رفتن به مطلب

سایت اصلی دانلود رمان روزانه هزار کاربر رمان شما رو مشاهده میکنند

admin admin
انجمن نودهشتیا

رمان آیرین | zeinab shiri کاربر انجمن نودهشتیا


zeinab shiri

پست های پیشنهاد شده

به نام خالق کلمات 

نام رمان: آیرین

نویسنده:زینب شیری

ژانر رمان:عاشقانه، کمدی،جنایی،پلیسی

ساعات پارتگذاری: 

هدف: 

خلاصه:

شنیدین میگن فضولی کار دست آدم میده؟! 

حالا اگه یه کسی شغلش فضولی باشه چی میشه؟! 

زندگی مثل یه داستان رمزآلود میمونه که انسان‌ها باید اون رو کشف کنن؛ هرکسی به اندازه کنجکاویش دنیای اطرافش رو کشف می‌کنه .

همیشه کشف کردن باعث نمیشه انسان ها مشهور بشن گاهی باعث میشه به دردسرهایی بیوفتن که اگه به عقب برمی‌گشتن شاید هیچ‌وقت دست به کشف کردن نمیزدن!!

ناظر: @saraaa

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Arshiya عنوان را به رمان آیرین | zeinab shiri کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@Arshiya

@morganit

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_اول

منتظر چشم دوخته بودم به دهن شخص رو به روم و توی ذهنم دعا میکردم که حداقل اینجا دیگه رزومم رو تایید کنه؛ دیگه از این آوارگی خسته شده بودم.

اینجا آخرین امیدم بود و اگر نتیجه ای نداشت قطعا با شکست بزرگی رو به رو میشدم.

 

- خانم محترم متاسفانه به اندازه کافی اینجا نیروی کار وجود داره و از طرفی رزومه شما اون ویژگی هایی که مجموعه ما در نظر داره رو نداره.

 

نمی‌تونستم کلماتی که میشنوم رو حضم کنم ؛انگار کلمات تبدیل شده بودن به سنگ هایی که یکی یکی روی سرم آوار میشدن، همش بهانه بود وگرنه رزومه من برای شخصی که تازه شروع به کار کرده بود خیلی هم بد نبود .

 

- ببخشید میتونم بپرسم چه ویژگی های مد نظر مجموعتون هست؟ 

چون به نظر بنده رزومم کاملاً قابل دفاعه یعنی شما اگر توجه کنید می‌بینید که از خیلی گزارش هایی که تا الان در روزنامه ها چاپ شده یا در سایت ها منتشر شده قلم قوی تر و موضوع جذاب تری داره!

 

انگار حرف هایی که شنیده بود زیاد به مذاقش خوش نیومده بود که سریع در مقابلش جبهه گرفت.

 

- متوجه منظورتون نمیشم خانم محترم ؛ شما دارید مجموعه ما و کارکنانش رو زیر سوال میبرید؟!

در ضمن علاوه بر اینکه رزومه شما اصلا قابل دفاع نیست، رفتار شما هم خیلی غیر حرفه ایه.

 

ابرو هام از فرط تعجب به پیشونیم چسبیده بود؛ اصلا توقع همچین برخوردی رو نداشتم اینجا دیگه جای من نبود درسته آخرین امیدم رو از دست داده بودم ولی نمیذاشتم هر جور که دلشون میخواد با من برخورد کنن.

اون رسما با این حرفش به من گفته بود که من آداب معاشرت حالیم نیست در صورتی که من فقط داشتم از حق خودم دفاع میکردم .

ویرایش شده در توسط zeinab shiri
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_دوم

 

خوی جسور و سرکشم خودش رو نشون داد؛ یک ضرب از روی صندلی بلند شدم و با قدم های محکم به سمت میز مدیر مجموعه رفتم، اخمامو توی هم کشیدم و رزوممو از زیر دستاش بیرون کشیدم و درحالیکه از شدت خشم میلرزیدم توی چشم های بهت زدش نگاه کردم و گفتم:«

 

- زیادی به مجموعه و کارکنانتون می‌نازید آقای محترم ».

 

پشتمو بهش کردم و به سمت در قدم برداشتم اما یک دفعه از حرکت ایستادم و روی پاشنه پا چرخیدم و رو به چهره متعجبش غریدم:«

 

- درضمن خانواده بنده نوع آداب معاشرت و رفتار حرفه ای رو بهم یاد دادن ولی من ترجیحم اینه در مقابل آدم هایی که از اون سر رشته ای ندارن ازش استفاده نکنم و اینکه اگر دفاع از حقوق خود از نظر شما یعنی بلد نبودن رفتارحرفه ای ترجیح میدم غیر حرفه ای باشم».

 

بدون اینکه منتظر حرف یا واکنشی از سمتش باشم اتاق رو ترک کردم و در رو پشت سرم محکم به هم کوبیدم؛انقدر شدت ضربه زیاد بود که در باصدای بدی به هم خورد و دوباره باز شد.

دستمو محکم کوبیدم به پیشونیم و با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود بلند گفتم :«

 

- برگام! یعنی یه کارو درست نمیتونی انجام بدی ».

 

با چرخش سرم و دیدن نگاه متعجب و متاسف بقیه متقاضیان و منشی فهمیدم علاوه بر اینکه شاهکار هنریم رو همه دیدن، زیادی هم افکارم روبلند بیان کردم اما چون همیشه زیادی پرو بودم چشم غره ای سمت منشی که با لحن شاکی به نوع در بستنم اعتراض میکرد رفتم و بدون توجه به بقیه که بهم مثل یک فردخود درگیر و دیوونه نگاه میکردن سالن رو ترک کردم.

 

 باخروج از ساختمون نسیم خنکی به صورتم برخورد کرد و از شدت عصبانیم کم‌کرد اما هیچ کدوم از این ها باعث نمیشد که استخدام نشدنم توی آخرین نشریه خبری رو فراموش کنم.

ویرایش شده در توسط zeinab shiri
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_سوم 

 

 

رزومم رو محکم توی مشتم فشردم و بدون توجه به محیط اطرافم شروع کردم با خودم غرغر کردن.

 

- عه عه مرتیکه سه نقطه خجالت نمی‌کشه برداشته به من میگه ما به اندازه کافی نیروی کار داریم؛ یکی نیست بگه مردک اگه نیروی کار داری مریضی آگاهی استخدام خبرنگاری میدی بیرون و الکی مردم رو امیدوار میکنی؟!

 شاید یه جوان جویای کار و با استعداد با هزار امید و آرزو اینجا میاد.

 

رزومه عزیزم رو توی کولم گذاشتم و با سوز و گداز در حالیکه مشتمو به سینه ام میکوبیدم گفتم:

 

- نفرین آمون و نیاکانش بر تو باد! الهی عصای حضرت موسی بزنه به کمرت که امیدمو ناامید کردی!

 

توی بهر نفرینام فرو رفته بودم که با صدای پیرزنی که کنارم بود بالاپریدم

 

- ننه جان نترس کاریت ندارم! والا انقد توی نفرین کردن اون بنده خدا فرو رفته بودی که اصلا صدامو نشنیدی

 

نفسمو با آه بیرون دادم و با حالت غم و ماتم انگار که یکی رو پیدا کردم که براش شرح حال بدم گفتم:

 

- آخ ننه! دست روی دلم نذار که خونه، خون!

ننه در واکنش حرفم سری با تأسف تکون داد و گفت:

 

- والا شما جوونا همیشه ناراضید همش هم می‌نالید؛ خب ننه مگه مجبوری عاشق بشی با یارو بری دپ بعد ببرید از هم

 

ننه جون انگار کلا قضیه رو چپه گرفته بود باید سریع تر از این سوءتفاهم بیرون میاوردمش وگرنه گاز رو می‌گرفت و این جاده خاکی رو تا تهش میرفت.

 

-اولا ننه جون اون دپ نیست و دیته! دوما ببرید چیه عزیز دل من اون کاته، کات کنیم منظورته!

بعدم من گور ندارم که کفن داشته باشم، عاشقی کجا بود ننه ؟

 

وسط سخنرانیم یه چیزی محکم کوبیده شد به پام، آخ بلندی گفتم نگاه پردردی به پام کردم که با یک زنبیل رو به رو شدم .

ویرایش شده در توسط zeinab shiri
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_چهارم

 

 

ننه جون زنبیل توی دستش که پر خرید بود رو محکم کوبیده بود به ساق پای بنده و با حالت طلبکارانه ای دست به کمر رو به من گفت:

 

- خوبه خوبه نمی‌خواد برای من اولا دوما کنی. 

 

بعد در حالی که دستاش رو داشت توی هوا میچرخوند و دهنش رو به تمسخر کج کرده بود گفت:

 

- برای من ملا غلط شده؛ اون دپ نیست و دیته! جای این وراجی ها بیا این زنبیل رو بگیر که از کمر افتادم.

 

بعد این حرفش درحالیکه داشت زیر لب غر غر میکرد من رو با زنبیل خریدها تنها گذاشت.

تنها واکنش من به این حرکات ضربتی ننه جون یک نگاه متحیر بود؛ اینجوری که ننه جون با سرعت می رفت اگر دیر میجنبیدم ازش عقب می افتادم برای همین زنبیل پر خرید رو از زمین بلند کردم و حرکت کردم.

سعی میکردم با قدم های بلند فاصله به وجود اومده رو کم کنم ؛از وزن زنبیل اخمام توی هم رفته بود وقتی کنار ننه جون رسیدم ننه جون یه سمتم چرخید تا چیزی بگه که من از فرصت ایجاد شده استفاده کردم و بلافاصله زنبیل رو روی زمین گذاشتم و خودمم کنارش پهن زمین شدم.

 

- آخ پدرم در اومد ! چه قدر این زنبیل سنگینه ننه جون ؟! نکنه تهش آجر گذاشتی کلک؟

 

- جوونم جوونای قدیم ! والا ما کوزه های سنگین رو‌می بردیم لب رودخونه پر آب می کردیم و بر می‌گشتیم خونه ، تازه اون همه هم راه می‌رفتیم یه آخ هم نمی گفتیم.

 

 لبامو آویزون کردم و مظلوم به ننه جون خیره شدم تا خواستم زبون باز کنم و حرفی بزنم با صدای بوق ماشین از جا پریدم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_ پنجم

متعجب سرمو سمت صدا چرخوندم که با یک دنا پلاس سفید رو به رو شدم ؛به قدر شیشه هاش دودی بود که تلاش های مکرر من برای دیدن داخل ماشین نافرجام موند.
با باز شدن در ماشین منم دست از تلاش برای دید زدن برداشتم و کنجکاو به صاحب ماشین نگاه کردم؛ یه پسر قد بلند با موهای مشکی که که خیلی مرتب شونه و مدل داده شده بود ، یک عینک مشکی به چشماش بود و اورکت مشکی با یک یقه اسکی سفید پوشیده بود. فقط همین قدر بهش دید داشتم چون بقیه بدنش پشت ماشین بود و من دیدی بهش نداشتم .
پسره با خنده رو به ننه جون گفت :
- سلام مادر جون ، خوبی؟! 

مثل اینکه تا همین الآنم با چشمام قورتش داده بودم که با پس گردنی ننه جون به خودم اومدم ودستی به سر و وضعم کشیدم تا مرتب به نظر بیام.
ننه جون با خنده رو به پسره گفت :
- سلام عمر مادر جون ! خوبم تو خوبی؟!
بابات و مادرت خوبن؟!
پسره که متوجه پس گردنی ننه جون شده بود ریز خندید و سر به زیر گفت:

- منم خوبم ، مامان و بابا رو که تازه دیدید ! اونا هم خوبن ، جایی میری مادرجون؟! بیا برسونمت، مثل اینکه تا الان هم خیلی به این بانوی جوان زحمت دادیم 

با این حرفش به من اشاره کرد،علاوه بر اینکه خوشتیپ بود با ادبم بود حیف که شکست شغلی خورده بودم و گرنه مخشو میزدم ؛ یه چیزی ته ذهنم گفت نه اینکه تا الان هزار بار مخ زدی ؟!  سعی کردم به این صدای ذهنم جوابی ندم و به جاش جواب پسر متشخص رو به روم رو بدم.


- نه این چه حرفیه ؟! چه زحمتی ؟ مادر جون رحمتی ان

پسره یه لبخند جذاب زد و جنتلمنانه سری تکون داد.

- شما لطف دارید بانو ! بابت کمکتون متشکرم تشریف بیارید تا جایی که مد نظرتون همراهیتون کنم.

ویرایش شده در توسط zeinab shiri
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_ششم

 

 

ننه جون به حمایت از پسره که تا الان فهمیده بودم نوه اشه گفت : 

- اره دخترم بیا بریم.

خواستم زنبیل رو بردارم و به سمت ماشین برم که پسره گفت :

- نه نیازی نیست شما چرا؟! من میارم شما برید سوار بشید.

لبخندی به سمتش زدم و همراه ننه جون سوار ماشین شدم .

پسره زنبیل رو صندوق عقب گذاشت و جای راننده نشست و آیینه اش رو روی من تنظیم کرد و گفت :

- خب کجا تشریف میبرید؟! بگید که من برسونمتون .

 با لبخند گفتم : 

- نمی‌خواستم مزاحمتون بشم 

 

پرید وسط حرفم و گفت: 

- این چه حرفیه! گفتم که مراحمید .

 

درجوابش تشکر کردم و آدرس سر خیابون خونمون رو دادم.

کل مسیر ننه جون و پسره که از حرفهای ننه جون فهمیدم اسمش امیر علی فقط با هم حرف میزدن و من فقط مواقعی که نیاز بود در جواب سوالاتشون نظرمو میگفتم. 

خیلی اصرار کردن که تا خونه برسوننم ولی من درجواب تشکر کردم و گفتم که کاری در طول مسیر دارم و می‌خوام انجام بدم و نیازی نیست تا در خونه همراهم بیان.

در اصل کاری نداشتم ولی به شدت نیاز داشتم تنها باشم.

بعد از اینکه ماشین از جلوی چشمام محو شد؛ نفسمو با آه بیرون دادم و دستامو توی جیب بارونیم فرو کردم و شروع به حرکت کردم ، درحالیکه داشتم با بوت به سنگ های زیر دامن ضربه میزدم به این فکر میکردم که حالا باید چیکار کنم؟! 

تمام راه ها رو امتحان کرده بودم به تمام خبرگزاری ها سر زدم و با همشون مصاحبه کردم اما هیچی به هیچی ! 

مغزم از فکر کردن زیاد درد گرفته بود به خودم اومدم دیدم سرکوچمونم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_هفتم 

 

 

بخش سختش از حالا به بعد بود ، راستش روم‌نمیشد بگم اینجا هم درست نشد میدونستم حالا دیگه اِرمیا یه بهونه عالی برای دست انداختن و مسخره کردن من داره اما مشکل من این بود که خودمم حالا دیگه نمی‌دونستم چیکار کنم ؟! لعنتی اگه مرده به جای پارتی بازی رزومم رو قبول میکرد میگه چی میشد؟!

با قدم های آهسته سمت خونه حرکت کردم دوست نداشتم زود برسم اما انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من رو توی موقعیتی که دوست ندارم قرار بده.

دستمو روی زنگ گذاشتم و رو به روی آیفون رفتم تا مامان تصویرم رو ببینه و در خونه رو باز کنه، با صدای تیکی که شنیدم در و هول دادم و وارد حیاط خونمون شدم؛ طبق معمول مامان حیاط رو آب و جارو کرده بود و گلدونه رو آب داده بود،همه چیز مرتب و منظم بود.

حیاط رو با چند قدم کوتاه طی کردم و در هال رو باز کردم .

بوی قرمه سبزی که مامان برای ظهر بار گذاشته بود کل خونه رو گرفته بود و این باعث میشد یکم حالم خوب بشه ، داشتم عمیق این بو رو نفس می‌کشیدم که مامان با یک کف گیر جلوم ظاهر شد.

 

- سلام خوشگل مامان، خسته نباشید! 

 

لبخندی به صورت مامان پاشیدم و گفتم: 

 

- سلام کدبانوی خونه شما هم خسته نباشید!

 

مامان با لبخند فاصله بینمون رو‌پر کرد و گفت: 

 

- ممنونم ! خوش خبر باشی انشالله ، چیشد اوکی شد؟!

 

با این حرف مامان تموم لبخندم پر کشید؛ نفسمو با آه بیرون دادم و سرمو به سمت بالا حرکت دادم ، مامان از حرکتم فهمیدم که اینجا هم اوکی نشده بود اول یکم ناراحت شد ولی بلافاصله نادیده گرفت و دوباره لبخندی به چهره غم زده من زد و گفت : 

 

- فدای سرت دخترم ، این نشد یه کاره دیگه!

ویرایش شده در توسط zeinab shiri
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_هشتم

 

 

با این حرف مامان نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم : 

- نمیشه مامان! من فقط این شغل رو دوست دارم؛ من نمی‌خوام پشت میز بشینم و سرم توی حساب و کتاب باشه و آخرش بازنشسته بشم ، من دوست دارم زندگیم با هیجان باشه دوست دارم چیزای جدید رو کشف کنم و مجرما رو لو بدم یا اینکه پرونده های سیاه رو رو کنم !

مامان یه نگاه به من که همزمان با سخنرانی که انجام میدادم حرکت دست هم داشتم انداخت و گفت: 

- چی بگم والا خودت میدونی و بابات ! در ضمن یادت نره خودت گفتی اگه نتونی یه خبرگزاری پیدا کنی که تو رو به عنوان خبر نگار استخدام کنه میری و جایی که بابات معرفی کرده مشغول به کار میشی! 

 

با این حرف مامان تمام امیدم برای اینکه شاید این حرفمو یادشون رفته باشه از دست دادم ؛ وقتی مامان یادش مونده بود یعنی قطعا بابا یادش هست.

توی دلم هزار تا لعنت به خودم فرستادم که چرا توی عصبانیت همچین چیزی از توی دهنم بیرون پریده، این رو دوماه پیش گفته بودم وقتی بابا اصرار داشت برم توی شرکت خصوصی یکی از دوستای قدیمیش به عنوان حسابدار شروع به کار کنم و منم خیلی جدی مخالفت کردم و گفتم که من نه حسابداری رو دوست دارم و نه سوادش رو دارم چرا باید برم توی شغلی که علاقه ای بهش ندارم و باعث بشم یک کسی که به اون شغل علاقه داره و درسشو خونده بیکار باشه. 

وقتی دقیقا توی اوج دعوا بودیم من از روی عصبانیت زیاد همچین جمله رو گفته بودم(اگر من خبرگزاری پیدا نکنم که توش به عنوان خبرنگار مشغول به کار بشم میرم‌ سر شغلی که شما میگید.) و بعد تازه زمانی که دعوا تموم شد فهمیدم چی گفتم ولی دیگه فایده نداشت من حرف زده بودم و نمی‌تونستم زیر قولم بزنم ، من تمام این دوماه تلاش کرده بودم تا یه خبرگزاری م استخدامم کنه اما همه تلاشم بی نتیجه بود یکسری ها که اصلا خبرنگار نمی خواستن یکسری شون فقط فامیلاشون رو استخدام میکردن و یک سری شون هم رزومه خیلی توپی میخواستن یعنی فرد تازه کار نمی‌خواستن .

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_ نهم

 

 

خسته و کلافه سمت اتاقم راه افتادم؛ اتاقم دقیقا کنار اتاق ارمیا بود‌ و از اونجا که با سر و صدای من و مامان بیرون نیومده بود یعنی خونه نیست.

در اتاقمو باز کردم و کولمو داخل اتاق پرتاب کردم و شروع کردم به در آوردن لباسام، بعد از اینکه لباسامو با لباس خونگی عوض کردم کلافه روی تختم نشستم ، موهامو از کش رها کردم و توشون دست کشیدم این حرکت آرومم میکرد وقتی کلافه بودم و مغزم به هیچ‌ جا نمی‌کشید.

نمی‌دونستم باید چیکار کنم ؟! همه راه حلام به بن بست خورده بود و این یعنی باید تسلیم حرف بابا میشدم اما من نمی تونستم ، نمی‌تونستم بیخیال چیزی بشم که عاشقشم و فقط برای پول برم سراغ حسابداری البته نمیگم پول مهم نیست اتفاقا خیلی هم مهمه اما من میخواستم پول رو از شغلی که دوسش دارم بدست بیارم !

با تقه ای که به در خورد دستمو از توی موهام در آوردم و رو به در گفتم: 

 

- بفرمایید.

 

مامان وارد اتاق شد و رو به من که در مونده روی تخت نشسته بودم گفت:

 

- خوبه خوبه نمی‌خواد از الان زانوی غم بغل بگیری پاشو بیا ناهارتو بخور امروز ارمیا و بابات دیر برمیگردن گفتن که ما ناهارمون رو بخوریم!

در جوابش سرمو تکون دادم و لب زدم: 

 

- شما برو منم الان میام!

 

مامان نفسشو بیرون داد و در رو پشت سرش بست، از روی تخت پاشدم و لباسامو مرتب کردم و موهامو گورجه ای بستم و از اتاق خارج شدم. 

با صدای غرغر دلم قدمام رو سرعت بخشیدم به سمت آشپزخونه ، درسته شکست شغلی خورده بودم ولی دلیل نمی‌شدم از گشنگی بمیرم که!

در نتیجه سریع روی صندلی جا گرفتم و شروع کردم با گفتن بسم الله تند تند غذا خوردن؛ انقدر سریع میخوردم که لقمه پرید توی گلوم و شروع به سرفه کردن کردم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

# پارت_ دهم

 

 

مامان دست پاچه از روی صندلیش پاشد و دوتا ضربه محکم زد توی کمرم و با حرص گفت: 

 

- بچه آروم بخور بخدا ازجلوت ور نمی‌دارم ک، یه جوری مثل گشنه ها میوفته به جون غذا هر کی ببینه فکر می‌کنه بهش غذا نمیدیم!

 

من که تازه با ضربه مامان راه تنفسی باز شده بود دو تا نفس عمیق کشیدم و لب زدم: 

 

- جان تو گشتم بود از صبح هیچی نخوردم ، بعدم مادر من یکم آروم تر بزن از کمر به پایین فلج شدم! 

مامان یه چشم غره به سمتم رفت و دست به چونش زد و گفت: 

 

- عه عه! روتو برم بشر تا چند دقیقه پیش نمیزدم تو کمرت الان داشتی با عزرائیل سلام و علیک میکردی بعد طلب کارم هستی؟!

بعدم مگه من صبح نگفتم یه کوفتی بخور بعد برو! من از دست تو چیکار کنم آخه ؟!

 دستامو به نشونه تسلیم بالا بردم و گفتم: 

 

- من تسلیم داداش، نزن منو! 

 

بعد دو باره شروع کردم به خوردن غذا، مامان با اخطار رو به من گفت: 

 

- آروم!

 

سرمو در جواب حرف مامان تکون دادم و سعی کردم آروم تر غذا بخورم تا این دفعه نمیرم.

بعد از تموم کردم غذا به مامان کمک کردم طرفا رو بشوره و میز رو جمع و جور کردم.

بلافاصله بعد از اون از آشپزخونه خارج شدم و سمت اتاقم رفتم.

به سمت کولم‌ رفتم و گوشیم رو از توش در آوردم؛ رمزشو زدم و رفتم توی گوگل بلکه چرخی توش بزنم و راه کاری پیدا کنم.

ویرایش شده در توسط zeinab shiri
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_ یازدهم 

 

مشغول گشتن توی گوگل بودم بلکه یه خبرگزاری یا چیزی پیدا کنم که مرتبط با اون باشه اما انگار کل دنیا با من لج کرده بودن که هیچ‌ خبری نبود؛‌ دیگه واقعا نمی‌دونستم باید چیکار کنم! 

به ساعت نگاه کردم دیدم دقیقا سه ساعت هست که در حال جستجو هستم، تعجب کردم خیلی عجیب بود که مامانم تا الان حالی ازم نپرسیده بود، گوشی رو گذاشتم کنار و از اتاق خارج شدم سرکی بیرون کشیدم و دنبال مامان گشتم ولی هر چی سر چرخوندم نبود؛ کامل از اتاق خارج شدم و توی هال دنبالش گشتم و هم زمان گفتم: 

- ماماان؟!

زده بودم روی گاز و تند تند کلمه مامان رو تکرار میکردم که باصدایی که از پشتم اومد یه متر پریدم هوا:

- مامان و کوفت ! مامان و مرض ! نمیبینی دارم با خالت حرف میزنم ؟ صداتو انداختی پس کلت خجالتم نمیکشی؟! والا ما همسن شما بودیم کسی تا حالا صدامونو نشنیده بود.

دستامو بالا گرفتم و گفتم: 

- تسلیم بابا، تسلیم!

مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت: 

- خب چیکار داشتی هزار بار صدام کردی ؟!

شونه ای بالا انداختم و درجواب گفتم: 

- گفتم خبری ازت نیست ببینم چیکار داری میکنی؟!

- از اولم فضول بودی!

درجواب حرف مامان چشمام درشت شد و  با اعتراض اسمشو صدا زدم، مامان شونه ای بالا انداخت و گفت: 

- والا ! از اول همین بودی برای همین انقدر دنبال خبرنگاری دیگه و گرنه مثل آدم سرتو مینداختی پایین می رفتی دنبال یه کار پشت میزی!

- آها حتما اون کار پشت میزی حسابداریه؟!

- می‌تونه حسابداری هم باشه!

ویرایش شده در توسط zeinab shiri
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_ دوازدهم


با حرص نفسمو بیرون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم و یک کاسه پفیلا که قبلاً توی کابینت جاسازی کرده بودم رو در آوردم بعد سمت تلویزیون رفتم و روشنش کردم و دنبال یه فیلم یا انیمیشن گشتم که دیدم شبکه پویا داره پاندای کونگ فو کار پخش می‌کنه!
با هیجان جلوی تلویزیون لم دادم و شروع کردم به پفیلا خوردن؛ محو  تماشای پاندای کونگ فو کار بودم که یکی کنار گوشم محکم داد زد!
از ترس کاسه پفیلا ها از دستم پرت شد روی زمین ، شوک‌ زده درحالیکه دستم روی قلبم بود خشکم‌زده بود .
از شدت شوک قلب درد گرفته بودم ، ارمیا که از دیدن حالتم ترسیده بود تکونم داد و گفت:

-  الو نمیری آوین ، خوبی؟! بابا شوخی کردم !

مامان با یک لیوان آب به سمتم اومد و لیوان آب رو سمتم گرفت و گفت :
- بگیر بخور بچه !

بعد رو کرد به ارمیا گفت :

- چیکارش کردی ؟! هزار بار نگفتم با هم از این شوخی ها نکنید؟!

آب رو آروم خوردم و چشم غره ای سمت ارمیا رفتم و بهش توپیدم:

- بیشعوری ، بیشعور ! دست خودت نیست که ، نمیگی سکته کنم؟!

ارمیا در حالی که عصبانیت من به کلیه اش هم نبود خندید و گفت:

- تو ؟عمرا ! بادمجون بم آفت نداره.

از حرفش حرصم‌ گرفت میخواستم اولین چیزی که توی دستمه رو سمتش پرتاب کنم که دیدم لیوان جهیزیه مامانه ، اگه پرت کنم مامانم من رو میکشه و بعد جنازه ام رو آویزون کنه سرکوچه عبرت عموم بشم !
در نتیجه لیوان رو زمین گذاشتم و سریع از جام بلند شدم و دنبالش کردم؛ ارمیا هم با خنده پا به فرار گذاشت.

ویرایش شده در توسط zeinab shiri
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

# پارت_ سیزدهم 

 

ارمیا با سرعت می دویید و از بین وسایل خونه رد میشد تا رسیدن بهش سخت باشه ؛ منم مثل یه جوجه اردک افتاده بودم پشتش و هر طرف که می‌رفت میرفتم.

مامان که دیگه از این رفتارای ما خسته شده بود سری به تاسف تکون داد و گفت: 

 

- من نمیدونم شما کی دست از این موش و گربه بازیتون برمی‌دارید؟! من پیر شدم و عاقل شدن شما رو ندیدم.

 

ارمیا با صدای بلند خندید و گفت: 

 

- مامان جان شما هنوز اول جوونیته؛ بعدم راست میگی مادر من والا منم دیگه از عاقل شدن آوین نا‌امید شدم!

 

با این حرفش انگار آتیشم زدن با حرص فحشی بهش دادم و کوسن روی مبل رو طرفش پرتاب کردم ؛ از اونجایی که آمادگی این حرکتمو داشت جای خالی داد و کوسن به دیوار برخورد کرد.

ارمیا به من که قیافه ام از حرص قرمز شده بود نگاه کرد و دستشو روی شکمش گذاشت و قهقهه زد ، از بین خندهاش گفت : 

 

- قیافه‌شو مثل گورجه شده!

 

از غفلتش استفاده کردم و‌‌ با‌‌ خشم یه کوسن دیگه برداشتم و با یه نشونه‌گیری دقیق سمتش پرتاب کردم که دقیقاً خورد توی سرش ، حالا نوبت من بود که غش غش بهش بخندم؛ ارمیا دستی به سرش کشید وتخص روبه من که میخندیدم گفت: 

 

- تف تو روحت! امیدوارم گاو بشی! نمیبینی موهامو سه ساعت درست کردم؟!

 

با لذت و غرور دستمو روی چشمام گذاشتم رو بهش لب زدم: 

 

- قربان شما! قابلی نداشت!

 

- باز شما دو تا افتادید به جون هم؟!

 

با صدای بابا سرجام خشکم زد! اگه وقت عادی بود لوس سمت بابا می‌چرخیدم و چغولی ارمیا رو میکردم اما الان با دونستن اینکه اگه بابا ازم سوال کنه مصاحبه امروزم چیشد؟ من مجبوربودم بهش بگم که رد شدم و در نتیجه این یعنی باید تسلیم حرف بابا میشدم و به اون شرکت میرفتم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

# پارت_ چهاردهم 

 

ارمیا بدون توجه به من که خشکم زده بود مثل خاله زنکا سمت بابا رفت و گفت: 

 

- حاج بابا‌ بیا تحویل بگیر دختردست گل‌تو! زده تنها وارث خاندان صولتی رو ناکار کرده ! 

 

بابا لبخندی به این حرفهای ارمیا زد و گفت: 

 

- من که می‌دونم تا تو یه کرمی نریزی اون بچه کاری بهت نداره ! نمی‌خواد مظلوم نمایی کنی تنها وارث خاندان صولتی!

بعدم تو از کجا می‌دونی تنها وارثی؟! شاید خواستم یه پسر دیگه هم به وراثم اضافه کنم.

 

ارمیا با مسخره بازی یه دونه زد توی صورتش و گفت: 

 

- عه وا، خاک به سرم ! سر پیری و معرکه گیری حاج بابا؟! تو الان باید نوهاتو نگه داری جان دل!

 

بابا قهقهه ای زد و همزمان یدونه زد پس گردن ارمیا و لب زد: 

 

- جو نده بچه جان! پیری کجا بود ؟! پدرت اول جوونیشه!

 

مامان با لبخند قربون صدقه پدر و پسر رفت و گفت: 

- فدای مردای خونه بشم ! 

بعد رو به بابا کرد و گفت: 

- خسته نباشی آقا! بیاید سفره رو آماده کردم غذا بخورید.

 

بابا لبخند‌عاشقانه ای به مامان زد و گفت: 

 

- دستش شما درد نکنه بانو!

 

بعد سمت من چرخید و گفت: 

 

- دختر باباچطوره ؟! بی معرفت شدی ها؟! قبلا یه سلام و علیکی میکردی با‌ما؟!

 

با این حرف بابا خودمو سریع جمع‌وجور کردم و لبخند هول کرده ای بهش زدم:

 

- عه سلام! فکر کردم سلام کردم ببخشید بابایی! خوبی؟!

 

بعد سمتش قدم برداشتم و بغلش کردم؛ بابا خنده ای تحویلم داد ولب زد:

 

- دخترک فراموش کار بابا! چه خبر از مصاحبه ؟! نتیجه چیشد؟!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

# پارت_ پانزدهم 

 

کش و مات ، دقیقا چیزی که ازش میترسیدم اتفاق افتاد؛ حالا باید چیکار میکردم؟! بلکل ماتم برده بود. 

از شدت شوک تک خنده ای کردم و دستی به پشت گردنم زدم و گفتم : 

 

- خب راستش!

 

دقیقا همین موقعه که درمونده مونده بودم چی بگم؟! ارمیا نجاتم داد.

 

- بابا‌! بیا که از گرسنگی مردیم! مامان میگه تا شما نیاید نمیزاره غذا بخورم!

 

- آخ! مادر من چرا میزنی؟!

 

- این رو زدم که یاد بگیری صبرکنی! 

 

- پدر جان بیا تا زنت تنها وارث خاندان رو نکشته!

 

بابا خنده‌کنان سری تکون داد و گفت:

 

- امان از دست تو پسر!

 

بعد دستش رو روی شونه ام انداخت و گفت : 

 

- بیا بریم غذا بخوریم دخترم! 

 

لبخندمهربونی به صورت بابا پاشوندم و گفتم: 

 

- من خوردم شما برید بخورید، نوش جان!

 

بابا لبخند زد و گفت: 

 

- پس من برم تا داداشت از گرسنگی دور از جون نمرده.

 

سری در تایید حرف بابا تکون دادم و گفتن دوباره نوش جان به سمت اتاق راه افتادم .

از جلوی تلویزیون با تأسف رد شدم؛ تمام پفیلاها روی زمین پخش شده بود ! 

راهم رو به اون سمت کج کردم و شروع کردم به جمع کردن پفیلاهایی که روی زمین ریخته بود بعد از جمع کردنشون توی سطل اشغال انداختمشون و به سمت اتاقم حرکت کردم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_شانزدهم

 

 

دراتاق رو‌ باز کردم و رفتم و یه راست روی تخت دراز کشیدم ؛ دستمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمام رو بستم و به خودم استراحت دادم اما بلافاصله با افکارم احاطه شدم.

هزار تا فکر و خیال توی سرم چرخ میخورد، هر ور مغزم یه چیزی می‌گفت ؛ انقدر فکر کرده بودم سرم درد میکرد، دستمو روی شقیقه هام فشار دادم تا از شدت سر درد کم کنم اما انگار فایده ای نداشت.

کلافه از روی تخت بلند شدم تا یه قرص مسکن‌ پیدا کنم و بخورم تا بتونم بخوابم بلکه لحظه ای فکر و خیال دست از سرم برداره.

کشو کمد کنار تختم رو باز کردم‌ انقدر توش شلوغ بود که شتر با بارش گم میشد؛ با بدبختی قرص رو پیدا کردم و همینجوری بدون آب خوردم‌، دوباره روی تخت برگشتم و خوابیدم.

با احساس خارش توی‌‌ دماغم کلافه روش دست کشیدم بعد از اینکه احساس کردم خارشش از بین رفت یه نیم چرخ زدم و به پهلو خوابیدم ؛ این دفعه توی گوشم احساس خارش کردم اوفی کردم و محکم دست روی گوشم کشیدم ، با دست دنبال پتو گشتم تا روی سرم بکشم اما هرچی گشتم نبود.

همینجوری در جست و جو بودم که اینبار روی لبم این حس رو پیدا کردم ؛ دیگه کلافه شده بودم دستمو محکم روی کل صورتم کشیدم که صدای خنده های ریز ریز به گوشم رسید.

چشمام رو فوری باز کردم که ارمیا رو هم شده روم‌دیدم درحالیکه یه پر دستش بود و دست دیگه اش جلوی دهنش رو گرفته بود که مثلا من صدای خنده اشو نشنوم.

از غفلتش سو استفاده کردم و بالشت زیر سرم رو محکم کوبیدم توی صورتش.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_ هفدهم 

 

ارمیا یکه خورد و از روی تخت افتاد پایین ، منم سریع از روی تخت پریدم پایین و با بالشت افتادم به جون ارمیا، ارمیا یه دستاشو جلوی صورتش گذاشته بود و با دست دیگرش سعی میکرد بالشت رو از دستم بگیره.

از اون ور منم داشتم تلاش می‌کردم هم زمان که دارم بهش ضربه میزنم مواظب باشم که بالشت رو ازم نگیره؛ ارمیا از روی زمین بلند شد و پتوی روی تختم رو برداشت و به سمتم حمله کرد.

میخواستم با بالشت دفاع کنم که توی یک حرکت با پتو من رو گرفت و با گرفتن بالشت خلع صلاحم کرد؛ من رو توی پتو پیچوند و روی پوشش انداخت و شروع کرد به چرخیدن ، من شروع کردم به جیغ جیغ کردن و سعی میکردم‌ با دستام به پشتش ضربه بزنم که ولم کنه!

وسط جنگ باهم بودیم که در یهو باز شد، من و ارمیا سر جامون خشکمون زد و سرمون اسلوموشن به سمت در برگشت که با چهره عصبی مامان رو به رو شدیم.

 

- چه خبرتونه؟! خونه رو گذاشتید روی سرتون! از سن تون خجالت نمی‌کشید؟ قد خر شدید هنوز مثل موش و گربه به جون هم میوفتید! 

 

بعد با اخم به ارمیا خیره شد و گفت:

 

- پسره نره خر مگه بابات نگفت بیا آبجیت رو صدا کن و برگرد؟! 

 

ارمیا قیافه مظلومی به خوش گرفت و به مامان نزدیک شد: 

 

- خوشگل من ! تو حرص نخور دوستت چروک میشه! بیا بوست کنم بلکه از عصبانیتت کم بشه.

 

 بعد چابلوسانه به مامان نزدیک شد و بوسه ای روی گونش نشوند بعد در حالیکه دو تا پا داشت دو تا پای دیگه قرض کرد و محل جرم رو ترک کرد.

حالا من موندم بودم و مامان، مامان چشم. غوره ای سمت من رفت و گفت: 

 

- بیا بابات کارت داره!

 

بعد در حالیکه زیر لب غرغر میکرد اتاق رو ترک کرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_ هجدهم

 

با رفتن مامان من موندم و یه اتاق بهم ریخته و دلهره اینکه بابا چیکارم داره؟! البته حدس اینکه بابا میخواد راجب چی باهام حرف بزنه سخت نبود! 

چون بابا منتظر بود،تمیز کردن اتاق رو به زمان دیگه ای محول کردم و با کشیدن دستی به لباسم اتاق رو ترک کردم.

لباسم رو با استرس توی مشتم چلوندم و به سمت بابا که روی مبل نشسته بود قدم برداشتم؛ بابا با صلابت به مبل تکیه داده بود و منتظر من بود.

- بیا بشین دخترم ! چه خبر بابا جان؟! 

 

در حالیکه یه قدم با سکته فاصله داشتم روی مبل نشستم.

- چرا رنگت پریده باباجان؟!

 

با این حرف بابا سعی کردم خودمو جمع وجور کنم و به خودم تشر زدم، بابا قرار نیست گردنمو بزنه که! یه صحبت کوتاهه همین! 

 

سعی کردم یه لبخند روی لبم بنشونم.

- خوبم بابا! چیزی نیست ارمیا یهو از خواب بلندم کرد برای همین قیافه ام اینجوری شده! جان بابا کاری داشتید؟!

 

بابا سری در تایید حرفم تکون داد و گفت: 

 

- میخواستم ببینم جواب مصاحبه امروزت چیشد؟!

 

لحظه ای که ازش میترسیدم رسید! با دهنم رو با سختی قورت دادم و سرمو پایین انداختم انگار داشتن جونم رو ازم میگرفتن انقدر که گفتن اون کلمات برام سخت بود!

 

- راستش... 

 

نمی تونستم من نمی تونستم چیزی بگم!

 

- راستش چی بابا جان؟!

 

مجبور بودم باید میگفتم مرگ یه بار شیون هم یه بار!

 

- راستش ... نشد!

نتونستم استخدام بشم!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_ نوزدهم

 

 خونه توی سکوت فرو رفته بود، بابا صداشو با یه سرفه صاف کرد و گفت: 

 

- خب...

 

سرمو بالا آوردم و با حالت سوالی به بابا خیره شدم اما وقتی دیدم همچنان سکوت کرده پرسیدم: 

 

- خب چی بابا؟!

 

بابا جدی سرشو تکون داد و گفت: 

 

- خب الان میخوای چیکار کنی؟! 

 

- نمیدونم!

 

بابا نگاه جدی بهم کرد و گفت: 

 

- آوین می‌دونی که من هیچ‌وقت توی هیچ کاری مجبورت نکردم اما تو خودت گفتی که اگه نتونی توی شغلی که دوست داری به نتیجه برسی میری و جایی که من معرفی کردم رو میبینی و اگه دوست داشتی مشغول به کار میشی!

 

در جواب حرف بابا سری تکون دادم و به سختی لب زدم : 

 

- آره خودم گفتم ! روی حرفم هستم ؛ هرموقعه که بگید میرم اونجا! 

 

- پس هماهنگ میکنم که فردا بری!

 

سری تکون دادم و گفتم: 

 

- اگه کاری ندارید من برم؟!

 

لبخندی بهم زد و گفت: 

 

- دختر بابا چه عجله ای داری که بری؟! نکنه با من بهت خوش نمیگذره؟!

 

 لبخند خسته ای به صورت بابا پاشیدم و گفتم: 

 

- این چه حرفیه ؟! فقط خواستم مزاحمتون نباشم .

 

- چقد رسمی ! تو هیچ وقت مزاحم نیستی دخترم؛ خب دیگه چه خبر؟!

 

 - راستش خبری ندارم؛ این مدت کلا درگیر مصاحبه بودم.

 

مامان از توی آشپزخونه به سمت ما اومد و روی مبل دو نفر کنار بابا نشست و گفت: 

 

- خوب پدر و دختری خلوت کردین ها!

 

بابا با خنده به مامان نگاه کرد و گفت: 

 

- حسودی میکنی خانم ؟! شما که خودت خوب با پسرت جیک تو جیکید! نزن زیرش که باورم نمیشه!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_ بیستم

 

 

مامان یه خنده بلند کرد.

 

- به من میگی حسود آقا، بعد خودت به جیک جیک های من و پسرمو‌ زیر نظر داری؟!

 

بابا قهقهه ای زد و رو به‌ من‌ اشاره کرد.

 

- مامانتو ببینا! عجب زبلی شده‌ دقیقا جمله خودمو به خودم برگردوند.

 

با لبخند سر تکون دادم و به فضای خوبی که بینشون بود نگاه کردم؛ حالا که بحث بینشون گرم بود بهتر بود منم برم.

 

- خب تا شما دو تا باهم کلکل می‌کنین من برم و به کارام برسم.

 

دو تاییشون در تایید حرفم سرتکون دادن و بابا گفت: 

 

- برو دخترم راحت باش!

 

مامان یهو وسط حرف بابا پرید و گفت:

 

- نه نه ، نرو! تورو خدا من رو نگاه کن اومدم شما رو برای شام صدا کنم خودمم کنارتون نشستم به حرف زدن؛ پاشین بیاین شام تا غذا سرد نشده!

 

بابا با گفتن امان از دست تو زن به سمت آشپزخونه حرکت کرد و مامانم رفت که ارمیا رو صدا بزنه که بیاد شام ؛ منم آروم به سمت آشپزخونه رفتم .

بابا سر میز نشسته بود؛ منم روی صندلی کنارش جا گرفتم همون موقعه ارمیا همراه با مامان اومد و کنار من روی صندلی جا گرفت ، مامان هم کنار بابا نشست؛ بابا با گفتن بسم الله شروع به خوردن کرد و ما هم بلافاصله بعد از بابا شروع به خوردن کردیم بعد از تموم شدن غذا به مامان کمک کردم که میز رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم ، بابا و ارمیا هم با یه کاسه تخمه رفتن توی هال تا فوتبال بارسلونا و رئال رو نگاه کنن.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

# پارت _ بیست و یکم

 

 

صدای خنده و داد وبیداد ارمیا و بابا کل خونه رو گرفته بود؛ مامان‌هم بعد از این که خشک کردن ظرفا تموم شد به جمعشون پیوست؛ با اینکه فوتبالی نبود و اوصولا چیزی ازش متوجه نمیشد اما هر بار پا به پای اونا سر و صدا میکرد به قول خودش مهم نیس تو سر رشته ای توی یه چیز مثل فوتبال داری یانه مهم اینه که سعی کنی تایمت رو با خانواده بگذرونی!

من اما ترجیح میدادم وقتی از چیزی سر رشته ندارم توش شرکت نکنم البته هیچ وقت این باعث نمیشه که نخوام تایمم رو با خانواده بگذرونم! 

انقدر امروز توی اتاق بودم که نیاز داشتم دو دقیقه برای هوا خوری هم که شده توی جمع باشم برای همین یه بشقاب میوه با چاقو برداشتم و رفتم کنار بابا روی مبل نشستم ؛ هم زمان که داشتم فوتبال میدیدم میوه هم پوست میکندم بعد از اینکه پوست کندن میوه ها تموم شد اونا رو قشنگ‌چیدم توی ظرف و بعد ظرف رو سمت مامان و بابا گرفتم که کنار هم و سمت راست من نشسته بودن؛ بابا با رضایت لبخندی بهم زد و ویه تیکه سیب برای خودش برداشت مامان هم در حالیکه توی نگاهش تحسین موج میزد یه پر پرتقال برداشت و زیر لب ممنونی زمزمه کرد.

از اونجایی که ارمیا همیشه جو زده بود خودشو کامل روی زمین پهن کرده بود و با تیکه به یه بالشت تا کرده تند تند تخمه میشکست. 

بخاطر اینکه ارمیا با ترسوندم باعث شده بود پفیلا های عزیزم حروم بشه در نتیجه برای انتقام یه لگد محکم به بالشت زیر دستش زدم که باعث شد با آرنج بره توی زمین و صدای آخ و اوخش بلند بشه.

 

- لعنت بهت! چی کار می‌کنی دختر؟!  

 

حالا وقت مظلوم نمایی بود.

 

- ببخشید داداشی ! آخه چند بار صدات زدم متوجه نشدی برای همین یه لگد به بالشت زدم !

 

بعد در حالیکه لبم رو آویزون میکردم زمزمه کردم.

 

- فکر نمی‌کردم اینجوری بشه ، شرمنده! فقط میخواستم میوه های که پوست کنده بودم رو بهت بدم! 

بعد بشقاب میوه رو‌سمتش گرفتم.

 

@saraaa

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_ بیست _ دوم

 

 

ارمیا نگاه مشکوکی بهم انداخت بعد با شک بشقاب رو ازم گرفت.

 

- دستت درد نکنه!

 

- قربانت، کیف کن چه آبجی خوبی گیرت اومده! 

 

بعد دستمو سمتش گرفتم.

 

- میتونی برای تشکر دستمو ببوسی!

 

ارمیا یه دونه محکم زد روی دست جلو رفتم و گفت:

 

- عمراناش!

 

آخی گفتم و روبه بابا مظلوم لب زدم.

 

- نگاه کن بابایی ، ببین چقد پسرت بیشوره!

 

بابا اخطار آمیز اسم ارمیا رو صدا زد که ارمیا گفت: 

 

- باش، تسلیم آقا تسلیم ! بده دستتو ببوسم اولیا حضرت.

 

دستمو با رضایت سمتش گرفتم و نیششم رو تا ته باز کردم و منتظر بودم دستمو ببوسه؛ ارمیا بوسه ی ظاهری روی دستم زد و گفت: 

 

- بیا بوس کردم.

 

متعجب غریدم.

 

- الکی نگو اصلا نبوسیدی!

 

- کتمان نکن همه دیدن بوسیدم!

 

- نخیرم نبوسیدی ، تو دستتو روی دستم گذاشتی و دست خودت رو بوسیدی نه دست من !

 

ارمیا با حالت مغرورانه بهم لبخند زد.

 

- خب که چی؟! مهم اینه که ببیننده فک می‌کنه من دستتو بوسیدم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_ بیست_سوم

 

 

 

معترضانه به سمت بابا چرخیدم.

 

- بابا نگاه کن چیکار میکنه؟!

 

ارمیا متعجب دست جلوی دهنش گرفت.

 

- عه عه! مگه چیکار کردم؟! تو هم همیشه خدا لوس و ننر و همچنین فضول و اضافه میکنم خبر چین بودی و هستی و خواهی بود.

 

- هرچی باشم بهتر از تو ام .

 

- آره معلومه!

 

با حرص زبونمو براش در آوردم ، ارمیا با دست به من اشاره کرد و گفت:

 

- همیشه کم میاری همین کار رو میکنی! کلا تنها صلاح شما دخترا همینه!

 

 

مامان اخطار آمیز رو به ما کرد.

 

- حداقل از باباتون خجالت بکشید! بچه هم بچه های قدیم احترام پدر و مادرشون رو نگه میداشتن.

 

چشم غره ای سمت ارمیا رفتم و رو به مامان مظلوم لب زدم.

 

- من که کاری نکردم، ارمیا اول شروع کرد!

 

ارمیا سریع لب زد.

 

- همه شاهد ان که تو اول شروع کردی دختره لوس!

 

 

میخواستم یه جواب دهن پر کن تحویلش بدم که بابا گفت:

 

- بسه خجالت بکشید! دوتا فرد عاقل و بالغ شدید ولی هنوز باهم کلکل میکنید؛ پاشید برید بخوابید فردا کلی کار دارید.

 

بعد سمت ارمیا چرخید.

 

- مگه تو فردا دانشگاه نداری؟!

 

سرشو چرخوند سمت من

 

- مگه تو فردا نمیخوای بری مصاحبه!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...