ماهی ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان: پژاره- جلد دوم مجموعه هایش خلاصه: گردش روزگار او را چرخاند و چرخاند و در آخر دستش را بهجای اینکه در دست او قرار دهد، روی قبرش گذاشت. آنقدر چرخید که موهایش سپید، کمرش خم و چشمهایش کم سو شد و دست آخر او ماند و یک سنگ سرد که حتی توان به آغوش کشیدن او را ندارد. ژانر: عاشقانه- اجتماعی- تراژدی پژاره به معنی دلتنگی هایش به معنی درد سخن نویسنده: هر جلد از مجموعه هایش روایت کنندههای مختلفی دارد پس به هم مرتبط نیستند! جلد اول این مجموعه ژیکان نام دارد! ناظر: @ MO-BIN ویرایش شده 9 ساعت قبل توسط ماهی ویراستار 13 3 نقل قول یه دیالوگ صابر ابر داره که میگه: «همه چیز خوب پیش میره تا وقتی همه چیز مخفیه، همه چیز شوخیه تا وقتی درد نکشی، همه چیز دروغه تا وقتی حقیقت تاریكه!» -رمان-در-دل-این-شهر-استخوان-میروید- لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماهی ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) مقدمه: تو اکنون خاصترین و بزرگترین شوقِ من برای جنگیدن علیه این زندگیِ نامساعد، این زندگی ناراضی کننده، و نامراد هستی ! -دگازآلنپو ویرایش شده 7 اردیبهشت توسط Oneirophrenia 13 1 1 نقل قول یه دیالوگ صابر ابر داره که میگه: «همه چیز خوب پیش میره تا وقتی همه چیز مخفیه، همه چیز شوخیه تا وقتی درد نکشی، همه چیز دروغه تا وقتی حقیقت تاریكه!» -رمان-در-دل-این-شهر-استخوان-میروید- لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماهی ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) * این رمان فاقد تایپک نقد و شخصیتهاست پس لطفا نظرهاتون رو داخل نمایهام ارسال کنین^^ شخصیتها رو هم برخلاف رمانهای قبلیم اینبار نمیخوام تاپیک بزنم و تنها براساس ذهن خودم میخوام پیش برم! * کسی تگ نمیشه پس اگه تمایل به خوندن رمان دارین تاپیک رو دنبال کنین:)))) * اگه خواننده رمان هستین لطفا واکنش نسبت به پارتها نشون بدین! * اگه جایی برای توصیف نیاز به عکس، آهنگ یا کلیپ بود، داخل نمایهام قرار میدم. * امیدوارم از خوندن این رمان لذت ببرین!! ویرایش شده 8 اردیبهشت توسط Oneirophrenia 12 1 نقل قول یه دیالوگ صابر ابر داره که میگه: «همه چیز خوب پیش میره تا وقتی همه چیز مخفیه، همه چیز شوخیه تا وقتی درد نکشی، همه چیز دروغه تا وقتی حقیقت تاریكه!» -رمان-در-دل-این-شهر-استخوان-میروید- لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماهی ارسال شده در 14 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) سر فصلها: فصل اول: یک هیچ به نفع تو! فصل دوم: دستهای روغنی که خاکی شدند! فصل سوم: شاید خوشبختی همین باشد! فصل چهارم: این رسمش نبود! @همکار ویراستار ویرایش شده 28 خرداد توسط ماهی 13 1 نقل قول یه دیالوگ صابر ابر داره که میگه: «همه چیز خوب پیش میره تا وقتی همه چیز مخفیه، همه چیز شوخیه تا وقتی درد نکشی، همه چیز دروغه تا وقتی حقیقت تاریكه!» -رمان-در-دل-این-شهر-استخوان-میروید- لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماهی ارسال شده در 21 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) «Part 1» « بسم الله الرحمن الرحیم» فصل اول: « یک هیچ به نفع تو!» دستهای از موهای مشکی رنگش را به دور انگشتش تاباند و با مکث از روی صندلی چوبی بلند شد. صدای قیژ-قیژ صندلی فضای کوچک اتاق را در بر گرفت و خنده برلبهایش آورد. - یک بار نشده من بلند شم و تو قیژ-قیژ نکنی! شانههای ظریفش را بالا انداخت و انگشتش را روی دستهی صندلی کشید. لکههای کوچک و بزرگ رنگ روی صندلی خودنمایی میکردند و او علاقهای به پاک کردن این رنگها نداشت. با این رنگها زندگی میکرد و نمیتوانست زندگیاش را پاک کند! دستمال سفید رنگی که روی میز شیشهای کنارش بود را برداشت و با آن لکههای رنگی روی دستش را پاک کرد. بعد از اتمام کارش نفس عمیقی کشید، آنقدر عمیق که بوی رنگ درون سینهاش حبس شد و بیرون نیامد. با ضربهای که به در خورد، قلم موی آبی رنگش را پشت گوشش گذاشت و نجوا کرد: - بله؟ روی پاشنهی پا چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. چشمهای مشکی فرد روبهروش از حس تحسین لبریز شده بود و لبهای کشیدهاش به خنده باز شده بودند! دست به سینه ایستاد و با غرور اطراف اتاقش را زیر نظر گرفت. تابلوهای کوچکی که اثر دستش بودند را بر روی گوشه و کنار دیوارها گذاشته بود و قلبش با نگاه کردن به آنها لبریز از حس خوب میشد، حس خوبی که فریاد میزد« دیدی من تونستم؟». دل از کنار پنجره کَند و قدمی به جلو گذاشت، دستهایش را در هم قلاب کرد و آرام لب زد: - خوب شده؟ نگاه مرد روبهرویش، بر روی قلم مویی که پشت گوشش جا گرفته بود، ثابت ماند. لبخند روی لبش پررنگتر شد، دستی به ته ریشش کشید و محکم گفت: - عالی شده! چشمهای سبزش را در حدقه چرخاند و مجدد اتاق را زیر نظر گرفت. انگشت اشارهاش که آغشته به رنگ سبز شده بود را به سمت بزرگترین تابلوی داخل اتاق گرفت و گفت: - حس میکنم جای این تابلو مناسب نیست. پیچیدن بوی گلاب زیر بینی کشیدهاش خبر از نزدیک شدن مرد میداد. دستهایش را به بازوهایش رساند و آنها را بغل کرد. رد آفتاب که از میان پردهی صورتی رنگ وارد اتاق شده بود را دنبال کرد تا به نیم رخ مرد کنارش رسید. آفتاب درون چشمهای مرد جاخوش کرده بود و به جذابیت صورتش اضافه میکرد. تارهای سپید میان موهایش زیر نور آفتاب خودی نشان میدادند ولی دلیل نمیشد که او، او را دوست نداشته باشد. دست پر از پینهی مرد جلو آمد و قلم مو را از پشت گوشش برداشت و با خنده گفت: - میترسم آخرش یه روز حواست پرت شه و یه کارد بزاری پشت گوشِت! لبهایش به خنده باز شدند و چال کوچکی که روی صورتش بود، به نمایش گذاشته شد. نگاهش را مجدد به تابلو دوخت و گفت: - نگفتی، جاش خوبه؟ مرد کمی خم شد و قلم مو را درون لیوان شیشهای روی میز گذاشت. بعد از اتمام کارش، کمر صاف کرد و مجدد به تابلو خیره شد. تصویری که در تابلو نقش بسته بود، خبر از نقصش میداد، نقصی که هیچوقت قادر به برطرف کردن آن نبود! ترکیب رنگ قهوهای با زرد در تابلو خیره کننده بود، با قلبی که لبریز از حس خوب شده بود به سمت دخترش چرخید. دستش را به موهای مشکی دخترش رساند و به نرمی آنها را پشت گوشش فرستاد. - جاش خوبه. @ Fateme z @ VampirE☆ویژه☆ @ S.Goodarzi @ TARANEH.M @ So.Bloom و... ویرایش شده 30 خرداد توسط ماهی 11 1 نقل قول یه دیالوگ صابر ابر داره که میگه: «همه چیز خوب پیش میره تا وقتی همه چیز مخفیه، همه چیز شوخیه تا وقتی درد نکشی، همه چیز دروغه تا وقتی حقیقت تاریكه!» -رمان-در-دل-این-شهر-استخوان-میروید- لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماهی ارسال شده در 13 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم: ابروهای کمانیاش را بالا پراند و دست به سینه ایستاد. - همین؟ فقط جاش خوبه؟ لبهایش را غنچه کرد و منتظر به چشمهای پدرش خیره شد. مثل همیشه منتظر بود تا پدرش کلی از نقاشیهایش تعریف کند و او با اعتماد به نفس بیشتر به کارش ادامه دهد. قدمهای بلند پدرش به سمت تابلو برداشته شد و عینک گردش را روی بینیاش جابهجا کرد. سرش را نزدیک تابلو برد، بوی رنگ زیر بینیاش پیچید و ظرافت هنر دست دخترش بیشتر به چشم خورد. دستی به محاسن سفیدش کشید و با لبخند گفت: - حالا که فکر میکنم از خوب هم خوبتره، کمند بابا. کمند دستهای رنگیاش که هنوز به درستی پاک نشده بودند را به صورتش نزدیک کرد و با ذوق گفت: - همینرو میخواستم بشنوم. مرد کمر صاف کرد و دستهایش را پشت سرش برد. روی موکت خاکستری رنگ چرخید و به چشمهای سبز رنگ دخترش خیره شد. بیآنکه قدمی به جلو بردارد لب زد: - هیچوقت همهی آدمها موافق اثر و کارت نیستن، همیشه خودت رو برای مخالفتها آماده کن. دستهای کمند از روی گونهاش سر خوردند و با پایین آمدنشان رد رنگ سبز را به جا گذاشتند. نگاهش رنگ تردید به خود گرفت و هرچه اعتماد به نفس جمع کرده بود، یک دفعه پرید. - یعنی بده بابا علی؟ علی قدمی به جلو گذاشت و با انگشتش رنگ نشسته بر روی گونهی کمند را پاک کرد. - نه، من گفتم بده؟ نگاه کمند بین تابلو و چشمهای پدرش در نوسان بود. چیزی در دلش فرو ریخت و با تردید لب زد: - پس این حرفها... علی موهای کمند را پشت گوشش فرستاد و از او فاصله گرفت. پارچه سفید رنگ را از روی میز برداشت و حین اینکه انگشتش را با آن پاک میکرد گفت: - چیزی بود که میبایست بشنوی، و دلیل گفتنشون این نیست که کار تو بد بوده! سرش را به معنی« فهمیدم!» بالا و پایین کرد و مجدد نگاهش را به تابلو دوخت. با شنیدن صدای بسته شدن در، سرش را به عقب چرخاند و با جای خالی پدرش مواجه شد. گوشه لبش را اسیر دندانهایش کرد و دست به سینه به تابلوی روبهرویش خیره شد. فکر اینکه ممکن است یک نفر از کار او ایراد بگیرد اصلا به مزاجش خوش نمیامد! کلافه پوفی کشید و بیخیال کشیدن ادامهی تابلویش شد. روپوش سفید رنگ را از تن در آورد و روی صندلی پرت کرد. آستینهای لباس نخیاش را پایین کشید و به سمت در اتاق گام برداشت. دستگیره چوبی در را پایین کشید و با باز شدن در، بوی خوش ماکارانی زیر بینیاش پیچید. بدون اینکه در را ببندد، از راهروی باریک رد شد و به هال رسید. دستهایش را داخل جیب پیراهن چهارخانهی تنش برد و گوشه به گوشهی هال را زیر نظر گرفت. با ندیدن مادرش، به سمت راست قدم برداشت و حین اینکه به سمت آشپزخانه میرفت، دکمه کولر را زد. به چارچوب خاکستری رنگ در تکیه داد و قامت مادرش را زیر نظر گرفت. لباس گل-گلی به تن کرده بود که هیکلش را درشتتر از قبل نشان میداد. مثل همیشه مادرش، از بوی رنگ حضور کمند را تشخیص داد و به عقب چرخید.چشمهای سبز رنگش لکهی رنگ روی صورت کمند را هدف گرفتند، کفگیر چوبی درون دستش را کنار گاز گذاشت و فاصلهی ده قدمی بین خودش و کمند را پر کرد. ویرایش شده 10 ساعت قبل توسط ماهی 6 1 نقل قول یه دیالوگ صابر ابر داره که میگه: «همه چیز خوب پیش میره تا وقتی همه چیز مخفیه، همه چیز شوخیه تا وقتی درد نکشی، همه چیز دروغه تا وقتی حقیقت تاریكه!» -رمان-در-دل-این-شهر-استخوان-میروید- لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ماهی ارسال شده در 10 اردیبهشت مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت درحال ویرایش! 2 نقل قول یه دیالوگ صابر ابر داره که میگه: «همه چیز خوب پیش میره تا وقتی همه چیز مخفیه، همه چیز شوخیه تا وقتی درد نکشی، همه چیز دروغه تا وقتی حقیقت تاریكه!» -رمان-در-دل-این-شهر-استخوان-میروید- لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .