M.gh ارسال شده در 25 آبان، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) * به نام خدا * نام رمان: تبلث به قلم: مبینا قهرمانی( m.gh) ژانر: پلیسی، غمگین، عاشقانه هدف: علاقه به نویسندگی ساعت پارتگذاری: نامعلوم ناظر: @JGR.LARA ویرایش شده 28 آبان، ۱۴۰۰ توسط مدیر راهنما 8 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد نسترن اکبریان ارسال شده در 27 آبان، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۴۰۰ خلاصه: همیشه زندگی بر سازِ تو نمیرقصد. باید تفنگت را برداری و به جانِ قلب و روحت بیفتی، احمقانه ترین راه است، اما از هیچ بهتر است. باید بمانی و برای خواستهات بجنگی! مقدمه: گاهی باید تبلث کنی. باید فرمان ایست صادر کنی، برای خودت، برای زندگیات، برای همه، برای هر آنچه که از دیدگانت گذر میکند. شاید هم باید فرمانی قوی به قلبت بدهی. ایست! بمان سرجایت. تکان نخور، تو فقط باید تپش کنی نه کارِ دیگری! باید قوی ماند، در برابر تمام زخم ها، خصوصاً زخم زبان هایی که میشنوی. و تو فقط یک هدف داری! شکستِ او. ناظر: @JGR.LARA 8 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 30 آبان، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آبان، ۱۴۰۰ #پارت 1 از ماشینم پیاده شدم و به سمتِ اداره راه افتادم. هنگامی که به درگاهِ ورودی رسیدم سرباز را دیدم که به نشانهی احترام پا به زمین کوفت. با حرکت دادن سرم به او فرمان آزاد دادم و به راهم ادامه دادم. وقتی که از راهروی تاریکِ و نمور گذر کردم، به اتاقم رسیدم. هنوز دستم به سمت در نرفته بود که با صدایِ ستوان احمدی عقب گرد کردم و با حرکت سر خواستم توضیح بده که اولِ صبح با من چی کار داره. - سروان مطلق، ببخشید جناب سرهنگ با شما کارِ خیلی مهمی دارن گفتند که هروقت اومدید برید به اتاقشون. مثلِ دفعه قبل سرمو تکون دادم و بدون توجه به احمدی داخلِ اتاقم شدم. از کشویِ میزم پروندهی شمارهی هفت که متعلق به ملاقات امروز بود و در آوردم و بعد از سر و سامان دادن بهش راهیِ اتاقِ سرهنگ شدم. وقتی رسیدم با تقهای که به در زدم صدای رسا و مردونهی سرهنگ بلند شد که به من اجازهی ورود میداد. - سلام سرهنگ اَحدی. - سلام مطلق در چه حالی؟ - پروندهی شماره هفت بررسی شده، منتظر دستور شما هستیم. - باید اول یه باز جویی با اونی که دستگیر شده داشته باشیم بعدش بریم سراغ بقیه. - بله؛ فقط مسئولیت بازجویی بمونه با شما. - نه، با توعه و الان هم میری و انجامش میدی. - چشم. - چه عجب لِجاجت به خرج ندادی. در جوابش فقط لبخندِ محوی زدم و بعد از احترام نظامی از اتاق خارج شدم. قراره با یکی از اعضای باندِ عقاب بازجویی داشته باشم، اما امروز اصلا حوصله شو ندارم، اما مجبورم که برم و باهاش حرف بزنم. 9 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ #پارت۲ واردِ اتاقِ مخصوص بازجویی شدم. عین مجسمه ابلهول نشسته بود و با دستبدش بازی میکرد. تا صدای پام و شنید سرش و بالا آورد و نگاهی به من انداخت. من با اخم نظاره گرِ قیافهی نحسش شدم. در عمق چشمهاش زل زدم و شروع کردم. - خب خانمِ مارموز شروع کن. - من چیزی نمیدونم. پوزخندی به قیافهی ترسیدش زدم و بلند شدم و بالای سرش ایستادم. - ببین، تا الان هرکاری کردی و بدونِ جا انداختن یه یه دونه واو برام مو به مو مینویسی؛ فهمیدی؟ حتی گوش های خودم هم از صدای دادی که زدم به درد اومد. -م...ن، من چ...چی، چیزی، نِ...می، نمی...دونم. محکم روی میز کوبیدم و غریدم: - یا هرچی که میدونی و مینویسی یا همین الان اینجا چالهت میکنم. ترس و میشد به راحتی از چشمهاش خوند و دستاش به وضوح میلرزید. خودکار و به دست گرفت و شروع کرد به نوشتن. بعد از اینکه کارش تموم برگه را به جلو هُل داد. - به خدا هرچی که بود نوشتم. مونده بودم با این همه ترس چجوری داخلِ یک باند به اون عظمت عضو شده بود. - بهتره که راست گفته باشی وگرنه بد میبینی. برگهی بازجویی و به دست گرفت و از اون اتاقِ تاریک زدم بیرون. وقتی که اومدم سینه به سینهی سرهنگ شدم. - در چه حالی مطلق؟ - عالی. - اعتراف کرد؟ پرونده رو نشونش دادم و : - مگه میشه نکنه. @آیلار مومنی @Asma,N @MMMahdis 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ #پارت۳ بعد از گفتوگوی نسبتاً طولانیِ من و سرگرد رفتم سراغِ اعترافاتی که گرفته بودم. هرجور شده باید از وسط چیزهایی که نوشته بود یک سری نشونه پیدا میکردم، اگر پیدا نکنم کارِ من سختتر میشه و مجبورم خودم واردِ باند بشم. با صدایِ در سرمو از روی برگه ها بلند کردم، گردنم درد گرفته بود. با صدای دورگه شدهای که حاصل از حرف نزدن های طولانیم بود، بلهای گفتم و همین اجازهی ورود شد. - سروان مطلق، سرهنگ گفتند که فردا برید خیابانِ بهارستان. چشمامو تنگ کردم و گفتم: - بهارستان چرا؟ چه خبره؟ - من چیزی نمیدونم. - یعنی چی که نمیدونی؟ - سرهنگ چیزی به من نگفتن. - باشه، میتونی بری. بعد از احترام نظامی از اتاق خارج شد. از رویِ صندلی بلند شدم، حس میکردم تمومِ بدنم درد میکنه، و همهی این درد ها ناشی از پروندهی سنگینِ باند عقاب بود. خودم و جمع و جور کردم و راهیِ اتاقِ سرهنگ خِدری شدم. امروز کلا در رفت و آمد با سرهنگ بودم. بعد از کسب اجازه وارد شدم و احترام گذاشتم. - سرگرد مطلق! شمایید؟ - بله، خواستم راجبِ بهارستان سوال کنم. - آهان اونو میگید چیزِ خاصی نیست فقط فردا باید یکی دیگه از اعضا رو زیر نظر بگیری و ببینی که چیکار میکنه. - چشم؛ به جز من چند نفر دیگه هم هستن؟ - دو نفر دیگه هم هستن. - ممنونم، خسته نباشید. برای امروز بس بود، خیلی خسته شده بودم، به همین دلیل از اداره بیرون زدم. پشت فرمون نشستم، که دیدم همون لحظه یکی به شیشه ضربه زد. سرمو که برگردوندم چشم تو چشم شدم با کیوان. ناظر: @JGR.LARA @آیلار مومنی @Asma,N. @mahdiyeh 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ پارت ۴ کیوانِ مطلق، برادرم و یکی از زُبده ترین سروان های آگاهیِ منطقه دو بود. و الان هم مثلِ بختک اومده و آوار شده روی سرِ من. شیشهی ماشین و پایین دادم و با جدیت گفتم: - بله. - بلا، خجالت نکشی ها انگار نه انگار برادرتم. - خب که چی؟ با حالت عاقل اندر سفیه زُل زده بود به من و چیزی نمیگفت. - آهای! کاری نداری برم. - نه وایسا؛ کجا میری؟ - خونه. - بیشتر حرف نزنیها ممکنِ لولو زبون تو ببره. - نه حواسم هست. - کوفت بگیری. - كیوان. با دادی که سرِ کیوانِ بیچاره زدم دومتر پرید هوا، جوری که سرش که از شیشه اومده بود تو خورد به سقف و زبونش گیر کرد زیرِ دندوهاش. - آخ آخ، ایشالا بمیری. - تا اون موقع که من بمیرم. - سکوت میکنم. - پسرهی مسخره کار نداری برم. - نه کجا بری وایسا منم بیام. چشمام رو تو کاسه چرخوندم و درو زدم تا سوار بشه. در سکوتِ مطلق داشتم رانندگی میکردم، که باز این خرمگس پرید وسطِ افکارم. - عه پیتزا فروشی صبر کن. - چی میگی الان میریم خونه آروم بگیر. - نمیخوام من گشنمه. - گمشو کوفت کن منم میرم، تو هم با تاکسی برگرد. به دنبال حرفم یک لبخند تا پشت گوش تحویلش دادم. - نه چیزه گشنم نیست. - پس ساکت شو تا برسیم. تا موقعی که رسیدیم خداروشکر چیزی نگفت و گذاشت مغزِ من استراحت کنه. ناظر: @JGR.LARA @آیلار مومنی @Asma,N 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 9 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۴۰۰ پارت ۵ همچنان غرق در افکارِ نابهسامانم بودم و داشتم به این فکر میکردم که فردا قراره چه اتفاقی در خیابانِ بهارستان بیفته. افکار من تمومی ندارن. - رسیدم، حواست کجاس؟ -ها؟ با منی؟ - نه، راحت باش. انقدری خسته بودم که اصلاً حالِ جواب دادن به سوالهای کیوان رو نداشتم. ماشین رو داخلِ پارکینگ پارک کردم و با کیوان سوار آسانسور شدم، دکمهی شماره هفت رو فشردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. با صدایِ خانوم آسانسوری که اعلام میکرد اینجا طبقهی هفتمِ خارج شدم. وقتی درِ خونه رو باز کردم باز هم همون حسِ تنهایی بهم هجوم آورد. همون خونهی تاریک، که علتِ تاریکیش نبودِ پدرومادرم بود، از حدود پنج سال پیش آسمونی شدند. کیوان ضربهای به پشتم زد و در همون حین گفت: - بیا، بیا ببین کو شام؟ هان؟ - وایسا خب الان درست میکنم. - چیه؟ چیزی شده؟ چرا پنچر شدی یهو؟ - هیچی، چیزی نیست. - خر خودتی. بازهم زدم به فاز بیخیالی و نادیدهاش گرفتم. - کجا رفتی؟ چرا انقدر دمغی، بهم جواب بده؟ - چی بگم؟ - اونی که باعث شده در عرض پانزده دقیقه اینجور بری تو خودت. - میگم که چیزی نیست، خستهام، الان میام. خداروشکر بیخیالم شد و رفت وگرنه تا فردا صبح اینجا چرا و چته میکرد. بعد از اینکه لباس هام رو عوض کردم، رفتم سراغ آشپزخونه تا واسه اون قحطی زدهی سومالی یک چیزی درست کنم بخوره تا دست از سرِ کچلم برداره. ناظر: @JGR.LARA @آیلار مومنی 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 3 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 بهمن، ۱۴۰۰ ∆تبلث∆ • ساعت ۹:۳۰ دقیقه صبح؛ مقابل زندان اوین. با لباس های شخصی مجبور شده بودم که به مأموریت بیایم بخاطر اینکه شناسایی نشوم. قرار بود امروز یکی از افرادی که بچهها چند وقت پیش شناسایی کرده بودند را دستگیر کنم، البته خودم هم هنوز از جزئیاتِ اینکه کسی را که دارم میگیرم کی و چهکارِ است بیخبرم. با دقت هرچه تمام تر اطراف را نظاره گر بودم و کاپوت ماشین هم بالا زده بودم تا کسی مشکوک به این نشود که من به چه منظوری اینجا هستم و به قولی همان رد گم کنی بود. همانطور که به اطراف نگاه میکردم گاهی چند لگد هم نثارِ لاستیک های ماشین میکردم و زیر لب فحش هایی میدادم. در همان وضعیتِ مغموم صدای کسی را در کنار گوشم شنیدم. - خانوم ببخشید. به دنبال صدا سر چرخاندم که چشمم در چشمانی به سردی یخ های قطبی گره خورد. من هم با صلابتی که جزئی از وجودم بود جوابش را دادم. - بفرمایید. اشارهای به ماشین کرد و گفت: - گویا مشکلی پیش اومده، کمکی از دستم بر میاد. بر خرمگس معرکه لعنت فقط همین تو را کم داشتم! - با امداد خودرو تماس گرفتم، الان هاست که بیان ممنون از کمک تون. - بسیار خب. کارتی از جیبش بیرون کشید و آن را میان دو انگشت سبابه و اشارهاش قرار داد و ادامه داد: - اشکان پیروز هستم وکیل پایه یک دادگستری، خوشحال میشم اگر در هر زمینهای بتونم کمک تون کنم. کارت را از او گرفتم و با یک متشکرم روز بخیر سر و تهِ قضیه را به هم آوردم. همانطور که درحال حرکت بود از پشت نگاهش کردم، موهایی که به طرز زیبایی حالت داده شده بود قد بلندی داشت رشید بود و استوار، کت و شلوار خاکستریای به تن داشت و به تنش نشسته بود. همان لحظه شک کردم که آیا واقعا عروسی دعوت است یا نه. به داخل ماشین بازگشتم و با اداره یک تماس کوتاه گرفتم و درخواست دادم یک ماشین امداد خودرو بفرستند تا بیشتر از این باعث توجهِ افراد نشوم. تنها اطلاعی که از مجرمِ این پرونده داشتم فقط این بود که آن فرد در کنار صورتش تتو های ریزی دارد. و اولین مورد نظرم را جلب کرد. مردی با قامتی نسبتاً بلند و موهایی که کوتاهتر از سایر مردان بود و چشمانی که عینک سیاه رنگش آن را از دید خارج ساخته بود. از سر تا پایش مشکی بود انگار که مراسم ختم دعوت شده بود اما هیچکس با یک تیشرتِ مشکیِ خاک گرفته که ختم نمیرود، میرود؟ بعید میدانم. @Asma,N, @-ashob-@mahdiyeh, @khazan 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 5 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 بهمن، ۱۴۰۰ ∆ تبلث∆ در همان حال که دست به سینه به اتومبیلم تکیه داده بودم مردِ سیاه پوش را زیرِ نظر گرفته بودم تا ببینم چهکار میکند، اول به سمت کیوسک نگهبانیای که مقابل درب ورودی بود رفت و با نگهبانی که آنجا بود دقایقی صحبت کرد و بعد از آن به سمت ماشینی که در روبروی همان کیوسک بود رفت و سوارش شد و رفت. یک چیزی اینجا لنگ میزد و درست نبود. سریع کاپوت را پایین دادم و به دنبال ماشینش روانه شدم. بعد از دقایقی حس کردم فقط دارد دور خودش میچرخد اما زمانی سرِ یک کوچه ماشینش را پارک کرد فهمیدم که این دور دور های بی دلیلش یک دلیل هم دارد. هنگامی که از ماشین پیاده شد یک جعبه شیرینی هم در دست اما اینکه اصلا شیرینی فروشی نرفته بود، پس این از کجا آمده است الله و اعلم. از تک- تکِ صحنه ها عکس گرفتم و به اداره زنگ زدم تا باقیِ امور را به تیم نظارتی که داشتیم واگذار کنم. همان لحظه تلفنم به صدا در آمد، به صفحهاش که اسم کیوان را نشان میداد خیره شدم از صبح تا به الان که ساعت ۲ بعد از ظهر بود خبری از او نداشتم به همین خاطر تماس را وصل کردم. صدایِ شیطنت آمیزش گوشم را جلا داد. - سلام آجی خانوم خسته نباشی. - علیک سلامت باشی. - آره منم خسته نباشم حالم هم خوبه بقیه هم سلام میرسونن. همیشه همینجور بود در هر حالتی شوخ طبعیاش را داشت اصلا این بشر استورهی بیخیالی بود. - کیوان! - آهان چشم خفه میشم؛ خوبی اسماء؟ - خوبم تو خوبی؟ - هوم خوبم، رفتی ماموریت؟ درگیر نشدی؟ - بله رفتم نخیر درگیر هم نشدم، دیگه؟ - خب هیچی کی برمیگردی خونه؟ - احتمالا تا شب اداره باشم. - خب اوکی بای. مجالِ حرف زدن به من نداد و گوشی را قطع کرد. این پسر هم گاهی جنی میشود. با سیستمِ مخصوصی که به ماشین وصل بود سرهنگ را در جریان گذاشتم تا نیرو بفرستند تا من به سرِ کارم برگردم. حدوداً نیم ساعت بعد نیروی نظارتی سر رسید و بعد از جابهجایی ها راهِ اداره را در پیش گرفتم. وقتی که وارد شدم سربازی که آنجا بود ادای احترامی به جا آورد و پس از فرمان من رفت. پس از ورودم یک راست به سمت اتاق سرهنگ رفتم تا جزئیاتِ کاملِ آن مردِ سیاه پوش را بدست آورم. چند تقه به در نواختم و صدایِ بفرماییدِ سرهنگ بلند شد. - سلام. - بهبه سلام عرض شد. عادتِ سرهنگ همین بود هر وقت که من به نزدش میرفتم همین گونه برخورد میکرد. از محبتش یک لبخندِ کمرنگ رویِ لبانم نقش بست. - خوبید؟ خسته نباشید. - ممنون دخترم تو خسته نباشی که از صبح داری زاغ سیاه چوب میزنی. خندهی آرامی کردم و در جواب گفتم: - سلامت باشید؛ سرهنگ امکانش هست لطف کنید دقیق به من بگید که این آدمی که من دنبالشم کیه و چی کاره است، من هرچقدر پرونده رو مطالعه کردم چیزی دستگیرم نشد. @JGR.LARA @Asma,N, @mahdiyeh, @khakestar, @Z.mim, 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .