رفتن به مطلب

سایت اصلی دانلود رمان روزانه هزار کاربر رمان شما رو مشاهده میکنند

admin admin
انجمن نودهشتیا

داستان او | sodi کاربر انجمن نودهشتیا


sodi

پست های پیشنهاد شده

 داستان : او

نویسنده : سودابه دلاوری

مقدمه

چشمانم را بسته ام 

خودم را هیچ وقت نمیبخشم دلیل این نبودن ها خودم بوده ام.

حالا که فکرش را میکنم اگر کمی جرعت داشته بودم شاید حالا پیشم میبودی...

خلاصه 

(او)

داستاد درمورد دختری که نتوانست با ترسش روبه رو شود وباعث از دست دادن عشقش شد...

  • Like 2
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Nasim.M عنوان را به داستان او | sodi کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

(او)

پارت یک...

در هوای پاییزی دیدمش،

هوا حالت عاشقانه یی به خود گرفته بود وقطرات باران به صورتم برخورد میکرد.

دلیلش را نمی‌دانستم ولی از وقتی دیده بودمش قلبم تند تند میزد ،

برای دیدنش روز شماری میکردم . 

روزهایم به کندی سپری میشد ، وحال وروزم تعریفی نداشت.

روبه روی خونه مون یک مغازه لباس فروشی بود ،

برای اولین بار آنجا دیده بودمش .

دیدمش وحالم مثل ذلیخایی شده بود که یوسف را گم کرده است.

به هر بهانه یی که دستم می آمد کنار پنجره میرفتم   و از پنجره به آن چشمام نگاه میکردم 

به صورت خاصی برق میزد .

مانند نسیم بهاری وارد زندگیم شده بود.

لذت بخش بود ظهر ها جلوی آن مغاره می آمد وبا دوستش حرف می‌زد. 

آخ از لبخند شیرینش نگم که مثل تیری در قلبم فرو میرفت .

بعد دیدنش خواب از چشمانم ربوده شده بود 

هرچه بود تقصیر آن دو عسلی بود .

آن دو چشم آدم را تا مرز دیوانه گی می‌کشید. 

آن دو چشم برایم معمایی شده بود که برایشان جانم را می‌دادم 

چشمانی که عاشقانه دوستشان داشتم...

ویرایش شده در توسط sodi
  • Like 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت دو...

چشمانی که عاشقانه دوستشان داشتم 

آن چشما حال دلم را خوب می‌کرد 

 ولی وای از صاحب آن چشما 

آنقدر مغرور وسرد بود که جرعت نمیکردم برایش از حرف دلم چیزی بگویم 

ولی بازهم برایم شیرین بود

یعنی عشق به همین میگفتند؟

وای از چیزی که میترسیدم سرم آمده بود.

عاشق شده بودم ،عاشق کسی که حتی اسمش را نمی‌دانستم. چقدر سخت بود.

ولی برایم مهم نبود ،خودم براش اسم انتخاب کرده بودم

اسمی که برایم خیلی شیرین بود

پسرک چشم عسلی.....

هر روز بعد مدرسه پشت پنجره منتظر آمدنش بودم.

آهسته طوری که نفهمد نگاهش میکردم و زندانی آن دو چشم میشدم.

اسیر در نگاه کسی که زندان بانش ظالم بود وحتی نگاهم نمیکرد

ولی امان از روز های که نمیدیدمش هیچ چیزی برایم لذت‌بخش نبود

روز ها،ساعت ها،حتی ثانیه ها دیر می‌گذشت 

ساعت های که نمیدیدمش برایم عذاب آور بود.

روزی با خوشحالی ولبخند ی که بعد دیدنش روی لبانم مهمان شده بود

ولی ترسی که در دلم داشتم نمیتوانستم برایش احساس قلبی ام را بگوییم.

بگوییم چقدر دوستش دارم ، میترسیدم بگویم ومرا پس بزند ‌.

به سراغ پنجره ای که مکانی برای دیدنش بود رفتم

نیامده بود

خنده روی لب هایم ماسید

ولی خودم را بازی دادم وگفتم شاید مریض است ونیامده است.

بعد آن روز نیامدنش ماه هاطول کشید 

او نیامد و من هنوز بعد ۷ سال منتظر آمدنش هستم .

او چشمایش را از من گرفت منی که بخاطر آن چشم ها زندگی میکردم

ولی هنوز که هنوز است پشت پنجره منتظرش هستم او نیامد ومن هنوز که هنوز است چشم برایش هستم .

همان گونه که پاییز تمام شد ،او هم رفت

مثل برگی که درخت را ترک کرد،

اوهم مرا ترک کرد ومن هنوز افسوس حرفی که سال ها در دلم ماند هستم 

دوستت دارم😔

پایان

#سودابه دلاوری

 

  • Like 1
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Nasim.M این موضوع را بست
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.
×
×
  • ایجاد مورد جدید...