nina4011 ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم بگو قطار بایستد بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند بماند سوت بکشد ، بماند دیر برود بماند سوت بکشد ، برود دور شود بگو قطار بایستد دارم آرزو می کنم می خواهم از همین بین راه از همین جای هیچ کس نیست کمی از کناره ی دنیا راه بروم از جاده های تنها که مردان بسیاری را گم کرد مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید می خواهم سوت بزنم ، بمانم زود بروم ، سوت بزنم ، دور شوم کمی از این همه صندلی های پر دود کمی از این همه چشم و عینک های سیاه می خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم می خواهم در ماه ترین ایستگاه زمین در محرم ترین ساعات ماه گریه کنم می خواهم کمی دورتر از شما کمی نزدیک تر به ماه بمیرم 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ كسی نیست ، با خودم حرف می زنم كجا می روی ؟ با تو هستم ای رانده حتی از آینه ای خسته حتی از خودت كجای این همه رفتن راهی به آرزوهای آدمی یافتی ؟ كجای این همه نشستن جایی برای ماندن دیدی ؟ سر به راه رو به نمی دانی تا كجا چرا اتاقت را با خود می بری ؟ چرا عكس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی ؟ خلوت كوچه ها را چرا به باد می دهی ؟ یك لحظه در این تا كجای رفتن بمان شاید آن كاغذ مچاله كه در باد می دود حرفی برای تو دارد سطری نشانی راهی خیالت من از این همه فریب كه در كتابخانه های دنیا به حرف می آیند و در روزنامه های تا غروب می میرند چیزی نفهمیده ام ؟ خیالت من از پنجره های باز خانه ی سالمندان كه رو به از صبح توپ بازی تا بای بای تیله ها و گلسر های رنگی حسرت می كشند چیزی نفهمیده ام ؟ هنوز راهی از چشم های خیسم رو به خاك بازی در باغ و پله های شكسته ی روز دبستان می رود هنوز بغضی ساده رو به دفتری از امضای بزرگ و یك بیست كه جهان را به دل خالی ام می بخشید می شكند حالا در این بی كجایی پرشتاب با كه اینقدر بلند حرف می زنی ؟ تمام چشم های شهری شده نگاهت می كنند كسی نیست ، با خودم حرف می زنم 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ كودكی خوابهای ندیده را برایم تعریف می كند دوباره در سفرم می خواهم نگاه کنم به تمام دشت هایی که ندیدم به تمام کوههایی که از من گذشتند تا پشت این همه دور برای اهل آبادی جایی رو به ماه بدرخشند و پشت به هراس شب و راه کسی نیامدن سکوت کنند دوباره در سفری ؟ کجای این همچنان در سفر از خوابهای تا سی سالگی بیدار می شوی؟ خیال می کنم نه خواب ها که تمام بیداری ام حرام شده است خیال می کنم تمام خوابهایم را گم کرده ام می شنوی ؟ دوباره آن کودک همیشه غایب صدایت می کند خیال می کنم همیشه از آن طرف سی سالگی کودکی خواب های ندیده را برایم تعریف می کند تو زبان آشنای منی تو صدای آشنای من ی که در جایی از گم شدن ها قدم می زنی وقتی نگاه می کنم وقتی دوباره در سفرم کنار همین قدم های بعد از سی سالگی کودکی قدم می زند که همیشه از تماشای دشت ها و کوه های در غربت زمین می آید تو آشنای خواب های منی که لا به لای همین حس و حال خیره به راه یا نشستن و پیاده رفتن غروب ها راه می روی برای همین است که راه ها را دوست دارم که راه ها مرا دوست دارند راه هایی که مرا از تمام حرام شدن بیداری و گم شدن آن همه خواب تا سی سالگی به لذت دوباره گم شدن و پیدا شدن کنار آب می برند راه هایی که مرا ، به سبزه های نمی دانی کجا می رسانند که در انتهای جاده آهسته پیدا می شوند و حالا در این مکث ناگزیر پشت آسمانخراش چه قدر نزدیک سفر ماه از دست می رود و در اتاق تاریک او همان من است که رو به دیوارهای نباید اینجا می گرید می خواهم از چراغ هایی که رؤیای ماه را از خواب کودکان می دزدند می خواهم از شهرهایی که از هراس خدا هم بزرگترند دور شوم - دور پنجره رو به رفتن است ولی تا دوباره که با صدای خروس پلک ها تر شوند پنجره لبریز شهر می شود تا باز خواب های دوباره حرام شوند ولی دوباره در سفرم ولی سفر ، که از شب هم ساده تر می گذرد دستی میان تاریکی یکی دو قدم رو به راه درها را به اتاق لبریز شهر و گریه می بندد و پله ها رو به نمی داند کسی کجا - می روند می خواهم آن صدای همیشه را که در شب خاموشی ماه لا به لای سیبهای امیری به خواب رفت به هوشیاری تا نمی دانم کجای سفر برسانم می خواهم در امتداد راه کسی نرفتن و راه کسی نیامدن گم شوم کنار سفر صدای قدم های کودکی از غربت زمین می آید کنار سفر کودکی دوباره صدایم می کند کودکی دوباره صدا می کنم ای راه های همیشه رو به رفتن های ناپیدا دوباره در سفرم 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ سرود آب از آن خورشید های همیشه در کودکی از آن روزهای شکوفه تا سیب و آن مشق های تا کتاب که تو نبودی تا همین یک بار دیگر که در سفرم مادرم باز به امامزاده های کنار راه سلام می کند و نگاهش در انتهای دشت های چه دور محو می شود می دانم دعا می کند وقتی امتداد جاده مرا به دورهای ناپیدا برد تمام آبهای عالم پشت سرم سرود بخوانند حالا تمام آب های نه تنها پشت سرم که آب همین کاسه ی آفتاب خورده هم سرود می خواند و هر روز بچه های تمام دنیا با اولین قطار با اولین هواپیمای آشنا به خانه ام می آیند تا نه تنها برای دعاهای پشت سرم که برای تمام مسافران راههای ناپیدا دعا کنیم 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ نه تویی ، نه منی گاهی از میان باران و برگ ها صدایی می شنوم گاهی درست غروب یکشنبه ی خاموش که پله های پشت در ناتمام می مانند تو از مکث ناگهان من جدا می شوی چتر می گشایی و رو به باران و برگ ها می روی کنار پله های ناتمام پشت دری خسته که با نیم رخی خیس باز می شود صدایی می شنوم که تویی دو چشم از باران آورده ام که همیشه از خواب های خیس می گذرد می آیی و انگار پس از یک قرن آمده ای باچتری خسته و صدایی که منم کنار آخرین پله و مکث ناگهان سر بر شانه ام می گذاری و گوش بر دهان زمزمه ام تا صدایی بشنوی که منم و می شنوی آرام می شنوی صبحگاهی از همین شهر بزرگ از کنار همین پنجره های رو به هر کجا از کنار همین کتاب بزرگ که رو به خاموشی تو بسته است که رو به بیداری من آغاز می شود آمدم صبحگاهی از کنار خاموشی خسته که تویی ذکری از دفتر سوم به خانه و پله ها و میان باران و برگها پر کشید روی بر دیوار کن تنها نشین وز وجود خویش هم خلوت گزین گاهی از میان باران و غروب یکشنبه صدایی می شنوم گاهی نه تویی نه منی نه صدایی که از دفتر سوم من و این صدای یکشنبه من و این صدایی که تویی کنار گوش و چتر خسته سکوت می شویم رو به همین دهان بسته که منم رو به همین مکث ناگهان که تویی سکوت می شوی نه منی نه تویی نه صدایی همیشه از دفتر سوم ذو به باران و چتر پر از حرف های با خودم صدایی می شنوم که تویی صدایی می شنوم که منم 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nina4011 ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ او ، آن مسافر در روزهای کودکی ام باران می بارد روی شیشه های امروز لکه هایی تازه می بینم که مثل خیال شب های رو به ستاره هی بزرگ می شوند به راه های نیست می روند به دنیا خیره می شوند و مرا خیال می کنند خیال می کنند من از دریا می آیم که لب هایم همیشه می خندند من از برف می آیم که همیشه چتری با خودم خیال می کنند او من آن مسافری که از راه می رسم از بزرگ شدن دنیا حرفهای کسی نگفته می دانم و مرگ برایم تعریف شده است و می دانم که ماه چند بار دنیا را به یاد آورده است ولی او آن مسافر پی اولین خواب به راه دنیا می افتد شبی به شیه های فردا نگاه می کند و باران در روزهای کودکی را خیال می کند خیال می کند او آن مسافری که از راه می رسم پی خیال های رو به ستاره و لکه های تازه هی بزرگ می شوم ولی او آن مسافر شبی کنار رؤیای جاده می میرد و من با مرگ بیدار می شوم تمام زندگی ، خوابی ، خیالی بود 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .