سپیده دم🎼 ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام اثر: کالیدور! نامنویسندگان: نیایش خطیب و سحر تقیزاده ژانر: معمایی.تراژدی.جنایی.اجتماعی هدف:به روی آوردن حال همگان ویراستار: @ VampirE☆ویژه☆ @ N.ia این رماننیاز به ناظر ندارد. صفحه نقد رمان🥂🖤 تیزر و شخصیت ها🥂🖤 ویرایش شده 21 تیر توسط SAHAR.TG 23 1 2 نقل قول ساز زدن و آواز خوندن با تو پناه خستگی من 𝒊𝒏𝒊𝒔𝒕𝒂:𝒔𝒂𝒉𝒂𝒓.𝒕𝒈𝒊 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر کل ✯ [email protected]✯mah✯ ارسال شده در 11 آبان، ۱۴۰۰ مدیر کل ✯ اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آبان، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اسپم ارسال شده در 8 اسفند، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۴۰۰ @ زهرارمضانی🌻 1 نقل قول قوانین انجمن. تاپیک افراد بن شده. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سپیده دم🎼 ارسال شده در 9 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد (ویرایش شده) مقدمه: سال هاست همینگونه غرق در غم پیش میرود روزها! دست و پا میزنند و باز غرق میشوند. فرزندانشان را که در دل خود جای داده باز رنگ افسوس و تاریکی به اعماقشان رخنه کرده... . همگان دارند زار میزنند برای جگر گوشهشان که در روبهروی چشمانشان مانند گل رز، پژمرده و پر- پر میشوند. میخواهند خودشان را از این منجلاب بیرون بکشند؛ اما مگر میگذارند کسانی که بر او چیره شدهاند! آیا این حق آنهاست؟! @ همکار ویراستار♥️ @ N.ia ویرایش شده 19 خرداد توسط VampirE ویراستاری VampirE 8 1 نقل قول ساز زدن و آواز خوندن با تو پناه خستگی من 𝒊𝒏𝒊𝒔𝒕𝒂:𝒔𝒂𝒉𝒂𝒓.𝒕𝒈𝒊 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
...... ارسال شده در 9 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد (ویرایش شده) خلاصه: سالیانی که غم هم آغوش مردم ایران شده است! همگانی که گویی یک تکه سنگ شدهاند. احساسهای که خیلی وقت است در گور آرزوها خاک میخورد. چهقدر سخت و غمانگیز است که حال همگان رو به مرگ باشد. تسلیت! آری تسلیت برای همگیتان! @ همکار ویراستار♥️ @ خاکستر ویرایش شده 19 خرداد توسط VampirE ویراستاری VampirE 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سپیده دم🎼 ارسال شده در 18 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 خرداد سکانس یکم! بوی ترس رو آشکار احساس میکردم! کسی پیدا نمیشد که با من روبهرو بشه و داخل ترس غرق نشه. هیچوقت! حتی این حیوون صفتها لیاقت تظاهر به شجاعت هم ندارن! پکی به سیگار زدم و چرخی توی انبار متروکه زدم. ذرات گرد و غبار با تابیدن نور خورشید روی هوا بلند شده بودند؛ و بوی نمی که از انبار میاومد، باعث تحریک میگرنام میشد! نگاهی به اطراف انبار متروکه چرخوندم. جز چند تا کمد فلزی زنگ زده و دیوار هایی که رنگ سفیدشان به زرد میزد چیزی پیدا نمیشد بی توجه به اطراف نگاهم رو از دیوار برداشته و برروی جنازهی آش و لاشِش خم شدم. حس اظطراب، استرساش، با چشمهایی که دو- دو میزد، به من انرژی میداد! - زبون باز میکنی محمولهها کجان یا... . با چشمهای سرخِ وحشی شده و خشمگین؛ ولی با صدای آروم، اما کشندهای ادامه دادم: - یا به لیست جان باختگان ساحره انتقالت بدم؟! هوم؟! انتهای جمله رو با فریاد گوشخراشی بیان کردم. ترسیده، از جای خودش پرید. ماسکی که روی صورتم بود باعث خارش تحه ریشم میشد! پفی کشیده؛ بی توجه به خارش صورتم رو به او غریدم: - سگ با وفا نمیخواد جای محمولهها و رئیس بزدلش رو لو بده! آروم، با لرزشی که که از ترس کار های من به جانش افتاده بود، چشمهاش رو بسته و لب زد: - من نمیدونم محمولهها و رئیس کجا مخفی شدن! به سیگاری که داخل دستم بود، نگاه کرده و چند دور، اطراف انگشتهام چرخوندم؛ و یکآن، ته ماندهاش رو روی رگ گردناش قرار داده و محکم لِه کردم. فریادش مسکن روحم شد. من با گرفتن جون قربانیهام لذت میبردم! مثل یک خونآشام تشنهی خون بودم! نیشخندی زدم که ردیف دندونهای سفیدم قابل نمایان شد! صاف ایستادم و شروع کردم به هیستریک خندیدن. تعجب، ترس و درد و عجز رو داخل نی- نی چشمهای این مرد خیانتکار موج میزد. تا من هستم دیگه نیازی به عزرائیل نیست! همین که اسم من میاد از کوچیک تا بزرگترين فرد ایران گرفته لرزه به تنشون میوفته! کم چیزی نبود؛ بلاخره ساحرهی ماهر زبون زد عام بود! با کمترین سرعت، کلت کمری رو از پشت تک کت مشکی رنگام بیرون کشیدم و پیشونیاش رو هدف گرفتم! *** فلش بک به ۶ سال پیش! - من رو نگاه کن مهراد! هیچوقت نزار وقتی کلت دستت هست، اول دستت بلرزه و تعلل کنی! چند ثانیه مکث کنی کارت تمومه! همون دقیقه که کلت رو کشیدی شلیک کن! به کلتی که داخل دستهاش بود نگاه کردم! مگه من آدم کشتن بودم که طرز استفادهی کلت رو به من یاد میداد؟!سرم رو به چپ و راست تکون داده و قدمی عقب رفتم! **** بازگشت به زمان حال! خون قرمزی که روی زمین پخش شده بود و جنازهای که کف زمین غرق در خون بود. نیشخندی زدم و کلت رو به تمام وصل کردم. دستگاه تتو رو برداشته، یک آرم بارکد روی مچ دست راستش حک کردم. زیرش نوشتم: "ساحرهی ماهر" به دو تا از بادیگاردها اشاره زدم که جنازهاش رو از جلوی چشمهام دور کنن. هوف کشداری کشیدم و از انبار لعنتی که شده بود قتلگاه مردم، خارح شده ، وارد ویلا شدم و به سمت حاج همایون بزرگ حرکت کردم. در انتهای سالن، از مانیتور نظارهگر کارهای من بود. مثل همیشه چشمهای سرخ شدهاش با تحسین من رو از نظر میگذراند. نیمنگاه کوتاهی به آفاق انداختم. سرش رو پایین انداخت که باعث افتادن چند تار موی لجباز روی صورتش شد! موبایلش دستش بود. نمیدونم چه کاری داشت باهاش انجام میداد! مثل همیشه مظلوم بود. دستاش به خون آلوده نمیشد. هیچوقت زیر بار خلاف نمیرفت. برق مظلومیت چشمهاش من رو گرفتار کرد؛ اما من فقط از تنفر و انتقام پر شدم! نزدیک بهشون ایستادم و سرم رو به نشانهی احترام در مقابل حاج همایون خم کردم. متوجه نگاه ترسیدهی آفاق شدم. قلبم از این حسش به درد اومد! عرقهای ریزی روی پیشونیام افتاده بود! باز قلب بیصاحبام سر ناسازگاری با من برداشته بود. فقط ترس اون بود که من رو به جنون میرسوند. و در عین حال، تنها مسکن دردهام خودِ آفاق بود! حاج همایون من رو مخاطب قرار داده و شروع به صحبت کرد: - آفرین پسر! مثل همیشه تحسین برانگیزی و این نشونهی تربیت درست تو، از جانب منه! با افتخار سر بلند کردم که آفاق پوزخندی زد و پای چپش رو ، روی پای راستش انداخته و موبایلاش رو روی کاناپهی مشکی رنگ پرتاب کرده. مخاطب به پدرش گفت: - حاج بابا اگه اجازه بدید من اینجا رو ترک میکنم. حاج همایون نگاه کوتاهی به اون انداخت که آفاق بدون کوچکترین حرفیز از ما فاصله گرفت و در تاریکی انبار قتلگاه محو شد. حاج بابا متأسف سری تکان داد و گفت: - اگه این دختر مثل تو میشد، من دیگه غمی توی این دنیا نداشتم. بگذریم. ماموریت جدید برات دارم مهراد! ابروی چپم ناخودآگاه همانند همیشه که تعجب میکردم، به سمت بالا پرید! من که تازه براش یک مأموریت رو انجام دادم. دیگه چی میخواست؟! ولی بدون واکنشی فقط سرم رو به نشونهی تایید حرفهاش تکون دادم؛ که ادامه داد: - باید با آفاق، مهرال، آفند برید دبی!توی فشن شو شرکت کنید و دختر بزرگترين مافیای اونجا زو بدزدید! اخم عمیقام باعث پیوند خوردن ابروهام شد! قطعاً اگه سعد ما رو میگرفت، یا میفهمید ما دخترش راحیل رو دزدیدیم؛ بیصدا نمیموند! @ N.ia . @ Straange . @ Masi.fardi . @ masoo . @ Masoome . @ .𝖘𝖊𝖙𝖎 𝖌𝖔𝖔𝖉26 @ So.Bloom @ Ayda.r @ SADAT.82 . @ Roshana . @ M.M . @ Narges.Sh . @ Sibel . @ زهرارمضانی🌻 @ جانان بانو . @ VampirE☆ویژه☆ . @ آیلار مومنی @ Fateme71 . @ TARANEH.M @ Ms_zand . @ ملیکا ملازاده @ همکار ویراستار♥️ @ VampirE☆ویژه☆ @ VampirE☆ویژه☆ یه چکمیکنی بی زحمت 9 1 2 نقل قول ساز زدن و آواز خوندن با تو پناه خستگی من 𝒊𝒏𝒊𝒔𝒕𝒂:𝒔𝒂𝒉𝒂𝒓.𝒕𝒈𝒊 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
...... ارسال شده در 19 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد (ویرایش شده) سکانس دوم! هرچند ،همچین کاری برای من مثل آب خوردن بود و درش شکی نیست! ولی سوالی که ایجاد میشه چرا باید راحیل رو بدزدیم؟! قطعا اگه سعد میفهمید باید تاوان سختی رو میدادم! دستمو روی چونه ام گذاشته و چند بار روی تهه ریشم دست کشیدم! تکیهام رو به مبل دادم ؛خنثی ولی با ریزبینی خیرهاش شدم. مثل همیشه خشک و جدی گفتم: - چه دلیلی وجود داره برای دزدیدن دختر سعد؟ "اوه" کشداری گفت و شروع به خندیدن کرد. و من چقدر متنفر بودم هم ازن وجودش هم از خندهش! حدس میزنم الان چی میخواد بگه. مثل همیشه یک حرف برای من داره. دستی داخل موهای جو گندمیاش کشید و به تیلههای چشمهام خیره شد. کمی صداش رو صاف کرده و گفت: - ریسک پذیر درستی هستی؛ شاید به همین دلیل که تا الان جون سالم به در بردی! پوزخند کوتاهی زدم. سرم رو چندینبار تکون دادم. انتقام از من یک کوه استوار درست کرده. پس هیچ احدی توانایی نابود کردن من و هدفم رو نداره و نخواهد داشت! منتظر جواب سوالم از جانب حاج همایون بودم. که از حالت چهرهام متوجه شد و گفت: - فعلاً مرخصی؛ برو پیش آفاق بعداً جلسهی کلی برگزار میکنم و دلیلاش رو بهتون اطلاع میدم. صاف وایستاده و احترامی به اون گذاشته و از سالن خارح شدم. به پلههایی تعدادشون از چهل عدد همگیر میکرد، نگاهی انداختم. دستیار و ندیمهی خصوصی آفاق، داشت آروم- آروم از پلهها پایین میاومد! دستهام رو داخل جیب شلوار لی مشکیام کرده و به سمتش قدم برداشتم. با دیدن من نی- نی چشمهاش از وحشت لرزید! پوزخندی از ترسش زده و بیتوجه به اون که از استرس دست و پاشو گم کرده بود، اخم وحشتناکی کرده و با صدای بم که باعث میشد تارهای صوتیام اذیت بشه، رو بهش گفتم: - آفاق کجاست؟! سرش رو پایین انداخت. لرزش دستهاش چیزی نبود که از چشم دور بمونه و استخوان ترقوهاش که بهخاطر تند- تند قورت کردن بزاقش هعی بالا و پایین میشد. آروم با صدایی که ولوم کمی داشت ادامه داد: - خا... خانم، بابا توی اتاقشون دارن استراحت میکنن! سرشی بهش تکون داده و بیحرف از پلهها گذشتم و به سمت اتاق دلبر بیاحساسم قدم برداشتم! *** آفاق هخامنش* توی پذیرایی با، بابا نشسته بودیم و طبق روال عادی سعی بر این داشت که من رو راضی کرده و وارد باندش کنه! با پوزخند محوی که باعث شده بود لبم به سمت راست کش بیاد، سر جام صاف نشسته و گفتم: - ببین بابا! مامان به من کشتن آدم و احساس و از محمتر بیپدر و مادر کردن بچهای رو یاد نداد! هر چهقدر تلاش کنی، سعی کنی با مهراد من رو آزار بدی، موفق نمیشی. این رو بدون! تا خواستم ادامهی حرفهام رو بگم، مهراد با بلوز یقهدار سفید که همه جاش خونی شده بود، وارد پذیرایی شد. با دیدنش نیشخند محوی زده و سرم رو پایین انداختم؛ که باعث شد موهام روی صورتم بیوفته! موبایلم رو توی دستم گرفته و شروع کرد با مهرال پیام داد! حداقل این خواهر خوبه به داداشش نکشیده بود. دیدم که حوصلهام از صحبتهاشون سر رفته! از بابا اجازه گرفته، بدون منتظر به پاسخی ازش، از کنار مهراد گذشته و به اتاقم رفتم. تا کمی در آرامش باشم. @ همکار ویراستار♥️ ویرایش شده 25 خرداد توسط N.ia ویراستاری VampirE 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سپیده دم🎼 ارسال شده در 25 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد (ویرایش شده) سکانس سوم: به اتاقم که رسیدم، در خاکستری رنگ اتاقم رو با حرص، با صدای بلندی بستم! من چهقدر دیگه باید بکشم؟ هم از دست بابا؛ هم از دست مهراد! چرا به من یکذره فکر نمیکردن؟! با چشمهایی که هالهای اشک فرا گرفته بودشون، به محیط اتاقم خیره شدم! تخت و کمد، میز آرایش خاکستری رنگ؛ با کاغذ دیواری مشکی! یک اتاق دلگیر و غمانگیز به تمام معنا! حس خفگی که باز سراغم اومد، کم- کم سرم گیج رفت. روی زانوهام به زمین افتادم، که همون موقعه در باز شد! با شنیدن صدای مهراد به شانسام فحشی نثار کرده و با لجبازی جوابش رو دادم: - چیه؟! صدای قدمهای تندش که طنینانداز اتاق شد فهمیدم خودش رو کنارم رسونده! از شونههام گرفت و سرم رو بلند کرد! با دیدن رنگ پریدگیام، نی- نیهای تیلههاش تکونی خورد و گفت: - باز قلبت گرفته؟! اینبار بدون لجبازی، سری به نشونهی تایید حرفش تکون دادم؛ که تندی از جاش بلند شد و به سمت میز آرایشام رقت تا اسپریام رو بیاره! به عکس مامان نازم که بالای تاج طلایی تخت وصل بود نگاهی کرده و توی دلم باهاش صحبت کردم: - مامان! دلم خیلی برات تنگ شده! اینجا همه دارن من رو اذیت میکنن؛ هیچکی من رو دوست نداره! با چکیدن قطرهی اشکم روی دستم، به خودم اومدم؛ که مهراد کنارم نشست و اسپریام رو به دستم داد! آروم از دستش گرفتم. اسپری رو داخل دهنم گذاشتم و پفی از هوای درمان دارش کشیدم! با دستهای لرزون که از شدت درد قلبم میلرزید؛ اسپری رو پایین آوردم و چشمهام رو بستم! چهقدر دلم برای روزهایی که مامان و دلخوشی بود، تنگ شده بود. دلم میخواست یکبار هم که شده، باز به اون روزها تنها دغدغهام بیست شدن توی امتحانها و خریدن گیتار مشکی رنگ بود! آهی کشیدم که مهراد دست راستم رو داخل دستش گرفته و گفت: - یاد گذشته فقط نمک میپاشه روی زخمها! بیا کمکت کنم تا روی تختت دراز بکشی و استراحت کنی! سری به نشونهی تایید حرفش تکون دادم؛ که از بازوم گرفته و من رو به سمت تختی که ده قدم باهام فاصله داشت، هدایت کرد. کمکم کرد که روی تختم دراز بکشم! لحاف رو تا روی گلوم بالا کشید و گفت: - این روزها حواسم هست ! اصلاً مواظب خودت نیستی آفاق؛ نزار آفند رو خبر کنم! خودت میدونی دیگه اگه بدونه مراقب خودت نیستی، چه بلایی سرت میاره؟! "آره"ای گفتم. که روی تخت کنارم نشست. بیهیچ حرفی بیشتر از نیم ساعت فقط خیره نگاهم کرد! بشکنی جلوش زدم که پلکی زده، نگاهش رو از روی من گرفت! - میدونی مهراد! من هیچ وقت نه عاشق تو میشم! نه میبخشمت! تو باعث شدی من نه از نوجوانیام نه از جوانیام چیزی بفهمَم ! به جای اینکه بشی مرحم، شدی خودَ درد! نیشخندی به حرفهای تلختر از کونیاکام زد؛ دستش رو طبق روال همیشگی پشت گردنش برده و گفت: - و این هم یادت باشه من هم هیچوقت عاشقت نیستم و نمیشم! هرچی بوده به اصرار پدر گرامیتان بوده! پس روی سر من منت نزار! با گفتن این حرفهاش، بدون هیچ سخنی از اتاق بیرون رفت! چند دقیقه به جای خالیاش خیره شده و حرفهاش بود که داخل مغزم اکو میشد! حرصی، بالش رو برداشته و روی دهنام گذاشته با تمام توانم؛ جیغ گوشخراشی زدم! تا جایی که نفسم رفت. دست از جیغ زدن کشیدم و با حالی گرفته سر جام دراز کشیده، چشمهام رو بستم. @ همکار ویراستار♥️ @ VampirE☆ویژه☆ @ N.ia ویرایش شده 25 خرداد توسط VampirE ویراستاری VampirE 3 نقل قول ساز زدن و آواز خوندن با تو پناه خستگی من 𝒊𝒏𝒊𝒔𝒕𝒂:𝒔𝒂𝒉𝒂𝒓.𝒕𝒈𝒊 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سپیده دم🎼 ارسال شده در 19 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر (ویرایش شده) سکانس چهارم: مهراد مشکات* در اتاقش را با عصبانیت بستم. چشمانم را بر روی یک دیگر محکم فشار دادم و دستم را بر گردنمکه رگش گرفته بود برده و کمی مالشش دادم. با کشیدن آهی از پله های طولانی ویلا پایین آمده و به سمت خروجی قدم برداشتم. با برداشتن سویچ ماشینم از پارکینگ خارج شده و خودم را داخل اتوبان رساندم. هر چه در توانم داشتیم بیشتر پایم را بر روی گاز میفشردم! من دل عزیزکم را شکسته بودم؛ خودم فریادی که بعد از خروجم از اتاقش کشید را شنیدم. با یادآوری آن چشمانش که خدایم شده بود ؛ دستانم را بر روی فرمان فشار دادم، من دیوانه او بودم. با تصمیم ناگهانی به سمت چپ پیچیدم تا به سمت بام تهران بروم که بوق های اعتراض آمیز ماشین های دیگر بر اثر چرخش ناگهانی ام بلند شد. به بام که رسیدم ماشین با سرعت زیادی که داشتم؛ پایم را بر روی ترمز فشردم که گرد و غبار هوای اطراف را برداشت. در آن تاریکی ذرات گرد و خاک که بر روی نوری که از چراغ های جلویی ماشین روشن بود نمایان بود. با پیاده شدن من هوای مربوط و سردی صورتم را نوازش کرد که با لذت چشمانم را بستم! دستانم را به جیب شلوارم هدایت کرده و آرام-آرام به سمت پرتگاه قدم برداشتم. با چشمانی که دیگر رمقی نداشتند به تهرانی که زیر پایین بود نگاه کردم! آن نور های کوچکی که از هر خانه و آپارتمان به بیرون دمیده میشد ؛ باعث زیبایی چند برابر شب میشد. با خود اندیشیدم؛ هرکسی که داخل آن خانه ها بود یک مشکلی داشت! یکی غمگین و گریان دیگری خوشحال و خندان! با لبخندی که دردش را تنها خودم حس میکردم لبخندی بر روی لب هایم نقش بست نه سرم را به نشانهی تأسف برای خودم تکان دادم و زیر لب آرام لب زدم: - یکی هم شاید مثل من در حال انجام گرفتن جون آدم هاست! سنگی که مقابل پایین بود را با نوک کفش هایم به سمت مقابل شوت کردم! سرم را بلندکرده و به آسمان خدایی که خیلی وقت بود دیگر یادش نبودم دوختم! دلم لک زده بود برای نماز خواندن هایم! من از همان اول که قاتل جانی به دنیا نیامده بودم. کسی که همانند من بود قطعا قاتل احساس و آرزو هایی در پشتش بود. آنقدر خیره آسمان شدم که کم-کم خورشید شروع کرد به طلوع کردن! با چشمانم شاهد یکی از صحنه های زیبای این جهان تاریک بودم. کم-کم نور نارنجی رنگ از پشت کوه ها در آمده و به رنگ زرد مایل شده به سمت میان آسمان و اوج حرکت کرد. با صدای موسیقی موبایلم دستم را داخل جیب کت مشکی رنگم کرده و آن را از جیبم خارج کردم! با دیدن اسم آفند ابرویی از تعجب بالا انداخته و آیکون سبز را کشیده و منتظر سخن گفتنش شدم. - کجایی! آفند همین بود دیگر ؛ کم ولی جدی سخن میگفت! بازدمم را به سمت بیرون هدایت کرده و گفتم: - بام تهرون. اندکی مکث کرده و سپس پیج کردن اسم هواپیمای ایران به استانبول را شنیدم! اخم محوی کردم که گفت: - بیا فرودگاه خمینی! رسیدم. چشمانم از تعجب داخل کاسه اشان گشاد شد؛ آفند که قرار بود ماه دیگر شانزدهم به ایران بیایید! - باشه نیم ساعت دیگه اونجام! تماس را قطع و پوفی کشیده سوار ماشین شدم که و به سمت فرودگاه حرکت کردم. @ Niyayesh_khatib ویرایش شده 19 تیر توسط سحــر 1 نقل قول ساز زدن و آواز خوندن با تو پناه خستگی من 𝒊𝒏𝒊𝒔𝒕𝒂:𝒔𝒂𝒉𝒂𝒓.𝒕𝒈𝒊 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سپیده دم🎼 ارسال شده در 21 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر (ویرایش شده) سکانس پنجم: همین که به فرودگاه رسیدم؛ با پارک کردن ماشین از آن پیاده شده و دست هایم را داخل جیب شلوارم کردم. هوا-هوای دم دمای صبح بود؛ تمیز و مرطوب! چشم هایم را بسته و با تمام توانم دمی از آن هوای لذت بخش گرفتم. عینک آفتابی رنگ را از چشمانم در آورده به هیاهوی مردم گوش سپردم؛ یکی فریاد کشان اسم کسی را که دنبالش بود صدا میزد! یکی هق-هق صدایش همه جارو فرا گرفته بود. دوری از کسی که دوستش داشت سخت بود دیگر! چشم هایم را به اطراف گرداندم؛ همه جنس های ندکر را از نظر گذراندم تا در آخر آفند را تکیه زده بر ستونی قطوری دیدم که پای چپش را بر روی پای راستش تکیه زده و آن را تکان میداد. با هر تکان دادن پایین تکیه ای از موهای لجباز مشکی رنگش که بر روی پیشانیاش ریخته بود تکان میخوردند. کلافه بود! از رفتار هاش معلوم بود؛ فشردن دست هایش ، تکان دادن پاهایش و چشم هایی که اطراف را آنالیز میکرد. دستانم را داخل جیب شلوار لی مشکیام کرده و سوت زنان به سمتش قدم برداشتم! با رسیدن به کنارش و دیدن من اخمی کرده و با عصبانیت غرید: - دقیقا دو ساعته کدومگوری هستی پسر عمو؟! ابروهایم را از تعجب بالا انداختم؛ خرفم را پس میگیرم کلافه نبود به شدت عصبانی بود! همانند او اخمی کرده و گفتم: - علیک سلام! ترافیک بود. پوفی کشیده و سرش را به سمت بالا و پایین تکان داده و از دسته چمدان مشکی رنگش گرفت که من هم دوتا ساک های بزرگش را از کنارش برداشته و از آنجلوتی افتادم تا به سمت ماشین برویم. همین که داخل ماشین نشستیم آفند دوتا دکمه بالای بلوزش را باز کرده و دستش را سمت دکمه کولر برده و آن را بر روی صورتش تنظیمکرد. سری به نشانه تاسف تکان داده و پایم را روی پدال گاز گذاشته و به سمت عمارت خاندان هخامنش راندم. ویرایش شده 21 تیر توسط SAHAR.TG نقل قول ساز زدن و آواز خوندن با تو پناه خستگی من 𝒊𝒏𝒊𝒔𝒕𝒂:𝒔𝒂𝒉𝒂𝒓.𝒕𝒈𝒊 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .