_NAJIW80_ ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام دلنوشته: خط خطی های عاشقانه نام نویسنده: نجمه صدیقی ژانر: عاشقانههای کوچک خلاصه: در پیچ و تاپ کلمات، واژههایی از رایحهای آشنا مملو از عشق شدند و از افق تا جنوب، شرق تا غرب یکایک با هم خواهند بود؛ به سراغ کدام نیز رویم، تا پرچم عشق را بر قلهی نیلوفری استوار سازیم؟ از کدام ره خواهیم توانست، دستانمان را به آغوش موهایمان دعوت نماییم؟ ویرایش شده 7 شهریور، ۱۴۰۰ توسط مدیر راهنما 9 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_NAJIW80_ ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۴۰۰ پست اول _ اولین دیدار نخستین هنگامهٔ آفتاب جلال را به یاد دارم؛ آن روز تمام دنیا لبخند را به طرح نشاند و رایحهای نو شکفته وارد ریههایم کرد. چشمانم، چشمانت را نشانه گرفت و قلبم برای لحظهای از حرکت ایستاد. تمام وجودم تهی گشت از هر اندوه و با تزریق مایعی همچون عشق سرشار شد از آرامش! فندقی نشانت را به خاطر دارم؛ آن سخن کوتاه را که سلامتیام را طلب داشت. آن چند لاخ گیسویی که بر پیشانیات به رقص در آمده بود و آن چند برف سپیدی که از آسمان بر روی گیسوانت ریخته بود. مسیر قدمهایمان را به یاد دارم؛ آن فاصلهٔ زیاد و محبوب را؛ آن خیابانی که هنگام آواز کفشهایمان پایانی نداشت و آن کوچهای که تیتر تمام عاشقانههایمان شد. تمام دقایقم با تو پر گشته بود از پمپاژ قلب بی قرار و تمام ثانیههایم تهی بود از افکار شلوغ! من همین دیدار را میخواهم! همین دیدار را که نخستین موزون عاشقانههایم شد و تو با سلامت، با نگاهت، دل بردی از من و من نیز گم کرده بودم حال خود را ! من به یاد دارم؛ آن آفتاب جلال سوختهٔ محبوب را که در آن روز قرعهٔ عشقمان بر هم افتاد و تو و من نیز تا انتهای این مسیر برای یکدیگر عشق را بدرقهٔ قلب هایمان کردیم. دلپذیر بود واقعاً... آن دیدار نخستین که دلم را به دلت پیوند دادم؛ که دلت را به دلم دوختی و این نوای دلنشین پالسمان بود. تو با نگاهت گنجاندی محبوبیتت را و من با شرم نشان دادم حال دلم را؛ بنوشیم با هم از آن قهوهٔ عشق که محبوب است؛ بخوانیم با هم آن نوای عاشقی را... من به یاد دارم آن صدای شیرین را که بر گوشهایم نشاندی فاز احساست را... من به یاد دارم واقعاً نخستین هنگامهٔ آفتاب جلال را برگرفته از اثر پالس وابستگی به قلم نجمه صدیقی 6 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_NAJIW80_ ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پست دوم_ خلوت رازقی ها نگاهمان ترویج یافته شد از آبگینهٔ عشق تا آن سرْ که آفتاب جلال ز آغوش دو مجنون درخشید! انگشتان ظریفمان، زبری رازقی ها را بوسید و بعد نیز دستانمان تب کرد برای دیگری ؛ عطوفت گلها و رایحهی تنمان، دامن طبیعت و کوهسار را پر کرده بود. چلچراغ آسمان به پای عشق کولی شد. آواز پرندگان، نواختن برگ درختان و نیز نوازش رودخانه، چه ترکیب زیبایی بود با آوای خوش خندههایمان...! سردی دامن کوهسار، چه احساسی پنداشت به پای برهنهی هر دویمان! و این چه خلوتگاه خوبی بود در کنار رازقیها... اندکی صبر کن...! کوتاه و مختصر! به من نیز نگاهی نما! همانند این گلها؛ میخواهم بنگرم آتش فندقی نشانت را. میخواهم طرح نمایم دو بال نیلوفری را. مقابلم زانو بزن، با همان تبسم دلربایت که جان میبرد از من و نیز این فوارهها؛ اندکی نشانم ده امواج پلکهایت را... نه؛ دست بردار از این دلربایی. جان ندارم دیگر ای معشوقهٔ آهنربا؛ ناخونک میزنم بر نوک بینیات؛ صبوری میکنم تا هنگام برخاستنت ! تا در دلت غوغایی شود همچون چرخِ عشق و فلک؛ ناگه در این میان دستانت بگیرد ساقههای گودی لقب نشانم را؛ با نوای تبسمت گلگون کند گونهها را... حال طرح نمایم برایت این جملهٔ زیبا را؟ که هنگامهٔ چرخش نیلوفری چه گفتیم با ناز؟... - دوستت دارم! و این عشقْ بی نهایت ترین خلوتگاهی بود در نزد رازقیها...! ویرایش شده 31 مرداد، ۱۴۰۰ توسط _NAJIW80_ ایی چه چرت شد نخونیددد اه🤷♀️😂 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
_NAJIW80_ ارسال شده در 13 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 بهمن، ۱۴۰۰ پست سوم _ آغاز شعر عاشقانه ها... می خوانمت؛ مکررا و گاه و به گاه... دلتنگت می شود؛ چه کند این دل بی قرار؟ دست در دست هم، به ردیف می نشینند؛ کلمات بر روی جایگاه خود. خب؟ حال وقت گفتن آن جادوی سحر است تا معنی دهیم به جملات؛ چه بود چه شد؟ هان... جملاتی عاشقانه از جنس پالس: قبول خواهم کرد که در تمام عمرم، چنین عشق پر شوری نخواهم دید و تو آغاز شعر عاشقانه هایم هستی... از تو می گویم محبوبم! آری از تو و از دلی که بامدادی به قرعه ات در آمد! در آن ساعت خوش پسند دلی را زیر و رو کردی که روزی بدون هیچ دلیل و قصدی تنها برای زندگی کردن می تپید. برای خود و برای عضوی که در بدن وجود داشت. می دانست روزی قرار است به قرعهٔ کسی در بیاید که کمالاتش از توصیف در یک بند هم بسیار است. انگار می دانست این دل بی قرار...! به خود می اندیشم و گمان می برم، گاه تند تپیدنش به خاطر این بود، می دانست در نقطه ای از این دنیا، شهر و میکده، شخص خوش نشانی وجود داشت که روزی او را با دلیلی محکم به تپیدن فرا می خوانَد. محبوبم؛ با آمدنت و هدیه دادن آن نگاه های عاشقانه ات، یک کار دیگر هم انجام داده ای. آری مسکوت یافتنش! میدانی، این قلب گاهی هم از حرکت می ایستد؟ آری بند- بند می شود تا موزون خوش محبوبش را که در سینهٔ تو جای گرفته بشنود و بعد همراه با او، هماهنگ با او بتپد. گاهی می خواهد خود را به تو نزدیک نمایم؛ آری چه قلبی که چه چیزها نمی خواهد. میدانی چه می خواهد؟ قصد دارد نزدیکت شوم و آنچان محکم در آغوشت بگیرم تا شاید از سینه ام جستی زد و کنار قلب خودت جای گرفت. بی قرار است دیگر؛ نمی فهمد و عشق سرخ تو کور عقلش کرده است. آری من دیگر قلب هم ندارم؛ او تحت فرمان توست. چشم انتظار یکی شدن با وجود تو... چه کرده ای با دلم؛ ای محبوب جان من؟ پالس همیشگی من؟ آه... می پسندمت؛ با تمام عشق لبریز شده ای از احساسات. با تمام وجود...با تمام احساسات!می خواهمت؛ بی قید و شرط برای خودم. از آن منی و من از آن تو. پایانمان شادمان باد❤️ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .