sodi ارسال شده در دِسامبر 30 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 30 2024 (ویرایش شده) اسم رمان : دختر بودن ممنوع ژانر : ادبیات زنان ، عاشقانه ، غمگین نویسنده : سودابه دلاوری خلاصه رمان هیچوقت زندگی همانطور که ما میخواهیم پیش نمیرود. در مسیر زندگی، سختیها و دردهایی هست که گاه توان انسان را میگیرد، اما هرگز نباید قدرت یک زن را دستکم گرفت. این داستان دربارهی زنیست که میجنگد، میسوزد، میسازد و عاشق میماند... حتی وقتی «دختر بودن» خودش جرم باشد. مقدمه در هیچ کجای دنیا، مثل اینجا، زن و مرد برابر نیستند. زن من. مال من. سهم من. انگار زن، جا سوییچیست برای گذاشتن در جیب مردها؛ بدون حق حرف، بدون حق تصمیم. در جامعهای که زن فقط «مال» پدر و شوهر و برادر است، چگونه میتوان از پیشرفت سخن گفت؟ زن باید انسان باشد، مستقل باشد، آزاد باشد. زن حق تصمیم دارد، حق زندگی دارد. لطفاً این حقها را از او نگیرید. نگذارید شبها با چشمهای خیس بخوابد... بگذارید عشق را تجربه کند، زندگی را بفهمد، و بخندد. با او بخندید، نه بر او. عشق را به او هدیه دهید، نه زخم را ناظر: @saraaa ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 2 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 30 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 30 2024 (ویرایش شده) گفتهای از من – سودابه دلاوری به نام خدا من، سودابه دلاوری، این رمان را نوشتم تا گوشهای از سختیهای یک زن را به تصویر بکشم. شاید دلیل اصلی نوشتنم این بود که بگویم وقتی زنی مجبور شود، از هزار مرد، با غیرتتر میشود. زندگی پر از پستی و بلندیست، و تنهایی گذر از این راه سخت است. خداوند انسانها را جفت آفرید تا همراه هم، زیبایی زندگی را تجربه کنند. اما متأسفانه، همیشه چنین نیست. گاهی مردان در حق زنان ظلم کردهاند. البته نمیتوان همه را یکسان دانست؛ نه همه مردان بدند، و نه حتی همه زنان خوب. وقتی در خانهای، پدر و مادر با یکدیگر بد رفتار میکنند، طبیعیست که فرزند آن خانه، شخصیت سالمی پیدا نکند. من یک دختر افغانم، متولد شهر هرات. در وطنم، ظلمهای بسیاری در حق زنان دیدهام، و برای من که خود نیز زنی هستم، تماشای این دردها بسیار سخت و تلخ است. این داستان را نوشتم تا بگویم همان زنی که به او لقب "ضعیفه" میدهند، توان بهدنیا آوردن مردی را دارد. همیشه آرزویم این بوده که مردسالاری روزی پایان یابد و زنها، حتی دخترها، دوستداشتنی و محترم شمرده شوند. نکته مهم: من این داستان را برای مردستیزی ننوشتهام. همه مردها بد نیستند، اما حقیقت این است که برخی از آنها به زنان ستم کردهاند. شاید من هرگز طعم واقعی عشق را نچشیده باشم. شاید زن بودن برای من فقط به معنی بچهداری، ظرفشستن و تمیزکاری بود. ذهن مرا اینگونه ساخته بودند. وقتی مادرم را میدیدم که از صبح تا شب کار میکرد، اما شب زیر دست و پای پدرم شکنجه میشد و زخم کنار لبش هر روز تازهتر میگشت، با خودم میگفتم: آیا مردها میتوانند اینقدر بیرحم باشند؟ یاد دارم روزی زنی با حسرت گفت: ـ دلم برای خودمان میسوزد. پرسیدم چرا؟ گفت: کسی گفته زنها مثل حیوان هستند و هیچ ارزشی ندارند. با لبخندی تلخ گفتم: ـ میدانی چرا ما را حیوان مینامند؟ چون از خون خود، مردانی بهوجود آوردهایم و با تمام محبتمان بزرگشان کردهایم. چون هرگز نگذاشتهایم مردی شب گرسنه بخوابد، یا با وجود فقر و بیمهری، سکوت کردهایم. ما حیوان نیستیم، ما انسانهایی هستیم که فقط دیده نشدهایم. در این دو سال، با نوشتن این داستان، تجربههای زیادی بهدست آوردم و خدا را شاکرم که از نعمت نوشتن بهرهمندم. امیدوارم با خواندن این رمان، دلتان گرم شود و نگاهی مهربانتر به زن بودن بیاندازید. خواندن رمان من، شادی دل من خواهد بود. با احترام سودابه دلاوری ۱۴۰۴/۱/۱۵ ناظر: @saraaa ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Arshiya✨ ارسال شده در دِسامبر 30 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 30 2024 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @Arshiya @morganit ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 31 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 31 2024 (ویرایش شده) فصل اول_ کودکی ناتمام پارت اول – رمان "دختر بودن ممنوع" در تاریکی شب، آنگاه که همهجا در سکوت فرو رفته بود، در روستایی دورافتاده که "دختر بودن" هیچ ارزشی نداشت، چشم به جهان گشودم. مادرم همیشه برایم تعریف میکرد که وقتی باردارم بود، پدرم از خوشحالی در پوست نمیگنجید. فکر میکرد پسری به دنیا خواهد آمد که وارثش باشد. حتی اسمم را هم انتخاب کرده بود: رشید. اما خدا خواستهی او را برآورده نکرد. من به دنیا آمدم، نه رشید. مردم روستا پدرم را مسخره میکردند. میگفتند: ـ زنت حتی عرضه نداشت که برایت گل پسری بیاورد! شبها، پدرم با خشم و تحقیر به خانه بازمیگشت و تمام عصبانیتش را سر مادرم خالی میکرد... با مشت، با لگد، با فریاد. سالها پیش، رسم زندهبهگور کردن دخترها از بین رفته بود، اما در روستای ما هنوز هم دختران نخواستنی بودند. هنوز هم ظلم و ستم به دختران کمرنگ نشده بود؛ فقط شکلش عوض شده بود. ملای روستا در گوش مردها خوانده بود که "دختر نحس است"، که "ضعیف است"، و "نباید به دنیا بیاید". اما بهراستی، اگر دختری به دنیا نیاید، پس چهکسی قرار است مردها را به دنیا بیاورد و بزرگشان کند؟ مادرم میگفت شبی که درد زایمان گرفته بود، پدرم حتی اجازه نداده بود کسی به کمکش برود. گفته بود: ـ بگذار هر دو بمیرند! من از شرشان خلاص میشوم. حتی در همان دوران بارداری، بارها مادرم را کتک زده بود و از او خواسته بود مرا سقط کند. اما مادرم، با همه ضعف جسمانیاش، اجازه نداد مرا از او بگیرند. دایهمریم با گریه و التماس، بلاخره راضیاش کرده بود و خودش را به مادرم رسانده بود. چند ساعت بعد، من به دنیا آمدم. چهارده سال از آن شب گذشته است. من بزرگتر شدهام، اما هنوز طعم عشق پدری را نچشیدهام. بعضی شبها با خودم فکر میکنم شاید پدرم مرده... شاید هیچوقت پدری نداشتهام. اما مگر میشود پدرِ زنده را مرده فرض کرد؟ مادرم برای اینکه نگذارد من هم مثل خودش اسیر بدبختی شوم، اسمم را رها گذاشت. شاید آرزو داشت روزی واقعا آزاد شوم. من عاشق اسمم هستم. رها... میخواهم مثل پرندهای آزاد باشم، دور از زنجیر ظلم پدر، ماماها (داییها) و کاکاها (عموها). آرزو داشتم درس بخوانم. دختر قویای شوم و به همه نشان بدهم که ما "ضعیف" نیستیم. اما هرگز اجازه ندادند حتی قلمی در دست بگیرم. از مادرم میپرسم: ـ چرا پدر دوستم ندارد؟ و او همیشه همان جملهی تکراری را میگوید: ـ دخترم، دوستت دارد، فقط نشان نمیدهد. اما من میدانستم که دروغ میگوید. میخواست مرا دلخوش کند. تنها همراز من، عروسک پارچهای بود که مادرم برایم درست کرده بود. دوستی نداشتم. حتی اجازه نداشتیم از خانه بیرون برویم. نه من، نه مادرم. ناظر: @saraaa ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 3 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در دِسامبر 31 2024 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در دِسامبر 31 2024 (ویرایش شده) پارت دوم – رمان "دختر بودن ممنوع" خانهمان از چوب و گل ساخته شده بود، با یک اتاق کوچک که تمام کودکیام را در آن گذراندم. هر بار که کوچکترین اشتباهی از من سر میزد، مثل یک حیوان وحشی کتکم میزد. در جایی زندگی میکردیم که حتی صبحش هم مثل شبهایش تاریک و بیمعنا بود. صبح تا شب مثل یک برده از ما کار میکشیدند و هیچوقت اجازهی بیرون رفتن نداشتیم. فقط وقتی مریض میشدیم و مجبور بودیم به شهر برویم، آن هم با چادری به نام «برقه» بر سر، اجازه داشتیم همراه پدر به دکتر برویم و برگردیم. شهر جای دیگری بود؛ دنیایی متفاوت با روستای ما... مردم در آنجا ظالم نبودند. با دخترها با احترام رفتار میکردند. دخترها به مکتب میرفتند، درس میخواندند، و داکتر و مهندس میشدند. من هم رویایی داشتم... دوست داشتم روزی مرا "داکتر رها" صدا بزنند. دوست داشتم آدمهای زیادی را نجات بدهم. اما افسوس، این فقط یک رویا بود. با اینحال، هرگز تسلیم نمیشدم. میدانستم روزی عشق را تجربه خواهم کرد، آرامش را خواهم یافت، و بدون ترس زندگی خواهم کرد. روزها به همان روال میگذشت تا اینکه یک روز، وقتی پدر خانه نبود، به سراغ مادرم رفتم و پرسیدم: ـ مادر، پدر دوستم داره؟ مادرم میخواست همان حرف همیشگیاش را بگوید، اما قبل از آن، فریاد زدم: ـ تو همیشه بهم دروغ میگی! اون دوستم نداره... تو هم شاید هیچوقت دوستم نداشتی... همهتون دروغگو هستین... حتی تو، مادر! ناگهان سیلی محکمی به صورتم زد. اشکهایش را پاک کرد و گفت: ـ درست میگی... دروغ میگم. از کی تا حالا اینقدر بزرگ شدی که با مادرت اینطور حرف میزنی؟ منی که ماهها تو رو توی شکمم حمل کردم... منی که از شکمم زدم تا تو سیر بشی... منی که همیشه برایت عشق بخشیدم... اشک میریخت. من هم از حرفهایم پشیمان شده بودم. در آغوشش گرفتم و گفتم: ـ مادر، من گناهکارم. نباید هر روز این سوالو ازت بپرسم وقتی که خودم جوابشو میدونم. ببخش منو... به خدا نه تقصیر توئه، نه من... همهش تقصیر پدره که هر روز بیشتر از دیروز ما رو عذاب میده... از آن روز به بعد، تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت در مورد پدر و محبتش چیزی نپرسم. هزار سوال در ذهنم بود... اما هیچکدام را از مادرم نپرسیدم. نپرسیدم چرا در این روستا بعضیها از دختر داشتن خجالت میکشند؟ چرا دختر بودن در اینجا ممنوع است؟ نپرسیدم... فقط در سکوت، از مادرم دور شدم ناظر: @saraaa ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 1 (ویرایش شده) پارت سوم – رمان "دختر بودن ممنوع" یک روز، دور سفره نشسته بودیم که پدر گفت: ـ زن، آمادگی بگیر، برای دخترت امشب خواستگار میاد. از شدت شوک، سرم را بالا آوردم و صدای استخوانهای گردنم را شنیدم. با ناباوری به پدر نگاه کردم. آرام و بیخیال، مشغول غذا خوردن بود. میخواستم چیزی بگویم که مادر جلوتر از من پرسید: ـ کی میخواد بیاد خواستگاری؟ ـ اکبر میخواد بیاد. خدایا... چی شنیدم؟ اکبر؟ کسی که سنش از پدرکلانم هم بیشتر بود! او دستکم پنجاه سال داشت، در حالیکه من هنوز پانزده سالم هم نشده بود! چه فاجعهای داشت در زندگیام رخ میداد؟ یعنی واقعاً من را میخواستند به اکبر بدهند؟ مثل یک کالا؟ مثل یک معامله؟ اشکهایم را پاک کردم، ایستادم و با صدایی لرزان ولی مصمم گفتم: ـ من هرگز زن اون مرد نمیشم! خودت میدونی که اون از تو هم بزرگتره... یعنی چی؟ تو رو به پدریت قسم، من رو به اون نده... منو بکش، ولی این کارو با زندگیام نکن! اشک میریختم و التماس میکردم: ـ پدر... جان مادرت، نذار زندگیم تباه بشه... پدر فریاد کشید و با عصبانیت از جایش بلند شد: ـ تو غلط میکنی روی حرف من حرف بزنی! از کی تا حالا اینقدر جرأت پیدا کردی؟ من پدرتام و هرچی بگم باید قبولش کنی! اما من دیگه اون دختر ساکت دیروز نبودم. گفتم: ـ شما کی برام پدری کردی که حالا از پدر بودن دم میزنی؟ وقتی زمین خوردم، اومدی دستم رو بگیری؟ وقتی مریض شدم، گفتی بریم داکتر؟ تو فقط پدر اون پسری بودی که هیچوقت به دنیا نیومد! ناگهان با خشونت موهایم را گرفت، سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: ـ هر کاری هم بکنی، تو مجبوری زن اون مرد بشی. من تو رو سر قرضم بهش دادم، میفهمی؟ خشم سراسر وجودم را گرفت. گفتم: ـ ببین پدر... هرچی هم بکنی، من زن اون آشغال نمیشم! فریاد زد: _خودت خواستی! مچم را گرفت و کشانکشان به سمت اتاق برد. در را پشت سرمان بست. من و پدر درون اتاق، و مادر پشت در، با ناله و گریه. سیم برق کهنهای را از تاق برداشت... بلندش کرد و با تمام توان به کمرم کوبید. سیم دور بدنم پیچید، و وقتی با خشونت کشید، پوست تنم را خراشید و بعد رها شد. دردی به جانم افتاد که گمان کردم کمرم شکست. قطره اشکی از گوشه چشمم پایین افتاد... اشکم نه از درد بود، بلکه از نفرت... از پدری که دیگر چیزی از انسانیت در او باقی نمانده بود. جیغ میزدم. احساس میکردم صدای فریادم تا عمق روستا لرزید و حتی پرندهها هم سکوت کرده بودند. او اما با بیرحمی تمام، ادامه داد... بیآنکه نگاه کند سیم به کجای بدنم میخورد... آخر خسته شد، سیم را کنار انداخت و با نفسی بریده گفت: ـ حالا میفهمی که با کی طرفی... فردا اکبر میاد، و تو باید قبول کنی... باید! ناظر : @saraaa ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 1 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 1 (ویرایش شده) پارت چهارم – رمان "دختر بودن ممنوع" ـ ببین رها... تو غلط میکنی روی حرف من حرف بزنی! هرچی من گفتم، باید بدون چونوچرا قبولش کنی. همین را گفت و از اتاق بیرون رفت. در را محکم بست. لباس سفیدی که صبح پوشیده بودم، حالا خیس از خون بود... نه خون جنگی، نه خون تصادف... خون دختری که نه توان دفاع از خودش را داشت و نه حتی صدای اعتراضش شنیده میشد. واقعاً... آیا من آیندهای داشتم؟ تمام تنم از درد میلرزید. زبانم بند آمده بود. فقط اشک میریختم... بیصدا... همان لحظه بود که در دلم به تمام مردها نفرت پیدا کردم. از پدرم... از اکبر... از تمام کسانی که "مرد" بودند و اینگونه زندگی مرا نابود میکردند. سرم را بالا گرفتم و با بغض با خدایم حرف زدم: ـ خدایا... چرا ما؟ چرا باید در چنین جایی به دنیا بیام؟ چرا باید درد بکشم؟ چرا نه اونا؟ چرا نه مردا؟ نمیدانم چقدر گذشت، فقط میدانم اشکهایم خشک شد و خواب مرا ربود. صدایی آشنا آرام در گوشم پیچید. چشمانم را باز کردم. مادر، بالای سرم نشسته بود. سرم را روی زانوهایش گذاشته بود و بیصدا گریه میکرد. ـ رها... دخترم... منو ببخش... از دستم کاری برنمیاد. تو پدرتو میشناسی. چیزی که بگه، انجام میده... سکوت کردم. مادر دوباره گفت: ـ باید برای شب آماده شی... فقط بهخاطر دل شکستهی مادرم، خودم را جمعوجور کردم. بهسختی از جا بلند شدم. تمام بدنم خشک و کوفته بود. پاهایم بیجان، ولی دلم پر از طوفان. رفتم سمت حمام تاریک خانه. چراغ نفتی را روشن کردم. آب گرمی که مادرم پشت در گذاشته بود، کنارم بود. بافت موهایم را باز کردم. کاسه را پر کردم و آب را آرام روی سرم ریختم. آب از موهای بلندم پایین آمد، و با خودش درد و خون و کبودی را شست... اما نه سرنوشت را. دلم میخواست هرگز به دنیا نمیآمدم... بهشت را میخواستم، اما پدرم مرا از جهنمی به جهنم دیگر فرستاد. از حمام بیرون آمدم. برای مردی پنجاه ساله باید آماده میشدم... لباس سیاه با گلهای خاکستری را پوشیدم. کمرش چیندار و دامنش کلوش بود. شال سبز را سرم کردم و شلوار مشکی به پا. موهایم را خشک کرده، دوباره بافتم و با کشی ساده بستم. مات مانده بودم. نمیدانستم چه باید کنم. پدرم داشت مرا میفروخت. و من... فقط یک تماشاچی بودم. شنیده بودم اکبر هم مثل پدرم است... چی میخواستم... چی شد؟ خدایا... صدایم را میشنوی؟ ناظر: @sarahp ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 2 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 2 (ویرایش شده) پارت پنجم – رمان "دختر بودن ممنوع" همیشه با خودم فکر میکردم چرا خدا به ما قدرت حرف زدن نداده؟ نه اینکه زبان نداشته باشیم، نه... ولی انگار صدا نداشتیم؛ صدامان به هیچجا نمیرسید. کسی نمیشنید. کسی نمیفهمید. دوران، دوران مردسالاری بود. جایی زندگی میکردیم که قلب مردمش از سنگ سردتر بود. با اینکه سالها از رسم زشت زندهبهگور کردن دخترها گذشته بود، اما بعضی مثل پدرم، آن ظلم را از پدرانشان به ارث برده بودند. بعضیها هنوز هم وقتی دختری به دنیا میآمد، او را در جنگل رها میکردند تا خوراک گرگ و خرس شود. و آنهایی که زنده میماندند، مثل برده در خانه حبس میشدند تا روزی که بزرگ شوند و مثل وسیلهای فروخته شوند... در فکر خودم بودم. چادر سفید را روی سرم مرتب کردم. در همان لحظه، پدر وارد اتاق شد. نمیدانستم چند نفر همراهش هستند، اما از صداها میشد فهمید که کم نیستند. یکیشان ملای مسجد بود؛ مردی که بهخاطر پول، حاضر بود هر کاری بکند، و هنوز هم او را «ملا» صدا میکردند... صدای اکبر را شنیدم؛ با صدای بلند سلام کرد. حتی سرم را بالا نیاوردم ببینم چه شکلیست، چه پوشیده یا چقدر پیر شده... در روستای ما، رسم همین بود: پدر شوهر را انتخاب میکرد، و دختر فقط باید میپذیرفت. فرقی نمیکرد چند سالهای، یا دلات با کیست... کسی از عشق نمیپرسید. عشق؟ آن واژهای که خیلیها جانشان را بهخاطرش باختند... فاطمه، دختر همسایهمان، عاشق پسری شده بود. وقتی پدرش اجازه نداد، با پسرعمهاش فرار کرد... ولی آن عشق، به جای زندگی، مرگ برایشان آورد. در فکر خود غرق بودم که صدای ملا مرا به خودم آورد. آهسته و شمرده پرسید: ـ رها دختر محمد... آیا وکیلم تو را با مهریه تعیینشده به عقد رسمی اکبر ولد داوود در بیاورم؟ سکوت کردم. صدای گریهی بیصدای مادرم در گوشم پیچید. ملا دوباره پرسید: ـ رها دختر محمد، برای بار دوم میپرسم... زبانم خشک شده بود. نفسم بالا نمیآمد. پدر کنارم ایستاده بود. بازویم را محکم فشرد و با صدای خشداری گفت: ـ رها، کر شدهای؟ ملا دارد ازت میپرسد! ملا گفت: ـ رها خانم، برای بار سوم و آخرین بار میپرسم... آیا وکیلم تو را به عقد اکبر پسر داوود با مهریه تعیینشده در بیاورم؟ قطره اشکی از چشمم چکید. روی گونهام افتاد... داغ بود... نفس عمیقی کشیدم، بغضم را بلعیدم، و گفتم: ـ بله... ناظر: @saraaa ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 3 (ویرایش شده) پارت ششم – رمان "دختر بودن ممنوع" همه، جز مادرم، با خوشحالی دست میزدند و دهانشان را شیرین میکردند. و سرانجام، نه معجزهای رخ داد، نه خدایی صدایم را شنید... عقدمان خوانده شد. موفق شدند دختر بودنم را از من بگیرند؛ و مرا عروس کوچک روستا کنند. در سکوت، در گوشهای نشسته بودم، اشک میریختم و فقط یک چیز را میدانستم: هفته آینده، شب حنابندان و عروسی است. آن یک هفته، برایم به اندازه یک سال گذشت. سعی میکردم از لحظهلحظه بودن کنار مادرم لذت ببرم؛ هرچند سخت، هرچند دردناک. دلم برای خودم میسوخت؛ دختری که برای پرداخت قرض پدرش، فروخته شده بود. خوشحالی از چشمهای پدر معلوم بود؛ هم از اینکه بالاخره از شرّ من راحت میشد، و هم اینکه قرضهایش پاک شده بود. حنابندان سادهای گرفتیم؛ فقط در بین خودمان. پدر حتی کسی را دعوت نکرد. من هم راضی بودم؛ نه لازم بود آرایشگر بیاید، نه صدای غرغر پدر را تحمل کنم. آن چند نفری هم که بودند، خواهر اکبر و چند همسایه بودند. تا جایی که شنیده بودم، اکبر کسی را نداشت... تنها بود... درست مثل روحش. تا آخر شب همه رقصیدند، و آخر هم حنا آوردند. دست و پاهایم را حنا بستند. و من خوشحال بودم که حداقل امشب، اکبر کنارم نیست. او تا دیروقت با دوستانش بود... و البته، پدرم هم... و بلاخره، روز عروسی رسید. روزی که همهچیز برای همیشه عوض شد. صبح زود بیدار شدم. مادر گفت: "زهرا خانم میاد آمادهت کنه." حمام کردم. وقتی برگشتم، زهرا رسیده بود. زن مهربانی بود؛ همسر محسن. تنهایی با شوهرش زندگی میکرد، و برای خرج خانه، آرایشگری میکرد. با کیف کوچکش نزدیک شد. چشمهای سبزش پر از اندوه بود. احساس تأسف عمیقی در نگاهش موج میزد. به چشمانش نگاه کردم و بغلم کرد. محکمتر از همیشه... آرام گفتم: ـ ناراحت نباش زهرا جان... کاری از دستم برنمیاومد... حرفی نزد. فقط مرا سفتتر در آغوشش گرفت. کنار دیوار نشستم. روبهرویم نشست و کارش را از موهایم شروع کرد. چشمانم را بستم. نگذاشتم اشکهایم کارش را خراب کند. به چی باید فکر میکردم؟ به اینکه چند ساعت دیگر، زندگیام چه شکلی میشود؟ یا باید خوشحال باشم که از پدرم خلاص میشوم؟ اما فقط یک چیز را خوب میدانستم: زندگی با من بازی جدیدی شروع کرده بود. و من نباید ببازم... نباید ضعیف باشم. من هنوز هم دلم میخواست پرنده باشم. آزاد... و تا آخرین لحظه، امید را رها نمیکردم. ساعتها گذشت... او سرگرم آماده کردن من بود، و من سرگرم آماده کردن روحم برای ادامه زندگی... زهرا با لبخندی گفت: ـ رها جان، چشماتو باز کن... آینه را به دستم داد. نگاه کردم. خدایا... این من بودم؟ ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 3 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 3 (ویرایش شده) پارت هفتم رمان(دختر بودن ممنوع) خیلی تغییر کرده بودم. زهرا موهایم را کاملاً پشت سرم جمع کرده بود و فرق سرم را کج باز کرده بود. صورتم را آرایش کرده بود؛ آنقدر که درد گرفته بود، اما میارزید. ابروهایم را باریک کرده و با مداد قهوهای حالت داده بود. روی لبانم هم رژلب صورتی زده بود. لباسم قند افغانی سنتی بود، کاملاً آینهدوزیشده. زهرا گفت: – رها دخترم، خیلی زیبا شدهای. خوشبهحال اکبر که همچون دختری نصیبش شده. در دلم گفتم: "آره، خوشبهحال او که یک دختر پانزدهساله نصیبش شده!" پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. وقتی دید ساکتم، لپم را بوسید، خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، اکبر وارد اتاق شد. تمام دعاهایی که بلد بودم زیر لب خواندم. آرزو کردم همین امشب بمیرد... اما نه، هیچ اتفاقی نیفتاد. انگار خدا هم من را فراموش کرده بود. نگاهی به او انداختم؛ لباس افغانی سفید پوشیده بود، ولی شکم بزرگش همچنان مشخص بود. ریشش را زده و موهایش را کوتاه کرده بود. پنج سال پیش دیده بودمش؛ بهنظرم آن زمان جوانتر بود. گلی در دست داشت؛ بدون حرف آن را به سمتم گرفت. من هم بیحرف گرفتم. تمام تنم میلرزید. بیآنکه چیزی بگوید کنارم ایستاد. حس میکردم قلبم میخواهد از دهانم بیرون بپرد. از بیرون صدای شادی مهمانها میآمد. صدای مریم بود؛ دایره میزد و آواز میخواند. صدای دست زدن زنها به گوش میرسید. مادر کنارم آمد و گفت: – رها جان، شالت را روی صورتت بینداز. همان کاری را که گفته بود انجام دادم. اکبر دستش را به سمتم دراز کرد و دستم را گرفت. واقعاً دستم را گرفته بود! با لمس دستم تمام بدنم یخ بست. برعکس دستهای من که سرد بود، دستهای او خیلی گرم بود. تپش قلبم تند شده بود، ولی کاری از من برنمیآمد. از بین زنها عبور کردیم و روی صندلیای که در انتهای راهرو گذاشته بودند نشستیم. سرم پایین بود و خواهر اکبر روبهرویمان میرقصید. بیشتر زنها را نمیشناختم. بعد از کمی رقص، کسی روی سرم شکلات و پول ریخت... نفهمیدم چه کسی بود. با تاریک شدن هوا، مهمانها یکییکی خداحافظی کردند و رفتند. بسیار خسته شده بودم؛ شانههایم از سنگینی لباس درد گرفته بودند و پاهایم بیحس شده بود. به اتاق رفتم و چند دقیقه بعد، اکبر هم وارد اتاق شد... ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 4 (ویرایش شده) پارت هشتم رمان (دختر بودن ممنوع) اکبر وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. تمام تنم میلرزید. آمد کنارم نشست. دستانم را که از شدت ترس در هم قفل کرده بودم، آرام گرفت و بازشان کرد. گفت: – بیشتر از چیزی که تصور میکردم زیبا هستی. بعد به چشمانم خیره شد. – چرا دستات میلرزه؟ از من میترسی، رها؟ خندید. – البته که باید بترسی. من شوهرتم. ولی نه امشب. امشب شب عروسیمونه. میخوام کنارت باشم تا صبح... نترس ازم، رها. من خوششانسترین مرد دنیام که خدا تو رو به من داده. مگه نه؟ با ترس و لبخندی زورکی، فقط سر تکان دادم. دلم نمیخواست هیچ حرفی بزنم. به من نزدیکتر شد. سرش را کنار گوشم آورد و گردنم را بوسید. از نفسهایش روی پوستم حالم بد میشد، اما چارهای نداشتم. میدانستم اگر آنطور که او میخواست رفتار نکنم، هیچکس پشتم نیست. جایی برای رفتن نداشتم. با دستش لباسهایم را لمس کرد... زیپ لباسم را پایین کشید... فصل دوم: عروس کوچک صبح، با درد شدیدی در ناحیه کمر و شکم بیدار شدم. به یاد اتفاقهای شب قبل افتادم... ملافه خونی... دلم میخواست جیغ بزنم ولی فقط گریه میکردم. گریههایی از ته دل، برای کودکیای که دیگر تمام شده بود. زندگی به شکل دیگری شروع شده بود، شکلی که هیچوقت نخواسته بودمش. شاید قرار بود یاد بگیرم دنیا همیشه آنطور که ما میخواهیم نمیچرخد، مخصوصاً وقتی دختر باشی. اکبر روی شکمش خوابیده بود. فقط شلوار افغانی دیشب را به پا داشت. تکانی خورد و گفت: – اه... اول صبحی باز چرا گریه میکنی؟ – کمرم درد میکنه. – هوو... حالا فکر کردم چی شده. این طبیعیه. حوصله ندارم، رها. یا گریهتو بند بیار یا هر چی دیدی، از چشم خودت دیدی. اشکهایم را پاک کردم و توی دلم گفتم: – آره رها... خوشبهحالت. هنوز صبح نشده با تهدید شوهرت روبهرو شدی. یک هفته از عروسیمان گذشته بود. در خانهای که از مادر و پدر اکبر به جا مانده بود، زندگی میکردم؛ همراه خواهرش، سمیرا. سمیرا زنی بود در حدود ۵۶ ساله، قد کوتاه و با چشمان سبز. سالها قبل شوهرش را از دست داده بود و حالا همراه اکبر زندگی میکرد. او زنی تندخو و خشک بود. همیشه شالی روی سرش میانداخت و میگفت این حجابش است. آن شب، ناگهان با صدای بلند گفت: – داری به چی فکر میکنی؟ از جا پریدم. دستم را روی سینهام گذاشتم. – یا خدا! ترسیدم، خواهر. – مگه نگفتم لباسها رو بشور؟ نشستی اینجا فکر میکنی؟! – بله... رفتم دیدم لباسها تمیز بودن، واسه همین منصرف شدم. با اخم ابروهایش را بالا داد: – پاشو، باهام بیا. ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 4 (ویرایش شده) پارت نهم - دختر بودن ممنوع – همراهم بیا. با تکان دادن سرم دنبالش راه افتادم. وارد اتاق شد. صندوقچهای را که لباسهایش را در آن نگه میداشت باز کرد. یکییکی لباسها را از میان لباسهای شسته درآورد، به دیوار کاهگلی زد و روی زمین انداخت. با تعجب نگاهش میکردم. لباسها از تماس با دیوار خاکی، کثیف شده بودند. بعد با بیاعتنایی گفت: – ببین رها، اینجا خونه بابات نیست که هر کاری خواستی بکنی! بیا نگاه کن، همه این لباسا هنوز کثیفن. یادت باشه دیگه از حرفم سرپیچی نکنی. و از اتاق بیرون رفت. اشک از چشمانم سرازیر شد. به سمت لباسها رفتم و همه را جمع کردم. هنوز در شوک بودم؛ من چی گفتم که اینطور برخورد کرد؟! رفتم حیاط و شروع به شستن لباسها کردم. با دست، یکییکی، بدون استراحت. از خستگی پاهایم سست شده بود. با اینکه سواد نداشتم، مادرم یادم داده بود ساعت بخوانم. نگاهم به ساعت افتاد؛ ساعت یک بود. صدای شکمم را شنیدم. دستم را رویش گذاشتم. از صبح که بیدار شده بودم، چیزی نخورده بودم. رفتم سمت آشپزخانه. درِ دیگ را باز کردم... خالی بود! روی گاز هم هیچ دیگی نبود. یعنی چی؟! تمام آشپزخانه را گشتم. هیچی نبود. نزدیک سطل آشغال شدم... یا خدا... کارِ سمیرای جادوگر بود! همهی غذاهایی که پخته بودم، هرچه خورده بودند را خورده بودند، و باقیماندهاش را ریخته بودند توی آشغال. از صبح مشغول شستن لباسها بودم. خسته و گرسنه. حداقل خانهی پدر، با همه سختیهایش، شکمم سیر بود. ولی اینجا چی؟... چی بخورم؟ ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 4 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 4 (ویرایش شده) پارت دهم- دختر بودن ممنوع چی باید میخوردم؟ برای خودم چای دم کرده ومشغول خوردن چای ونون خشک شدم. سمیرا از آنجه که فکرش را میکردم ظالم تر بود. از حق نگذریم فقط مردها ظالم نبود وبعضی وقت ها زن ومرد نداشت. البته شاید مادر پدرشان اینگونه بودند؟ میفهمم چی کرده بودم که با من اینگونه رفتار میکردن. درآشپزخانه مشغول جای خوردن بودم که صدای اکبر را شنیدم - رها، رها - من اینجا کار داشتین؟ - صدباز بهت گفتم خوشم نمیاد همش صدات بزنم یک بار که رها میزنم از هرجهنمی که هستی باید پیداشی وبیایی پیشم - چشم - چای بیارم؟ با اعصبانیت به من نگاه کرد وگفت : - نیازی به مهربانی کردنت نیست حالم از این مرد بهم میخورد خدا لعنتت کنه پدر - خوب؟ - چی خوب؟! - رها صدا میکردین کارم داشتین؟ - از بس دیرجواب میدی فراموش کردم چی بگم، اها یادم امد میخوام امشب برام خوشکل میشکل کنی - خوب؟ - نفهمیدی یا خودتو به نفهمی میزنی؟ -نفهمیدم چرا باید به خودم برسم - مگه زنم نیستی دوست دارم امشب به خودت برسی واینکه امروز چندشنبه هست؟ از یادآوری اینکه امشب پنجشنبه هست خجالت زده سرم را پایین گرفتم - ببین رها از من سنی گذشته من حوصله یادآوری چیزی وکاری رو ندارم من بچه میخوام - چی؟! - درست شنیدی من ازت بچه میخوام جرعت حرف زدن درمقابلش را نداشتم ولی واقعا برای بجه دار شدن من زود بود واینکه هنوز از عروسی مان یک هفته هم نگذشته بود - همین که گفتم حرفی هم برای گفتن فکنم نداری پس من رفتم یکم کار دارم باز شب میبینمت ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 (ویرایش شده) پارت یازدهم – دختر بودن ممنوع تماشاگر رفتنِ اکبر شدم، آنقدر که دیگر هیچ اثری از او نماند. نفسی کشیدم و مشغول تمیز کردن خانه و پختن غذا شدم. هوا تاریک شده بود و میدانستم حرفی را که اکبر میزند، عملی میکند. سمیرا برای خواب به اتاقش رفت و من هم برای آمادهشدن به اتاق رفتم. موهای بلند خرماییام را که تا کمرم میرسید بافتم و لباس کوتاه بیآستین صورتی رنگی پوشیدم. بعد به حمام رفتم و جلوی آینه کمی آرایش کردم. اکبر وضع مالیاش خوب بود؛ خانهاش نسبت به خانههای دیگر روستاییها زیباتر بود... وارد اتاق شدم؛ نبود. کجا رفته بود؟ رختخواب را انداختم و منتظرش ماندم. دستانم از ترس یخ زده بودند. چند دقیقه بعد، اکبر وارد اتاق شد. لباسهایش را هم عوض کرده بود. اصلاً توجهی به بودنم نکرد. شاید هم آنقدر بیارزش بودم که اصلاً متوجه حضورم نشد. هیچی نگفتم و بیحرکت ماندم. چشمش به من افتاد. لبخندی شل و ول زد. از طرز نگاه و لبخندش بیزار بودم. نزدیکم شد، دستش را روی کمرم گذاشت و آرام بدنم را لمس کرد. بوسهای به لالهی گوشم زد و لبانش را به لبهایم نزدیک کرد. نفسش که به صورتم خورد، از شدت تنفر چشمانم را بستم. ولی اتفاقی نیفتاد. چشمانم را باز کردم؛ مستقیم در چشمهایش خیره شدم. به نگاهم زُل زد و بعد در کنارم دراز کشید. – رها... – بله... – میدونی که من چقدر بچه دوست دارم؟ جوابی ندادم. روی سمت من چرخید و دستش را زیر سرش گذاشت. – ببین، سنی از من گذشته. دلم میخواد پسرم رو توی آغوش بگیرم. یا خدا... باز هم پسر! مگر چه فرقی بین دختر و پسر بود که اینها تا این اندازه پسرپرست بودند؟ چشمانم را از حرص بستم. دستش را لای موهایم برد و سرش را نزدیک گوشم کرد: – رها، میدونی که باید برام پسر بیاری. یه پسر خوشگل و کاکلزری. اگه دختر باشه... میکُشمش. یا تو رو، یا اون رو... موهام رو با دستش کشید که ناخودآگاه "آخ" بلندی گفتم. چشمانم را باز کردم. خواستم چیزی بگویم که انگشت اشارهاش را روی لبهایم گذاشت و مانع بلند شدنم شد... نزدیکتر و نزدیکتر شد... ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 (ویرایش شده) پارت دوازدهم – دختر بودن ممنوع صبح، زودتر از اکبر بیدار شدم. آب گرم کردم و وارد حمام شدم. خدا لعنتشان کند... پدر! ببین از دست تو دارم چه میکشم. لیف را برداشتم و با شدت شروع به شستن خودم کردم. احساس میکردم تمام بدنم کثیف شده. حالم بهم میخورد و یادآوری دیشب اعصابم را خرد میکرد. او هم درست مثل پدرم بود؛ بیاحساس، بیغیرت و پسرپرست. داشتم موهایم را شانه میکردم که صدای اکبر آمد: – رها! آب گرم کن، میخوام برم بیرون، کار دارم. – باشه. چشمم به سمیرا افتاد... باز این جادوگر به چی فکر میکرد؟ – رها، برای غذا سوله درست کن. – باشه. میخواستم از کنارش رد شوم که ناگهان گفت: – ببین رها، مغرور نشی و فکر نکنی یه روزی خانم این خونه میشی. تو فقط زیرخوابی اکبری. اون هیچ احساسی به تو نداره. اگه ارزش داشتی، پدرت هیچوقت بهخاطر قرضش تورو زیر دست و پای داداش من نمیانداخت. بازوی مرا محکم گرفت و ادامه داد: – آهای دختر بیچشمورو، خوب گوش کن! اگه نتونی برای داداشم پسر بیاری، صددرصد از این خونه بیرونت میکنه. یا باید بری خونه بابات، یا ولگرد کوچه و خیابون بشی! از وقتی سمیرا این حرفها را به من زده بود، تمام روزم را درگیر فکر کردن بودم. اگه نتونم براش پسر بیارم چی؟ اگه بچهمون دختر بشه چی؟ کجا باید برم؟! جایی رو ندارم... شش ماه گذشته بود. هر شب، تقاضای اکبر برای بچهدار شدن تکرار میشد. از طرف دیگر، سمیرا با کارها و حرفهایش حسابی آزارم میداد. جای تعجب بود، چطور یک زن میتونست به همجنس خودش اینقدر ظلم کنه؟ چطور میتونست زندگی منو اینطوری نابود کنه؟ در این شش ماه، هیچ لذتی از زندگی نبرده بودم. تمام روزهام درگیر اکبر و ظلمهای سمیرا بود. کارهای سمیرا به گوش اکبر هم رسیده بود. یک روز، وقتی داشتم به آشپزخانه میرفتم، صدای صحبتشان را شنیدم: – ببین داداش، شش ماه گذشته ولی هنوز از بچه خبری نیست. به دلم افتاده که زنت اجاقش کوره و نمیتونه بهت بچه بده. تو که نباید بخاطر این، از پدر شدن محروم بشی. از خونه بیرونش کن. تو هنوز جوونی، برات یه زن دیگه میگیرم که یه شیرپسر برات بیاره. دستم را جلوی دهنم گرفتم تا فریاد نکشم. از شوک زیاد داشتم خفه میشدم. آهسته و بیصدا از آنجا دور شدم و ادامهی حرفهایشان را نشنیدم... ویرایش شده در مِی 5 توسط sodi 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 (ویرایش شده) --- پارت سیزدهم – دختر بودن ممنوع داخل آشپزخانه بودم. صدایشان را از اتاق بغلی میشنیدم، آرام اما پر از کنایه. قلبم به تپش افتاده بود. هر کلمهشان مثل تیغ روی روحم کشیده میشد. خدایا... این زن یک شیطان است. کاش مادرم بود. کاش میتوانستم سرم را روی شانهاش بگذارم و فقط چند لحظه، از این کابوس بیرون بیایم. کاش... دستهایم لرزیدند. بشقاب از دستم لیز خورد، محکم به زمین خورد و شکست. تکههایش به هر طرف پاشیدند. با صدای شکستن، هر دو وارد آشپزخانه شدند. سمیرا لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: ـ دیدی اکبر؟ همین که شنید ما داریم حرف میزنیم، این کارو کرد. میخواد ساکت شی. این زن نیست، شیطانه. هر چی پول درآوردی، دود کرد. نقطهضعف اکبر را خوب بلد بود. بلد بود چطور با چند جمله ساده، شعلههای خشمش را روشن کند. صورت اکبر کمکم به بنفش گرایید. نفسهایش سنگین و کوتاه شدند. دستم را کشید، محکم. از آشپزخانه بیرونم برد. میدانستم قرار است چه شود. مثل همیشه... ولی اینبار جلوِش ایستادم. دستم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم. ـ اکبر، به خدا... به خدا سمیرا دروغ میگه. من کاری نکردم... جملهام کامل نشده بود که سیلیاش آمد. محکم. آنقدر که گوشم زنگ زد و دلم هم با آن ترک خورد. دستم را روی صورتم گذاشتم، شاید دردش کمتر شود. در همان لحظه، در خانه باز شد. محمدرضا، پسر داییام، وارد شد. با دیدنش چیزی در دلم لرزید. تا حالا اینجا ندیده بودمش. اکبر به طرفش رفت: ـ اینجا چیکار میکنی؟ و او... او چیزی گفت که دنیا را از زیر پایم کشید. نه... نه... امکان نداشت. ـ یه ماهی سخت مریض بود. دیشب عمرش رو داد به شما... مادرم؟ نه... مادرم هیچوقت بیدیدنم جایی نمیرفت. مادرم همیشه میگفت بدون بغل کردنم از دنیا نمیره. اشک، بغض، خون، درد، همه در هم گره خوردند. فقط توانستم زمزمه کنم: ـ مادر... مادر... خدایا طاقتشو بهم بده... نمیدانم چند ساعت گذشت. وقتی چشم باز کردم، تاریکی به صورتم چسبیده بود. از جایم بلند شدم. من باید بروم. مادرم منتظره... ویرایش شده در مِی 11 توسط sodi 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
sodi ارسال شده در مِی 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در مِی 5 (ویرایش شده) پارت چهاردهم – دختر بودن ممنوع ـ نمیتونی بری... با همان یک جمله دلم از جا کنده شد. ـ خواهش میکنم... بذار برم. مادرم تنهاست. منو میخواد... به پایش افتاده بودم، التماس میکردم. ـ فقط یه بار... بذار برای آخرین بار ببینمش... اما حتی نگاهم نکرد. سرش را برگرداند و با آن صدای سرد و بیروح گفت: ـ یه بار گفتم... اجازه رفتن نداری. چرا نمیشنید؟ چرا نمیفهمید؟ مگر دل نداشت؟ مگر کور و کر شده بود؟ گریه میکردم. فریاد میزدم. اما نه... هیچچیز در دلش تکان نمیداد. نه گریههایم اثر داشت، نه فریادهایم. رفتم گوشهی اتاق، همانجایی که همیشه برای خودم پناه بود. پُر از بغض شدم. ـ بذار تنها باشم... بذار حداقل با یادش خداحافظی کنم... زیر لب زمزمه میکردم: ـ مادر... مگه چقدر زندگی کردی؟ چند بار خندیدی؟ هنوز زوده... خیلی زوده برای مردن... برای نرفتن... عشق میریختم... اشک میریختم... حرف میزدم... با خودم، با سایهها، با خاطرات مادرم... ـ کی موهامو نوازش میکنه؟ کی برام لالایی میخونه حالا؟ سرم داشت از شدت گریه و درد میترکید. بالش را بغل گرفتم و اشکهایم را توی تار و پودش خالی کردم. تا خوابم برد... همان شب، شب مرگ مادرم، من هم مردم. به خودم قول دادم که دیگه هیچوقت گریه نکنم. برای کسی که برایت ارزشی قائل نیست، اشک ریختن حماقته. حتی نذاشت برای آخرین بار، چشمهام با نگاه مادرم گره بخوره. ـ لعنت به همهتون... صبح که شد، زود از خواب پریدم. احساس کردم باید کاری بکنم. برای آرامش روح مادرم، باید آشتی کنم با خودش... با رفتنش. وضو گرفتم. شمعی روشن کردم. قبله را روبهرویم گذاشتم. سکوت بود و نفسهایم. بعد، رفتم سراغ اجاق گاز. قابلمهای را پر از آب کردم. مواد را ریختم توی آن. در حال همزدن مواد بودم که... ویرایش شده در مِی 11 توسط sodi 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.