم. ویرایش شده در شنبه در 18:21 توسط .NAFAS. 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 13 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 13 2024 #پارت_دو صدای آشنایی مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. #خانم؛ میتونم اینجا بشینم؟ وقتی چشمام رو باز کردم چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم...... ،همون دوتا چشم سبز، همون نگاه ،همونی بود که آمده بود گل فروشی. #خانم؛ باشمام میتونم بشینم؟ با دست پاچکی زیاد ،کیفم رو از روی میز برداشته و گفتم: #امیر؛ بله،بله بفرمایید..! نمیدونستم چی بگم دستم رو سمتش دراز کردم و گفتم: #امیر؛ میتونیم آشنا بشیم ؟ من امیرم دستم رو با گرمی گرفت وگفت: خوشبختم ،منم نگارم. نگار... چه اسم زیبایی ،اسمش هم مثل خودش زیبا بود ..... چقدر آدم حس زیبایی رو تجربه میکرد.... یکی واقعا درکش میکرد و بدون دلسوزی باهاش دوست میشد..... بعد آمدن نگار به زندگیم همه چی مثل برق رد میشد..... وقتی نگار بامن بود ثانیه ها،ساعت ها،روزها،فصل ها،وحتی سال ها خیلی زود میگذشت...... از آنجایی که فهمیده بودم اون عاشق گل ها بود مخصوصا گل داوودی..... من آنقدر عاشق نگار شده بودم که ...... حتی تصور اینکه روزی از او جدا بشم دیوانه ام میکرد..... هر جوری که بود سال آخر دانشگاه به نگار پیشنهاد ازدواج دادم واوهم قبول کرد.... دوسال از زندگی مشترک من و نگار میگذرد..... واقعا خوشحالم با نگار زیر یک سقف زندگی میکنم ... زندگیم تغییر کرده بود توی این دوسال شب و روز کار میکردم .... ، هیچی بجز پولدار شدن برام مهم نبود ..... وبه خواسته ام هم رسیده بودم همه چی داشتم پول ،خونه،ویلا هرچی که دلت میخواست داشتم ..... دوستای زیادی پیدا کرده بودم شب و روز درگیر رفیق ورفیق بازی بودم..... هرشب باهاشون بیرون میرفتم ،یک روز پارک ،یک روز رستورانت ،کافه.... نزدیکی با دوستام باعث دوری من از نگار شده بود ..... با مرور زمان فکر میکردم عشقی که در مقابل نگار داشتم کمرنگ و کمرنگ میشد..... ودیکه مثل قبل دوستش ندارم،یعنی میشد؟! #ادامه_دارد..... 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 14 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 14 2024 #پارت_سه #امیر...... یک شب با دوستام توی ویلایی که جدید گرفته بودن قرار داشتم ..... بعد حمام کردن خوب به خودم رسیدم ،... عطری که خیلی حس خوبی بهم میداد رو به لباسم زدم ،.... همینکه میخواستم برم بیرون نگار جلومو گرفت..... #نگار؛ کجا داری میری؟ #امیر؛ معلوم داره دیگه ، ویلای احمد. #نگار؛ ببین امیر......! اینم شد زندگی ،؟ خیلی تغییر کردی هرشب یه جا ...... منم اینجام ...... ،این بود عشقی که بهم قول داده بودی؟ این بود خوشحالی و خوشبختی من ؟ مگه من ازدواج کردم که صبح تا شب خونها تنها باشم وتوهم بری گشت و گذار یا دوستات؟؟؟ #امیر؛ حرفات برام مهم نیست..... من دیگه آدم بزرگی ام همه جلوی من سرخم میکنن. #نگار؛ این یادت باشه امیر یه روز میفهمی.... این دوستی واین رفت وامد ها همه بخاطر پولته... چرا روزای که پول نداشتی کسی پیشت نبود تنها بودی؟ چرا ساکتی بگو دیگه؟ #امیر؛ به تو مربوط نیست کی دوستم داره کی نداره ...! اصلا کی باشی این حرفارو بهم بزنی؟ از اعصبانیت نمیدونستم چی دارم میگم .... نگار که جلوم ایستاده بود رو کنار زدم با اعصبانیت از خونه بیرون شدم..... سوار ماشینم شده و به طرف ویلا حرکت کردم... از شدت اعصبانیت داشتم انفجار میکردم ،مگه نگار کی بود به من بگه چی بکنم ،کجا برم ؟ درسته دوستش داشتم ولی این باعث نمیشد اون بگه چه جوری زندگی کنم... هرچی هم که بود هرچقدر هم دوستش داشتم اجازه نمیدادم یک زن ..... در زندگیم مداخله کنه ..... ... زندگی شخصی خودم بود هیچ کس اجازه نداشت چیزی بگه حتی نگار... جاده خالی بود...... از فرصت استفاده کرده و پام رو روی گاز فشار دادم و سرعت ماشین رو به ۱۸۰رسوندم .... در افکارم غرق بودم که متوجه وانتی شدم که با سرعت به سمتم می آمد ،.... برای اینکه به وانتی برخورد نکنم فرمون رو چرخوندم چون سرعتم زیاد بود کنترل ماشین از دستم در رفت و.... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 14 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 14 2024 #پارت_چهارم چشمامو باز کردم وبا تاریکی یی روبه رو شدم ..... بعد چند لحظه اتفاقی که برام افتاده بودم یادم آمد..... فقط صداها رو میشنیدم ،صدای آژیر آمبولانس بود...... صدای جیغ وداد کردن زنی بود یعنی کی بود؟! آره،آره نگار بود .... از لرز صداش معلوم بود خیلی ترسیده داشت اسمم رو صدا میزد..... #نگار؛ امیر ،امیر تاقت بیار داریم میبریمت بیمارستان. خیلی درد داشتم ....... بعد چند لحظه دوباره بیهوش شدم و........ سرم دور میزد ،یکی دستمو گرفته بود مطمعن بودم نگار بود.... چشمانم رو باز کردم هیچی نمیدیدم به سختی لب زدم ..... #امیر؛ آب ،آب میخوام..! نگار بعد چند لحظه لیوان آب رو نزدیک لبام کرد وکمکم کرد آب بخورم .... #نگار؛ امیر صبر کن برم دکتر رو صدا بزنم....! بعد گفتن حرفش از اتاق بیرون رفت.... #امیر؛ یعنی چی شده بود من چیزی نمیدیدم .؟! من چند روزه اینجام؟! الان شبه یا روز؟! اصلا چی شد ؟! چرا من تصادف کردم ؟! هرچی به ذهنم فشار آوردم چیزی یادم نیامد.... نگار با دکتری وارد اتاق شد البته صداشونو فقط میشنیدم...... از صدای دکتر معلوم بود مرده. #دکتر؛ خوشحالم امیر آقا بهوش آمدید .... امروز سه روزه بیهوشید وبلاخره چشماتونو باز کردین.... #امیر؛ ولی من که چیزی نمیبینم..... لطفا برام بگین چی شده؟ ولی دکتر چیزی نمیگفت...... صدای نگار به گوشم میرسید که داشت با دکتر حرف میزد. #نگار؛ آقای دکتر چی اتفاقی برای امیر افتاده؟ #دکتر؛ متاسفم نگار خانم، شوهرتون بخاطر آسیبی که به سرشون خورده دید شونو از دست دادن ._ #نگار؛ خوب این یعنی چی؟ هیچ راهی برای خوب شدن امیر ندارین؟ #دکتر؛چرا یک راه هست..... ماهم کوشش میکنیم یه اهدا کننده چشم برای آقا امیر پیدا کنیم .... امید تونو از دست ندید خدا بزرگه وانشاالله روزی دوباره دیدشونو به دست میارن. #امیر؛ یعنی راست بود من چیزی نمیدیدم؟ خدایا حالا چیکار کنم ؟ همه جا تاریک بود ،خدایا مگه چیکار کردم که اینجور اتفاقی برام افتاد ؟ ،بجز جیغ کشیدن هیچ کاری از دستم بر نمی آمد..... عین دیوانه ها جیغ میزدم ،چرا من ؟ خدایا چرا ؟؟؟؟؟ نگار دستمو گرفته بود وکوشش میکرد آرومم کنه ولی هیچ فایده یی نداشت ... با حس فرورفتن چیزی توی دستم وجای سوزش فهمیدم که آرام بخش برام تزریق کردن و.... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 15 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 15 2024 #پارت_پنچم #امیر؛ امروز از بیمارستان مرخص شدم.... توی این یک هفته فقط نگار کنارم بود .... .ناراحت بودم حتی یکی از دوستام به دیدنم نیامدن .... شاید نگار راست میگفت تا پول داشته باشی همه دوستت دارن در غیر اون هیچ ارزشی براشون نداری.... اینا برام مهم نبود ،.... مهم این بود که من دیگه نمیدیدم وچشمام برای همیشه دیدشونو از دست داده بودند..... برای منی که از تاریکی آنقدری میترسیدم که موقع خوابم لامپی باید روشن میبود تا خوابم میبرد... ولی حالا تمام روزهای زندگیم سیاه و تاریک بود ...... برای من خیلی سخت بود خیلی سخت..... تشخیص شب و روز برام ناممکن شده بود.... توی این روزها کوشش میکردم بیشتر از حس شنوایی استفاده کنم ...... حتی راه رفتن توی این تاریکی سخت بود .... عذاب آور بود برام ،دوستام ولم کرده بودن ..... و زنی از من مراقبت میکرد که عشقی که نسبت بهش داشتم..... روز به روز برام کمرنگ شده بود.... هرچه هم بود ولی رفتن کنار دریا ونگاه کردن به موج هاشو خیلی دوست داشتم اما حالا...... نمیتونستم کنار دریا برم وبه زیبایش خیره بشم .... ولی کوشش میکردم گوش بدم به همه چی.... گوش هامو جایگزین چشمام کرده بودم ..... شنیدن صدای موج ها ومرغ های دریایی زیبا و آرامش بخش بود.... وقتی باد میوزید ..... حس میکردم با مهربانی صورتم را لمس میکند.... برام جالب بود ،حتی دلم برای پشت ترافیک ماندن ونگاه کردن به آدم های اعصبانی هم تنگ شده بود...... وقتایی که از خیابان رد میشدم باید حواسم را خیلی جمع میکردم وگوش هایم را تیز میکردم اتفاقی برایم رخ ندهد..... دلم میخواست یک بار دیگر با شوق آن دو چشم سبز را تماشا کنم ولی ....... میدانستم این کار هیچ وقت اتفاق نمی افتاد.... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 15 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 15 2024 #پارت_ششم افسوس به من .....! روزی که هنوز میدیدم این زیبایی هارو نمیدیدم ..... همه چیز برام پول شده بود .یک مرد حریص شده بودم .... یک نامردی که حتی عشقش رو داشت فراموش میکرد...... آنهایی که نابینا به دنیا میان براشون کنار آمدن با این مشکل آسانتر بود ..... ولی ...... برای کسی که هر روز یک جای دنیا سفر میکرد... وبا هر آدمی نشست و برخواست داشت واقعا سخت بود یا شایدم ناممکن..... عصر ها با گرفتن عصای دستم و زدن عینک دودی با نگار پیاده روی می رفتم ...... چقدر این زن مهربان بود..... حتی با آن همه بی توجهی بازم کنارم بود.... این روزها بهار را از وزیدن بادها وباریدن زیادی باران میشناختم...... با بوی خوش گل ها و آواز پرنده ها تابستان رو سپری میکردم..... وقتی روی برگ های که درختان را رها کرده... ودرآغوش زمین میرفتند قدم میزدم صدای خش خش شان برام میفهماند .... که پاییز با قلبی شکسته به مهمانی آمده است..... پدر آخر زمستان را با سردی هوا وباریدن برف میشناختم ...... زندگی دیگر برام هیچ رنگی نداشت ..... این چند سال خیلی سخت گذشته بود اما از روزهای اول یکم بهتر شده بودم و به بعضی کارها عادت کرده بودم .... با شنیدن ولمس کردن به اطرافم تمام کارهایم را انجام میدادم البته.... در هر شرایطی نگار پیشم بود ..... یک روز کنار پنجره نشسته بودم و به صدای آواز پرنده ها گوش میدادم که نگار با خوشحالی اسمم را صدا میزد و به سمتم می آمد. یعنی چی شده بود؟!... نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 17 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 17 2024 #پارت_هفتم #نگار؛ امیر.....!!!!!! امیر....!!!! #امیر؛ من اینجام نگار چی شده ؟ کشتی منو بگو دیگه ..! #نگار؛ امیر خیلی خوشحالم یک اهدا کننده چشم پیدا شده . #امیر؛ نگار جدی هستی؟ شوخی که نمیکنی؟ #نگار؛ دیونه شدی ؟ معلوم داره داره جدی میگم . بعد تموم شدن حرفش محکم منو در آغوش کشید.... نمیدونم چرا ولی یه حس عجیبی نسبت به نگار پیدا کرده بودم ،... حس چند سال پیش همانقدر عاشقانه وپاک از خوشحالی کم مانده بود پرواز کنم.... دلم میخواست جیغ بکشم بگم خدایا .......!!!!! سپاس گذارم ممنونم که هستی وبازم منو میبینی نگار داشت گریه میکرد ولی چرا؟! چشمای خیس شو لمس کردم و گفتم #امیر؛چی شده چرا داری گریه میکنی؟ #نگار؛ هیچی نشده عزیزم این گریه شوقه . نمیدونم چرا ولی حس میکردم این همه خوشحالی که نگار میکنه الکی یه ولی ... چیزی براش نگفتم که ناراحت نشه... بلاخره امروز میخوام برای عمل برم ... تو این دو روزی که داخل این بیمارستان بستری شدم یه حس عجیبی دارم ... فکر میکنم نگار عوض شده ،بهم خیلی توجه میکنه ... همش حس میکنم دو چشمش طرف منه حتی دیشب که فکر کرده بود .... من خوابم دستم رو گرفته بود و داشت گریه میکرد ... آخر دلم تاقت نیاورد و گفتم : #امیر؛ نگار این چند روز چی اتفاقی افتاده؟ ،خیلی بهم میرسی،همش نگام میکنی ..!؟ از حرفی که زد شوکه شدم . #نگار؛ دارم نگات میکنم تا روزی که نتونم ببینمت چشمام رو ببندم واز عمق وجودم تورو حس کنم. حرفش برام خیلی عجیب بود .... همش برام سوال بود که این چرا اینجوری شده بود !؟ ولی هیچی براش نمیگفتم ... شاید ناراحت بود داشتم عمل میشدم یا میترسید؟! دلشوره عجیبی داشتم دکتر برام گفته بود عملی که انجام میدیم ۶۰ درصد احتمال خوب شدنم بود یا خوب میشدم یا اینکه برای همیشه کور میشدم .... اینا همه دست خدا بود.... کاش....!!! خدا بدی های که در حق همه کردم رو نادیده بگیره وکمکم کنه خوب بشم .... خسته شده بودم از این زندگی که همش تاریک بود..... از اتاق عمل بیرون شدم .... نگار پیشم نبود.... دل تو دلم نبود که چشمام که باز میکنند اولین نفر نگارم ببینم .... یکم عجیب بود ،اهدا کننده چشم نخواسته بود که از هویتش با خبر بشم .... تا فردا قرار شد چشمام رو باز نکنند ،دلم شور میزد نگار کجا بود ؟ ! چرا در این شرایط پیشم نبود ؟! نگار کجا رفته بود؟! نکنه از اینکه من خوب بشم خوشحال نبود؟! یعنی بهم خیانت کرده بود ؟! یا شاید دوستم نداشت؟! یعنی عاشق یکی دیگه شده بود ؟! یکی که مجبور نبود مثل بچه ازش نگهداری کنه عاشق کسی که نابینا نبود .... نه ،نه،نه اینجوری نباید میشد .. با این سوال ها تو ذهنم داشتم دیوانه میشدم خدایا کمکم کن.... صبح بعد خوردن صبحانه دکتر وارد اتاقم شد وگفت: #دکتر؛ امیر آقا آماده هستید چشما تونو باز کنم ؟ #امیر؛ بله ولی یکم استرس دارم. #دکتر؛ این چه حرفی یه استرس نداشته باشید...! منم یکم دیگه کارمو شروع میکنم. بعد مشغول باز کردن چشمام شد . #دکتر؛ خوب امیر آقا به این نور که طرف چشماتون گرفتم نگاه کنید..! #امیر؛ باشه ولی من چیزی نمیبینم . داشتم سکته میکردم من خوب نشده بودم چیزی نمیدیدم. #دکتر؛ نترسید امیر آقا کوشش خودتونو بکنید ...!! ولی من نمیدیدم من برای همیشه نابینا بودم کور بودم کور دیگه نمیتونستم نگارمو ببینم. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 18 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 18 2024 #پارت_هشتم #دکتر؛ آقا امیر ....!! همش صدام میکرد ، ...... بعد چند لحظه یی احساس کردم دارم میبینم یعنی میشد؟! بعدش کم کم تونستم نور چراغی که دست دکتر بود رو ببینم. #امیر؛ آقای دکتر من میبینم خدایا شکرت... به دستام نگاه کردم . دکتر با خوشحالی گفت: #دکتر؛ خوشحال شدم آقا امیر . بعد ریختن دارو به چشمام از اتاق بیرون شد وگفت باید استراحت کنم.... خوشحالیم خیلی طول نکشید چون وقتی به اطرافم نگاه کردم نگار پیشم نبود... به خودم دلداری میدادم نگران نباش امیر...... اون حتما رفته خونه و منتظر تو هست.... مگه میشد آروم بشم ؟! یه شک میگفت نگار برام خیانت کرده... ولی مگه این حرف حقیقت داشت؟! این دو روز که بستری بودم سخت ترین روزهای عمرم بود.... نگار نبود ومن تنهای تنها شده بودم.... کارهای مرخصیم رو انجام دادم و تاکسی گرفتم وپیش به سوی خونه... #امیر؛ نگار.....!!!! نگار.....!!!! من آمدم کجای تو؟ نمیگی من این چند روز تو بیمارستان چی کشیدم؟ نگفتی تنها اونجا چیکار میکردم؟ همینجور حرف میزدم و خونه رو میگشتم ولی نبود که نبود وار اتاق شدم .... اما نبود انگار آب شده بود ورفته بود زیر زمین.... یعنی حسی که داشتم راست بود ؟! او خیانت کار بود؟! هوای پاییزی دلچسبی بود ..... احساس خاصی به آدم میداد .... واقعا چگونه از این زیبایی ها چشم پوشی کرده بودم ؟! بعد بدست آوردن بیناییم این زیبایی رو درک میکنم واقعا خیره کننده بود ..... روی برگ های پاییزی قدم میزدم .... احساس تنهایی و دلتنگی ،نگارم نبود .. نبود تا وقتی باهم بیرون میرفتیم دستمو بگیره .باهام حرف بزنه .... من قدرشو نفهمیده بودم ،قدر بودنش رو وقتی باهم بودیم دستمو میگرفت وبامن حرف میزد .... هرکاری میکرد تا خنده روی لبام باشه .... ولی حالا که به ذره ذره وجودش محتاج بودم نبود .... او رفته بود ومن رو با این دلتنگی واین همه پشیمانی تنها گذاشته بود.... خیلی پشیمان بودم ،حالا که به خودم نگاه میکنم همه چی دارم ولی خوشحال نیستم .... مگه نمیگفتن پول خوشحالی میاره؟ خب من الان پولدار بودم همه چی داشتم ولی خوشحال نبودم .... چرا ؟! چون زندگیم بدون عشق سیاه شده بود ... اشک چشمامو پاک کردم ... کاش یه بار بتونم ببینمت این سه ماه خیلی سخت بود قدری که کمرم از این همه نبودن ها خم شده و هیچ میلی به ادامه زندگی نداشتم.... از بس راه رفته بودم خسته شده بودم معلوم نبود چند ساعت فقط درحال پیاده رودی بودم..... وارد پارک شدم که استراحت کنم ،چشمم به خانمی افتاد ... چقدر آشنا بود برام ،نزدیکش شدم .... از چیزی که میدیدم شوکه شده بودم . 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 19 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 19 2024 #پارت_نهم نمیدونستم چی بگم زبانم بند آمده بود .... چقدر این دختر پیر شده بود ... چند خط روی پیشانیش افتاده بود اون نگار چند سال پیش نبود ،لاغر شده بود .... روی صندلی نشسته بود واعصایی در دست داشت.... این همونی بود که به من خیانت کرده بود ... هیچی نمیگفتم که ناگهان گفت: #نگار؛ امیر تویی؟ #امیر؛ از کجا شناختی منم؟ #امیر؛ شاید بینایی مو از دست داده باشم ،ولی....... تو هیچ وقت فراموش نمیشدی .... تو فراموشم کرده بودی حتی وقتی جلوی چشمات بودم.... ولی من هیچ وقت اونبوی عطر تلخت رو فراموش نمیکنم. #امیر؛ تو که آنقدر دوستم داشتی چرا رفتی؟ #نگار؛ من مجبور به رفتن شدم. #امیر؛ چرا مگه کی مجبورت کرده بود؟ #نگار؛ روزی که من باهات آشنا شدم زندگیم تغییر کرد.... آنقدری عاشقت شده بودم که زندگی برام معنی جدیدی پیدا کرده بود پر از شادی پر از عشق ... اما تو در حقم نامردی کردی تو دوستاتو انتخاب کردی منو تنها گذاشتی ... من دوستت داشتم باهام شاد زندگی کنیم ولی..... تو نخواستی تو مجبورم کردی شبا با گریه بخوام مگه نگفته بودی عاشقمی؟ قول نداده بودی همیشه لبخند رو لبام بیاری؟ پس چی شد ؟ چرا ساکتی بگو .....؟!! نمیدونستم چی بگم این دختر واقعا دوستم داشته..... من بودم در حقش خیانت کرده بودم ... #امیر؛ اون اهدا کننده تو بودی مگه نه؟! #نگار؛ آره من بودم ... من اونقدری عاشق بودم که بتونم چشمامو بهت بدم .... من نمیتونستم ببینم ذره ذره جلو چشمام آب بشی .... وقتی میدیدم شبا ناراحتی وحتی نمیخندی دلم درد میگرفت .... دیگه نمیتونستی چشمای سبزم رو ببینی... منم یه شب تصمیم گرفتم این چشمایی که تو عاشقشون هستی رو برات بدم.... وچون تو عذاب وجدان نداشته باشی از پیشت رفتم ولی...... هیچ وقت در حقت خیانت نکردم همیشه دوستت داشتم... فقط با چشمای اشکی به طرفش نگاه میکردم به سمتش رفتم ودراغوشش گرفتم ... وچیزی که چند سال بود فراموشش کرده بودم رو براش گفتم . #امیر؛ دوستت دارم نگارم. #پایان 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.