sodi ارسال شده در دِسامبر 12 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 (ویرایش شده) اسم داستان: چشمانم برای تو اسمنویسنده: سودابه دلاوری ژانر: فانتزی، عاشقانه مقدمه: مثل معجزهای وارد زندگیام شدی. عشق را به وجود آوردی، لبخند را، محبت و مهربانی را. از خودگذشتگی را آموختی وفهماندی عشق چهقدر پاک وبینقص است، برایم از زیباییهایش بیان کردی، همیشه دوستم داشتی؛ اما کاش هیچوقت نمیرفتی تا زندگی را همینگونه زیبا به پایان میرساندم. خلاصه: داستان درمورد شخص فقیری که با تلاش پولدار شده و به شخصی مغرور و خودخواهی تبدل میشود؛ ولی در اثر یک تصادف چشمانش را از دست میدهد و... . ویرایش شده در ژانویه 26 توسط .NAFAS. 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 12 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 12 2024 (ویرایش شده) پارت یک: هر طور که بود موفق به تموم کردن ترم اول دانشگاه شده بودم. برام سخت بود هم مهندسی میخوندم و هم کار میکردم، چند سالی بود بابام رو بخاطر سکته قلبی از دست داده بودم و بعد از چهلم بابا مامانم با مردی که پنج سال از خودش بزرگتر بود عروسی کرده و به خونه جدیدش رفته بود و برای هزینه دانشگاه و خونه زندگیم مجبور بودم بعد از دانشگاه توی یه گل فروشی بزرگ مشغول به کار بشم که از گلها خوشم نمیاومد. چه فایده پولت رو الکی خرج گل خریدن بکنی و آخرم بعد چند روز گل خشک بشه، درگیر همین چیزا بودم که آقا رضا صاحب مغازه صدام کرد: - امیر! آهای امیر با تو هستم حواست کجاست؟ - بله آقارضا، حواستم نبود بفرمائيد. - از دست تو من چی بهت بگم بچه، برو ببین خانم از کدوم گل خوشش اومده! چشمی گفتم و نزیک خانومی که از من فاصله داشت شدم، چه بوی عطری داشت، عطرش از تمام گلها خوشبوتر بود. نزدیکش شدم که با نگاه خاصی به گلها خیره شده بود و اصلاً جوری رفتار میکرد که چیز با ارزشی پیدا کرده. دختر جذابی بود و همچنین قدبلند و موهای مشکی لختش رو روی شونههاش رها کرده بود و تمام زیبایی که خدا براش قرار داده بود با اون چشمهای سبز دو برابر شده بود. - آقا، آقا! باشمام. به سمتش نگاه کردم و گفتم: - متأسفم، بفرمائيد. لبخندی زد که از چشمم دور نموند و بعد گفت: - من یه دسته از این گلهای خوشبوی داوودی میخوام! - باشه حتماً، چند لحظه صبر کنید الآن خدمتتون میارم. دلم یه جوری میلرزید، یعنی این گلها رو برای کی میخواست بخره؟ یعنی نامزد داشت؟ نه نه شاید هم عاشق کسی بود. - میخوام یه یادداشت هم برام بذارید. - حتماً. (گاهی وارد زندگی کسی میشوی که تو انتخابش نکردی؛ ولی او میشود دلیل زندگیت، یک تکه از وجودت، دوستت دارم بابایی روزت مبارک!) این جمله را نوشت، اصلاً فراموش کرده بودم امروز روز پدر بود و معلوم بود برای پدرش کادو میخره. خوشحال شدم ولی چرا؟! - خب چقدر شد؟ بعد از حساب کردن پول گلها از مغازه خارج و دور شد، اونقدری که از جلوی چشمام محو شد ولی بوی عطرش رو که جا گذاشته بود هنوز حس میکردم. هیچوقت به عشق اعتقاد نداشتم مخصوصاً عشق در نگاه اول؛ ولی حس عجیبی داشتم، یعنی عشق بود؟! کم کم تِرم دوم دانشگاه شروع شد؛ اما اصلاً دلم نمیخواست که به دانشگاه برم، هیچوقت دوستی نداشتم وکسی چون هیچ پولی نداشتم تحویلم نمیگرفت و برای همون تصمیم گرفته بودم جوری پولدار بشم که همه افسوس زندگیم رو بخورن، وارد کلاس شدم که البته بهتر بود زندون بگم؛ حتی کسی دوست نداشت کنارم بشینه، مثل جوجه اردک زشت قصهها شده بودم که کسی دوستش نداشت و همه ازش فرار میکردن. سرم رو روی میز گذاشته بودم و چشمام رو بسته بودم و به فکر بدبختیهام بودم که چه جوری باید خلاص میشدم. ویرایش شده در ژانویه 26 توسط .NAFAS. 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 13 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 13 2024 (ویرایش شده) پارت دو: صدای آشنایی مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. - میتونم اینجا بشینم؟ وقتی چشمام رو باز کردم چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم، همون دو چشم سبز، همون نگاه، همونی بود که به گل فروشی اومده بود. - با شمام میتونم بشینم؟ با دست پاچکی زیاد کیفم رو از روی میز برداشتم و گفتم: - بله، بله بفرمائيد. نمیدونستم چی بگم، دستم رو سمتش دراز کردم و گفتم: - میتونیم آشنا بشیم؟ من امیرم! دستم رو به گرمی فشرد و گفت: - خوشبختم، منم نگارم! نگار! چه اسم زیبایی، اسمش هم مثل خودش زیبا بود و چقدر آدم حس خوبی رو تجربه میکرد. یکی واقعاً درکش میکرد و بدون دلسوزی باهاش دوست میشد. بعد از اومدن نگار به زندگیم همه چیز مثل برق و باد میگذشت؛ وقتی نگار با من بود ثانیهها، ساعتها، روزها، فصلها و حتی سالها خیلی زود میگذشت و فهمیده بودم اون عاشق گلهاست مخصوصاً گل داوودی، من اونقدر عاشق نگار شده بودم که حتی تصور اینکه روزی ازش جدا بشم دیوونهم میکرد. هر جوری که بود سال آخر دانشگاه به نگار پیشنهاد ازدواج دادم و اونم قبول کرد، دوسال از زندگی مشترک من و نگار میگذره و واقعاً خوشحالم با نگار زیر یک سقف زندگی میکنم، زندگیم توی این دو سال تغییر کرده بود و شب و روز کار میکردم هیچی جز پولدار شدن برام مهم نبود و به خواستهم رسیده بودم و همه چیز داشتم، پول، خونه، ویلا و هر چیزی که دلت میخواست داشتم، دوستای زیادی پیدا کرده بودم و شب و روز درگیر رفیق و رفیق بازی بودم، هرشب باهاشون بیرون میرفتم، یک روز پارک، یک روز رستوران، کافه و... . نزدیکی به دوستام باعث دوری من از نگار شده بود و به مرور زمان فکر میکردم عشقی که در مقابل نگار داشتم کمرنگ و کمرنگتر میشه و دیگه مثل قبل دوستش ندارم، یعنی میشد؟ ویرایش شده در ژانویه 26 توسط .NAFAS. 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 14 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 14 2024 (ویرایش شده) پارت سه: یک شب با دوستام توی ویلایی که جدید گرفته بودن قرار داشتم که بعد از حمام خوب به خودم رسیدم، عطری که خیلی حس خوب بهم میداد رو به لباسم زدم؛ ولی همین که میخواستم بیرون برم نگار جلوم رو گرفت. - کجا داری میری؟ - معلومه دیگه ویلای احمد! - ببین امیر، اینم شد زندگی؟ خیلی تغییر کردی هرشب یه جا و منم اینجام؟ این بود عشقی که بهم قول داده بودی؟ این بود خوشحالی و خوشبختی من؟ مگه من ازدواج کردم که صبح تا شب خونه تنها باشم و توهم بری به گشت و گذار یا دوستات برسی؟ - حرفات برام مهم نیست، من دیگه آدم بزرگیم همه جلوم سر خم میکنن. - اینو یادت باشه امیر، یه روز میفهمی این دوستی و این رفت و آمدها همه بخاطر پولته! چرا روزهایی که پول نداشتی کسی پیشت نبود و تنها بودی؟ چرا ساکتی بگو دیگه. - به تو مربوط نیست کی دوستم داره و کی نداره، اصلاً کی باشی که این حرفا رو بهم بزنی؟ از عصبانیت نمیدونستم چی دارم میگم، نگار رو که جلوم ایستاده بود کنار زدم و با عصبانیت از خونه بیرون رفتم. سوار ماشینم شده و به سمت ویلا حرکت کردم، از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشدم، مگه نگار کی بود که به من بگه چیکار کنم یا کجا برم؟ درسته دوستش داشتم ولی این باعث نمیشد اون بگه چجوری زندگی کنم، هرچی هم که بود هرچقدر هم دوستش داشتم اجازه نمیدادم یک زن در زندگیم مداخله کنه، زندگی شخصی خودم بود و هیچکس اجازه نداشت چیزی بگه؛ حتی نگار! جاده خالی بود و از فرصت استفاده کرده پام رو روی پدال گاز فشردم و سرعت ماشین رو به صد و هشتاد رسوندم، در افکارم غرق بودم که متوجه وانتی شدم که با سرعت به سمتم میاومد و برای اینکه به وانتی برخورد نکنم فرمون رو چرخوندم؛ چون سرعتم زیاد بود کنترل ماشین از دستم در رفت و... . ویرایش شده در ژانویه 26 توسط .NAFAS. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 14 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 14 2024 (ویرایش شده) پارت چهارم: *** چشمامو که باز کردم با تاریکی مطلق روبه رو شدم. بعد از چند لحظه اتفاقی که برام افتاده بود یادم اومد؛ فقط صداها رو میشنیدم، صدای آژیر آمبولانس، صدای جیغ و داد زنی بود، یعنی کی بود؟! آره، آره نگار بود! از لرز صداش معلوم بود خیلی ترسیده و داشت اسمم رو صدا میزد. - امیر ، امیر طاقت بیار داریم میبریمت بیمارستان! خیلی درد داشتم بعد از چند لحظه دوباره بیهوش شدم، سرم گیج میرفت و یکی دستمو گرفته بود که مطمئن بودم نگارِ، چشمام رو باز کردم هیچی نمیدیدم و به سختی لب زدم: - آب، آب میخوام! نگار بعد از چند لحظه لیوان آب رو نزدیک لبام کرد و کمکم کرد آب بخورم. - امیر صبر کن برم دکتر رو صدا بزنم. بعد گفتن حرفش از اتاق بیرون رفت، یعنی چی شده بود که چیزی نمیدیدم؟ من چند روزه اینجام؟ الآن شبه یا روز؟ اصلاً چی شد؟ چرا من تصادف کردم؟ اما هرچی به ذهنم فشار آوردم چیزی یادم نیومد، نگار با دکتری وارد اتاق شد که البته فقط صداشون رو میشنیدم و دکترم مردِ بود. - خوشحالم آقا امیر بههوش اومدید، امروز سه روزِ که بیهوشید و بالأخره چشماتون رو باز کردید. - ولی من چیزی نمیبینم لطفاً برام بگین چی شده. ولی دکتر چیزی نمیگفت و صدای نگار به گوشم میرسید که داشت با دکتر حرف میزد. - آقای دکتر چه اتفاقی برای امیر افتاده؟! - متأسفم نگار خانم شوهرتون بخاطر آسیبی که به سرشون خورده بیناییشون رو از دست دادن. - هیچ راهی برای خوب شدن امیر ندارین؟ - یک راه هست، ماهم تلاش میکنیم یه اهدا کننده چشم برای آقا امیر پیدا کنیم. امیدتون رو از دست ندید خدا بزرگه و انشاالله روزی دوباره بیناییشون رو به دست میارن. یعنی راست بود من چیزی نمیدیدم؟ خدایا حالا چیکار کنم؟ خدایا مگه چیکار کردم که این اتفاق برام افتاد؟ همه جا تاریک بود و جز جیغ کشیدن هیچ کاری از دستم بر نمیاومد و عین دیوونهها جیغ میزدم، چرا من؟ خدایا چرا؟ نگار دستم و گرفته بود و تلاش میکرد آرومم کنه؛ ولی هیچ فایدهای نداشت. با حس فرورفتن چیزی توی دستم و احساس سوزش فهمیدم که آرام بخش برام تزریق کردن و... . ویرایش شده در ژانویه 26 توسط .NAFAS. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 15 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 15 2024 (ویرایش شده) پارت پنجم: امروز از بیمارستان مرخص شدم، توی این یه هفته فقط نگار کنارم بود و از این ناراحت بودم که حتی یکی از دوستام به دیدنم نیومد؛ شاید نگار راست میگفت تا پول داشته باشی همه دوستت دارن در غیر این صورت هیچ ارزشی براشون نداری، اینا برام مهم نبود، مهم این بود که من دیگه نمیدیدم و چشمام برای همیشه بیناییشون رو از دست داده بودند و برای منی که از تاریکی به قدری میترسیدم که هنگام خواب لامپی باید روشن میبود تا خوابم ببره؛ ولی حالا تمام روزهای زندگیم سیاه و تاریک بود. برای من خیلی سخت بود که تشخیص شب و روز برام ناممکن شده بود، توی این روزها تلاش میکردم بیشتر از حس شنوایی استفاده کنم، حتی راه رفتن توی این تاریکی سخت و عذاب آور بود، دوستام ولم کرده بودن و زنی از من مراقبت میکرد که عشقی نسبت بهش داشتم برام روز به روز کمرنگ شده بود، هرچی هم بود ولی رفتن کنار دریا و تماشای امواجشون رو خیلی دوست داشتم؛ اما حالا نمیتونستم کنار دریا برم و به زیبایش خیره بشم، اما تلاش میکردم به همه چیز گوش بدم و گوشهام رو جایگزین چشمام کنم. شنیدن صدای موجها و مرغهای دریایی زیبا و آرام بخش بود؛ وقتی باد میوزید حس میکردم با مهربونی صورتم رو لمس میکنه و جالب بود که حتی دلتنگ پشت ترافیک موندن و تماشای آدمهای عصبانی شده بودم؛ وقتایی که از خیابون رد میشدم باید حواسم رو خیلی جمع و گوشهام رو تیز میکردم که اتفاقی برام نیوفته، دلم میخواست یه بار دیگه با شوق اون دو چشم سبز رو تماشا کنم ولی میدونستم این کار هیچوقت اتفاق نمیوفته. ویرایش شده در ژانویه 26 توسط .NAFAS. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 15 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 15 2024 (ویرایش شده) پارت ششم: افسوس به من که روزی هنوز میدیدم این زیباییها رو؛ ولی نمیدیدم و همه چیز برام پول شده بود، یه مرد حریص، یه نامردی که حتی عشقش رو داشت فراموش میکرد، اونهایی که نابینا به دنیا میان براشون کنار اومدن با این مشکل آسونتر بود ولی برای کسی که هر روز یک جای دنیا سفر میکرد و با هر آدمی نشست و برخواست داشت واقعاً سخت بود یا شایدم ناممکن، عصرها با گرفتن عصای دستم و زدن عینک دودی با نگار به پیاده روی می رفتم، چقدر مهربون بود این زن که حتی با اون همه بیتوجهی بازم کنارم بود. این روزها بهار رو از وزیدن بادها و باریدن باران میشناختم و با بوی خوش گلها و آواز پرندهها تابستان رو سپری میکردم؛ وقتی روی برگهایی که درختها رو رها کرده و در آغوش زمین میرفتند قدم میزدم و صدای خش خششون بهم میفهموند که پاییز با قلبی شکسته به مهمونی اومده و پدر آخر زمستان رو با سردی هوا و باریدن برف میشناختم. زندگی دیگه برام هیچ رنگی نداشت و این چند سال خیلی سخت گذشته بود اما از روزهای اول یکم بهتر شده بودم و به بعضی کارها عادت کرده بودم، با شنیدن و لمس کردن به اطرافم تمام کارهام رو انجام میدادم؛ البته در هر شرایطی نگار پیشم بود. یک روز کنار پنجره نشسته بودم و به صدای آواز پرندهها گوش میدادم که نگار با خوشحالی اسمم رو صدا میزد و به سمتم میومد، یعنی چی شده بود؟ ویرایش شده در ژانویه 23 توسط .NAFAS. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 17 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 17 2024 (ویرایش شده) پارت هفتم: - امیر، امیر! - من اینجام نگار چی شده؟ کشتی منو بگو دیگه. - امیر خیلی خوشحالم، یه اهدا کننده چشم پیدا شده. - نگار جدی هستی؟ شوخی که نمیکنی؟ - دیونه شدی؟ معلومه دارم جدی میگم. بعد از تموم شدن حرفش محکم منو در آغوش کشید، نمیدونم چرا ولی یه حس عجیبی نسبت به نگار پیدا کرده بودم؛ همون حس چند سال پیش که هونقدر عاشقانه و پاک بود. از خوشحالی کم مونده بود پرواز کنم، دلم میخواست جیغ بکشم بگم خدایا سپاس گذارم؛ ممنونم که هستی و بازم منو میبینی. نگار داشت گریه میکرد ولی چرا؟ چشمای خیسش رو لمس کردم و گفتم: - چی شده چرا داری گریه میکنی؟ - چیزی نیست عزیزم اینا اشک شوقه! نمیدونم چرا حس میکردم خوشحالی نگار همش الکیه ولی چیزی بهش نگفتم که ناراحت نشه. *** بالأخره امروز میخوام برای عمل برم، تو این دو روزی که بیمارستان بستری شدم یه حس عجیبی دارم، فکر میکنم نگار عوض شده، بهم خیلی توجه میکنه و همهی حواسش به منه و حتی دیشب که فکر کرده بود من خوابم دستم رو گرفته بود و داشت گریه میکرد، آخر دلم طاقت نیاورد و گفتم: - نگار این چند روز چه اتفاقی افتاده؟ خیلی بهم میرسی، همش نگام میکنی و... .؟ از حرفی که زدم شوکه شد و گفت: - دارم نگات میکنم تا روزی که نتونم ببینمت چشمام رو ببندم و از اعماق وجودم تو رو حس کنم. حرفش برام خیلی عجیب بود و همش برام سؤال بود که چرا اینجوری شده بود؛ ولی هیچی بهش نمیگفتم. شاید ناراحت بود داشتم عمل میشدم یا میترسید؟! دلشوره عجیبی داشتم دکتر گفته بود عملی که انجام میدیم شصت درصد احتمال خوب شدنم هست، یا خوب میشدم یا برای همیشه کور میموندم. اینا همه دست خدا بود، کاش خدا بدیهایی که در حق همه کردم رو نادیده بگیره و کمکم کنه خوب بشم، خسته شده بودم از این زندگی که همش تاریک بود. از اتاق عمل که بیرون اومدم نگار پیشم نبود، دل تو دلم نبود که چشمامو که باز میکنن اولین نفر نگارم رو ببینم، یکم عجیب بود اهدا کننده چشم نخواسته بود که از هویتش با خبر بشم. تا فردا قرار شد چشمام رو باز نکنند ولی دلم شور میزد، نگار کجا بود؟ چرا تو این شرایط پیشم نبود؟ نکنه از اینکه من خوب بشم خوشحال نبود، یعنی بهم خیانت کرده بود؟ یا شاید دوستم نداشت. یعنی عاشق یکی دیگه شده بود؟ یکی که مجبور نبود مثل بچه ازش نگهداری کنه، عاشق کسی که نابینا نبود، نه نه نه نباید اینجوری میشد، با این سؤالها تو ذهنم داشتم دیوانه میشدم. خدایا کمکم کن! *** صبح بعد از خوردن صبحانه دکتر وارد اتاقم شد و گفت: - آقا امیر آماده هستید چشماتون رو باز کنم؟ - بله ولی یکم استرس دارم. - این چه حرفیه، استرس نداشته باشید! منم یکم دیگه کارمو شروع میکنم. و بعد مشغول باز کردن چشمام شد. - خب آقا امیر به این نور که طرف چشماتون گرفتم نگاه کنید! - باشه ولی من چیزی نمیبینم. داشتم سکته میکردم، من خوب نشده بودم، چیزی نمیدیدم. - نترسید تلاش خودتون رو بکنید. ولی من نمیدیدم، من برای همیشه نابینا بودم، کور بودم کور، دیگه نمیتونستم نگارم رو ببینم. ویرایش شده در ژانویه 27 توسط .NAFAS. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 18 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 18 2024 (ویرایش شده) پارت هشتم: - آقا امیر! همش صدام میزد که بعد از چند لحظه احساس کردم دارم میبینم، یعنی میشد؟! وبعد کم کم تونستم نور چراغی که دست دکتر بود رو ببینم. - آقای دکتر من میبینم، خدایا شکرت. به دستام نگاه کردم و دکتر با خوشحالی گفت: - آقا امیر خوشحال شدم! و بعد از ریختن قطره داخل چشمام از اتاق بیرون رفت و گفت باید استراحت کنم؛ خوشحالیم خیلی طول نکشید چون وقتی به اطرافم نگاه کردم نگار پیشم نبود. به خودم دلداری میدادم و زیر لب میگفتم: «نگران نباش امیر اون حتماً رفته خونه و منتظر تو هست.» حالا مگه میشد آروم بشم؟ یه حسی بهم میگفت نگار بهم خیانت کرده؛ ولی مگه این حرف حقیقت داشت؟! این دو روز که بستری بودم سختترین روزهای عمرم بود و نگار نبود و من تنهای تنها شده بودم، کارهای مرخصیم رو انجام دادم و تاکسی گرفتم وپیش به سوی خونه. - نگار، نگار! من اومدم تو کجایی؟ نمیگی من این چند روز تو بیمارستان چی کشیدم؟ نگفتی تنها اونجا چیکار میکردم؟ همونجور که حرف میزدم خونه رو میگشتم ولی نبود که نبود، وارد اتاق شدم؛ اما نبود انگار آب شده بود و رفته بود زیر زمین، یعنی حسی که داشتم راست بود؟ اون خیانت کار بود؟ هوای پائیزی دلچسبی بود و احساس خاصی به آدم میداد، واقعاً چطور از این زیباییها چشم پوشی کرده بودم؟! بعد از به دست آوردن بیناییم این زیباییهای خیره کننده رو درک میکنم، روی برگهای پائیزی همراه با حس تنهایی و دلتنگی برای نگار قدم میزدم، نگار نبود، نبود تا وقتی باهم بیرون میرفتیم دستم رو بگیره و باهام حرف بزنه؛ اما من قدرشو نفهمیده بودم ، قدر بودنش رو، وقتی باهم بودیم دستمو میگرفت و با من حرف میزد. هرکاری میکرد تا خنده روی لبام بشینه؛ ولی حالا که به ذره ذره وجودش محتاج بودم نبود، اون رفته بود و من رو با این دلتنگی واین همه پشیمونی تنها گذاشته بود؛ خیلی پشیمون بودم و حالا که به خودم نگاه میکنم همه چیز دارم ولی خوشحال نیستم، مگه نمیگفتن پول خوشی میاره؟ خب من الان پولدار بودم همه چیز داشتم ولی خوشحال نبودم، چرا؟ چون زندگیم بدون عشق سیاه شده بود. اشک چشمامو پاک کردم، کاش یه بار بتونم ببینمت! این سه ماه خیلی سخت بود به قدری که کمرم از این همه نبودنها خم شده و هیچ میلی به ادامه زندگی نداشتم؛ از بس راه رفته بودم خسته شدم معلوم نبود چند ساعت فقط درحال پیاده رودی بودم، وارد پارک شدم که استراحت کنم و چشمم به زنی افتاد که خیلی برام آشنا بود، نزدیکش شدم؛ ولی از چیزی که میدیدم شوکه شده بودم. ویرایش شده در ژانویه 26 توسط .NAFAS. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 19 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 19 2024 (ویرایش شده) پارت نهم: نمیدونستم چی بگم زبونم بند اومده بود، چقدر این دختر پیر شده بود، چند خط روی پیشونیش افتاده و لاغر شده بود. روی صندلی نشسته بود و اعصایی تو دستش بود، این همونی بود که به من خیانت کرده بود. هیچی نمیگفتم که یهو گفت: - امیر تویی؟! - از کجا فهمیدی منم؟ - شاید بیناییم رو از دست داده باشم؛ ولی تو هیچ وقت فراموش نمیشدی، تو فراموشم کرده بودی حتی وقتی جلوی چشمات بودم ولی من هیچ وقت بوی عطر تلخت رو فراموش نمیکنم. - تو که اینقدر دوستم داشتی چرا رفتی؟ - من مجبور به رفتن شدم. - چرا مگه کی مجبورت کرده بود؟ - روزی که من باهات آشنا شدم زندگیم تغییر کرد، بهقدری عاشقت شده بودم که زندگی برام معنی جدیدی پیدا کرده بود، پر از شادی و پر از عشق؛ اما تو در حقم نامردی کردی و دوستاتو انتخاب کردی و منو تنها گذاشتی، من دوستت داشتم با هم شاد زندگی کنیم ولی تو نخواستی و مجبورم کردی شبا با گریه بخوام. مگه نگفته بودی عاشقمی؟ قول نداده بودی همیشه لبخند رو لبام بیاری؟ پس چی شد؟ چرا ساکتی بگو! نمیدونستم چی بگم این دختر واقعاً دوستم داشته و من بودم در حقش خیانت کرده بودم. بعد از چند ثانیه مکث گفتم: - اون اهدا کننده تو بودی مگه نه؟! - آره من بودم! من اونقدری عاشق بودم که بتونم چشمامو بهت بدم، من نمیتونستم ببینم ذره ذره جلو چشمام آب میشی و وقتی میدیدم شبا ناراحتی و حتی نمیخندی قلبم به درد میاومد، دیگه نمیتونستی چشمای سبزم رو ببینی و منم یه شب تصمیم گرفتم این چشمایی که تو عاشقشون هستی رو بهت بدم و برای اینکه عذاب وجدان نداشته باشی از پیشت رفتم؛ ولی هیچ وقت در حقت خیانت نکردم و همیشه دوستت داشتم. فقط با چشمای اشکی بهش نگاه میکردم، به سمتش رفتم و بغلش کردم و چیزی که چند سال بود فراموشش کرده بودم رو بهش گفتم: - دوست دارم نگارم! *** ♡پایان♡ ویرایش شده در ژانویه 26 توسط .NAFAS. 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده