کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 30 آبان، ۱۴۰۰ کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آبان، ۱۴۰۰ 《به نام او که قلبش را آفرید》 عنوان: استوانههای تمامنما ژانرها: فانتزی، تخیلی، معمایی به قلم: عطیه حسینی(otayehs) خلاصه: امروز کسالت به اندازهی پانصد و پنجاه و پنج مزرعهی ماهی، با من فاصله دارد. مبهوت نشوید! ماهیِ کاشتنیمان، گلی بنفش رنگ با عصارهای سیرکننده است. همواره از آن تغذیه میکنیم و حقیقتاً، گاهی تحمل شهد ترش و شیرینش خستهکننده میشود. اساس دنیای ما استوانهها اند! لمس استوانههای اندازهدار و پراکنده، رویای همهی کوچکترها است! چرا فقط کوچکترها؟ چون هرکس، پس از گذراندن بیست سالِ مزرعهاش، اجازهی دست زدن به رویای کودکیاش را کسب میکند. امروز بالاخره، بیستمین رستاخیزِ گلهای ماهی، از زمان تولدِ من رخ میدهد و من میتوانم به پیشواز استوانهها بروم! امروز روزِ اوج است؛ روز سقوطهایی شورانگیز! 17 2 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 10 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۴۰۰ 🌌پارت اول🌌 نفس- نفسزنان از روی پل چوبی کوتاه جلوی خانه عبور کردم. لبهایم را بیش از پیش کش دادم و دو دستم را با هیجانی بیاندازه، به هم کوباندم. بیشک امروز من شادترین دخترِ هانایا هستم. آخ هانایا! اگر به جای سرزمین انسان بودی و حرفهایم را میشنیدی، از اینکه برای ترک کردنت بینهایت عجله دارم، قطعاً دلخور میشدی! واقعاً چه خوب که توانش را نداری! به آن سوی پل که رسیدم، با شوق در جایم دو پرش کوتاه کردم که پایم پیچ خورد و از درد خم شدم. لب و لوچهی آویزان و چشمهای ریز شدهام، نشان میدادند که چقدر دردمندم! همانطور نیمخیز، از میان پلکهای به هم نزدیک شدهام، به در نیمدایرهایِ کلبهی مقابلم، نگاه انداختم. با به یاد آوردن علت آمدنم، دردم را فراموش کردم و با کمی ماساژ دادن مچ پایم، دوباره راست ایستادم. چند قدمِ مانده تا کلبه را که طی کردم، با صاف کردن گوشههای پیراهن گلدار، قرمز و بلندم، نیشم را دوباره عریض کردم و در زدم. دو دستم را پشت کمرم به هم رساندم و منتظر ماندم در گشوده شود تا لبهایم را باز کنم و گرم حرف زدن شوم. چند لحظه بیشتر طول نکشید که صدای زنگولهی متصل به در بلند شد و در آرام، رو به داخل باز شد. تیموتی را که با چشمهای خوابآلود و ریز شده دیدم، پرشی بلند کردم و با به هوا انداختن دو دستم، جیغ زدم: - سلام تیمی! تیموتی که توقع شنیدن صدای تیز و گوشخراشم را نداشت، با وحشت و چشمهای درشت شده، به عقب پرید. پایش که روی فرش خاکستری رنگِ پشت سرش لیز خورد و از پشت بر زمین افتاد، هینی کشیدم و با عجله وارد خانه شدم. کنارش روی پارکتهای قهوهای رنگ و بلوطی، دوزانو نشتم و حینی که سعی میکردم کمک کنم بلند شود، گفتم: - چرا مراقب نیستی خب؟ تیموتی همانطور که دست بر پشت گردنش میکشید، با چهرهای جمع شده و طلبکار به من نگاهی انداخت. لبخندی که از میان رفته بود را دوباره کش دادم و با کشیدن پایم به جلو، درب نیمباز خانه را با فشاری کوچک بستم. خوب بودن تیموتی و چهارزانو نشستنش سبب شد با هیجانی که دوباره قلبم را به تپش وا میداشت، بلند شوم. بیتوجه به گِلی بودن کف کفشهای چرمیام، دوباره در جایم پریدم و بلند گفتم: - تیم امشب تولدمه! تیموتی چشمهای قهوهای رنگش را در کاسه چرخاند و با گرفتن دستش بر زمین، برخاست. دست به سینه و بیخیال گفت: - خب؟ از اینکه او را آنگونه بیذوق دیدم، بینیام را با حرص چینی دادم. با نوک کفش لگدی به ساق پای او زدم و پس از دست به سینه شدن، دلخور گفتم: - تو چرا خوشحال نیستی؟ تیموتی شانه بالا انداخت و حین عقبگرد کردن و رفتن به سمت آشپزخانهی کوچک گوشهی کلبه، گفت: - چون تو داری بیست ساله میشی رزماری، نه من! دوباره بینی کوچکم را چین دادم و با خم شدن و در آوردن کفشهایم، با قدمهایی بلند پشت سر او حرکت کردم. هنوز دست به سینه بودم و هنوز حرص خوردنهایم از چهرهام خوانده میشد. - خب تو باید برای من خوشحال باشی بیادب! از حرکت ایستاد و همانطور پشت به من، پرشی کرد و با کج کردن سرش، دستهایش را در هوا پرتاب کرد. با دیدن حرکت او، خندهام گرفت و دستهایم را پایین آوردم؛ داشت ادای من را در میآورد و اذعان خوشنودی میکرد. کمی تندتر قدم برداشتم تا به او که کنار کابینتهای آبی رنگ آشپزخانه رسیده بود، نزدیکتر شوم و همزمان گفتم: - خب چرا عجیب و غریب حرف میزنی؟ تو فقط یه روز از من کوچیکتری تیم! تیموتی لیوانی سرامیکی و سفید رنگ از روی کابینت برداشت. به سمت یخچال زرد رنگ کنار کابینتها رفت و همانطور که ظرف مستطیلی شیر را برمیداشت تا از آن برای خود بریزد، آرام گفت: - امشب که رستاخیز گلهای مزرعهات تموم شد، تا شب بعد که نوبت به گلهای مزرعهی من برسه، تو یه دور همهی استوانهها رو میگردی! پس دلیل در هم بودن چهرهاش و بداخلاقیاش این بود؛ فکر میکرد قرار است من بیاو سفرم را آغاز کنم! به او که ظرف شیر را در یخچال نهاد و لیوانش را سر کشید، با لبخند نگریستم و دوباره دست به سینه شدم. به گوشهی دیوارِ کنار یخچال تکیه زدم و با پایم، درب بسته نشدهاش را بستم. سپس با کج کردن گردنم، آرام و مرموزانه گفتم: - پس تو نمیدونی من چرا با تو دوست شدم! آه، حیف شد! پریدن شیر در گلوی تیموتی سبب شد از این دست و پا چلفتی بودن همیشگیاش، ردیف دندانهایم را تا آخر در معرض دید بگذارم. پیش از آنکه بخواهم برای نجاتش از خفگی و مرگ پیشقدم بشوم، خودش بر حنجرهاش مسلط شد و با چند سرفهی کوتاه، به حالت قبل بازگشت. صورت قرمز شدهاش با آن موهای سیخ شده، مرا یاد تربچه میانداخت. تفاوتشان این بود که ما اجازه نداشتیم به تربچهها دست بزنیم ولی من میتوانستم هر چقدر که بخواهم، تیموتی را با نوک تیز ناخنهایم مستفیض کنم. از فکر به آن حرکت که اصلاً هم مورد علاقهی تیموتی نبود، چهرهام رنگ و بویی از شرارت گرفت. تیموتی یک قدم به عقب برداشت و همانطور که با کشیدن دستهایش بر سرش، سعی میکرد موهای قهوهای رنگش را بخواباند، گفت: - اولاً اونجوری به من نگاه نکن رز؛ حق نداری به من دست بزنی! دوماً بگو ببینم، اون چی بود گفتی؟ مگه به خاطر اینکه از من خوشت اومده بود باهام دوست نشدی؟ با گفتن جملهی دومش، تازه فهمیدم که چه گندی زدهام! نیشم آرام- آرام جمع شد و با گرفتن تکیه از دیوار چوبی کلبه، راست ایستادم. داشتم فکر میکردم که چگونه حرفی که گفتم را ماستمالی کنم که بلند شدن صدای درب کلبه، سبب شد نامحسوس نفسی عمیق بکشم. هر که آمده بود را قطعاً در آینده یک دور سفت در آغوش میفشردم! تیموتی که حواسش به صدای در جمع شده بود، تند لیوانش را بر سطح کابینت گذاشت و به آن سو رفت. من نیز با خوشحاالی از بر ملا نشدن رازی که مدتها پنهانش کرده بودم، آرام پشت سرش به آن سمت قدم برداشتم. *** سلام قشنگا! فقط اینکه خوشحال میشم بخونید؛ نخوندید هم فدای چشمای قشنگتون🌻 @helia @Masoome @melika_sh @Narges.Sh @Saraishm @Z.A.D @نوازش @Mehrang @golpar @Beretta @m.azimi @MMMahdis @Ghazal 12 2 3 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 26 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۴۰۰ 🌌پارت دوم🌌 تیموتی دستگیرهی در را در دست گرفت و آن را با مکث چرخاند. با باز شدن در، چهرهی چارلی در پشت چهارچوب نمایان شد. از چشمهای قهوهای رنگ و گشاد شدهاش و بینی و دهانی که با شتاب هوا را رد و بدل میکردند، میشد دریافت مسافت طولانیای را دویده است. بدون آنکه به تیموتی فرصتی برای کنار رفتن بدهد، با عجله داخل شد و تنهای به او زد. تیموتی که به دلیل برخورد چارلی، دو قدم به عقب هل داده شده بود، پایش برای مرتبهی دوم در آن دقایق، بر روی فرشِ قالیچه مانند نزدیک در لیز خورد و از پشت بر روی پارکتها افتاد. دستم را بلند کردم و جلوی دهانم قرار دادم تا خندهی ریز و ناگهانیام دیده نشود؛ اما صدای تولید شده از دهانم به قدری کافی بود که تیم بشنود و با چشمهایی ریز شده، عصبی مرا بنگرد. با چهرهای پرحرص و اخمهای که در هم رفته بودند، کمرش را ماساژ داد و به سختی از جایش برخاست. بلافاصله پس از راست ایستادنش، فرش چند رنگی که بر اثر لیز خوردنش، لول شده و چین خورده بود را با پا به سمت جلو هل داد تا این نمایش مضحک بار دیگر تکرار نشود. همانطور که هنوز کمرش را با کف دست ماساژ میداد، به من نزدیک شد. با همان اخمهای در هم رفته، انگشت اشارهاش را به سمت محلی که چارلی رفته بود، بالا گرفت و بلند گفت: - چارلی یه بار دیگه به من تنه بزنی... چارلی همانطور که پلههای کنار آشپزخانه را دو تا یکی پایین میآمد، برگههای درون دستش را به نشانهی خداحافظی برای من و تیموتی تکان داد و با پریدن میان جملهی تیم، بلند گفت: - باشه! سپس در عرض چند ثانیه به سرعت از درگاه در خارج شد و حتی زحمت بستن آن را به خود نداد. دویدن چارلی خندهدار بود؛ شُل و خسته میدوید! درواقع دست و پاهایش بدون هیچ قاعدهی خاصی به صورت درهم و بینظم در هوا تکان میخوردند تا تحرکش امکانپذیر شود. با لبخندی نیمبند که حاصل از وضعیت آن دو برادر عجیب و غریب بود، به نیمرخ تیموتی و انگشت بالا ماندهاش نگریستم و شمرده گفتم: - تیم و چارلی، مثل چی میمونن؟ دو لنگهی شلوار؛ همینقدر شبیه! نیشم را بیشتر کش دادم و ابروهای کمانیام را چند باری شیطنتآمیز بالا و پایین کردم. همانطور که به سمت در میرفتم تا از آن خارج شوم، در جایم پریدم؛ با پرت کردن بینظم دو دستم برای صدمین بار در هوا، پلک بستم و با صدایی تیز و جیغمانند گفتم: - تیم امشب بیست سالم میشه! سپس در تلاش برای دویدن به مانند چارلی، بینظم و احمقانه به بیرون از خانه شتاب گرفتم. از روی پلِ اندک برآمدهی جلوی کلبه که گذشتم، خود را به ناگاه بر روی سبزههای بلند و خنک پرت کردم و به بالا نگریستم! صبحِ قشنگی بود! آسمانمان را سه ستارهی سمبل نورافشانی میکردند! چشمهایم را ریز کردم و به اولین ستاره به سختی نگاه انداختم. نورِ تیزِ نارنجی رنگش، چشم را خیلی زود خسته میکرد. ستارهی دوم بزرگتر بود؛ بزرگتر و زیباتر! با آن نور ملایم و زرد رنگش، راحتتر میشد آن را نگریست! پلکهایم را بازتر نکردم؛ زیرا ستارهی سوم مانندِ ستارهی اول خستهکننده و عجیب است! از لحاظ تشابه، میتوان به چارلی و تیموتی تشبیهشان کرد؛ دو پاچهی شلوارِ متقارن! با فکر به تصوراتم، لبخندی دنداننما زدم و لبهایم را در دهان فرو بردم. با شنیدن صدای بسته شدن در، سرم را چرخاندم و تیموتی را در حال آمدن به سمت خود دیدم. دستم را به زمین گرفتم و با یک حرکت از جا برخاستم. کمی پایین پیراهن بنفش و سفیدم را صاف کردم و سپس با قفل کردن انگشتانم در پشت کمرم، منتظر قرار کردن تیموتی در کنارم شدم. تیم بر روی پل، پاچهی شلوارش را در نیمبوت چرمیاش فرو برد و از همانجا بلند و بداخلاق گفت: - خب رز، قراره چیکار کنیم! دستهایم را آزاد کردم و با یکی از آنها، انتهای بافت موهایم را در دست گرفتم. خب امروز چه کار میتوانستیم انجام بدهیم؟ قطعا کارهای زیادی؛ اما یک ایدهی ناب در مغزم مانع از اندیشیدن به سایر راههای پیش رو میشود! با رسیدن تیم، با همان حالت متفکر، آرام و پرسشگونه گفتم: - بریم پیش لارا؟ دوست دارم ک... پیش از آنکه ادامهی جملهام را به زبان بیاورم، تیم چشمهایش را در کاسه چرخاند و سرزنشگر، به مانند من آرام گفت: - نگو که میخوای بری ازش حرف بکشی؟ لبهایم را به دو طرف کش دادم و سرم را بالا و پایین کردم. همانطور که کلافه از کنارم میگذشت و به سمت دشت وسیع مقابل پیش میرفت، با همان تن صدای آرام دوباره گفت: - میخوای سرمون رو به باد بدی؟ مگه نمیدونی نباید قبل از بیست ساله شدنمون و گشتن استوانهها، دربارهشون حرف بزنیم؟ بینیام را چین دادم و پشت سرش به جلو گام برداشتم. خب مگر چه میشد؟ چند جمله راهنمایی شدن برای آمادگی در برابر چیزی که قرار بود ببینیم، خیلی هم بد به نظر نمیآمد! کمی سرعت قدمهایم را بیشتر کردم تا همقدم با تیم شوم؛ سپس با آویز کردن خود از آستین پیراهن سفید رنگ او، با لحنی پر خواهش گفتم: - لارا به کسی نمیگه! اصلاً برای همین میگم بریم پیشش دیگه! ابرو بالا انداخت و کمی خودش را به طرف مخالف کشید تا آستینش از دست من رها شود. حق هم داشت؛ آنقدر سفت گرفته بودمش که وزن من را نیز حین جلو رفتن باید با خود میکشید. در حالی که گره میان ابروهایش بیش از گذشته شده بود، جدی شده گفت: - اگه به کسی نمیگه چرا همه میرن پیشش؟ خیلیها میدونن لارا قانونشکنی میکنه! در پاسخ به لبهای آویزان من و دستهای به کمر نشستهام، سنگ جلوی پایش را محکم لگد کرد و آرامتر از قبل گفت: - میدونی که اگه بفهمن چیزی شنیدی اجازه نمیدن سمت استوانهها بری؛ پس یکم دیگه صبر کن و دوتامون رو بدبخت نکن! پوفی کردم و به نشانهی تایید حرفش سر تکان دادم. راست میگفت؛ قطعا اگر میفهمیدند چیزی را پیش از موعد دانستهایم، نه تنها دیگر خبری از استوانهها نبود، بلکه زندانی شدنمان نیز حتمیت داشت. 6 2 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ 🌌پارت سوم🌌 آرام در کنارش قدم بر میداشتم و متفکر، قدمهایمان را شمارش میکردم. هر چه سعی در فراموشی ایدهی رفتن پیش لارا را داشتم بیفایده بود. خب مگر میشود بدون اطلاع از اتفاقاتی که قرار است بیفتد، پا درجهانی جدید بگذاریم؟ شنیده بودم چند نفر با شنیدن نام برخی استوانهها، کمی ترسیده یا غمزده میشوند. اگر اتفاقی ناگهانی و بد برایمان بیفتد، باید بدانیم چه واکنشی درست است یا نه؟ آهی که کشیدم سبب شد تیموتی سرش را به سمت من بچرخاند و به نیمرخم نگاه بیندازد. سنگینی نگاهش کاملا مشخص بود اما دلم نمیخواست متقابلا به او بنگرم. کف کفشهایم را روی علفهای بلندی که قدشان به ساق پایم میرسید، محکم کشیدم و به کمی جلوترمان چشم دوختم. بالاخره داشتیم به جادهی باریک و خاکی میرسیدم؛ در حقیقت کمی پیشتر، شهر انتظارمان را میکشید. کمی سرعت قدمهایم را بیشتر کردم و جلوتر از تیم، به کنارهی جاده رسیدم. از روی بخشی از نردهی کوتاه و چوبیای که سرتاسر دو طرف جاده کشیده شده بود، با پرشی کوتاه عبور کردم و در امتداد جاده، به سمت بالا، به راه افتادم. صدای برخورد پاهای تیم با زمین نشان داد او نیز از محوطهی دشت، به باریکهی جاده وارد شد! با چند قدم بلند خودش را به من رساند و با گرفتن بازویم، پرسشگونه گفت: - چرا از دست من ناراحتی؟ همانطور که جلو میرفتم، بازوی خود را از دست او جدا کردم و با نیمنگاهی به چهرهی منتظرش، بیخیال گفتم: - نه نیستم! یک دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و با همان نگاه که انتظارِ گرفتن پاسخش را داشت، دوباره گفت: - پس چرا خوب نیستی؟ دستم را عقب بردم و بافت موهایم را به روی شانهام منتقل کردم. بازی کردن با ریشههای انتهایی آن، همواره خوبکنندهی حالم بود. همانطور که به کالسکهای که از دور به طرفمان میآمد، مینگریستم، با تردید گفتم: - یعنی واقعا نمیشه بریم پیش لارا؟ خودم هم از دست خود کلافه شده بودم. اگه کسی اینگونه بر مسئلهای غیرمعقول پافشاری میکرد، چندین مشت و لگد حوالهاش میکردم؛ شاید تیم هم همچین قصدی در سر میپراند! نفسش را در نزدیکی گوشم، کلافه به بیرون فرستاد و آرام گفت: - چرا؛ بریم! با تعجب در جایم ثابت ماندم و او را نگریستم. یعنی واقعا موافقت کرد؟ یعنی میتوانستم برای اتفاقات عجیب و غریب استوانهها آمادگی داشته باشم؟ او که کمی دیرتر از من در جایش ایستاده بود و پشتش به من بود، در جایش چرخید و دست به سینه شد. هنوز اخمهایش در هم رفته بودند و چهرهاش طلبکار! خب اینگونه که نمیشد! او قلباً به این کار رضایت نداشت و در حقیقت برای ناراحت نماندن من پذیرفته بود! من نمیتوانستم او را به کاری که علاقهای به آن ندارد، مجبور کنم. نفسی عمیق کشیدم و با یک بار باز و بسته کردن پلکهایم، لبخندی بر لب نشاندم. تلاش کردم لبخندم انرژی لازم را داشته باشد و همیشه ظاهرسازیهایم موفقیتآمیز بود. با چند قدم خود را به او رساندم و حینی که دستش را میکشیدم تا به حاشیهی جاده برویم و توسط کالسکه و اسب قهوهای رنگش له و لورده نشویم، با نشاط گفتم: - اصلا تو راست میگی، پیش لارا نمیریم! وقتی به شهر رسیدم، با هم بریم به غذاخوری جدیدی که باز کردن! شنیدم آشپزش خوشمزهترین معجون رو درست میکنه. او را با خود با جلو میکشاندم و بیوقفه کلمات را از میان لبهایم بیرون میدادم، به طوری که با چشمهایی درشت که در مواقع مشابه آنگونه میشدند، مرا مینگریست و پیش میآمد! - فقط یه نفر بهم گفت توی معجونش شهد ماهی زیاد میریزه، باید بگم کمتر بریزه چون میدونی که؟ من فقط یه کوچولو از شهد ماهی بدم میاد؛ همین که هر شب باید یه لیوانِ لبریز بخورم، مثل اعدام با گیوتین عذابآوره! سر جایم ایستادم و با رها کردم دست او، دستم را محکم بر روی موهای اندک خشک و قهوهای رنگش کشیدم و آنها را به هم ریخته کردم! بیتوجه به اعتراضی که در نگاه شفافش بود و لبهایش که برای غر زدنهایی متدوام، داشت از هم فاصله پیدا میکرد، لبخندم را بیش از گذشته کش دادم و بلندتر از قبل گفتم: - من دارم بیست ساله میشم تیم، بیا تا شهر بدویم! سپس بیتوجه به او، به موازات نردههای کوتاه و چوبی، شروع به دویدن کردم. قشنگ بود! اینکه افسار هیجانم به دست خودم بود و هرگاه که میخواستم، میتواستم شاد یا غمگین باشم، خیلی قشنگ بود! به همینخاطر همیشه شاد بودم! همیشهی همیشه که نه؛ ولی بالاخره از فرصت نهایت استفاده را میکردم. چرا نباید این موهبت که نمیدانم چه کسی در اختیارم گذاشته است را نادیده میگرفتم و در تمام روز غم را در قلبم انبار میکردم! حین دویدن، گوشهی دامن کوتاه لباسم را پایین نگه میداشتم تا با باد بیش از اندازه بلند نشود! صدای قدمهای تیموتی سبب شد نیمنگاهی به پشت سرم بیندازم و او را ببینم که دویدن را آغاز کرده تا به من برسد! همیشه همینگونه بود؛ من میدویدم و او در تلاش برای رسیدن به من، بازنده میشد! دستهایم را در هوا بلند کردم و فریادگونه گفتم: - من دارم میرم هانایا! *** 🌻 @Masoome @Nava @Beretta @helia @15Bita 7 1 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۴۰۰ 🌌پارت چهارم🌌 نگاهی به آسمان انداختم؛ سه سمبل نورافشان، بالاخره خاموش شده بودند! سرم را چرخاندم تا اطراف را دقیق وارسی کرده باشم؛ کسی نبود! تنها گاه- گاهی صدای جیرجیرکها سکوت آن منطقه را از میان میبردند. نفسی عمیق کشیدم و آب دهانم را مضطرب فرو دادم. نمیدانم کار درستی انجام میدهم یا نه؛ تنها میدانم قلبم میگوید این کار را بکن و من همواره تابع آن هستم! پاورچین- پاورچین از کنارهی درخت بلندی که کنارش ایستاده بودم، عبور کردم و به سمت خانهی پیش رویم گام برداشتم. فاصله را که پیمودم، در مقابل درب مستطیلی شکل، چوبی و بلند خانهای قرار گرفتم. کمی راستتر ایستادم و نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم. بالاخره باید اعتماد به نفس و آرامشم را بازمیگردانم! دستم را بلند کردم و تقهای به در زدم. دست گل ماهیای که به در آویز شده بود سبب شد چینی به بینیام بدهم. چرا همه جا باید ماهیها باشند؟ چرا من نمیتوانم یک روز چشمم به این گلهای بنفشرنگ و ریزنقش نیفتد؟ اخمهای در هم رفته و چین بینیام، با شنیدن صدای باز شدن در، از میان رفت و لبخند بر لبم نشاندم. صورت چروکیده و گرد لارا، در مقابلم ظاهر شد. چهرهاش خونسرد بود؛ نمیشد فهمید چه احوالی در درون دارد. انگشتانم را به عادت همیشه پشت کمرم قفل کردم و با همان لبخند، آرام و با طمانینه گفتم: - سلام خانوم لارا! لارا چشمهایش را ریز کرد و یک تای ابرویش کمی بالا رفت. انگار داشت میاندیشید که مرا میشناسد یا نه! پس از چندی با همان حالت خونسرد قبل و با تن صدایی که کمی ظریف بود، گفت: - شما رو میشناسم عزیزم؟ سرم را به نشانهی منفی تکان دادم و با کمرنگ کردن لبخندم، با نشاطِ قبل گفتم: - نخیر ولی من شما رو میشناسم! اسم من رزماریه؛ رزماری آلن هستم. بقیه رز صدام میکنن؛ شما هم همینطوری صدام کنید خانم لارا! لارا که به نظر میآمد از بلبلزبانی من متعجب شده، با چشمهایی که نامحسوس درشت شده بودند گفت: - چه کمکی میتونم بهت بکنم رز؟ لبهایم را تر کردم و لبخندم را از نو کشیده گرداندم. چشمهایم را ریز کردم و خواهشگونه و زمزمهوار گفتم: - امشب تولد منه و قراره بیست ساله بشم! سپس روی پنجهی پا یک بار بلند شدم و با بالا انداختن ابروهایم، هیجانم را نمایش دادم. قصدم این بود که با آن یک جمله، متوجه شود برای چه چیزی آمدهام و گویا او نیز منظورِ ظاهر بشّاش و احمقانهام و آن جملهی کوتاه را درست برداشت کرد که سری به نشانهی تایید تکان داد و از جلوی در کنار رفت. دستهایم را از پشت کمرم آزاد کردم و با مکثی وارد خانهاش شدم! بوی عطر ماهی که در تمام خانه پیچیده بود، سبب شد بار دیگر بینیام را چین بدهم! چرا انقدر به ماهی علاقهمند بود؟ البته خب سلیقهاش اینگونه است دیگر؛ به من ارتباطی نداره! پلکهایم را بستم و نفسم را با دهانم بیرون دادم؛ تمام تلاشم این بود بیعلاقگیام نسبت به گلهای هانایا واضح و مبرا نشود! حضورش را که در کنارم حس کردم، نیمچرخی زدم تا رخ به رخاش ایستاده باشم. با کنجکاوی که در لحنش بود، سر تا پایم را نگاه انداخت و گفت: - از ماهی بدت میاد؟ ناراحت از رسوا شدنم، چشمهایم را در کاسهی چشم چرخاندم و لب زدم: - بله! خیلی برایش عجیب نبود! در سرزمین ما افراد زیادی گلهای ماهی را دوست نداشتند و تنها تظاهر میکردند به آنها علاقهمندند! اینکه هر روز مجبور باشیم از شهدشان بخوریم تا به عقیدهی افراد افراطی سرزمین، زندگیای سراسر شاد و پرشور داشته باشیم، عذابآور بود. سری برایم تکان داد و حینی که به سمت آشپزخانهی کوچک گوشهی خانه میرفت، گفت: - چون کیک ماهی دوست نداری، چای خالی برات میارم! نفسی عمیق کشیدم و بدون دادن پاسخش، از پشت، ظاهر عریض و توپرش را اسکن کردم. سبک لباس پوشیدنش خاص بود! کم پیش میآمد زنهای سن و سالدار در این منطقه شلوار بپوشند؛ اکثرا پیراهنهای بلند و کوتاه را برای پوششان انتخاب میکردند! به سمت دو صندلی چوبی گوشهی خانه قدم برداشتم و روی یکی از آنها، به آرامی جا خوش کردم! تا چای من را بیاورد، میتوانستم محیط خانهاش را هم وارسی کنم؛ بنابر این دید زدنم را آغاز کردم. خانهی سادهای داشت؛ تنها نکتهی جالب توجه، استفادهی بیش از اندازه از رنگ بنفش و گلهای ماهی در چیدمانش بود! به نظر میآمد لارا از همان دسته انسانهای افراطی باشد که من مدام از آنها پرهیز میکنم! همراه با سینیای چوبی که فنجانی بنفش رنگ در آن بود، از آشپزخانه خارج شد و به سمت من آمد. سینی را روی میز کوتاه میان صندلیها قرار داد و گفت: - هر استوانه منحصر به فرده! روی صندلی مقابلم به آرامی نشست و با نگریستن به نقطهای نامعلوم، ادامه داد: - هر کدوم معنا و مفهومهای خاصی دارن که اونها رو پله به پله درک میکنی! خم شدم و آرام فنجان را با دو دستم از درون سینی برداشتم. حینی که به صحبتهایش با دقت گوش سپرده بودم، فنجان را به دهانم نزدیک کردم! با فهمیدن بوی ماهی، اخمهایم به شدت در هم رفت. یعنی چه؟ چرا از در و دیوار و حتی فنجان این خانه ماهی میبارد؟ قرار بود کیک ماهی برایم نیاورد اما حال مشخص بود چای را با برگهای خشک شدهی ماهی دم کرده است. @Masoome @Beretta @helia @15Bita @فاطی زارعی 🌻 5 1 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ 🌌پارت پنجم🌌 فنجان را بدون آنکه از آن بچشم پایین آوردم و اخمهایم را باز کردم. الان مسئلهی مهمتر صحبتهایش بود! - دنیای جدید هر استوانه بهت یاد میده که چه چیزهایی ارزشمندن و باید قدرشون رو بدونی! گردنش را چرخاند و با نگاه به من، تاکیدوارانه ادامه داد: - به همه چیز توجه کن؛ حتی کوچیکترین نکتهها و اتفاقات! با دیدن چایی که میان دو دستم بود و به تقریب لبپُر محسوب میشد، لبخندی زد و آرام گفت: - بخور و بعد برو آماده شو؛ روزهایی عجیبی رو قراره بگذرونی! همین؟ این همه میگفتند لارا دربارهی استوانهها میگوید و قانونشکنی میکند، منظورشان همین بود؟ الان دقیقا چه چیز تازهای به مجاری گوشهایم وارد شده بود که از پیش نمیدانستم؟ تعجبم کاملا از چهرهام خوانده میشد. خب مگر میشد حس و حال درونم را خفه نگه دارم؟ آن هم با آن همه کنجکاوی خاموش نشده! از جایش برخاست که سبب شد ناخواسته من هم بلند شوم! خم شدم و فنجان را روی میز قرار دادم؛ خب معلوم بود که آن مایع بدطعم و بو را نمینوشیدم! - میتونی بری رز. میدونم منتظر حرفهای بیشتری بودی! اونهایی که من رو به عنوان قانونشکن میشناسن، همه مسیر پیش روی تو رو گذروندن و میدونن که همین چند جمله چقدر داستان پشتش داره و برای یک مبتدی به چه انداره کمککننده هست! من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم چیزی بیشتر از اینها دربارهی همچین موضوع مهمی به بقیه بگم. با لبهایی که گوشههایشان کج شده بود و ناامیدیام را نشان میداد نگاهش کردم. لحن ملایمش نشان میداد چقدر به کارش و درستی آن اطمینان دارد! شاید باید به این چند جمله بیشتر فکر میکردم؛ شاید باید بیخیال لقمهی آماده میشدم و به فکر آمادگی خود میبودم! پلکهایم را بستم و پس از چند ثانیه همراه با زدن لبخندی آنها را باز کردم. با قدمهایی سریع به سمت درب خانهاش قدم برداشتم و همانطور که دستگیره را میفشردم تا باز شود، با لحنی محترمانه و انرژیدار، گفتم: - مچکرم خانم لارا! به محیط خنک و تاریک بیرون که قدم گذاشتم، دوباره در چهارچوب درب خانهاش قرار گرفت. شاید باید لبخند روی لبش را بر این اساس میگرفتم که از من خوشش آمده است! - حرفهای من پیشزمینهی خوبی برای راهته رز؛ خیلی خوب بهشون فکر کن! سری تکان دادم و بدون محو کردن لبخند روی لبهایم، عقب- عقب رفتم. پس از چندی چرخیدم و با سرعت مسیر مقابلم را به سمت جاده طی کردم. باید به خانه میرسیدم؛ به حتم هلن نگرانم شده بود. چند ساعت دیگر باید به کنار مزرعهام میرفتیم تا در زمان رستاخیز گلهای من در بیستمین سال تولدم، آنها را نظارهگر باشیم. این هم یکی دیگر از عقاید و سنتهای عجیب جامعهمان بود. شاید پس از آن و زمانی که به رختخواب میرفتم، بیشتر به حرفهای لارا میاندیشیدم؛ الان از حوصلهام کمی خارج بود. *** نفس- نفسزنان جلوی درب خانهمان ایستادم. بالاخره به مکانی بیماهی رسیده بودم و لبخندِ کشیدهام، حقیقیتر از همیشه بود! خم شدم و دستهایم را بر زانو گرفتم که کمی تنفسم عادیتر شود. پس از چند ثانیه راست ایستادم و به درب خانه به سبک خود چند تقه زدم؛ یک، دو و سرانجام سه ضربه! من بودم دیگر؛ هر چیزِ مربوط به خود را انحصاری میکردم! چند ثانیه بیشتر به طول نینجامید که هلنِ دوست داشتنیام، با چهرهای اندک طلبکار مقابلم ظاهر شد. یک دستش را به در گرفته بود و دست دیگرش بر کمرش جای داشت! اخمهای ریز میان ابروهایش، از انتظار زیادش برای آمدنم خبر میدادند. لبخندم را دنداننما کردم و با یک حرکت و یک پرش کوتاه، خود را در آغوشش انداختم. دو دستم را دور گردنش محکم قفل کردم و بینهایت اندام ظریفش را به خود فشردم. میدانستم تا چند ثانیهی دیگر، برای نجات از خفگیاش، یک ضربهی کاری نصیب کمرم میشود اما از نظر من که بسیار میارزید! طبق حدسم با دو ضربهی به تقریب محکم به کمرم، لذت از آن آغوش دلچسب به پایان رسید. از او جدا شدم و در حالی که به عقب هدایتش میکردم تا راه ورودم باز شود، با بغلِ پایم در را بستم و شاد گفتم: - هِلِن میدونستی چند ساعت دیگه باید بریم کجا؟ دیگر شورش کرده بودم؛ نزدیک به بیست بار در آن روز به چندیدن نفر اعلام کردم که امشب تولد من است! البته این بار یک تفاوت داشت آن هم اینکه هِلِن، مادر زیباروی من، خود عامل متولد شدنم بود و بهتر از هرکس بر این مسئله آگاهی داشت! صدای بسته شدن در همزمان شد با بلند شدن صدایش. با لبخند کمرنگی که بعد از به آغوش کشیدنش بر لب نشانده بود، گفت: - و رزماری تا حالا کجا بوده؟ به چهرهاش دقیق نگریستم؛ برخی میگفتند من کپیای از او هستم! پوست سفید به همراه موهایی بلند و قهوهای رنگ، ملموسترین تشابهمان بود! بشکنی زد تا حواسم سر جایش بیاید و گویا از خیر پرسیدن دوبارهی مکان پیشینم گذشت که گفت: - شام حاضره؛ با خیال راحت بخور و بعدش میتونیم بریم به مزرعهات! اصلا شیفتهی همین مهربانی و فراموشکاریاش بودم! اگر فراموشکار نبود، دوباره میگفت کجا بودی و من که دروغ گفتن به او را بلند نبودم، با گقتن حقیقت بینهایت بدبخت و بیچاره میشدم! چرا؟ از آنجایی که یکبار هِلِن دربارهی لارا اظهارنظر کرده بود و رفتن پیش او را نادرست شمرده بود! با همان لبخند که کشیدگیاش از صبح تا به حال فکِ پایینم را به درد آورده بود، به سمت اتاق کوچکی که در زاویهی خانه بود قدم برداشتم تا لباسهایم را عوض کنم. قطعا دستپخت منحصر به فرد هلن، انرژی از دست نرفتهام را دوبرابر میکرد! *** 6 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ 🌌پارت ششم🌌 دستم را به دور آرنج هِلِن حلقه کردم و به او تکیه دادم. هر دو در کنار هم به مقابل مینگریستیم. مزرعهی کوچک و مربعی شکل من، گلهای ماهی را در بر داشت و انتظار مرگ و حیات مجدد آنها را میکشید. دورتادور مزرعه حصارکشی شده بود؛ نردههایی سفید رنگ در اطرافش قرار داده بودند. همهی مزرعهها از ابتدا همینگونه ایجاد شدند؛ همه یک اندازه، یک شکل و دارای تعدادی مساوی از گلهای ماهی بودند. خب من نمیفهمم؛ چرا؟ قوانین جهانمان را از ابتدا چه کسی خلق کرده است؟ چرا هر که به دنیا میآمد برایش مزرعهای به مانند بقیه شکل میدادند و در آن برای او ماهی میکاشتند؟ چرا ماهیها از بعد از تولد و کاشته شدنشان، هر دویست و پنجاه روز یکبار رستاخیز میکنند و ما باید در هر رستاخیز تماشایشان کنیم؟ چرا سیصد روز نه؟ چرا گلهای ماهی به جای بنفش زرد نیستند؟ به جای ترش طعم شیرین نمیدهند؟ جدا شدن هلن سبب شد اخمهای در هم فرو رفتهام بازتر شوند و تکیه از او بگیرم. - داری تو ذهنت غر میزنی مگه نه؟ چه خوب مرا میشناخت! من همواره در حال غر زدن بودم؛ این غیرقابل انکار بود. به دیگران نه ها؛ به فردی خیالی در ذهنم؛ شاید هم به خودم! آهی کشیدم و با نگاه به ماهیهای ریزنقشی که کم- کم در حال پژمردگی و شل شدن بودند، دست به سینه و آرام گفتم: - من دوست دارم بدونم چرا همهچیز جورِ دیگهای نشد؟ چرا اصلا من باید انقدر به همه چیز معترض باشم؟ بینیام را چین دادم و دوباره بر پیشانیام اخم نشاندم. هلن، دستش را پشت کمرم قرار داد که سبب شد نگاهم را به چهرهاش بدهم. دستهی بسته شدهی موهای بلند و مواجش، در بادِ خنکی که میآمد، تکان میخورد و روی پیراهن آبی رنگش مدام به این طرف و آن طرف میرفت. لبخندی بر لبهایش نشاند و چشمهایش رنگ و نشانی از محبت گرفتند. انگشتان دست دیگرش را به روی گونهام کشید و مهربان گفت: - تو تنها کسی نیستی که به همه چیز فکر میکنی! همه دوست داشتن بدونن علت هر چیز عجیبی که میبینن چیه. دوست داشتند؟ یعنی دیگر ندارند؟ اخمهایم به علت تعجبم کمی بازتر شد و خواستم سوالی که در ذهنم ایجاد شده بود را به زبان بیاورم که شنیدن صدای نفس- نفسهایی که از دور نزدیک میشد، مانعم شد. همراه با هلن، به پشت سرمان چرخیدیم و دوردست را نگاه انداختیم. در آن تاریکی، چیزی از دشت مشخص نبود؛ البته نور چراغهای پایهبلندی که مابین مزرعهها قرار داشت، سبب میشد شخصی را در حال دویدن ببینیم. چشمهایم را ریز کردم تا شاید چیزی از آن فرد بفهمم و موفق هم شدم. تیموتی بود که به سرعت به ما نزدیک میشد! با دیدنش از هلن جدا شدم و با چند قدم سریع، به سمتش گام برداشتم تا زودتر به هم برسیم. نگران شده بودم؛ این دویدنها از تیموتیِ همواره خسته بعید بود! مقابلش که قرار گرفتم، دستهایش را روی زانوهایش قرار داد و نفسهایش را پشت سر هم به بیرون فرستاد. پیش از آنکه لب باز کنم و چیزی بگویم، به سرعت راست ایستاد و با نگاهی مضطرب که میان من و هلن رد و بدل میشد، لرزان گفت: - باید بری رز! مبهوت و گنگ تک خندهای کردم و با بلند کردن دستهایم در هوا به نشانهی نفهمیدن، خواستم دوباره حرفی بزنم که مچ دستم را گرفت و مرا به سرعت به سمت مسیری که از آن آمده بود کشاند. از آنجایی که اصلا قصد و یا تفکر آن حرکت را نداشتم، چند تلو خوردم و کمی جلوتر با زانو بر زمین افتادم. هلن به سرعت به سمتم قدم برداشت و درحالی که کمک میکرد تا بلند شوم، با همان تعجبی که در چشمان قهوهایِ من نیز خوانده میشد، خطاب به تیموتیِ مضطرب گفت: - چی شده تیم؟ چرا اینجوری میکنی؟ تیم هراسان پشت سرش را نگریست و سپس نگاهی کوتاه هم به چپ و راست انداخت؛ در نهایت در حالی که چشمهایش کمی بازتر شده بودند و گویا مطلبی را دریافته بود، با خواهش خطاب به من و هلنِ نشسته بر زمین گفت: - براتون توضیح میدم فقط خواهش میکنم با من بیاید! باید از اینجا بریم! نگاهی که میان من و مادرم رد و بدل شد برای در اختیار گذاشتن حالِ گنگمان برای یکدیگر بود. بیحرف هر دو به سرعت از روی علفهای بلند و سبز رنگ برخاستیم و همراه با تیم، به سمت مسیری ناآشنا حرکت کردیم. دویدنهای تیموتی ما را هم وادار میکرد که پشت سرش تند قدم برداریم تا جا نمانیم. کمی که دورتر شدیم و جلوهی چراغهای پایه بلند و مزرعهها از دیدمان محو شد، تیم در حال دویدن حرف زدن را آغاز کرد. - اومده بودم دم در خونهتون که باهاتون بیام پیش مزرعه که دیدم آدام و لوکاس همراهِ چند سرباز جلوی در خونهتون هستن. از ترس و تعجبنزدیک بود بایستم که هلن دستم را کشید و مانعم شد. یعنی چی؟ آدام و لوکاس چرا باید به خانهی ما بیایند؟ نکند... نکند آمده بودند مرا ببرند؟ به سربالایی رسیده بودیم. تیم نگاهی به شیب تپهی مقابلش انداخت و دوردست را دقیق نظاره کرد؛ سپس درحالی که سعی میکرد دوباره برای دویدنی سختتر نفس بگیرد، برایم سری به نشانهی تاسف و سرزنش تکان داد و گفت: - همسایهتون، همون خانم پیر که معمولا عصا دستش میگیره، ازشون پرسید باهات چیکار دارن و اونها در کمال تعجبِ من گفتن لارا رو به جرم قانونشکنی و برملا کردن راز استوانهها گرفتن. گفتن یه نفر بهشون گفته تو رو یک ساعت قبل از گرفتن لارا دیده که جلوی در خونهاش بهش میگفتی امشب تولده و بعدش وارد شدی که باهاش حرف بزنی! نفسهایم تند شده بود؛ نه برای دویدنهایم که من هر روز میدویدم و برای مایلها قدم برداشتنِ دوباره هم هوا در ریه داشتم. نفسهایم از ترس تند شده بودند؛ ترس از لوکاس و آدام؛ از اینکه نگذارند به رویای کودکی و تمام زندگیام دست یابم! آن دو نفر ترسناکترین افرادی بودند که من تابهحال دیده بودم. بیرحم بودند و از مهر و محبت هیچ چیز آیدشان نشده بود. برای آن دو جملهی نصفه و نیمهای که لارا گفت، نه تنها مرا از استوانهگردیهایم محروم میکردند، بلکه حتی امکان داشت بلایی بر سرم بیاورند. اینجا همینگونه بود؛ افراد متعصب جامعهداری و هراسافکنی میکردند و همهچیز را به دست داشتند. 4 2 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ 🌌پارت هفتم🌌 با بغض به هلن نگریستم که ناراحت و سرزنشگر من را نگاه میکرد. نگاهش را دوست نداشتم؛ هلن همیشه مرا مهربان مینگریست و این نگاهِ تیز قلبم را میشکاند. - تو رفتی پیش لارا؟ جواب سوالش را میدانست و با گفتن آن جمله تنها قصد داشت ملموستر نشان بدهد که چقدر از دستم ناراحت است. پیش از آنکه اولین قطرهی اشک از چشمم بیرون بیاید، تیموتی مچ دستم را دوباره گرفت و مرا به سمت شیب زیاد تپهی دشت کشاند. در همان حال با سر چرخاندنی به سمت هلن که عقب مانده بود، گفت: - لطفا همراهمون بیاید خانوم هلن؛ بهتون احتیاج دارم. به سختی و با بغض، درحالی که یک دستم را تیم گرفته بود و دست دیگرم به دامن کوتاه پیراهن سبز و سفیدم بود، از تپه بالا رفتم. تیم که هنوز نفسهایش سخت بیرون میآمدند، نگاهی دوباره به عقب کرد و با دیدن هلن که پشت سرمان در حال آمدن بود، آرام گفت: - باید بری رز! آن جملهی تکراری را چرا مدام بر زبان میآورد؟ خب کجا میرفتم؟ اصلا معلوم نبود داشت ما را به کدام سمت و سو میکشاند! پس از چندی به اوج تپه رسیدیم؛ دهان باز کردم تا بپرسم ما را به کدام محلِ بیسر و تهی میکِشانَد که با دیدن منظرهی مقابلم، دهانم به آنی بسته شد! باور نمیکردم! آن همه زیبایی را که چندین سال در انتظارش بودم، باور نمیکردم! در پایین تپه، در دشتی به بزرگیای غیرقابل اندازهگیری، سرتاسر استوانههای اندازهدار و کوچک و بزرگ توجه جلب میکردند. هر کدام نوری عجیب و منحصر به فرد از خود ساطع داشتند و حال و هوایی متفاوت به جانم القا میکردند. ضربان قلبم تندتر شده بود و این به خوبی برایم قابلحس بود؛ همه از هیجان بود! از هیجان دیدن آن همه زیبایی. در تمام این سالها مسیر این مکان را کم و بیش بلند بودیم؛ هم من و هم تیم! اما همواره از ترس اینکه در این حوالی ما را ببینند و از آرزوهایمان منعمان کنند، به این اطراف نمیآمدیم. در این بلبشو و ترس و اضطراب بودم که نفهمیدم دارد ما را کجا میآورد؛ در شرایطی عادی قطعا متوجه میشدم! آنقدر که خود را در این مسیر هر شب پیش از خواب در ذهن مجسم کرده بودم، از یاد بردن پیچ و خمهایش هم ناممکن بود! تیم مرا کاملا به سوی خود چرخاند تا رخ به رخاش شوم. هلن هم کنارمان در بلندای تپه قرار گرفته بود. فشار دو دست تیم بر روی شانههایمم سبب شد نگاه ماتم را به سختی از استوانهها بگیرم و به چشمان قهوهای رنگ و درشتش بدهم. شمرده گفت: - باید انتخاب کنی و وارد یکیشون بشی! اگر بمونی هیچوقت بهت اجازه نمیدن بهشون نزدیک بشی! نگاهم مضطرب شد! به یادم آورده بود که چه خبطی کرده بودم و تاوانش را قرار بود چگونه بپردازم! کاش به حرفش گوش میدادم و به پیش لارا نمیرفتم! کاش! نگاهم را به هلن دادم؛ در انتهای نگاهِ مهربان و سرزنشگرش، اضطراب بود؛ به مانند من و تیم! کمی چشمهایم را نگاه کرد و سپس استوانهها را نگریست. داشت تصمیمی میگرفت؛ این را از تردید نگاهش و آب دهانی که صدادار قورت داد فهمیدم. خیره به استوانهها، زمزمهوار گفت: - من وِردِ ورود رو بلدم رز! تیم راست میگه؛ باید بری! واقعا باید میرفتم؟ اما قرارمان این نبود! من میخواستم در این تجربهی هیجانانگیز تنها نباشم و تیموتی همراهم باشد! به خودش نگفتم اما اصلا علت دوست شدنم با او همین بود! اینکه هر دو با هم بیست ساله بشویم و بتوانیم با رفتن به استوانهها تفریح کنیم و خوش باشیم؛ اینکه در این تجربه تنها نباشم! یعنی خود به همین سادگی هر چه رویا بافته بودم را قیچی کردم و سوزاندم؟ بغض بار دیگر در انتهای گلویم نشسته بود. با چشمهایی که به سبب پردههای نازکی از اشک تار میدیدند، تیم را نگریستم و لب زدم: - تو کی میای؟ اصلا... اصلا اگه استوانه را ببندن چی؟ وای تیم یعنی من او تو زندانی میشم؟ تیموتی نگاهی به استوانهها انداخت و پس از چند ثانیه با گرفتن دوبارهی مچ دست من، هر دو به سمت پایین تپه حرکت کردیم. به دلیل شیب تند تپه، ناخودآگاه قدمهایمان تند و سریعتر از حد معمول شد؛ آنقدر که با افتادن فاصلهای نداشتیم. پس از چند ثانیه به پایین تپه رسیدیم. هلن عزیزم هم پشت سرمان میآمد. از آن فاصلهی نزدیک قرار گرفتن در کنار استوانهها کمی ترسناک بود! نمیدانم چرا هیچچیز باب میلم پیش نمیرفت؟ چرا همه چیز آنقدر بقچهپیچ شده بود؟ بند بلند صندلهایم باز شده بودند اما تیموتی که در آن لحظات با صبر بیگانه بود، بیتوجه مرا به سمت استوانهها کشاند. وای، اصلا یادم نبود! اگر تیم را اینجا بیابند که بیچاره میشود! اگه بگیرندش چه؟ اگر به خاطر من و اشتباهم تاوان بدهد چه؟ از میان استوانههایی که برخیشان حتی قدی بلندتر از قدمان داشتند گذر کردیم و به انتهاییترین بخش رسیدیم. البته اینجا آنقدر بزرگ بود که گفتن《انتهاییترین بخش》برای خودم هم تمسخرآمیز به نظر میآمد. در کل از تپه بسیار دور شده بودیم. در کنار استوانهای کوچک که نورش آبیِ روشن بود، از حرکت ایستادیم؛ در حقیقت تیموتی ایستاد و من و هلن نیز تابع او سر جایمان ماندیم. تیموتی دستم را رها و کرد و با نگاه به هلن گفت: - ورد رو بخونید! یعنی چه؟ تیم و مادرم چه میشدند؟ آنقدر سریع که من نمیشد مرا پی کارم بفرستند! 4 2 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ 🌌پارت هشتم🌌 با همان هول و اضطراب دور خود چرخیدم و با یک قدم دور شدن از استوانهای که قدی تا نزدیک به گردن من داشت، گفتم: - من میترسم! هلن به من نزدیک شد و دو دستش را دو طرف صورتم قرار داد. با چشمان قهوهای رنگ و مهربانش مستقیم به چشمانم زل زد و شمرده و آرامبخش گفت: - نترس رز؛ فقط دقیق به حرفهام گوش کن! به هرجایی که رسیدی، اگه دوباره همونجا قرار بگیری و وردی که الان میخونم را با خودت زمزمه کنی و چشم ببندی، برمیگردی همینجا! صدایی دادی که از دوردست به گوشمان خورد سبب شد هراسان به تپه نگاه کنیم؛ هنوز کسی نیامده بود اما فکر میکنم چندی دیگر دار و دستهی آدام و لوکاس سر میرسیدند. - به من نگاه کن رز! تو میتونی هر چقدر خواستی توی استوانه بمونی؛ فقط بدون توی استوانهها زمان کندتر از اینجا میگذره؛ خیلی کندتر! ممکنه یک سال توی یک استوانه باشی و تنها چند ساعت از وقت اینجا سپری شده باشه! هرچقدر که تونستی اونجا بمون تا من بتونم وضعیت اینجا رو درست کنم و بتونی برگردی! هر چی زمان بیشتری به من بدی، نرم کردن آدام و لوکاس راحتتر میشه! چشمهایم درشت شده بودند و ترسشان افزون گشته بود! این اطلاعات جدید از دادههای بیثمر لارا برایم وحشتناکتر و بزرگتر بودند! بعدش هم مگر هلن چقدر قدرت و نفوذ داشت که بتواند روی لوکاس و آدام تاثیر بگذارد؟ مادر من تنها یک زن ساده بود که با دخترش در خانهشان شاد زندگی میکردند. - موفق باشی رز! مواظب خودت باش! سپس مرا به سمت استوانه هدایت کرد و پشت سر من و تیم ایستاد. به تیم نگاه کردم؛ من میترسیدم! از اینکه بلایی بر سر او یا هلن بیاید، بینهایت میترسیدم! هلن خطاب به تیم که با غم مرا نگاه میکرد، جدی گفت: - دستش رو بگیر تیموتی! متعجب هر دو به هلن نگاه کردیم تا دلیل این گفته را جویا شویم اما به جای دادن پاسخی، بلند و جدیتر از قبل گفت: - بهت گفتم دستش رو بگیر! دهانم باز مانده بود! بروز این خشونت بینهایت از هلن بعید بود. اصلا مگر میشد او اینگونه خشن صدایش را بلند کند و حرف بزند؟ تیموتی که به مانند من متعجب به اخمهای هلن و چینهای کنارهی چشمانش مینگریست، دستم را گرفت و منتظر ماند هلن قصدش را عنوان کند. هلن اینبار آرامتر از قبل اما هنوز جدی و با اخم، گفت: - چشمهاتون رو ببندید! ببندیم؟ تیم چگونه میتوانست... خواستم حرف بزنم که صدایش دوباره بلند شد. - مگه نشنیدید چی گفتم؟ چرا آنقدر عصبانی و عجیب شده بود؟ نگاهی به سر تا پایش انداختم؛ آن پیراهن بلند و پلیسهدار با آن رنگ آبی قشنگش، عجیب به اندام ظریف و هنوز جوانش خوش نشسته بود. با بغضی که نمیدانم دوباره چرا در حنجرهام سد شده بود، کاملا به سمت استوانه چرخیدم و آرام پلکهایم را بستم. دست تیموتی را در دستم میفشردم و او نیز متقابلا همینکار را میکرد؛ با اینکه میدانستم او هم مانند من نمیداند چگونه میتواند یک روز زودتر از تولدش به استوانهها برود! هر دو گنگ بودیم و هلن بیشتر از هردویمان میدانست و چیزی نمیگفت؛ البته وقتش هم نبود که بگوید! صداهایی که نزدیک میشدند همزمان شد با جملهای که هلن بر زیر لب زمزمه کرد و من به دقت به آن گوش کردم تا آن را به حافظه بسپارم. - دیپولتو ونتولو دیموس! مدام آن جمله را با خود در مغزم تکرار میکردم تا با فراموشیاش بدبخت نشویم! نور استوانه از پشت پلک هم چشمانم را میزد و باد موهای بازم را با خود آرام تکان میداد. نفسهای تند و سریعم و ضربان بیامان قلبم تمامشدنی نبود! با گذشت چند ثانیه و نیامدن هیچ صدای دیگری، آرام و پرتردید زمزمه کردم: - تیم اینجایی؟ دستش در دستم بود و مانند احمقها تصور میکردم ممکن است دستش را پیشم جا گذاشته باشد و خودش رفته باشد. کسی نبود بگوید خب وقتی مانند زنهای در حال فارغ شدن، در حال فشردن بیامان پوست دستت است، کجا میتواند باشد؟ صدایش را به مانند صدای خودم آرام شنیدم که گفت: - فکر کنم همینجا باشم! طنز کلامش با وجود صاف و عادی نبودن صدایش قابل لمس بود. ایش! خب مگر نمیبیند وضع چگونه به هم پیچ خورده است و هیچچیز سر جایش نیست؟ معلوم است در این میان کلام من و منطق سازگاری ندارد! آب دهانم را با هیجانی خاموش نشده قورت دادم و دوباره زمزمهوار گفت: - به نظرت باید چشمهامون رو باز کنیم؟ نور آبی رنگ استوانه دیگر به پشت پلکهایم ضربه نمیزد. امیدوار بودم با باز کردن چشمهایم، چیزی معقول ببینم و ذهنیتم از همین ابتدا نسبت به استوانهها خراب نشود. من هنوز کلی آرزو و رویا داشتم که نباید اینگونه تباه میشدند. - باز کنیم؛ من میشمرم و بعد با هم باز کنیم! سرم را آرام تکان دادم؛ انگار که او مثلا این تکان دادن را میبیند! خودش سکوتم را به نشانهی رضایتم گرفت و پس از چند ثانیه تعلل، آرام و لرزان گفت: - یک، دو و... باز کن! مردد پلکهایم را از هم فاصله دادم و خود را به تیم نزدیکتر کردم. تنها پشتیبان من در آن مکان او بود؛ بهترین دوستم! باز شدن چشمهایم مصادف شد با دیدن منظرهای عجیب و جدید! آنقدر با مکانهایی که پیش از آن در هانایا دیده بودم تفاوت داشت که زبانبسته، خیرگیام را ادامه دادم و حضور تیم را فراموش کردم؛ گویا او نیز در چنین وضعیتی بود که هیچ نمیگفت و فشارش بر انگشتان دست من نیز کمتر شده بود. به نظرم آن همه رویاپردازیها بیدلیل نبود؛ زیرا هر چه به چشم میآمد رویایی بود! @helia @Beretta @Masoome @15Bita 4 2 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ 🌌پارت نهم🌌 همه چیز در مقابلمان متقارن بود؛ همه چیز تنها یک شکل داشت. یک نوع گیاه عجیب که مثل درختان ما تنومند بود اما برخلاف آنها، تنهای بلند و پیچخورده داشت، سرتاسر دشت مقابلمان را پوشانده بود. جالب این جا بود که هر درخت با درختهای کنارش یک فاصلهی معین و معلوم داشت و سطح زمین را شطرنجی کرده بودند. تازه، همهشان هماندازه بودند و حتی محور پیچششان ذرهای با دیگری تفاوت نداشت. دستم کم- کم به طور کامل از دست تیموتی جدا شد. یک قدم به جلو برداشتم تا بروم و ببینم پس از این منظره دیگر چه چیز قرار است چشمانم را مبهوت کند، که صدای تیم متوقفم کرد. - نه رزماری، صبر کن! اول باید اینجا رو نشونهگذاری کنیم وگرنه... چرخیدم و خواستم تیم که کمی عقبتر از من ایستاده بود را بنگرم و پاسخش را بدهم که مبهوت شدم. در پشت سرمان دقیقا منظرهی مقابلمان قابل رؤیت بود و ما دقیقا در یکی از فضاهای شطرنجی میان چهار درخت ایستاده بودیم. اگر کمی جلو یا عقب میشدیم و این نقطه میان آن همه مشابهاتش گم میشد، احتمالا اینجا گیر میافتادیم. گیج نگاهی به اطراف انداختم تا چیزی بیابم و در آن نقطه از زمین فرو کنم اما هیچچیز نبود. زمین را سراسر گیاهی گندمی رنگ و مانند علف پوشانده بود و درختان اصلا در پایینشان شاخهای نداشتند که از آن استفاده کنیم. تیموتی که هنوز سر جایش مانده بود، پرسشگونه گفت: - باید این چهار درخت رو علامتگذاری کنیم! فکر خوبی بود؛ تیمِ دست و پا چلفتیام مغز خوبی داشت. دستی بر گردنم کشیدم و گردنبندِ فلزی و لوزی شکلم را باز کردم. میدانستم گوشههای فلزیاش آنقدر محکم هستند که نشکند. خواستم به سمت اولین درخت بروم و رویش ضربدری بزنم که با دیدن بندِ کاملا وارفته و شل شدهی کفشِ صندلمانندم، متوقف شدم. تیم که وضع را دیدم، گردنبندی که نگینش سبز و درخشان بود را از دستم گرفت و حینی که به سمت اولین درخت میرفت، گفت: - محکمتر ببندش که مدام باز نشه! من نمیدانستم امشب این اتفاق میافتد، وگرنه قطعا کفشهایی مناسب راه رفتنهای طولانی به پا میکردم. خم شدم و با جلو گرفتن پای راستم، شروع کردم به پیچاندن دو بند قهوهای رنگ کفش به دور ساق پایم و در نهایت در نزدیکی زانویم، دو گره محکم و پشت سر هم حوالهشان کردم. خواستم بلند بشوم و به کار تیموتی بنگرم که صدای مبهوتش سبب شد پیش از برخاستن سر بلند کنم. - رزما... ضربدر بزرگی که بر تنهی کلفت درخت کشیده بود، آرام- آرام در حال از بین رفتن بود؛ در حقیقت در کمال ناباوری من و تیم، درخت داشت خودش را ترمیم میکرد! چه طور میتوانستم این پدیدهی نادر را فراموش کنم؟ درخت ترمیم شود؟ آن هم در کسری از ثانیه؟ بهتزده دست به زمین گرفتم و از جا برخاستم. به درخت و کنار تیم نزدیک شدم و به تنهای که دوباره به حالت اولش بازگشته بود، با تحیر دست کشیدم. خب اگر نمیشد درختها را علامتگذاری کنیم، چه باید میکردیم؟ سرم را به طرف تیموتی چرخاندم و به چشمهای درشت شدهاش نگریستم. دهانِ بازش نشانگر حیرتش بود. با نگاهی ناخواسته به زیر پایم، فکری به سرم زد. بدون آنکه برای تیم توضیحی بدهم، دو زانو روی زمین نشستم و شروع به کندن علفهای آن قسمت کردم. شاید با نبود علف در این مربعی میتوانستیم بعدها آن را از نقاط مشابه دیگر تشخیص بدهیم! با دیدن علفهای گندمی رنگ که بلافاصله بعد از کنده شدن، با علفهای دیگری جایگزین میشدند، چشمهای درشت شد و دهانم به واقع بیش از اندازه باز گشت. چطور همچین چیزی امکان داشت؟ پس ما برای گم نکردن این قسمت باید چه خاکی بر سرمان میگرفتیم؟ خود را بر آن نقطه کاملا شل انداختم و نگاه مبهوتم را به سمت تیم گرداندم؛ او نیز وضعی مشابه من داشت و میدانستم سوالهای مغزش هم مانند سوالهای گردشگر در ذهن من بود. خود را عصبی و کلافه بر روی علفها کاملا دراز کردم و پلک بستم. دستهایم را باز کردم تا فارغتر شوم. لحظهای پلک باز کردم و آسمان را نگریستم؛ آسمانشان لااقل به مانند آسمان ما آبی بود؛ اما نمیدانستم نوری که آنجا را روشن کرده، از کدام ستاره درحال تابش است! اصلا ستارهای نورافشان در آن نواحی دیده نمیشد. با اخمهایی که در هم رفته بودند، به ناگاه بلند شدم و صاف ایستادم. بدون نگاه به تیموتی، خطاب به او گفتم: - اصلا میشماریمشون! یه مسیر مستقیم رو انتخاب میکنیم و هر مربع که جلو رفتیم، اون رو میشماریم. تیموتی چند قدم به من نزدیک شد و معترض گفت: - اصلا میدونی چندتا مربع روبهرومونه؟ اگر یکیش از دستمون در رفت چی؟ اگه... مابین حرفش پریدم و درحالی که داشتم تصمیم میگرفتم که از میان چپ، راست، شمال و جنوب، به کدام سو برویم، کلافه زمزمه کردم: - میگی چیکار کنیم؟ یه سال اینجا بشینیم و هم رو نگاه کنیم تا وقتش برسه و بتونیم برگردیم؟ بعد با فتوسنتز تغذیه کنیم؟ مثل گربهها چاله بکنیم و... میان حرفم پرید و با لحنی که نشان میداد از چیزی که میخواستم بگویم، کمی چندشاش شده، گفت: - باشه فهمیدم نمیشه بمونیم! بالاخره تصمیمم را گرفتم؛ به شمال میرفتیم! البته یک حسی به من میگفت از هر طرف که برویم، به چیزی مشابه میرسیم چون اینجا همه چیز در تعادل و تقارن بود و اگر جز این اتفاق میافتاد عجیب بود! دست دراز کردم تا گردنبندم را از دست تیم بگیرم. پس از گرفتنش، به گوشهی یکی از درختها رفتم و با خم شدن، آن را بر پایینش قرار دادم. محض اطمینان، لازم بود یک نشانهای به مانند این اینجا میگذاشتم تا اگر اعداد از ذهنم فرار کردند یا کم و زیاد شدند، لااقل یک دلگرمی برایمان بماند. سپس درحالی که کف دستهایم را به کنارههای پیراهن نیمه بلند و چیندارم میکشیدم تا اضطرابم کم بشود، با نگاه به شمال، آرام گفتم: - همه چی داره شروع میشه تیم، آماده باش! *** 4 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ 🌌پارت دهم🌌 خسته و نفس- نفسزنان، آخرین مربع را رد کردم و روی زمین نشستم. - هفتصد و بیست و پنج! باورم نمیشد که این همه راه آمده باشم! جان در پاهایم نبود و صداهایی که از شکم تخت و کوچکم بلند میشد، نشان میدادند بینهایت دلم غذا میخواهد. تیموتی که کنارم روی زمین افتاده بود و سرش را به شانهام تکیه زده بود، با صدایی درمانده و شل گفت: - خیلی بود رز! وقتی به این فکر میکنم که یه روز باید این مسیر رو برگردیم، خسته میشم! من هم با چنین فکری خسته میشدم! لعنتی، جان در وجودمان نگذاشته بود. همانطور که دو دستم را به زمین تکیه داده بودم و در حال نفسگیری، پایین را نگاه میکردم، به یاد آوردم منظرهی درختی تمام شده و چیزهایی جدید انتظارمان را میکشد. آنقدر در این چند ساعت به زمین و درختها نگریسته بودیم تا شمارشمان دچار مشکل نشود، از هر چه درخت بود بدم میآمد. حتی با تیم حرف هم نزده بودم که تمرکزم از بین نرود و بیچاره نشویم. سرم را آرام بلند کردم و درحالی که پاهای دراز شدهام بر علفها را تکان میدادم تا خستگی در کنند، به روبهرو نگاه کردم. بار دیگر تحیر وجودم را فرا گرفت! زیبایی آن منظرهی بیدرختِ فراگیر جذاب بود اما تجربهی طی کردن امتداد این همه درخت ثابت کرده بود که هر زیباییای دردسر خود را دارد. روبهرویمان در فاصلهای بسیار دور یک عالمه خانهی مشابه وجود داشت! به مانند درختان، خانهها نیز ذرهای متفاوت نبودند و همگی در فاصلههایی یکسان از هم قرار داشتند. به نظر میآمد آنجا برای ساختن خانههایشان از چوب یا آجر استفاده نمیکنند؛ چیزی مانند گِل و گندم سازندهی سرپناههایشان بود. بیاندازه هیجانزده بودم که مردم آنجا را ببینم؛ نمیدانستم چرا اما دوست داشتم بدانم نظرشان در رابطه با زندگیای که دارند و جهانشان چیست! از جایم برخاستم و پشت لباسم را به پایین کشیدم تا صاف شود. تیموتی نیز با دیدن بلند شدن من، دست بر زمین گرفت و بلند شد. در حالی که موهای قهوهای رنگ و شلخته شدهاش را با دو دست مرتب میکرد، گفت: - به نظرت اگر ببیننمون باهامون خوب برخورد میکنن؟ نمیدانستم! حتما میدانستند ما به آنها آسیب نمیرسانیم. بالاخره قبل از من و تیم چند نفر دیگر پا در استوانه گذاشته بودند. شانهای بالا انداختم و با مرور تعداد مربعها که هفتصد و بیست و پنجتا بودند و با یادآوری وِرد هلن، به سمت جلو قدم برداشتم. مسیر کمی پیش رویمان نبود! باید خیلی راه میرفتیم تا به ابتدای شهر مردم آن استوانه و اولین خانههای آنجا میرسیدیم. تیموتی با چند قدم سریع خودش را به کنار من رساند تا به موازات هم راه برویم. چند دقیقهای با سرعتی متوسط جلو رفتیم تا اینکه با دیدن موجودی کوچک که به سمتمان میآمد، چشمانم درشت شد و یک قدم به عقب برداشتم. به نظر میآمد آن موجود پشمالو گربه باشد! اما چرا آنقدر تیز و وحشیانه به سمتمان میآمد. - رز نباید فرار کنیم؟ بینیام را چین دادم و متعجب به او نگریستم که از ترس قالب تهی کرده بود. چرا ریختش اینگونه شد؟ مگر گربه هم ترس دارد؟ خواستم او را که از ترس مردمکهایش گشاد شده بودند را مسخره کنم که گربه به من رسید و در ثانیهای از درونم رد شد. حال من هم ترسیده بودم. یعنی چه؟ چرا مانند مولکولهای گاز لمس نمیشدم؟ من که هم میتوانستم روی زمین بنشینم و هم به درختها دست بزنم. تیموتی با صدایی لرزان و با تته- پته، دوباره گفت: - رز چرا اینجوریه؟ به پشت سرم نگاه کردم تا گربه را ببینم. دور زده بود و دوباره داشت به سمتم میآمد. یعنی مرا میدید؟ در واقع یعنی من و تیم برایش قابل دیدن بودیم؟ بار دیگر مانند توپی پشمالو و لیمویی رنگ، از درونم رد شد و من باز هم چرخیدم تا ببینم دوباره چه کار میکند. هیچ ایدهای برای وضعیتمان نداشتم. گربه اینبار از خود صداهایی تولید کرد و به سمت عقب رفت. فکر کردم که میخواهد به جایی که از آن آمده است برود اما برخلاف تصورم، به سمت صاحبش که کمی عقبتر، در حال آمدن به طرف ما بود پیش رفت. صاحبش دختری بلند قد با موهایی یخی و کوتاه بود. زیباییاش توجهم را جلب کرده بود. لباسهای دختر شباهتی اندک به مدل لباسهای لارا داشت. مانند او بلوز و شلوار به تن کرده بود و کمربندی چرمی شکل هم بر کمرش بود. با چسبیدن کف دست تیم به صورتم، چشمهایم را متعجب در کاسه چرخاندم و او را نگاه کردم. اثرات ترس از صورتش محو شده بود و لبخندی شیطنتآمیز بر لبانش بود. همانطور که دستش را از روی صورتم برمیداشت، ابرو بالا انداخت و با خنده گفت: - جالبه! من میتونم لمست کنم! چند دقیقهی پیش روی زمین به من لم داده بود تا تکیهگاه داشته باشد و حال میخواست ببیند قابللمس هستم یا نه. فکر کنم به جای مغزی پیچیده، دسته گلی ماهی در سرش جاگیر شده بود. نگاه خیره و مسخرهام را که دید لبخندش را جمع و جور کرد و با اشارهی انگشت به دختری که داشت به این سو میآمد، جدی گفت: - اِ رز، ببین دختره داره میاد کجا! به دختر نگاه انداختم که با خنده دوباره ادامه داد: - داره میاد از دروازهی رز عبور کنه بپره توی... پایم را بلند کردم و نامحسوس و محکم آن را به ساق پایش کوبیدم. مرا مسخره میکرد؟ انگار مثلا خودش جامد بود! شاید هم فقط من اینگونه هستم؛ گربه از درون او رد نشد که بدانم! - اَه تیموتی چرا انقدر حرف میزنی؟! مگه وضعیت رو نمیبینی؟ تمرکز کن بابا! فکر کنم جامون با هم عوض شده؛ من کم حرف شدم و تو شبیه فرفره کلمهها رو پخش و پلا میدی بیرون! @helia @Masoome @Beretta @15Bita 4 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 3 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۴۰۰ 🌌پارت یازدهم🌌 در کمال تعجب، دختر دقیقا مقابلمان ایستاد؛ انگار که به مانند گربه، میتوانست ما را ببیند! متعجب سر تا پایش را دوباره از نظر گذراندم؛ قد و قوارهاش که در آن چند ثانیه تغییر نکرده بود اما حالت صورتش برخلاف گذشته، لبخند و شادی را نشان میداد. زبان باز کردم تا حرف بزنم که پیش از خروج کلمات از دهانم، گفت: - سلام، به دنیای ما خوش اومدی! برای اینکه بتونیم با هم ارتباط برقرار کنیم و من شما رو ببینم، لازمه که گیاه سنبل جهانمون رو بخوری! هان؟ نمیتوانست مرا ببیند؟ پس چرا دقیقا جلوی رویم قرار گرفته بود و مرا مینگریست. البته اگر بخواهم دقیق بگویم، زاویهی دیدش جایی بالاتر از سر من بود، نه دقیقا درون چشمانم. - گیاه سنبل بالای درختهای متمادی قرار داره. برای اینکه بتونی گیاه رو به دست بیاری و بخوری، باید از درخت بالا بری. چشمانم به آنی گرد شد و به ضرب به سمت پشت برگشتم تا درختان آن ناحیه را ببینم. با من شوخی میکرد؟ من حتی نمیدانستم انتهای این درختان به کجای آسمان میرسد، بعد حالا باید از آنها بالا میرفتم تا مانند ارواح، بیجسم و گازی شکل نباشم؟ با همان تحیر به تیموتی نگریستم و دیدم وضعیت چشمان و دهان گشاد شدهاش بهتر از من نیست. همانطور مبهوت گفت: - این فکر کرده ما میمون درختیایم؟ یا مثلا عنکبوتِ پا چسبی؟ شانه بالا انداختم و خواستم پاسخش را بدهم که دختر دوباره پس از مکثی شروع به حرف زدن کرد و با لبخندی دنداننما و مهربان گفت: - من و پابو همین جا میمونیم تا گیاه رو به دست بیاری. بعد از آشناییمون، شما رو به شهر میبرم! آخر اسم گربه هم انقدر مسخره؟ چرا اسمش را بوی ِپا نگذاشته بود؟ از تصورم خندهام گرفته بود و از طرفی هنوز متحیر و عصبی بودم. به تیموتی نگاه کردم و دست به کمر شده، با حرص گفتم: - چه غلطی کنیم؟ او که به نظر درمانده میآمد، خود را روی زمین انداخت و دکمهی بالایی پیراهن سفید رنگش را باز کرد. امروز حتی فرصت نشده بود به ظاهر او توجه کنم. البته تفاوتی هم نمیکرد؛ او تا میتوانست سفید میپوشید و از آن لذت میبرد. درحالی که نفسش را عمیق بیرون میفرستاد، خسته گفت: - رز حتی اگه دوتامون کِش بیایم و به هم گره بخوریم، باز همندازهی این پیچ- پیچیها نمیشیم. راست میگفت! واقعا با کش آمدن هم نمیتوانستیم به آن بالا برسیم. خسته در کنارش خود را به زمین انداختم تا بتوانم فکر کنم. اصلا نمیدانستم اگر حرف بزنم دختر میشنود یا نه. میخواستم اگه شنوای حرفهایم است، لااقل از او کمک و راهنمایی بخواهم. به دختر که گوشهای بر روی علفهای زرد رنگ نشسته بود و با گربهی لیموییاش سرگرم بود، نگاه انداختم با همان وضعیت، فریاد زدم: - هی صاحبِ پابو! با ندیدن هیچ عکسالعملی از او متوجه شدم حتی صدایم را هم نمیشنود. اصلا حالا که اینطور شد، حالا که در این سرزمین قرار نبود صدایم شنیده شود، هر چه میخواستم حرف میزدم. همانطور نشسته، نیمچرخی زدم و رویم را به سمت درختان برگردانم؛ سپس با صدایی بلند و اخمهایی در هم رفته، فریاد زدم: - نمیشد یکم کوتاهتر باشید؟ مگه چقدر نور توی تنههای زشت و عجق وجقتون فرو میکنید؟ اصلا کی به شما انقدر آب داده تا انقدر دراز بشید؟ اصلا من چجوری باید از شما بیام بالا؟ جملهی آخر را تقریبا با جیغ بیان کردم. میدانستم تیموتی در حال حاضر چگونه من را نگاه میکند؛ با چهرهای عادی! غرغر کردن من آن هم با صدایی بلند، مسئلهی عجیبی نبود! عصبی و با بغضی که ناخواسته بر گلویم نشسته بود، روی زمین درازکش شدم و دست به سینه، آسمان آبی را نگریستم. باید چه کار میکردم؟ ای کاش هلن بود! در آن صورت تمام راهحلهای آماده را پیش پایم میگذاشت. لحظهای جملهای از لارا به یادم آمد. 《به همه چیز توجه کن؛ حتی کوچیکترین نکتهها و اتفاقات!》 بلافاصله و به ضرب از جایم بلند شدم و ایستادم. بیتوجه به تیموتی که گفت: - چیه؟ فهمیدی باید چیکار کنیم؟ به سمت درختها قدم برداشتم. حتما لارا چیزی میدانست که گفته بود به جزئیات و کوچکترین چیزها توجه کنم؛ حتما در اکثریت اوقات همین روش کمککنندهاش در استوانهها بود! مقابل اولین درخت ایستادم و دست به سینه، با دقت به تنهاش توجه کردم. تنهای کلفت و مارپیچ داشت و چیز عجیبی توجهم را جلب نمیکرد. دستم را جلو بردم و آرام بر زبری تنهی قهوهای رنگش کشیدم. دور درخت حرکت کردم و در همان حین کف دستم دورتادور تنه را لمس کرد. باز هم به چیزی نرسیدم؛ ولی خب نمیشد که لارا بیهوده آن حرف را زده باشد! باز هم باید تلاش میکردم. روی زمین دوزانو نشستم و قسمت پایینی درخت و خاک کنارش را بررسی کردم. دستم را که روی نزدیکترین قسمت خاکِ کنار درخت قرار دادم، در کمال تعجب، برجستگیای نظرم را جلب کرد. لبخندزنان از نتیجهبخش بودن توصیهی لارا، خاک روی آن را کنار زدم که ناگهان برجستگی آرام شروع به بالا آمدن کرد. حیرتزده از برجستگیای که شبیه به میله بود و هر ثانیه بالاتر میرفت، فریاد زدم: - تیموتی! صدای پای تیموتی را پشت سرم شنیدم و بعد حضورش را حس کردم. نفس- نفسزنان از دیدن آن اتفاق عجیب و غیرقابل باور، خواستم چیزی بگویم که تیم سریع گفت: - رز فکر کنم باید بگیریمش و بریم بالا! 4 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 3 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۴۰۰ 🌌پارت دوازدهم🌌 راست میگفت؛ نباید تعلل میکردیم. شاید این تنها فرصتمان محسوب میشد. آن چیزِ دراز که مانند تنهی درخت چوبی و پیچخورده بود و فقط کمی چهرهی باریکتری داشت، در فاصلههایی هماندازه، زائدههایی را دارا بود. فکر کنم باید آن زائدههای کوچک را میگرفتیم تا بالا میرفتیم. لرزان و متحیر، زائدهای که داشت بالاتر میرفت را با دو دست محکم گرفتم و پاهایم را روی زائدهای که پایینتر از آن بود، قرار دادم؛ سپس خطاب به تیموتی گفتم: - تیم تو اون پایینی رو بگیر! مواظب باش نیفتی! تیموتی به سرعت زایدهی پایینی را گرفت و مانند من پاهایش را روی قسمتی پایینتر گذاشت. چوب هرلحظه بالاتر میرفت و من از اینکه چگونه قرار بود آن ارتفاع را تحمل کنم، ترسان میشدم. نگاهم به دخترِ مو یخی افتاد که با لبخند به ما نگاه میکرد. در واقع فکر کنم ما را نمیدید اما چیزی که درحال بالا رفتن بود را به خوبی مشاهده میکرد. اصلا من متوجه نمیشوم، ما کاملا بیمشکل میتوانستیم درختها و زمین را لمس کنیم، آنوقت چرا انسانهای اینجا و گربههای پشمالویشان از ما عبور میکردند و غیرقابل لمس بودند؟ درحالی که ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد و چوب پیچخورده هر آن بالاتر میرفت، آبِ دهانم را قورت دادم. تیموتی با صدایی لرزان و با نگاه به پایین، گفت: - رز چقدر دیگه قراره بالا بریم؟ درحالی که تمرکز کرده بودم دستهای عرق کردهام از آن زائدهی چوبی جدا نشود، بالا را نگریستم. به نظر میآمد سه برابر مقداری که بالا آمدهایم را باید طی میکردیم. پشت سر هم دم و بازدم گرفتم تا آرامش کسب کنم ولی نتیجهبخشیِ این عمل تقریبا صفر بود. آرام و طوری که تیم هم بشنود، با همان ترسی که از پایین در من باقی مانده بود، زمزمه کردم: - بیا چشمهامون رو ببندیم تیم؛ هر وقت رسید میایسته حتما! خود بالافاصله پلکهایم را بر هم قرار دادم و سعی کردم فراموش کنم کجا هستم. تلاش کردم تصور کنم بر روی میز غذاخوری خانهمان نشستهام و هلن، ظرفی لب پر از انواع سبزیجات سرخ شده برایم میآوَرَد. ای کاش همینگونه بود! من خیلی زود جا زده بودم و این دلیلیش تنها سختی این مسیر بود که در برابر لذتها و هیجاناتش، اندازه نداشت. حدودا چند دقیقهای در همان حالت ماندم تا اینکه بالاخره آن چیزِ تنه مانند و میلهای شکل ایستاد؛ اما در کمال تعجب من و تیم، آنجا تازه اول بدبختی بود! از آنجایی که آن تنهی باریک تنها یک ثانیه ایستاد و دوباره شروع به پایین رفتن کرد. هول شده و با چشمهایی باز و گرد، دستهایم را رها کردم و خود را به سمت تنهی ثابت و کلفتتر پرت کردم. اگه دستم به لبهی پهنِ بالایش نمیرسید، نابودیام حتمیت داشت. ترسان و با بغضی که نمیدانستم چرا در این وضعیت، پی کارش نمیرود، سعی کردم خود را بالا بکشم تا پاهای معلقم آنقدر هراسان نباشند اما هر بار ناتوان میشدم. جرئت نمیکردم به پایین نگاه کنم چون آن ارتفاع قطعا سبب شل شدن انگشتانم بر لبهی پهن تنه و افتادنم میشد. با بغضی که گوشههای لبم را کج کرده بود، زیر لب گفتم: - آروم باش رزماری؛ تو میتونی! صدای فریاد تیموتی را نیز شنیدم که میگفت: - طاقت بیار رز، دوباره برش میگردونم بالا. چطور؟ او اصلا میدانست که من چه کار کردم تا آن چیزِ دراز بالا بیاید؟ با تلاش فراوان، بغضم را قورت دادم و برای بار دیگر تلاشم کردم خود را بالا بکشم. در کمال تعجب و ناباوری خودم، یک پایم مانند دو دستم از لبه آویزان شد و یک فشار کافی بود تا موفقیت نصیبم شود. در آن وضعیت شبیه به بقچه شده بودم؛ همانقدر مضحک! با فشاری ناگهانی و زیاد، لرزان به روی آن قسمت پهن که شبیه به خانهی کبوترها بود رسیدم. نفسهایم را پشت سر هم با بینی و دهان بیرون دادم و سپس درحالی که میدانستم دیگر قرار نیست سقوطم حتمی باشد، فریاد زدم: - موفق شدم! کمی صدایم را بلندتر کردم و بدون نگاه به پایین، این بار فریاد زدم: - من موفق شدم تیم! بدون مکث اما آرام به پشت چرخیدم تا ببینم گیاه سنبل این استوانه که جان ما را به جوش آورده بود، چیست! با دیدن چند برگ نرم و زشت که رنگشان چیزی میان قهوهای و لجنی بود، عصبی تک خندهای کردم. حتما شوخی میکردند! من هیچگاه لب به آن برگهای چندشآور نمیزدم! با چهرهای که کم- کم داشت سرخ میشد و چشمانی گشاد، فریاد زدم: - من هیچوقت این چیزهای زشت و مسخره رو نمیخورم! گلهای ماهیِ بنفش و زیبایم، با آن همه دوستنداشتنی بودنشان، هزاران برابر زیباتر از این ورقهای بدترکیب بودند. با نفسهای تند شده، از جایم برخاستم و خواستم دوباره جملهام را فریاد بزنم که با دیدم منظرهی مقابلم، کوبشهای قلبم شدت گرفت و دهانم باز شده ماند. حیرتانگیز بود! دیدن آن جهان از آن ارتفاع، به واقع حیرتانگیزترین اتفاق برایم محسوب میشد. همه چیز تقارن داشت! فضای مربعی که درختان درش جای داشتند، مرکزیتِ آن جهان محسوب میشد و چهار طرفش، چها ر شهر با خانههایی مشابه قرار داشت. دستهایم را بر سرم گذاشتم و موهایم را در چنگ گرفتم. باید ریسک خوردن آن گیاه را تحمل میکردم تا کشف ماهیت آن جهان برایم ممکن میگشت؛ اصلا مگر چارهای هم داشتم؟ با بغض و تهوعای که آرام داشت به معدهام غالب میشد، چهارزانو نشستم و یک برگ از گیاه را کندم. طبق حدسم بلافاصله برگی دیگر جایگزینش شد. برگ که نرم و لزج بود را به حالت چندشی با دو انگشتم گرفتم و از خود دور کردم. صدای تیموتی را از پایین شنیدم که گفت: - من دارم میام بالا رز! با چهرهای جمع شده، آرام لب زدم: - منم دارم بالا میارم تیم! 4 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 3 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۴۰۰ 🌌پارت سیزدهم🌌 به نظر ترسان میآمد. نمیدانست این بالا چه چیزی انتظارش را میکشد تا به مانند غاز همسایهمان در هانایا، پرهایش از ترس بریزد و زمین را بپوشاند. با بغض، آرام آن تکه برگ را به دهانم نزدیک کردم که بوی مشمئزکنندهاش سبب شد سرم را کج کنم و عق بزنم. واقعا؟ واقعا این گلِ زشت و مسخره، سنبل جهان به این زیبایی بود؟ قطره اشکی از گوشهی چشمم به پایین چکید و لبهایم از بغض رو به پایین کج شدند. آب دهانم را به سختی قورت دادم و با بستن پلکهایم، در یک حرکت برگ را در دهانم قرار دادم. اصلا آن را نجویدم و بلافاصله قورتش دادم. طعم تلخش سبب شد باری دیگر عق بزنم و همراه با آن، اشکهایی جدید از چشمهایم به پایین بچکند. با همان بغض چند برگ دیگر برای تیموتی چیدم و بالاخره به پایین نگاه کردم تا ببینم تیم کی میرسد. تنها اندکی با بالا فاصله داشت. با دیدنم نفسش را راحت از ریههایش بیرون داد. بلافاصله بعد از رسیدن آن باریکهی پیچخورده، از مکث یک لحظهایاش استفاده کردم و با گرفتن زائدهای خود را از دست آن برگهای زشت نجات دادم. حواسم بود که چند برگی که برای تیموتی در دست داشتم، نیفتند. تیموتی که باز هم کمی پایینتر از من بود، نگران گفت: - خوبی رز؟ پلکهایم را بستم و سرم را به بالا و پایین تکان دادم. با بالا کشیدن بینیام برای جلوگیری از آبریزش بینی، رسوا شدم و خوب بودن ظاهریام نشان داده شد. سنگینی نگاه تیموتی را حس میکردم اما حوصله باز کردم چشمهایم را نداشتم. خودش در چند ثانیهی آینده متوجه میشد چرا آنقدر دمغ هستم. ظرف چند دقیقه میله به پایین رسید و در سر جایش در زمین فرو رفت. ما هم ایستاده، لباسهایمان را صاف کردیم. تیموتی در یک قدمیام ایستاد و خواست حرفی بزند که پیش از آن، چند برگِ درون دستم را به سمتش گرفتم و با اخمهایی در هم رفته و بینیای چین داده شده، گفتم: - بخور و لذت ببر! با چهرهای متعجب، برگهایی که در دست من مچاله شده بود را گرفت و نگاهشان کرد. آن را نزدیک دهانش برد تا بخورد که با فهمیدن بویشان، عقی زد و چهرهاش جمع شد. اشکی که از فرط عق زدن از گوشهی چشمش به پایین چکید، سبب شد لبخندی بزنم و به سمت دختر مو یخی بروم. اینکه در چنین مسائل تشنجآوری تنها نبودم و تیم هم مانند من میچشیدشان، سبب میشد کمی آرامش نصیبم شود. از بیرحمیام عصبانی شدم ولی همزمان لبخندم کشیدهتر شد. به دختر که رسیدم، او را سر پا و لبخندزنان دیدم. مقابلش قرار گرفتم و با شک و تردید لب زدم: - سلام! از پشت سرم صدای عق زدن دوبارهی تیموتی را شنیدم و تک خندهای ناگهانی کردم. دختر دستش را جلو آورد و آرام گفت: - سلام! پس خوردنِ آن برگهای عجیب جواب داده بود. لبخندم را کش دادم و با گرفتن نفسی، بیوقفه شروع به حرف زدن کردم. آن ماهیتِ حقیقی و پرحرفم بازگشته بود. - من رزماری هستم و یه عالمه سوال دارم. اول اینکه چطوری فهمیدید ما اینجاییم؟ دوم اینکه چرا گربهتون ما رو میدید ولی شما نه؟ سوم اینکه چرا انقدر گل سنبلتون بدطعم و بو و لزج و بدرنگه؟ دختر که خندهاش گرفته بود، نگاهی به پشت سرم انداخت و ابروهایش بالا رفتند. فکر کنم تیموتی هم جامد شده بود. با تعجب گفت: - تا حالا میزبان دو نفر با هم نبودیم! شانهای بالا انداختم و گفتم: - من سفر کردنِ دوتایی رو میپسندم! بقیه با تک و تنها بودن مشکلی نداشتن. تیموتی با چند سرفه به کنارم رسیدن و با حواله کردنِ نگاهی خیس به دختر، آرام گفت: - سلام! فکر کنم هنوز طعم تلخ برگها در دهانش بود. تازه او همهی برگها را خورده بود؛ در صورتی که به نظر میآمد یک تکهاش کفایت میکرد. دختر دستی به سر گربهای که روی پا بلند شده بود و به او آویزان بود کشید و با صدای ظریف و نازکش گفت: - گربهها میتونن میهمانهای اینجا رو ببینن اما ما نمیتونیم. من وظیفه دارم هر روز با پابو به اینجا سر بزنم و اگر میهمان جدیدی رو پابو دید و به سمتش دوید، راهنماییش کنم. گلهای ما هم ماهیتشون اینه؛ مگه شما میدونی چرا موهات مثل موهای من یخی و قشنگ نشده و قهوهای و بد رنگ از آب در اومده؟ دهانم با شنیدن جملهی آخرش باز شد! یعنی چه؟ مگر موهای من چهشان بود؟ هم بلند بودند و هم نرم و لطیف؛ تاره رنگشان هم قشنگ بود! با بهت به تیم نگاه کردم که مانند من متعجب بود و از طرفی خندهاش گرفته بود. خواستم عصبانیتم را نشان بدهم و اعتراض کنم که پیش از آن لبخندش را کش داد و با روی گرداندن از ما، به سمت شهری که در دوردستها مشخص بود، پیش رفت. گربه را با علامت انگشت به دنبال خود خواند و گفت: - با من بیاید! همین؟ یعنی قرار نبود اجازه بدهد که بگویم موهای قشنگ من قابل قیاس با آن برگهای چندشآور نیستند؟ اینها دیگر چه مردمی بودند؟ با خشم و اخمهایی در هم رفته، درحالی که زیر لب غرغر میکردم و بد و بیراه به آن دختر بیشخصیت حواله مینماییدم، پیش رفتم. تیموتی در حالی که کنارم گام برمیداشت، آرام و با لحنی طنز گفت: - به دل نگیر رز؛ موهات خیلی هم قشنگه! همان لحن مسخره کافی بود تا مطمئن شوم در حال تمسخرم است. دندانهایم را بر هم فشردم و خود را جلوتر از او کشاندم تا کنارم نباشد و حرص نخورم. یک جا تلافی این حرف را سر دختر در میآوردم. تازه هنوز اسمش را هم به ما نگفته بود! *** @Masoome @helia @Beretta @15Bita من یه جا این لطفتون رو بابت دنبال کردن داستان جبران میکنم قشنگا🌻 2 1 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 4 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 4 دی، ۱۴۰۰ 🌌پارت چهاردهم🌌 در حال پیشروی به جلو و خیره به زمینِ علفپوش شده، هنوز به این فکر میکردم که موهایم چرا از نظر دختر زشت به نظر میآمد. با ضربهای که تیموتی به بازویم وارد کرد، سرم را بلند کردم و به او نگریستم تا ببینم چه میگوید. - تقریبا رسیدم! به روبهرو نگاه انداختم تا فاصلهمان را دریابم که دیدم راست میگوید؛ تنها چندصدمتر تا اولین خانهها راه بود. اولین خانهها پشت حصاری بلند و چوبی بودند؛ حصاری که از قد ما بلندتر بود. به نظر میآمد این نردههای دراز و هم قد و قواره، دورتادور آن روستای شهرکنما کشیده شده باشند. ایستادن دختر و گربهی پشمالویش که جلوی ما راه میرفتند، سبب شد ما هم بایستیم. دختر رویش را به سمت ما چرخاند و با لبخندی که با اظهارنظرش دربارهی موهایم، دیگر زیبا نبود، گفت: - لطفا صبر کنید تا من برم و چندنفر رو برای پیشواز با خودم بیارم. شانهای بالا انداختم و نگاهی به تیم کردم. هر دو نظری نداشتیم و منتظر بودیم برود و کارش را انجام بدهد. رو برگرداند تا دور شود که با به یاد آوردن چیزی گفتم: - اسمت چیه؟ دختر نیمچرخی زد تا به من نگاه کند و سپس گفت: - کایلا! بدون مکث دیگری به سمت جلو پیش رفت. سرم را بلند کردم و به آسمان صافی که معلوم نبود با نورِ چه چیزی روشنی کسب میکند، نگریستم. مغزم از هجوم سوالهای بیجواب مانده خسته شده بود و فاصلهای تا سوختن نداشت. همانطور که نگاهم هنوز به آسمان آبیرنگ بود، خطاب به تیموتی آرام گفتم: - زبونشون مثل زبون ماست! این عجیب بود! اینکه با این همه تفاوت مثل هم حرف میزدیم. اینکه با این همه تفاوت آسمانی آبی داشتیم؛ زمینمان پستی بلندی داشت و خانه میساختیم. درواقع به نظر میآمد هم شباهت میانمان وجود دارد هم تفاوت! - میدونی چی برای من جالب بود؟ اینکه گفت باید گلهای سنبلشون رو بخوریم تا محو نباشیم و بتونیم با بقیه ارتباط بگیریم. تا حالا به این فکر کردی که دلیل خوردن هر روزهی عصارهی ماهیها همینه؟ چند جملهای که تیموتی بر زبانش آورد سبب شد با تعجب و شعف کاملا به سمتش برگردم و او را نگاه کنم. ابروهای بالا رفتهام و لبخندِ متعجبی که بر لبانم بود، تفکر متعجبانهی درونم را نشان میداد. چگونه این به آن مغز کوچکش رسیده بود؟ یعنی میشد اینگونه باشد؟ ولی خب ضد و نقیضهایی میان این دو نمونه وجود داشت که نمیتوانستم کاملا آن را بپذیرم. - اگر اینجوری بود چرا تا حالا بهمون نگفتن؟ و اینکه ما نمیدونیم خود افراد اینجا ازشون میخورن یا نه پس نمیشه گفت... میان حرفم پرید و با چهرهای که نشان میداد او نیز متفکرانه حرف میزند، گفت: - خب مگه بقیهی چیزها رو بهمون گفتن؟ اگه میگفتن خوردن ماهیها باعث میشه بتونیم تو هانایا زندگی کنیم، بخشی از راز استوانهها لو میرفت و ما نمیتونستیم خودمون تجربهاش کنیم و بعد بفهمیم. راست میگفت؛ یکی از آن ضد و نقیضهای موجود در سرم را برطرف کرده بود اما هنوز در این باره نمیشد با قطعیت نظر داد. خواستم دوباره دهان باز کنم تا این بحث را تا آمدن دخترِ کایلا نام ادامه دهیم که صدای قدمهایی توجهم را به سمت شهرِ روستا مانندِ آنجا جلب کرد. همزمان با من، تیموتی هم به آن سو چشم چرخاند. کایلا و پابو داشتند به سمتمان میآمدند اما تنها بودند؛ فردی جدیدی همراهشان نیامده بود. با تعجب صدایم را بلند کردم تا به او که کمی دورتر بود آن را برسم. - پس چی شد؟ کایلا که لبخند هنوز بر لبش بود و به نظر میآمد عضوی جدانشدنی از چهرهاش باشد، با صدایی ذوقزده و عجیب گفت: - سلام؛ خوش اومدید! وا! چرا سلام میکرد و خوشآمد میگفت؟ قرارمان این نبود که برود و تنها برای خوشآمد گوییای مجدد بیاید. بینیام را چین دادم و از کنار گوشم، صدای زمزمهوار تیم را شنیدم که گفت: - این چرا یه جوری شده؟ پس تیم هم دریافته بود که تغییری وجود دارد! شانهای برایش بالا انداختم و با همان چشمهای متعجب به کایلا نگریستم که تقریبا به جلویمان رسیده بود. پیش از آنکه نسبت به تنها بودنشان اعتراضی دوباره بکنم، دستهایش را باز کرد و من را در آغوش کشید. وضعیت مضحکی بود؛ با چشمهایی قلمبیده و دستهایی که به بدنم چسبیده بودند، در آغوشش بودم و مغزم به واقع هنگ کرده بود. صدای تکخندهی تیم را شنیدم و تازه چشمهایم کمی به حالت عادی برگشت. پیش از آنکه تلاش کنم خود را از آغوش کایلا جدا سازم، خودش از من جدا شد و شاد و سرخوش گفت: - چقدر خوشحالم که بعد از مدتها مهمون جدید داریم. اسمت چیه؟ نه! حتی فکر کردن به تصوری که در ذهن داشتم هم سبب ترس و حیرتم میشد. چشمهای درشتم یک بارِ دیگر سر تا پای او را نگاه کردند و دقیقا هیچ چیز جدید و متفاوتی نظرشان را جلب نکرد. لباسها همان لباسها بودند و ریخت و قیافهاش هم همان! با بهت و مِن و مِن، یک قدم عقبتر رفتم و آرام گفتم: - تو کایلا نیستی؟ دختر کمی ابروهایش را از شنیدن آن جمله و آن نام به هم نزدیک کرد و با تفکر گفت: - کایلا؟ نه من آلیا هستم! پیش از آنکه اسمش را بگوید، صداهای زیادی را از پشت سرش شنیدم و سرم را کج کردم تا آن ناحیه را ببینم. بله؟ با من شوخی میکردند؟ اینجا چه خبر است؟ یک عالمه کایلا در حال گفت و گو و لبخندزنان، از دروازهی کوچک شهر خارج شدند و به سمتمان آمدند. تیموتی که بدون نگاه به او هم میتوانستم حدس بزنم مانند خودم چقد سردرگم است، آرام و گنگ گفت: - یعنی چی؟ این سوال من هم بود. چرا یک عالمه انسان با موهای یخی و کوتاه، چشمهایی عسلی و درشت و پوستی سفید میدیدم؟ چرا همگی لباسهایشان یکشکل بود و تُن صدایی مشابه داشتند؟ دختر که نیمچرخی زده بود تا مانند ما آن قسمت را ببیند، با دیدن آن تعداد آدمِ جدید و مشابه، عادی گفت: - اِ بقیه هم اومدن! 3 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ 🌌پارت پانزدهم🌌 با عقبگردی به طرفشان رفت و ما که مات و با دهانی گشاد به صحنهی مقابلمان نگاه میکردیم، ثابت ماندیم. حال که فکر میکردم، اگه روزی با من دربارهی استوانهها بپرسند، چهرهام مانند سایرین ترسیده و خسته میشود؛ آنقدر که در این چندین ساعت، دچار تنشهای متشنجکننده شده بودم. تمام افراد مقابلمان که به نظر میآمد بیست نفری هستند، به سمتمان گام برداشتند. این حرکت سبب شد من و مسلماً تیم، دو قدم به عقب برداریم. ناخواسته بود؛ از شوکه شدنمان نشأت میگرفت. یکی از آنها با چند قدم از بقیهشان پیشی گرفت و مقابل من ایستاد. نگاهی عجیب به تیموتی که دقیقا به موازات من ایستاده بود، کرد و سپس با لبخندی خطاب به من گفت: - من اِما هستم؛ خوش آمدی! یکی کایلا، یکی آلیا و دیگری اِما! چقدر همقافیه! دقیقا نمیفهمیدم که چرا خود را با نامشان معرفی میکنند؟ مثلا توقع داشتند بعد از یک ساعت با دیدن هر کدامشان لبخندی هیجانزده بزنم و بگویم: - وای تویی؟ ببخشید من یه لحظه تو رو با صد نفر دیگه قاطی کردم! ولی الان میدونم کی هستی ها! ناراحت نشدی که؟ با چهرهای که آثار گیجی و گنگی درش پیدا بود، آرام و با لبخندی تصنعی گفتم: - خوشبختم! اِما که در واقع همان کایلا و آلیا بود، موهایش را پشت گوش فرستاد و سپس با گرفتن دستم، من را به سمت بقیهشان کشاند. ترمزکِشان پشت سرش میرفتم و با چشمهایی درشت زمین را مینگریستم. - من بزرگترین زادهی این شهر هستم! امسال چهارصدمین تولدم رو میگیرم. جانم؟ واقعا جانم؟ چهارصد سال عمر کرده است؟ چنان با هیجان گفت چهارصدمین تولدش را میگیرد که انگار سر جمع پنج سال زندگی کرده است و یک عالمه به انتظار رشد و کسب تجربهها نشسته است. همزمان با ایستادنمان، سوالات کوبشی مغزم را بر زبانم جاری کردم تا از درون خفه نشوم. - یعنی چی؟ چهارصد سالتونه؟ پس چرا اصلا پیر نشدید؟ چرا اینجا همه شکل هم هستن؟ اصلا از کجا متولد میشید؟ کی مامانِ کیه، کی بچهی کی؟ اصلا من الان یه سوال خیلی بزرگ برام پیش اومده، بابای بچهها کیه؟ مگه میشه... اِما از آن سوالهای پشت سر هم من که بیوقفه با صدایی بلند پرسیده میشدند و بهتزدگیام را مینماییدند، خندهای کرد که به سبب آن، همهی آن جمع با هم خندیدند. میخندند؟ مگر برایشان جک گفته بودم؟ سر چرخاندم تا وضعیت تیموتی را ببینم که چشمهای بشقاب شدهاش از آن صدای خندهها نظرم را جلب کردم. نمیدانم چرا حس میکردم در آن استوانه، با دختری که من باشم، بهتر از یک پسر برخورد میکنند؛ چون تمام آنها از حضور من استقبال کردند و به تیموتی تنها نگاهی عجیب و معمولی انداختند. پیرزنِ جوان و چهارصد ساله، اِمای کبیر، کف یک دستش را بر روی شانهی من قرار داد و با اشاره به شهرشان گفت: - فعلا بهتره وارد بشید تا ازتون پذیرایی بشه؛ بعداً با هم دربارهی اینجا و سرزمین شما صحبت میکنیم. من حتی نمیتوانستم یک لحظهی دیگر آن حجم از سوال را تحمل کنم! با فشار دستش به شانهام، ناخواسته به جلو هدایت شدم و سدی از کایلاها و آلیاها از جلویمان کنار رفتند تا راهمان باز شود. درحالی که انگار به اجبار جلو میرفتم، بدون نگاه به پشت سرم بلند خطاب به تیم گفتم: - تیموتی بیای ها! نگران بودم میان آن مشابهات تنها گیر بیفتم و یاوری برای همدردی و شنوایی برای غر زدنهایم نداشته باشم. از دروازهای که دو طرفش نرده بود وارد شدیم و پا در آن شهر کوچک و روستا مانند قرار دادیم. زمین آن قسمت هم از همان علفهای زرد و گندمی رنگ پر شده بود و میشد با پاهایی برهنه، ساعتها بر آنها حرکت کرد و لذت برد. خوب بود لااقل یک ویژگی خوبِ دیگر پیدا کردم که تا آمدن چیزهای عجیب و غریب از آن فیض ببرم. مستقیم مسیرِ سرراستِ میان خانههای متقارن اطراف را پیش رفتیم تا اینکه بعد از چندین دقیقهی طولانی، به خانهای بزرگ و شش ضلعی در وسط رسیدیم. به گونهای انگار آن خانه مرکزیت داشت و بقیهی خانهها حولش بودند. دیوارههای خانه با آجرهایی گِلی، بالا آمده بودند و سقف شیبدارِ آن نوک تیزی داشت و با کاههایی دراز و حجیم پوشانده شده بود. یک چیزل معمولی را میدیدم، نه خانهای عجیبالخلقه! با تقهای که به در خورد، کسی از داخل آن را باز کرد. اِما همانطور که دست بر شانهی من گذاشت تا توجهم را جلب کند، لبخندی زد و به داخل اشاره کرد تا من اول وارد شوم. لبخندی بیمعنا و مسخره تحویلش دادم و با چند قدم زودتر از تیموتی و اِما وارد شدم. مردی را دیدم که ریشهای بلند و یخی رنگش را با چندین کش به طور عجیبی بافته بود و روی تختی دراز و مبل مانند جا خوش کرده بود. ابروهایم بالا رفتند و چشمهایم را ریز کردم. صدای تیموتی را از پشت سر شنیدم که ریز و طنزآمیز نزدیک گوشم گفت: - باباشون پیدا شد رز! نمیدانم چرا با آن تیکهی ناگهانیِ تیم خندهام گرفت. دستم را جلوی دهانم قرار دادم تا صدای خندهام توجه جلب نکند اما به نظر میآمد دیر اقدام کرده بودم. مرد که نیمرخش به سمت ما بود و داشت کتابی قدیمی و باستانی را ورق میزد، سرش را بلند کرد و به طرف من چرخید. نگاه مرد نگاهِ خنثیای بود! گویا برای کنکاش من و تیمونی از روی ظاهرمان، آنگونه سرش را بالا و پایین میکرد. اِما که مانند قبل لبخند بر لبش جای داشت، با بلند کردن دستش اشارهای به مردِ میانسال مقابلمان کرد و گفت: - ایشون پدر هستن! 3 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ 🌌پارت شانزدهم🌌 انگار تیم درست میگفت! ولی خب چیزی برای من منطقی نشده بود. هنوز اِما چهارصد ساله بود و من نمیدانستم که چگونه همچین چیزی امکان دارد! چگونه هیچکدام از آن همه دختر پیر نمیشدند و یک شکل بودند؟ آب دهانم را قورت دادم و با نگاه به چهرهی سفید رنگ مرد، لب زدم: - سلام! به سمت اِما سر چرخاندم و کنجکاو گفتم: - پس مادرتو... میان حرفم پرید و با نگاه به گوشهی خانه و اشاره به آن سمت گفت: - مادر! نگاهم به سمت راست خانه افتاد. اتاقی متقارن با اتاقی دیگر در سمت چپ وجود داشت و زنی بلند قد از درب چوبی اتاق راستی خارج شد. جالب بود! هم پدر و هم مادر چشمهایی عسلی، موهایی یخی و پوستی سفید و درخشان داشتند. در واقع اجزای چهرههایشان دقیقا مشابه فرزندانشان بود ولی ترکیب اجزا کمی تفاوت داشتند. مادر که مانند فرزندانش خوشرو بود، با دست به تخت بزرگی که پدر بر گوشهاش نشسته بود اشاره کرد و خطاب به من و تیموتی گفت: - بشینید! سپس با اشارهی دست به درب نیمهباز خانه و اِما خطاب به او گفت: - ما رو تنها بذار اِما! اِما سری تکان داد و با عقبگرد کردن، از خانه خارج شد و در را پشت سرش بست. دستم را به سمت عقب دراز کردم تا اثری از تیموتی بیابم که با برخورد دستم با انگشتان دستش، نفسی عمیق کشیدم و او را با خود با جلو کشاندم. الان یک سوال در ذهنم بود! اینکه این پدر و مادر نام نداشتند؟ ما هم باید پدر و مادر خطابشان میکردیم؟ به نظر میآمد فعلا چارهای جز این هم نداشتیم. وقتی که تقریبا به کنار تخت رسیدیم، دست تیموتی را رها کردم و به کتاب پدر به دقت نگریستم. پوست کتابش از چیزی شبیه به تنهی درخت بود؛ یک زمختی خاصی داشت. صدای مادر سبب شد به او بنگرم که دستش را بر شانهی همسرش قرار داده بود. - اگه دوست دارید دربارهی اینجا بدونید، لطفا بشینید. ابرو بالا انداختم و سرزنده و کمی پرو، گفتم: - بله دوست داریم! سپس به سمت گوشهی تختی که رویش را فرشی شبیه به چمنهای گندمیرنگ زمین پوشانده بود، قدم برداشتم و با گرفتن دست تیم، او را هم همراه خود کشاندم. گوشهی مخالف تخت و در دورترین نقطه از پدر نشستیم. چه پدرِ کم حرفی! چقدر خانهشان عجیب و غریب بود! در کل دو در، در خانه، روبهروی هم قرار داشتند و دیگر چیزها یا چوبی بودند یا از جنس علفهای زمین. فرش کف زمین از علفها بود و صندلیها و میزشان از چوب! تختشان چوبی بود و من اصلا آشپزخانهای نمیدیدم! به نظر میآمد از قابلیت ترمیمشوندگی درختان و چمنها نهایت استفاده را میکردند. اصلا اینها چه میخوردند؟ مادر به طرف صندلیهای دور میز رفت و یکیشان را برداشت. به سمت ما آمد و صندلی را کنار پدر گذاشت. تازه به لباسهایش توجه کرده بودم؛ مانند دخترانش لباس میپوشید؛ حتی لباس پدر هم همانگونه بود؛ تنها کمی بزرگتر که قالب تنِ ورزیدهاش شود. مادر پا روی پا انداخت و درحالی که موهای یخی رنگ، بلند و بافته شدهاش را به روی شانهاش میانداخت، مهربان شروع به صحبت کردن کرد. - اینجا سرزمین تقارنه؛ باید تا به حال این رو فهمیده باشید! صدای تیموتیای که کنارم نشسته بود را پچپچوار شنیدم: - کاملاً درصد مزه ریختنهایش زیاد شده بود؛ باید فکری به حالش میکردم! با بغل پا ضربهای نامحسوس به پایش که زیر فضای خالی تخت بود، زدم و با لبخند گفتم: - ساکت! مادر که کنشهای میان ما را میدید، بیتوجه به آنها با لبخند ادامه داد: - گلهای سنبل که در بالاترین ارتفاع از درختها هستن، در مرکزیت جهان ما قرار دارن؛ اما اینجا یک مرکز دیگه هم داره! ابروهایم بالا پریدند و چشمهایم درشت شدند؛ چطور ممکن بود مرکز دیگری باشد؟ مگر یک زمین فراخ چند مرکز داشت؟ بیتوجه به سوالی که در ذهن من و مسلماً تیموتی ایجاد کرده بود، بحث را عوض کرد و گفت: - چهار شهر به طور قرینه و متقارن در چهار طرف درختها قرار دارن و در هر چهارتاشون فرزندانِ یک شکلی زندگی میکنن. جالبه بدونید که سه زوج دیگه مثل من و پدر وجود دارن که هر کدوم شهر خودشون رو کنترل و رهبری میکنن. پاهایم را بالا آوردم و بدون توجه به زشت بودن یا نبودن این حرکت، بر روی تخت چهارزانو نشستم. همانطور که انگشتانم را در هم حلقه میکردم، سرم را کمی عقب بردم و آرام خطاب به تیموتی گفتم: - مشکلی نداری که پشتم به توعه؟ در واقع برایم مهم نبود؛ میخواستم به او بگویم این وضع را مجبور است تحمل کند. مادر باز هم بیتوجه به حرفهای گاه و گاه و ریز ما، ادامهی صحبتهایش را آغاز کرد. - در هر خونه زیر زمینی وجود داره و گیاههای خاصی توی زیرزمینها، مواد غذایی مورد نیاز هر خونه رو تامین میکنن؛ چندین لحظهی دیگه حتما ازتون پذیرایی میشه و با غذاهای ما آشنا میشید! اوه؛ چه جالب! کنجکاو شده بودم که هر چه زودتر دیسی بزرگ مقابلم قرار بگیرد و ببینم چه غذاییهایی میخورند. صدای تیموتی را از پشت سرم شنیدم که ریز دوباره گفت: - امیدوارم غذاهاشون مثل گلهای سنبلشون نباشه! به این فکر نکرده بودم! من هم امیدوار بود دوباره عق زدنهایم از سر گرفته نشود. - بار آخرتون باشه بین صحبتهای مادر حرف میزنید! 3 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ 🌌پارت هفدهم🌌 صدای زمختی که در خانه پیچید مرا ترسانده کرد. نمیدانم آن تُن صدا چرا آنقدر جذبه در بطن داشتن که چشمهایم از ترس گشاد شدند و مُهر سکوت بر لبهایم نشست. حتم داشتم به دلیل شباهتهای بیاندازهی من و تیم، او نیز چنین وضعیتی دارد. به چهرهی روشن و جدی پدر نگاه کردم؛ آن ریش بافته شده نه تنها از جذبه و جذابیتش نکاسته بود، بلکه اقتدار و حرفشنوی از او را بیشتر میکرد. مادر لبخند مهربانش را کش داد و با نگاه به پدرِ بیاعصابِ آن شهر، با سر کج کردنی گفت: - عصبانی نشو پدر! واقعا چه مادر مهربانی! میتوانستم حدس بزنم آن همه کایلا و آلیا و اِما، مادرشان را بیشتر دوست داشتند. مادر رو به سمت ما برگرداند تا ادامهدهندهی صحبتهایش باشد و پدر دوباره سرش را به درون کتاب چوبیاش فرو کرد. - داشتم میگفتم! آب مورد نیاز ما از بارانهای ماهیانه تامین میشه. هر ماه در یک روزِ به خصوص، ابرها از دوردستها به سمت درختها میرن و بالای اونها شروع به بارش میکنن. اون آبها توی سرهای کاسهای شکل درختهای جمع میشن و ما با تخلیهشون آب مورد نیازمون رو تامین میکنیم. مسلماً متوجه میشید که اون آب طعمِ گلهای سنبل رو میدن چون مدتی در تماس با اونها بودن. ناخودآگاه و بدون آنکه بخواهم، زبان باز کردم و سوالی که به ذهنم رسیده بود را پرسیدم. - چطور آب رو تخلیه و برداشت میکنید؟ لحظهای به پدر نگاه انداختم که دیدم زیرچشمی مرا مینگرد. خیلی ظریف و ریز چشمهایم را به سمت مادر گرداندم. قشنگ مشخص بود پدر دلش میخواد کسی را بزند و من و تیم نزدیکترین و بهترین گزینههایش هستیم. خب بر اعصابت مسلط باش که نه ما اینگونه بلرزیم و نه خودت متهم به یبسیگری شوی! مادر با همان لبخند مختص به خودش، ابروهای کمانی شکل و نازکش را بالا فرستاد و گفت: - من نمیدونم زمانی که برای خوردن گیاه سنبل به بالای درخت رفتی، به این مسئله توجه کردی یا نه؛ اینکه اون قسمتِ فرورفتهی بالای درختها سوراخهایی منظم داشت. بخش هستهای درختهای ما فضای خالیای دارن که این آب از طریق سوراخها وارد اونجا میشه و پایین میاد. کافیه یک سوراخ کوچیک، سریع در بخش خاصی از تنه ایجاد بشه تا ظرفهای ما پر از آب بشن. چرا انقدر جهانشان پیشرفته و منظم بود؟ چقدر عجیب زندگی میکردند و مایحتاج روزانهشان را به دست میآوردند. البته یک سوال در سرم جای گرفته بود؛ اینکه ما برای علامتگذاری درختان تلاش کردیم بر درختی خراش ایجاد کنیم اما نتیجهای نداشت؛ چگونه آنها را سوراخ میکنند؟ سوالم را تیموتی زودتر پرسید. از این تلپاتی مغزی و تفکریِ میانمان خوشم میآمد. - ولی درختها با خراش خوردن ترمیم میشدن؛ چطور سوراخشون میکنید؟ تازه تنههاشون خیلی هم سفت و محکمه! مادر کمی روی صندلیاش جابهجا شد؛ گویا از نشستن خسته شده بود. - اول اینکه همونطور که گفتم یک قسمتِ خاص از پایین تنهی درختها سوراخ میشه. این قسمتها نسبت به بقیهی جاهای تنهی درختها سفتی و تراکم کمتری دارن و خیلی راحت سوراخ میشن. دوم اینکه آب مانع از بسته شدنشون میشه؛ تا زمانی که آب در حال خارج شدنه سوراخ باز میمونه و بعد ترمیم میشه. اینکه علت این آبگریزی چیه رو ما هم نمیدونیم. جالب بود! استدلالش را میپذیرفتم؛ از آنجایی که خودِ ما مدتها به دنبال پیدا کردن دلیل اتفاقات هانایا بودیم و به آنها نرسیدیم. با شنیدن صدای در توجه همه به جز پدر به آن سمت جلب شد. دو عدد کایلا با دو دیسِ چوبی، کشیده و بیضی شکل وارد شدند. از دور به نظر نمیآمد محتویات دیس ظاهری زیبا داشته باشند. همانطور چهارزانو و خیره، منتظر ماندم جلوتر بیایند ولی کاش نمیآمدند! کاش اصلا برای ما غذا نمیآوردند و مجبورمان میکردند چهار یا پنج تا گلِ لزجِ سنبلشان را بخوریم. با ایستادن دو دختر در نزدیکمان و دیدن محتویات سیاه رنگ دیس که بیشمار بودند و نامنظم در هم میخزیدند؛ چشمهایم گرد شدند و لبهایم از هم فاصله گرفتند. مگر این مادرِ زیبا نگفته بود گیاههای خاصی در زیرِ زمین مواد غذاییشان را تامین میکنند؟ پس این موجودات ریزِ سیاه و متحرک چرا مرا مینگریستند؟ چرا با چشمهای نداشتهشان به من میگفتند قرار است تو را مجبور کنند ما را زیر دندانهای سفیدت با صدا له کنی و قورت بدهی؟ از تصور اتفاقی که قرار بود بیفتد، لرزی بر جانم نشست و به سرعت از جایم بلند شدم. راست ایستادم و حینی که آب دهانم را قورت میدادم و لبخندی تصنعی بر لبهایم بود، خطاب به مادر که از بقیه محبت بیشتری داشت، گفتم: - ببخشید شما اینجا دستشویی دارید؟ مادر سری به نشانهی تایید تکان داد و با لبخندِ روی لبهایش، گفت: - به یکی از دخترها بگو ببرتت! اینجا یک دستشویی همگانی داره! تیموتی که فرصت نشده بود نگاهش کنم، مانند من به سرعت از جایش بلند شد و لرزان و مضطرب گفت: - با اجازهتون من هم... 3 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۴۰۰ 🌌پارت هجدهم🌌 پیش از آنکه جملهاش به پایان برسد، پدر سرش را از درون کتابِ بیصاحِب و لعنتیاش بیرون آورد و خطاب به او گفت: - تو بشین؛ فقط یک نفر میتونه بره! آخ! فکر کنم بعدها حسابی صدای تیز و فریادگونهی تیموتی گوشهایم را مینوازید. لبخندِ شرمگین و دستپاچهام را دنداننما کردم و به تیموتی نزدیک شدم. در یک حرکت دستهایم را دور گردنش حلقه کردم و زیر گوشش آرام لب زدم: - تیم قول میدم بهت کمک کنم بالا بیاریشون! سپس دستم را در موهای قهوه رنگ و خوش حالت او فرو کردم؛ بلافاصله از او جدا شدم و به طرف درب خانه قدم برداشتم. مردمکهای لرزان و قهوهای رنگ تیم التماس میکردند او را تنها نگذارم؛ ولی در آن شرایط اگر میگفتند هر چه میخواهی دربارهی همهی استوانهها، هانایا و هر بیابان درهای را برایت تعریف میکنیم و تو فقط بمان، میگفتم بمیرم هم نمیمانم! مرا اینجا به قطعههایی چهارضلعی تبدیل کنند هم نمیمانم! با سرعت از در بیرون رفتم و به طرف یکی از کایلاها قدم برداشتم. آستین بلوز اویی که در حال گذر بود را محکم گرفتم و با لبخندی که هنوز دستپاچگی درش دیده میشد، خواهشگونه گفتم: - مادر گفتن شما میتونید من رو تا دستشویی راهنمایی کنید! دختر لبخندی زد و با سر تکان دادنی، نرم پاسخ داد: - بله حتما؛ پشت سر من بیاید لطفا! آنقدر برای گریختن عجله داشتم که اصلا یادم رفت بپرسم آخر مگر نگفتید غذاهایتان گیاهی است؟ نکند گیاهان اینجا جانور بودند و ما خبر نداشتیم؟ یا نامهایشان جابهجا بود و با داشتههای ما مغایرت داشت؟ مثلا به گوسفند میگفتند گلِ هزار و یک پشم و به تربچه میگفتند گوزنِ سرخِ کله سبز! از جماعت اینجا چنین دیدگاهها و اتفاقاتی اصلا بعید نبود! پشت سر دختر راه میرفتم و به این فکر میکردم واقعا هانایا معمولی، روان و دلگرمکننده بود. در آن قدم برمیداشتیم و با اینکه سوالهایی در مغزمان مدام شکل میگرفت، اما همه چیز دلچسب پیش میرفت. خانواده داشتیم و میتوانستیم یکدیگر را از ظاهر و رفتار از هم تشخیص بدهیم. در زمانهایی متفاوت، ابرها و باران میآمدند و غافلگیرمان میکردند؛ نه اینکه همیشه زمان حضورشون را بدانیم. در هانایا با اینکه خوردن روزانهی یک لیوان شهد ماهی اجباری بود و از خوردن چندین چیزِ دیگر مانند تربچهها ممانعت میشد؛ اما لااقل یک عالمه خوراکیها و گیاهان خوشطعم بودند که آنها را سرخ یا کباب میکردیم و با لذت میجویدیم! ما اصلا جانور نمیخوردیم؛ اصلا موجود زنده مگر خوردنی است؟ شاید شیر گوسفند و گاو را اول صبحها مینوشیدیم یا از تخممرغِ جوجه نشدهی مرغها صبحانه درست میکردیم اما خودشان گناه داشتند؛ آنها را که نمیخوریدم. البته موجودات زشت و سیاه و ریزِ اینجا اصلا گناه نداشتند؛ میتوانستم همهشان را بفرستم تا زیر کفش تیموتی له شوند؛ از آنجایی که کف کفشهای خودم با عصارهی چندشآورشان کثیف خواهد شد، من این حرکت را انجام نمیدهم. صدای دختر من را که بیحواس به جلو راه میرفتم، به خودم آورد. کنار یک بخش مربعی کوچک رسیده بودیم که دری چوبی و بیضی شکل داشت. خواستم با لبخندی از دختر تشکر کنم و داخل آن دخمهی کوچک شوم که با کنجکاویای که در چهرهاش مشخص بود، گفت: - میتونم یه سوال بپرسم؟ از آنجایی که عجیب مرا نگاه میکرد، سر خم کردم و نگاهی محسوس به سر تا پایم و پیراهن سبز و سفیدم انداختم؛ گفتم شاید بلایی شرمآور به سرم آمده و خود خبر ندارم. برخلاف تصورم، دختر چیزی را پرسید که حتی تا به حال به آن فکر هم نکرده بودم! - شما کسی رو میپرستید؟ ما کسی را میپرستیدیم؟ خب ما ماهیها را ستایش میکردیم، سه ستارهی سنبل را گرامی میداشتیم و خانواده را هم بینهایت ارج مینهادیم. البته استوانهها را نباید فراموش کنم؛ آنها را هم مانند ماهیها بسیار ارزش مینهادیم. لب باز کردم و تمام جملانی که در ذهن و با اخمهایی در هم رفته به آنها فکر میکردم را بر زبان آوردند. دختر دو دستش را بلند کرد و با لحنی که انگار متوجه منظورش نشدهام، آنها را مقابلم تکان داد و گفت: - نه ببین؛ منظورم یه چیز دیگه است! مثلا ما یه نفر رو میپرستیم و معتقدیم تمام این جهان و ما رو اون درست کرده؛ شما هم کسی رو دارید؟ چه عجیب! من طبق چیزی که در مدرسههای هانایا به ما یاد داده بودند، فکر میکردم که جهان را یک اتفاق خلق کرده! همین! در واقع به یاد دارم همیشه این درس را به سختی به یاد میسپردم تا در امتحانات مردود نشوم؛ چون هیچگاه نتوانسته بودم با منطقم آن را سازگار کنم و بپذیرمش. دهان باز کردم و بعد از مکثی که ناشی از تفکرم بود، گفتم: - مردم ما معتقد هستن که جهان رو یک اتفاق خلق کرده که ما نمیدونیم اون اتفاق چیه! ما فکر نمیکنیم که کسی چیزی رو درست کرده باشه؛ همه چیز احتمالا تصادفی شکل گرفته! یادمه توی کتاب ما نوشته بود که مثلا وقتی یک دانشمند رو مسخره کنن، اون برای ثابت کردن خودش چیزی رو اختراع میکنه و اون اختراع بر اثر یک اتفاق ایجاد شده؛ این اتفاق همون تمسخرِ دانشمند بوده! دختر تک خندهای کرد و به دیوارِ نیمه بلند دستشویی نزدیک شد و به آن تکیه داد. چرا حرفهایم برایش خندهدار بودند؟ مگر چیزِ عجیبی گفته بودم؟ دختر کمی زیرِ چشمهای عسلیاش را با نوک انگشتهایش کشید و سپس با لبخندی که بیش از حد کشیده بود و کمی تمسخرآمیز به نظر میآمد، گفت: - خب چرا نباید بگید اون دانشمند اون اختراع رو ایجاد کرده؟ چرا اون اتفاق ایجادکنندهاش هست؟ حس میکنم شما قضیه رو برای خودتون سخت میکنید. دستهایش را برای تفهیمِ من بلند کرد تا حین حرف زدن آنها را تکان دهد و من را بیشتر متوجه خود و گفتههایش سازد. - ببین، مثلا ما معتقدیم توی مرکز دوم جهانمون یک نفر هست که ما و اینجا را درست کرده! نمیدونیم چجوری ولی حس میکنیم اگه خواستهای داشته باشیم و چشمهامون رو ببندیم، اون خواستهی ما رو از توی قلبمون میشنوه و کمک میکنه به اون برسیم. 3 2 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 13 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۴۰۰ 🌌پارت نوزدهم🌌 مرکز دوم جهانشان چه بود؟ یادم است مادر هم اشارهای کوتاه به آن کرد و سپس ما را با نگفتن دربارهاش کنجکاو، در دریاچهای از فکر رهانید. واقعا نمیدانستم باید چه بگویم چون من اصلا نه از فلسفه چیزی میدانستم نه از منطق! نمیتوانستم رابطهی عِلّیت خوبی میان اتفاقات و هر چیز دیگری در ذهن برای خود ایجاد کنم و پاسخگوی سوالات مختلفم باشم. تنها چیزی که میدانستم این بود که من هم مانند آن دختر گاهاً چشمهایم را میبستم و برای یک فرد خیالی حرف میزدم. از او میخواستم برایم آرزوی موفقیت کند و یا گاهاً روزمرگیهایم را برایش شرح میدادم و هنوز هم میدهم. نمیدانم این همان است یا نه ولی به نظر خودم شباهت دارد. صدایم را صاف کردم و با اشاره به درِ دستشویی، لبخندی کشیده زدم و گفت: - فعلا با اجازهات من یه سر برم خالی بشم و بعد میام تا دوباره با هم معاشرت کنیم و... میان حرفم پرید و با گرفتن تکیهاش از دیوار، تند و شرمنده گفت: - ای وای ببخشید! راحت باش! من میرم یه چرخی این اطراف میزنم؛ بعد که اومدی حرف میزنیم! انگشتم را در هوا به نشانهی منفی تکان دادم و ابرو بالا انداختم. با لحنی خواهشگونه و به ظاهر خندان گفتم: - ببین من نمیدونم شما خودتون میدونید چقدر مثل هم هستید یا نه؟ اگر نمیدونی من الان بهت میگم؛ خیلی شبیه بقیهی مردمتون هستی! بنابراین همین جا وایستا تا من برم کارم رو بکنم و بیام؛ وگرنه ادامهی بحثمون رو احتمالا با همسایهها و همشهریهات در میون بذارم و... دوباره میان حرفم پرید و با چشمهایی درشت و ترسیده، اطراف را نگریست. آب دهانش را مضطرب قورت داد و گفت: - نه، کسی نباید بفهمه من دربارهی همچین چیزی حرف زدم. ما نباید دربارهی مرکز دوم کنجکاوی کنیم و یا گفتههای مادر و پدر رو نقص کنیم؛ وگرنه... وگرنه چه؟ مجازات میشد؟ چه جالب! یک شباهت دیگر میان جهانهایمان پیدا کردم! اینجا هم انسانهایی متعصب وجود داشتند که دیگران را با محدودیتهایشان شکنجه میکردند و در سردرگمی حبس مینماییدند. دستهایم را روی شانهی دختر که کمی از من بلندتر بود قرار دادم و با لبخندی اطمینانبخش، زمزمهوار گفتم: - نگران نباش! اصلا بیا یه اسم رمز برای گم نکردن هم بذاریم. هر وقت اومدی سمت من، بگو یک مادرِ خوشاخلاق چگونه یک پدر بداخلاق را تحمل میکند؟ دختر به نظر میآمد با ریز کردن چشمهایش داشت به جملهام فکر میکرد. دو ضربهی متوالی با دو دستم به دو شانهاش زدم و با فاصله گرفتن از او و باز کردن درب دستشویی، شوخطبع گفتم: - اصلا به معناش فکر نکن! واقعا چگونه مادر، پدر را تحمل میکرد؟ من که تنها هِلِن را داشتم و پدری نداشتم تا ارتباط میان آن دو را بسنجم؛ یعنی نمیدانستم چگونه عیبهای هم را تحمل میکنند و با هم کنار میآیند. درِ دستشویی که باز شد، به فضای کوچک و کم حجمش داخل شدم. نگاهی به دیوارههای آجریاش انداختم که تمیزیاش آنجا را شبیه به اتاقی شیک کرده بود. اگر چاه عجیب و مربعی در زمین نبود گمان نمیکردی پا در جایی به نام دستشویی گذاشتهای. حتی آنجا بوی بدی هم نمیداد. همانطور صامت ایستاده بودم و آنجا را زیر و رو میکردم که صدای دختر از بیرونِ در به گوشم رسید. - اگر میخوای دستهات رو بشوری، یه اهرمِ چوبی اونطرفه؛ اون رو بده بالا! سرم را به سمت مقابلم بلند کردم و اهرمی را دیدم که از میان آجرها به طور مایل بیرون زده بود. از روی چاهِ ترسناکِ وسط زمین با پرشی خود را به آن طرف رساندم و اهرم را مردد به پایین کشیدم. نمیخواستم دستهایم را بشورم؛ تنها میخواستم بدانم که آن شیءِ دراز چگونه قرار است کار کند؟ در کمال تعجب من، ناگهان حجم عظیمی از آب چون آبشاری تمام وجودم را خیس کرد. چشمهایم گشاد شدند و دهانم برای بیرون دادن نفسهای شگفتزدهام کاملا باز گشت. ریزش آب از بالای سرم که قطع شد، درحالی که دستهایم در هوا مانده بود و ناخودآگاه حالتی تهاجمی گرفته بودم، سرم را آرام بلند کردم تا منبع آن حجم از آب را ببینم. با دیدن دریچهای گرد و سوراخ- سوراخ بر روی سقف که چند قطره آب از آن بر سرم چکه میکرد، با حرص دندان بر هم سابیدم. درحالی که مانند گلهای ماهی میتوانستند از من هم افشره بگیرند، با خشم از روی چاهی که اطرافش علفهای گندمی رنگ بود پریدم و درِ آن اتاقک را به سرعت باز کردم. چشم چرخاندم و دختر را تکیه زده به دیوارِ جانبی دستشویی دیدم. درحالی که دست به سینه بودم و از مردمکهای چشمانم عصبانیت و سوال میبارید، بلند گفتم: - مگه نگفتی برای دست شستن اهرم رو پایین بکشم؟ پس این چه وضعیه؟ مگه من میخواستم اینجا شنا کنم؟ حالا لباس از کجا بیارم من؟ دختر که با شنیدن صدای بلند و ناگهانی من از جا پریده بود، با چشمهایی گرد شده به غرغرهایم نگاه میکرد. با دیدن موهای به پیشانی چسبیدهام و لباسهایی که خیسیشان ظرافتم را بیشتر نشان میداد، خندهای کوتاه سر داد و میان خندهاش گفت: - وای! تو اهرم رو اشتباه حرکت دادی! همانطور دست به سینه و با اخمهایی در هم، منتظر ماندم بیشتر توضیح بدهد. من چه اشتباهی کردم؟ گفته بود میله را بالا... آه! لعنت به آدام و لوکاس و پدر و مادر و همهی کایلاها! من چرا میله را پایین کشیدم؟ @helia @Masoome @Beretta @15Bita 3 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ 🌌پارت بیستم🌌 دختر به سمت در قدم برداشت و با گذر از مقابل من، به داخل اتاقک رفت. از روی چاه پرید و میله را با اندکی زور زدن به طرف بالا کشید. به ناگاه از زیر میله باریکهی اندک و کمفشاری آب به بیرون زد و دختر برای اینکه به من نشاند بدهد چگونه اشتباه کردهام، از زیر دریچهی درون سقف کنار رفت و این بار میله را بالا کشید. حجم عظیمی از آب به مانند قبل از درون سقف به پایین ریخت و اخمهای من را باز کرد. نفسم را کلافه بیرون دادم و زیر لب آرام غر زدم: - خب این چیه آخه؟ دختر میله را به حالت عادی برگرداند و با آمدن به طرف من، از آنجا خارج شد. درِ اتاقکِ دستشویی نام را بست و با لبخندِ مخصوصِ کایلاهای آنجا، ملایم گفت: - ما اینجوری خودمون رو میشوریم! پس نه تنها یک دستشویی داشتند بلکه تنها یک حمام هم داشتند. چه سخت! این همه آدم چطور بر سر حمام کردن یا دستشویی رفتن با هم مشاجره نمیکردند. دختر نگاهی به سر تا پای من و لباسهای خیسم انداخت و گفت: - بیا بریم پیش مادر و پدر! اونها لباس اضافه دارن بهت بدن! نکند میخواست یکی از لباسهایی خودشان را به من بدهد؟ عالی بود! من هم قرار بود کم- کم مانند آنها بشوم! ترجیح میدادم خیسی لباسهایم را تحمل کنم اما به پیش مادر و پدر نروم! اگر منتظر من مانده بودند تا بیایم و با تیموتی غذاهای متحرکشان را بخوریم چه؟ عجب دردسری داشتیم! لبخندی زورکی زدم و خواستم بهانهای برای نرفتم بر زبان آورم که مچ دستم را گرفت و من را به دنبال خودش به سمت مرکز شهرِ روستا مانندشان کشاند. در عرض چند دقیقه با گذر از زیر نگاههای جمیعی از کایلاها به جلوی درب کلبه رسیدیم. مچ دستم که رها شد، پاهایم را به نوبت در هوا تکان دادم تا خیسیشان کمتر شود. دختر تقه ای به در زد و با شنیده شدن صدای مادر که گفت: - بفرمایید! دوباره مج دست منِ بیچاره را گفت و با خود به داخل کشاند. اضطرابی ناخودآگاه بر قلبم نشسته بود؛ هم از بابت احتمال خوردن غذایشان هم به دلیل دیدن دوبارهی پدرِ بداخلاق آنجا! آب دهانم را قورت دادم و مردمکهای لرزانم را به سمت قسمتی که قبلا تیموتی آنجا ایستاده بود چرخاندم. با دیدن دیسی که جلویش بود و نیمی از آن خالی شده بود چشمهایم گرد شد و بینیام از فرط به هم خوردگی حالم چین خورد. تیموتی دست به سینه و با اخمهایی در هم رفته، مستقیم من را نگاه میکرد. صدای مادر سبب شد چشمهایم را از تیموتی بگیرم و به آن سمت تخت و مادری که بر صندلی نشسته بود بنگرم. - چرا خیس شدی؟ لبخندی تصنعی بر چهره نشاندم؛ پیش از آنکه لب باز کنم و توضیح بدهم، دخترِ کنارم گفت: - کمی حواسپرتی کرد مادر؛ اهرم رو به جای بالا کشیدن، پایین کشید. حالا چرا آنقدر دقیق توضیح میداد؟ همه را یک جا انداخت بر گردن من و خود را خلاص کرد. البته خیلی هم مقصر نبود. شاید باید بگویم اصلا مقصر نبود! در پاسخ به لبخند مادر و نگاه مستقیمش، دختر دوباره گفت: - میشه لطفا بهش لباس بدید؟ مادر از روی صندلیاش به آرامی بلند شد. درحالی که من را بدون خشم و عصبانیت مینگریست، به طرف اتاقِ سمتِ راستِ خانه رفت. با رفتنش، نگاهی به پدر کردم که هنوز آن کتاب بینوا در دستش بود و نشسته بر تخت، به ورقهای چوبیاش مینگریست. حس میکردم چیزی نمانده کلماتِ کتاب زنده شوند و خطاب به چشمانِ عسلی و بیملاطفت پدر بگویند: - چرا دست از سر ما بر نمیداری؟ میخوایم بخوابیم! صدای صاف شدن گلویی سبب شد تیموتی را بنگرم! با لبخندی درحالی که زیر چشمی و نامحسوس پدر را نگاه میکرد، بلند خطاب به من گفت: - غذا نخوردی رز! گشنه نیستی؟ چشمانم به ناگاه گرد شد و به دیس نیمه پر کنار او افتاد. میخواست تلافی بکند ولی اینجا جای تلافی کردن نبود. کاش اجازه میداد به هانایا برمیگشتیم و سپس هر چقدر میخواست بلا بر سرم میآورد. سنگینی نگاه پدر را که بر خود دیدم. آب دهانم را با استرس قورت دادم و لبخندی تصنعی زدم. سرم را به نشانهی منفی تکان داد و آرام و پر اضطراب گفتم: - نه من دلم درد میکنه؛ فعلا نمیتونم چیزی بخورم! برخلاف تصورم تیموتی عصبانی نشد و تنها با شیطنت ابرویی برایم بالا فرستاد. چه عجیب! در چنین مواقعی که در انتقام گرفتن ناکام میماند، معمولا عصبی میشد و اخمهایش در هم فرو میرفت. بلند شدن صدای درب اتاق سمت راست و آمدن مادر، ذهنم را منحرف کرد. به او نگریستم که درست مطابق تصورم، لباسی مانند همهی افراد آنجا برایم آورد. درحالی که مقابلم قرار گرفته بود و با آن قدِ بلندش مرا از بالا مینگریست، لباس را به دستم داد؛ سپس خطاب به دختری که کنارِ دستِ من آرام ایستاده بود گفت: - صوفیا، از الان تا زمانی که این دو عزیز میهمان ما هستن، میان پیش تو! مواظبشون باش و هر چیزی که احتیاج داشتن رو در اختیارشون بذار! فکر کنم منظورِ مادر این بود که باید از میان آن همه خانه، به خانهی دختری که بالاخره نامش را فهمیده بودم میرفتیم. صوفیا! صوفیا نامی متفاوتتر از سه نفر دیگر داشت. به نظرم آوای نامش به یاد ماندنیاش کرده بود. صوفیا که انگشتانِ دو دستش را در جلوی بدنش در هم گره کرد بود، سری تکان داد و با اخترام گفت: - چشم مادر؛ هر چی شما بگید! سپس یک قدم به عقب برداشت و با نگاهی به من و سپس تیموتی که دورتر از ما بود، گفت: - همراهِ من بیاید! 1 2 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ 🌌پارت بیست و یکم🌌 تیموتی آرام از روی تخت بلند شد و با چند قدم خودش را به سمت ما رساند. برای مادر سری از روی احترام تکان داد و جلوتر از من، پشتِ سر صوفیا از آن خانهی مرکزی خارج شد. به نظر میآمد میخواهد کمی به من بیتوجهی کند تا حرصِ درونش آرام بگیرد و من باید در این زمان برای بخشش دستهایم را به پاچههای شلوارش آویزان میکردم. در عرض چند ثانیه با لباسهایی که محکم گرفته بودمشان، دوباره پشت سرِ صوفیا رهسپار شدم. از اینکه آنقدر نگاه بر رویمان بود احساس ناراحتی میکردم ولی چارهای جز تحمل نبود. سوالی ذهنم را درگیر کرده بود؛ اینکه مادر چگونه صوفیا را از سایرین تشخیص داد و نامش را بر زبان آورد؟ باید این را هم از صوفیا میپرسیدم. او در حال حاضر تنها نقطهای پررنگ برای من در اینجا بود و با کنجکاویهای قانونشکنانهاش، کمی اطلاعات به من رسانده بود. از مسیر مستقیم میانِ خانهها، به یکی از دو سمت رفتیم. مسیر حرکتمان باریکتر شده بود و نزدیکی خانهها به هم بیشتر. درحالی که پشتِ سرِ تیموتی راه میرفتم، آرام با یک دست بر شانهاش زدم و گفتم: - تیم! خودش را جلو کشید تا از من دورتر شود. چشمهایم را در کاسه چرخاندم و با دو قدم سریع دوباره خود را به او نزدیکتر کردم. لباسهای جدیدم را بر روی یک شانهام قرار دادم و اینبار با دو دست چند بار پشت سر هم به شانههایش زدم و گفتم: - هی تیم! با ایستادنِ ناگهانیاش، بینیام به کمرش برخورد کرد و آخی زیر لب گفتم. صوفیا نیز پس از شنیدن صدای آخِ نیمه بلندِ من از حرکت ایستاد و به ما نگریست. با انگشتانم بینی کوچکم را میقشردم و زیر چشمی به تیموتیای مینگریستم که رویش را به سمت من بازگردانده بود. - چیه؟ صدایش ناراحت بود و اخمهایش در هم رفته بودند! دستم را از روی بینیام جدا کردم و لحظهای پلک بستم تا ببینم چگونه میتوانم او را به آرامش و بخشش خود دعوت کنم. ناگهان به یادم آمد صوفیا دربارهی مرکز دوم جهانشان و فردی که آنجا است گفته بود. چشمهایم را باز کردم و خواستم حرفی بزنم که دیدم تیموتی دوباره پشت به من کرده و همراه با صوفیا جلو میرود. با قدمهایی سریع خود را دوباره به پشت سرِ او رساندم و نزدیک به گوشش کنجکاوکننده زمزمه کردم: - من یه چیزهایی فهمیدم تیم! بیتوجهیاش سبب شد دستهایم را در موهای شلخته و قهوهای رنگش از پشت فرو کنم و انگشتانم را بینظم به پوست سرش تماس بدهم. این حرکت آزاردهنده بود و من این را خوب میدانستم؛ مطمئن بودم از حجم حسِ قلقلک و ناآرامی در جایش میایستد و من فرصتی مییابم تا حرفم را بزنم و همین طور هم شد. در حالی که با دو دست، دستان من را از روی سرش پس میزد، دادی ناخواسته زد و ایستاد. به سرعت به سمت من که لبخندم کشیده و شیطنتآمیز بود بازگشت و بلند و عصبی گفت: - نکن! بیتوجه به پرخاشگریاش لبخندم را حفظ کردم و حرف زدن را آغاز کردم. - صوفیا به من یه چیزی گفت که میتونم تا اینجاییم بریم کشفش کنیم! به چهرهی متعجبِ و ترسیدهی صوفیای ایستاده نیمنگاهی انداختم و بدون معطلی کمی بلندتر ادامه دادم: - اینکه توی مرکز جهانشون که نمیدونم کجاست، یه نفر هست که... با دویدن سریع صوفیا به سمتم و قرار گرفتن دستش بر روی دهانم، نه تنها چشمهای من گرد و پرتعجب شد، بلکه تیموتی هم عصبانیت را فراموش کرد و درحالی که دستهایش در موهایش بود تا حس بد پیشین را از بین ببرد، بینیاش را چینی داد و گفت: - چی شده؟ صوفیا که ترس از چهرهی سفید و چشمان عسلی رنگش مشهود بود، با نفس- نفس زدنی غیرعادی، عصبی زمزمه کرد: - قرار نبود مدام دربارهاش حرف بزنی. من بهت گفتم اگه بفهمن برام بد میشه! ابروهایم بالا رفته بود. راست میگفت، خیلی بلند آن نیم جمله را بر زبان آورده بودم. میخواستم از او عذرخواهی کنم اما دستی که هنوز بر دهانم بود مانعم میشد. دو دستم را بلند کردم و به سختی دستش را کنار زدم. سپس در حالی که سعی میکردم تنفسِ نامنظم شدهام به حالت عادی بازگردد، لب زدم: - ببخشید؛ دیگه بلند حرف نمیزنیم! نفسم را عمیق بیرون دادم و تلاش کردم زمزمهوار حرفهایم را بر زبان آورم. لبهایم را به گوشِ تیموتی نزدیک کردم و با کمترین صدای ممکن، پچ- پچوار گفتم: - تو مرکز دوم جهانشون یه نفر هست که مردمِ اینجا میگن اون آفرینندهشونه! نظرت چیه بریم اونجا؟ من دوست دارم ببینم چجوری اینها رو میآفرینه! 《میآفرینه》را با کمی لبخند و تمسخر گفتم. حس میکردم دیدگاهشان نسبت به مرکز دوم کمی مسخره بود و تا با چشمان خودم خلق شدنِ یک کایلا را نمیدیدم، آن را باور نمیکردم. خودم را کمی به عقب کشیدم و با ابروهایی که در انتظار پاسخ تیموتی بالا رفته بودند، گفتم: - نظرت چیه؟ تیموتی چهرهای متعجب داشت. چشمهای قهوهای رنگش زمین را میکاویدند و لبهایش میان دندانهای مرتب و سفیدش به نوبت فشرده میشدند. 2 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ 🌌پارت بیست و دوم🌌 صوفیا که دست به سینه و با اخم، کمی عقبتر از تیم ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد، آرام اما با پرخاش گفت: - نظرش دربارهی چی چیه؟ لبخندم را کشیده کردم و به او نگریستم؛ سپس سرم را به سمت تیم برگردانم تا اگر موافق است بعد قضیه را برای صوفیا شرح بدهیم. پس از چند ثانیه، شانههایش را بالا انداخت و مردد گفت: - دلم هیجان میخواد! چشمهایم از شوق درشت شد و با پرشی کوتاه در هوا، دستهایم را بلند کردم و تقریبا بلند گفتم: - یوهو! سپس با دست او را به طرفی هل دادم تا از مقابلم کنار برود و بتوانم با رسیدن به صوفیا، نیتمان را برایش شرح بدهم. در کنار صوفیا ایستادم و یک دستم را دور دستش حلقه کردم. با نگاهی به پشت سرم و تیموتیای که به نظر میآمد با هلِ من بر زمین افتاده بود، خطاب به او گفتم: - جدیداً خیلی میافتی ها! سپس رویم را بازگرداندم و درحالی که جلو میرفتم و صوفیا را با خود میکشیدم، آرام شروع به حرف زدن کردم. - ببین صوفیا، تو دربارهی کسی که شما و جهانتون رو خلق کرده کنجکاوی؛ درسته؟! صوفیا که راه رفتنش به دلیل کشیده شدنش توسط من، کمی نامنظم بود، با چشمهای ریز شده، گفت: - وایسا! در همان بیتعادلی من را با فشاری نگه داشته بود. با چشمهایش به خانهای که سمت راستِ من بود اشارهای کرد و آرام گفت: - اینجا خونهی منه؛ برید داخل! من که چشمم تازه به درب نیمدایرهای و بزرگ خانه افتاده بود، بیحرکت ماندم. خودش نفسش را کلافه بیرون داد و با جدا کردن دست من از دور دستش، به سمت در رفت و آن را باز کرد. سپس با سر اشارهای به داخل کرد و با نگاه به من و تیموتیای که قطعا پشتِ سرم بود، گفت: - برید داخل! آرام به سمت داخلِ خانهی کوچکش قدم برداشتم. تفاوتِ نمای بیرونی آن خانه با خانهی مادر و پدر این بود که نمایی شش ضلعی نداشت؛ بلکه مانند استوانهای گِرد بالا آمده بود. ورودمان به خانه سبب شد بویی آشنا به بینیام بخورد؛ بوی گلهای زشتِ سنبلشان بود. ناگهان غذاهایشان را به یاد آوردم و همان طور که کاملا وارد خانهی کوچک صوفیا شده بودم، گفتم: - مادر گفت غذاهای شما گیاهیه، اما... همانطور که پس از ورود تیموتی در را پشتِ سرمان میبست، گفت: - خب گیاهیه! اون موجودات توی زیرزمین خونهها گلِ سنبل میخورن و زاد و ولد میکنن؛ گیاه باعث رشد و زاد و ولدشون میشه. این دلیل بر گیاهی بودن غذا است؟ چون گیاه میخورند غذایی گیاهی نام دارند؟ خب اگر این گونه باشد من هم گیاهم، تیموتی هم گیاه است! ما یک عالمه گیاه در هانایا میخوردیم. چه تفکرات عجیبی داشتند! چشمهایم را در کاسهشان چرخاندم و سرم را بدون زدن حرفی دیگر، در محیطِ کوچک خانه چرخاندم. در حقیقت حوصله نداشتم به او اثبات کنم هر چیز متحرکی جانور است، نه گیاه! دیوارها از بیرون نمایی آجر مانند داشتند و از درون هم همانگونه بود. سطح زمین را مانند فضای آزاد علفهای گندمی رنگ پوشانده بودند و یک درِ کوچک در مقابل درِ اصلی خانه قرار داشت. صدای صوفیا در میان کنکاشهایم به میان آمد و تمرکزم را بر هم زد. - بقیهی حرفت رو نزدی! به سمتش سر چرخاندم. به درب خانه تکیه زده بود و دوباره دست به سینه شده بود. از خیرِ آمادهسازیاش برای گفتن حرفم گذشتم و بیخیال، بیمکث گفتم: - میخوایم بریم به مرکز دوم جهانتون و کسی که شما رو آفریده رو ببینیم. چشمهایش به آنی درشت شدند و تکیه از در گرفت. دستهایش را از هم فاصله داد و با بهت لب زد: - چی؟ تیموتی دوباره کم حرف شده بود و بارِ حرف زدنها بر دوش من بود. میدانستم واکنش صوفیا تماما از روی ترس و اضطراب است و ترسش مانع از علاقه نشان دادن به کاری که میخواستیم انجام بدهیم، میشد. با چند گام کمی به او نزدیکتر شدم و در کنار تیموتی که مسکوت و دست به سینه ایستاده و اخم بر پیشانی داشت، ایستادم. پیراهن خیسم دیگر تقریبا خشک شده بود و لباسهای اهدایی مادر هنوز بر یک شانهام ثابت مانده بودند. در میان بهت او که مسبب سکوتش بود، زبان باز کردم و مُصِر ادامه دادم: - فقط کافیه بگی که از کجا میتونیم بریم به اونجا و اگر رفتیم مانعی سر راهمون هست یا نه؟ صوفیا با هول ناگهان به سمت من آمد که این حرکتش سبب شد چند قدمی به عقب بردارم. گویا اصلا از پیشنهادی که داده بودم خوشحال نشده بود و ترس و اضطراب به طور کامل بر جانش غلبه کرده بود. در حالی که مقابلم قرار میگرفت، یقهی ندلشتهی پیراهنِ سبز و سفیدم را در دستش کشید و عصبی اما زمزمهوار گفت: - میفهمی چی میگی؟ میدونی اگر ببیننمون چه اتفاقی میافته؟ لبخندی کشیده و کلافه بر لبهایم نشاندم و دو دستم را بر دستهای استخوانی و ظریفش قرار دادم. درحالی که تلاش میکردم با کمی فشار او را از خود جدا کنم و فاصله بگیرم، گفتم: - خب شب میریم؛ یه شب که همه خوابن و هوا تاریکه، یواشکی میریم اونجا! 3 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۴۰۰ 🌌پارت بیست و سوم🌌 دستهایش را از یقهام جدا نکرد هیچ، مرا محکم تکان داد؛ طوری که لباسهای روی شانهام بر زمینِ علفی افتادند و چشمهایم از آن همه زور گرد و متعجب شدند. با صدایی که دلش میخواست بلند شود اما محدودیت اجازه نمیداد، گفت: - شب چیه؟ هوای تاریک چیه؟ اینجا همیشه روشنه! اینجا همه همیشه بیدارن! جان؟ هوا همیشه روشن است؟ کسی نمیخوابد؟ من تنها کمی با متلاشی شدن مغزم فاصله دارم. اگر حتی شبی وجود ندارد که کمی از وقتشان را بگذرانند، در این دنیای کسلکننده این همه وقت چه میکنند؟ اینجا حتی وسیلهای برای شادابی و نشاط وجود ندارد و مردمِ اینجا حتی بلند نیستند با هم درست و گرم حرف بزنند! چه دنیای ترسناک و خستهکنندهای! من هر چه بیشتر در اینجا میمانیم، بیشتر متوجه میشوم که عاشق هانایا با آن گلهای ماهیِ بنفش رنگش هستم. آنجا لااقل میشود از ته دل تفریح کرد و خندید. مردم برای پیشرفتشان مدام تلاش میکنند و وسیلههایی جدید و به روز میسازند. انواع گیاهان و جانوران عجیب در آنجا زندگی میکنند و ما هر گونه که بخواهیم غذا میخوریم، میدویم، تحصیل میکنیم و... آنجا در عینِ داشتن محدودیتهایش، بینهایت آزادیِ مفرح یافت میشود. دستهایم را اینبار محکمتر به دستانش فشار دادم و خود را از او جدا کردم. با عصبانیتی که کمی گونههایم را داغ کرده بود، چند قدم به عقب برداشتم و بلند گفتم: - یعنی چی؟ قصدت اینه که سالها اینجا زندانی بمونی بدونِ اینکه بفهمی همهی این محدودیتها برای چی بوده؟ نمیخوای بدونی چرا جهانتون اینجوری ساخته شده و چرا شماها همهتون شبیه به هم هستید؟ چرا فقط یه نوع گیاه و درخت و علف دارید و همهشون ترمیم میشن؟ چطور ممکنه بتونی با همهی اینها کنار بیای؟ چطور توی این همه بیخبری میتونی شاد باشی و مدام لبخند بزنی؟ صوفیا که مات از صدای بلند من سرِ جایش ایستاده بود، با بهت و دهانی نیمهباز نگاهم میکرد. حس میکردم چشمانِ عسلی رنگِ درشتش غمگین شده است. با چشمانش به منی که فریادزننده بود، میگفت: - نمیدانم! نمیدانم و این تک کلمه تنها چیزی است که میدانم! عصبانی از دست خودم که کنترل خود را از دست داده بودم و بر سر او داد زدم، خواستم جلو بروم و آرامش کنم که پیش از من تیموتی پیش قدم شد و با چند قدم پیشروی، در کنارِ صوفیا ایستاد. حتی قدِ تیموتی با اینکه از من بلندتر بود، حدودا یک وجبی از قدِ بلندِ صوفیا کوتاهتر محسوب میشد. تیموتی کف دستهایش را به پیراهنِ سفید رنگش زد تا سطح خیسِ حاصل از عرق آنها را خشک کند؛ سپس با نگاه در چشمانِ ترسیده و مردمکهای لرزانِ او، با صدایی که آرامشش قطعا بیشتر از صدای من بود، گفت: - ببین صوفیا، اصلا اجباری نیست که تو با ما بیای! میتونی اینجا بمونی و فقط به ما بگی باید از کدوم سمت بریم! صوفیا با استیصال، دو سمتِ موهای کوتاه و یخی رنگش را در دست گرفت و پشت به ما کرد. چند قدمِ کوتاه در خانهی کم عرض و کوچکش برداشت و زیر لب برای خود چیزهایی گفت که من نشنیدم. شاید تیموتی که کمی نزدیکتر بود، جملاتش را شنیده باشد. حرف زدنِ ناگهانیِ تیموتی خطاب به صوفیا اثبات کرد که درست حدس زدهام و تیم حرفهای زیرِ لبیِ او را شنیده است. - ما به کسی نمیگیم تو بهمون گفتی! اصلا شما همه شبیه به هم هستید، اگر لو رفتیم و ازمون پرسیدن کارِ کی بوده، میگیم نمیدونم چون اسمش رو نپرسیدیم! گویا تیم هم مثل من مشتاق به انجام این کار بود که اینگونه برای صوفیا دلیل و برهان میآورد. چند لحظهی پیش گفته بودم که او ساکت شده است و در راضی کردن صوفیا کمکی نمیکند و حال از حرفم پشیمان بودم. او برخلاف من بلد بود چگونه آرامشش را حفظ کند و چطور منطقی حرف بزند. برخلاف او، من همواره پیرو قلبم بودم و هر کاری که دلم میخواست را با جبههگیری انجام میدادم و حرفم را برای شنیده شدن، با فریاد میزدم. با چند قدم به سمت آن دو رفتم و در کنارشان ایستادم. درحالی که تلاش میکردم چهرهام مانند تیموتی کمی آرامش داشته باشه و وحشی نباشم، لبخندی ملایم زدم و گفتم: - اگر میخوای من و تیم یکم تنهات میذاریم تا فکر کنی! هوم؟ صوفیا مردد آب دهانش را قورت داد و سردرگم اطراف را نگریست. کاملا مشخص بود که نمیداند باید چه کار کند. گویا بالاخره تصمیمش را گرفت که به ناگاه با صدایی که کمی لرزش داشت، گفت: - اگر امتداد اینجا رو بگیرید و برید، به یه جایی میرسید که با یه سری درخت مثل درختهای مرکز اول، یه مرز درست شده. باید از لابهلای درختها رد بشید! ما به خاطر ترس از مادر و پدر هیچوقت به اون سمت نمیریم ولی در کل میشه از مرز رد شد. با دقت در حال گوش دادن بودم که ساکت شد. خواستم بگویم تو واقعا نمیآیی؟ که دوباره شروع به سخن گفتن کرد. - ما حس میکنیم جهانمون کُرَویه؛ برای همین هر چهار روستا رو که به سمت مخالف مرکز اول ادامه بدیم، به این مرز میرسیم و با گذشتن از مرز میتونیم به مرکز دوم برسیم. جهانشان کروی بود؟ چقدر جالب و چقدر عجیب! اما خب راست میگفت! تنها در این صورت میشد با ادامهی چهار مسیرِ مختلف به طورِ مستقیم، به یک نقطهی مشترک رسید. در هر حالتِ دیگری حداقل یک مسیر به نقطهای دیگر میرسید. - تا چند ساعت دیگه ما یه جشن داریم؛ همه جلوی خونهی مادر و پدر جمع میشن تا حرفهاشون رو بشنون و بعد با هم غذا میخوریم! تو این فرصت میتونید بدون اینکه دیده بشید به سمت مرز برید. فقط باید خیلی زود به اونجا برسید چون اگر قبل از رد شدن از مرز ببیننتون، براتون خیلی خیلی بد میشه! 3 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
کاربر منتخب Otayehs ارسال شده در 2 بهمن، ۱۴۰۰ مالک کاربر منتخب اشتراک گذاری ارسال شده در 2 بهمن، ۱۴۰۰ 🌌پارت بیست و چهارم🌌 چه جالب؟ دوست داشتم بپرسم جشنشان چه مناسبتی دارد اما حوصلهاش را نداشتم. صوفیا که انگار ناگهان چیزی را به یاد آورده بود، با کف دست بر پیشانی براق و سفیدش ضربه زد و با هول و هراس گفت: - وای داشت یادم میرفت! سپس با عجله از کنار ما گذر کرد و به طرف یکی از دو اتاق خانه رفت. چند لحظهی بعد با پارچهای که به نظر میآمد چیزی در آن است به سمتمان آمد. سرِ پارچه گره خورده بود و کمی بزرگتر از سرِ بزرگِ صوفیا بود. از تصورم خندهام گرفت که تلاش کردم آن را پنهان کنم. صوفیا پارچهی سفید رنگ را به سمت من گرفت و گفت: - برگِ گلِ سنبله! اگر هر یه مدت یک بار ازش نخورید محو میشین! بدون آنکه پارچه را بگیرم، با چشمانی متعجب و درشت شده به تیموتی نگاه کردم؛ او نیز مرا نگریست. پس حدسِ تیم درست بود! ماهیهایی که بدون هیچ توضیحی به ما میخوراندند، عامل وضوحمان در هانایا بود. صوفیا که نگاه طولانی ما به یکدیگر را دید، درحالی که پارچه را عقب میکشید گفت: - چی شده؟ صدایم را صاف کردم و نگاهم را کامل به طرفش چرخاندم. لبخندی نیمبند تحویلش دادم و با دراز کردن دستهایم، پارچه را از او گرفتم. حس میکنم حمل آن کارِ سختی است؛ کف دستهایم قطعا عرق میکرد. باید آن را به تیموتی میسپردم. - چیزی نیست! برامون جالب بود! تیموتی پاسخ صوفیا را داده بود. او نیز به مانند من حوصلهی شرحِ ماجرا نداشت. صوفیا سری تکان داد و در حالی که موهای یخی رنگش را به پشت گوشش میسپرد، از جلوی ما رد شد و به سمت در رفت. همزمان با باز کردن در، نگاهی به من و نگاهی طولانیتر به تیم کرد و گفت: - مواظب خودتون باشید! خواست بیرون برود که گویا باز هم چیزی به یادش آمد و منصرف شد. کمی خودش را بیشتر به سمت داخل کشید و با اشاره به آنسوی خانه که دقیقا روبهروی در بود، گفت: - اونجا یه بشکهی چوبیِ بزرگه! اگر آب خواستید... ادامه حرفش را خورد و با نگاهی دیگر به تیموتی به بیرون رفت. من نیز نگاهی به تیم انداختم که به درِ بسته شده و چوبی خانه مینگریست. چرا حس میکردم صوفیا از جذابیتهای نداشتهی تیموتی قلبش لرزیده است؟ از طرفی این نگاهِ طولانی تیموتی به در ثابت میکرد که احتمالِ دلدادگی او نیز کم نیست! تک خندهای صدادار کردم و لب و لوچهام جمع شد. من که عاشق و دلداده نشده بودم که بدانم، اما چطور میتوانستند در کمتر از پنج دقیقه چشمهایشان رنگِ عشق بگیرد و قلبهایشان برای دیگری قلاب پرتاب کند؟ تیموتی که با صدایم سرش را به سمت من چرخانده بود، دست به سینه شد و طلبکار گفت: - هوم؟ ابرویی بالا انداختم و با زدن بر شانهاش، مرموزانه گفتم: - هیچی! به سمت بشکهای که صوفیا دربارهاش گفته بود رفتم. ارتفاعش به نصفِ من میرسید و یک چیزِ بلندِ پارچهای بر آن کشیده شده بود. روی علفهای گندمی رنگِ زمین دو زانو نشستم و پس از برداشتن لیوانی که کمی نزدیکتر از بشکه بر زمین بود، خطاب به تیموتی گفتم: - فقط بعدا برام تعریف کن غذای امروزت چقدر خوشطعم بود! خبیثانه گوشهی لبم را بالا دادم و با برداشتن پارچه و سرِ بشکه، لیوانم را پر کردم. پیش از آنکه لیوان را به لبهایم نزدیک کنم و تشنگیام را بخوابانم، دستم خالی از آن شد. در کسری از ثانیه و پیش از بروز عکشالعملی از من، برای دومینبار در آن جهان خیس شدم. لیوانی که بر روی سرم گذاشته شد، سبب شد اخمهایم در هم برود و با تکان دادن سرم آن را بیندازم. پیراهنِ خیس شدهام را کمی از تنم فاصله دادم و با چرخش کمرم، تیموتی را نگاه انداختم. گوشهای بر روی علفها خود را پرت کرد و با دراز کشیدنش، ساعد دستش را بر روی چشمهایش گذاشت. کلافه نفسم را بیرون دادم. باید صبر میکردم تا خشک بشوم تا آن لباسهای زشتِ اهدایی مادر را نپوشم؛ اما اعتراف میکردم این خیس شدن تقصیر خودم بود. این چند وقت بیش از اندازه تیم را اذیت میکردم و او کمتر تلافی میکرد. با باز کردن اخمهایم، آهی کشیدم و خودم را بر روی علفها انداختم. من نیز به کمی استراحت نیاز داشتم؛ قطعا راه سختی در پیش داشتیم! *** درِ چوبی خانهی کوچکِ صوفیا را باز کردم. سرم را آرام بیرون دادم و سرکی به دو مسیرِ اطراف کشیدم. با ندیدن هیچکس در آن حوالی، دستم را در هوا برای تیموتی که پشت سرم بود تکان دادم و با باز کردنِ کامل در، پاورچین پاورچین از خانه بیرون زدم. با شنیدن صدای بسته شدن در، نگاهی به تیموتی که پشت سرم بود انداختم و زمزمهوار گفتم: - به نظرت بریم؟ تیموتی که از بعد از شنیدن وجود مرکز دوم با من مهربانتر شده بود، به مانند چند لحظهی پیشِ من، اطراف را دید زد و آرام گفت: - یه صدای بلند میشنوم؛ فکر کنم شروع کردن. راست میگفت؛ یک صدای بلند از نقطهای دور میآمد و گمانم میگفت صدای مادر است. سری تکان دادم و با اشاره به سمتی که از مرکزِ روستایشان دور میشد، زمزمهوار گفتم: - از اون سمت میریم بعد میپیچیم تو مسیر خونهها تا برسیم به حصار عقبی! حصاره پشت دستشوییشونه! سرش را برایم تکان داد و هر دو همراه با هم شروع به حرکت کردیم. چندین دقیقهای طول کشید تا تمام خانهها را رد کنیم و به نزدیکی آخر روستا برسیم. نرسیده به ردیف آخر خانهها، دست تیم را گرفتم تا بایستد. نگاهی به حصار انداختم که کمی بلندتر از تصورم بود. در واقع حین ورود آنقدر از دیدن آن همه کایلا متعجب بودم که توجهی به آن حصارهای چوبی با فاصلههای کم نکرده بودم؛ در واقعا توجه کردم و از یاد بردم. بافت موهایم را در دست گرفتم و محکم آن را کشیدم. پر حرص ضربهای به بازوی تیموتیِ متفکر زدم و گفتم: - حالا چه غلطی کنیم؟ اینا خیلی درازن! 3 1 نقل قول تشنج🌻 پروانهزا🦋 استوانههای تمامنما🌌 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .