Hony.m ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) به نام خدا اسم رمان: گذشته تلخ من نویسنده: Hony.m ژانر: #تراژدی # عاشقانه زمان پارت گذاری: نامعلوم خدا هست (。♡‿♡。) خلاصه: دخترانی در کنار هم شاد و خندان، اما در اجتماع نقابی از جنس سردی و خشکی را بر روی صورتشان می گذارند؛ این سردی و خشکی از کجا سر چشمه می گیرد؟ از خانواده ای سرد؟ عشقی نافرجام یا گذشته ای تلخ؟ مقدمه: من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی این تاول و تبخال و دهان سوختگیها از آه زیاد است، نه از خوردن آشی از تُنگ پریدیم به امید رهایی ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی یک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟ یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟ هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم بر گونهی سرخابیات افتاد خراشی از شوق همآغوشی و از حسرت دیدار بایست بمیریم چه باشی چه نباشی https://forum.98ia2.ir/topic/365-معرفی-و-نقد-رمان-گذشته-تلخ-من-honymکاربر-انجمن-نودهشتیا/ ویراستار ناظر: @m.azimi ویرایش شده 20 دی، ۱۴۰۰ توسط آدم متاثر میشه واقعا 25 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول دانای کل: باز هم مثل همیشه مقنعه را بر روی مبل پرت کرد و روی کاناپه لش کرد، چشمانش را بست تا کمی از خستگیاش کم شود. بعد از پنج دقیقه به ساعتش نگاه کرد، یک ساعت دیگه دیانا می آمد. تصمیم گرفت آخرین شامشان را در ایران خودش درست کند؛ دست به کار شد و وسایل مورد نیاز لازانیا را آماده کرد. در ذهنش به چند ساعت پیش فکر میکرد، بالاخره بعد از چند سال جان کندن و مقاله و رزومه آماده کردن، قبول شدند و بورسیهشان را گرفتند. مطمئن بود که دیانا هماز این خبر خوشحال میشود ،به خاطر همین برای اولین بار در خانه خودش دست به آشپزی زد. تا جایی که یادش می آمد بعد آن رستوران لعنتی دیگر آشپزی نکرده بود و از آن طرف دیانایی که قصد پاره کردن کیسه بوکس را داشت، وقتی به حرفهای رکسانا و رایکا صابری یکی از هم دانشگاهیهایش، فکر میکرد، آتش خشم در وجودش شعلهور میشد و دوست می داشت آن دو را تکه-تکه کند، به او گفته بود که بورسیه به او تعلق نگرفته است . عصبانیتش کم شده بود. چشمانش را به ساعت نقرهای رنگی که بالای آینه، جای گرفته بود، دوخت. ساعت چهار بعد از ظهر را نشان میداد. به پیشونیاش ضربهای زد و "لعنتی" زیر لب گفت. حتماً تا الان تانیا نگرانش شده بود و کل گوشیاش از میسکال هایش پر بود. دستکشهای مخصوصش را در آورد و آنها را در کیف مخصوصش گذاشت. به سرعت گوشی اش را بر داشت، همانطور که فکرش را میکرد، از تانیا ده تا میسکال داشت. لبخندی زد و خدارو شکر کرد که هنوز هم کسی نگرانش است. تانیا همینطور که راه میرفتم پُک عمیقی به سیگارم زدم، الان دو ساعته که دیانا دیر کرده. هزار بار بهش زنگ زدم ولی جواب نمیده، تصمیم گرفتم برم باشگاه، شاید اونجا باشه. همینطور که حاضر میشدم گوشیم زنگ خورد و عکس دیانا روش خودنمایی کرد. با عصبانیت گوشی رو برداشتم: - کجایی؟ میدونی دو ساعته منو نصف عمر کردی، ها؟ نمیتونی اون گوشی بی صاحبت و جواب بدی؟ دیانا با صدای خسته گفت: - ببخشید باشگاه بودم، گوشیم سایلنت بود. وقتی صداش رو شنیدم با دلی که حالا آروم شده بود گفتم: -کجایی؟ دیانا: تو راهم، نزدیکهای خونهم. ده دقیقه دیگه میرسم. - باشه سریع بیا! بعد از تماس دیانا با خیال راحت غذا رو گرم کردم، لباسامو در آوردم و سس، نوشابه و بشقابها رو روی میز چیدم. لازانیا رو از تو فر در آوردم و توی دیس گذاشتم و با سس تزئینش کردم، درسته که ما بدن سازیم و نباید غذای چرب بخوریم ولی این دفعه رو ارفاق کردم. به سمت اتاقم حرکت کردم. @Otayehs @bita.mn @[email protected] @Atlas _sa @masoo @Masoome @Masi.fardi @NAEIMEH_S @N.a25 @Najmeh @Narges.Sh @mahdiye11 ویرایش شده 20 دی، ۱۴۰۰ توسط آدم متاثر میشه واقعا ☆ویراستاری| m.azimi☆ 30 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 11 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) دانای کل : پارت دوم به خودش در آینه نگاه کرد، شونه را از روی میز آرایشی برداشت و موهایش را شانه کرد. به اجزای صورتش نگاهی انداخت؛ چشمان سیاه که رگههای قرمز داشت، پوست صاف و بینی قلمی، لبان سرخ، گونه برجسته و موهای پسرونه که جلویش تا گونهاش بود و پشتش تقریباً کوتاه. در موهایش رگههای کم رنگ طوسی و قرمز رو میتوانیم با کمی دقت ببینیم. در گوشهایش دو گوشواره میخی نقرهای مایل به سیاه بودند که طرح مار افعی بود. در گردنش هم به همان شکل گردنبندی بود. همیشه لباسهای سیاه و لش گشاد میپوشید، یا کتهای چرم تنگ که بازو هایش را به خوبی به نمایش میگذاشت. شلوارهای اسلش میپوشید، بعضی مواقع نیم تنههای ارتشی که بدن شیش تیکهاش رو به نمایش میگذاشت. دیانا اوه اوه اوه تانیا چه عصبانیه! حتماً از وسط دو تیکهم میکنه. کرایه رو حساب کردم و زنگ خونه رو زدم؛ در بدون هیچ حرفی باز شد. وجدان: - نه تورو خدا میخوای در باهات حرف بزنه.؟ - اِ وجدان کجا بودی؟ دلم برات تنگ شده بود. - پیشت بودم، منتها تو منو نمیبینی، حالا جواب سوالم رو بده! آیا در با جناب عالی حرف میزنه؟ - خب راستش نه، این دفعه حق با تو بود. - عزیزم همیشه حق با منه. - خفه بمیر! دیگه به حرفهاش گوش ندادم و زنگ خونه رو زدم. تانیا که در رو باز کرد، پریدم جلوش و گفتم: - سلام رفیق شفیق من. با سردی گفت: - علیک. - بابا وا کن اون اخمهات و دیگه! - یعنی حقت بود در رو برات باز نمیکردم. با صدای لوسی که ازش متنفر بودم گفتم: - عقشم، نفسم، دنیای من! ... تانیا پرید وسط حرفم: - بسه بسه بسه، با اون صدای چندشش، گمشو بیا تو دست و صورتت و بشور! لباس هات و در بیار، غذا حاضره. با بهت بهش نگاه کردم و با داد گفتم: - غذا درست کردی! خداوکیلی؟ بعد هم شروع کردم به قر دادن. تانیا زد پس کلم گفت: -آره، غذای مورد علاقهت. حالا سریع برو دست و صورتت رو بشور، بدو! - اوکی من رفتم. دانای کل: دیانا سریع دست و صورتش را شست، برایش تعجب آور بود که تانیا غذای مورد علاقهاش را درست کرده است و از آن طرف دیگر خوشحال بود که بالاخره تانیا طلسمش را شکسته. دیانا میدانست که همه این کارها مناسبتی دارد. بعد از تعویض لباسش و شانه زدن موهای فرفریاش، به سمت حال حرکت کرد و پشت میز نهار خوری چهار نفرهشان نشست و با لذت به لازانیایی که تانیا پخته بود خیره شد. تانیا هم بعد از شستن سبزیها و آبکش کردنشان به سمت میز حرکت کرد و روبه روی دیانا نشست و بعد از دعا کردن، آمینی گفتند و شروع کردند به غذا کشیدن. دیانا به سرعت برای خودش غذا کشید و اولین تیکه از لازانیا را با چنگال و چاقو نصف کرد و با ولع شروع به خوردن کرد، با لذت چشمانش را بست، بی شک این خوشمزه ترین غذای عمرش بود، دیانا در دلش گفت: هنوز هم بعد پنج سال دست پختش عالیه! از آن طرف دیگر تانیایی که در دلش آشوب بود ولی در ظاهر خونسرد، جدیداً به حقیقتی پی برده بود که برایش قابل قبول نبود، اعصابش حسابی خورد بود و دیگر میلی به غذا نداشت، اما به خاطر اینکه دیانا شکی نکند آرام آرام غذایش را میخورد. تانیا بعد از گذشت یک ربع لب به سخن باز کرد. @Otayehs ویرایش شده 20 دی، ۱۴۰۰ توسط آدم متاثر میشه واقعا ☆ویراستاری| m.azimi☆ 26 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم - دیانا یه خبرهایی برات دارم؛ اول اینکه ما بورسیه قبول شدیم. دیانا به محض شنیدن این حرف، غذا در گلویش گیر کرد و به سرفه افتاد. تانیا سریع بلند شد و به پشت او زد. بعد از اینکه سرفه دیانا بند آمد، سرجایش نشست. دیانا با حرص گفت: - تو دیگه خیلی خری، اول یه مقدمه چینی کن بعد زر بزن! تانیا همیشه همینگونه بود، چه برای شخص مقابلش یا برای خودش، هیچ وقت دوست نداشت کسی برایش مقدمه چینی کند، او هم سریع حرفش را میگفت، بدون مقدمه طرف مقابلش را شوکه میکرد. دیانا به حرف تانیا فکر کرد و در بُهت فرو رفت و فکر کرد چرا به او گفته بودند بورسیه قبول نشده است. همین حرفش را به زبان آورد، تانیا گفت: - یعنی تو خنگ نرفتی از مدیر یا دانشگاه بپرسی؟ و بعد دستش را به علامت خاک بر سرت تکان داد. دیانا گفت: - چه میدونم، عصبانی شدم دیگه. حالا خبر دومت رو بگو! تانیا با لحنی خونسرد گفت: - خودت که میدونی اهل مقدمه چینی نیستم، پس خودتو برای یک شوک جدید آماده کن! دیانای عجول بدون فکر کردن گفت: - بگو من آمادهم. - دیانا اصلاً فکر کردی؟ - آره، بگو دیگه! تانیا بدون مقدمه گفت: - هدیه تو همون دانشگاهی که میخوایم درس بخونیم درس میخونه، البته الان اسمش رو عوض کرده و بجای هدیه گذاشته هانی. دیانا اول در بُهت فرو رفت و بعد کم کم شعله خشم و نفرتش به هدیه بیشتر شد. هدیهای که یک روز جانش را برایش میداد، از پشت جوری بهش خنجر زد که هنوز هم تاوان پس میدهد. دیانا دوست داشت خشمش را روی یک نفر پیاده کند. به چشمان قرمز تانیا نگاه کرد، دیگر از آن خونسردی خبری نبود، دیگه از آن نگرانی خبری نبود و حالا رگههای قرمز بیشتری چشمان زیبای تانیا را احاطه کرده بود. به این فکر کرد که چی شد که به این مرحله از زندگی رسیدند؟ تانیا با خوردن یک لیوان آب، خشمش را فروکش کرد و به جایش بی حسی و سردی به چشمان قرمزش پناه آوردند. تانیا دستش و روی شونه دیانا رفیق هم دردش گذاشت تا از فکر بیرون بیآید اما انگار افکار دیانا قصد نداشتند بروند. تانیا چندین بار اسم دیانا را صدا زد، بالاخره افکار و خاطرات دست از کار خود برداشتند و دیانا را به زمان حال آوردند. دیانا گیج به تانیا نگاه میکرد، صدای تانیا را نمیشنید، ولی صورت زیبایش را میدید. تانیا سریع لیوان آبی را پر کرد و روی صورت قرمز دیانا ریخت و در همان حال دیانا از هوش رفت. تانیا هُل کرده، سریع دیانا را روی کولاش انداخت و به سمت اتاقش برد؛ او را روی تخت گذاشت و خودش بالا سر دیانا نشست. نبضش را گرفت، نبضش خوب بود و کند نمیزد. دیانا غش کرده بود و در خواب عمیقی دست و پا میزد. تانیا به سمت اتاقش رفت، لپ تاباش را به برق زد تا کمی شارژ شود و بتواند به عمویش ایمیل بزند. @Otayehs ویرایش شده 9 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 23 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ @FAR_AX @Fateme Cha @fatemeh @mobina84 @mahdiye11 @شقایق.نیکنام@عاطی @سوگند @Atlas _sa@bita.mn @15Bita @_NAJIW80_@-Madi- @-Atria- @Partomah @مانشMansh @melika_sh @MOBINA.H @NAEIMEH_S @N.a25@Najmeh @m.azimi @sanaz87 @-mAhsA.86- @ببعی معٺاد @Azin18 @Masoome @masoo @Masi.fardi سلام عزیزای من ، خیلی خیلی ممنونم بخاطر حمایت ها و نظر هایی که دفعه پیش دادین . نقد و لایک کردین و رمان بنده رو خوندین و وقت گذاشتین خیلی متشکرم که همراهیم کردین و امیدوارم الان هم مثل دفعه قبل هوامو داشته باشید حتما جبران میکنم و اینکه یک سری از پارت ها ویرایش کوچیکی خورده (اینو گفتم که گیج نشید ) خیلی دوستتون دارم زیر پارت هاتون حتما تگم کنید یا علی 💚🧡 29 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) تانیا 🖤 پارت چهارم بعد از زدن لپتابم به برق، به سمت گیتار سیاهی که گوشه اتاق بود رفتم، دستی به روش کشیدم؛ سیم هاش و کوک کردم و آهنگ مورد علاقه دیانا رو شروع به خوندن و زدن کردم. «- چته رفیق عاشق من؟ چرا سراغ اون که رفته رو داری بازم میگیری؟ اون بر نمی گرده پیشت، بسه دیگه بهونه گیری! اگه به فکر اون باشی یه روزی از غصه میمیری ببین چه حال و روزی داری! تمومه زندگیت شده سه چهار تا عکس یادگاری منتظر یه فرصتی شروع کنی به گریه زاری...» با صدای دست دیانا به خودم اومدم، پس به هوش اومده بود. - بازم مثل همیشه صدای خاص و گیرایی داری. بعد با کمی مکث و خنده گفت: -الاغ عزیزم! مثلاً بورسیه قبول شدیم، چقدر هم که خوشحالیم، پاشو پاشو جمع کن خودت و! خجالت نمیکشه، مگه مراسم ختم منه؟ بعدم رفت به سمت اسپیکر طوسی بزرگی که روی میز عسلی بود، بلوتوثاش رو روشن کرد و به گوشی خودش وصلاش کرد. رقص نور رو که تو کشو بود روشن کرد، بعدهم آهنگ کاپوچینو رو گذاشت و دست من و کشید آورد وسط اتاق و شروع کرد به جیغ جیغ کردن و خوندن با آهنگ. زده به سرم امشب، یه جوری دلتو ببَرم انگاری خوابم و یه خوابِ خوبی که نمیخوام از... با صدای بلند زنگ آیفون اسپیکرو قطع کردم و از اتاق اومدم بیرون. رو به روی آیفون وایستادم و به چهره پرهام خیره شدم! -بلی؟ با مسخرگی و صدای زنونه گفت: -منم منم مادرتون غذا آوردم براتون! نیشخندی زدم و با خباثت تمام گفتم: -اگه تو مادر مایی دستاتو نشونمون بده؟ چشم غره ای بهم رفت و گفت: -بیا این درو باز کن، به ناخونای مرحوم من چیکار داری؟ از پشت آیفون شونه بالا انداختم و باخنده گفتم: -هیچی، میخوام ببینم مانیکورشون کردی یا نه؟ با حرص کلشو آورد جلو دوربین آیفون و گفت: -یعنی همش تقصیر توئه من امروز مسخره تمام اساتید دانشگاه شدم! -قهقه ای زدم و گفتم: -کی بود تا هفته قبل میگفت: - با ناخون بلند میشه همه کار کرد؟! پوکر به جلوش خیره شد و گفت: -من که یادم نمیاد کسی چنین حرفی گفته باشه! درو براش باز کردم و گفتم: -من که خوب یادمه! صدای داد دیانا بلند شد: -کی بود؟ همینطور که در خونه رو باز میکردم،گفتم: -پری! پرهام: -سلام به روی ماهتون به چشمای رنگیتون چطورید؟خوبید؟خوشید؟ تبریک میگم بالاخره دارید میرید اونور آب،بابا با کلاسا،این رفتن شما شیرینی نداره؟ بی حس نگاش کردم و گفتم: -میدونستی چقدر فک میزنی؟ دو دقیقه نفس بگیر! یه خیار بخور نفست بیاد بالا! خودشو رو مبل انداخت و گفت:اتاق اومد -برو عامو داری بحثو عوض میکنی شیرینی ندی! در ضمن خودت زیادی فک میزنی! راستی بو های خوبی به مشامم میخوره،غذا چی دارین؟ دیانا از اتاق اومد بیرونو با خنده گفت: -به به داداش پری،چطوری؟ پرهام: - سلام خواهر گل منگولی خودم،خوبم خداروشکر. دیانا با هیجان گفت: پری امروز یه اتفاق پشم ریزون افتاد!!! پرهام با تعجب گفت: -چیشده؟ دیانا همونطور که لازانیای باقی مونده رو میگذاشت تو فر گفت: -امروز تانی غذا درست کرده! با خنده به پرهام که خیار تو دهنش مونده بود نگاه کردم و گفتم: -چتونه شما دوتا کار شاخی که نکردم! پرهام با بدبختی یه نگاه به من کرد و گفت: -کار شاخی نکردی؟ بعد از پنج سال دست به آشپزی زدی اون وقت کار شاخی نکردی؟ عجب آدمیه ها! رو مبل نشستم و چیزی نگفتم. پرهام: -بچه ها نرید حاجی حاجی مکه ها! دیانا: -نگران نباش،بیشتر داریم برای مسابقه معمار برتر میریم، دعا کن موفق بشیم! لبخند خاصی زد و گفت: -مطمئنم سر بلند میاین بیرون، قطعا سهیلا خاتون به هممون افتخار میکنه. یک هفته بعد دیانا بعد از اینکه چمدونهامون رو تحویل دادیم، به سمت هواپیما حرکت کردیم. انقدر ذوق داشتم که دوست داشتم همین جا قر بدم. با لبخند گله گشاد به شمارههای صندلی نگاه انداختم، بعد از قرنها صندلی و پیدا کردم، کنارم یه دختر جوون بود که هندزفری تو گوشش بود. در حد پنج ثانیه آنالیزش کردم؛ چشمهای قهوهای، بینی متناسب با صورت، لبهای متناسب، پوست گندمی. در کل صورت شیرین و بامزهای داشت. چشمم خورد به دو تا صندلی پشت، تانیا ریلکس دستی برام تکون داد. تازه به عمق فاجعه پی بردم که تانیا کنارم نیست و صندلی هامون از هم جداست. رو به دختره گفتم: - خانم! جوابی نداد، با دستم تکونش دادم که سریع چشمهاش رو باز کرد و با تعجب گفت: - بله؟! - ببخشید میشه جاتون رو با جای دوستم ( به تانیا اشاره کردم) عوض کنید؟ سریع گفت: - نه، من با برادرم قهرم پیشش نمیرم، تازه جام هم خوبه. با حرص چشمهام رو براش چپ کردم و روی صندلی نشستم. بعد از دو، سه دقیقه خلبان شروع کرد به حرف زدن: - با عرض سلام و درود خدمت مسافران عزیز! خلبان هستم، امیدوارم سفر خوبی رو در پیش داشته باشید. بعد هم مهماندار حرفهای خلبان رو ترجمه کرد و گفت، کمربندهای خودمون رو ببندیم، هواپیما میخواد پرواز کنه. با استرس به جلو خیره شدم، مطمئن بودم رنگم پریده، همیشه وقتی سوار هواپیما میشدم حالم بد میشد، البته اولش اینطوری بود، ولی بعدش خوب میشدم. بعد از چند دقیقه دختره برگشت و نگاهم کرد، بعد از چند دقیقه که از نگاه خیرهاش کلافه شده بودم سرم و به سمتش برگردوندم، وقتی صورت رنگ پریدم و دید، با هول گفت: - خانوم حالتون خوبه؟! سری به نشونه تأیید تکون دادم و لبهای گوشتیم رو با زبونم تر کردم و گفتم: - آره خوبم، همیشه وقتی سوار هواپیما میشم حالم اینطوری میشه. - پس بخاطر همین بود که میخواستین من جام و باهاتون عوض کنم؟ سرم و بیحوصله به نشونه تأیید تکون دادم. با خودم فکر کردم الان اینجا که شبه پس اونجا روزه یعنی ما شب میرسیم اونجا. اوف خدایا دیگه چی از این بهتر؟ خوابم به هم میخوره. کم کم حالت تهوعم کم شد و خوب شد. حدوداً یک ساعت از پرواز گذشته بود که تصمیم گرفتم هدفون رو تو گوشم بزارم و آهنگ گوش بدم. همینطور که داشتم تو لیست آهنگها دنبال آهنگ مورد نظرم میگشتم، یه فکری به ذهنم رسید. صدای ضبط شده تانیا رو موقعی که داشت تو تنهاییهاش آهنگ میخوند رو پیدا کردم و پلی کردمش، باز هم مثل همیشه صدای خاص و گیرایی داشت. صداش آرامش رو به تک تک سلولهات پخش میکرد و کم کم با صدای تانیا به خواب عمیقی فرو رفتم. @Otayehs ویرایش شده 19 دی، ۱۴۰۰ توسط Hony.m ☆ویراستاری| m.azimi☆ 32 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پنجم با صدای تانیا و تکون خوردن شونهم چشمام و باز کردم، گیج بهش نگاهی انداختم. تانیا: پاشو خرس گنده! میدونی چند ساعته خوابیدی؟ رسیدیم. کش و قوسی به بدنم دادم و دهنم و اندازه فیل آبی باز کردم و یه خمیازه جانانه کشیدم. سریع شالم و مرتب کردم و پا شدم. همه به صف داشتن میرفتن بیرون که یه مهماندار به طرفم اومد و جعبهای بهم داد و گفتش: - عزیزم خواب بودی چند بار صدات زدم بیدار نشدی، اینم غذات. تشکری ازش کردم و به سمت پلههایی که به هواپیما متصل شده بود رفتم. بعد از اینکه از پلهها اومدم پایین، منتظر تانیا شدم که بیاد. بعد از دو دقیقه تانیا از میون جمعیت دستی برام تکون داد و تند تند و با نفس نفس از میون جمعیت عبور کرد و سریع اومد پیشم. تانیا با غر غر گفت: - اه گندشون بزنم. دهنم سرویس شد بس که مثل وحشیها میاومدن پایین، فقط خدا رو شکر که سریع از زیر دست و پاشون اومدم بیرون وگرنه خفه میشدم. با خنده نگاهی بهش انداختم و بعد دست تو دست هم به سمت ورودی فرودگاه رفتیم، بعد از اینکه بارمون رو تحویل گرفتیم به سمت پله برقی رفتیم. *** منتظر عمو اینا بودیم که یکی رو دیدیم که اسم منو تانیا رو روی یک مقوا نوشته بود. دستههای چمدون رو به سمت بالا کشیدیم و به سمت اون مقوا حرکت کردیم. انقدر چمدونها سنگین بود که نگو! کلا ما سه تا چمدون بیشتر بر نداشته بودیم. یدونهش که کلاً سوغاتی برای عمو و زن عمو و بچههاش بود. یکی هم برای لباسها و وسایل شخصی من بود، یکی دیگه هم برای تانیا که توش لباس و چیزهای دیگه گذاشته بود. وقتی رسیدیم به تابلو، عمو، زن عمو و یه پسر خوشگل بور رو مشاهده کردیم. چمدونها رو ولشون کردم و به سمت عمو پرواز کردم و بغلش کردم. عمو که از حضور یهویی من شوکه شده بود، هنگ کرده نگاهم کرد. به صورتش نگاه کردم؛ هیچ تغییری نکرده بود، هنوز همون مرد چهار سال پیش بود، عمو چشمهای عسلی، پوست گندمی، دماغ عقابی و لبهای گوشتی داشت. در باره اندام باید بگم که هنوز همون اندام و فرم رو داره. با دلتنگی به هم دیگه نگاه کردیم ، چشمهای هر دوتامون حرف داشت، حرفهایی که فقط میتونستیم از چشمهای هم بخونیم. عمو با لبخند سرم رو بوسید و گفت: - دلم برات یه ذره شده بود دردونه. لبخند عمیقی زدم و تو چشمهای عسلیش نگاه کردم، لبم و با زبون تر کردم و گفتم: - منم دلم برای دردونه گفتنت تنگ شده بود. @Otayehs @Otayehs @m.azimi @-Atria- @mahdiye11 @Azin18 @عاطی @FAR_AX@Fateme Cha@Fateme71 @N.a25 @NAEIMEH_S @sanaz87 @Atlas _sa @Nasim.M @Masi.fardi @Masoome @masoo@عسل عبدی @_NAJIW80_ @15Bita @Saghar @bita.mn @شقایق.نیکنام @-ℳAhsA- @-Madi- ویرایش شده 9 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 28 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ششم با صدای عمو بهش خیره شدم. - خب عزیزان و دردونه های من. صداش و نازک کرد. - خیر مقدم عرض میکنم به دیانا و تانیا. امیدوارم که بهتون در کنار ما خوش بگذره. حالا همگی بریم خونه که شام حاضره. دسته چمدون ها رو بلند کردیم و به سمت بیرون حرکت کردیم. دیگه از هوای آلوده تهران خبری نبود. سوار بی ام وِ عمو شدیم و پیش به سوی خونه عمو. تانیا بعد از اینکه به خونه عمو رسیدیم؛ با دیدن خونه فکم اومد پایین. یه حیاط بزرگ که با چراغهای سفید و قرمز و آبی پوشیده شده بود. حتی لای درختها، چنارها و...چراغ بود و فضای رویایی رو ساخته بود. زمین سنگ فرش شده بود، جلوتر که رفتیم، استخری رو دیدم که پر آب بود و کنارش صندلی بود، برای آفتاب گیری و ریلکس کردن. از پلههای سفید مرمر بالا رفتیم . خدمتکار در رو باز کرد و سلامی به ما کرد و رفت. به خونه نگاه کردم، ست کلاسیکی داشت. پردههای فیلی رنگ، مبلهای عسلی و فیلی، پارکتهای قهوهای، ساعت بزرگ و قدی عسلی، به سمت چپم نگاه کردم، تلویزیون بزگی به دیوار وصل بود و کنارش میز عسلی بود. یک میز و صندلی برای شطرنج، کنار چند گلدون خوشگل بود. یک راهرو اونجا بود که فکر کنم آشپزخونه بود و دو راهپله بزرگ که میخورد به طبقه بالا. در کل خونه شلوغی نبود. با صدای عمو به طرفش چرخیدم. - خب بچه ها برید اتاق هاتون! الان خدمتکار چمدونتون رو میاره. بعد صداش و بلند کرد و گفت: - امیلی! امیلی! بیا اتاق ها رو به دیانا و تانیا نشون بده! بعد هم رو کرد به ما و گفت: - لباسهاتون رو عوض کنید! بیاین پایین تا شام بخوریم. اصلاً حوصله شام خوردن رو نداشتم، فقط نیاز به یک خواب راحت داشتم، سرم به شدت درد میکرد. رو به عمو کردم و گفتم: - عمو جان! من شام نمیخورم، فقط نیاز به خواب دارم. - باشه عزیزم برو بخواب! بعد هم سرم رو بوسید و به سمت زن عمو رفت و کنارش نشست. با امیلی و دیانا به سمت پلهها حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، یه راهرو بلند دیدم، بعد هم به هشت تا در رسیدم. با صدای امیلی به سمتش برگشتم: - خب این دوتا اتاق برای شماست، آقا این اتاق ها رو برای شما عزیزان آماده کردن، اگه کاری داشتین با تلفن اتاقتون، شماره...رو بگیرید در اتاق سمت چپ رو باز کردم، تم طوسی داشت؛ پس این اتاق دیاناست. رو کردم به سمت دیانا و گفتم: - این اتاق توئه. با تعجب نگاهی بهش انداختم و تک خندهای کردم. برام جالب بود که با هم گفتیم این اتاق توئه. به سمت اتاق سمت راست رفتم و درش رو باز کردم؛ واردش که شدم به راهروی کوتاهی بر خوردم، جلوتر که رفتم با دیدن اتاق، تک خنده تلخی کردم، باز هم مثل همیشه رنگ سیاه. خوبه عمو رنگ مورد علاقم و میدونست «سیاه» قلبم به رنگِ ذغال، خاطراتم به رنگ شب، همه چیم سیاه. یک نگاه کلی به اتاق کردم. پارکتهای سفید با رگههای سیاه، تخت دو نفره که رو تختی سیاه و سادهای داشت. رنگ پردهها سیاهِ خالص بود. رنگ چراغهای فانتزی که دور تخت و پرده بود، بنفش و سرمهای بود. کنار تخت یه میزِ سیاه بود که از سنگ ساخته شده بود و روش تلفنی کوچیک خودنمایی میکرد. یه کوچولو اون ور تر یه آینه قدی و کنار آینه میز آرایشی سیاه که تمام لوازم آرایشیش سفید بود. فرش گردِ شیش متری به رنگِ سیاه رو زمین افتاده بود. به سمت چپم نگاه کردم، دو تا مبل مشکی چرم و یه میز سفید گرد کوچیک. کنار دیواری که چسبیده بود به راهروی کوتاه اتاق، کمد دیواری بزرگ و بلندی نصب شده بود به رنگ سفید با رگههای پر رنگ سیاه. کنار مبلها میز تحریر سیاه بود و کنارهاش لامپهای فانتزی چسبیده بود که خاموش بود. راستی برم ببینم اون در که اول راهرو بود چی هست. در و که باز کردم با دستشویی و حمام روبهرو شدم، خوبه که دستشویی و حمام تو اتاقه. در اتاق و که بستم، به سمت پرده زخیم و بلند اتاق رفتم، وقتی کشیدمش با دیدن منظره روبهروم سوتی زدم. کل باغ رو میتونستم ببینم، واقعاً عالی بود و همینطور رویایی. با صدای در اجازه ورود رو صادر کردم (اوه چه لفظی اومدم) یه دختر خوشگلِ بور چمدونم رو آورده بود. به انگلیسی تشکری کردم و در و بستم. سریع چمدونم رو باز کردم و یه نیم تنه سیاه که روی قسمت بالا تنهاش یه اسکلت بود رو برداشتم و شلوار ستش رو از چمدون بیرون آوردم، با حوله برای موهام و سریع پریدم تو حموم. @Otayehs @m.azimi ویرایش شده 12 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 23 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفتم بعد از یه دوش خفن «گربه شوری خودمون» حوله سیاهی که به در آویزون بود رو برداشتم و پوشیدم. بعد از پوشیدن دمپایی رو فرشی از حموم پریدم بیرون و به سمت میز آرایشی رفتم. در کشو رو باز کردم و با دیدن سشوار مثل خر ذوق کردم. بعد از سشوار کشیدن موهای کوتاهم، به سمت تخت رفتم و لباسام و بر داشتم و پوشیدم. بعد هم برق اتاق رو خاموش کردم، پرده رو هم کشیدم، زِرتی افتادم رو تخت و پتو رو کشیدم روم و خودم و به دست خواب سپردم. *** - آشغال عوضی کثافت. حالا آبروی من و میبری؟ - بابا چی شده چرا اینارو بهم میگی؟ بابا نزن! تو رو خدا نزن! هدی تو یه چیزی بگو! - خفه شو آشغال! حالا با این و اون هر غلطی میخوای میکنی؟ با سوزش شدید کف پام جیغ بلندی زدم و با نفس نفس از خواب پریدم. دستام به حالت هیستریکی میلرزید. دنبال یه لیوان آب میگشتم تا بتونم خشمم رو کنترل کنم. با یاد اینکه لیوان آب برای خودم نیاوردم لعنتی به خودم زیر لب گفتم. کمی فکر کردم تا شاید یادم بیاد بطری آب معدنی که تو هواپیما بهم دادن کجاست. با فکری که به ذهنم خطور کرد، با شیرجه بلند به سمت کیفم رفتم و بطری آب رو با دستای لرزونم باز کردم و نصفه سر کشیدم. یا حسینی گفتم و برق اتاق رو روشن کردم. لرزش دستام تموم شده بود. تصمیم گرفتم برم تو حیاط تا یکمی هوای آزاد بخوره به سرم. یکم پرده رو کشیدم تا ببینم هوا روشنه یا نه، به آسمون نگاه کردم نزدیکهای طلوع خورشید بود. آرزو کردم که ای کاش گیتارم رو همراهم میآوردم! به سمت کمد دیواری رفتم و درهای ریلیش رو به جهت مخالفم کشیدم. این قسمت برای لباس بود که باید آویزون میکردم و چند تا کمد کشویی که برای لباس خونگی بود. در دیگهش و کشیدم و با دیدن پایه گوشی رینگ لایت و گیتار مشکی بهت زده به وسایل نگاه کردم. با خوشحالی گیتار رو برداشتم و دستی روی سیم هاش کشیدم. کوک نشده بود، سریع کوکش کردم و با صدای آروم در و باز کردم و پریدم بیرون. مثل این دزدها یواشکی به سمت پلهها رفتم و آروم آروم به سمت پایین حرکت کردم. بالاخره به پایین پلهها رسیدم و با کمک نور آباژورها به سمت در رفتم و آروم بازش کردم. وقتی بیرون اومدم، نفس عمیقی کشیدم. به سمت صندلیهای کنار استخر رفتم و نفس عمیقی کشیدم. گیتار رو تنظیم کردم و آروم جوری که کسی از خواب بیدار نشه. شروع کردم به زدن آهنگ سوگند، همونطور که میزدم آروم هم شروع کردم به خوندن. ای هم گناه من بی تو پرواز همیشه محکوم به سقوطِ حرفایی که تو سینه دارم همهش از جنس سکوته ای هم گناه من ای هم گناه من تبر زدن انگار عشقم و از ریشه این خونه بعد از تو شکل قفس میشه شکل قفس میشه میدونی این دنیا بدون تو بدون من میدونی زندونه نده قسم به جون من حرفات دروغه از رو عادته و تکراره میدونی این دنیا بدون تو بدون من میدونی زندونه نده قسم به جون من حرفات دروغه از رو عادته و تکراره تموم شدیم و این قصه به سر رسید من و تو آخرش به هم نمیرسیم انگار صدای من به تو نمیرسه تو ظلمت چشمات به صبح نمیرسه میدونی این دنیا بدون تو بدون من میدونی زندونه نده قسم به جون من حرفات دروغه از رو عادته و تکراره میدونی این دنیا بدون تو بدون من میدونی زندونه نده قسم به جون من حرفات دروغه از رو عادته و تکراره @Otayehs @m.azimi ویرایش شده 12 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 19 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هشتم بعد از خوندن آهنگ، بغض بدی گلوم رو گرفت؛ بغضی که بدون اشک بود و همهش ختم میشد به گذشته تلخ خودم. چه درد هایی که نکشیدم، چه روزهایی که با سختی کار جور کردم و مثل سگ عرق ریختم، ولی الان خوشحالم، خوشحالم به جای اینکه از خودم یه دختر لوس افادهای بسازم، یه مرد ساختم. من خدا رو شکر میکنم که تونستم سایهای بالا سر دیانا باشم و من حالا دختریام از جنس مرد که هنوز بعد از گذشت چند سال، دنبال تیکههای قلبش میگرده. همین طور غرق توی خاطراتم بودم، دست کسی و روی شونهم حس کردم؛ سریع عکسالعمل نشون دادم و دستش و پیچوندم. با دیدن عمو سریع دستش و ول کردم و سرم رو انداختم پایین. عمو تک خندهای کرد و گفت: - دقیقاً میدونستم همچین کاری رو انجام میدی. بعد هم اشاره کرد که بشینم. خودش هم کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن: - میدونی تانیا! دنیا خیلی بی رحمه، سرنوشت آدما رو تغییر میده، ولی تو خودت سرنوشتت رو تغییر دادی. سالها رنج کشیدنات و دردها و نگرانیهات رو به چشم خودم دیدم، ولی تو مثل یه مرد کار کردی، خون دلها خوردی، عرق ریختی و در کنار همه اینها غرور داشتی. آهی کشید و ادامه داد: - تانیا! تو من و یاد یک دوست صمیمی میندازی، اون هم صداش مثل تو غم داشت، درد داشت. هزاران حرف نگفته زیر ملودیهای موسیقیش دفع شده بود. چشمهای خودش و پسرش هم کپی تو بود. عمو به آسمون خیره شد و طلوع آفتاب رو نگاه کرد. سرم و رو شونه عمو گذاشتم و همونطور که به طلوع آفتاب خیره بودم گفتم: - بابت اتاق ممنون، خیلی قشنگ بود! ممنون که از رنگ مورد علاقهم استفاده کردی. سرم رو بوسید و دستش و دور کمرم حلقه کرد و گفت: - قابل دخترم رو نداشت. بعد از مکث کوتاهی انگار میخواست حرفی رو بزنه اما مردد بود. آخرش دلش رو به دریا زد و گفت: - تانیا! ازت یه خواهشی دارم، اینکه...اینکه بهم بگی بابا. @m.azimi ویرایش شده 12 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 20 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نهم با حیرت به عموی عزیزم نگاه کردم؛ به کسی که مثل کوه پشتمون بود، عمو هم مثل من بود، با این تفاوت که اون بخاطر عشقش از خونه بیرون زد. به حرف عمو فکر کردم، کلمه «بابا» تو ذهنم تکرار میشد، پدری که ازش هیچ لطفی ندیدم یا مادری که دائم توی سر من میزد. فقط با تنها کسی که تو اون خونه لعنتی خوب بودم، آرمان بود. اما اون هم خوب تونست روی دیگهش رو نشون بده. به چشمهای نگران عمو یا بابا نگاه کردم، فکر میکرد من ناراحت شدم، ولی نمیدونست سالها منتظر همچین حرفیام. با لبخند نگاهی بهش انداختم و گفتم: - بابا دوست دارم! ممنون که بودی و هستی. بابا! «عمو» با شنیدن این حرف چند ثانیه تو بُهت رفت، ولی بعدش انگار دنیا رو بهش دادن، محکم بغلم کرد و گفت: - منم دوست دارم دخترم! با شنیدن کلمه «دختر» حس شیرینی تو دلم ریشه کرد. بعد از کلی بغل کردن و دلداری دادن بهم گفت: - راستی فردا برنامهت چیه؟ - فردا میخوایم با دیانا بریم ثبتنام و خرید، بعد هم من میخوام چند تا نقشه بکشم. - آها باشه، راستی دخترم با دیانا، فردا بعد از انجام کارها بیاین اتاقم تا با هم دروس رو دوره کنیم. سری به نشونه تأیید تکون دادم، بعد هم همزمان از جا بلند شدیم و به سمت خونه رفتیم. یک هفته بعد امروز روز اول دانشگاه بود. بعد از اون روز که با عمو حرف زدم، دیگه بهش میگم بابا. حرفهای بابا رو به دیانا گفتم؛ اولش تو شوک بود ولی بعدش کلی خوشحال شد. درباره اتاق دیانا بگم که مثل مال خودمه، با همون شکل و وسایل، ولی به جای گیتار تو کمد، ویالون توش بود. فقط فرق اتاق من و دیانا رنگهاش بود. مال من سیاه، برای اون طوسی. اوهوم اوهوم، بله. الان ساعت شیش صبحه و بنده جلو کمدم دست به کمر وایستادم ببینم چی بپوشم که مناسب دانشگاه باشه. راستی بهتون گفتم دانشگاهی که میخوام برم مدیرش، دوست بابا کیارشِ؟ «اسم عموی تانیا کیارشِ» خب، یه هودی مشکی و شلوار اسلش مشکی که زیر مچ پاش کِش کار شده بود و از قسمت کمرش سه تا زنجیر آویزون بود به شکلهای مار، اسکلت، علامت یه فرشته خوشمل، اصلاً من به عشق زنجیراش این و خریدم. یه کوچولو با گچ مو رگههای قرمز و طوسی موهام رو پر رنگ کردم و بعدش کمی با ژل حالت دادم. حالا نوبت چیه؟ بله نوبت خط چشمه. خط چشمم رو نازک و گربهای کوتاه کشیدم تا حالت چشمهام رو گربهای نشون بده، ولی به جاش سگی نشون داد. حالا نوبت برق لب بی رنگمه که فقط لبم و براق میکنه، چون رنگ لبهای خودم قرمزه فقط یه کوچولو براقش میکنه. کلاً یه ربع طول کشید تا حاضر شم. برم به دیانا بگم که ست لباس من رو بپوشه. بدون در زدن در و باز کردم و مثل یک انسان نجیب وارد اتاق شدم. دیانا وقتی تیپم رو دید، سریع لباسهای شبیه منو پوشید و بعد با اتو مو، موهاش و حالت داد. با گچ مو، چند دسته کوچیک از موهاش رو رنگ طوسی و قرمز کرد، درست عین خودم. بعد هم همون آرایشی که کرده بودم رو کرد. یعنی کپی هم شده بودیم. وقتی دیدم داره عطر میزنه، هینی گفتم و سریع پریدم تو اتاقم. اول کیف سیاهم رو که آماده کرده بودم، برداشتم و بعدش عطر شیرینِ گرمم رو روی خودم خالی کردم. با سرعت بنز از اتاق خارج شدم و از پلهها رفتم پایین. به ساعت نگاه کردم؛ خوبه چهل دقیقه وقت داشتیم. بعد از خوردن چندتا لقمه سرپایی با هول خوردم، دیانا هم همین طور. بعد هم سریع کفشهای کالجم رو پوشیدم و سوار ماشین شخصی که عمو برامون گذاشته بود شدم. بعد از دو یا سه دقیقه، دیانا با نفس نفس سوار ماشین شد و زد پس کلهم. - چرا انقدر تند میری؟ نفسم گرفت. با خنده گفتم: - مشکل از خودته، خودت دیر آماده میشی. کلاه هودیم رو روی سرم گذاشتم، هیچخوبه نمیتونست قیافهم رو ببینه. دیانا هم همین کار رو کرد و بعد گوشیش رو در آورد و شروع کرد به بازی کردن. دو تا آدامس از کیفم در آوردم و یکیشون رو دادم به دیانا، یکی دیگهش هم خودم خوردم. @Otayehs @m.azimi ویرایش شده 12 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 21 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دهم بعد از بیست دقیقه، ماشین روبه روی در دانشگاه قرار گرفت. نگهبان نگاهی به ماشین کرد و به انگلیسی گفت: - نمیتونید وارد شید. راننده پاکتی رو به نگهبان داد و بعد از چهار یا پنج دقیقه، اجازه ورود رو صادر کرد. ماشین دقیقاً وسطِ دانشگاه ایستاد. نگاه خیلی ها روی ماشین بود، خیلیها در گوش هم پچ- پچ می کردن. چشمام و سرد کردم و نگاهی به دیانا انداختم؛ اون هم گوشیش و تو کیفش گذاشته بود و مثل من جدی و سرد شده بود. بسم الله الرحمن الرحیمی گفتم و از راننده تشکر کردم. همزمان با دیانا پیاده شدیم و به سمت ورودی ساختمان حرکت کردیم. محیط بسیار سرسبز و همینطور بزرگی داشت. به سمت اتاق مدیر حرکت کردیم؛ نگاه همه روی ما بود، انگار تعجب کرده بودند که با کنجکاوی اطراف و نگاه نمی کردیم. قدم هامون جدی و پر غرور بود، درست مثل همیشه. خیلیها کنجکاو بودن قیافههای ما رو ببینن، اما هنوز باید تو خماری میموندن. از کنار یکی داشتم رد می شدم که صدای بلندش رو شنیدم. - یه جوری تیپ زده انگار عزادارِ، قدماش و نگاه، انگار ملکه انگلیسِ که اینطوری پر غرور راه میره! مدیر رو دیدم که داشت میومد سمتمون؛ همه راه رو براش باز کردن. مدیر دانشگاه یک زن بود. چشمهای آبی، موهای طلایی که به حالت گوجهای بسته شده بود، بینی قلمی و لبهای نازک بی رنگ که رژ قرمز روش خود نمایی می کرد. عینک گردی رو صورتش بود و کت دامن بنفش، به خوبی روی تنش رو به نمایش میذاشت. به دستش نگاه کردم، یک کلاسور سیاه رو محکم گرفته بود و با حرص به سمتمون میومد. دیانا زیر لب گفت: - فکر کنم نشناختمون که اینطوری با حرص میاد جلو. پوزخندی زدم و بیخیال قدم برداشتم. کل راهرو توی سکوت بود، انگار داشتن فیلم سینمایی نگاه می کردن. اوففف خدای من، باز هم یه اتفاق جدید تو راه داریم. وقتی رسید سمتمون با داد گفت: - شما با اجازه کی ماشین رو تو حیاط دانشگاه آوردید؟ و اینکه شما کی هستین با این تیپ مزخرف؟ وقتی زنِ «خب چیکار کنم اسمش رو نمیدونم» این کلمه رو گفت، یه سریا ریز ریز خندیدن. صدای دندونهای دیانا که رو هم میسایید رو میشنیدم. دوباره خودم رو زدم به فاز بیخیالی و همین طور که از کنارش رد میشدم، دم گوشش گفتم: - من تانیا تهرانیام و اون یکی نفر دیانا تهرانیِ. با شنیدن این حرفم رنگش پرید. آدامسم رو باد کردم و از کنارش رد شدم. با استفاده از تابلوها کلاسمون رو پیدا کردیم. وقتی وارد کلاس شدیم با دیدن کلاس... @mahdiye11 @Otayehs@M.M.MOSLEMKHANI @Mahfam @NAEIMEH_S @-Ghazal- @-Madi- @-ℳAhsA- @-Tehyan- @Snowrita @roya @im._Atria @im._byta @Imaryam @bita.mn @Bhreh_rah @Mahshi @شقایق.نیکنام بچه ها پارت های اینجا داره خاک میخورد لایک پلیز 👍💋 جبران میشه 🙃 ویرایش شده 16 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Mahshi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 18 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت یازدهم شِتی زیر لب گفتم. فکر کنم یک سری اینجا رو با خونه خالهشون اشتباه گرفتن. یک پسر و دختر گوشه کلاس داشتن لاو میترکوندن. بعضی ها هم صندلی هاشون و برگردونده بودن و داشتن حرف میزدن، یک سریها هم داشتن دو به دو با هم حرف میزدند. نگاه کلی به کلاس کردم؛ میزها به صورت حلالی شکل بود و پشت میزها صندلی گذاشته بودن، درست مثل اتاق کنفرانس. یک تخته وایت بُرد وسط دیوار بود و سمت چپ و راستش تخته هوشمندهای بزرگ بود. یک قسمت که باید دیوار میگذاشتن رو، دیوار شیشهای گذاشتن که قشنگ محوطه پشت دانشگاه رو نشون میداد و یک میز معلم روبهروی تخته هوشمند سمت چپ بود، دقیقاً کنار دیوار شیشهای. تصمیم گرفتم یکمی کرم بریزم. نقشم و به دیانا گفتم که با نیش باز استقبال کرد. چون سر و صدا زیاد بود کسی متوجه ورود ما نشد، به جز یه دختره که تنها نشسته بود. با علامت دستم بهش اشاره کردم ضایع نکنه. در کلاس رو آروم بستم و این دفعه چند تقه بلند به در زدم و در رو باز کردم؛ همه بچهها تو هول افتاده بودن تا در رو باز کردم. نیشخندی روی لبم نشست، اونی که صندلیش و برگردونده بود گیر افتاده بود. اون پسر دختره آخر کلاس هم صاف نشسته بودن، یکی هم وسط کلاس بود. با قدمهای محکم به سمت چهار صندلی که خالی بود رفتم. هنوز هم کلاهمون رو سرمون بود و صورتهامون معلوم نبود. با تعجب نگاهی به هم دیگه انداختن و دوباره روز از نو روزی از نو، البته نگاه خیلیها رو ما بود. یهو یه پسره که سیاه پوست بود بلند شد و گفت: - به جای حرف زدن بیاید خودمون رو معرفی کنیم، خب من جک هستم. به دختر بعدیش اشاره کرد و گفت: - خودت رو معرفی کن! دختره بلند شد و گفت: - سارا. بعدیش دوتا پسر که کنار هم نشسته بودن، اول سمت راستیِ بلند شد و گفت: - الکساندر. و بعد به سمت چپش اشاره کرد و گفت: - برادرم استفان! نفر بعدی یک دختر چشم آبی جذاب بود، با عشوه پاشد و گفت: - آلیس هستم. جک گفت: - تو باید خوشگل ترین دختر دانشگاه باشی درسته؟ آلیس با لوندی گفت: - درسته خودمم جک! نفر بعدی همون دختری بود که اشاره کرده بودم ضایع نکنه. بلند شد و گفت : - من آتنا هستم، خوشبختم. نفر بعدی یک پسر کیوت و گوگولی بود گفت: - آرسن هستم از کالیفرنیا. همه همین طور خودشون رو معرفی کردن که رسید به دیانا، دیانا همون طور که نشسته بود گفت: - دیانا هستم. بیخیال آدامسم رو در آوردم و گفتم: - تانیا هستم. آنتونی، یکی از پسرای کلاس با شیطنت گفت: - شما دو بانوی مجهول نمی خواید رخ زیباتون رو بهمون نشون بدید؟ پوزخندی زدم و با صدای سرد و جدی گفتم: - نه - خب حالا چرا میزنی بانو؟ - آخه بچه زدن نداره مِستِر. - چه عصبانی. - بیشتر از این حرف بزنی عصبانی تر میشم. - اوه عزیزم عصبانی شو ببینم! تو هم شبیه همون دخترایی که به خاطر پول خودشون رو بهم نزدیک میکنن، تو فقط داری جلب توجه میکنی. دیگه اعصابم خورد شده بود شدید. انگار یکی گند زده توش، خداوکیلی برای چی باید به خاطر پول بهش نزدیک بشم؟ یا اصلاً برای چی باید باهاش حرف بزنم؟ پوزخند ماتحت سوزی براش زدم و بیخیال پام و روی میز گذاشتم. - هووی اینجا خونه خالهت نیست که پا تو گذاشتی رو میز! - مفتشی جوجه؟ بعد صدام و ترسناک کردم و به سردیش اضافه کردم. - ببین شانس آوردی امروز اعصاب دارم، وگرنه جوری میزدمت که خون بالا بیاری. از عصبانیت دستاش و مشت کرده بود میخواست حرفی بزنه که در کلاس باز شد و چهار عدد پسر جذاب وارد کلاس شدند. با بُهت به جذابیتشون نگاه کردم، همه کلاس زوم اونا بودن، با دیدن چهره آخرین نفر چند بار پلک زدم، خدای من خواب میبینم. به سمت دیانا برگشتم تا کسی و که دیدم تائید کنه. دوباره آنالیزش کردم، خودش بود، آرمان. کلمهی آرمان تو ذهنم اکو شد و در ثانیه چشمهام یخ زد. مطمئن بودم رگههای قرمز چشمام پر رنگ تر شده. دیانا دست سرد من و گرفت؛ صورتم و به سمتش برگردوندم، داشت با نگرانی نگاهم میکرد. وقتی صورت یخ زدم و دید، با ترس نگاهم کرد. دیانا خوب میدونست که من چِمِ. با صدای یکی از اون چهار نفر سرم و یک کوچولو آوردم بالا تا قیافش رو ببینم. چشمهای آبی که توش رگههای طوسی داشت، موهای طلایی، بینی متوسط و مردونه، لبای قلوهای صورتی کم رنگ، سیکس پک داشت، خیلی اندامش با حال بود. یک شلوار سیاه جذب و لباس سیاه که تو شلوارش بود و زنجیر طلایی تو گردنش بود. کلاً در حد پنج ثانیه آنالیزش کردم. - میشه ... @_Zeynab @_NAJIW80_@Otayehs ویرایش شده 16 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Mahshi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 20 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوازدهم دیانا - میشه لطفاً از اینجا پاشید؟ ریز ریز خندیدم. الان تانیا با کمال احترام میگه نه، حالا ببینید! با صدای بی حس تانیا میخواستم قهقهه بزنم. - نچ. به قیافه پسره نگاه کردم؛ بُهت زده تانیا رو نگاه میکرد. وقتی به قیافهش نگاه میکردم، یاد اون خاطره معلمم که با تانیا فراریش دادم میافتم؛ بزارید خاطرش و براتون بگم. وقتی کلاس سوم بودم، مامان و بابام برای من و تانیا معلم خصوصی گرفتن. بعد این معلمم خیلی خنگ بود و همینطور آفتاب و مهتاب ندیده بود. خلاصه هر روز میاومد کتابهای درسی و عمومی رو باهامون کار میکرد. بعد یک روز من، تانیا و هانیه رفتیم استخر حدود چهار ساعت تو آب بودیم و شنا کردیم و...وقتی رسیدیم خونه مست خواب بودیم، بعد از نیم ساعت معلمم رسید و شروع کرد به تدریس کردن؛ من و تانیا هم بیحال و حوصله به تخته نگاه میکردیم. یهو تانیا رو کرد به معلمِ و گفت: - بگو پنکه! منم با خوشحالی حرفش و تائید کردم. اول با شک نگاهمون کرد، ولی بعدش گفت: - پنکه. من و تانیا هم زمان گفتیم: - شورت بابات تنگه. اول با بُهت نگاهمون کرد، مثل این پسره ولی بعدش کتاب و محکم بست، کیفش و برداشت و همینطور که راه میرفت گفت: - تا حالا هیچخوبه از دانش آموزام همچین کلمهای نگفتن، شما به شورت بابام توهین کردین. بعد هم در و محکم بست «بچهها این خاطره خودمِ از معلمم» با صدای تانیا از فکر اومدم بیرون. - چته رو ویبرهای؟ با خنده همینطور که شونههام میلرزید گفتم: - وقتی قیافه این پسره رو دیدم یاد اون معلمِ پنکه افتادم. این و که گفتم، سرش و گذاشت رو میز و خندید، شونههاش از خنده بندری میرفت. - خدایا این زن بهترین سم تو زندگیم بوده. - آره، راستی پسره کجا رفت؟ - نمیدونم، فکر کنم بهش بر خورد اون طوری بهش گفتم. " به درکی" زیر لب گفتم و همون موقع در باز شد و یک آقای کت و شلوار پوشیده وارد شد و بعدش مدیر اومد تو و در رو پشت سرش بست. - خب بچهها، آقای واتسون ژاک! معلم این ترم شما هستن و اینکه دوتا دانش آموز جدید از ایران داریم. دخترها لطفاً پاشین و بیاید خودتون رو معرفی کنید! به ناچار با قدمهای محکم به سمت سکو رفتیم، وانیا در گوش مدیر یک چیزی گفت و مدیر چشمهاش گرد شد و سری تکون داد. بازهم صورتهامون معلوم نبود، فقط لبمون مشخص بود. با صدای بی حسی شروع کردم به حرف زدن. - دیانا تهرانی هستم از ایران، خوشبختم. - تانیا هستم، خوشبختم. بازهم مثل همیشه صداش سرد بود، خیلی سرد. با صدای مدیر نگاهی بهش انداختم. - خب دخترها، منم مدیر دانشگاه هستم، رُزا هریسون. امیدوارم تو این دو سال از مدرسه ما لذت ببرید. سری تکون دادیم و سر جامون نشستیم. هریسون در گوش استاد یه چیزی گفت و رفت. بعد از حضور و غیاب فهمیدم اسم اون پسره که ضایع شده بود، اریک، اسم یکی دیگهشون دایان، آرشام و آرمان. واتسون شروع کرد به درس دادن. خدارو شکر که همهشون رو بلد بودیم، بابا باهامون کار کرده بود. نکتههای مهم رو مینوشتم و زوم تخته بودم. اصلا حواسم به تانیا نبود. با صدای بلند... @-Madi- @Aramesh @Aryana @mahdiye11 @Fateme Cha @Otayehs@شقایق.نیکنام @آیلار مومنی @15Bita @bita.mn @im._Atria @im._byta @Iparmidw دوستان پارت های قبلی هم لایک کنید با تشکر ویرایش شده 16 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Mahshi 19 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سیزدهم *** با خوشحالی در را باز کرد و دلبرکش رو در آغوش کشید؛ با تموم وجود بوی عطرش را وارد ریههایش کرد، به چهره دلبرکش نگاه کرد؛ چشمانی که غم را پشت مژههای پر پشتش قایم کرده بود، دلیل این غم را نمیدانست، نمیدانست چرا دلبرکش غمگین است ولی با این حال مثل همیشه صبر کرد. امروز روز بدی بود؛ امروز دیگر عشقی در دل مرد نخواهد بود، امروز دیگر قرار نبود بخنند، امروز قرار بود خون گریه کنند؛ مرد دستهای سرد دلبرکش را در دستان گرم و تنومند خودش گرفت، آنها آرام- آرام از حیاط پاییزی گذشتند؛ صدای برگ درختان پاییزی لذت بخش بود، برگهای خشکیده با درد داد میزدند و کمک میخواستند، اما آنها توجهی نمیکردند، ولی تا چندی بعد قرار بود دلبرک هم مثل همین برگها از درد داد بزند، قرار بود تقاص کارهایش را پس بدهد؛ میگویند: « چوب خدا بی صدا نیست! » از آن طرف پسرک ساده لوح داستان خوشحال و با ذوق به سمت در ورودی خانه حرکت میکرد؛ پسر در دل خدا را شکر میکرد که سایهی آن دخترک نحس از زندگیاش برداشته شده و حال نور خورشید و گرم دلبرکش به روی او میتابد. آیا به راستی آن دخترک نحس بود؟ و آیا گرمای دلبرکش همیشه به روی او میتابد؟ پسرک در ورودی را باز و وارد خانه شد؛ همه فامیل آنجا جمع بودند؛ فهیمه خانم، مادر پسرک، همه را دعوت به شام کرده بود، همه نگاهشان به سمت دلبرک و پسر چرخید و بعد همه به آنها سلام دادند و خوشآمد گفتند؛ قرار بود قرار و مدارهای عروسی بهنام را بگذارند، همه شاد بودند و می خندیدند، ولی آنها نمیدانند قرار است محشر کبری راه بیفتد؛ قرار است خون به پا شود. با صدای فهیمه خانم، همه به سمتش برگشتند؛ فهیمه خانم با خوشرویی گفت: - همه بفرمایید، شام حاضرِ. همه به سمت سفرهی رنگ و وارنگی که فهیمه خانم پخته بود رفتند؛ انواع غذا و دسرهای خوشمزه روی سفره خودنمایی میکرد و آب از لب و لوچه مهمانها پایین میآمد؛ بعد از صرف شام همه به سمت پذیرایی رفتند و چندی بعد، نازلی با لپهای گل. سینی چای را بین همه چرخاند؛ در این جمع دوستانه جای سه نفر خالی بود. فهیمه خانم لبهای نازکش را از هم باز کرد و تا خواست حرفی بزند، دلبرک گفت: - با اجازه همه میخواستم یک چیزی بگم. همه با قیافه کنجکاو به چهره دلبرک نگاه می کردند؛ دلبرک لبش را با زبانش خیس کرد و تا خواست حرفی بزند، ناگهان صدای غرش رعد و برق او را شوکه کرد؛ یاسمن جیغ خفهای کشید و در بغل محسن قایم شد، دلبرک برای اینکه خودش را سریعتر از شر این عذاب وجدان لعنتی خلاص کند، گفت: - من یک اشتباهی کردم؛ اشتباهی که شاید دیگه هیچخوبه من رو نبخشِ. قلبش تند میزد، مدام عرق سرد میریخت و گلویش خشک شده بود؛ همه سکوت کرده بودند و فقط صدای رعد و برق سکوت خانه را می شکست. دلبرک شروع کرد به حرف زدن: @roya @m.azimi @mahdiye11 ویرایش شده 22 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 15 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهاردهم - دقیقاً نه سال پیش که ده سالم بود؛ روز اول مدرسه خیلی تنها بودم و هیچخوبه باهام دوست نمیشد؛ اون زمان روابط اجتماعیم خیلی ضعیف بود، به خاطر اینکه چاق و تپلی بودم، همیشه حسرت یک اندام لاغر رو میخوردم؛ همون روز اول مدرسه همه مسخرهم میکردند، صدای پچ- پچ هاشون عذابم میداد. - چقدر این چاقه. - تازه اومده. - آره، فکر کنم مدرسه قبلی به خاطر اینکه جا زیاد اشغال میکرده فرستادتش اینجا. بعد هم همه زدند زیر خنده؛ صدای داد دو نفر بلند شد و همه با ترس کنار رفتند. - هوش، اونجا چه خبره؟ بعد هم اومدن جلوتر، تازه تونستم قیافههاشون رو ببینم؛ یک دختر چشم سیاه با رگههای قرمز و یک دختر چشم یخی جلو اومدن؛ اون دختر چشم یخی با داد گفت: - اومدین فیلم سینمایی نگاه کنید؟ برید پی کارتون. جلوتر اومدن؛ دختر چشم قرمز دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: - من تانیام. و بعد لبخند شیطونی زد؛ با ترس و لرز دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم: - هدیه هستم. تانیا با خنده نگاهی بهم انداخت و گفت: - چقدر نازی تو، وایی خدا دیانا لپهاش رو نگاهکن چه بامزهست! اون دختر چشم یخی که چشمهاش برق شیطنت داشت گفت: - سلام هدیه! من دیانام، خوشبختم. همچنینی گفتم و سرم رو پایین انداختم، به چهره تک- تکشان نگاهی انداخت؛ پدر مادر تانیا و دیانا اخم کرده بودند و آرمان با کنجکاوی نگاهش میکرد؛ پارچه آبی بلوری را از روی میز برداشت و داخل لیوان رو بهرویش ریخت، لیوان آب را نزدیک لبش کرد و چند قلوپ از آب را خورد تا بتواند بغضش را رها کند؛ بعد از گذشت چند ثانیه نفس عمیقی کشید و در فکر فرو رفت و لب به سخن باز کرد: - از اون روز به بعد ما با هم دوست شدیم؛ من هم با کمک اونها تونستم یک کم اعتماد به نفسم رو زیاد کنم؛ روزها، ماهها و سالها میگذشت و رفاقت ما بیشتر از قبل میشد، خانوادههای ما با هم رفیق شدند و ارتباط ما و خانواده اونها بیشتر شد، تا اینکه یک روز همینطور که داشتیم از کلاس ورزش برمیگشتیم و داشتیم درباره معلممون نظر میدادیم که یهو دیانا محکم خورد زمین و سرش به لبه جوب خورد؛ سریع به سمت کسی که اینکار رو کرده بود برگشتم؛ یک پسر چشم عسلی داشت با ترس میومد سمتما و وقتی ابروی خونی دیانا رو دید، سریع به آمبولانس زنگ زد و هی میگفت: «خانم حالتون خوبه؟ » صداش، نگاهش، صورتش، دلم رو زیر و رو کرد؛ دیانا با داد گفت: - مگه کوری مرتیکهی الاغ؟! و بعد شالش رو در آورد؛ دور سر تانیا چرخوند؛ اون پسره با دیدن موهای بلند تانیا توی شوک فرو رفت؛ من هم همونطور که با بُهت به دیانا نگاه میکردم، با قدم های سست به سمت تانیا و پسر چشم عسلی میرفتم. بعد از گذشت یکربع آمبولانس اومد و سریع دیانا رو روی برانکارد گذاشتند و تانیا با چشمهای پر از اشک و قرمز، سریع سوار ماشین شد و از جلوی دید من و اون پسر محو شدن؛ اشکهایش جاری شده بود، نامزدش ارسلان همان پسر چشم عسلی بود. به چهره ارسلان نگاهی انداخت و گفت: @roya @mahdiye11 @m.azimi @mob_ina @Mobina @مانشMansh @همکار ویراستار ویرایش پارت سیزده و چهارده ویرایش شده 22 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 15 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پانزدهم آمریکا، دانشگاه از زبان تانیا با صدای بلند واتسون از جا پریدم. - خانم تهرانی حواستون هست؟ - بله استاد حواسم هست. با پوزخند گفت: - معلومه. حرصم گرفت شدیدن؛ یعنی مرده شورش رو ببرن. استاد گفت: - من یکبار دیگه توضیح میدم برای اونهایی که حواسشون نبوده. یعنی رسماً داشت من رو میگفت، به دیانا نگاه کردم؛ لباش رو تو دهنش جمع کرده بود و اگه الان جاش بود قهقهه میزد. قیافهم پوکر شد، بلند شدم و به سمت واتسون رفتم و گفتم: - من میخوام تمام نکات و درسهایی که دادید رو از حفظ بگم. بعد هم ماژیک رو از دستش گرفتم و اشاره کردم که بشینه رو صندلیش، با بهت داشت نگام می کرد؛ فکر کنم پررو تر از من ندیده بود، بعد هم با اعتماد به نفس کامل شروع کردم به توضیح دادن؛ وسطهای تدریسم بود که دیدم هنوز واتسون وایستاده و داره با شک نگاهم میکنه، به بچهها نگاه کردم؛ همهشون بلا استثنا صورتهاشون قرمز بود و آماده یک تلنگر بودن تا منفجر بشن. با فکری که به ذهنم رسید نیشخندی زدم و در ماژیک رو بستم و گذاشتم روی میزه اولی، یعنی روبهروی جک، بعد هم به سمت واتسون رفتم و از شونههاش گرفتم و بعد با تمام زورم اون رو به سمت میزش کشوندم و روی صندلیش نشوندمش و بعد با یک هول کوچیک صندلیش و به میزش نزدیکتر کردم؛ واتسون هم انگار تازه به خودش اومده باشه گیج نگاهم کرد، با این کارم در عرض سه ثانیه کل کلاس توی سکوت فرو رفت و بعد بچهها قهقهه هاشون بلند شد؛ جوری که انگار توی کلاس بمب کار گذاشتند، تا چند دقیقه کلاس با خندههای بچهها گذشت که یهو با داد واتسون همهشون در عرض یک ثانیه خفه شدن. - ساکت شید! و بعد با همون تن صدا و نگاه خونیش رو کرد به من و گفت: - تو آبروی بیست و پنج سالهی من رو بردی، تا الان هیچکس جرأت نداشته انقدر بیادبانه با من صحبت کنه از ای... انگشتم و به نشونه هیس بالا بردم که چشمهاش گرد شد؛ با خنده به ساعتم اشاره کردم و گفتم: - وقت کلاس تموم شد، بچهها خسته نباشید. بچهها هم با خنده «خسته نباشیدی» به استاد گفتن و رفتن بیرون؛ یک نفر با دستش دوبار محکم زد رو شونم و با خنده گفت: - دختر کارت عالی بود! تا حالا هیچکس بهش زور نگفته بود و بعد صداش رو کمی پایین آورد و گفت: - به امید اینکه یک روز ببینمتون دختران مجهول. و بعد از کلاس بیرون رفت؛ کلمهی دختره مجهول توی ذهنم اکو شد و لبخند محوی روی لبم جا خوش کرد، با دستی که دور گردنم نشست از فکر بیرون اومدم. - بابا کارت حرف نداشت! من که پاچیدم. با خنده سری تکون دادم و گفتم: - خودم هم خیلی کیف کردم، فاز داد. زیر لب اوهومی گفت؛ احساس میکردم یک چیز کمه که یادم اومد کیفم رو بر نداشتم. با حرص گفتم: - اه! یادم رفت کیفم رو بیارم؛ یعنی واق... با دیدن کیفم که توی دست دیانا بود؛ حرف توی دهنم ماسید. - گاو! زودتر می دادی. با چشمهای ریز شده گفت: - چی رو می دادم؟ با تعجب گفتم: - کیف رو دیگه. - آها. تازه فهمیدم چقدر این دختر منحرفه، یهو جوری کوبیدم پس کلش که فکر کنم ستون مهره هاش جا به جا شد؛ دستش رو گذاشت رو گردنش و با درد گفت: - چته وحشی؟ از گردن به پایین فلج شدم. - خیلی منحرفی دیانا. بعد هم با خنده گفتم: & کیف کردی چجوری واتسون رو سوسک کردم؟ - اون که خودش سوسک بود، فقط سوسک ترش کردی. دیانا راست می گفت، واتسون دقیقا شبیه سوسکها بود، مخصوصاً با اون کت شلوار قهوه ایش، خندهام بلند شد. - تانیا وقتی قیافه بهت زدهاش میاد تو ذهنم، یاد اون روز تو باشگاه میفتم که سوسک اومده بود تو باشگاه و بعد زنها شروع کردند به جیغ زدن؛ بدبخت سوسکه فقط داشت با بهت نگاشون می کرد. درحالیکه داشتم از خنده غش میکردم گفتم: - وقتی به این فکر میکنم زنهای گنده با دو کیلو چربی می پریدن جوری که انگار دارن عربی میرقصن؛ حالا جالبیش اینجاست که وقتی می پریدن اول یک دور کلاً چربیها بالا و پایین میشد بعدش تازه خودشون یک تکونی می خوردن؛ واقعاً با فکر کردن بهش میخوام از خنده جر بخورم. سرم رو که بر اثر خنده خم شده بود رو بالا آوردم که با صحنه روبهروم خنده تو دهنم ماسید. @همکار ویراستار ویرایش پارت ۱۵ @m.azimi ویرایش شده 29 مرداد، ۱۴۰۰ توسط m.azimi ☆ویراستاری| m.azimi☆ 12 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت شانزدهم گذشته _ خانه فهیمه _ از زبان دانای کل به چهره ارسلان نگاهی انداخت و گفت: یادته؟ ارسلان متفکر، سری به نشونه تائید نشان داد. ادامه داد: بعد از اینکه من و ارسلان رفتیم بیمارستان. متوجه شدیم که دارند دیانا رو عمل می کنند، ضربه خیلی محکم بود. من سریع به سمت تانیا رفتم، محکم بغلش کردم و با هم اشک ریختیم. ارسلان هم کلافه به دره اتاق عمل نگاه می کرد و زیره لب خودش رو نفرین می کرد. مامان و بابای دیانا که اومدند، دقیقا همون موقع دکتر اومد بیرون و با تأسف و ناراحتی گفت: متاسفم، ما همه سعیمون رو کردیم، ولی دختر شما توی کما رفتند. همون موقع تانیا از شدت شوک بیهوش شد و خاله زهرا شروع کرد به زجه زدن و گریه و زاری. اصلا باورم نمی شد که دیانا توی کماست فقط به خاطر یک ضربه اینطوری شد و باعث و بانیش فقط اون پسره چشم عسلی بود. **** چند ماه گذشت و هنوز وضعیت دیانا وخیم تر می شد. دکترا ازش قطع امید کرده بودند و می خواستند دستگاه ها رو از دیانا جدا کنند. تانیا هر روز در اتاق آی سی یو بیمارستان پیش دیانا قرآن می خواند، هر روز با دختر نحیف و لاغره روی تخت حرف می زد. پدر مادر دیانا به مشهد رفته بودند، تا امام رضا دیانا رو خوب کنه. درست یادمه روزی که تانیا گوشیش رو توی اتاق برد و روی بلندگو گذاشت. صدای اذان از حرم آقا امام زمان پخش می شد. خاله زهرا « مادر دیانا » هم گریه میکرد و از امام رضا حاجت می خواست. چند ساعت بعد صدای بوق از تو اتاقه دیانا بلند شد، همه پرستارا و دکترا ریختن تو اتاق و به دیانا شوک دادن، لحظه های سختی رو در پیش داشتیم، گریه های من چشمای قرمز تانیا و اشک هایی که روی گونه هاش خشک شده بود. صورت بهت زده ارسلان و چشمای اشکیش، همهمه فامیل و... دکتر بعد نیم ساعت از اتاق بیرون اومد و با لبخند گفت: خدارو شکر علائم هوشیاری دیانا جان نرمال شده، الان به بخش منتقلش می کنیم، انشاالله دو هفته دیگه مرخص میشن. تانیا و ارسلان هر دو همونجا سجده شکر به جا اوردند. بلاخره بغضش شکست و با صدای بلند گفت : دیانا که مرخص شد جلوی پاش گوسفند سر بریدند، وقتی وارد خونه شدم، تازه فهمیدم یک چیزی اینجا کمه؛ فهمیدم قلبم گیره. موقعی که دیانا تو بیمارستان بستری بود، وقتی نگاهش می کردم قلبم یک جوری می شد، هنوز احساس خودم رو نمی دونستم. بعد چند روز که دیانا سر پا شد، فهمیدم که می خوان جشن بگیرند؛ ارسلان و خانواده اش هم دعوت بودند. برای اون روز کلی ذوق داشتم. می خواستم بهترین لباس و زیبا ترین آرایش برای من باشه. ما خانواده آزادی بودیم، ولی یک سری چیز های ممنوعه هم داشتیم. تانیا داشت دیانا رو حاضر میکرد. صورت دیانا هنوز یکم کبودی داشت و ابروش به خاطر بخیه خط افتاده بود. سریع به سمت اتاقم رفتم و بعد شروع کردم به آرایش کردن؛ تو آرایش ماهر بودم، ولی چون می خواستم به چشم ارسلان بیام، آرایشمو یک کوچولو غلیظ کردم. یک لباس قرمز عروسکی که تا زانوم بود، دامنش تقریبا پف داشت و قسمت کمرش هم یک ربان سیاه که به شکل پاپیونی بود، بسته میشود و قسمت سینش دونه های محو سیاه بود. من فقط برای جلبه توجه ارسلان اون لباس رو پوشیدم، من فقط می خواستم به چشم بیام. از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاقی که دیانا و تانیا اونجا بودن رفتم. با هق هق نگاهش رو چرخوند توی سالن پذیرایی و ادامه داد: میدونم تعجب کردین، ولی صبر کنید تا کارهای احمقانم رو به همه توضیح بدم. در اتاق رو که باز کردم بهت زده به صحنه رو به روم نگاه کردم. دیانا شبیه فرشته ها شده بود، لباسه آبی آسمونی که بلند بود و از دو تا شونش تور میخورد، رو شونش دو تا گله کوچیکه غنچه ای سفید بود که داخلش از رنگه گلبهی استفاده شده بود یک گردنبند طلا که یک ماه بود و روی ماه یک فرشته نشسته بود. لباس از سینه چسب بود تا یکم پایین تر از سینه، قسمت بالا تنه با پولک های خیلی ریزه سفید و آبی و یکم گلبهی کار شده بود. آرایشه خیلی ملیحی داشت و اونو رویایی می کرد. تانیا هم لباس طوسی و صورتی پوشیده بود. یک لباس صورتی یقه قایقی مایل به گلبهی، با آستین های سه ربع و یک دامن طوسی؛ موهای سیاهشم باز گذاشته بود و یک تل ساده روی سرش بود و فقط یک سایه صورتی زده بود، با ریمل و رژه صورتی کم رنگ. با حسادت داشتم بهشون نگاه می کردم. وقتی تازه نگاهشون به من افتاد، تانیا سوت بلندی زد و گفت: چقدر قشنگ شدی... دیانا هم حرفشو تائید کرد. از حسادتی که کرده بودم پشیمون شدم. با صدای مامان تانیا که از پشت در می گفت بریم پایین به خودمون اومدیم. اول من رفتم پایین، بعد تانیا همونطور که دسته دیانا رو گرفته بود اومد بیرون. خیلی خانومانه اومدم پایین. چشم گردوندم تا بتونم ارسلان رو پیدا کنم. دیدم وایستاده کنار یک خانمی و داره با خاله زهرا صحبت میکنه. لبخنده محوی روی لبم نشست، قلبم تند تند تو سینم می کوبید. وقتی به پایین پله ها رسیدم نگاهش به سمت پله ها کشیده شد؛ ولی اون نگاهش رو من نبود، نگاهش روی دیانا بود. قلبم گرفت. ولی من بیدی نبودم که به این بادا بلرزم. هنوز نگاهش روی دیانا بود و نیمچه لبخندی روی لبش بود. با حرص روی یکی از مبل ها نشستم و پوسته لبمو کندم. @m.azimi ویرایش شده 28 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Hony.m 14 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفدهم اون شب با همه بدیاش گذشت. دیگه از اون شب قلب من نزد، من اون شب اون لباس و این آرایش رو کردم تا به چشم ارسلان بیام، ولی ارسلان از دیانا خوشش آمده بود. اول که ارسلان رفت پیش دیانا، فکردم می خواهد از دیانا بابت صدمه زدن بهش معذرت خواهی کنه، اما اون به دیانا درخواست دوستی داده بود. اون زمان بود که قلب من دیگه نزد. ولی من هنوز یه شانس دیگه هم داشتم، اینکه دیانا به ارسلان جواب منفی داده بود. هم خوشحال بودم، هم ناراحت. خوشحال از اینکه دیانا به ارسلان جواب منفی داده بود و ناراحت از اینکه ارسلان من رو ندید، منی که اون شب همه از زیباییش تعریف می کردند. بعد از اون شب دیانا یک مزاحم تلفنی داشت که اصلا جوابشو نمیداد. یک ماه گذشته بود و دیانا دو بار سیمکارت عوض کرده بود. یک هفته دیگه مدارس باز میشد و ما خوشحال بودیم که می تونیم مدرسه بریم. رابطمو با دیانا کم کرده بودم، ولی همچنان با تانیا روابط دوستانه قبلیمو داشتم. یک روز که داشتم از بیرون میومدم خونه تانیا اینا، ارسلان رو دیدم که وایستاده بود. دوباره همون علائم رو داشتم. قلبم تند میزد، دستم میلرزید، تند تند آب دهنمو قورت میدادم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم. من: سلام. هل شده برگشت و گفت: سلام. - بفرمایید، کاری داشتید؟ - دیانا هستش؟ ابروم با تعجب بالا پرید: دیانا؟! با صدایی که واضح بود هل شده گفت: چیزه، دیانا خانم. - چیکارش داری؟ - ببینید خانم، من میدونم که شما دوست صمیمی دیانا خانم هستید. می خواستم این نامه رو به ایشون بدم که شما رسیدید؛ میشه لطفاً این نامه رو به دوستتون بدید؟ خواهش می کنم. یکم فکر کردم، آخه مگه میتونستم به حرف عشقم گوش ندم؟ سری تکون دادم و باشه ضعیفی از گلوم خارج شد. با ذوق سری تکون داد، سوار دوچرخش شد و رفت. اول می خواستم نامه رو ندم به دیانا، ولی بعد پشیمون شدم. زنگ در رو زدم، تانیا در رو باز کرد و وقتی وارد خونه شدم، با چشمای همیشه براق تانیا رو به رو شدم. با خنده گفت: سلام پلنگ. با لحن خودش گفتم: سلام مشنگ، چطوری خوبی، شاد میزنی؟ یهو با ذوق پرید بغلم و گفت: مامان و بابا میخوان برن مسافرت، منم تو خونه تنها. بعد با جیغ گفت: دیانا هم تو راهه، قراره امشب بساط پهن کنیم. هرچی احساس بد داشتم تموم شد و به جاش حس خوب سراغم اومد. سریع وسایل رو حاضر کردیم تا موقعی که مامان باباش رفتن، دیگه راحت باشیم. مامان بابای تانیا با یک خدافظی خشک و خالی سوار ماشین شدن و رفتن. اون موقع بود که صدای تیکه های شکسته قلبش رو میشنیدم، با بغضی که ته گلوش لونه کرده بود زیر لب زمزمه کرد: - پدر مادر بقیه موقعی که میخوان جایی برن همش به بچه هاشون گوش زد میکنن که مراقب خودت باش، در رو برای کسی باز نکن، فلان کارو کن، فلان کارو نکن.. پوزخند تلخی روی لبش نشست و گفت: حالا مامان بابای ما رو نگاه کن، اونا فقط تظاهر میکنن، توی مهمونیا تظاهر میکنن که چقدر دوسم دارن، اونا همش دنبال فیلم بازی کردنند. الحق که باید جایزه بهترین بازیگره سال رو به اونا بدن. قلبم به درد اومد ، من چه جور رفیقی بودم که از درد دوستم خبر نداشتم؛ من چجور آدمی بودم که اینا رو ندیدم و فقط به نقابه روی صورت آدما نگاه می کردم. به تانیا نگاه کردم که توی فکر بود. قطعا تنها آدمایی که تو زندگیم نقش خیلی بزرگی داشتند «دیانا » و «تانیا » بودند. کسایی که با وجود زشت بودن و چاق بودنم، منو خالصانه دوست داشتن و بهم اعتماد به نفس بخشیدن. از خودم بدم اومد که به خاطر یک عشق مسخره می خواستم رابطمو با دیانا سرد کنم و من چقدر احمق بودم که درد و رنج های دوستامو توی این پنج سال ندیدم و فقط به فکر منفعت خودم بودم. با صدای شاد تانیا دست از فکر کردن برداشتم. - بریم که ... @bita.mn @.Kimia. @Imaryam @ashobe_del @-alAO_O- @-Atria- @_NAJIW80_ @-Aryana- @-Madi- @-Tehyan- @-MAHSA- خوشحال میشم رمان رو بخونید🙂 @MOBINA.H @سوگند @m.azimi ویرایش شده 29 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Hony.m 17 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ پارت هجدهم - بریم که امشب رو بترکونیم. همونطور که قری به گردنم میدادم گفتم: - جون جون. امشب چه شبیست شب مراد است امشب... با پس گردنی تانیا دست از خوندن برداشتم: - چرا میزنی؟ - خیلی هم صدا داری؟ وقتی می خونی انگار یکی داره با ناخون های بلند میکشه رو دیوار. بعدم لبخند ماتحت سوزی نثارم کرد. لبخندی زدم، چقدر این دختر خوب بود. هیچ وقت دوست نداشت کسی رو ناراحت کنه. همیشه دوست داشت به بقیه کمک کنه. سرش را بالا آورد و با چشمان اشک آلود نگاهی به پذیرایی خانه انداخت. همه از کوچک و بزرگ در حاله آن خانه ایستاده بودند و کنجکاو به صورت قرمز و اشکی دلبرک نگاه می کردند. ارسلان جا دستمالی را برداشت و به سمت دلبرکش گرفت. دلبرک برگه دستمالی از جایش برداشت و اشک هایی که مانند مروارید از چشمانش می ریخت را پاک کرد. دستمال رو در دستش مچاله کرد و نگاهش را زوم چشم های مردی پر غرور و پر قدرت کرد؛ چشمان آن پیرمرد بعد از رفتن دیانا و تانیا، انگار غرور بیشتری گرفته است و حال او فکر می کند که دندان لق این خانواده را کنده است. به راستی این پیرمرد فرتوت که یک پایش لبه گور است، فکر می کند برنده این بازی شده است؟! نه، او بازنده این بازی کثیف بود. دلبرک وقتی به چشم های منفور پیرمرد نگاه کرد، دستانش از حرص مشت شدند. گویی انگار در سرش آهن داغ می کردند، دیگر از خاطرات و اتفاق هایی که افتاده بود حرفی نزد، دیگر مقدمه چینی نکرد. با چهره ای خسته، پر از رنج و حسرت، از جایش بلند شد و گفت: - من توی این شیش سال رازی رو توی قلبم دفع کردم که هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز به خاطرش عذاب وجدان بگیرم. آب دهنش را قورت داد و با بغض و صدایی که می لرزید گفت: من... من به تانیا تهمت زدم. من عشق دیانا رو گرفتم. من بودم که اون عکسا رو فتوشاپ کردم و با پست برای شما فرستادم. اون من بودم که دیانا و تانیا رو شکستم و غرورشون رو خورد و خاکشیر کردم. همه اتفاق های شیش سال پیش تقصیر من بوده! رویش را به سمت ارسلان که حال با بهت به آن نگاه می کرد، کرد: - ارسلان اون عکسا یا حرفایی که بهت زدم همش الکی بود، همش داستان بود. به خودش اشاره کرد و گفت: - منی که نمک خوردم و نمکدون شکستم. اونا از برگ گل هم پاک تر بودن. اونا جز خوبی کاری با من نکردن. دلبرک محکم با زانو هایش زمین خورد و بدنش به حالت هیستریکی لرزید. صدای غرش آسمان، عرش خدا را لرزاند، هدیه مثل مار به خود می پیچید، قلبش می سوخت جوری که انگار روی آن مذاب داغ ریختند. 14 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نوزدهم فرد مجهول با خوشحالی به بلیط های هواپیما نگاه کردم. خیلی خوشحال بودم؛ بالاخره بعد از سه سال دارم برمیگردم. گوشیمو روشن کردم و قفلشو با اثر انگشتم باز کردم. روی گالری کلیک کردم و وارد پوشه عکس های خصوصی و قدیمی شدم. همش عکسای دو نفره و سه نفرمون بود. آخ که چه دلتنگ خواهرامم، جکی جان چشم آبیم و بروسلی چشم قرمزم. همین طور داشتم عکسا رو نگاه می کردم که چشمم به یه فیلم خورد؛ روی فیلم کلیک کردم: دیانا خواب بود و از خواب بیدار نمیشد؛ منم خیلی تمیز و ریلکس روش تخم مرغ و آب ریختم. فقط اون لحظه با دیدن قیافش از خنده پاچیدم، قیافش شبیه کسایی بود که با ماهیتابه کوبیدن تو صورتش. اول با بهت نگاهم کرد، ولی بعدش مثل گاوا رم کرد و از تخت پرید پایین؛ تا خواست سمتم بیا یهو مثل تف چسبید به زمین. همین طور داشتم می خندیدم که با صدای در خندم قطع شد. با لحن شاده پارسا لبخند روی لبم نشست: سلام - سلام پری، چطوری؟ با حرص گفت: صدو یک بار گفتم بهم نگو پری، اصلا حالا که اینجوریه وقتی رفتیم آمریکا به خواهرات لقبه وحشی رو میدم. بیخیال گفتم: تو لقبو بده ولی قول نمیدم زنده بمونی. بعدم یه لبخند ماتحت سوزی زدم. - بلیط ها رو برای کی گرفتی؟ - چهار روز دیگه. میگم پری به نظرت می بخشنم؟ خیلی میترسم. - نگران نباش بابا، تازه تو که کاری نکردی، فقط سه ساله که اومدی سوئد، بعدشم یک بهونه ای میاری دیگه. پاشو پاشو خودتو جمع کن خرس گنده می خوایم بریم خرید. گذشته _ از زبان ارسلان توی سالن بیمارستان قدم میزدم. باورم نمیشد، اصلا باورم نمیشد. هنوز توی بهت بودم. به چند ساعت پیش فکر کردم؛ بعد از اینکه هدیه اون حرفا رو گفت، بابای تانیا و خاله زهرا قلبشون درد گرفت و بی هوش شدن. سریع اوردیمشون بیمارستان، الآنم بسترین، هر چند هدیه هم جزء شون بود. کلافه ام، خیلی خیلی کلافه ام. احساس میکنم توی فضای خفقان آور بیمارستان نمی تونم نفس بکشم. سریع پا تند کردم و به سمت خروجی اورژانس حرکت کردم. دانای کل فضای بیمارستان برایش مانند قبری تنگ و تاریک بود. بعد از خارج شدن از در اورژانس، هوای آلوده تهران را وارد ریه هایش کرد. ناگهان به سرفه افتاد. با حرص زیر لب گفت: - خدایا کرمت رو شکر، ولی نمیشد هوا کثیف تر از این باشه؟ ناگهان فکرش به سمت دیانا رفت؛ غمگین شد و با خودش گفت: یعنی الان جانانم کجاست، اون هم داره توی این شهر بی هوا نفس می کشه؟؟؟ ویرایش شده 10 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Hony.m 13 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 11 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۴۰۰ پارت بیستم که با سه نفر روبهرو شدمم! اولین چیزی که نظرمو جلب کرد، پرسینگایی که روی صورتشون بود. می خواستیمبیخیال از کنارشون رد بشیم که جلومون رو گرفتن! ابروم رو بالا انداختم و گوشه لبمو خاروندم. -فرمایش؟ یک دختری که آرایش غلیظی کرده بود گفت: -اسمت چیه؟ دیانابه فارسی گفت: تربچه! با گیجی نگاهمون کردوگفت: وات؟ یهو یاد یه کیلیپی افتادم: -اسم یه حیوونه رو انتخاب کن با تعجب گفت: -خب؟ -حالا اسم یک مکان رو! -خب؟ حالا وسطش یه از بزار!! حالا چی شد؟ -گاو از مزرعه! -خوشبختم تانیا از ایران.! و بعد از جلوی چشمای مبهوتش رد شدیم. صدای قهقه دانشجو هارو می شنیدم، دیانا با خنده گفت: -عالی بود،گاو از مزرعه!! با حالت متفکر ادامه داد:حالا همچین این فضای مجازی هم کثیف نیستا؟! سری تکون دادم وبه سمت کافه حرکت کردیم. ☆☆☆ با خستگی که ناشی از دانشگاه کوفتی بود سرمو به صندلی تکیه دادم. دیانا:کی میرسیم؟ «به انگلیسی» راننده:یک ربع دیگه. با صدای پیامک گوشیم روشنش کردم وبا نیشخند به پیام عمو نگاه کردم: «پنج دقیقه دیگه جلسه داریم، شرکت پیمان، شرکت کاراکو. مخصوص خودتونه، میاین؟» - کدومشون کلاهبرداره؟ بعد از چند ثانیه جواب داد: -کاراکو. بعد هم یه گیفی که داشت چپ چپ به پیام نگاه میکرد، فرستاد. استیکر پوکر رو براش فرستادم ونوشتم: -تحقیق میکنم! شاید به جلسه دیر برسیم. -مهم نیست، سرگرمشون میکنم. بعد هم آف شد!. دیانا که تمام مدت سرش توی گوشی من بودگفت: ایول امروز دعوا داریم.! با لبخند ملیحی گفتم: آره، تا جون داری ضایع کن. بعد هم گوشیمو روشن کردم و دنبال شماره صادقی گشتم. بعد از اینکه شمارشو پیدا کردم، بهش زنگ زدم... وقتی چهارتا زنگ خورد، صدای جدیش توی تلفن پیچید: -بله؟ -سلام آقای صادقی. با شنیدن صدام اول یکم مکث کرد بعدبا خوشحالی گفت: -سلام خانم مهندس، خوب هستین؟خانم مهندس و آقای مهندس خوبند، چه خبر؟ چه عجب یک زنگی به ما زدین!.. وای خدا این بشر هروقت بهش زنگ بزنی تا دوساعت فقط حرف میزنه، به دیانا نگاه کردم که داشت ریز ریز به صورت سرخ من می خندید! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: -آقای صادقی همه خوبن، خداروشکر. من الان کارم مهمه، میخوام تا بیست دقیقه دیگه همهی مشخصات شرکت کاراکو توی آمریکا هستش رو برام بفرستید، خیلی سریع! هول شده گفت: چشم چشم! و بعد قطع کرد. با نیشخند به جلو نگاه کردم و گفتم: - گاو از مزرعه!! دیانا با صدای بلند زد زیرخنده: -یکی از مفید ترین کارایی که تو زندگیت کرده بودی، ضایع کردن بود. تک خندهای کردم و گفتم: -لطف داری! پارتتتتتتتتتت جدیییید رو نوشتم🥳💃🏻💃🏻💃🏻 یوهاهاها😂😁 @_NAJIW80_ @NAEIMEH_S @mahdiye11 @سوگند @آیلار مومنی @-Aryana- @-ashob- @-Atria- @-Baron- @-Byta- @-Ghazal- @-Madi- @-Tehyan- @sanaz87 @Raha_yee @محدثه مقدم @roya @شقایق.نیکنام @15Bita @Bhreh_rah @Masi.fardi @masoo @...MAHSA... @Z.A.D@عاطی @Zeinab.gholami@مانشMansh بچه ها ممنون میشم رمان رو دنبال کنید و حمایت کنید 🥺💕💓🙂 @Beretta 15 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 13 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۴۰۰ پارت بیست و یکم وارد خونه شدیم و کیفامون رو روی مبل انداختیم و به سمت اتاق جلسه حرکت کردیم. نفس عمیقی کشیدم و به حرف هاشون گوش دادم: -باور کنید آقای تهرانی، به نظر من حتما میتونیم باهم این پروژه رو ببریم جلو، فقط کافیه به من اعتماد کنید با صورتی که کج شده بود زیر لب گفتم: -اعه واقعا، برو عمتو خر کن مرتیکه، شاس! بیخیال شونم رو بالا انداختم و مثل یک انسان نجیب وارد اتاق شدم و با قدم های محکم به سمت صندلی عمو حرکت کردم و همینطور توی راه با صدای بلند گفتم: -شرکت کاراکو، پنج ساله افتتاح شده، ولی با اسم و نام های جعلی بعد قرار داد افرادش رو میفرسته تا کلاهبرداری کنه، به چه دلیل باید بهت اعتماد کنم. بعد هم پشت میز نشستم و دستامو توی هم قلاب کردم با خشم گفت: -تو کی هستی؟ دیانا: -فضولی؟ کاراکو: پوزخندی: برو بچه تو کارای بزرگترا دخالت نکن، با اون کلاهی که پوشیدی معلومه میخوای چهره بچه گونت رو نشون ندی! پوزخند ماتحت سوزی زدم و گفتم: -باشه اصلا تو حرفات درست؟، ولی فکر کردی نمیفهمم صورتتو گریم کردی؟ با رنگ پریده و چشمای پر ترس که میخواست خونسرد نشون بده گفت: -کدوم گریم؟! دیانا: فکر کردی باخر طرفی؟! بعد هم روی میز خم شد و محکم صورت کاراکو رو گرفت. با خونسرد محکم لپشو کشید که اون قسمت سفید شد ورنگ اصلیش نمایان شد! با تمسخر گفتم: حداقل میگفتی یه رنگ بیست و چهار ساعته برات بزنن. و نامحسوس بطری رو برداشتم و زیر میز بازش کردم، با قدمای محکم به سمتش رفتم، عصبانی از جاش بلند شد و داد زد: -شما به چه حقی به من و شرکتم توهین می کنین؟ با چشمای گرد شده به فارسی گفتم: حاجی ماذا فاذا هاذا!؟ چرا مودت تغییر میکنه، مگه آدم به حیوانات هم توهین میکنه، کلک نکنه میخوای در بری؟ با این حرفم عمووچند نفر دیگه زدند زیر خنده. گیج گفت: چی میگی؟ شونه هامو بالا انداختم: هیچی! و با یک حرکت جوری بطری رو خالی کردم روی صورتش که نفسش بند اومد. از بهتش استفاده کردم و دستامو مالیدم روی صورتش که پر چربی و رنگِ گریم شد. با چندش نگاهی به دستام انداختم وبه کت مارکش مالیدم که از بهت در اومد و عربده زد: -چیکار میکنی دختره... با شنیدن اون کلمه نفرت انگیز خون جلو چشمامو گرفت، یقشو گرفتم و محکم کوبیدم وسط پاش، با مشت می کوبیدم توی صورتش عربده هاش خیلی بلند بود ، بعد از اینکه افتاد پامو گذاشتم روی گلوشو گفتم:ببین مرتیکه عوضی کلاهبردار من زیاد دختر خوبی نیستم، قول نمیدم دفعه بعدی آتیشت نزنم میفهمی که چی میگم؟؟! با ترس، دردو لکنت گفت: بلل..ه سری از جاش پاشد و کرواتش رو از روی زمین برداشت و درو باز کرد، خواست درو ببنده که داد زدم: وایستا!! با ترس وایستاد. مدارکش و خِرتو پرتاشو از روی میز برداشتم و به سمتش پرت کردم که، کلاسورش خوردتو دماغش وآخی گفت. ریز ریز خندیدم و به ایرانی گفتم: دست پا چلفتی.! تند تند وسایلو از روی زمین جمع کرد و دوید سمت در خونه، درو باز کرد و محکم بست. نچی نچی کردم و گفتم: خاکبرسرش چرا خدافظی نکرد؟! قهقه همه بالا رفت. دیانا با خنده گفت: گاو از مزرعه! متفکر سری تکون دادم و گفت: آره بیشتر به این میاد. @sanaz87 @Z sadghinjad @-Byta- @-Baron- @_NAJIW80_ @Aramesh @سوگند @آیلار مومنی 10 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Hony.m ارسال شده در 31 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 شهریور، ۱۴۰۰ بی حال سرمو روی میز گذاشتم وچشمامو بستم. به نقشه ای که توی ذهنم بود فکر کردم. دقیقا سه روز دیگه چند تا از معمارهای خوب دانشگاه رو انتخاب میکنن تا توی مسابقه جهانی معماران شرکت کنند و اگه برنده شدی یه سال زودتر فارغ التحصیل میشی. فقط من یه چیزیو نفهمیدم، چرا آرمان وهدیه توی این دانشگاهن. اونم درست توی آمریکا. لعنتی، هر روز یه معمای جدید. برعکس آدمایی که زندگیشون یک نواخته، زندگی من اصلا اون طوری نیست! چون هر روز یه بدبختی جدید دارم.سعی کردم ذهنمو منحرف کنم. یادمه موقعی که شجاع شدم و از آدمای زورگو نترسیدم، موقعی بود که یه بار توی یه شرکتی به عنوان آبدارچی استخدام شدم. رئیس شرکت یه آدم چاقالو، بی اعصاب، رومخ و از خود متشکر بود، اصلا انقدر غرور داشت که فکر میکردی با ملکه الیزابت طرفی! یه روز الکی به من گیر داد وتحدیدم کرد که اگه کارمو خوب انجام ندم، اخراج میشم واگه بخوام که اخراج نشم باید یه شب باهاش باشم!!! منم سنی نداشتم، چهارده سالم بود. به قدری از حرفش عصبانی شدم که حد نداشت!!! تو چشماش نگاه کردم وجیغ زدم: -فقط اینکه داری بهم حقوق میدی به این معنا نیست که هر... میخوای بخوری. و اگه یه بار دیگه بهم توهین کنی، گیر بدی وهر حرف آشغالی که از اون دهن گشادت دربیاد، جوری به اون صندلی مزخرفت میبندمت و میندازمت توی همین اتاق تا بپوسی. بعدم با همون عصبانیت یه برگه که روی میزش بود پاره کردم و یه خودکار برداشتم، روی برگه نوشتم من استعفا میدم. بعدم دوباره آمپر بالا زدم: -منو از اخراج میترسونی مرتیکه لاشی؟!! برگه رو پرت کردم تو صورتش و از جلوی چشمای گشاد شدش و چشمای پر تحسین همکارا رد شدم. با یاداوری اون روز تک خنده ای کردم ولی با یاد اینکه تا پنج ماه کارگری میکردم توی خونه های مردم،لبخند روی لبم ماسید. دستام مشت شد.وقتی پوزخند پر تمسخرشون، ترحم و دلسوزی چشماشون،تیکه انداختنا و... یادم میاد، دلم میخواد تیکه تیکشون کنم! بکشمشون و آتیششون بزنم. با آب سردی که روم ریخته شد، هینی کشیدم و از فکر بیرون اومدم! دیانا با خشم زیاد کلاهمو در آورد وبه دستم اشاره کرد: - نگاه کن چیکار کردی با دستت؟! نگاهمو به دستام دادم با دیدن جای ناخون هام که دستمو سوراخ کرده بود، ابروم بالا پرید: -خب؟ دیانا با چشمای به خون نشسته گفت: -خب که خب! خب بخوره تو سرت، نگاه کن دستتو نابود کردی! از جاش بلند شد وزیر لب زمزمه کرد: -میرم برات باند بیارم. بیخیال شونه بالا انداختم و به اتاق نگاه کردم. تازه چشمم خورد به یک پدر و پسر! کپیه هم بودن. با دیدن چشماشون یه لحظه فکر کردم اشتباه دیدم!!! روی میز خم شدم وبه چشماشون نگاه کردم. یعنی چشماشون کپیه من بودا !! سیاه با رگه های قرمز. خنثی سرجام نشستم و گفتم: -لنز گذاشتین؟ مرده با مهربونی وچشمایی که غمگین بود گفت: -نه! ابروم بالا پرید! عجب،!!! تاحالا کسی رو به جز خودم با چشم قرمز ندیده بودم. بابا: -تانیا جان، رئیس های شرکت پیمان آقای سینا رادفر وپسرش تیام رادفر. تا خواستم دهن باز کنم دیانا در اتاقو باز کرد وگفت: -گوشیت خودتو کشت!! با دستی که زخم نبود گوشیمو گرفتم وبه شماره نگاه کردم، شماره ایرانی بود با اخم جواب دادم: -بله؟ با شنیدن صداش چشمام از حرص گرد شد... @m.azimi 8 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده