Raha_yee ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ نام داستان: "جنون وارستگی" نویسنده: Raha(ازهرچیز) ژانر: تخیلی/درام هدف: همگان هر از گاهی به رفتن نیاز دارند... اگر تصمیم به رفتن دارید به گونه ای بروید که پیدایتان کنند... ساعت پارت گذاری: نامعلوم مقدمه: و رفت! در میان بهت و حیرت "آگوستین" و "چارلی" جلوی آینه ایستاد و بت'طمانینه کراوات قهوه ای رنگ قدیمی اش را گره زد. لبخندی از سر رضایت هنگام پوشیدن کت مشکی رنگ خز دار روی پیراهن مشکی براقش، بر لبانش نشست. آگوستین گوشه ی لبش را میجوید و از همین حالا در فکر یافتن او بود! چارلی درست نمیدانست قرار است چه اتفاقی بیافتد و زبانش برای شکستن این سکوت سنگین زیادی سبک بود. "آلبرت" بدون این که حتی عینکش را بر چشمان خسته و پر تلاطمش بگذارد؛ به کناری خزید و رفت! خلاصه: مروارید ها پس از بازتاب نور روی برآمدگی که از اضطراب به سرخی مینمود میلغزیدند و دلتنگی را فریاد میزدند. چشمه ای شور گونه های "او" را سیراب میکرد و هر لحظه بر تشنگی این زمین بوسه خواه میافزود. رقص، پیانو، موسیقی، ستارگان، مهتاب، قهقه زدن و بوسه بخشیدن از او طلبی داشتند لیک نه جانی برای انجام آن ها وجود داشت نه روحی در کالبد! آلبرت رفته بود و دیگر پرنده ها هنگام طلوع آفتاب نغمه سر نمیدادند؛ مینالیدند. دخترک مو قرمز با عروسکش بازی نمیکرد؛ میگریست. خورشید هر روز با غیظ از افق طلوع میکرد و شب با طنابی او را پایین میکشیدند. رنگ ها تغییر کرده بودند و دیگر عسل شیرین نبود تنها گلو را میزد! 10 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Raha_yee ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ سخن نویسنده: با سلام و درود فراوان دوستان سیر داستان به صورت معمایی هست و طبیعتا در پارت های اول شما چیز زیادی دستگیرتون نخواهد شد. پس لطفا با طمانینه به خوندن ادامه بدید تا از سیر داستان آگاه بشید. سپاس فراوان امضا: Raha(ازهرچیز) 11 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Raha_yee ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۴۰۰ جدال بطری کنیاک را سر کشیدم. "او" نباید میرفت! دوست ندارم مردم به من "الکلی" بگویند. این بطری را هم برای رفتن او کنار گذاشته بودم. از زمان رفتن او درست نه دقیقه و ۴۷ ثانیه میگذرد و عقربه ساعت با غیظ ثانیه ۴۸ام را ناله میکند. افسوس که نورون های درد سازش پذیر نیستند و من مجبور به خوردن این لعنتی هستم. "دکتر جکیل" میگوید من دارم با این حرف ها خودم را گول میزنم. ولی من اهمیتی به حرف یک احمق نمیدهم. درد در نقطه نقطهی بدنم فریاد میکشد. بطری کنیاک را برای بار دوم بالا بردم. شاید به گفتهی دکتر جکیل من احساس نداشته باشم، بد باشم یا هر کوفت دیگر، اما من او را دوست داشتم. با این که تا به حال چیزی در این باره به او نگفته بودم اما او بیشک زیباترین موجود روی زمین است. به یاد میآورم یک بار سر "رزیتا" با آگوستین بحث کرده بودم که به اتاقم آمد. در زد؛ آرام در چوبی فکستنی را با صدای قیژ قیژ باز کرد و با آن خونسردی بینظیر و عجیبش روی مبل نشست. - دوستش داری؟ اوه چه سوال مسخره ای پرسیدم! معلومه که دوستش داری. خوب میدانست چطور آرامم کند. آب سردی بر تمام شعله های درونم ریخت. سرم را به طرف عکس رزیتا چرخاندم و گفتم: - آگوستین هیچی از عشق نمیدونه. اگه به اون باشه فکر کنم باید با یه رباط وارد رابطه بشم. خب هر آدمی یه کوفتی مرضی چیزی داره دیگه. مشکل رزیتا هم اینه که نمیدونه چطور رفتار کنه. دستی به موهای پرپشت و مشکی اش کشید و با صدایی که گویی برای نواختنش نت هایی را باید در حنجره اجرا کرد؛ لب زد: - میفهمم چی میگی چارلی. آگوستین حق داره نظرش رو بگه ولی اگه واقعا میدونی دوستت داره من چارلی رو راضی میکنم. زیر سیگاری پر از ته سیگار را طوری با دست پوشش دادم که آلبرت از این تعداد سیگار دلگیر نشود. میدانستم که به تصمیم من این دفعه احترام خواهد گذاشت. چشمانم برقی زد؛ گفتم: - معلومه که دوستم داره. خودش بارها این رو بهم گفته. میدونی منم بعصی وقتا از رفتارای رزیتا ناراحت میشم؛ اما چه کنم که هر دفعه اون چشمای درشت و قهوه ای رنگش من رو ساکت میکنه. تشکر که درک میکنی. در مقابل او همیشه با نهایت ادب و احترام حرف میزدم. حداقل این گونه سعی میکردم. آلبرت هنوز بیست و چهار سالش تمام نشده بود اما مانند یک مرد با تجربه چهل ساله رفتار میکرد. از روی مبل بلند شد و در حالی که عینکش را عقب میداد گفت: - چارلی تو خودت میدونی من هیچوقت بین تو و آگوستین فرقی نذاشتم. قسمتی از حرفای اون و قسمتی از حرفای تو درسته. امیدوارم بهترین تصمیم رو گرفته باشی.الان هم منتظر چی نشستی؟ پاشو یه نامه برای "آفرودیته" بنویس. الهه عشق و زیبایی را میگفت. آفرودیته! رزیتا از این که به این نام صدایش بزنند به شدت ذوق میکرد و عشوه میآمد. خودنویس قدیمی پدرم را در دست گرفتم. رزیتا در همین شهر زندگی میکرد اما به اصرار آگوستین و موافقت آلبرت "ادب" حکم میکرد که برای او نامه نوشته شود. باز هم از تز های چرت و پرت آگوستین رنج میکشیدم. خب در خانه شان میرفتم و هر چه میخواستم میگفتم. کاغذ کاهی رنگ نازک را روی میز گذاشتم. چشم غره ای به آلبرت رفتم تا اتاق را ترک کند و با خطی بیمار نگاشتم: با درود دوشیزه رزیتا مرا دردی مبتلاست که درمانش... 10 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .