Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 26 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 26 2024 بهنام خدا نام رمان: شروع ناتموم من. ژانر: عاشقانه، اجتماعی نام نویسنده: فائزه عالیخانی ساعت پارتگذاری: ۱۱، ۲۱. خلاصه: میخواهی از دردهایم برایت بگویم؟ آری میگویم ولی از کدامشان بگویم؟ از همانهایی که چو تعدادشان نامتناهی بود ریاضی را با آنهمه دبدبه و کبکبه از میدان بهدر کردند و معادلاتش را بر هم زدند؟ بهگونهای که ریاضی این تعداد را باور ندارد و رنگی از تعجب بهخود گرفته است! یا از همانهایی برایت بگویم که بهدلیل طاقتزدا و تحملگداز بودنشان حتی ادبیات هم با آن همه مهارت و فن در بیان توانایی توصیفشان را ندارد؟ بهگونهای که ادبیات در برابر توصیف دردهای من به سستی و درماندگی خود اعتراف کرده است، چرا که کلماتی مناسب برای وصف حال من نمییابد. اینهمه درد را با چه اشیایی بر قلعههای بغض و دیوارههای هق- هق رسم نمایم؟ با جوهر؟ همانی که اگر چند روز مداوم مرا در این مسیر رنجآور همراهی کند رنگ میبازد و چو رفیقی نیمهراهی مرا تنها میگذارد؟ میگویی با مداد؟ همانی که قاصر است و چند ساعت یکبار عمرش به فنا میرود و برای ادامهی حیات خود به من نیازمند است؟ یا خودکار؟همانی که اشتباهات انتسابی مرا بر دیوارههای اعتراض مینویسد و هیچگاه اجازهی از بین رفتن آن را به من نمیدهد و اگر توانم را از سر بگیرم باز هم آثاری از آنان برای یاد بود بر جای میماند! تکیهگاهها و دوستهای نیمهراه من در این مسیر دردمند را دیدی؟ شکایت اینان را نزد کدام قاضی ببرم؟ گزینهی پیشنهادی تو روزگار است؟ همانی که چو طراری زیرک در گوشهای کمین کرده است و تا لبخند اندک و نیمهجان من را میبیند با مهارت خاص خود آن را بهیغما میبرد؟ آنچنان که گویی از ابتدا تا انتهای آفرینش هیچ لبخندی بر این لبان خشک و ترک برداشته نبوده است و روزگاری که همچو ابرها بیرحمی خود را به کویر تشنهی لبان من نشان میدهد اما دریغ از یکقطره آب. مقدمه: مثال من مثال گوجهای بود که از دست یک کودک در کف خیابان رها شده بود، نبود پدرو نبود مادر، نبود پول و نبود همدم، قلب شکسته و از بین رفتن اعتماد، لکهی ننگ و تداعی خاطرات، همه و همهیشان لگد عابران قسی شده بودند که بیتوجه بهاین گوجهی بینوا پایشان را با تمام توان برپیکر او فرود میآورند و هرلحظه شمایل او را نسبت بهقبلش دچار دگرگونی میکردند و چیزی از او باقی نگذاشته بودند، حکایت من دقیقاً حکایت همین گوجه بود، منی که له شده بودم و در تاریکیهای روزگار چشمهایم را میچرخاندم تا شاید کور سوی امیدی بیابم، اما! ناظر: @N_Mohammadi 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= بیست و سه سمانه با لبخند تلخی اشکهایش را پاک کرد و گفت: - اینقدر غصه نخور، برات دعا میکنم تا هر چه زودتر دانشگاه قبول بشی و از این خونه بری. سری تکان دادم. - فکر میکنی فقط پاشا بلای جون من شده؟ پدربزرگ و مادربزرگی دارم که پولشون از پارو بالا میره ولی چون مادرم بدون اجازهشون با پدرم ازدواج کرده قیدمون رو زدن، الان به همراه خاله و داییم تو خارج از کشورن، به مادرم هم پیشنهاد داده بودن تا با اونها بره ولی پدرم گفته بود طلاق بگیر و برو اما بدون شیدا، وقتی مادرم قبول نکرد اونها هم رفتن و لحظهی آخر پدربزرگم اون خونهی کلنگی رو واسه مادرم خرید و گفت این هم تنها کمک من به تو، اگه اونها من رو دوست داشتن خب به خونهی اونها تو تهران میرفتم و در کنار خدمتکارها و باغبانهاشون زندگی میکردم و واسه یهلقمه نون اینقدر توهین نمیشنیدم. سمانه آهی کشید و همانطور که دستش را نوازشوارانه به پشت من میکشید، گفت: - به خاطر یهلقمه نون نیست، این خونواده زخم خوردهی تجربهی تلخی هستن و الان فکر میکنن که تو و مادرت هم واسه این مال دندون تیز کردید و آقا رو چیز خور کردید. از تعجب زیاد رادارهایم فعال شدند. - تجربهی تلخ؟! سری تکان داد و گفت: - اول آقا و پردیس خانم رابطهی خوبی داشتن اما حدود پنجسال پیش سر و کلهی دختری بیست و پنجساله تو شرکت آقا پیدا میشه، اون دختر داستان ساختگی سختی رو واسه آقا تعریف میکنه و از روزگار سخت و تلخ خودش و مادر و پدرش میگه. سمانه دستم را فشرد و ادامه داد: - آقا هم خام میشه و ماهانه بهجز حقوق مقدار زیادی پول واسه درمان پدر و مادرش بهش میده، اون دختر دقیقاً همسن پانیذ بود و آقا هم به همین خاطر اون رو دوست داشت و از هیچ کمکی دریغ نمیکرد، یک بار که پردیسخانم به شرکت میره و رابطهی گرم و صمیمی آقا و اون دختره سولماز رو میبینه، شک میکنه و همین باعث میشه که رفتار آقا رو زیر نظر بگیره، آقا هم ماهانه مقداری کالا واسه اون خونواده خریداری میکرد و خودش اونها رو به خونهشون میبرد، بعداز تعقیبهای پردیس خانم اون دختره رو با آقا میبینه که از ماشین با خوراکیها پیاده میشن و به داخل یک خونه میرن، همین اعصاب پردیسخانم رو به هم میریزه و باعث خشمش و کاشت بذر این کینهها میشه، وقتی پردیس خانم به خونه برمیگرده بدون فکر همهی داستان رو واسه بچههاش تعریف میکنه و اونها رو نسبت به آقا بدبین میکنه. آقا وقتی به خونه بر میگرده، مورد خشم و توهین خونوادهش قرار میگیره و هر چی که قضیه رو شرح میده کسی حرفش رو باور نمیکنه، تا به سمانهی مسکوت نگاه کردم و گفتم: - تا؟ آهی کشید و ادامه داد: - تا اینکه اون دختر یکسری اتهامهای ناروا به آقا میزنه و ازش شکایت میکنه، بعداز اینکه مقدار زیادی پول از آقا گرفت و تهمتهای پردیسخانم رو تایید کرد، فلنگ رو بست و رفت. با تعجبی که حاصل شنیدن داستان غمگین زندگیشان بود، گفتم: - اون دختر پدر و مادرش رو چهکار کرد؟ سمانه پوزخند زد. - کدوم پدر و مادر؟ وقتی اون پیرمرد و پیرزن به دادگاه کشیده شدن، گفتن که این دختر ولگرد از ما خواسته تا جلوی آقا این نقش رو بازی کنیم و در مقابلش به ما پولی داده. - دلیل اینکه بچههای عمو خیلی اون رو دوست ندارن، همینِ؟ سری به عنوان مثبت تکان داد و گفت: - بعداز اون قضیه که آقا مجبور شد پولی به اون دختر بده تا دست از سرش برداره و کمتر اون رو دنبال خودش به این دادگاهها بکشونه و به آبروی آقا که شخص مشهوری بود چوب حراج بزنه، پردیسخانم و بچههاش فکر کردن که حق با اون دختر بوده و واقعاً آقا گناهکارِ و کسی حرفش رو باور نکرد، زندگی اونها به دو بخش تقسیم میشه، یکی قبل از اون اتفاق که سرشار از خوشی و شادی بوده و دیگری هم بعداز اون اتفاق که باعث بیاعتمادی خونواده و سردی کانون خونه و تنفر پردیس خانم و کم شدن علاقهی بچهها به پدرشون و شناخته شدن آقا به عنوان خیانتکار و مریضی پردیس خانم تا مرگش میشه. وقتی ما شنیدیم که آقا با شخصی تو شرکت ازدواج کرده به شدت تعجب کردیم چون این اعتماد آقا بعداز اون دردسر تعجبآور بود! از حرفهای پانیذ و پاشا ناراحت نشو چون اونها فکر میکنن مادرت سولماز دوم و تو هم در نقش اون پیرمرد و پیرزن پیری هستی که به خاطر دریافت پول مجبور به قبول اون شخصیتها شده بودن؛ نصف این داستان رو هم مادرم برام گفته. پس دلیل وحشت و ترس پاشا و پانیذ همین است! من و سمانه مشغول حرف بودیم که درب اتاق باز شد و مادرم وارد شد. یعنی چند ساعت بود که ما مشغول حرف بودیم و گذر زمان را به کل فراموش کرده بودیم؟! بعداز سوالهای تکراری مادر که همه حول و محور قرص و درس و استراحت و غذا میچرخیدند، البته این را هم بگویم که ذهن من فقط درگیر حرفهای سمانه بود، با هم راهی آشپزخانه شدیم تا شام بخوریم. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= بیست و چهار پاشا: تحمل آن خانه با آدمهایش برایم از نوشیدن زهر تلختر بود، پایم را بر روی پدال گاز فشردم و آن حیاط کذایی را پشت سر گذاشتم. صدای زنگ گوشیام حواس مرا به خود معطوف کرد، این گوشی تنها ابزار لوس من بود که میتوانست با کارهایش حواس مرا به دنبال خودش بکشد و مرا سرگرم کند. با دیدن اسم ثنا پاسخ دادم: - الو؟ - سلام. - علیک. - خوبی پاشا؟ - ممنون، چرا زنگ زدی؟ - حالا چه عجلهای داری که میخوای زودتر مکالمه رو به پایان برسونی؟ دستی در موهایم کشیدم و به این فکر کردم که چرا تمام عناصر و عوامل زمین و آسمان دست به دست هم میدهند تا مرا خشمگین کنند؟ - کار دارم، اگه کاری نداری تا قطع کنم؟ - باشه حالا چرا جوش میزنی؟ سکوت کردم، خودش ادامه داد: - میلاد و فرید اومدن خونهم آتنا و لیدا هم هستن، تو نمیای؟ بعداز این همه جنگ اعصاب بد هم نمیشد اگر مدتی را با بچهها میگذراندم. - کامی نیومده؟ - خودت بهش خبر بده. بدون هیچ حرفی گوشی را قطع کردم و با کامی تماس گرفتم که موافقت خودش را اعلام کرد، اکثر مهمانیهایی که میرفتم با کامی بودم و یکجورهایی یک روح در دو بدن بودیم. به دنبال کامی رفتم و با هم به سمت خانهی ثنا رفتیم، کامی زنگ درب را فشرد که درب با صدای تیکی باز شد و ما بعداز پارک ماشین وارد خانه شدیم. میلاد و فرید مشغول قلیون بودند و دخترها هم مشغول صحبت بودند. ما که وارد شدیم همه در مقابلمان بلند شدند و خوشآمد گفتند، همهی آنها به اخلاق من که از چوب هم خشکتر بود عادت کرده بودند و وقتی جواب حرفشان را نمیدادم، برایشان تازگی نداشت. بر روی مبل نشستم و سرم را بر پشتی مبل تکیه دادم، میلاد گفت: - پاشاخان از همیشه سردتر شدی، به جان تو نباشه و این کامی کفن بشه با دیدنت بدنم یخ کرده! با حرفش همه خندیدند که نیشخندی بر لبهایم نشست، اینها کانون خانواده را چگونه تعریف میکردند؟ منی که حسرت آغوش مادر و محبت پدر را بر روی دوشم حمل میکردم، چگونه باید شانههایم خمیده نمیشد و رفتارهایم گرمایشان را از دست نمیدادند و سرما را جذب نمیکردند؟ پدری که خود را با دوتا گدا سرگرم کرده بود، حالم را بههم میزد. با یادآوری گوشی آن دختره، نیشخندی زدم و گفتم: - یهخورده فکرم مشغولِ، شما خوش باشین. فرید دستش را بر روی رانم کوبید و گفت: - خوشی با تو معنا میده پسر، اگه تو شاد نباشی که مجلس نامش خوشی نیست! باور کن ماتمکدهای بیش نیست. خندهای کردم و گفتم: - فرید اغراق نکن، احتمالاً کارت گیر منِ که ادبیات رو به زحمت انداختی و صفتهاش رو ناشیانه به حال من نسبت میدی، نه؟ با این حرفم همهی بچهها خندیدند و کامی گفت: - تو میخوای داداش من رو گول بزنی؟ میبینی که فوری دستت رو خوند. فرید سرش را خاراند و گفت: - یعنی اینقدر ضایع تعریف کردم؟ بار دیگر همه خندیدند، رو به فرید گفتم: - تو بدون تعریف هم عزیزی، کارت را بگو فری. - خب راستش خواستم کلید ویلای رامسرت رو ازت بگیرم، میخوایم با بچهها چند روزی بریم اونجا. لبم به لبخندی کش آمد. - بچهها؟! حالا واقعاً با جمع میری یا مفرد؟ چشمکی زد. - فضولیش به تو نیومده، مردک کلید رو رد کن. کیفم را برداشتم و کلید را از آن خارج کردم و به دست فرید دادم، با خندهی سرخوشی گفت: - دهنت داغ- داغ داداش. ثنا همانطور که خیرهی صورت من بود و گویی جز من کسی در این خانه وجود نداشت، خطاب به فرید گفت: - خسیس تو چرا با اینهمه پول خودت ویلایی نمیخری و همیشه کلید ویلای ما رو میبری؟ از اینکه ثنا خودش را صاحب اموال من میدانست و فکر میکرد تنها دوست من است، پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. لیدا خندید و گفت: - پاشا پولهاش رو به رخ میکشه وگرنه فرید که همه رو قایم میکنه و خبر نداره که همون پولها سال دیگه نمیتونن اون رو صاحب یکمتر زمین بکنن، چه برسه به ویلا! آتنا بشکنی زد و گفت: - این بحث رو بیخیال، بچهها میاید جرات و حقیقت بازی کنیم؟ همه با تعجب به سمت او برگشتیم، خندهای کرد و گفت: - خب چه اشکالی داره؟ پوزخندی زدم و گفتم: - بهتره کمی بزرگ بشی، همسنهای تو پنجتا بچه دارن! لب برچید. - خب جرات و حقیقت رو دوست دارم، پاشا چرا همهش ضدحالی؟ یکم جمعتر نشستم و بیتفاوت گفتم: - خب عزیز من جرات و حقیقتی که آخرش به پرسیدن اسم عشق و نمیدونم بالا رفتن از دیوار ختم بشه، چه سودی داره؟ خب کودکانهست! - باشه مامان بزرگ، اصلاً نخواستم. بچهها خندیدند و من رو به آنها گفتم: - من میخوام برم. همه با تعجب به من نگاه کردند و گفتند: - تو که تازه اومدی؟! پاشا تو همیشه حسابی حال آدم رو میگیری. خیره به دستهای درهم تنیده شدهی میلاد و آتنا گفتم: - دیشب خوب نخوابیدم و الان به شدت به استراحت نیاز دارم. از جایم بلند شدم که کامی هم با من همراه شد. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 29 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 29 2024 (ویرایش شده) پارت= بیست و پنج هر دو سوار شده و به سمت خانهی من حرکت کردیم. - هر چی از این جمعها اجتناب میکنم، آخرش ناخوداگاه به وسطشون پرتاب میشم. - میخوای چی بگی؟ دنده را عوض کردم و گفتم: - نمیخوام چیز خاصی بگم، فقط با این جمعها اصلاً به من خوش نمیگذره، دختره میگه بیا جرات و حقیقت! کامی بلند خندید و گفت: - خیلی صغیر رو کبیر میبینی پاشا! نیشخندی زده و خیره به خیابان شلوغ لب زدم: - خب میترسم دفعهی بعدی پیشنهاد گرگم به هوا بده! با لبخند سری تکان داد و گفت: - تو از همون اول هم به دنبال پرهام بودی و به جز اون با کسی مجد نمیشدی، درست نمیگم؟ - پس با تو چی؟ خندید. - اون هم بله، ما وقتی بچهی دبستانی هم بودیم تو گرگم به هوا و جرعت و حقیقت بازی نمیکردی، تو کلاً از همون اولش هم عجیب و متفاوت بودی پاشا. شیدا: از این همه کلاس تست و درس فشرده خسته شده بودم، کاش کنکور زوتر میرسید و من مدتی استراحت میکردم؛ کتاب را بستم و بر روی تخت دراز کشیدم، این خانه با تمام جلال و عظمتی که داشت کمبود آرامش و محبت داشت. مامان که صبح میرفت و شب میآمد، مطمئنم اگر حضور سمانه در این خانه اینقدر پررنگ نبود، الان جز اسکلت چیزی از من باقی نمانده بود؛ از جایم بلند شدم و به سمت طبقهی پایین رفتم، خبری از سمانه نبود پس وارد آشپزخانه شدم که دیدم مشغول مرتب کردن ظرفهاست. - سلام سمانه بانو. - سلام کجا بودی؟ تکیهام را به کابینتها دادم، بعد هم پوف کلافهای کشیدم و گفتم: - اتاقم، مشغول کتابهای طاقتفرسا. سینی شیشهای را داخل کابینت گذاشت و در همان حال گفت: - دیگه کاری ندارم، موافقی با هم بریم بازار و چرخی بزنیم؟ بعد هم چشمکی زد و ادامه داد: - من تو رو بستنی مهمون میکنم. - اوه دست و دلباز شدی؟! احیاناً قضیهی شوهری چیزی در میونه که بنده بیاطلاعم؟ دهنش را کج کرد. - خب لیاقت مهمونی نداری که اینقدر تعجب کردی. خندهای کردم و گفتم: - حالا جوش نزن، بیا بریم که دلم بستنی خواست. سمانه آشپزخانه را به مقصد خانهی کوچکشان در حیاط ترک کرد و من به سمت اتاقم رفتم تا آماده شوم. مدتها بود که خرید نکرده بودم و کم- کم داشتم همان شیدای سابق میشدم. مانتوی آبی را با شلوار مشکی پوشیدم و تیپم را با کفشهای مشکی و شال آبی تکمیل کردم. جلوی آینه به خودم نگاهی انداختم، قیافهم خوب بود پس به برق لبی اکتفا کرده و به سمت حیاط رفتم. سمانه حاضر و آماده مشغول حرف زدن با طوطیها بود و آنها هم تقلیدوارانه حرفهای سمانه را بدون کمی و کاستی به او تحویل میدادند. - من آمادهم. متعجب به سمتم برگشت. - عجیبِ که زود آماده شدی! کیفم را جابهجا کرده و گفتم: - مثلاً میخوام چه کار کنم؟ سری به معنای ندانستن تکان داد و با هم از درب خارج شدیم. هوا مثل هر روز عالی نبود و یکم آلوده بود. سمانه درب بزرگ را بست و در همان حال گفت: - با تاکسی بریم؟ - نه میخوام با هم قدم بزنیم. آهانی گفت و به راهش ادامه داد. - سمانه تو درس خوندی؟ - نه فقط تو بلدی بخونی و بنویسی. خندهای کردم و گفتم: - مسخره نکن. - خب آره. - چهقدر؟ - تا دیپلم. خیره به نیمرخش با تعجب گفتم: - چرا ادامه ندادی؟! - راستش علت اصلیش مشکلات مالی بود. - به درس علاقه داشتی؟ یکلحظه احساس کردم غم عالم مهمان آن چشمهای عسلی شد، آهی کشید و گفت: - میدونی شیدا من عاشق درس بودم، درس رو واسه رفع تکلیف یا رسیدن به پلههای بالاتر نمیخوندم، اون رو با عشق میخوندم اما متاسفانه وقتی پدرم از دنیا رفت، من مجبور شدم به کمک مادرم تو خونهی آقا کار کنم تا اموراتمون بگذره. - تو که سنی نداری، میتوانی الان هم ادامه بدی! آهی کشید. - هر چیزی فقط تو دوره و زمانی شیرینِ، اون حس و حال گذشته رو ندارم، من اون موقع همیشه مورد توجه و احسنت معلمها بودم ولی ببین الان دارم چه کار میکنم. - اشکال نداره، تحصیل یه چیزیش خوبه که هر موقع که بخوای میتونی ادامه بدی. آهی کشید و خیره به کودکانی که دست در دست هم مشغول بازی بودند، لب زد: - خیلی وقتِ که تو خونهی آقا کار میکنیم، پاشا همیشه درسش خوب بود ولی پانیذ مثل مادرش فقط تو فکر آرایش و شیک پوشی بود، همیشه مشروط میشد و انضباطش ده بود، اونقدر که بیرون از خونه بود تو خونه نبود. خلاصه برات چی بگم، از اون ذهن معیوبش یک درصد رو به درس اختصاص نمیداد و همهش تو حاشیه بود، شیدا حالا اون رو با من مقایسه کن، نتیجهی عشق من به درس شد خدمتکاری و نتیجهی اون خوشگذرانیهای پانیذ شد شرکتی که به تنهایی اون رو اداره میکنه. از دور کافیشاپی را دیدم و رو به سمانه گفتم: - به سمت چپ برو. - میدونی سمانه، از این روزگار که اجازه میده پول جایگاه آدمها رو تعیین کنه متنفرم، مطمئن باش اگه لیاقت تعیین کنندهی موقعیت بود هیچوقت پاشا و پانیذ به نقطهی الانشون نمیرسیدن؛ نه تنها اونها بلکه خیلیهای دیگه. سمانه حرفم را تایید کرد و هر دو وارد کافیشاپ شدیم. به لطف زندگی جدیدم چندباری به رستوران و کافیشاپ آمده بودم وگرنه تا قبل از آن آرزویشان بر روی دلم مانده بود. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 30 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 30 2024 (ویرایش شده) پارت= بیست و شش بعداز اینکه نشستیم، گارسون که مرد جوانی بود آمد و ما دوتا فالوده سفارش دادیم. با ولع مشغول خوردن فالوده شدم، سمانه خندهای کرد و گفت: - همهش مال خودتِ، آرومتر بخور دختر. بعد هم چشمهایش را در حدقه چرخاند و با حرص ساختگی گفت: - اون آقا پسر رو ببین چهطوری به اینجا نگاه میکنه، دختر یکم آبروداری کن. سرم را به سمتی که سمانه گفته بود برگرداندم، با دیدن آن پیرمرد هشتادساله، خندهای کردم و نیشگونی از سمانه گرفتم که جیغش را در گلو خفه کرد و کلی فحش نثارم کرد. بعداز خوردن فالودهها که مهمان سمانه بودیم، از کافیشاپ خارج شدیم. سمانه نگاهش را در اطراف خیابان چرخاند و سپس رو به من گفت: - میخوای با تاکسی بریم؟ تا برسیم هوا تاریک میشه! نگاهی به ساعت گوشیم انداختم. - دوست داشتم باز هم پیاده بریم ولی قسمت نشد، حالا وقتی اجاره خونهم رو گرفتم تو رو به صرف ناهار دعوت میکنم. چشمکی زد و گفت: - ایخدای اجاره رسون، اجارهی این شیدای ما رو برسون. خندهای کردم و دستم را برای تاکسی بلند کردم. کرایه را حساب کردم و با هم از ماشین پیاده شدیم، چندتقه به در زدیم که نگهبان درب را باز کرد. وقتی وارد حیاط شدیم، با دیدن آن بهشت نازل شده بر روی زمین، لبخندی زدم و گفتم: - نشستن تو این حیاط بزرگ بهم آرامش میده، به خصوص عصرها، من عاشق نوشیدن چای تو این حیاط بزرگم، تو چی؟ - خب حق داری، تو رو چه به این خونه و کاشانه؟! با شنیدن صدای پاشا به سمت نیمکت کنار درختها برگشتم و قلبم محکم کوبید، این لعنتی اینجا چه میخواهد؟ تیشرت جذب قرمزی به همراه شلوار سفید جذبی پوشیده بود، بخشی از موهایش را بالا داده بود و قسمتی از آنها بر روی پیشانیاش پخش شده بودند، از بوی ادکلناش نگویم که هوش از سرم پراند. آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را دزدیدم. رو به سمانه گفت: - چرا رفتی بیرون؟ چرا کارها رو ول کردی و با این ولگرد همراه شدی؟ وقتی میگفت این و آدم حسابم نمیکرد حسابی حرصم میگرفت البته اگر بخواهم لفظ ولگرد را به کل فاکتور بگیرم، رو به او با حرص گفتم: - یعنی از دست تو حق نداریم دو دقیقه آروم باشیم؟ خوشبختی و ولگردی فقط مال شماست آقا؟ به سمت من برگشت و گفت: - پس قبول داری که ولگردی؟ بعد هم نیشخندی زد و همانطور که گوشی گرانقیمت در دستش را بالا و پایین میکرد، گفت: - مدافع حقوق بشر شدی! خودش هم زبون داره و نیازی به چرخوندن اون دو مثقال گوشت بیارزش تو دهن تو نیست. دستهایم را مشت کردم و با خشم به او خیره شدم، شاید او هم همین را میخواست چون لبخند کمرنگی زد و پاکت سیگار را از جیبش خارج کرد، ولی چارهای جز سکوت نداشتم پس بیتوجه به نگاه او دست سمانه را کشیدم و وارد خانه شدیم. همین که وارد سالن بزرگ شدیم، سمانه دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: - اینقدر دهن به دهن این نذار، باز هم میخوای تنبیه بشی؟ برای مهار خشمم، چندنفس عمیق و پِیدرپِی کشیدم، بعد هم به سمتش برگشتم و با حرص گفتم: - تو چرا اینقدر ازش میترسی؟ چرا وقتی حرف میزنه تا مرز گریه میری؟ - چون حوصلهی دردسر ندارم. چیزی نگفتم و به سمت پذیرایی رفتم. وقتی وارد پذیرایی شدیم، پانیذ را دیدم که داشت به پارمیس غذا میداد، خدا میداند حوصلهی این یکی را دیگر نداشتم. بیتوجه به اخمهایش از پلهها بالا رفتم، همان موقع متوجه ورود ماشین عمو به پارکینگ شدم، آخیش خطر احتمالی تا حدودی رفع شد. پاشا: پارمیس خیلی نرم و تپلو بود و من عجیب دوستش داشتم، او را محکم بغل کردم و بوسیدمش که صدای نامفهومش خنده را بر لبم آورد. صدای جیغ مانند پانیذ را شنیدم: - پاشا بچه رو له کردی، این دیگه چه نوع محبتیِ! بیتوجه به غر- غرهای پانیذ همچنان او را له میکردم که متوجه ورود پدر و زنش شدم. پوزخندی زدم، چه زود شیرین و فرهاد شده بودند! پس سهم مادر من از این زندگی چه شد؟ اصلاً چی بود؟ شیرین جلوتر از پدرم وارد شد و با لبخندی که من میدانستم آبکی است، گفت: - سلام بچهها، خوبین؟ خوش اومدید. بدون اینکه جوابش را بدهم، گاز ریزی از چانهی پارمیس گرفتم که جیغش موجب خندهام شد، پانیذ رو به شیرین خیلی سرد گفت: - سلام ممنون. پدر با لبخند به سمتمان آمد، بلند شدم و با او دست دادم که پیشانیام را بوسید، محبتهایش را قبول نداشتم؛ به عنوان یک پدر دوستش داشتم ولی جای محکمی در قلبم نداشت و دلیلش هم مادرم بود. به سمت پانیذ رفت و او را هم بوسید. - خب بچهها خیلی خوش اومدید، البته نیازی به خوش آمد گویی هم نیست چون کسی که به خونهی خودش بره بهش خوشآمد نمیگن، من میرم تا لباسهام رو عوض کنم. پانیذ لبخندی زد، او همیشه پدرم را دوست داشت و میگفت اولین عشق زندگی هر دختری پدرش است و من پدرم را با تمام بد و خوبش دوست دارم. چشم از پانیذ گرفتم و به پارمیسی دادم که دوتا از انگشتهایش را تا ته در حلقش فرو برده بود. طولی نکشید که پدرم و شیرین با دخترش از پلهها پایین و به سمت ما حرکت کردند، پانیذ با دیدن آنها اخم کرد، ولی من بیتفاوت از آنها چشم گرفتم. پدرم پارمیس را از من گرفت و بر روی مبل کناریم نشست، شیرین و دخترش هم نشستند؛ شیرین محض خودشیرینی گفت: - رُهام جان کجاست؟ پانیذ خیره به من و خطاب به شیرین گفت: - نیمساعت دیگه میاد. پدرم پارمیس را محکم بوسید و گفت: - چرا سری به این پیرمرد نگاه به در مونده نمیزنید؟ پانیذ همانطور که ظرف تخمه را به سمت من میگرفت، با چشمهایی گشاد شده گفت: - پدرجان من که همین چند روز پیش اینجا بودم! نگاهی به دخترشیرین که سرش را در یقهاش فرو برده بود انداختم و رو به بابا گفتم: - شما پیرمردید جناب مجد؟ با گفتن جناب مجد قصد توهین نداشتم فقط به خاطر مرگ مادرم قصد اجتناب از عنوان پدر را داشتم، البته پدرم هم زیاد ناراحت نمیشد و یا شاید فکر میکرد با این عنوان او را بزرگتر نشان میدهم. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 30 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 30 2024 (ویرایش شده) پارت= بیست و هفت پدر لُپ پارمیس را محکم بوسید و گفت: - خب معلومه که پیرمردم! چند روز دیگه پنجاه و چهارساله میشم. نیشخند زدم. - ماشاللّه اونقدر جوون هستید که چندتا بدبخت دیگه رو هم خوشبخت کنید، شما رو چه به پیری؟ سکوت جمع را فرا گرفت و من لبخندی زدم، پدرم با نگاه دلخوری گفت: - پاشا لطفاً. دیگر چیزی نگفتم، پدر برای شکستن سکوت و یا شاید هم برای دلجویی رو به دختر شیرین گفت: - دخترم زمان زیادی تا کنکور نمونده، درسهات رو میخونی؟ مشکلی نداری؟ رو به پدرم لبخندی زد و گفت: - نه عموجون، ممنونم. پدر که انگاری چیزی یادش آمده بود، زود گفت: - راستی سمانه گفت که این راه مدرسه خیلی اذیتت میکنه، میخوای برات راننده بگیرم؟ این حرف باعث لبخند شیرین و دخترش و خشم من و حرص پانیذ شد، آدم حسودی نبودم خیال ناراحتم فقط آن اموالی بود که میترسیدم روزی به نام او و مادرش زده شوند. - مم...ممنون عموجون، راستش پیادهروی و هوای صبح رو دوست دارم. - هرطور که خودت صلاح میدونی دخترم. جمع خیلی سردی بود و شکنندهی سکوت و متکلم وحده فقط پدرم بود، شاید فقط او از حضور در این جمع راضی بود و بقیه طبق یک قانون نانوشته مجبور به تحمل هم بودند. با صدای خندهی پارمیس به سمتش برگشتم که دیدم به دربی خیره شده است که رُهام در حال وارد شدن به آن است. این دختر چهقدر بابایی بود! رُهام به سمت ما آمد و با همهی ما دست داد و در آخر پارمیس را بغل کرد. پانیذ با اخم رو به پارمیس گفت: - هر چی که من واست زحمت میکشم تو حنجرهت رو واسه رُهام پاره کن. حرفش باعث خندهی همه و لبخند من شد، رُهام گفت: - چرا اینقدر حسود شدی؟ دخترم پدرش رو دوست داره، مگه اینطور نیست پارمیس؟ پارمیس دندانهای خرگوشیاش را نشان داد و باری دیگر خندید. رُهام رو به دختر شیرین گفت: - خب شیدا خانم گل در چه حالن؟ لبخندی زد که حرصم را صدبرابر کرد، پس چرا من این و مادرش را خار میدیدم و دیگران گل؟! - ممنون آقا رُهام، خوبم. صدای فریده آمد: - بفرمایید شام. همه به سمت آشپزخانه رفتیم، دختر شیرین به رسم ادب ماند تا آخر وارد شود و من برای حرص دادنش در کنارش قدم برداشتم. - میدونی نصرتجان روزگار همیشه چیزی رو به سرت میاره که هیچوقت به ذهنت خطور نکرده، مثل غذا خوردن من با تعدادی گرسنه و جایع. میدانستم از اینکه نصرت صدایش میزنم حرص میخورد، پس فقط او را با این نام صدا میزدم. زیر لب گفت: - ای کاش روزی برسه که من و تو هیچوقت هم رو نبینیم. و گاهی دعاها چه زود به مرحلهی اجابت میرسند! متوجه حال خراب پانیذ شدم و میدانستم دلیلش چیزی غیر از محبتهای پدرم به آن مادر و دختر نیست. شیدا: بعداز خوردن شام به بهانهی درس فوراً میز را ترک کردم، به اندازه یک ثانیه ندیدن و کمتر دیدن پاشا و پانیز یک روز به عمر من افزوده میشد. وقتی وارد اتاق شدم به سمت کتابهایم رفتم و آنها را گشودم، کلید خروج من از درب این خانه فقط همین کتابها بودند. آنقدر خواندم و طرح کردم و حل کردم و تست زدم که متوجه خاموش شدن لامپها شدم، دیگر وقت خواب بود و من باید به ذهنم مقداری استراحت میدادم. به سمت آشپزخانه رفتم تا آب بنوشم و بعد به تخت بروم. همینکه وارد پذیرایی شدم متوجه دود غلیظ سیگار شدم، پاشا نرفته بود؟ ذهن او از من بدبختتر بود همان فکری که گمان میکرد من بینوا برای تصاحب اموال آنها چنگال میکشم. وارد آشپزخانه که شدم آب خنک را از یخچال خارج کرده و در لیوان ریختم، بعداز آن همه درس این آب گوارا خیلی چسبید. - بطری رو بده به من. هینی کشیدم و دستم را بر روی قلبم گذاشتم، بعد هم به سمت او برگشت، چشمهایش حسابی قرمز بود و چهرهاش کلافگی را فریاد میزد، بوی سیگارش را نگویم که کل محیط را دربرگرفته بود. - چرا یک دفعه مثل جن ظاهر میشی؟ وای قلبم. یکی از ابروهایش را بالا داد و به سمت من آمد و گفت: - نکنه انتظار داری تو خونهی خودم با اجازهی تو قدم بردارم؟ به یک قدمی من که رسید، چشمهای ترسیدهام را در آن وحشیهای بیرحم دوختم، مطمئنم اگر فرصتی برایش فراهم میشد آنچنان مرا سر به نیست میکرد که گویی از ابتدا تا انتهای آفرینش هیچ شیدای بخت برگشتهای پای در هستی نگذاشته باشد. - از جلوی چشمهام گمشو. قلبش سنگ و چشمش سرد و صورتش بیروح بود، از او چه انتظاری داشتم؟ مهربانی؟ لطافت و آرامش؟ بطری را از دستم کشید، با عجله از کنار او رد شدم و با قدمهایی شتاب گرفته خودم را به اتاقم رساندم، او واقعاً آدم ترسناکی بود و من از تنهایی با او واهمه داشتم. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 30 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 30 2024 (ویرایش شده) پارت= بیست و هشت با صدای مادرم از خواب پریدم: - شیدا- شیدا؟ چشمهای خوابآلودم را به او دوختم و با صدای خشداری گفتم: - بله مامان؟ تو هنوز این عادت رو ترک نکردی؟ با چشمهای ریز شدهای گفت: - کدوم عادت رو میگی؟ - همینکه من رو رگباری صدا میزنی، اینجوری عمو رو صدا نزنی که زهره ترک میشه، اون رو با جانم و نفسم و قلبم و زندگی و اینها صداش بزن. مامان با خنده حرفم را قطع کرد و گفت: - کافیِ دختر، پاشو که امروز میخوایم بریم طبیعت گردی. - طبیعتگردی؟! شال را به سمتم گرفت. - آره، این موهای وز- وزیت رو بپوش. از جایم بلند شدم و به سمت سرویس رفتم، بعداز شستن صورتم با مامان به سمت آشپزخانه رفتیم. خبری از سمانه نبود و فقط زینت خانم با فریده خانم مشغول تمیزکاری بودند. - سلام. هر دو به سمت من برگشتند و جوابم را دادند. زینت خانم همانطور که دستمال چرک را به درون سبد پرت میکرد، گفت: - بشین مادرجان تا برات صبحونه بیارم. رو به مادرم که مشغول سوهان کشیدن ناخنهایش بود، گفتم: - کِی به گردش میریم؟ اصلاً چند نفریم؟ مامان دست از کار کشید و رو به من گفت: - فرهاد و بچههاش. همین؟! مادرم گاهی بیحوصله بود و توضیح بیشتر و شرح دادن را از تعریفهایش سلب میکرد و به پاسخ کوتاه بسنده میکرد. مشغول خوردن مربا بودم که پاشا وارد آشپزخانه شد. با دیدن من و مادرم اخمهایش را درهم کشید و بر روی صندلی نشست. مادرم چشم و ابرو میآمد که به او سلام کنم ولی من دوست نداشتم اول صبحی آن هم جلوی فریده و زینت شاهد خُرد شدنم باشم. رو به زینت گفت: - عسل بیار. زینت خانم چشم گویان به سمت یخچال رفت و من به بشقابم خیره شدم. احساس میکردم حتی لقمههایمان را هم میشمارد و همین معذبم میکرد. برای شکست سکوت رو به مادرم که در حال خوردن چای بود، گفتم: - پس عمو کجاست؟ مادر استکان را از لبهایش فاصله داد و گفت: - واسه تهیهی وسایل مورد نیاز رفته خرید. - آهان، راستی مامان با کتونی بیام؟ قبل از جواب دادن مادرم، پاشا با لبی آغشته به نیشخند رو به زینت خانم گفت: - زینت خانم طبیعتگردی واسه افراد مریض خوب نیست، ممکنه دچار ایست قلبی بشی؛ تو کجا میای؟ زینت خانم با چشمهایی گشاد شده از تعجب، رو به پاشا گفت: - آقا من که نمیام! میدانستم با نوک پیکانش غیرمستقیم مرا هدف قرار داده است، او داشت مریضیام را بر سرم میکوبید؟ مریضی من که اکتسابی نبود! دندانهایم را بر روی هم سابیدم و رو به فریده خانم گفتم: - فریده خانم شما هم سیگار میکشی و نفسی واسه پیادهروی نداری، پیادهروی رو میخوای چه کار؟ فریده خانم که از حرف من حسابی تعجب کرده بود، گفت: - من؟ سیگار؟! اما پاشا خوب منظورم را فهمید چون با اخم گفت: - با من بودی؟ مامان استکان را بر روی میز کوبید و بیحوصله گفت: - دوباره چه خبر شد؟ چرا نمیتونید دو دقیقه همدیگه رو تحمل کنید؟ پاشا قاشق آغشته به عسل را بدون اینکه برایش مهم باشد، بر روی میز شیشهای پرت کرد و با اخمهایی درهم رو به مادرم گفت: - زبون دخترت رو کوتاه کن وگرنه پای هر دوتون رو از این خونه کوتاه میکنم. مامان که کلاً امروز بیحوصله بود، رو به پاشا با اخم گفت: - ما تو خونهی تو نیستیم که بخوای ما رو بیرون کنی، اینجا خونهی فرهادِ، با خواست فرهاد اومدیم و با خواست اون هم میریم. پاشا شیشهی عسل را بر روی میز کوبید و گفت: - وارث فرهاد منم، نکنه این رو فراموش کردی؟ یا شاید هم خودت رو وارث میدونی! فریده خانم و زینت خانم که اوضاع را نابهسامان دیدند، از آشپزخانه خارج شدند. مامان کلافه رو به پاشای حرصی گفت: - پدرت قرار نبوده تا ابد مجرد بمونه، اگه با من ازدواج نمیکرد الان با شخص دیگهای ازدواج کرده بود، پس بهتره این کینهی شتری رو کنار بزاری. اما پاشا چیزی نمیفهمید، گویی چشم و گوشهایش را در مقابل کلمهی حق بسته بود و جز کلام و لفظ خودش، هیچ سخنی را نمیپذیرفت و همه را خطا میپنداشت و برای مغلوب کردن ما، چنگش را به هر ریسمانی گیر میکرد. - در اون صورت قضیهش جدا بود، چون با شخص پولداری ازدواج میکرد و به دنبال اموال ما نبود، تو واسش دام پهن کردی. دوباره بغضی آشنا مهمان گلوی همیشه بغض نشینم شد، مگر این خواهر و برادر چه چیزی از من و مادرم دیده بودند که گمان میکردند دنبال اموال آنها هستیم؟ مامان که از حرص صورتش قرمز شده بود، با بغص گفت: - پول ندیده تویی که اگه فرهاد و اموالش نباشه از گرسنگی تلف میشی، شاید شوهرم فقیر بوده ولی پدرم دو برابر اموال پدرت ثروت داره. رگ گردن و پیشانی پاشا برجسته و تند- تند نبض میزدند، همچون حیوان گرسنهای که با دهان دریده و دندانهای تیز شده خیره به شکارش باشد. - اگه ثروت داره چرا تو رو بلای جون ما کرده؟ اصلاً چهقدر میخوای تا همین الان بهت بدم تا از این خونه گورت رو گم کنی؟ هان؟ چهقدر؟ اشکم چکید و دست مادرم را کشیدم. - مامان بیا بریم، این آدم نه ادب داره و نه شخصیت وگرنه با تو که سیزده سال ازش بزرگتری اینجوری حرف نمیزد. دستهای مادرم میلرزید و این نشان دهندهی حجم زیاد عصبانیتش بود. - من واسه پول با پدرت ازدواج نکردم که الان بخوام با گرفتن پول از این خونه برم. پاشا نگاهی به من انداخت و گفت: - فرهاد رو ساده گیر آوردی تا پلهای واسه رسیدن تو و دخترت به آرزوهاتون باشه، هرچند شک دارم که اصلاً این دخترت باشه؛ شاید هم بهش پول داده باشی تا تو این نقشه همراهیت کنه، اینطور نیست؟ مامان بغض کرده بود و نمیدانست جواب این بیرحمیها را چگونه بر زبان بیاورد! به زور دست مادرم را کشیدم و به سمت طبقهی بالا بردم، وقتی به طبقهی بالا رسیدیم دست مادرم را رها کردم و به اتاق خودم رفتم. همینکه وارد اتاق شدم درب آن را قفل کرده و بغضم را رها کردم. من که یادم نمیآید گناه کرده باشم، با وجود پاشا احتمالاً میخواهم تاوان گناهان اقوام را پس بدهم. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 30 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 30 2024 (ویرایش شده) پارت= بیست و نه بیتوجه به صدا زدنهای پِیدرپِی مادرم، پتو را بر روی سرم کشیدم و چشمهایم را بستم. بعداز غم نباید خواب را برگذید چرا که آن غم بر ناخوداگاه ذهنت حک میشود و همه هنگام برای او ظرف تداعی میشود، اما من شکستهتر از آن بودم که بخواهم به حاشیهها بنگردم و توجه کنم، وجودم الان فقط خواستار خواب بود، خوابی عمیق و شاید طولانی تا بتواند مدتی هرچند اندک مرا از خاطر خودم پاک نماید. با صدای قارو قور شکمم از خواب بیدار شدم، ساعت دو بود و من کسلتر از همیشه بودم. گرسنگی طاقتفرسا اجباری برای خروج من از اتاق کذایی شد، بهتر است با مادرم حرف بزنم و اگر دلیل کینههای پاشا و پانیذ منم تا از این خانه بروم. خانه در سکوت فرو رفته بود، نمیدانستم مامان خانه است یا شرکت، البته ممکن است به کوه هم رفته باشد. وارد آشپزخانه شدم و به قابلمهها نگاه کردم که حاوی برنج و مرغ بودند. مقداری در بشقاب ریختم و با عجله تا قبل از ورود پاشا و پانیذ آن را خوردم. به سمت اتاقم رفتم تا بتوانم ساعاتی را به کتابهایم اختصاص دهم. صدای سمانه و فریده خانم را شنیدم که مشغول تمیز کردن اتاق مهمان بودند. من که میدانستم کتابها نمیتوانند مرا مقداری از فکرم دور کنند پس به سمت اتاق مهمان رفتم و وارد شدم. - سلام خسته نباشید. سمانه با دیدن من کمرش را راست کرد و با لبخندی گفت: - سلام شیدای تنبل! حال شما؟ فریده خانم با غم مرا نگریست و گفت: - صبح از حرفهای آقا خیلی ناراحت شدم و بیشترین دلیل ناراحتیم این بود که نتونستم جوابش رو بدم. سمانه متعجب من و مادرش را نگریست و گفت: - چیزی شده؟! با لبخند تلخی رو به سمانه گفتم: - پاشاخان صبح تشخیص داد که کثیف شدم، واسه همین من رو شست و جلوی آفتاب پهنم کرد تا خشک بشم. سمانه حالش گرفته شد، اما برای خوشحالی من با خنده گفت: - اینکه خیلی خوبِ! کاش من هم کسی رو داشتم و موضوع حمامم رو به عهده میگرفت. لبخندی زدم. - کاری هست که انجام بدم؟ فریده خانم همانطور که پتوی روی تخت را مرتب میکرد، گفت: - نه دخترم، کار ما هم تمومِ. بر روی صندلی کنار تخت نشستم. - راستی مامانم کجاست و اینکه چرا اتاق مهمان رو با این ظرافت مرتب میکنید؟ سمانه دستمال را از روی تخت برداشت و گفت: - قراره عمه خانم بیاد. ابرویم را بالا انداختم. - عمه خانم؟! - خواهر آقا فرهاد. ناامید به سمانه نگاه کردم و لب برچیدم، سمانه مثل همیشه حرفم را از چشمهایم خواند و با خنده گفت: - نترس عمه خانم زن خوب و مودبیِ، عمراً اگه دلت رو بشکنه. فریده خانم که از اتاق خارج شد، رو به سمانه گفتم: - روزی صدبار واسه خودم تاسف کوفت جون میکنم که چرا افراد این خونه با بیرحمی من رو خُرد میکنن و من قادر به دفاع از خودم نیستم. سمانه بر روی تخت نشست و دستی به موهای بیرون زده از شالم کشید و با لبخندی آرامشبخش گفت: - غصه نخور عزیزم امیدوارم بری دانشگاه، اگه رفتی هیچوقت به این خونه برنگرد. سری به معنای مثبت تکان دادم. - تو نمیدونی مامانم کجاست؟ مردد لب زد: - خب راستش به دهن او چشم دوختم که ادامه داد: - بین مادرت و پانیذ هم حرف پیش اومد و همین اعصاب آقا رو به هم ریخت، فکر کنم آقا و مادرت رفته باشن شرکت. با هم از اتاق خارج شدیم، در حین بستن درب اتاق گفتم: - بعضی وقتها دلم واسه مادرم نمیسوزه و این عذاب رو حق طبیعی اون میدونم، ورود ما به این خونه اشتباه محض بود. - مادرت فکر کرد ازدواج با آقا میتونه باعث خوشبختیش بشه، اون از کجا میدونست که پانیذ و پاشا همچون گرگهای گرسنهای کمین کردند تا مونثهای اطراف آقا رو بدرن؟ حالا این مونثها چه پیر باشن و چه جوون فرقی به حال اونها نداره. با رسیدن به پایین پلهها، موضوع را عوض کردم و رو به سمانه گفتم: - اگه کاری نداری تا چای برداریم و تو حیاط بشینیم؟ سمانه نگاه ناامیدی حوالهام کرد و گفت: - راستش پانیذ دستور داده که واسه ورود عمه خانم که فردا ظهر میرسه، باید همهجا رو برق بندازیم. با حرص لب زدم: - دستور؟ سمانه چرا میگی دستور؟ بگو پانیذ غلط کرد و گفت، اوکی؟ بلند خندید و سری با تاسف برایم تکان داد بعد هم گفت: - اونها لجباز و تو لجباز، اصلاً خودت حساب کن لجباز در لجباز چند میشه؟ میخواستم جواب سمانه را بدهم که عمو و مامان وارد خانه شدند. به سمتشان رفتم و خوشآمد گفتم. سمانه رو به من گفت: - من تو سالن پذیرایی کار دارم، اگه خواستی بیا. - باشه عزیزم. عمو با چشمهایی که خستگی را فریاد میزدند، به من خیره شد و گفت: - خب دخترگلم حالش چهطوره؟ به مادری نگاه کردم که خسته و غمگین به من خیره بود، از چشمهایش پشیمانی را میخواندم اما برگشت مساوی با بیآبروییمان بود، نمیگفتند پیام این ازدواج دو روزه چه بود؟ - ممنون عموجون، شما خوبین؟ عمو به کنارش اشاره کرد، با قدمهای بلندی خودم را به او رساندم و در کنارش جای گرفتم که گفت: - شنیدم با پاشا دعوا کردی؟ صبح حسابش رو کف دستش گذاشتم باباجان. سرم را پایین انداختم و خیره به ناخن شکستهام لب زدم: - نه عمو تقصیر پاشا نیست، اون حق داره خب من مزاحم زندگیتون شدم، خواستم بگم اگه اجازه بدید به خونهی خودمون برگردم شاید حضور منِ که اون رو عذاب میده. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در دِسامبر 30 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 30 2024 (ویرایش شده) پارت= سی مامان با تعجب و هول گفت: - شیدا دیوونه شدی؟ میخوای به اون محلهای برگردی که حتی باکوچیکترین اشتباه زنهای شوهردار رو هم گناهکار میشمارن، چه برسه به یک بیوه و البته و از همه بدتر یهدختر جوون؟ اون هم تنها؟ عمو که فقط نظارهگر بین ما بود، بالاخره سکوت را شکست: - شیرینجان شما آروم باش. بعد هم رو به من ادامه داد: - دخترم اصلاً حرف مردم مهم نیست، اون محله مردها و پسرهای درستی نداره و حضورت تو اون محله اصلاً درست نیست! سرم را پایین انداختم و همانطور که به دستهای لرزانم نگاه میکردم، گفتم: - حضور من تو این خونه هم درست نیست، این زمین وسیع خدا جایی واسه من نداره، شاید کلاً حضور من روی زمین درست نباشه، خودم رو موجود اضافهای.. عمو قبل از اتمام حرفم، دستم را فشرد و گفت: - گریه نکن دخترم، من صبح خیلی به پاشا تذکر دادم و الان به تو در حضور مادرت قول میدم که اگه یک بار دیگه پاشا باعث غم تو و مادرت بشه، تو همین محله خونهای بزرگتر از این براتون میخرم، خوبه؟ تصور خانهای بزرگ و آباد به دور از پاشا و پانیذ آرزویی محال و غیرقابل وصف بود. چیزی نگفتم که مادرم گفت: - قرصهات رو خوردی؟ از عمو چشم گرفتم و بدون هیچ فکری، با صدای بلند و حرصی رو به مادرم گفتم: - همهش تقصیر توئه که همهجا جار میزنی شیدا قرصهات رو خوردی؟ شیدا قرصهات رو خوردی؟ تو باعث شدی که همهی مردم بفهمن من مریضم و اون رو چماق کنن و بزنن تو سرم. مادرم که از خشم من جا خورده بود، لب به دندان گرفت اما عمو دوباره دستم را فشرد و گفت: - دخترم چه اشکالی داره آدم مریض باشه؟ من خودم کلیهم مشکل داره، نه فقط من بلکه بیشتر مردم مریضن! چیزی نگفتم که مامان گفت: - خب اگه من نگم تو فراموش میکنی! عمو روی موهایم را بوسید و گفت: - کینهها رو دور بریزید، دخترم برات کادو گرفتم. کادو؟! عاشق کادوهای شیک و گران قیمت عمو بودم، دلیل لبخندهای اندک من همین کادوهایی بود که عمو گاه و بیگاه برایم تهیه میکرد. مامان هم لبخندی بر لب داشت که عمو کیفش را باز کرد و جعبه را بر روی پایم گذاشت. با ذوق مشهودی آن را باز کردم، یک عطر بود با مارک لانکوم لاوی ابل. نمیدانستم قیمتش چهقدر است ولی همین که خرید عمو بود، میدانستم که گرانترین عطر است. او برایم پدر بود، پدری مهربان و دلسوز که برای خوشحالی کودکش تمام راهها را امتحان میکرد، خواستم دستش را ببوسم اما اجازه نداد و گفت: - شیدا من پسرم رو خیلی دوست دارم و میدونم که دل مهربونی داره، یه سوتفاهم باعث دور شدن پسرم از من و این اتفاقات شده، لطفاً براش خواهرانه خرج کن تا ارزشت رو بفهمه. میدانستم که پاشا اصلاً مرا در ردیف انسانها نمیشمارد چه برسد که به من توجه کند و خریدار محبتهایم باشد، ولی برای دلخوش کنی عمو با لبخند سری تکان دادم. پاشا: - دقیق پروندهها رو مطالعه کن، مقداری پول از حساب شرکت برداشته شده! کامی همانطور که با آن عینک گندهاش مرا به خنده دعوت میکرد، گفت: - خب شاید پدرت برداشته! چرا همه چیز رو در نظر نمیگیری و همون اول کاری برا خودت میبری و میدوزی؟ - نمیدونم، ولی خب میخوام تو چک کنی تا مطمئن باشم، نمیخوام پدرم فکر کنه که رئیس لایقی نیستم. کامی با حالتی متفکر چانهاش را خاراند و گفت: - حالا به این قوارهی زشتت برنخوره، اما یک ماه به من مرخصی بده تا لیاقتت به پدرت ثابت بشه. بعد هم با اخمی تصنعی ادامه داد: - مرد ناحسابی همهی کارها رو که رو دوش من میریزی، اگه من نبودم این شرکت همون سال اول برشکست میشد. خندهای کردم و بعداز برداشتن کیفم گفتم: - به جان کامی یک قرار مهم دارم. - لابد با وزارت خارجی؟ خب معلومه که این قرار مهم یا مربوط به سیمین میشه یا ثنا یا سودابه یا شادی یا سپیده یا لیلا یا پردیس. درب را بستم و گوشهایم را از ادامهی مزخرفاتش منع کردم. بعداز خروج از شرکت سوار ماشین شدم و به سمت رستوران حرکت کردم، آهنگ بیکلامی پلی کرده و فکرم را از اطراف جمع کردم. بعداز نیمساعت ماشین را دمرستوران متوقف کردم، نگاهی در آینه به خودم انداختم و بعداز مرتب کردن موهایم و زدن عینک اسپرت، از ماشین خارج شدم. وقتی وارد رستوران شدم با خانمی قرمزپوش و زیبا مواجه شدم، با دیدن من از جایش بلند شد و با چشمهایی ستاره باران به من خیره شد، من هم متقابلاً او را از نظر گذراندم و بعد از مکثی کوتاه با نیشخند گفتم: - سلام، شما باید خانم صداقت باشید. دختر که حدوداً همسن خودم بود، لبخندی زد و خیره در چشمهایم گفت: - و شما هم آقای مجد؟ سرم را تکان دادم و بر روی صندلی نشستم، دختر زیبایی بود و طریقهی جذب آن خرواری غرور به همراه ولخرجی به اندازهی کافی و چند پیمانه هم شیکپوشی و البته نبود صداقت را میطلبید. - خب خانم صداقت بنده واسه تنظیم قرار داد اومدم اگه مایل حرفم را قطع کرد و با ذوقی که شدیداً برایم آشنا بود، گفت: - حالا چه عجلهای دارید؟ شما که شرکت ما رو میشناسید و شرکت شما هم که مشهور و شناخته شدهست، پس بهتره اول غذا بخوریم. سری تکان دادم و حرفش را تایید کردم. متوجه چرخش چشمهایش بر روی انگشتهایم شدم، پوزخندی زدم و گارسون را صدا زدم. طولی نکشید که گفت: - شما مجردین، درسته؟ یا از اونهایی هستین که حلقه دست نمیکنن؟ ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در ژانویه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 2 (ویرایش شده) پارت= سی و یک پوزخندی کمعمق بر روی لبهایم نشست، او استارت را زده بود و من با غرورم تایید کننده و ادامه دهندهی راه بودم. خیره در چشمهایش که میدانستم نگاهم قدرت مغلوب کردن شخص مقابلم را دارد، لب زدم: - من مجردم. لبخندی زد و سرش را پایین انداخت، میدانستم تحمل خیرهگی چشمهایم را ندارد نه تنها او بلکه هیچکس نمیتوانست با آن مشکیهای وحشی مقابله کند. غذاها که رسید با تعجب گفت: - این همه غذا فقط واسه دونفر؟ چه خبره! - خانم صداقت به هر اندازهای که میتونید میل کنید، من کم غذا میخورم ولی معمولاً باید میزم پر باشه تا حق انتخاب داشته باشم. لبخندی مثلاً خجالتزده زد و گفت: - من رو ترانه صدا بزنید، و من هم شما رو میدانستم اسمم را نمیداند پس قاطع کلامش را بریدم: - با فامیلی راحتترم. غرور راهی برای جذب او و دلیلی برای ترقی شرکت بود، چیزی نگفت اما میدانستم که به دنبالم کشیده میشود. بعداز اتمام غذا، گارسون میز را جمع کرد و ترانه هم با دستهای سفیدش که ناخنهایی بلند و قرمز آنها را آراسته بود، روی میز ضرب گرفته بود و من نمیدانستم مریضیاش چیست! دماغش عملی بود، لبها و گونههایش هم همچنین و حتی ابروهایش را هم کاشته بود، کلاً عملی بود و اگر زیبا نمیشد جای تعجب داشت؛ بعداز گشتن با تعداد بیشماری دختر به راحتی میفهمیدم که کدام عضو صورتشان نچرال است و کدام یک عملی است. بعداز اندکی تامل، لبخند دستپاچهای زد و گفت: - قراره با هم همکار بشیم، بهتره شمارههای هم رو داشته باشیم. پس میتوانم اسم مریضیاش را جذب در نگاه اول بنامم. - بله حتماً. بعداز دادن شمارهام، متن قرارداد را بر روی میز گذاشت و آن را برایم خواند. معاملهی خوب و پرسودی بود پس بدون شرط و شروط آن را پذیرفته و امضا کردم. با او دست داده و از رستوران خارج شدم، باید حتماً قرارداد را هم نزد پدرم میبردم تا امضا کند اما حوصلهی شیرین و دختر لوسش را نداشتم. بهتر است به خانه بروم و استراحت کنم، فردا قرارداد را نزد پدر میبرم. با سرعت به سمت خانه حرکت کردم و بعداز ده دقیقه ماشین را پارک کرده و وارد ساختمان شدم، به سمت واحد خودم رفتم. شام که خورده بودم پس بعداز زدن مسواک به تخت رفتم و بعداز کنار گذاشتن هزار و یک فکر و خیال به خواب رفتم. صبح که از خواب بیدار شدم اصلاً حوصلهی شرکت را نداشتم، خوب است کامی را دارم وگرنه کارهای شرکت مرا از پای در میآورد. با یاد امضای قرارداد، دستهایم را مشت کردم و به سمت سرویس رفتم. وارد آشپزخانه شدم و به خوردن یک لیوان آبمیوه و کیک بسنده کردم؛ بعداز پوشیدن لباس خانه را به مقصد شرکت ترک کردم. ساعت ده بود که وارد شرکت پدرم شدم، همه مرا میشناختند و با احترام برخورد میکردند. شیرین حتی بعداز اینکه زن پدرم شده بود، همچنان در جایگاه منشی قرار داشت و این بیکفایت بودنش را میرساند. با دیدن دختر شیرین حسابی تعجب کردم، لباسهای مارک و گران قیمتی پوشیده بود و از همه جالبتر بوی لانکومی بود که از فرسخها مشام را قلقلک میداد، من این عطر گران قیمت را به خوبی میشناختم چرا که همیشه هدیهی من به دوست دخترهایم در روز تولد و ولنتاین بود. اما او این همه پول را از کجا آورده بود؟! با دیدن من هر دو سلام کردند، بیتوجه و بدون درب زدن وارد اتاق پدرم شدم. مشغول سیستم بود، با دیدن من لبخندی زد و گفت: - چه عجب پاشاخان! - سلام. - سلام پسرم، خوبی؟ - ممنون. از پایین تا بالا اندامم را از نظر گذراند و بعد هم سرش را تکان داد و گفت: - هزاربار گفتم بیا خونه تا زینت و فریده برات غذا بپزن، از بس غذای بیرون رو میخوری لاغر شدی! نیشخند زدم. - لاغری لطف باشگاست. ابرویی بالا انداخت و گفت: - قبول من مثل همیشه محکوم، حالا اومدی به پدرت سر بزنی یا کاری داری؟ قرارداد را از کیف خارج کردم و بر روی میز گذاشتم. - این رو امضا کنید. - چه نوع قراردادیِ؟ دستهایم را در جیب شلوار جینم فرو کردم و خیره در نگاهش گفتم: - با یک شرکت محصولات غذایی که معروف هم هست قرارداد بستم، نترس ضرر نمیکنی. با اخم ادامه دادم: - اگه اون شرکت به نام خودم بود لازم نبود هر روز واسه گرفتن امضا از شما به این طرف و اون طرف کشیده بشم. همانطور که نگاهش را بین من و ورق به گردش درآورده بود، دستهایش را در هم قلاب کرد و گفت: - پاشا چرا بدخلقی میکنی؟ آخرش همهی اموال من مال خودتن ولی دوست ندارم تا زندهم چیزی به نام بچههام بزنم، دعا کن من بمیرم تا وارث بشی. بدون اینکه اخمم را باز کنم، گفتم: - میترسم گول بخوری و از دستشون بدی، دوست ندارم یک تجربهی تلخ دوبار تو زندگیمون رخ بده، درک این زیاد سخت نیست. بعداز اندکی سکوت ادامه دادم: - به قول خودت واسه اموالت زحمت زیادی کشیدی، اینطور نیست؟ سری تکان داد و با نگاه دلخوری گفت: - این همه حل مسئله و استدلال واسه رسیدن به شیرین و شیدا بود؟ کلافه دستی در موهایم کشیدم. - معلومه که گولتون زدن و البته میترسم که بیشتر و سنگینتر هم گول بخورید، اینگداها رو چه به این لباسها و عطرهای فاخر؟ - پاشا- پاشا شیرین زن منِ و در قبالش مسولم، شیدا هم فقط عمویی داره که شیرازِ و نه دایی داره و نه پدر و نه برادری داره، به جای اینکه برادرش باشی و تنهاییهاش رو پر کنی، چرا اینطوری حرف میزنی؟ فقط واسه یک لباس و عطر اینقدر توپت پره؟! ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در ژانویه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 2 (ویرایش شده) پارت= سی و دو او خام شده بود، برای پختنش نیاز به همکاری خودش داشتم اما! - عدهای هستن که جنبهی محبت ندارن و از محبت زیاد سرشون گیج میره و ماهیت و اصلیت خودشون رو به دست فراموشی میدن، یادتون که نرفته؟ درضمن تختنشین رو چه به برادر حصیر نشین؟ ناامیدی را از نگاهش میخواندم اما گاهی باید قدرت خواندن را فراموش کنی تا بتوانی به هدف مورد نظرت نزدیک شوی، گاهی بیسواد بودن معجزه میکند. - پاشا اینقدر مغرور نباش، این شرکت و پولها مال ما نیستن و فقط نوبت ماست که ازشون استفاده کنیم، قبل از ما مال چه کسی بودن و بعداز ما قراره دارایی چه کسی به شمار برن؟ پسرم انسانیت رو بچسب مال دنیا رو بیخیال. حرف زدن با پدرم بیمعنیترین کار دنیا بود، اصطلاح آب در هاون کوبیدن برایش مناسبتر بود. او جادو شده بود و همهی اینها زیر سر آن شیرین بود، همانی که فقط نامش شیرین بود و باطنش همچون گس بود. به سمت درب رفتم و گفتم: - من که میدونم یکبار دیگه سالها پیش تکرار میشه و پشیمونیت رو میبینم، اون موقع چی میگی؟ - اگه تو پشیمون شدی چی؟ - نمیشم، من این جمعیت رو مثل کف دستم میشناسم، میترسم این باختت بیجبران باشه جناب مجد. بیتوجه به چشمهای خیرهی پدرم از درب خارج شدم. شیرین مشغول تلفنکاری و دخترش مشغول کتابش بود، گاهی دلم برایشان میسوخت ولی با فکر به ذهن مسمومشان اخم کردم و از کنارشان گذشتم. بعداز خروج از شرکت، سوار ماشین شده و به سمت شرکت خودم رفتم، تمام درآمدش مال خودم بود فقط به نامم نبود و همیشه کنجکاو بودم که بدانم دلیل اینکار پدرم چیست؟! ماشین را دمشرکت پارک کرده و داخل شدم، به سمت اتاقم رفتم که منشی در مقابلم بلند شد و گفت: - سلام آقای مجد، آقای شکیبا خواستن که جلسه رو امروز برگزار کنید، فکر کنم قراره واسه یک ماموریت کاری برن آمریکا. سری تکان دادم و وارد اتاق شدم، پروندهای بر روی میز بود که با خطی درشت بر رویش نوشته شده بود: بودجه. حساب کردن این به عهدهی خودم بود و همهی کارهای مالی مستقیم زیر نظر خودم بودند. شماره را گرفتم و تلفن را بر روی گوشم نهادم، صدای بهرامی شنیده شد: - بله رئیس؟ - غذای من رو بیار اتاقم. بدون منتظر ماندن برای پاسخی تلفن را قطع کردم و پرونده را باز کردم، درآمد این ماه بهتر از ماه قبل بود و همین توسعه را میرساند. چندتقه به درب خورد و متعاقبش بهرامی غذا به دست وارد شد. - سلام قربان. کلافه سری تکان دادم. - اینقدر صفت رئیس و قربان رو به دم من نبند، همون مجد کافیِ. - بله قر...بله جناب مجد. غذا را بر روی میز گذاشت و عزم رفتن کرد، رو به او گفتم: - جلسهی فردا رو امروز برگزار میکنیم، به همه اطلاعرسانی کن. - چشم. نگاهی به کبابها انداختم و دهنم را کج کردم، میانهی خوبی با گوشت مرغ نداشتم و سبد گوشتی مرا گوشت قرمز پر میکرد، ولی خب بوی کباب اشتهایم را تحریک کرد و مقداری از آن را خوردم. بعداز غذا مشغول چک پرونده بودم که درب باز شد و کامی وارد شد. - خسته نباشی مهندس. عینک را از روی چشمهایم برداشتم. - هر چی حساب میکنم پول کم میاد! - حالا بزار از راه برسم بعد خبر خوبت رو بگو. در سکوت نظارهاش کردم، دستی به پیشانی بلندش کشید و گفت: - آخ یادم رفته بود، بهرامی واسه تعمیر ماشینهای شرکت صدو پنجاه میلیون از حساب شرکت برداشته. - الان باید بگی؟ - حالا ترش نکن، مهندسین تو سالن منتظر ورود جنابعالین. از جایم بلند شدم و به سمت سرویس گوشهی اتاق رفتم، چشمهایم مقداری قرمز بود و علتی جز مطالعهی زیاد نداشت؛ دستی در موهایم کشیدم و با کامی اتاق را ترک کردیم. - با شرکت صداقت قرارداد بستی؟ - آره. مجیدی از کنارمان رد شد و سلام داد که کامی جوابش را داد. - اون بدبخت تو رو آدم حساب میکنه که سلام میده، تو چرا جوابش رو نمیدی؟ - حواسم پرت بود. - آره تو که راست میگی، واسه امضای قرارداد پدرِ اومده بود یا دخترِ؟ - دختر. - ایجان، تا باشه از این معاملههای پرسود. خندهام را به زور پنهان کردم و درب سالن را باز کردم، حدود هشتتا زن با دهتا مرد آنجا بودند و به احترام ما بلند شدند و سلام دادند. در صدر مجلس نشستم، کامی هم در کنارم جای گرفت. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در ژانویه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 2 (ویرایش شده) پارت= سی و سه - با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما مهندسین عزیز، از تک- تک شما عزیزان به خاطر زحمتهای بیوقفه و صادقانهیتان تشکر میکنم، امیدوارم همیشه در صحت و سلامت باشید. صنعت کشاورزی که بیش از هشتاد درصد نیازهای غذایی مردم دنیا را تامین میکند، از مهمترین بخشهای اقتصادی در کشورهای مختلف به شمار میرود؛ از این رو شرکتهای مواد غذایی زیادی در تمام کشورهای دنیا تاسیس میشود تا محصولات کشاورزی را به مواد غذایی تبدیل کرده و آن را در اختیار مصرف کنندگان قرار دهند؛ تاسیس این دسته از شرکتهای تولید کنندهی مواد غذایی نه تنها میتواند تولید ناخالص داخلی را افزایش دهد، بلکه میتواند نیاز به اشتغال بخش وسیعی از مردم کشور را نیز برطرف کند؛ پس در واقع تولید مواد غذایی هم میتواند نیازهای مصرفی مردم کشورهای مختلف را تامین کند و هم قادر است نیازهای شغلی بیشتر مردم را در سطح جهان برطرف نماید. همانطور که میدانید مهمترین نیاز بشریت همین غذاست و ما خوشحالیم که دارندهی شرکت غذایی هستیم. شرکت ما یکی از بزرگترین شرکتهای مواد غذایی در سطح کشور و البته خاورمیانه است، طی این هفته با چندتا شرکت قرارداد بستهایم که بسیار پرسود میباشند. مثل این مدت تلاشتان را به کار بگیرید و من هم به شما قول میدهم هدایای ویژهای به جز حقوق به حسابتان واریز شود. شیدا: - به نظرت من چی بپوشم؟ سمانه با حالت متفکری به رگال لباسها چشم دوخت و در آخر با ذوق دست بر روی شومیز سبز رنگ گذاشت و گفت: - چشمهات سبزه، اگه این رو بپوشی محشر میشی. با حسرت به رگال لباسها نگاه کردم و از ذهنم گذشت که اگر پانیذ و پاشا بخواهند به همین دشمنیشان ادامه دهند، باید به آن خانهی فرسوده برگردم و از همان لباسهای کهنه و نخنما شدهای استفاده کنم که انگاری آفتاب سوخته بودند، اگر بروم باید در سال فقط یکبار به خرید بروم، یعنی ممکن است اینخوشی من دائمی باشد؟ - اصلاً میشنوی چی میگم؟! - ببخشید، حواسم پرت شد. - تو که همیشه حواست پرتِ. آهی کشیدم و گفتم: - سمانه یعنی این عمهخانم هم مثل عمو اخلاقش خوبه؟ لباس سبز رنگ را از کمد خارج کرد و گفت: - والا پنج ماه پیش که من دیدمش خوش اخلاق و زبون چرب بود؛ اگه اون دوتا عجوزه اون رو هم بدبین نکرده باشن حتماً خوبه. - خار شدم و تو چشمشون فرو رفتم. - پاشو- پاشو، تو به جای اینکه ذهن نداشتهت رو معطوف کتابهات کنی فقط به فکر اون دوتایی. خیره به گوشی کهنهام که مادرم بدقولی کرده بود و هنوز برایم گوشی جدیدی تهیه نکرده بود، با افسوس گفتم: - کاش کمی مهربون بودن، سمانه میدونی پول تنها ثروت انسان نیست؛ اگه انسان اخلاق خوبی داشته باشه و دیگران از همصحبتی باهاش به فیض برسن خودش بهترین داراییِ. سری تکان داد و گفت: - و البته طینت خوب دارایی ابدیِ، همچون مال دنیا نیست که رنگ ببازه. - احسنت جانم، اصلاً تو ارزش من رو میفهمی که چهقدر خوش مشربم؟ خندهای کرد و گفت: - تو رو به جون پاشا و پانیذ قسم دست از وراجی بردار و بیا این رو بپوش، تا مورد تایید یا رد بنده قرار بگیری. پشت چشمی نازک کردم و به سمت او رفتم، بعداز اینکه لباس را پوشیدم در آینه به خودم نگاهی انداختم؛ ناخوداگاه قطره اشکی مزاحم دیدهگانم را تار کرد، واقعاً این حسرتها قصد دارند همیشه همراهم باشند و هنگام داشتن یک لباس خوب یا یک خوراک خوب خودی نشان دهند؟ به سمت عقب برگشتم، سمانه دستهایش را محکم بر هم کوبید و گفت: - عالی شدی دختر، کاش من چشمهای تو رو داشتم. آهم را بیرون فرستادم. - حسود، تو که از لحاظ قیافه چیزی کم نداری! چشمکی زد. - درسته فقط اگه دماغم رو عمل کنم عالی میشم مثل بعضیها نیستم که خدا دماغ عملی فرستادشون پایین. بعد انگار چیزی یادش آمده باشد با عجله ادامه داد: - وای شیدا عمه خانم الان میرسه، باید به مادرم کمک کنم؛ از بسکه شما وراج تشریف داری به کل زمان رو به فراموشی دادم. - تو برو من هم الان میام. بعداز مقداری ریمل و رژ از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخانه رفتم، بوی عطر غذا کل خانه را برداشته بود و من میدانستم که برای حضور عمه خانم چندین نوع غذا و سالاد و دسر و ژله سرو میشود. رو به فریده خانم گفتم: - خسته نباشید، عجب بویی راه انداختید! همانطور که درب قابلمه را میبست، لبخند مهربانی نثارم کرد و گفت: - ممنون عزیزم، مرغ ترش دوست داری؟ مرغ ترش؟! خب راستش من اصلاً نمیدانستم مرغ ترش چیست، مطمئنم یکی از آن غذاهای خوشرنگ و لعابیست که همیشه بر روی سفره چشمک میزند و من برای حفظ آبرو اسم آن را نمیپرسم. مردد سری تکان دادم که با لبخندی دور شد. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در ژانویه 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 3 (ویرایش شده) پارت= سی و چهار وقتی به سمت پذیرایی رفتم مامان و عمو را دیدم که مشغول صحبت بودند. - سلام. - اشکال نداره خدا بزرگه، حالا اگه موسوی رفت مسافرت مامان با دیدن من حرفش را قطع کرد و با نگاه تحسینآمیزی گفت: - سلام به گل مامان، چه خوشگل شدی! عمو هم لبخندی زد و گفت: - به- به دختر خودم، چهطوری؟ - ممنون خوبم، عمه خانم کِی میاد؟ عمو همانطور که با ژست خاصی که با کلاس بودنش را داد میزد نشسته بود و تخمه میشکست، دستش را بلند کرد و خیره به ساعتش گفت: - الانِ که برسه. به سمت مبل رفتم و کنار مامان نشستم. - بچهها میدونن که قراره عمهشون بیاد؟ با این حرف مامان، عمو مشتش را از تخمه خالی کرد و گفت: - آره، اونها هم میان ولی خب اطلاع دقیقی از زمان اومدنشون ندارم. خیاری برداشتم و همانطور با پوست و بیتوجه به چشم غرههای مامان که میخواست با زبان بیزبانی بگوید خودت را باکلاس جلوه بده، گازی به آن زدم و با لذت خوردم. صدای زنگ خانه خبر از حضور کسی میداد. رو به عمو گفتم: - راستی خونهی عمه خانم کجاست؟ - اصفهان. فریدهخانم نگاهی به آیفون انداخت و با ذوق گفت: - فرانک بانوئه. برای استقبال به سمت حیاط رفتیم، با مِن- مِن رو به عمو گفتم: - اوم...چیزه عمو، اگه من اون رو عمه خانم صدا کنم، ناراحت نمیشه؟ عمو با لبخند دستی بر سرم کشید و گفت: - نهگلم، خوشحال هم میشه. درب حیاط باز شد و خانم شیک پوشی که حدود پنجاه سال سن داشت وارد شد، مضطرب دستهایم را درهم گره زدم و همراه با عمو و مامان برای استقبال رفتم. عمه خانم تا ما را دید، عینک را از روی چشمهایش برداشت، لبخندی زد و خودش را در بغل عمو انداخت. بعداز ابراز احساسات با برادرش به سمت من و مامان برگشت و گفت: - شما باید شیرین و شیدا باشید، درسته؟ - بله خواهر. مامان که معلوم بود واقعاً استرس دارد و فقط خودش را آرام نشان میدهد، لبخند دستپاچهای زد و همانطور که دستش را به سمت فرانک خانم دراز میکرد، گفت: - خوش اومدید. عمه خانم با لبخندی مادرم را بغل کرد و گفت: - خوبی عزیزم؟ مامانم که از اخلاق او همچون من به وجد آمده بود، گرم با او احوالپرسی کرد. عمه خانم به سمت من آمد و گفت: - شیرینجان چه دختر نازی داری! - خو...خوش اومدید عمهخانم. - ممنون عزیزم. مرا هم در آغوش گرفت، احساس کردم خبری از استرسهای چند لحظه قبل نیست. همه به سمت سالن رفتیم که عمه خانم گفت: - پس پانیذ و پاشا خونه نیستن؟ فکر میکردم با استقبال گرمشون وارد خونه میشم! عمو کیف خواهرش را بر روی مبل گذاشت و گفت: - نه، میدونن که تو میای تا شب خودشون رو حتماً میرسونن. بر روی مبلها نشستیم، زینتخانم وسایل پذیرایی را آورد و ما مشغول شدیم. - چرا جاوید نیومده؟ با این سوال عمو، عمه خانم آهی کشید و گفت: - ای داداش این هم سواله که تو میپرسی؟ از همون روزی که پانیذ یک غریبه رو به پسرم ترجیح داد، پسرم دیگه خوش نداره که حتی داییش رو ببینه، تازه به من میگفت تو هم نرو ولی خب دل من زود به زود برا تو تنگ میشه. از این همه رک بودنش تعجب کردم اما عمو با همان نگاه آرامش گفت: - گذشته رو بیخیال خواهرجون، نمیدونم چرا این پسر هنوز هم تو گذشته سیر میکنه؟ این همه دختر خوب هست، چرا تشکیل خونواده نمیده؟ پانیذ که حرف من رو گوش نداد حالا اگه جاوید حرف تو رو گوش میکنه بگو گذشته خیلی وقته گذشته. - والا چی بگم، خودش رو تو کارگاه غرق کرده. سیبی پوست گرفتم و مشغول خوردن شدم، عمه خانم رو به مامان گفت: - تو واقعاً لیاقت برادر من رو داری، فرهاد حسابی از تو و دخترت راضیِ؛ راستش خندههای فرهاد الان واقعیترن تا گذشته. مامان دستی به شالش کشید و با ذوق آشکاری گفت: - ممنونم عزیرم، لطف داری. صدای باز شدن درب ورودی نگاه ما را به آن سمت کشاند، اول رُهام و بعد پاشا و در آخر پانیذ وارد شدند، پارمیس هم درحالی که عروسکی به دست داشت در بغل داییاش دلبری میکرد. عمه خانم بلند شد و بعداز ابراز احساسات با آنها بر روی مبل نشست. من و مادرم بر روی یک مبل بودیم که رُهام و پاشا در مقابل ما جای گرفتند، نمیدانم پاشا چه اصراری داشت که من و مادرم را نادیده بگیرد! انگاری حتی قصد نداشت که جلوی عمهاش آبروداری کند. پانیذ با نیشخندی که بر لب داشت نگاه تحقیرآمیزی به من انداخت و رو به عمه گفت: - عمه جون با اینها هم آشنا شدی؟ از آن صفتی که او استفاده کرد، شاید من هیچگاه برای اشاره به یک حیوان هم به کار نمیبردم. عمه خانم که متوجه کدورت بین ما شده بود، انگاری میخواست از فرصت استفاده کند و پانیذ را آزار دهد چون با لبخند خشکی که هیچ سنخیتی با اخمهای کمرنگش نداشت، گفت: - شیداجان دختر نازیِ، کاش جاوید اینجا بود و باهاش آشنا میشد. با خجالت سرم را پایین انداختم، پاشا فرصت را مناسب دید تا ضربهی خودش را بزند. - بهتر که اینجا نیست تا با این آشنا بشه، حالا ما که باهاش آشنا شدیم چه خیری دیدیم؟ سکوت سنگینی بر جمع حاکم شد و منی که انتظار این حملهی ناگهانی را نداشتم، دستهایم لرزید و عرق سردی از تیغهی کمرم چکید، من چرا هیچ توان دفاعی از خودم نداشتم؟ در بین این جمعیت چهقدر غریب بودم! اصلاً من با چه نسبتی اینجا بودم؟ لعنت به مادرم که با بیفکریاش به آبرو و اعتمادبهنفس من چوب حراج زد. مامان بشقاب میوه را بر روی میز گذاشت و با اخم گفت: - پاشاخان ما نیاز نداریم که احتراممون رو حفظ کنی، حداقل احترام عمهت رو نگهدار. پانیذ دستی به موهای رنگ شدهاش کشید و با نیشخندی گفت: - عمه جای خود داره، چرا اون رو قاطی این مسائل میکنید؟ عمو که کاملاً کلافه شده بود، دستی به صورتش کشید و گفت: - کافیِ- کافیِ، چرا شما دوتا شمشیرتون رو از رو بستید؟ چرا احترام جمع رو نگه نمیدارید؟ رُهام خیره به پانیذ گفت: - مگه نگفتم اگه میخوای این طناب کینه رو همچنان بکشی بگو تا باهات نیام؟ پاشا نگاه حاوی کینهاش را بین من و مادرم گرداند و با نیشخندی گفت: - چندماه نشده چه طرفدارهاشون زیاد شده! کاش ما هم از این جادوها داشتیم. حضور من در اینجمع نه تنها لازم نبود، بلکه آزار دهنده هم بود. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در ژانویه 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 3 (ویرایش شده) پارت= سی و پنج همراه با دلی که داشت شکستنش را با اعتراض فریاد میزد، از جایم بلند شدم که با صدای بلند عمو بر جایم میخکوب شدم: - شیدا بشین، صاحب این خونه منم و من میگم بشین. بعد هم رو به بچههایش با صدای نسبتاً بلندی گفت: - قسم میخورم اگه بخواید به این اخلاقتون ادامه بدید ویلایی بزرگتر و زیباتر از این ویلا واسه شیرین و شیدا تو بهترین نقطهی تهران میخرم تا حداقل بهونهای واسه این جدالتون داشته باشید. پانیذ و پاشا با چشمهایی گرد شده به پدرشان نگاه میکردند، شاید این حمایت و البته آن ویلا تعجبشان را برانگیخته بود. عمه خانم لیوانی آب به سمت عمو گرفت و گفت: - لطفاً آروم باش فرهاد، اینقدر حرص نخور. بیتوجه به آتیش شعله کشیده در چشمهای آن خواهر و برادر، رو به جمع گفتم: - فردا امتحان دارم، میخوام درس بخونم. بیتوجه به صدا زدنهای رُهام و عمو به سمت طبقهی بالا رفتم، لحظهی آخر نماشک لانه کرده در چشمهای مادرم را دیدم؛ به اشتباهش پِی برده بود و به خاطر این انتخابش خودش را سرزنش میکرد ولی آیا این سرزنش میتوانست مرهمی برای دل شکستهی من باشد؟ آیا این پشیمانی میتوانست دستمالی برای پاک کردن ابدی اشکهایم باشد؟ یا میتوانست نیرویی پسزننده برای آن بغض سیب شده در گلویم باشد؟ پاشا: هضم سخن پدرم توانی فراتر از توان من میطلبید، من و پانیذ با فریاد اعتراضمان قصد پرت کردن آنها از این خانه را داشتیم ولی همین جدال داشت آنها را صاحب یک ویلا در تجریش میکرد؛ حتماً باید با پانیذ حرف بزنم و نقشه را عوض کنیم، این نقشه جواب که نداد هیچ حتی شکست ما را نزدیک و حتمی کرد، پدر- پدر- پدر چه واژهی حرص برانگیزی! حتی اگر لازم باشد هر دو را به درک واصل میکنم اما اجازه نمیدهم صاحب این مکنت و نوا شوند. بعداز رفتن آن دختر مادرش هم از جایش بلند شد و به سمت طبقهی بالا رفت، پدرم سرش را در میان دستهایش فشرد، عمه رو به ما گفت: - چرا این جوری رفتار میکنید؟ در واقع دور از تصورِ که شما همون پانیذ و پاشای سابق باشید! صدای آرام و ناراحت پدر را شنیدم: - فرانک اینها من رو نابود کردن، گاهی عارم میشه بگم اینها فرزند منن. پانیذ با چشمهایی گرد شده گفت: - بابا! رُهام هم انگار در جبههی مقابل ما بود چون خیره به پدر و بیتوجه به ما گفت: - والا حق داره، این مادر و دختر گناه دارن. چشمهایم را بستم تا آبی بر روی شعلههای خشمم باشد، دستهای مشت شدهام را باز کردم و گفتم: - چون میخوایم به اون گدا و دخترش یادآوری کنیم که حد و حدود خودشون رو بدونن، مایهی ننگ شدیم؟ پدر با حرص گفت: - هزار بار گفتم شیرین و شیدا اون چیزهایی که شما تو ذهنتون مجسم کردید، نیستن واقعاً نیستن. عمه خیره به پلهها و با چشمهایی ریز شده گفت: - به نظرم که آدمهای خوبی بودن! نمیدونم چی بگم. - عمه جون گول اون زبون چربشون رو نخور، اشکال نداره ما با اونها کنار میایم ولی همهی ما اون روزی که چهرهی واقعی اینها رو بشه رو میبینیم. پانیذ با نگاهی نگران و مشوش به چهرهی پدر گفت: - باشه بابا، حرص نخور ما دیگه اونها رو اذیت نمیکنیم، قول میدیم. پدر مردد به ما دوتا نگاه کرد و گفت: - رُهام و فرانک هم شاهد حرفتون بودن، بعداً نمیزنید زیرش؟ میدانستم که پانیذ نقشهای در سر میپروراند و آرزو کردم که این بار نتیجه دهد. پدرم لبخند نیمبندی زد و گفت: - من میرم اونها رو میارم ولی قول دادید، گفتم که بداخلاقی شما مساوی با خرید یک ویلا تو تجریشِ. پدرم ما را با خوب چیزی تهدید کرده بود، نقطه ضعف ما را میدانست و با پا بر روی آن فشار وارد میکرد، اما نمیدانست که فشار پایش بر روی خرخرهی آن دو قرار دارد. پوزخندی زدم و با خودم عهد بستم که این مادر و دختر را خیلی زود از این خانه بیرون کنم، به هر شکل و روشی بود من این کار را انجام میدادم. پدرم از جایش بلند شد و به سمت طبقهی بالا رفت. عمه به سمت ما برگشت و گفت: - بچهها لطفاً پدرتون رو حرص ندید، این مادر و دختر رو بیرون نکنید و به جاش مراقب اموالتون باشید، هر چند اونها هم الان و به ویژه شیرین تو این اموال سهمی دارن. رُهام همانطور که موهای بور پارمیس را نوازش میکرد، رو به عمهخانم گفت: - عمهجون من که تو این مدت بدی ازشون ندیدم، اینها زیادی حساس شدن. چشم غرهای به رُهام رفتم و پارمیس را از او گرفتم. زینت خانم ما را برای شام دعوت کرد اما منتظر ماندیم تا نازکشی پدر تمام شود و همه با هم شام را میل کنیم. کاش زوتر این ضیافت تمام شود تا به خانهام پناه ببرم. طولی نکشید که پدرم همراه با شیرین و دخترش پایین آمدند، بیتوجه و زودتر از آنها به سمت آشپزخانه رفتم و بقیه هم به دنبال من آمدند. اخمهای شیرین و دخترش درهم تنیده شده بود اما خب یک درصد مهم نبود. چند نوع غذا بر روی میز بود، برای خودم مقداری برنج کشیدم و شروع به خوردن کردم. بعداز اتمام غذایم وارد پذیرایی شدم که گوشیام زنگ خورد، سهیلا بود. گوشی را در جیب نهادم و خانهی پدر را ترک کردم. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در ژانویه 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 4 (ویرایش شده) پارت= سی و شش شیدا: عمو گفت که بچههایش قول دادهاند که من و مادرم را اذیت نکنند، هر چند برای من اصلاً مهم نبود؛ به هر حال تا الان من را هزاران بار خُرد کرده بودند و تضمینشان هیچ ضمانتی نداشت. عمه خانم خستهی راه بود پس برای استراحت خود را مهمان اتاق کرد. عمو و مامان هم مشغول تعدادی ارقام و اعداد شدند و من هم به اتاقم رفتم، در این اتاق همیشه احساس غریبه بودن مرا احاطه میکرد حس قوی همیشه به من گوشزد میکرد که تو در اینجا فقط یک مهمانی، نه چیزی فراتر. با ناامیدی به مسئلههایی نگاه کردم که برایم حسابی سوال شده بودند، کاش کسی بود تا برایم رفع اشکال میکرد. کمتر از یک ماه به کنکور زمان باقی بود، احساس میکردم حسابی آمادهام و همین به من اعتماد به سقف میداد. کتاب را بسته و به پهلو دراز کشیدم، بعداز طی کردن فکرهای گوناگون خوابی عمیق تمام ابعاد ذهن مرا در برگرفت. صبح با صدای آلارام گوشی از خواب بیدار شده و به سمت سرویس رفتم. خودم را حسابی در کتابهایم غرق کرده و ظرف زمان و مکان را به فراموشی سپرده بودم. امشب هم ساعت دو خوابیده بودم و به هیچ وجه این استراحت اندک جایگزینی برای انرژیهای بر باد رفتهی من نبود. بیحوصله لباسهایم را پوشیدم و بعداز برداشتن کتاب و دفترهای مورد نیاز اتاق را ترک کردم، سکوتی مطلق بر خانه حکومت میکرد و فقط صدای جابهجایی قابلمهها گاهی با توانش این سکوت را درهم میشکست؛ اشتهایم مرا یاری نمیکرد تا حداقل چند لقمه صبحانه بخورم، پس ترجیح دادم در بین راه یا در بوفهی مدرسه چیزی تهیه کنم. وارد حیاط که شدم مشحسن را دیدم که مشغول آب دادن به درختهای سیب بود. به او سلامی دادم که با محبت خاص خودش جوابم را داد. خیابان زیاد شلوغ نبود، به راهم ادامه دادم و وارد مدرسه شدم. کلاس اول که شروع شد خانم نصیری با همان اخم ثابت که عضو لاینفک صورتش بود، وارد شد. بعداز حضور و غیاب مقداری مرور و مسئله حل کرد، نمیدانم چرا مهر این معلم هیچ جوره بر دل من نمینشست و دوست داشتم هرچه زوتر کلاس تمام شود. با اخم رو به من گفت: - مسئلهی چهار با شما. با دیدن مسئلهی چهار آه از نهادم بلند شد، همان مسائل سختی بودند که ذهن من از حل آنها عاجز بود. به خاطر استرس زیاد دستهایم عرق کرده بود، صدایش سوهانی برای روح آسیب دیدهام بود: - شنیدی چی گفتم؟ صدای پچ- پچ بچهها شنیده میشد، نفسم را آه مانند بیرون فرستادم و گفتم: - ببخشید خانم من این صفحه رو بلد نیستم، ولی از هر جایی که بپرسید جواب میدم. بر اخمش افزود. - یعنی چی؟ میدونی من چند روز پیش این صفحه رو حل کردم؟ - خب- خب لکنتم را برید و همانطور که ماژیک را در دستش تکان میداد، گفت: - این صفحه رو خوب تمرین کن تا هفتهی دیگه بیایی و اون رو واسه بچهها توضیح بدی، اگه بلد نباشی به خونوادهت زنگ میزنم. بدون حرفی و با اخم بر روی جایم نشستم، همچون معلمهای دبستانی حرف میزد؛ آدم با این همه سن که از خانواده هراس ندارد. چون نصیری میرغضب اول صبح حالم را گرفته بود تا ساعت دوازده بیرمق کلاسها را گذراندم. بعداز آخرین کلاس کولهی عروسکیام را بر روی دوشم انداختم و راهی خانه شدم. گروهی از بچهها مرا افسرده میخوانند و گروه دیگر غیراجتماعی، عدهای مرا ساکت و جماعتی بیحوصله میخوانند، دلیل همهی این صفات همین گوشه گیری و خلوتگزینی من بود. به سر کوچهی عمو که رسیدم شخصی با موتور در کنارم توقف کرد. - چه خوشگل! وقتی او را دقیق از نظر گذراندم، پسری حدوداً بیست و پنجساله با قیافهای کاملاً شرقی بود؛ اخمهایم را درهم کشیدم و بیحرف به راهم ادامه دادم. آن پسر همانطور به دنبال من کشیده میشد و با دیدن بیاعتناییهای من جسورتر میشد. - نازت رو هم خریدارم، چرا اینقدر ساکت و اخمویی؟ - خفه شو آقا، دنبال دردسری؟ صدایش را از پشت سر شنیدم: - این چندمین باره که من تو رو میبینم، خوشم ازت میاد قصدم جدیِ، خانم خوشگله میشنوی؟ از دور پاشا را دیدم که درب حیاط کاپوت ماشینش را بالا زده و مشغول بود. همین که به نزدیکی او رسیدم پسر دوباره در کنارم توقف کرد و گفت: - سوارشو خوشگله، پشیمون نمیشی. رو به او با حرص گفتم: - خفهشو- خفهشو، مگه نمیبینی تو رو زباله هم به حساب نمیارم؟ گم شو. پاشا به عقب برگشت و با دیدن من و آن پسر که در حال بحث بودیم، به سمتمان پا تند کرد و غرید: - اینجا چه خبره؟ این پسر کیه؟ هان؟ چشمهایش حسابی قرمز بودن، گویی قرار بود خون از آنها چکه کند، ترسیده و با تتهپته گفتم: - مَ...من نمیدونم، به خدا مزاحمه. پسر همانطور که بر روی موتورش خم شده بود، با اخم رو به پاشا گفت: - به تو چه ربطی داره؟ پاشا به سمت او رفت و با خشم مشتش را حوالهی صورت پسر کرد، جیغ کشیدم و به سمت او رفتم. پسر را زیر مشت و لگد گرفته بود و مدام تکرار میکرد: - کاری میکنم که تا ابد مزاحم ناموس هیچکس نشی. یعنی او مرا ناموس خود میپنداشت؟! آستین لباسش را کشیدم. - تو رو به خدا کوتاه بیا، الان میمیره! پاشا با حرص از روی پسرک که مشغول ناله بود، بلند شد و رو به من با خشم غرید: - برو داخل که به موقع حساب تو رو هم میرسم. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در ژانویه 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 4 (ویرایش شده) پارت= سی و هفت - مَ...من کاری نکردم، به خدا من بلندتر داد زد: - گفتم داخل. از او چشم گرفتم و بیتوجه به پسر آش و لاش شدهای که صدای نالههایش بلندتر شده بود، به سمت داخل پا تند کردم. مامان و عمو داخل پذیرایی بودند، با همان قدمهای لرزان به نزدشان رفتم. - سلام. - سلام گلم خوبی؟ عمو استکانش را بر روی میز گذاشت و گفت: - خسته نباشی باباجان، خوبی؟ - ممنون. حسابی مضطرب بودم و میترسیدم پاشا از این فرصت برای بیآبرو جلوه دادن من استفاده کند و آبروی مرا نزد مادرم و عمو به حراج بگذارد. بر روی مبل کنار مامان نشستم، عمو گفت: - دخترم برو بالا و لباسهات رو عوض کن تا بگم سمانه ناهار رو بکشه. پاهایم مرا یاری نمیکرد و فقط میخواستم لحظهی ورود پاشا را ببینم، نمیدانستم میخواهد چگونه برخورد کند و همین مرا بیتاب کرده بود، رو به عمو با صدای ضعیفی گفتم: - صبح چیزی نخوردم، اول اجازه بدید سیبی بخورم بعد میرم. مامان گوشی را بر روی میز گذاشت و با اخم گفت: - چرا نخوردی؟ چرا بدون صبحونه رفتی؟ بیحوصله و دروغ گفتم: - دیرم شده بود. در همین حین پاشا با اخمهایی درهم و صورتی شلخته وارد شد. عمو از جایش بلند شد و به سمت او رفت، با دیدن اوضاع او پاهایم سستتر شد. - پسرم؟ چی شده؟! به خودم تشر زدم: شیدا دوباره لکنت نگیر، اجازه نده بیگناه با آبروت بازی کنه پس به خوبی از حقت دفاع کن، تو کاری نکردی. نگاه گذرایی به من انداخت و خیره به پدرش گفت: - چیزی نشده، خوبم. - چرا اینقدر آشفتهای؟ مطمئنی خوبی؟ با این سوال مامان، پوزخندی زد و رو به پدرش گفت: - عمه کجاست؟ عمو که باز حرصی شده بود، گفت: - ناهار مهمون دوستش بود، پسرم جواب من رو بده، اتفاقی افتاده؟ به هیبت زیبایش نگاه کردم و لبم را به دندان گرفتم، آشفتگی و شلختگی هم به او میآمد، او از جنسی ناب ساخته شده بود که حتی با لباس پاره هم نمیتوانستی زیباییاش را با هیچ چیز ارزشمندی برای مقایسه بر روی کفهی ترازو قرار دهی. منتظر بودم که پاشا یک کلاغ و چهل کلاغ راه بیندازد و آبرویم را ببرد ولی در کمال تعجب راهپلهها را در پیش گرفت و به سمت طبقهی بالا رفت. رفتارش حسابی غیرمنتظره و شکبرانگیز بود و این مرا دچار تردیدی عمیق میکرد. فریده خانم از آشپزخانه خارج شد و گفت: - غذا رو بکشم؟ عمو رو به من گفت: - برو لباسهات رو عوض کن و بیا. سری تکان دادم و بیتوجه به همان ته ماندهی استرسی که مدام یادآوری میکرد پاشا خواب خوبی برایم ندیده است، به سمت اتاقم رفتم. به درب اتاق پاشا نگاهی انداختم که بسته بود؛ این غیرت و دفاعش حسابی مرا به وجد آورده بود، چرا که تا الان هیچ مردی برایم سینه سپر نکرده بود؛ اگر خودش میخواست چهقدر خوب میشد! سر میز ذهنم مشغول بود و چند لقمه بیشتر نخوردم و همین باعث اعتراض عمو و مامان شد. با حال زاری رو به عمو گفتم: - عمو جون واسه حل چندتا مسئله با مشکل برخوردم، میتونی واسم رفع اشکال کنی؟ عمو چنگال را بر روی میز گذاست و متفکرانه گفت: - عزیزم میدونی من چندسال پیش کتاب باز کردم؟ چیزی یادم نمیاد اما اگه بخوای خیره- خیره او را نگریستم که ادامه داد: - پاشا همیشه تو ریاضی شاگرد اول بود، اگه بخوای بهش میگم برات رفع اشکال کنه. او چشم دیدن مرا نداشت حالا بخواهد برایم رفع اشکال کند؟ مسخره است. - ن...نه راستش اگه اخراج هم بشم نمیخوام اون واسم بگه، یعنی اینکه اون اصلاً نمیگه، یعنی خب... مادرم حرفم را قطع کرد: - خودت که میدونی رشتهی من انسانی بوده و چیز زیادی از ریاضی نمیدونم و عموت هم بلد نیست، حالا فرهاد بهش میگه تو چرا اینقدر استرس داری دختر؟! عمو از جایش بلند شد و گفت: - من میرم و باهاش صحبت میکنم، تو هم کتابت رو بردار و بیا اتاقش. با هول گفتم: - نه- نه عمو من نمیخوام؛ اون واسم نمیگه. عمو از آشپزخانه خارج شد، نگاه ناامیدم را به چشمهای بیتفاوت مادرم دوختم. مامان همانطور که با دستمال دستهایش را پاک میکرد، گفت: - چیه؟ یعنی واقعاً نمیدانست که این کار شدنی نیست؟! با حرص گفتم: - تو که میدونی پاشا چشم دیدن ما رو نداره، چرا این پیشنهاد رو مطرح کردی؟ مامان دستم را در میان انگشتهای سفید و بلندش محصور کرد، همانطور که چشمهایش را در صورتم به گردش درآورده بود، گفت: - ما باید ارتباطمون رو با این خواهر و برادر خوب کنیم، ما راه برگشتی به اون خونهی کلنگی و خرابِ نداریم؛ با سبزی پاک کردن نمیتونیم شکممون رو سیر کنیم چه برسه به لباس و قرصهای تو و کلاس و کتابهات؛ دختر عاقلی باش و از هر راهی واسه جلب اعتماد پاشا و پانیذ استفاده کن. از جایم بلند شدم و حین خروج از آشپزخانه گفتم: - ما حتی اگه خودمون رو واسه این خواهر و برادر به کُشتن بدیم باز هم چیزی بدهکار میشیم، ببین من کِی این رو گفتم. از پلهها بالا رفتم، صدای پاشا را شنیدم: - از کِی تا حالا من معلم خصوصی شدم؟ - به خاطر من. وارد اتاق شدم و کتاب و دفتر را از کیف خارج کردم ولی جرات خروج از اتاق را نداشتم، هر چند میدانستم عمو از هر روشی برای نرم کردن پاشاخان بهره میگیرد. طولی نکشید که قامت عمو در چارچوب در نمایان شد و رو به من گفت: - برو دخترم. مردد لب زدم: - عمو اون رو مجبور کردی؟ آخه نمیخوام هر دومون به خاطر طرفداری از من دوباره کنایه بشنویم. عمو لبخند زد. - نگران نباش عزیزم، برو. کتاب به دست از اتاق خارج شدم و با گامهایی آهسته و پشیمان به سمت اتاق پاشا رفتم، درب اتاقش باز بود و بر روی تخت لم داده بود. با دیدنش درحال استراحت، خواستم عقب گرد کنم که با صدایش متوقف شدم. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 (ویرایش شده) پارت= سی و هشت - بیا تو. لب گذیدم و نامطمئن وارد اتاقش شدم. - در رو هم ببند. درب را بستم و به او خیره شدم، لباسهایش را با تیشرت مشکی و شلوار جذب مشکی عوض کرده بود، موهایش همانطور شلخته بر روی پیشانیاش پخش بودند. با شنیدن صدایش چشم دزدیده و سرم را پایین انداختم: - از این به بعد مراقب رفتارت باش، نمیخوام مردم با دیدن ما به ریشمون بخندن. سرم را بلند کردم و سریع گفتم: - به خدا من کاری نکردم، اون گیر داده بود که شماره بده و سوارم کنه! به عادت همیشه دستی در موهایش کشید و با اخم لب زد: - از این به بعد اگه خودم اینجا باشم تو رو میرسونم. با چشمهایی گرد شده او را نگریستم، احیاناً این پاشا بود؟ یعنی سرش به جایی خورده بود؟ یعنی نقشهای داشت؟ چیزی نگفتم که ادامه داد: - ریاضیت ضعیفِ؟ - نه- نه فقط بعضی اوقات با مشکل مواجه میشم. سری تکان داد. - خیلی خب، بشین. نگاهی به اطراف اتاق انداختم و خواستم به سمت صندلی بروم که صدای آرامش را شنیدم: - گوشهی تخت بشین، این خجالت رو هم کنار بذار و دقیق به حرفهای من توجه کن؛ از تکرار بیزارم پس هر مسئله رو فقط یک بار شرح میدم. سری تکان دادم و کتاب را باز کردم. پاشا با دیدن مسائل نیشخندی زد و دفترم را باز کرد. تیپ و قیافهاش حسابی غلط انداز بود، با دیدن تیپ و قیافهاش فکر میکردم که او یک پسر خوشگذران است که تمام عمر خود را صرف پول و جاه و مقام و ماشینهای آنچنانی و دوست دخترهایش میکند، اما با توضیح ریز و نکتهای مسائل از جانب او، به این نتیجه رسیدم که ظاهر حتی قادر به توصیف نیمی از شخصیت ما نیست. بعداز اینکه مسائل را توضیح داد با همان چشمهای نافذش رو به من گفت: - یاد گرفتی؟ تند سرم را به معنای مثبت بالا و پایین کردم، بر روی تخت دراز کشید و خیره به سقف لب زد: - در رو پشت سرت ببند. این یعنی گمشو بیرون؟ از جایم بلند شدم و گفتم: - خیلی- خیلی ممنون. جوابی نداد و من ناامید از دریافت پاسخ اتاق را ترک کردم و به سمت اتاق خودم رفتم. امروز چهقدر خوب بود! نه تیکه انداخت و نه نصرت- نصرت گفت و نه باعث جوشیدن حرص من شد، او امروز بسیار مرموز و عجیب بود و این تغییر ناگهانی او مرا مشکوک میکرد؛ شاید به خاطر تذکرها و تهدیدهای دیشب پدرش به این نتیجه رسیده است که اگر با حضور من و مادرم در این خانه کنار نیاید باید شاهد ویلانشینی ما بیرون از این خانه و به دور از حرص و کینه باشد. شانهای بالا انداختم و مشغول تمرین مسئلهها شدم، باید آنقدر آنها را حل میکردم تا در آگاه و ناخوداگاه ذهنم ذخیره شوند. بعداز تمرین مسئلهها از اتاق خارج شدم و به سمت طبقهی پایین رفتم، عمه خانم و مادرم در سالن نشسته و مشغول صحبت بودند. به سمت آشپزخانه رفتم و رو به فریده خانم گفتم: - سلام، سمانه کجاست؟ دست از خُردکردن پیازها کشید و گفت: - سلام عزیزم، صبح سرماخورده بود و الان تو اتاقش خوابِ. حسابی حوصلهام سر رفته بود و نمیدانستم چه کاری انجام دهم، تصمیم گرفتم به خانهی سمانه بروم تا شاید از خواب بیدار شده باشد. چند تقهی آرام بر درب زدم که صدای خشدارش را شنیدم: - بیا تو. خانهی کوچکی در حیاط داشتند، خانهای که کل مساحتش به اندازهی یکی از اتاقهای خانهی فرهادخان محدود میشد. وارد خانه شدم، با دیدن من لبخند بیجانی زد و گفت: - همهش تقصیر تو بود، اگه تو دیروز روم آب نمیپاشیدی الان زمینگیر نبودم. خندهای کردم و گفتم: - تقصیر خودتِ که لوس تشریف داری، تو هم روی من آب ریختی ولی ببین که مریض نشدم. پتو را تا زیر گلویش کشید و با همان چشمهای خمار و تبدارش گفت: - حتی زبون پاشا و پانیذ هم تو رو از پای در نمیاره، حالا من از یک ویروس کوچیک انتظار این کار رو داشته باشم؟ زبانم را برایش درآوردم. - میخوای از عجایب برات بگم؟ چشمهایش را ریز کرد و گفت: - عجایب؟ منظورت همون شگفتیهای آفرینشِ؟ - یس. - نمیخوام، مگه حالم رو نمیبینی؟ همانطور که به سمت صندلی گوشهی پذیرایی کوچک میرفتم، لبم را به دندان گرفتم و گفتم: - سمانه باورت میشه پاشا به من ریاضی یاد داد؟ سمانه خندهای کرد که به سرفه افتاد، بعداز چند سرفه گفت: - این عجایب تو فقط عجایب نبود، تلفیقی از عجایب و جوک و شگفتی بود. - باور نمیکنی؟ با نگاه زاری گفت: - واسه دست انداختن من زمان مناسبی انتخاب نکردی، از بس آرزو به دل موندی که پاشا جواب سلامت رو بده، دیگه ملکهی ذهنت شده. حق داشت، خودم هم باور نکرده بودم و احساس میکردم که اشتباه دیدهام چرا که بعداز دیدارهایم با پاشا فقط حرمان را فریاد میزدم. دیگر چیزی نگفتم، سمانه با ناله گفت: - به جون تو که تا الان سرماخوردگی به این شکل و شمایل ندیده بودم، استخونهام در معرض انفجارن. نگران به سمتش رفتم که گفت: - جلو نیا، تو درس میخونی نمیخوام این مریضی تو رو عقب بندازه. - رفتی دکتر؟ قرص خوردی؟ پتو را بالاتر کشید و من صدای خفهاش را شنیدم: - نه فقط کمی شربت خوردم. - نیاز نیست لباس بپوشی، صبر کن تاکسی خبر کنم و تا بریم درمانگاه. - نه- نه، لازم نیست خودم خوب میشم. از جایم بلند شدم و با اخم رو به او گفتم: - با این حالت خوب شدن واژهای جز بعید نیست. - همون شربت رو میخورم. بیحوصله گفتم: ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 (ویرایش شده) پارت= سی و نه - لطفاً نگران پول نباش، اجاره خونه رو گرفتم و مادرم هم این ماه مقداری پول بهم داده. گوشی را از جیبم خارج کردم که سمانه گفت: - گوشی جدید مبارک. آهی کشیدم و گفتم: - مامانم گوشیش رو عوض کرده بود و این رو به من داد. با تعجب گفت: - مگه قرار نبود واست گوشی بخره! آهی کشیدم و خیره به گوشی مادر و خطاب به او لب زدم: - خب میدونی، به خاطر حرفهای پاشا و پانیذ مادرم قبول نمیکنه که عمو به من پول بده و به خاطر همین مادرم خودش کار میکنه، کل حقوقش همون قرصها و خرجهای من میشه؛ البته عمو خودش هم بیشتر اوقات واسه من کادو میگیره. عمو واسه مامان گوشی خریده بود و مادرم هم گوشیش رو به من داد و در عوض قول داد که واسه ورود به دانشگاه بهترین گوشی رو برام مهیا کنه. با سرفهی سمانه فهمیدم که زیادی وراجی کردهام، بعداز خبر کردن تاکسی سمانه را از روی زمین بلند کردم و خودم به سمت ویلای عمو رفتم تا کیف و کارتم را بردارم. پاشا: پک عمیقی به سیگار زدم و به روبهرویم خیره شدم. - واقعاً براش ریاضی گفتی؟ سری تکان دادم که با خنده گفت: - تنها شخصی که توان مقابله و اجبار تو رو داره باباتِ. پوزخندی زدم و رو بهش گفتم: - فکر میکنی پدرم گفت تو رو اوف میکنم و من هم از ترس سوختن، چشم گفتم؟ دقیق به صورتم نگاه کرد. - گربهای مثل پاشا واسه محض رضای خدا موش نمیگیره، هدفت چیه؟ پکی دیگر به سیگار زدم. - دوست دارم پسرخالهم رو سوپرایز کنم. - پاشا لطفاً کاری نکن که آخرش پشیمون بشی، اگه شخصی گناهکارِ باباتِ، نه شیرین و شیدا! کلافه و بیحوصله سیگار بینوا را له کرده و گفتم: - یعنی این دو بیگناهن؟ مادر من زیر خراوارها خاک همصحبت حوریان شده و من اجازه بدم با آرامش تو اون خونهی بزرگ بگردن؟ - نمیدونم مشغول تقویت چه نقشهای هستی اما حسم میگه راه اشتباهی انتخاب کردی. - به حست بگو بزرگتر از دهنش حرف نزنه چون ممکنِ فاقد زبون یا همون نعمت الهی بشه. خندهای کرد و گفت: - دیوونه من گرسنهم، رسم مهموننوازی اینِ؟ به سمت او برگشتم و با چشمهای ریز شدهای گفتم: - چی میخوری؟ با حالت انزجار چهره درهم کشید. - از غذاهای بیرون بیزارم، غذای خونگی میخوام. ابرویی بالا انراختم و با لبخند کمرنگی گفتم: - انتظار که نداری پیشبند ببندم و مشغول آشپزی بشم؟! مثل اینکه داشت آن لحظه را تصور میکرد، چراکه بلند قاه- قاه زد و گفت: - به جای تور کردن اون دخترهایی که تنها مهارتشون تبریل لولو به هلوِ، حداقل دنبال دختری میگشتی که بلد باشه غذایی بپزه و تو رو از این گرسنگی نجات بده. نیشخندی زدم و شمارهای را گرفتم، بعداز دو بوق گفت: - سلام عشقم. لبم را کج کردم. - زود بیا باید برام غذا بپزی. بدون منتظر ماندن برای جوابی گوشی را قطع کردم؛ با دیدن چشمهای گردشدهی کامی لبخندی زدم و گفتم: - چشمهات چی شده ای برادر؟ - این کی بود؟ - به صبا زنگ زدم تا بدونی برادرت آیندهنگر هم هست. سری تکان داد. - فردا صبح باید تولیدات جدید رو چک کنیم. - بهتره جملهت رو اصلاح کنی. - منظور؟ - چک کنم، نه چک کنیم. اخمی کرد و گفت: - واسه فردا برنامه داری؟ دستی به موهایم کشیدم و گفتم: - فردا ناهار با ترانه قرار دارم. - کی؟ ترانه؟! - خانم صداقت رو میگم. بلند خندید و گفت: - خوشم میاد که با همه زود خو میگیری به ویژه جنس مونث، چه زود پیشوند و پسوندها رو حذف میکنی پاشا! خیره به او لبم را کج کردم. - همهی این روابط دوستانه و اجتماعین، شاید فکر من که تو آمریکا بودم با فکر تو که جز دهاتتون جایی رو ندیدی متفاوت باشه. کامی نوچ- نوچ کنان و با اخمی تصنعی گفت: - منظورت اینِ که تو اجتماعی و من غیراجتماعیم؟ چانهام را به حالت متفکری خاراندم و گفتم: - تعبیرش به پای خودت، تو مختاری تا آزادانه فکر کنی. صدای زنگ خانه بلند شد، رو به او گفتم: - باز کن. - تنبل. به پشتی مبل تکیه دادم و چشمهایم را بستم. کاش این روزها زودتر تمام شوند، کاش زودتر نقشهام بگیرد تا پدر قانع شود که حق با من بوده، مطمئنم این بار هم برنده منم نه جناب مجد. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در ژانویه 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 6 (ویرایش شده) پارت= چهل - سلام به جناب پاشاخان، چه عجب یادی از ما کردی! با صدای صبا چشمهایم را گشودم و او را نگریستم؛ مثل همیشه تیپ زده بود، از همان تیپهایی که من کم از آنها ندیده بودم. - از کامی بپرس تا بهت بگه چه غذایی بپزی. خندهای کرد. - تو اگه کارت گیر من نباشه هرگز انگشتهات به هدف شمارهگیری صبا روی کیبرد به رقص در نمیاد. از جایم بلند شدم و بیحرف به سمت اتاق رفتم، درب کمد را گشوده و تیشرت سفید را به همراه شلور جذب مشکی خارج کردم. درب اتاق باز شد و کامی وارد شد، کشوی ساعتها را هم باز کردم و ساعت رولکس را از آن خارج کرده و آن را به مچم بستم. دست بردم که آدکلن را بردارم اما دست کامی زوتر از من آن را برداشت، پرسشی به او خیره شدم. با اخم ظریفی گفت: - کجا؟! - با پرهام کار دارم، ساعت پنج صبح میام. اخمش غلیظتر از قبل شد و رو به من گفت: - میدونی وقتی از پرهام پرسیدم چرا این شغل رو ادامه میدی، چی گفت؟ - حرفت رو بزن، من رو معطل نکن برو تا صبا برات غذا بپزه. - گفت به پولش نیاز دارم، حالا دوست دارم این سوال رو هم از تو بپرسم. نیشخند زدم. - کمی مهلت بده، فردا بهت جواب میدم. - پاشا مسخره نکن، من دیگه تو رو نمیشناسم قلبت از سنگ شده؛ روزی هزارتا دختر رو بازی میدی بدون اینکه یک درصد عواقب کارت اخم رو مهمون ابروهات کنه، با وارد و صادر کردن مواد جون هزارتا جوون رو به خطر انداختی بدون اینکه برات مهم باشه، با سیگار و قلیون ریهت رو به باد دادی بدون اینکه پشیمون بشی، شیرین و شیدا رو با تشر حرفش را قطع کردم: - کافیِ کامی، دیگه نمیخوام بشنوم. پوزخندی زد و گفت: - نه تنها گوشهات رو بستی بلکه افسار چشمهات رو هم به پرهام دادی، پرهام هر جا کارش لنگ باشه تو و پولت و پدرت رو وسط میکشه، میفهمی؟ آدکلن را از او گرفتم و مشغول پاشیدن آن بر روی تیشرتم شدم، در همان حین رو به او گفتم: - بچه نیستم کامی، بعداز بیست و هفتسال سن تفکیک راه درست و اشتباه برام آسونِ. با حرص لب گذید و آرومتر از قبل گفت: - پرهام تو رو از آسمون به زمین میکشونه، اون اصلاً نمیدونه خدا کیه، کسی که حروم رو حلال و حلال رو حروم کنه، قابل اعتماد نیست پاشا! شانه را برداشتم و با پوزخندی گفتم: - میدونی وقتی روی منبر میری چه حسی بهم دست میده؟ در سکوت حرکت شانه در میان موهایم را دنبال کرد، بیتوجه به او و رو به آینه گفتم: - دوست دارم تو رو پایین بکشم و اونقدر بزنمت که هرگز هوس سخنرانی اطرافت پرسه نزنه داداش. شانه را بر روی میز گذاشتم و به سمت درب رفتم، صدایش را شنیدم: - آیندهی روشنی برات پیشبینی نمیکنم. بدون اینکه برگردم، دستگیره را چرخانده و گفتم: - اون دیگه مشکل از پیشبینی خودتِ، نه کارهای من. از اتاق که خارج شدم متوجه جابهجایی ظرفها در آشپزخانه شدم، پس صبا مشغول آشپزی بود. گوشی و ریموت را چنگ زده و از خانه خارج شدم. شیدا: به صورت رنگ پریدهی سمانه نگاه کردم، این زندگی سخت و دوندگی برای لقمهای نان حق او نبود؛ کاش روزی پولدار شوم و اجازه ندهم سمانه دیگر کار کند یا اصلاً کاش خود سمانه پولدار شود و به پول من و هرکس دیگری مثل عمو فرهاد نیازمند نباشد؛ او دختر مهربانی است و پاداش مهربانی چیزی بیشتر از حدتصور است. - رسیدیم. صدای راننده مرا به داخل تاکسی برگرداند، با دستم شانهی سمانه را تکان دادم که بیدار شد. بعداز حساب کردن کرایه، هر دو با هم به سمت داخل حیاط رفتیم. - حق نداری از جات تکون بخوری، شنیدی که دکتر گفت باید چند روز استراحت کنی. دستهایش را بر زیر بغلش زد و گفت: - خب باید کارهام رو انجام بدم! - تو نگران اونها نباش، من و مادرت اونها رو بین خودمون تقسیم میکنیم. لبخندی زد و گفت: - امیدوارم روزی بتونم اندکی از محبتهات رو جبران کنم. - خوب شدنت واسه من کافیِ. سمانه وارد خانهی خودشان شد و من قدمهایم را به سمت ویلای بزرگ عمو کج کردم. وقتی وارد سالن شدم، عمه خانم را در حال مطالعه دیدم. به سمت او پا تند کردم و گفتم: - سلام عمه خانم. سرش را بلند کرد و با لبخندی گفت: - سلام عزیزم، خوبی؟ - ممنون عمه جون، مامان و عمو کجان؟ نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و گفت: - یک ساعتی میشه که رفتن بازار، مادرت میخواست لباس بخره خیلی اصرار کرد که باهاشون برم اما من حوصلهی گشتن نداشتم. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در ژانویه 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 7 (ویرایش شده) پارت= چهل و یک همین رفتارهای مادرم پانیذ و پاشا را بدبین کرده بود، واقعاً حق داشتند که بگویند پولهای پدرمان را تضییع کردهاید اما من شریک گناه مادرم نبودم، او دو روز یک بار به خرید میرفت و چند دست لباس میخرید و در طی آن دو روزی که به خرید نمیرفت، چند ساعتی یکی از آنها را میپوشید. مادرم با این اخلاق جدیدش که من احساس میکردم اصلاً او را نمیشناسم، بیش از پیش تایید کنندهی انگ ندید بدید بر روی ما بود. - ممنون. - تو کجا بودی؟ - سمانه حالش خوب نبود، باهاش رفتم درمانگاه. عمه خانم سری تکان داد و عینک را بر روی چشمهایش تنظیم کرد، من هم راه پلهها را در پیش گرفته و به سمت اتاقم رفتم. حدود یک ساعت تست زدم اما خوابی سنگین باعث شد که خیلی زود پلکهایم هم را در آغوش بکشند و مرا به دنیایی از بیخبری دعوت کنند. روزها یکی پس از دیگری میگذشتند و بعداز برکناری، تاج جانشینی را به روز بعداز خود واگذار میکردند، پنج روز به کنکور مانده بود و من با استرس هرچه بیشتر کتابها را ورق میزدم، عمو با دیدن من حسابی میخندید و میگفت کتابهای بدبخت را پاره نکن، قرار نیست تاوان تنبلی تو را آنها پس دهند. بعداز این همه خواندن و نوشتن و تست زدن، احساس میکردم هیچی نمیدانم و همین گاهی باعث خیس شدن زیر چشمهایم میشد، درسته که بعداز حرفها و تهدیدهای عمو، پاشا و پانیذ دیگر با من کاری نداشتند اما خب باز هم این دلیل نمیشد آرزو نکنم که از آن خانه بروم، من روزهای سخت خودم را دیده بودم چه آن روزهایی که سبزی پاک میکردم و چه زمانی که با کنایههای آن خواهر و برادر ذره- ذره آب میشدم و مدام چوب تحقیر بلای آسمانی میشد و بر سرم فرود میآمد. بعداز چند روز بالاخره عمه خانم رفته بود و من دلم حسابی برایش تنگ شده بود، زن خوب و با محبتی بود و همه را شیفتهی اخلاق خودش میکرد. - شیدا جان؟ صدای فریده خانم بود. - جانم؟ - ناهار حاضره دخترم. - این دو صفحه رو بخونم میام. پشتبند حرفم درب باز شد و فریده خانم با صورت جدی وارد شد، نگاهی به من که بر روی کتاب پهن شده بودم انداخت و گفت: - آقا گفتن که کتاب رو بیخیال بشی و واسه غذا به سالن بری یا پرسشی به او نگاه کردم که ادامه داد: - گفتن که این چند روز باقی مونده مجبورت میکنم بدون کتاب سر کنی یا کتابهات رو تایم بندی کن، دختر چشمهات حسابی قرمز شده! هیچ چیزی به اندازهی سلامتی مهم نیست. خسته از شنیدن نصیحتهایی که برنامهی هر روز گوشهایم بودند، کتاب را بسته و پشت سر او به سمت سالن رفتم. مامان و عمو، پانیذ و پاشا و رُهام همه مشغول خوردن ناهار بودند. - سلام. همه به سمتم برگشتند و جوابم را دادند که همین حسابی تعجبم را برانگیخت، یعنی تهدید عمو اینقدر تاثیرگذار بود؟! عمو با اخمی تصنعی گفت: - چشمهات رو نگاه کردی؟ مامان قاشق و چنگال را بر روی بشقاب خالی که برای من بود، گذاشت و گفت: - فرهاد جان ولش کن، تو که میدونی این واسه حرف ما تره هم خُرد نمیکنه حالا چرا باز هم حرف خودت رو تکرار میکنی؟ - عه مامان! متوجه نگاه خیرهی پاشا شدم، همین مرا معذب کرد و سرم را پایین انداختم. رُهام با لبخندی گفت: - این استرسها طبیعین، اینقدر اذیتش نکنید. عمو همانطور که ظرف سالاد را برمیداشت، گفت: - من که گفتم و باز هم تکرار میکنم، حتی اگه قبول هم نشی من تو رو به بهترین دانشگاه آزاد میفرستم تا تو اون رشتهای که علاقه داری تحصیل کنی. متوجه اخم وحشتناک پانیذ شدم، وقتی متوجه نگاه من شد اخم را سریع پاک کرد و خودش را مشغول غذایش نشان داد. عمو نمیدانست که چه حرفی را باید در کجا بگوید و همین باعث تراشیدن دشمن برای منِ بدبخت میشد. مامان چشم غرهای کرد و گفت: - تا کِی میخوای دست به سینه ما رو نگاه کنی؟ غذا سرد شد! تنها صندلی خالی کنار بین مادرم و پاشا بود و من چهقدر از نشستن در کنار او واهمه داشتم، با کلی استرس در کنار او جای گرفتم که بیتوجه به من مشغول غذایش بود. ناهار در محیط آرامی خورده شد، وقتی در کنار آنها جای میگرفتم احساس اضافه بودن کل وجودم را در برمیگرفت، چرا که من هیچ جوره به این خانواده مربوط نمیشدم. پاشا زودتر از همه غذایش را تمام کرده و به پذیرایی برگشت. من هم غذایم را خورده بودم پس نشستن بیشتر را جایز ندانسته و به بیرون از سالن رفتم تا بتوانم خودم را به کتابهایم برسانم. وقتی وارد طبقهی بالا شدم، پاشا را در حالی که به ستون سالن تکیه زده بود و مشغول گوشیاش بود، دیدم. خواستم از کنارش رد شوم که آرام گفت: - چند روز دیگه کنکور داری؟ فهم پاشای جدید قرنها دور از محاسبات احتمالی من بود. - اوم پنج...پنج روز دیگه. خیره در چشمهایم گفت: - واسه حل مسئلههات میتونی از من کمک بگیری. و دهان من بود که قدرتی برای بستن خود نداشت، تعجب پشت تعجب. - مم...ممنون. توانی برای تحمل این نگاه خیره نداشتم. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در ژانویه 7 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 7 (ویرایش شده) پارت= چهل و دو فرار را بر قرار ترجیح داده و با سرعت سالن را ترک کرده و خودم را در اتاقم پرت کردم. مشغول خواندن شدم و بیتوجه به ساعتهایی که در حال گذر بودند، فقط میخواندم و از محیط پیرامونم غافل بودم. درب باز شد و سمانه میوه به دست وارد شد، لبخندی زدم و گفتم: - ممنونم، واقعاً نیاز داشتم. خندهای کرد، با قدمهایی آرام به سمت تخت آمد و گوشهی آن نشست و گفت: - درسته که تو بیوفایی ولی من تو رو فراموش نمیکنم. - همین چند روز رو صبر کن، باور کن اگه کنکور بدم بیکار میشم و با هم کلی خوش میگذرونیم. میوهها را بر روی میز نهاد، سیبی برداشتم و بدون استفاده از چاقو و بشقاب آن را به دندانهایم سپردم. سمانه لبهایش را تر کرد و گفت: - دیروز با مادرت رفتی شرکت؟ - آره، چه طور مگه؟ - آخه ندیدمت و خبری ازت نبود. - با اجبار مامان و عمو رفتم، به جا اینکه بهم بگن درست رو بخون همهش میگن کتابهات رو رها کن. سرش را با تاسف تکان داد. - نمیگن رها کن، فقط میگن به خودت استراحت بده؛ تو خوبه که میگن نخون و زیاد براشون مهم نیست ولی من پوفی کشید و ادامه داد: - اون موقعها همهش با کمک مادرم تو این خونه مشغول کار بودم، ظهر که از مدرسه برمیگشتم تا ساعت دوازده شب تو انجام کارها مادرم رو یاری میکردم، فقط کافی بود به مدرسه بیاد و معلمها بگن که سمانه درسی رو نوزده شده، اون موقع بود که اشهد خودم رو میخوندم، نمیدونم با خودش چی فکری میکرد؟! حتی نمیدونم تو ذهن خودش چه ساعتی رو واسه درس خوندن من خالی میکرد! دل سمانه از نامردیهای روزگار حسابی لبریز بود. برای اینکه او را از غمش دور کنم، با خنده گفتم: - وای سمانه اگه بدونی پاشا بهم چی گفت. بحث را ناشیانه عوض کرده بودم و این از نگاه پر غمش معلوم بود، ولی بعداز اندکی سکوت غم سمانه زود رفت و جایش را به همان کنجکاوی داد که چشمهایش فریاد زنندهی آن بود. وقتی کنجکاوی نگاهش به بالاترین حد رسید، با لبخند ناخوداگاهی گفتم: - گفت میتونم تو درسهات کمکت کنم، باور میکنی سمانه؟! به خدا خود پاشا این رو گفت. سمانه متفکر چشمهایش را در حدقه چرخاند. - رفتار اینخواهر و برادر مدتهاست که تغییر کرده و دیگه به تو و مادرت گیر نمیدن، امیدوارم آدم شده باشن تا من هم کمتر شاهد نالههای تو باشم. - آدم نشدن فقط میترسن اگه با من و مادرم بد رفتاری کنن عمو ویلایی واسه ما تهیه کنه و اون رو به اسم مادرم بزنه. سمانه دستهایش را درهم گره کرد و با لبخندی گفت: - واقعاً آقا خوب جنس اونها رو میشناسه، از بهترین حقه استفاده کرده؛ همون چیزی که اسمش لرزی میشه و بدنشون رو میلرزونه. خندیدم و گازی به خیار زدم. - تو چرا نمیخوری؟ - اینها رو واسه تو آورده بودم. چشمکی زدم و به اندازهی گازی دیگر از خیار بینوا جدا کردم، بعد هم در همان حال گفتم: - من رو با چی اشتباه گرفتی که فکر میکنی این همه میوه رو میخورم؟ سمانه خندهای کرد و گفت: - خود- خودشی، تو رو باهاش اشتباه نگرفتم. مشت آرامی به بازویش زدم و مشغول ادامهی خیارم شدم. پاشا: پرونده را به سمت منشی گرفته و گفتم: - جاهایی که علامت زده شده باید امضا بشن، صبر کن تا آقای رئوفی اونها رو امضا کنه. - چشم. از درب خارج شد و من هم سیستم را دوباره چک کردم، قرارداد با ترانه خوب بود و سودی که این وسط به من رسیده بود بیشتر از حد تصور بود. با صدای زنگ گوشی به سمت آن برگشتم که با شمارهی پرهام مواجه شدم. - سلام. - سلام کِی میایی؟ - فعلاً که درگیر شرکتم. - کارها رو به کامی بسپار و خودت رو برسون، محموله به زودی میرسه. دستم را در موهایم کشیدم و کلافه لب زدم: - نمیتونم، حداقل تا ساعت دو بعدازظهر کار دارم باید چندتا پرونده که مربوط بهکارهای اداری شرکت هستن رو از پدرم بگیرم. - حتماً تا ساعت سه خودت رو برسون. - اُکی. گوشی را بدون خداحافظی قطع کرد، میدانستم دردش این است که به او چشم و بله قربان نمیگفتم؛ من حتی در مقابل پدرم هم نامی از چشم نمیبردم چه برسد به پرهامی که فقط برای گذر امور و رسیدن به پول مجبور به معامله با او بودم. کیف را برداشته و از اتاق خارج شدم، در بین راه منشی را دیدم که به سمت اتاق من میرفت. رو به او گفتم: - پرونده رو، روی میزم بذار، کمتر از دوساعت دیگه برمیگردم. - چشم. به سمت ماشین رفتم و سوار شدم، بعداز پلی آهنگ غمگینی به سمت خانهی پدرم راه افتادم. به قول کامی تلاشم برای انباشت کردن پول به شدت بیفایده بود، چرا که شیوهی استفادهی صحیح از پول را نمیدانستم و آنقدر که برای دوست دخترهایم خرج میکردم، میتوانست کل آیندهام را تامین کند. ماشین را درب حیاط متوقف کرده و وارد حیاط شدم، میدانستم که پدر برای ناهار به خانه آمده است و البته او خیلی محافظکارانه عمل میکرد و هرگز آن مدارک و پوشههای اداری را در شرکت نگه نمیداشت. نگهبان رو به من گفت: - قربان ماشین رو ببرم پارکینگ؟ - نه زود برمیگردم. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در شنبه در 14:53 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 14:53 (ویرایش شده) پارت= چهل و سه وقتی وارد خانه شدم، شیدا را دیدم که به مبل تکیه داده بود و کتابش هم مقابلش باز بود. این کاخ برای اینها که پدرم رفتگر شده بود و آنها را از بین فاضلابها و زبالههای پایین شهر جمع کرده بود، زیادی بود. با دیدن من از جایش بلند شد. - سلام. مقدار زیادی تلاش به کار گرفتم تا بتوانم پوزخند انباشته شده بر روی لبهایم را مهار کنم و کلی تیکه بارش نکنم، البته موفق هم شدم. - سلام خوبی؟ با تعجب مرا نگریست و گفت: مم...ممنون. - چه خبر از درس و کتابهات؟ - دو روز دیگه کنکور دارم. - موفق باشی. سرش را پایین انداخت و با خجالتی که لبم را به نیشخندی میگشود، گفت: - ممنون. - پدرم کجاست؟ - بالا، فکر کنم رفت حموم چند دقیقهی دیگه واسه ناهار میاد پایین. - مامانت کجاست؟ - بالا. بر روی مبل نشستم که معذب به کتابش خیره شد، میدانستم باور پاشای جدید برایش دور از انتظار است و البته که برای خودم هم مسخره بود، مرا چه به احوالپرسی با دختری؟ آن هم کی؟ - میخوای متخصص قلب بشی درسته؟ با تعجب سرش را بلند کرد. - شما از کجا میدونید؟ - بهتره جمع نبندی، چون همسایه بودن ما مربوط به زمان خاصی نمیشه بلکه ابدیِ. گیج و منگ به من خیره شد، نیشخندی زدم و در چشمهایش خیره شدم؛ دختر زیبایی بود ولی خب زیباییاش به هیچ دردی نمیخورد. سرش را پایین انداخته بود و همانطور که با انگشتهای دستش بازی میکرد، آرام گفت: - خب راستش برام سختِ، نمیدونم چه جوری بگم آخه شما مدتی بداخلاق بودید و من به اون عادت کرده بودم، به من حق بدید که نتونم زود با شما صمیمی بشم. چه دختر سادهای بود! هر آنچه که در دلش بود را فوری بر روی دایره ریخته بود. - خب راستش به این نتیجه رسیدم که بهتره با هم کنار بیایم؛ به هر حال تو هیچ دورهای از تاریخ جدال راه به جایی نبرده. متوجه لبخندش شدم، خواست چیزی بگوید که صدای قدمهای پدرم نطقش را برید. پدرم با دیدن من لبخندی زد، وقتی متوجه شد که من و شیدا مشغول گپ بودهایم خوشحالی از صورتش عیان بود. - سلام. به سمتم آمد و دستش را جلویم دراز کرد، در حینی که دستم را میفشرد، گفت: - واسه پروندهها اومدی؟ دستم را عقب کشیده. - آره، مشاور جدید باید اونها رو ببینه. پدر سرش را به معنای تایید برای من تکان داد و رو به شیدا گفت: - باز هم که کتاب رو چسبیدی! باباجان نمیخوای این کتاب بینوا رو ول کنی؟ پوست از سرش کندی. شیدا خندید و گفت: - کاش این دو روز هم تموم بشه؛ از بس سرزنش به جون خریدم خسته شدم! به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ساعت یک را نشان میداد، وقت رفتن بود. - باید برم. - به این زودی؟! - کار دارم. پدر به پشتی مبل تکیه داد، دستش را کلافهوار چندباری در موهای سفید و سیاه و خوش حالتش به گردش درآورد و سپس پوفی کشید، اخم ظریفی کردم و رو به او گفتم: - چیزی شده؟ پریشونی! نگاهش را در بین من و شیدا به گردش درآورد، سپس با لحن ناامیدی زبان گشود: - شاید حرفم برات مهم نباشه، اصلاً شاید باور نکنی ولی پسرم مواظب خودت باش، امشب خواب دیدم زنجیرهایی محکم دست و پات رو احاطه کردن و هیچکس نمیتونست نجاتت بده، انگار این زنجیرها هیچ قفل و کلیدی نداشتن؛ بچه نیستی که من راهنماییت کنم لطفاً مراقب خودت باش. سری تکان دادم و از جایم بلند شدم، این مرد مسبب مرگ مادرم بود و من او را دوست نداشتم گاهی میخواستم به او عشق بورزم ولی با یاد ذره- ذره آب شدن مادرم، نفرت چند سال پیش در وجودم شعله میکشید؛ این آتش چنان در وجودم شعلهور شده بود که میخواست هم خودم و هم اطرافیانم را ببلعد، چه کسی ناراضی بود؟ پدر که از انتظار برای سخنی از جانب من ناامید شده بود، با نگاهی غمگین گفت: - منتظر بمون تا پروندهها رو بیارم. به سمت پلهها رفت، نگاه من به سمت دختری کشیده شد که تند- تند کتاب را ورق میزد و از دنیای پیرامونش به کل فارغ بود، چه چیزی در این کتاب وجود داشت که این چنین او را جذب خود کرده بود؟! شاید سنگینی نگاهم را حس کرد چون سرش را بلند کرد و نگاه خیرهی مرا شکار کرد، نیازی به دزدیدن نگاه نبود فقط لبخندی زدم. در جواب لبخندی زد و گفت: - میخوای بری؟ - نرم؟ به تتهپته افتاد. - اوم...خب- خب من چرا واسه شما تعیین تکلیف کنم؟ شما صاحب این خونه هستین! تا چند روز یا چند سال، اصلاً تا چه مدت میخواست با خوب جلوه دادن خود، اعتماد بخرد؟ - باید برم چون کار دارم، اما پرسشی نگاهم کرد که ادامه دادم: - بعداز کنکور منتظرم باش، خودم میام سراغت. چشمهایش گشاد شده بود و همین خنده را مهمان لبهایم میکرد، پدرم را دیدم که پرونده و پوشهها را به سمت من میآورد. - از اونجایی که تو سر به هوا تشریف داری اصلیها رو به تو ندادم، اینها کُپین. اخمی که به خاطر فریب شیدا از صورتم رخت بسته بود، با قدرت بیشتری بر سر جای خود برگشت. - مگه نمیگی اون شرکت مال منِ؟ پس این مسخره بازیها چیه؟ اما او برخلاف من لبخندی زد و گفت: - الان هم همین رو میگم اما فعلاً اونقدر بزرگ نشدی که اسناد و مدارک مهم شرکت رو در اختیارت قرار بدم. کاش همان لحظه با اندکی تامل به مفهوم سخنش پِی برده و بزرگ نبودن را درک میکردم، اما! دستهایم را مشت کردم. - از دید تو من هیچوقت بزرگ نمیشم، ولی مطمئن باش روزی پشیمون میشی. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در شنبه در 14:59 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 14:59 (ویرایش شده) پارت= چهل و چهار روی پاشنهی پا چرخیدم و به عقب برگشتم، به پاشا- پاشا گفتنهایش توجهی نشان ندادم و ویلای بزرگ را ترک کردم. آره من بچهام و نباید سند آن شرکت خراب شده را داشته باشم اما شیرین و شیدا باید مالک همچین قصری باشند، لعنت به من که گاهی دلم برای آن دو به رحم میآید. شیدا: به رفتن پاشا خیره شدم، چه قدر اخلاقش با من خوب شده بود! کاش همیشه اینجوری بماند، من همیشه آرزو داشتم برادری داشته باشم که متاسفانه نداشتم و این نداشتن خلا بزرگی در زندگیام ایجاد کرده بود، اگر پاشا مرا همچون خواهر خودش میدید و محبتش را نثارم میکرد، چهقدر خوب میشد! با دیدن عمو که غمگین بر روی مبل نشسته بود، در کنارش جای گرفتم. - ناراحت نباش عموجون، جوونِ و مغرور بعداً خودش متوجه میشه که تو خیر و صلاحش رو میخوای. عمو لبخندی زد و موهایم را نوازش کرد، مامان از پلهها پایین آمد و با دیدن ما خندید و گفت: - پدر و دختر خلوت کردید؟! مامان هم چه دل خجستهای داشت! آنچنان من را دختر عمو میپنداشت که گاهی احساس میکردم من بچهی واقعی او هستم، پانیذ و پاشا هم جز اضافی بودن هیچ نقشی ندارند. عمو همانطور که لبخند میزد و گویی غمش را به باد داده بود، گفت: - خانم جون چشم نداری این دختر رو چند دقیقه دور از کتاب ببینی؟ کاش فقط بچسبه به منو اون کتاب رو ول کنه. مامان خندهای کرد و گفت: - اتفاقاً حسابی خوشحالم. با اخم تصنعی رو به او گفتم: - عه مامان! تو باید به من بگی درست رو بخون و من رو واسه رسیدن به هدفم تشویق کنی! همانطور که به سمت ما قدم برمیداشت و نگاهش خیرهی عمو بود، خطاب به من گفت: - حتی اگه درس هم نخونی فرهاد تو رو به بهترین دانشگاه میفرسته یا بهترین جایگاه تو شرکتش رو به تو واگذار میکنه. چه چیزی باعث شده بود مادرم لطفهای عمو را همیشه شامل حال من بداند؟ مگر او چه نسبت خونی با من داشت؟ یعنی مادرم واقعاً برای این اموال دندان تیز کرده بود و من خبر نداشتم؟! شاید حق با پانیذ و پاشا باشد. عمو برای تایید حرف مادرم لبخندی زد، در دلم چیزی جز زن ذلیل او را نخواندم. وقتی به کنار ما رسید، سوهان ناخنهایش را از روی میز برداشت و گفت: - بریم که ناهار صدامون میزنه. هر سه نفر با هم به سمت آشپزخانه رفتیم و مشغول خوردن مرغ سوخاری شدیم. از بس لذیذ پخته شده بود که میتوانستم رتبهی بهترین غذا را به آن نسبت دهم. فریده خانم آشپز خیلی ماهری بود و همیشه با غذاهایش مرا به وجد دعوت میکرد. بعداز خوردن غذا به سمت اتاق رفتم و دوباره کتابم را گشودم. دو روز با سرعت و زودتر از آنچه که تصور من به آن قد دهد، گذشت. تند- تند ناخنهایم را میجویدم و استرس حاکم بر بدنم را با جان و دل پذیرفته بودم. ساعت پنج صبح بود و من همچنان کتابم را ورق میزدم؛ تنها چیزی که مهمان چشمهایم نشده بود، همان خواب بود. با دیدن ساعت از جایم پریدم، ساعت شش بود و من باید ساعت هفت و نیم حاضر و آماده وارد سالن امتحان میشدم. مانتوی آبی با شلوار لی آبی و مقنعهی مشکی پوشیدم، با استرس رژ قرمزی بر لبهایم مالیدم و بعداز برداشتن کتونیهای مشکی و خودکار، اتاق را ترک کردم. با دیدن عمو و مامان و سمانه در آشپزخانه، به شدت تعجب کردم. - سلام. با صدای من مادرم به سمت عقب برگشت و با دیدن صورتم، سرش را با تاسف تکان داد و گفت: - از پف چشمهات مشخصِ که امشب خواب نداشتی! عمو با لبخند گفت: - خدا رو شکر که امروز این استرس نفسهای آخرش رو میکشه. دستی به مقنعهم کشیدم و با تعجب گفتم: - شما چرا اینقدر زود بیدار شدید؟! سمانه سینی چای را بر روی میز گذاشت و گفت: - بدِ که به خاطر تو از خوابمون زدیم؟ عجب ادمی هستی تو. لبخندی زدم و گفتم: - ممنونم. عمو لقمهش رو فرو داد و گفت: - بعداز امتحان خودم میام دنبالت. با یاد حرف پاشا، سریع گفتم: - نه- نه خودم میام. مامان اخمی کرد و گفت: - راهش دورِ، فرهاد میاد دنبالت. نمیدانستم چگونه کلمات را بسازم و به آنها نظم دهم، پس با لکنتی که مهمان زبانم شده بود، لب زدم: - راستش خب- خب میخوام با دوستم بیام، یعنی اینکه میخوایم بعداز این همه استرس یکم تو شهر بگردیم. مامان چای دستش را بر روی میز گذاشت، همانطور که چشمهایش را حسابی ریز کرده بود، گفت: - دوست؟! تو که با کسی دوست نیستی! عمو همانطور که از روی میز بلند میشد، گفت: - خب خانم جون دختر رو چه کار داری؟ حتماً میخواد با دوستش باشه! عمو خیلی دوست داشت که با کسی دوست شوم تا مقداری از لاک و خلوتم فاصله بگیرم. سمانه به عادت همیشگیاش سرش را نوچ- نوچکنان تکان داد. - خب پس دوست جدید پیدا کردی! اسمش چیه؟ خندهای کردم. - حسود. روی صندلی نشستم و چندلقمه خوردم و به اصرارهای بقیه هم توجه نکردم، استرس در گلویم چمپاته زده بود و اجازهی ورود و خروج هیچ چیزی را نمیداد. سمانه مرا از زیر قران رد کرد و من با لبخند گونهاش را بوسیدم. مامان و عمو مرا تا جلوی سالن بزرگی که محل برگزاری امتحان کنکور بود، همراهی کردند. با مامان و عمو خداحافظی کردم و وارد محوطهی بزرگی شدم که تعداد زیادی دختر و پسر از آن مشغول عبور بودند، عدهای درس میخواندند و عدهای میخندیدند، عدهای همچون من با استرس قدم بر میداشتند و عدهای بیخیال مشغول خوش و بش بودند. وقتی بر روی صندلی نشستم، دستهایم یخ زدند و لبم را به دندان گرفتم. مردی قد بلند که همه او را آقای سلیمی صدا میزدند، با تعداد زیادی ورق در دستهایش وارد سالن شد. وقتی ورقها را مقابل من گذاشت، چشمهایم را بستم و یککیلو شکلات نذر کردم تا خداوند مرا در این امتحان سخت که تعیین و تایید کنندهی آیندهی من است یاری کند. با نام و یاد خداوند چشمهایم را گشودم و به ورق روبهرویم زل زدم. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در شنبه در 15:03 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 15:03 (ویرایش شده) پارت= چهل و پنج بعداز سه ساعت بالاخره وقت تمام شد و ورقها تحویل داده شدند. به نظرم خوب بود، احساس میکردم نتایج زحماتم را گرفتهام. از سالن خارج شدم و به سمت محوطه رفتم، چشمهایم تار میدید و این میتوانست نتیجهی چهارساعت زل زدن به آن ورقها و استرس و گرسنگی باشد. به سمت آب خوریها رفتم و مقداری آب نوشیدم، گوشیام را از جیبم خارج کردم و صدایش را باز کردم؛ ساعت یازده و چهل و پنجدقیقه بود، آنقدر فکر کردم که نمیدانم چهل و پنج دقیقه چگونه گذشت؟! پاشا گفته بود به دنبالم میآید ولی مطمئنم که دروغ گفته بود، پاشا به دنبال من بیاید؟! این حرف به تنهایی میتوانست مقدار زیادی خنده و تمسخر و نیشخند یا شاید هم پوزخند را در خود جای دهد، جیبم را چک کردم و بعداز اطمینان از وجود پول برای کرایهی برگشت، محوطه را ترک کردم. خیابان را از نظر گذراندم و به پدر و مادرهایی نگاه کردم که منتظر بچههایشان بودند، جای اعتراض نبود چون من خودم گفته بودم که نیایند. به سمت خیابان پا تند کردم؛ ماشینی در مقابلم متوقف شد، ماشینی گران قیمت و شیک که اگر نگران آبرویم نبودم، دقیقهها به آن زل میزدم. شاید مزاحم بود و شاید هم اشتباه گرفته بود. از کنارش رد شدم که صدایی آشنا، منِ متعجب را به عقب برگرداند. پاشا سرش را از شیشهی ماشین خارج کرده بود و عینک اسپرتی هم بر روی چشمهایش داشت، نیشخندی زد و گفت: - بیا بالا. نمیدانستم به او اعتماد کنم یا نه؟ آیا سوار ماشین او بشوم یا نه؟ اگر برایم نقشهای داشته باشد چی؟ اگر بخواهد... با صدای بوق ممتددی به ماشین پاشا چشم دوختم. - چی رو تجزیه میکنی؟ بیا بالا بدجایی توقف کردم، الان جریمه میشم. تعلل را کنار گذاشته و با قدمهایی سست به سمت ماشینش رفتم. خودش درب جلو را برایم گشود، به ناچار در جلو جای گرفتم. بوی ادکلن تلخش با بوی سیگار ترکیب شده بود، با هر نفس کشیدن به خلسهای ناب فرو میرفتم و حسم را در لبخندی جای دادم. ماشین را به حرکت درآورد. - خسته نباشی، امتحان خوب بود؟ پوفم را بیرون فرستادم. - سلام، خوب بود. زیاد ندیده بودم که سلام دهد، گویی واژهی سلام در دایره لغت او هیچ جایی نداشت. - یعنی امیدی هست که تو رو دکتر صدا بزنیم، یا هنوز زوده؟ بیتوجه به حرفش، به سمت او برگشتم و خیره به نیمرخ جذابش لب زدم: - چرا اومدی دنبالم؟ با تعجب مرا نگریست. - یعنی چی؟ به خودم شهامت اعطا کرده و همانطور که به سمت شیشه برمیگشتم، گفتم: - هیچ چیزی نمیتونه من رو قانع کنه، کسی که تا دیروز عارش میشد من رو خدمتکار خونهش بدونه حالا من رو جلوی ماشینش سوار کرده و من رو تو جایگاه خواهر خودش میبینه! - اشتباه میکنی من تو رو تو جایگاه خواهرم هرگز ندیده و نمیبینم. به سمتش برگشتم و با تعجبی که مطمئنن چشمهایم را به گشاد و گردترین حالت ممکن درآورده بود، گفتم: - منظورت چیه؟! پس چرا اومدی دنبالم؟ احتمالاً فراتر از حد حوصلهاش صحبت کردم، چون اخم ظریفی بین ابروها دواند و گفت: - از اینکه تیکه بارت نمیکنم و با لحن بدی صدات نمیکنم، ناراحتی؟ از اینکه باهات خوش اخلاق شدم عزا گرفتی؟ میخوای همهچیز مثل سابق باشه؟ خودش را به آن راه میزد یا واقعاً متوجه منظور من نشده بود؟ تند- تند سرم را تکان دادم. - نه- نه، فقط- فقط تعجب کردم لطفاً درکم کن، اگه خودت باشی به کسی که تا دیروز سایهت رو با تیر میزده ولی امروز برات وقت خالی میکنه، شک نمیکنی؟ فرمان را چرخاند و گفت: - وقتی از هدف شخص مقابلت خبر نداری، اون رو قضاوت نکن. آری خبر نداشتم و ای کاش در اوج بیخبری طعم مرگ را میچشیدم و هرگز از هدف شومش با خبر نمیشدم. برای ادامه دادن به بحث مردد بودم، میترسیدم آمپر بچسباند و بلایی بر سرم بیاورد ولی وجود این سوالات و آن جوابها لازمهی یک ارتباط سالم بود. - خب همین من رو به شک انداخته. فکر کردم عصبانی میشود، ولی در کمال تعجب گفت: - ببین دختر خوب، من تو اینکشور و کشورهای دیگه و حتی در بین این مردم به اندازهی کافی دشمن و دوست کلهگنده دارم، دوستی و دشمنی تو نه میتونه عاملی واسه پیروزی و نه میتونه عاملی واسه شکست من باشه، اگه میبینی تغییر جبهه دادم فقط دو دلیل داره. خیره به چهرهاش که حالا اخم کمرنگی بر آن حاکم شده بود، نفس عمیقی کشیدم ولی او بیتوجه به من و خیره به جلو، ادامه داد: - اول اینکه دلم برات میسوزه چون هیچ مردی تو زندگیت حضور پررنگ نداره و دوم هم اینکه چون نمیخوام بیشتر از این بین من و پدرم فاصله بیوفته، اُکی شدی یا نیازمند توضیح بیشتری؟ چیزی برای گفتن نداشتم، سکوت کردم و سرم را به شیشه تکیه دادم. حدود پنج دقیقهی بعد گفت: - بریم رستوران؟ - نه- نه بریم خونه. لبخندی زیبا لبهایش را زینت بخشید، زیر چشمی نگاهم کرد. - چرا؟ نکنه از بودن با من میترسی؟ به نکتهی خوبی اشاره کرده بود، برای سوار شدن بر ماشینش خودم را هزاران بار لعن و نفرین کرده بودم چون کسی خبر نداشت که من با او هستم و او هم میتوانست مرا سر به نیست کند تا به قول خودش از شرم خلاص شود. شیشه را پایین داد، دستی در موهایش کشید و ادامه داد: - اون چیزی که همچون موریانه درحال شکاف مغزتِ، خیالخامی بیش نیست چون تو هنوز من رو نشناختی و نمیدونی چه کارهایی از دستم برمیاد، اگه قصد جونت رو داشتم مطمئن باش وقتی تو اتاقت آروم و آسوده خواب بودی، تو رو میبردم که وقتی بیدار بشی خودت رو تو کشوری غیراسلامی ببینی. با ترس به او که این حرفها را میزد، خیره شدم. وقتی نگاه ترسیدهی مرا دید خندهای کرد و گفت: - شوخی کردم، حالا چرا باور کردی؟ ماشین را در مقابل رستورانی متوقف کرد. - بفرما، ببین هنوز صحیح و سالمی پس برو پایین. - هنوز؟ گوشیاش را از روی داشبورت برداشت و در همان حال گفت: - باور کن تا حدودی حوصلهم رو سر بردی، روی این صندلی کز کردی تا کلام من رو محاسبه کنی؟ ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در شنبه در 15:07 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 15:07 (ویرایش شده) پارت= چهل و شش حق با او بود، من زیادی حساس شده بودم و این اصلاً به نفعم نبود؛ حالا که به اشتباهش پِی برده و خوش اخلاق شده بود، چرا من ساز مخالف بنوازم؟ از ماشین پیاده شدم و شانه به شانهی هم وارد رستوران شدیم، قدم برداشتن در کنار او حس بزرگی و قدرت را به من تزریق میکرد. به دنجترین جای رستوران اشاره کرد. - اونجا خوبه؟ سری تکان دادم و با هم به سمت آن میز رفتیم، وقتی نشستیم گارسون به سمت ما آمد. - خوش اومدید، قربان چی میل دارید؟ پاشا نگاه گذرایی به مِنو انداخت و گفت: - کینگ لابستر با مخلفات. با تعجب به او نگاه کردم، این دیگر چه نوع غذایی بود؟! در آخر رو به گارسون گفتم: - کوبیده. پاشا مِنو را بر روی میز گذاشت. - همین؟! - خب کافیِ! پاشا رو به گارسون گفت: - کوبیده با مخلفاتش رو هم واسه خانم بیارید. گارسون چشمی گفت و از ما دور شد، نگاهم را دور تا دور رستوران چرخاندم. - چه زیباست! صدایش را در ولوم آرام شنیدم: - این رستوران خاقان و یکی از زیباترین رستورانهای تهرانِ. صدای زنگ گوشیام بلند شد، آن را از جیبم خارج کردم و با اسم مامان مواجه شدم. - الو سلام مامان. - سلام دخترم، امتحان خوب بود؟ - ممنون مامان، آره خوب بود. - خدا رو شکر، کجایی؟ به پاشایی نگاه کردم که کنجکاو و خیره مرا مینگریست. - اوم...با دوستمم. - نگفته بودی که با کسی دوست شدی! حتماً باید دربارهش توضیح بدی. - چشم مامان جان. - فعلاً خداحافظ. - خداحافظ. دوتا دختر در گوشهای از رستوران نشسته بودند و جز پاشا گویی چشمشان جای دیگری را نمیدید، و پاشا حتی نیمنگاهی خرجشان نمیکرد. همانطور که با حالت خاصی نشسته بود و دستش را به زیر چانهاش زده بود، لبش را کج کرد و گفت: - خوب کردی که نگفتی با منی. - چرا؟! به گارسونی خیره شد که غذاها را به سمت میز ما میآورد، سپس گفت: - چون پدرم دقیقاً مثل تو فکر میکنه و من چون هماهنگ با دنیای آزادی بزرگ شدم، حوصلهی فکرهای کوتاه رو ندارم. گارسون میز را چید و از ما دور شد. پاشا: - بعداز اینکه شیدا را درب ویلای پدرم پیاده کردم، به سمت شرکت حرکت کردم. آهنگی پلی کرده و پایم را بر روی گاز فشردم. ماشین را دمشرکت متوقف و وارد شدم، کامی و سامان مشغول جر و بحث با مهندس یزدی بودند، به سمت آنها رفتم و گفتم: - اینجا چه خبره؟ کامی با دیدن من پوف کلافهای کشید و گفت: - بچهها کوتاهی کردن، باری که واسه انبار بوده رو به فروشگاه فرستادن. با اخم رو به مهندس گفتم: - پس تو کجا بودی؟ نگاهی به اطراف انداخت و بیحوصله گفت: - چرا هیچکس متوجه حرف من نیست؟ میگم دیروز که اون بار فرستاده شده من مرخصی بودم! سامان پرونده را به سمت من گرفت و خطاب به مهندس گفت: - پس کی نظارت کرده؟ - نمیدونم. رو به مهندس چشمغرهای کردم و گفتم: - آدمهای این شرکت خراب شده فقط بلدن ضرر بزنن، چرا حواستون رو جمع نمیکنید؟ به خاطر حواس پرت شما مگه من باید چهقدر ضرر کنم تا به خودتون بیاید؟ یا باید خودت باشی یا باید کسی جات باشه که در این چنین موقهای جوابگو باشه، نمیدونم شد جواب؟ کامی مرا به آرامش دعوت کرد، دعوتی که پذیرفته نشد. - پاشا آروم باش، من خودم کرایهی اون ماشین رو حساب میکنم. - بحث اون کرایه نیست، بحث این همه سهل انگاریِ، تعجب میکنم که چهطوری این شرکت اینقدر دوام آورد و برشکست نشد! مهندس رو به من پوزخندی زد و گفت: - کاملاً درسته، وقتی رئیس شرکت یک الفبچهی خوشگذرون باشه آخرش هم همین میشه. کیف را به سمت زمین پرت کرده و به سمتش هجوم بردم، کارمندهای زیادی دورمان جمع شده بودند بعداز مقداری کتککاری، توسط سامان و کامی به عقب کشیده شدم. رو به مهندس گفتم: - از شرکت من گم میشی، اگه ببینمت خونت پای خودتِ. مهندس خون دهانش را توف کرد و بعداز صاف کردن یقهاش گفت: - حیف این همه استعداد و تجربهی من که تو این شرکت خراب شده به فنا رفت، حتی یک ثانیهی دیگه هم صبر نمیکنم. خواستم باز هم به سمتش یورش ببرم اما کامی مانع شد، دست کامی را پس زدم و به سمت اتاقم رفتم. همین که وارد شدم کامی پشت سرم آمد. بیحوصله بر روی صندلی نشستم. - اتفاقی افتاده؟ چرا واسه هیچ و پوچ جوش میزنی؟ دردت چیه؟ - لطفاً- لطفاً تو نمک روی زخم من نباش، از آسمون و زمین بلا میباره تا اعصاب من رو به تاراج ببرن. کامی مقابلم نشست و گفت: - خوبی؟ باهام حرف بزن. سرم را تکان دادم. - نمیدونم، باور کن چنان گیجم که تا مدتی به حالت عادی برنمیگردم؛ چندنفر از افراد پرهام دستگیر شدن و هر آن ممکنه به فنا بریم، کارهای شرکت به هم ریخته از طرفی هم حضور شیدا و شیرین تو اون خونه لحظه- لحظهی جون کندن مادرم رو برام زنده میکنه؛ نمیدونم باید چه کار کنم! وقتی سخنم به انتهای خود رسید، کامی سکوت حاکم شده بر اتاق را شکست: - اینکه قضیهها تا حدودی پیچیده شدن به تو حق میدم ولی اینکه خودت قضیهها رو میپیچونی نه، پاشا به خودت بیا اون مادر و دختر مسبب مرگ مادرت نبودن و جای تو رو هم توی اون خونه تنگ نکردن، اینکه پرهام و کارهاش رو رها نمیکنی باز هم تقصیر خودتِ، اگه فقط شرکت باشه به درستی میتونی اون رو اداره کنی، به خودت بیا مرد حسابی. لیوان آب را سر کشیدم. - وقتی به شیرین نگاه میکنم یاد سولماز میوفتم، اگه اون هم نقشهش رو عملی کنه باور کن که نه من و نه پدرم حتی این شرکتها هم دیگه قادر به بلند شدن نیستیم. - ناراحتیت رو درک میکنم، ولی تو هنوز از قصد اون مادر و دختر خبر نداری و شاید داری بیگناه قضاوتشون میکنی! به خودت بیا برادر من. ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Nihan✨ ارسال شده در شنبه در 15:10 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 15:10 (ویرایش شده) پارت= چهل و هفت سیگاری آتش زدم. - این چیزها رو ول کن، چه خبر از شرکت صداقت؟ - خبر خاصی نیست، ترانه دیروز واسه دیدن تو اومده بود که نبودی. پوک عمیقی به سیگار زدم. - کارش اداری بود یا عاطفی؟ کامی خندهای کرد و گفت: - چندتا دفتر و دستک تو دستش بود ولی خب هدف مشخص نبود. - خب- خب وراجی کافیِ، بریم انبار که امروز باید خودم نظارت کنم. از جایم بلند شدم؛ کامی بعداز برداشتن شیرینی از روی میز با من همقدم شد و گفت: - ظهر ناهار نخوردم. - چرا؟ - گرفتار این باری بودم که اشتباهی فرستاده شده، این شرکت که بهجز من کسی رو نداره، اون از کارمندهاش این هم رئیسش. شیدا: با احساس قلقلک صورتم از خواب بیدار شدم، سمانه پری در دست داشت و با آن تمام اعضای صورت و گردنم را مورد عنایت قرار میداد. - کوفت، چرا مزاحم خوابم شدی؟ به ساعت اشاره کرد. - اگه این همه بخوابی که امشب خبر از خواب نیست! پاشو تنبل خانم. از جایم بلند شدم و گفتم: - باور کن این استرس لعنتی چنان خواب رو از صورتم ربوده بود که دیشب تا صبح پلک روی هم نذاشتم. - خدا رو شکر که این استرس تو رو ول کرد، حالا به ریش من چسبیده. - تو؟! حالت صورتش سمت من بود ولی چشمها و حواسش در ناکجا آباد سیر میکردند. - اهوم، راستش زینت خانم من رو واسه خواهرزادهش خواستگاری کرده، از صبح تا حالا که این رو شنیدم استرس دارم. تای ابرویم را بالا انداختم. - اوه پس من خودم رو واسه عروسی آماده کنم، بیشتر برام توضیح بده. سمانه در کنارم بر روی تخت لم داد و گفت: - فعلاً چیزی مشخص نیست، راستش پسره هنوز دانشجوِ و چیزی هم از خودش نداره، یک خونهی بزرگ تو پایین شهر دارن که قبل از هر چیزی شرط گذاشتن برم و با اونها زندگی کنم. به پهلو چرخیدم و دستم را بر زیر سرم نهادم، بعد هم با تعجب گفتم: - اونها واسه تو شرط گذاشتن سمانه؟! - خب گفتن پسرمون نازکنارنجیِ و طاقت دوریش رو نداریم. به لحن سمانه خندیدم. - تو پسره رو دیدی؟ لبخندی زد و گفت: - خب یکبار اومده بود دنبال زینت خانم، من هم وسایل زینت خانم رو بردم دمحیاط که اون رو دیدم؛ پسر آروم و سر به زیری بود. - عه؟ پس بادا- بادا مبارک بادا. سمانه مشتی به بازویم زد و گفت: - الان زینت خانم میشنوه و فکر میکنه من از خدام بوده. بلند خندیدم. - میخوای بگی نبوده؟! خندهای کرد و دیوانهای نثارم کرد. - خب نتیجه چیه؟ لبش را به دندان کشید. - فعلاً قراره فکر کنم، گفتن تا یک هفته فکر کنم بعد بهشون جواب بدم. صدای فریده خانم را شنیدم: - شیدا، مادر و عموت اومدن. دست سمانه را کشیدم. - انشاللّه هر چی خیره پیش بیاد، بریم پایین که میخوام از اوقات فراغتم نهایت استفاده رو ببرم تو هم اصلاً به ذهنت فشار نیار بعداً با هم فکر میکنیم. با هم به سمت طبقهی پایین رفتیم، سمانه به سمت آشپزخانه رفت و من هم به سمت سالن رفتم. عمو روی موهایم را بوسید و گفت: - دخترم خسته نباشی، خوشحالم که کتاب زیر بغلت نیست. خندهای کردم و نزد مادرم که جعبهی بزرگی شیرینی در دست داشت رفتم که گونهام را بوسید و گفت: - حالا دکتر میشی یا نه؟ بر روی مبل نشستم و گفتم: - نمیگم بد یا عالی، خوب بود. عمو کتش را از تنش خارج کرد و گفت: - خوبِ تو واسه ما عالیِ، حالا به افتخارت من دستور شامی بدم تا بچهها رو خبر کنیم. مامان با تتهپته گفت: - نه فرهاد، اوم خب راستش ممکنه یعنی حتماً ناراحت میشن. عمو لیوان آب را یک نفس سر کشید و همانطور که آب دور دهانش را با دست پاک میکرد، متعجب لب زد: - بابت شام ناراحت بشن؟ !چی میگی خانم؟ مامان پوف بلندی از سرکلافگی کشید و خیره به عمو گفت: - تو هم کمی نه و زیاد بیحواس میزنی مرد، بابت خوشحالیت واسه موفقیت شیدا ناراحت میشن. همانطور که به زینت مشغول طی کشیدن خیره بودم، گفتم: - فعلاً که موفقیتی وجود نداره و الکی دلتون رو خوش نکنید. عمو دستهای سفید مادرم را در دستهای بزرگ و مردانهاش محصور کرد و خیره در چشمهایش گفت: - شیرین خودت که میبینی بچهها مثل قبل نیستن، خدا رو شکر حضور شما و مصمم بودن من تو تصمیمم رو پذیرفتن، همین دورهمیها میتونه راهی واسه نزدیکی هر چه بیشترتون باشه. مادرم به ناچار سری تکان داد و عمو با ذوقی وصفناپذیر شمارهی بچههایش را گرفت، چهقدر مرد خوبی بود! همیشه دعا میکردم سایهاش محفوظ باشد و خداوند یار و نگهدارش باشد، چرا که دل همیشه غمگین مرا شاد میکرد. با فکر به اینکه قرار است پاشا بیاید، ناخوداگاه نگاهی به لباسهایم انداختم و از جایم بلند شدم. دوست داشتم بهترین لباس را بر تنم و زیباترین آرایش را بر صورتم بنشانم. وارد اتاقم شدم و به سمت کمد رفتم، بعداز کلی وسواس بالاخره موفق به جدا کردن کتو شلوار سبز رنگ و شال مشکی از رگال شدم. در آینه به خودم نگاه کردم و با خودم گفتم: حالا اگه من یکبار شیطنت کنم و بیشتر از همیشه آرایش کنم، چی میشه؟ رُژ جیگری بر لبهایم مالیدم و خط چشم نازکی هم کشیدم، به دلیل ناشی بودنم مقداری کج و کوله کشیده بودمش، خودم میدانستم باعث خندهی بقیه میشوم پس پاکش کردم و دوباره کشیدمش که کجتر شد، لبهایم را برچیدم و دوباره پاکش کردم، برای بار سوم خوب بود نه عالی. کرم پودر را هم بر صورتم مالیدم و در آینه خودم را نگریستم، با این آرایش کج و کوله هم قشنگ شده بودم. از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم، سمانه با دیدن من سوتی زد و گفت: - خانم- خانم من شما رو میشناسم؟ پشت چشمی نازک کردم. - نمیدونم، احساس میکنم من هم قبلاً تو رو جایی دیدم! ویرایش شده در 18 ساعت قبل توسط Nihan 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده