roya ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ محبوب من! من خویش را در مبحس نهادم . درکنجی خلوت. همراه با آوایی دل انگیز از نوایی جانسوز. ظلمت این اتاق شاید، تاریک تر از آنچه تو با من کردی نباشد ! سکوتی که مرا بخاطر توبیخ میکنند. جان من! آنقدر در خیالم تو را پرورده ام که هم اکنون هنگامی که دست به زیر چانه مینهم و به نقطه ای کور خیره میشوم و به تامل می نشینم که عراق فراق تو هرگز قرار نیست که به وصال سر انجام شود، انگار کسی نیت مچاله کردن قلبم را در مشت خویش دارد. چه غمی عظیم تر از اینکه تو حتی مرا به یاد نمی آوری؟ انگار که پس از سالها، مرا از کنم کنج خلوت تاریکی ام، به بهانه ی پایان یافتن این هجران، بیرون کشیده اند. اما این تنها بهانه است! مگر نمی دانید که چشم من به آن تاریکی خفقان آور، عادت کرده بود؟شاید هم اکنون پس از سالها که همه ی درب ها به روی قلب خویش بسته بودم و حال پای بر زمین نهادم، آسمان، با همان نور خورشید زننده اش به سایه بانی اینم تبدیل شود و مردم همه غریب. و غربت این مردم چه زمانی به پایان خواهد رسید؟ هنگامی که بازهم، کسی مثل تورا بیاین! و آیا کسی هست که جای تورا در قلب ویران من بگیرد؟... 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .