Ara.wr.o.O ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام مجموعـه داستـان: اسـرار واژگون جلد یک: دنـدهی شکسته نویسنده: آرا (هستی همتی) ژانر: معمایی، جنایی *هدف: نوشتن یه داستان متفاوت گیج کننده! *خلاصه: ظاهر و باطن، دو چیز مجزا و در آن واحد، وابسته به یکدیگرند. باطن، نهانِ آن چیزی ست که در ظاهر میبینیم و گاه نگاهی عمیق به ظاهر، آدمی را به عمق باطن ماجرا میکشاند. اما، جایی خواهد بود که ظاهر، باطن حقیقت را نقض کند و تکه پازلهای معما، با حقیقتی که دیده میشود جور در نیایند. آن گاه گیجی و سردرگمی اوج میگیرند و تمام معما، خودش زادهی معمای دیگری میشود. ۲۸ خرداد ۱۴۰۰ ساعت هشت صبح ویرایش شده 9 آبان، ۱۴۰۰ توسط Ara.wr.o.O 5 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ *_مقدمه_* یک نگاه موشکافانه، اسراری را مییابد که برایشان راه حلی نیست و گیر میکند آدمی! میان انبوه تکههایی که نقض میکنند حقیقت را و سرنخهایی که به تاریکی منتهی میشوند. شاید، در بین نگاهش چیزی جا افتاده باشد... . 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *_پارت یک_* بیحوصله برگههای کذایی را روی میز کوبیدم و چینش اجسام را برهم ریختم. به دنبال خشونتم، صدای حرص آلود مری برخاست، درحالی که مرا سرزنش میکرد. - هارپر! چه خبرته؟ کولهام را روی زمین رها کردم و کنارش، روی صندلی واقع پشت میز جای گرفتم. تایم بدی را در کلاس گذرانده بودم و بدتر از آن، درسهای عقب ماندهام بودند، حینی که تنها چند روز به امتحانات نهایی مانده بود! عصبی، اخمی کردم و لب زدم. - مستر جونز از کلاسش اخراجم کرد و گفت این ترم نمیذاره پاس بشم، فقط چون سرکلاسش چرتم گرفت! مری ابرویی بالا انداخت و عینک شیشه گردش را از چشم برداشت. میان صفحات جزوهاش یک نشانهگذار قرار داد که صفحه را گم نکند. - لابد چُرتت گرفت، باز برای اینکه تمام دیشب، خودت رو درگیر اون فیلمهای مسخره کردی! معترضانه دستم را جلو آوردم و بر پیشانیاش، ضربهی آرامی کوفتم. - مسخره نه مری، واقعاً چیزی توی اون فیلمها هست که با عقل جور در نمیاد! فقط نمیدونم چی... . - دقیقاً چی با عقل جور در نمیاد؟ حق به جانب اخمی کردم و به تکیهگاه صندلی، تکیه سپردم. کتابخانه در سکوت مرگباری فرو رفته بود و اکثر میزهای آن سالن، خالی رها شده بودند. جز تعدادی نوجوان دبیرستانی، شخص خاصی رویت نمیشد. به عمق چشمان میشی مری چشم دوختم و با جدیت، جوابش را دادم. از حالت بیتفاوت چهرهی خنثیاش خوشم نمیآمد و بیروحی کشیدگی چشمان ریزش، برایم به منزلهی توهین بودند. - به نظر تو باعقل جور در میاد؟ درست دو هفته بعد از ایجاد یک اکانت یوتیوب و انتشار تعدادی فیلم چندش، پسره معروف شده! پا برهنه میان حرفم دوید. - الان این چه چیزش منطقی نیست؟ توانست با اثرگذاری فیلمهاش خیلی زود جای بالایی برای خودش بین یوتیوبرهای معروف دست و پا کنه! این سبک فیلمها هم که این روزها پرطرفدار شدن... . ویرایش شده 19 بهمن، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ☆ویراستاری♪dorsa_a☆ 7 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *_پارت دو_* عصبی، پلک روی هم گذاشتم. بیخوابی، احوال آشوبم را تشدید میکرد. - مری؟ پسره شانزده، هفده سالشه و حتی به ظاهرش نمیخوره اهل ضبط فیلم باشه. با اون ظاهر عجق وجقش، اصلاً قابل قبول به نظر نمیرسه! - خوب اصلاً به تو چه ربطی داره؟ طبیعی هست یا نه، اون الان با چندتا فیلم بعد از یک ماه، داره پول پارو میکنه و تو سنگ طبیعی بودن یا نبودنش رو به سینه میزنی؟! دیگر حس و حال کش دادن بحث با مری را نداشتم که متوجه منظور حرفهایم نمیشد. خسته، سری تکان دادم و کتاب دویست و سه صفحهای امتحان دو روز بعد را از کولهام بیرون آوردم که حتی یک خطش را هم نخوانده بودم! *** *چند روز قبل: ظرف چیپس را به روی ران پاهایم گذاشته بودم و درحالی که با بیخیالی روی کاناپه رها شده بودم، حین خوردن چیپس انتظار پایان یافتن اخبار را میکشیدم که سریال محبوبم شروع شود. لوسترها را خاموش و شب خوابها را روشن کرده بودم که با انعکاسشان روی پارکت، منظرهی دلانگیزی پدید میآمد. مشتی چیپس درون دهانم فرو بردم و درحالی که به سختی میجویدمشان، نگاهم به طور ناگهانی معطوف خبری شد که گزارشکر، درحال شرحش بود. اغلب، اخبار اهمیتی برایم نداشتند، برایم مهم نبود آن سر و این سر دنیا چه میگذرد؟! همانقدر که سطحی بدانم اوضاع کشورم، انگلستان، چطور است، کافی بود دیگر! اما اینبار، خبر جنجالی به شدت فرق میکرد! صدای گزارشکر، به طرز آزار دهندهای در سرم اکو شد. - تعجب برانگیزترین خبر این هفته از فضای مجازی، راجعبه پسری حدوداً شانزده یا هفده ساله ست که نام خودش رو ناشناس "unknown" گذاشته و تونسته رکورد عجیبی در یوتیوب بزنه! این پسر که از خوردن غذاهای دریایی چندش آور و اسمر فودها در کانال یوتیوبش فیلم منتشر میکرده، موفق شد پس از تنها دو هفته، به تعداد بیش از یک میلیون مشترک در کانالش دست پیدا کنه! به این معنی که این پسر طی تنها دو هفته، به یک میلیونر تبدیل شده! مبهوت به نمایشگر تلویزیون خیره ماندم. پسر نوجوانی که توانسته بود تنها پس از دو هفته، با خوردن غذاهای چندش آور و اسمر فودها میلیونر شود؟ بلافاصله با قطع صدای گزارشکر، قسمتی از یکی از فیلمهای منتشر شدهی این پسر ناشناس، پلی شد. ویرایش شده 19 بهمن، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ☆ویراستاری♪dorsa_a☆ 6 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *_پارت سه_* فضای نیمه تاریکی بود، اتاقی که با ریسههای آبی و سفید روشن مانده بود و مقابل دوربین، پسری ریز قامت به روی صندلی چرخدار بزرگی نشسته بود که با دیدن ظاهرش، آدم حتی نمیتوانست فکرش را هم بکند که او یک یوتیوبر ثروتمند، یا یک ضبط کنندهی فیلمهای چالش اسمر فودها باشد. ریز جسهتر از سنش نشان میداد و صورتش چنان استخوانی بود که به اسکلت شبیه میشد. فک افتادهای داشت و چانهای که بر اثر تیک عصبی، به شدت میلرزید. زیر چشمانش گود شدگی مشخصی دیده میشد که ناشیانه با گریم، سعی در محو کردنش داشت. لبانش به کبودی میزدند و به طور کل، شخص مفلوک درماندهای را میمانست که نمیتوانست یک یوتیوبر باشد! مقابلش روی میز چوبیای که به شکل ظریف شکل دهی شده بود، سینی بزرگی از انواع غذاهای چندش آور قرار داشت که من، حتی از دیدنشان دچار حالت تهوع شدم و ظرف چیپسم را کناری انداختم. درک نمیکردم این لعنتیها چطور لب به چنین غذاهای حالت تهوع آوری میزدند؟! پسر، لبخند لرزانی به لب داشت و با توضیح تعدادی از اسمر فودهای مقابلش، ویدیو را آغاز کرد. لیست طویل خوراکها شامل چیزهایی قبیل پاهای سرخ شدهی هشت پا، ماهی مرکب تنوری، اسکمول (غذایی حاوی لارو مورچههایی به خصوص)، میگوی زنده نگهداری شده در الکل خوراکی، کرم پیله ساز خشک شدهی آفریقایی و... بود. حتی تصورش هم باعث افت فشارم میشد! یک پسر با ظاهر اروپایی، زبان بریتانیایی چطور میتوانست تمایل به خوردن چنین خوراکهایی داشته باشد؟ به سختی جلوی عوق زدنم را گرفتم و دست سوی کنترل بردم که حتی به قیمت گذشتن از سریال مورد علاقهام، آن صحنهی کذایی را از جلوی چشمانم دور کنم که پسر یا به قول خودش، ناشناس، خم شد و حولهی پارچهای آبی رنگی را به دست گرفت. در حالی که تن صدایش کمی آرام و لرزان میشد، حوله را دور سرش، دقیقاً روی چشمانش بست و زمزمه کرد. - خوب، من چشمم رو میبندم تا حتی نبینم دقیقاً دارم از کدوم غذا میخورم... . صورتم بیحالت ماند؛ چرا نمیخواست بداند از کدام غذا میخورد؟ حس کنجکاوی درونیام نسبت به عمل بعدیاش، مانع فشرده شدن دکمهی آف کنترل شد و خیره بر ال سی دی ماندم. ناشناس، با مکث کوتاهی که بویی از تردید داشت، دست لرزانش را جلو آورد. معنای این تردیدها و این بیحالیها چه بود؟ اولین چیزی که لمس کرد، بازوی سوخاری خرچنگ بود! از این بدتر هم میشد؟ درحالی که با دستان سردم جلوی دهانم را گرفته بودم بلکه مانع از بالا آوردن شوم، با چشمان نیمه باز حرکاتش را نگاه کردم. ابلهانه بود، اما تصور میکردم اگر چشمانم تا نیمه باز باشند، اثر حال بهم زن آن خوراکیها کمتر خواهد شد. ویرایش شده 19 بهمن، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ☆ویراستاری♪dorsa_a☆ 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *_پارت چهار_* ناشناس، آرام و بدون هیچ اشتیاقی، بازوی سوخاری شده را به دست گرفت. به کندی، غذا را به دهانش نزدیک کرد و پس از مکثی کوتاه از غذا مقابل دهانش، لبخند ضعیفی به لب آورد و با صاف کردن صدای دورگهاش، خفه لب گشود. - یک چیز سخت و سوخاری شدهاست... ایدهای ندارم که چیه! لحن حرف زدنش به گونهای بود که رغبتی نداشت. اما هرطور بود، قسمت کوچکی از بازوی سوخاری را درون دهانش فرو برد و گاز محکمی زد. صدای «خرچ» خُرد شدن آن بازو، در گوشهایم طنین انداخت و احساس کردم معدهام به هم میخورد. اما آنقدر کنجکاو بودم که از حالات افتضاحم چشم پوشی کردم و به ال سی دی خیره ماندم. دلیل جذب شدگی شدیدم را به دیدن ادامهی ماجرا، حقیقتاً درک نمیکردم! آن هم منی که اهل چنین ویدئوهایی نبودم، ولی اینطور استدلال میکردم شاید همان جذابیتی که بانی محبوب شدن این نوع چالشهای حال بهم زدن در دنیا شده بود، نهان مرا تحریک کرده بود. ناشناس، با کندن تکهای از بازو و فرو بردنش درهان، ناگاه به خود لرزید و صورتش به کبودی زد. به نظر میآمد حلقش غذا را پس میزند، اما او اصرار به ادامهی خوردنش دارد! فکش لرزید و چندباری گلویش بالا آمد، به انگار که دچار حالت تهوع شده بود، ولی توجهی نشان حالات منزجر کنندهاش نمیداد. درحالی که مشخص بود چه عذابی میکشد، اندکی دهانش را باز کرد و خندهی آرامی کرد. - خو... ب... غذاهای سوخاری شده اغلب مورد علاقهی من بودن! بیحس به مقابلم خیره شدم. به ظاهر درهمش نمیآمد علاقهای به بلعیدن آن غذا داشته باشد و مشخصاً دچار به حالت تهوع مشخصی شده بود، اما بروز نمیداد. باور نمیکردم تنها پول و میلیونر بودن آنقدر اهمیت داشت که آن پسر حاضر شده بود به خاطرش، زجر بدی را تحمل کند؟ اما ثروتمند شود! برای من، ارزشی نداشت قرار است میلیونر شوم یا مولتی میلیارد! حاضر به صدمه زدن به حالات فیزیکی بدنم نمیشدم. نسبت به رفتار آزاردهندهای که تنها برای پول با خودش داشت، متنفر شدم و صورتم مچاله شد. چنین اشخاصی که حتی برای سلامت جسم خود در ازای مقداری پول ارزش قائل نمیشدند، ارزش کشیده شدن به جایگاههای والا را نداشتند! پس بیتردید، اخمی کردم و دکمهی آف کنترل را فشردم. فقط میخواستم از شر آن صدای روی اعصاب خُرد شدن بازوی خرچنگ، دور شوم! گویی آرامشم را به طرز آزار دهندهی از دست داده بودم. عصبی، کنترل را روی میز پرت کردم و حتی بیخیال سریال مورد علاقهام شدم. آن لحظه، به سکوت و کاری احتیاج داشتم که حواسم را از آن پسر معطوف چیزی دیگر کند. ویرایش شده 19 بهمن، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ☆ویراستاری♪dorsa_a☆ 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *_پارت پنج_* *** در کافهی هوم سوئیت هوم، از معروفترین کافههای شهر منچستر نشسته بودم و زیر باد خنکی که از کولر بیرون میآمد، احساس خوشایندی داشتم. تقریباً سه شب از رو به رو شدن اتفاقی من با خبر معروفیت آن پسر ناشناس در یوتیوب میگذشت و تقریباً، همه چیزش را به دست فراموشی سپرده بودم. عصر آن روز کلاس سختی را با استاد پیر و خرفت آناتومی بدن داشتم و میدانستم اگر اینبار به سوالاتش پاسخهای بیسر و ته بدهم، به علت کم کاری در مطالعهی کتاب درسی از کلاسش به بیرون پرتم خواهد کرد! صفحات ابتدایی جزوه را روزنامهوار ورق میزدم و سرسری میخواندم که با آمدن نوتیفیکیشن، موبایلم در کنارم روی میز چوبی گرد لرزید. مردد اطرافم را کاویدم و کافهی خلوت را که در سکوت آرامش بخشی فرو رفته بود؛ جز من و یک زوج عاشق پیشه که آن سوتر پشت میزی جای گرفته بودند، مشتری دیگری دیده نمیشد و فضای روشن کافه با تم کرم رنگش سازگاری داشت. موبایلم را بین انگشتانم چرخاندم و صفحهاش را روشن کردم. مرورگر اعصاب خرد کنم، باز هم آخرین و پر بازدیدترین خبرهای روز را برایم فرستاده بود. خواستم بیتفاوت موبایل را سر جایش برگردانم که متوجه حضور آخرین فیلم ضبط شدهی ناشناس، در میان اعلانها شدم. جزو محبوبترینهای هفته شده بود! اینبار چه خورده و چه کرده؟ که گویا مشترکهای کانالش به مرز دو میلیون رسیدهاند، خدا میداند! کنجکاو، اعلان را لمس کردم که صفحهی فیلم باز شد. با وجود آنکه میدانستم قرار است باز هم حالت تهوع سراغم بیاید و تا چند ساعت بیحال باشم، از خیر آخرین فیلمش نگذشتم که دیروز منتشر شده بود و با هشتگِ جنجالیترین، علامت خورده بود. فیلم را پلی کردم و هندزفری را محکم در گوشهایم فشردم. به محض باز شدن فیلم، همان ظاهر رنگ پریده نمودار شد، با چشمانی که به سرخی خون شده بودند و بینیای که شکسته بود! موهایش درهم لولیده بودند و فکش به شدت به شکلی عصبی میلرزید. هودی قرمز رنگ گشادی به تن داشت و به شکل بدی، بدنش را به سمت چپ متمایل کرده بود. گویا مانعی نمیگذاشت صاف بنشیند. عرق سرد مشخصی روی پیشانیاش نشسته بود و گویا هر لحظه درد میکشد، لبانش میلرزیدند. مشخصاً حالت جسمی خوبی نداشت! لبخند سختی زد و صدای آرامش حتی با وجود دو میکروفون روی یقهی لباسش، سخت شنیده شد. - های گایز، خوبید؟ امروز با یک چالش خیلی خیلی... متفاوت اینجا هستم! میخوام بترکونم. لحن بیانش باوجود شوخ طبعیای که سعی داشت در لغاتش بگنجاند، عاری از احساس وابستگی و لذت بود. برای چه خودش را مجبور میکرد برای خوردن چیزهایی که آزارش میدادند، عذاب بکشد؟! برای پول؟ خندهی لرزانش در گوشهایم پیچید. - دماغم چطور شده؟ دیروز توی اسکیت بازی اینطور افتضاح شد! میتوانستم قسم بخورم حتی نمیداند چطور باید کفش اسکیت به پا کند! رفتارش عجیب بود و این مرا، کنجکاوتر میکرد؛ برای آنکه بدانم چرا با عذاب خودش دنبال پول است؟ او که در عرض این سه هفته به یک میلیونر تبدیل شده بود، چرا ظاهری آشوب داشت؟! ویرایش شده 19 بهمن، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ☆ویراستاری♪dorsa_a☆ 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *_پارت شش_* خندهی نامتعادلش را که فرو خورد، به وضوح دیدم آب دهانش را به سختی هر چه تمامتر فرو خورد و درحالی که گویا نفس کشیدن برایش دشوار بود، بیش از قبل به سمت چپ متمایل شد و چشمانش را وادار به گرم به نظر آمدن کرد. - انتظار دارم با لایک و کامنتهاتون و ارسال این ویدیو به دوستانتون، چنین چالش خفنی رو بترکونید! چالش امروز، غذای جدید دریایی هست. خیلیهاتون خوب... از غذاهای دریایی چون خرچنگ، میگو و هشت پا استقبال کردید و به همین منظور، من امروز.. به شدت به سرفه افتاد. گویا خس خس بدی درونش رخنه کرد و با هر سرفه، میدیدم قطرات اشک در نگاهش جمع میشود، گویی هر سرفه، باعث جمع شدن اندام درونیاش میشد. به سختی دست پیش برد و با خوردن جرعهای از آب بطری جلویش، حالش کمی جا آمد. درحالی که چانهاش به تیک بدی افتاده بود و مشخصاً میخواست به گریه بیفتد، خودش را نگه داشت و با تن صدایی که از قبل هم پایینتر آمده بود، ادامه داد. - امروز، غذایی که قرار هست سرو بشه، بازوی خام هشت پاست! من این دفعه، تصمیم جدید گرفتم غذاهای خام رو امتحان کنم. بشقابی را که حاوی تکههای ریز بنفش روشن بود که تکان میخوردند و با انواع سبزیهای معطر تزئین شده بود، جلوی دوربین آورد. حتی با دیدنش هم دچار حالت تهوع شدم، اما جلوی دهانم را گرفتم و خودم را نگه داشتم. - یک بازوی هشت پای غول پیکر، شسته و به قطعات ریز، تیکه شده. همونطور که میبینید، هنوز قسمتهای بازو، به شکلی ضعیف تکون میخورن! باور نمیکردم حاضر شده چنین غذای چندش آوری را بخورد! آخر چرا؟ در چشمانش التماس را میدیدم، اما ذهن گیجم هیچ چیزی را نمیفهمید. برای پول تن به چنین چیزی داده بود آخر؟ چنگالش را جلوی ظرف برد و ضعیف خندید. - آمادهاید برای این تجربهی جدید؟ من که قطعاً تا ابد هم نمیتوانستم آمادگیاش را داشته باشم! آن دو میلیون نفری که فیلمهایش را دنبال میکردند، علاقه مند به بالا آوردن مداوم محتویات معدهشان بودند؟ چنگالش را با حالتی از نفرت یا غیض، درون ظرف و میان محتویات فشرد. تکههای کوچک بازویی که تکان میخوردند، به چنگال آویخته شدند. ناشناس، درحالی که گویی تردید مشخصی داشت، کاملاً آهسته چنگال را به لبش نزدیک کرد. وقتی دهانش را باز کرد و غذا را با ارتعاش دستش از زور حال بد جسمی و روحیاش، درون دهانش روی زبانش گذاشت، بلافاصله قفسهی سینهاش بالا آمد. چنین عکس العملی قطعاً، فقط میتوانست به علت حالت تهوع ناشی از تکان تکههای غذای زنده روی زبانش باشد! ویرایش شده 19 بهمن، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ☆ویراستاری♪dorsa_a☆ 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *_پارت هفت_* ابروهایش درهم رفتند و با حالت بدی صورتش مچاله شد. سیب گلویش از زور بغض بالا و پایین جهید و بدتر از قبل به سمت چپ متمایل شد که چیزی توجهم را جلب کرد، آنقدر خودش را کج کرده بود که دندههای سمت راست بدنش، حتی از زیر هودی با آن گشادی، مشخص شده بودند. درست میان شش دنده، یک قسمت بر آمدهی ناسازگار میدیدم. میان پنج دنده، جسمی شکسته و بالا آمده بود. مطلقاً فقط میشد گفت دندهاش شکسته است! منطقی بود، کج نشستنش، سخت نفس کشیدنش، سخت حرف زدنش! هودی گشاد پوشیدنش... . به نظرم آمد گویا در ذهنم پازلی پدید آمده که تکهای ندارد و آن لحظه، یک تکهاش از جایی پیدا شده بود. او دندهاش شکسته بود و به راحتی میتوانستم دلیلش را حدس بزنم. جهت اطمینان، کتاب آناتومی را زیر و رو کردم بلکه بخش دندهها را بیابم؛ حالت تهوع شدید و مداوم میتوانست یکی از دلایل وارد شدن فشار به دندهها و شکستگیشان باشد! پس برایم، یک خط مشخص نموداری تشکیل شده بود. ناشناس، علاقهای به غذاهای اسمر فود و دریایی نداشت، که حتی نسبت به آنها حساسیت نشان میداد. بنا به اجباری که مشخص نبود چیست، آنها میخورد و آنقدر بالا آورده بود که دندهاش شکسته بود. این حقیقت تلخ چون وزنهای بر گلویم آویخته شد و قلبم را فشرد. آخر چرا؟ باوجود درد شدیدی که با هر نفس کشیدن و حرف زدن در جانش میپیچید، باز آمده بود فیلم ضبط کند و به سختی سعی در پنهان کردن احوال بد جسمیش داشت. هیچ چیز در این اتفاقات، منطقی به نظر نمیآمدند! آن لحظه و کشف حقیقت دندهی شکسته، نقطهی عطفی برای ورود من به اوضاع پیچیدهی معمایی بود که میپرسید، چرا او خودش را وادار به چنین ظلمی میکند؟ دیگر به تماشای ویدیو ادامه ندادم، کتابهایم را جمع کردم و درحالی که میدانستم ریسک است کلاسم را بپیچانم، عجولانه کولهام را برداشتم که به خانهام بروم تا تمام ویدیوهای این ناشناس را بجویم، به امید پیدا کردن سرنخهای منطقی و بیشتر. ویرایش شده 19 بهمن، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ☆ویراستاری♪dorsa_a☆ 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *_پارت هشت_* *** کنار دومین فیلمش نیز ضربدر قرمز رنگی گذاشتم و خسته، نفسی کشیدم. تمام فیلمهایش را دانلود کرده بودم و در تاریکی اتاقم که سکوت محض اسیرش کرده بود، روی تخت زیر پتو خزیده بودم و لپ تاپ روی پاهایم قرار داشت. تصمیم داشتم یکایک فیلمهایش را زیر نورِ کم آباژور بررسی کنم که شاید به نتیجهای در مورد این معمای پیچیده برسم، احمقانه بود، اما تنها چیزی که در آن لحظه در چنته داشتم، همان ویدیوهای ضبط و ادیت شده بودند. سومین ویدیو را باز کردم و خمیازهی بدی کشیدم که فکم درد گرفت. شب از نیمه گذشته بود و من همچنان بیدار بودم! درحالی که دهانم را میگرفتم که دچار حالت تهوع نشوم، با صورت مچاله شده غذاهای مقابلش را از نظر گذراندم که چندش مینمودند. باز هم مثل دو ویدیوی پیشین، با معرفی خودش شروع کرد و حرکات تکراری... حرکات تکراری؟! روی فیلم دقیق شدم، انگشتهای باریک و کشیدهاش را با حالت تکراری همیشگی تکان داد. انگشتهایش را میبست و باز میکرد. به نظرم میآمد اعدادی را نشان میدهد، فیلم را عقب زدم و مجدد نگاه کردم. نامحسوس این کار را میکرد گویی نمیخواست شخصی متوجه شود. مطلقاً این معنی را میداد که یا شخصی در آن اتاق او را زیر نظر داشت، یا شخص به خصوصی وجود داشت که او نمیخواست در صورت مشاهدهی فیلم، چنین چیزی را بفهمد. کاغذی از روی میز کنار تختم قاپیدم و درب خودکار را با دندانهایم جدا کردم. اعداد را به ترتیب نوشتم، یک، یک، پنج، دو، دو، نه، یک، چهار، یک، یک، نه، یک، چهار، هفت. اما این اعداد چه معنایی میدادند؟ بیمنظور دستش را تکان داده بود، یا به جد میخواست چیزی را بگوید؟ درمانده، مجدد صحنهی تکرار شدن اعداد را دیدم، اما به نتیجهای نمیرسیدم. چندبار دیگر دیدم و باز برایم گیجی بیشتر ماند! عصبی، پوست لبم را به سیخ دندانهایم کشیدم و فکر کردم، رمزی بود؟ برای چه؟ به شمارههای کیبورد موبایلم نگاه کردم، اما ارتباطی نمیدیدم. به حروف زیر شمارههای کیبورد لپ تاپ خیره شدم، اما کلمهی معنی داری رویت نکردم. بیحوصله، درب لپ تاپ را بستم که بیشتر فکر کنم. اعداد، برخی دوبار یا چندبار تکرار شده بودند. این میتوانست معنای به خصوصی داشته باشد؟ برنامهی مرورگرم را باز کردم و تا آنجا که به مغزم میرسید، به دنبال مفاهیم رمزنگاری و کد گذاری و... گشتم، اما پس از یک ساعت جستجوی گیج کننده و بیفایده، مغزی خالی و سردرگم برایم ماند. ویرایش شده 19 بهمن، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ☆ویراستاری♪dorsa_a☆ 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *_پارت نه_* عصبی موبایلم را در دستم فشردم، این همه اعداد اتفاقی و تصادفی نبودند و این، امری مشخص بود. اما آخر ناشناس قصد داشت چه چیزی را بفهماند؟ مجدد به برگهای که اعداد را رویش نوشته بودم نگاه کردم، یک، یک ... یعنی چه؟ چشمانم را بستم و اعداد را زیر لب زمزمه کردم، مرا به یاد دوران مدرسهام میانداخت که با معلممان حروف انگلیسی و اعداد را تکرار میکردیم... حروف انگلیسی؟! چنان بالا جستم که لپ تاپ از روی پایم سر خورد و اگر سریع دست به کار نشده بودم، روی زمین سقوط میکرد. این اعداد میتوانند رمزی برای شمارهی حروف انگلیسی باشند؟ فوراً زیر هر عدد، حرف انگلیسی مربوط به خودش را نوشتم. a، a، e، b، b، i، a، d، a، a، i، a، d، g. این همه حروف! درحالی که هیچ معنی خاصی کنار هم نمیدادند. سعی کردم چینششان را بهم بریزم، اما حروف تکراری زیادی داشت و هیچگونه، واژهی معناداری را پدید نمیآورد. کفری، مجدد به اعداد نگاه کردم. تعداد اعداد تکراری، بیش از حد زیاد بود و... . ناگاه چیزی به ذهنم خطور کرد، حروفهای زبان انگلیسی بیش از بیست عدد بودند و اگر قرار بود کلمهای پدید بیاید، میبایست اعداد دو رقمی هم در رمز باشند. درحالی که من همهی اعداد را تک حساب کردم. گویی به کشف مهمی رسیدهام، جیغ خفهی کشیدم و اعداد را دوتا دوتا جفت کردم. یک و یک، یازده. حرف k. پنج و دو، پنجاه و دو، درحالی که حروف انگلیسی بیست و هفت عدد بیشتر نبودند. پنج را جدا حساب کردم، حرف e. دو و دو، بیست و دو. حرف v. نه و چهار، نود و چهار و این هم نمیتوانست یک حرف باشد! عدد نه را تک حساب کردم، حرف i. یک و چهار، چهارده، حرف n. مجدد، یک و یک، یازده، حرف k. نه، حرف i و یک و چهار، چهارده، حرف n. هفت در آخر باقی میماند، حرف g! تمام این حروف را کنار یکدیگر چیدم که در نهایت، به دو کلمه رسیدم؛ kevin king! کوین کینگ. ذهنم ناگاه، از حالت تهی خود خارج و لبالب لبریز از سوالاتی شد که مغزم را در حصار خفقان خود کشیدند. کوین کینگ، یعنی چه؟ مغزم پاسخهای بیشماری به این سوالات بیسر و ته میداد که گیجترم میکردند. میتوانست یک نام و نام خانوادگی باشد، یک رمز یا یک استعاره! پادشاه کوین معنای استعاریاش میشد، اما کدام حدس درست بود؟ سعی داشت شخصی را معرفی کند یا رمز دیگر را مطرح؟ ویرایش شده 19 بهمن، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ☆ویراستاری♪dorsa_a☆ 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *_پارت ده_* سرم را میان دستانم فشردم و چنان چرخیدم که کم نماند لپ تاپ غلتی بخورد و سقوط کند، اما طی عکس العملی سریع مهارش کردم. یک راه برای فهمیدن ماهیت دو واژهی کوین و کینگ وجود داشت، دستم تنها به مرورگر بند بود. مرورگر لپ تاپم را باز کردم و دو واژهی «کوین کینگ» را سرچ کردم، مطلقاً به علت استفادههای زیاد از واژهی «کینگ»، نتایج جستجو زیاد و سرسام آور بود و درحالی که صدای کوبش ساعت زمانی پس از دو رو نشان میداد، هنوز نمیخواستم پا پس بکشم. اگر تا صبح رازش را نمیفهمیدم، میبایست به تیمارستان منتقلم کنند! نتایج بیخود و بیمورد را که از قبیل رستورانهای مشهور و مزونهای لباسهای مدرن میشدند، چشمی از نظر گذراندم و درست وقتی که به ناامیدی نزدیک میشدم، سایت خبریای توجهم را جلب کرد. بخشی از خبر مشخص بود که میگفت: کوین کینگ، نوهی شانزده سالهی برادر آقای کینگ از خانوادهی سرشناس کینگ، امروز بر اثر مرگی دور از انتظار که علتش ضربه مغزی مشخص شده، به خاک سپرده شدند و ثروت عظیم این خانواده، همچنان بیوارث مانده... . چشمانم با آدم نام وارث و ارث، گشاد شدند و روی آدرس سایت کلیک کردم تا مابقی خبر باز شود. ادامه از این قرار بود. - همچنان بیوارث مانده است. خانم و آقای کینگ، صاحب کارخانهی تولیدی بزرگ و مشهور قطعات سخت افزاری کینگ که قریب هفتاد سال سن دارند و صاحب فرزندی نیستند، مشخص نکردهاند تمایل دارند با چنین سرمایهی هنگگفتی چه کنند و به چه کس واگذارش کنند. خانم کینگ، جز خواهری پیر کسی را ندارد و آقای کینگ که برادر، زن برادر و برادرزادهاش را سه سال پیش بر اثر سانحهی دلخراش تصادفی مشکوک از دست داد، تنها نوهی برادرش وارث املاکش بود که او هم جان باخته است! آیا این ارث کلان باعث حوادث غیر منطقی و درگیر کننده بوده است یا همه چیز تصادفی عادی ست؟ کالبد شکافی که مرگ مغزی کوین شانزده ساله را حین اسکیت سواری، تایید کرده است! قضاوت، با شما... . گیج، به مانیتور خیره شدم. کوین کینگ، نام تنها وارث مردهی خانوادهی سرشناس کینگ بود، براساس تصویری که در انتهای مقاله قرار داشت، او پسری خوش چهره، با چشمان آبی و پوستی روشن بود. اما چرا ناشناس چنین شخصی را معرفی کرده بود؟ با آن همه رمز مرا به یک پسر مرده رساند که قرار بود یک شبه پولدار شود، اما ارثش با مرگش در هوا معلق مانده؟ چه ارتباطی داشت آخر؟! ناشناسی که ویدیوهای چندش آور را با اجباری مشخص ضبط میکرد و من کاملاً مطمئن بودم قرار است رمزی رفتار کردنش سر نخی از دلیل اتفاقات مرموز نهفته در کارهایش باشد، مرا به بن بست رساند! قرار بود از یک مرده و خانوادهاش چه چیزی دستگیرم شود؟! عصبی، درب لپ تاپ را بستم و پلک روی هم فشردم. هر چه پیشتر میرفتم، موضوع برایم مبهمتر و سرنخ اصلی، ناپدیدتر میشد. هرچه بیشتر میفهمیدم، کمتر به اصل ماجرا میرسیدم و دیگر به گمان اینکه تمام کارهای آن پسر ناشناس بازی هستند، نزدیک میشدم. درحالی که میتوانست با آن رمزنگاری مسخره اطلاعات بهتری بدهد، از یک پسر مرده حرف زده بود و همه چیز را برایم گیج کنندهتر کرده بود. خسته، دستی به لبان خشکم کشیدم. حداقلش میشد دل خوش کرد اگر من دستخوش بازی بچه گانهی نشده بودم، سر نخ جدیدی برای یافتن دلایل تمام رمز و رازهای عجیب و غیر منطقی پشت ماجرا داشتم. اما آن زمان، آنقدر احساس پوچی میکردم که برای لحظهای همه چیز را پس ذهنم راندم، حق داشتم! توقع رسیدن به راز بزرگی را داشتم و بوم، یک خبر مرگ شاید مشکوک! لپ تاپ را پایین تخت رها کردم و با حرص، دکمهی آباژور را فشردم که خاموش شود و اتاق، در تاریکی مطلق فرور رود. ذهنم توانش را از دست داده بود و تنها، سیاهی بیانتهای خواب را میطلبید. *** ویرایش شده 19 بهمن، ۱۴۰۰ توسط dorsa_a ☆ویراستاری♪dorsa_a☆ 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ *_پارت یازده_* چشمانم را با دستان سردم مالیدم و درحالی که همه جا را تار میدیدم، تلو تلو خوران از سرویس بهداشتی بیرون آمدم. آنقدر شب گذشته برای پیدا کردن رمز اعدادی که ناشناس نشان داده بود بیدار مانده بودم که نای فکر کردن هم نداشتم. میدانستم باید سر کلاس این جلسه بروم، در غیر آن صورت عذرم را در مدیریت میخواستند، اما حتی جان راه رفتن هم نداشتم! خمیازه کشان، لپ تاپ، موبایل و جزواتم را درون کولهام چپاندم. حینی که پلکهایم مدام روی یکدیگر میافتادند، لباسهایم را با یک دست بلوز گشاد خنک و شلوار جین تعویض کردم. موهای خرمایی بلندم را بدون شانه زدن، به شکلی آشفته با گیره بالای سرم جمع کردم و شالم را دور گردنم بستم. کوله را روی دوشم انداختم و درحالی که ساعت مچیام چک میکردم، تند سوی طبقهی پایین روانه شدم. از درون یخچال، بطری آبمیوهای بیرون کشیدم و بیخیال معدهی خالیام، از خانه بیرون زدم. اگر وقتم را برای صبحانه میگذاشتم، دیر به کلاس میرسیدم. پس بیتفاوت، قدمهایم را تندتر برداشتم و جرعهای از آبمیوه را نوشیدم. *** با خسته نباشید استاد، نفس حبس شدهی دانشجویان از زور خستگی، رها شد. من که غالباً در ردیف آخر، چرت میزدم و یا پلکهایم را با انگشتانم میکشیدم که باز بمانند، اما نخوابیدن با صدای آرام استاد هاورتز و درس کسل کنندهاش از ادبیات انگلیسی، در حالت عادی هم ممکن نبود، چه رسد به من خواب آلود! نفس عمیقی کشیدم و مادام دست کشیدن روی صورت داغ شدهام از زور گرما، وسایل پخش شدهام را از روی میز، درون کوله ریختم که سایهی کسی رویم افتادم. سر بر آوردم و با لبخند کش آمدهی مری مواجه شدم. دستی به بازویم کوبید و کنارم نشسته، به گودی زیر چشمانم اشاره کرد. - به به رفیق شفیق بیمعرفت! دقت کردی چند روزه توی باغ نیستی و سراغی از من نمیگیری؟ چشمات چیشدن؟ هوفی گفتم و با برخاستن از روی صندلی با هدف خارج شدن از کلاس، به مری هم اشاره زدم بایستد. - میدونی که من برای افتضاح ماه پیش باید امتحان جبرانی بدم و سرم شلوغه این درسهای کوفتی شده، وقت خواب برام نمیمونه! مری، متفکر ابرویش را بالا انداخت و به نگاههای کسلم، چشم دوخت. - خودت رو بیخود خسته نکن هارپر، امتحانها میگذرن و تا ده سال دیگه، این نمرات هیچ ارزشی برات نخواهند داشت! ولی حداقل خوشحالم سختی درسها باعث شد فکرت از اون پسرهی ناشناس منحرف بشه؛ خیلی بیخودی داشت ذهنت رو درگیر میکرد! 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ *_پارت دوازده_* حقیقت این نبود؛ به جد ذهن من بیش از امتحانات، همچنان درگیر آن ناشناس بود و روز به روز این درگیری ذهنی، بیشتر هم میشد؛ اما غالباً بدم میآمدم دربارهی موضوعی با اطرافیانم حرف بزنم که در جهتش، مرا درک نمیکنند. مری نیز کنجکاوی مرا بیمورد میدانست و خوشم نمیآمد شخصی برای هر طرز فکر حتی کوچکم، مرا ملامت کند. شاید این تنها دلیلی بود که در مورد مشغلههای ذهنی اخیرم، با دوست صمیمیام حرفی نمیزدم. تظاهر به شادمانی کردم و دستی به موهای پخش شده بر صورتم کشیدم. - آره خوب، شاید این جنبهی مثبتش بوده! موشکافانه نگاهم کرد و گویی او نیز از این دور شدن ذهنم خشنود شده باشد، لبخند گرمی زد و شانه به شانهام از کلاس خارج شد. طول راهروی طبقهی پایین را میپیمودیم و من غرق افکارم در رابطه با کوین کینگ بودم که صدای مری مرا به خود آورد. - خوب، برنامهات چیه؟ جایی میری یا بیکاری؟ در حالت کلی دو برنامه بیشتر نداشتم؛ درس یا دنبال کردن معمای ناشناس. هیچکدامشان را هم به وقت گذرانی با مری ترجیح نمیدادم. دوست صمیمیام بود و گذراندن اوقاتم کنارش برایم خوشایند بود، اما در حالتی که ذهنم درگیر چیزی نباشد. سری تکان دادم و موبایلم را در دستم چرخاندم. - بیکار نیستم. هم باید برای یه مصاحبهی شغلی توی نشریهی خبریای که اخیراً توی بخش کاریابی دیده بودم نیازمند خبرنگار هستن برم، هم قراره برم کتابخونه برای امتحان پس فردا درس بخونم. تو چی؟ دستی میان موهای پر پشت و فر دارش کشید که اغلب باز روی شانههای کشیدهاش رهایشان میساخت و او را جذابتر مینمودند. - عه... تقریباً بیکار! خواستم ببینم اگه کاری نداری باهم وقت بگذرونیم که خوب، تو سرت خیلی شلوغه! پس تنهات میذارم که به کارهات برسی و میرم ببینم اگه جیمز سرش خلوته، عصر رو با اون میگذرونم. لبخند پهنش را که دیدم، شیطنتم گل کرد. - خوب با جیمز گرم میگیریها! خبرایی شده؟ دستی به بازویم کوبید و قهقهه زد. - بیخیال، یه دوستی ساده ست! و به درب خروج اشاره کرد. - من دیگه میرم و مزاحمت نمیشم، مراقب خودت باش هارپر. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ *_پارت سیزده_* درحالی که مسیر مخالفش را میرفتم، دستی تکان دادم. - مراقب خودت باش، به جیمز هم سلام برسون. خداحافظ! و به سوی پایین خیابان سرازیر شدم. به انتهای خیابان که رسیدم، خواستم درون خیابان مجاور بپیچم و به کتابخانه بروم، اما مردد ماندم. فکر کوین کینگ مرده و سرنخ پنهانی که در ارتباط او با ناشناس وجود داشت، در ذهنم جان گرفت. این کنجکاوی و معمای مشهود ماجرا، مرا به شدت وسوسه و تشویق به کشف حقیقت میکرد. قلنج انگشتانم را شکاندم و سرانجام، تصمیم گرفتم نیمی از وقت باقی ماندهام را در ابتدا، صرف خانوادهی کینگ کنم! برای دیدنشان هم بهانهی خوبی داشتم. پس بیمعطلی به سمت جایگاه مخصوص تاکسی رفتم و ایستادم. *** درب تاکسی را بستم و با دهان باز مانده، مقابل درب عمارت ایستادم. بنای بزرگ و باشکوهی بود که تماماً از سنگهای سفید گران قیمت درست شده بود. از مقابل درب ورودی آهنین، بزرگ راه سرسبزی سوی بنای عمارت کشیده شده بود و در برکهی مصنوعی ساخته شده میان باغ کوچک مقابل عمارت، دو عدد فلامینگو روی تک پایشان ایستاده بودند. به سختی ظواهر متعجب و متحیرم را مرتب کرده و جلو رفتم. نگهبان مقابل درب، فوراً با گرفتن دستش مقابلم، از رفتن منعم کرد و با لحنی جدی، پرسید: - کاری دارید خانم؟ ظاهرم را مرتب کردم و همانطور که از پیش برنامهام را برای قانع کردنشان ریخته بودم که قبول کنند وقت ملاقاتی به من بدهند، برای ظاهرسازی کلاسور در دستم را محکمتر میان انگشتانم فشردم و با لحن رسمی چون یک خبرنگار، جواب دادم. - بله آقا، برای یه ملاقات کوتاه با آقا و خانم کینگ اومدم. - وقت قبلی دارید؟ ظاهر متاسفی به خودم گرفتم؛ به نظر میآمد خوب در نقشم فرو رفتهام! - متاسفانه نه! من یک خبرنگار تازه کار هستم که برای تایید شدنم از طرف مدیرم، میبایست تا آخر امروز مصاحبهای تهیه کنم و ببرم خدمتشون. تا چند ساعت پیش به شدت ذهنم درگیر بود که باید با چه کسی مصاحبه کنم و چون از پیش تصمیم به ملاقات آقا و خانم کینگ نداشتم، نتونستم وقت قبلی بگیرم. امکانش هست با ایشون صحبت کنید و ببینید حاضر هستن نیم ساعتی از وقتشون رو به من اختصاص بدن؟ 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ *_پارت چهارده_* نگهبان، مردد نگاهم کرد. متوجه بودم آنالیزم میکند که ببیند چیز مشکوکی در من میبیند یا نه و سرانجام، با استایل دانشجویی و مدارک در دستم، به این نتیجه رسید که امکان ندارد تروریست باشم! سری در تایید تکان داد و حینی که داخل میرفت، گفت: - همینجا منتظر بمونید من با ایشون صحبت کنم. و به سوی عمارت رفت. چند دقیقهای انتظارم طول کشید و درحالی که فلامینگوها را دید میزدم، نگهبان قوی جثه با آن کت رسمی و هیکل ورزیده، بازگشت. درب را به رویم باز کرد و با همان لحن خشکش گفت: - میتونید برید داخل، خدمتکار راهنماییتون میکنن. فقط آقای کینگ یک ساعت دیگه جلسهای دارن و گفتن نمیتونن بیشتر از نیم ساعت زمان به شما بدن. تشکری کردم و سوی بنای اصلی روانه شدم. قدمهای نسبتاً سستم را که از روی دلهره بودند، کمی تند کردم و سعی کردم از رایحهی مست کنندهی گلهای روییده لذت ببرم. وارد عمارت که شدم، درست مقابل درب خدمتکار نسبتاً مسنی را دیدم که گویی انتظار مرا میکشید. جلوی منی آمد که مسحور زیباییهای سالن ورودی و مجسمههای گذاشته در جای جای آن شده بودم؛ چقدر ثروت! - بفرمایید خانم، از این طرف. آقا و خانم کینگ توی سالن پذیرایی منتظر شما هستن. با تک سرفهای تلاشم را به کار گرفتم تا آنقدر ندید بدید به نظر نیایم و مودبانه پشت سر خدمتکار روانه شدم. از راهروی باریکی گذشت و درب بزرگ سفید رنگی را رویم گشود که به سالن زیبایی منتهی میشد. چند دست مبل و میز غذاخوری طویل درونش نهاده بودند و اتاق بر اثر درخشش لوسترهای مدرن، در روشنایی مطلق غرق بود. وقتی خدمتکار درب را پشت سرش بست، به خودم آمدم و متوجه مرد و زن مسنی روی مبل شاهانهی نیلی رنگ در وسط اتاق شدم. کمی معذب بودم و نگران، اما روی خود مسلط شدم و پیش رفتم. گلویی صاف کردم و محترمانه، لب گشودم. - سلام آقا و خانم کینگ، روزتون بخیر. به احترامم، آرام برخاستند و لبخندهای گرم، اما رسمی زدند. با اشارهی آقای کینگ، روی مبل تک نفرهی رو به رویشان جای گرفتم و سعی کردم لبخندم را حفظ کنم. - ممنونم که وقتتون رو به من دادید! من یک خبرنگار تازه کار هستم و میبایست تا عصر امروز، مصاحبهای آماده کنم که باعث تاییدم نزد مدیر نشریهام باشه. پوزش میخوام که یادآوری میکنم، اما به نظرم اومد بحث فوت حزن انگیز تنها وارث شما که از قضا مشکوک بوده اما به اون پرداخت چندانی نشده، میتونه باعث پذیرش من بشه. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ *_پارت پانزده_* خانم کینگ که زنی بود با موهای کوتاه سفید و پوستی چروکیده، نگاهی جدی و ظاهری آراسته، کمی از پیش کشیدن این موضوع گویا احساس ناراحتی کرد که صافتر نشست و لبهی دامن گلبهیاش را در مشت فشرد. آقای کینگ اما، نگاه غم انگیزی اختیار کرد و فقط در تاسف سر تکان داد. در کت و شلوار رسمیاش، چهرهی گیرایی داشت و هنوز آثار توانمندی در زمینهی تجارت، میان نگاهش موج میزد. - البته، موضوع تاسف باری بود و یک فاجعه برای خانوادهی بدون وارث ما. مطمئنم حق میدید ذکر کنم چندان تصمیم شما به مزاجم خوش نیومده و این یادآوری، برای من و همسرم به شدت تلخه! اما مانعی نداره و من هم به شما حق میدم دنبال پیشرفت جایگاهتون باشید. به سوالاتتون پاسخ خواهیم داد، اما لطفاً کوتاه باشن و سوالات چندان خصوصی رو هم متشکر میشم مطرح نکنید! فضای جدی و جو خفه، مرا مشوش کرد. تصمیمم از پایه کمی مشکل داشت و خوب میدانستم آن زن و شوهر را در تنگنا گذاشتهام، اما دروغم در مورد خبرنگار بودنم و فضای نیم ساعتی گرفتهی آنجا، به کشف یک معما میارزید؛ اما اگر نتیجهای میداشت! لرزش دستم را مهار کردم و با تلاش در مصمم بودن، لبخندم را بر لبانم نگاه داشتم و مستقیم به سر اصل مطلب رفتم. - بله، ممنونم. خوب، بذارید بپرسم دقیقاً چه حادثهای باعث مرگ مغزی کوین شد؟ خانم کینگ که گویی تمایلی به صحبت نداشت، نگاهش را از من گرفت، اما آقای کینگ به جلو خم شد و جدی، جوابم را داد؛ درست مانند یک مصاحبهی رسمی بود. - سه هفتهی پیش کوین عصر از خونه بیرون رفت. عادت داشت سه روز در هفته رو به اسکیت سواری بپردازه؛ علاقهی زیادی به این موضوع داشت! مدت زمان طولانیای گذشت و کوین به خونه برنگشت که این مورد باعث نگرانی ما شد. با موبایلش تماس گرفتیم، اما پاسخی نداد و ما فوراً خودمون رو به جایی رسوندیم که غالباً برای اسکیت سواری به اونجا میرفت. کاملاً تنها بود که البته، عادت داشت تنهایی کارش رو انجام بده و دوست به خصوصی نداشت. لبهی مسیر مخصوص اسکیت سواری، به پشت افتاده بود و تمام بدنش غرق خونی بود که از سر و پهلوش رفته بود. به نظر میاومد از روی ارتفاع بالای سرش که تختهی تمرین بود، سقوط کرده. صحنهی کاملاً دلخراشی بود... . عجولانه تمام اینها را یادداشت کردم و سوال بعد را پرسیدم. - متاسفم واقعاً، اما شما مطمئنید این یک حادثه بوده نه یک سوءقصد؟ به هر حال، کوین تنها وارث خونوادهی شما محسوب میشد و طبیعیه شخصی بخواد جونش رو بگیره. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ *_پارت شانزده_* ابروهای آقای کینگ کمی درهم تنیدند، اما ظاهرش را حفظ کرد و پاسخم را بدون ذرهای مکث، داد. - البته، جواب کالبد شکافی مرگ بر اثر ضربه مغزی رو تایید کرده، زاویهی قرار گیری اسکیت و کوین هم به صورتی بودن که نشون میدادن کوین حین انجام حرکت سقوط کرده و کالبد شکاف این رو هم ذکر کرده که پای کوین پیچ خورده بود و میتونست دلیلی برای سقوطش باشه. گیج نگاهش کردم. تمام این تاییدها بر طبیعی بودن مرگ، متعجبم میکرد و در ذهنم سوالات متعددی که سر و ته نداشتند، شناور بودند. به نظرم میآمد یک سویه و صرفاً با توضیحات آقای کینگ نمیشد تصمیم گرفت و نیاز به صحبت با شخصی دیگر بود که با این واقعه آشنایی کافی داشت. پس سری در تایید تکان دادم و محترمانه پرسیدم: - امکانش هست آدرس یا شمارهی کالبد شکاف رو هم به بنده بدید بلکه یه صحبت کوتاهی هم با ایشون داشته باشم تا بتونم ضمیمهی گزارشم کنم؟ آقای کینگ، اینبار جدیتر اخم کرد. گویی دیگر از دستم کلافه میشد، اما نه نیاورد و با لحن تحلیل رفتهای گفت: - موردی نداره، کالبد شکاف آقای استیو بونز بودن، دو خیابون پایینتر میتونید ملاقتشون کنید. متشکرانه لبخند گرمی زدم و با یادداشت کردن نام کالبد شکاف، خودکارم را بستم و با کلاسور، درون کیفم سراندم. سپس ایستادم که همگام من، آن دو نیز برخاستند و منتظر نگاهم کردند. دستانم را درهم قلاب کردم و عمق لبخندم را بیشتر کردم. - آقا و خانم کینگ، ممنونم که وقت گرانبهاتون رو در اختیار من قرار دادید، بیشتر از این مزاحمتون نمیشم و شما میتونید به کارهاتون برسید. فقط اگه اجازه بدید من از اتاق کوین هم دیدن کنم و تعدادی عکس تهیه کنم، خیلی خوشحال میشم. اوه، البته احتیاجی نیست همراهم بیاید، با خدمتکارتون میرم و به محض انداختن چند عکس، از اینجا میرم. خانم کینگ لب برچید، اما آقای کینگ محترمانه و جدی جوابم را داد. - البته. و تن صدایش را بالا برد. - لوسی! فوراً دختر خدمتکار جوانی وارد اتاق شد و مودبانه ایستاد؛ لباس یکدست سفید و مشکی به تن داشت و آراسته بود. - بله آقا؟ آقای کینگ دستی به ته ریشش کشید. - خانم رو راهنمایی کن به اتاق کوین برن، بعد به سمت خروجی هدایتشون کن. دختر، چشمی گفت و اشاره زد پشتش بروم. با لبخندم از آقا و خانم کینگ خداحافظی کردم و همراه دختر، روانه شدم. احتیاجی نبود، اما صرف محکم کاری دروغ خبرنگار بودنم خواستم فقط اتاق کوین را ببینم؛ شاید هم کمی محض احتیاط. لحن بیان آقای کینگ و بیمیلیهای همسرش در رابطه با شرح وقایع، ذهنم را پیچیده و مرا مشکوک میکرد. به نظرم میآمد جایی از این توضیحات میلنگد. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ *_پارت هفده_* لوسی، با بیرون رفتن از درب پذیرایی، سوی پلههای مجلل طلایی رنگی روانه شد که میان سالن واقع بودند و مارپیچ گونه، سوی طبقهی بالا روان میشدند. بر سرعت گامهایم افزوده، دنبالش کردم که با طی کردن پلههای مرمرین، به راهروی عریضی رسید و مقابل سومین درب سمت راست ایستاد؛ دربی بود به رنگ آبی که به رویش کلمات k.king حک شده بودند. محترمانه، با کلیدی که گویی از جیب لباس رسمیاش خارج کرده بود، درب را گشود و اشاره زد داخل بروم. خودش همان مقابل در ایستاد و من، با تشکری کوتاه وارد شدم. به محض رسیدن پایم به روی قالیچهی سرخ رنگ و خوش طرح واقع به روی کف پارکت شدهی اتاق، مشامم از بوی نایی که به مشام میرسید، تکان خورد و صورتم مچاله شد. اتاق، به طرز مشخصی بوی کهنگی میداد؛ شبیه به مکانی بود که مدتها، غریب به چند ماه استفادهای از آن نشده! درحالی که طبق گزارشات منتشر شده به روی وبسایتها و گفتهی شخص آقای کینگ، تنها سه هفته از درگذشت کوین گذشته بود. دستی زیر بینیام گذاشتم و صورتم را درهم کشیدم؛ چطور تنها سه هفته از مرگ کوین میگذشت، درحالی که اتاق ماهها استفاده نشده بود؟! مشخص بود دروغی از زبان آقای کینگ آمده و رسانهها را تماماً در اشتباه فرو برده؛ اما به چه علت آقای کینگ قصد پنهان کردن حقیقت را داشت؟ جز این بود که بیان هر چه بهتر جزئیات به حاصل شدن صحیحتر نتیجه منجر میشد و رفع شبهی قتل بودن یا صرفاً حادثه بودن ماجرا؟ آیا او نمیخواست حقیقت فاش شود؟! تنها میشد چنین نتیجه گرفت که او از آشکار شدن اصل حقیقت، ضرر خواهد کرد! چانهام را میان انگشتان اشاره و شستم، بند کردم. حال برایم در فرایند ماجرای ناشناس، یک مظنون پیدا شده بود و شاید که ارتباطی با اصل ماجرای ناشناس نداشت، اما مظنون معمای کوینی که ناشناس به او اشاره کرده بود، برایم در آن حین آقا و خانم کینگ تلقی میشدند! با صدای لوسی که جدیت را درون بیانش نشانده بود، عقب چرخیدم. - خانم، مهلتتون تموم شده. آقای کینگ باید همین حالا سر یک جلسهی مهم حاضر باشن و من معذور از نگه داشتن شما در خونه هستم. سری تکان دادم و با لخند رسمیای که بر لب نشاندم، پس از سرسری نظاره کردن اتاقی که کاملاً مرتب و دست نخورده بود، به سویش گام برداشتم. از اتاق خارج شدم که معنای هوای تازه، برایم تداعی شد و لوسی حینی که درب را قفل میکرد، دستش را سوی پلهها گرفت. - بفرمایید. - بله، ممنون. و جلوتر از او روان شدم. پلهها را به مقصد سالن طبقهی پایین و سپس درب خروجی عمارت طی کردم که حین پایین آمدن از سه پلهی مقابل عمارت، با آقا و خانم کینگ مواجه شدم، مادامی که سوار خودروی مشکی رنگشان میشدند. به رسم ادب، لبخندی زدم و مسیر خروج را در پیش گرفتم، درحالی که انزجار دور از وصفی نسبت به آن زن و شوهر پنهان کار داشتم و حس منفی مشخصی از هردویشان دریافت میکردم؛ منتها نمیدانستم این معمای علت دروغ گوییهای آقای کینگ را چطور حل کنم؟! آن دو در همان دیدار اول از من متنفر شده بودند که متقابل بود و مشخصا بیان مستقیم آنچه مرا به هردویشان مشکوک کرده بود، میتوانست برایم خطر آفرین باشد. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ *_پارت هجده_* پایم را که از آن خانهی منفور بیرون نهادم، نفس عمیقی فرو خوردم و احساس خفگی منحوسی که بر من چیره گشته بود، سایهی شومش را از سرم پس کشید. رد دود ماشین آقا و خانم کینگ را که به سرعت دور میشد، با نگاه شکاکم دنبال کردم و حین جا به جا کردن کولهام به روی شانهی چپم، با پای پیاده مسیر نامشخصی را در پیش گرفتم. هدفی برای مقصدم نداشتم و علی رغم کارهای زیادی که برای انجام، اعم از پژوهشهای دانشگاه، داشتم، ذهن درگیرم و کلاف پیچیدهی افکارم وادارم کردند قدم زدن را در پیش بگیرم و تمام دانستههای هرچند ناقصم را، تجزیه و تحلیل نمایم. به پیچ انتهای خیابان که رسیدم، درون خیابان مجاور پیچیدم و از کنار جدول، به راهم ادامه دادم. تا آن لحظه معماهای زیادی در ذهنم شکل گرفته بودند که همگی، حل نشده و بیهیچ سرنخی، باز مانده بودند. بدتر از همه آن بود که دستیابی به تمام این پیچیدگیها، هیچکدام به حل شدن معمای پسر ناشناس کمکی نکرده بودند. نه معمای علت اجباری که ناشناس برای خوردن غذاهای تهوع آور بر خود تحمیل میکرد، آشکار شده بود، نه ارتباط ناشناس با کوین کینگی که ناشناس ابتدای هر ویدیوی ضبط شدهاش به طور رمزی از او اسم برده بود و نه علت دقیق مرگ کوین کینگ و دست داشتن صاحبان ارثش در مرگ او یا خیر! گیج و منگ از این همه پیچیدگی، دستی به موهای آشفتهام کشیدم که ناگاه مصاحبه کاری عصر افتادم و هراسان به ساعت بسته به دور مچم، نگاهی انداختم. لعنتی، نیم ساعت از زمان جلسه گذشته بود! اینبار هم گویا میبایست قید کار در نشریه را بزنم، به انگار که من به درد خبرنگاری نمیخورم! همان که درون یک آزمایشگاه زیست شناسی مشغول به کار شوم، کفایت میکند. خسته، سنگ ریزی که زیر پایم بود را به سویی پرتاب کردم و رد حرکتش را دنبال کردم که روی سنگ فرش خیابان غلتید و سرانجام، مقابل ورودی فضای باز و گستردهی زمین بازی اسکیت مجهزی، متوقف شد. مبهوت، فضای فراخ زمین بازی را از نگاهم گذراندم و سعی کردم حلاجی کنم که دقیقاً چند قدم و یا چند خیابان از خانهی آقا و خانم کینگ دور شدهام. به نظر نمیآمد بیشتر از دو خیابان باشد! امکانش بود که این زمین بازی، همان پاتوق همیشگس کوین باشد؟ نگاهم را اطرافم گرداندم. زمین بازی بر سر خیابان باریکی بنا شده بود و رو به رویش ردیف مغازههای لوازم ورزشی، لباس فروشی، قنادی و کتاب فروشی واقع بودند. کمی دورتر نیز مقابل درب کوچک خانهای محقر، دختر بچهای حدوداً شش ساله، با عروسکهایش بازی میکرد. بد نبود برای اطمینان، از اشخاص این خیابان پرس و جو کنم که آیا کوین را میشناسند و دیدهاند به اینجا بیاید یا نه؛ اگر او را دیده بودند که مشخص میشد همین مکان، محلی بوده که آقا و خانم کینگ ادعا کردند جسد کوین را درونش پیدا کردند و شاید گشت و گذار در آن میتوانست سرنخی به من بدهد. فوراً سوی همان دختر بچه پا تند کردم که با دیدن من، ترسیده عقب رفت. لبخند گرمی زدم که شاید کمی از اطمینانش جلب شود و دستی برایش تکان دادم. - هی خانم کوچولو، میتونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟ شکاک، ابروهایش را در هم کشید. برای ثانیههایی نه چندان طولانی نظارهام کرد و بدون آنکه نشان دهد از من خوشش آمده، آرام جواب داد. - با من چیکار دارین خانم؟ شال گردنم را مرتب کردم و کمی خم شدم تا هم قدش به نظر بیایم. - من خبرنگارم خانم کوچولو، میخوام یه چندتا سوال ازت بپرسم که شاید کمک کنن من به جواب معماهام برسم. - چه سوالهایی؟ به زمین بازی آن سوی خیابان، اشارهای کردم که نگاهش معطوف آن جا شد. - اون زمین بازی رو میبینی؟ میخوام بهم بگی که تا حالا دیدی این پسر اونجا اسکیت بازی کنه؟ و عکس کوین را درون موبایلم یافتم و نشانش دادم. با دیدنش، بهت و هراسی غیر منطقی به جان دختر رخنه کرد که واضحاً میشد انعکاسش را از چشمانش خواند. تلوتلو خوران عقب رفت و اشک، در نگاه بلورینش پیدا شد که مطلقاً، مرا حیرت زده میکرد! 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ *_پارت نوزده_* مبهوت، دختر را نگریستم که دستش را مقابل دهانش برده بود و عقب میرفت. لکنتی که به جانش افتاده بود، دور از انتظار بود. - این... این... ه... همون پسره ست که... که مرده! گیج از کنشهایش، سر تکان دادم. - آره خودشه، چرا ترسیدی کوچولو؟ تکان بدی در جایش خورد و دستش را روی گونههایش گذاشت. با آن لحن کودکانهاش، سعی میکرد خونسرد و جدی باشد. - نه... نه من چیزی ازش نمیدونم... برو لطفاً! ابله نبودم که تظاهرهای ناشیانهی دخترک ترسیدهای چون او را باور کنم؛ بالعکس، مطلقاً نگرانیام بیشی گرفته بود و با یک نتیجه گیری منطقی، علت هراسش را از آنچه دانستم که به کوین مربوط میشد و شاید بسیار به کارم میآمد! چه بسا دختر، روز حادثه نیز در همان مکان به بازی مشغول بوده و به عنوان یک شاهد عینی، فاجعه را به چشم خود دیده! پس اینطور، احتمالاً کوین دچار همان سانحه سقوط شده بود و دخترک با دیدنش، هراس زده. تلاش کردم با زدن لبخندی اطمینان بخش، آرامش کنم که قرار نیست از جانب من، آسیبی ببیند. به گرمی، بازوی نحیفش را در حصار انگشتان کشیدهام نگاه داشتم و بیش از پیش مقابلش زانو زدم. - هی هی، خانم کوچولو! نیازی نیست از من بترسی، من قرار نیست با فهمیدن چیزی آزارت بدم. ولی واقعاً نیاز دارم که حقیقت رو بدونم؛ حرف تو میتونه کسی رو از اتهام قتل نجات بده یا به سوال خیلیها جواب داده بشه. دختر، مغموم نگاهم کرد. دمی گرفت و معصومانه لب زد. - خوب... آره میدونم این پسر کیه. اون، همیشه و هر روز غروب برای تمرین اسکیت میاومد اینجا تا اینکه از دو ماه پیش، غیبش زد و دیگه نیومد. فکر میکردم اسکیت بازیش رو گذاشته کنار، اما... اما دو هفتهی پیش نزدیکهای غروب، وقتی تازه از خونهمون بیرون اومدم تا اینجا بازی کنم، یه آدم قد بلند رو بالای اون پیست دیدم. و با انگشت اشارهی کوچکش، به یکی از پیستهای هلالی شکل، اشاره کرد. - اونجا بود؛ لباس بلند مشکی داشت و کلاهش رو گذاشته بود که صورتش مشخص نباشه. اون... یه چیزی کنار پاهاش بود؛ یه چیز بزرگ مثل بدن یه آدم. با یه لگد از اون بالا به پایین پرتش کرد و بعد برگشت عقب. گوشیش رو در آورد و به کسی زنگ زد، بعد از چند دقیقه هم از اونجا رفت. اون... همون چیزی که از بالا پرتش کرده بود پایین، این پسره بود که ده دقیقه بعد از رفتن اون آدم، یه آقا و خانم پیر با کلی آدم دیگه اومدن و پیداش کردن. زبانم به سقف دهانم چسبید و دهانم خشک شد. متحیر، به صورت رنگ پریدهی دختر خیره مانده بودم که بغض کرده و هراسان میخواست تنها از دستم بگریزد، اما بازوی محصور شدهاش میان پنجهام، مانع میشد. با صدای خفهاش، تکانم داد و صدایم زد. - خا... خانم... دستم رو ول کنین... من که بهتون گفتم چی دیدم، بذارید برم! 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ *_پارت بیست_* بیحس و منگ بودم. همان تکان کوچکش، باعث شل شدن دستم شد و دخترک، بیدرنگ گریخت. به درون خانهشان شتافت و من، همچنان مسخ شده بر جای مانده بودم. باز یک مسئلهی جزئی حل شده داشتم و به طبعیت از آن، چند سوال بیجواب حل نشده! هرچه در این قضیه پیش تر میرفتم، تنها پیچیدگی بود که بیشتر میشد و من گمراهتر. یعنی میشد گفت من از آقا و خانم کینگ عملاً جز دروغ نشنیده بودم؟ حداقلش میشد به شکلی متزلزل و نامطمئن، چنین نتیجه گرفت که کوین برای مدت طولانی در حدود یک ماه و نیم، ناپدید شده بود که دلیل روشنی برای دست نخورده بودن اتاقش بود و سرانجام، شخص ناشناسی او را از یک بلندی به پایین رهاند و با اطلاع به تنها بستگانش، متواری شد. به این معنا که یک قتل رخ داده بود، همچنین یک ربوده شدن نیز اتفاق افتاده بود و آقا و خانم کینگ مقابل رسانهها، ادعای طبیعی بودن مرگ وارثشان را داشتند؛ اگر آن دو بیگناه بودند، علت مخفی کردن حقیقت چه بود؟ به جد انتقام و سزای قاتل کوین برایشان اهمیتی نداشت؟ دستم را به سرم گرفتم و روی جدول نشستم. سرم از زور این تعداد بیشمار معمای حل نشده و سوالات بیجواب و سرنخهای ناقص، داغ شده بود. چشمانم تار میدیدند و موهایم، آشفته شده بودند. حینی که آشفتگی موهایم را مرتب میکردم، نگاهم جایی درون مغازههای مقابلم را کاوید. کرکرهی اکثرشان تا نیمه پایین آمده بود و به علت تاریک شدن هوا، رو به بسته شدن بودند. سرم را به طرفین تکان دادم خواستم برخیزم که متوجه تکان سریع چیزی مبهم، از کنار چشمانم شدم. عجولانه به عقب چرخیدم و شخصی بلند قامت و باریک اندام را دیدم که شتابان، از من روی چرخانده و درون خیابان کناری میپیچید. شگفت زده رد حرکتش را دنبال کردم که در لحظهی آخر، ناگاه ایستاد. کت چرمی بلندش و کلاه لبه داری که صورتش را از دیدرسم خارج کرده بود، مانع شناساییاش میشد. چند ثانیهای، خیره نگاهم کرد و در آخر، دستش را به نشان تهدید به مرگ، روی گردنش کشید و درون کوچه دوید. آب دهانم را که درون دهانم جمع شده بود، با استرس فرو دادم و دستان یخ کردهام را درهم گرفتم. ترس، به جانم نفوذ کرده بود و محتاطانه اطرافم را مینگریستم. از روی هراس، برخاسته بودم و کولهام را در میان مشت عرق کردهام میفشردم. آن شخص ناشناس مرا تهدید به مرگ کرده بود! آخر برای چه؟ آنقدر احوالم آشوب بود و وحشت سلول به سلول جانم را تسخیر کرده بود که هر لحظه انتظار واقعهی دردناک و فجیعی را داشتم، تنها پی راهی برای گریز بودم که عجولانه، آن طرف خیابان رفتم و برای تاکسی زرد رنگی که میگذشت، دست تکان دادم تا بایستد. مقابلم که ترمز کرد، بیفوت وقت به روی صندلی عقب جای گرفتم. راننده، پسر جوان و خوش چهرهای بود که با دیدن حرکات عصبیام، نگاه پرسشگرش را زوم من کرد. لحنش کمی نگرانی را بازتاب میکرد. - خوبید خانم؟ تار موهای پخش شده به روی پیشانیام را پشت گوشهایم راندم و تصنعی، لبخند کج و درهمی تحویلش دادم که شک داشتم بشود آن را لبخند نامید. صدایم نیز بدتر از لبخندم، میلرزید. - ب... بله، لطفاً برید به این آدرس. و آدرس خانهام را از حفظ، برایش گفتم و او بیپرسش دیگری، راه افتاد. تمام طول مسیر، منی که غالباً عادت داشتم در حرکت خودرو بخوابم، چشمانم را حتی ثانیهای هم نبستم؛ با آنچه که دیده بودم، بیدلیل از راننده نیز حس منفی دریافت میکردم و ترس از آمدن بلایی بر سرم داشتم. گرچه توانم را به کار گرفته بودم خودم را قانع سازم من خطایی نکردهام و بلایی سرم نخواهد آمد، اما بخش آگاه وجودم دخالتم را در قتل سرپوش گذاری شدهی کوین منعکس میکرد و خطر را گوشزد. 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *_پارت بیست و یک_* سر سنگین شدهام را با خستگی به شیشه فشردم و زیر چشمی همهجا را تحتنظر گرفتم. راننده با بیخیالی حین زمزمهی آهنگ ماشینش را میراند و من دستان خیس از عرقم را با استرس به یکدیگر میفشردم، دختر تنهایی بودم که جدا از خانوادهی شلوغ و پر فرزندم در منچستر به لندن آمده بودم و عملاً کسی را نداشتم. تقریباً به جز مری که سالهای ابتدایی دانشکده با او آشنا شدم و صمیمیت زیادی بینمان شکل گرفت، مری پدرش را در یک سانحهی دلخراش سقوط آسانسور از دست داد و مادر پیر بیمارش نیز که آلزایمر داشت و در مرکز نگهداری از سالمندان تحت نظر بود، به هرحال نمیتوانستم آن وقت شب به خانهی مری بروم و بگویم شخصی مرا تهدید به مرگ کرده بلکه از او کمک بخواهم، از کجا معلوم که مزاحم خلوت او و جیمز نشوم؟ یا حتی او را درگیر این بازی خطرناک کنم! آب دهانم را پر استرس فرو دادم و حینی که از سرعت حرکت تاکسی کاسته میشد بلکه مقابل خانهام بایستد دست در کیفم بردم و از بین دسته اسکناسهایم کرایه را حساب کردم. سپس بیمعطلی پایین جستم و حینی که با شک و تردید و هراسی مشخص اطرافم را با ترس از حضور شخصی ناشناس دارای سوءقصد آنالیز میکردم، به سوی ورودی آپارتمان دویدم. مقابل درب آپارتمان که ایستادم، آنچنان دستان یخ کردهام میلرزیدند که کلید چندین بار میان انگشتان سر شدهام لغزید و در آخر به پایین سُر خورد، هراسم برایم قابل درک بود اما دلیل رو به گسترش بودنش خیر! ناخن انگشت سبابهام را جویده، پر استرس خم شدم بلکه کلید را از روی پلهی مقابل آپارتمان برگیرم، حینی که در فواصل میان انگشتانم تکان میخورد کمر راست کردم برخیزم که انعکاس تصویری بر شیشهی درب ورودی میخکوبم کرد و تمام اجزای صورتم تیر کشیدند. شک نداشتم میان بیهوشی و هوشیاری دست و پا میزنم، آخر او چه میخواست از جانم! همان بود، همان ناشناس شنلپوش! همان لاغر اندام هراسانگیز! آنسوی خیابان ایستاده بود و با چشمانی خونبار مرا مینگریست. همچنان کلاه شنلش مقابل صورتش را پوشانده بودند و من فقط انعکاس محوی از دو چشم تیره میدیدم. وقتی دستش را برایم به معنای خداحافظی مسخرهای تکان داد هراس درونم به لرزش اندامهایم تبدیل شد و قدم به قدمِ گامهایش را دنبال کردم تا آنجا که در پیچ بلوار ناپدید شد و دیگر اثری از او ندیدم. ویرایش شده 1 بهمن، ۱۴۰۰ توسط M.M 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *_پارت بیست و دو_* تاب نیاوردم لغزیدم و کنار درب شیشهای ورودی آپارتمان فرو افتادم، سر سنگین شدهام را که داغی عجیبی داشت به زانوان خستهام تکیه زدم و بیمحابا فقط گریستم. امان میخواستم و حس امنیتی را که از من ربوده شده بود. شاید اشتباه محضی را مرتکب شده بودم و با پا گذاشتن کنجکاوانهام درون زندگی پر رمز و راز ناشناس خودم را مرکز بازیچهای بیانتها قرار داده بودم اما اگر وضع من آن بود ناشناس چه میکشید؟ از چشمانش، اعمالش، حرکاتش، خوانده بودم که از بینندگان ویدیوهایش طلب میکرد عجزش را ببینند و نجاتش دهند. از احمقانی چنین کمکی را خواسته بود که تنها از دیدن عذاب کشیدنش شادمانانه میخندید. به راستی هیچکس نفهمیده بود پردهی اجبار پشت تمام اینها سایه دارد؟ اما حالا با تمام این اتفاقات پیش آمده، با همان اوصافِ تهدید شدنم و خطری که درون منجلابش دست و پا میزدم، آیا واقعاً دیگر توان ادامه داشتم؟ اصلاً چه کسی نجات ناشناس و کشف رازش را بر دوش من نهاده بود؟ من صرف کنجکاوی پیش آمده بودم، نمیخواستم درگیر موضوع قتلی پیچیده شوم، مرا چه به انساندوستی و کمک به ناشناسی که خدا میداند شاید همهی اینها را به عنوان بازی در آورده باشد پس شکستگی دندهاش؟! عصبی از خودم و مغز تحلیلگرم که حتی در آن شرایط هم تجزیه کردنهایش را بس نمیکرد، دستی به خیسی صورتم کشیدم، جا زده بودم، آری باخته بودم! برایم مهم بود یک عمر مقابل وجدانم بازنده باشم؟ به جهنم، اگر ناکام میمردم ارزش چه چیزی را داشت؟ به جهنم که حقیقتی را نفهمیدم و یک بزدل به بزدلهای جهان افزودم. درحالی که لرزش بدی به مانند تشنجی ضعیف داشتم و به انگار از ترس هذیانهایی زیر لب میگفتم که یادم نمیآید چه بودند، به واسطهی چشمان تارم کلید درب ورودی را یافتم و گشودمش، خسته و درمانده، پلهها در اوج ناتوانی دو به یک کردم و خودم را به واحدم رساندم، درب قهوهای ضد سرقت واحدم را گشوده، پا درونش گذاشتم و بیذرهای مکث پریز لامپ کنار ورودی را فشردم. بلافاصله خانه در نور غرق گشت و چشمانم را زد، دستم را حائل دیدگانم کردم که به سرعت خانهی نقلیام را آنالیز کرده، اطمینان یابم شخصی در خانهام کمین نکرده، قابل انکار نبود که سایهی هراسانگیز مرگ را احساس میکردم. خانهی شلختهام همانگونه که صبح رهایش کرده بودم تغییری نکرده بود و بوی خفگی و نم هوای رطوبتدارش واضحانه اثبات میکرد کسی درونش پا نگذاشته و مدتهاست منافذ ورود و خروج هوایش بسته بودند. ناخواسته امنیت بیسابقهای جانم را فرا گرفت و نفسی که به شماره افتاده بود خودش را از سینهام رهاند. انرژی اندکی هم که برایم مانده بود رخت بست و تن خستهام روی کاناپه رها شد. کولهام را بر کف سرامیکی خانه رها کردم که صدای تق بدی داد. ویرایش شده 19 بهمن، ۱۴۰۰ توسط M.M 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Ara.wr.o.O ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) *_پارت بیست و سه_* چندی که روی کاناپه ماندم، حالم جا آمد و بدنم به حالت نرمال و روتینش بازگشت، اثر هراسها رخت بستند و آن افکار غریبی که لحظهی وحشتزدگی مبنی بر رهایی تمامِ کنجکاویام داشتم واقعاً کمرنگ شد، اگر پا به تهدید من کشیده شده بود این معنا را میداد که موضوع جداً مهم بود پس ناشناس درون گود بازی خطرناکی میچرخید و رازهای برملا نشده یا سرپوش گذاشتهای بودند که چندین بیگناه را در مرکزیت داشته، جواب مفقود شدهی آنها قاتلین عجیبی را از مخمصه رهانده بود اگر من حقیقت را میفهمیدم واقعاً میشد به یک جنایت پایان دهم؟ جان خودم هم میان این جنایت بود که! خسته و درهم شکسته، لباسم را از یقه کشیدم و در آوردم، همانجا روی کاناپه رهایش کردم و با پاهایی بیرمق سوی اتاق خوابم گام برداشتم. باقی لباسهایم را نیز گوشهای پراکنده کردم و حین باز کردن موهای گوجهای شدهام پا درون حمام گذاشتم شاید یک دوش کوتاه میتوانست سنگینی روحم را تسکین دهد. درحالی که دور موهایم حولهای صورتی میپیچیدم از حمام بیرون آمدم و درب را بستم درحالی که افکارم به شدت درگیر تمام معماهای حل نشده و پیچیدگیهای اخیر بودند پنجره را گشودم و اندکی باز گذاشتمش تا هوای خنک به درون اتاق بیاید و فضا از آن خفگی خارج شود درحالی که کل روزم را به دنبال کردن معماهای بیسر و ته اختصاص داده بودم و به شدت از دانشگاه عقب افتاده بودم، درمانده به نظر میرسیدم، بیهدف، تنها دور خود میچرخیدم. با وجود آنکه برای خواب ترجیح میدادم اتاقم در تاریکی مطلق باشد اما از سر ترس آباژور را خاموش نکردم و با تنی کوفته زیر پتو خزیدم، هنوز به آخر شب مانده بود اما خستگی امان نمیداد. *** برای بار دهم با دست در سرم کوفتم و فرز از پیچ خیابان گذشتم، خواب مانده بودم و در آن لحظه که ساعت نُه و سی دقیقه بود عجولانه میدویدم که به کلاس شروع شده در ساعت نُه برسم، هیچ نخورده بودم و بدون حتی ذرهای آراستگی موهای شلختهام دورم ریخته بودند و صورت خیسم را پس از پاشیدن مشتی آب برای بیدار کردن هوشیاریام حتی خشک هم نکرده بودم، قطرات درشت آب بر کنارهی گونههایم خودنمایی میکرد و سردی باد سردتر به نظر میآمد، کولهام روی شانهام آویزان مانده بود و اضطراب بدی داشتم دستی برای تاکسیای که میگذشت تکان دادم و با ترمز زدنش بیمحابا داخل جهیدم، درحال نفسنفس زدن آدرس دانشگاه را دادم و خرت و پرتهایی نظیر کتاب و جزوه و موبایلم را که در دست داشتم درون کولهام چپاندم. عصبی بودم و نگران تمامی خطاهایی که اخیراً در رابطه با دانشگاه انجام داده بودم ناشناس لعنتی روتین زندگیام را بدجور برهم زده بود. ویرایش شده 1 بهمن، ۱۴۰۰ توسط M.M 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .