Gisoo_f ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ نام دلنوشته: عروسک چوبی ژانر: غمگین به قلم: گیسو صفایی. خلاصه: درد و دلهای دخترک قصه با عروسک کوچکش! مقدمه: دست عروسک کوچکم را گرفتهام و آرام- آرام قدم میزنیم. از باریدن چشمان خیسم میگویم. از حرفهایی که در دلم تلنبار شده است میگویم. از زخمهایی که بر روی قلبم حکاکی شدهاندمیگویم. آیا مرهم دردم میشود؟ آیا روح زخمیام را ترمیم میکند؟ @N.a25 12 1 1 نقل قول دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت یک [#اگر آدم بودی!...] احساساتم را جمع کردهام، در کولهی صورتی رنگم ریختهام و در کمد عروسکهایم گذاشتهام و هرروز صبح بدون نگاه کردن به آن کولهی صورتی رنگ عروسکم را برمیدارم و روی تاب سفید رنگ حیاط خانه مینشینم و آرام- آرام خود را تکان میدهم. بیتوجه به جهان اطرافم، لبخندی بر چهرهی عروسک کوچکم میزنم و او را محکم در آغوشم فشار میدهم و زیر گوشش آرام زمزمه میکنم: اگر آدم بودی میرفتی؟ اگر آدم بودی قلبم را میشکستی؟ اگر آدم بودی چشمانم را خیس میکردی؟ اگر آدم بودی با زبانت زخمی بر روی دلم میگذاشتی؟ اگر آدم بودی مثل اطرافیانم کاری میکردی که قلب کوچکم را با قفل بیاحساسی میبستم و دیگر هیچ واکنشی جز نگاه سرد در وجودم نمیدیدی. خوب است که عروسکی و روحی کثیف مانند آدمهای اطرافم نداری. عروسک زیبام! 9 1 1 نقل قول دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت دوم [#زندهایم؛ اما!...] در هوا خوریِ اتاقم ایستادهام و عروسکم را روی صندلی کوچکش گذاشتم و باهم به تماشای منظره داخل حیاط خیره شدهایم. سمت عروسک قدم برمیدارم، دستش را میگیرم و اتاق را ترک میکنیم. به طبقه پایین خانه میرویم. از در خروجی خانه بیرون میرویم و با قدمهای آهسته به سمت حوضچه کوچکی که وسط حیاط است راه میاُفتیم. کنار حوضچه مینشینم و عروسکم را در بغل میگیرم و به ماهیهایی که در حوضچه آبتنی میکنند، خیره میشوم. یکی از ماهیهای نارنجی رنگ حوض را در دستهایم میگیرم و از آب بیرون میآورم. ماهی کوچک در دستم محکم تکان میخورد و برای رسیدن به آب، و آبتنیِ دوباره تلاش بیوقفه میکند. نگاهی به باز و بسته شدن دهانش میکنم. آب! آب! آب میخواهد... در حوضچه پرتش میکنم که بعد از بلعیدن آب و تنفس دوباره به حیات زندگی برمیگردد. در افکارم فرو میروم. هرکسی از یک راه زنده است. ماهیها با آب، دریا با آب، آب با باران، باران با... . اما ما انسانها آیا فقط با اکسیژن و غذا زندهایم؟ نه! انسانهای زیادی را دیدم که در عین نفس کشیدن و غذاهای فراوان مردهاند. میدانی جسمشان کاملاً سالم و زنده است؛ اما روحشان سالهاست که مرده است. قلبهایشان سالهاست دفن شده است. چشمههای اشکی که سالهاست خشک شده است. آری! ما انسانها با قلبی عاشق، روحی نشاط، چهرهای خندان و... زندهایم. 10 1 نقل قول دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 14 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت سوم [#حسرت!...] شانه را آرام بر روی سر عروسکم نوازش وار میکشم و موهای قهوهایش را صاف میکنم. بعد از صاف شدن موهای قهوهای رنگش، شانه را کنار میگذارم و روی تشک کوچکش میگذارمش و پتوی نازکی بر رویش میکشم. کنارش دراز میکشم و شروع به خواندن لالایی میکنم. لالا لالا گل پونه گل زیبای بابونه بپوش از برگ گل پیرهن هوا گرمه تابستونه لالالالا شب تیره بخواب گلبرگ من! دیره تموم ماهیا خوابن چرا خوابت نمی گیره لالا مهتاب از اون بالا تو رو می بینه و حالا می گه این بچه شیطون نکرده پس چرا لالا؟ می ره می تابه اون دورا به روی تپه ماهو را به روی گل که خوابیده کنار بچه زنبورا لالالالا خبر لالا شده فصل سفر لالا یکی رفت و یکی اومد لالا چشما به در لالا لالالالا خبر اومد پرنده از سفر اومد یکی بال و پرش واشد یکی بی بال و پر اومد بعد از اتمام لالایی نگاهی به عروسک غرق خوابم میکنم و نیمچه لبخندی بر روی صورتم میآید. چه زیبا خوابیدی عروسک زیبای من! ای کاش کسیهم برای من لالاییهای کودکانه میگفت و بعد از خواب بوسهای برروی سرم مینشاند و میگفت: - بخواب گل کوچکم. اما حیف که فقط حسرتش در دلم مانده است و عقدههایی که در وجودم رشد کردهاند را برای تو جبران میکنم عروسکم. بوسهای برروی پیشانی، لبخندی پر از تحسین، شانهای برروی سر، نوازشی بر روی گونه، ... . اینها فقط یک حسرتاند. حسرتی که برای جبرانش بر روی تو پیاده میکنم؛ اما آیا تو میفهمی؟ حسش میکنی عروسک؟ دلت شاد میشود؟ کدامش را میفهمی؟ آیا میدانی دلم پر از حسرت است؟ ایکاش میفهمیدی و برایم جبران میکردی عروسک... . پتویی بر روی خودم انداختم و همانطور که چشمانم را میبستم، زیر لب زمزمه کردم: - شبت بدون حسرت عروسک. و به خوابی پر از حسرت فرو رفتم. 9 1 نقل قول دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 14 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت چهارم [#ایکاش عروسکها!...] چشمان سیاهم را باران شدیدی گرفته است. بارانی که در آسمان تیره و ابریِ دلم با صدای بلندی رعدوبرق بغضم را میشکند و سکوت زبانم را به نمایان میگذارد. صدای شکستن میآید!... آیا صدای شکستن قلب کوچکم است؟ احساس میکنم در دریایی از اشک، خفه شدهام. این گونه باریدن برای چشمانم خوب نیست؛ اما دلم را آرام میکند. دلم کمی بغل میخواهد تا سرم را بهجای اینکه روی زانوهای خمیدهام بگذارم، روی شانههای سفت آن بگذارم و بعد از آرام شدن فقط لبخندی مهمان دلم کند و چیز دیگری ازم نپرسد! اما هیچکسی در کنارم نیست و تنها دلدار دهندهام عروسک مغموم کنار تختمم است که با نگاه آرام و ناراحت، چشم به کاسهی خونیِ چشمانم دوخته است. در نگاهش آرام باش را میخوانم. لبخند بزن! آیا جدی در نگاهش چنین چیزی است؟ یا که من از سر تنهایی به چشمان عروسک کوچکم دل سپردهام. بههر حال، هرچه هست مرا وادار به آرام شدن و قوی بودن میکند، ولی حسرتی عمیق در دلم به وجود میآید. حسرتی که میگوید: - ای کاش عروسکها آدم بودند! 4 نقل قول دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 14 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۴۰۰ #پارات پنجم [#تنهایی!...] دلم گرفته است! نمیدانم از چه؟ از کی؟ از کدام فرد؟ از کدام حرف؟ از کدام آدم؟ از کدام ... ؟ فقط میدانم که گرفته است؛ اما نمیدانم چگونه آرام و بیخیالش کنم. نیاز به کمی دردو دل دارم با فردی، با کسی ... . شاید کمی خوب شدم؛ اما باز هم کسی در کنارم نیست و تنها همدردم باز هم عروسک کوچکم است! به سمتش میروم و دستش را میگیرم و بعد از نشستن روی صندلی چوبیِ اتاق در دستانم میگیرمش و به صورت چوبیاش چشم میدوزم و بدون هیچ حرفی تمام اجزای صورتش را رصد میکنم! بعد از چند دقیقه لبهای دوخته شده بهمم را باز میکنم و شروع به سوال پرسیدن و گلایههایم میکنم. دلم گرفته است عروسک! از اینکه کسی در کنارم نیست، تا کمی حرفهای در دل تلنبار شدهام را برایش بازگو کنم و بعد از اتمام حرفهایم برود و دیگر سراغی ازم نگیرد؛ اما باز هم کسی نیست. کسی نیست که با اتصال چشمهایمان حرفهایم را به زبان بیاورم، در چشمانم همه چیز پیداست؛ حتی اشکهای زلال چشمانم، مشهود بغض بزرگ در گلویم است! نشان میدهد که چقدر دلم از این تنها بودن گرفته است، از این بیخیال بودنهایی که مانند گل پیچک دورم را پیچیده است و مثل مار قلبم را نیش میزند و محکمتر حصار تنهایی را برایم میسازد. خستهام از این چهار دیواری اتاق کوچکم. میدانم توهم خسته شدی، میدانم از غمناک بودنم رنج میبری؛ اما چه کنم عروسک، به چه کسی حرفهایم را بگویم و پی راهحل برای خوب شدن حالم بجوییم. میبینی! کسی جز تو درکنارم نیست و کسی جز تو حال بدم را نمیفهمد؛ اما اگر تو نبودی چه میکردم؟! فکر میکنم از تنهایی دق میکردم، شاید حتی به بیابان پناه میبردم و آوازه شهری میشدم که هیچ آدمی برای حال خوبم تلاش نمیکند؛ ولی وقت رفتنم میگویند: دختر بچهای از سر تنهایی سر بیابان زد! 3 نقل قول دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت ششم [#برگهای پاییزی!...] برگهای زرد شدهی درختان پاییزی را زیر پاهایم لِه میکنم و از صدای خشخشی که تولید میشود لذت میبرم. کمر عروسک کوچکم را در دست گرفتهام و در دست دیگرم دفتر و مداد مشکی رنگم را دارم. بعد از کمی راه رفتن دیگر و شکستن برگهای مردهی درختان، کنار یکی از درختهای قدیمیِ باغ مینشینم و تکیهام را به تنهی درخت میدهم و عروسکم را کنارم میگذارم و شروع میکنم به نوشتن افکاری که امروز ذهنم را مشغول کرده بود. دفتر را روی پاهایم میگذارم و مداد را برای نوشتن کلمات آماده میکنم. بهنام خدا! امروز با عروسک چوبیِ کوچکم به باغِ بزرگ، پدربزرگ آمدهایم. فصل پاییز شروع شده است و برگهای زیادی از شاخه چیده شدهاند و زمین قطور باغ را پوشاندهاند. حالم مانند آسمان پاییز ابری است! دلم مانند ابرهای پاییز گریان است! رنگ چهرهام مانند برگهای پاییز زرد است! قلبم مانند له شدن برگهای پاییز له شده است! جسمم مانند هوای پاییز سرد است! در نوشتههایم غرق شده بودم و حالم را برای دفتر خاطراتم بیان میکردم که ناگهان باد تندی آمد. آنقدر تند که برگهی نوشتههایم از دفتر چیده شد و باد آن را همراه برگهای در هوا پخش شدهی بر اثر باد، با خودش برد. سرم را روی زانوام گذاشتم و عروسک کوچکم را بغل گرفتم تا گرد و غبار در چشمانم نرود. در همین گیر و دار با خودم زمزمه کردم: - روزی همانند برگهی دفتر خاطراتم کسی دلم را با خودش برد!... 2 نقل قول دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gisoo_f ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت هفتم [#رویای!...] باران با سرعت به شیشهی پنجره اتاق خودش را میکوبید و من پشت پنجره اتاق، به تماشای گریستن آسمان میپرداختم. در سرم رویایی رخ داده بود و با تصورش لبخندی بر روی لبم جاری شده بود. رویایی که میگفت: - ایکاش کسی بود که ساعتها در زیر باران پاییزی کنار یکدیگر همقدم شویم. بدون چتر، بدون حرف، بدون خستگی ... . فقط از بودن یکدیگر لذت ببریم، بعد از آنکه از باران خیس شدیم و از سرمای پاییزی میلرزیدیم، در کافهی دنجی بنشینیم و چایی داغ بنوشیم و به صورت همدیگر لبخندی از روی عشق بپاشیم، آنقدر لبخند و نگاهمان صادقانه و از عشق پاک باشد که دلمان برای نگاهایمان بلرزد. با یکدیگر ارتباط چشمی بگیریم و حرفهایی که از به زبان آوردنشان خجالت زده میشویم، در اتصال چشمهایمان برای هم زمزمه کنیم. مانند: دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. نمیدانم جز این حرف چه چیز دیگری را بگویم. تنها کلمهای که حسم را توصیف میکند این است و چه چیزی بالاتر از آن است. گمان کنم دوستت دارمهایمان مملو از عشق است! بدون دروغ، بدون کینه، بدون رفتن. چقدر خوب است این حس! با صدای رعد و برقی که از پشت پنجرهی اتاق شنیده شد، از رویاهای عاطفیام بیرون آمدم و نفس عمیقی کشیدم؛ اما خود را نباختم. نباختم از اینکه کسی نیست که روزهای بارانی را بایکدیگر رقم بزنیم. کسی نیست که کنار هم آدم برفیهای خندان درست کنیم، آدم برفیهایی که شالگردن از توست و دستکشهایش از من. کسی نیست که عطر بهار نارنج بهاری را با هم بو کنیم و از بویش هوش از سرمان برود. کسی نیست که تابستان داغی را در یاد خود ثبت کنیم. نیست!... با دیدن عروسک خندهام گرفت، باورم نمیشد که در این روزهم فقط عروسک برایم باقی مانده بود؛ اما اگر روزی عروسک میرفت چه؟ نه نمیرود. او مرا تنها نمیگذارد، مطمئنم! با برداشتن عروسک و بارانیآبی رنگم از در خانه بیرون زدم و زیر باران رفتم و روزم را، تنها با عروسکم رقم زدم، بدون رویا، بدون مزاحم، بدون حسرت، زیر لب آرام زمزمه کردم بودنت برایم کافی است. عروسک!... ویرایش شده 21 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Gisoo_f 2 نقل قول دلنوشته آشوب وِداع🥂🖤 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .