رفتن به مطلب

سایت اصلی دانلود رمان روزانه هزار کاربر رمان شما رو مشاهده میکنند

admin admin
انجمن نودهشتیا

رمان مغلوب از احساس | saraaa کاربر انجمن نودهشتیا


sarahp

پست های پیشنهاد شده

 

اسم رمان: مغلوب از احساس

نویسنده: saraaa

ژانر: عاشقانه

ساعت پارت گذاری: نامعلوم

 

خلاصه:

طرد شده در تنهایی...  آوایی از جنس سکوت!
در نخستین‌های زندگی نابه‌هنگام رها شده، قصد کرده با تلاطمی جریان زندگی‌اش را به سمت و سوقی بکشاند تا خواسته‌هایش را محقق سازد. می‌خواهد بشود آن‌چه دلش می‌طلبد؛ دل انگیز همانندِ شب مهتابی!
بتابد بر دلی که امان لحظاتش را ربوده و بلرزاند آن نگاه تیله‌ایی را!

مقدمه:

چشمانم را بسته‌ام،
مانده‌ام پر از ترسِ تنهایی
خالی‌ام از پشت و پناه
غم‌ها مانده بر دلم هم‌چون یادگار
اما...!
اما عشق در دلِ من تابشی ملایم چون مهتاب!

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@Arshiya

@morganit

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


(فصل یک)

پارت یک

بخشی از رمان
لوکیشن: زیر سقف خدا (زمان حال)


(تابش)

با افکار در‌هم به طرف ماشین گام‌های سریع و بلند بر می‌دارد. شدت گرمای هوا علاوه بر آن صدای تق- تق پاشنه‌ کفش‌هایش اعصابش را آزار می‌دهد! عرق از سر و گردن تا مهره‌های کمرش سرازیر شده؛ نزدیک به ماشین ریموت را می‌زند و سریع سوار می‌شود، بالافاصله ماشین را روشن می‌کند و کولر را تنظیم‌ می‌کند.
پوفی کلافه از تماس‌های پی در پی همکارانش می‌کشد. هندزفری‌ را در گوشش قرار می‌دهد و به اجبار تماس را وصل می‌کند، بعد از توضیح کوتاهی در مورد تاخیرش‌ و زمان حضورش با هماهنگ کننده‌ی جلسه تماس را قطع می‌کند و ماشین را حرکت می‌دهد.
طبق عادت همیشگی‌ دستش به سمت ضبط می‌رود، آهنگی که این روز‌ها پر تکرار گوش می‌دهد را می‌گذارد. انگار جزئی از لاینفک زندگی‌اش شده؛

بعد از مدتی آرام شروع به هم‌خوانی با خواننده می‌کند:

درسته زنده‌ام اما، زندگیم واسم عذابه
تو رفتی و رفیق هر شبم قرص‌های خوابه
 کسی که مونده پای تو دیوونه میشه!

به قسمت بعدی آهنگ که می‌رسد، کمی سرعت ماشین را بیشتر می‌کند با حس خاص و با صدای بلندتری ادامه می‌دهد:

بازی سرنوشت، واسه من بد نوشت
بی تو این زندگی، صد تا لعنت بهش
با دلم ساختمش، بی‌دلیل باختمش
یک شبه ریخت سرم، پلی که ساختمش
می‌ترسم از شبُ و روزای بعد تو
کجایی به من بگو، بگیرم ردِ تو
تو از رویای من، نمیری تا ابد
چقدر رد بشه که من، بشه رد بشم ازت!

بعد از سی دقیقه رانندگی در ترافیک، به شرکت می رسد و با سرعت سمت پارکینگ شرکت فرمان می‌گیرد و جلوی ورودی ترمز می زند، صدای ضبط را کم می‌کند. عینک دودی اش را بالای سر قرار می‌دهد!
علی آقا (نگهبان شرکت) با دیدنش از جایش بلند می‌شود و سلامی می‌دهد که با تکان سر جوابش را می‌دهد، گیت بالابر که بالا می‌رود با سرعت وارد پارکینگ می‌شود و در جای همیشگی پارک می‌کند، با عجله کیفش را چنگ می‌زند و کاغذ هایش را نامرتب در کلاسورش قرار می‌دهد، جلسه‌اش دیر شده، از وقتی از اروپا برگشته بود تمامی کارهایش را با تاخیر زیاد سر و سامان می‌داد!
از ماشین پیاده می‌شود، ریموت را می‌زند و مجدد تماسی گرفته می‌شود؛ با حوصله به هماهنگ کننده‌ی جلسه جواب می‌دهد:

- سلام توی پارکینگ هستم، دارم بالا میام.

و بالافاصله قطع می‌کند. در حال و هوای خود به سمت آسانسور گام‌های سریع برمی‌دارد، تا هر چه زودتر خود را به جلسه‌ برساند.
نزدیک آسانسور که می‌رسد بازویش اسیر دستی می‌شود، به عقب کشیده می‌شود و تعادلش را از دست می‌دهد، تمام برگه های درون کلاسور پخش زمین می‌شوند!
کلافه نگاهش قفل برگه‌های رو زمین می‌شود، با خشم به سمت عقب برمی‌گردد.
می‌خواهد با مواخذه کردن آن شخص خود را کمی آرام کند، نگاه عصبانیش را در نگاه یخی شخص مقابلش می اندازد و
پر می‌شود از بهت، نگاهش باور نمی‌کند؛ قلبش کُند تر از همیشه می‌کوبد، حرفش نمی‌آید، مثل همیشه مسخ چشم‌هایی شده که امان لحظاتش را بریده. عشق چه می‌کند!
چشم‌هایی به رنگ تیله‌ایی که فقط سردی نگاهش را به او القا کرده، با صدایش از بهت حضورش یکه‌ایی می خورد.
 به خود می آید و بازویش را از دستش آزاد می کند:

- معلومه حواست کجاست؟ چندبار صدات زدم، چرا هندزفری لامصبت‌ رو در نمیاری؟

پاسخش‌ نمی‌آید، خوب حق هم دارد، سال‌هاست که او را ندیده! در بهت از حضورش در شرکتی که کار می‌کند مانده؛ با صدای گوشی‌ از بهت خارج می‌شود گیج و گنگ به خود تکانی می‌دهد و برای جمع کردن برگه‌ها کمی‌ خم می‌شود، سکوتش باعث خروش عصبانیت آن شخص می‌شود. قدمی به سمتش بر می‌دارد، پایش روی یکی از برگه‌ها قرار می‌گیرد، کلافه به حرف می آید:
- برو عقب پات‌‌ رو روشون نذار.

این حرفش او را جری‌تر می‌کند و دو بازویش را با خشونت می‌گیرد، به‌خودش نزدیک می‌کند، حالا آنقدر به او نزدیک شده که بازدم نفس‌های داغش مانند سیلی به صورتش اصابت می‌کند! سعی می‌کند بازوهایش را از میان دستان او رها کند تلاشش در برابر آن همه زور مردانه بی‌فایده‌است از خشم می‌غرد:

- تابش می‌دونی از من نمی‌تونی فرار کنی، پس تلاش بی‌فایده نکن.

جزء معدود دفعاتی بود که اسمش را از او می‌شنود، نفسش را با صدا بیرون می‌فرستد. نگاه خیره‌اش را از چشمان غضبناک او بر می‌دارد و ناچار لب می‌زند:
 
- بزار الان برم، جلسه دارم. بعدا صحبت می‌کنیم.

بی‌توجه به حرفش دستش را می‌گیرد و به سمت ماشین‌های  پارک شده می‌کشاند:

-کار من واجب‌ترِ، با ساعد تماس می‌گیرم که جلسه‌ رو برای بعد بذاره.

دیگر تلاشی برای رهاییش نمی‌کند، می‌داند بی‌فایده است! تمامی مَلِک‌ها خود رای و تاثیر ناپذیرند و راما مَلِک دُز بالاتری از همه‌ی آن‌ها را در اختیار داشت.
بی‌میل هم گام اجبار‌ او می‌شود، بعد از رسیدن به ماشین، ریموت را می‌زند. نگاهی به ماشین او می‌اندازد، باز هم همان رنگ و برند همیشگی! او را سوار می‌کند و ریموت را تا زمانی که خود سوار شود می‌زند که فرصتی برای فرارش نگذارد.
پوزخندی از حرکتش می‌زند و حرصی سرش را به صندلی ماشین تکیه می‌دهد. سوار که می‌شود بالافاصله ماشین را روشن می‌کند و همزمان با ساعد رفیق چندین ساله‌اش تماس می‌گیرد، همان‌طور که از پارکینگ خارج می‌شود، برای ساعد توضیحاتی می‌دهد و تماس را قطع می‌کند.

نیم‌نگاهی به نیم‌رخ جذابش می‌اندازد و به دلش حق می‌دهد برایش برود اما...!
نگاه‌اش را با نگاهی قافلگیر می‌کند، خیلی ناشیانه سرش را برمی‌گرداند و نگاه‌اش را به بیرون سوق می‌دهد. فکرش درگیر است؛ می‌داند صحبتش در چه خصوص است، ولی از پیگیری او متعجب شده، انتظار هر فردی را داشت جز راما!
 ذهنش درگیر چرا‌هایی است که پاسخی ندارد، افرادی خواستار حضورش بودن که سال‌ها او را پس زده و از خودشان رانده بودن. اویی که دیگر مشتاق بودن در آن جمع نبود.

 

ویرایش شده در توسط saraaa
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

پارت دو

لوکیشن: عمارت حسین مَلِک (زمستان ۹۵)

چشمانش را بسته بود. روی زمین طاق باز دراز کشیده بود و در افکار مبهمش دست و پا می‌زد.
با صدای لیلا یکی از خدمتکارها که برای شام صدایش می‌زد، از افکارش دست کشید، دستپاچه از جایش بلند شد، بالافاصله در را باز کرد رو به لیلا گفت:

- الان پایین میام.

خیلی سریع  لباس تنش را با تیشرت و شلواری اسپرت ترکیب رنگ‌های گلبهی و کرم رنگ عوض کرد، موهایش را بدون شانه زدن همان‌طور شلخته بالای سرش جمع‌ کرد.
بی‌معطلی از اتاق خارج شد و پله‌ها را سریع طی کرد،
با دیدن همه‌ی اعضای خانواده دور میز شام پوفی کلافه از دیر رسیدنش کشید،
خودش را به میز رساند و در جایش نشست، با صدای آرام از جمع عذری خواست، مشغول کشیدن شام شد،
طبق معمول کسی پاسخی نداد، نگاهی کلی به جمع انداخت،
نگاهش در نگاه غضبناک مادرش افتاد، نگاهش را مظلوم‌ کرد، بی‌توجه به او چشم غره‌ایی رفت، نگاهش را گرفت و مشغول خوردن شد،
سرش را دلخور پایین انداخت و خود را مشغول نشان داد، میلی برایش نمانده بود،
خیلی وقت بود دیگر نگاه‌ مادر حسی نداشت، تلاش او برای بدست آوردن دلش بیهوده بود.
با بلند شدن اولین فرد از پای میز بهانه‌ایی شد از جایش بلند شود؛ با تشکری مختصر از مهری آشپز عمارت که برای چک کردن میز آمده بود، از میز فاصله گرفت و به سمت خروجی پشت عمارت که گل‌خانه آنجا قرار داشت حرکت کرد.
نزدیک در گل‌خانه بود، مادرش نزدیک شد و با تحکم خاصی بی مقدمه شروع به صحبت کرد:

- چرا برای شام باید بیان صدات بزنن؟ عادت کردی به بی نظمی! مگه نمیدونی باید برای شام بموقع بیای؟

همچنان سکوت کرده و منتظر بود حرف مادرش کامل شود؛
تا بیشتر از این عصبانی‌اش نکند، در پایان صحبت مادرش به حرف امد:

- ببخشید.

همین یک جمله.
مادرش مجدد با تشر ادامه داد:

- هر بار همین رو میگی یکم تغییر کن!

و بعد با عصبانیت بدون دادن فرصت حرفی، از او دور شد.
با خود فکر کرد آنقدر حضور زود هنگامش مهم بود که مواخذه شود!
آنها که مشغول شامشان بودن و برایشان مهم نبود که او دیر برسد یا اصلا نرسد؛ می‌دانست برای مَلِک‌ها حضورش مهم نیست.
نیش‌خند تلخی زد، وارد گل‌خانه شد.
نگاه کلی به گل‌خانه عریض عمارت انداخت و نزدیک گل‌های محبوبش شد. کنارشان زانو زد، تنها جایی که آرام می‌شد در این وقت‌های تنگ‌دلی این مکان سر سبز و خوش عطر بود.

آخر هفته‌ها معمولا خانواده‌ی مادرش در عمارت حسین خان دور هم جمع می‌شدن.
حتی شب هم اگر به سرشان میزد می‌ماندن، و چقدر بدش می‌آمد که تحمل کند فضایی از حضور حسین مَلِک را!
مادرش تا سال پیش هیچ شبی را بعد ازدواجش آنجا نگذرانده بود، او دل حسین خانِ مَلِک را شکسته بود و با مردی که در حد و اندازه ی خاندان نبود وصلت کرده بود، البته بعد از فوت پدرش اوضاع تغییر کرده بود.
حال مادرش مثل قبل ارتباط با پدرش را از سر گرفته بود، دائماََ در کنار او بود و دلش را حسابی به دست آورده بود،
اما حضور او برای حسین خان رضایت بخش نبود.
معتقد بود شباهت زیادی با پدرش دارد و همانند پدرش به جایی نخواهد رسید، همین صحبت‌ها روابط بین او و مادرش را شکراب کرده بود.
با حس سوزش دستش به خود آمد، تیغ کاکتوس در انگشتش فرو رفته بود، سریع انگشتش را مکید که از سوزشش کم شود.
دست از نشخوار فکریش برداشت، تا صبحم فکر می کرد چیزی تغییر نمی کرد‌‌.
از جایش بلند شد، نفس عمیقی کشید، از در گل‌خانه خارج و وارد سالن عمارت شد.
میز جمع شده بود.
آقایان مشغول بازی بیلیارد بودن و خانم‌ها گپ و گفت می‌کردن، جوان‌ها هم سرگرم گوشی و زوج‌های جوان جمع هم باهم بحث می کردند، جمع شلوغی بود.
تنها کسانی که حضور نداشتن مادربزرگش بود که سال‌های پیش فوت شده بود و پسر داییش که در آمریکا ترم اخر دانشگاه را می‌گذراند، و شوهر خاله صبرایش که شش سالی بود جدا شده بودند.
به سمت خانم‌ها رفت و کنار مادرش نشست.
نگاهش میان جمع چرخید، زندایی آتنا و خاله صنمش لبخندی مهربان به روی صورتش پاشیدن،
جوابشان را با لبخند کوتاهی داد و معذب در جایش کمی جابجا شد.
خانم‌ها به پیشنهاد مادرش تصمیم داشتن آخر هفته‌ی بعدی را در ویلای حسین خان در رامسر بگذرانند، البته بدون حضور  آقایان.
این تصمیم باعث اعتراض دایی صابرش شده بود، با صدایی که ته مایه خنده داشت:

- آتنا خانم بدون من جایی نمیره، منم باید بیام.

آتنا با خنده جواب داد:

- آقا خیلی خودت رو تحویل گرفتی!

صنم هم صدایش در آمد:

- شما حواست پی بازیتِ یا صبحت‌های ما؟

صابر ضربه‌ایی به توپ زد:

- هر دوش، در هر صورت منم میام.

صنم حرصی از حرف او ادایش را درآورد، همه زیر خنده زدند.

حسین خان با تحکم خاصی گفت:

- بازیت‌ رو بکن کمتر حرف بزن.

صابر با لبخند:

- چشم حسین خان.
دیگر حرفی نزد و مشغول بازی شد. بعد از پانزده دقیقه فریادی بلند از شوق بُردش زد:

- اینه؛ بالاخره بردمت حسین خان!

معمولا حسین خان برنده‌ی نهایی بود. ولی این‌بار برد را به پسر یکی یک‌دانه‌اش واگذار کرد.
حسین خان لبخند بی‌سابقه‌اش را نثار پسرش کرد:

- پسرمی دیگه بازیت به من رفته.

صابر لبخند پیروزمندانه‌ایی زد:
- باعث افتخاره شبیه شما باشیم، اما شما یک‌دونه‌ایی.

صابر روابط گرم و صمیمی با پدر داشت، بالاخره تک پسر مَلِک باید دوردانه‌ی پدر می‌شد!

آقایان بازی را تمام کردن. به جمع خانم‌ها ملحق شدن، در تمام لحظاتی که در عمارت حضور داشت حسین خان حتی نیم‌نگاهی به او نداشت، درگیر فرار از موقعیتی بود که او حضور داشت!
برای سرگرم نشان دادن خود پیش دستی برداشت، و سیبی از ظرف میوه ی روی میز برداشت، مشغول پوست گرفتن سیبش بود، با صدای صنم سرش را بالا گرفت:

- تابش؟

جانمی در پاسخش گفت و منتظر ادامه‌ی صحبت خاله‌ی بزرگترش شد:

- امسال سال اخرته ، تلاشت‌ رو نمی‌بینم، نمی‌خوای که پشت کنکور بمونی؟

حرفش درست بود. بعد فوت پدرش یک سالی بود که درس را آن‌طور که باید نمی‌خواند و رها کرده بود، درستش این بود که تمرکزی برایش نمانده بود، حتی نمی‌دانست سال سوم را  چه‌طور گذرانده،
ولی حال اوضاع فرق می‌کرد او پیش بود و چند ماه دیگر کنکور داشت باید تکانی به خود می‌داد!
مکثی کرد با خجالت از حضورش در جمع پاسخ داد:

- بله درسته، خیلی عقب موندم باید زودتر با برنامه‌ی فشرده شروع‌ کنم.

صنم لبخند مهربانی زد برعکس صبرا خواهر اخریشان، به تابش روی خوش نشان می‌داد:

- آره خاله جون زودتر شروع کن. تو تا الان واقعا تلاشت عالی بوده، رها کنی حیفه.

او مسیر  پدر مرحومش را دنبال می‌کرد. همانندش در دبیرستان رشته‌ی ریاضی را انتخاب کرده بود و جزء شاگردان فعال بود، قصد داشت در دانشگاه رشته ی مدیریت بخواند.
لبخندی از محبت صنم بر روی لبانش نشست:

- چشم خاله صنم.

 

ویرایش شده در توسط saraaa
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

پارت سه

صنم راضی از خشوع او لبخندی بر لب نهاد و مشغول صحبت با صبرا شد.
با نیم‌نگاهی به سمت حسین خان برگشت. او را مشغول صحبت با امیر همسر صنم دید.
در تمام طول مکالمه‌اش با صنم منتظر عکس‌العمل حسین خان بود. وقتی او را بی‌توجه دید، نا امید نگاهش را به قالیِ زیر پایش انداخت. هر آن ممکن بود اشک از چشمانش جاری شود.
تلاش می‌کرد دلش را آرام نگه دارد، تا نریزد اشک حسرت از تنهاییش که یک سال آزارش می‌داد و دم نمی‌زد.
گناهش مگر چه بود! پدرش از باب میل آنها نبود خوب که چه، مگر برای مادرش چیزی کم‌ گذاشته بود! آنها تا یک سال قبل خیلی زندگی خوب و راحتی داشتن  با همان داشته‌های زیاد نه، فقط کافی، او که به دل حسرت داشتن چیزی نداشت، اما از دل مادر خبر نداشت!
مطمئن بود چشمانش قرمز شده . هر وقت بغض می‌کرد، چشمانش قرمز می‌شدند.
قصد کرد بدون جلب توجه به سرویس برود. قبل از برخاستن از جایش، صدای صحبت حسین خان او را در جایش میخکوب کرد. کنجکاو منتظر ادامه ی صحبت او شد :

- صابر؟ آقا راما کی تصمیم داره برگرده؟ دو هفته پیش باهاش تماس گرفتم، می‌گفت کاراش تقریبا تموم شده و می‌خواد برگرده، ولی هنوز خبری از برگشتش نداده!

صبرا که صحبت پدر را شنید به حرف آمد:

- واقعا داداش؟ این گل پسر کی قراره برگرده!

همه منتظر پاسخ صابر بودند.

صابر با مکثی جواب داد:

- دقیق نگفته، ولی قصد داشت برای ماه دیگه حتما خودش رو به مراسم حنای آوین برسونه.

آوین دختر کوچک صنم بود که نامزدش ارسلان دوست صمیمی راما بود و البته برادرزاده‌ی حسین خان،
آوین با ذوق آشکار با ادا و اطوار مختص به خودش شروع به صحبت کرد:

- وایی نمی‌دونین چقدر خوشحالم، مسبب ازدواج من داره میاد.

سامی پسر کوچک صبرا بالافاصله با لحن تمسخر آمیزی جواب داد:

- آره وگرنه باید بوی ترشیدگی تو رو تحمل می‌کردیم !

آوین چشم غره‌ایی به او تاباند . نگاه خاصش را که گویای جمله‌ی من خیلی خوبم را سمت ارسلان گرفت. ارسلان بسیار شوخ بود؛ با خنده به حرف آمد :

- همین راما منو گول زد گفت بیا آوین رو بگیر خیلی ماهه خیلی خوبه، منو بگو فکر کردم به فکرمه نگو که می‌خواست خاندان‌ رو از دستش نجات بده!

جز صدای بلند خنده جمع چیزی در آن لحظه شنیده نمی‌شد!

آوین حرصی شروع به کل- کل با ارسلان کرد. تمامی صحبت ها به سمت مراسم عروسی‌شان کشیده شد و خانم ها طبق معمول درگیر تهیه لباس و طراحی مدلش بودند.

سها دختر بزرگ صبرا که تا کنون ساکت مانده بود، برای تعریف جزئیات مدل لباسش با ذوق خاصی به حرف آمده بود. همه حسرت لباسش را می‌خوردند که آماده است.
بعد کلی بحث و گفت و گو آقایان عزم رفتن کردند؛ امیر از جایش بلند شد و صنم  را صدا زد، صنم بدون فرصت دادن به امیر شروع به صحبت کرد :

- ما خانم‌ها امشب دور هم اینجا می‌مونیم، شما آقایون می‌تونید تشریفتون‌رو ببرید!
اینبار قبل از امیر، صابر کلافه از برنامه های همیشگی آنها به حرف آمد:

- بسه دیگه هر هفته این بازی رو در میارین، الان دو ماهه هر هفته پنجشنبه و جمعه اینجایین، شما خونه زندگی ندارین!

امیر هم به تبعیت از او:

- آره بابا جمع‌ کنید خونه‌هاتون برید.

حسین خان به طرف داری از خانم‌ها گفت:

- بزارین راحت باشن. می‌خوان بمونن اصرارتون برای چیه؟

صابر کلافه ادامه :

- پدر من اینا دور هم جمع میشن تا صبح بگو بخند دارن، ولشون کنی دیگه نمیان به خونه زندگیشون برسن.

حسین خان رو به خانما گفت:

- تا هروقت میخواین بمونین شما هم برید دنبال کارتون.
شب بخیری گفت، به سمت پله‌ها حرکت کرد.

 صابر غر زنان با خود:

- پدر ما رو باش به‌ جای اینکه طرف ما رو بگیره طرف خانم‌ها رو می‌گیره.

آتنا لبخند پیروزمندانه‌ایی زد با آسودگی خیال به پشتی مبل لمی داد؛ صابر نگاه دلخوری به او انداخت.

در نهایت خانم‌ها ماندگار و آقایان با خداحافظی مختصری جمع‌شان را ترک کردن.
دنیا دختر بزرگ صنم شش ماهه باردار بود،  ترجیح می‌داد در کنار همسرش باشد، دنیا که به همراه مهران رفت،  ارسلان هم با اصرار زیاد آوین را مجاب به رفتن کرد.
سها و سام هم به منزل پدرشان رفتن اکثر آخر هفته ها را کنار پدر می‌گذراندن.
تنها او بود که ناچار در جمع مانده بود ، بی‌حرف مغموم در جایش نشسته بود.
در دل میگفت کاش او هم‌ می‌توانست به خانه برود!
با صدای مادرش به سمتش برگشت:

- تابش؟ پاشو برو تو اتاق مطالعه کن نیاز نیست این‌جا بشینی.

چشمی گفت و با شب بخیر مختصر از جمع، پله‌ها را بالا رفت و وارد اتاق شد.
به محض ورود به اتاق  بدون تعویض لباس‌هایش، کتاب‌هایش را دور خود چید و بعد از مدت‌ها با انگیزه مشغول خواندن شد.
تصمیم داشت دانشگاه سراسری در شهر دیگری قبول شود، تا آرامشی که از او سلب شده بود را با دوری از آن‌ها بدست آورد، هر چه بیشتر از حسین مَلِک دور میشد برایش بهتر بود.

آرام باش عزیز من آرام باش!
 حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب
برق و بوی نمک
ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می‌رویم
چشم‌هایمان را می‌بندیم
همه جا تاریکی است
آرام باش عزیز من!

بعد از ساعت‌ها مطالعه دچار گردن درد بدی شده بود کتاب‌هایش را بست؛ همان‌طور وسط اتاق رهایشان کرد و کنارشان روی زمین دراز کشید، بعد از چند لحظه از خستگی زیاد خوابش برد.

 

ویرایش شده در توسط saraaa
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

پارت چهار

با صدای بلند تیکاف ماشینی ترسیده از خواب پرید. نگاه گیجش را به اطراف انداخت، خورشید در آسمان قرار گرفته بود.
پرده اتاق از شب قبل کمی کنار رفته بود و نور خورشید چشمانش را می‌زد، با چشمان جمع شده اطراف را کاوید، مادرش برای خواب به اتاق نیامده بود، طبق معمول شب را در کنار خوهرانش روی کاناپه سالن گذراند.
از جایش بلند شد، کمرش بخاطر روی زمین خوابیدن گرفته بود، کش و قوسی به بدنش داد.
با صدای فریادهای عصبانی صبرا هول از اتاق خارج شد و کنار نرد‌ه‌ها شاهد بحث‌هایشان شد.
 صدای سرزنش‌گر مادرش بود که سام را مخاطب قرار داده بود:

- عقل نداری؟ تو فقط شانزده سالته! گواهینامه نگرفته برای چی پشت فرمون می‌شینی؟

صبرا با عصبانیتی وصف ناپذیر گفت:

- سها چرا باز بهش ماشین دادی؟ سوییچ ماشینت‌ رو بده دیگه از ماشین خبری نیست!

سها با لحنی که سعی در قانع کردن او داشت گفت:

- مامان رانندگیش خوبه چرا سخت می‌گیری؟ خودم مراقبشم، تنها باشه که نمی‌ذارم پشت فرمون بشینه!

صبرا عصبانی‌تر از قبل ادامه داد:

- خیلی غلط اضافه کردی! صداتو نشنوم سوییچت‌ رو بده.

سها که چاره‌ایی جز خواهش نمی‌دید، این‌بار مظلومانه گفت:

- مامان دیگه بهش ماشین نمی‌دم قسم می‌خورم. مامان تو رو خدا!

اما صبرا همچنان مصرانه سوییچ را می‌خواست.

صنم که می‌دانست خواهرش به اوج عصبانیت رسیده با لحنی آرام مداخله کرد:

_ صبرا جان این بار اخر بود، سها دیگه نمی‌ذاره سام بشینه پشت فرمون. لطفا آروم باش فشارت میفته سر صبحی!

با صدای قدم‌های محکم حسین خان که از اتاق خارج می‌شد، به سمتش چرخید.
 
معذب با صدای ارام سلام و صبح بخیری گفت. که بی پاسخ به سمت پله‌ها راه افتاد!
خیلی قاطعانه سام و سها رو صدا زد تا به اتاق کارش برای صحبت بروند!
سها نگاهی پر از ترس به مادرش انداخت و با سام که سرش پایین بود پشت سر حسین خان راه افتادند.
همه سکوت کرده بودند.
 بعد از دقایقی صبرا به حرف آمد:

- خدا کنه آقا جون خیلی باهاشون تند برخورد نکنه.

صنم برای راحتی خیالش گفت:

- نگران نباش. نیازه بعضی وقت‌ها یه بزرگتر قاطعانه بهشون بفهمونه کارشون اشتباهه.

 آتنا و مادرش سعی داشتن صبرا را آرام کنند.

بعد از مدتی به اتاق برگشت دست و صورتش را شست و تیشرت و شلواری که از دیشب بر تنش مانده بود را با یک بلوز جذب یاسی و شلوار سورمه‌ایی قد نود عوض کرد.
از اتاق خارج شد  و پله‌ها را پایین رفت، میز صبحانه چیده شده بود. همه نشسته بودن، صابر هم رسیده بود.
سلام و صبح بخیری گفت و در جایش نشست،
به غیر از صبرا و مادرش صبا همه جوابش را دادند.
کسی میلی نداشت جز او و صابر.
مشغول صبحانه خوردن بودند.
که سها و سام با چهره‌های گرفته وارد سالن شدن؛ مستقیم بعد از سلام کوتاه به صابر روی کاناپه سالن نشستن.

صبرا و صنم به سمت‌شان رفتن.
همه در حال خودشان بودند که صابر به حرف آمد:

- وای چه خونه بی روح شده.

آتنا جواب داد:

- اِ صابر لوس نشو می‌بینی که همه ناراحتن.

صابر لبخندی زد:

- چشم خانم شما بگو کی تشریف میاری خونه فرش قرمز رو پهن کنم؟

صبا که تا الان سکوت کرده بود گفت:

- داداش چه اصراری داری الان ببریش، خوب میاد خونه دیگه!

صابر نگاهی به خواهرش انداخت:

- بازم چشم هر چی شما خانم ها بگید.

صبا خندید از جایش بلند شد. ضربه‌ایی رو شانه ی برادر یکی یک‌یدانه‌اش کوبید. صابر هم بی جواب نذاشت، یک‌دانه محکمش را تقدیم شانه‌ی خواهرش کرد.
که صدایش در‌ آمد:

- داداش آروم‌تر.

صابر با صدای بلند خندید از جایش بلند شد. همان‌طور که به سمت اتاق حسین خان می‌رفت گفت:

- من برم اتاق آقاجون ببینم چخبره!

او هم از جایش بلند شد رو به مادرش گفت:
- من میرم اتاق درس بخونم.

صبا در جوابش سری تکان داد.
با گفتن با اجازه به سمت پله‌ها حرکت کرد و وارد اتاق شد.
مدتی درگیر فکرو خیالش بود،
به سختی تمرکز کرد و شروع کرد به خواندن، مدتی سرگرم خواندن بود که با دیدن ساعت از جایش بلند شد، یک ساعتی به ناهار مانده بود از اتاق خارج شد.
 وقتی به سالن رسید، کسی را آنجا ندید، وارد حیاط شد،  همه در آلاچیق نشسته بودند و مشغول حرف زدن،  آوین هم آمده بود.
شاکی با صدای بلند غر می زد که چرا کسی برای خرید عروسی کمکش نمی‌کند! دوباره به سالن برگشت و از در پشتی به سمت گل‌خانه رفت. حوصله‌ی جمع را نداشت.

 

ویرایش شده در توسط saraaa
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

پارت پنج

همین که وارد گلخانه شد، گوشی را از جیبش درآورد و آهنگی گذاشت؛ روی نیمکتی که در گلخانه بود لم داد، مدتی در سکوت به نقطه‌ایی زل زد، بعد از چند لحظه چشم‌هایش را بست و با خواننده همراهی کرد:

انقدر چهره‌ات پر احساسه که دردام رو میبره!
حسی که من دارم به تو از یه عشق ساده بیشتره
انقد زیباست لبخندت که اخمام رو می‌شکنه
من خاموشم اما مطمئنم که قلب تو روشنه
واسه یه بار بشین به پای حرفام
 از ته قلبم تو رو می‌خوام!

آهنگ را قطع کرد. کمی بعد از حالت لم در آمده و در جایش صاف نشست، به این فکر می‌کرد کی به خانه بر می‌گردند.
از جایش بلند شد. نباید مدام ذهنش درگیر می‌بود، باید مشغول کاری میشد ،
کمی به گل‌ها آب داد، نزدیک چهل دقیقه زمان برد.
تعداد گل‌ها زیاد بود، از همه زیباتر باغچه‌های دو طرف گلخانه بود.
نگاه کلی به فضا انداخت، گلخانه‌ایی تقریبا صد متری بصورت عریض بود خیلی مرتب گل‌ها با گلدانشان چیده شده بودن که کار خودش بود. کارش را تمام کرد از آنجا خارج و به سالن رفت، همه در سالن حضور داشتن . خدمتکارها مشغول چیدن میز برای ناهار بودن.

صبا با دیدنش صدایش زد:

- تابش وسایلت رو بعد نهار جمع کن خونه می‌ریم.

چشمی گفت و به سمت میز رفت و در جایش نشست.  با دیدن چهره‌ی مسرور صابر از برگشت همسرش به خانه‌‌شان لبخندی بر لبش نشست!

بعد از ناهار همگی با خداحافظی از حسین خان به خانه‌‌هایشان برگشتند.
او هم سریع مانتو و شلوار جینش را پوشید، کوله‌اش را برداشت از پله‌ها پایین رفت. با خداحافظی کوتاهی به حیاط رفت و سوار ماشین  شد صبا بلافاصله حرکت کرد.
دستش به سمت ضبط ماشین رفت و روشنش کرد؛ چند آهنگ عوض کرد تا روی آهنگ اسمم داره یادم میره، ثابت کرد.
به پشتی تکیه داد نفس راحتی از بازگشت به خانه کشید، تصمیم داشت هفته ی بعد به بهانه درس خواندن در خانه بماند و رامسر نرود.
بعد از رسیدن به خانه لباس‌هایش را عوض کرد، دوش کوتاهی گرفت و بعد از خشک کردن موهایش، تیشرت و شلوارک طوسی رنگی پوشید و وارد حال شد.
صبا در آشپزخانه مشغول صحبت با گوشی بود. به سمت تلویزیون رفت روشنش کرد، در حال عوض کردن کانال بود  که بعد از چند دقیقه صبا گوشی را قطع کرد. صدایش زد:

- تابش؟
به سمت صبا برگشت پاسخ داد:

- بله؟

از او خواست که برای صحبت به آشپزخانه برود؛
وارد اشپزخانه شد، بعد از نشستن روی صندلی منتظر نگاهش می‌کرد تا صحبتش را شروع کند، صبا چند لحظه‌ایی به چهره‌اش خیره شده بود و حرفی نمی زد.
کنجکاوانه پرسید:

- چیزی شده؟

با مکث طولانی شروع به صحبت کرد:

- می‌خواستم بهت بگم که قراره از اینجا بریم!

شوکه از حرفش با چند ثانیه سکوت پرسید:

- بریم؟ کجا؟!

فقط در دلش میگفت عمارت نباشد!

جواب داد:

- آقاجون یه واحد نزدیکای عمارت برام خریده ازم خواست اونجا زندگی کنیم.

در آن لحظه از عصبانیت هیچ حرفی نمی‌توانست بزند؛
چرا داشت زندگی را برایش سخت می‌کرد! او می‌دانست که دخترش مانند پدر مرحومش دوست ندارد زیر بار منت کسی باشد.
وقتی از او جوابی نگرفت مصمم ادامه داد:

- فقط خبر دادم که وسایلت رو تا چهارشنبه جمع کنی! اونجا مبله‌ست فقط وسایل ضروریمون رو می‌بریم.

و برای اینکه خودش را توجیه کند ادامه داد:

- در هر صورت که تو می‌خوای برای تحصیل بری یه شهر دیگه و خوابگاه بمونی!
 
این یعنی حق اعتراضی ندارد، یعنی باید به دنبال زندگی خودش باشد، می‌خواهد بدون حضور او زندگی کند! و او تا آن زمان متوجه‌ی منظورش نشد!
تا زمانی که...

بی حرف نگاهش می‌کرد. لحظاتی گذشت. از جایش بلند شد صندلی را آرام به زیر میز هُل داد و با قدم‌های آرام وارد اتاقش شد. هزاران فکر به سرش رسید، قرار بود تا آخر شب درس بخواند.
فردا از مدرسه مرخصی گرفته بود، برای دو امتحان مهم فاینال زبان و برنامه نویسی ولی هیچ تمرکزی نداشت. مدتی زیادی در فکر فرو رفته بود، با صدای صبا از  پشت در به خود آمد:
- شامت حاضره، من میرم تو اتاقم.
میلی به شام نداشت. اکثراً صبا با او غذا نمی‌خورد ، بیشتر اوقات سرش به گوشی گرم بود، و متوجه‌ی یک دانه دخترش نبود، در طی یک سال همه چیز تغییر کرده بود! حرفی که صبا میزد را در هر صورت باید انجام می‌داد.
با خود گفت اگر دانشگاه شهر دیگری قبول شود حداقل برای چهار سال از پیشش می‌رود!
با این فکر خودش را کمی آرام کرد و کتاب‌هایش را روی تخت گذاشت مشغول خواندن شد.
تا نزدیک‌های چهار صبح بیدار ماند. دیگر نمی‌توانست بی‌خوابی را تحمل کند، گوشی‌ را روی ساعت شیش و نیم آلارم گذاشت و خوابید.
بدون اینکه آلارم گوشی بیدارش کند ناخوداگاه بیدار شد.
از جایش بلند شد دست و صورتش را شست. بعد از خشک‌ کردن دست و صورتش، مانتو کتی نباتی‌ رنگ به همراه شلوار جین مشکی پوشید.
سر صبحی بی‌اعصاب بود! مقنعه‌اش را بدون دیدن در آینه همان‌طور کج و معوج پوشید.
وارد حال خانه شد. دیرش می‌شد، پس از خوردن صبحانه صرف نظر کرد؛ مستقیم به سمت در رفت و
کفشش را پوشید و بی‌صدا از خانه بیرون زد.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت شش
 
 با قدم‌های سریع خودش را به سر کوچه رساند، بعد از گرفتن تاکسی اول به کانون زبان رفت،
 از امتحان اولش راضی نبود ولی نمره‌ی قبولی را می‌گرفت.
بعد از امتحان دلش از گرسنگی ضعف می‌رفت، بیسکوییت و شیرکاکائویی خورد، بعد از بعد اینکه کمی حالش سرجایش آمد،
 تاکسی گرفت برای امتحان بعدی،
نمره‌ی امتحان برنامه نویسی برایش خیلی راضی کننده بود. عاشق طراحی سایت بود، دوتا از بهترین سایت‌هایی که کد زده بود را به مبلغ خوبی فروخته بود ، استادش همیشه می‌گفت کارش درست است!

بعد از امتحانات به کتاب خانه رفت و تا غروب آنجا مشغول مطالعه بود، عزمش را جمع کرده بود تا حتمی در‌کنکور قبول شود،
با تماس مادرش که ازش خواسته بود برگردد خانه.
وارد پارکینگ شد، صبا مشغول گذاشتن وسیله‌ها در ماشین بود، کنجکاو جلو رفت سلام داد و پرسید :
- چخبر شده، مگه چهارشنبه قرار نبود اسباب کشی کنیم؟

صبا به سمتش برگشت با نگاهی به او بدون پاسخ سلامش گفت :

- اومدی! قرار بود بعد از چیدمان بریم ولی مثل اینکه کارای خونه زودتر تموم شد! گفتم یسری از لوازم رو ببرم، توام وسایلت رو جمع کن زودتر! لباس‌ها و کتاب‌هات، که زمانی نمی‌بره .

مجدد پرسید:
یعنی فقط لباس و کتاب؟ بقیه‌ی وسایل چی؟

صبا کلافه از سوال های پی در پی او:

- گفتم که قراره مبله باشه، این‌جا رو هم قراره مبله اجاره بدم .
 پس همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود!

متعجب بود، بی‌حرف به سمت واحدشان رفت وارد خانه شد، داشت با خود فکر می‌کرد چه‌طور صبا از خاطراتی که در این خانه داشتن به راحتی گذر کرده.
چه روزا و شب‌های قشنگی کنار هم داشتن،
صبا مانند پدرش شخصیت جدی و خشکی داشت ولی هیچ وقت تا این حد به دخترش بی‌توجه نبود و واقعا درک این رفتارهایش برای اوسخت بود،
هم‌چنان با لباس بیرون روی مبل لم داده بود، ذهنش درگیر بود مثل همیشه، این مدت فشارهای روحی زیادی را تحمل کرده بود، از هیچ جانب درک نمیشد.

صبا بعد از چند دقیقه وارد خانه شد،
نگاهی به او که در فکر فرو رفته بود انداخت و گفت :

- باز کتابخونه بودی؟ نمی‌تونستی زودتر بیای وسایلت رو جمع کنی؟

از فکر بیرون آمد و گفت:

- آخه فکر می‌کردم، تا چهارشنبه وقت دارم.
 
صبا در جوابش :
- بالاخره که باید جمع می‌کردی، حالا یکم زودتر!

 دید همین‌ طور که ادامه بدهد جز بحث بیشتر براش عایدی ندارد، از جایش بلند شد به اتاقش رفت.
لباس‌هایش را با تیشرت و شلوار سفید رنگ عوض کرد.
خودش را روی تخت پرت کرد،
بعد از چند لحظه از رو تخت بلند شد، صندلی مطالعه‌اش را کنار کمد قرار داد، پایش را روی صندلی قرار داد از بالای کمد چمدانش را پایین آورد.
کشوی لباس‌هایش را  باز کرد، همان‌ طور که لباس‌هایش در کشو تا شده بودن برداشت با حرص پرتشان کرد در چمدان!
لباس‌های خانه جا شده بودن ولی برای لباس‌های مجلسی و بیرونی جایی نبود.
از اتاق خارج شد به دنبال ساک یا چیزی برای گذاشتن باقی لباس‌هایش می‌گشت، هر چقدر گشت چیزی پیدا نکرد، در نهایت از صبا خواست برایش پیدا کند.
صبا بعد از چند لحظه به سمتش آمد، در دستش دوتا ساک پارچه ایی بزرگ بود،
گفت :
- لباسات رو بریز تو این.
بی‌حرف ساک ها را گرفت ،
اشاره‌ایی به کارتون‌هایی که کنار در ورودی قرار داشت زد :
 
- کتاب‌ها تو بریز تو اینا.

باشه‌ی کوتاهی گفت، وارد اتاق شد.
ظرف دو ساعت همه‌ی وسایلش را جمع کرد و همه را مرتب کنار در اتاقش چید، همان کنارشان با خستگی به دیوار تکیه داد، به در و دیوار اتاقش نگاهی انداخت.
به زندگی‌شان فکر کرد، به سال‌هایی که در این خانه سپری شده بود، به پدرش؛ پدرش برنامه ریز شرکت صابر بود.
در رفت و امدی که به وجود آمده بود، با صبا اشنا شد و مدتی نگذشت که تصمیم به ازدواج گرفتن،
از همان زمان ساز مخالفت حسین خان بخاطر شرایط مالی و فرهنگی متفاوت پدرش شروع شد!
بعد از کشمکش‌های زیاد در نهایت بدون رضایت قلبی حسین خان عقد کردند و بدون مراسم زندگی‌شان را شروع کردند.

پدرش بعد از ازدواج با صبا از شرکت به خواست حسین خان استعفا داد و بعد از تلاش‌های بسیار با شرکت در آزمون‌های  استخدامی توانست در سیستم دولتی جذب رسمی شود.
زندگی ساده‌ی بی دقدقه‌شان یک سالی بود که تمام شده بود و او همچنان درگیر گذشته بود.

با صدای قار و قور شکمش از جایش بلند شد  در حد مرگ گرسنه‌اش شده بود، از اتاق خارج شد .

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

پارت هفت

دنبال صبا گشت پیداش نبود، باز هم به پارکینگ رفته بود، وارد اشپزخانه شد، خبری از شام نبود. از سبد دو عدد سیبزمینی و یک پیاز برداشت یخچال را باز کرد. کمی دنبال قارچ چرخید، پیداش نکرد. در را بست.
این بار در فریزر را باز کرد. گوشت چرخ شده را برداشت، سریع سیبزمینی‌ها را پوست کند و بعد از شستن، سرخ کرد.
هم‌ زمان در ماهیتابه‌ی دیگری گوشت را در پیاز تفت داده شده ریخت، در همین حین صدای در حال آمد. صبا وارد اشپزخانه شد، با دیدنش گفت:

- قارچ تو کشوی یخچال بود!

همیشه شام این غذای ترکیبی را درست می‌کرد! صبا پیش فرض می‌دانست در حال درست کردن چه غذایی است.
مهم نیستی گفت و غذا را در ظرف کشید. با گفتن غذا حاضره، صبا را دعوت به شام با دست پخت خود کرد.
که صبا با جمله‌ی من گرسنم نیست از اشپزخانه خارج شد!
با صدای ارامی گفت:
- اوکی!
مغموم از تنهایی، روی صندلی نشست و  شام را با اشتهای کور شده خورد.
سریع ظرف‌ها را شست و به اتاقش رفت. کارهای فردایش را  فِلفور رسید بلافاصله خوابید.
صبح با سردرد بدی از خواب بیدارشد. بی‌حوصله لباس‌های فرمش را پوشید و کوله‌اش را برداشت، وارد حال شد. بدون شستن صورتش وارد اشپزخانه شد، کوله‌ را کنار صندلی رها کرد. چای ساز را زد؛ بعد از خوردن قرص برای آرام گرفتن سرش، کمی صبحانه خورد و کوله را روی شانه‌اش گذاشت و خواست از در خارج شود که صبا صدایش زد :

- تابش بعد مدرسه بیا خونه وسیله هارو ببریم، از امشب اون‌جا هستیم!

جوابش با یه سلام و باشه‌ایی کلافه از تکرار زیادش از بردن وسایل داد! بدون حرف اضافه سریع از خانه بیرون زد.

کل روز بیخیال بود، بعد از مدرسه به خانه برگشت.
صبا بی‌معطلی از او خواست وسایل را به خانه‌ی جدید ببرند؛ خسته و بی‌حال بود ولی به ناچار پذیرفت.
تا غروب درگیر جا به‌ جایی وسایل بودند. به خاطر گرسنگی زیاد بقیه‌ی کارها را برای بعد گذاشتن.
صبا از بیرون غذا سفارش داد! واقعاً نفهمید چه‌ طور غذایش را خورد و کی روی کاناپه خوابش برد!

با صدای صبا بیدار شد؛ با حالت گیجی نگاهش را دور خانه چرخاند، تازه داشت خانه را بررسی میکرد! یک واحد دو خواب صد و بیست متری نوساز بود.
خیلی شیک دکور شده بود کمی بعد از جایش بلند شد و صبا تقریبا یک ساعتی زودتر بیدارش کرده بود. فاصله‌ی خانه‌ی جدید با مدرسه‌اش زیاد بود!
سریع لباس فرمش را پوشید و صورتش را شست تا کمی خوابش بپرد. چیزی برای  خوردن صبحانه نبود!
یک بیسکوییت از قبل در کیفش داشت، آن را برداشت تا در راه بخورد.
همان‌ طور که به‌ سمت در می‌رفت، خداحافظی کوتاهی با صبا که در اتاق مشغول بود کرد.
بدون این‌که منتظر بماند جواب بدهد، از در خارج شد؛ خانه سر کوچه واقع شده بود.
بی‌معطلی تاکسی دربستی گرفت و خودش را به مدرسه رساند. باید فکری برای رفت و آمد این چند ماه اخر مدرسه می‌کرد! باید دو مسیر جدا تاکسی می‌گرفت.

تا اخر هفته درگیر جا به جایی وسیله‌ها و چیدمان بودند؛ صبا که حال خانه‌اش با پدرش یک خیابان فاصله داشت هر روز به آنجا سر میزد!
او در این مدت طوری رفتار می‌کرد که خیلی سرگرم درس است و این بهانه‌ایی بود تا رامسر نرود!
ولی بی‌فایده بود. صبا اصرار داشت که حتما با آنها برود و آنجا درس بخواند!
پنجشنبه صبح زود صبا بیدارش کرد و مجبورش کرد برای رفتن به رامسر آماده شود؛ بی‌حوصله یک هودی و شلوار ست ساده طوسی تیره رنگ پوشید.
موهای بلندش را همان‌ طور شلخته بدون شانه زدن در هودیش چپاند، در عالم خواب به سر میبرد. ساکش را که از شبِ قبل بسته بود را برداشت به سمت در حال رفت؛ همان‌ طور‌ که بدون پوشیدن جوراب پایش را در کفش می‌کرد!
صبا با غیظ از حرکتش به حرف آمد :

- حداقل صورتت رو می‌شستی!

در عالم خواب جواب داد:
- حال ندارم بشورم!

سری از تاسف تکان داد و همراهش از خانه خارج و وارد پارکینگ شد.
به سمت ماشین جدیدش که هدیه‌ی حسین خان بود رفت، ریموت را زد و سوار شد.
با دیدن ماشین قیافه‌اش را جمع کرد، با حرصی مشهود در را باز کرد و سوار شاسی جدید صبا شد.
اشاره‌ایی به ماشین قبلی‌شان که کنارش پارک شده بود کرد و پرسید :

- اون رو چیکار می‌کنی؟

جواب داد:
- می‌فروشمش.

بی‌حرف دیگری حرکت کرد!
نزدیک عمارت بودند. هنوز خواب آلود بود که ماشین آشنایی دید.
چند ثانیه به ماشین مقابل‌شان زل زد، چشمانش باور نمی‌کرد! حس کرد ضربان قلبش کند شده؛ خودش بود!
یک c200 مشکی خیلی سریع در عمارت پیچید!
در خانواده کسی به جز او این برند ماشین را نداشت.
ولی او قرار نبود به این زودی برگردد!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...