-ashob- ارسال شده در 2 آذر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) بهنآم دلدآر دلآرآم رمان= تشنگی باران نویسنده= مبینا ساجدی(آشوب) ژانر= عاشقانه، تراژدی، اجتماعی هدف= از نظر من یه نویسنده با نوشتن خودش رو خالی میکنه، هدفم خالی کردن احساسات پنهانمه=) تاریخ=۱۴۰۰/۶/۱۳ خلاصه= اضافه خواهد شد ناظر: @M.f ویراستار: @M.gh مقدمه= آسمان فریاد میکشید و ابرهای بارانزا از شدت تشنگی ناله میکردند و جرعهای آب برای عطشالعشقهی خود میخواستند. فرشتهی مرگ داس به دست بر خیمهگاه عشاق قد علم کرده بود و قصد جان قلوب را داشت. تو در این میان دل از دل بردی و جان از جان ستاندی. کاش پای ماندنت همچون واژههای بیرون جهیده از میان لبانت سروی باشد پر قدرت، نه بیدی عاشق و لرزان در برابر هر باد هوسبازی. توجه= خصوصیت، رفتار، دوستان، اخلاق، علایق و... شخصیت اصلی دختر بر اساس شخصیت نویسنده میباشد. صفحه نقد اتاق گالری ویرایش شده 8 آذر، ۱۴۰۰ توسط مدیر راهنما 12 1 1 جنون لیلا وار لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد نسترن اکبریان ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 6 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-ashob- ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ..•..پارت۱..•.. ..•تشنگی باران..•.. سنگ در میان دستانش آغشته به خون شده و از شدت هیجان میلرزد. سوزه بهاری لرز در اندام نحیف دخترک انداخته و پاهای لرزانش را بیجانتر میکند. تودهی سرطانی بر گلویش متولد و او را وادار به شکستن سد اشکهای چشمانش میکند. چشمان قهوه رنگش گشادتر از حالت عادی، و رنگش پریدهتر از لحظات قبل است. خیره به جسم خونین مقابلش، نالهوار روی زمین خیس و گِلی زانو میزند. نفسهایش تند شده، بخار از میان لبانش بیرون جنبیده و در فضای تاریک و خفقان آور جنگل محو میشود. ساعد با شنیدن صدای ضعیف گریهاش، دستپاچه دو قدم فاصلهی میانشان را پر و خود را به او میرساند. دستان بیقوا و مردانهاش را دور شانهی ظریف و دخترانهی او گرد، و سرش را به سینهاش میچسباند. ودختر با استشمام بوی تن ساعد اتفاقات لحظههای پیش را با هق- هقهای بلندتر بالا میآورد. صدای زوزهی باد در میان درختانِ به بار برگ نشسته پیچیده، و ماهِ نقرهفام با تمام جان میتابد. زمین سرد، سرما را به جان آندو تزریق و تهِ دلشان را خالیتر میکند. ساعد با لرزشی در صدایش رو به مبینا با بغض میگوید: - بلند شو عزیزم، باید از اینجا بریم. دستِ چپِ مبینا با حالتی عصبی شروع به لرز کرده و صدای خشدار شده از جیغهای دقایق پیش مِن- مِنکنان میگوید: - اون... من... نالهوار خیره به ساعد شده و با بغض ادامه میدهد: - من... آدم.. آدم کشتَ... ساعد اورا از خود جدا و دستش را روی دهانش میگذارد، با نفسهای عمیق میگوید: - تو کاری باهاش نداشتی، اون بهزور کشوندت این جنگلِ کوفتی، میخواست اذیتت کنه، من پیدات کردم. سپس لبانش را زیر دندانهایش به جنگ دعوت کرده و با تحکم ادامه میدهد: - من، من کشتمش. میخواست با چاقو بزنتت، از پشت نزدیکش شدم و برای دفاع از جون کسی که دوستش دارم زدمش. فهمیدی؟ مبینا سرش را که به نشانهی نفی که تکان میدهد، ساعد عصبی صورتش را میانِ دستانش گرفته و گوشهی زخمیِ لبش را با نرمی لمس میکند. سپس با تندی میگوید: - بفهمم به کسی از اینکه تو بهش نزدیک شدی چیزی گفته باشی، بهولای علی هرچی بینمون بوده رو تموم میکنم، فهمیدی؟ سپس بیتوقف دستش را گرفته و از روی زمین بلندش میکند. با اینکه میدانست او از تهدید شدن بیزار است، اما تیر آخر را زد. میدانست که دیگر تحت هیچ شرایطی لب از لب باز نخواهد کرد، و دل دیوانهاش از اینکه اتفاقی برای او نخواهد افتاد کمی آرام گرفت. نگاهِ آخرش را به جسد غرق در خون انداخته، دندانهایش را روی یکدیگر میسابد. دستانش را محکمتر دور شانهی مبینا قفل کرده و او را به سمتِ ماشین میبرد. سپس قدمهایش را به سمت جسد تند کرده و سنگ خونین را از روی زمین برمیدارد. با ترسی که بر دلش خانه کرده، خونِ روی سنگ را با آستین لباسش پاک و با خود به سمتِ ماشین میبرد. میترسد، از اینکه کسی خبردار شود و عزیزش به دردسر بیافتد میترسد. با نفس عمیقی در پژوی مشکی رنگش نشسته و نگاهش را به مبینای ترسیده میدوزد. بدون فوت وقت ماشین را روشن کرده و با آخرین سرعت از آن جنگلِ نفرینشده دور میشود. @Z.A.D @Shervin @Masoome @آیلار مومنی @آفتابگردون @M.f @Hony.m ویرایش شده 14 بهمن، ۱۴۰۰ توسط -ashob- 8 1 5 جنون لیلا وار لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-ashob- ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ..•..پارت ۲..•.. ..•..تشنگی باران..•.. فلش بک= ۱۳۹۹/۲/۱۰ 《یکسال قبل》 ساعد: دوربین را از روی صندلی کمک راننده برداشته و جلوی چشمانم میگیرم. لنز را تنظیم و چهره اخمآلودش را به ثبت میرسانم. با فکر اینکه یک روز از این کارم باخبر خواهد شد، نیشخند زده و به این عکسالعملاش فکر میکنم. قطعا آن دختری که ابروان خرماییاش به آغوش یکدیگر پیوستهاند با چشمان قهوهای جدیاش، یکتار مو روی سرم باقی نخواهد گذاشت. امروز کسی به دنبالش نیامد و او کلافه به سمت ایستگاه تاکسی میرود. چند تکه از موهای خرماییاش جلوی چشمانش افتاده بود و او با حرص آشکار نوک انگشت اشارهاش را به آن چند تکه مو رسانیده و زیرِ مقنعه سرمهای رنگ زد. دیاکسیدکربن همگی کلافه به بیرون از تنم هجوم آورده و دستانِ قرمز شده حاصل از سرمایم به میان موهای طلاییام لشکرکشی میکنند. اگر توانش را داشتم هماکنون پیاده شده، به سویش قدمهایم تند و سپس تناش را در این نم-نمِ باران به تن میکشیدم تا گرمای وجودم به شعاعِ وجودش بپیوندد. اگر میشد در این ساعت از روز که چهارراه شلوغ است، و باران میبارد حتما سوارِ ماشین میکردمش و به سمتِ خانهشان میراندم. امّا حیف و صد حیف که این امکان وجود ندارد و من برای او غربیهای بیش نیستم. غربیهای که ماههاست دل در گرو آن دختر اخمو دارد. نصفِ اطلاعاتم را از او، مدیون آینوری هستم که رفیقِ فابش محسوب میشود. چنان زیرکانه از زیر زبانش حرف بیرون میکشم و دربارهاش سوال میپرسم که اصلا شک نمیکند و سوال پیچهایم را بهپای حساسیتهای برادرانهام میگذارد نه افکار تازه جوانه زده در در وجود روح و جانم. با دیدنش که سواره تاکسی شده، ماشین را بهراه انداخته و به دنبال پراید زرد رنگ حرکت میکنم. به محله و سره کوچهشان که رسید و پیاده شد، نفسی از آسودگی کشیدم. میخواهم به داخل کوچهشان نیز بروم و از سالم رسیدنش به خانه مطلع شوم، اما با دیدن پسری بیست و سه- چهار ساله با موهای مشکی رنگ، قد بلند و هیکلی روی فرم به سمتش قدم در حالِ قدمبرداشتن بود؛ ماشین را در نزدیکیشان پارک و خود را از خودرو به بیرون پرت میکنم. به بهانهی خرید ساندویچ، به ساندویچی سره کوچه که قرار دارد نزدیک و زیرکانه به حرفهایشان گوش میسپارم. نگاهم را به کاشیهای قرمز-زرد جلویِ مغازه دوخته و چشمان ریز شده به گفتوگوهایشان گوش میدهم. قبل از آنکه فروشنده دهان باز کند تند و بیوقفه میگویم: -همبرگر، یدونه؛ نوشیدنی هم نمیخوام. پسر با دهان باز شده، سرش را تکان میدهد. آن پسری که کنارِ او ایستاده با صدای آرام و کمی متعجب میگوید: - سلام اینجا چی میکنی؟ او با لحن خندان و نگاه عاقل اندر صفیه جواب میدهد: - علیکه سلام شروین، از فرزانگان آمدهام و به خانه میروم. تو اینجا چیکار میکنی؟ پسر خندهاش را ول داده و با سرخوشی میگوید: - اهان، امتحان چطور بود؟ با دهانی نیمهباز به آن دو که آرام-آرام از من دور میشوند، خیره شده و کلافه دستی به پیشانیام میکشم. آن پسر کیست؟ اصلا چرا با او همکلام شد؟ یعنی در این حد صمیمی هستند که باهم شوخی میکنند؟ اصلا چرا مبینای جدی و اخمو با یک پسر همکلام میشود؟ خدای من. عصبی در حالی که دندان روی دندان میسابم، داخل ساندویچی شده و روی صندلی مشکی نشستم. من احمق برای اینکه بفهمم او کیست و چهرابطهای باهم دارد گوش ایستادم، اما آنها آنقدر گنگ حرف زدند که هیچ چیز به مخیلهام نگنجید. خدایا! باید سر از کارِ آنها در بیاورم. @masoo @Masoome @Hony.m @Shervin @sogand-A ویرایش شده 14 بهمن، ۱۴۰۰ توسط -ashob- 5 2 جنون لیلا وار لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-ashob- ارسال شده در 3 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ..•..پارت ۳..•.. ..•..تشنگی باران..•.. ***** دستانم را از چارچوب پنجره فاصله داده و دستانم را به میان تارهای طلاییام میبرم. از روی پارکت چوبی شکل گذشته و با لمس نرمی فرش قرمزرنگ نفسم را بیرون میدهم. خود را روی تخت قرمزم پرت و به سقف با کاغذ دیواری قرمز-سفید میدوزم تمامی اتاق را طراحیهای سیاه قلمام در بر گرفته. طراحی از چهرهایی پنهان و چشمان مشکین. لبخندهایی که در آن اسیر و چشمانی که در سیاهی اش به غلوزنجیر کشیده شدهام. دنیای من این روزها در موهای خرمایی رنگ، چشمان مشکین و لبخندهای کوتاه خلاصهشده. و این لبخندها به کسی تعلق دارد که همچون معنی نامش روشنایی زندگیم شده. آرام از جا بلند میشوم به سمت میز تحریر بههمریخته رفته و از کنار لپتاپ گوشیام را برمیدارم. روی تخت دراز کشیده و ساعدام را زیر سرم گذاشته و گوشی را مقابل چشمانم میگیرم. وارد گالری میشوم روی آلبوم کلیک کرده و روی عکسهایش زوم میکنم. اخم کرده موهای جلوی سرش را دور انگشت اشارهاش پیچانده و به آسمان خیره مانده. عکس بعدی چشمبسته لبخند میزند و سرش را پائین انداخته. عکس بعدی، بعد و بعدترش از لبخندهایش گرفتهام به چشمانش زوم کرده و از موهای پریشانش تصویر به ثبت رساندهام. با دیدن لبخند مرموز و قیافه خبیثش که خیره به آینور است، انگشت اشاره و میانی را به دو طرف صورتش گذاشته و تصویر را به جلو میکشم. گوشی را نزدیک آورده و تصویرش را به پیشانیام میچسبانم. در باتلاق افکار غرق شده و دست و پا میزنم. پیشانیاش به پیشانیام تکیه داده، لبانش به لبخندی باز و چشمانش بستهاست. لب زیر دندان میکشم تا گونههایش را به مالکیت لبانم نگیرم. صورت سفیدش درمیان مقنعهی سرمهای همچون برف درمیان تاریکی شب میدرخشد و برقش همچون صاعقهای به میان خرمن، منطقم هجوم آورده و میسوزاند. شانههای ظریفش را به احاطه دستان قدرتمندم درآورده و تنش را به جان و تنم میکشم. انگار که پرپرانول《یک نوع قرص آرامبخش》 را پر میکند. آرامشی در وجودم زبانه کشید و به لبانم رسید. گوشههای لبم به سمت بالا قدم برداشته و زمزمههای عاشقانهام به گوشش میرسد: - تو تنها سهم من از این دنیایی، دوستت دارم. کلماتم که از صماخ گوشش میگذرد سر از سینهام گرفته و چشمان مشکینش خیره در آبیرنگ نگاهم میشود. انگار که مردمک چشمانش گردابی باشد و مرا به داخل خویش میکشد. آنقدر که حس میکنم در وجودش وجودم حل میشود. صدای اغواگرش طنینانداز گوشم میشود: -منم دوس... . با صدایی بلند، تند و غیرارادی گوشی را از پیشانیام فاصله داده و با ترس روی تخت نشسته و نگاهم را بهدر ورودی اتاق میدوزم. با دیدن آینور که در دستش کتاب فیزیک وجود دارد، خشم تمام وجودم را در برمیگیرد گرمایی در تنم همچون آتش به سوی-سوی سلولهایم سرک کشیده و دندانهایم همانند آسیاب رویهم فشرده و ساییده فشرده. آینور: ساعد من تو... . با فریاد عصبیام حرف در دهانش ماسیده و شوکه نگاهم میکند. -گمشو بیرون. با دهان نیمهباز و متعجب میگوید: -ساع... . باز عصبیتر اینبار کلمات کشیده فریاد میزنم: - بیرون. دهانش را بسته وبا چشمغرهای از اتاق خارج میشود. حرصی دستم را به میان موهای طلاییام میکشم. قلبم از شدت هیجان تند-تند به قفسه سینهام میرسد و باز به سر جایش برمیگردد. ناضر: @M.f @آفتابگردون ویرایش شده 3 بهمن، ۱۴۰۰ توسط -ashob- 2 1 1 جنون لیلا وار لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-ashob- ارسال شده در 14 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۴۰۰ ..•..پارت ۴..•.. ..•..تشنگی باران..•.. گوشی را روی تخت پرت کرده و از روی تخت بلند میشوم. دست، پشت گردنم رسانده و در برابر آینه قدی میایستم. زیر لب با لحن پر از تشویش زمزمه کنم: - آروم باش پسر، آروم. با یادآوری اینکه کم مانده بود پساز اینهمه انتظار ابراز علاقه کند، حتی شده در افکار و این دختره سیریش بهخاطر مشکل درسی تمام حس و حالم را پرانده؛ میخواهم گردنش را میان دستانم گرفتم و آنقدر فشارش دهم تا نفسش به خس-خس بیافتد. دختره چموش. نگاه خیرهام در آینه به کنجکاوی تبدیل میشودیعنی او پسران بور را میپسندد؟ مرا با موهای طلایی و چشمان آبی میپذیرد؟ آخر پیام شما به علت تخطی از قوانین برای مدیریت ارسال شد!(N.a25) زیاد دیدم که پسران مورد علاقه دختران، مذکرهایی با چشمان مشکی و ابروان و موهای همرنگاش است. نکند او هم همانند بقیه چشم و ابرو مشکی ها خوشش بیاید؟ دستم را به تهریشام میکشم. اصلا تهریش دوست دارد یا مانند برخیها از لمس زبری تهریش بدش میآید؟ نگاهم به لباسام میافتد. شاید او از تیپ اسپرت بدش میآید. کلافه روی زمین نشسته و سرم را در میان دستانم میگیرم خدایا تا مرز دیوانگیام اندازه تاره مویی فاصله مانده. ***** آرنجم را به قاب پنجره گذاشته و تکیه میدهم. ماگ مخصوص و ساده آبیام را میان دستانم گرفته، نسیم و نم-نم باران بهار را با جانودل پذیرای صورت یخ زدهام میشوم. ماگ را به لبانم نزدیک و جرعهای نسکافهی داغ راهی معدهام میکنم. نگاهم را از این بالا به چراغهای خاموش خانهها و سپس آسمان سیاه و تاریک میدوزم. ماه در پشت ابرهای باردار پنهانشده و درخشش ستارگان آنچنان که باید رؤیت نمیشود. آهی میکشم، ساعت دو و نیم نیمهشب است؛ دقایقی قبل به اتاق آینور رفته و شماره محبوبم را یواشکی کش رفته بودم و از اینرو بسی خوشنودم. اگر آینور این را میفهمید، قطع بهیقین پدرم را درآورده و تا زمانیکه نفهمد شماره را برای چه برداشتهام، ولم نخواهد کرد. گوشهی چشمم را با انگشت مالیده و تکیهام را از پنجره میگیرم. پنجره را بسته دستی بهصورت یخ زدهام کشیده و دمای شوفاژ را بیشتر میکنم. کلاه هودی را روی سرم انداخته، سپس روی صندلی میز تحریر مینشینم. فنجان نسکافه را به صورتم نزدیک کرده و به این نتیجه میرسم بخارش چقدر دلانگیز است. جرعهای از نسکافه خوشطعم را نوشیده و خیره اتاق میشوم. چند قاب طراحی فانتزی به بالای تخت و میز تحریر زده و عکسهایی از من که بهصورت حرفهای گرفتهشده را به دیوار چسباندهام. همه عکسها را گروهک کوچک عکاسیمان گرفتهاند، که من مدلشان برای ایدهها هستم. یکسال پیش زمانیکه بیست و یکساله بودم، بهطور اتفاقی با محمدحسین در دانشگاه آشنا شدم. او گفت برای ایدهها و مسابقات عکاسیشان نیاز به یک مدل مرد دارد. به من پیشنهادش را داد من هم برای اینکه دستم به جیب خودم برسند این پیشنهاد ناب را قبول و کم- کم در کنارشان عکاسی را یاد گرفتم. سمت میز چرخیده، لپتاپ تاپ مشکی را به از وسط میز به گوشهای انتقال و یک کاغذ A3 از قفسه قرمز رنگ کنار میز برمیدارم. مدادهای طراحی کناره کاغذ پخش و مداد مد نظرم را برمیدارم. هندسفری را درون گوشم فروبرده و ارتعاش صدای احسان دریادل به پرده صماخ گوشم میرسد. ارتعاش صدای احسان دریادل به پرده صماخ گوشم میرسد. شروع به کشیدن خطوط اولیه میکنم. آنقدر غرق در صدای آهنگ و طرح زدن بودم که نمیدانم چقدر گذشت، فقط زمانی به خود آمدم که خط کشیدنها و سایه زدنهای پی در پیام به سرانجام پیوسته و چشمان مشکینش به زیبایی بر روی برگه پدیدار گشت. خورشید کم- کم فریاد روشنایی میزد همچون او که مانند معنای نامش شدهاست روشنایی زندگیام. 3 1 جنون لیلا وار لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
-ashob- ارسال شده در 14 بهمن، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 بهمن، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ..•..پارت ۵..•.. ..•..تشنگی باران..•.. مبینا: چشمان قهوه رنگم را به یکباره گشوده و به خودم در آینهی میز آرایش سفید خیره میشوم. نفسهای عمیق و آرام کشیده و سعی میکنم افکار پریشان و درهمآمیختهام سامان دهم. ثانیهها که میگذرند، از خیره شدن به آینه و ساماندادن به افکاره نابسامانم خسته میشوم، با چشمغره دل از آینه کنده و سپس نگاهم را به لوازم آرایش سوق میدهم. رژهای رنگ به رنگ در کناره یکدیگر به نامنظمترین حالت ممکن روی سطح صاف و سادهی میز آرایش ایستادهاند و این میان نداشتن سلیقهام را بیصدا فریاد میکشند. خسته از بیتفاوقیام، از میز فاصله گرفته و به سمت کمد آبی رنگم قدم برمیدارم و طعم نرمی فرش آبی- سفید را به کف پاهایم هدیه میدهم. موهای لخت شلاقیام را که دیشب با کمک شادمهر از شره مواجهای کم و کوچک خلاص کرده بودیم و دلم نمیآمد ببندمشان را، با انگشت اشاره به پشت گوشم هدایت کرده و سپس با همان انگشت و دیگر انگشتانم درب کمد را میگشایم. خیره به لباسهای درونش باز افکارم سوق میشود سمته پریشانی. مانتوی رنگ تافیام را برداشته و سپس چنگ به مانتوی چهارخانهی سرمهای- زردم میزنم. با دودلی نگاهشان کرده و با تصمیم اینکه از شادمهر کمک بگیرم به از اتاق خارج و به سمت محدودهی تصرف شدهاش میروم. تقهای به در زده و بدون گرفتن اجازه وارده اتاق میشوم. با دیدنش ک روی تخت سفید با روتختی کرمی لم داده و درحال حرف زدن با گوشی است، بیصدا به سمت میز تحریرش رفته و روی صندلی چوبی مینشینم. کمی که خیره به در و دیوار عاری از هرگونه قاب و تابلواش میشوم، چشم در حدقه گردانده و بدون فوت وقت زیرکانه به سمت لپتاپ مشکی رنگ یورش که میبرم، صدای بامزهی شادمهر در اتاق میپیچد که با لحن بامزهای میگوید: - به حریم خصوصیام تجاوز کنی شورش میکنما تو خونه، دختره مامانش. البته قول نمیدم به اموالت دست درازی نکنم. با کمی حرص از جایم بلند شده و نگاهش میکنم. موهای لخت مشکینش در صورتش ریخته و تیشرت ارغوانیاش به پوست گندمیاش اصلا نمیآید. لبانم را جم کرده و دماغم را بالا میکشم. سپس با بیحوصلگی میگویم: - کدوم مانتو رو بپوشم؟ کمی خیره نگاهم کرده سپس با ابروانه مشکین و هشتیاش که بالا رفته میگوید: - چهار خونه، ببینمت تورو. چشمانه فوق مشکیاش را به چشمان قهوه رنگم دوخته و سپس با موشکافی میگوید: - زلزلهای که من میشناسم واسه هر چیزی یه جوابه دندون شکنی داره که همیشه ختم به دعوامون میشه، چت شده؟ کلافه بازدمم را با شدت بیرون فرستاده و میگویم: - چیزی نیست، فقط افکارم یکم ریخته بهم. دست به سینه شده و به کمده سفیدش تکیه میدهد. با لحن آرامی میگوید: - چرا ریخته بهم؟ درگیره چیه؟ بیحوصله قاب عکس روی میز را لمس و خیره به عکسش میشوم. با کلافگی میگویم: - درگیره هیچی و درعین حال همهچی. ابروانش را دوباره بالا انداخته و بدون هیچ حرفی نگاهم میکند، سپس میگوید: - کمک خواستی هستم مثله همیشه. حالا کجا میری؟ با یادآوری قرارم با بچهها، نیشم خودکار باز میشود. با لحن لوس مخصوصم که بابا بهشدت از آن متنفر است میگویم: - دارم با بچهها میرم بیرون. آهانی گفته و سپس با شیطنت میگوید: - میخوای برسونمت؟ دخیهارم از نظر بگذرونم شاید یکیش شد زنداداشت. سپس نیشش را تا حد امکان برایم باز میکند. خودکار کیانش را برداشته و با تمام توان به سمتش پرتاب و با خنده میگویم: - لازم نکرده. @ M.f ویرایش شده 15 بهمن، ۱۴۰۰ توسط -ashob- 3 1 جنون لیلا وار لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده