sodi ارسال شده در دِسامبر 30 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 30 2024 (ویرایش شده) اسمرمان : دختر بودن ممنوع نویسنده : سودابه دلاوری ژانر: ادبیات زنان ، غمگین وعاشقانه پارت گذاری: ۱۰ شب خلاصه رمان هیچ وقت زندگی همان طوری که ما میخواهیم پیش نخواهد رفت . زندگی سختی های خودش را در مسیر مان قرار میدهد ولی هرگز نباید قدرت یک زن را در این مسیر دست کم گرفت. مقدمه: در هیچ کجای دنیا مثل اینجا زن و مردی نداره زن من مال من سهم من انگار زن جا سوییچیه که بذارن تو جیبشون و هرکجا دلشون خواست ببرن و زن هم حق حرف زدن نداشته باشه. در یک جامعه زن آدم باشه ، انسان باشه ، مال کسی نباشه، من مال پدرم نباشم مال شوهر نباشم مال برادر نباشم خیلی جامعه پیش خواهد رفت اگر زن مال کسی نباشد. زن حق تصمیم دارد حق زندگی دارد لطفا اینها را از او نگیرید نگذارید زن شب ها با چشم خیس به خواب برود بگذارید عشق را بیاموزد ، زندگی را بیاموزد ، درکش کنید و با او بخندید و عشق را برایش هدیه دهید. ناظر: @saraaa ویرایش شده در ژانویه 6 توسط sodi 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 30 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 30 2024 (ویرایش شده) گفته ای از من 😊 به نام خدا سودابه دلاوری هستم و با نوشتن این رمان خواستم کمی از سختی های یک زن را به رخ بکشم و شاید دلیل نوشتنم این بوده است که می خواستم بگویم وقتی زن مجبور به کاری شود از هزار مرد با غیرت تر است. زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد و برای سپری کردنش واقعا سخت است که تنهایی راه را در پیش بگیریم . برای همان بوده است که خدا هر نفر را جفت آفرید تا زندگی زیبایی را کنار هم آغاز کنیم ولی حیف اینگونه نبوده وبعضی اوقات مرد ها سخت درحق زن ها نامردی کرده اند ولی از حق نگذریم همه مرد ها و حتی زن ها شبی هم نیستند و زن های نامردی هم پیدا میشود که در حق فرزند های خود ظلم کنند. در زندگانی که مادر و پدر باهم خوب برخورد نکنند صد در صد فرزند آن خانواده هم هیچ وقت شخص خوبی پرورش نمی یابد. من یک دختر افغان هستم که در شهر هرات چشم به جهان گشوده ام . ظلم های زیادی در حق زن های وطنم دیده ام ، برای منی که خودم یک دختر هستم تماشای ظلم در حق همجنس خودم واقعا سخت و باورنکردنی است . این داستان را نوشتم که حتی اگر زنی که میگویند ضعیف است توانسته مردی را از جنس خودش به وجود بیاورد . همیشه آرزوی دلم این بوده است که برای همیشه مرد سالاری از بین برود وزن و حتی دختر ها را از ته دل دوست داشته باشند. نکته مهم درمورد داستانم( من این داستان را ننوشتم که مرد ستزی کنم واینکه تمام مرد ها را بد جلوه دهم .ولی خدایی بعضی مرد ها واقعا در مقابل زن ها ستم میکنند.) من هرگز طمع عشق را نچشیده بودم شاید تصورم از زن بودن و به دنیا آمدن فقط بچه به دنیا آوردن و ظرف شستن و تمیزکاری بود. ذهن مرا انگونه پر کردن بودن و زمانی که مادرم را میدیدم با اینکه از صبح درحال تمیزکاری و غذا پختن بود بازهم شب زیر دست و پای پدرم شکنجه میشد و هر روز زخم کنار لبش تازه تر یعنی مردها انقدر میتوانستند نامرد از آب دربیاین تا بدون دلیل هم باعث رنج یک زن شوند؟ چقدر این دنیا بی رحم بود که فقط زن ها درآن هیچ جایگاهی نداشتن . یادم می آید روزی زنی افسوس میخورد و با ناراحتی میگفت : دلم به حال خودمان میسوزد . پرسیدم چرا؟ گفت: شخصی برایم گفته است که زن ها مانند یک حیوان هستن و هیچ جایگاهی در این دنیا ندارند. لبخند پر دردی زدم وگفتم: میدانی چرا ما حیوان هستیم؟ گفت : چرا؟ گفتم: چون از خون خودمان مردهایی را به وجود آورده ایم و با محبت بزرگشان کرده ایم ، ما برای این حیوان هستیم که هیچ وقت نگذاشته ییم شب وقتی مردی خسته به خانه می آید گرسنه بخوابد. یا شاید برای این حیوان هستیم که با نداشته های مالی و عاطفی مردی هیچگاه چیزی نگفته و به هیج ظلمی پاسخی ندادیم. آنها فکر کردن ظعیف هستیم و از ما سواستفاده کردن. با نوشتن این داستان زمانی زیادی را از دست داده ام و خوشحالم که توانسته ام این داده خدایی را استفاده کنم . دراین دو سال چیزهای زیادی را تجربه کرده ام و خوشحال میشم که با خواندن این رمان حسی مهربانی در قلب تان رخ بدهد . خوشحالی ام را با خواند این رمان چندین برابر میکنید . با احترام سودابه دلاوری ۱۴۰۳/۱۰/۱۰ ناظر: @saraaa ویرایش شده در ژانویه 6 توسط sodi 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Arshiya ارسال شده در دِسامبر 30 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 30 2024 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @Arshiya @morganit ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 31 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 31 2024 (ویرایش شده) پارت اول درتاریک شب وقتی که همه جارا سکوت اختیار کرده بود در روستای دور افتاده ای ، که دختر بودن هیچ ارزشی نداشت چشم به دنیا گشودم. یادم می آید وقتی مادرم تعریف میکرد و میگفت: زمانی که حامله بوده پدرم خیلی خوشحال بوده که من وارثش خواهم بود و حتی اسمم را رشید بگذارد. ولی خدا به خواسته او عمل نکرده بود و تمام تصورش از پسر و وارث داشتن بر باد رفته بود و من به دنیا آمده بودم. تمام مردم روستا بخاطر اینکه پدرم فرزندش پسر نشده او را مسخره میکردن و همه میگفتن زنت حتی غیرت این را نداشته که تورا خوشحال کند و درآغوشت گل پسری را بگذارد. شب ها وقتی پدرم با اعصبانیت به خانه برمیگشته و تمام اعصبانیت و ناراحتیش را با زدن مادرم خالی میکرده . چند هزار سال قبل ، این رسم که دختر ها را نمی خواستند و حتی بعضی هارا بعد از دنیا آمدن زنده به گور میکردن از بین رفته بود، ولی هنوز هم در بین بعضی از خانواده های روستایی مخصوصا روستای ما هنوز هم این کار ادامه داشت و ظلم و ستم ادامه داشت و هیج وقت کمرنگ نشده بود. ملای روستا (امام روستا) گوش های همه مرد های روستا را پر کرده بود که دختر بودن یک نحثی بزرگی است و دختر یک شخص ضعیف است و هیج وقت نباید به دنیا بیاید. ولی به نظر من وقتی دختری به دنیا نمی آمد پس کی میخواست مرد هارا به دنیا بیاورد و بزرگش کند؟ شبی که مادرم درد زایمان می کشیده پدرم اجازه نمیداده کسی به کمکش برود و گفته بود میخواهم هر دوتایشان بمیرند و من هم از دستشان نجات پیدا کنم. حتی مادرم گفته بود که وقتی او حامله بوده پدر خیلی اسرار کرده است که مرا مادر به دنیا نیاورد و حتی درهمان حاملگی کتکش میزده ولی مادرم هیچوقت اجازه این کار را برایش نداده بود. دایه مریم با گریه و زاری پیش پدر ، بلاخره موفق شده و به پیش مادرم رفته ، بعد از چند ساعت من به دنیا آمده ام. از آن ماجرا چهارده سال میگذرد و من کمی سن و سالم زیاد شده است و اما هیچگاه طمع عشق پدری را نچشیده ام . بعضی وقت ها حتی فکر میکنم پدرم مرده است و هرگز پدری نداشته ام ولی تا چه وقت خودم را بازی بدهم ؟ مگر می شود پدر زنده خود را مرده درست کنم؟ بخاطر اینکه مادرم دوست نداشتن من هم مانند او بدبخت و بیچاره باشم اسمم را رها گذاشت که شاید روزی آزاد شوم. من عاشق اسمم هستم و همیشه دوست دارم مانند پرنده ای رها و آزاد باشم . همیشه میخواهم رها باشم ، رها از ستم های پدرم ، از ظلم های ماماهایم (دایی هام) و حتی کاکاهایم (عموهام) آرزوهای زیادی داشتم مثلا درس بخوانم دختری بشم که به همه نشان دهم ما هرگز ضعیف نیستم ولی هیج وقت حتی نگذاشتن قلمی در دست بگیرم. از مادرم همیشه میپرسم که چرا پدر دوستم ندارم و او همیشه جواب تکراری را به من میدهد؛ - دخترم پدرت دوستت دارد ولی نشان نمیدهد نمیخواهد تو درمورد احساسش بفهمی؛ ولی من میدانستم که مادر دروغ می گوید و میخواهد مرا بازی دهد. با عروسک پارچه ای که مادرم برایم درست کرده بود بازی میکردم . هیچ دوستی نداشتم و راز نگهدارم عروسک پارچه ای ام شده بود. حتی اجازه بیرون رفتن را نداشتیم نه من نه مادرم ناظر: @saraaa ویرایش شده در ژانویه 7 توسط sodi 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 31 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 31 2024 (ویرایش شده) پارت دوم... خانه مان از چوپ و گل ساخته شده بود و یک اتاق کوچی هم داشت عمرم را در آن سپری میکردم. همیشه با یک اشتباه کوچک مثل یک حیوان وحشی من رو کتک میزد. در جایی زندگی میکردیم که صبحش هم مثل شب هایش تاریک و بی معنی بود . صبح و شب مثل یک حیوان از ما کار میکشیدن و هیچ وقت حق بیرون رفتن را نداشتیم. وقتی که مریض میشدم اوهم وقتی چادر برقه (چادری که خانم های افغانی به سر میکنن) به سرمان داشتیم میتوانستیم همراه پدر به شهر پیش دکتر رفته و برگردیم. شهر یک جای واقعا زیبای و دوست داشتنی بود مردمانش هم اینگونه ظالم نبودن و حتی با دخترا هم خوب برخورد میکردند. حتی دخترا ها به مکتب ها( مدرسه ها) میرفتن و درآنجا درس میخواند و داکتر و مهندس میشدن من هم دوست داشتم داکتر شوم ووآدم های زیادی را نجات بدهم دوست داشتم داکتر رها صدایم کنند ولی افسوس که این فقط یک رویا بود. ولی من هیچ وقت تصلیم نمیشدم و میدانستم روزی درمسیر زندگی خود عشق را تجربه خواهم کرد و به آرامش خواهم رسید و بدون ترس زندگی خواهم کرد. زندگی ما همینجوری سپری میشد . یک روز وقتی پدر بیرون رفت پیش مادر رفتم و گفتم: مادر پدر دوستم داره؟ تا مادر میخواست حرف همیشه گیش را بگویید که فریاد زدم تو همیشه بهم دروغ میگی او دوستم نداره توهم شاید هیچ وقت دوستم نداشته باشی همه شماها دروغگو هستین حتی تو مادر ناگهان سیلی محکمی به صورتم زد ؛ مادر اشک هایش را پاک کرد وگفت : درست میگی من دروغ میگم از کی تاحالا بزرگ شدی که با مادرت اینجوری حرف میزنی ؟ منی که ماه ها تورو به شکمم کشیدم و به هزار بدبختی بزرگت کردم دروغگو هستم ؟ منی که از شکمم زدم که تو سیر شوی منی که همیشه عشق برایت بخشیدم و دوستت داشتم. مادرم اشک میرخت و من هم از حرف هایم پشیمان شده بودم چون واقعا حق مادرم این نبود درآغوشش گرفتم و گفتم: مادر گناهکار منم ، نباید هر روز این سوال رو ازت بپرسم وقتی که خودپ جوابش را میدانم. معذرت میخواهم بخدا گناه من یا تو نیست همه گناه پدره که هرروز بیشتر و بیشتر عذیتمان میکند. از ان روز تصمیم گرفتم هیچ وقت درمورد پدر و دوست داشتنش از او چیزی نپرسم. خیلی سوال های زیادی در ذهنم بود ولی از مادر هیچی نپرسیدم؛ نپرسیدم که چرا در این روستا بعضی ها دختر ها را دوست ندارن؟ یا چرا دختر بودن در اینجا ممنوع است هیچی از او نپرسیدم و از او دور شدم ... ناظر: @saraaa ویرایش شده در ژانویه 7 توسط sodi 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 1 (ویرایش شده) پارت سوم فصل اول آغاز فاجعه یک روز دور سفره نشسته بودیم که پدر گفت: _ زن آمادگی بگیر که برای دخترت شب میخواهد خواستگار بیاید. از شدت زیادی که سرم را بالا گرفتم صدای استخوان هایم را شنیدم . به طرفش نگاهی انداختم ، بیخیال مصروف غذا خوردنش بود میخواستم چیزی بگویم که مادر جلو تر از من گفت: - حالا کی میخواهد برای خواستگاری بیایید؟ اکبر میخواهد بیاید. خدایا چی داشتم می شنیدم کسی برای خواستگاری می آمد که به جای پدرکلانم (پدربزرگم) بود. اکبر به احتمال زیاد پنجاه سال داشت ومن هنوز پانزده سالمم هم تمام نشده بود . چه فاجعه ای داشت در زندگی ام رخ میداد ؟ یعنی واقعا من را می خواستند به اکبر بدهند؟ از جایم بلند شدم و اشک هایم را پاک کرده و به سمت پدر نگاه کرده و گفتم: - من هرگز زن اون مرد نمی شوم.خودت که میدانی او از شما فکنم بزرگتر باشد یعنی چی؟ تورو به پدریت قسم من رو دست اون نده منو بکش ولی این کار رو با زندگی ام نکن. من دخترتم ؛ چقدر آدم میتونه سنگدل باشه ؟ اشک ریختم و حرف زدم پدر جانِ مادرت این کارو با من نکن ، همین که میخواستم از او دور شوم پدر فریاد زده از جایش بلند شد و گفت: تو غلط میکنی روی حرف من حرف میزنی از کی تاحالا انقدر جرعت پیدا کردی که میخواهی تصمیمی که من برایت گرفتم را زیر پا کنی. من پدرت هستم و هرچه بگم تو باید قبولش کنی. امروز جرعت حرف زدن را پیدا کرده بودم و گفتم : شما کی برایم پدری کردی که حالا از پدر بودن با من حرف میزنی ؟ مگه وقتی که زمین خوردم آمدین دستم رو گرفتین ببینید حالم خوب است ؟ یا کی مریض شدم آمدید بگین حاضر شو بریم داکتر تو فقط برای کسی پدری میکردی که پسر باشد و خداهم هیچ وقت نگذاشت تو پدر یک پسر بشی. محکم موهایم را گرفت و سرش را نزدیک گوشم کرد و گفت: - هرچی هم که بکنی تو مجبوری با او عروسی کنی من سر قرضم تورو به او دادم میفهمی یا نه؟ خون جلوی چشمام رو گرفته بود نمی فهمیدم چی میگم - ببین پدر هرچی هم بکنی من زن اون آشغال صفت نمیشم. پدر گفت: - خودت خواستی دستم رو محکم گرفت و کشان کشان به سمت اتاق برد ، در اتاق رو محکم بست، من و پدر داخل اتاق ؛ مادر هم پشت در. سیم را از روی تاق برداشت ، بلندش کرد ومحکم به کمرم زد. سیم دور کمرم پیچید و بعد با شدت کشیدن پدر روی پوست تنم کشیده و آخر سرهم رها شد. آنقدر درد شدیدی درتمام بدنم احساس کردم که خیال کردم کمرم شکسته است. قطره اشکی از چشمم پایین ریخت. چکیدن اشکم نشانه آن نفرتی بود که از پدرم داشتم و اورا هزار بار در دلم نفرین می کردم. از صدای جیغ هایم احساس کردم تمام روستا لرزید و تمام پرنده ها قرار کردن. یعنی چقدر میتوانست سنگ دل باشد که حتی نگاه نمیکرد به کجای تنم سیم برخورد میکنید. یعنی کی میتوانست بخاطر پول دخترش را بفروشد یا حتی اینگونه مثل حیوان کتکش زند؟ آنقدری کتم زد که آخر خسته شد و دور تر از من ایستاد شد و گفت: ناظر : @saraaa ویرایش شده در ژانویه 7 توسط sodi 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 1 پارت چهارم - ببین رها تو غلط میکنی روی حرف من حرف بزنی هرچی من گفتم توهم باید قبولش کنی. بعد تمام شدن حرفش از اتاق بیرون شد ودر راهم پشت سرش بست. لباس سفیدی که امروز صبح پوشیده بودم حالا دیگر رنگش را به رنگ سرخ (قرمز)تغییر داده بود . سرخیش خون دختری بود که حتی نمیتوانست از حقوقش دفاع کند، نمیتوانست حرفی بزند وفقط تماشاگر این بود که زندگی اش را جلوی چشمانش نابود کنند. یعنی من واقعا آینده ای هم داشتم؟ تمام بدنم از شدت درد، درد میگرد زبانم بند آمده بود وفقط اشک میریختم. همان روز از پدرم وهرچی مرد بود نفرت پیدا کردمو حالم از کلمه مرد بهم میخورد. داشتم با خدایم که همیشه دبتنگ بودم یا حتی ناراحت با او حرف میزدم ، خدایا خوب چرا باید اینجا به دنیا بیاییم ؟ چرا باید این درد هارا تحمل کنیم واینکه چرا ما ؟ چرا مرد ها نه؟ نمیدانم چقدر از حرف زدن من با خدا رد شده بود که آهسته آهسته چشمانم بسته شد وبه خواب رفتم. صدای آشنایی به گوشم میرسید وقتی بیشتر توجه کردم دیدم مادر بالای سرم آمده است . سرم را روی زانوهایش گذاشته وبی صدا اشک میریزد . - رها دخترم من را ببخش که از دست من چیزی برنمیاید خودت که پدرت را خوب میشناسی حرفی که بگویید را انجام میدهد. چیزی نگفتم که دوباره لب به سوخن باز کرد - دختر باید برای شب آماده شوی . بحاطر مادرم خودم را قوی نشان داده واز جایم بلند شدم . بخاطر خوابیدن روی زمین تمام بدنم خشک شده بود. به سختی بلند شدم و وارد حمام تاریک شدم ، چراغ نفتی را روشن کردم . آب گرمی که مادر پشت درحمام گذاشته بود را برداشته وبافت موهایم را باز کردم. کاسه آب را پر آب کرده وروی موهای بلندم رهایش کردم. آب روی موهایم بعد آهسته آهسته روی بدن کبودم روان شد، ای کاش هیچ وقت مادر نمیگذاشت به دنیا بیام . من دنبال بهشتی در این دنیا بودم ولی پدر من را از یک جهنم وارد جهنم دیگری کرده بود. از حمام بیرون شده وبرای مرد پنجاه ساله ای که امشب برای گرفتن من می آمد میخواستم آماده شوم. لباس سیاه با گل های خاکستری که کمرش چین خورده بود ودامنش کلوش بود را پوشیدم، شال سبز وشلوار سیاه به پا کردم . موهایم را بعد خشک کردن دوباره بافتم وبا کش موی ساده ام بستم. اصلا نمیفهمیدم باید چیکار کنم . این پرد داشت من را بخاطر پول میفروخت ومن هم کاری از دستم برنمی آمد. شنیده بودم اکبر هم همانند پدر هست . چی میخواستم چه شد خدایا صدایم را میشنوی؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 2 (ویرایش شده) پارت پنجم همیشه به این فکر بودم که چرا خدا قدرت حرف زدن را به ما نداد؟ ما نمیتوانستیم در مقابل تمام ظلم وستم هایی که الیح ما انجام میشد چیزی بگوییم ولب باز کنیم . زمان زمان مرد سالاری بود . درجایی زندگی میکردیم که قلب مردمانش از سنگ بود. با اینکه کشتن دختر ها از چندین سال قبل تا حال از بین رفته بود ولی بازهم بعضی ها مثل پدرم از پدر وپدرکلان هایشان به ارث برده بودند. بعضی مردم دخترشان که به دنیا می آمد در جنگل رها میکردند که خراک خرس وگرگ ها شوند وبعضی هاهم که اجازه برزگ شدن را داشتن مثل یک برده یی در خانه زندانی بودن که وقتی بزرگ شوند مثل یک وسیله فروخته شوند. درحال حرف زدن با خود بودم چادر سفید روی سرم را جابه جا کردم گه پدر وارد اتاق شد. نمیدانستم چند نفر هستن ولی از صدایشان فهمیده میشد که تعداد شان زیاد است ، یکی از آن ها ملای مسجد بود . آنقدر شخص کثیفی بودکه بخاطر پول حاظر بود هرکاری بکند وآخر هم اورا ملا صدا میکردند. صدای اکبر را شنیدم که با سلام وارد شد. حتی توجه نکردم که چه شکلی شده است ویا حتی چی پوشیده است. در روستای ما اینگونه بودکه پدر داماد را انتخاب میکرد ودختر هم مجبور به قبول کردن سرنوشتش بود فرقی نداشت چند ساله است یا با چه کسی ازدواج میکند. مگر عشق چه بود گه بعضی ها جانشان را بخاطرش فدا میکردن . فاطمه دختر همسایه مان عاشق پسری شده بود که بخاطر نگذاشتن وقبول نکردن پدرش با پسر عمه اش فرار کرد ولی متاسفانه عشقشان باعث مرگ شان شد. درافکارم غرق بودم گه ملا شروع به خواندن ختبه عقد کرد وبعد از من پرسید: - رها دختر محمد آیا وکیلم شمارابا مهریه تعیین شده به عقد رسمی اکبر ولد دادود دربیاورم، همه ساعت بودن وفقط صدای گریه کردن مادر را میشنیدم سکوت کرده وچیزی نگفتم ملا دوباره پرسید: - رها دختر محمد به بار دوم میپرسم آیا وکیلم شمارا به عقد اکبر پسر داود با مهریه تععین شده دربیاورم؟ زبانم بند آمده بود چطور میتوانستم قبول کنم با اکبر وارد زندگی جدیدی شوم پدر کنارم ایستاد ومحکم بازو ام را فشار داد گفت: - رها کرشده ای مگه نمیشنوی ملا دارد از تو سوال میپرسید عذر خواهی کرد وگفت ملا صاحب دوباره بپرسید ملا گفت: رها خانم به بار سوم وآخرین بار میپرسم آیا وکلیم شمارا به عقد اکبر پسر داود با مهریه تعیین شده دربیاورم؟ قطره اشکی از چشمانم قلتید وروی گونه ام روان شد. نفسی کشیده وگفتم: - بله ویرایش شده در ژانویه 3 توسط sodi 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 3 پارت ششم همه بجز مادرم با خوشحالی دست میزدند ودهن خود را شیرین میکردن؛ وسرنجام خدا هیج معجزه ای نکرد ونکایمان (عقدمان) خوانده شد. درآخر توانسته بودن دختر بودنم را از گرفته وعروس کوچک منطقه کنند. در سکوت در گوشه ای نشسته واشک میریختم وفقط همین را فهمیدم هفته دیگر حنابندانی وعروسی است. آن یک هفته برایم یک سال گذشت واز لحظه لحظه بودن کنار مادرم را لذت میبرم هرآنچه سخت میگذشت. دلم بحال خودم میسوخت که بخاطر قرض یکی داشتم عروس میشدم. خوشحالی از چشمان پدر معلوم بود هم بخاطری که از شرمن خلاص میشد وهم قرض هایش را خلاص کرده بود. حنا بندانی را ساده فقط در بین خود گرفتیم وپدر کسی را به مجلس مان دعوت نکرد من که میدانستم نمیخواست پولی خرج کند. من هم خوشحالم بودم که مجبور نیستم یکی بیایید برای آرایشکردنم یا اینکه غرغر پدر را گوش کنم. همان چند نفری که گفته بودن هم فقط خواهر اکبر بود وچند تا از همسایه ها . البته تا جایی که فهمیده بودم اکبر کسی را نداشت . حنا بندانی ساده تا دیر وقت شب همه رقصیدن وآخر شب هم آوردن حنا وبعد هم حنا کردن دست وپاهایم. خوشحال بودم چون قرار نبود امشب اکبر پیشم بیایید چون تا دیر وقت شب با دوستانش بود ومخصوصا پدر... بلاخره روز عروسی فرا رسید ، روزی که زندگی ام برای همیشه از این رو به آن رو شد؛ صبح از خواب بیدار شده ، مادر برایم گفت: - که زهرا خانم برای آماده کردنم می آید. اول حمام کردم وبعد هم تا زهرا آمد موهایم را خوشک کردم. زهرا زن محسنی بود که تنهایی با شوهرش زندگی میکرد وبخاطر مصارف خانه کارهای آرایشگری هم میکرد. زهرا با کیفی که در دست داشت نزدیکم شد وبخاطر اینکه عروس شده ام خیلی احساس تعصف کرد. به طرف چمشمان سبز رنگش نگاهی انداخته واز جایم بلند شدم درآغوشش گرفته وگفتم: - ناراحت نباش کاری از دستم برنیامد چیزی نگفتم وفقط محکم درآغوشم گرفت. کنار دیوار نشستم واوهم جلویم نشست معلوم بود که میخواهد کارش را از موهایم شروع کند. چشمانم را بستم ومزاحم کارش نشدم، به حال وروزم فکر میکردم ولی حتی نمیدانستم به چی فکر کنم ؟ به اینکه تا چند ساعت دیگر زندگی ام فرق میکنید یا اینکه خوشحال باشم که میخواهم از دست پدر نجات پیدا کنم؟ ولی این را خوب میدانستم ، زندگی با من بازی جدیدی آغاز کرده بود ومن هم نباید در مقابلش کم می آوردم ، نباید ضعیف میبودم یا اینکه کم می آوردم. من هنوز هم دلم میخواست مثل پرنده ای آزاد باشم وتا آخرین لحظه نفس کشیدنم امیدم را از دست نمیدادم. بعد چند ساعت از جایش بلند شد ؛ لیوان آبی خورد ومصروف درست کردن موهایم شد. ساعت ها گذشت او مصروف درست کردن من ومن مصروف درست کردن زندگی ام - رها جان چشمانت را باز کن آینه را به دستم گرفتم خدایا این من بودم؟! 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 3 پارت هفتم خیلی تغییر کرده بودم موهایم را کاملا پشت سرم جمع کرده بود وفرقم را کج، صورتم را اصلا کرده بود آنقدری که درد داشت ولی ارزشش راهم داشته ، ابروهایم را هم برداشته ونازک کرده بود وبا مداد قهوه یی خوش حالتشان کرده بود وبه لبانم لبسرین (رژلب) صورتی زده بود . لباس هایم گند افغانی بودو کاملا آینه دوزی شده بودند. زهرا گفت: - رها دخترم خیلی زیبا شده ای خوشبحال اکبر که همچنین دختری نصیبش شده است. دردلم گفتم : آره خوشبحال او که دختر ۱۵ ساله ای نصیبش شده است پوزخندی زدم وچیزی به زهرا نگفتم. وقتی دید چیزی نمیگویم لپم را بوسید واز من خداحافظی کرد واز اتاق بیرون شد. چند دقیقه تنها بودم تا اکبر وارد اتاق شد؛ تمام آیه هایی که یاد داشتم را خواندم ودعا کردم همین امشب بمیرد ولی نه هیچ اتفاقی برایش نیوفتاده بود به نظرم خداهم من را فراموش کرده بود. به طرفش نگاهی انداختم، لباس افغانی سفید به تن کرده بود ولی هنوز شکم بزرگش نمایان بود ، ریشش را اصلاح کرده بود وموهایش را کوتاه من پنج سال پیش دیده بودمش به نظرم جوانتر بود. گلی که به دست داشت را به سمتم گرفت وچیزی نگفتم وگل را از دستش گرفتم. تمام بدنم میلرزید ؛ بدون حرف به کنارم ایستاد احساس میکردم قلبم به دهنم میخواهد بیایید. صدای خوشحالی مهمان ها به گوش میرسید، صدای مریم بود ؛ دایره میزد ومیخواند وصدای دست زدن مهمان هم می آمد. مادر کنارم آمد و گفت: - خوب رها شالت را باید روی صورتت بندازی ، کاری که مادر گفته بود انجام دادم . اکبر دستش را به سمتم دراز کرد ودستم را گرفت. واقعا دستم را گرفته بود! با لمس کردن دستم تمام بدنم یخ بست. برعکس دستای سرد من دستش خیلی گرم بود . تپش قلبم بالا رفته بود ولی کاری از من برنمی آمد؛ از بین زن ها گذشتیم وروی صندلی که آخر دهلیز گذاشته بودن نشستیم ، سرم را پایین گرفته بودم وخواهر اکبر هم روبه روی مان میرقصید . بیشتر زن ها را نمیشناختم بعد از کمی رقصیدن ، کمی پول وشکلات روی سرم ریختند ولی نفهمیدم کار کی بود؟ تا تاریک شدن هوا همه بعد از خداحافظی رفتند . بسیار خسته شده بودم شانه هایم بخاطر سنگینی لباسم واقعا درد گرفته بود وپاهایم بی حس . وارد اتاق شدم وبعد از چند دقیقه اکبر هم وارد اتاق شد. 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 4 پارت هشتم وارد اتاق شد ودر راهم پشت خودش بست. دست وپاییم میلرزید ، کنارم نشست؛ دستانم را که بهم از شدت ترس قفل کرده بودم گرفت واز هم باز کرد وگفت: - از آنچه که فکرش را میکردم بیشتر زیبا هستی چرا دستانت میلرزد؟ از من میترسی رها؟ بعد بلند خندید وگفت: - اول ازاینکه من شوهرت هستم ولازم است بترسی ولی امشب نه امشب تو عروس من هستی ومن هم میخواهم شب تا صبح را کنارت باشم وتوهم از من نترسی. میدانی من خیلی خوش شانس بوده ام که خدا تورا به من داده است. مگه نه رها؟ چیزی نگفتم فقط با لبخند زورکی اوهم بخاطر ترسی که ازش داشتم جوابش را دادم. بیشتر به من نزدیک شد ؛ سرش را کنار کوشم گرفت وگردنم را بوسید بخاطر خوردن نفس هایش به گردم حالم داشتم بهم میخورد . ولی مجبور بودم کاری را که از من میخواهد انجام بدم اگه من رو از خونه بیرون میکرد جایی برای زندگی نداشتم. با دستش لباسم را لمس کرد وزیپ لباسم را باز... صبح با درد شدیدی که اطراف کمر وشکمم داشتم از خواب بیدار شدم. با یاد آوردی اتفاق هایی گه دیشب بین من واکبر افتاده بود وبعد دیدن ملافه خونی نمیدانستم چه کنم وفقط اشک میریختم. اشک هایی که بخاطر کودکی ام بودن وبعد از این زندگی جوری دیگری بهزیش را با من آغاز کرده بود. شاید میخواست بفهماند گاهی انطوری که دلمان میخواهد نمیتوانیم زندگی کنیم مخصوصا اگر دختر باشی. اکبر روی شکمش خوابیده بود ولباسی هم به تن نداشت فقط شلوار افغانی دیشب پایش بود تکانی به خودش داد وگفت: - اَه ، اول صبحی باز چه شده چرا داری گریه میکنی؟ - کمرم درد میکنه - اوو حالا گفتم چی شده باشه این که عادیست حوصله ندارم رها یا گریه را بس کن یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی از من گفتن بود. اشک هایم را پاک کرده وپوزخندی زدم ؛ به خودم گفتم: - هی رها خوشبحالت اول صبح عروسیت را با تهدید شوهرت شروع کرده بودی. یک هفته از عروسی میگذشت. درخانه اکبر که از کودکی یادگار مدر ومادرش بود البته با خواهرش زندگی میکردم. سمیرا زن کامل سنی بود که فکنم ۵۶ ساله بود. چشمان سبزی وقد کوتاهی داشت. شوهرش را چند سال پیش از دست داده بود وبخاطر اینکه کسی را نداشت همراه اکبر زندگی میکرد. همیشه شال به سرداشت وبه گفته خودش حجابش بود. زن بداخلاقی بود دقیقا شبی اکبر - داری به چی فکر میکنی؟ از شدت ترس دستم را روی قلبم گذاشته وگفتم: - یا خدا ترسیدم خواهر - مگه نگفتم رها لباس هارو بشور تو نشستی اینجا داری فکر میکنی ؟! - بله من رفتم نگاه کردم تمام لباس ها تمیز بودن برای همان منصرف شستن لباس ها شدم. ابروهانش را بالا داد وگفت: - همراهم بیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 4 پارت نهم - همراهم بیا با تکان دادن سرم دنبالش راه افتادم وارد اتاق شد در ساندوقچه اش را که لباس هایش را درآن میگذاشت باز کرد. یکی یکی لای لباس های شسته را باز کرد به دیوار زده ، وروی زمین انداخت بخاطر اینکه دیوار کاهگلی بود تماس لباس ها کثیف شده وبعد لقت مالشان کرد. با تعجب به کاری که انجام داده بود نگاه میکردم گفت: - ببین رها انجا خونه بابات نیست هرکاری دوست داری انجام بدی بیا نگاه تمام لباس ها کثیف هستند . یادت باشد دیگر از حرفهایم سرپیچی نکنی واز اتاق بیرون شد. اشک از چشمانم سرازیر شده بود به لباس ها نزدیک شده وهمه را جمع کردم ، هنوز به شوک هستم که من چی گفتم ؟! وارد حیاط شدم شروع با شستن لباس ها با دست شدم. از خسته گی زیاد ازپا افتاده بودم .با اینکه سواد نداشتم ولی ساعت را مادرم به من یاد داده بود چشمم به ساعت افتاد که نشان دهنده ۱ بود. صدای شکمم را شنیده ودستم را روی شکمم گذاشتم . از صبح که از خواب بیدار شده بودم هیجی نخورده بودم. وارد آشپزخانه شدم. سردیگ را باز کردم؛ خالی بود!! سرگازم هیچ دیگی گذاشته نبود !! یعنی چی؟!! همه جای آشپزخانه را گشتم هیچی نبود نزدیک آشغالی شدم... یا خدا کار سمیرای جادوگر بود ، همه غذا هایی که پخته بودم را هرچه که خورده بودن بغییه را داخل آشغانی ریخته بود. از صبح مصروف شستن لباس ها بودم حداقل خونه پدر هرچقدر هم که سخت میگذشت حداقل شکمم سیر بود ولی حالاچی ؟ چی بخورم؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 4 پارت دهم چی باید میخوردم؟ برای خودم چای دم کرده ومشغول خوردن چای ونون خشک شدم. سمیرا از آنجه که فکرش را میکردم ظالم تر بود. از حق نگذریم فقط مردها ظالم نبود وبعضی وقت ها زن ومرد نداشت. البته شاید مادر پدرشان اینگونه بودند؟ میفهمم چی کرده بودم که با من اینگونه رفتار میکردن. درآشپزخانه مشغول جای خوردن بودم که صدای اکبر را شنیدم - رها، رها - من اینجا کار داشتین؟ - صدباز بهت گفتم خوشم نمیاد همش صدات بزنم یک بار که رها میزنم از هرجهنمی که هستی باید پیداشی وبیایی پیشم - چشم - چای بیارم؟ با اعصبانیت به من نگاه کرد وگفت : - نیازی به مهربانی کردنت نیست حالم از این مرد بهم میخورد خدا لعنتت کنه پدر - خوب؟ - چی خوب؟! - رها صدا میکردین کارم داشتین؟ - از بس دیرجواب میدی فراموش کردم چی بگم، اها یادم امد میخوام امشب برام خوشکل میشکل کنی - خوب؟ - نفهمیدی یا خودتو به نفهمی میزنی؟ -نفهمیدم چرا باید به خودم برسم - مگه زنم نیستی دوست دارم امشب به خودت برسی واینکه امروز چندشنبه هست؟ از یادآوری اینکه امشب پنجشنبه هست خجالت زده سرم را پایین گرفتم - ببین رها از من سنی گذشته من حوصله یادآوری چیزی وکاری رو ندارم من بچه میخوام - چی؟! - درست شنیدی من ازت بچه میخوام جرعت حرف زدن درمقابلش را نداشتم ولی واقعا برای بجه دار شدن من زود بود واینکه هنوز از عروسی مان یک هفته هم نگذشته بود - همین که گفتم حرفی هم برای گفتن فکنم نداری پس من رفتم یکم کار دارم باز شب میبینمت 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 پارت یازدهم تماشاگر رفتن ، اکبر شدم انقدری که دیگر هیچ اثری از او نبود. نفسی کشیدم وشروع به تمیز کردن خانه وبعد غذا پختن شدم . هوا تاریک شده بود ومیدانستم حرفی راکه اکبر گرفته حتی عملی میکند. سمیرا برای خواب شدن به اتاق رفت ومن هم برای اماده شدن وارد اتاق شدم. موهای خرمایی بلندی که تا کمر میرسید را بافتم ولباس کوتاه بی آستین صورتی رنگی پوشیدم. بعد داخل حمام شدم وجلوی آینه کمی آرایش کردم. اکبر وضع مالی اش خیلی خوب بودخانه اش نسبت به خانه های بقیه روستایی ها زیباتر... وارد اتاق شدم نبود کجا رفته بود؟ رخت وخواب را انداختم وپنتظرش ماندم، دستانم از ترس یخ زده بود. کمی که گذشت دیدم اکبر وارد اتاق شد ولباس هایش راهم عوض کرده بود. اصلاتوجه یی به بودنم نمیکرد وشاید هم انقدر بی ارزش بودم که متوجه بودنم نمیشد. هیچی نگفتم وبی حرکت ماندم، چشمش به من افتاد ولبخند شل و ولی زد. متنفر بودم از این طرز نگاه کردن ولبخند زدنش؛ نزدیکم شد و دستش را روی کمرم گذاشت وبدنم رو آهسته با دقت لمس کرد. بوسه ای به لاله گوشم زد ولبانش را نزدیک لب هام کرد . نفس که صورتم برخورد میکرد از تنفر زیاد چشمانم را بستم. ولی اتفاقی نیفتاد ، چشمانم را باز کردم که چشم در چشم اکبر شدم. به چشمانم خیره شده وبعد کنارم دراز کشید. - رها -بله - میدونی که من چقدر بچه دوست دارم چیزی نگفتم صورت رو به سمت من کرد ودستش را زیر سرش گذاشت . - ببین سنی از من گذاشته من میخوام پسرمو به آغوشم بگیرم یاخدا باز پسر ، چه فرقی مثلا بین زن ومرد داشت که اینها انقدر پسر پرست بودن؟ چشمام رو از حرص بستم دستش رو لای موهام کرد وسرش رو نزدیک گوشم کرد. - رها میدونی که باید برام پسر بیاری .یه پسر خوشکل وکاکل زری. دختر باشه میکشمش یا تورو یا اونو مدهام رو با دستش کشید که ناخودآگاه آخ بلندی گفتم. چشمانم رو باز کردم میخواستم چیزی بگم که انگشت اشاره شو روی لباس گذاشت حتی مانع بلند شدنم شد ونزدیک ونزدیک تر شد... 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 پارت دوازدهم صبح زودتر ازش بلند شدم آب گرم کردم وارد حمام شدم. خدا لعنتشون کنه پدر ببین از دستت چی میکشم. لیف رو برداشته وشروع به شستنم کردم .با شدت خودم رو میشستم واحساس میکردم تمام بدنم کثیف شده ، حالم یه جوری شده بود ویادآوری دیشب اعصابم رو بهم میزد. اوهم مثل پدر یک شخص بی غیرت وپسر پرست بود. داشتم موهایم را شانه میکردم که صدام کرد. - رها آب گرم کن که میخوام برم بیرون کار دارم. - باشه چشمم به سمیرا افتاد؛ باز این جادوگر به چی فکر میکرد ؟ - رها برای غذا سوله درست کن - باشه میخواستم از کنار سمیرا رد بشم که گفت: - ببین رها مغرور نشی وفکر کنی یه روزی خانم خونه میشی تو زیرخوابی اکبری ، اون هیج احساسی به تو نداره . اگه ارزش داشتی پدرت هیج وقت بخلطر قرضش تورو زیر دست وپای داداش من نمی انداخت. بازوم رو محکم گرفت وگفت: - اهای دختر بی چشم رو خوب گوش کن اگه برای داداشم پسر نیازی صدرصد که از خونه بیرونت میکنه یا باید خونه بابات بری یا آورده کوچه خیابون بشی. از وقتی سمیرا اون حرفارو برام گفته بود همه روزم رو درگیر فکر کردن بودم. اگه نمیتونستم براش پسر بدم چی؟ اگه دختر میشد چی؟ جایی رو نداشتم برم ۶ ماهی میشد وهرشب تقاضای بچه دار شدن اکبر از من میکرد وبجز کارهای اون سمیراهم خلی اذیتم میکرد. جای تعجب بود چطور میتونست به همنجس خودش آسیب بزنه وزندگی شو نابود کنه. این ۶ ماه هیچی از زندگی نفهمیدم وهمش درگیر اکبر یا کارهای سمیرا بودم . کار سمیرا پر گردن گوش های اکبر شده بود. یک روز گه داشتم میرفتم آشپزخانه متوجه حرف های اکبر وسمیرا شدم؛ - ببین داداش ۶ ماه شده ولی هنوز از بچه خبری نیست به دلمخورده زنت اجاقش کور باشه ونمیتونه بهت بچه بده. توکه بخاطر این نمیتونی از پدر شدن محروم بشی ، از خونه بیرونش کن توهنوز جونی برات یه زن دیگه میگرم گه یه شیرپسر برات بده. دستم روی جلوی دهنم گذاشتم واز که از شوکه زیاد فریاد نکشم . اهسته که متوجه ام نشن از اونجا دور شدم وادامه حرفاشونو نفهمیدم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 پارت سیزدهم ذهنم درگیر حرف های سمیرا بود تواستم ظرف هارا بشورم که خودم را از این حرفا دور کنم. ناگهان لی ان که درحال کف زدن بودم از دستم لیز خورد افتاد وهزار تکه شد. حنگ کرده به طرفش نگاه میکردم که سمیرا واکبر وارد آشپزخانه شدن. - کوری ؟ این چه وضعه تا میایی یه کاری رو انجام بدی فلج میشی. دیدی داداش تا دید حرف میزنیم کاری کرد که چیزی برات نگم . اخ داداش هرچی کار کردی واین زن پولتو به فنا داد، دروغ میگم خودت که داری میبینی. اکبر داشت به حرف های سمیرا گوش میداد ومن هم پیزی گفته نتونستم والبته نمیذاشت که بگم . - خب از دستم افتاد گناه من چیه -میبینی! چطور داره زبون میزنه داداش داری به چی نگاه میکنی ؟ نکنه از زنت میترسی؟ تا این حرف رو زدن اکبر با اعصبانیت سپتم امد وموهامو محکم گرفت وکشان کشاد از آشپزخانه بیرونم کرد. میدانستم سرنوشتم چیه وچی اتفاقی میخواد برام بیوفته. باسیلی محکمی که به صورتم زد فرش برزمین شدم کنار لبم پاره شد وخون سرازیر شد. هیچی به زهنم نمیرسید فقط پشت سرهم میگفتم: - اکبر نزن ببین از زدن من چیزی نصیبت نمیشه ببین بخدا تقصیر من نبود . گاری که شده هرچی هم منو بزنی اون که درست نمیشه. چشمم به سمیرا افتاد که از دور تماشاگر ما بود الان فهمیده بودم اکبر بخلطر حرف های مریم وکارهایش انگونه اعصابانی بود وچون از کوچیکی میریم برزگش کرده بود هرقسم که میخواست برایش زندگی کردن را فهمانده بود وبرادرش هم فکر میکرد که او راه درست را نشانش میدهد. از یقه پیراهنم گرفت وگفت: - ببین باتوهستم من هرچی بگم تو باید بگی چشم ؛ نبینم زِر اضافی بزنی - نزن اکبر فهمیدم ولم کن دارم خفه میشم دستش را بلند کرد که دوباره سیلی بزند ولی با دیدن چیزی منصرف شد. نگاهم را به طرفی که او نگاه میکرد چرخاندم. یا خدا رضا انجا چی میخواست. از عرق پیشانی اش معلوم بود خیلی با عجله امده . رضا پسر دایی ام بود و۹ سال بیشتر نداشت. - چی میخوای ؟ - هیچی عمو با رها کار داشتم دلم لرزید نکنه اتفاقی افتاده از جایم بلند شدم خون کنار لبم را پاک کردم وگفتم: - رضا؟! چیشده اتفاقی افتاده - رها از خونه بابات میام زندگی سرت باشه زن دایی رو از دست دادیم چیزی که میشنیدم باورم نمیشد - رضا شوخی خوبی نیست راستش رو بگو باتوهستم - رها ولم کن بخدا راست میگم از رفتلری که انجام داده بودم شوکه زده شده وبعد تمام شدن حرفش دور شد ورفت بدون دلیل به رفتنش نگاه میکردم که متوجه خیس شدن صورتم توسط اشک هایم شدم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.