Asma,N🎼 ارسال شده در 27 آبان، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ نامِ داستان: دهار نویسنده: مبینا قهرمانی، اسماء نادری ژانر: جنایی، اجتماعی، تراژدی. ساعات پارتگذرای: نامعلوم. خلاصه: دردهای روزگار رفته- رفته قلبش را از سنگ و وجدانش را پوچ میکند و عطشِ انتقام را بر تمامِ وجودش حاکم میسازد. هنگامی که شعلههای انتقامش برافراشته میشود، بر سر هیزم های خشک و تر، سایهای مخوف میافکند، سایهای سهمگین که ترس را در جان آدمیانِ بیگناه و گناهکارش رخنه میکند. و آتشی بر زیر خاکسترِ کینه که حال سر به بلندای آسمانِ زندگانیاش کشیده است، میسوزاند و سوزانده میشود، او با بیرحمی قصد به آتش کشیدن باعث و بانی بدبختی های گذشتهی ننگش را دارد، باید دید عاقبت مجهولشان چه میشود... *دهار به معنای انتقام گیرنده ویرایش شده 13 خرداد توسط Asma,N 12 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Asma,N🎼 ارسال شده در 2 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) مقدمه: فکر میکردم دستان سرد و بیروحم با آتش فریبندهی انتقام حرارت مییابد، ولی همان آتش نه تنها دستانم را، بلکه قلبم را بد سوزاند و نابودم کرد... حس میکردم با گرفتن تقاص زندگیِ پر دردم، قلب تیره و تارم روشن میشود؛ اما غافل از اینکه خود را در سیاهچالهای مخوف با پایانی ناپیدا رهانیدم... عطش انتقام چیزی جز سرابی اغواگر نبود، دوان- دوان به سمتش تاختم اما عاقبت چیزی جز بیابانِ تباهی نیافتم... آری! گاهی انتقام چارهساز نیست، حتی اگر به حق باشد... ویرایش شده 4 آذر، ۱۴۰۰ توسط Asma,N 11 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Asma,N🎼 ارسال شده در 2 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) داستانِ دهار #پارتِ اول خندهی هیستیریکی کرد و تفنگش را بالا برد، صدای مضطرب زن در گوشهایش طنین انداخت. - می..دونم ب.. بهت بد کر...دم، ولی... ولی منو ببخش، تو ببخش و بزرگی کن در حق من. زن، چشمهای به اشک نشستهاش را به پسر عصبانیاش دوخت، مکثی کرد و با پشیمانی نالید: - غلط کردم، اشتباه کردم، تو ببخش و من رو نکش، قول میدم اون سالهایی که تنهات گذاشتم رو برات جبران کنم پسرم. پسر، پوزخندی زد و فریاد کشید: - ساکت شو زنیکهی عوضی، به من نگو پسرم، عارم میاد بهت بگم مادر، تو زندگی من رو به بدبختی کشیدی، تو عمرم رو تباه کردی بیوجدان، من میخوام انتقام سالهای سختی و تنهاییم رو ازت بگیرم، میکشمت، تو زندگیم رو به آتیش کشیدی، تو... صدای گرفتهی زن، حرفش را قطع کرد. - آخه پسر، تو چه میدونی از زندگی ما؟ همش هم تقصیر من نبوده، میدونم بهت بد کردم، میدونم مسبب بدبختیهات بودم، ولی اون پدر بیعرضهات بیشتر مقصره، اون مجبورم کرد، سرم رو پر از حرفهاش کرد، منم با حرفهای اون خام شدم. تفنگ را به سوی مادرش گرفت و دادی زد. - خفه شو، تو هم که بدت نمیاومد من رو از سرت باز کنی، من از همه چیز خبر دارم، اگر حرفی داری بزن، چون آخرین لحظاتیه که زنده هستی. و باز لبخندی شیطانی از سر داد. - حرفی نداری؟ تمومش کنم؟ زن با فکی لرزان و لحنی ملتمس نالید: - نه نه، باور کن من بیتقصیرم، همهی این قضایا تقصیر پدرت بود، باور کن من نمیخواستم که تو... سخنش با صدای بلند تیری که به دستش اصابت کرده بود در گلو خفه شد، دست سالمش را به دست تیرخورده اش گرفت و نالهای از سر داد، قطرات خون یکی پس از دیگری بر سرامیکهای کف اتاق میریخت، لبش را از شدت درد به دندان گرفت و صدای خشمگین پسرش در گوشش پیچید: - این رو زدم تا اینقدر التماس نکنی، یک بار دیگه آه و ناله کنی یک تیر حروم قلبت میکنم، رک و پوست کنده بگو اون عوضی کجاست؟ کجا گموگور شده؟ با چشمانی ترسیده به پسرش زل زد، چشمانش را از درد برهم فشرد و با صدای تحلیل رفتهاش گفت: - آخ، بهخدا نمیدونم کجا رفته، خودم هم از اون معتاد مفنگی خبر ندارم، اون زمان هم پدرت زیر پام نشست، خامم کرد با حرفهاش، مجبورم کرد، من کارهای نبودم، آخ، من فقط نمیخواستم تو هم مثل ما بدبخت بشی، نمیخواستم تو فقر و نداری بزرگ بشی، من... ابروهایش را درهم کشید. چنگی به موهای پرپشت و خوشحالتش زد. - نمیخواد دست پیش بگیری، تو با اون مردک بیمسئولیت مثل هم هستید، فعلا نمیکشمت، بزار اون بیمروت رو پیدا کنم، تو یک روز میکشمتون و جشن انتقام میگیرم. دوباره خندهای عصبی از سر داد، به محافظ درشتاندامی که کنار در ایستاده بود علامت داد تا مادرش را به انباری نم گرفته ببرند. به حیاط رفت، دستش را روی قلبی که اکنون از سنگ شده بود گذاشت و با خود گفت: - آخ که دلم خنک شد، اون به اصطلاح پدر رو پیدا کنم، تیکه- تیکهاش میکنم. تلفن همراهش را از جیبش خارج کرد و به بیژن زنگ زد تا بپرسد که پدر پست فطرتش را پیدا کرده است یا هنوز در پی یافتنش در کوچه پسکوچههای پایینِ شهر است. ویرایش شده 4 آذر، ۱۴۰۰ توسط Asma,N 12 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Asma,N🎼 ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) داستانِ دهار #پارتِ دوم پس از دو بوق صدای زمخت بیژن در گوشش پیچید: - سلام آقا. تفنگش را در جیبش گذاشت. - سلام بیژن، خبری از مَرده نشد؟ بیژن، سرفهای کرد و گلویش را صاف کرد. - هر جا گشتم نبود، انگاری بو برده دنبالشیم، خودش رو گمو گور کرده. دادی زد و مشتی بر دیوار روبهرویش کوبید. - اَه لعنتی، پس تو اونجا چه غلطی میکنی؟ اینقدر بهت پول میدم که آخرش بگی نشده؟ مفت خور بیخاصیت، خودم باید دست به کار بشم! صدای ترسیدهی بیژن در گوشش پیچید. - بهخدا آقا هرچی گشتم نبود، از معتاد های پایین شهر که دوستاش بودن هم پرسیدم، هیچکس از این یارو خبر نداشت، گفتن چند روزی هست ندیدنش. -مگه من نگفتم مراقب باش در نره؟ همتون لنگهی هم بیمصرفید، برید به درک. تلفنش را قطع کرد و به سمت طبقهی بالا پاتند کرد. ********* ۲۸ سال قبل صبا دستی به گونهی نرم و سفید طفلش کشید و رو به شهرام، شوهرش گفت: - نمیزارم بچهام رو ازم بگیری، این بود اون زندگیای که میگفتی واسم میسازی؟ که هیچ حسرتی نداشته باشم؟ الان چیشد؟ قول و قرارهات به همین زودی یادت رفت؟ شهرام، ته سیگارش را زیر پایش انداخت و پایش را بر آن فشرد، با حرکتی ناگهانی، طفل گریان را از بغل مادرش برداشت، صبا دادی زد. - شهرام، بچهمو بده، نمیزارم بچهام رو ازم جدا کنی، اون به من احتیاج داره، من واسه بزرگ کردنش آرزوها دارم، نمیزارم سهرابم رو ازم بگیری. شهرام پوزخندی زد و طفلش را بر فرش رنگ و رو رفته کرسی گذاشت. - سهرابم!؟ اسم هم که براش انتخاب کردی، اسم پدربزرگ خدابیامزرت رو گذاشتی رو این بچه؟ صبا سکوت کرد و به نوزادش چشم دوخت، شهرام مکثی کرد و به طفلی که اکنون در آغوشش لب به خنده گشوده بود نگاهی انداخت، خودش هم دلش به جدا کردن این مادر و نوزاد راضی نبود، ولی چارهای نداشت. - ببین صبا، ما نمیتونیم این بچه رو بزرگ کنیم، دوست داری بچهمون تو فقر و نداری و بدبختی بزرگ بشه؟! دوست داری مثل ما درد بکشه؟ بچهرو بدیم به اینها خوشبخت میشه، تا آخر عمر تو رفاه و آسایش زندگی میکنه، یک پولی هم دست ما رو میگیره. صبا با لجبازی از جا بلند شد، در چشمان شوهرش زل زد و با لحنی کوبنده گفت: - من که میدونم اینها رو میگی که هم یک خرجی از سر خودت باز بشه اون پولی رو هم که میگیری طبق معمول دود میکنی، اینقدر پستی که پسرت رو، جگرگوشهات رو بهخاطر مواد بفروشی؟ مگراینکه از روی جنازهی من رد بشی. اشکهایش را پاک کرد و امیدوار گفت: - اصلا خودم خیاطی میکنم، خونهی مردم کار میکنم خرج بچهام رو در میارم، نمیزارم بچهام رو بدی به یکی که معلوم نیست چه کاره است که میخواد بچه بخره! شهرام، سیگار دیگری از جاسیگاریاش خارج کرد و آن را آتش زد، دمی عمیق از آن گرفت و دودش را از گلو بیرون فرستاد، دود در فضای خفهی حیاط محو شد، صبا نوزاد یکماههاش را به آغوش کشید و باز گریه از سر داد، زیر لب نالید: - خدا لعنتت کنه شهرام که زندگیم رو به آتیش کشیدی، حالا هم میخوای بچهام رو ازم بگیری. و بعد وارد اتاقک کوچکشان شد، در را به هم کوبید، صدای گوشخراش کوبیدن در باعث شد شهرام ناخوداگاه چشمانش را بر هم فشار دهد. ویرایش شده 4 آذر، ۱۴۰۰ توسط Asma,N 10 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Asma,N🎼 ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) داستانِ دهار #پارتِ سوم شهرام تکه کاغذی که شمارهی بهادر در آن نوشته شده بود را از جیبش خارج کرد و از منزل خارج شد، به سمت باجهی تلفنی که ابتدای کوچه بود پاتند کرد، در شیشهای و زرد رنگ را باز کرد و وارد شد، سکهای از جیبش خارج کرد و به شماره نگاه کرد، انگشتش را به سرعت بر دکمهها فشرد، بعد از چند بوق و انتظاری کوتاه صدای بم بهادر در گوشش پیچید: - بله بفرمایید؟ نفس عمیقی کشید، هنوز هم برای کاری که میخواست انجام دهد دودل بود، اما بالاخره تصمیمش را گرفت، سرفهای کرد و گفت: - شهرامم، زنگ زدم واسه اون موضوع. - تصمیمت رو گرفتی؟ شهرام چنگی به موهایش زد و با لحنی متاسف گفت: - بله، قبوله! بهادر خندهی بلندی کرد. - خوبه! بالاخره سر عقل اومدی شهرام. - اما، یک سوال دارم! - میشنوم، بپرس. - بچه رو برای چی میخواید؟ صدای کلافهی بهادر رشتهی افکارش را از هم گسیست: - به تو ربطی نداره! بچه رو هم تا سه روز دیگه تحویل میدی پولت رو هم میدم. - راستش هنوز مادرش راضی نشده، تا اون رو راضی کنم چند روزی طول میکشه، چقدر پول میدی؟! - زود زنت رو راضی کن من بچه رو لازمش دارم! پول هم همون قدر که با هم توافق کردیم. - ولی اون قیمتی که شما گفتید که خیلی کمه. با صدای سرد و خشن بهادر، تمام وجود شهرام غرق در وحشت شد: - ببین شهرام، اگر عقل داشته باشی اون قیمتی که گفتم رو میگیری و میری پی زندگیت، بعدش هم نه من تو رو میشناسم نه تو من رو میشناسی، وگرنه بهخاطر بدهیهایی که بالا آوردی زنگ میزنم به پلیس تحویلت میدم بچه رو هم ازت میگیرم. با سخنان بهادر، ترس در بند- بند وجود شهرام رخنه کرد و با ترس نالید: - باشه قبوله، فقط من رو به پلیس تحویل نده! اینجوری آواره میشیم. - قبوله، عصر روز سهشنبه، بچه رو میاری به همون آدرسی که قبلا با هم قرار گذاشته بودیم، عزت زیاد! و سپس صدای بوق ممتدد تلفن درگوشش پیچید، با صدای تقهای به خودش آمد، به پشت سرش نگاه کرد، مردی منتظر ایستاده بود تا از تلفن عمومی استفاده کند. در شیشهای را باز کرد و از اتاقک خارج شد، تا صبح کلافه در خیابان ها قدم برمیداشت و بر خود برای کاری که کرده بود لعنت میفرستاد، اما فکر کردن به پولی که قرار بود دستش را بگیرد او را غرق در لذت میکرد، تا صبح به این فکر میکرد که جواب صبا را چه بدهد؟ نقشههایی برای جواب دادن به سوالات صبا کشیده بود، میخواست به همسرش جوابی بدهد که حداقل قبل ازجدا کردن این مادر و فرزند از هم اندکی دلش آرام بگیرد و دلخوش شود. ویرایش شده 4 آذر، ۱۴۰۰ توسط Asma,N 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Asma,N🎼 ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) داستانِ دهار #پارتِ چهارم کلید را در قفل در چرخاند و در را باز کرد، با صدای گرفتهاش نالید: - صبا، صبا خانوم، کجایی؟ صدایی از درون اتاقشان به گوش نرسید، ناگهان با فکری که به ذهنش رسید سراسیمه به اتاق رفت، صبا و نوزادشان در اتاق نبودند! با خود اندیشید که حتما صبا برای نجات جان نوزادشان خانه را ترک کرده بود، عصبانیت سر تا سر وجودش را فرا گرفت، از خانه بیرون رفت و به سمت منزل مادرِ صبا حرکت کرد، با خود گفت شاید آنها خبری از صبا داشته باشند یا صبا آنجا باشد، مطمئن بود که زنش عاقلتر از آن است که موضوع فروش بچهشان را جلوی کسی فاش کند، منزل مادرزنش زیاد با منزلشان فاصله نداشت، دقایقی بعد نفسزنان در خانهی جمیله خانم مادر صبا را به صدا در آورد، صدای خوابآلود جمیله خانم به گوشش رسید: - چیه ساعت شش صبح سر آوردی! اومدم صبر کن. در را باز کرد و گفت: - تویی مردک بیمروّت؟ دخترم رو آواره کردی نامرد، این بود قولهایی که قبل از ازدواجتون بهم داده بودی؟ تو نگفتی دخترم رو خوشبخت میکنی؟ شهرام با شرمندگی سرش را پایین انداخت، این روزها زیاد طعنه و کنایه میشنید، حال مطمئن شده بود که صبا قضیه را به آنها نگفته بود، با شرمندگی گفت: - شرمندهتونم جمیله خانوم، بخدا اوضاعم خوب نیست، قول میدم ترک کنم و یه خونهی خوب بخرم واسه صبا و از اون آلونک بیارمش بیرون، ببخشید صبا بهتون چی گفته؟ جمیله چادرش را درست کرد و آهی کشید: - گفت با هم دعوا کردید اون هم گفته میاد اینجا، دخترم طفلکی شب تا صبح گریه کرد، حتی بچهرو دست من هم نمیده، نمیدونم دلیلش چیه که بچه رو یک لحظه هم تنها نمیزاره! آخه چی بینتون اتفاق افتاده که حال صبا اینقدر بده؟ شهرام آهی کشید و گفت: - جمیله خانوم میشه صبا رو ببینم؟ خودم راضیش میکنم برگرده خونه. جمیله دوباره آهی کشید، و زیرلب گفت: - اگر وضع مالی من خوب بود نمیزاشتم دخترم پیش تو بمونه و غصه بخوره، ولی من تو خرج خودم موندم نمیتونم دخترم رو هم بیارم پیش خودم. سرش را به آسمان گرفت و نالید: - آه خدا، یعنی میشه مشکل اینها حل بشه؟ شهرام همچنان جلوی در ایستاده بود و به حرفهای تلخ جمیله خانوم گوش میداد و برای زندگی قبل از اعتیادش افسوس میخورد، افسوس میخورد که فریب دوستانِ نابابش را خورد و معتاد شد، همچنان داشت با خود فکر میکرد که صدای جمیله خانم رشتهی افکارش را از هم گسیست: - بیا داخل باهاش حرف بزن، یککم دلداریش بده تا نرم بشه، از این به بعد هم ندیدم که اذیتش کنی یا اشکش رو دربیاری! شهرام چشمی گفت و با شرمندگی وارد منزل شد، حیاطی کوچک اما باصفا داشتند، حوض کوچکی وسط حیاط خودنمایی میکرد، کنار حوض چند گلدان شمعدانی گذاشته بودند، از کنار حوض گذشت و وارد هال شد، جمیله هم وارد آشپزخانهی کوچکش شد تا لیوانی چای بریزد، صدای صبا از درون اتاق میآمد، گویی با طفلش درد و دل میکرد، شهرام پشت دیوار ایستاد و گوشهایش را تیز کرد تا بفهمد صبا چه میگوید، صبا طفلش را در آغوش گرفته بود و گونهاش را نوازش میکرد، چشمهای خیس و صدای گرفته اش دل شهرام را میسوزاند. ویرایش شده 4 آذر، ۱۴۰۰ توسط Asma,N 9 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Asma,N🎼 ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ داستانِ دهار #پارتِ پنجم صبا دستان کوچک سهراب را در دستش گرفت و با لحن بغضآلودی نالید: - پسرکم، طفلکم، غصه نخوریها عزیزم، من نمیزارم هیچکس تو رو از من بگیره، تو جگرگوشهی منی، زندگیِ منی، نترسیها من کنارتم سهرابم، نمیزارم بیپناه بشی نمیزارم کسی اذیتت کنه، تازه آرزوها برات دارم، میخوام خودم بزرگت کنم، دومادت کنم. صبا اشکهایش را پاک کرد، به طفلش که با چشمان درشت و مشکینش به او زل زده بود نگاه کرد و لبخند تلخی زد: - پسرم قول میدم کنارت بمونم و تنهات نزارم، پسرم مردِ مامانشه، مواظب مامانشه تکیه گاهِ برای مامان، کاری که بابات نتونست هیچوقت انجام بده، هیچوقت نتونست مواظبم باشه، من به درک ولی تو باید زندگیِ خوبی داشته باشی، خودم تلاشم رو میکنم که بتونی خوشبخت بشی پسرم. صبا سهرابش را در آغوش گرفت و بوسهای روی گونهی سفید و نرمش کاشت، اشک هایش را پاک کرد و لبخند تلخی زد، اشکهای شهرام با حرفهای سوزناکِ صبا یکی پس از دیگری از دیدگانش فرود میآمدند، لحظهای از تصمیمی که گرفته بود منصرف شد، اما وقتی به اوضاع زندگیش فکر کرد دوباره تصمیم گرفت طفل یکماهه اش را بفروشد اما با خود گفت اینجا به صبا چیزی نگوید، وقتی به خانهشان رفتند مفصل در این باره صحبت کنند، وارد اتاق شد، صبا با دیدن شوهرش ترس در بند- بند وجودش را تسخیر کرد، لرزش دستانش به وضوح دیده میشد، سهراب را محکم در آغوش گرفت و به خود فشرد، از جا بلند شد و با لحنی که تنفر از آن بیداد میکرد گفت: - به من نزدیک نشو شهرام، نمیزارم بچهام رو ازم بگیری. سپس دادی زد و مادرش را صدا زد: - مامان، چرا اینو راه دادی داخل خونه؟ مگه نگفتم اگه اومد در رو باز نکن؟ شهرام دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت: - باشه باشه، من که نمیخوام بچه رو ازت بگیرم، اومدم چند کلمه باهات حرف بزنم. جمیله سراسیمه وارد اتاق شد و چنگی به گونهاش زد. - اِوا دختر چرا داد میزنی؟ یک وقت همسایهها میشنون آبروم میره، چیه مادر؟ چرا داری میلرزی قربونت برم؟ شهرام از فرصت استفاده کرد و گفت: - صبا به خدا قسم فقط چند کلمه حرف میزنم باهات، قصدی ندارم. صبا میدانست شهرام بیهوده قسم نمیخورد به همین خاطر راضی شد که به حرفهای شهرام گوش کند، به مادرش گفت: - مامان جان به کارت برس، این هم حرفش رو بزنه میره. جمیله چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت: - باشه، فقط داد نزنید، اینجا رو که میشناسی، همه منتظرن یک خطایی کنی، اون وقته که بهانه میاد دستشون آبروریزی میشه. هردویشان سری تکان دادند، جمیله از اتاق خارج شد و با سینی چای برگشت، سینی را کنارشان گذاشت و از اتاق خارج شد، زیر لب گفت: - خدا به خیر بگذرونه. صبا هنوز میترسید، طفلش را به آغوش گرفته بود و با چشمانی پر از سوال به شهرام زل زد، شهرام به نوزادی که در آغوش همسرش بود نگاهی انداخت، سرش را جلو برد تا طفلش را بهتر ببیند، صبا احساس خطر کرد و اندکی عقبتر رفت. 9 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Asma,N🎼 ارسال شده در 5 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۴۰۰ داستانِ دهار #پارتِ ششم شهرام آرام گفت: - نترس کاریت ندارم، میخوام سهراب رو ببینم. صبا با شنیدن اسم کودکش از دهان شهرام گمان بر این برد که شهرام بر نفروختن طفلش راضی شده است، با ذوق گفت: - شهرام، بزار بریم براش سه جلد بگیریم، اسمشو میزاریم سهراب، بعد هم نگران خرج و مخارجش نباش، خودم کار میکنم خرجش رو میدم. شهرام سرش را پایین انداخت و به دروغ گفت: - ببین صبا جان، این مردی که میخواد سهراب رو بخره خیلی تاجره، خودش و زنش بچهدار نمیشن برای همین میخوان یک بچه بخرن، مطمئن باش پسرمون کنار اونها خوشبخت میشه، هیچ کمبودی تو زندگیش حس نمیکنه و تو زندگیش مثل ما درد نمیکشه. صبا سکوت کرد به حرفهایش فکر کرد، حرفهای دروغینی که فکر میکرد تمامش صحت دارد به نظرش تقریبا منطقی میآمد، او راحتی و آسایش پسرش را میخواست اما اگر او بزرگش میکرد هرچقدر هم سعی و تلاش میکرد باز هم با وضعیت شهرام، پسرش در زندگی درد و زجر میکشید و به خاطر اعتیاد پدرش سرافکنده میشد، ولی او برای فرزندش آرزوهای بسیار داشت، میخواست بزرگ شدن و قد کشیدن پسرش را ببیند، دودل بود که کدام راه را انتخاب کند، به پسرش که اکنون در آغوشش به خوابی آرام فرو رفته بود نگاهی انداخت و رو به شهرام گفت: - باید بیشتر فکر کنم. برقی در چشمانِ کم سوی شهرام نمایان شد، بذر امیدی در دلش پدید آمد، رو به همسرش با ذوق گفت: - صبا تا آخر عمر خودم نوکریت رو میکنم، فقط تو موافقت کن باور کن بچه هم خوشبخت میشه. صبا با لحنی خالی از هر احساسی گفت: - نگفتم که موافقم، گفتم باید بیشتر فکر کنم. شهرام در دل گفت:(همینش هم غنیمته) و رو به همسرش گفت: - خواهش میکنم به مادرت در این مورد چیزی نگو. صبا سهراب را آرام در گهواره گذاشت و گفت: - باشه، حالا برو، میخوام فکر کنم. - چشم، رو چشمم، من رفتم مواظب خودت و بچه باش. صبا حرفی نزد و نگاهی گذرا به شهرام انداخت و سهراب را بر گهوارهی زهوار در رفتهی کنج اتاق گذاشت. دو روز همانند برق و باد گذشت، صبا در خانهی مادرش ماند و شب تا صبح اندیشید که راه درست چیست، عاقبت به این نتیجه رسید که او خوشبختی و آرامش جگرگوشهاش را میخواهد، چه در کنار او و چه در کنار افراد دیگری که برایش پدر و مادر باشند، با خود اندیشید که سهراب از بودن و بزرگ شدن کنار او تنها چیزی که عایدش میشود بدبختی و دردسر است و چه بسا پایانش هم مانند پدر نامردش شود، به همین خاطر تصمیم گرفت سهراب را به آن زن و مرد بفروشد اما به دو شرط. شرط اولش این بود که خودش آن زن و مرد را ببیند و از وضعیتشان اطمینان حاصل کند، و شرط دومش هم این بود که شهرام قول دهد که برای ترک اعتیادش به کمپ برود، ساعت چهار بعداز ظهر بود که زنگ خانهی جمیله خانم به صدا درآمد، جمیله سهراب را به آغوش مادرش سپرد و برای باز کردن در به حیاط رفت، شهرام با کنجکاوی وارد شد و سلامی کرد، قرار بود جواب سوالش را از صبا بگیرد، بااجازه ای گفت و وارد اتاق شد، صبا خود را جمع و جور کرد و سلامی زیرلب گفت، نمیخواست به چهرهی مردی که بهخاطر تامین نیازهایش پسرش را میفروشد نگاه کند. 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Asma,N🎼 ارسال شده در 5 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) داستانِ دهار #پارتِ هفتم شهرام نگاهی گذرا به نوزاد خندانی که درآغوش صبا بود انداخت، گویی هیچ محبت پدرانهای در وجودش ریشه نزده بود زیرا اصلا دلش به حال کودکی که چند صباحی بعد آواره میشود نسوخت، با کنجکاوی رو به صبا کرد و گفت: - خب تصمیمت رو گرفتی صبا؟ صبا اشکی که قصد داشت از چشمانش پایین بیاید را پس زد و گفت: - بله، قبوله ولی به دو شرط. شهرام پس از موافقت صبا دیگر چیزی نشنید، در آسمانها سِیر میکرد، درست است پولی که میخواست بگیرد بسیار کمتر از چیزی بود که انتظار داشت اما همین هم غنیمتی بود برای او که در جیبش حتی یک ریال هم نبود، شهرام دستش را جلو برد و با ذوق گفت: - پس بده ببرمش! ساعت هفت قرار داریم. صبا با صدایی که اکنون تحلیل رفته بود تا مادرش از ماجرا بویی نبرد گفت: - چی داری میگی شهرام!؟ پس به مامانم چی بگیم؟ بگه بچه چیشد من چی جوابش رو بدم؟ درضمن من گفتم شرط دارم، نشنیدی؟ قبل از اینکه شهرام جوابی دهد، جمیله خانم سلانه- سلانه با سینیِ چای وارد اتاق شد. - سلام مادر، دخترم بیا سینی رو بگیر من پام درد داره. صبا از جا بلند شد، سینی را برداشت و بر زمین گذاشت. - صباجان دخترم، نمیخوای بری سر خونه زندگیت مادر؟ نمیخوام بیرونت کنم ها فکر بد نکن دخترم، اینجا خونهی خودته تا هروقت هم که بمونی قدمت روی چشمم، ولی خوب نیست زن و شوهر از هم دور بمونن، من هرچی میگم به صلاح خودتونه مادرجان. صبا سرش را پایین انداخت و گفت: - چشم مامان جان، ما اگر اجازه بدی همین الان بریم خونه، بعدش اگر تونستم بهتون سر میزنم. شهرام زودتر از جا برخواست، جمیله خانم گفت: - کجا مادر؟ من نگفتم که همین الان برید، یکخورده صبر کن صدف تو راهه، داره از شهرستان میاد، بزار خواهرت هم این کوچولو رو ببینه، خیلی ذوق داشت که ببینتش میخواست زودتر بیاد ولی فصل امتحانات دانشگاهش بود، ساعت شش احتمالا میرسه. صبا به شهرام نگاهی انداخت، شهرام بسیار نگران بود که دیر شود و تمام قول و قرارهایی که با بهادر گذاشته بود بهم بریزد و بهادر او را به پلیس تحویل دهد، اما صبا با خود میاندیشید که صبر کند تا خواهرش صدف برای اولین بار و آخرین بار سهراب را ببیند و آرزو به دل نماند، به همین دلیل گفت: - باشه مامان جان، صدف که سهراب رو دید بعد ما میریم. جمیله خانم سری تکان داد و از هال خارج شد، به حیاط رفت و مشغول آب دادن به گلهای زیبای شمعدانی شد، شهرام به صبا نزدیک شد و گفت: - چرا موافقت کردی با حرف مامانت؟ میدونی اگر دیر بشه تمام قول و قرارهامون بهم میریزه؟ حتی ممکنه من رو به پلیس تحویل بده! صبا بیخیال چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت: - اولاً میخوام خواهرم بچهام رو حداقل یک بار ببینه و آرزو به دل نمونه، ثانیاً واسم مهم نیست بندازدت زندان یا کاریت نداشته باشه، بود و نبودت تو زندگیِ من فرقی نداره، تو که دائم با این دوستای بدتر و معتادتر از خودت میری علافی میگردی هیچوقت هم اینجا نیستی که حال و روز منِ بیچاره رو ببینی، خرجم رو هم که خودم در میارم، اصلا نقش تو در زندگیم چیه؟ صرفاً فقط یه اسم تو شناسنامهام! شهرام که دیگر از نیش و کنایههای همسرش کلافه شده بود خواست بحث را عوض کند، آهی کشید و گفت: - صبا جان الان این حرفها رو ول کن بعداً راجع بهشون حرف میزنیم، گفتی شرط داری آره؟ شرط هات رو بگو تا من ببینم از پسش برمیام یا نه؟ ویرایش شده 18 آذر، ۱۴۰۰ توسط Asma,N 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Asma,N🎼 ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) داستانِ دهار #پارتِ هشتم صبا نگاهی به شهرام انداخت و گفت: - شرط اولم اینه که باید تو اعتیادت رو ترک کنی! شهرام نگاه کلافهای به همسرش انداخت و به این خاطر که حساس نشود، به دروغ موافقت کرد که اعتیادش را ترک کند اما خودش میدانست کاملاً دروغ میگفت، او این پول را هم برای خرید مواد میخواست اما به همسرش به دروغ گفت: - باشه، قبوله. شرط دومت چیه؟ صبا ذوق زده از حرف همسرش شرط دوم را گفت. - شرط دوم اینه که خودم باهات بیام و بچه رو تحویل بدم، تا ببینم اونها واقعاً اون چیزهایی که گفتی درسته یا نه؟! شهرام با دستپاچگی رو به صبا کرد. - آخه نمیشه که، اونجایی که من میخوام برم مناسب تو نیست، پر از خلا... ادامهی حرفش را خورد، داشت همه چیز را برملا میکرد اما به موقع اوضاع را سر و سامان داد، صبا مشکوک نگاهش کرد و گفت: - پر از چی؟ راستش رو بگو شهرام! چی رو داری از من مخفی میکنی؟ شهرام سری تکان داد و دستانش را در هم قفل کرد. - هیچی، فقط میگم اون مکان مناسب تو نیست، اونجایی که من میخوام بچه رو تحویل بدم همهشون مَرد هستن، خوب نیست تو اونجا باشی! صبا از جا بلند شد و با لجبازی گفت: - خوب و بد بودنش رو تو تشخیص نمیدی، همینی که گفتم! وگرنه نمیزارم بچهرو ببری. شهرام فکری کرد و گفت: - باشه قبوله، فقط ببین، الان ساعت چهار و نیمه، ما باید بچه رو تا ساعت ۷ تحویل بدیم، اگر منتظر بمونیم خواهرت بیاد که دیر میشه! صبا اندکی سکوت کرد، و سپس لب به سخن گشود: - پس تا ساعت پنج صبر میکنیم، اگر زودتر اومد که چه بهتر اگر هم تا ساعت پنج نیومد میریم. - آره، اینجوری خوبه! فقط بعدا به جمیله خانم و خواهرت چی بگیم؟ بگیم بچه چی شد؟ صبا، سهراب را در آغوش کشید و نگاهی به چهرهی معصومش انداخت، بغضی بر گلویش چنگ زد، با اینکه خوشبختی فرزندش را میخواست اما باز هم دلش به دوری و جدایی از فرزندش راضی نبود، بغضش را فروفرستاد و گفت: - حالا بعدا یک فکری میکنیم. دقایقی صبر کردند، شهرام مضطرب به ساعت نگاه میکرد، ساعت پنج شده بود و صدف هنوز نیامده بود، شهرام از جا بلند شد و به صبا اشاره کرد، صبا ناامید از آمدن خواهرش، سهراب را به آغوش کشید و از جا بلند شد، هنوز از هال خارج نشده بودند که صدای در و سپس صدای پرانرژی صدف در گوششان پیچید، جمیله خانم که در آشپزخانه بود، صدای صحبتهای صبا و شهرام را نشنیده بود، چون گوشش اندکی سنگین بود، اما صدای داد مانند صدف را شنید و از آشپزخانه خارج شد، صدف با لحنی شوخ گفت: - سلام بر اهالی منزل، من افتخار دادم بهتون که چند روزی در جوار شما و نینی تون باشم عزیزان. جمیله خانم همانطور که به چرندیات دخترِ تهتغاریاش میخندید، رو به صبا و شهرام گفت: - واسه شام بمونید، میخوام آش بپزم. شهرام لبخندی زوری زد. - نه دیگه، ما باید بریم سهراب رو ببریم دکتر، بعدش هم میریم خونه. جمیله خانم سیلیِ آرامی به گونهاش زد. - ای وای، بچهم چشه؟ مگه مریضه؟ - یکخورده تب کرده، میخوایم ببریمش دکتر. صدف اندکی نزدیکتر شد و سهراب را از صبا گرفت و در آغوشش فشرد، اندکی قربان صدقهی خواهرزادهاش رفت و رو به صبا کرد. - باورم نمیشه خاله شدم، وای چقدر هم خوشگله، به خالَش رفته دیگه. همه تکخندهای کردند، خودش هم به حرفی که زده بود خندید، مکثی کرد و گفت: - مبارکت باشه آبجی، به خوشی بزرگش کنی، صبا این بچه که تب نداره! چرا میخوای ببریش دکتر؟ بغض به گلوی صبا چمبره زد، او خوشبختی فرزندش را میخواست ولی آنطور که میاندیشید، خوشبختی کودکش در دوری از او مقدر شده بود، تشکر کرد و گفت: - چرا تب داره، ببین بدنش گرمه از صبح داره گریه میکنه میخوام ببرمش دکتر ببینم مشکلش چیه. صدف سری تکان داد، گونهی سهراب را بوسید و او را به آغوش مادرش سپرد. ویرایش شده 18 آذر، ۱۴۰۰ توسط Asma,N 8 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Asma,N🎼 ارسال شده در 18 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۴۰۰ داستانِ دهار # پارتِ نُهم شهرام نگاهی به صبا انداخت و آرام در گوشش گفت: - صبا جان، من میرم ماشینِ آقا جمشید رو ازش قرض میگیرم و میام، میدونی که، راهمون دوره نمیشه پیاده رفت! صبا بیتفاوت سری تکان داد، شهرام از منزل جمیله خانم خارج شد، ابتدا به باجهی تلفنی که ابتدای کوچه بود رفت و به بهادر زنگ زد و مکانِ ملاقات را جابهجا کرد، باید همه چیز طبیعی بهنظر میرسید تا دل صبا نیز اندکی آرام میگرفت، تلفن را قطع کرد و به سمت مغازهی جمشید قدم برداشت، ماشینش را برای چند ساعتی قرض گرفت و به دنبال صبا رفت، دقیقهای بعد صبا از منزل مادرش خارج شد، صدف و جمیله خانم برای بدرقه تا دم در منزل آمدند و بعد از خداحافظی وارد منزل شدند، شهرام ماشین را روشن کرد و به سمت مقصد مشخص شده حرکت کرد، صبا در تمام طول راه با بغض به نوزادش زل زده بود و برای تنها گذاشتن نوزادش در دل از او طلب بخشش میکرد، تا به خودش آمد ماشین از حرکت ایستاده بود، جلوی در خانهای کوچک و قدیمی و تقریباً متروک توقف کردند، شهرام نگاهی به آدرسی که در دستش بود انداخت، درست بود! از ماشین خارج شدند، صبا پتوی کوچک سهرابش را بیشتر دورش میپیچاند، به سمت در رفتند و جلوی در ایستادند، شهرام دستش را بالا برد تا در را به صدا درآورد که صدای بغضآلود همسرش در گوشش پیچید: - شهرام، این کاری که میخوایم انجام بدیم درسته؟ من از انجام این کار پشیمون شدم! شهرام با عصبانیت، از لای دندانهای کلید شدهاش غرید: - صبا، الان وقت پشیمونی نیست! مطمئن باش سهراب خوشبخت میشه، من بهت قول میدم. صبا اشکهایش را پاک کرد و گفت: - سر و وضع این خونه که چیز دیگهای میگه! شهرام پوف کلافهای کرد و گفت: - اینجا فقط محل قراره، اینها میخوان برن خارج، اونجا سرمایه دارن! صبا محکمتر طفلش را در آغوش گرفت، راه دیگری در این جادهی یک طرفهی زندگیاش نبود، باید تا آخرش را میرفت، آهی کشید و گفت: - باشه. شهرام دستش را به در کوبید، دقیقهای بعد بهادر که با نقشهای حساب شده دوتن از زیردستانش را جلو فرستاده بود، از پنجرهی طبقهی بالا صحنهی روبرو را نظاره میکرد، زیر دستانش زن و مرد جوانی بودند که طبق نقشه لباسهای گران قیمتی پوشیده بودند، جلو آمدند و سلام کردند، زن نگاهی به سهراب انداخت و لبخند زوریای زد، شهرام و صبا را به داخل دعوت کرد، روی مبلهای قدیمیِ هال نشستند، صبا منتظر به زن و مرد زل زد و منتظر دلیلی برای خرید بچهاش بود، مَرد طبق نقشهی بهادر لب به سخن گشود و گفت: - راستش من و خانمم چهارسال هست که ازدواج کردیم اما بچهدار نشدیم، زیاد دکتر رفتیم اما نتیجهای ندیدیم، وضع مالیمون خوبه و ساکن خارج هستیم، آمدیم ایران که داراییهامون رو بفروشیم و دوباره بریم خارج، همسرم پیشنهاد کرد که یک بچه هم با خودمون ببریم، یعنی از یک نفر که احتیاج به پول داره بخریم تا هم ما بچه داشته باشیم و هم نیاز مالی اون فرد تامین بشه که انگار قرعه به نام شما افتاد. سپس نگاهی به سهراب انداخت و لبخندی زد، گفت: - پسرم چقدر هم شیرین و بانمکه. شنیدن کلمهی پسرم از زبانِ این مردِ غریبه برای صبا زجرآور بود، بغضش را قورت داد و آهی کشید، زن گفت: - خانوم، میشه بچه رو بغل کنم؟ صبا با دیدن چهرهی خندان نوزادش لبخند تلخی زد، الان زمان پشیمانی نبود! جدا شدن از نوزادش برایش سخت بود اما برای خوشبختی پسرش بر احساس مادرانهاش غلبه کرد و طفلش را به آغوشِ زن سپرد. 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Asma,N🎼 ارسال شده در 18 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۴۰۰ داستانِ دهار # پارتِ دَهم صبا اشکهایش را پس زد و برای آخرین بار به سهراب نگاهی انداخت، فرزندش در بغل زن به صبا نگاه میکرد، قلبش با تندی به سینهاش میکوفت، در دل از کودکش خداحافظی کرد و به سرعت از منزل خارج شد و وارد ماشین شد، بغضی که گلویش را احاطه کرده بود شکست، اشک هایش روی گونهاش روان شدند، صدای هق- هقش بلند شد، تمام وجودش میلرزید، شهرام پس از رفتن صبا به سرعت به طبقهی بالا رفت، میدانست بهادر آنجاست، او را از پشت پنجره دیده بود، روبهرویش ایستاد، با لحنی که هیچ واکنشی نداشت گفت: - بچه دستِ زیردستهاته، پول رو بده! بهادر ته سیگارش را در جاسیگاری فشار داد و دستش را در جیبش فرو کرد، اندکی پول در دست شهرام گذاشت، از آنچه قرار گذاشته بودند هم کمتر بود، شهرام کلافه پوفی کرد و گفت: - این که کمتر از... قبل از اینکه سختن به اتمام برسد، صدای بهادر در گوشش پیچید: - همین هم از سَرِت زیاده، همین رو بگیر و گورِت رو گم کن وگرنه به پلیس زنگ میزنم. گرهای بین ابروهای شهرام افتاد، با عصبانیت گفت: - بهادر، من رو با پلیس تهدید نکن! من اگر لاپورت تو رو بدم که معلوم نیست چه بلایی سرت میاد. بهادر پوزخندی زد و گفت: - هه، جرئت نداری پات رو خطا بزاری شهرام. - فکر کردی من هالوئم که سرم رو شیره بمالی؟ فکر کردی نمیدونم ارزش بچهام بیشتر از اینهاست؟ بهادر سیگار دیگری آتش زد، با همان پوزخندِ کنجِ لبش گفت: - آخه مرتیکه، اگر تو ارزش بچهات رو میفهمیدی که نمیفروختیش. شهرام سرش را پایین انداخت، کارش به جایی رسیده بود که یک خلافکار هم به او طعنه میزد و نصیحتش میکرد، دیگر طاقت ماندن نداشت، به سمت در حرکت کرد، صدای بهادر در گوشش پیچید: - یادت باشه شهرام، از این به بعد نه من تو رو میشناسم نه تو من رو میشناسی! شهرام چیزی نگفت، سرش را پایین انداخت و به طبقهی پایین رفت، فرزندش در آغوش مرد بود، به سمتش رفت، سهراب با چشمهای گرد به پدرش نگاه میکرد، شهرام لبخند تلخی زد و زمزمه کرد: - پسرم، من رو ببخش که پدر خوبی برات نبودم، ببخش که بهخاطر نیازِ خودم تو رو فدا کردم (مکثی کرد و با بغض گفت) پسرم! سهراب به گریه افتاد، شهرام بیتوجه به گریههای سهراب راهِ خروج را در پیش گرفت و وارد ماشین شد، صبا روی صندلی به خواب رفته بود درستش این بود که از شدت گریه بیهوش شده بود، اشکهایش بر صورتش خشک شده بود، شهرام آهی کشید و حرکت کرد، دقایقی بعد روبهروی منزل توقف کرد، دستی بر شانهی صبا زد، اما گویی صبا خستهتر از آن بود که با دست زدن به شانهاش بیدار شود، شهرام دربِ بطریِ آبی که در ماشین بود را گشود و اندکی از آب را در دستش ریخت و بعد به صورت صبا ریخت، پلکهای صبا لرزیدند، چشمانش را باز کرد و با صدایی که از فرط گریه دورگه شده بود گفت: - شهرام بچهام، بچه کجاست؟ ناگاه همه چیز را به یاد آورد، بدون توجه به شهرام از ماشین خارج شد و با تیکه کردن به دیوار وارد خانه شد. به اتاق نرسیده بود که چشمانش سیاهی رفت، شهرام را از دور دید که به سرعت به سمتش آمد و بعد سیاهی مطلق. 7 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 9 بهمن، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۴۰۰ #پارتِیازدهم شهرام به سرعت از ماشین خارج شد و به سویِ صبا شتافت. هنگامی که صورتِ غرق در خونِ همسرش را دید ترسی بر جانش رخنه کرد. با هر سختیای که بود دست بر زیر سر و زانو هایِ صبا انداخت و بلندش کرد، دقایقی که تا ماشین فاصله بود چند بار از شدت ضعف و ناتوانیای که حاصل از اعتیادش بود کم مانده بود به زمین بخورد، اما خودش را کنترل کرد و در نهایت توانست صبا را سوار بر اتومبیل کرده و به بیمارستان ببرد. در تمامِ مسیر یک نگاهش به جادهی روبرویش بود و یک نگاهش به صبایی که الان متوجه شده بود گوشهای از سرش شکسته شده بود و حدسش میگفت که زمانی که زمین خورده است سرش با لبهی پله برخورد کرده است و همین باعثِ آن شکستگی و خون بود. بعد از حدوداً ربعی از ساعت به بیمارستانی که در آن نزدیکی بود رسید و به سرعت به سمت پرستاری رفت و شرحی از حالِ وخیمِ همسرش داد بعد از اینکه دکتر صبا را دید ابتدا سرش را بخیه زدند و به علتِ فشار روحی به او یک سِرُم وصل کردند. هنگامی که دکتر قصدِ خروج کرد شهرام به طرفش رفت و گفت: _ خانم دکتر! _ بفرمایید. _ این خوب میشه. دکتر که از این گفتنِ شهرام خوشش نیامده بود به کوتاهی گفت: _ دعا کنید براش. و با پایان حرفش به قدم هایش سرعت بخشید و از دیدِ شهرام محو شد. دکتر با خود فکر کرد که واقعاً این مردِ معتاد که دماغش را هم به زور بالا میکشد چگونه میتواند همسرِ زنی با آن همه ظرافت و زیبایی باشد. و در دل گفت: ای کاش بختت هم همچون صورتت زیبا بود. شهرام که سه ساعت بود مواد به بدنش نرسیده بود و از بدن درد به خودش میپیچید و آب از سر و صورتش سرازیر بود. پرستاری که آنجا بود با لحنی نچدان خوشایند صدایش زد: _ آقا، آقا. اما جوابی از جانبِ شهرام دریافت نکرد. 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 11 بهمن، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 11 بهمن، ۱۴۰۰ Dahar #پارتدوازدهم شهرام که از شدت خماری تصمیم گرفت به پارکی که در کنار بیمارستان برود تا شاید از یکی از مصرف کنندگانی که در این طرف ها هستند چیزی عایدش شود. به همین دلیل اتدا به سمت ایستگاه پرستاری رفت و از احوالِ صبا خبردار شود. هنگامی که به پرستار رسید با همان صدای کشدار که حاصل از خماریِ چند ساعته اش بود سوالش را بر زبان جاری ساخت. _ خانوم پرستار. پرستار نگاهی تاسف بار به شهرام انداخت و با صدایی که به زور شنیدن میشد یک ″بله″ گفت. _ این ضعیفه کِی خوب میشه؟ _ اطلاعی ندارم، باید با پزشک شون صحبت کنید. این را گفت و سریع از او دور شد. شهرام که این کلمات از نظرش بیمعنا و مفهوم بود راهش را به سمتِ دربِ خروج کشاند و راهیِ پارک شد. در آن ظلمات فقط صدایِ کش- کشِ کفش هایی میآمد که در به در دنبالِ ذرهای مواد کلِ پارک به آن بزرگی را گَز کرده بود. شهرام از بدن درد و خماری تا کمر خم شده بود. از سویی دیگر صبایی بود که با سری باند پیچ و صورتی کبود بر تخت به خوابی فرو رفته بود. 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 17 بهمن، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 17 بهمن، ۱۴۰۰ Dahar #پارتدوازدهم از سویی دیگر صبایی بود که با سری باند پیچ و صورتی کبود به عالم بی خبری فرو رفته بود. ساعت حوالیِ یازده شب بود و یکی از پرستاران در حالِ از مقابل اتاق صبا بود که به آنی صدای نالههای ضعیفی مغزش را به هشدار وا داشت. هشداری که پس از سالها پرستاری پی برده بود که گاهی نالهها خبر از حالِ بد بیمار را میدهند. به سرعت درب اتاق را گشود و به سوی زنی شتافت که از زمانی که پا در بیمارستان گذاشته بود مهرش بر دلش جوانه زده بود، خودش هم نمیدانست چرا، اما بدجور مهرِ صبا به دلش نشسته بود، شاید حسی بود به مانندِ ترحم یا دلسوزی. هرچه که بود از این دو حالت خارج نمیشد. سِرُمش را با دقت چک کرد، دستی بر سری که نیمی از آن را باندی سفید رنگ با شیار های ریز پوشانده بود و نیمی از آن پوستِ همچون برفش بود را لمس کرد، داغ بود، داغیای که همانند کورهی آجر پزی میدانست. گونههای کوچکش از شدت تب گل انداخته و قرمز شده بودند. پرستار با دو انگشتش چشمانِ صبا را گشود و با چراغ قوهای که در جیبِ روپوش سفید رنگش بود در آورد و در چشمانش انداخت. پرستارِ سی سالهی ما انگار داشت دلباختهی زنی میشد که صاحبِ طفلی بود که دیگر نبود، مردکِ پرستار که آمده بود دردِ زن را دوا کند، حال خودش نیازمندِ درمانگری قَهار بود. نمیدانست چرا وقتی چشمانِ نصفِ جانِ صبا را دید دلش لرزید. به تختهی بالای سرِ مریضش خیره شد، نامِ ″صبا″ را چند بار زیر لب تکرار کرد و پس از هربار تکرار میفهمید که یک حالتی در او ایجاد میشود، حالتی که خودش هم خبر نداشت که چیست. 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 21 بهمن، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن، ۱۴۰۰ Dahar #پارتسیزدهم •برگشت به زمان حال• با خشم گوشی را به زمین کوبید. خون خونش را میخورد، از شدت خشم و عصبانیتی که از وضعیتش داشت عربدهای سر داد. _ تو تا کی وقت میخوای که بگردی، هان؟ هانِ آخرش را به طوری فریاد زد که نوچهاش چشم هایش را آغاز ترس بر هم فشرد و با صدایی که بخاطر ترس میلرزید پاسخ داد: _ آ...قا... آقا بخدا م...ا، ما هر چقدر گ...ش...تیم، گشتیم پیداش نکردیم. سهراب کلافه از قطعه گویی های حشمت با آرامشی ظاهری یکی دیگر از زیر دستانش را صدا زد و قدم قدم به حشمت نزدیک و نزدیکتر میشد و در همان حال سرش را به نشانهی تایید بالا و پایین میکرد. _ که گشتی و پیدا نشد؟ که نبود؟ _ آ...ره، آره. زیر دستش آمد و بخاطر اینکه خشم سهراب دامنش نگیرد با صدایِ رسایی یک ″امری داشتید″ گفت و سکوت کرد تا درخواستِ رییسِ بی اعصابش را انجام دهد. سهراب دستش را دراز کرد و کوتاه پاسخ داد: _ تفنگ. حشمت با شنیدن این حرف رنگ از رخسارش برخاست، خودش میدانست که چه چیزی انتظارش را میکشد. سهراب به ده قدمیِ حشمت رسیده بود و حال تفنگ در دستانش بود. بر سرعتش افزود و آن فاصلهی ناچیز را هم به هیچ رساند. حال تفنگ بر وسطِ ابروان پر پشت و سیاه رنگِ حشمت بود و انگشتانِ مردانهی سهراب بر روی ماشهی سردِ تفنگ. سکوت بود و نفس های کش دارِ حشمت. سکوت بود و عرق هایی که بر پیشانیاش روان بود. و سهرابی که برایش مهم نبود، هیچ چیز مهم نبود علیٰ پیدا کردنِ خانوادهاش. حشمت با همانِ ترسش در حالِ التماس بود. که یک آن، سهراب با زانو ضربهای به شکمِ حشمت زد و آن بود که با زانوانش به جلوی پایِ مردِ ظالمِ داستان افتاد. سهراب طاقتش به طاق آمده بود ماشه را فشرد و خون بود که بر کفِ پارکت های قهوهای جاری میشد و چند قطره از آن بر روی کفش هایش ریخت. عباس را صدا زد و گفت: _ زود ببرید و پشت باغ بدون سر و صدا دفنش کنید. نباید کسی مطلع بشه، به یکی هم بگو سریع این خون ها رو از زمین تمیز کنند تا پنج دقیقه دیگه اگر یک قطره، تاکید میکنم یک قطره خون اینجا ببینم همه تون به سرنوشت این مفت خورد دچار میشید؛ خرفهم شد؟ _ چشم رییس. با دست اشاره کرد خارج شود. @ nazi nima 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 23 بهمن، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۴۰۰ Dahar #پارتچهاردهم از اتاقش خارج شد و در مقابل دخترکِ ترسیده پاهایش را جلو برد و با تمسخری که در میمیک صورتش نمایان بود گفت: _ تمیزش کن! سریع. دخترک که از همهجا و همه چیز بی خبر بود چشمانش را گرد کرد و با صدایی آرام پاسخ داد: _ کجا رو تمیز کنم؟ سهراب ابرویش را بالا برد و زمانی که مطمئن شد دخترکِ ریز نقش روبرویش از همه جا بیخبر است با همان کفش هایِ چرمِ مشکی رنگش پاهای دختر را فشار داد. لبانش را بر دهان گرفته بود تا مبادا صدایی از دهانش خارج شود اربابِ سنگ دلِ عمارت سرش را گوش تا گوش ببرد. در درون احساس میکرد که الان است از شدت درد از حال برود. سهراب بود! از همان ابتدا قصی القلب بود. در صورتِ دخترم مقابلش نگاه کرد و چشمانش خمار شده بود، عادتش بود از همان کودکی هرگاه فشار زیادی را متحمل میشد آن دو گویِ قهوهای ناخودآگاه به همان شکل میشد. اطرافیانش میگفتند که همین چشمانش دل میبرند اما هیچ احدی نمیدانست که چه حرف ها و غم هایی درِشان نهفته است. @ nazi nima 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 7 اسفند، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) Dahar #پارتپانزدهم دخترک را به حال خویش رها ساخت و راهرویِ نسبتاً پهنش را طی کرد و از آن درب های پر نقش و نگار نیز گذشت و به حیاط رسید. رانندهی مخصوصش را با حرکت دست مطلع کرد تا بیاید و سوار شود. راننده هم به نزدش آمد و دست راستش را بر روی شکمش گذاشت و تا کمر خم شد و با دست دیگرش درب عقب خودرو را گشود و سهراب نیز سوار شد. راننده هم خودرو را دور زد و پشت فرمان نشست و در همان حال هم سوالش را بر زبان آور - آقا ببخشید، مقصد کجاست - برو حالا بدون حرفی دیگر ماشین را به حرکت در آورد و به سوی مقصدی نامعلوم حرکت کرد. سهراب در فکر فرو رفته بود و به این فکر میکرد که پدرش را کجا باید بیاید؟ چگونه باید پیدایش کند؟ و هزار چرا و چگونهی دیگری که در سرش جولان میدادند. یک باره به خود آمد و با صدایی نسبتاً ناملایم گفت: - نزدیک ترین پارک به ما کجاست؟ برو همونجا - چشم آقا تمام مسیر به این فکر میکرد که آیا پدرش که هیچ حقی بر گردنش نداشت را میشود در این پارک یافت یا خیر با صدایِ نخراشیدهی رانندهاش به خود آمد و از ماشین پیاده شد. به چند نفر از افرادش خبر داد که با بیشترین سرعت ممکن خودشان را به او برسانند و کمکش کنند تا پدرش را پیدا کند. تا زمانی که افرادش رسیدند خودش آن اطراف را نگاه کرد تا شاید نشانهای از یک معتاد یا یک مواد فروش پیدا کند و بفهمد که آیا کسی شهرام سوسکه را میشناسد؟ ویرایش شده 7 اسفند، ۱۴۰۰ توسط M.gh 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh ارسال شده در 17 اسفند، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۴۰۰ Dahar #پارتشانزدهم پس از اندکی زیر و رو کردن پارک در زیرِ یک بوته مردی خمیده قد را یافت. قدمش را سرعت بخشید و به سمتش رفت - هوی یارو، شهرام میشناسی مرد با صدایی کشدار که خبر از خماریِ بسیارش بود پاسخ داد: - نه برادر من اون بابایی که میگی نمیشناسم تراولی از جیبش در آورد و بین دو انگشت اشاره و وسطش نگه داشت - بازم نمیشناسی مرد که چشمانش فقط آن پول را میدید، گفت: - شهرام؟ کدوم شهرام - شهرام سوسکه - شهرام سوکسه نمیشناسم ولی شهرام آب دماغ میدونم کیه - آدرس بده با چشم اشارهای به پولِ سهراب کرد و گفت: - دو تا روش بزار تا آدرس جد و آبادش هم بهت بدم - فعلا بنال - بچه ژیگول فکر نکن ازت میترسم، من هفت تای تورو میخرم و میفروشم نوچه های سهراب که از این حرفِ مرد به خنده افتاده بودند ضربهای به شانهاش زدند و با لحنی که کمابیش و خندهدار و جدی بود گفت - ببند، بفهم کی مقابلت ایستاده، نزار بدمت دست پلیس لبخندی زد که دندان های سیاه و چرکش بیرون افتاد - نه سرور ای با دست اشارهای به سهراب کرد. - این سرور ماس، غلط بکنم بی احترامی کنم. سهراب که خسته از حرف های اضافهی مرد بود، پول را مقابل صورتش گرفت و غرید: - آدرس رو بده مردک انقد زر زر نکن. @ mahdiyeh @ khakestar @ nazi nima 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
M.gh8 ارسال شده در 11 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد #پارت شانزدهم دکتر که محو صورت همچون ماهِ صبا بود لحظهای به خود نهیب زد که کارش اشتباهی است فراتر از محضها! خودش همسر صبا را دیده بود که او را به بیمارستان آورده بود و پس از او دیگر خبری ازش نشده بود، همه دنبالش بودند تا ردی از شهرام بیابند و رضایت نامهی عمل صبا را امضاء کند تا حالش بهبود یابد اما انگار شهرام قطرهای آب در بیابان بود که نه آثاری بود و نه اثری. از فکر خارج شد، دستی به صورتِ ملتهبش کشید و خودکار و پروندهی مریض را برداشت و رفت، رفت جایی دور تر از این بیمارستانِ کذایی که اینگونه آتش به وجود و دلش افکنده بود. شهرام با این حالش پشت همان بوته و کنار باقیِ هم مثلانش نشست و آنها هم با مرام و معرفت دروغین شان دعوتش کردند که دمی از بساط پهن شدهی شان بگیرد، اما شهرامِ خمار بیخبر از اینکه این مواد همچون سایرین نیست و درصدی کم یا زیادش باعث فراموشی و گاهاً مرگ میشود. نشست و آنقدر کشید که سرش به دوران و چشمانِ خمارش به تاری زدایید، و حتی نفهمید که چگونه پلیس های شبگردِ پارک او را دستگیر کردهاند. تنها چیزی که از زبانش خارج میشد همان مبلغ پولی بود که زیر صندلی های ماشینش به دور از چشم همه قایم کرده بود و فقط تنها کسی که از وجود آن خبر داشت خودش و ساقیِ محله بود. بیست و چهار ساعت از کشیدن آن به قولی زهرماری گذشته بود اما شهرام هنوز هم سرِ کیف بود و تمامِ بازداشتگاه را به روی سر گذاشته بود سربازی که آنجا کشیک بود چند بار با باتومی که به کمر داشت به در کوفت تا بلکه شهرام زبان به دهان بگیرد اما جنسش ناب بود و پایین آمدن شهرام از منبر فقط کار خدا بود که خدا هم درست و به موقع عمل کرد، همان لحظه صدایش قطع شد و صدای ″کمک″ کمک گفتنِ سایرِ افراد بازداشگاه بلند شد. سرباز که درب را گشود با جسم به زمین پهن شدهی شهرام روبهرو شد، در دلش عجیب احساس خوشحالی میکرد برای اینکه از شر صدایش راحت شده، اما این حس فقط در حد چند ثانیه بود و بلافاصله به سرگرد پاسگاه خبر داد تا بیاید و دستور کتبی بدهد و شهرام راهی درمانگاه کلانتری شود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .