کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 15 آبان، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) post توسط زهرارمضانی بررسی شد! "داستان برتر" به Z.A.D نشان " Great Support" و 300 امتیاز اعطا شد. نام داستان: تنیده در تار نویسنده: زهرا. ا. د. ژانر: روانشناسی، اجتماعی ساعات پارتگذاری: نامعلوم هدف: علاقه به نویسندگی خلاصه: ذهن و روح خاطره برای کنار آمدن با مرگ برادرش راهی را انتخاب میکند که به نابودی جسمش منجر میشود؛ با این وجود خاطره در پی راهی به بیرون تلاش میکند و سعی دارد از این تارهایی که به دورش پیچیده شده است رهایی یابد. مقدمه: اضافه میشود. سخنی با خوانندگان: این داستان برداشتی آزاد از ماجرایی واقعی است. به امید اینکه این نوع اختلال را در افرادی که میشناسیم تشخیص دهیم و به موقع به آنها یاری رسانیم. ویرایش شده 11 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 10 2 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 30 آبان، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول خودم میدانستم که مشکلی وجود دارد؛ خیلی هم خوب میدانستم که یک جای کار میلنگد اما اینکه دیگران به این مشکل پی ببرند مرا تا حد مرگ میترساند. ترس از اینکه بقیه و حتی خانوادهام بخش شرمآور و ضعیفم را ببینند مرا به وحشت میانداخت. حتی آن زمانی که روی صندلی دندانپزشکی خوابیده بودم تنها ترسم این بود که این دندانپزشک مسن و باتجربه با یک نگاه به همه چیز پی ببرد. همانطور که به چراغ روشن بالای سرم خیره بودم آینه کوچک دندانپزشکی داخل دهانم حرکت میکرد. بعد از چند دقیقه که به اندازه چند سال طول کشید دکتر آینه را بیرون آورد و دهانم را بستم و صاف نشستم که دندان پزشک متفکرانه گفت: - چند تا از دندونهاتون باید پر شه، اخیراً چیز ترشی مثل لواشک یا لیموترش رو به طور مداوم نخوردید؟ میدانستم ممکن است به همه چیز پی ببرد، ترس مانند موریانهی کوچکی آهسته- آهسته و قدم زنان وارد معدهام شد و شروع به حرکت کردن در آن کرد. با نگرانی به مرد خیره شدم و دعا کردم حقیقت را از ذهنم نخوانده باشد. مرد همچنان منتظر پاسخ به من نگاه میکرد که در پایان فقط توانستم سرم را به علامت منفی به چپ و راست بچرخانم. دندانپزشک مسن عینکش را درآورد و با لبخندی پدرانه گفت: - پس به منشیم بگید براتون وقت پر شدن بذاره! خطر از بیخ گوشم گذشته بود. زیر لب تشکر کردم و با پاهایی لرزان از روی صندلی برخواستم و از اتاق معاینه که دو صندلی دندانپزشکی و تعداد زیادی وسایل که از آنها سر در نمیآوردم داخلش بود بیرون آمدم و به منشی که پشت میز قهوهای رنگی نشسته بود نزدیک شدم. قبل از اینکه کلمهای از دهانم بیرون بیاید صدای دکتر از پشت سرم مرا از جا پراند. - راستی! دستم را روی قلبم گذاشتم، هنوز خطر نگذشته بود. موریانههای داخل معدهام افزایش پیدا کردند. میتوانستم راه رفتنشان را حس کنم، صدای وز- وزشان به گوشم میرسید. با پاهایی بیحس شده به سمتش برگشتم که صحبتش را ادامه داد: - من سه شنبه نمیام، قرارهای اون روز رو به روز دیگهای منتقل کنید خانم صادقی! مخاطبش من نبودم. نفسم را از سر آسودگی بیرون دادم، هنوز پاهایم بیحس بود. از وز- وز موریانه کاسته شد و کمی آرام گرفتند. خانم صادقی دفترش را باز کرد و زیر لب غر- غر کرد. با اخمهایی در هم به من نگاه کرد و گفت: - این هفته با این حساب پره و اصلاً وقت نداریم. هفته دیگه شنبه خوبه؟ - بله! بعد از دادن اسم و شماره تلفنم از مطب بیرون زدم. دستم را سایبان چشمم کردم تا از آفتاب اردیبهشت ماه در امان بمانم، مطب در خیابان نسبتاً بزرگی واقع شده بود که سر و و صدای ماشینها و بوقشان بیوقفه به گوش میرسید، چشمم به داروخانه آن طرف خیابان افتاد. قبل از آمدن به دندان پزشکی به خودم قول داده بودم که راه حلی برای مشکلم پیدا کنم، بعد از سرچ کوچک اینترنتی فهمیده بودم چاره دردم در داروخانه است. از بین ماشینهایی که پشت سر هم بوق میزدند و به خط عابر پیاده توجهی نداشتند رد شدم. در شیشهای داروخانه را باز کردم، باد سرد کولر به صورتم خورد و بویی شبیه به بوی بیمارستان در بینیم پیچید. داروخانه نسبتاً بزرگ و شلوغ بود. مردم نسخه به دست پشت باجهها به صف ایستاده بودند، کار من ضروری نبود و میتوانستم منتظر بمانم، روی یک صندلی در آن نزدیکی نشستم تا کمی خلوت شود. چشمم به لکه مربایی افتاد که روی مانتوی سفیدم جا خوش کرده بود، با ناخن مشغول پاک کردن آن شدم. چشمم به شکمم افتاد و به دنبال آن به مانتویی که گشاد شده بود و به تنم زار میزد؛ حتماً از پودر ماشین لباسشویی جدید بود. صدایی از پس ذهنم ندا داد که کم کردن وزن از پودر ماشین لباسشویی نیست و نتیجه کاری بود که عادت کرده بودم انجام دهم، ترس دوباره به دلم نشست و موریانه شروع به حرکت در معدهام کردند. قبل از اینکه تعدادشان بیشتر شود و صدای وز- وزشان گوشم را کر کند سعی کردم حواسم را پرت کنم. به مرد مسن ایستاده در صف نگاه کردم که خمیده و دولا شده منتظر گرفتن نسخهاش بود. چشم چرخاندم و به مرد جوانی چشم دوختم که نسخه به دست کمرش را گرفته بود و هر از گاهی آهی از دهانش خارج میشد. به بچه کوچکی نگاه کردم که در بغل مادرش بود، بچه دهان باز کرد و حالت تهوع امانش نداد. مادرش شتابزده به او نگاه کرد که روی لباسش بالا آورده بود، وز- وز موریانهها با دیدن این صحنه بیشتر شد. چشم از آنها گرفتم و زیر لب شروع به شمارش کردم تا زمان بگذرد، باید چیزی برای پرت کردن حواسم پیدا میکردم. چشمم به تلویزیون افتاد که پلیس جدی و خشنی را نشان میداد، در لباس سبز بیرنگ گوشه تلویزیون ایستاده بود و رو به خبرنگاری که دیده نمیشد حرف میزد. همان موقع صحنه عوض شد و دوربین فیلمبرداری میزی را نشان داد که پر از بستههای سفید رنگی بود. چند مرد دست بسته و پشت به دوربین نشسته بودند و زیرنویس «دستگیری باند توزیع مواد مخدر» را نشان میداد. با اینکه با دیدن این صحنه تعداد موریانهها را چند برابر کرده بود اما مثل آدمهای مسخ شده هم چنان به صحنه زل زده بودم که وز- وز موریانهها اجازه نمیداد چیزی را بشنوم. قبل از اینکه تمام معدهام از موریانههای وحشی پر شود از ذهنم گذشت «یعنی نیما هم روزی به این شکل پشت به دوربین نشسته و تصویرش همه جا پخش شده؟». یاد آوری نیما ضربه کاری بود و به قدر کافی قوی بود که مرا از روی صندلی بلند کند. موریانهها در معدهام امان نمیدادند؛ از این طرف به آن طرف میرفتند و تمام فضای آن را اِشغال کرده بودند. بدون توجه به کسی راه خروجی را در پیش گرفتم و سراغ راهحلی رفتم که تا به امروز از آن استفاده کرده بودم. *** @Akva ویرایش شده 11 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 10 1 1 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 2 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم مثل معتادی که به او مواد نرسیده بود دستم میلرزید. کلید را به زحمت از داخل کیفم چنگ زدم و بیرون آوردم، وز- وز موریانهها از یک طرف و دست لرزانی که نمیتوانست در را باز کند از طرف دیگر امانم را بریده بود. به زحمت کلید را وارد قفل در چوبی آپارتمانمان کردم و چرخاندم، قبل از وارد شدن گوش دادم تا ببینم کسی داخل خانه هست یا نه، هیچ صدایی نمیآمد. بعد از ظهر بود و امکان داشت مادرم خواب باشد. صدای نرگس خانم همسایه طبقه بالا مرا از جا پراند. به او سلام کردم که نگاهش بر روی پلاستیکهای خرید چرخید، مثل کسی که میترسید رازش لو برود پلاستیکها را پشت سرم گرفتم و منتظر ماندم تا رد شود. بعد از رفتنش در را آهسته باز کردم و بعد از عبور از راهروی کوچک ورودی در سمت چپی را باز کردم که اتاق من بود. واردش شدم وآرام و آهسته در را قفل کردم تا صدایی بلند نشود، پلاستیکها را روی میز چوبی اتاقم گذاشتم و بدون عوض کردن لباس پشت میز نشستم، چند ساندویچ، دو بسته کیک و چیپس را درآوردم و به تنها چاره ساکت کردن موریانهها نگاه کردم. زیاد خریده بودم خودم هم میدانستم، خوردن این همه مواد غذایی درست نبود. به خودم قول دادم فقط یک ساندویچ بخورم یا نهایتاً دو عدد نه بیشتر! اولین ساندویچ را باز کردم و اولین گاز؛ اولین گاز مثل نگهبانی ذره پوش وارد معدهام شد، دومین گاز؛ نگهبان زره پوش شروع به ساکت کردن موریانهها کرد، سومین گاز؛ وز- وزشان کم شده بود، چهارمین گاز؛ از حرکت موریانهها کاسته شد. گاز بعدی و بعدی؛ تعداد موریانهها شروع به کم شدن کرد. به گاز زدن به ساندویچ و خرد کردن سریع غذا زیر دندانهایم ادامه دادم. ترس و نگرانی همراه با موریانهها آرام- آرام از بدنم رخت بربسته و آرامش و شادی جای آن را پر میکرد، موریانهها کمتر و کمتر شدند؛ اما هنوز تمام نشده بودند. با احساس فشار به دیواره معدهام به ساندویچ نصفه داخل دستانم نگاه کردم، هنوز معدهام جا داشت و هنوز هم تعدادی موریانه باقی مانده بود، به ساندویچ گاز زدم. فشار به معده بیشتر و بیشتر شد و آخرین موریانه از بین رفت. آخرین لقمه را قورت دادم که به سختی پایین رفت. چشمم را بستم و سنگینی معدهام و فشاری را که به آن وارد میشد حس کردم، حس شادی و شعف برگشته بود، حس اعتماد به نفس برگشته بود و صدای موریانهها قطع و وجودشان نابود شده بود. احساس میکردم آنقدر قدرت پیدا کردهام که میتوانم با تمام دنیا مقابله کنم، لبخند زدم، حس بینظیری بود. چشم باز کردم و به پوست چهار ساندویچ روی میز خیره شدم؛ چهار ساندویچ! چهار ساندویچ را خورده بودم؟ به شکمم نگاه کردم، نکند چاق شوم؟ نکند اضافه وزن بگیرم؟ چهار ساندویچ چقدر کالری دارد؟ چرا دوباره این همه خوردم؟ قرار بود فقط یک یا دو ساندویچ بخورم نه بیشتر؛ با دیدن پوست ساندویچها عذاب وجدان مانند دستی محکم به گلویم چنگ زد. جمع شدن قطرات اشک را در گوشه و کنار چشمم احساس میکردم، دست تنگتر از قبل دور گلویم پیچید، نفس کشیدن سخت شده بود، باید زودتر از شر این عذاب وجدان راحت میشدم، دستانم را مشت کردم و بلند شدم. در اتاقم را باز کرد و آرام مادرم را صدا زدم. کسی جواب نداد، آهسته از اتاق بیرون آمدم و همه جا را پاییدم و کسی نبود، دستشویی فقط چند قدم تا اتاقم فاصله داشت، سریع وارد دستشویی شدم و در را آهسته پشت سرم بستم، رو به روی روشویی ایستادم و آرام و آهسته انگشتم را وارد حلقم کردم، کافی نبود که بیشتر وارد دهانم کردم و ناگهان عق زدم. روی روشویی دو لا شدم و هر چه را که خورده بودم بالا آوردم، بعد از خالی شدن معدهام دست پیچیده شده دور گلویم شل شد و توانستم نفس عمیقی بکشم، مثل کسی که از جنگ برگشته باشد خسته بودم اما احساس خوبی داشتم نه ناراحتی، نه ترس، نه نگرانی و نه عذاب وجدان و آسوده خاطر و آرام بودم. دوباره نفس عمیقی کشیدم. اسید ترش معده را دهانم احساس میکردم، حدس دکتر دندانپزشک نزدیک بود اما نه دقیق، دهانم را شستم و به قیافه رنگ پریدهام در آینه نگاه کردم و لبخند بیجانی زدم که دندانهایم نمایان شدند؛ مثل چند ماه پیش سفید و زیبا نبودند. همانجا به خودم قول دادم که دفعه آخر باشد. دفعه آخر! قول صد در صد به خودم ثابت میکردم که امروز دفعه آخر بود، اینبار سر قولم میماندم؛ مطمئن بودم، به خودم قول دادم به خاطر دندانهایم هم که شده، اینبار دفعه آخر باشد. *** ویرایش شده 11 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 11 2 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم - و این یکی رو با چسب اینجوری میچسبونیم. کلاه مخروطی کاغذی را روی عروسک ساخته شده از مقوا گذاشتم و به بچههای پنج سالهای که دور من حلقه زده بودند و با دقت به عروسک کاغذی نگاه میکردند گفتم: - حالا با دوستهاتون بشینید مثل این رو درست کنید، زود باشید یالا! بچهها با جیغ و فریادی از شادی به سراغ دو میز کوچکی رفتند که پر از کاغذ و مقوای رنگی بود، صدای حرف زدن و دعوا کردن بر سر کاغذهای رنگی همهجا پیچیده بود. روی صندلی پشت میزم نشستم و به اطراف کلاس نگاه کردم که پر از نقاشی از طبیعت و حیوانات بود. اوایل این طرح را دوست داشتم اما این روزها اعصابم را به هم میریخت، به فریبا نگاه کردم که مثل همیشه با بقیه دعوا راه میانداخت بود و آهسته گفتم: - فریبا جان با کوثر با هم کاردستی رو درست کنید! بیایید نزدیک میز من بنشینید. فریبا و کوثر بهتر با هم کنار میامدند و کار من هم راحتتر میشد. بلند شدم و تخته را پاک کردم، از بیکاری خوشم نمیآمد، چشمم به مانتوی گشادم افتاد، باید به مغازه اقدس سر میزدم و چند دست مانتوی جدید با سایز کوچکتر از این میخریدم. مانتویم را بو کردم که به نظر میرسید بوی ترشی استفراغ روی آن باقی مانده است، صبح قبل از آمدن به مدرسه سر راه یک کیک بزرگ خورده بودم و داخل دستشویی مدرسه بالا آورده بودم. اسپری را از داخل کیفم درآوردم و به مانتویم زدم، این بار آخری بود که قول صد در صد، تصویر دندانهایم را به خاطر آوردم و به خودم قول دادم که آخرین بار باشد. مهسا دختر پنج ساله تپلویی که موهایش را خرگوشی بسته بود دست بلند کرد و گفت: - خانم اجازه! بابام میگه هر موقع آدم کنجکاوه باید سوالش رو بپرسه اما مامانم میگه همیشه نباید سوال پرسید. به مهسا لبخند زدم که حتی در مورد ترک دیوار هم سوال میپرسید و گفتم: - بچهها اشکالی نداره هر سوالی رو بپرسند. سوالت چیه؟ - خانم اجازه! راسته که بابای آتنا که کلاس دوّمه اعدام شده؟ موریانههایی که دو ساعت پیش آرام گرفته بودند آرام- آرام و قدم زنان راهشان را به معدهام باز میکردند. آب دهانم را قورت دادم تا شاید کمی آنها را پس بزنم و پرسیدم: - کی گفته؟! - خانم اجازه مامانمون! ساره که کنار مهسا نشسته بود دستش را بلند کرد و پرسید: - خانم اجازه! اعدام یعنی چه؟ مهسا به ساره خیلی آهسته و با لحنی که انگار راز مخفی را بازگو میکند جواب داد: - یعنی پلیسها کشتنش! و رو به من با صدای بلند جواب داد: - خانم اجازه! خانم راسته؟ بقیه بچهها دست از کار کردن کشیدند و کنجکاو به من نگاه کردند، به بیست چهره کوچک رو به رویم نگاه کردم که منتظر پاسخ به من زل زده بودند، موریانهها لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده میشد. چشم از بچهها گرفتم تا شاید از ورود موریانهها جلوگیری کنم که از پنجره شیشهای کلاس چشمم به معصومه زن نیما افتاد که عصبانی و شتابزده عرض حیاط مدرسه را طی میکرد و به سمت ساختمان مدرسه میآمد. بلند شدم و رو به بچهها گفتم: - کاردستیتون رو تموم کنید تا من برگردم. از کلاس بیرون آمدم و با گذشتن از پیچ راهرویی که کلاس من در آن قرار داشت به سمت دفتر مدیر رفتم. از در شیشهای دفتر مدیر معصومه دیده میشد؛ مثل تمام این روزها مانتوی مشکی پوشیده بود و صدای داد و فریادش به گوش میرسید. چشمم به آتنا افتاد که سر به زیر دم دفتر ایستاده بود و یک پنبه نیمه خونی هم داخل بینیش فرو شده بود، با شنیدن صدای قدمهایم سربلند کرد و با چشمهای نیمه اشکی نالید: - عمه! دستی بر سر آتنا کشیدم و از کنارش گذشتم و وارد دفتر شدم. معصومه با صدای بلند گفت: - شوهر من هر کار کرده، هر جرم و جنایتی کرده باشه تقاصش رو داده، این بچه چهکارست که صبح تا شب زخم زبونش می زنند؟! خانم یزدان مدیر مدرسه که حسابی دستپاچه شده بود جواب داد: - خانم عزیز! من که چیزی نگفتم و کسی هم که حرفی نزده! ویرایش شده 11 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 9 1 1 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم معصومه با صدایی بلندتر از قبل در حالی که به آتنا که بیرون دفتر ایستاده بود اشاره میکرد گفت: - پس اون مشتی که خورده روی بینی بچهام چی میگه؟ این که هر جا میره بچهها بهش میگند بابات قاچاقچیه چی؟ این بچهها چه میدونند قاچاقچی یعنی چی؟ یا شما یادشون میدید یا پدر و مادرها! خانم پورتقی ناظم مدرسه که از داد و فریاد معصومه رنگ به رو نداشت چشمش به من افتاد و گفت: - دستم به دامنت خانم عظیمی! شما بیا یک چیزی بگو! معصوه با نیم نگاهی به من گفت: - چی بگه هان؟! چی بگه؟ برادر زاده یتیمش رو گیر انداختید و هر چی بخواید بارش میکنید، حالا بیاد از شما طرفداری کنه؟ هفت ماهه که بیوه شدم و این بچه هم یتیم شده... سکوت کرد و بعد از چند ثانیه مکث با بغض ادامه داد: - همه هم از همه طرف زخم زبون میزنند. مگه من و این بچه چه گناهی کردیم که اینجوری از همه طرف بهمون حمله میشه؟ اون خدابیامرز یک غلطی کرد و تقاصش هم داد. الان هم گوشه قبرستون خوابیده و دستش از این دنیا کوتاهه، دست از سرمون بردارید! موریانهها آرام گرفته بودند. خانم یزدان با التماس به من نگاه کرد و وقتی معصومه سکوت مرا دید جرأت پیدا کرد و داد زد: - دختر من شاگرد دوم کلاسه و هر جا ببرمش با سر قبولش میکنند، پروندهاش رو بدید من ببرم! حق با معصومه بود و من هم نمیخواستم چیزی را به هم بزنم. خانم یزدان و پورتقی نگاهی رد و بدل کردند و معصومه رو به آتنا گفت: - برو کیفت رو بردار! خانم یزدان با التماس گفت: - خانم خواهش میکنم. شما نمیتونید آخر سالی بچه رو همینجوری ببرید. معصومه بدون توجه به خواهش و التماس خانم یزدان رو به آتنا با صدای بلند تشر زد: - مگه نگفتم کیفت رو بردار، زود باش! خانم یزدان رو به من گفت: - شما یک چیزی بگید خانم عظیمی! نگاهم را روی همه چرخاندم، روی خانم پورتقی و یزدان که با چشمانشان خواهش میکردند معصومه را آرام کنم تا از خر شیطان پیاده شود، روی معصومه که چهره سفیدش را روسری سیاهی قاب گرفته بود و مثل این چند ماه گذشته هیچ آرایشی نداشت، روی آتنا که با مقنعه سفید کج پنبه در بینی و اشک در چشم به من نگاه میکرد. روی آتنا نگاهم را ثابت نگه داشتم؛ تنها یادگاری نیما! نیمای عزیزم! برادرم! چطور میتوانستم چیزی بگویم؟ سکوت کردم و معصومه که با سکوت من شیر شده بود رو به من گفت: - فردا پروندهاش رو بیار خونه! و رو به خانم یزدان با تهدید گفت: - من دیگه پام رو اینجا نمیذارم! معصومه از دفتر مدیر بیرون آمد و به سمت حیاط حرکت کرد و خانم یزدان به دنبالش دوید و او را صدا زد: - خانم! خانم! صبر کنید. به آتنا که گیج و ترسیده بود لبخند دلگرم کنندهای زدم و به او اشاره کردم برود و کیفش را بردارد، فردا با معاون حرف میزدم و او را برمیگرداندم. به حیاط نگاه کردم که خانم یزدان سر به زیر و شکست خورده به دفتر برمیگشت و آتنا با کیفش از کلاس بیرون آمد. کیف را از او گرفتم و او را تا در مدرسه و جایی که معصومه ایستاده بود همراهی کردم. موقع برگشت به کلاسم خانم یزدانم جلویم را گرفت و گفت: - ببینید خانم عظیمی! این مسئله روی همه تاثیر گذاشته، دست من که نیست. شما هم... - کاری از دست من برنمیاد خانم یزدان و حق با زن برادرمه! با اجازتون من میرم سر کلاس! خانم یزدان را درمانده همانجا رها کردم و وارد کلاس شدم، بچهها با دیدنم سر بلند کردند و مهسا چشم از حیاط گرفت و گفت: - خانم اجازه! آتنا بود؟ - مهسا جان مامانت چی گفته بود؟ سوال پرسیدن همیشه خوب نیست! - خانم خودتون گفتید بچهها هر سوالی رو میتونند بپرسند. - آره ولی قبلش فکر کنید و ببینید اگه سوالتون مربوط به کسی میشه نباید بپرسید. میشه فضولی! متوجه شدی خانم کوچولو؟ - بله! ویرایش شده 11 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 9 1 1 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت پنجم روی صندلی نشستم و سعی کردم رژه رفتن موریانهها را که تازه شروع شده بود نادیده بگیرم، ساعات آن روز به کندی میگذشت، وقتی که احساس می کردم باید به شب رسیده باشیم زنگ آخر هم سر رسید و بچه ها را قبل از خوردن زنگ آخر به داخل حیاط بردم. از در مدرسه بیرون را بررسی کردم که با پدر و مادرهای منتظر مواجه شدم. یکی- یکی بچهها را روانه کردم و فقط مهسا ماند که پدر و مادرش به خاطر مشغله دیرتر به دنبالش میآمدند، مهسا ساکت و کارستی به دست کنارم ایستاد و مننتظر پدر و مادرش ماند. مهسا با حسرت به بچههایی نگاه میکرد که با پدر و مادرشان در حال رفتن به خانه بودند، برای دلگرمی به مهسا لبخند زدم و به یاد روزهایی افتادم که بچه بودم و همیشه نیما برای بردنم از مدرسه میآمد. مادرم همیشه سرش جایی گرم بود و پدرم حتی نمیدانست من به مدرسه میروم یا حتی کلاس چندم هستم. کوچه جلوی مدرسه با ماشینها و آدمهای رنگارنگش محو شد و نیمای دوازده ساله جلویم قد علم کرد که دست خاطره هفت ساله را گرفته بود و با خود به خانه برمیگرداند، نیما همان لباس بافتنی آبی رنگی را پوشیده بود که مادرم برایش بافته بود و همان شلوار کهنه پدرم را به پا داشت که مادرم آن را به اندازه نیما کوتاه کرده بود، خاطره هفت ساله در آن یونیفرم خاکستری و گیره سری که از مقنعهاش بیرون زده بود لی- لی کنان دست در دست برادر بزرگش در حالی که از تمام غمها و غصههای دنیا به دور بود آواز میخواند. چند متر جلوتر یک دکه بستی فروشی بود که نیما همیشه برایم بستنی میخرید، نیمای دوازده ساله را میدیدم که بستنی شکلاتی را در دست خاطره کوچک گذاشت و کیف مدرسه را از دوشش گرفت و دنبالش به سمت خانه به راه افتاد. - خانم اجازه! مامانمون اومد. نیما و خاطره محو شدند و صدای بوق ماشینها و حرف زدن مردم در گوشم پیچید؛ برای مهسای کوچک دست تکان دادم که به سمت مادرش میدوید. با یادآوری نیما وز- وز موریانهها شدت گرفته بود و نادیده گرفتنشان فایدهای نداشت، توبه فایدهای نداشت! قبل از رفتن به ساندویچ فروشی چیزی را که لازم داشتم از داروخانه خریدم، وقت آن بود که تمام ترس و ناراحتیم را یک جا بشویم و از بین ببرم. *** سیفون دستشویی را کشیدم و به قیافه رنگ پریدهام داخل آینه بالای روشویی نگاه کردم و اسپری را برداشتم و با آن دوش گرفتم، به دندانهایم نگاه کردم که حداقل با این روش سالم میماندند. از دستشویی بیرون آمدم و داخل نشیمن کوچکمان کنار مادرم روی زمین نشستم که مشغول پاک کردن عدس بود، مادر سرش را بالا آورد و رو به من گفت: - دل پیچه گرفتی؟ هر کاری میکردم و از هر روشی که استفاده میکردم زیر ذرهبین بودم. خودم را نباختم و گفتم: - آره فکر کنم غذایی که ظهر خوردم مسموم بود. معصومه که چند متر آن طرفتر نزدیک اپن نشسته بود در حالی که یک تکه خربزه در دهان آتنا گذاشت گفت: - از بس از بیرون غذا میگیری، این ساندویچها معلوم نیست توشون چیه! به هیکلم با دقت نگاه کرد و گفت: - ماشالا چاقم نمیشی، روز به روز لاغرتر میشی! حالا من آب بخورم ده کیلو روم میاد. مادر با نگاهی به من گفت: - دیگه غذای بیرون رو نخور! معصومه راست میگه، چرا اینقدر وزن کم کردی؟ شانه بالا انداختم و با چنگال یک تکه خربزه از داخل ظرف برداشتم و معصومه رو به مادر گفت: - چند روز پیش رفتم مدرسه آتنا، خاطره در جریانه! بچه رو مظلوم گیر آورده بودند. ویرایش شده 12 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 9 1 1 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 5 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت ششم بعد از پادرمیانی من، آتنا به مدرسه برگشته بود اما رفتار بچهها با او عوض نشده بود، هنوز هم گهگاهی او را اذیت میکردند. معصومه به آتنا که سر به زیر بود نگاه کرد و ادامه داد: - این هم معلوم نیست به کی رفته! از دهنش هیچی بیرون نمیاد، نه من ساکت و سر به زیرم نه نیمای خدابیامرز بود. به مادر نگاه کردم که با آوردن اسم نیما یک لحظه دستش حین پاک کردن عدس از حرکت افتاد و بعد از آهی؛ دوباره پاک کردن را از سر گرفت. معصوم با چنگال یک تکه خربزه برداشت و گفت: - معلومه دیگه به عمه بیسر و زبونش رفته! هر چی نیما آتیش پاره بود این ساکت و آروم بود. و با دست به من اشاره کرد. به آتنا نگاه کردم که هم ظاهرش شبیه من بود و هم اخلاقش، همان موی فر و همان بینی گرد را داشت و آتنا به من نگاه کرد که به او لبخند زدم. مادر سر از سینی برداشت و گفت: - خوب کاری کردی رفتی، وگرنه از فردا نمیشه جلوشون دراومد. معصومه رو به آتنا گفت: - پاشو برو تلویزیون ببین تا شام حاضر شه، پاشو مامان! آتنا بلند شد و شلنگ تخته کنان به سمت تلویزیون یورش برد. همین که چند متر از ما فاصله گرفت معصومه آهسته رو به ما گفت: - میخوام خونه و مدرسه آتنا رو عوض کنم! مادر سر از سینی بالا آورد و گفت: - شنیدم صاحبخونهات جوابت کرده؟ - آره! زن بیوه گیر آورده فکر کرده چون کسی بالاسرم نیست به هر سازش میرقصم! من تصمیم گرفتم پاشم برم جای دیگه خونه بخرم. - با کدوم پول؟ - بار آخری که نیمای خدابیامرز آورد، حکمش اعدام بود. میدونست اگه بگیرنش، کارش تمومه. میگفت ریسکه اما به پولش میارزه، یک بخشی از پول رو خونه و ملک و املاک خرید و به نام من و آتنا و خاطره کرد. من و مادر با تعجب به او نگاه کردیم که ادامه داد: - دیروز سندهاش رو پیدا کردم، میترسید دولت جمعشون کنه تا قبل از اینکه گیر بیفته به ناممون زد. میخوام بفروشمش و یک خونه بخرم، یک کار و کاسبی هم راه میاندازم که بتونم خرج خودم و آتنا رو بدم. به مادر نگاه کردم که هنوز بهت زده بود. نیما حرفی از ملک و املاک نزده بود، میدانستم در چند سال اخیر معاملههای بزرگ میکرد و پول توی دست و بالش زیاد داشت اما در مورد اینکه چیزی به اسم ما کرده باشد حرفی نزد. معصومه به خربزه گاز زد و رو به من گفت: - نصف یکی از خونهها رو به نام تو کرده، موقع فروش باید باهام بیای! مادر چند لحظه در سکوت به معصومه نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت: - نیما که بعد از مرگ صالح خدابیامرز هر کاری از دستش براومد برای من و خاطره کرد تا آواره کوچه و خیابون نشیم و کاسه گدایی دست نگیریم، حالا هم هر جور خودتون صلاح میدونید. مادر با گفتن «یا علی» دست به زانویش گذاشت و بلند شد و مشغول شستن و پختن عدس شد. معصومه رو به من گفت: - تو هم حواست رو جمع کن! همین روزهاست که عذرت رو بخواند، فکر کردی تو مدرسه نگهت میدارند به بچههاشون درس بدی؟ همیشه پیش بینیهای معصومه درست از آب در میآمد، دلشوره گرفتم و گفتم: - اینجوری نیست! تا حالا چیزی نگفتند. - قراردادت تا کیه؟ با یادآوری اینکه قراردادم همین امسال تمام میشود وارفتم، معصومه گفت: - میتونیم با هم آشپزخونه راه بندازیم، این روزها پول تو همین چیزهاست، تو هم زودتر تکلیفت رو با مدرسه روشن کن! به خربزه نگاه کردم. تازه معدهام خالی شده بود و نمیخواستم به این زودی آن را پر کنم، چنگال را داخل بشقاب گذاشتم، معصوم آخرین تکه خربزه را برداشت و گفت: - فردا از مدیر بپرس! غلط نکنم از خداشونه از مدرسه بیرونت کنند. اگه خواستی پولت رو توی آشپزخونه من سرمایه گذاری کن، من دستت رو میگیرم. حرف معصومه بیراه نبود. در این چند ماهی که از مرگ نیما گذشته بود چند پدر و مادر از اینکه من به فرزندشان درس میدادم معترض بودند. آخر سال بود و موقع تمدید قراردادها، این دلشوره هم به دلشورههای قبلیم اضافه شد. بلند شدم تا قبل از شام یک کتاب بخوانم تا حواسم از همه چیز پرت شود و دوباره هوس خوردن به سرم نزند. *** ویرایش شده 12 فروردین توسط Z.A.D ویراستاری/ M.M 11 1 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هفتم به مانتویی که تازه پرو کرده بودم نگاه کردم و از اقدس پرسیدم: - مدلش خوبه ولی یک شماره کوچیکتر نداری؟ به سمتش چرخیدم که بین رگالها ایستاده بود و با نگاه به هیکلم گفت: - باشگاه میری؟ فکر کنم یک شماره کم کردی. مانتویی از بین رگالها بیرون کشید و به من داد. همانجا جلوی آینه مانتو را عوض کردم، ظهر بود و مغازه اقدس خلوت؛ به مانتو گل بهی نگاه کردم و گفتم: - این خوبه! یک رنگ تیره و کارمندی هم برای مدرسه میخوام. همین سایز بیار! وقتی اقدس بین رگالها دنبال مانتوی مورد نظر من میگشت خودم را در آینه بررسی کردم، اقدس مانتو را به من داد و گفت: - برای مادرت هم بردار! این هفته تخفیف داریم. به صورت گرد و تپل اقدس نگاه کردم. بعد از طلاق از شوهرش این مغازه را میگرداند تا خرج خودش و پسر ده سالهاش را درآورد، مانتوی بعدی را پرو کردم و گفتم: - اون که لباس سیاهش رو هنوز در نیاورده، با این که هفت ماه گذشته اما به کسی گوش نمیده! - چیکار کنه؟ بچش بوده! هر کاری هم کرده باشه آخرش بچشه، آتنا و معصومه چیکار میکنند؟ به سمت یکی از مانتوهای مشکی رفتم. امروز پنج شنبه بود و قرار بود سر خاک نیما بروم، یک مانتوی سیاه ساده برداشتم و جواب دادم: - معصومه یک هفته پیش اومد مدرسه و سر و صدا راه انداخت! یکی از بچهها زده بود تو بینی آتنا و معصومه میخواست پرونده آتنا رو ببره که با پادرمیونی من حل شد. اما سال دیگه مدرسهاش رو عوض میکنه. اقدس مشغول بسته بندی مانتوهای مورد نظرم شد و پرسید: - تو چی؟ قراردادت امسال تموم میشه؟ به یاد حرف معصومه افتادم و گفتم: - هنوز که به من چیزی نگفتند ولی خیلی استرس گرفتم! مانتوی مشکی را در کنار بقیه مانتوها روی پیشخوان گذاشتم که اقدس گفت: - حالا چجوری وزن کم کردی؟ رمزت رو به ما هم بگو! به شکمش اشاره کرد و گفت: - هر کاری میکنم نمیره تو! از حرفش خنده ضعیفی روی لبم آمد، در جوابش گفتم: - فکر کنم از حرص و غصه است! اقدس چیزی نگفت و با ناراحتی سرش را به زیر انداخت. خودم میدانستم از حرص و غصه نیست و دلیل دیگری دارد، با چند کیسه پر از مانتو از مغازه بیرون آمدم. چشمم به داروخانه آن سمت خیابان افتاد. به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم! هر بار میگفتم دفعه آخر است و دوباره همان کار را تکرار میکردم. انکار فایده نداشت! میدانستم بعد از برگشتن از سرخاک نیما حسابی پرخوری میکنم، به سمت دارخونه پا تند کردم که خوشبخاته خلوت و کوچک بود. به تکنسین داروخانه که از پشت ویترینها پیدا بود گفتم: - شربت مسهل میخوام! برای اینکه کارم را برای دفعههای بعدی راحت کنم گفتم: - دو تا بدید! ویرایش شده 12 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 9 1 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت هشتم تکنسین که خانم جوانی بود با دو شربت برگشت، آنها را روی پیشخوان گذاشت و وقتی نگاه مشکوک و خیره تکنسین را دیدم گفتم: - برای مادربزرگم میخوام! دکتر تجویز کرده، زمین گیره بنده خدا! تکنسین با صورتی نامطمئن از حرفی که زده بودم مشغول حساب کردن شد و گفت: - همینجوری بهش ندید این هم عوارض داره، حواستون باشه ممکنه آب بدنش کم شه! - باشه ممنون حواسمون هست! بعد از بیرون آمدن از داروخانه از سوپری محل چند بسته خرما خریدم. وقتی به در خانه نزدیک شدم صدای غر- غر مادرم را شنیدم، دم در کنار معصومه ایستاده بود و مشخص بود منتظر من هستند، مادر با اوقاتی تلخ گفت: - دیر شد! حالا مانتو نمیخریدی نمیشد؟ - الان میام، دیر نشده! معصومه بستههای خرما را از من گرفت و من وارد خانه شدم تا مانتویم را عوض کنم، وقتی از خانه بیرون آمدم مادر کنار آتنا روی صندلی عقب ماشین معصومه نشسته بود، من هم روی صندلی کمک راننده نشستم و معصومه به راه افتاد. دل و دماغ آرامستان را نداشتم، اگر اصرار مادرم نبود حالا- حالا پایم را در آن زمین سرد و خاموش نمیگذاشتم. یک ساعت بعد آرام- آرام از بین قبرها حرکت می کردیم، فقط مادر زیر لب آهسته فاتحه میخواند و من و معصومه سکوت کرده بودیم، سر بلند کردم و همه جا را بررسی کردم، چند نفری پراکنده سر قبرها بودند؛ یا آنها را با آب میشستند یا قرآن میخواندند یا گریه میکردند. چشمم به دختر بچه کوچکی افتاد که کنار قبری نشسته بود و پسر نوجوانی سعی داشت دلداریش بدهد، صحنه آشنایی بود؛ خیلی آشنا! آن دو نفر محو شدند، به جای آنها میتوانستم نیمای دوازده ساله و خاطره هفت ساله را ببینم. خاطره کوچک روی زمین کنار قبری نشسته بود و گریه میکرد و زار میزد: - ننه رفت، من هم میخوام باهاش برم! نیما کنارش نشست و دستی بر سر خاطره کشید و گفت: - ننه رفت پیش خدا! تو هم وقتش بشه میری اما الان زوده، باید بزرگ بشی، ازدواج کنی، بچه دار شی و وقتی مثل ننه پیر شدی اون وقت میری، ایستاد دستش را به سمت خاطره دراز کرد و گفت: - حالا پاشو! - من دلم نمیخواد تنهایی برم، میترسم! تو هم باهام بیا! نیما خندید، وقتی میخندید غم عالم از دل خاطره پر میکشید، با همان لبخند گفت: - باشه با هم میریم و شاید من زودتر رفتم آخه بزرگترم! خاطره با بینی که به خاطر گریه راه افتاده بود، اصرار کرد: - نه! بیا با هم بریم من تنهایی میترسم! همیشه با من باش. - باشه باهات میام! حالا پاشو تا با هم مسابقه بدیم. با انگشت به جای دوری اشاره کرد و گفت: - تا اون ته! هر کسی زودتر رسید برنده است. - اِ- اِ! کدوم بیشرفی گِل ریخته اینجا؟ با صدای معصومه از خیالاتم بیرون آمدم و به قبرِنیما که در چند قدمیمان بود نگاه کردم. با دیدن عکسش روی سنگ سبز تیره معدهام به سوزش افتاد و مورچهها آرام- آرام راهشان را به معدهام باز میکردند. به خودم تشر زدم «الان نه! چند ساعت طاقت بیار! الان نه!» کسی با گل روی آن نوشته بود «قاچاقچی». مادر رنگ پریده روی زمین نشست که من گفتم: - من میرم آب بیارم بشوریمش! معصومه با صدای بلند غر- غر کرد: - خدا به کمرشون بزنه! این بدبخت که دیگه تقاصش رو داد، آخه دیگه بهش چیکار دارند؟ مگه دستم بهشون نرسه! مادر با لحن لرزانی گفت: - بسه معصومه! صدات رو بیار پایین آبرو داریم. به سمت سطل آهنی نزدیک شیر آب رفتم، وز- وز مورچهها بیشتر و بیشتر میشد. به خودم نهیب زدم «طاقت بیار!» فقط یک ساعت- فقط یک ساعت! موقع آب کردن سطل دستم به لرزه افتاد؛ حتی تحمل یک ساعت هم سخت شده بود. *** ویرایش شده 12 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 8 1 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 17 بهمن، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 17 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت نهم آخرین قاشق ماکارونی را داخل دهانم چپاندم و قابلمه خالی را داخل ظرفشویی گذاشتم و چند دانه خرما از بسته روی اپن برداشتم که چشمم به پوستههای خالی ساندویچ افتاد، سر راه آرامستان به خانه ساندویچها را خریده بودم، میخواستم پوستهها را داخل سطل زباله بیندازم که یادم آمد مادر دفعه پیش با دیدن پوستهها به رفتارم شک کرده بود. پوستهها را مچاله کردم و داخل کیفی که با خودم به مدرسه میبردم چپاندم. فردا سر راه مدرسه از شرشان خلاص میشدم! قبل از اینکه مشغول شستن ظرفها شوم یک لیوان شیر خوردم، فشار وارد بر معدهام نشان میداد که معدهام به قدر کافی پر شده است. آخرین ظرف را آب کشیدم و سراغ شربت مسهلی رفتم که داخل کیفم گذاشته بودم. چند قلپ از آن را خوردم و به آشپزخانه برگشتم تا برای شام چیزی بپزم. صدای باز شدن در حیاط و بلند حرف زدن معصومه نشان میداد که مادرم و معصومه برگشتهاند، به بهانه سر زدن به یکی از دوستانم زودتر از آرامستان به راه افتاده بودم و میدانستم اگر آنها خانه باشند نمیتوانم به قدر کافی بخورم و معدهام را آرام کنم. در حال شستن برنج بودم که معصومه با سر و صدا وارد هال شد، با دیدن من گفت: - داری چیکار میکنی؟ - برای شام برنج میذارم! مادر در حالی که چادرش را برمیداشت گفت: - از ظهر ماکارونی هست و قابلمه نصفه بود، مگه چند نفریم؟ آب دهانم را قورت دادم تا از لرزش صدایم جلوگیری کنم و جواب دادم: - چیزی توی قابلمه نبود! ته دیگ بود که من اون رو خوردم و قابلمه رو شستم. مادر با تعجب پرسید: - مطمئنی؟ بدون اینکه به چشمهایش نگاه کنم گفتم: - آره! چیزی توش نبود. معصومه وارد آشپزخانه شد و در حالی که کتری را برای چایی پر از آب میکرد گفت: - پس فردا یک مشتری میاد خونهای که به نام من و تو هست رو ببینه، باهاش قرار گذاشتم سعی کن خودت رو برسونی! - باشه! راستی سه روز دیگه جلسه اولیا مربیانه. - من که نمیام! - چرا؟ - آخر ساله، بچه منم دیگه قرار نیست اونجا درس بخونه. - اما معصومه... - معصومه- معصومه نکن! من دیگه پام رو توی اون مدرسه نمیذارم. با نگاهی به پیمانه برنجی که برای پاک کردن بر میداشتم پرسید: - زیاد نیست؟ با نگاهی به برنجهای داخل قابلمه به دروغ گفتم: - این برنج قد نمیکشه و کم میشه! معصومه بدون هیچ کنجکاوی دیگری بیرون رفت، این روزها دو برابر معمول غذا میپختم و همهاش هم صرف شکمم میشد، چارهای نبود و کاری از دستم برنمیآمد! یک پیمانه دیگر محض احتیاط اضافه کردم و بلند شدم. *** ویرایش شده 12 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 7 1 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 24 بهمن، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دهم آن روز خدا را شکر کردم که روز جلسه اولیا و مربیان است و کلاسها به طور رسمی برگزار نمیشود! از صبح سرگیجه و حالت تهوع داشتم و نمیتوانستم روی چیزی تمرکز کنم، گوشهای نزدیک یکی از میزهای پذیرایی داخل راهروی مدرسه نشسته بودم و به بقیه نگاه میکردم. جلسه تقریباً نیم ساعت پیش تمام شده بود و پدر و مادرها در مدرسه پراکنده بودند و با معلمها در مورد پیشرفت درسی بچههایشان صحبت میکردند. بچههای کلاس من هم پیش پدر و مادرشان در حال بازی و خنده بودند و خوشحال بودم که نیازی نبود با پدر و مادری هم کلام شوم. از صبح که وز- وز مورچهها در معدهام شروع شده بود دست به هر کاری زده بودم تا آرامشان کنم اما ظاهراً فایده چندانی نداشت! در حال خوردن سومین موز بودم که خانم بطحایی دبیر کلاس اول به من نزدیک شد و با خنده گفت: -روز بیکاریمونه! خنده ضعیفی کردم و پوست خالی موز را در سطل زباله کنارم انداختم، حال توصیف نشدنی داشتم. دقیقاً اصطلاح «توی دل رخت شستن» الان به کارم میآمد، برای متوقف کردن سرگیجه و رخت شستن داخل معدهام یک موز دیگر برداشتم. بطحایی خوشحال در حالی که یک موز بر میداشت گفت: -این مدت اینقدر بهم فشار وارد شد که نفهمیدم چطوری گذشت! -چرا؟ -سر تمدید قرارداد. قرارداد همه تمدید شده بود به جز من که پریروز خانم یزدان صدام زد و با کلی منت قرارداد رو تمدید کرد. انگار آخرین نفری بودم که قراردادش تمدید شده! با شنیدن این حرف سست شدن دست و پایم هم به حال بدم اضافه شد! ضعفی که از صبح به بدنم افتاده بود با شنیدن این خبر شدت گرفت. احساس میکردم قندم پایین افتاده و صدای وز- وز موریانهها را خیلی بلندتر از پس همهمه پدر و مادرها میشنیدم. یک موز دیگر برداشتم و خوردم تا حالم کمی بهتر شود. معصومه راست میگفت! قرار نبود قرارداد من تمدید شود. موز بعدی را برداشتم، باید زودتر میفهمیدم، مثل کبک سرم را زیر برف کرده بودم؛ با صدای مهسا سرم را چرخاندم که دست مادرش را گرفته بود و با اشاره به من گفت: -مامان- مامان! خانوم معلممونه. مادر مهسا با نگاهی به سه پوست موز جلوی من لبخند ضعیفی زد، سرسری سلام کرد و به صحبت با بقیه مادران ادامه داد. حتماً مادرها شکایت کرده بودند! حتماً مادرها دوست نداشتند خواهر یک قاچاقچی مواد که هفت ماه پیش اعدام شده بود به بچههایشان چیزی یاد دهد. سردرگم به انبوه پوست موزهای جلویم خیره شدم و با خجالت؛ با یک دست پوستها را داخل سطل زباله انداختم، چند موزی که خورده بودم برای خاموش کردن استرسم و خفه کردن موریانهها کافی بود. یک شیرینی برداشتم و به سمت دفتر استراحت مربیان به راه افتادم. معدهام تقریباً پر شده بود و موریانهها تقریباً ساکت شده بودند اما هنوز هم همان احساس رخت شستن را داشتم! عجیب بود که وقتی برای خاموش کردن استرس و ساکت کردن موریانهها معدهام پر میشد عذاب وجدان به سراغم میآمد، غذاهایی که خورده بودم مثل گناه بزرگی در معدهام جاخوش کرده بود که باید هر چه زودتر از شرشان خلاص میشدم. خوشبختانه کسی در اتاق مربیان نبود. در کیفم را باز کردم و شربت را در آوردم، به اندازه چند قاشق تهش باقی مانده بود، آه از نهادم برخواست و یادم آمد که هم دیشب و هم صبح قبل از آمدن به مدرسه از آن خورده بودم، درش را باز کردم و تا ته سرکشیدم. سر راه باید یک دانه دیگر میخریدم! نیم ساعت بعد دلپیچه به سراغم آمد و سریع به سمت سرویس بهداشتی به راه افتادم. وقتی که سیفون را کشیدم احساس کردم نفسم به سختی بالا میآید، در راه برگشت از سرویس بهداشتی صدای دعوا و بحث داخل راهرو توجهم را جلب کرد. صدای بلند یکی از مادران بود، جلو رفتم که صدایش را واضحتر شنیدم: -از همچین پدری همچین دختری هم بیرون میاد، نگاه تو رو خدا! کمی جلوتر رفتم که چشمم به چهره گریان آتنا افتاد. با صدای ضعیفی پرسیدم: -چی شده؟ آن مادر عصبانی گفت: -چی میخواستی بشه؟ چرا جلوی برادرزادهات رو نمیگیری؟ اصلاً مادرش کجاست؟ چرا جلسه اولیا نیومده تا ما شکایتهامون رو بهش کنیم؟ ویرایش شده 12 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 5 1 1 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 24 بهمن، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت یازدهم آتنا با گریه رو به من نالید: -عمه! سرم را تکان دادم تا سرگیجه را دور کنم و از زن که الان تار و مه آلود به نظر میرسید پرسیدم: -چه شکایتی؟ چی شده؟ -چی میخواستی بشه؟ از برادرزادهات بپرس که دوره افتاده و بچههای مردم رو میزنه! به آتنا نگاه کردم و پلک زدم تا او را واضح تر ببینم. اشک از روی گونهاش سر خورد و نالید: -من کاری نکردم! دستم را به دیوار گرفتم تا نیفتم و گفتم: -بیایید بریم یک جایی بشینیم و درست حرف بزنیم! -چه خبر شده؟ به سمت خانم یزدان سر چرخاندم که آن مادر عصبانی ادامه داد: -قرار شد این خانم رو اخراج کنید! چرا هنوز اینجاست؟ صدای اعتراض چند مادر دیگر به گوش میرسید. قیافههای بقیه را تار میدیدم، وقتی مادر آن زن شروع به تعریف دعوای آتنا و یکی از بچهها کرد روی یک صندلی نشستم تا از افتادنم جلوگیری کنم. سعی کردم تمرکز کنم تا بفهمم چه کسی مقصر است! صدای ضعیف آتنا را شنیدم: -من فقط دفاع کردم! اون اول هلم داد. سعی کردم بلند شوم و از آتنا دفاع کنم اما سرم دوباره گیج رفت، یک لحظه از ذهنم گذشت کاش معصومه اینجا بود. ناتوان روی صندلی نشستم و اجازه دادم آتنا خودش حرف بزند، دختری جلو آمد و در دفاع از آتنا گفت: -آتنا راست میگه! اول سارا هلش داد. مادر سارا گفت: -یعنی میگی من دروغ میگم؟ یعنی میگی بچهام دروغ گفته؟ اصلاً ببینم مادرت کیه؟ خام یزدان جلو آمد و جواب داد: -مادرش من هستم! لطفاً بیایید دفتر من تا مسالمتآمیز قضیه رو حل کنیم. به زور خودم را تا دفتر خانم یزدان سرپا نگه داشتم. داستان دعوا مثل دعوای چند روز پیش بود، یکی از بچههای بزرگتر آتنا را اذیت کرده بود و وقتی آتنا گفته بود پیش مدیر میرود تا شکایت کند آن دختر هم دست پیش را گرفته بود تا پس نیفتد، پای نیما را وسط کشیده بود و داشت همه چیز را به نفع خودش تغییر میداد. اگر دختر خانم یزدان شاهد صحنه نبود معلوم نبود این بار چه اتفاقی بیفتد. مطمئن بودم اگر معصومه میفهمید مدرسه و خانواده این دختر را با خاک یکسان میکرد؛ اما امروز نیامده بود و من هم بدون هیچ مصرف و فایدهای محکم لبه صندلی را گرفته بودم تا به خاطر سرگیجه زمین نیفتم. با شرمندگی از آتنا که نتوانستم بودم حرفی در جهت دفاعش بزنم به طرف کلاسم به راه افتادم تا وسایلم را جمع کنم. حالم هر لحظه بدتر میشد و ضعف بیشتر به سراغم میآمد، وقتی بالاخره زنگ به صدا در آمد سریع کیفم را برداشتم و به سمت در مدرسه به راه افتادم. منتظر پدر و مادر بچههایی ماندم که در جلسه اولیا و مربیان نبودند، بیرون مدرسه چشمم به آتنا افتاد و با دست اشاره کردم پیش من بیاید. سر پا ایستادن هر لحظه سختتر میشد، با دست محکم بند کیفم را گرفتم تا از لرزشش جلوگیری کنم. پدر فریبا آن طرف خیابان با گوشی صحبت میکرد و منتظر فریبا بود. با دست به فریبا اشاره کرد که به سمتش برود، میدانستم فریبا از رد شدن از خیابان وحشت دارد. به محض اینکه دستش را گرفتم گفت: -خانم اجازه! چقدر دستتون سرده! لبخند ضعیف زدم و او را به آن سمت خیابان راهنمایی کردم. موقع برگشتن پیش آتنا، چشمم به دختر بچهای افتاد که پشت به من با دوستانش در حال خنده بود و ورجه ورجه کنان به سمت وسط خیابان میآمد، نگاهم به سمت ماشینی کشیده شد که با سرعت زیاد از جهت مخالف میآمد. فرصت هیچ فکر و عکس العملی را نداشتم! تنها چیزی که فهمیدم دویدن به سمت آن دختر و هل دادنش به گوشه از خیابان بود، قبل از این که قدمی بردارم چیزی با نیروی عظیمی به پهلویم برخورد کرد و به دنبال آن برخورد به زمین و صای جیغ بقیه در گوشم پیچید و سرگیجهام به حد اعلا رسیده بود. اطرافم را تار و صداها را نامفهوم میشنیدم، طولی نکشید که پرده سیاهی جلوی چشمم را گرفت و صداها خاموش شد. *** ویرایش شده 13 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 5 1 1 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 30 بهمن، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوازدهم به مگس کوچکی نگاه کردم که برای سومین بار سعی میکرد خودش را از تار عنکبوتی که در آن گیر افتاده بود رها کند، از ذهنم گذشت: -مگه اینجا بیمارستان نیست؟ یعنی چند وقت به چند تمیزش میکنند که تار عنکبوت گرفته؟ پنج دقیقه بود که به مگس گیر افتاده در تار عنکبوت گوشه سقف نگاه میکردم تا ذهنم را از وز- وز موریانهها که تازه در معدهام داشت شروع میشد رها کنم. - بیدار شدی؟ به سمت پرستار که در سمت راستم سرم را بررسی میکرد سر چرخاندم که ادامه داد: - چون اورژانس شلوغ بود همه رو فرستادیم بیرون! اگه میخوای کسی پیشت باشه بگو، فقط یکیشون میتونه بیاد تو! سرم را به زحمت به علامت منفی تکان دادم. دوست داشتم تنها باشم! پرستار رفت و نگاهم دور تا دور اورژانس را کاوید تا چیزی برای خوردن و خاموش کردن موریانهها پیدا کنم، به جز یک دستگاه فروش خودکار چیزی نبود. به پای گچ گرفتهام نگاه کردم و اشک در چشمم جمع شد. حتی اگر می خواستم چیزی بخورم مجبور بودم پرستار را صدا کنم و او هم صد در صد شک میکرد، دوباره به مگس گیر افتاده نگاه کردم، از چرخهای که هر روز و هر ساعت تکرار میشد و نمیتوانستم از دست آن رهایی یابم خسته شده بودم. از عصبی شدن و وز- وز معدهام از خوردن بیش از حد غذا برای آرام کردن اعصابم که باعث خرابی دندانهایم شده بود، از عذاب وجدانی که بعد از زیاد خوردن به سراغم میآمد و از همه بدتر از راهی که برای تخلیه معدهام در نظر گرفته بودم خسته شده بودم، از همه چیز خسته شده بودم اما میدانستم تنها راهی که اعصاب مرا در آن لحظه آرام میکرد خوردن بود. زندگی من هم مثل این مگس بیچاره شده بود! این عادت مثل تار عنکبوت به دورم پیچیده شده بود! هر بار که تصمیم میگرفتم عادت را ترک کنم و کمی از لانه عنکبوتی که برای خودم درست کرده بودم فاصله بگیرم موقعیتی پیش میآمد که مجبور میشدم عادتم را دوباره تکرار کنم و مثل این مگس بخت برگشته دوباره اسیر تارهای تنیده شوم. با صدای دکتر چشم از مگس گرفتم، دختر جوانی تقریباً به سن و سال خودم بود، چشمان پر از اشکم را نادیده گرفت و گفت: - شانس آوردی به جز شکستگی پا و احتمالاً درد و کوفتگی بدن مشکل دیگه ای نداری! فکر کنم ضارب هم همراه پلیس بیرون باشه، هر وقت آمادگیش رو پیدا کردی بهم بگو تا بگم بیاند تو! چند ثانیه سکوت کرد و از بالای عینکش به من نگاه کرد و گفت: - البته آب بدنت هم به شدت کم شده بود که مطمئنم ربطی به تصادف نداره! منتظر توضیح به من نگاه کرد اما من بدون جواب دادن به سمت مگس چرخیدم که در کمال تعجب دیدم عنکبوت به خانهاش برگشته و کم- کم به مگس نزدیک میشود، سرنوشت من هم همین بود! نمیتوانستم این عادت را ترک کنم تا جایی که مرگ مثل این عنکبوت آرام- آرام به من نزدیک شود. میدانستم آخر جایی به دست این مرضی که به جانم افتاده بود میمردم! نمیدانم به خاطر نزدیک شدن عنکبوت به غذایش بود یا اثر داروهایی که به من تزریق کرده بودند که ناگهان شروع به گریه کردم، نمیخواستم دوباره سراغ خوردن بروم اما با وز- وزی که در معدهام راه افتاده بود راه دیگری پیش رویم نبود، به دکتر نگاه کردم که با دقت مشغول تحلیل رفتارهای من بود. اگر به او همه چیز را میگفتم چه اتفاقی میافتاد؟ به خاطر عادتی که پیدا کرده بودم مسخرهام میکرد؟ در یک لحظه تصمیم گرفتم حرف بزنم! حتی اگر مسخرهام میکرد حداقل از بار سنگین روی شانههایم کاسته میشد، او که مرا نمیشناخت و غریبه بود! دیگر هم قرار نبود چشمم به چشمش بیفتد. با صدایی گرفته گفتم: - فکر کنم دارم دیوونه میشم! دکتر به من نزدیک شد و آرام پرسید: - توضیح بده ببینم چی شده! - بعضی وقتها یک چیزی توی معدهام حس میکنم! انگار هزار تا مورچه داخلشند که تا وقتی غذا نخورم خوب نمیشه، اونقدری باید بخورم که حس کنم معدهام داره میترکه! حرفم را قطع کردم و به دکتر نگاه کردم که متفکر به من نگاه میکرد، جملاتی که از دهانم خارج شده بودند مسخره به نظر میرسید اما برای من کابوسی بود که تمامی نداشت! دکتر دهان باز کرد و بدون اینکه مسخره کند پرسید: - از کی اینجوری شدی؟ آب دهانم را قورت دادم و فکر کردم، با یادآوری اولین بار ادامه دادم: - روز خاکسپاری برادرم که تا الان هفت یا هشت ماهی میشه! ویرایش شده 13 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 5 1 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 30 بهمن، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سیزدهم با یادآوری این که مدتی طولانی بود این رفتار را داشتم از خجالت سر پایین انداختم که دکتر ادامه داد: - هر وقت یاد برادرت میافتی اینجوری میشی؟ اکثر مواقع اینگونه بود، با سر تأیید کردم که ادامه داد: - بعد از خوردن چیکار میکنی؟ با نگاهی به من ادامه داد: - با این همه خوردن باید چاق باشی ولی نیستی! سعی میکنی بعد از خوردن معدهات رو خالی کنی؟ با سری به پایین افتاده و با خجالت حرفش را تأیید کردم و آرام گفتم: - آره! بعدش عذاب وجدان میگیرم که زیاد خوردم. - چجوری معدهات رو خالی میکنی؟ با خجالت گفتم: - اوایل سعی میکردم هر چی خورده بودم رو بالا بیارم اما الان از شربت مسهل استفاده میکنم. زیر چشمی به او نگاه کردم که هم چنان متفکر بود. خوشحال بودم که مسخرهام نمیکند، رو به من ادامه داد: - کم آبی بدنت به خاطر همین شربته! وقتی غذا رو توی معده نگه نداری چیزی جذب بدنت نمیشه و کم- کم لاغر میشی که در دراز مدت خطرناکه و نمیذاره هیچ مواد مغذی به بدنت برسه! لبخند کوچکی زد و ادامه داد: - حدس میزنم دچار پرخوری عصبی شدی! معمولاً کسانی که فکر میکنند چاقند یا دنبال رژیمند دچار این بیماری میشند اما در مورد تو... بعد از کمی مکث ادامه داد: - حدس میزنم به خاطر مرگ برادرت بوده و یک جور مکانیزم کنار اومدنه! وقتی صورت گیج مرا دید ادامه داد: - اگه بخوام ساده بگم آدمها راههای متفاوتی برای کنار اومدن با غمهای بزرگ زندگیشون به خصوص مرگ عزیزانشون دارند که یکی گریه میکنه تا خالی شه، یکی میخنده و جوک میگه تا دردش رو دور کنه، یکی هم مثل تو دچار این اختلال میشه! من روانشناس نیستم اما میدونم باید حتماً از یک روانشناس یا مشاور کمک بگیری، بذار شماره یکی از دوستهام رو برات مینویسم و حتماً برو پیشش تا بهت کمک میکنه! مشغول فکر کردن به حرفهایش بودم که برگه کوچکی را به سمت من گرفت و ادامه داد: -خوشحالم که مشکلت رو به من گفتی! معمولاً آدمها وقتی توی اینجور چرخهها میافتند خیلی کم درخواست کمک میکنند. لبخند زد که در جوابش لبخند کوچکی زدم، حس بهتری نسبت به چند دقیقه قبل داشتم! از این که بعد از این همه وقت دردم را به کسی گفته بودم و او بدون هیچ واکنش عجیبی به من گوش داده و حتی راه حل نشانم داده بود ته دلم احساس خوشحالی داشتم. خودکار را در جیب روپوشش گذاشت و گفت: - مادرت بیرونه! صداش بزنم بیاد؟ - آره! به تخت تکیه دادم و به پای گچ گرفتهام نگاه کردم. حکایت من حکایت «عدو شود سبب خیر» بود! نمیدانستم اگر این تصادف پیش نمیآمد و پای من به اورژانس نمیرسید تا کی این قضیه را از بقیه مخفی میکردم، سر چرخاندم و به تار عنکبوت نگاه کردم که به جز یک عنکبوت تنها چیز دیگری در آن نبود. *** ویرایش شده 13 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 6 2 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Z.A.D ارسال شده در 30 بهمن، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهاردهم به تابلویی که دو کارگر مشغول نصب آن بالای سر در مغازه بودند نگاه کردم که با حروف خوشنویسی روی آن «آشپزخانه آتنا» نوشته شده بود، لبخند روی لبم نقش بست و به مادر نگاه کردم که با دستمال مشغول تمیز کردن شیشههای مغازه بود. روحیهاش بهتر از قبل بود و بعد از سال نیما لباسهای مشکیش را درآورده بود و از وقتی که معصومه پیگیر کارهای آن بود هر روز به او کمک میکرد. هنوز متوجه رسیدن من به آنجا نشده بود، با صدای معصومه به سمتش سر چرخاندم: - یکم به چپ، نه به راست، چرا کجه؟ اوس محمود چرا حواست نیست؟ مگه نصب یک تابلو چقدر کار داره؟ به معصومه نگاه کردم که دست به کمر به پیرمرد بالای چهار پایه دستور میداد و از صورت پیرمرد مشخص بود که از دست معصومه آسی شده است! پیرمرد با ناراحتی گفت: - همشیره من که اولین بار درست نصبش کردم و شما هی چپ و راستش کردی! دستم را سایبان چشمم کردم و با این که پائیز تازه شروع شده بود اما هنوز هم آفتاب چشم را میزد! آتنا با یونیفرم مدرسه جدیدش شلنگ تخته کنان به سمت مغازه میآمد. دلم برای مدرسه و سر کردن با بچهها تنگ شده بود! تصمیم گرفته بود تا پیدا کردن مدرسه یا مهد جدید در آشپزخانه به معصومه کمک کنم. معصومه نگاهش به من افتاد و گفت: - اومدی خاطره؟ بیا حواست رو بده به این تابلو! مثلاً تو هم سرمایه گذاری، یکم دل به کار بده! معصومه با غر- غر وارد مغازه شد و من سراغ تابلو رفتم که تقریباً درست نصب شده بود، همان اول به پیرمرد اشاره کردم که تابلو درست نصب شده در حالی که خدا را شکر میکرد از بالای چهارپایه پایین آمد. وارد مغازه شدم که مادر گفت: - امروز زود برگشتی؟ - آره! کارمون زیاد طول نکشید و دکتر گفت خیلی بهتر شدم! معصومه در حال نوشتن چیزی داخل دفترش گفت: - معلومه! یکم گوشت زیر پوستت اومده، حالا تا کی باید بری پیش روانشناس؟ کنار آتنا روی صندلی نشستم و جواب دادم: - معلوم نیست! بستگی داره خودم چجوری کنترلش کنم، شاید تا چند ماه دیگه شاید هم بیشتر طول بکشه! معصومه در حالی که سراغ یخچال گوشه آشپزخانه میرفت گفت: - خوبه! چون اگه بخوای تو آشپزخونه کار کنی باید یاد بگیری کنترلش کنی، نمیخوام یک دیگ دستت بسپرم و بعد بیام ببینم خالی شده! با این حرف هر سه خندیدند، آن اوایل که معصومه و مادرم از قضیه باخبر شدند واکنششان متفاوت با الان بود، مادرم مدام میگفت «پناه بر خدا» و درک درستی از ماجرا نداشت. طول کشید تا بفهمد این اختلال چیست و چه تأثیری روی زندگی میگذارد! معصومه هم اوایل گیج بود و زیاد سوال میپرسید، مطمئن بودم اگر خودم درگیرش نبودم و کسی برایم آن را تعریف میکرد من هم واکنش بهتری نشان نمیدادم. اما با کمک روانشناس، هم خودم و هم بقیه با این ماجرا کنار آمده بودیم، خیلی وقت بود که با شنیدن اسم نیما یا دیدن اثری از او موریانهها به سراغم نمیآمدند. تأثیر این جلسههای مشاوره حداقل این بود که همه چیز را پذیرفته بودم! پذیرفته بودم که مشکلی وجود دارد، پذیرفته بودم تا راحت در مورد آن با بقیه به خصوص خانوادهام حرف بزنم، پذیرفته بودم که اگر مشکلی وجود دارد حتماً راه حلی هم دارد و باید تمام سعیم را برای حلش بکنم؛ هر چند ممکن است طول بکشد. با لبخند خانواده کوچکم را از نظر گذراندم، آتنا مشغول خوردن آبمیوهای بود که معصومه از یخچال به او داده بود. معصومه مشغول تلفن زدن برای خرید تجهیزات بود و مادر با پشتکار مشغول تمیز کردن درهای مغازه، من هنوز برای آینده برنامهای نداشتم اما از قدم بعدیم مطمئن بودم! بلند شدم و جاروی دسته بلندی را انتخاب کردم و به سمت تار عنکبوتهایی رفتم که گوشه و کنار دیوار جاخوش کرده بودند. پایان 1400/11/30 ویرایش شده 13 فروردین توسط M.M ویراستاری/ M.M 6 1 1 نقل قول روایتی از پستی و بلندی و دامهای جوانی رمان داو اول (تکمیل شده: اجتماعی، عاشقانه) روایتی از رقابتی خونین رمان هابیل و قابیل (در حال تایپ: تراژدی، عاشقانه) روایتی از فرو ریختن حقایقی به سنگینی تل برفی داستان کوتاه برفکوچ (تکمیل شده: اجتماعی) روایتی از تنیدن در تارهای ذهن و روح داستان کوتاه تنیده در تار (تکمیل شده: روانشناسی، اجتماعی) روایتی از غوطهوری برای رهایی داستان کوتاه غوطهور (تکمیل شده: اجتماعی، روانشناسی) لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .