رفتن به مطلب

سایت اصلی دانلود رمان روزانه هزار کاربر رمان شما رو مشاهده میکنند

admin admin
انجمن نودهشتیا

رمان همسایه‌ی من| غزال کاربر انجمن نودهشتیا


qazaal

پست های پیشنهاد شده

به نام خدا

 

نام رمان : همسایه‌ی من

نام نویسنده : غزال

ژانر : عاشقانه ، درام

خلاصه :

زندگی برای ماندن در یک نقطه نیست! ما که از رفتن دوست می‌ترسیم؛ کاش می‌دانستیم زمانی که بهم نزدیکم چه ارزشی دارد و رفتن یعنی چی؟. اگر رفتن، تمام زندگی بود پس چرا مرغ مهاجر وقت پرواز، این چنین به خود می‌لرزد؟!.

مقدمه :

همیشه کمبود حس امنیت و دوست داشته شدن را در وجود خود حس می‌کرد. رفتن دلیل نمی‌خواست اما ماندن برای او دلیل می‌خواست که نداشت. در این مسیر او یاد گرفت که زیبایی زندگی به رفتن نیست بلکه در آن چیزیست که بدست آورده چون او در هیچ سرزمینی زندگی نمی‌کرد، منزل حقیقی‌اش قلب کسی بود که دوستش داشت.

ناظر: @saraaa

ویرایش شده در توسط qazaal
طبق گفته ی ناظر رمان
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Nasim.M عنوان را به رمان همسایه دیوار به دیوار| غزال کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@Arshiya

@morganit

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل اول ( زندگی باران )

پارت یک 

ـ خانم غفارمنش

ـ منم.

ـ بفرمایید اینجا. مدارک و تو سایت دانشگاه پر کردین؟

ـ  بله ، هفته پیش درخواست داده بودم.

ـ کد رهگیریتون و لطفا بخونین برام.

ـ دویست و هفت...

معاون دانشکده یکم تو سیستم گشت و بعد از چند دقیقه رو بهم گفت: 

ـ خانم باران غفارمنش، فارغ التحصیل رشته انیمیشن و عروسک گردانی درسته؟ 

ـ بله.

ـ خب این قسمت هم امضا کنین؛ مدارکتون فرستاده شده بخش تحصیلات تکمیلی ، میتونین از اونجا تحویل بگیرین.

ـ  خیلی ممنونم

  بلند شدم و کوله امو گذاشتم رو دوشم و رفتم سمت کتابخونه مرکزی دانشگاه. اوایل دی ماه بود و هوا خیلی سرد شده بود، شال گردنم و دور صورتم بستم که بیشتر از این سردم نشه. همین‌جورکه راه می‌رفتم به آسمون نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم : از کجا معلوم؟ شاید یه روزی خانواده‌ام راضی بشن و شرایط مهیا بشه و بتونم مهاجرت کنم. از محدودیت واقعا خسته شده بودم، از این شرایط اجتماعی و خانوادگی که توش بودم و این ارزش قائل نبودن خانوادم برای زندگی و کارم واقعا بیزار بودم. 

من توی خونواده چهار نفره زندگی میکنم، یه خواهر دارم به اسم مارال که امسال پشت کنکوریه. از خانوادم بخوام بگم،‌ که تو یه خونواده‌ی تقریبا متعصبی زندگی میکنم اما متاسفانه از بچگی من و مارال کلا خیلی اهل یسری چیزا نبودیم، مثلا طرز لباس پوشیدنمون، اعتقاداتمون، خیلی باهاشون فرق داشت و متاسفانه همیشه هم مورد سرزنش جفتشون خصوصا پدرم قرار میگیرفتیم. حالا مارال تقریبا کوتاه میومد ولی من نه، مثلا وقتی که من بجای اینکه حرف بابام و گوش بدم و دبیرستان ریاضی بخونم، علاقه خودم و دنبال کردم و رفتم سراغ هنر، تو خونمون قیامت شد. بابام تا یه سال باهام حرف نمی‌زد. با اینکه ناراحت می‌شدم از اینکه چرا هیچوقت خانوادم پشتم نیستن اما بازم از علاقم دست نکشیدم و ادامه دادم، انیمیشن و بازی با عروسک های کوچیک تو تئاتر هایی که توی رشت برگزار می‌شد جزو کارای مورد علاقم و تفریحاتم بود. از ترم سوم دانشگاهم تو بخش تئاتر دانشکدمون و خوده آمفی تئاتر شهرداری ، نمایش برای بچه‌ها اجرا می‌کردم و با اینکه علاوه بر درس کار هم میکردم اما نمراتم همیشه عالی بود چون تو کاری بودم که از صمیم قلبم بهش علاقه داشتم. وقتی معدل ترم آخرم ماه پیش اعلام شد، یه روز جمعه که خونه بودم دیدم استاد فرخ نژاد که جزو هیئت علمی دانشگاه تهران بود و ما ترم آخر فقط باهاش دو واحد درس داشتیم، بهم زنگ زد و گفت که قراره یه ساختمون سمت ولیعصر اجاره کنه و اونجا کارآگاه انیشمن سازی راه بندازه و برای بچه های 3 تا 8 سال تئاتر اجرا کنه و برای این کار هم به یه نیروهای کاربلد احتیاج داره و به دو نفر از بچهای دانگاه رشت این پیشنهاد و داده بود .  یکی به من چون درسم خیلی خوب بود و طراحی انیمیشنم خوب بود و یکی هم به رفیقم پانته آ. من خیلی دوست داشتم واقعا چون هم کار مورد علاقم بود و هم حقوقش خیلی خوب بود و می‌تونستم بالاخره مستقل شدن و تجربه کنم اما همون‌جور که حدس می‌زدم وقتی به خونوادم گفتم، یکبار دیگه قیامت بپا شد، بابام با عصبانیت فقط می‌گفت : دیگه حق نداری جایی بری، خیلی افسار گریخته شدی، زیادی آزاد گذاشتمت و کلی حرفای دیگه. مامانمم که طبق معمول رو حرف بابام حرفی نمی‌زد تا یه هفته حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم، همش گریه می‌کردم و از خدا خواستم واقعا یه راهی جلوی پام بزاره چون کار کردن با استادی مثل فرخ نژاد چیزی بود که واقعا نصیب هر کسی نمی‌شد. یعنی من خیلی خوش شانس بودم که با اون همه سخت گیری  و دقتش، کسی که براش 17 حکم 20 و داشت، بهم پیشنهاد کار داده بود. دست رو دست نذاشتم و به عمو فرشادم زنگ زدم، کلا خانواده پدری من چون من و مارال تنها دخترای خونواده‌ی غفارمنش بودیم، خیلی دوسمون داشتن. اصولا وقتی چیزی ازشون می‌خواستیم نه نمی آوردن و بابام هم رو حرف آقاجون و عمو فرشاد حرفی نمی‌زد. عمو فرشاد برخلاف بابا تقریبا ذهن باز تری داشت و خیلی با نرمی و مهربونی با مسائل برخورد می‌کرد و همیشه برای کار و زندگی دو تا پسرش ارزش قائل بود. عرشیا پسر بزرگش که 6 سال پیش بورس تحصیلی شد و رفت کانادا و بیشتر اوقات که باهم تصویری صحبت می‌کنیم بهم میگه یه روز برات دعوتنامه می‌فرستم که تو هم بیای، منم همیشه در جوابش پوزخند می‌زنم و میگم با این خونواده ای که من دارم حتما ولی ته دلم امیدوارم که واقعا یه روز بشه. خلاصه که وقتی موضوع و به عمو فرشاد گفتم، طبق معمول بهم گفت که آروم باشم و موضوع به آقاجون میگه و یه شب میان خونمون که با پدرم صحبت کنن و تمام سعیش و می‌کنه که بابا رو راضی کنه. استاد فرخ نژاد تو گروهی که باهاش توی تلگرام داشتیم به من و پانته آ گفت که مدارکمون و از دانشگاه بگیریم، امکانش هست اونجا لازممون بشه. منم هفته پیش درخواست دادم و امروز از دانشگاه باهام تماس گرفتن که مدارک آماده شده و می‌تونم بیام ببرمش.

پارت دوم 

همین لحظه گوشیم زنگ خورد، صفحه گوشی و نگاه کردم و دیدم پانته آست :

ـ  سلام باران خوشگله. میبینم که از حصر خونگی درومدی.

خندم و گرفت و گفتم :

ـ  دیوانه. بابام دو روزه با همکاراش رفته جزیره کیش. مامانمم که هست مدرسه ، منم فرصت و غنیمت شمردم امروز بیام مدارک و بگیرم. تو کجایی؟

ـ  سرت و بچرخونی منو میبینی.

سمت راست و نگاه کردم، دیدم داره میدوئه و میاد سمتم. بغلش کردم و گفت:

ـ  دلم برات تنگ شده بود. چی‌شد بالاخره؟ هنوز بابات راضی نشد؟

گفتم:

ـ  نه میشناسیش که مرغش یه پا داره. تنها امیدم فعلا عمو فرشاد و آقاجونن. احتمالا فردا که بابا برمی‌گرده، شام میان خونمون موضوع و دوباره میگن.

زد به پشتم و گفت :

ـ خب پس ناراحت نباش. بنظر من که میشه و منو تو میریم به سمت تهران . 

ـ امیدوارم. بیا فعلا بریم مدارک و بگیریم از کتابخونه.

بعدش دوتاییمون رفتیم سمت کتابخونه و مدارک کارشناسیمونو گرفتیم. وقتی داشتیم برمی‌گشتیم به پانته آ گفتم:

ـ ولی خوشبحالت

 ـ چرا؟ 

ـ خیلی خوبه که خونوادت پشتتن و همون اول قبول کردن. 

ـ حالا این‌قدرم که راحت نبود ، بابای منم اولش خیلی راضی نبود که قراره تنهایی یه مدت برم تهران زندگی کنم اما وقتی راجب فرخ نژاد پرس و جو کرد و فهمید خیلی آدم خفنیه، با خودش فکر کرد و دید واقعا باید این فرصت و غنیمت شمرد.

ـ واسه همین میگم خوشبحالت دیگه. حالا من فقط چون این موضوع و مطرح کردم تنبیه شدم و یه مدت نباید از خونه بیرون می‌رفتم.

ـ  چی بگم والا؟ دیگه خانواده از این سن به بعد که درست نمیشن ما باید خومونو وقف بدیم.

ـ بابا قراره یبار زندگی کنم. چرا نباید کاری که دوست دارم انجام بدم؟ این همیشه رویای من بوده و هست.

ـ نگران نباش حالا. من دلم روشنه باران. میریم شاید دیدی دست استاد فرخ نژاد هم سبک بود و اونجا بخت دوتامونم باز شد

خندیدم و گفتم:

ـ  تو این وضعیت به چه چیزایی فکر میکنی تو؟

ـ بخدا. چهار سال تو دانشگاه که هیچ کاری نکردیم. تو که کلا هیچی، منم که تهش فقط کراش بود و بعدش به جایی بند نشد.

خندیدم و گفتم: 

ـ از دست تو. بیا بریم منو برسون خونه تا مامانم نیومده.

ـ بحث  و عوض نکن. خدایی چرا تابحال با هیچ پسری دوست نشدی باران؟ مثلا اون پسره عرفان که تو نخت بود و اینقدر بهش بی محلی کردی آخر سر یارو دیگه نا امید شد.

ـ  خب از اون خوشم نمیومد واقعا. بعدشم رشت شهر کوچیکیه، بابای من همین‌جوری سر کارای من باهام لجه. باز فکر کن که دوست پسرم داشته باشم که دیگه هیچی. علاوه بر من دهن اون بنده خدا سرویس میشه. روزی هزار بار ابراز پشیمونی می‌کنه از اینکه با من اوکی شد

ـ  آره خب از این جهت هم حق داری، ولی به نظرم وقتش رسیده از این تنهایی دربیای

خندیدم و گفتم:

ـ  چی‌شده نکنه کیس خوبی سراغ داری؟

ـ نه بابا. همین‌جوری گفتم وگرنه اگه من بیل زن بودم، اول باید باغچه خودمو بیل بزنم.

بعد جفتمون خندیدیم. وقتی سوار ماشین شدیم ، بالاخره این ابرها کار خودش و کرد و بارون شدیدی گرفت، رشت اینقدر این اواخر سرد و بارونی بود که دلم برای هوای آفتابی لک زده بود. تو دلم خیلی آشوب بود، دوست داشتم هر چی سریع تر بابا رضایت بده و برم و کارم و شروع کنم. استاد فرخ نژاد گفته بود، اولین نمایشمون قراره 13 بهمن ماه تو تئاتر قشقاوی تئاتر شهر اجرا بشه. تئاتر عروسکی کلاه قرمزی. به هممون هم گفت که سبک سورئال کلاه قرمزی و تمام مجموعه‌اشو طراحی کنیم. با اینکه هنوز معلوم نبود برم یا نه ولی از دیشب طراحی و شروع کرده بودم اما بابت نگرانی که داشتم، نمیشد درست تمرکز کنم و چیز قشنگی بکشم.

پارت سوم :

پانته آ جلوی در خونمون نگه داشت و گفت:

ـ خب. ببینیم قضیه تو امشب چی میشه. یادت نره حتما منو در جریان بزاریا.

ـ باشه. فقط دعا کن خوب پیش بره.

ـ نترس بابا اون عمو فرشادی که من دیدم بعید میدونم نتونه بابات و قانع کنه. بهرحال رو تو به چشم

پریدم وسط حرفش و گفتم:

ـ  پانته آ دوباره شروع نکن

ـ خب مگه دروغ میگم؟ خودت می‌گفتی زنعموت چندین بار بابت عرشیا این موضوع و غیر مستقیم به مادرت گوشزد کرد.

ـ آره گوشزد کرد و بعدش هم چون متوجه شد که عرشیا درست مثل برادرم می‌مونه دیگه حرفش و پیش نکشید. بعدشم عرشیا مهاجرت کرد و رفته. من بعید میدونم دیگه برگرده.

ـ حالا از کجا میدونی؟ شاید برگشت یا اگه هم برنگشت خودش چند بار بهت گفت که  تو رو میخواد ببره پیش خودش. تو خودت هم که عشق مهاجرت.

ـ کلا فیلم و سریال زیاد میبینی نه؟ بابا میگم منو عرشیا با هم بزرگ شدیم، جفتمون بهم دیگه به چشم خواهر و برادر نگاه می‌کنیم.

پانته آ پوزخند زد و گفت:

ـ باشه باز بعدا معلوم میشه. باز میگی پانته آ گفته بود. 

در و باز کردم و گفتم:

ـ  برو بابا. فعلا کاری نداری؟

ـ  نه قربونت. به من پیام بده، نتیجه رو بگو.

ـ  باشه خداحافظ.

کلید انداختم و در و باز کردم. داخل خونه بوی یه قیمه‌ای پیچیده بود، چون صبحانه نخورده بودم خیلی گرسنم بود، مشغول غذا خوردن بودم که مامان و مارال از راه رسیدن. بعد از اینکه باهاشون سلام علیک کردم رو به مامان گفتم:

ـ مامان لطفا. امشب فقط یه امشب پی حرف بابا نباش.

ـ  باران دوباره شروع کردی؟ باز میخوای پدرت شر درست کنه.

ـ مامان تو میدونی بابا رو حرف آقاجون و عمو فرشاد حرفی نمیزنه.

ـ  این قضیه فرق میکنه.

ـ چه فرقی؟

ـ بابات هیچوقت قبول نمیکنه تو تنهایی بری تهران زندگی کنی.

مارال که داشت مانتوی مدرسش و درمی‌آورد گفت:

ـ حالا مامان اینقدر نفوذ بد نزن، شاید قبول کرد.

مامان همین‌جورکه داشت سالاد و برای امشب درست می‌کرد گفت:

ـ  من 25 ساله که دارم با پدرتون زندگی میکنم بعید میدونم راضی بشه ولی نگران نباشین من هم پشت حرف عموتون درمیام دیگه. ببینیم چی میشه چون عموت هم خیلی مشتاقه که بری و مستقل بودن و تجربه کنی.

ـ  مگه بهت زنگ زدش؟

ـ نه من دیروز زنگ زدم که دعوتشون کنم، گفت که باران باید بره پی آرزوها و رویاهاش. منم دیگه رو حرفش حرفی نزدم.

پریدم بالا و با شادی گفتم:

ـ عموی خودمه. ایشالا امشب بتونه با حرفاش بابا رو نرم کنه.

ـ خیلی خب حالا. مارال مادر بیا ناهارت و بخور سرد میشه. باران تو هم بیا سالاد و برای شام درست کن.

ـ الان میام.

رفتم تو اتاقم که مدارک دانشگاه و بزارم توی کمدم. همین لحظه دیدم گوشیم ویبره میره، پارسا بود(پسر کوچیکه عمو فرشاد)

ـ سلام 

ـ سلام باران جون چطوری؟

ـ مرسی خوبم، ایشالا که امشب همه چیز ختم بخیر شه، بهترم میشم.

 میشه؛ میشه.بابام وقتی قول داده حل میکنه.

ـ عموی منه دیگه.

ـ آره واقعا کاش منم دختر بودم یکم به منم توجه داشت.

ـ هوی راجب عموی من درست صحبت کن. بنده خدا همه جوره حواسش به تو و عرشیا هست.

خندید و گفت:

ـ آره بابا شوخی میکنم. راستی میگم به مارال زنگ می‌زنم گوشیش خاموشه.

ـ  مارال باتری گوشیش خرابه، تعمیرگاهه.

ـ آها. خب گوشی و میدی بهش؟

ـ  تو اول بگو چیکارش داری؟

ـ خانوم خانوما درسته بزرگتری ولی فضولی موقوف.

ـ بی ادب.

مارال رو صدا زدم که اومد تو اتاق و آروم پرسید :

کیه؟

گفتم پارسا.یکم سرخ و سفید شد و گوشی و ازم گرفت و به زور من و از اتاق خودم بیرون کرد و در و بست تا صداشو نشنوم. مارال و پارسا همسن بودن، من تقریبا حدوده چند ماهه حس می‌کنم اینا خیلی کارای زیرزیرکی انجام میدن، هر وقت هم که از مارال می‌پرسم سرخ و سفید میشه و منو می‌پیچونه. شک اصلیم از اونجایی شروع شد که پارسال قرار بود دوستاش تو کافه دنج سمت خیابون محمدی سوپرایزش کنن، منم رفتم که بهشون بپیوندم و سوپرایزش کنم، یهو با دیدن پارسا خودم سوپرایز شدم. پارسا هم مثل عرشیا واقعا پسر خوبی بود اما خب بهرحال هر چی بود، فامیل بود.شایدم من دارم اشتباه میکنم و واقعا چیزی بینشون نباشه. اگه باشه تا الان مارال صد بار بهم گفته بود.

 

 

 

ویرایش شده در توسط qazaal
علائم نگارشی
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهارم 

یهو با صدای مامان به خودم اومدم:

-  شنیدی چی گفتم باران؟

نه حواسم نبود، چی‌شد؟

-  میگم بابات یه ساعت دیگه اینا میرسه. تا قبل از اینکه عمو اینا بیان تو اصلا چیزی نگو.

نه بابا.

حالا اگه یه درصد بابات رضایت داد؟قراره کجا بمونین؟

-  پانته آ گفته بود، دایی آخریش که توی کار نقشه برداری بود، پروژه امسالشون افتاده سمت جنوب و تا یکسال اینا میره اون سمت و خونش خالیه. احتمالا میریم اونجا.

-  خب پس از این جهت که جاتون آمادست خوبه.

-  آره.

 مارال صدام کرد:

-   باران ، گوشیت شارژ نداشت، گذاشتم تن شارژ.

-  باشه.

سالاد و که تموم کردم، گذاشتم تو یخچال و رفتم تو اتاق که طرح هایی که استاد بهم گفته بود و تا الان تمامش خراب شده بود، با تمرکز بشینم و دوباره شروعش کنم. دیدم که مارال سمت کتابخونه اتاقم، در حال دراوردن کتاباست، گفتم:

-  خب پارسا چی میگفت؟

-  هیچی؛ همین احوالپرسی همیشگی دیگه.

-   مگه امشب نمیاد؟

-  نه گفت نمی‌تونه بیاد، میخواد بره خونه ی یکی از دوستاش.

خندیدم و گفتم:

-  خوبه آمارشم که بهت میده.

چیزی نگفت. از تو کشوم ورقه آچارها رو درآوردم و گذاشتم تن تخته شاسی. آهنگم با گوشیم زدم و هدفون و گذاشتم تو گوشم. یهو دیدم هدفون و از تو گوشم برداشت و گفت:

-  باران الان تو جدی جدی اگه بابا راضی شد میری؟

-  نه باهات شوخی دارم، معلومه. خودت میدونی چقدر آرزو داشتم که تو شهرهای بزرگ با آدمای موفق کارکنم. بهرحال شانس یه بار در خونه آدم و میزنه.

رو تخت نشست و یکم پوکر شد. صندلی وچرخوندم سمتش و گفتم:

-  حالا تو چرا غمباد گرفتی؟

-  نمیدونم آخه هیچوقت فکر نمیکردم که واقعا بخوای بری. حس میکنم دلم خیلی تنگ میشه.

-  خب حالا. من میام، تو میای بهم سر میزنی. نمیخواد هندی بازی در بیاری.

-  پس فک کنم وقتشه بهت بگم.

-  چیو؟

یکم این پا و اون پا کرد و گفتم:

-  بگووو دیگه.

موهاش و گذاشت پشت گوشش و همین‌جور که سرش پایین بود با تته پته گفت:

-  مم..من...اممم..من...یعنی

-  خب باز چه گندی زدی؟ از من من کردنات معلومه باز یه غلطی کردی.

-  من و پارسا باهمیم.

-  چی؟

انتظارش و نداشتم اینقدر واضح بشنوم. ادامه داد:

-  دیگه گفتم حالا که داری میری من بگم بهت واقعیت و بدونی.

-  مارال تو مطمئنی که

پرید وسط حرفم و گفت:

-  باران ما واقعا همو دوست داریم، میدونم از نظر تو پسرعمو مثل برادره ولی من هیچوقت پارسا برام حس برادر و نداشت، خیلیم دوسش دارم، اونم همینطور

بدون اینکه چیزی بگم دوباره هدفون و گذاشتم تو گوشم که گفت:

-   خب. نمی‌خوای چیزی بگی؟

-  من چی بگم؟ به سلامتی. فقط مواظب باش بابا نفهمه.

-  نه حواسم هست. تو مشکلی داری باران؟

-  نه من چه مشکلی دارم؟ من میگم حالا این قضیه باعث نشه روابط دو تا خانواده بد بشه. خودت میدونی عمو فرشاد واقعا برام خیلی عزیزه.

-  خودتم میدونی که اینجوری نیست. یادت رفته مثل اینکه چقدر زنعمو زیر گوش مامان میگفت که دوس داره تو رو برای عرشیا اوکی کنه که جنابعالی

با کلافگی پریدم وسط حرفش و گفتم:

-  اوف مارال توروخدا حرفای پانته آ رو برای من تکرار نکن. باشه تو پارسا با همید زندگی خودته، لطفا تو زندگی من دخالت نکن. منو عرشیا هیچوقت رو هم فازی نداشتیم همیشه برای من یه دوست و واقعا مثل برادر بوده، منم برای اون همین بودم نه بیشتر. شاید زنعمو دوست داشت اما نه من نه عرشیا اوکی نبودیم.

-   تو از جانب احساس بقیه نظر نده.

بلند شدم و گفتم:

-  اگه هم اینجوری بود چرا تا  زمانی که اینجا بود،  مطرح نکرد؟ چرا هیچوقت به روی خودش نیورد؟

-  شاید چون از حس تو مطمئن نبوده نخواسته بگه که غرورش لطمه ببینه. باشه من دخالت نمیکنم ولی فقط خواستم بهت این موضوع و بگم که بعدا نگی ازت پنهون کردم، چون پارسا هم نظرش این بود که بهت بگم.

با حالت پوزخند گفتم:

-  باشه ممنونم از اطلاعی که دادی.

 بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون. منم رفتم رو تخت دراز کشیدم ، واقعا نمیتونستم این مسئله رو درک کنم...حتی خواهرمم بدون اینکه چیزی و بدونه قضاوت میکرد..بارها پیش اومد که عرشیا عکس از دخترایی که تو دانشگاه دیده و خوشش میومده و برام میفرستاد، خب حتی اگه یه پسر یکی و دوست داشته باشه برای چی باید اینکار و کنه ؟ هیچوقت هم ازش رفتاری ندیدم که حتی یه درصد شک کنم که بهم علاقه ای بالاتر از یه خواهر و دوست داره....ولی واقعناا ، چجوری اینقدر راحت آدما عاشق میشن؟ من چون تابحال این حس و تجربه نکردم ، برام درک کردنش سخت بود...همیشه برام کار و آینده خودم خیلی اولویت داشت...تو همین فکرا بودم که خوابم برد... با صدای مارال بیدار شدم :

-       بلند شو زیبای خفته...همه اومدن...

گوشیمو برداشتم و یه نگاه به ساعت کردم و دیدم که بلهههه تخت دو ساعت خوابیدم...بلند شدم و گفتم :

-       بابا هم اومده؟

-       آره... پاشو لباستو عوض کن بیا اونور...

سرمو تکون دادم و رفتم صورتمو یه دور شستم و تو آینه به خودم نگاه کردم یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم :

-       ایشالا که بشه...

رفتم بیرون که دیدم همه نشستن...رفتم اول از همه سراغ آقاجون و باهاش روبوسی کردم و گفت :

-       دختر خوشگل من، نمیای دیگه بهم سر نمیزنی...

-       بخدا اقاجون من درگیر کارام بودم وگرنه خودت میدونی چقدر دلم برات تنگ شده

بعدش هم رفتم سراغ عمو فرشاد و بغلش کردم و هم به خودشو هم زنعمو خوشامد گفتم :

زنعمو زیر گوشم گفت :

-       نگران نباش دخترم ، همه چی درست میشه

لبخندی زدم و بعدش رفتم سمت بابا که مثل همیشه اخم کرده گوشه مبل نشسته بود و گفتم :

-       سلام بابا خوش اومدی

بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :

-       ممنون

واقعا چجوری میشد یه پدر اینقدررر در برابر بچه هاش مقاوم باشه؟؟...یعنی  نه من نه مارال هیچوقت بابا رو با یه صورت خوش اخلاق و خندون ندیده بودیم...بهرحال من که دیگه عادت کرده بودم ، رفتم سمت آشپزخونه که شیرینی ها رو ببرم ... مارال داشت چایی میریخت، یواش زیر گوشم گفت :

-       والا بابا رو الان با ی من عسل نمیشه خورد...

-       یعنی اگه این قضیه بشه من دیگه هیچی نمیخوام...

وسایل و بردیم و نشستیم...مامان و زنعمو داشتن با هم پچ پچ میکردن و آقاجونم مشغول تلویزیون دیدن بود ، بابا هم داشت چایی میخورد....از استرس کف دستام یخ کرده بود...نگاهم به عمو فرشاد بود که یهو با لبخند بهم چشمک زد و بلند گفت :

-       خب برادر از کیش چه خبر؟

بابا همینجور که نگاهش به سمت تلویزیون بود گفت :

-       خوب بود مثل همیشه خیلی گرم و طاقت فرسا

یهو عمو فرشاد با خنده به آقاجون گفت :

-       آقاجون بی زحمت میشه اون تلویزیون و خاموش کنین ...این داداش ما وگرنه بهمون نگاهم نمیکنه...

همه ریز خندیدیم...آقاجون گفت :

-       دیگه اخلاقش به مادر خدابیامرزت رفته...نمیشه عوضش کرد

بابا یه کمی لبخند زد و گفت :

-       دست شما درد نکنه آقاجون

بازم جمع تو سکوت فرو رفت...عمو فرشاد یهو رو به من گفت :

-       عمو دانشگاه بالاخره تموم شد ؟

-       آره...امروزم رفتم مدارکم و تحویل گرفتم

-       ماشالله آفرین...

بعد خطاب به بابا و مامان گفت :

-       والا دو تا دختر دارید عین دسته گل....همیشه باعث افتخارماعن ، دو روز پیش تو اداره یکی از همکارام میگفت دخترش لج کرده ، نمایشی که سه بار همراه مادرش رفته و دیده ، دوباره همراه باباش هم بره ببینه...تازه همشم میگه عروسکاش اینقدر خوشگلن دوست داره همشو با خودش بیاره خونه

کلی ذوق میکردم وقتی عمو ازم تعریف میکرد...عمو یه لب از چاییش خورد و ادامه داد و گفت :

-       منم با افتخار گفتم برادرزاده منه دیگه...

رو به من ازم پرسید :

-       خب باران جون ، شنیدم که یه پیشنهاد کاری خوب از تهران گرفتی

همونجورکه یه نگاهم به بابا و یه نگاهم به عمو بود گفتم :

-       آره عمو با یکی از استاد های خیلی خوبه دانشگاه هنر تهران...

آقاجون پرسید :

-       چه کاری هست باباجون ؟

عمو بجای من گفت :

-       یه کار خیلی خوب و حرفه ای ... من راجب این استاده فرخ نژاد خیلی پرس و جو کردم... تو کارش بهترینه...حتی خیلی از نمایش هایی که میسازه رو هم تو تلویزیون پخش میکنن ، یهو دیدی آقاجون اسم نوه اتو توی تلویزیون دیدی...

آقاجون با لبخند بهم نگاه کرد و گفت :

-       آفرین دختر من...

زنعمو گفت :

-       تبریک میگم دخترم ، اینا همش بخاطر تلاش و پشتکارته...

بعد رو به بابا گفت :

-       خب داداش محمد شما چی میگین؟

بابا که همینجور ساکت بود و اخماش تو هم یه پوزخند زد و گفت :

-       والا من چی بگم ؟؟ شما که همینجور بریدینو دوختین...حرفی نموند که من بزنم

 

پارت ششم 

 

تا این جمله رو شنیدم ، تپش قلب گرفتم...انگار داشت همه چیز خراب میشد...لبخند از لب همه خشک شد که یهو عمو فرشاد هم تقریبا با تن صدای بلند گفت :

-       والا محمد جای تو الان هر کس دیگه ای بود باید افتخار میکرد و بال درمیورد از اینکه یه همچین دختری داره که برای آینده اش اینقدر داره تلاش میکنه...

بابا گفت :

-       یعنی الان میگی من دخترم و بفرستم یه شهر بزرگ که تنهایی اونجا کار کنه؟؟

عمو فرشاد :

-       خب آره..مگه چی میشه؟؟ بچها همه باید یه روزی خودشون راهشونو پیدا کنن..چه توی رشت چه جای دیگه...مگه من عرشیا رو نفرستادم؟ فرستادمش که خودش رو پای خودش وایسته و راه و چاه و از هم تشخیص بده

بابا :

-       خب اون پسره  ، دختره من تا حالا یه شب هم بیرون از خونه نبوده...

عمو فرشاد :

-       چه پسر باشه چه دختر... فرقی نداره برادر ، منو فرشته هم این دوری و دلتنگی رو به جون خریدیم برای اینکه عرشیا بتوونه به هدفی که داره برسه...همیشه هم به بچها اعتماد داشتیم...

بعد رو به من و مارال گفت :

-       این بچها هم از بچگی با عرشیا و پارسا بزرگ شدن...تابحال ازشون کوچیکترین خطا یا شیطنتی ندیدم...این بحث حرفه ای شدنه...سعی کن یه ذره از غرور و سخت گیریات کم کنی تا ببینی چجوری دخترات تو آینده باعث افتخارت میشن...

دوباره جمع تو سکوت فرو رفت...زنعمو گفت :

-       البته داداش...حرفای فرشاد و بد متوجه نشید....بهرحال اختیار دختراتون دست خودتونه ، بحث دخالت نیست...ولی بنظرم که اینقدر ساده از این موضوع نگذرید...

بابا همینجور که ساکت بود یهو رو به من گفت :

-       خب حالا اگه قرار باشه بری ، کجا میخوای بمونی؟

واااای...آخجون، داشت راضی میشد...گفتم :

-       داییه پانته آ امسال پروژه نقشه برداریشون افتاده سمت بندر...خونش خالیه. میریم اونجا

بابا به پشت مبل تکیه داد و رو به آقاجون گفت :

-       آقاجون شما چی میگید؟

 آقاجون با لبخند رو به من گفت :

-       هر چی دختر من خودش دوست داشته باشه...

عمو فرشاد خندید و گفت :

-       خب پس حله...باران جون یه چایی بریز بیار گلومون خشک شد...

 اینقدر خوشحال شده بودممم که قابل توصیف نبود با ذوق یه چشمی گفتم و رفتم که چایی بیارم...مامانم پشت سرم اومد و گفت :

-       مارال جان بیا باهم سفره رو هم کم کم بندازیم...

مامان که اومد تو آشپزخونه ، پریدم بالا و گفتم :

-       واااای ماماااان...دیدییییی؟؟؟بالاخره بابا راضی شد...وااای خیلی خوشحالم..

مامان همونجورکه از تو کشو سفره رو درمیورد گفت :

-       خیلی خب یواشتر...دختر دیوونه...

مارال اومد از پشت بغلم کرد و گفت :

-       ولی مامان من دلم برای این دیوونه تنگ میشه...

- خب حالا انگار میخوام برم قندهار...الان بیا چایی رو ببریم...

بعد از اینکه چایی رو بردم رفتم تو اتاقم و به پانته آ زنگ زدم تا گوشی و برداشت گفتم :

-       مژدگونی میخوااام

-       واااااااای...بابات رضایت داد؟؟؟

-       آآآآرررره...پانته آ اصلا باورم نمیشه...جدی جدی قراره بریم..

-       خب خداروشکر این قضیه هم حل شد...پس تو گروه به استاد بگو که میای..احتمالا باران آخرهفته باید بریم...

-       داییت رفته؟؟

-       داییم فردا پرواز داره...کلیدم داده به همسایش باید از اون بگیریم...

-       باشه . فعلا خداحافظ

ویرایش شده در توسط qazaal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت هفتم 

گوشیو قطع کردم ، قلبم داشت از جاش درمیومد... خداروشکر بازم عمو فرشاد با همکاری آقاجون تونست بابا رو راضی کنه...موقع خداحافظی ، عمو رو محکم بغل کردم و گفتم :

-       عمو واقعا ازت ممنونم ، این لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم.

سرمو بوسید و گفت :

-       تو اگه به جایی برسی باعث افتخاره ماعه دخترم ، طبیعتا تو این مورد هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم...فقط یه قولی به من بده...

بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم :

-       چه قولی ؟

-       اونجا خیلی حواست به خودت باشه....یه موقع خدایی نکرده چیزی پیش نیاد که باز من پیش محمد شرمنده بشم که مطمعنم چیزی نمیشه چون بهت خیلی اعتماد دارم...

-       چشم عمو نگران نباش ، قول میدم..

یهو مارال اومد و گفت :

-       عموو پس من چی؟؟ دیگه داره حسودیم میشه هااا

عمو فرشاد خندید و بغلش کرد و گفت :

-       نوبت تو هم میشه...شاید تا اون موقع پدرت هم یکم نرم تر میشه..

منو مارال باهم گفتیم :

-       بعید میدونم...

عمو همینجور داشت کفشهاشو میپوشید که زنعمو هم همین لحظه اومد پایین و گفت :

-       هیچ چیزی بعید نیست...باید بسپرین به زمان

زنعمو بغلم کرد و گفت :

-       باز زود به زود بیا به ما سر بزن...نزار دلتنگت بشیم

محکم بغلش کردم و گفتم :

-       میام نگران نباش...

بابا و مامانم برای بدرقه اومده بودن پایین...مارال هم رفته بود دست آقاجون و بگیره و بهش کمک کنه تا از پله ها بیاد پایین...آقاجون گفت :

-       کی میخوای بری دخترم؟

-       احتمالا پس فردا...

کفشاشو جلوی پاهاش ردیف کردم و به من نگاه کرد و گفت :

-       باران کوچولوی من چقدر بزرگ شد...واقعا چقدر زمان زود میگذره. انگار همین پریروز بود همیشه موقع نماز خوندن از سر و کول من آویزون میشد...یادش بخیرر

با بغض گفتم :

-       آقاجوون الان اشکمو در میاریااا...

همینجور که من و مارال بهش کمک میکردیم تا کفششو بپوشه... گفت :

-       اونجا هر چیزی لازم داشتی مهم نیست چه ساعتیه حتماا به من زنگ بزن...یواش هم زیر گوشم گفت : به بابات نمیخواد زنگ بزنی ، بدخلقی میکنه اول به من زنگ بزن..

یهو همه با این حرفش خنده مون گرفت و بابا گفت :

-       آقاجون از همین الان دارین هوایی میکنینشااا...

آقاجون با چشم غره برگشت سمتش و گفت :

-       چیه ؟؟ مگه دروغ میگم...بهرحال الان که تو بری فقط این وروجک میمونه برای ما..

بعدش مارال و تو بغل خودش فشرد و مارال رو به من گفت :

-       دلت نخوادااا باران ولی منو آقاجون قراره با همدیگه از هفته بعد ورزش و شروع کنیم...

خندیدم و گفتم :

-       نه باباا...آقاجون من که بودم اینجا از اینکارا نمیکردی

-       چمیدونم باباجون دکتر اصرار داره که باید انجام بدم...این وروجک هم که همه جا با من میاد...

زنعمو اومد داخل حیاط و گفت :

-       بابا ، فرشاد سر و ته کرد ، منتظر ماعه...

دوباره بغلش کردم و گفت :

-       منو بی خبر نزار دخترم..

-       نگران نباش...

-       خیلی مراقب خودت باش دخترم به سلامت بری...

بعدش همه با هم رفتیم دم در و بدرقه اشون کردیم ، وااقعا دلم براشون تنگ میشد...برخلاف بابام، اونا همیشه پشت من بودن و ازم حمایت کردن...اگه اونا نبودن شاید هیچوقت بابا راضی نمیشد که من برم هنرستان و رشته هنر بخونم و از اینور هیچوقت فکرشو نمیکردم که اجازه بده برم یه شهر دیگه و خودمو محک بزنم ولی با تلاش های بی وقفه عمو و آقاجون و زنعمو بالاخره شد...اون شب اینقددررر خوشحال بودم و هیجان داشتم خوابم نمیبرد تو گروه به استاد پیام داده بودم که آخر هفته میام تهران و استاد هم ده دقیقه بعد جواب داد که از شنبه کار و استارت میزنیم.

 

فصل دوم ( همسایه ی من )

پارت اول 

 

دو روز بعد

 

هوا امروز تقریبا گرم بود ، منو مامان و مارال اومده بودیم ترمینال و منتظر پانته آ بودیم تا برسه ، با بابا هم که شب قبلش خداحافظی کردم و صد دور بهم تاکید کرد که ممکنه چه اتفاقاتی برام پیش بیاد و مراقب باشم...ده و نیم ماشین به سمت تهران حرکت میکرد . رو صندلی نشسته بودیم که مامان گفت :

-       باران غذا رو گرفتی ؟

-       آره مامان..

-       اونجا رسیدین ناهار بخورید گشنه نمونیدااا

-       نگران نباش...

به مارال که این سمتم نشسته بود و سرش تو گوشی بود نزدیک شدم و یواش زیر گوشش گفتم :

-       حواستو جمع کن مارال...این قضیه شر نشه...

-       یواش مامان میشنوه...نترس حواسم هست .

-       بابا رو میشناسی...الان من جای تو استرس گرفتم

سرش و از تو گوشی گرفت و رو به من گفت :

-       میگم حواسم هست دیگه چرا صد بار تکرار میکنی؟؟ الان بخاطر خودت خوشحال باش داری به آرزوت میرسی...یکم لذت ببر

سرمو تکون دادم و گفتم :

-       آره خداییششش...امیدوارم واقعا بهترین چیزا اتفاق بیفته...

-       میفته ، من مطمعنم...میگماا زود به زود بیا خونه به ما سر بزن...دلم برای غرغرات تنگ میشه...

-       باید ببینم شرایط کاری چطوریه دیگه...نمیتونم که سر خود رفتار کنم..

یهو دیدم مامان بلند شد و برای یکی دست تکون داد...بعد دیدم پانته آ و مادرش دارن از دور میان...رفتیم و باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم...مامان گفت :

-       فاطره جون ، جاشون اینا اوکیه دیگه.؟؟..

مامان پانته آ که نسبت به خونواده من تقریبا آدم پایه و اپن مایندی محسوب میشد سریعا گفت :

-       آره بابا شیرین جون...نگران چی هستی؟؟ دیگه بزرگ شدن این بچها...یادتون رفته مثل اینکه ما همسنشون بودیم یه بچه تو بغل داشتیم

با این حرفش همه با هم خندیدیم...مادر پانته آ ادامه داد و گفت :

-       تو خونه همه چیز هست...خیلیم خونه تمیزیه تازه علاوه بر اون همسایه های خوبی هم داره...حواسشون بهم هست...یعنی از این جهت نگران نباشین

یهو یه آقایی اومد و داد زد که :

-       مسافرای تهران ایران پیما سوار شن...حرکته

رو به مامان و مارال گفتم :

-       مراقب هم باشید به خدا میسپرمتون

طبیعتا هم که اشک امونم نداد و دوباره گریه ام شروع شده بود...یکمم برام سخت بود ، بهرحال اولین باری بود که ازشون جدا میشدم...همو کلی بغل کردیم و بعدش هم با مادر پانته آ خداحافظی کردم و سوار شدیم...پانته آ زد به پاهام گفت :

-       خب حالا...چقدر اشک میریزی...مگه کجا میخوای بری؟؟

همونجور که اشکام و پاک میکردم گفتم :

-       دست خودم نیست دلم براشون تنگ میشه....اولین بارمه بدون خانوادم دارم میرم یه شهره دیگه..

-       آره البته...از این جهت حق داری...نگران نباش ، من جای خالی همشونو برات پر میکنم.

 خندیدم و گفتم :

-       تو این مورد که شکی ندارم...

-       راستی باران تو چیزی تونستی طراحی کنی ؟؟

-       بعد از کلی خراب کردن ، یکی دوتا از طرح ها رو کشیدم . حالا سبک لباساشونو تغییر دادم . نمیدونم استاد اینو قبول میکنه یا نه ، تو چی ؟

-       من که اصلا چیزی به ذهنم نرسید...باید بریم اونجا یکم فکر کنم ببینم چی به ذهنم میاد..ولی باید بهم کمک کنیااا..

خندیدم و گفتم :

-       باشه حتما...

نت گوشی و که روشن کردم ، دیدم عرشیا بهم پی ام داده که :

-       تبریک میگم بالاخره داری به آرزوهات میرسی.

باهاش تماس تصویری گرفتم و بعد از چند بوق تصویرش وصل شد...

-       سلااام ....میبینم که تو راهی

خندیدم و گفتم :

-       آره بالاخره با کمک عمو و آقاجون رفتنی شدم...

-       خب خداروشکر... عمو محمد به این که راضی شد ، ایشالا بعدها واسه مهاجرتتم دیگه حرفی نمیزنه...سال دیگه که برگه اقامتم بیاد ، یا برات دعوتنامه میفرستم یا میام ایران باهم میریم...

با خوشحالی گفتم :

-       وای ایشالا که بشه...میام اونجا ، تو اون دانشگاهی که قبلا بهت گفتم ارشدمو ادامه میدم...

عرشیا خندید و گفت :

-       من که باور دارم میشه...تازه علاوه بر اون میای اونجا منم از تنهایی در میام

با این حرفش یهو پانته آ زیر لب یه لبخند ریزی زد ، منم سریعاا گفتم :

-       حالا تو که اونجا تنها نیستی...کلییی دوست و رفیق داری

-       بابا هیچکدوم که مثل تو نیستن برام ، تو فرق میکنی....

شاید اگه قبلا عرشیا این حرفا رو میزد به روی خودمم نمی اوردم اما اخیرا بخاطر حرفای مارال و پانته آ نمی تونستم در جواب این حرفش چیزی بگم...دوست نداشتم حتی یه درصدم حرفشون درست بوده باشه و باوری که نسبت بهش داشتم خراب بشه...برای همین سریع گفتم :

-       خب عرشیا فعلا کاری نداری؟؟ اتوبوس وایستاد من برم یچیزایی بخرم

-       نه عزیزم ، مراقب خودت باش...مستقر شدی خبر بده .

وقتی که قطع کردم ، پانته آ با لبخندی مرموزانه گفت :

-       چرا اینقدر با ترس و لرز قطع کردی حالا؟؟ بهرحال از تنهایی درش میاری بنده خدا رو

-       پانته آ میشه با این حرفا روز به این قشنگی و خراب نکنی...من دلم نمیخواد باوری که نسبت به عرشیا دارم خراب بشه

-       خب تو نمیخوای چشماتو باز کنی ، واقعیت کاملا مشخصه...

-       اگه هم واقعیت اینی باشه که شما میگید من قبولش ندارم...عرشیا برای من همیشه یه دوست و برادر بوده و هست ، غیر از اینم نمی تونه باشه

  پانته آ شونشو انداخت بالا و چیزی نگفت...من ادامه دادم :

-       راستی بمب اصلی و بهت نگفتم..

-       باز چی شده؟؟

-       پارسا و مارال با همدیگه ان

-        چیییی؟؟؟ برووو...پس شکی که داشتی درست از آب درومد

-       آره

-       خب تو از کجا فهمیدی؟

-       هیچی چند روز پیش خودش اعتراف کرد...

-       الان چی میشه؟

-       هیچی مثل اینکه خیلی ام جدین...کلی بهش گوشزد کردم مراقب باشن که بابا اینا نفهمه ، همینطورم عمو فرشاد و زنعمو...دلم نمیخواد سر این قضیه باعث بشه ارتباط بینمون شکراب بشه...

-       بچه شدی باران ؟؟ عمو و زنعموت که کلا از خداشونه شما دو تا عروس خونوادشون بشین اما راجب پدرت نمیتونم اینجوری نظر بدم...

خندیدم و گفتم :

-       آره بابا کلا سبک این پسرای امروزی و قبول نداره...چندبار پای پارسا شلوار زاپدار دید طاقت نیورد و گفت اینا چه شلوارایی که میپوشی پسرم...

پانته آ زد به سرش گفت :

-       واسه بابات باید یه کلاس درومدن از فکرهای قدیمی بزاریم...واقعا خدا رحم کنه به اون پسری که میخواد وارد خونواده شما بشه

خندیدم و گفتم :

-       دقیقا...اگه عقل داشته باشه خودشو قاطی خونواده ما نمیکنه و همون اول استعفا میده

جفتمون خندیدیم...بعدم ادامه دادم :

-       بخاطر همین قضیه هست که هیچوقت به یه پسر نتونستم فکر کنم..

-       حق داری ولی خب دلیل نمیشه که پدرت باید از سخت گیریاش کم کنه...این چیزی که همه باید تجربش کنن...

-       چمیدونم والا...میگما کی میرسیم؟؟دلم میخواد برم یه دور کامل بخوابم...از هیجان دیشب خوابم نبرد...

-       خب الان بخواب..

-       تو ماشین خوابم نمیبره...

-       نمی دونم والا..چند دقیقه پیش تابلو دماوند و دیدم احتمالا یه چهل دقیقه دیگه میرسیم...

-       خب خوبه پس زیاد نمونده...مامان یه باقالی پلویی درست کرد که نگو و نپرس

-       آخجون... راستی رو آشپزی منم خیلی حساب نکنیا مسموم میشی...

خندیدم و گفتم :

-       میدونم نگران نباش...

 

پارت دوم 

 

اتوبوسی که سوار شدیم خیلی آروم میرفت ، تقریبا حدود یه ساعت بعد رسیدیم تهران...آخرین باری که اومده بودم تهران سه سال پیش بود...ولی الان خیلی تغییر کرده بود...کلی ساختمون های بلند ساخته بودن و هوا هم نسبت به رشت آلوده بود...باعث میشد یکم چشمام بسوزه...چمدون ها رو گرفتیم و پانته آ به اسنپ زنگ زده بود تا ما رو ببره سمت خونه...خونه داییش سمت فرودگاه مهرآباد بود...از ترمینال تا اونجا فک کنم یه نیم ساعتی میشد...هوا هم واقعا گرم بود و هم من و هم پانته آ خیلی خسته شده بودیم...دلم میخواست فقط برسم خونه و بگیرم سه ساعت تمام بخوابم...وقتی رسیدیم پانته آ گفت :

-       خب بالاخره رسیدیم...

-       آره خیلی خسته شدم...طبقه چندمه ؟

-       پنجم

رفتیم و سوار آسانسور شدیم و وقتی رسیدیم طبقه پنجم دیدم که سه واحده به پانته آ گفتم :

-       خب از کدوم همسایه باید بگیریم کلیدو؟

-       به اینش فک نکرده بودم...خونه دایی حسام که این چپیه...حالا اینکه دست کدوم همسایه داده باشه رو نمیدونم...

-       بیا پس در میزنیم بالاخره از یکیشون کلید و میگیریم دیگه..

-       باشه پس تو در وسطی و بزن ، منم میرم اون آخریه رو میزنم

-       باشه..

 رفتم یبار زنگ زدم ، دیدم کسی در و باز نمیکنه...دوباره زنگ زدم...به ساعت نگاه کردم . یک و ربع بود ، شاید هر کسی که بود الان بود سرکار و خونش نبود...دیدم پانته ا اومد و گفت :

-       دست این خانومه که نبود ، گفت که دایی کلیدشو داده به آقا یوسف...

-       آقا یوسف کیه؟

-       همینکه الان جلوی در خونش وایسادی

-       آها...فک کنم نیستش..در و باز نمیکنه...

-       ای باباااا...هوووف...بیا چمدونا رو بزاریم جلو در خونه ..من به دایی زنگ بزنم شماره این طرف و بگیرم ، ببینم کی میرسه

-       باشه..

با کمک هم چمدونا رو بردیم گذاشتیم جلو در خونه...پانته آ زنگ زد به داییش :

-       الو دایی...خوبم مرسی...ببین ما رسیدیم...آره فهمیدم به کی دادی کلیدارو ولی طرف خونه نیست. میتونی بهش زنگ بزنی ببینی کی میاد؟؟...آها...خیلی خب باشه... بفرست...باشه خداحافظ

-       چیشد؟

-       هیچی ، دایی گفت الان وسط یه کاریه نمی تونه براش زنگ بزنه..گفت شمارشو میفرسته...ما خودمون بهش زنگ بزنیم...آها...بیا فرستاد .

همین لحظه مادرش به گوشیش زنگ زد ، پانته آ بهم گفت :

-       باران بیا تو شماره رو بگیر بهش زنگ بزن...من یه لحظه جواب مامانمو بدم

شماره رو گرفتم و زنگ زدم بهش...بعد تقریبا دوتا بوق جواب داد :

-       بفرمایید

-       سلام وقتتون بخیر ، ببخشید آقا یوسف؟

-       بله بفرمایید؟ بجا نیوردم

-       ببخشید ما ...دنبال کلید اومده بودیم ، آقا حسام مثل اینکه کلید واحدشو به شما داده بود

یهو انگار شناخته باشه گفت :

-       آها شما خواهرزاده حسامی؟؟ پانته آ ؟ حسام گفته بود امروز میاین ولی نگفته بود اینقدر زود میرسین

-       نه من رفیق پانته آم...بله اومدیم ، شما کی میرسین؟

-       شرمنده بخدا...من اومدم ساز فروشی یه کار کوچیک داشتم...یه یه ربع دیگه میرسم خونه...بازم ببخشید که معطل شدید

-       نه خواهش میکنم...منتظریم .

بعد اینکه قطع کردم ، پانته آ گفت :

-       کجاعه ؟

-       گفت ساز فروشیه یه ربع دیگه میرسه...

-       اوو مثل اینکه اینم هنرمنده...

خندیدم و گفتم :

-       منو با تو اشتباه گرفته بود...بنده خدا کلی هم عذر خواهی کرد.

-       حالا بیخیال بیا رو پله بشینیم...ما که اینقدر تو راه بودیم، یه ربع هم روش..

-       آره دقیقا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سوم 

یه پنج دقیقه نشسته بودیم رو پله ، دیدیم که در آسانسور باز شد یه خانوم تقریبا مسنی با چادر رفته بود جلوی در خونه یوسف و همراشم یه دختر کوچولوی سه چهار ساله بود...من گفتم :

-       ببخشید خانوم

خانومه برگشت سمتم و گفتم :

-       خونه نیستن

یه خانوم تقربیا بامزه ای بود با لبخند رو به ما گفت :

-       شما جدیدا اومدین ؟ ندیده بودمتون تابحال

پانته آ گفت :

-       من خواهرزاده دایی حسامم ، اینم رفیقم بارانه. یه مدتی بابت کارمون هستیم خونه داییم..

خانومه به هر دوتامون دست داد و گفت که از آشنایی باهامون خیلی خوشحال شده ، گویا مادر همین آقا یوسف بود و یه کاری براش پیش اومده و این دختر کوچولو که نوه اش میشد و آورده بود و که پیش دایی یوسف بزاره و ما هم گفتیم که منتظر کلید خونه ایم...بعد رو به نوه اش گفت :

-       ماهتیسا جون میشه پیش این خاله ها بمونی؟ دایی یوسف هم الان میاد ، من باید برم مسجد دیر میشه.

ماهتیسا که همینجور دست مادربزرگش و محکم داشت یه نگاهی به ما کرد و منم از اونجایی که خیلی بچه ها رو دوست داشتم و از این کوچولو هم خیلی خوشم اومده بود بهش لبخند زدم و گفتم :

-       اگه دوست داری بیا با هم نقاشی بکشیم.

لبخندی زد و با همون لحن بچگانه گفت :

-       مدادرنگی هم داری؟

نشستم پیششو گفتم :

-       آره عزیزم.

با شادی دست مادربزرگش و ول کرد و اومد پیش من و گفت :

-       باشه بریم پس نقاشی بکشیم.

مادربزرگش گفت :

-       پس خاله ها رو اذیت نکن دخترم

-       چشم..

بعد مادربزرگش با ما خداحافظی کرد و رفت...پانته آ گفت :

-       با همه ی اعضای خونواده آقا یوسف آشنا شدیم جز خودش

 خندم گرفت...رو به ماهتیسا گفتم :

-       چه دختر نازی.. چه موهای بلند و خوشگلی داری..

-       مرسی..

از تو کوله پشتی ام مداد رنگی و ورقه آچار و دراوردم که یهو به جاکلیدی تن کوله پشتیم دست زد و گفت :

-       این عروسک ریو.

خندیدم و گفتم :

-       دوسش داری؟

-       آره خیلی.

-       پس باشه ماله تو.

 پرید بغلم و گفت :

-       مرسیی. راستی اسمت چیه ؟

-       باران.

-       چقدر اسمت قشنگه.

بوسش کردم و همینجور که موهامو از پشت دست میزد یهو گفت :

-       ریو همرنگ موهای توعه.

منو پانته آ کلی خندیدیم و گفتم :

-       آره آبیه.

ماهتیسا :

-       میشه پایین موهای منم با مدادرنگی آبیش کنی؟

پانته آ که داشت ریسه میرفت از خنده گفت :

-       خب حالا بیا و درستش کن.

پانته آ ادامه داد :

-       شما که موهات خیلی نازه...باز باید بزرگتر بشی ، بعدا اگه خواستی بیا پیش باران موهاتو با مدادرنگی آبی کنه...

موهای چتریشو داد کنار و گفت :

-       باشه.

ماهتیسا هم مثل ما رو پله نشست و مشغول نقاشی کشیدن شد.پانته آ که همینجور به موهاش دست میکشید رو به من گفت :

-       فک کنم تا شب ما اینجا علافیم.

 

پارت چهارم 

 

این حرفش تموم نشده بود که در آسانسور باز شد و یه پسر خیلی خوشتیپ با یه پیراهن سفید و شلوار مشکی اومد بیرون و دستشم یه طبل سبز رنگ بود...منو پانته آ بلند شدیم و ماهتیسا هم دوید رفت سمتش و گفت :

-       دایی...

یوسف طبلش و گذاشت کنار در خونش و اومد سمت ما و نفس نفس زنان گفت :

-       من واقعا شرمندم.تصادف شده بود ، خیلی ترافیک بود.

وقتی که دیدمش یه لحظه حس کردم قلبم یه مدلی میزنه ، انگار نفسم بالا نمیومد..یکم سرفه کردم و سرمو انداختم پایین و گفتم :

-       نه خواهش میکنم...پیش میاد.

آدم خوش خنده و مهربونی بنظر میرسید...تقریبا سی اینا نشون میداد. یهو گفت :

-       الان میرم کلید و میارم...

رفت در خونش و باز کرد تا کلید و بیاره...پانته آ یهو زد به بازوم و گفت :

-       پسره رو با چشمات نخور...

-       برو بابا..

-       نکنه که چشمات گرفتتش؟؟ خیلی بهش زل زدی.حواسم بهت بوداا

همین لحظه اومد بیرون و با لبخند کلید و داد سمت من گفت :

-       شما به من زنگ زده بودین درسته؟

-       بله.

بعد رو به پانته ا گفت :

-       شما خوهر زاده حسامید؟

پانته آ :

-       بله خوشبختم از آشنایی با شما

یوسف :

-       منم همینطور.حسام گفته بود که بچها تو کار انیمیشن و هنرن.منم کارم موزیکه..شاید یکم سر و صدا اذیتتون کنه...

من :

-       اشکالی نداره.

یهو ماهتیسا بلوز یوسف و میکشید و یوسف گفت :

-       جونم دایی؟

-       دایی باران بهم ریو رو داد...همرنگ موهاشم هست ببین

هر سه تامون خندیدیم..یکم خجالت کشیدم.یوسف همینجور که میخندید بدون اینکه نگام کنه رو به ماهتیسا گفت :

-       زشته دایی جون...بده به باران خانوم...من یکی دیگه برات میگیرم

سریع گفتم :

-       نه بابا من خودم بهش دادم...برای خودم یکی دیگه درست میکنم..

با تعجب گفت :

خودتون درستش کردین؟؟ماشاله...چقدر هنرمند

موهامو گذاشتم پشت گوشم و گفتم :

-       مرسی...لطف دارید...

برای یه لحظه جفتمون بهم خیره شدیم.من یه حس عجیبی داشتم ، چیزی که تابحال تجربش نکرده بودم....ولی خب سعی کردم به روی خودم نیارم.کلید و ازش گرفتم و که دیدم ماهتیسا اومد پیشم و گفت :

-       میشه باهم دیگه نقاشی بکشیم باران؟

یهو یوسف اومد دستش و گرفت و گفت :

-       دایی جون منو تو الان میریم باهم کارتون میبینیم.تازه اگه بدونی چه کارتون هایی برات گرفتم.

پاهاشو کوبید رو زمین و دست بسته اخم کرد و ایستاد و گفت :

-       نه نمیخوام.دوست دارم برم پیش باران.

چمدونم و گذاشتم داخل و بغلش کردم و گفتم :

-       باشه عزیزم بیا بریم.اگه داییت اجازه بده.

یوسف رو به من گفت :

-       زشت شد آخه.الان شما خسته راهین.

گفتم :

-       نه بابا...من بچها رو دوست دارم ، وقتی باهاشون وقت میگذرونم بهم انرژی میده ، بمونه پیش ما...هر وقت خسته شد میارمش

دستش و گذاشت رو سینش و با همون لبخندش رو به من گفت :

-       دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردین ، بازم ببخشین...

بعد باهاش خداحافظی کردم و طبلشو گرفت و رفت تو خونش و جالب این بود که من کفشامو آروم داشتم در میوردم که رفتنش و ببینم...یهو با صدای پانته آ به خودم اومدم :

-       عزیزم دیگه رفت تو خونش.میتونی بیای تو اگه دوست داری.

ماهتیسا رو از بغلم گرفت و برد تو خونه...منم کفشامو دراوردم و رفتم تو.

 

پارت پنجم 

خدایا این چه حرکات احمقانه ای که انجام میدم ، باورم نمیشه...ماهتیسا رفت رو میز ناهار خوری نشست و پانته آ هم وسایل و مداد رنگی و گذاشت جلوش و رو به من با خنده گفت :

-       حالا میزاشتی برسیم تهران بعد از یکی خوشت میومد...

همونجور که شالمو و شومیزمو درمیوردم اب دهنم و قورت دادم و گفتم:

-       خب باز چرت گفتنات شروع شد

پانته ا همونجور که ناهار و داشت گرم میکرد با حالت شاکی گفت :

-       من چرت میگم؟؟ بابا دو ساعته دم در داری با چشمات پسره رو میخوری.این همه مدت از کسی خوشت نیومد ، حالا اومدی هم از یکی خوشت اومده که حداقل ده سال باهات تفاوت سنی داره.

جوابشو ندادم.ماهتیسا گفت :

-       باران بیا باهم رنگش کنیم.

-       باشه عزیزم.بیا اول بریم باهم ناهار بخوریم...بعد میریم سراغ نقاشی.

-       من گشنم نیست.

-       پس من ناهار بخورم بعد بیام پیشت؟

-       باشه.

پانته آ همونجور که داشت برام برنج میکشید میخوند :

-       عاشقی بد دردیه ، باران گرفتارش شده.

خندم گرفته بود و چیزی نگفتم . دوباره ادامه داد:

-       دیدی دیگه حرفی برای گفتن نداری.سکوت نشونه رضایته.

یه لیوان آب خوردم و گفتم :

-       خب منظورت چیه؟ به فرضم که خوشم اومده باشه مثل کراشهای بی سرانجام تو.قرار نیست که چیزی بشه...

-       ولی آدم خوش قیافه و خوشتیپی هست نه؟ شایدم زن داشته باشه.میخوای از خواهرزادش بپرسیم

همینجور که غذا میخوردم گفتم :

-       نداره.

پانته آ یهو با تعجب گفت :

-       تو از کجا میدونی ؟

-       البته نمیدونم شاید داشته باشه ولی تو دستش حلقه نبود.

-       یاخدا.چقدرررم عمیق بررسیش کردی

خندیدم و یه نگاه به خونه انداختم و گفتم :

-       چه خونه نقلی قشنگیه.

-       بلههه.شما اینقدر آقا یوسف و بررسی کرده بودی وقت نشد اصلا خونه رو یه نگاه بندازی.

دوباره خندیدم و گفتم :

-       از دست توو

-       وای چقدرر غذا خوردم.باران من میرم یکم بخوابم .دارم از خستگی هلاک میشم...

-       منم میرم پیش ماهتیسا..

 ظرفا رو گذاشتم تو ظرفشویی و رفتم تو هال .دیدم سرش رو میز گرفته.خوابیده.خدایا چقدرر دختره بانمکی بود .یه ابر و خونه کشیده بود که چون خوابش برد وقت نکرد رنگش کنه.موهامو گوجه ای بستم بالا و بغلش کردم...رفتم و زنگ در خونه یوسف و زدم ، دوباره با لبخند در و باز کرد و آروم گفت :

-       خوابید؟

سرمو آروم تکون دادم...اومد جلو که از بغلم بگیرتش ، دوباره این نزدیک شدنش باعث میشد قلبم تند تند بزنه ، از ترس اینکه صدای قلبمو نشنوه سریعا خودم و کشیدم عقب که آروم گفت :

-       راستی یادم رفت بهتون بگم خیلی خوش اومدین و خیلی خوشحالم از اینکه دوتا خانوم هنرمند همسایه ام شدن .

-       مرسیی آقای؟..بخشید فامیلیتون چی بود؟

خندید و گفت :

-       فامیلیم حاجی ولی شما همون یوسف صدام کنین. 

-       باشه..مرسی آقا یوسف.

-       قربان شما.چیزی احتیاج داشتین حتما بگید بهم

-       چشم حتما. بازم ممنونم...روزتون بخیر

-       روز شما هم بخیر

و رفت تو خونش و در و بست.  سریع رفتم تو خونه یه آب به سر و صورتم زدم با خودم تکرار کردم :

-       به خودت بیااا دختر چته؟؟ .باران اصلا فکرشم نکن...به هیچ عنوان .امکان نداره.به چیزی که ممکن نیست حق نداری فکر کنی.

ولی مگه قلبم حالیش میشد؟؟ کل صورتش و خنده اش از جلوی چشمام کنار نمی رفت .انگار نه انگار دو دقیقه پیش خودمو تهدید میکردم حق ندارم بهش فکر کنم..

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت ششم 

انگار نه انگار دو دقیقه پیش خودمو تهدید میکردم حق ندارم بهش فکر کنم. همینکه اومدم از آشپزخونه بیرون رفتم اسمش و تو اینستا سرچ کردم . یادمه قبلنا وقتی پانته آ برای کراشاش اینکار و میکرد همش مسخرش میکردم...اما الان دقیقا خودم دارم همون کارا رو تکرار میکنم .انگار قلبم اینبار به مغزم غلبه کرده بود چون هر چی به خودم میگفتم این کار اشتباهه ، بهم گوش نمیکرد.ایدیشو پیدا کردم و دیدم که بله یوسف حاجی درامره یه بند موسیقی تو تهرانه و کلی هم خاطرخواه داره...چقدررر دخترا زیر پستاش براش غش و ضعف میرن، باورم نمیشد ولی نشستم و از اول تمام پستاشو دیدم و هر لحظه بیشتر به این نتیجه میرسیدم که چقدر عاشقه کارشه و چقدر خوش انرژی و مهربون بنظر میاد.یهو دیدم پانته آ از پشت سرم گفت :

-       نه مثل اینکه قضیه خیلی جدیه.

-       دیونه.ترسیدم

پانته آ میخندید و میگف :

-       میبینم که پیجشم پیدا کردی.

گوشی و گذاشتم رو میز و سرم و گذاشتم بین دو تا دستام و گفتم :

-       نمیفهمم چم شده.دو ساعته که کلا دیدمش ولی از ذهنم کار نمیره.

پانته آ که داشت با حوله صورتش و خشک میکرد گفت :

-       ولی من میدونم چیشده.خیلی سادست ، خوشت اومده ، حتی میتونم بگم که بیشتر از اینه ، عاشقش شدی...

با چشم غره گفتم :

-       آره انگار فیلم ترکیه.در عرض دو ساعت لابد عاشقش شدم..

-       چرا نشه؟؟ به عشق در نگاه اول اعتقاد نداری؟

رو مبل لم دادم و گفتم :

-       من اومدم اینجا رو خودم و کارم تمرکز کنم ، نه اینکه با عشق تو یه نگاه عاشق همسایه ام بشم...

-       خب دیوانه مگه تو تصمیم میگیری برای دلت؟؟یهو پیش میاد...دست تو هم نیست ولی خودمونیمااا هیچوقت فکرشو نمیکردم یکی مثل تو اینقدر از یه پسر خوشش بیاد که بگرده پیج اینستاشم پیدا کنه ، حالا چیزی هم راجبش فهمیدی؟

خندیدم و گفتم :

-       آره دقیقااا هم که مختص خانواده ماست ، درامز میزنه تو مراسم های عروسی ، .تازه علاوه بر اون تو اینستا هم معروفه تقریبا ، کلی دختر براش غش و ضعف میرن

-       خب حالا فعلا خونوادتو بیخیال ، تو خودت خوشت اومده مهم اینه

-       اره برای من سبکش مهم نیست. حتی خیلی هم خوبه که اینقدر عاشق کارشه ، موسیقی و من خودمم خیلی دوست دارم ولی نمیتونم خونوادمو درنظر نگیرم که

پانته آ خندید و گفت :

-       وااای باران فکر کن بابات این پسره رو ببینه...

منم همزمان خندیدم و گفتم :

-       واقعا اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم..همینجوریش هم با کارای هنری و خود من مشکل داره. فکر کن بگم من عاشق پسر همسایه که تو عروسیا درامز میزنه شدم...

-       کجا میری؟

-       دارم میرم قهوه بریزم میخوری؟

-       آره. خب الان چی میشه پس؟

-       هیچ چیزی نمیشه.فراموشش میکنم.

بعد همونجور که داشتم میرفتم سمت آشپزخونه زیر لب زمزمه کردم :

-       یعنی امیدوارم که بتونم.

 

پارت هفتم 

 

مامان زنگ زد و کلی سوال پرسید که خیالش و راحت کردم و گفتم که خیلی جای خوبیه و داریم کارمونو شروع میکنیم.از ساعت شش تا هشت منو پانته آ سر طرح هایی استاد فرخ نژاد داده بود درگیر بودیم تا بالاخره تونستیم یچیزای خوبی دربیاریم.رفتم رو مبل دراز کشیدم و گفتم :

-       وای پانته آ خیلی خسته شدم .یه نیم ساعت دیگه بیدارم کن.

همین لحظه  صدای سر و صدای ساز اومد که پانته ا خندید و گفت :

-       خب اگه میتونی با صدای درامز کراشت بخواب

خندیدم و گفتم :

-       چقدرم صداش بلنده .ولی ساز باحالیه نه؟؟

-       آره میتونی بهش بگی بهت یاد بده

بالشتک رو مبل و براش پرتاب کردم و گفتم :

-       بس کن دیگه.من میخوام یادم بره تو نمیزاری..

-       اصلا من هیچی تو با این صدا مگه میتونی فراموش کنی.؟.من بعید میدونم.

چیزی نگفتم ، چشام و بستم . پنج دقیقه نشد که گوشیم زنگ خورد . دیدم استاد فرخ نژاده :

-       الو..

-       سلام خانم غفارمنش.حالتون خوبه؟؟

-       ممنونم استاد.چیزی شده؟

-       شما و خانم عبداللهی تهران مستقر شدین؟

-       بله.

-       خب ببینین ، ساعت نه من تو کارگاه یه جلسه ای گذاشتم برای کاری که میخوایم از شنبه شروع کنیم . امیدوارم طراحی انیمیشن ها رو استارت زده باشین

-       بله استاد تا یجاهایی پیش بردیم.

-       خب خوبه . حالا که شما هم رسیدین. امشب حتما بیاین کارگاه که همزمان که دارم به باقی بچها راجب جزییات کار میگم ، شما هم باشید

  به ساعت نگاه کردم ، هشت و ده دقیقه بود گفتم :

-       چشم استاد.تا نه خودمونو میرسونیم.به امید دیدار

پانته آ :

-       کجا باید بریم الان؟؟

-       میخواد راجب کاری که از شنبه قراره شروع کنیم صحبت کنه

-       وای من این کلاه قرمزی و نتونستم طراحیش کنم...یعنی با سبک سورئال برای لباساش واقعا چیزی به ذهنم نرسید...

-       خب حالا.امشب ببینم چیزی به ذهنم میاد بتونم کمکت کنم.

اومد بوسم کرد و گفت :

-       یدونه ای.گرچه من بازم فکر میکنم بین طرحهایی که هست بازم طرح تو انتخاب میشه.خدایی باران چجوری اینقدر سریع به ذهنت میرسه؟

-       همینجور که جلوی آینه ریمل میزدم گفتم :

-       ما اینیم دیگه.

تا ساعت هشت و نیم جفتمون آماده شده بودیم ، بارونی طوسی با نیم بوتم و پوشیدم و رفتم سراغ گوشی که اسنپ بگیرم ولی اصلا قبول نمیکردن ، به پانته آ گفتم :

-       وای چرا قبول نمیکنن ؟ دیر میرسیم.

پانته ها که داشت رژشو میزد گفت :

-       چون الان ساعت شلوغیه .سمت ولیعصرم که غوغاست.

-        چیکارکنیم الان؟

-       هیچی بریم سر کوچه یه آژانس هست اونجا ماشین بگیریم.

-       باشه پس پوشه ورقه ها رو هم بگیر یادت نره.

 

پارت هشتم 

کفشامونو پوشیدیم و رفتیم سمت آسانسور.در آسانسور و زدم که بسته شه. بعد از یک دقیقه مثل اینکه یکی از بیرون دکمه رو زد که باز شد و بله . یوسف و مقابل خودمون دیدیم. کت و شلوار مشکی تنش بود ، اونم با دیدن ما لبخند زد و گفت :

-       ببخشید اجازه هست؟

منم لبخند زدم و گفتم :

-       بفرمایید.

شبیه پسرای تو رمان بود .خدایی حجم جذابیت بالایی داشت اما اصلا نگاش نمیکردم .تا برسیم پایین پانته آ گفت :

-       انشالا قسمت خودتون .عروسی تشریف میبرید؟

یوسف خندید و گفت :

-       بله. ساز میزنم تو عروسیا

پانته آ گفت :

-       به به بسیار هم عالی.

از آسانسور پیاده شدیم و اول ما رفتیم بیرون .پانته آ زیر گوشم گفت :

-       خب یه حرفی بزن .چرا مثل لال ها وایسادی اونجا؟

-       خب چی بگم؟

-       چمیدونم .سربحثو باز کن.

-       من تا الان چند بار سر بحث با یه پسر باز کردم که الان بار دومم باشه؟

یوسف رفت سوار ماشینش شد و ما هم داشتیم میرفتیم که بریم ماشین بگیریم یهو شیشه ماشینش و آورد پایین و گفت :

-       ببخشید، کجا تشریف میبرین؟ من برسونم شما رو...

پانته آ یواش زیرلب گفت :

-       ایول.اینم بهترین فرصت.

سریع گفتم :

-       دست شما درد نکنه .شما دیرتون میشه

یهو پانته آ پرید وسط حرفم و گفت :

-       راستش ما هم خیلی عجله داریم .اسنپم درخواستمونو قبول نکرد اگه زحمتی نیست.

یوسف گفت :

-       نه چه زحمتی. بفرمایید .من وقت دارم تا برسم

ماشین و سر و ته کرد تا بریم و سوار شیم .زدم به بازوی پانته آ و گفتم :

-       این چه کاریه که کردی؟؟خب زشته. طرف چی فکر میکنه راجب ما

-       خفه شو. تو که از بس خوشت اومده ، لال شدی. یکم سر بحث و باز کن ، ببینیم تهش چی میشه...

-       تهش قرار نیست چیزی بشه...

سوار شدیم .یوسف گفت :

-       خب کجا باید بریم؟

پانته آ :

-       سمت تئاتر شهر ، پشت پارک دانشجو.

یوسف از تو آینه منو نگاه کرد و گفت :

-       شما امروز مثل اینکه خیلی خسته شدین ، ماهتیسا هم کلی اذیتتون کرد.

لبخند زدم و گفتم :

-       نه بابا اصلا ، خیلی بامزست اتفاقا، ما کارمون کلا ارتباط برقرار کردن با بچهاست...اصلا خسته نمیشم..

یوسف :

-       یه سوال بپرسم؟

-       بله حتما.

-       الان شما قراره تئاتر بازی کنین؟

خندیدم و گفتم :

نه ما کارمون طراحی انیمیشنه . عروسک های معروف و طراحی میکنیم ، تئاتر عروسکی برای بچهای سه تا هشت سال اجرا میکنیم ، تئاتریم که الان قراره روش کارکنیم ، کلاه قرمزیه. به احتمال زیاد آخر ماه بعدی اجرا بشه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل سوم ( عشق به همسایه )

پارت اول 

 

یوسف :

-       چقدر جالب . از اینا که عروسکا رو میزارن تو دستشون و صداشونو تغییر میدن؟

همینجور که میخندیدم گفتم :

-       بله همونه.

یوسف :

-       ماهتیسا عاشق این برنامه هاست.

من بعد یکم مکث گفتم :

-       الهیی . بیارینش حتما ، مطمعنم خوشش میاد

سر چراغ راهنما وایساد ، دوباره از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت :

-       خودمم میتونم بیام؟

وقتی بهم نگاه میکرد ، مغزم قفل میشد ، اصلا نمیدونستم باید چی بهش بگم ؟ پانته آ که تا اون مدت ساکت بود گفت :

-       بله معلومه که میشه ، باران برای شما و ماهتیسا جای وی آی پی هم میگیره.

چراغ سبز شد و یوسف همونجورکه حرکت میکرد خندید و گفت :

-       بسیار هم عالی...

با چشم غره به پانته آ نگاه کردم که یهو گفت :

-       ببخشید آقا یوسف شما چند وقته موسیقی کار میکنین؟

-       من والا از سال هشتاد ، هشتاد و یک کارمیکنم ، تقریبا یه بیست و دو سالی میشه..

-       جدی ؟ ماشالله. ببخشید ولی کنجکاو شدم چند سالتونه؟..

یوسف خندید و از تو آینه دوباره بهم نگاه کرد و گفت :

-       چند میخوره بهم؟

من سرمو تکون دادم و گفتم :

-       نمیدونم. بنظر سی اینا میاین.

یوسف خندید و گفت :

-سی و پنج

با تعجب و چشای گرد شده گفتم :

-       واقعا؟چقدر بهتون نمیاد.

پانته آ هم همزمان گفت :

-       راست میگه. جوونتر نشون میدین...

یوسف :

-       نظر لطفتونه.

تو دلم گفتم خب عالی شد .تمام اون چیزایی که فکر میکردم هیچوقت امکانش نیست تو زندگیم پیش بیاد .درست یکی یکی داشت اتفاق میفتاد .مثلا هیچوقت فکرشو نمیکردم از یه آدمی خوشم بیاد که اینقدر با من تفاوت سنی داشته باشه .حدود دوازده سال اما منی که حتی یه روز هم نمیتونستم خودمو کنار یه پسر سی به بالا تصور کنم ، الان همونجور که از تو آینه جلو زل زدم بهش ، دارم به خودم میقبولونم که واقعا سن یه عدده .پانته آ حق داشت...عجیب از این آدم خوشم اومده بود. با اون خنده های کیوتش که دل هر دختری رو میبرد.الکی نبود که اینهمه دختر زیر پستاش براش غش و ضعف میرفتن . 

 

پارت دوم 

 

یهو پانته آ گفت :

-       راستی باران هم  اتفاقا از موسیقی خوشش میاد.حتی امروز که داشتین ساز میزدین میگفت خیلی دوست داره امتحان کنه ، باران بگو دیگه...

همینجور بهت زده به پانته آ نگاه میکردم... دلم میخواست خفش کنم . کاافیه که بفهمه من رو یکی ضعف دارم ، همش منو تو عمل انجام شده قرار میده. با تته پته گفتم :

-       حالا خیلی دوست دارم ولی فکر نکنم الان بتونم کلاس برم...

یوسف گفت :

-       من خودم یه مدت آموزش میدادم ولی خب الان دیگه یکم سرم شلوغ شده اما واسه خب بحث همسایه جداست ، براش وقت دارم.

یهو با گفتن این حرفش قند تو دلم آب شد ، گفتم :

-       پس یعنی؟

وسط حرفم گفت :

-       یعنی هر موقع که خواستی میتونی بیای بهت یاد بدم.

خندیدم و گفتم :

-       ولی فکر کنم شما خسته بشید چون من تابحال موسیقی کار نکردم ، فکرنکنمم استعدادشو داشته باشم.

-       نه بابا هیچ چیزی نشد نداره. با تلاش و تمرین بالاخره یاد میگیری. شاید ده درصدش ذاتی باشه ، بقیش فقط به تلاش خودته ، که من مطعنم میتونی...

حرفاش خیلی بهم قوت قلب میداد. ببین توروخدا ، تا بعدازظهر میخواستم فراموشش کنم ، الان بیشتر از قبل رفته رو مغزم ، خدایا چیکار کنم؟ . همین لحظه زد بغل و گفت :

-       همینجاست درسته ؟

پانته آ از رو گوشیش دید و گفت :

-       بله همینجاست.دستتون درد نکنه.

منم تشکر کردم و زمانی که داشتم پیاده میشدم گفت :

-       پس باران جان هر وقت خواستی شروع کنی بهم پیام بده.

لبخندی زدم و گفتم :

-       باشه.

بعد منتظر بودم تا ماشینش کاملا از دیدم محو شد. پانته آ اومد گفت :

-       ببخشید عزیزم ساعت نه و ده دقیقیست. فکر نمیکنی دیر شده؟  ماشینشم که رفت دقیقا به چی داری نگاه میکنی؟

چرخیدم سمتش و یدونه زدم پس گردنش و گفتم :

-       تو معلومه داری چیکار میکنی؟

-       برو بابا چیکارکردم مگه ؟

-       هیچ کاری نکردی. فقط خیلی واضحه داشتی میگفتی چقدر من ازش خوشم میاد

-       خب مگه دروغه؟؟ خوشت میاد دیگه. تازه اینجوری که من حس کردم آقا یوسف هم همچین کم میل نیست.

-       برو بابا متوهم

-       ایی ، جدی میگمم با من داشت حرف میزد هم نگاهش به تو بود..

یهو یه لبخند مرموزانه زد و گفت :

-       تازه هر وقت هم که خواستی شروع کنی باید پیام بدی باراان جاااان .اینا هم چراغ سبزه عزیزم. حالا این چون یکم پخته تره مثل پسرای بیست ساله واضح رفتار نمیکنه...

بدون اینکه جوابشو بدم گفتم :

-       همین در سبزه است؟

آره ... باشه ، تو بازم مثل همیشه به روی خودت نیار...

 

پارت سوم 

 

 

 رفتیم و وارد کارگاه شدیم .به غیر از ما 4 نفر دیگه هم بودن که باهاشون آشنا شدیم :

سیاوش بیتا مهنا المیرا . بچه ها داشتن طرح هاشون و به استاد نشون میدادن .استاد رو به من گفت :

-       خب خانم غفارمنش...طرح های شما رو ببینم...

ورقه ها رو از پوشه دراوردم و به استاد نشون دادم. استاد خیلی ریزبین بود و داشت با دقت نگاه میکرد گفت :

-       آفرین. طرح های رو لباسش و خیلی قشنگ زدی.

بچها به من نگاه کردن که از بینشون المیرا گفت :

-       بالاخره استاد طرح یکی رو پسندید .

استاد بدون اینکه لبخند بزنه ، طرح منو گذاشت رو میز و گفت :

-       هاشورایی که رو لباس زدی ، واقعا جزئی و دقیق کار شده .خیلیم به اون سبک سورئال که بهتون گفتم نزدیکه .دقیقا برای باقی طرحها مثل سروناز ، پسرخاله...برای اونا هم یه چنین طرحی و برای لباساشون میخوام. که دقیقا مثل تئاتری که پارسال تو تماشاخانه قشقاوی اجرا کردم ، توجه بچها رو جلب کنه. سیاوش ، طرحی که برای لباس مولان ماه پیش کشیده بودی و یه لحظه بیار...

   سیاوش ورقه رو دراورد و استاد به همه ما نشون داد و گفت :

-       لباسای بقیه عروسکها با این ترکیب رنگ باشه خوبه. پس فعلا در بیارین شروع کنین ببینم تا کجا پیش میبرید...

اینو گفت و رفت توحیاط .همه مشغول دراوردن ورقه بودیم که مهنا گفت :

-       ماشالله واقعا. تا قبل اینکه شما بیاین استاد از طرح های همه ما ایراد گرفت ، خدایی چجوری طراحی میکنی استاد به این سخت گیری همه طرحاتو قبول داره؟

خندیدم که پانته آ جای من گفت :

-       این سوالیه که من همیشه دارم ازش میپرسم.

المیرا :

-       کلا استاد خیلی از کارات تعریف میکرد .منبع الهامت کیه ؟؟ بگو ما هم بریم پیشش بلکه یکم ذهنمون خلاق تر شد.

همه با هم خندیدیم و بعدش مشغول طراحی شدیم. موقع کشیدن طرح همش حرفای یوسف ، نگاهاش میومد جلوی چشمم نمیذاشت تمرکز کنم. با خودم گفتم :

-       دارم دیووونه میشم

پانته آ که کنارم نشسته بود گفت :

-       چرا چیزی نمیکشی؟ چشمت زدن فکر کنم

-       هیچی به ذهنم نمیرسه فقط چهره یوسف جلو چشممه .

-       اینا همه اثر فرار کردن از واقعیت و دور موندن از کراشته . میخوای به خودت بقبولونی که حسی بهش نداری ولی قلبت هر لحظه میزنه تو دهن مغزت ، فکرشو پخش میکنه

-       خب باید چیکار کنم؟

-       هیچی ... خودتو رها کن.

-       یعنی چی؟

-       یعنی بزار دلت هرجا میره باهاش برو...سعی نکن جلوشو بگیری..

-       آخه خونوادم یه مانع بزرگه...بعدشم من اصلا نمیشناسمش تازه کلی هم از من بزرگتره..

-       خب باشه اصلا بیست سال بزرگتر باشه..دل مگه این چیزا رو میفهمه؟؟ بعدشم سعی کن بشناسیش ، همش داری جلوی قلبتو میگیری ، الانم اینجا نه مادرت هست نه پدرت...تو خودتم که حد و حدودتو میدونی...سعی کن تو زمان حال زندگی کنی و اینقدر به آینده و مشکلاتت فکرنکنی و تجربه کنی واقعا ، شاید جفتتون خیلی حال همو خوب کردین.اگه حستو سرکوب کنی ، شاید دیگه هیچوقت نتونی این احساس و تجربه کنی.بهرحال عشق فقط یبار تو زندگی آدم پیش میاد.

با اینکه پانته آ کلا زندگیش رو شوخی و چرت و پرت گفتن بود ولی بنظرم داشت راست میگفت...من همیشه تو زندگیم بخاطر پدرم و ترسی که داشتم بجز مسئله شغلیم خیلی جاها قید احساساتم و زدم که بعدها بخاطرش پشیمونم شدم ولی خب چه فایده . شاید هم اینجا اومدنم یه حکمتی داشت و اونم این بود که بالاخره با احساساتم مواجه بشم و ازش فرار نکنم...واقعیت این بود که یوسف خیلی به دلم نشسته بود و اگه از احساسات اون مطمعن میشدم دوست داشتم با وجود خیلی از موانعی که توزندگیم بود یه رابطه ای رو باهاش شروع کنم و بیشتر بشناسمش...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهارم 

 

"یوسف"

بعد از اینکه باران و دوستش و رسوندم به سمت تالار الیزه راه افتادم...همش تو مسیر چهره این دختر میاد تو ذهنم...از اولین باری که جلوی در آسانسور دیدمش ، واقعا ذهنمو درگیر کرده بود...ولی نمیشه ، نباید که بشه...بعد از کلی بدبختی کشیدن و سختی بالاخره کارم دیده شد و دارم به اون چیزی که میخوام میرسم ، نمیتونم یه شبه خرابش کنم...تازه اینم سنش کمه از کجا معلوم که از من خوشش میاد؟ یبار تو زندگیم فکر کردم عاشق شدم و ازدواج کردم ، واسه هفت پشتم بس بود. بد تاوانش و دادم. دیگه نمیتونم به هیچ دختری واسه ادامه زندگیم اعتماد کنم. با تلاش خودم و کمک بند موسیقیم تو اینستا کارام ترکونده. اگه خودمو وا بدم ، واقعا همه چیز خراب میشه . دنده رو عوض کردم. دوباره قلبم هعی بهم میگفت : اون مثل بقیه نیست ، نگاهاش خیلی معصومانه است .یه دستی به سر و صورتم کشیدم و به خودم گفتم :

-       دیگه نمیخوام به حرفات گوش بدم .باید خودمو از این دختر دورکنم ، نباید ببینمش.

خب اگه نمیخواستم ببینمش چرا بهش گفتم منتظر پیامتم؟چرا بهش چراغ سبز نشون میدم؟چرا نمیتونم وقتی روبرومه چشم ازش بردارم؟..چون که احمقی پسر ، احمق...یبار از این قضیه ضربه خوردی ، بازم داری حماقت میکنی .خدا یه فرصت بهت داده تا بالاخره بعد از مدتها کارت دیده بشه ، کلی دخترا تو اینستا ازم حمایت میکنن...احمق نشو یوسف...

ولی اونا که تو واقعیت زندگیم نیستن...همین لحظه گوشیم زنگ خورد ، آقای قاسمی بود :

-       بله؟

-       یوسف جان کجایی؟

-       اومدم آقای قااسمی..دم درم...

-       بیا تو الان باید شروع کنیم...

خداحافظی کردم و ماشین و پارک کردم و رفتم سمت تالار...یکم تو قسمت وروردیش برای پیجم استوری گرفتم و رفتم وارد تالار شدم و پشت درامزم نشستم. بچها آهنگ میزدن و منم باهاشون همراهی میکردم ولی لعنتی این دختر ، چرا از ذهن من بیرون نمیره واقعا؟؟ هر چقدر که دارم رو کارم تمرکز میکنم انگار نمیشه .قرار بود روبروی دوربین پر انرژی باشم برای فیلمایی که مدیر بند قرار بود تو پیجمون برای ویوی بیشتر بزاره. اما اینقدر فکرم درگیر بود نمیتونستم اون انرژی لازم و بزارم...موقع شام رفتم بیرون بشینم برای استراحت که آقای قاسمی اومد پیشم و گفت :

-       چیشده یوسف جان؟

خندیدم و گفتم :

-       هیچی.

-       امشب مثل همیشه نیستیا ، مشکلی پیش اومده؟

-       نه بابا استاد. من کم خوابیدم ، خسته ام.. شاید بخاطر اینه...

-       باشه پس بعد شام یه آهنگ خیلی خوب و با مرتضی هماهنگ کن ازتون یه ویدیو بگیرم...ویدیوهایی که آرمان ازت گرفت نگاهت به دوربین کمه..

-       به روی چشم استاد...

-       نمیای برای شام؟

-       میام...یکم هوا بخورم .شما برید

آقای قاسمی رفت و من سعی کردم یکم چشامو ببندم....کل صدای این دختر تو مغزم میپیچید...دیگه داشتم عصبانی میشدم...خدایا این دیگه چه امتحانیه؟.گوشیمو دراوردم و رفتم تا دوباره عکسای پروفایلشو ببینم...واقعا زیبا بود، زیبا و معصوم .برخلاف دخترایی که تا الان دیدم بود اما بازم بنا به تجربه قبلیم نمیخواستم از رو ظاهر قضاوتش کنم .بهرحال اونقدر که نمیشناختمش. همین لحظه مرتضی از پشت گوشم گفت :

-       ماشالله...چه دختر خوشگلیه ، کی هست؟

سریع صفحه گوشی و بستم و با خنده گفتم :

-       تو هم که همیشه همینجور موزیانه وارد شو

-       خب حرفو نپیچون...طرف کیه؟

-       هیچکس بابا ولش کن.بنظرت واسه تایم بعدی چه آهنگی و بزنیم؟

-       یوسف تو نمیخواد منو دست به سر کنی...بگو کیه؟

 

پارت پنجم 

 

هیچی مرتضی هم گیر داده بود تا تاتوی قضیه رو در نمیاورد ولکن ماجرا نبود. بیخیال گفتم :

-       هیچی همسایه جدیدم.

مرتضی با ادای من گفت :

-       هیچی فقط...این همسایه چه همسایه ای که اینقدر ذهنت و درگیر کرده؟

-       نه بابا چه درگیری؟.فقط داشتم عکساشو میدیدم.

-       تو از کی تا حالا اینقدر به پروفایل دخترا توجه میکنی؟

با کلافگی گفتم :

-       ولکن تو هم دیگه مرتضی دنبال زیربغل مار میگردی؟

-       حالا هر چی. اینم به زودی بوش درمیاد آقا یوسف...

-       از دست تو موری.

-       سیگار میکشی؟

-       تو ترکم. نمیای برای شام؟

-       تو برو ...میام منم.

منو موری از 12 سال پیش باهم رفیقیم. هر دومون هم تو بند موسیقی پژواک با آقای قاسمی کار میکنیم...بچه خیلی خوبی بود ولی به یه چیزی وقتی شک میکنه تا ته قضیه میره.الانم من از هر کس بتونم حال خودمو پنهون کنم ، مطمعنم از این پنهون نمیمونه...

امشب و به هر نحوی که بود به اخر رسوندم ، داشتم سوار ماشین میشدم که دیدم موری هم اومد سمتم و گفت :

-       یوسف امشب با تو میاام...

خندیدم و گفتم :

-       جووون تو فقط با من بیا.موتورت کجاست؟

-       تعمیرگاه. اومدنی هم با آقای قاسمی اومدم...

-       خب من امشب خسته ام میخوام بخوابم موری. الان فازت چیه که این موقع شب میخوای بیای خونه من؟

-       هیچی بابا همینجوری ، ماشالله  چقدرم مهمون نوازی..

نشستم تو ماشین و گفتم :

-       خدا نکنه تو به یه چیزی گیر بدی.

-       حرکت کن یوسف جون...

اون شب رفتیم خونه من و موری از ساعت یک نصفه شب رو مخ من بود تا براش تعریف کنم چمه و اون دختره کیه.

 

پارت ششم

 

منم سعی کردم خیلی بیخیال و سر بسته بگم :

-       هیچی بابا.حسام و میشناسی دیگه؟

-       آره.

-       امسال واسه پروژه اش رفته جنوب...خواهرزاده و رفیقش هم اومدن همسایه دیوار به دیواره من شدن...

-       اووو.اون دختره که داشتی عکساشو میدیدی ، خواهرزاده حسام بود؟

-       نه اون رفیقه خواهرزادشه.

-       خب تو هم خوشت اومده ازش؟

-       نه بابا فقط..

-       فقط چی؟

-       یکم ذهنمو درگیر کرده...

-       مطمعنی فقط یکم؟؟ برادر من کل امشب تو خودت بودی .میگه فقط یکم...

-       زیادی داری این قضیه رو تو ذهنت بزرگ میکنی موری...

همین لحظه به گوشیم پیام اومد :

-       سلام آقا یوسف .ببخشید بدموقع مزاحم شدم ، دوست دارم از فردا بیام و شروع کنم

ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم و گفتم :

-       باران.

یهو حس کردم موری مثل جغد داره نگام میکنه...

سریع لبخندمو جمع کردم و تو دلم گفتم : به خودت بیا پسر...

 موری سریع اومد کنارم و گفت :

-       اووو. پس اسمشم بارانه. بده ببینم چی گفته

به زور گوشیو از دستم گرفت. کل پیامو با صدای بلند برام خوند و تهش گفت:

-       چیو قراره بیاد شروع کنه؟

-       گند زدم امروز. بهش گفتم اگه دوست داره درامز یاد بگیره من میتونم بهش یاد بدم.

موری میخندید و گفت :

-       پس خوبه خوشت نمیاد که پیشنهاد یاد گرفتن درامز و بهش دادی ، اگه خوشت میومد چیکار میکردی. وای خدااا .تو که هیچوقت رو موود اموزش نبودی...پس اینقدر خوشت اومده که دوباره تصمیم بگیری شروع کنی...

-       چرت نگو موری...میگم از دهنم پرید. بده میخوام بگم نمیتونم...

-       چی؟بیخود...پیشنهاد و خودت دادی الان میخوای کنسلش کنی؟

-       فکر نمیکردم قبول کنه.

-       پس نتیجه اینکه اونم خیلی بدش نمیاد.

-       گوشیو بده به من موری...حتی اگه جفتمونم از همدیگه خوشمون بیاد ،من نمیتونم. خوبه که میدونی چه اتفاقاتی برام افتاده ، دیگه نمیتونم به هیچ دختری اعتماد کنم..

-       بابا چقدر بدبینی...مگه همه مثل مرجانن؟؟اون که فقط دنبال پول بود ، شاید این واقعا دختر خوبی باشه...

-       منم نمیتونم دوباره زندگیمو بر پایه این شایدها بسازم.

-       پس دوباره باید تجربه کنی...

-       من حوصله ماجرای جدید ندارم . بده گوشیو به من موری

-       نمیدم...

بعدش دوید رفت تو حموم و در و از پشت قفل کرد.هر چقدر بهش گفتم در و باز کن وا نکرد...بعد سه دقیقه در و باز کرد و اومد بیرون و گفت :

-       نوشتم که فردا ساعت ده میتونه بیاد.

-       غلط کردی.

-       آقااا تو رو که من مثل کف دست خودم میشناسم. حالا مثلا میخوای منو رنگ کنی. خودتو زدی به بیخیالی ولی خوشت میاد کاملا معلومه...

-       نباید اینجوری بشه دیگه موری. من نمیخوام

پرید وسط حرفم و گفت :

-       یوسف دوباره اون حرفا رو برام تکرار نکن. آره بعد مدتها موفق شدی ، اگه بخوای وارد یه رابطه جدید بشی باید تو اینستا کمرنگ بشی و تمام اینها...خب چه اشکالی داره؟؟قرار نیست که بخاطر یه تجربه بدت و کاری که داری تا ابد بخوای تنها بمونی...

چیزی نگفتم. موری گفت :

-       الانم با اجازت میخوام بخوابم. بنظر هم تو بگیر بخواب ، فردا همسایه ات داره میاد سرحال باشی...

 

پارت هفتم 

 

بالشت و گذاشت رو میز بیلیارد و رفت خوابید اما من بین دو راهی بدی گیر کرده بودم نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم؟چه تصمیمی باید بگیرم؟ نزدیکای صبح بود که خوابم برد...

صبح با لگدای موری یکم چشمامو باز کردم.

-       چی میگی تو ؟

-       احمق پاشو دختره داره زنگ خونتو میزنه...

یهو از خواب پریدم...بلند گفتم :

-       اومدم.

به موری گفتم :

-       موری پتو و بالشت و از رو میز جمع کن. خودمم با دست موهامو ردیف کردم و رفتم در و باز کردم.این حجم از زیبایی و نمیتونستم باور کنم .یه لباس بنفش تنش بود که زیباییشو دوبرابر کرده بود...با دیدن قیافه من گفت :

-       ببخشید بد موقع مزاحم شدم؟چون گفته بودی ساعت..

 سریع گفتم :

-       نه بابا من یکم زیاد خوابیدم. ببخشید..بفرما تو...

همین لحظه دوستش پانته آ از در خونشون اومد بیرون و بعد از احوالپرسی با من رو به باران گفت :

-       باران پس من دارم میرم...

موری هم اومد دم در و بلند رفت بگه سلام با دیدن پانته آ یهو خشکش زد...پانته ا یه سلام سرسری باهاش کرد و باران هم داشت کفشاشو درمیورد...موری که همینجور چشمش رو به پانته آ بود زیر گوشم گفت :

-       نگفته بودی خواهرزاده حسام هم اانقدرر خوشگله...

زدم تو پهلوش که خفه شه...تا در آسانسور باز شد موری گفت :

-       ببخشید پارمیدا خانوم...

پانته آ برگشت و با یه لبخند گفت :

-       پانته آ

-       آها شرمنده...همون. میگم منم دارم میرم اگه بخواین شما رو میرسونم.

پانته آ شالشو گذاشت پشت گوشش و با لبخند گفت :

-       زحمتتون زیاد میشه.

-       نه بابا چه زحمتی.

بعد رو به من سریع گفت :

-       یوسف جون سوییچ ماشینتو بده.

با خنده گفتم :

-       رو میزه برو بگیر.

داشت میرفت گفت :

-       جبران میکنم.

رفت و در و بستم. رو به باران گفتم :

-       خیلی خوش اومدین. ببخشید خونه من یکم بهم ریخته است...

خندید و چیزی نگفت. درامز تو اتاقم بود و راهنماییش کردم که بیاد تو اتاق و منتظر بشینه تا من سر آی هتا رو بزارم. یهو گفت :

-       چه تابلوی قشنگی.

سرمو بلند کردم و دیدم دارم به تابلوی راهرو که عکس یه فلامینگو بود و زیرش نوشته شده بود : معجزه ها اتفاق می افتند . داره اشاره میکنه.گفتم :

-       اره اون هدیه است...

-       خودت این جمله رو باور داری؟

-       راستش ، خیلی کم .باورمو نسبت به خیلی چیزا تو زندگیم از دست دادم.

-       حتما اتفاق بدی و تجربه کردی ولی خب بهرحال آدم همیشه باید یسری چیزا رو بپذیره و با دید مثبت به زندگیش ادامه بده

گفتم :

-       کاش به همین راحتیا بود باران.

اومد کنار من نشست و گفت :

-       تو خودت نباید اجازه بدی سختیهای زندگی بهت غلبه کنن.

وقتی به چشمهاش نگاه میکردم ، امید میدیدم ، زندگی میدیدم . قلبم تند تر از قبل میزد ، خیلی دلم میخواست زمان همون لحظه وایسته تا چند ساعت به چشمهاش خیره شم ، انگار روحم تو وجودش گیر کرده بود اما نه نمیشد...نباید اجازه بدم این دختر هم تو دلم جا باز کنه ، واقعا من تحمل یه ضربه دیگه رو ندارم.

 

پارت هشتم

 

بی مقدمه گفتم :

-       خب شروع کنیم.

لبخند زد و گفت :

-       یکم استرس دارم.اگه یاد نگیرم چی؟

-       یاد میگیری. نگران نباش. خب چوبا رو بگیر دستت...وقتی بار اول مترونوم و زدم با همدیگه میزنیم تا دستت عادت کنه.نگاه کن. دو میزان رو آی هت میزنی ، یه میزان روی راید و به همین ترتیب یه میزان یه میزان رو تام یک و دو و سه..شروع کنیم...با راست چپ راست چپ...یک و دو و

دستاشو گرفتم و باهاش شروع کردم به درامز زدن .موهاش بوی گل یاسمین میداد .خدایا من چطور میتونم این دختر و از ذهنم بیرون کنم؟.همش وقتی نگام میکرد ، سعی میکردم نگامو ازش بدزدم .طاقت اینو نداشتم تو چشماش نگاه کنم.تقریبا یه یک ساعت باهاش کار کردم و یکم دستش راه افتاد و گفت :

-       خیلی باحال بود. پر از هیجان. ممنونم ازت یوسف

-       قربونت برم من.

-       چطور بودم؟

-       برای جلسه اول عالی بود .حالا اگه بازم خواستی

با خوشحالی پرید وسط حرفم و گفت :

-       آره خیلی دلم میخواد بازم ادامه بدم.

خندیدم و گفتم :

-       باشه پس دوباره فردا باهم تمرین میکنیم.

-       باشه حتما. دستتم درد نکنه ، خسته نباشی

داشتم بدرقه اش میکردم که دیدم دوباره زنگ خونم زده شد و رو به باران گفتم :

-       احتمالا مرتضی است. درو باز کردم دیدم ماهتیسا و نسرین ( خواهرم ) اومدن .ماهتیسا بغلم کرد و تا باران و دید گفت :

-       باران هم که اینجاست.

باران بغلش کرد و گفت :

-       چقدر دلم برات تنگ شده بود ماهتیسا..

ماهتیسا :

-       نقاشیم کجاعه؟

-       خونه ماست .گذاشتم که هر وقت اومدی بیای کاملش کنی.

-       پس بریم.

نسرین گفت :

-       مامان تازه اومدی خونه دایی ، بزار یکم بشه..

ولی ماهتیسا لج کرد که میخواد با باران بره خونشون. باران گفت :

-       باز میارمش.

نسرین با لبخند رو به باران گفت :

-       مامانم گفته بود همسایه جدید اومده تو ساختمون. ماهتیسا هم که یسره از شما میگفت دیروز ، خوشبختم از آشنایی باهاتون...

باران :

-       منم همینطور ، خیلی دختر شیرینی دارید ، خدا حفظش کنه..

نسرین :

-       مرسی عزیزم.

بعدشم با ما خداحافظی کرد و رفت تو خونه اش. نسرین با نگاهی پر از سوال بهم نگاه میکرد...رفتم سمت آشپزخونه که قهوه درست کنم ، نسرین با لبخند مرموزی اومد سمتم و گفت :

-       داداش چه خبره؟ این دختر از خونه تو اومد بیرون؟

بدون اینکه برگردم گفتم :

-       آره نسرین چیشده حالا مگه؟

نسرین:

-       چمیدونم والا. ایشالا که خیرباشه..

-       داشتم بهش درامز یاد میدادم...

-       ولی تو توی خونه به کسی آموزش نمیدی که.

-       خب حالا گفتم ، همسایه است ، فرق میکنه...

نسرین برای خودش یه لیوان آب ریخت و گفت :

-       ولی داداش دختر خوشگلیه نه؟

-       آره

نسرین با اعتراض گفت :

-       آره؟ فقط همین.

با کلافگی گفتم :

-       خب تو چی دوست داری بشنوی؟.

 نسرین رفت رو مبل نشست و گفت :

چمیدونم...حس میکنم که کمی خوشت اومده انگار.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت نهم

 

قهوه رو ریختم و همونجور که داشتم میومدم رو مبل بشینم گفتم :

-       به فرضم که خوشم اومده باشه ، این چیو تو زندگیم تغییر میده نسرین؟ . چرا تو یا موری یجوری حرف میزنین که انگار نمیدونین تو زندگی من چه اتفاقی افتاده

-       وااای داداش توروخدا ولکن .هنوزم به اون قضیه فکر میکنی؟دیگه تمومش کن .قرار نیست که هر دختری مثل مرجان باشه. الانم رفته بیخیال تر از همیشه داره زندگیشو میکنه ، تو هنوز داری خودتو با تنهایی مجازات میکنی...

-       نمیتونم اعتماد کنم نسرین ، چرا نمیفهمی؟ این دختر فک نمیکنم بیشتر از 25 سالش باشه.اگه از یکی دیگه خوشش بیاد چی؟ اگه بفهمه من قبلا جدا شدم؟؟بنظرت کدوم دختره امروزی این چیزا رو تحمل میکنه؟

-       داداش ولی...

پریدم وسط حرفش و گفتم :

-       ولی بهتره که من برای خودم دردسر جدید نتراشم ، حالا که کارم افتاده رو غلطک و بالاخره داره هنرم دیده میشه ، همه چیو خراب نکنم...

-       چی بگم داداش. زندگی خودته ، خودت میدونی...

 

*** 

 

یکماه بعد...

 

-       پانته آ آخرین عروسکمم آماده شد. چطوره؟

-       عالیه باران. امروز استاد گفت برای تمرین میریم سالن قشقاوی. بهرحال آخر هفته دیگه اکرانه.

-       آره ولی یکمم استرس دارم.

-       نه بابا تو باز خوبی. استاد فقط به کار من والمیرا ایراد میگیره

خندیدم و یه نگاه به گوشیم انداختم و دیدم یوسف از دیشب تا حالا آنلاین نشده که جوابمو بده. پانته آ گفت :

-       چیشد ؟ هنوز جواب نداد؟

با نگرانی گفتم :

-       نه.

-       شاید خوابیده باشه. مرتضی هم میگفت که دیشب دیر از مراسم برگشتن.

-       بابا این هیچوقت بیشتر از یازده نمیخوابه.

پانته آ خندید و گفت :

-       ماشالله ساعت خوابیدنش هم دراوردیا .

-       برم خونش زنگ بزنم؟ به بهونه ی درامز.

-       آره حالا که اینقدر دل نگرانی برو ببین چه خبره..

همینجور که داشتم تو آینه موهامو بالا میبستم گفتم :

-       گرچه که این آقا یوسف روز به روز داره از من دورتر میشه ولی من واقعا نمیتونم دوسش نداشته باشم. دست خودم نیست...

پانته آ که همینجور داشت پارچه های تن عروسک و میدوخت ، گفت :

-       منم ایندفعه که گفتی به رفتارش دقت کردم ، مثل قبل صمیمی برخورد نمیکنه .تو نتونستی بفهمی داستان چیه؟؟

-       چرا یکی دوبار که پرسیدم منو کامل پیچوند. حتی بهش گفتم ازم کار اشتباهی سر زده ؟ میگفت نه.مربوط به خودمه...

پانته آ با کلافگی گفت :

-       همینجوریشم نمیشه متوجه شد که تو ذهن این پسرا چی میگذره .باز اینایی که بالای سی ان و با چاقو باید دهنشونو وا کرد تا ببینی چشونه...

خندیدم و گفتم :

-       آره خلاصه...پس من میرم ، پانته آ فقط زیر خورشت و کم کن نسوزه...

-       باشه.

رفتم بیرون و زنگ خونشو زدم

 

پارت دهم

 

در و باز نکرد...دوباره زنگ زدم...میدونستم که خونه است ، چون کفشاش دم در بود ، یهو با یه قیافه پریشون شده اومد در و باز کرد. از ترس داشتم سکته میکردم. دیدم کلی سرفه میکنه و رنگ از صورتش رفته ، بدون اینکه چیزی بگه دمپاییمو دراوردم و رفتم داخلو گفتم :

-       چیشدی تو ؟؟

با صدایی گرفته گفت :

-       هیچی بابا فکر کنم یکم سرما خوردم .استراحت کنم خوب میشه

به پیشونیش دست زدم ، داشت تو تب میسوخت .گفتم :

-       داری تو تب میسوزی یوسف...بزار کمکت کنم لباستو بپوشی بریم دکتر

-       نمیخواد باران. باور کن یکم بخوابم خوب میشم ، چیزیم نیست ، نگران نباش..

داشتم از نگرانی میمردم ، فکر اینکه چیزیش بشه داشت دیوونم میکرد ، بنابراین بدون توجه به حرفاش رفتم تو حموم خونش و شیر آب سرد و کامل باز کردم ، یوسف با تعجب نگام میکرد و گفت :

-       چیکار میکنی باران ؟

-       باید بری زیر دوش آب یخ.

خندید و گفت :

-       من چجوری با این وضعیت برم زیر دوش؟

گفتم :

-       نگات نمیکنم ، برو سریع بیا بیرون

خندید با صدای بلند و با همون صدای گرفته گفت :

-       نه منظورم اینه که من حتی الان اونقدر جوون ندارم رو پاهام وایستم ، نمیتونم برم زیر دوش واقعا ، یخ میکنم...

اصلا به حرفاش توجهی نمیکردم و اومدم و از بازوش گرفتم و گفتم :

-       بهونه نیار. دکتر هم که نمیری ، باید به حرفام گوش بدی.

خندید و گفت :

-       چشم خانم دکتر.

بهش کمک کردم تا بره دم در حمام ، همونجور که ریز ریز میخندید گفت :

-       ولی خب من الان خجالت میکشم جلوی تو بخوام لباسمو دربیارم

رومو برگردوندم و دستامو گذاشتم رو چشمام و گفتم :

-       نگات نمیکنم. دربیار برو...

 ریز ریز میخندید . همونجور که پشتم بهش بود ، گفتم :

-       یوسف میشه مسخره بازی درنیاری؟

-       باور کن دارم جدی میگم. خیلی حالم بده بخدا ، حتی نمیتونم رو پاهام وایستم

بدون اینکه به چشماش نگاه کنم ، سعی کردم بهش کمک کنم تا روی پاهاش وایسته. از گوشه چشمام ، متوجه نگاهش به خودم شدم ، با خجالت گفتم :

-       یوسف میشه اینجوری نگام نکنی؟

-       دست خودم نیست. واقعا مگه میشه به این زیبایی نگاه نکرد؟...

از خجالت داشتم آب میشدم ولی دلم میخواست این لحظه رو ثابت نگه دارم. یوسف خندید و لپمو کشید و گفت :

-       گونه هاشو نگاه چه گل انداخت.

رفتم رو مبل نشستم و گفتم :

-       خب زودباش برو سریع بیا...

-       من الان چجوری تنها برم زیر دوش آب یخ ؟

یه چشم غره بهش نگاه کردم و هلش دادم تو حمام و گفتم :

-       وایمیستم تا بیای بیرون...

رفتم تو یه ظرف آب سرد ریختم و با حوله گذاشتم کنار تخت. دیدم یه پنج دقیقه بعد همونجوری که از لرز دندوناش داره بهم میخورد اومده بیرون ، رفتم و دستاشو گرفتم و اوردم تو اتاقش.با لرز میگفت :

-       یخ زدمممم..تازه پیش تو هم کلی خجالت کشیدم . 

همینجور که بهش کمک میکردم تا دراز بکشه... با عصبانیت گفتم :

-       نه بابا؟؟ حالت عادی که دکمه های لباست تا پایین بازه میرین مراسم بین اونهمه دختر خجالت نمیکشی؟ حالا واسه این یه لحظه خجالت کشیدی ؟

یوسف بلند خندید و نیم خیز شد و گفت :

-       یه دقیقه وایسا ، تو حسودی میکنی ؟؟

همونجور که آب حوله رو میچلوندم با تته پته گفتم :

-ن..نه چه ربطی داره؟

دستشو گذاشت زیر چونمو و صورتمو برگردون سمت خودش و گفت :

-       به من نگاه کن. راستشو بگو.

به چشماش نگاه کردم و نتونستم طاقت بیارم و حالت شکایت گفتم :

-       آره حسودیم میشه. خیلی زیادم حسودیم میشه اما برای تو چه فرقی میکنه روز به روز خودتو از من دورتر میکنی و میدونی چی برام سخت تره؟

یوسف همونجور که نگام میکرد ادامه دادم و گفتم :

-       اینکه بدون اینکه چیزی بهم بگی خودتو ازم دور میکنی..

یوسف :

-       باران..من...امم من...

-       یوسف چرا ما نمیتونیم اسمی بزاریم رو چیزی که داریم تجربه میکنیم؟من واقعا کجای زندگی توام؟ یه روز با من خوبی یه روز سردی...اصلا نمیتونم بفهممت...

-       عزیز من یه چیزایی هست که تو نمیدونی.

 

پارت یازدهم 

 

-       خب پس بهم بگو تا بدونم. چرا چیزی به من نمیگی؟

موهامو گذاشت پشت گوشم و گفت :

-       باران نمیشه. من نمیتونم ، نمیتونم واقعا کسی و تو زندگیم راه بدم چونکه...چونکه من قبلا جدا شدم...

یهو انگار یه کاسه آب سرد و رو سرم خالی کردن. انتظارش و نداشتم ولی کم کم متوجه با فاصله رفتار کردنش با خودم شدم. چون واقعا یه اتفاق تلخ و تجربه کرده بود ، سرفه کرد و گفت :

-       من انتظارشو نداشتم که بعد از این اتفاق تلخ که زندگیمو زیر و رو کرد دوباره بتونم یکی و اینقدر دوست داشته باشم اما شد...تو اومدی از همون اولین روزی که دیدمت مدام تو ذهنمی اما نمیتونم ، نمیتونم اعتماد کنم. تو سنت کمه ، ممکنه تو آینده خیلی چیزای دیگه رو دلت بخواد تجربه کنی ، یا از من خیلی سریع خسته بشی...به همسن و سالای خودت نگاه کن...

اشک از چشمام سرازیر شد ، داشت اشکام و پاک میکرد که دستاشو پس زدم و گفتم :

-       پس چون بچه ام نمیتونم کسی و دوست داشته باشم ؟ اینطوریه آره؟

-       باران تو خودت میدونی من منظورم...

همینجور که گریه میکردم گفتم :

-       یا چون تو طلاق تجربه کردی ، پس همه دخترا عین همن؟.باشه آقا یوسف ، اینبارم هرچی که شما بگی...

از رو تخت بلند شدم و داشتم میرفتم که مچ دستم و گرفت و گفت :

-       باران ازت خواهش میکنم اینجوری نکن. بخدا برای منم خیلی سخته...

همونجور که گریه میکردم لبخند زدم و مچمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم :

-       باشه. دیگه کاری نمیکنم ، شما بزرگتری امیدوارم منو ببخشی .قرص هم گذاشتم رو اپن آشپزخونت. یادت نره هر 8 ساعت بخوری

اینو گفتم و از اتاقش اومدم بیرون و هرچی که صدام کرد بهش توجهی نکردم. با هق هق رفتم تو خونه و دراتاق و بستم وسوالای پانته آ رو هم بی جواب گذاشتم .تو این یه ماه کلی بهش عادت کرده بودم . حالا چجوری باید با خودم تمرین کنم دیگه نبینمش یا باهاش کمتر حرف بزنم؟ .کاشکی هیچوقت وارد این ساختمون نمیشدم ، کاش هیچوقت نمیدیدمش. همونجور که گریه میکردم خوابم برد...نمیدونم چقدر خوابیدم که با صدای پانته ا از خواب بیدار شدم....

-       باران...نمیخوای بلند شی؟

بلند شدم و گفتم :

-       وای خواب موندم ؟؟

-       نه بابا تا تمرین هنوز مونده .بگو چیشده؟ با اون قیافه اومدی تو خونه

کاش واقعا همش یه کابوس بود و وقتی بیدار میشدم تموم میشد. با بغض گفتم :

-       هیچی دیگه تموم شد.

-       یعنی چی؟

-       یعنی همین که شنیدی. دیگه چیزی نمیتونه بین منو یوسف باشه

-       خب چرا؟

-       چونکه من سنم کمه ممکنه ازش خسته شم ، چونکه قبلا جدا شده نمیتونه به من اعتماد کنه و منو تو زندگیش راه بده...

پانته آ با تعجب گفت :

-       جدا شده ؟؟

اشکام و پاک کردم و گفتم :

-       آره...پانته آ من چجوری وقتی جلوی چشم منه ، فراموشش کنم؟

-       والا نمیدونم چیی بگم ؟؟ شاید اینجوری بهتر باشه باران...

نگاش کردم که ادامه داد :

-       جدی میگم. خب به این فکر کن اگه این قضیه جدی میشد تو چجوری میخواستی به خانوادت بگی؟؟ اره درسته اولش من بهت کلی جو دادم ولی فک نمیکردم قبلا ازدواج کرده باشه . یه پسر سی و پنج ساله ای که قبلا جدا شده .بنظرت پدرت نسبت به یه همچین قضیه ای چه واکنشی نشون میده؟ ماها این قضیه برامون مسئله ای نیست ، میگیم گذشته طرفه ولی خانواده ها نسبت به همچین چیزایی خیلی سخت میگیرن

-       نمیدونم پانته آ ولی پیش خودم فکر کردم منو یوسف دوست داشتنمون باعث میشه به همه مشکلات غلبه کنیم اما خب اینجور که معلومه فقط من اینقدر دوسش داشتم ، یعنی کاملا یه طرفه بوده...

پانته آ بغلم کرد و گفت :

-       پس دلیل سرد بودنش بعضی وقتهاش همین قضیه بوده...چه مارمولکی بوده این مرتضی منم هرچی ازش پرسیدم بهم چیزی نگفت...

بدون توجه به حرفش گفتم :

-       بنظرت میتونم فراموشش کنم؟

هعی...سخته ولی ایشالا که میتونی...

 

پارت دوازدهم 

 

همین لحظه گوشیم زنگ خورد. صفحه گوشی و نگاه کردم و دیدم یوسفه. پانته آ گفت :

-       که البته با این وضعیت بعید میدونم که بتونی.

اشکام و پاک کردم و از رو تخت بلند شدم و گفتم :

-       آماده شیم. باید بریم تمرین

-       مطمعنی که میتونی بیای ؟ به استاد میگم که حالت خوب نیست.

-       نه اتفاقا باید خودمو با کارم سرگرم کنم.

-       باشه پس هرجور خودت میدونی. نمیخوای تلفنتو جواب بدی؟

-       الان نه.

گوشیو سایلنت کردم و آماده شدیم تا المیرا بیاد دنبالمون. سعی میکردم نشون ندم که واقعا چقدر از درون داغون شدم. تا یه ماهه پیش ، اصلا کسایی که عاشق شده بودن و درک نمیکردم ، تازه الان دارم میفهمم که خیلی سخته و دلم میخواد قلبم و بکنم و از جاش دربیارم. منی که هدفم و آرزوم چیزه دیگه ای بود ، الان دارم چیزیو تجربه میکنم که از درون داره آتیشم میزنه . تو این مدت چون خونه المیرا یکم نزدیک به خونه ما بود میومد دنبالمون و باهم میرفتیم و تو این حین از حرکات و حرفای من کامل متوجه شده بود که عاشق همسایمون شدم. رو صندلی عقب ماشین تکیه داده بودم و به بیرون نگاه میکردم. المیرا صدای ضبط ماشین و کم کرد و گفت :

-       باران تو مطمعنی میتونی با این وضعیت تمرین کنی؟

خیلی آروم اشک گوشه چشمم و پاک کردم و بدون اینکه برگردم گفتم :

-       آره.

پانته آ :

-       باران میخوای به مرتضی بگم بهش بگه آخر هفته نیاد اکران تئاتر و ؟

با چشم غره گفتم :

-       نه بابا ، بهرحال تئاتر و نباشه ، جاهای دیگه که باهاش رو در رو میشم. مثل اینکه یادت رفه دارم باهاش تو یه ساختمون زندگی میکنم ؟..دارم سعی میکنم کنار بیام ، نگران نباشید

المیرا :

-       بابا آدمای بهتر میان سر راهت. اینقدر سخت نگیر ، این پسره رو که من ندیدم ولی اینجوری که شما راجبش گفتین ، همون بهتر که نشد ، تو هم بهرحال اخلاق خانوادتو میدونی. حقم داره ، تفاوت سنیتونم خیلی زیاده دیگه.

با یه اووفیی گفتم :

-       المیرا لطفا حرفای خود یوسف و برای من تکرار نکن. به اندازه کافی تو ذهنم مونده حرفاش. چه ده سال چه بیست سال خوشم اومده و نمیتونم کاری کنم اگه دست خودم بود قلب خودمو خفه میکردم که اینجوری نشه اما دست خودم نبود.

پانته آ خندید و گفت :

-       حالا همین خانوم پارسال من رو یه استاد دانشگاه تو رشت کراش زده بودم میخواستم مخشو بزنم میگف طرف همسن باباته.

یهو در عین ناراحتی ، خندم گرفت و گفتم :

-       اینا واقعا یکی نیست پانته آ.

برگشت سمتم و گفت :

-       چرا یکیه دیگه. اگه بحث سن مهم نبود من شاید اون موقع یه حرکتی میزدم ، باران خانوم نذاشت...

من و المیرا باهم خندیدیم و المیرا گفت :

-       خب حالا ، تو مرتضی رو داری الان .نمیخواد به اون یارو فکر کنی...

پانته آ خندید و گفت :

-       آره عزیزم. مرتضی واقعا خیلی خوبه و شوخه ولی جدیدا آب زیر کاه شده. اینقدر بابت رفتار یوسف ازش پرسیدمم نگفت بهم که قبلا جدا شده

المیرا یهو با تعجب رو به پانته آ گفت :

-       مگه جدا شده ؟؟

پانته آ سرش  و تکون داد و المیرا گفت :

-       خب پس تو دیگه واقعا قیدشو بزن باران. چون اصولا اینایی که جدا میشدن بعدش خیلی سخت وارد رابطه میشن .من پسرعموم همینجوری بود ، بیست و شش سالگی جدا شد. الان که چهل و هشت سالشه دیگه تن به رابطه و ازدواج و این داستانا نداد...

گفتم :

-       خب آخه چرا ؟؟ مگه همه آدما مثل همن ؟

المیرا :

-       نه عزیزم همه آدما مثل هم نیستن ولی اینجور آدما بابت ضربه ای که از شریک زندگیشون میخورن، دیدشون به زندگی عوض میشه و بنظرم به نوبه خودشون حق هم دارن.  خیلی کار خوبی کرد که بهت این قضیه رو گفت باعث شد چشمات بیشتر باز شه...الان که تکلیفت مشخص شد ، راحتتر فراموشش میکنی...

تو دلم گفتم کاش به همین راحتی که تو میگی باشه...پانته آ که تا اون لحظه ساکت بود گفت :

- آخه مشکل اینجاست آقا یوسف چراغ سبز هم زیاد نشون میده..بنظر من که اینم باران و دوست داره ولی خب بقول تو جلوی خودشو میگیره.

المیرا :

- باران دیگه از اینجا به بعد نباید توجه کنه چون اگه بیشتر وابسته بشه از اونطرفم دل کندن سخت تر میشه...

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سیزدهم 

 

یه هوفی کردم و گفتم :

-       بچها یکم شیشه رو بکشین من دارم خفه میشم...

پانته آ برگشت سمت منو گفت :

-       حالت بده ؟؟

-       نه یکم نفسم بند اومده انگار. یکم شیشه رو بکش پایین...

بچها این همه حرف زده بودن ولی انگار هیچکدومو نشنیدم...هرچی میگفتن ولی من دلم همین الانشم براش تنگ شده بود...کاش میشد منم مثل خیلیای دیگه نرمال بتونم عشق و تجربه کنم اما روبروم هزاران هزار مانع است. بعلاوه اینکه متوجه شدم اونقدر هم برای یوسف مهم نبودم که اینجور صریح قیدمو زد. فکر میکردم شاید یه ذره هم که شده منو دوست داره ولی اینجوری نبود.

رسیدیم سالن قشقاوی. گوشیم و دراوردم که سایلنت کنم ، دیدم یوسف پی ام داده :

-       دیگه باهام صحبت نمیکنی باران ؟

چی باید میگفتم ؟  الان اصلا آمادگی اینو نداشتم صحبت کنم ، بعدشم مگه دیگه چیزی باقی موند که بهم بگه؟ استاد صدام زد :

-       خانم غفارمنش ، داریم شروع میکنیم.

گوشیو گذاشتم تو کیفم و گفتم :

-       دارم میام استاد.

تو این زمان واقعا کار کردن حالمو خوب میکرد ، سرم گرم میشد و باعث میشد یکم کمتر به یوسف فکر کنم. دو سه دور نمایش و با بچه های گروه صداگذاری تمرین کردیم...استاد گفت برای فردا هم دو ساعت تمرین کافیه و برای نمایش تقریبا آماده شدیم. قرار بود تو روز اکران ؛ بهرام عظیمی ، طراح انیمیشن و کارگردان معروف هم بیاد و این نمایش و از دید خودش قضاوت کنه. وقتی که تمرین تمام شد به ساعت نگاه کردم و دیدم تقریبا نزدیکه یازده شبه. به پانته آ گفتم :

-       پنج ساعته داریم کار میکنیم. واقعا دستم داره میشکنه..

-       آره خدایی.بهرام عظیمی هم که قراره بیاد ، استاد داره سخت گیریهاشو بیشتر میکنه.

سرمو به نشونه تایید تکون دادم

المیرا اومد و گفت :

-       بچها بریم ؟

گفتم : آره.

تو راه به پیشنهاد المیرا رفتیم یه کبابی سمت ولیعصر. ولی من اصلا اشتها نداشتم...پانته آ گفت :

-       باران ناهار هم نخوردی ، یکم غذا بخور لطفا.

-       گرسنم نیست .باور کن. یکم حالم بده

المیرا گفت :

-       بازم بخاطر پسر همسایه؟

یه لبخند زورکی زدم و گفتم :

-       نمیدونم والا سرگیجه دارم . حس میکنم میگرنم دوباره عود کرده

پانته آ زد به سرش و گفت :

-       یاااخداا . اونم چه موقعی. ببینم تو قرصهاتو اوردی؟؟

خندیدم و گفتم :

-       آره نترس .

المیرا با تعجب گفت :

-       چیشده پانته آ؟؟ تو چرا اینقدر استرس گرفتی؟

پانته ا همونجور که داشت غذاشو میخورد گفت :

-       بابا این وقتی مریض میشه ، آبروی آدم میره...یبار تو دانشگاه غش کرد ، باورت میشه؟

دستام و گذاشتم جلو صورتمو گفتم :

-       واای توروخدا دوباره یادم ننداز ، از خجالت آب میشم...

المیرا گفت :

-       پس از اون مدلایی که دردهای وحشتناک دارن...

-       آره دقیقااا...کلی دوا و دکترم کردم ولی انگار فایده نداره. میگن شاید با افزایش سن شاید دردش کمتر بشه. برای من که تا الان نشد...

المیرا :

-       حالا تئاتر و میخوای چیکار کنی؟

-       هیچی بابا قبلش حتما مسکن میخورم.

پانته آ :

-       آره لطفااا. دیگه اونجا پیش استاد آبرومون نره...

گفتم :

-       حالا اینقدر نگوو. خدا نکنه اینجوری بشه.

 

پارت چهاردهم 

 

یکم اونجا گپ زدیم و تقریبا ساعت یازده و چهل دقیقه اینا رسیدیم خونه. داشتم از خستگی میمردم.خیلیم سرم درد میکرد.از آسانسور که اومدیم بیرون یهو یوسف در و باز کرد و یه سلام سرسری کردم و رفتم تا در خونه رو باز کنم. داشتم میرفتم تو که دستم و گرفت و گفت :

-       چرا وقتی بهت زنگ میزنم جوابمو نمیدی باران؟

با کلافگی بدون اینکه نگاش کنم گفتم :

-       امروز کلا سر تمرین بودم وقت نکردم جواب بدم ، شرمنده...شبت بخیر

-       ولی...ولی من میخواستم باهات حرف بزنم

همونجورکه کفشام و در می اوردم گفتم :

-       مطمعنی میخوای باهام حرف بزنی؟

با تعجب گفت :

-       آا..آره چطور مگه؟

-       چون من سنم کمه شاید حرفات و متوجه نشم میدونی که...

-       باران ، الان وقت تیکه انداختن نیست. ببین من..

-       یوسف من واقعا امشب خیلی خستم. خیلی زیاد ، باشه برای بعد...

چیزی نگفت و فقط نگام کرد...تو نگاهش خیلی غم بود ، دلم نمیومد ولی واقعا دیگه چه حرفی باقی مونده بود؟ هم اینکه من از لحاظ جسمی هم حالم خوب نبود.الان فقط باید میخوابیدم. هر چقدر پانته آ گفت بیا یچیزی بخور گفتم خستم و سرم نرسیده به بالشت خوابم برد...

صبح با صدای زنگ در از خواب پاشدم.با چشای خواب آلود با پانته آ گفتم :

-       صدای درو نمیشنوی؟

همینجور خوابیده بود. رفتم در و باز کردم دیدم یوسفه ، گفتم :

-       سلام...

با خنده گفت :

-       صبح بخیر. چقدر میخوابی.

-       چون که خسته ام.

-       باید درامز تمرین کنیم. .دیروزم که بابت من نتونستیم تمرین کنیم 

دوباره دیروز یادم افتاد. خدایا چرا من هرجوره میخوام فراموش کنم ، نمیزارن؟.گفتم :

-       یوسف من امروز تمرین دارم ، یکمم حالم خوب نیست . نمیتونم واقعا

یهو اومد نزدیک و دست کشید به صورتم و گفت :

-       یکمم رنگت پریده...چیشده؟؟

خیلی بی دلیل اشکم سرازیر شد و دستاشو از رو صورتم گرفتم و گفتم :

-       مگه برای تو مهمه؟؟

یوسف با صورتی پر از تعجب گفت :

-       چرا داری اینجوری گریه میکنی؟؟...دل ندارم تو اینجوری گریه کنی

همونجورکه گریه میکردم گفتم :

-       اصلا دیگه اینجوری باهام حرف نزن .حتی بهم نگاهم نکن ، میشه؟؟

یه لحظه ساکت شد و گفت :

-       قرار بود باهم صحبت کنیم اما اول باید بریم دکتر ، چون فکر کنم اصلا حالت خوب نیست...

تا اسم دکتر و شنیدم . انگار برق 220 ولتی بهم وصل کردن .وای نه ، همینم مونده بود که جلوی یوسف آبروم بره. بنابراین خیلی سریع گفتم :

-       نه نه. یکم استراحت کنم خوب میشم...

-       مطمعنی باران ؟؟

-       آره. مطمعنم...

 

پارت پانزدهم 

 

داشتم میرفتم تو که درو ببندم گفت :

-       راستی فردا ساعت چند تئاترتون شروع میشه؟؟

-       تقریبا ساعت 7...

اومد جلو صورتش و بهم نزدیک کرد و گفت :

-       دیگه بعد از اون راه فرار نداری. باید بهم گوش بدی..

سریع خودمو کشیدم عقب و گفتم :

-       باشه باشه حتما ، قول میدم

سریع در و بستم...پانته آ خواب آلود بیدار شد و گفت :

-       چه خبرتونه دو ساعت مغز منو خوردین سر صبح ؟

سریع رفتم تو آشپزخونه و چند دورصورتم و آب زدم و قرص و از رو اپن برداشتم و خوردم همونجور که نفس نفس میزدم گفتم :

-       هیچی بابا گیر داد که بیا صحبت کنیم و ببرمت دکتر...

پانته آ خندید و گفت :

-       خب میزاشتی ببرتت دکتر دیگه.

-       آره همینم مونده جلو یوسف آبروم بره.

پانته آ همینجور که داشت چایی میریخت گفت :

-       بعدشم دیگه چه حرفی میخواد بزنه؟؟مگه حرفیم باقی مونده؟؟

-       نمیدونم والا. سوال منم همینه.

یکم چایی خوردم و گفتم :

-       پانته آ من واقعا هم حالت تهوع دارم و هم خیلی سمت چپ سرم درد میکنه

-       قرصهاتو خوردی ؟

-       آره دیگه. همین تازه خوردم...

-       میخوای امروز تمرین و نیا یکم استراحت کن...تا فردا ایشالا سرحال باشی...

-       فکر کنم باید همینکار و کنم. الان به استاد زنگ میزنم ، امیدوارم قبول کنه

به استاد فرخ نژاد زنگ زدم. قبول نکرد که نیام ولی گفت که میتونم با یساعت تاخیر واسه تمرین نهایی خودمو برسونم.

ساعت تقریبا پنج و نیم آماده شدم که برم ، میخواستم برم که آژانس بگیرم که دیدم یه ماشین برام کلی بوق میزنه. برگشتم دیدم نسرینه مادر ماهتیسا. دستمو براش تکون دادم که ازم پرسید :

-       کجا میری باران جون ؟

-       دارم میرم واسه تمرین...

-       خب وایستا من میرسونمت. ماهتیسا خوابیده بزارمش پیش مادرم الان میام...

-       زحمتتون زیاد میشه.

-       این چه حرفیه. بشین من الان میام

نسرین بعد ده دقیقه اومد نشست و گفت :

-       خب تبریک میگم باران جون ، کارتون داره اکران میشه

-       مرسی نسرین جون ، راستی اگه دوست داشتی حتما بیا

-       مشکلی نداره؟؟من دلم میخواست بیام ببینم ولی خب یوسف گفت منو ماهتیسا باهم میریم...

سریع گفتم :

-       نه این چه حرفیه...هرکدوم از بچها میتونن حداقل پنج تا مهمون ویژه دعوت کنن. شما هم که بحثتون جداعه .قدمتون سرچشم

-       باشه پس عزیزم...ممنونم از دعوتت

-       قربونت.

 

پارت شانزدهم 

-       ببینم تو حالت خوبه ؟؟ یکم رنگ و روت پریده انگار

-       آره خوبم....فقط یکم خستم...این اواخر کارمون خیلی زیاد شده ، اصلا درست و حسابی نتونستم استراحت کنم.

-       الهی...ایشالا که کارتون میترکونه و این خستگی هم از تنت در میره...

-       ایشالا.

-       سمت ولیعصر باید برم؟

-       آره جان.

نسرین بعد چند دقیقه سکوت گفت :

-       داداش هم که کلا خیلی از شما تعریف میکنه..اوندفعه میگفت باران تکه ، لنگه نداره واقعا

تو دلم گفتم : آره بخاطره همینم هست که سریعا تو چشمای من نگاه کرد و گفت که نمیتونه با من باشه...

یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم :

-       لطف داره ، خوبی از خودشه...

-       باران یوسف و اینجوری نبینا . اولین باره میبینم از یه دختر اینقدر تعریف میکنه ، میدونی چون یوسف قبلا جدا شده کلا خودشو از مباحث دخترا جدا کرده ، اولین باره میبینم نسبت به یه دختر اینقدر با علاقه صحبت میکنه.

-       فکر نکنم نسرین جون .یوسف منو هم مثل خیلی از دخترای دیگه میبینه..

یهو نسرین با تعجب گفت :

-       چطور مگه؟

فهمیدم سوتی بدی دادم .سریع با تته پته گفتم :

-       منظورم اینه که...یعنی...خب از رفتارش معلومه دیگه...منم براش متفاوت نیستم...نسرین جون همینجاست من پیاده میشدم...

نسرین همونجور که متعجب بود گفت :

-       والا برای من که اینجور بنظر نمیاد. 

وقتی ترمز کرد...سریع بحث و عوض کردم با لبخند گفتم :

-       دستتون درد نکنه نسرین جون . من فردا منتظرتونم میبینمتون

-       قربونت عزیزم .از الان خسته نباشی.

خدا رو شکر سریعااا رسیدیم وگرنه نمیتونستم بحث و جمع کنم گرچه فک کنم نسرین کمی شک کرده بود اما انشالا که خدا بخیر کنه. رفتم تو سالن و دیدم همه مشغول تمرینن. سریع وسایلمو جابجا کردم و عروسکا رو در اوردم و منم مشغول تمرین شدم...پانته آ رو توی تمرین ندیدم. یواش از سیاوش پرسیدم که پانته آ کجاست...گفت که رفته بیرون استراحت. تقریبا سه دور با بچها دیالوگ ها و حرکات عروسکا رو تمرین کردیم. تایم استراحت رفتم بیرون که ببینم کجاعه این دختره .دیدم که با مرتضی رو صندلی نشستن و دارن و حرف میزنن. از دور که نگاشون میکردم واقعا بهم میومدن. رفتم پیششون و سلام کردم...مرتضی گفت :

-       تبریک میگم باران جان بالاخره کارتونو دارین به سرانجام میرسونین

گفتم :

-       آره دیگه.

یهو پانته آ رو به مرتضی گفت :

-       بگو دیگه.

با تعجب گفتم :

-       چی رو ؟

مرتضی گفت :

-       باران ...اممم راستش...یوسف واقعاا نمیخواست تو از حرفاش بد برداشت کنی. من شاهدم واقعا خودشم بابت حرفایی که زده حالش گرفته .اگه یبارم شده به حرفاش گوش کنی...

لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم :

-       اینا هم بخاطر عذاب وجدانشه اما بهش میگم که نگران نباشه ، اصلا چیزی به دل نگرفتم..

مرتضی :

-       باران عذاب وجدان چیه ؟اون واقعا..

مهنا اومد بیرون و همین لحظه صدامون زد :

-       باران ، پانته آ...بیاین تمرین آخره..

رو به مرتضی گفتم :

-       میبینمت...پانته آ بیا زودتر

بعد سریعا برگشتم تو سالن...حدود یه ساعت دیگه هم تمرین کردیم

 

پارت هفدهم 

 

موقع برگشت پانته آ گفت :

-       باران ، شاید واقعا پشیمون شده باشه از حرفاش...بهت قبلا هم گفتم ، من مطمعنم اونم دوستت داره منتها جلوی خودشو میگیره...

 من :

-       پشیمون که شده...ولی این پشیمونی از رو دوست داشتن نیست ، از رو عذاب وجدانه...

همینجوری که با بچها خداحافظی میکردیم و از در سالن خارج میشدیم. المیرا گفت :

-       بنظر منم ممکنه از رو عذاب وجدان باشه...اصلا باران تا حالا بهت گفت که دوستت داره یا کاری کرد ک شک کنی دوست داره واقعا ؟؟

یکم فکر کردم و گفتم :

-       بعضی اوقات خیلی گرم و صمیمی بود که واقعا حس میکردم دوسم داره اما بعضی اوقات هم همش خودشو ازم دور میکرد ولی هیچوقت از دوست داشتنش مطمعن نشدم...

المیرا :

-       خب دیگه...

پانته آ :

-       آخه مرتضی میگفت یوسف کلا اینروزا همش میگه باران باران ، بدون اون نمیتونم. حتی تو مراسما هم نمیتونه متمرکز ساز بزنه..

من :

-       گفتم که بابت عذاب وجدانشه نه چیزه دیگه.

*** 

" یوسف "

 تو بالکن مشغول سیگار کشیدن بودم ، یمدت بود که نمیکشیدم اما الان تنها چیزی که حالمو خوب میکرد سیگار بود.. داشتم به این فکر میکردم که چه اشتباهی کردم بابت حرفایی که بهش زدم. خیلی دلشو شکوندم ، من واقعا این دختر و دوست دارم . خیلی زیاااد...طاقت اینکه نادیده ام بگیره رو ندارم. یوسف احمق...مگه همینو نمیخواستی؟؟ مگه نمیگفتی اونم مثل بقیست؟؟ الانم که ازت دور شده ، پس دردت چیه؟؟نمیتونم تحمل کنم واقعاا. تو همین فکرا بودم که زنگ خونم زده شد. دیدم آقای قاسمی و مرتضی...الان جواب آقای قاسمیو چی باید میدادم ؟؟ مراسم دیشبو نتونستم برم. نه حال و حوصله استوری داشتم نه مراسم. باران هم که دیگه اصلا بهم گوش نمیده ، دل و دماغی برام نمونده بود. آقای قاسمی و مرتضی اومدن داخل و آقای قاسمی مثل همیشه با خوشرویی گفت :

-       هنرمند نبینم غمتو.

-       شرمنده ام آقای قاسمی  بخدا

-       دشمنت شرمنده...آقا فعالیتت کلا خیلی کم شده تو فضای مجازی...داستان چیه؟

مرتضی که تو آشپزخونه در حال چایی ریختن بود ، گفت :

-       عاشق شده آقای قاسمی...

اینبار سکوت کردم و چیزی نگفتم .آقای قاسمی با تعجب گفت :

-       راست میگه یوسف ؟؟

دیگه نمیتونستم انکارکنم و یه آهی کشیدم و گفتم :

-       درسته... من ، آقای قاسمی اصلا الان تمرکز ندارم رو کارم...این اتفاقی بود که اصلا منتظرش نبودم ، تمام زندگیمو بهم گره زده

آقای قاسمی گفت :

-       خب میخوای چیکارکنی الان ؟؟ میدونی که زندگی یه هنرمند متعلق به مردمه و طرفدارایی که دوسش دارن ، وقتی برای عشق و عاشقی نداره. اگه هم قراره داشته باشه باید چشمشو رو شهرت و این داستانا ببنده..تمرکزشو رو خونوادش بزاره یا اینکه کسی که باهاش قراره باشه آدمی باشه که با تمام این مسائل کنار بیاد...

سکوت کرده بودم...آقای قاسمی دستشو گذاشت رو پشتم و گفت :

-       ببین من میفهممت. نمیدونم این دخترخانم کیه که اینقدر ذهنتو درگیر کرده اما هم من میدونم هم خوده تو که تو زندگی قبلیت چقدر عذاب کشیدی تا تمومش کنی...

-       میدونم ولی...ولی این دختر با مرجان خیلی فرق داره آقای قاسمی...

مرتضی که چایی ها رو آورده بود گفت :

-       راست میگه...جفتشون بچهای شهرستانی ان و واقعا با این در و دافا نمیشه مقایسشون کرد...

آقای قاسمی تعجبش دو برابر شد و گفت :

-       جفتشون ؟؟

مرتضی خندید و گفت :

-       من..اممم...من...منم آقای قاسمی با دوست همین باران رفیق شدم...خداییش دختر خوبیه...

آقای قاسمی یه دستی کشید رو صورتش و گفت :

-       خب عالی شد...دقیقا هم کسایی که همیشه میگفتن ما هیچوقت دیگه عاشق نمیشیم ، دو ماه از حرفشون نگذشته ، بازم تو دام عاشقی افتادن...خب الان میخواین چیکارکنین؟؟

گفتم :

-       نمیتونم فراموشش کنم آقای قاسمی. دست خودم نیست. فکر میکردم بتونم ازش دور بمونم ولی تا الان داشتم خودمو گول میزدم...

آقای قاسمی :

-       خب کاری نمیشه کرد...پس باهاش صحبت کن یوسف ، بابت کارت بهش توضیح بده باز فردا پس فردا این حسادت و کنترل های احمقانه کار ما رو خراب نکنه...

قبل من مرتضی گفت :

-       نه بابا آقای قاسمی نگران نباشین...بچه های این دوره زمونه اپن مایند تر از اینحرفان...

آقای قاسمی که یکم از چاییشو خورده بود گفت :

-       مگه چند سالشونه؟؟

منو مرتضی بهم نگاه کردیم و جای من مرتضی گفت :

-       خب حالا سن که مهم نیست ولی متولد هشتادن..

آقای قاسمی با تعجب زیاد گفت :

-       چی؟؟ شما زده به سرتون؟؟حالا مرتضی خودش هنوز سی سالشم نشده ولی تو چی یوسف؟؟باورم نمیشه...

همینجور که سرم پایین بود عصبانی شدم و گفتم :

-       آقای قاسمی دست خودم نیست...نمیتونم ، اره...منی که هیچوقت فکرشو نمیکردم عاشق بشم الان عاشق دختری شدم که 13 سال ازم کوچیکتره...متاسفانه دل سن وسال نمیشناسه..تا الانم فک میکردم بتونم قلب خودمو قانع کنم بدون بااران ادامه بدم ولی نمیشه ، نمیتونم...هر لحظه تو ذهنمه...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت هجدهم

بلند شدم و رفتم کنار پنجره ایستادم و بعد از چند دقیقه سکوت ، آقای قاسمی بلند شد و گفت :

-       چی بگم والا ؟؟ زندگی خودته. امیدوارم بازم تصمیم اشتباه نگرفته باشی. هر زمان با این باران خانم صحبت کردی و تکلیفت با کارت مشخص شد ، خوشحال میشم منم در جریان بزاری یوسف جان .

بعدش رفت بیرون. یه سیگار دیگه دراوردم و روشنش کردم ، مرتضی گفت :

-       تو ترک بودی که...

-       ولم کن ، اعصابم خورده...

-       یوسف  ، بیخیال این حرفا شو...ببین دلت چی میگه. این دختر خوبیه تو رو هم خیلی دوست داره . مطمعنم تو و کارات و هم درک میکنه..

-       بهم گوش نمیده مرتضی میفهمی ؟؟ اصلا پیامامو باز نمیکنه

-       خب آخه با حرفات گند زدی...منم بودم جوابتو نمیدادم. مهم درک آدم از عاشقیه. سن فقط یه عدده. داداش پدر و مادر منم پونزده سال اختلاف سنی دارن ، الان چهل ساله دارن باهم زندگی میکنن...مهم اینه که توی تصمیمت جدی باشی چون اونجوری که من از پانته آ شنیدم ، باران دختره اهل روابط بدون سرانجام نیست...

-       جدیم...من خودمم دیگه حوصله این مسخره بازیارو ندارم.

-       خب پس دست بجنبون. باهاش صحبت کن. اگه اون میگه نه تو یه راهی پیدا کن که بتونی باهاش صحبت کنی...

 پوکه سیگار و انداختم دور و مصمم گفتم :

-       حق با توعه. خودم خراب کردم ، خودمم درستش میکنم

-       آفرین همینه.

به ساعت نگاه کردم و گفتم :

-       الان یکم زود نیست برم در خونشون؟؟ فک کنم خواب باشه.

-       حالا تو شانستو امتحان کن...

رفتم خونشون و زنگ زدم ، یکم طول کشید تا در و باز کنه. میخواستم به بهونه درامز بگم بیاد تا حرفامو بهش بزنم ، بگم که اشتباه کردم ، فکر کردم بدون اون میتونم ولی نمیشه. یه چند دقیقه دیدم با موهای پریشون و یه شلوار و بلوزی که عکس میکی موز داشت ، در و باز کرد. خدایااا من چجوری به موجود به این کیوتی نه گفتم؟؟چشاش کلی پف داشت. خیلی بهش اصرار کردم که بیاد باهم حرف بزنیم ولی یهو بی مقدمه شروع کرد به گریه کردن. میگفت که حالش خوب نیست. میخواستم ببرمش دکتر اما انگار تو چهره اش ترس بوجود اومد و گفت که استراحت کنه خوب میشه...بهش گفتم که بعد از اکران تئاترش فردا حتما باهاش صحبت میکنم...این دختر یچیزیش بود ، صورتش خیلی پژمرده شده بود...

تصمیم گرفته بودم پس فردا خودم برسونمش تئاتر.

 

ساعت تقریبا پنج و نیم بود که نسرین و ماهتیسا اومدن خونم. داشتم پیراهنمو اتو میزدن ، ماهتیسا رفته بود بالای میز بیلیارد که با توپ هاا بازی کنه و نسرین گفت :

-       داداش تو به باران چیزی گفتی ؟؟

با تعجب گفتم :

-       چطور مگه؟؟

-       آخه دیروز که داشتم میرسوندمش، حرفاایی که بهم گفتیو زدم بهش ولی خب خیلی مطمعن گفت من برای یوسف مثل بقیه ام...

همونجور که تو سکوت داشتم اتو میزدم ، تو دلم گفتم :

-       حق داره...منم جاش بودم ، همین فکر و میکردم...

نسرین گفت :

-       داداش نمیخوای چیزی بگی؟؟

یه آهی کشیدم و گفتم :

-       ایشاالا که امروز درستش میکنم...باهاش حرف میزنم...

نسرین خندید و گفت :

اووو...میبینم که قصدت جدیه.

 

پارت نوزدهم 

 

خندیدم و چیزی نگفتم که باز نسرین گفت :

-       بهترین تصمیم و گرفتی داداش. واقعا دختر خوبیه . گرچه من از همون اولم میدونستم خوشت میاد ولی خب نمیخواستی به روی خودت بیاری.

-       دیگه تسلیم شدم.

لباسمو پوشیدم و سوییچ ماشین و دادم به نسرین تا برن بشینن تو ماشین و خودم رفتم دم در خونشون. چند بار زنگ زدم ولی در و باز نکرد...یکم نگران شدم...به گوشیش زنگ زدم. دیدم برنمیداره ، شماره پانته آ رو نداشتم. ناچارا به موری زنگ زدم تا از پانته آ بپرسم ، چون قرار نبود که اینقدر زود برن. موری جواب داد :

-       جانم داداش

-       موری پانته آ پیش توعه؟؟

-       من پانته آ رو رسوندم سالنشون.

-       باران چی ؟؟ باران با شما نبود ؟

-       یوسف جان در جریانی که موتور من برای دو نفر جا داره. نه باران خونه بود ، قرار بود یکم دیرتر بیاد

استرس گرفتم و گفتم :

-       پس...پس چرا درو باز نمیکنه ؟؟الان ده دقیقست دم در دارم زنگ میزنم. گوشیشم جواب نمیده...یه لحظه زنگ بزن از پانته آ بپرس جایی قرار بود بره

-       باشه الان زنگ میزنم...

دوباره در زدم و بلند صداش زدم :

-       باران...باران...خونه ای؟؟

همین لحظه به گوشیم زنگ زدم ، دیدم نسرینه ، سریع برداشتم و گفتم :

-       نسرین باران در و باز نمیکنه. بزار ببینم چه خبره

گوشیو قطع کردم و دوباره براش زنگ زدم. یکم که گوشم و نزدیک در بردم ، دیدم که صدای گوشیش میاد از تو خونه...یا خدااا...حتما اتفاقی براش افتاده...دوباره در زدم و با نگرانی گفتم :

-       باران صدای منو میشنوی چرا جواب نمیدی؟؟؟

دوباره گوشیم زنگ خورد ، یه شماره غریبه بود برداشتم :

-       بله.

-       سلام یوسف. من پانته آم

-       پانته آ باران تو خونست ؟؟؟ صدای گوشیش از تو خونه میاد

پانته آ با نگرانی گفت :

-       یوسف یکم حالش خوب نبود گفت دیرتر میاد اما فکر کنم الان حالش بد شده

-       چی؟

دیگه نشنیدم چی گفت. خدایا لطفا چیزیش نشه. خواهش میکنم. داد زدم :

بااران...بارااان...

همسایه های واحدمون همه اومده بودن بیرون ببینن چه خبره. زهرا خانم مدام میپرسید :

-       پسرم چیزی شده ؟؟؟ ساختمونو گذاشتی رو سرت.

هیچ توجهی نمیکردم به حرفاش.سر آخر محکم به در خونه لگد زدم. با تمام قوا فشار دادم اما نه...اون در باز نمیشد. مامانم و نسرین همه با آسانسور اومده بودن بالا.

نسرین میزد به شونم و آروم میگفت :

-       داداش همه دارن نگاه میکنن ، آروم باش لطفا

-       نمیتونم نسرین...یه چیزی شده...

مادرم رو به زهرا خانم گفت :

زهرا خانوم به آقای میری زنگ زدی ، کلیدای یدک و بیاره؟؟

زهرا خانم :

-       زنگ زدم . گفت الان مسافرتن.

سرمو چسبوندم به در خونه ، اشکم درومده بود...با مشت میکوبیدم به در و میگفتم :

-       خدایا لطفا چیزیش نشه.

اینقدری نگرانش بودم که اصلا توجهی به صورت پر از علامت سوال مادرم و بقیه همسایه ها نداشتم. یهو نسرین گفت :

-       داداش من سنجاق سر دارم. میتونی در و باهاش وا کنی؟؟

سریع گفتم :

-       زودتر بگو دیگه...آره میتونم . بده

سریعا در و باز کردم و سراسیمه رفتم داخل. همینجور صداش میزدم :

-باران... باران..

 

پارت بیستم 

 

داشتم از کنارآشپزخونه رد میشدم که دیدم کنار میز ناهارخوری افتاده رو زمین. رفتم کنارش نشستم و گرفتمش تو بغلم. دست و پاهاش خیلی سرد بود. آب روی میز و یکم ریختم رو صورتش.چند بار صورتش و دست زدم و صداش زدم. یکم چشماشو باز کرد و بریده بریده گفت :

-       خیلی...خیلی..د..درد...دارم..سرم ..سرم ، درد میکنه .

-       الهی بمیرم برات...

 نسرین و از دم در صدا زدم :

-       نسرین زنگ بزن به اورژانس.

همینجور که  چشماش بسته بود ، اشک میریخت ، گفتم :

-       گریه نکن عزیزدلم.

منو نسرین بهش کمک کردیم و بردیمش رو مبل گذاشتیمش .  مامان اومد تو خونه و نسرین گفت :

-       داداش ، دختر اقا مهران خونست...داره میاد بالا معاینش کنه ، بفهمیم چیشده.

گذاشتمش رو کاناپه و گفتم :

-       میگه سرم درد میکنه .

مامان و نسرین همینجور با تعجب نگام میکردن. مامان گفت :

-       خب مادر بگو جوون به لبمون کردی.

-       فکر کنم میگرن داره

مامان دستشو گذاشت جلوی دهنش و گفت :

-       وای خاک به سرم .بنده خدا. این دیگه چه مدل دردیه که بچهای الان بهش دچارن؟؟

همین لحظه زنگ خونشو زدن و رفتم در و باز کردم ، دیدم مینا دختره آقا مهران همسایه پایینیمون بود که الان داشت برای تخصصش میخوند...باهم سلام علیک کردیم و گفت :

-       چیشده آقا یوسف؟؟ نسرین برام زنگ زد.

-       بله...یه وضعیت اضطراری هست. باران غش کرده . میگفت که سرش خیلی درد میکنه 

-       آها متوجه شدم..

یهو یه ورقه دراورد و روش یسری چیزا نوشت...بعدم مهرشو زد و داد بهم و گفت :

-       برید داروخانه اون سمت خیابون ، به دکتر داروسازشون بگین از طرف خانم ملکی اومدین...بدون دفترچه این داروها رو بهتون میدن. منم برای اطمینان الان باهاشون تماس میگیرم.

-       خیلی لطف میکنین. فقط یه سواال ، این درد زیاد طبیعیه؟؟من چون اولین باره یه چنین چیزی میبینم..

-       لبخندی زد و گفت :

-       نگران نباشین. تقریبا سی درصد خانم ها به این درد شدید میگرن مبتلان ، دردش اصولا علتش ژنتیکیه و اگه آزمایش داده باشه و مشکل دیگه ای نباشه با گذشت زمان با یسری  از داروها و رژیم غذایی رو به بهبودی  میره اما درمان قطعی برای میگرن هنوز وجود نداره .

-       باشه ممنون .

داشتم میرفتم که مینا گفت :

-       آقا یوسف من بابت بند موسیقی عروسیمون رو قولتون حساب کردماا، میاین دیگه؟

خندیدم و گفتم :

-       به روی چشم.حتما. 

ماهتیسا کلی اصرار کرد که باهام بیاد و منم قبول کردم و باهم رفتیم داروخانه و وسایل مورد نیاز و گرفتیم و به نسرین زنگ زدم و گفت که چشماشو باز کرده اما هنوز درد داره. همش تو ذهنم داشتم به این فکر میکردم که چه درد بدی و تحمل میکرد ، تازه بنده خدا قرار بود با این درد بره و اجرا کنه . پس دو روز پیش دلیل گریه های بی مورد و صورت رنگ پریده اش این بود...داشتیم میرفتیم سمت خونه که گوشیم ویبره رفت ، دیدم پانته آست :

-       الو یوسف چرا جواب نمیدی؟؟ مردم از نگرانی.

-       سلام. پانته آ باران برای اجرای امروز نمیرسه.

-       حالش خوبه ؟

-       الان آره . منم سرم و این وسایل ها رو گرفتم ببرم خونه که دختر همسایه پایینی بهش وصل کنه.

-       باشه. دستت درد نکنه...

-       فقط پانته آ ؛ اجرای امروز و نیاد، براش مشکلی پیش نمیاد که؟؟

-       نه فکر نمیکنم . من با استاد صحبت میکنم. هنوز نیم ساعت مونده به اجرا ، احتمالا امروز و با جایگزین پیش ببریم...

خب خداروشکر...چون میدونستم بنده خدا خیلی زحمت کشیده بود واسه امروز ، از شانسش نتونست به اولین اجراش برسه. وسایل و بردم خونه . 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیست و یکم 

داشتم میرفتم تو خونه که نسرین گفت :

داداش فعلا نیا تو..

چرا؟ میخوام ببینم حالش خوبه یا نه.

خوبه نگران نباش .الان ببینتت شاید یکم خجالت بکشه.

دیدم داره حرف درستی میزنه ، وسایل و ماهتیسا رو بهش تحویل دادم و رفتم خونه تا یکم استراحت کنم. چقدر روز بدی بود واقعاا...از ترس اینکه بلایی سرش اومده باشه نزدیک بود سکته کنم . یکم چشمامو گذاشتم رو هم و تازه داشتم میخوابیدم که زنگ خونم زده شد . به زور رفتم تا دم در ، دیدم مامان و نسرینن...رو به نسرین گفتم :

_ ماهتیسا کجاست؟

_ خواست پیش باران بمونه

_ بابا میوردیش دختره یکم استراحت کنه...

تا نسرین چیزی بگه مامان گفت :

_ حالا تو بگو چرا اینقدر برای این دختر نگرانی؟؟

اومدم رو مبل نشستم و گفتم :

_ مامان من...

مامان با عصبانیت گفت :

_ یوسف ما جلوی در و همسایه آبرو داریم .این چه کاری بود امروز کردی؟الان همه پشت سرمون حرف میزنن

_ ولم کن مادر من. دهن این مردم که همیشه خدا بازه. هنوز عادت نکردین؟

_ الان جواب سوال منو بده .بین تو اون چیزی هست؟؟

 گفتم :

_ هنوز نه ولی به احتمال زیاد یه چیزایی میشه...

مامان رو به نسرین گفت :

_ میبینی توروخداا؟ .یوسف تو رو خدا من دیگه طاقت یه ماجرای جدید و ندارم. هنوز بابت قضیه سه سال پیش تمام تن و بدنم میلرزه...

نسرین گفت :

_ مامان حالا اون قضیه تموم شد رفت . نمیخواد اینقدر یادآوری کنی ، بهرحال قرار نیست داداش تا ابد تنها بمونه که..

مامان :

_ آخه ما مرجان و خانوادشو که میشناختیم تهش این شد باز چه برسه به این دختره باران که اصلا اهل تهرانم نیست ، نه خودشو میشناسیم نه خانوادشو...من باران و دوست دارم. اتفاقا دختر خوبی هم بنظر میاد ولی پسرم ، همین امروز باید میدیدی مردم چجوری داشتن بر و بر نگات میکردن..

بلند شدم و گفتم :

_ مامان بسته دیگه . همش حرف مردم ...مردم...به جهنم... بزار نگاه کنن ، بزار حرف بزنن...مگه من بخاطر حرف مردم زندگی میکنم؟؟یبار قرار زندگی کنم .اونم دیگه تصمیم گرفتم بنا به حرف دلم زندگی کنم نه حرف مردم.

مامان :

_ آخه ببین یوسف..

نسرین پرید وسط حرفش و گفت :

_ مامان تمومش کن...

بدون اینکه نگاشون کنم گفتم :

_ من دارم میرم به باران سر بزنم.

مامان زد رو پاهاش و گفت :

_ خدایا این پسر آخر منو دق میده

رفتم در زدم و گفت :

_ اومدم...

در و باز کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت :

_ بیا تو.

رفتم داخل و گفتم :

_ حالت بهتره عزیزم؟؟

همینجور که کنار ماهتیسا داشت نقاشی میکشید گفت :

_ یوسف میشه اینقدر بهم یادآوری نکنی.

_ باران میشه بهم نگاه کنی؟

_ نه نمیتونم

_ چرا اون وقت ؟؟

همین لحظه ماهتیسا گفت :

_ دایی ببین قشنگ کشیدم؟؟

سرشو بوسیدم و گفتم :

_ آره قربونت برم من...

_ بازوی باران و گرفتم و گفتم :

_ تو یه لحظه بیا.

بردمش تو اتاق و با حالت شاکی گفت :

_ یوسف اینکارا یعنی چی ؟؟

_ قرار بود باهم حرف بزنیم .امروز داشتم سکته میکردم تو اون وضعیت دیدمت.

_ اینقدررر نگو دیگه بهم . به اندازه کافی امروز خجالت کشیدم.

_ چه خجالتی آخه ؟ 

_ آره گفتنش برای تو راحته.

با مهربونیت نگاش کردم و گفتم :

_ حالا این عصبانیتت برای چیه؟؟

دوباره دیدم شروع کرد به گریه کردن و با هق هق میگفت :

_ امروز..امروز قرار بود بهرام عظیمی بیاد ، استاد قرار بود کارای منو امروز بهش نشون بده...نشد...این همه تلاش کردم ولی نشد

 

پارت بیست و دوم

میدونستم این گریه هاش بخاطر غش کردنش جلوی من و خجالت کشیدنشه ، بنابراین اصلا بهش فشار نیوردم و گفتم :

_ فدای سرت...از تو که با ارزش تر نیست ، اینجور داری اشک میریزی.

با اشک تو چشماش برای چند لحظه بهم خیره شد و چیزی نگفت..یهو انگار یچیز یادش اومده باشه ، به زمین چشم دوخت و گفت :

_ ببخشید... یهو رفتم تو فکر .

ماهتیسا صدا زد :

_ باران...مدادرنگیو برام میتراشونی؟؟

باران :

_ اومدم عزیزم...

بازوشو گرفتم و گفتم :

_ یه چند لحظه بشین میخوام باهات صحبت کنم...

همینکه نشست اشکاشو پاک کرد و گفت :

_ یوسف قبل از اینکه تو بگی. من خیلی اعصابم خورد بود. یادم رفت ازت تشکر کنم ، اگه تو متوجه نمیشدی شاید هیچکس به دادم نمیرسید.

لبخند زدم و بهش گفتم :

_ از این به بعد متوجه همه حالتت هستم  .نترس

با تعجب گفت :

_ یعنی چی؟

صندلی و بردم نزدیکش و دستاشو گرفتم تو دستام و گفتم :

_ باران من...من خیلی اشتباه کردم...یه سری دلایل احمقانه برات اوردم که انگاری نمیخوام باهات باشم ولی خودت هم خوب میدونی خیلیی خیلی زیاد دوستت دارم...اره سخته برام اعتماد کردن اما اینقدر علاقم بهت زیاده ، دلم میخواد دوباره تجربش کنم .آسون نیست .خیلی موانع سر راهمون هست ، میدونم اما اگه کنار هم باشیم از پس تمام مشکلات برمیایم...

همینجور ساکت بود و سرشم پایین بود ، ادامه دادم :

_ باران... نمیخوای چیزی بگی؟

  ماهتیسا یهو اومد داخل که باعث شد باران دستشو از دستم بکشه بیرون و رو به ماهتیسا گفت :

_ جانم عزیزم...و ای مدادرنگیتو باید میتراشوندم درسته؟؟

ماهتیسا :

_ آره...کلی هم منتظرت موندم...

_ خیلی ازت معذرت میخوام...

بعد دستشو گرفت و باهمدیگه از اتاق رفتن بیرون...وقتی که داشت میرفت بیرون رو به من گفت :

_ حالا باز بعدا باهم صحبت میکنیم...

منو دوباره تو اون حالت بلاتکلیفی و پر از علامت سوال باقی گذاشت ولی من تصمیم خودمو گرفته بودم. دیگه دستشو ول نمیکنم . تا آخر این مسیر برای عشقم میجنگم. میدونم که باران ارزششو داره...

 

پارت بیست و سوم 

 

دو هفته بعد ....

" باران "

 

امروز عروسی همون خانم دکتری بود که اون روز غش کردم و اومده بود بهم سرم وصل کرد.خیلی دختر خوش برخورد و خونگرمی بود.بعد از اون حتی منم برای تئاترمون دعوتش کرده بودم. اونم دستش درد نکنه واسه عروسیش برای منو پانته آ کارت اورد و دعوتمون کرد. روز اول اکران نرسیدم اما چهارمین روز با اصرار من دوباره استاد فرخ نژاد ، بهرام عظیمی و دعوت کرد و اونم از طرح هایی که تا الان زده بودم خیلی تعریف کرد و حتی از یکی از عروسکهای مینیونی که درست کرده بودم اونقدر خوشش اومد که برای نمایشگاه نقاشی خودش ، اونو ازم خرید . از اون روز خیلی چیزا عوض شد .یوسفی که نسبت به من تردید داشت و درگیر سن و سال بود، خیلی جدی و مصمم شده و اونم به اندازه من مشتاقه که باهم دیگه یه مسیر جدید و شروع کنیم ، اینبار با رفتاراش با حرفاش مطمعنم کرد که دوست داشتنش واقعیه و از ته دله و از روی عذاب وجدان نیست .با اینکه علاقم از قبل بهش چند برابر شده بود و با همه وجودم دوسش داشتم اما میترسم...میترسم از اینکه این مسئله رو چجوری باید با پدرم و مادرم درمیون بزارم ؟ از همون اولش هم با تهران اومدن من مخالف بودن و هنوز که هنوزه بعضی اوقات بابا زنگ میزنه با دلخوری باهام حرف میزنه...حالا چطور باید بهشون بگم که از زمان اومدنم به تهران عاشق پسر همسایه ام شدم؟ تازه علاوه بر اون سیزده سال تفاوت سنی دارم. طرف هم تو کار موسیقیه. قبلا هم جدا شده. حتی نمیتونستم به واکنش بابا فکر کنم. چند بار یوسف سعی کرد بابت این قضیه باهام صحبت کنه اما یا یه مشکلی پیش میومد یا من از زیر بحث درمیرفتم...آخه یکی نیست که بهم بگه دخترر...تو با این خونواده ای که داری با چه جرعتی عاشق میشی؟؟ ولی واقعا دست خودم نبود...یوسف برای من مثل یه نور بود واسه ی ادامه ی راهم...تو این دو ماه تقریبا بخشی از وجود من شده بود . پدر همیشه برای یه دختر مهم ترین نقش و تو زندگیش ایفا میکنه اما من هیچوقت از پدرم یه حرف و روی خوش نه دیدم نه شنیدم به همین خاطر یوسف با اخلاق و برخورد خوبش با حمایتاش با دلگرمی هاش مثل یک پدر ،  روز به روز بیشتر خودشو تو دلم جا میکرد ، طوری بهم توجه و محبت میکرد که حتا خودمم خودمو بیشتر از قبل دوست داشتم.فکر اینکه حتا یه روز پیشش نباشم یا نبینمش واقعا دیوونم میکرد ، قبلا چون جدی بودن یوسف و مصمم بودنشو ندیده بودم ، عین خیالم نبود..فکر میکردم علاقم یه طرفست اما حالا که فهمیدم جفتمون به یه اندازه عاشق هم شدیم ، و من باید این موضوعو با خانوادم درمیون بزارم ، میترسیدم ، میترسیدم از اینکه یوسف بفهمه قراره وارد یه همچین خونواده ای بشه به کل ولم کنه.

تو همین فکرا بودم که یهو پانته آ از اتاق پرو اومد بیرون و گفت :

_ این چطوره؟؟

به سر تا پاهاش نگاه کردم ، یه لباس آبی کمرنگ یقه قایقی مدل عروسکی...گفتم :

_ خیلی خوشگله..

_ ااه...تو هم که همه چیز از نظرت خوشگله ، راجب قبلیا هم همینو گفتی..

_ خب آخه بهت میاد چی بگم؟؟تو خیلی سخت پسندی.

_ بزار پس عکس بگیرم برای مرتضی بفرستم .اگه اینم خوشش اومد میخرم وگرنه همون صورتیه رو میخرم

_ باشه

همونجور که داشت از خودش عکس میگرفت گفت :

_ تو چیزی برای خودت انتخاب کردی؟؟

_ نه من از وقتی که اومدم درگیر لباسای توام...

_ خیلی خب حالا....چقدر غر میزنی ! برو بگرد ببین از چه مدلی خوشت میاد . فقط باران سریعتر انتخاب کن ، زمان زیادی نمونده.

_ باشه.

بعد از کلی گشتن تو مغازه ، یه لباس بلند مشکی ساده که سمت چپش یه چاک ریزی داشت و بالا تنشم تقریبا پوشونده بود به چشمم خورد. برش داشتم و بردم به پانته آ نشون دادم و گفتم :

_ این چطوره؟؟

_ خیلی شیکه ، امتحانش کن...

رفتم داخل اتاق پرو و پوشیدمش. خدایی لباس شب خیلی قشنگی بود ، چون فیت تنم بود ، بدنم و زیباتر نشون میداد. رفتم بیرون .پانته آ با دیدن من یه سوتی کشید و گفت :

_ وااای...باید بزنم به تخته ، چقدرررر خوشگل شدی ، هیچی دیگه یوسف امشب با دیدن تو فک نکنم بتونه درست حسابی درامز بزنه

خندیدم و گفتم :

_ پس همینو بگیرم ؟؟ چیزه دیگه ای خیلی به چشمم نیومد

_ آره همینو بگیر .بهت میاد خیلی

_ تو بالاخره کدومو گرفتی؟؟

_ اوووف نمیدونم که...هر چقدر به مرتضی میگم بگو کدوم قشنگتره؟ میگه هردوتاش خیلی بهت میاد

خندیدم و گفتم :

_ خب راست میگه...

_ پس مجبورم دوتاشو بخرم ولی امشب همون آبیو میپوشم.

_ باشه.

یکم رفتم تو فکر .پانته ا گفت :

_ باز چیشده ؟؟

_ پانته آ من همش از زیر حرف با یوسف در میرم...اگه امشب دوباره بخواد بحث و پیش بکشه چی؟؟

پانته آ که داشت وسایل تو دستش و ردیف میکرد گفت :

_ تو این آدم و دوست داری مگه نه ؟؟

_ بیشتر از هر چیزی..

_ خب پس باید قضیه های مربوط به خانوادت خصوصا پدرت و بهش بگی...اون موقع خودش تصمیم میگیره بمونه یا نه...

_ اگه ولم کنه چی؟؟؟

_ خب دنیا که به آخر نمیرسه ، میرسه؟؟.حداقلش اینه برای کسی که دوسش داشتی تمام تلاشتو کردی و تو یه برهه زمانی کنار هم حال خوب و تجربه کردین

_ ولی من واقعاا دیگه مثل قبل نمیتونم اینقدر منطقی تصمیم بگیرم

_ البته منم فکر نمیکنم یوسف اینقدر آسون ازت دست بکشه . رفتارایی که تو این مدت ازش دیدم مشخصه که کاملا دلی دوستت داره . بهرحال اونم با وجود کلی مشکل سر راهش چمیدونم مثل بی اعتمادی و سن و سال ، اینکه تازه کارش تو فضای مجازی دیده شد .به همه این مسائل پشت کرد و حرف دلشو گوش داد

_آره درسته...

_ خب تو چی باران؟

با تعجب نگاش کردم و گفت :

_ شاید تو هم مجبور بشی بین خانوادت و یوسف یکیو انتخاب کنی

_ ایشالا که اینجور نمیشه . تمام تلاشمو میکنم اینجوری نشه

_ امیدوارم ، خب بریم حساب میکنیم..

_ لباس و بزارم تن رگالش الان میام.

ساعت تقریبا شیش و نیم بود که رسیدیم خونه.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیست و چهارم 

مشغول آرایش کردن بودیم که عرشیا تو واتساپ تصویری بهم زنگ زد. مثل همیشه با خوشرویی کلی احوالپرسی کرد و راجب کارم تو تهران پرسید.یجا ازم پرسید :

-       خب بجز پانته آ ، دوست جدید دیگه ای اونجا پیدا نکردی؟؟

پانته آ که داشت ریمل میکشید گفت :

-       دوست جدید چیه عشقشو پیدا کرد

یهو با اخم به پانته آ نگاه کردم که دهنشو ببنده ، عرشیا یکم مکث کرد و خنده رو صورتش خشک شد و گفت :

-       چی ؟ عشق جدید؟؟

ساکت شدم و چیزی نگفتم اما بهرحال که همه میفهمیدن . عرشیا دوباره پرسید :

-       باران راست میگه ؟؟ عشق جدید کیه؟؟سرکاریه یا داره راست میگه؟

نگاش کردم و گفتم :

-       نه داره راست میگه . من عاشق شدم عرشیا ، خیلی جدی و عمیق عاشق شدم.

عرشیا اخماش رفت تو هم و گفت :

-       ولی تو کلی آرزو داشتی میخواستی بیا اینجا پیش

حرفشو قطع کردم و گفتم :

-       الان برای من خیلی چیزا عوض شده . یه چیز جدید و دارم تجربه میکنم ، نمیتونم پا پس بکشم

-       خب به آخرش فکر کردی؟؟ جواب عمو محمد و چی میخوای بدی ؟ همینجوریشم مخالف رفتنت به تهران بود . با اصرار بابا راضی شد ، اگه بفهمه شاید حتی بابام رو هم مقصر کنه

-       چیکار کنم عرشیا ؟؟ دست خودم نبود ؛ دوسش دارم ، الان نمیخوام به تهش فکر کنم ، میخوام از لحظه به لحظه کنارش لذت ببرم ؛ حالا تا اون موقع که قراره به بابا بگم خدا کریمه...یکاریش میکنم.

-       تو واقعاا عوض شدی باران. هیچوقت فکرشو نمیکردم درگیر این قضایا بشی.

-       اما شدم و ناراضی هم نیستم ، دارم یه احساس قشنگ و تجربه میکنم . 

همین لحظه زنگ خونمون زده شد و خیلی سریع با عرشیا خداحافظی کردم و رفتم در و باز کردم ، ماهتیسا و نسرین بودن . ماهتیسا هم یه لباس مشکی پفکی با گیره موی پاپیونی سرش بود . بغلش کردم و گفتم :

-       خدایا چقدرر تو خوشگل شدی.

ماهتیسا همونطور که تو بغلم بود بوسم کرد و گفت :

-       تو هم خوشگل شدی . لباسامونم هم رنگه

-       آره . ست هم شدیم.

-       ولی من مثل تو رژ نزدم.

با گفتن این حرفش هر سه تامون باهم خندیدیم ، نسرین گفت :

-       نه مامان شما هنوز کوچولویی . تازه همینجوریشم خیلی خوشگلتری

ماهتیسا با ناراحتی نشست رو مبل و من رو به نسرین گفتم :

-       حالا برای اینکه دوست کوچولوی من ناراحت نشه ، یه کوچولو رژ میزنیم.

ماهتیسا کلی خوشحال شد و اومد تو بغلم نشست و براش یکم رژ زدم . نسرین همین لحظه رو به من گفت :

-       چقدر لباست بهت میاد باران.

-       مرسی عزیزم.

-       فکر کنم هوش از سر داداشم ببری امشب

پانته آ خندید و گفت :

-       منم همینو گفتم اتفاقا.

همونطور که میخندیدم گفتم :

-       حالا اینقدر بزرگش نکنین.

 

پارت بیست و پنجم

همین لحظه یوسف برامون زنگ زد که اگه آماده ایم بریم پایین. نسرین قرار بود همراه با همسرش و پدرو مادرش بیان و منو پانته آ و موری هم با یوسف بریم . تا از آسانسور رفتیم پایین یوسف با دیدن من گفت :

-       ماشالله . ماشالله به این همه زیبایی.

خندیدم و گفتم :

-       مرسی تو هم خیلی شیک شدی.

یوسف رو به پانته آ گفت :

-       بنظرت من با دیدن همچین پرنسسی امشب چجوری ساز بزنم؟

پانته آ خندید و گفت :

-       بنظر من که کارت خیلی سخته.

دستم و گرفت و گفت :

-       یدور بچرخ ببینم. به به. موهاتم که فر کردی و ...

خندیدم و گفتم :

-       موهامو با تو ست کردم و لباسمو با ماهتیسا . 

همین لحظه نسرین و ماهتیسا هم اومدن پایین . ماهتیسا دوید بغل یوسف گفت :

-       دایی ، دایی لباسم قشنگه؟؟.

یوسف گفت :

-       خیلی زیاد ، یه دقیقه وایستا ببینم . تو رژلب زدی؟؟

ماهتیسا خندید و دستش و گرفت جلو صورتش و گفت :

-       آره ، مثل باران.

خندیدم و یوسف بوسش کرد و گفت :

-       از دست این بچها .

پانته آ که اون سمت حیاط داشت با تلفن صحبت میکرد اومد سمت ما و گفت :

-       دوستان بریم؟؟مرتضی زیرپاش علف سبز شد

یوسف خندید و گفت :

-       باشه بریم. راست میگه بنده خدا ، از نیم ساعت پیش به من گفت آمادست.

سوار ماشین شدیم ، یوسف رو به نسرین گفت :

-       شما هم زودتر بیاین ، دیر نکنین.

تو ماشین از یوسف پرسیدم :

-       فکر کنم مهموناشون کمن نه ؟ چون اونروز که اومد به ما کارت عروسیو بده ، میگفت یه جشن خودمونیه

-       آره ، فک کنم فقط خونواده پدریشو چندتا از دوست و رفیقای بیمارستانی که کار میکنه هستن.

-       مادرش چی ؟

-       مادرش که اون سالی که من رفته بودم سربازی فوت شد ، با خانواده مادریش هم سر قضیه ارث و میراث باهم دیگه کلا ارتباطی ندارن.

-       آها ولی خوده مینا خیلی دختر خونگرمیه ، خیلی باهاش حال کردم.

-       شوهرشم مثل خودشه ، ایشالا که خوشبخت بشن. دست راستشون رو سر منو تو.

خندیدم ، یهو پانته آ از پشت صندلی اومد یکم جلوتر و گفت :

-       معذرت میخوام کبوترای عاشق ، صحبتتونو قطع میکنم . یوسف ، مرتضی میگه زنگ زدی به مهدی که درامزتو بره وصل کنه؟؟

یوسف همونجور که میخندید گفت :

-       آخ آخ نه. خوب شد یادم انداختی . الان زنگ میزنم . به موری هم بگو سر کوچشونیم بیاد پایین.

 

پارت بیست و ششم 

 مراسمشون تو یه باغ خیلی خوشگل برگزار شده بود . تو کل این مراسم نگاهم به یوسف بود . همین لحظه مدیر گروه بندشون اومد سمت من و گفت :

-       سلام خوب هستین ؟ . باران خانم شمایید دیگه درسته؟؟

خندیدم و گفتم :

-       بله . خوشبختم از آشنایی با شما

-       خوب دل یوسف ما رو بردین دیگه.

هر دو باهم خندیدیم که گفت :

-       ولی لطفا هیچوقت ناراحتش نکنین . به اندازه کافی سختی کشیده.

پشت اقای قاسمی دو تا پسره ایستاده بودن . کلا از وقتی من وارد مراسم شدم یا دور اطرافم میچرخیدن یا زل میزدن بهم . بهشون یه چشم غره ای دادم و رو به آقای قاسمی گفتم :

-       نگران نباشین . من خیلی دوسش دارم و تمام تلاشم و میکنم که کنار من خوشحال باشه.

همین لحظه با سوت و دست مهمونا دیدیم که عروس و داماد وارد باغ شدن و دارن به مهمونا خوشامد میگن . آقای قاسمی گفت :

-       خوش بگذره بهتون

-       مرسی همچنین.

رفتم و سر جام نشستم . دوباره این دو تا پسره رفتن روبروی میزی که ما نشسته بودیم ، نشستن. پانته آ گفت :

-       خیلی خوشگل شد نه؟

-       کی ؟

-       وا باران حواست کجاست؟؟مینا دیگه

-       آها آره خیلی. میگم بیا جامونو عوض کنیم . بریم یه سمت دیگه بشینیم؟

-       چرا؟

-       یچیز میگم ضایع نگاه نکن ، اون دو تا یارو روبه رو خیلی نگاه میکنن . من سختمه.

-       باشه بریم . توهم امشب زیادی خوشگل شدی . همه چشما رو توعه..

داشتیم جابجا میشدیم که یوسف همونجور که پشت ساز بود یه نگاهی بهم انداخت و چشمایی پر از سوال بهم نگاه کرد اما وانمود کردم که نگران نباشه.

 

همه چیز داشت به خوبی و خوشی پیش میرفت تا اینکه بعد از مراسم شام ، مینا به همه دخترای تو جمع و خصوصا به ما اصرار کرد تا بیایم و برقصیم . منو پانته آ هم رفتیم وسط . یه سمت نگاهم به یوسف بود یه سمت نگاهمم به اون یارو . پسره همونجور داشت میومد سمتم . از پیست رقص اومدم پایین و رفتم سمت ورودی باغ . حالم داشت از نگاه چندشش بهم میخورد . فکر کنم یوسف هم متوجه شده بود . میخواستم برگردم وسایلمو بگیرم و برم خونه یهو دیدم همون یارو پشت سرمه. سیگاری روشن کرد و رو به من گفت :

-       چه دختر زیبایی واقعا . خیلی نظرمو جلب کردی . افتخار میدی با هم آشنا بشیم ؟

این سمت ورودی هیچکس نبود . حتی نگهبان باغم تو دیدم نبود . سریعا از کنارش رد شدم و گفتم :

-       لطفا مزاحمم نشید..

سریع مچ دستم و گرفت و گفت :

-       چه مزاحمتی خوشگله . بیا اینجا . داریم مثل دو آدم متمدن باهم حرف میزنیم

- من هیچ حرفی با شما ندارم آقای محترم . دستمو ول کن لطفا

اما اصلا گوشش بدهکار نبود . اومد نزدیک تر و یه پک به سیگار زد و گفت :

- آشنای مینایی؟؟ تابحال ندیدمت . 

بدون اینکه نگاش کنم ، گفتم :

- میخوام برم ، میشه بس کنین

داشتم از استرس و دلشوره میمردم ، هیچکسم این سمت باغ نبود . با لبخند چندش گفت :

- خجالتی هم که هستی . تایپی که خیلی دوست دارم .

داشت دستشو میبرد سمت صورتم که رفتم عقب و با ترس و بلند یوسف و صدا زدم اما کسی نبود . اون آدم بهم نزدیک میشد و من همینجور عقب عقب میرفتم . اشکم درومده بود . همش صدا میزدم :

-       یوسف ، یوسف .کمک ، کسی اینجا نیست؟

ته سیگارشو انداخت و بازم با یه لبخند مضحک گفت :

-       یوسف دیگه کدوم خریه؟ میگم اسم خودتو بهم بگو بیشتر باهم آشنا شیم. 

همینجور گریه میکردم . تو دلم فقط از خدا کمک میخواستم...دستمو گرفتم جلو صورتم و چشمامو بستم. یهو صدای یوسف و از پشت سرش شنیدم که داشت میدویید این سمت و با فریاد میگفت :

-    عوضی داری چه غلطی میکنی؟

از پشت کتش و گرفت و یه مشت زد تو صورتش که باعث شد بیفته رو زمین . نشست کنارش و همینجور محکم میزد تو صورتش . دستشو میگرفتم تا آروم بشه ولی آروم نمیشد . همینجور که گریه میکردم گفتم :

-       یوسف بسته ولش کن . بیا بریم .

اصلا انگار صدای منو نمیشنید . از دماغ و دهنش همینجور خون میومد . دیگه بیهوش شده بود طرف . نشستم کنارش دستشو گرفتم و گفتم :

-       یوسف توروخدا بسته . بخاطر من.

همینجور که از عصبانیت نفس نفس میزد . صورت منو گرفت تو دستش و گفت :

-       کاری باهات نکرد که؟ ببینم خوبی؟

همونجور که گریه میکردم . دستشو گرفتم و گفتم :

-       خوبم ، به موقع رسیدی . بریم از اینجا لطفا . نمیتونم نفس بکشم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیست و هفتم

بالاخره بلند شد و دستم و گرفت و همون جور که داشتیم می‌رفتیم. زنگ زد به موری و گفت :

موری. بگو بیان این مردک تن لش و از ته باغ جمع کنن. نه ، خوبم. به موقع رسیدم ، آره باهم میریم خونه. خودت آقای قاسمی و اداره کن

وای واقعا اگه یوسف یه دقیقه دیرتر می‌رسید ، چی میشد؟ . تمام وجودم از چندش بودنش ، مور مور میشد. خدایا شکرت که به موقع رسید . یوسف تو ماشین بدون اینکه حرفی بزنه همون جور عصبانی و با سرعت رانندگی می‌کرد. تو این سه ماهی که میشناختمش ، این اولین بار بود که این جور عصبانی میدیدمش. دستم و گذاشتم رو دستش که روی دنده بود و گفتم :

_ یوسف نمیخوای چیزی بگی؟

دیدم حرفی نمیزنه و بدون اینکه سرشو برگردونه دوباره با عصبانیت داره به راهش ادامه میده . دیگه چیزی نگفتم ، میترسیدم بیشتر عصبانی بشه. بیست دقیقه تو راه بودیم تا رسیدیم خونه. بازم بدون اینکه چیزی بگه دستم و گرفت و از ماشین پیادم کرد .تو آسانسور بهش گفتم :

_ یوسف چرا چیزی نمیگی؟چرا اینقدر عصبانی هستی؟

بازم چیزی نگفت و رسیدیم دم در خونش و کلید انداخت و بدون اینکه بهم نگاه کنه ،  گفت :

_ برو تو.

با ناراحتی از لحنش بهش نگاه کردم و رفتم داخل . از این همه سکوتش خسته شده بودم و گفتم :

_ یوسف چته ؟؟ این رفتارا برای چیه؟!چرا چیزی نمیگی؟!

دیدم با عصبانیت کتشو دراورد و انداخت رو مبل و با صدای بلند داد زد و گفت :

_ میدونی من اگه یه دقیقه دیرتر می‌رسیدم چی میشد؟ من مردم و زنده شدم که تو رو توی  اون وضعیت دیدمت باران .یک ماهه دارم بهت میگم یه جواب درست و حسابی بهم بده .همش از زیر بحث فرار میکنی .من اگه کنارت باشم چهارچشمی حواسم بهت هست ، اصلا اجازه نمیدم چنین اتفاقایی برات بیفته. میفهمی؟؟

کاملا حق داشت .اصلا دل اینو  نداشتم که باهام اینجوری صحبت کنه. دوباره اشکم درومده بود. دستشو کرد لای موهاش و اومد نزدیکم و گفت :

_ بهت گفتم من بخاطر تو با همه چیز میجنگم. همه مشکلات و میزنم کنار برای اینکه با تو باشم اما تو چی؟ هر وقت ازت می‌پرسم فقط سکوت تحویل من میدی .نکنه ، نکنه واقعا دوستم نداری ؟

همون جور که اشک تو چشمام حلقه زده بود گفتم :

_ چطوری میتونی یه چنین فکری کنی؟؟

_ پس چرا بهم نمیگی ؟ چرا هر موقع دستم و سمتت دراز میکنم ، مردد بهم نگاه میکنی؟

چیزی نگفتم . دستاشو گذاشت زیر چونه ام که باعث شد نگاهم تو نگاهش گره بخوره .اون لحظه فقط یوسف برام وجود داشت. انگار ساعت و لحظه ها متوقف شده بودن ، نمیتونستم به هیچ چیز دیگه فکر کنم .من بدون اون نمیتونستم زندگی کنم .اون تمام  واقعیت زندگی من بود . این بار مصمم نگاش کردم و گفتم :

_ دوستت دارم خیلی هم زیاد دوستت دارم...

این مرد تمام زندگی من شده بود. این بار منم بهش قول داده بودم که با وجود تمام مشکلاتی که قراره برامون پیش بیاد پا پس نکشم و در کنار هم با مشکلات بجنگیم. 

 

پارت بیست و هشتم 

دو ماه بعد .... 

این روزا کنار یوسف، بهترین روزای عمرمو سپری می‌کردم. منی که همیشه دوست داشتم تو کارم بهترین باشم و یه روز از ایران مهاجرت کنم ، الان اولویتم یوسف و کنارش موندن، بود. من کنار این مرد تمام تنهایی هام ،  بی کسی هام ، و طرد شدنام و فراموش کرده بودم ، این پنج ماه اینقدر پر از خاطره و لحظات خوب بود که خیلی سریع گذشت. منی که عاشق رشت و شهر خودم بودم ، الان دیگه دلم نمیخواست برگردم . واقعا آمادگی اینو نداشتم که بابت این قضیه با خانوادم روبرو بشم اما برای اینکه بقیه عمرمو کنار کسی که دوسش داشتم ، بگذرونم باید با این مسئله روبرو می‌شدم .منو یوسف خیلی باهم حرف می زدیم. من از تمام تنهایی هام و خصوصیات خونواده ای که توش بزرگ شده بودم و براش تعریف کردم. اونم مثل همیشه بهم می‌گفت که نگران نباشم چون تحت هیچ شرایطی دست منو ول نمیکنه.حرفاش بهم دلگرمی و قوت قلب میداد.. دو روز پیش تئاتر کلاه قرمزی که تو تالار قشقاوی برگزار کرده بودیم ، تمام شد و برای پروژه بعدیمون دو هفته دیگه باید آماده می‌شدیم .این لابلا مامان همش زنگ می‌زد و گله می‌کرد که چرا تو تمام این مدت یه سر رشت نرفتم و منم طبق معمول کارمو بهانه می‌کردم اما الان دیگه هر جوری بود یه چند روزی هم که شده باید می‌رفتم خونه و میخواستم تمام جرعتم و جمع کنم تا این مسئله رو با خانواده ام درمیون بزارم. البته به مارال گفته بودم ، اونم بماند که به اندازه کافی سرزنشم کرد ولی وقتی دید که جدیم گفت که امیدواره بابا وقتی فهمید حداقل منو از فرزندی رد نکنه.

همین جور که داشتم وسایل ناهار و آماده میکردم؛ برای یوسف زنگ زدم :

_ جانم؟

_ یوسف جان بیاین غذا آماده است

_ چشم.

پانته آ اومد کمکم کنه و گفت :

_ چی شد باران؟ بالاخره چیکار میکنی؟

_ با یوسف صحبت کردم .احتمالا پس فردا برم رشت. دیگه وقتش رسیده با این مسئله روبرو بشم.

_ میترسی؟

_ خیلی زیاد.

همین لحظه زنگ خونه زده شد و رفتم درو باز کردم ، یوسف گفت :

_ بوی غذا کل ساختمونو گرفته. چه دستپختی داره باران من

خندیدم و گفتم :

_ بشین غذا حاضره.

همین جور که داشت با پانته آ هم سلام میکرد گفت :

_ راستی باران ، فیلمای درامز زدنتو به آقای قاسمی نشون دادم. کلی تعجب کرد. گفت چقدر تو این مدت کم ، خوب یاد گرفتی!

خندیدم و گفتم :

_ دیگه استادم وقتی یوسف باشه؛ همین میشه دیگه.

_ فکر کنم یکم دیگه ادامه بدی آقای قاسمی جای من تو رو استخدام میکنه تو بند موسیقیمون

خندیدیم و پانته آ گفت :

_ وای فکر کن. دو کبوتر عاشق باهم ساز بزنن. خیلی رمانتیک نیست؟

یوسف از واکنش پانته آ خندش گرفت و گفت :

_ اینجوری که تو گفتی واقعا خیلی رمانتیکه.

همین لحظه زنگ آیفون و زدن که پانته آ گفت :

_ خب موری هم رسید بالاخره .

پانته آ رفت تا درو باز کنه .منم هرازگاهی می‌رفتم تو فکر. یوسف دستش و گذاشت رو دستام که باعث شد بهش نگاه کنم ، گفت :

_ بازم داری به اون موضوع همیشگی فکر میکنی؟

_ یوسف من...

_ ببین باران ، اینقدر خودت و اذیت نکن .بهت که گفتم هر اتفاقی هم بیفته ، تحت هر شرایطی من پیش تو میمونم.

لبخندی از رو اطمینان زدم و گفتم :

_ میدونم عزیزم .ذاتا به تنها چیزی که می‌تونم دلم و خوش کنم همین موضوعه.

موری اومد بالا و با هممون سلام کرد و سر میز نشست .اون روزم کلی باهمدیگه حرف زدیم و خندیدیم. بعدش باهم رفتیم سمت ایران مال و بولینگ بازی کردیم. اون روزم مثل همیشه خیلی بهمون خوش گذشت .بعضا اونجا چند نفر یوسف و موری و میشناختن و میومدن و باهاشون عکس میگرفتن .اوایل  که با یوسف آشنا شده بودم ، چون از عشقش به خودم خیلی مطمعن نبودم ، این چیزا خیلی اذیتم می‌کرد و حسودیم می‌شد اما با گذشت زمان که دیدم حد و حدود خودشو میدونه و رفتارهای عاشقانش فقط مختص به منه ، دیگه این چیزا اذیتم نمی‌کرد و برام مهم نبود.

 

دو روز بعد تقریبا یسری از وسایلم و جمع کرده بودم تا برم سمت رشت. یوسف خیلی اصرار داشت که منو برسونه اما من گفتم بهش که رشت شهر کوچیکیه .امکانش هست یه آشنا ببینه و قبل از من به گوش بابا اینا برسونه .اون‌جوری خیلی بد می‌شد .تو ترمینال هم من خیلی حالم گرفته بود هم یوسف .وقتی اعلام کردن مسافرای رشت سوار شن .به یوسف نگاه کردم که سرش پایین بود. همون‌جور که با بغض لبخند می‌زدم گفتم :

_ نمیخوای بدرقه ام کنی ؟؟

_ من اصلا لحظه های خداحافظی و دوست ندارم اونم لحظه ی خداحافظی با تو.

رفتم سمتش . دیگه نتونستم اشکامو کنترل کنم. یوسف هم که بغض کرده بود گفت :

_ زود برگرد ، باشه؟

_ باشه. مراقب خودت باش یوسف. از ساعت دوازده به بعدم دیگه درامز نزن وگرنه پانته آ زنگ میزنه و مخمو می‌خوره.

همون لحظه در عین ناراحتی جفتمون خندیدیم . مسافرا همه در حال سوار شدن بودن .چمدونم و گرفتم که یوسف گفت :

_ بهت زنگ میزنم. گوشیت روشن باشه.

_ خداحافظ عزیزم 

 

پارت بیست و نهم

وقتی که رومو برگردوندم تا برم ؛ گریه هام دوباره شروع شد .با اینکه دوباره میخواستم برگردم ولی اونقدر تو این پنج ماه بهش عادت کرده بودم که حتی چند روز ازش جدا موندن هم برام سخت بود. پانته آ چون خانواده اش رفته بودن شیراز خونه عموش ، نیومد و موند تهران .توی مسیر همش داشتم به این فکر می‌کردم که چجوری باید سر بحث و با مامان اینا باز کنم .وقتی به واکنش بابا فکر می‌کنم تمام تن و بدنم میلرزه. یه لحظه به این فکر کردم که قبلش به عمو فرشاد بگم اما به اونم نمی‌تونستم بگم ، مطمعنم خیلی سرزنشم می‌کرد چون یادمه قبل از اینکه بیام تهران ازم قول گرفته بود که کاری نکنم که اون من پیش بابا شرمنده بشه. ذاتا اگه خوده بابا می‌فهمید احتمالا با عمو هم میونش شکراب می‌شد و بابا قطعا عمو فرشاد و مقصر می‌کرد.واقعاا چقدر امتحانی که زندگی داشت ازم می‌گرفت سخت بود. تا برسم خونه ، چند بار یوسف زنگ زد و باهمدیگه کلی حرف زدیم. کلی هم چیزای بامزه تعریف می‌کرد که روحیمو عوض کنه .تقریبا ساعت یک ظهر بود که رسیدم رشت. مارال و پارسا اومده بودن ترمینال و منتظرم بودن . رفتم و سمتشونو و مارال و بغل کردم .مارال با خنده گفت :

_ خب داماد آینده کجاست ؟

من با تعجب و چشم غره بهش نگاه کردم که سرش و انداخت پایین و گفت :

_ من به پارسا مجبور شدم بگم.

با حالت شاکی گفتم :

_ کاش یه روز یاد بگیری یه چیزی که بهت میگن و واسه حداقل چند روز هم شده ، بتونی تو دلت نگه داری.

پارسا این بار گفت :

_ دستت درد نکنه باران خانوم .حالا من شدم غریبه؟

بعدش به مارال نگاه کرد  و گفت :

_ تقصیر این بنده خدا نیست .اون زمان که تو داشتی براش تعریف میکردی من پیشش بودم ، اصرار کردم که بهم بگه. حالا اینارو ولش کن. چه دل و جرعتی داری تو دختر؟ بابات هنوز که هنوزه داره به پدره من میگه تو باعث شدی که دختره من الان پنج ماه رفته تهران و الانم با اصرار مادرش داره برمیگرده رشت.

با استرس گفتم :

_ توروخدا اینقدر ته دلم و خالی نکنین .به اندازه کافی خودم استرس دارم 

پارسا :

_ حالا الان تازه از راه رسیدی. بزار رفتی خونه استرس بگیر. بریم فعلا اینجا یه چیزی بخوریم .هوا خیلی گرمه.

رفتیم و تو کافی شاپ ترمینال نشستیم .مارال گفت :

_ باران چجوری میخوای سر بحث و باز کنی؟

با کلافگی گفتم :

_ از یه جایی باید شروع کنم دیگه .خدایا خودت بهم کمک کن.

پارسا گفت :

_ خب بنظر من فعلا بحث سن و طلاقشو نگو چون آدم بیبی فیسی هست . بهش نمیخوره 35 سالش باشه. بگو چهار پنج سال ازت بزرگتره.

گوشیمو پرتاب کردم براش و گفتم :

_ اینقدر چرند نگو.

مارال :

_ پارسا یه جوری حرف میزنی که انگار بابا رو نمیشناسی!

من :

_ حتی اگه من نگم. بابا با یه تحقیق تمام جد و آباد یوسف و درمیاره. 

پارسا :

_ آره. راست میگین. من به اینش فکر نکرده بودم.

پارسا دوباره خندید و گفت :

_ ولی واقعا دمش گرم .خدایی خیلی حوصله دردسر داره که میخواد وارد خونواده غفارمنش بشه.

گفتم :

_ چون خیلی دوسم داره ، تمام اینا رو به جوون میخره. بعدشم خوده جنابعالی چرا با وجود اینکه تمام این چیزا رو میدونی نمیتونی با مارال تموم کنی؟

پارسا دستاش و برد بالا و گفت :

_ حرف حساب جواب نداره

مارال :

_  باران خونواده خودش چی ؟؟اونا راضین ؟

من :

_ یوسف کلا خیلی مستقل از خانوادشه ولی بخاطر شرایط قبلیش ،  اوایل مادرش یکم مخالف بود اما بعدش که دید واقعا خیلی همو دوست داریم ؛ دیگه قبول کرد ، فقط منتظره تا همه چیز رسمی بشه ، بهرحال حرف در و همسایه هم هست دیگه.

پارسا رو به منو مارال گفت :

_ بابا هیچ خانواده ای تو این دوره زمونه مثل خونواده شما اینقدر گیر نیستن.

مارال :

_ دیگه پارساجون خونواده رو نمیشه عوضش کرد.

سرمو تکون دادم و گفتم :

_ بچها بریم خونه من یکم فکر کنم چجوری باید این مسئله رو بگم!.

پارسا منو مارال و رسوند خونه .

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سی ام

مامان تا منو دید بغلم کرد و گفت :

_ دلم برات تنگ شده بود.

_ منم همینطور مامان.

_ آره مشخصه بی معرفت. رفتی که رفتی. یه سرم به ما نزدی. لبخندی زدم و چیزی نگفتم.

مامان گفت :

_ غذا حاضره بچها.

داشتم می‌رفتم لباسمو عوض کنم که مارال گفت :

_ بنظرم اول به مامان بگو

_ آره اتفاقا ، قانع کردن مامان یکم راحت تره.

رفتم لباسمو عوض کردم .رفتم و سر میز نشستم ، همون‌جور که هردوشون مشغول غذا خوردن بودن ، من تو فکر بودم که مامان ازم پرسید:

_ دخترم چرا