Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 26 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 26 2024 بهنام خدا نام رمان: شروع ناتموم من. ژانر: عاشقانه، اجتماعی نام نویسنده: فائزه عالیخانی ساعت پارتگذاری: ۱۱، ۲۱. خلاصه: میخواهی از دردهایم برایت بگویم؟ آری میگویم ولی از کدامشان بگویم؟ از همانهایی که چو تعدادشان نامتناهی بود ریاضی را با آنهمه دبدبه و کبکبه از میدان بهدر کردند و معادلاتش را بر هم زدند؟ بهگونهای که ریاضی این تعداد را باور ندارد و رنگی از تعجب بهخود گرفته است! یا از همانهایی برایت بگویم که بهدلیل طاقتزدا و تحملگداز بودنشان حتی ادبیات هم با آن همه مهارت و فن در بیان توانایی توصیفشان را ندارد؟ بهگونهای که ادبیات در برابر توصیف دردهای من به سستی و درماندگی خود اعتراف کرده است، چرا که کلماتی مناسب برای وصف حال من نمییابد. اینهمه درد را با چه اشیایی بر قلعههای بغض و دیوارههای هق- هق رسم نمایم؟ با جوهر؟ همانی که اگر چند روز مداوم مرا در این مسیر رنجآور همراهی کند رنگ میبازد و چو رفیقی نیمهراهی مرا تنها میگذارد؟ میگویی با مداد؟ همانی که قاصر است و چند ساعت یکبار عمرش به فنا میرود و برای ادامهی حیات خود به من نیازمند است؟ یا خودکار؟همانی که اشتباهات انتسابی مرا بر دیوارههای اعتراض مینویسد و هیچگاه اجازهی از بین رفتن آن را به من نمیدهد و اگر توانم را از سر بگیرم باز هم آثاری از آنان برای یاد بود بر جای میماند! تکیهگاهها و دوستهای نیمهراه من در این مسیر دردمند را دیدی؟ شکایت اینان را نزد کدام قاضی ببرم؟ گزینهی پیشنهادی تو روزگار است؟ همانی که چو طراری زیرک در گوشهای کمین کرده است و تا لبخند اندک و نیمهجان من را میبیند با مهارت خاص خود آن را بهیغما میبرد؟ آنچنان که گویی از ابتدا تا انتهای آفرینش هیچ لبخندی بر این لبان خشک و ترک برداشته نبوده است و روزگاری که همچو ابرها بیرحمی خود را به کویر تشنهی لبان من نشان میدهد اما دریغ از یکقطره آب. مقدمه: مثال من مثال گوجهای بود که از دست یک کودک در کف خیابان رها شده بود، نبود پدرو نبود مادر، نبود پول و نبود همدم، قلب شکسته و از بین رفتن اعتماد، لکهی ننگ و تداعی خاطرات، همه و همهیشان لگد عابران قسی شده بودند که بیتوجه بهاین گوجهی بینوا پایشان را با تمام توان برپیکر او فرود میآورند و هرلحظه شمایل او را نسبت بهقبلش دچار دگرگونی میکردند و چیزی از او باقی نگذاشته بودند، حکایت من دقیقاً حکایت همین گوجه بود، منی که له شده بودم و در تاریکیهای روزگار چشمهایم را میچرخاندم تا شاید کور سوی امیدی بیابم، اما! ناظر: @N_Mohammadi 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= بیست و سه سمانه با لبخند تلخی اشکهایش را پاک کرد و گفت: - اینقدر غصه نخور، برات دعا میکنم تا هر چه زودتر دانشگاه قبول بشی و از این خونه بری. سری تکان دادم. - فکر میکنی فقط پاشا بلای جون من شده؟ پدربزرگ و مادربزرگی دارم که پولشون از پارو بالا میره ولی چون مادرم بدون اجازهشون با پدرم ازدواج کرده قیدمون رو زدن، الان به همراه خاله و داییم تو خارج از کشورن، به مادرم هم پیشنهاد داده بودن تا با اونها بره ولی پدرم گفته بود طلاق بگیر و برو اما بدون شیدا، وقتی مادرم قبول نکرد اونها هم رفتن و لحظهی آخر پدربزرگم اون خونهی کلنگی رو واسه مادرم خرید و گفت این هم تنها کمک من به تو، اگه اونها من رو دوست داشتن خب به خونهی اونها تو تهران میرفتم و در کنار خدمتکارها و باغبانهاشون زندگی میکردم و واسه یهلقمه نون اینقدر توهین نمیشنیدم. سمانه آهی کشید و همانطور که دستش را نوازشوارانه به پشت من میکشید، گفت: - به خاطر یهلقمه نون نیست، این خونواده زخم خوردهی تجربهی تلخی هستن و الان فکر میکنن که تو و مادرت هم واسه این مال دندون تیز کردید و آقا رو چیز خور کردید. از تعجب زیاد رادارهایم فعال شدند. - تجربهی تلخ؟! سری تکان داد و گفت: - اول آقا و پردیس خانم رابطهی خوبی داشتن اما حدود پنجسال پیش سر و کلهی دختری بیست و پنجساله تو شرکت آقا پیدا میشه، اون دختر داستان ساختگی سختی رو واسه آقا تعریف میکنه و از روزگار سخت و تلخ خودش و مادر و پدرش میگه. سمانه دستم را فشرد و ادامه داد: - آقا هم خام میشه و ماهانه بهجز حقوق مقدار زیادی پول واسه درمان پدر و مادرش بهش میده، اون دختر دقیقاً همسن پانیذ بود و آقا هم به همین خاطر اون رو دوست داشت و از هیچ کمکی دریغ نمیکرد، یک بار که پردیسخانم به شرکت میره و رابطهی گرم و صمیمی آقا و اون دختره سولماز رو میبینه، شک میکنه و همین باعث میشه که رفتار آقا رو زیر نظر بگیره، آقا هم ماهانه مقداری کالا واسه اون خونواده خریداری میکرد و خودش اونها رو به خونهشون میبرد، بعداز تعقیبهای پردیس خانم اون دختره رو با آقا میبینه که از ماشین با خوراکیها پیاده میشن و به داخل یک خونه میرن، همین اعصاب پردیسخانم رو به هم میریزه و باعث خشمش و کاشت بذر این کینهها میشه، وقتی پردیس خانم به خونه برمیگرده بدون فکر همهی داستان رو واسه بچههاش تعریف میکنه و اونها رو نسبت به آقا بدبین میکنه. آقا وقتی به خونه بر میگرده، مورد خشم و توهین خونوادهش قرار میگیره و هر چی که قضیه رو شرح میده کسی حرفش رو باور نمیکنه، تا به سمانهی مسکوت نگاه کردم و گفتم: - تا؟ آهی کشید و ادامه داد: - تا اینکه اون دختر یکسری اتهامهای ناروا به آقا میزنه و ازش شکایت میکنه، بعداز اینکه مقدار زیادی پول از آقا گرفت و تهمتهای پردیسخانم رو تایید کرد، فلنگ رو بست و رفت. با تعجبی که حاصل شنیدن داستان غمگین زندگیشان بود، گفتم: - اون دختر پدر و مادرش رو چهکار کرد؟ سمانه پوزخند زد. - کدوم پدر و مادر؟ وقتی اون پیرمرد و پیرزن به دادگاه کشیده شدن، گفتن که این دختر ولگرد از ما خواسته تا جلوی آقا این نقش رو بازی کنیم و در مقابلش به ما پولی داده. - دلیل اینکه بچههای عمو خیلی اون رو دوست ندارن، همینِ؟ سری به عنوان مثبت تکان داد و گفت: - بعداز اون قضیه که آقا مجبور شد پولی به اون دختر بده تا دست از سرش برداره و کمتر اون رو دنبال خودش به این دادگاهها بکشونه و به آبروی آقا که شخص مشهوری بود چوب حراج بزنه، پردیسخانم و بچههاش فکر کردن که حق با اون دختر بوده و واقعاً آقا گناهکارِ و کسی حرفش رو باور نکرد، زندگی اونها به دو بخش تقسیم میشه، یکی قبل از اون اتفاق که سرشار از خوشی و شادی بوده و دیگری هم بعداز اون اتفاق که باعث بیاعتمادی خونواده و سردی کانون خونه و تنفر پردیس خانم و کم شدن علاقهی بچهها به پدرشون و شناخته شدن آقا به عنوان خیانتکار و مریضی پردیس خانم تا مرگش میشه. وقتی ما شنیدیم که آقا با شخصی تو شرکت ازدواج کرده به شدت تعجب کردیم چون این اعتماد آقا بعداز اون دردسر تعجبآور بود! از حرفهای پانیذ و پاشا ناراحت نشو چون اونها فکر میکنن مادرت سولماز دوم و تو هم در نقش اون پیرمرد و پیرزن پیری هستی که به خاطر دریافت پول مجبور به قبول اون شخصیتها شده بودن؛ نصف این داستان رو هم مادرم برام گفته. پس دلیل وحشت و ترس پاشا و پانیذ همین است! من و سمانه مشغول حرف بودیم که درب اتاق باز شد و مادرم وارد شد. یعنی چند ساعت بود که ما مشغول حرف بودیم و گذر زمان را به کل فراموش کرده بودیم؟! بعداز سوالهای تکراری مادر که همه حول و محور قرص و درس و استراحت و غذا میچرخیدند، البته این را هم بگویم که ذهن من فقط درگیر حرفهای سمانه بود، با هم راهی آشپزخانه شدیم تا شام بخوریم. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 26 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 26 2024 (ویرایش شده) پارت=۱ با صدای مادرم به سمت او برگشتم: - پونزده دقیقهی دیگه فرهاد میرسه، بیا تا اونموقع تو رو هم آرایش کنم. هیچوقت بهطور کامل آرایش نکرده بودم، چون پوست صورتم سفید بود، همیشه فقط به برقلبی یا رژ کمرنگی بسنده میکردم و تمام، اما امروز دوست داشتم قشنگتر جلوه کنم. حدود دهدقیقه مادرم مشغول صورتم بود، بعد هم رو به من گفت: - چهخوشگل شدی مامانجان! لبخندی زدم و بهسمت آینه رفتم، خودم را با آن لباسها و آرایش نمیشناختم؛ من همان شیدایی را میشناختم که همیشه صورتش سفید و زرد بیروح و لبهایش خشک و ترک برداشته بود، من فقط آن شیدایی را میشناختم که لباسهایش با چندمدل و چند رنگ نخدوخته شده بودند و اصلاً مناسب پوشیدن نبودند اما او به ناچار آنها را میپوشید، مادرم دوتا تونیک هم برایم خریده بود تا در خانهی فرهاد بپوشم. بار دیگر خودم را در آینه برانداز کردم و زمزمه کردم: ما فقیرها هم روزی قشنگ میشویم البته اگر پولی برای آراستن خود داشته باشیم، متاسفانه زیبایی ما فقیرها پشت فقر قایم میشود و هیچگاه اعتمادبهنفس آن را ندارد که خودی نشان دهد. صدای مادرم رشتهی افکارم را پاره کرد: - بریم، فرهاد اومد. - جدی؟ - بله خانم. سری تکان دادم و بعداز برداشتن چمدانم خانهی کوچک را گام زدم تا به انتهایش برسم، خانهای که با تمام خوب و بدش برایم خاطرهها ساخته بود. با بغض تمام گوشه و کنارههای خانه را از نظر گذرانده و به یاد سپردم، نگاهی به گلهای داخل حیاط انداختم، مادرم کلید اضافی را به سیماخانم داده بود تا هم گلها را آب دهد و هم خانه را برایمان به اجارهنشین بدهد. درب حیاط که توسط مادرم باز شد، قامت فرهاد که واقعاً هم زیبا بود نمایان شد. کتو شلوار مشکی رنگی پوشیده بود که اندامش را به خوبی به رخ میکشید، قیافه و هیکلش خیلی کمتر از سنش نشان میدادند. فرهاد با دیدن من و مادرم لبخندی زد و گفت: - مادر و دختر بزنم بهتخته چه قشنگ شدید! مادرم با خنده گفت: - ما که از اول هم قشنگ بودیم، نه شیدا؟ لبخندی زدم و چیزی نگفتم. فرهاد همانطور که به ساعت مارک و گرانقیمتش چشم دوخته بود، گفت: - نیمساعت دیگه عاقد میاد، بریم. کوچهیمان تنگ بود و فرهاد ماشینش را نیاورده بود، پس کوچه را طی کرده و به سمت انتهای آن رفتیم، همسایهها با دیدن فرهاد پچ- پچ میکردند، حق هم داشتند حضور همچین مردی در کنار ما و در این کوچه و خیابان اندکی که نه، خیلی دور از باور بود. با دیدن ماشین فرهاد، پاهایم سست شد و بر جایم خشک شدم، ای...این اسم...اسمش چی چیه؟! ماشینی بسیار زیبا و شیک که فقط یکبار نظیر آن را داخل خیابان دیده بودم، حتی تلویزیون هم نداشتیم که بخواهم از تلویزیون ببینم. من حتی نمیدانستم نام این ماشین چیست و چهقدر قیمت دارد، حالا میخواستم بر آن سوار شوم؟! من و این همه خوشبختی واقعاً محال است! با نیشگونی که از بازویم گرفته شد، لبم را به دندان گرفتم و به سمت عقب که مادرم بود برگشتم، فرهاد مشغول باز کردن ماشین بود و حواسش به ما نبود. - چرا اینطوری به ماشین نگاه میکردی؟ تو که آبروم رو بردی! شیدا وای بهحالت اگه بخوای از این به بعد از این ندید بدید بازیهات در بیاری، فقط یک وسیله از خونهشون هماندازهی تمام هیکل من و تو ارزش داره، حواست باشه اونجا آبروم رو نبری. با درد بازویم را مالیدم. - باشه، حالا چرا کبودم میکنی؟ مامان بدون جواب دادن بهسوالم، به سمت ماشین رفت و در جلو جای گرفت. فرهاد از همان داخل درب را برایم گشود، با دیدن داخل ماشین لبم را به دندان گرفتم تا دوباره سوتی ندهم، در صندلیهای عقب جای گرفته و از خوشی دلم قیلی ویلی رفت. این ماشین برای منی که تا الان فقط سوار پرایدهای درب و داغون آژانس شده بودم یک رویا بود، رویایی که احساس میکردم هر آن ممکن است با صدا زدنهای رگباری مادرم از خواب بپرم و هیچگاه آن را لمس نکنم. مامان و فرهاد غرق خوش و بش بودند و من هم با ذوق تمام گوشه و کنارههای ماشین را از نظر میگذراندم. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Arshiya ارسال شده در دِسامبر 26 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 26 2024 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @Arshiya @morganit ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 26 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 26 2024 (ویرایش شده) پارت=۲ صدای ریز مامان رو شنیدم: - پانیذ میاد؟ فرهاد همانطور که صدای ضبط را بلند میکرد، گفت: - آره. - پاشا چی؟ - پاشا مشغول پروژهی مشهدِ، تا چند روز آینده تهران نمیاد. - آهان. فرهاد ماشین را در مقابل برج بلندی متوقف کرد، بر روی تابلوی جلوی برج نوشته بود: دفتر ازدواج. وقتی مادرم و فرهاد از ماشین پیاده شدند، من هم به تبعیت از آنها پیاده شدم. فرهاد نگاهش را به من و مامان داد و گفت: - تا خودمون میریم بالا بقیه هم میان. اول فرهاد و بعد مادر و در آخر من وارد محضر شدیم، محضر قشنگی بود که با انواع گلهای فیک تزئین شده بود. همین که ما وارد محضر شدیم، پشت سرمان دختری باکلاس و خوشتیپ که شاید فقط آن لباسهایش اندازهی حقوق دوماه من و مادرم بود، با دماغی عملی و ناخنهایی بلند و نگاهی مغرور و خلاصه از آنهایی که باید قابشان گرفت و مدتها خیره- خیره نگریستشان، همراه با مردی قدبلند با قیافهای متوسط که دختر بچهای هم در بغل داشت، به ما نزدیک شدند. فرهاد با دیدنشان لبخندی زد و گفت: - چرا اینقدر دیر کردین؟ - ترافیک بود. دخترِ فقط خیره- خیره به ما نگاه میکرد و در آخر لبهای قلوهای و رژ خوردهاش را بهوسیلهی پوزخندی کج کرد و گفت: - این شیرین و اون هم شیداست؟ فرهاد لبش را بهدندان گرفت و به او خیره شد، آن دختر با نارضایتی سلام داد و مادر سادهی من بهسمتش رفت و به زور با او دست داد و دخترشان را بوسید. درطول این مدت پانیذ گاهی نیشخند و گاهی پوزخند میزد و از بالا به پایین به ما نگاه میکرد و همین نشاندهندهی این بود که ما هیچگاه زندگی راحت و با آرامشی در کنار این خانواده احساس نمیکنیم، تا کِی فرهاد آنجا بود و اشاره میداد و دندان قروچه میکرد؟ مرد کنار پانیذ که فهمیدم شوهرش است، لبخندی زد و به سمت من آمد؛ با نگاهی عمیق که من را کلی معذب میکرد سرتا پایم را از نظر گذراند و با لبخندی گفت: - من رُهامم، داماد آقا فرهاد. - سَ...لام من شیدام. - خوشوقتم عزیزم. خجالت زده سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم، واژههای باکلاسها چه سخت و پیچیده بودند! بهطوری که من حتی ندانستم باید در جواب او چه بگویم. با صدای یاللّه مردی به سمت او برگشتیم که با عاقد مواجه شدیم. سلام بلندی رو به جمع داد و پشت میزش نشست، ما هم روی صندلیهای چوبی کنار دیوار نشستیم. خطبه سه بار خوانده شد و در آخر با انگشتر فرهاد و بلهی مامان، همهچیز تمام شد و آنها شرعاً و قانونن زن و شوهر شدند. آقا رُهام شیرینی را پخش کرد و با لبخند تبریک گفت، پانیذ با چهرهای عبوس که قصد داشت اعتراض خویش را نمایان سازد به سمت فرهاد رفت و به او تبریک گفت. با دیدن این همه بیاحترامی از جانب پانیذ خونم به جوش آمده بود، اما چه میگفتم؟! اصلاً چه داشتم که بگویم؟ از محضر خارج شدیم و بعداز اینکه سوار ماشین شدیم، به سمت خانهی فرهاد حرکت کردیم. همهاش با خودم فکر میکردم که وقتی رفتار دخترش اینگونه بود، پس پسرش قصد دارد چگونه اعتراض خود را نشان دهد؟ ماشین به سمت بالای شهر حرکت میکرد و خانههای زیبا یکی پس از دیگری نمایان میشدند، مادرم مثل صبح حرف نمیزد و انگار کمی دلخور بود و دلیلش هم چیزی جز رفتار پانیذ نبود. فرهاد آهنگ بیکلامی را پلی کرده بود و به سمت مقصدی که از دید من نامشخص بود، حرکت میکرد. تا الان به این قسمت از شهر نیامده بودم و برایم تازگی داشت، مردم اینجا از زمین تا آسمان با مردم کوچه و خیابان ما فرق داشتند، هم از لحاظ پوشش و هم گفتار و رفتار ادب و فرهنگ و خیلی چیزها. منشا این همه تفاوت چه بود؟ پول؟ آره فقط پول بود، فقط پول. فرهاد ماشین را متوقف کرد، خواستم پیاده شوم که در خود به خود باز شد و من متعجب به نگهبانهایی نگاه کردم که درب را باز میکردند. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 27 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 27 2024 (ویرایش شده) پارت=۳ درب باز شد و ماشین فرهاد وارد حیاط شد. حیاط خیلی بزرگ بود، اصلاً حیاط نبود برای خودش پارک جنگلی بود. فرهاد با لبخندی زیبا رو به من گفت: - خب شیدا خانوم میخوای با قسمتهای مختلف خونهی خودت آشنا بشی؟ لبخند خجالتزدهای مهمان لبهایم شد. - ممنون شما زحمت نکشید، بعداً آشنا میشم. ماشین را پارک کرد و گفت: - هر طور که خودت دوست داری عزیزم. هر سه با هم پیاده شدیم؛ خانهی خیلی بزرگی بود، وقتی وارد آن شدیم فهمیدم که گاهی زمین هم میتواند جایگاه بهشت باشد. خانمی با لباسهای مخصوص بهسمت ما آمد و گفت: - سلام خوش اومدید، خسته نباشید آقا. پس این خدمتکار بود. من و مامان تشکر کردیم. بر روی مبلهایی نشستیم که من فکر میکردم حتی نگاه کردن به آنها حیف است، چه برسه که بر روی آنها بنشینی. فرهاد کتش را بهدست خدمتکار داد و در کنار مامان نشست. - دخترت نیومد؟ فرهاد ساعتش را تنظیم کرد و گفت: - نه، رُهام کار داشت. مامان که خودش واقعیت قضیه را میدانست، بحث را عوض کرد: - خونهی بزرگ و باصفایی داری! فرهاد با لبخند به مادرم خیره شد و گفت: - بانو این دیگه خونهی خودته. هرچه که پانیذ بد بود، پدرش خوب و مهربان بود. زن به سمت فرهاد رفت و گفت: - آقا واسه ناهار چی بپزیم؟ فرهاد اول به من نگاه کرد و گفت: - دخترم تو چی میخوری؟ مگر اینجا رستوران بود؟ یعنی آشپز چند غذا میپخت؟! - قرمهسبزی. مامان ابرویی با تعجب بالا انداخت و رو به من گفت: - تو که همین دیشب قرمهسبزی خوردی! - خب حتماً دوست داره بچه، چهکارش داری خانوم؟ راستش نمیدانستم چه بگویم و همین هم از دهانم پرید. مامان: کباب. فرهاد: پاستا. پاستا؟ پاستا هم نام غذایی بود؟! خیلی از جامعه عقب بودم و هماهنگ شدنم با آن زمان زیادی را میطلبید. فرهاد همانطور که از جایش بلند میشد، رو به ما گفت: - خب بلند شید تا بریم و قسمتهای مختلف خونه رو بهتون نشون بدم. من و مامان با او همراه شدیم و به طبقهی بالا رفتیم. فرهاد درب یک اتاق شیک و بزرگ را باز کرد. - این اتاق من و شیرینجان. مامان ذوق زده از فرهاد تشکر کرد، فرهاد به سمت اتاق بعدی رفت و دربش را گشود. - این هم اتاق مهمان. و اتاق بعدی را گفت که برای من است، با دیدن آن اتاقی که قسم میخورم هیچگاه در خواب چنان جایی را متعلق بهخود ندیده بودم، بزاق دهانم را قورت داده و با عجله تشکر کردم که با چشمغرهی مادرم مواجه شدم. اتاقی بزرگ با تمی صورتی و کاملاً دخترانه و زیبا. به اتاق بزرگی اشاره کرد و گفت: - اون هم اتاق پاشا پسرمِ، قفلِ و اتاق کناریش هم مال پانیذ و خلاصه حدود هفتتا اتاق داخل طبقهی بالا بود، که هرکدامشان به اندازهی کل خانهی ما بود. فرهاد قسمتهای مهم خانه را به ما معرفی کرد و در آخر بر روی همان مبلها جای گرفتیم، اصلاً احساس راحتی نداشتم و خیلی معذب بودم مثل اینکه فرهاد فهمید چون گفت: - شیداجان اگه خسته شدی برو اتاقت و استراحت کن. سرم را به علامت نه تکان دادم و به خدمتکارهایی نگاه کردم که هر کدام مشغول انجام دادن کاری بودند. فرهاد پوست موز را جدا کرد و گفت: - بعدازظهر میریم باغ تا شاید یخ شما هم جلوی آفتاب باز بشه. لبخندی زدم و بهمادرم که دوباره سرخ و سفید شده بود، نگاه کردم. - فریده؟ با صدای فرهاد، خانمی با عجله به سمت ما آمد و گفت: - جانم آقا؟ - قهوه و کیک بیار. - چشمآقا. - صبر کن. فریده به سمت ما برگشت، فرهاد ادامه داد: - همهی خدمتکارهای باغ و خونه رو جمع کن، باهاشون کار دارم. فریده چشم بلند بالایی گفت و با عجله سالن را ترک کرد. بعداز رفتن فریده، خانمی دیگر کیک و قهوهها را آورد و با احترام دور شد. چند دقیقهی بعد تمام خدمه در مقابل ما ظاهر شدند و به فرهاد خیره شدند. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 27 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 27 2024 (ویرایش شده) پارت=۴ فرهاد از جایش بلند شد و اول کتش را صاف کرد و بعد پشت به ما و رو به آن زنها و مردهایی که بعضیها با تعجب و بعضیها بیتفاوت ما را مینگریستند، با صدایی جدی که صلابتش را به رخ میکشید، گفت: - خانمها و آقایون الان اینجا جمع شدید تا بهتون بگم که شیرین همسر بنده و شیدا دختر بندهست، از این به بعد حرفشون رو گوش میدید و بیاحترامی نبینم که اگه ببینم وای به حالتون میشه. با این حرف تعجب را در نگاه همه دیدم، زنها خیره- خیره ما را نگریستند اما مردها سرشان را پایین انداخته و چشم گفتند. - اگر کار یا حرفی ندارید، میتونید برید. با دیدن مادرم خندهام را به زور کنترل کردم، پای چپش را بر روی پای راستش انداخته بود و از بالا به پایین به خدمتکارها نگاه میکرد، دقیقاً همان نگاهی که پانیذ امروز به خودمان داشت. بعداز اینکه خدمتکارها سالن بزرگ را ترک کردند، فرهاد و مادرم مشغول صحبت دربارهی شرکت و محصولات جدید شدند و من هم بیحوصله اطراف را از نظر گذراندم. - غذا آمادهست. به زن بلندقد و اخمو نگاه کردم و زمزمه کردم: مگه این خونه چندتا خدمه داره؟! فرهاد زودتر از ما بلند شد و ما را به سالن غذا خوری هدایت کرد، با دیدن میزی که دوازده رنگ را در نقش غذا بر روی خود جای داده بود، دهنم باز شد. این سلیقه و این همه غذا فقط برای سه نفر! - بشین شیدا جان. به سمت فرهاد برگشتم و چشم زمزمه کردم. خدمتکار صندلی را برای فرهاد عقب کشید و او بر روی آن نشست، من تا الان بر روی میز و صندلی غذا نخورده بودم و کل خاطرات من از نشستن بر روی صندلی به همان دوران مدرسه و صندلیهای خشک و چوبی محدود میشد. با دیدن غذاها آب از لبو لوچهام آویزان شده بود و با حرص و طمع همهی آنها را مینگریستم، باسقلمهای که مادر به پهلویم زد، فهمیدم که دوباره مرزهای آبروداری را رد کرده و وارد حریم قرمز شدهام، لبخندی زده و مقداری قرمهسبزی در بشقابم ریختم. ساعت چهارعصر بود که مادرم و آقا فرهاد برای استراحت به اتاقشان رفتند و مادرم به من توصیه کرد که حتماً به اتاقم بروم و استراحت کنم. خسته نبودم پس یواشکی راه بیرون از خانه را در پیش گرفته و با قدمهای آرام و لرزانی همچون دزدی ناشی درب را باز کرده و وارد حیاط بزرگ شدم. هیچگاه در هیچ رویایی خود را در این چنین خانه و کاشانهای تصور نمیکردم و دلیل اینهمه معذب بودنم هم مربوط به همین مسئله بود. در گوشهای از حیاط خانهی سگ قرار داشت، پس ترسیدم که جلوتر بروم و از همانجا به قسمتهای مختلف چشم دوختم، قسمتی از آن متعلق به پرندهگانی چون بلبل و طولی بود و قسمتی متعلق به ماهیهایی بود که در رنگهای مختلف مشغول شنا بودند. باغبانها و نگهبانهای زیادی در حیاط رفت و آمد داشتند و هرکدام مشغول انجام فعالیتی بودند. به سمت عقب برگشته و وارد خانه شدم، بعد هم مستقیم راه پلهها را در پیش گرفته و به سمت اتاقی که برای من در نظر گرفته شده بود، گام برداشتم. خود را بر روی تخت پرت کرده و همچون بچههای کوچک بر روی آن بالا و پایین میکردم، حسابی نرم بود و شیطنت مرا قلقلک میداد. بعداز سرک کشیدن به قسمتهای مختلف اتاق، بر روی تخت دراز کشیدم و خود را در خوابی آرام و راحت یافتم. دو روزی از آمدن من و مامان بهخانهی عمو فرهاد میگذشت، مامان خود را خانم خانه میدید و به همه امر و نهی میکرد و البته همراه با عمو فرهاد به شرکت میرفت. عمو فرهاد با اصرار مرا در کلاس کنکور ثبتنام کرده بود و گفته بود که خودش هزینهاش را پرداخت میکند. دو ساعتی میشد که بدون استراحت مشغول تست زدن بودم و حسابی تشنهام شده بود، تست آخر را زده و از جایم بلند شدم تا به سمت طبقهی پایین بروم. همین که بر روی پلهها رسیدم با مردی مواجه شدم که بر روی مبلها لم داده بود و چشمهایش را بسته بود؛ اگر صفت الههی زیبایی را به او نسبت میدادم شاید انصاف را بر زیر پا گذاشته و باگامهایی بلند و سنگین از روی آن رد شده بودم، این مردی که من میدیدم پلهها از زیبایی بالاتر بود و نگاه مرا به خود جذب کرده بود، یعنی او کیست؟ اینجا چه میخواهد؟ خود را اینگونه قانع کردم: به من چه؟ شاید از اقوام آقا فرهاد باشد. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 27 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 27 2024 (ویرایش شده) پارت=۵ آرام- آرام به سمت پایین حرکت کرده و بدون اینکه چشم از آن مرد بگیرم قصد ورود به آشپزخانه را داشتم، اما نمیدانم گوشهای تیزش را از چهکسی به ارث برده بود چون آرام چشم گشود و گفت: - کیک آماده نشد؟ چی؟ کیک؟! همانطور که در چشمهای به رنگ شبش خیره بودم، سمانه با عجله از آشپزخانه خارج شد و بشقاب کیک را به سمت آن مرد برد. - چرا اینقدر طول کشید؟ سمانه با تتهپته گفت: - ب...بخشید پودر رو پیدا نمیکر...کردم. معلوم بود که حسابی بیحوصله است، رو به من با اخم و لحن غیر دوستانهای گفت: - چرا اینجوری به من نگاه میکنی؟ مگه آدم ندیدی؟! دست خودم نبود، کاریزمای خاصی داشت و ناخوداگاه من جذبش شده بودم. بانگاه هشداری سمانه فوری وارد آشپزخانه شدم و دستم را محکم بر روی قلبم فشردم. این غول بیشاخ و دم دیگر کیست؟! سمانه وارد آشپزخانه شد، فوری به سمتش رفتم و گفتم: - سمانه این کیه؟ اصلاً چرا اینقدر بداخلاقِ؟ نگاهی به اطراف انداخت و آرام گفت: - این پاشاست پسر فرهادخان. پس آقازادهای که میگفتند ایشان بود! حالا چهکسی تحمل اخلاق گند این را داشت؟ لیوانی آب نوشیدم، صدای عمو فرهاد داخل پذیرایی رادارهای مرا فعال کرد، پس حتماً مامان هم آمده بود. لیوان را بر روی سینک گذاشته و قصد خروج از آشپزخانه را کردم که دستم از پشت کشیده شد، وقتی به عقب برگشتم با چشمهای ملتمس سمانه مواجه شدم. - چیزی شده؟ - دوباره بیاختیار بهش خیره نشی، به خدا کار دست خودت میدی. پس او هم متوجه نگاه خیرهی من شده بود، هرچند من همیشه اگر گند نزنم جای تعجب دارد. - صدای عموفرهاد میاد، حتماً مامان هم اومده. نامطمئن سری تکان داد و بازویم را رها کرد و من همچون تیری بیرون جستم. پاشا بیتوجه به پدرش، سرش را تا نصفه در گوشیاش فرو کرده بود و عمو فرهاد هم مشغول مرتب کردن پروندهها بود، پس مامان کجا بود؟! آرام به سمت فرهاد قدم برداشتم. - سلام عمو، مامان کجاست؟ با شندیدن صدای من سرش را بلند کرد و با لبخند گرمی گفت: - سلام به دخترگلم، تو شرکت کار داشت و گفت که فعلاً میمونه. پاشا غرق گوشیاش بود و انگار متوجه اطراف نبود که با صدای عمو چشمهای بیروحش را از گوشی کند و به عمو داد. - پاشاجان این دخترم شیداست، با هم آشنا شدین؟ پسر متکبرش بدون اینکه به من نگاه کند، متعجب لب زد: - دخترت؟ شیدا؟! - دختر شیرینِ، همونی که برات پاشا حرف پدرش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - ایندختره شرینِ؟ - درسته پسرم. و پاشایی که نگاهش را به وجببهوجب اندام من سپرد و بیمُحابا از نوک انگشت پا تا موهایم را از نظر گذراند و همانطور که انگار مرا با پوست پیاز یا شاید هم جلد پفکی درخیابان اشتباه گرفته بود، گفت: - این؟! عمو که متوجه تحقیر در کلامش شده بود، قاطع جواب داد: - آره. پاشا از جایش برخواست و من متوجه هیکل تنومندش شدم، قدش به یکونود یا شاید هم بیشتر میرسید. کلافه دستی در موهای ژل خوردهاش کشید، بعدهم بیتوجه به پدری که دو برابر او سن داشت، بلند گفت: - احسنت جناب مجد، احسنت هنوز کفن زنت خشک نشده رفتی و زن گرفتی؟ اون هم کی؟ از کدوم خاندان و طایفه؟ زنی با یه دختر؟! عمو اخمی کرد و خیره به پسر تنومندش بلندتر از او گفت: - مادرت دوساله که فوت شده، هم تو و هم پانیذ که با قضیهی ازدواج من مشکل نداشتید! حالا چرا ساز مخالف میزنید؟ چرا دلایل بیخود میاری؟ اما پسرش عصبانیتر از آنچه بود که حدسش را بزنی و این از رگ برجستهی دستهای مشت شده و رگ بیرون زدهی گردنش هویدا بود. - ما گفتیم زن بگیر نه خدمتکار، تو که دلت هوای زن کرده بود میگفتی تا از قشرها و طبقات بالای جامعه دختر پونزده ساله برات بیارم، چرا چندتا گدا به این خونه آوردی؟ همانطور که سرپا بودم و دستم را به مبل عمو بند کرده بودم، سرم را پایین انداختم و لبم را به دندان گرفتم تا بغض سیب شده در گلویم نشکند و آبرویم را به تاراج ندهد. عمو کلافه و بیحوصله و البته بلندتر از صدای پاشا گفت: - درست حرف بزن پاشا، انتخاب من هیچ ربطی به تو نداره، دفعهی آخرت باشه که جلوی من قد علم میکنی، فهمیدی یا نه؟ مثل اینکه جای من و تو توی این خونه عوض شده! پاشا با پوزخندی در کنج لبش پدرش را نگریست بعد هم دست در جیب شلوارش برد و بدون اعتنا به فرهاد، سیگاری از جلد طلاییاش خارج کرده و با فندک گران قیمتش آن را آتش زد و با نیشخندی گفت: - چهجوری میخوای این و مادرش رو به اقوام نشون بدی؟ ما هیچی، خودت اصلاً غرور نداری؟ اینها رو از کدوم خرابهای جمع کردی؟ جناب مجد ازت بعید بود! دیگر طاقت اینهمه تحقیر را نداشتم، با گامهایی لرزان به دسمت پلهها رفتم و آنها را یکی پس از دیگری با سرعتی که از خودم سراغ نداشتم، پیمودم. - کی به تو اینقدر بال و پر داده که جلوی من حرف از با رسیدن به اتاقم بقیهی حرف عمو را نشنیدم، همین که به داخل اتاق رسیدم خودم را بر روی تخت پرت کرده و از تهدل زار زدم. مگر من و مادر بینوایم جای چه کسی را در این سرزمین وسیع تنگ کرده بودیم که همه ما را با حرص و نیشخند و پوزخند مینگریستند؟ من و مادرم با وجود این سنگدل چگونه میخواهیم با آرامش در این خانه زندگی کنیم؟ درب اتاق باز شد و عمو وارد اتاق شد؛ همین که چشمهای اشکی مرا دید اخم کرده و به سمتم حرکت کرد، کنارم بر روی تخت نشست و روی موهایم را بوسید و با لحن آرام و دلجویانهای گفت: - دخترم چرا گریه کردی؟ مگه من مُردم که تو اینطوری اشک میریزی؟ باصدایی که خشدار شده بود، لب زدم: - شاید پسرتون حق داره چون - هیچ حقی نداره، بین تموم زنهایی که تو شرکت من کار میکردن من فقط جذب مادر تو شدم و بهش دلبستم، این به پاشا و پانیذ و هیچکس دیگهای ربطی نداره دخترم، مادرت زن من و انتخاب منه. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 28 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 28 2024 (ویرایش شده) پارت= ۶ - خب عمو من بهش حق میدم، شما باید با کسی در سطح خودتون ازدواج میکردید نه مادر من! عمو دستش را نوازشوارانه بر روی موهایم کشید و گفت: - مگه سطح شما چه ایرادی داره؟ تو هم مثل دختر و پسر من جاهل نباش که همهچیز رو تو پول تعریف و ترجمه میکنن، من تو و مادرت رو دوست دارم و حرف بقیه هم برام ارزشی نداره، پاشا خیلی به مادرش وابسته بود و با اینکه بیشتر از بیستسال سن داشت، بیشتر اوقات کنار مادرش میخوابید و تو بغل اون آروم میگرفت، پسرم با مرگ مادرش شکست و نسبت به همه بدبین شده، تو درکش کن و براش خواهرانه خرج کن تا رام بشه؛ اون نمیتونه کسی رو جای پردیس تصور کنه و اخلاق تندش هم ریشه تو همین موضوع داره. ناامیدانه دستی به صورتم کشیدم. - امیدوارم خیلی زود به من عادت کنه، چون همیشه دوست داشتم برادری داشته باشم، عمو من توی زندگیم حضور پررنگ هیچ مردی رو احساس نکردم. عمو لبخند مهربانی زد و گفت: - همه چی درست میشه گلم، برو ناهارت رو بخور. - پس شما چی؟ - اول نمازم رو میخوانم بعد میام. سری تکان دادم و همراه با عمو از اتاق خارج شدم، او به سمت اتاق مشترکش با مادر و من به سمت طبقهی پایین حرکت کردم. وقتی وارد آشپزخانه شدم، پاشا را دیدم که با ژست خاصی مشغول خوردن بود و حتی زحمت بلند کردن سرش را هم به خودش نداد. مردد شده بودم و نمیدانستم که بنشینم یا بروم، سمانه مشغول پاک کردن سینک بود و هنوز حضور مرا متوجه نشده بود. بعداز کلی معادله بالاخره به این نتیجه رسیدم که ما باید عمری در کنار هم باشیم، تا کِی باید از او فرار میکردم؟ بلند سلام کردم، سمانه با لبخند جوابم را داد ولی پاشا نه جواب داد و نه نگاه کرد. خیلی متکبر بود، دقیقاً نقطهی مقابل عمو بود. برای خودم مقداری برنج کشیدم و همینکه صندلی را عقب کشیدم، با اخمهای درهم پاشا مواجه شدم، دستپاچه به او و اخمش نگاه کردم که صدای بلندش بدنم را به لرزه انداخت. - نکنه میخوای با من روی یکمیز و تو یکمکان غذا بخوری؟ خدمه بعداز ما و وقتی که غذای ما تموم میشه غذا میخورن نه الان! بعد هم رو بهسمانه با تندی گفت: - قوانین خدمه رو بهش یاد بده، یا هردوتون رو پرت میکنم بیرون. همانطور که دستم به صندلی عقب کشیده بند بود، آه سوزناکی کشیدم و به سمانهای نگاه کردم که سرش پایین و ساکت بود. نگاهی به بشقاب که بر روی میز بود انداختم و دیدم که پاشا دارد برای خودش نوشابه میریزد. سمانه با چشمهایش از من میخواست که از آشپزخانه خارج شوم و من هم کاری غیر از آن انجام ندادم، نمیخواستم باعث جدال بین پدر و پسر شوم، پس راهم را به سمت طبقهی بالا کج کردم. بیتوجه به مغزی که هر لحظه دقایق قبل را به تصویر میکشید تا اشک مرا ببیند، بر روی تخت دراز کشیده و خوابیدم. با احساس نوازش دستی چشمهایم را گشودم که با صورت مهربان مامان مواجه شدم؛ انتخابش اشتباه بود ولی نمیتوانستم چیزی بگویم چرا که دلش میشکست و من این را نمیخواستم. تا چشمهای نیمه باز مرا دید، گفت: - ساعت خواب خانم! الان که وقت خواب نیست. - سلام مامان، مگه ساعت چنده؟ - ساعت هفتِ. پنجساعت خوابیده بودم، از جایم بلند شدم و بهسمت سرویس گوشهی اتاق رفتم، تفاوت خانهی پولدارها با ما قابل شمارش نبود، آنها داخل هر اتاق سرویسهای جداگانه داشتند و ما کلخانهیمان یک سرویس کهنه و داغون داشت. صدای مامان را از پشت شنیدم: - با پاشا آشنا شدی؟ - آره، تو چی؟ - یکم مغرورِ ولی پدرش میگفت حسابی دل مهربونی داره. پوزخندی زدم و در آینهی روشویی خودم را نگریستم، در این مدتی که اینجا زندگی کرده بودیم پوستم شفافتر و زیباتر شده بود و مطمئنن به خاطر غذاهای خوب بود و اینکه خبری از پاک کردن سبزی نبود. دختر زیبایی بودم و این را همه میگفتند اما فقر و خجالت و منزوی بودن آن را حسابی از من دور کرده بود. با صدای درب اتاق از آینه دل کندم و به عقب برگشتم، صدای مامان حواس مرا معطوف درب کرد. - بفرما. درب باز شد و قامت عمو با جعبهای در دستش نمایان شد. مامان با دیدنش لبخند گشادی زد. - بیخبر کجا رفتی؟ عمو به من نگاه کرد و گفت: - چندقلم خرید داشتم، شیدا اینها رو هم واسه تو گرفتم، ببین سلیقهی این پیرمرد رو دوست داری یا نه. با تعجب جعبه را از او گرفتم، درون جعبه صندلهایی شیک و گران قیمت به من چشمک میزدند. رو به او با خجالت گفتم: - ممنون عمو، من تازه خریده بودم! مامان ذوقزده گفت: - ممنون فرهاد جان، خدا تو رو براش حفظ کنه. - واسه خودم کفش خریدم که اینها توجهم رو جلب کرد، مبارکه دخترم. - شمارهی کفش من و شیدا که یکیِ، حالا چرا واسه شیدا خریدی؟ دروغ نگفتن که بچه هووی مادرشِ. من و عمو خندیدیم، عمو همانطور که به سمت درب میرفت، گفت: - حسودی تعطیل، الان هم بریم پایین. عمو جلوتر از ما حرکت کرد و ما هم پشت سر او رفتیم. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 28 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 28 2024 (ویرایش شده) پارت= ۷ استرس دیدن دوبارهی پاشا قدمهایم را لرزان کرده بود اما وقتی پایین رسیدیم و خبری از او نبود، حسابی خوشحال شدم. عمو رو به فریده خانم گفت: - پاشا کجاست؟ - با تلفن حرف میزد و رفت بیرون. خدا- خدا کردم که برنگردد، آن دوگوی مشکی چیزی جز استرس را به من تقدیم نمیکرد. - دخترم میوه بخور. لبخندی به روی عمو پاشیدم و خیاری از بین میوهها برداشتم، با چاقو مشغول پوست کندن آن بودم که درب سالن باز شد و پاشا وارد شد، با دیدن او به کل حواسم پرت شد و تیزی چاقو را بر روی انگشتم حس کردم، وقتی به انگشتم نگاه کردم مقداری آن را بریده بودم و باریکهی خونی از آن جریان داشت، از کِی تا حالا او یوزارسیف شده بود؟! اما حواس پرتی من فقط به خاطر استرس بود چون نمیخواستم دوباره انگشتش را به سمتم بگیرد. پاشا بیتوجه به ما، کیفش را از روی مبل برداشت و به سوی درب قدم برداشت، عمو صدایش زد: - پاشا کجا میری؟ شام نخوردی! همانطور که به علامت پوزخند گوشهی لبش را بالا داده بود، به سمت پدرش برگشت و گفت: - جناب مجد میخوای تنهاییهات رو واست پر کنم؟ با انگشت به من و مادرم اشاره کرد و ادامه داد: - تو که شیرینی شدی و مگسهای ولگرد زیادی رو در اطرافت به وز- وز انداختی، نیازی به من نداری. عمو که حسابی خجالت کشیده بود، با صدای بلندی گفت: - من تو رو اینجوری بزرگ کردم؟ چرا احترام شیرین و شیدا رو حفظ نمیکنی؟ به تو هم میگن فرزند؟ پاشا نیشخند زد. - اگه مهمونهات به زودی رفع زحمت کنن خوشحال میشم. به مادرم نگاه کردم که ساکت و مغموم سرش را پایین انداخته بود، من هم از اینهمه تحقیر خفه شده بودم و فقط هشدارهای پاشا را گوش میدادم. عمو پرتقال را درون بشقاب رها کرد و با صدای نسبتاً بلندی گفت: - شیرین زن من و شیدا دختر منِ، اگه میخوای احترام پدرت رو حفظ کنی باید به این دو هم احترام بذاری. من و مادرم از خجالت آب شده بودیم و پچ- پچ خدمتکارها همچون ناخن بر شیشه سابیدن، اعصابم را تحریک کرده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم. پاشا اخم کرده نگاهی به من و مادرم انداخت و گفت: - هر وقت گداها رو تو گوشه و کنارهی خیابون میدیدم دلم به حالشون میسوخت ولی الان دلم واسه این گداهای هفتخط نمیسوزه، اینها خودشون رو به موش مُردگی زدن، میدونم که واسه تو دام پهن کردن حالا میبینی. - ساکتشو پاشا، به چه جراتی در مقابل پدرت اینجوری جسارت به خرج میدی؟ پاشا که حال خراب پدرش را دید، لبخند حرصدراری بر روی لبش نشاند و گفت: - وقتبخیر جناب مجد. اینهمه بیادبی و گستاخی از او بعید بود، من همیشه حتی احترام پدری را داشتم که از پدر بودن فقط اسمش را یدک میکشید، مگر عمو فرهاد چه بدی در حق او کرده بود که حتی او را پدر خطاب نمیکرد؟ مادرم که چشمهایش چشمهی اشک شده بودند، لبخند اجباری بر روی لب نشاند و رو به عمو گفت: - اشکال نداره فرهادجان خودت رو ناراحت نکن، من فقط از این ناراحتم که به خاطر ما با تو بد برخورد میکنه. عمو سرش را میان دستهایش گرفت و نالهوار گفت: - دقیقاً شبیه مادرش شده، هم غرور و تکبرش، هم گستاخ و بیادب بودنش. عمو چرا دربارهی زن مرحومش بد میگفت؟ شاید قضیهی پنهانی وجود داشت که عمو نمیخواست آن را برای ما تعریف کند. مامان با هول گفت: - زینت خانم واسه آقا یهلیوان آب خنک بیار. زینت چشم گویان به سمت آشپزخانه تقریباً دوید و من هم به انگشت بریده شدهام نگاه کردم، حسابی سوز میزد ولی درد ناچیز آن در مقابل درد سنگین قلبم قابل قیاس نبود. مامان و عمو را تنها گذاشتم و به اتاقم برگشتم، بعداز خوردن قرصهایم نگاهی به کتابها انداختم و بیحوصله به سمتشان رفتم. اگر میخواستم به هدفم برسم و از این خانه بروم باید درسم را میخواندم نه اینکه بیحوصگی را بهانه کنم و از آنها روی برگردانم. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 28 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 28 2024 (ویرایش شده) پارت= هشت روزها یکی پس از دیگری میگذاشتند و جای خود را به هفتهها میدادند، درطول این مدت کاری جز رفتن به کلاسهای کنکور و برگشتن به خانه نداشتم. مامان و عمو هم در شرکت مشغول بودند و من بیشتر تنهاییهایم را با سمانه خدمتکار خانه پر میکردم، دختر خیلی خوبی بود و پنجسالی از من بزرگتر بود. از آن روز به بعد خبری از پاشا نبود و من خدا را هزاران مرتبه در روز شکر میکردم. بعداز اینکه معلم رفت، کیف و کتابهایم را جمع کردم و بیتوجه به بحث بچهها که تازه گلانداخته بود، کلاس را ترک کردم. در اینجا هم نتوانسته بودم با کسی دوست شوم و این منزوی بودن مرا میرساند. با گامهای بلندی از مدرسه خارج شدم و به سمت خانهی عمو حرکت کردم، مسیر طولانی در پیش نداشتم و شاید فقط پنجدقیقه فاصله بود. این کیف و لباسهای نو چیزی فراتر از تصور من بود و اگر پاشا یکم مهربانتر بود، شاید من فکر میکردم که خداوند درب باغ نعمتهایش را یکجا بر روی من گشوده است. دوتا پسر را در گوشهی خیابان دیدم که بر ماشین گران قیمتی تکیه داده بودند و مشغول صحبت بودند، با دیدن من یکی از آنها گفت: - امر کن تا برسونمت. در محلهی داغون قبلی همیشه روزبه مزاحمم میشد و جوابش را کف دستش میگذاشتم ولی نمیدانم چرا مزاحمتهای این محله برایم استرس آور بودند و ترس را بر وجودم تزریق میکردند. توجهی نکردم، پسر کناریاش گفت: - ارسی خواهرمون ناز میکنه، نازت رو هم میخریم فقط بگو چند؟ متوجه حرف دوستش نشدم، چون آنچنان به قدمهایم سرعت داده بودم که میترسیدم الان به کسی بخورم یا در چالهای بیافتم. با فکر خودم خندهای کردم و گفتم: چاله آن هم در این محلهی پولدار نشین؟! غیرممکن است. همینکه زنگ درب را زدم، یکی از نگهبانهای اخمو درب را به روی من گشود و من با سلامی بلند از کنارش عبور کردم. وارد خانه که شدم صدای گریهی بچهای مرا متعجب کرد، رو به سمانه که مشغول مرتب کردن گلدان بود، گفتم: - این صدا از کجا میاد؟ سمانه متعجب به سمتم برگشت و گفت: - سلامت رو خوردی؟ صدای دختر پانیذِ دیگه! بیحوصله پوفی کشیدم و گفتم: - حوصلهی صلف و تبختر این یکی رو عمراً ندارم. سمانه خندید و گل آبی رنگ را درون گلدان نهاد. - سمانه، زینت، فوزیه؟ با صدای پانیذ به عقب برگشتم، با اخم ادامه داد: - زود غذای بچه رو آماده کنید، چرا اینقدر لفتش میدید؟! سمانه چشمی گفت و به سمت آشپزخانه رفت؛ از سرتا پایش را از نظر گذراندم، انگاری به عروسی آمده بود، همانقدر شیک و همانقدر مرتب. - سلام. بدون اینکه جواب سلامم را بدهد، گفت: - کجا بودی؟ از کجا میای؟ اول دوست نداشتم به او پاسخ دهم، مگر او کیست که من باید کارهایم را برایش شرح دهم؟ اما برای جلوگیری از نزاع گفتم: - مدرسه. نیشخند زد. - دانشآموزی؟ به سمت پلهها حرکت کردم و در همان حال گفتم: - واسه کنکور درس میخونم. همین که خواستم از کنارش بگذرم با خشم گفت: - میدونی هزینهی تحصیل تو این نقطه از شهر چهقدر گرونِ؟ کی اون رو پرداخت میکنه؟ بابام؟ با وجود اینهمه ثروت، چهقدر خسیس بودند که من را به خاطر چندرغاز پول کلاس بازخواست میکرد! - خیر مادر خودم. - مگه مادرت پول از کجا میاره؟ خب معلوم دیگه از جیب پدرم، من که میدونم شما گداها دامتون رو واسه پدر ساده و دلرحم من پهن کردید، ولی بدونید اونطوری که شما دوست دارید پیش نمیره، این رو مطمئن باشید گداهای بدبخت. به عقب برگشتم تا جوابش را بدهم اما با تنهای که به من زد به سمت آشپزخانه حرکت کرد. خیلی حالم گرفته شد و بار دیگر آرزو کردم که ای کاش در همان محلهی داغون میماندم و سبزی پاک میکردم اما این جنگ اعصاب را نداشتم. قلب مریض من تحمل این همه حمله را نداشت و آرزو کردم که ای کاش روزی از تپیدن پشیمان شود. به سمت اتاق رفتم و بعداز تعویض لباسهایم بر روی تخت دراز کشیدم، حسابی گرسنهام بود ولی دوست نداشتم به پایین بروم و با پانیذ روبهرو شوم، ترجیح دادم که همانطور گرسنگی را تحمل کنم. کم- کم چشمهایم میخواستند بستر خواب شوند که ناگاه درب با صدای بدی باز شد و من تند نشستم. پانیذ همانطور که اخمهایش را درهم کشیده بود، وارد شد و گفت: - خوابیدی؟ مگه اینجا خوابگاهِ؟ آخرهفته مهمونی داریم و کارها موندن، برو به خدمتکارها کمک کن، سریع. با تندی گفتم: - مگه من اینجا خدمتکارم؟ دست به کمر یکتای ابرویش را بالا انداخت و با تعجبی ساختگی گفت: - مگه همیشه تو این خونه خودت رو با نسبت دیگهای معرفی کردی؟! جوابی برای گفتن نداشتم و نمیدانستم که باید به او چه بگویم، بیحرف از کنار او گذشتم و به سمت طبقهی پایین رفتم. فریدهخانم را دیدم که مشغول پاک کردن میزها بود و پانیذ بیتوجه به سن او که حدود شصتسال بود، بدون هیچ خجالتی به او دستور میداد و به تندی از کار او ایراد میگرفت، چرا این خواهر و برادر اصلاً شبیه عمو نبودند؟ واقعاً چرا؟! ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 28 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 28 2024 (ویرایش شده) پارت=نُه زینتخانم با دیدنم گفت: - عزیزم برو ناهارت رو بخور، اگه نخوری باز مامانت و آقا میان سر من غر میزنن، دلت به حال منِ پیرزن بسوزه. لبخندی به رویش زدم و بیتوجه به غر- غرهای پانیذ به سمت آشپزخانه رفتم تا ناهارم را بخورم، چرا که برای خوردن قرصهایم ناهار واجب بود. بعداز خوردن غذا به سمت پذیرایی رفتم و در جابهجایی مبلها به سمانه کمک کردم. حسابی خسته شده بودم و همانطور خودم را بر روی مبلها پرت کردم، اصلاً حوصلهی حمام را نداشتم و بیتوجه به عرقی که از صورتم شُره میکرد به فکر امتحان فردا بودم که حتی لای کتاب را هم باز نکرده بودم. به سمت اتاقم رفتم و کتاب ریاضی را باز کردم، آنقدر مشغول درسخواندن بودم که متوجه گذر زمان نشدم. چشمهایم سوز میزد و این نشان دهندهی تمرکز زیاد من بر روی آن کتابهای قطور بود. به ساعت که نگاه کردم با ساعت شش مواجه شدم، کتاب را بسته و به حمام گوشهی اتاق رفتم. بودن در اینخانه دارای مزایا و معایب بیشماری بود، تنها معایب پاشا و پانیذ بودند وگرنه اینخانه آرزویی بود که برای نیمی از مردم به محال پیوسته بود. بعداز دوش کوتاهی تونیک صورتی عروسکی را با شلوار جذب پوشیدم، بعداز اینکه موهایم را بالای سرم بستم، شال مشکی را بر روی موهایم انداختم و از اتاق خارج شدم. هر وقت میخواستم به رفتار پانیذ و پاشا اعتراض کنم، با یاد اینکه اگر به خانهی خودمان برگردم دوباره باید ژندهپوش شوم مهر سکوت را بر لبهایم میزدم. وقتی وارد پذیرایی شدم، پاشا و پانیذ را دیدم که مشغول صحبت بودند و پارمیس کوچولو هم در وسط آنها مشغول پستانکش بود. سلام نکردم چون میدانستم بیجواب میماند، همینکه خواستم به سمت آشپزخانه بروم صدای پانیذ مرا متوقف کرد: - به خدا قسم انگار ما مزاحم خونه و زندگی اینها شدیم، عجب رویی دارن! حواست باشه سلام نکنی وگرنه از شخصیت نداشتهت کاسته میشه. او کجا بود تا بداند من برای فرار از اینتحقیرها سعی میکنم جلوی چشم آنها آفتابی و با آنها هم کلام نشوم. به عقب برگشتم و آرام سلام گفتم. پاشا بدون اینکه مرا آدم حساب کند، رو به پانیذ گفت: - ولش کن، چرا اعصاب خودت رو خراب میکنی؟ این آخرش به همون جایی که باید باشه برمیگرده، در جای بزرگان نشستن واسه کوچیکها ننگِ. آری راست میگفت، بغضم را قورت دادم و وارد آشپزخانه شدم. روزها گذشت تا اینکه به پنجشنبه رسیدیم و فردا مهمانی بزرگ به مناسبت موفقیت پاشا در پروژهاش بود؛ مادرم و عمو اصرار داشتند که با آنها به خرید بروم و من نمیخواستم مزاحم خریدشان باشم. همانطور که در گوشی شکسته و کهنهام مار را دنبال میکردم، درب باز شد و مامان وارد شد. - فرهاد داره آماده میشه، تو هم حاضر شو. - آخه مامان چرا من رو هم دنبال خودت به این سمت و اون سمت میکشی؟ خودت برو. اخم ظریفی کرد. - ساکت، میخوای فردا با این لباسهای کهنه تو مهمونی حاضر بشی و آبرومون رو ببری؟ - من چرا بیام مهمونی؟ همینجا تو اتاقم دراز میکشم تا مهمونی تموم بشه. - چرا اینقدر بدعنقی بچه؟ با من یکی به دو نکن، آماده شو. مامان حسابی تلاش میکرد تا خود را همرنگ پولدارها کند، ناخن و ابرو، لباس و آرایش و همه را تغییر داده بود و شناخت مادر جدید برای من تا حدودی دشوار بود، اصلاً چه طوری زندگی ما از این رو به آن رو شد؟ چرا و چگونه؟! - با توام شیدا! مگه کری؟ - بله مامان؟! چشم غرهای کرد. - تا پنجدقیقهی دیگه حاضر و آماده پایین باشی. بیحوصله سری تکان دادم، مامان از اتاق خارج شد و من به سمت کمد لباسها رفتم. مانتوی مشکی با شلوار مشکی و کتونی سفید و شال سفید پوشیدم، به برقلبی اکتفا کرده و از اتاق خارج شدم. وقتی به طبقهی پایین رسیدم، پاشا را با چندتا از دوستهایش دیدم که مشغول گپ بودند. پاشا با دیدن من چشمهایش برق خبیثی زدند و سریع گفت: - نصرت بیا. من که مات و مبهوت رفتار و حرف پاشا بودم، در سکوت او را نگریستم. اخمی کرد و گفت: - مگه با تو نیستم نصرت؟ نفس کلافهای کشیدم و به سمتشان رفتم، یکی از دوستهایش گفت: - واقعاً این خدمتکار اسمش نصرتِ؟ پس پاشا مرا خدمتکار معرفی کرده بود. یکی دیگر از دوستهایش با خنده گفت: - فکر میکردم همهی نصرتها بزرگن، تا الان نصرت کم سن ندیده بودم. همه خندیدن، پاشا با تهماندهای از خنده گفت: - نصرت برو قلیون رو بیاور، آفرین دخترم بدو. از تحقیر من چه سودی میبرد؟ چرا خودش و خواهرش فقط دنبال کوچک کردن من بودند؟ به سمت آشپزخانه رفتم و قلیون آماده را برایشان بردم، عمو از پلهها پایین آمد و رو به من گفت: - دخترم بیا بریم، دیر شد. قلیون را بر روی میز گذاشتم، یکی از دوستهای پاشا گفت: - پدرت چهقدر به این خدمتکار محبت داره! پاشا همانطور که چپققلیان را به لبهایش نزدیک میکرد، خیره در چشمهای من لب زد: - بهش قول داده بود که اگه کارهاش رو درست انجام بده براش لباس میخره، نه نصرت؟ دوستش آهانی گفت و من با اشکهایی انباشته شده به سمت مامان و عمو رفتم. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 28 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 28 2024 (ویرایش شده) پارت= ده مامان با دیدن چشمهای پر از اشکم آرام طوری که عمو نشود، گفت: - پاشا چیزی گفت؟ آره؟ دوست نداشتم او را هم ناراحت کنم، نفس حبس شدهام را آزاد کردم و زمزمه کردم: - نه. جلوتر از او حرکت کردم، اما مادرم خوب میدانست که پاشا همان ماریست که در ثانیه نیش میزند و غم من دلیلی جز زخم زبانهای او ندارد. مگر فقط باید مار باشی تا نیش بزنی؟ پس این انسانهایی که با غرور کاذب، تو را خُرد میکنند چه نام دارند؟ پس زخم حرفهایی که هرگز التیام نمییابند، چه نام دارند؟ و ای کاش انسانها بدانند که گاهی با حرفی در مکانی و در روز و دقیقهای آنچنان قلبی را میشکنند و دلی را آزرده خاطر میکنند، که فریاد آن دل آسمانها را کر میکند بدون آنکه زمینیها آن را بشنوند. وارد پاساژ بزرگی شدیم، با دیدن لباسهای مختلف در رنگهای گوناگون ناراحتی چند دقیقه پیش را فراموش کرده و به آنها خیره شدم. عمو با لبخند مهربانی رو به من گفت: - دخترم امروز مهمون منی، هر چیزی که دوست داری بردار. و آن شوقی که در وجودم دوید کاملاً برای من غریبه بود. به پیراهنهایی چشم دوختم که هممانند ستاره در آسمان برایم چشمک میزدند. غرق در خوشی بودم و نمیدانستم که کدام یک از آنها را انتخاب کنم، مامان و عمو هم در قسمت دیگر از پاساژ بزرگ مشغول پیدا کردن لباس مناسب بودند. به سمت پیراهنها رفتم، یک پیراهن یاسی توجه مرا به خود جلب کرد، ثانیهای چشم بستم و با تصور خود در آن لباس با حسرت گفتم: ای کاش من این پیراهن رو داشتم. همانطور که نمیتوانستم از پیراهن یاسی رنگ با نگینها و مدل اروپاییاش چشم بردارم، صدای مامان را در کنارم شنیدم: - مامان جان چیزی انتخاب کردی؟ به قیمت پیراهن نگاه کردم و فهمیدم که پولش اندازهی حقوق یکماه مادرم است، لبخند تلخی زدم و آرام گفتم: - نه. عمو به سمت پیراهنها آمد و دقیقاً دستش را بر روی همان پیراهن یاسی گذاشت، این کار باعث تعجب من شد، شاید عمو متوجه نگاههای خیرهی من به آن شده بود. - به نظر من که این قشنگِ، شیرین اینطور نیست؟ مامان با دیدن قیمت به مِن- مِن افتاد: - خب- خب لازم نیست واسه این چند ساعت مهمونی اینقدر هزینه کنیم، نه شیدا؟ عمو تصنعی اخم کرد. - دخترم امروز مهمون منِ، اگه بفهمم چیزی رو دوست داره و به من نمیگه حسابی از دستش ناراحت میشم. برای منی که در زندگیام حضور هیچ مردی را ندیده بودم، حضور عمو باعث دلگرمی بود. لبخندی زدم و سرم را به معنای مثبت تکان دادم. به اتاق پرو رفتم و آن پیراهن را به کمک مادرم پوشیدم، با دیدن خودم در آینه لبم را به دندان گرفتم و با خوشحالی دور خودم چرخیدم. مامان هم ذوقزده گفت: - ماه شدی دخترم. عمو هم به لباس نگاه کرد و آن را تایید کرد، شالیهمرنگش با ساپورتی خریدم. پیراهنی بلند و شیک بود که تمام یقه و آستینهایش پوشیده و کاملاً با حجاب بود. دوست داشتم از کیفهای ستش هم یکی بخرم ولی خجالت مانع شد و گفتم که دیگر چیزی لازم ندارم. عمو هم کتوشلوار آبی با کفش مشکی و مادرم هم کتوشلواری با شال آبی رنگ ست با عمو خرید. عمو فرهاد فرشتهای بود که خداوند آن را برای من و مادرم بر روی زمین نازل کرده بود تا لبخند را به لبهایمان هدیه دهد. سوار ماشین شدیم، عمو همانطور که دنده را جابهجا میکرد، گفت: - خب خانمهای خوشگل امر کنن که کجا بریم. - خب خونه! من چیزی نگفتم، عمو نوچی کرد و گفت: - خب چرا خونه؟ ناهاری بخوریم بعد بریم، اینطوری بهتر نیست؟ من و مامان در پنهان کردن ذوقمان کاملاً ناموفق بودیم، چرا که عمو فهمید و با لبخند به سمت رستوران راند. ماشین را مقابل رستورانی شیک و بزرگ متوقف کرد، با هم پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم. با دیدن تمسفید رستوران و صندلیهای مشکی رنگ و آهنگ ملایمی که پخش میشد، حسابی به شعف آمدم و فهمیدم که دنیای پولدارها خیلی بزرگتر و رنگیتر از دنیای ما فقیرهاست. وقتی بر روی صندلیها نشستیم، گارسون که مردی قدبلند و کچل بود به ما نزدیک شد و سفارشها را گرفت، من کباب و مامان و عمو هم تهچین سفارش دادند. غذا در سکوت خورده شد، جز صدای برخورد قاشق و چنگالها هیچ صدایی خلوت و سکوت بین ما را نمیشکست. با ولع مشغول خوردن بودم، نگاهی به مادرم انداختم و خندهام را قورت دادم، دستمالی در دستش بود و بعداز هر لقمهی کوچکی تند اطراف دهانش را پاک میکرد و این بار آرامتر میخورد، خیلی تلاش میکرد که باکلاس باشد و همین مرا به خنده وا میداشت. بعداز خوردن غذای لذیذمان عمو پول غذا را به همراه انعامی برای گارسون بر روی میز گذاشت و ما رستوران را به مقصد خانه ترک کردیم. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= یازده امروز روز جشن بود و از صبح همهی خدمه مشغول تمیزکاری بودند و من هم به آنها کمک میکردم؛ عمو دوست نداشت کار کنم ولی خب حوصلهم سر رفته بود و کاری برای انجام نداشتم. میوهها را پاک کردم و مشغول چیدنشان در ظرف مسی بودم که پانیذ با سر و صدا وارد آشپزخانه شد، همینکه دید من مشغول چیدن میوهها هستم، رو به سمانه با اخم گفت: - میوهها رو دادی این بچینه؟! این اصلاً تو عمرش میوه دیده که الان بخواد اونها رو واسه یهمهمونی بزرگ، شیک و باکلاس تو ظرف بچینه؟ خودت این کار رو انجام بده. همانطور دستم درون میوهها خشک شده بود و سرم را بالا نمیگرفتم، صدای پچ- پچ خدمتکارها که بعضیها برایم دل میسوزاندن و بعضیها این توهینها را حقم میدانستند، بغض را به گلویم هدایت کرد اما اینبار چون میدانستم عمو در خانه است و حتماً از من طرفداری میکند، رو به پانیذ گفتم: - میوه ندیده هم خودتی، تازه به دوران رسیدهی ابله. با این حرف من صدای هین خدمتکارها بلند شد، پانیذ با خشم دستش را بلند کرد که بر روی صورت من فرود بیاورد، اما با ورود عمو کارش نیمه تمام ماند. - پانیذ تو خواستی چه کار کنی؟ شیدا اینجا چهخبره؟! پانیذ رو به پدرش با خشم غرید: - به من توهین میکنه، بابا چرا اینگدا گشنهها رو صاحب تاج و تختت کردی؟ - توهین؟! شیدا چی گفتی؟ - من- من فقط جواب حرفش رو دادم! عمو لیوانی که در دستش بود را بر روی سینک گذاشت و رو به من با اندکی اخم گفت: - بیا بریم بالا، از اول هم گفتم کار نکن ولی متاسفانه اینجا هیچکی به حرف من گوش نمیکنه. پانیذ با نگاهی به من که مملو از خشم و خطو نشون بود، گفت: - اما بابا اون باید بره و اتاقهای بالا رو طی بکشه! - لازم نکرده چون به اندازهی کافی خدمه هست، زود باش شیدا. لبخندی به خشم پانیذ زدم و از کنار او گذشتم، چرا با من لج میکرد؟ من که حدود یازدهسال از او کوچکتر بودم! فکر میکرد جای او را در قلب پدرش تسخیر میکنم. بر روی پلهها پاشا و رُهام را دیدیم، پاشا بیتوجه راهش را ادامه داد اما رُهام با من و عمو دست داد و احوالپرسی کرد. وارد اتاق عمو شدم، مامان را دیدم که مشغول آرایش بود، تا من را دید گفت: - تو که هنوز نه لباس پوشیدی و نه آرایش کردی! چرا اینقدر من رو دق میدی تو دختر؟ - خب تا الان مشغول کار بودم! عمو همانطور که روی تخت مینشست، لبخند مهربانی زد و گفت: - تو کار نکن عزیزم، الان هم برو آماده شو. بهسمت درب رفتم و از آن خارج شدم، راستش حرفهای پانیذ انرژی مثبت را از من گرفته و به جایش انرژی منفی به من تزریق کرده بود. وقتی وارد اتاقم شدم، سمانه را دیدم که مشغول تمیز کردن اتاق بود. با دیدن من دستمال را به درون سطل کوچک آبی رنگ انداخت و گفت: - ببخشید هرچه دنبالت گشتم تا ازت اجازه حرفش را قطع کردم و گفتم: - اول اینکه من و تو این حرفها رو با هم نداریم، دوم هم اینکه من خودم تو این خونه مهمونی هستم که روی چشمهای همه راه میرم و قدمهام زخم و کینه رو تو نقطه به نقطهی این خونه به جا میزاره، داری از منی اجازه میگیری که معلوم نیست امروز از این خونه پرت بشم بیرون یا فردا؟ سمانه به سمتم آمد و آرام بغلم کرد، مدتها بود که به آغوشی نیاز داشتم تا خودم را خالی کنم. گاهی گریه تسکینی میشود بر دردت، همان دردی که هیچ مسکنی توانایی خاموشی آن را برای ثانیهای ندارد. چه کسی گفته است گریه خوب نیست؟ تلخندی زد و گفت: - گریه نکن عزیزم، خدای تو هم بزرگِ. - خستهم، از اینهمه زخم زبان خستهم، از این همه کنایه به ستوه اومدم، یعنی درد این خواهر و برادر فقط اون چند لقمه غذاییِ که من تو این خونه میخورم؟ سمانه همانطور که پشتم را نوازش میکرد، آهی کشید و خیره به پنجره گفت: - من چندسالِ که اینجا کار میکنم، این خواهر و برادر این تکبر رو از مادرشون به ارث بردن، اون مادر اونقدر زیر گوش بچههاش بدگویی آقا فرهاد رو کرد که بچههاش زیاد پدرشون رو دوست ندارن. از آغوشش خارج شدم و متعجب لب زدم: - بدگویی؟! - سمانه- سمانه بدو بیا، باید بری اتاق آقا رو تمیز کنی. باصدای زینت، سمانه دستپاچه از من جدا شد و گفت: - حالا قضیهش مفصلِ، بعداً برات میگم. سری تکان دادم و او هم بعداز برداشتن سطل آب از اتاق خارج شد و مرا با دنیایی از علامت سوالها در سکوت اتاق تنها گذاشت. به سمت کمد رفتم و لباس یاسی رنگ را از آن خارج کردم، مشغول پوشیدن لباس بودم که مامان با غر- غر وارد شد و گفت: - انگار از دماغ فیل افتاده، با اون دماغ دراز و بیریختش. باچشمهایی ریز شده گفتم: - کی مامان؟ پوف کلافهای کشید. - همین پانیذ رو میگم، تو چرا هنوز آماده نشدی؟! خاک بر سر من با این دختر بزرگ کردنم، روز به روز اخلاق و رفتارت شبیه پدرت میشه و من رو بیشتر از خودت ناامید میکنی. حرفش به مذاقم خوش نیامد، دستم را از بند لباس جدا کردم و با لبی آویزان به سمت اویی برگشتم که هنوز از حرص پانیذ لب میجوید و نمیدانست خودش را چگونه خالی کند، با تعجب و اخم گفتم: - پدرم؟! اون که یکلات و معتاد بود و من دختری آروم و منزویم، کدوم ویژگیم شبیه بابامِ؟! چشمغرهای کرد. - لازم به استدلال و نتیجهگیری تو نیست، هر چی که من بگم همون درستِ، زود آماده شو که باید رنگ و لعابی به این صورت بیروحت بدم. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= دوازده بعداز پوشیدن لباسها مادرم مشغول آرایش من شد، بعداز اینکه کارش به اتمام رسید با غرور گفت: - برو جلو آینه و ببین که مادرت چهطوری از لولو هلو میسازه. با نگاه دلخوری رو بهش گفتم: - حالا واسه اینکه کار خودت رو خوب جلوه بدی لازم نیست بگی من زشتم، همه میدونن من خودم خوشگلم. مامان خندید و مشغول جمع کردن وسایلش شد، جلوی آینه رفتم و با دیدن خودم حسابی تعجب کردم. واقعاً زیبا و تک شده بودم و با این لباس همچون الماسی گرانقیمت میدرخشیدم، با ذوق به خودم نگاه میکردم و همهش دور خودم میچرخیدم که صدای مامان من رو از دنیای خودم خارج کرد: - شیدا دیر شد! بریم پایین خدایا من از تا قبل از شروع غر- غرهایش که میدانستم اگر شروع شوند تا شب تمام نمیشوند، گفتم: - چشم- چشم بریم. هر دو با هم از اتاق خارج شدیم. مادرم قدی بلند با هیکلی پر و قشنگ داشت، این کتوشلوار آبی حسابی بر روی بدنش نشسته بود و او را زیباتر از همیشه نشان میداد. از پلهها به سمت پایین رفتیم، بقیه هم آماده و منتظر آمدن مهمانها نشسته بودند. پانیذ تا چشمش به ما خورد اول تعجب کرد ولی بعد با حرص مشهودی گفت: - خدا خیرمون بده که باعث شدیم این گداها لباس نو ببینن، آخه اینها رو چه به این ریخت و قیافه و لباسها و البته مهمونیها! صدای خندهی پاشا بلند شد، اما رُهام گفت: - پانیذ لطفاً تمومش کن. مامان با اخم غلیظی خیره به پانیذ و پاشا که در کنار هم نشسته بودند و خطاب به پانیذ گفت: - حرف دهنت رو بفهم. به جای پانیذ، پاشا جواب داد: - و اگه نفهمه؟ بالحن مسخرهای ادامه داد: - اوفش میکنی؟ با باز شدن درب سالن و وارد شدن چند مرد و زن، بحث تمام شد و مامان آرام بر روی پلهها نشست، کنارش نشستم و دستش را فشردم و گفتم: - فداتبشم غصه نخور، بذار تا دلشون میخواد بگن، مگه حرفشون مهمه؟ مامان خیره به کفشهای مشکی و شیکش، همانطور که نفسهای غمگینش را یکی پس از دیگری به سمت بیرون پرتاب میکرد، گفت: - راستش گاهی از این انتخابم به شک میوفتم، باز هم به خودم امید میدم و میگم که این خواهر و برادر بهم عادت میکنن اما! خواستم جواب مامان را بدهم که صدای قدمهای شخصی را بر روی پلهها شنیدم، وقتی بهعقب برگشتم با عمو مواجه شدم. با دیدن قیافههای زار ما که همچون لشکر شکست خوردهگان روی پلهها نشسته بودیم، با تعجب گفت: - شیرین، شیدا چرا اینجا نشستین؟! اتفاقی افتاده؟ مامان از جایش بلند شد و گفت: - چیزی نشده فرهادجان. - مطمئن باشم؟ مامان با لبخندی تصنعی سرش را تکان داد، عمو هم متقابلاً لبخندی زد و گفت: - پس بریم که الان مهمونها میان، میخوام خانم و دختر خوشگلم رو به همهشون معرفی کنم. سالن کم- کم شلوغ شد، زنها و مردهای زیادی در سالن جمع شده بودند؛ عمو من و مامان را به همه معرفی میکرد و همهی آنها هم ابراز خوشوقتی میکردند. زنها و مردها به شیکترین شکل ممکن خود را آراسته بودند، بعضی از زنها کیلویی طلا بر خود آویخته بودند و مشغول فخر فروشی و عدهای هم از سفرهای خارجیشان حرف میزدند. بحث بیشتر مردها هم که حولو محور شرکت و مجالس میچرخید. چشم که چرخاندم با پاشا چشم تو چشم شدم، دختری خوشگل با موهایی بلوند در کنار او نشسته بود و گرم صحبت بودند. پاشا به من اشاره کرد که به نزد او بروم، چون میدانستم میخواهد مرا نزد دوست دخترش خُرد کند، اخمی کردم و از او چشم گرفتم، البته ناگفته نماند که وقتی با چشمهایش برایم خط و نشان کشید فهمیدم که انتقام این بیاحترامی را خواهد گرفت. عمو دست مرا گرفت و رو به مردی که تازه آمده بود، گفت: - دختر خوندهم شیدا. مرد که همسن و سالهای عمو بود، گفت: - من آرینم، دوست و شریک فرهاد. - خوش...خوشوقتم، من شی...شیدام. باز هم لکنت گرفتم و گند زدم، این را از اخمهای مادرم متوجه شدم ولی خب چه کار کنم؟ منی که در عمرم به هیچ مهمانی نرفته بودم، حالا بین این همه پولدار و شیک پوش ظاهر شده بودم، آیا برایم عادی بود؟ آرین همانطور که من را از بالا به پایین و برعکس برانداز میکرد، تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: - فرهاد دختر خوندهی زیبایی داری! عمو لبخند زد. - لطف داری آرینجان. با صدای خندهی بلندی به سمت عقب برگشتم، متوجه پانیذ شدم که بین چندتا از دوستهایش بود و بیتوجه به آنهمه نامحرم، لباسش کم بود حالا خندهاش را هم به آن افزوده بود. صدای موزیک ملایمی پخش شد و همه بر روی صندلیهایشان نشستند. - دختر یکم باکلاس رفتار کن، حتماً باید همه بفهمن که تو از کدوم لجنزار اومدی تا دلت خنک بشه؟ با تعجب و نگاهی خجالتزده گفتم: - مامان مگه من چهکار کردم؟ تکیهاش را به صندلی داد و خیره به صورت من، لب زد: - چرا به تک- تک افراد خیره میشی؟ چرا همهش بهطلاها و جواهر و آرایشهاشون نگاه میکنی؟ اصلاً چرا زیر لب پچ- پچ میکنی؟ باز هم سوتی داده بودم، خدایا مرا بکُش تا از دست این گندزدنهایم خلاص شوم. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= سیزده در سکوت به مادرم نگاه کردم، سری با تاسف تکان داد و به سمت عمو برگشت. عمو با صدای بلندی همه را به صرف شام دعوت کرد، همه به سمت حیاط حرکت کردیم. میزهای زیادی چیده شده بود و خدمتکارها درحال پخش غذا بودند، به آن همه دسر و ژله و ترشی و سالاد نگاه کردم و آب دهنم را با صدا قورت دادم، در اینخانه چیزهایی وجود داشت که من هیچگاه حتی مانندشان را هم ندیده بودم، مقداری ترشی برای خودم ریختم، احساس کردم کسی دارد به من نزدیک میشود؛ وقتی به عقب برگشتم با سمانهی سالاد در دست مواجه شدم، با دیدن من لبخندی زد و گفت: - یهچیز عجیب دیدم. همانطور که کلم را در دهانم قرار میدادم و ترشی آن را با دل و جان میپذیرفتم، چشمهایم را با لذت بستم و گفتم: - اینجا همهچیز عجیبه سمانه، اگر چیز عادی دیدی تعجب کن. صدای نفسهایش را در کنار گوشم شنیدم، چشمهایم را گشودم که با لبخندش مواجه شدم. - حالا چی دیدی؟ نگاهی به اطراف انداخت و با حالتی پچ- پچ مانند گفت: - پاشا به طرز عجیبی بهت نگاه میکرد. خندهای کرد و ادامه داد: - از اون نگاههایی که میگن یا طرف عاشقه یا قصد جونت رو کرده. انگشت ترشم را مک زدم و شونهی بیتفاوتی بالا انداختم، سمانه همانطور که برای پخش سالادها از من دور میشد، بلند گفت: - حرفم رو جدی بگیر دختر. به سمت یکی از میزها رفتم و بر روی صندلی نشستم، حرف سمانه ذهنم را مشغول کرده بود و در دنیای دیگری سیر میکردم. طولی نکشید که پاشا را دیدم، سینی خورشتها بر روی دستش بود و با چشم به دنبال کسی میگشت، تا مرا دید گفت: - نصرتخانم این رو پخش کن. دوتا از دوستهایش همراهش بودند و با خنده نظارهگر او بودند، نمیدانم چه چیزی اینقدر مرا شجاع کرده بود و این زبان درازم را تا حالا کجا پنهان کرده بودم که الان قصد داشت خودی نشان دهد، تند گفتم: - من نصرت نیستم، اگه زبون لال شدهت نمیچرخه که اسمم رو درست بگی، همون خانم صدام بزن. یکی از پسرها با خنده گفت: - ایجان نمیدونستم زبون داری، اون هم درحد ششمتر! پاشا اخمی عمیق بین ابرو دواند و اینبار با صدای بلندتری گفت: - میگم این رو ببر پخش کن. نگاهی به اطراف انداختم، کسی حواسش به ما نبود؛ به سمتش رفتم و دستم را برای سینی دراز کردم، دراز شدن دست من همانا و برعکس شدن سینی با محتویاتش همانا. با نگاهی خشک شده به لباسی نگاه کردم که دیگر قابل پوشیدن نبود، حتی مقداری از خورشت بر روی موهایم پاشیده بود. سرم را بلند کردم و به پاشایی نگاه کردم که با نیشخند به من نگاه میکرد. یکی از دوستهایش خندید، ولی دیگری گفت: - اصلاً کارت درست نبود، واقعاًکه. بغض به گلویم چنگ انداخته بود و تلاش بسیاری برای خفه کردن من داشت و من برای نفس کشیدن دست و پا میزدم. و از این مشت خاک در عجبم! چه زود رنگ باخته و رنگی دیگر به خود میگیرد! آیا نمیداند که از خاک است و بهخاک برمیگردد؟ مگر این جاه و مقام چیست که همه به خاطرش دین را حراج و با پولش غرور میخرند؟! - آخی از دستم افتاد ببخش بانو، آهان گفتی بگم خانم. هیچ تلاشی برای پسزدن بغضم نکردم، با همان صدای دورگه و چشمهای قرمز گفتم: - خیلی پست و بیغیرتی من حکم خواهرت رو دارم، واسه خودم متاسفم که قراره مدتی با تو سر کنم و امیدوارم تاوان اشکهای من رو بدی. بیتوجه به چشمهایش که ترکیبی از تعجب و خشم بودند، به سمت داخل سالن پا تند کردم. وقتی به داخل اتاق رسیدم، بیتوجه به اینکه ممکن است تخت کثیف شود، خودم را بر روی آن پرت کردم و با صدای بلندی گریه کردم. خدایا انتقام این شکم گرسنهی مرا از پاشا بگیر، خدیا انتقام اشکهای مرا از او بگیر. چرا یکجو غیرت و مردانگی ندارد؟ اصلاً خواهر را بیخیال، مگر من خدمتکار خانهاش نیستم پس چرا مرا نزد دیگران کوچک میکند؟ کاش الان سرم را بر روی همان بالشت کهنهی خودم میگذاشتم نه این تخت شاهانه، آنقدر هق زدم که نفسم ضعیف شد، فشار عصبی برای قلبم حکم سم را داشت. دستم را بر روی گلویم گذاشتم و باقدمهای سست خودم را به قرصهایم رساندم. چشمهایم داشتند تار میشدند، به زور خودم را به روشویی رساندم و قرص را با مقدار کمی آب خوردم. قلبم به حدی ضعیف بود که هرگونه استرس و عصبانیت به راحتی میتوانست مرا از پای در بیاورد، کاش قلبم از تپیدن منصرف شود اصلاً کاش قلبم تپیدن را فراموش کند. به جلوی آینه رفتم و به آرایشهای ریخته شده بر روی صورتم نگاه کردم، پف و قرمزی چشمهایم حکایت از دقیقههای سیلآسا بودنشان داشت. به سمت حمام رفتم و دوش آبسرد را باز کردم، همانطور با لباس بر زیر دوش ایستادم و سرمایش را با دل و جان پذیرفتم. گاهی دردهایم آتشی میشوند بر وجودم، آتشی که فقط زبان میکشد و میسوزاند، آری همان آتشی که هیچچیز قادر به خاموش کردن آن نیست. بعداز دهدقیقه از حمام خارج شدم و لباسی پوشیدم، بعداز خاموش کردن لامپ خوابیدم. صبح با سردرد عجیبی از خواب بیدار شدم، گلویم به شدت میسوخت و حالم خراب بود. وقتی چشم چرخاندم متوجه شدم که مادرم بر روی صندلی کنار تخت نشسته و سرش بر روی تخت است. تند بر سر جایم نشستم، او هم چشمهایش را گشود، با درد چشمهایم را بستم و با صدای خشداری لب زدم: - مامان چی شده؟ وقتی صدایم به گوشم رسید حسابی تعجب کردم، پس این بدن درد و گرفتگی گلو حکایت از سرماخوردگی دارد، همان سرماخوردگی که نتیجهی آن دوش آب سرد است. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= چهارده مامان با چشمهایی قرمز که حکایت از بیخوابی فراوان داشت، لبخند خستهای مهمان لبهای خشکش کرد و گفت: - دیشب هر چی دنبالت گشتم پیدات نکردم، وقتی اومدم اتاقت دیدم خوابیدی و دلم نیومد بیدارت کنم، چون تعجب کرده بودم که چرا جشن رو ترک کردی و خوابیدی آخر جشن که حدود ساعت دو بود اومدم و بهت سر زدم ولی متوجه شدم که داری هذیون میگی. وقتی دستم رو، روی پیشونیت گذاشتم فهمیدم که مریض شدی، هر چی که فرهاد اصرار کرد بیمارستان نبردمت و امشب تا صبح پاشویهت دادم. ناخوداگاه اشکی بر روی گونهام چکید. - ببخش مامان، من باعث دردسر تو هم شدم. مامان با غم آشکاری لب زد: - شیدا من تو این دنیا فقط تو و فرهاد رو دارم، پدر و مادرم که من رو نخواستن، تو حتی از فرهاد هم به من نزدیکتری لطفاً مراقب خودت باش اگه تو آسیب ببینی یا اتفاقی برات بیوفته من به چه امیدی زندگی کنم؟ سری تکان دادم. - چشم مامان. - حالا تعریف کن که چرا دیشب شام نخوردی؟ چرا مجلس رو ترک کردی؟ چرا مریض شدی؟! الان که مادرم در کنار عمو احساس رضایت داشت، نمیخواستم ابلههایی مثل پاشا و پانیذ باعث غمش شوند پس با لبخندی که سعی کردم دردهایم را در پشتش جای دهم، گفتم: - نمیدونم چرا حالم زیاد خوب نبود و بدنم درد میکرد، اومدم بالا تا قرص بخورم اما همونطور رو تخت خوابم برد. مشکوک به من نگاه کرد و گفت: - دروغ نگو شیدا، پس چرا لباسهای دیشب تو تنت نیستن؟ - اوم...خب در باز شد و عمو فرهاد در چارچوپ در ظاهر شد، خدا را شکر مادر بیخیال شده و دیگر پرسش و پاسخ را ادامه نداد. - به- به شیدا خانم! تو که دیشب ما رو نصف جون کردی! چهخبر شده بابا جان؟ شاید اگر باز بگویم چرا این خواهر و برادر شبیه این پدر نیستند، کسی بگوید باز هم سوال تکراری، ولی واقعاً چرا؟! لبخندی زدم. - خب بدنم درد میکرد و همینکه به اتاق برگشتم و خوابیدم صبح متوجه شدم که مریض شدم، درد دیشبم هم مربوط به همین بود. عمو همانطور که به سمت تخت میآمد، گفت: - حالا اشکال نداره، مادرت امروز خونه میمونه و به فریده هم سپردم که برات سوپ بپزه. - ممنون عموجون. مامان از روی صندلی بلند شد و گفت: - میگم صبحونهت رو بیارن اتاقت، پایین نیا و فقط استراحت کن. سری به معنای موافقت تکان دادم، مامان و عمو از اتاق خارج شدند؛ بدنم خیلی کوفته بود و انگار یک کامیون با بار از روی بدنم رد شده بود، هر چه که به پاشا نفرین کرده بودم همه دامن خودم را گرفته بودند. با درد به سمت سرویس رفتم و آبی به صورتم پاشیدم؛ وای خدای من امروز امتحان داشتم! حتماً باید به عمو بگویم تا زنگ بزند و حالم را شرح دهد، فردا حالم هرطوری که باشد به مدرسه میروم چرا که تنها راه رهایی من از این خانه دانشگاه است و بس. صدای زنگ گوشیام مرا به شدت متعجب کرد، ساعت دهصبح چه کسی بود؟! با فکر به اینکه ممکن است از مدرسه باشد، تند به سمت گوشی رفتم و گوشی کهنه را در دست گرفتم؛ مامان گفته بود که در اولین فرصت برایم گوشی میخرد و من از این بابت بسیار خشنود بودم. با دیدن شمارهی عمو نعیم لبخند زدم. - الو - شیدا خودتی؟ دختر چرا صدات خفهست؟ - سرما خوردم. - آهان، خوبی؟ مادرت خوبه؟ - ممنون عمو، زنعمو خوبه؟ نیما کوچولو خوبه؟ - ممنون، فرهاد خوبه؟ ازش راضی؟ پاهایم توان ایستادن نداشتند و ضعف بر بدنم چیره شده بود، با درد بر روی تخت نشستم. - ممنونعمو مرد خوبیِ، خیلی به من محبت داره. - عموجون اگه ازشون دلخور شدی یا اذیتت کردن بیا خونهی خودم. - چشم عموجون. - آفرین دخترم، چرا نمیاید شیراز؟ دلمون براتون تنگ شده. - مامان و عموفرهاد که همهش شرکتن و من هم گرفتار کنکورم. - آهان، شیدا؟ - جانم عمو؟ - شماره کارتت رو برام بفرست تا برات پول بفرستم. - ممنون عمو، پول دارم. - نه دختر نمیخوام دستت جلو پدرخوندهت دراز باشه، مگه عموت مُرده؟ از محبتش لبخندی زدم، همین عمو برایم مانده بود و حسابی دوستش داشتم. - خدا نکنه عموجون، مامان که کار میکنه و اجارهی خونه رو هم میگیرم، باور کن لازم ندارم. - هر وقت خواستی فقط به خودم بگو. - چشم عمو. - خب عزیزم بعداً زنگ میزنم و با شیرین هم حرف میزنم، فعلاً کاری نداری؟ - نه عمو، خداحافظ. گوشی را بر روی تخت گذاشتم، خوبه که فقط عمو نعیم مرا درک میکند. در باز شد و زینتخانم با ظرف سوپ وارد شد، تشکری کردم و با ولع سوپ داغ و خوشمزه را خوردم. گاهی چنان از دست پانیذ و پاشا به ستوه میآیم که دعا میکنم همیشه مریض باشم تا حتی مجبور نشوم موقع غذا هم آنها را تحمل کنم. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= پانزده بعداز دو روز بالاخره عمو و مامان رضایت دادند که من به مدرسه بروم، هرچه که میگفتم خوبم، مگر باور میکردند؟ لباسهایم را پوشیدم و از پلهها پایین رفتم، یکبار دیگر کتابهایم را چک کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. - سلام فریده خانم. - سلام دخترم، صبحتبخیر. - بیزحمت برام یهلقمه بگیر که حسابی دیرم شده. - پنیر و سبزی؟ - بله ممنون. بعداز اینکه فریده خانم لقمهی بزرگی برایم گرفت، از او خداحافظی کردم و به سمت حیاط رفتم. هوای پاک و سالم را به ریههایم فرستادم و به خاطر آن دوش آب سرد که مرا دو روز از این هوا و مدرسه محروم کرده بود، حسابی خودم را سرزنش و پاشا را لعن کردم. مسیر خانه تا مدرسه را طی کردم و وارد مدرسه شدم، معلم هنوز نیامده بود و همین لبخند را بر روی لبهای من آورد. زنگ اول را کامل تست زدیم و زنگ دوم را مسئله حل کردیم، زنگ آخر را با خانم صفوی داشتیم حسابی بدعنق و بیحوصله بود. اول که وارد شد با آن عینک ته استکانیاش همه را از نظر گذراند و بعداز اینکه نفری سه سوال از ما پرسید، بیخیال شد و کلاس را ترک کرد. حیف آن پولهایی نبود که من برای اینکلاسها میدادم؟ تقصیر عموست که میگوید باید به کلاس بروی. بعداز اینکه زمان کلاسها تمام شد به سمت خانه حرکت کردم، روز به روز به کنکور نزدیکتر میشدم و فقط دعا میکردم به دانشگاه بروم، اگر به من خوابگاه میدادند خیلی خوب میشد، در آن صورت هرگز به این خانه نمیآمدم تا چهرهی منفور پانیذ و پاشا را ببینم. وارد خانه که شدم سمانه به سمتم آمد و گفت: - خسته نباشی، بالاخره رفتی مدرسه؟ کیفم را بر روی مبل انداختم و گفتم: - آره با کلی اصرار بالاخره عمو و مامان اجازه دادن که به سراغ درس برم. - گرسنهت نیست؟ - یکم، نه زیاد. - غذات رو بخور تا یکم قدم بزنیم. چشمکی زدم. - به شدت موافقم. - رنگ به رو نداری، حالا بشین تا برات یهلیوان آب پرتقال بیارم. هنوز آثار سرماخوردگی در من دیده میشد و پاهایم جون زیاد سرپا ماندن نداشتند، با لبخندی بر روی مبل ولو شدم و گفتم: - تو که از مامان و عمو بدتری! - حرف نباشه، همینکه گفتم. سمانه به سمت آشپزخانه رفت و من خیاری از داخل جامیوه برداشتم و به آن گاز زدم، دوست صمیمیام نبود ولی تا حدودی موفق شده بود که مرا از لاک تنهاییهایم جدا کند. سمانه لیوان را به دستم داد و کنارم نشست. - وای کمرم خیلی درد میکنه، امروز کل ساختمون رو طی کشیدم. دستش را فشردم و خیره به دستهایش که چروک شده بودند و احساس میکردم این همه چروک برای سن سمانه خیلی زیادند، لبخندی زدم و گفتم: - تو هم چون وسواسی زیادی خودت رو اذیت میکنی، تو هنوز سنی نداری یکم مراعات خودت رو بکن. با صدای پایی سرم را به سمت پلهها چرخاندم که دیدم پاشا و دختری از روی پلهها به سمت پایین میآیند، پاشا حسابی تیپ زده بود و چشم هر بینندهای را به دنبال خودش میکشید، آن دختره هم لباسهای شیک و سفید رنگی پوشیده بود و گوشی گران قیمت را در دستش تکان میداد و با پاشا صحبت میکرد و پاشا نیز لبخند میزد. سمانه به احترامشان بلند شد ولی من همچنان مشغول خوردن آبمیوهام شدم، مگر یادم رفته بود که این حال خراب چند روزم تقصیر پاشا بوده؟ این دختر دیگر چه کسی بود؟ این همان دختری است که شب مهمانی هم کنارش بود، لابد نامزدش است که همهجا با اوست و اینگونه آزادانه او را به خانه میآورد، اصلاً به من چه؟ بهتر که پاشا برود و بمیرد تا مقداری من شاد شوم. دختر با اشاره به من، رو به پاشا گفت: - خدمتکار جدیده؟ پاشا نیشخند زد. - بله اسمش نصرت خانمِ. دستهایم را مشت کردم و بیتوجه به چشم و ابرو آمدنهای سمانه، رو به آن دختر گفتم: - خدمتکار قیافهی بیریخت توئه. با این حرفم رنگ سمانه پرید و آن دو هم با تعجب مرا نگریستند، طولی نکشید که دختره با جیغ گفت: - چیگفتی گدا؟ پاشا لبش را در زیر دندانهای سفید و مرتبش آزاد کرد و باصدای آرامی گفت: - سهیلا تو برو من حساب این زبون دراز رو میرسم. دختره خودش را برای پاشا لوس کرد. - پاشایی ببین به عشقت چی میگه؟ پاشا چیزی نگفت، دختره رو به من گفت: - گدا بودن از قیافهت داد میزنه بدبخت، دفعهی بعد اگه با من اینجوری حرف بزنی حسابت باکرامالکاتبینِ. دستم را به معنای برو بابا، بالا آوردم و بیتوجه به اخم آن دو، گفتم: - خفه شو. دختر مقداری سرخ و سفید و سیاه شد و بعداز سفارش برای تنبیه من، از درب خارج شد و رفت. پاشا چندبار دست زد و رو به من گفت: - احسنت جانم، احسنت میبینم که حسابی دُم در آوردی؟ تو به چه حقی با دوست دختر من اینطوری حرف میزنی؟ لیوان را با حرص بر روی میز کوبیدم. - پس دوستدختر تو چرا با من اونطوری حرف زد؟ پاشا به حالت متفکر دستی بر زیر چانهاش کشید و گفت: - سهیلا آدم داناییِ، شاید با یک نگاه واقعیت زندگی تو رو فهمیده. بعد هم نیشخندی زد و خیره در چشمهای عصبی و ترسیدهی من ادامه داد: - اینطور نیست؟ ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= شانزده در صورتی که از حرص قرمز شده بودم به او خیره شدم، بیتوجه به من سیگاری آتش زد و آن را گوشهی لبش نهاد، سمانه همانطور ایستاده بود و چشمهایش بین من و پاشا در گردش بود. حوصلهی پاشا را نداشتم و از جایم بلند شدم که صدای دادش رعشه به تنم انداخت: - با اجازهی کی بلند شدی؟ هان؟! تنم به لرزه افتاد، میدانستم که خواب خوبی برایم ندیده است، حیف این زیبایی خیره کننده نیست که خداوند به او عطا کرده است؟ به حدی جذاب بود که انسان دوست داشت از صبح تا شب فقط او را بنگرد. طولی نکشید که کفشهایش را از پایش خارج کرد و در مقابل چشمهای بهت زدهی من و سمانه، جورابهایش را به سمت من پرت کرد و صدای بیرحمش در گوشم زنگ زد: - اینها رو میشوری و تا سه دقیقهی دیگه تمیز میاریشون، از همین حالا سهدقیقهت شروع شد زود باش. بعد هم دندانهایش را بر روی لبش گذاشت و بعداز مکثی گفت: - این هم مجازات زبونیِ که بیاندازه دراز بشه، البته مجازاتهای سنگینتری هم داره ولی خب من فعلاً همین رو برات در نظر میگیرم. تحقیر- تحقیر- تحقیر؛ چشمهایم را بر روی هم فشردم که صدای دادش مرا از جا پراند: - شنیدی یا نه؟ به او نگاه کردم، بیتوجه به نگاه بغضدار من پکهایی عمیق به سیگارش میزد و در میان دودها مرا نظاره میکرد، برای سن او این مقدار زیاد سیگار ضرر داشت ولی او انگاری چیزی برایش مهم نبود، حتی خودش. سمانه چیزی نمیگفت و سرش را پایین انداخته بود و من پاهایم قصد یاریام را نداشتند. پاشا رو به من گفت: - ناجیت تا شب نمیاد پس به امیدش اونجا خشک نشو، اگه کارت رو انجام ندی تا شب تو زیر زمین حبس میشی. بعد هم نیشخندی زد و خیره به من ادامه داد: - البته بدون آب و غذا. به شدت از تاریکی میترسیدم و به لطف قصههایی که مادربزرگم در کودکی برایم تعریف میکرد و میگفت که جنها در تاریکی زندگی میکنند، دیگر نمیتوانستم ثانیهای را هم در زیرزمین به سر ببرم اما- اما غرورم چه؟! فقیر بودم ولی بیارزش نبودم. با اخمی که از خودم سراغ نداشتم، رو به او گفتم: - چشمهات هم از کاسه در بیان جورابت رو نمیشورم، من از تو متنفرم جناب به اصطلاح محترم. به سمت پلهها رفتم ولی بازویم از عقب به شدت کشیده شد، به طوری که بر روی زمین افتادم و جیغ سمانه بلند شد، سمانه به سمتم آمد اما با داد پاشا بر سر جایش میخکوب شد: - تو دخالت نکن و فوری برو آشپزخونه، یالا. سمانه با سری پایین افتاده و نگاه غمگینی که همواره مرا میپایید، وارد آشپزخانه شد. پاشا از موهایم گرفت و بلندم کرد و به سمت خارج از خانه رفت، درد سرم طاقتفرسا بود ولی صدایم درنیامد تا مبادا خوشحال شود. به درب زیر زمین که رسید، دربش را باز کرد و مرا با شتاب به داخل آن پرتاب کرد. از زور خفت و تحقیر و درد چشمهایم را بستم تا اشکم را نبیند ولی او زیرکتر از ذهن من بود، چرا که با پوزخندی گفت: - فکر کردی کی هستی و از کجا اومدی؟ چهطور به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزنی؟ اون کسی که گداهایی مثل شما رو دور خودش جمع کرده هیچوقت نمیتونه من رو از اینخونه بیرون کنه چون به اسم مادرمِ؛ کسی که باید بره و دندونتیز کرده واسه مال ما رو بپوشونه تو و مادرت هستین؛ تا روزی که از این خونه نرید من به تو قول میدم همین آش و همین کاسه باشه. دستی به چشمهای نمدارم کشیدم و رو به او گفتم: - خیلی بیغیرتی من جای خواهرت رو دارم، پول نه شرف میاره و نه غیرت، فقط عدهی بیجنبهای مثل تو رو بیغیرت و بیشرف میکنه. با این حرفم دندان قروچهای کرد، اما خیلی زود با ریلکسترین شکل ممکن گفت: - همین مجازات برات کافیِ. درب زیر زمین را بست و کلید برق را قطع کرد، زیر زمین به حدی تاریک بود که حتی بعداز دقیقهها هم چشمم به تاریکیاش عادت نکرد. زانوهایم را جمع کردم و در گوشهای از آن تاریکستان غمگین نشستم. بدبختی همچون من اگر به بهشت هم برود دوزخ میشود، در آن شکی نیست. با احساس خش- خش چیزی در ته زیر زمین ناخوداگاه به یاد قصههای مادربزرگ افتادم و تنم لرزید. خدایا- خدایا اصلاً کاش آن جورابها را میشستم، الان تازه ساعت یکِ و من تا هفت یا هشت که مادرم و عمو بیایند چگونه باید اینجا را تحمل کنم؟! زیر زمین در سکوت و تاریکی فرو رفته بود، ناگاه صدای افتادن چیزی در انتهای آن باعث جیغم شد، صدای تپش قلبم کر کننده شده بود و اشکهایم پهنای صورتم را در بر گرفتند. قلب مریض من چگونه میتوانست این اضطراب را تحمل کند؟ مگر گناه من چه بود؟ به چه جرمی در این زیر زمین تنگ و تاریک گرفتار شده بودم؟ هق- هق من و صدای موشها تنها صدایی بود که با توان اندک خود آن سکوت رنجآور را میشکست. شاید آن خش- خش و صداها متعلق به این موشها بود ولی الان دیگر کاری از دستم بر نمیآمد و هیچ استدلالی نمیتونست نتیجهی مورد قبولی را به قلبم ارائه دهد تا بیخیال این درد و تپیدن شود، دیدهگانم تیره و تار شدند به زور بلند شدم و همانطور که یک دستم را بر روی گلویم میفشردم، دست بیجان دیگرم را ضعیف بر درب کوبیدم. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= هیفده مغزم فرمان خاموشی و پاهایم دستور سستی را صادر و من تسلیم خوابی شدم که از عمق آن بیخبر بودم. پاشا: لبخند بدجنسی بر روی لبهایم نقش بست و وارد خانه شدم، گاهی لازم است حد و حدود عدهای را برایشان بازگو کنی چون مرزها را میشکنند و خودشان را مالک میدانند. سمانه را دیدم که مِن- مِن کنان به سمتم آمد. - آقا...آقا راستش خب بیتوجه به لکنت زبانش راهپلهها را در پیش گرفتم، زبان گشود: - قلبش مشکل داره، می...میترسم حالش بد بشه. - نصرت رو میگی؟ چشمهای خدمتکار گرد شد. - نه من نمیدونم نصرت کیه، شیدا رو میگم. بیتوجه به حرفش وارد اتاقم شدم و به سمت پنجره رفتم، درب پنجره را باز کرده و هوای تازه را به ریهای فرستادم که مدتها بود جز هوای تلخ سیگار از هرگونه هوایی به جرمی نامعلوم منع شده بود. نگاهم را به طوطیهایی دادم که مشغول برداشتن دانه بودند، مشحسن سخت مراقبشان بود و همصحبتی جز آنها نداشت، میانهی خوبی با طوطیها نداشتم اما بلبلها چرا. صدای درب اتاق بلند شد، میدانستم که یکی از خدمتکارهاست. - بیا تو. درب باز شد و آن خدمتکار که اسمش سمانه بود با رنگی پریده وارد شد، بیتوجه به او به سمت تخت رفتم و بر رویش نشستم. - آقا...آقا هرچی شیدا رو صدا میزنم جوابم رو نمیده! برایم مهم نبود، حتی اگر میمُرد هم مهم نبود فوقش سمانهای که از اوضاع خبر داشت را اخراج و آن را هم به تخت خودش منتقل میکردم، بعداز مرگ مادرم زندگی برایم رنگ باخته بود و ظلم در حق عدهای را حق طبیعی آنها میدانستم. - آقا لطفاً... نطقش را قطع کردم: - خودش رو به موش مُردگی زده، هر چند اگه واقعاً بمیره هم برام مهم نیست، کلید روی کنسولِ بردار و گمشو. با عجله به سمت کنسول رفت و بعداز برداشتن کلید از درب خارج شد. صدای زنگ گوشیام نگاهم را به سمت بالای تخت کشید، شمارهی ثنا روی آن خاموش و روشن میشد؛ حوصلهای برای پاسخ دادن نداشتم. از جایم بلند شدم تا خانهی طاقتفرسای پدرم را ترک کنم اما با صدای جیغی که از پایین شنیده شد، بیحوصله به سمت طبقهی پایین رفتم اما خبری از کسی نبود. راه زیرزمین را در پیش گرفتم و وارد شدم، دیدم آن دختره بر روی زمین افتاده و سمانه از روشهای مختلف برای بیداری او استفاده میکند. بیتفاوت به سمت دخترک رفتم و با دیدن صورت کبودش اول تعجب و بعد پوزخندی زدم، عدهای که حد خود را نمیدانند باید از هر روشی برای جلوگیری از پیشرویشان استفاده کرد. سمانه که متوجه من شد، با بغض گفت: - آقا- آقا لطفاً کاری کنید، نفسش درنمیاد! از زیر زمین خارج شدم و مشحسن را صدا زدم تا او را به طبقهی بالا حمل کند. مشحسن جسم بیجان او را به سمت طبقهی بالا برد و من به سمت ماشینم رفتم. بعداز خارج کردن ماشین از حیاط، به سمت خانهی پانیذ حرکت کردم. دلم برای این دختر نمیسوخت، چراکه از سادگی پدر من استفاده و برای دریدن اموالمان دندان تیز کرده بودند، حقش بود. ماشین را پارک کردم و زنگ درب را فشردم، بدون اینکه پرسیده شود کیست، درب برایم گشوده شد و من با قدمهای بلندی به سمت داخل حرکت کردم. وارد خانه که شدم پرستار پارمیس را دیدم که مشغول بازی با او بود، سلام کرد و جوابی دریافت نکرد. - پانیذ کجاست؟ - پاشا بیا، تو آشپزخونهم. به سمت آشپزخانه رفتم، پانیذ را درحال خوردن غذا دیدم. - سلام. - سلام خوبی؟ - ممنون، چی شده که به فکر خواهرت افتادی؟ بیا غذا بخور. عینک اسپرت و کیفم را بر روی صندلی گذاشتم و خودم بر روی صندلی دیگری لم دادم که گفت: - خوبی؟ سرحال نیستی! - خوبم، یکم سرم درد میکنه. - قرص میخوری؟ بریم بیمارستان؟ گاهی از سخن زیادی هم به تنگ میآمدم و پانیذ خودش این را میدانست چون دیگر سکوت کرد. - این دختره رو تو زیر زمین حبس کردم که بیهوش شد، واقعاً قلبش مشکل داره؟ قاشق را درون بشقاب رها کرد و با تعجب گفت: - دختر؟ کدوم دختر؟! نیشخندی زده و خیره به وسایل لوکس و گرانقیمت آشپزخانه لب زدم: - خواهر جدیدت رو میگم. اخم کرد. - اون گدا خواهر من نیست، چه کار کرده بود؟ - کار خاصی نکرده بود فقط حضورش آزارم میداد. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= هیجده پانیذ آهی کشید و گفت: - محبت پدر نسبت به اون دختر روز به روز داره بیشتر میشه، نمیدونم چهطوری باید از سر راه برداشته بشه! - مگه تو کمبود محبت داری؟ سری تکان داد. - چرا حرف رو برعکس ترجمه میکنی؟ مگه مادر ما از اون شوهر محبت دید که من دنبال محبتش در نقش پدر باشم؟ من از این میترسم که فردا روز اون زن بیاد و پدر سادهی ما رو خام کنه و اموالش رو بالا بکشه. سری تکان داد و ادامه داد: - میدونی پاشا، فقط حرص این رو میخورم که یهسایل صاحب اون همه پول پدر بشه وگرنه خودم کم پول ندارم. پوف کلافهای کشیدم و همانطور که برای خودم آب میریختم، گفتم: - فکر میکنی این مادر و دختر کم میارن؟ من اون شب مهمونی پنج کاسه خورشت روی لباسش ریختم، فکر میکردم دیگه دست مادرش رو میگیره و از اون خونه میرن اما بعداز چند روز که به اونجا رفتم شاد و شنگول از مدرسه برگشت، چنان پررو شده بود که حتی چندتا کلفت هم بار سهیلا کرد. پانیذ که با حرفهای من حسابی اعصابش تحریک شده بود، با حرص گفت: - اگه بلایی سر مادرِ بیاریم، اون دختر هم مجبور میشه که بره. پوزخند زدم. - پدر ما که جوون پسنده، با دختره ازدواج میکنه و به ریش ما هم میخنده. پانیذ به حالت متفکری سرش را تکان داد و خیره به من گفت: - حالا هدف اون گرسنهها از این ازدواج معلومه، ولی هدف پدر چیه؟! - میدونی چی عذابم میده؟ مردد من را نگریست و با صدای آرامی کلمهی چی را زمزمه کرد. - اینکه پدر هنوز یک شرکت به نام من نزده ولی دو صباح دیگه این دختره رو وارث کنه. - و جالبتر هم اینِ که بیاد و به ما امر و نهی کنه. دستی به موهای ژلخوردهام کشیدم و گفتم: - ارزش فکر و غصه ندارن بیخیال، رُهام کجاست؟ - رفت شرکت. - تو چرا نرفتی؟ از جایش بلند شد و مشغول جمع کردن میز شد، همانطور که ظرف سُس را از روی میز برمیداشت، گفت: - بچه رو گرفته بودم آخه پرستارش کار داشت، الان اومده. - هوس قیمه کردم. لبخندی زد. - الان میگم ملیحه بپزه. سرم را به حالت تاسف تکان دادم و با لبخند کمرنگی گفتم: - اگه میخواستم آشپز بپزه که میرفتم رستوران! خندید. - پس مستقیم بگو که دلت واسه دستپخت خواهرت تنگ شده. لبخندی زدم و از جایم بلند شدم و به پذیرایی رفتم. شیدا: - وقتی چشمهایم را باز کردم با ششتا چشم نگران مواجه شدم؛ لبخندی زدم و گفتم: - میبینید که هنوز زندهم، دلتون رو الکی صابون نزنید چون حالا- حالاها خبر از حلوا و گردو نیست. سمانه با اخم گفت: - هزار بار گفتم کاری به کار این پاشا نداشته باش، دختر چرا گوش نمیکنی؟ میخوای بمیری؟ دلگیر به سمانه نگاه کردم. - یعنی میخواستی جورابهاش رو بشورم تا اون و خواهرش من رو مضحک عام و خاص کنن؟! فریدهخانم آهی کشید و همانطور که موهایم را نوازش میکرد، گفت: - خب دخترم حداقل جورابش رو پس نمیدادی، با سرعت به سمت اتاقت میرفتی! به پنجرهای که ترکیب سیاهی را با ستارهای چشمکزن به رخ میکشید، نگاه ناامیدی انداختم و گفتم: - تا کِی ازش فرار کنم؟ ناسلامتی قراره عمری باهاش تو این خونه زندگی کنم! عمو موقع خواستگاری مامان گفته بود که پسرش دو هفته یکبار هم به خونهش نمیاد، اما الان! - براش متاسفم تو جای خواهرش رو داری! زینتخانم: خب دخترم به مادرت یا آقا بگو تا جوابش رو بِدن. نگاهی به چشمهای نگرانش انداختم و با لبخندی خالی از هر حس خوبی، گفتم: - نمیخوام باعث جدال بین پدر و پسر بشم، مگه من کی هستم و از کجا اومدم که این دو رو از هم جدا کنم؟ فریده خانم دستی به پاهای همیشه ناتوانش کشید و همانطور که لبش را به دندان میکشید، گفت: - اونها مدتهاست که از هم جدا شدن، تو تا کِی میخوای تحمل کنی؟ نمیخواستم مادر و عمویم بویی ببرند، پس از تخت خارج شدم و رو به آنها گفتم: - تا وقتی که دانشگاه قبول بشم و از این خونه برم. ناراحتی آنها را درک میکردم ولی پیشنهادهای آنها نمیتوانست راهحل مناسبی برای حل مسئلهی من باشد، چه بسا با راهحلهایشان مسئله را پیچیدهتر کنم. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= نوزده من و بقیه با هم از پلهها پایین رفتیم؛ حضور ما بر روی راهپلهها همزمان شد با ورود مامان و عمو، زوج خوبی بودند البته اگر آن خواهر و برادر این اجازه را میدادند و حسادت نمیکردند. لبخند ناخوداگاهی بر روی لبهایم نقش بست و به سمتشان رفتم. مامان گونهام را بوسید و عمو هم روی موهایم را بوسید، سمانه با اخم تصنعی گفت: - حسودیم شد. عمو خندهای کرد و گفت: - فریدهخانم دختر حسودت رو ببوس، الان چشم ما رو از کاسه در میاره. فریده خانم با خنده لپ سمانه را بوسید، صدای بوس محکمش همهی ما را خنداند. مامان آرام گفت: - قرصهات رو خوردی؟ حالت که بد نشده؟ مادرم به من یاد نداده بود دروغ بگویم پس سرم را پایین انداختم و گفتم: - آره مامان خوردم. - رنگت پدیده! من اینجا نیستم که بهت تذکر بدم، غذات رو کامل میخوری؟ - بله من عمو حرفم را قطع کرد و بلند گفت: - چشمم روشن شیرین خانم، تا دخترت رو میبینی من رو از یاد میبری! مامان بلند خندید. - بیست و چهار ساعت رو پیش توام، حالا واسه این دو دقیقه حسادت میکنی؟ عمو رو به من گفت: - کلاسها خوب پیش میرن؟ پول، لباس یا کتابی احتیاج نداری دخترم؟ - ممنون عمو. سری تکان داد و ادامه داد: - راستی به آقای معتمد سفارش کردم که پنج تا کتاب تست و کمکدرسی برات بیاره، اگه خدا بخواد دوماه دیگه کنکورِ و تو وقت زیادی نداری. او بهتر از خودم مراقب بود و همیشه برایم سنگ تمام میگذاشت، کاش دختر و پسر مهربانی داشت، کاش. مشغول پوست کندن میوه بودم که فریده خانم جارو به دست با تذکر رو به من گفت: - دهدقیقهی دیگه غذا آماده میشه، ظهر هم ناهار نخوردی اگه الان میوه بخوری که اشتهایی برات نمیمونه! مامان و عمو هر دو بهسمتم برگشتند و من لبم را به دندان گرفتم. عمو پرتقال را بر روی بشقاب گذاشت و با اخمی ظریف و حالتی پرسشی رو به من گفت: - چرا ظهر غذا نخوردی؟ به او چه میگفتم؟ میگفتم دردانهات مرا در زیرزمین حبس کرده بود و به جای غذا حسرت و حرص زیادی کوفتجان کردهام؟ - اوم...خب خوابم اومد و همونطور خوابیدم. مامان چاقو را درون بشقاب رها کرد و گفت: - روز به روز لاغرتر میشی، اگه اینطوری پیش بری دیگه شرکت نمیرم و تو خونه میمونم و کیسهی غذاها و داروهات رو پشت سرت حمل میکنم. به لحن حرصی مادر، من و عمو خندیدیم. زینت خانم برای شام صدایمان زد و ما به سمت آشپزخانه رفتیم. بر روی صندلی که نشستیم عمو رو به من با لبخند گفت: - باید به جای ظهر هم بخوری، یادت نره. عمو همیشه لبخند بر لب داشت ولی معلوم بود که لبخندهایش فقط برای دلخوش کنی هستند، وگرنه منِ غم دیده، آن غم عمیق نهفته در پشت پلکهایش را با سلول- سلول بدنم حس میکردم. عمو غمی داشت که آن را پنهان میکرد، غمی که عمق و وسعت، طول و عرضش تا بیانتها امتداد داشت. - چشم عموجون. نگاهی به خورشتهای مختلف کردم و از بین آنها خورشت آلو را برای طعم دادن به برنجم انتخاب کردم. بعداز اینکه غذا خورده شد، به سمت اتاقم رفتم تا مقداری درس بخوانم، باید برای رسیدن به پزشکی از دقیقههایم به اندازهی ساعت و از ساعتهایم به اندازهی روز بهره میبردم. پاشا: وارد شرکت شدم، همه به احترامم بلند میشدند ولی هیچ احترام یا سلامی دریافت نمیکردند، با امثال اینها باید همین گونه رفتار کرد، اگر متمول باشی برایت خم و راست میشوند و اگر محتاج باشی به ریشت میخندند. ولی من اگر شخصی همچون شیرین و شیدا به فکر پهن کردن دام نبود به ریشش نمیخندیدم. منشی با دیدن من لبخندی زد ولی با دیدن اخمهای من لبخندش را فوری قورت داد. - سلام جناب مجد. به تکان دادن سرم اکتفا کردم و دستگیره را کشیدم. - امروز با رئیس شرکت مهرگستر جلسه دارید. جوابش را ندادم و به سمت سیستم رفتم، اگر تا پایان این هفته آن سه جلسه را با موفقیت به اتمام میرساندم، پیشرفتم چشمگیر بود. هنوز بر روی صندلی جای گیر نشده بودم که درب باز شد و کامی وارد شد، اسمش کامران بود ولی ما کامی صدایش میزدیم. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= بیست - چرا در نمیزنی؟ شاید دوست دخترم اینجا باشه! خندهی سرخوشی کرد و همانطور که روی مبل ولو میشد، گفت: - آهان، اون موقع تو از چی میترسی؟ از اینکه با خودم بگم اینحاج آقای سر در گریبان رو چه به دوست دختر؟ یا اینکه روی صدتا دوستدخترت غیرت داری؟ سری با تاسف تکان دادم. - مردک باز هم که وراجی رو از سر گرفتی! - بله چه جور هم. چشمهایش را ریز کرد و خیره در چشمهایم گفت: - امشب چه کارهای؟ - آمارگیر کارهای شب و روز منی؟ چشمکی زد. - خواستم به یهمهمونی دعوتت کنم. - اوه چه جالب! مهمونی کیه؟ - شهریار. - شهریار؟ اون که ایران نبود! شکلاتی از روی میز برداشت و گفت: - واسه ورودش یک مهمونی هزار نفره ترتیب داده، میگن با یک دختر اسپانیایی ازدواج کرده و قراره امشب همه رو سوپرایز کنه، احتمالاً دیدنی باشه. نوچ- نوچکنان سرم را تکان دادم. - خودت که میدونی از همون اول هم حوصلهی ریخت بدترکیب این شهربانو رو نداشتم. بلندخندید. - تو عادت داری همیشه واسه دیگران مخفف اسم بگیری؟ راستی اون دختره اسمش چی بود؟ شیما، شیرین، شادی، ش...شش... حرفش را قطع کردم: - کدوم دخترِ؟ - خواهرت رو میگم. به بقیهی دوستهایم واقعیت را نگفته بودم ولی کامی علاوهبر دوست، پسرخاله و تقریباً مثل برادرم بود. اخمهایم را درهم کشیدم و خیلی جدی گفتم: - اون خواهر من نیست، کسی که معلوم نیست بچهی کدوم معتاد بوده و تو کدوم خرابهای زندگی کرده رو به من نسبت نده. کامی که از جدیت کلام من جا خورده بود، آرام گفت: - خب خواستم مثالش رو بزنم که به اون هم میگی نصرت! پروندهی سبز رنگ را باز کردم و همانطور که امور حسابداری را دید میزدم، گفتم: - من جز پانیذ خواهری ندارم، به زودی اون رو از اون خونه مثل زبالهای پرت میکنم بیرون. با چشمهایی گرد شده گفت: - پاشا تو که اینقدر بدجنس نبودی! اون که با تو کاری نداره، به قول خودت مثل یکی از خدمتکارها تو اون خونه لقمهای نون میخوره، حالا چرا باهاش لج میکنی؟! با فندک طلایی رنگ سیگار را تسلیم و آتش زدم، بعد هم رو به کامی گفتم: - نمیدونم چرا عدهای مثل تو و پدرم با اجبار میخواید عضو هیئت خوبان باشید، روزی که اون گدا از اون خونه بیرون نرفت، بعد من و پدرم رو کارتن خواب کرد خوب بودن رو با هفت هزار و صد زبان زندهی دنیا برات ترجمه میکنم. بیتوجه به نگاه کامی که سیل تعجب در آن جاری بود، سیستم را روشن کرده و مشغول کار با هدف اتمام آن شدم. شیدا: کتاب تست را از کیف خارج کرده و با لبخند بر روی آن دست کشیدم، این مدرسه یکی از بهترین مدارس آمادگی برای کنکور در سطح ایران بود و تمام دانشآموزهایش از قشرهای مرفع جامعه بودند، جالب اینجا بود که به لطف عمو لباس و کیف و کتاب و کفش من از همه زیباتر و شیکتر بود. او همهی تلاش خود را به کار میبست تا من هیچ کمبودی احساس نکنم اما او کجا بود که بداند گاهی برای حضور دختر و پسرش آن خانه خرابهی خودمان را به هزارتا از آن کاخها ترجیح میدادم. پاشا چند روز پیش با حبس کردن من در زیرزمین من را به لبهی قبر کشاند، چه کسی ضمانت میکند که روز بعد درون قبر پرت نشوم؟ با صدای خانم امیری به او خیره شدم: - خب دخترها امروز کل زنگ رو تست کار میکنیم، کتابهای تستتون رو باز کنید و اشکالهاتون رو تیک زده تا اونها رو براتون توضیح بدم. کتاب تست را باز کردم و مشغول تست زدن شدم، در طی آن نیمساعت با دوتا مشکل مواجه شدم و با خودکارم آنها را علامت زدم تا در نیمساعت آخر آنها را برایم توضیح دهد. وقتی خانم از ما خواست که سوالها را از او بپرسیم، سوال پرسیدم و اول از همه جواب سوالهای مرا برایم روشن کرد. همهی معلمها مرا دوست داشتند و دلیلش هم سکوت و توجه به درس بود، من که همچون بقیهی بچهها دوستی نداشتم که شیطنتهایم را با او تقسیم کنم، همین باعث شده بود که ساکت و آرام در گوشهای کز کنم و مقام اولویت را به درسم بدهم. ویرایش شده در 19 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= بیست و یک بعداز اینکه معلم خسته نباشید گفت و کلاس را ترک کرد، وسایلم را جمع کرده و به سمت بیرون از مدرسه رفتم. امروز عجب هوای خوب و دلپذیری بود! مسیر خانه را در پیش گرفتم، ناگاه یادم آمد که امروز تولد سمانه است و حتماً باید برای او کادویی تهیه کنم، مقداری از پول اجاره خانه مانده بود حداقل آنقدر بود که بتوانم کادویی کوچک برای سمانه تهیه کنم. عمو خودش لباس و کتاب و همهی لوازمهایم را تهیه میکرد، پس هر چه که اصرار میکرد پول از او قبول نمیکردم. وارد پاساژ نسبتاً بزرگی شده و به سمت لباسها رفتم، آنقدری پول نداشتم که مانتویی برایش بخرم پس نگاهم خیرهی شلوار سفید رنگ شد. به سمت مرد جوان که در نقش فروشنده آنجا بود، رفته و قیمت را پرسیدم. این محله چون پولدارنشین بود، قیمتها به حدی گزاف بود که با شنیدن آنها اعتمادت را به گوشهایت از دست میدادی. شلوار را برایش خریدم و پاساژ را ترک کردم. بعداز طی مسیر، دوتقه بر درب زدم و نگهبان درب را گشود، حسابی خسته بودم و صبحانه هم خوب نخورده بودم. وارد خانه شدم، سمانه را درحال دستمالکشی دیدم. - خسته نباشی. سرش را بلند کرد و با لبخند گفت: - ممنونم، خودت هم خسته نباشی. - مامان و عمو خونه نیستن؟ - نه برو و بعداز تعویض لباس بیا پایین تا با هم ناهار بخوریم. - باشه. راه پلهها را در پیش گرفته و با خود فکر کردم که سمانه امروز تولدش است ولی مجبور است مانند همهی روزها برای لقمهای نان کار کند، چرا؟ اختلاف تا کجا؟ این چه روزگار نامردیست که امتحانات طاقتگداز را به تهیدستها و درسهایی چون ورزش را به ثروتمندان میدهد؟ آیا این روزگار بویی از عدل و جوانمردی به بینیاش نخورده است؟ لباسهایم را با تونیک و شلوار آبی رنگی تعویض کردم و بعداز برداشتن کادوی سمانه، به سمت طبقهی پایین رفتم. وقتی به آشپزخانه رسیدم سمانه پشت میز و منتظر من نشسته بود، با دیدن کادویی که در دستهایم چشمک میزد، لبخندی زد و گفت: - میخوای کادو رو بدی یا کادو گرفتی؟ با لبخندی آن را بر روی میز گذاشتم. - تولدت مبارک سمانهجان. با چشمهای گشاد شده مرا نگریست، شاید تاریخ را به یاد آورد چون لبخند تلخی زد و گفت: - سالها میشه که تولدم رو فراموش کردم. برای اینکه حالش را عوض کرده باشم، گفتم: - تو اصلاً اهمیت رفیق با ارزشی همچون من رو میفهمی؟ لبخندی زد و مشغول باز کردن کادو شد، با دیدن شلوار سفید چشمهایش برقی زد و کلی از من تشکر کرد. از اینکه توانسته بودم لبخند را بر لبهایش هدیه کنم، حسابی به شعف آمده بودم. سقف آرزوهای همه به یک میزان ابرها را نمیخراشد، گاهی در نقطهای از زمین و در بین کوچه و پسکوچههای شلوغ، کودکی پا برهنه میدود که دادن کفشی به او هممانند دادن صدتا کاخ به یک متمول است، برای هدیهی لبخند به دیگران پیشقدم باشیم شاید فردا ما همانی شدیم که نیازمند دریافت لبخندی هرچند کوچک از جانب دیگران باشیم. ناهار با لبخندهای من و خندههای سمانه خورده شد، با هم ظرفها را جمع کرده و شستیم. حسابی خسته بودم و خوابی عمیق همچون طراری زیرک در کمین بود تا من سر بر بالین بگذارم و او هوش و حواسم را با خود به ناکجا آباد ببرد. خمیازه کنان به سمت اتاقم رفتم و بعداز دراز کشیدن بر روی تخت، بشمار سه به خواب رفتم. از خواب که بیدار شدم ساعت چهارعصر بود، الان بهترین زمان برای قدم زدن در حیاط بزرگ بود. با فکر به اینکه فردا مدرسه ندارم لبخندی زدم و به سمت سرویس رفتم، آبی خنک که جانی تازه به روح و روانم بخشید را بر صورتم پاشیدم و بعداز برداشتن گوشی نوکیای کهنهام، به سمت بیرون از اتاق حرکت کردم. همینکه از اتاق خارج شدم متوجه سرو صدا و جابهجایی صندلیها در اتاق پاشا شدم، با فکر به اینکه سمانه گفته بود عصری قرار است اتاقها را تمیز کند، به این نتیجه رسیدم که سمانه در اتاق پاشاست. با گامهایی بلند خودم را به اتاق پاشا رساندم و بدون حتی تقهای وارد اتاق شدم. با دیدن پاشا دستپاچه شدم و استرس کل وجودم را گرفت، با تداعی آن روزی که مرا در زیرزمین حبس کرده بود، حضور مزاحم و بدموقع عرق را بر روی پیشانیام احساس کردم. پاشا با دیدن من اول یک تای ابرویش را بالا انداخت، ولی خیلی زود تعجب جایش را به رنگ قرمزی داد که به نام عصبانیت بر روی صورتش پاشیده شد: - چرا در نزدی؟ مگه اینجا رو با طویلهی خودتون اشتباه گرفتی؟ هان؟ با اجازهی کی به سمت اتاق من اومدی و با چه جراتی بدون اجازه وارد اتاق من شدی؟ از صدای دادش احساس میکردم گوشهایم زنگ میزنند. خواستم قدمی که به داخل بردهام را برگردانم اما با صدایش بر سر جایم میخکوب شدم: - چرا جوابم رو نمیدی؟ نکنه واسه دزدی اومده بودی؟ شاید هم دلت واسه تنبیه تنگ شده! هوم؟ ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= بیست و دو با شنیدن کلمهی تنبیه هولزده گفتم: - بب...ببخشید، من فکر ک...ردم سمانه اینجاست. دندانهایش را بر روی هم سابید و بلندتر گفت: - گشنهی پاپتی دروغ تحویل من نده، تو دیگه خودت رو مالک این خونه میدونی که بدون اجازه به همهجای اون سرک میکشی، اینطور نیست؟ موهایش آشفته بودند و نیمی از صورتش را دربرگرفته بودن، چهرهای که دوست داشتم قابی از آن داشته باشم و مدتها به آن نقاشی زیبا زُل بزنم، نقاشی که صدا ندارد و دل آدم را نمیشکند. صدای نوکیای سادهام خط سکوتی بینمان رسم کرد، با شنیدن صدا حسابی کنجکاو شده بود و این را از چشمهای ریز شدهاش میشد فهمید. گوشی را از جیبم خارج کرده و با دیدن اسم سمانه آن را بر روی بیصدا گذاشتم، حتماً به خیال خودش میخواهد مرا از خواب بیدار کند تا با هم قدم بزنیم، یعنی صدای داد پاشا را نشنیده؟ با صدای خندهی پاشا سرم را بلند کردم و با تعجب او را نگریستم، چندثانیه پیش آن حجم از عصبانیت و الان این خندهی بلند غیرطبیعی بود و این دیوانه بودن پاشا را میرساند. با دیدن چشمهای گرد شدهی من، به خندهاش پایان داد و گفت: - میخوای بدونی به چی خندیدم؟ خواستم بگویم نه فقط میخواهم بروم ولی از عواقبی که به زیرزمین ختم میشد به شدت هراس داشتم، با صدای بیجانی گفتم: - چی؟ همانطور که به سمت تخت نرمش میرفت، گفت: - چهطوری خودت رو درحد رقابت با من میبینی؟ حسابی تعجب کردم، من در چه فکری بودم و افکار پوسیده و منفی او چه چیزی را هدف گرفته بود! - ر...قابت؟! به تاج تخت تکیه داد، همانطور که لبش را به دندان گرفته بود تا مثلاً از خندهی خود جلوگیری کند، گفت: - آره نصرت خانم رقابت، البته تو شهر ما بهش میگن رقابت و نمیدونم تو دهات شما چه اسمی رو بهش نسبت میدن. دستهایم را مشت کردم و خودم و سمانه را زیر بار فحش گرفتم، چرا به این اتاق آمدم و دوباره تحقیر شدم؟ چیزی نگفتم، خودش ادامه داد: - تو و مادرت خودتون رو با من و پانیذ مقایسه میکنید، آخه نادون کجای شما شبیه به من و پانیذِ؟ دیدن این گوشی زخمی و بخیه خوردهت خودش به تنهایی میتونه ماهها من رو بخندونه. دلخور و بغضدار لب زدم: - فقر دیگران خنده نداره! نگاه بیتفاوتی به سمتم حواله کرد و با نیشخندی گفت: - فقر افراد فقیر و مظلوم خنده نداره، ولی فقر کسایی که میخوان دیگران رو پلهای واسه رسیدن به اهداف شوم خودشون قرار بِدن، نه تنها خنده بلکه مجازات هم داره. حرف زدن با او چه سودی داشت؟ اگر جوابش را میدادی تنبیهات میکرد و اگر جوابش را هم نمیدادی ابزاری برای خندهاش بودی. بهسمت درب قدم برداشتم، متاسفانه باز هم صدایش را شنیدم: - شاید فکر کنی من دیوونه و کم طاقتم، اما بهت بشارت میدم که خیلی خوش شانسی چون تا الان بهت هشدار و تذکر دادم، نصرتخانم وای به حال روزی که بر سر راهم سبز بشی، بلافاصله از روت رد میشم، درضمن درب رو هم پشت سرت ببند. چشمهایم میل شدیدی به بارش داشتند، از درب خارج شدم و به سمت اتاق خودم رفتم. چرا با من اینگونه برخورد میکرد؟ مگر گناه من چه بود؟ گناه من فقر بود؟ یا مادر نادانی که فکر کرد با ازدواج با فرهاد مجد ملکهی عرش میشود بیآنکه بداند حتی از فرش هم رانده میشود؟ گناه من چه بود؟ چرا همیشه چوب تحقیر را بدون هیچ رحمی بر پیکر ضعیفم میکوبید؟ یعنی او فکر میکرد من خودم نمیدانم که پاپتی و گرسنه و بدبختم و تا تداعی او نباشد ماهیتم را به دست فراموشی میسپارم؟ درب اتاق باز شد و سمانه وارد شد، با دیدن اوضاع آشفته و چشمهای قرمزم، فوری به سمتم آمد و گفت: - خوبی؟ قرصهات رو خوردی؟ سری به معنای تایید تکان دادم و اشکهایم را پاک کردم. - میدونم پاشا اینجاست و حدس میزنم این ماتم گرفتنت از همون نشات میگیره، اینطور نیست؟ چشمهایم را بستم و نفسم را آه مانند بیرون دادم، اشکهایم در مسابقه بودند و یکی پس از دیگری روانه شده و به آشفتگی من دامن میزدند، توانی برای مهار آنها نداشتم و با همان صدای خشدار لب زدم: - از اتاق که بیرون رفتم با شنیدن سر و صدای میز و صندلیها تو اتاق پاشا فکر کردم تو اون جایی، بدون لحظهای تامل در اتاقش رو باز کردم. چشمهام رو باز کردم و خیره به نگاه غمگینش ادامه دادم: - دوباره مورد حملهی ضربات توهینش قرار گرفتم، سمانه گناه من چیه؟ چرا این شخص نمیذاره یه آب خوش از گلوم پایین بره؟ سمانه بغلم کرد و زیر گوشم نجواگونه گفت: - آروم باش عزیزم، خدای ما کوچیکها هم بزرگِ. - سمانه به خدا من راضی به ازدواج مادرم نبودم، مادرم چون زیر سایهی پدر معتادم خیلی سختی کشیده بود با دیدن قیافه و پول عمو فوری راضی به این ازدواج شد، من خیلی اصرار کردم که تو همون خونهی خودمون بمونم ولی عمو و مامان ناامنی رو بهونه کردن و من رو به زور به اینجا آوردن. تازه اینکه خوبه، زینتخانم میگفت به احتمال زیاد یا فردا یا پسفردا پانیذ هم میاد، اینها کمر همت بستهن و تا من رو به خاک نسپارن آروم نمیگیرن، مگه قلب مریض من چهقدر تحمل داره؟ وقتی بهسمانه نگاه کردم، متوجه اشکهای جاری شده بر روی صورتش شدم؛ داستان زندگی من سنگ را هم آب میکرد سمانه که آدم و از جنس خاک بود. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.