رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان مغلوب از احساس | sarahp کاربر انجمن نودهشتیا


sarahp

پست های پیشنهاد شده

 

اسم رمان: مغلوب از احساس

نویسنده: سارا حسن‌پور

ژانر: تراژدی، عاشقانه

ساعت پارت گذاری: نامعلوم

 

خلاصه:

طرد شده در تنهایی...  آوایی از جنس سکوت!
در نخستین‌های زندگی نابه‌هنگام رها شده، قصد کرده با تلاطمی جریان زندگیش را به سمت و سوقی بکشاند تا خواسته‌هایش را محقق سازد. می‌خواهد بشود آن‌چه دلش می‌طلبد؛ دل انگیز همانندِ شب مهتابی!
بتابد بر دلی که امان لحظاتش را ربوده و بِلرزاند آن نگاه تیله‌ایی را! در شب تَنیده از ستاره‌هایِ مشعشع،
که خود را به خورشید فردا بَذل خواهند داد.

مقدمه:

چشمانم را بسته‌ام،
مانده‌ام پر از ترسِ تنهایی،
خالی‌ام از پشت و پناه،
غم‌ها مانده بر دلم هم‌چون یادگار،
اما!
اما عشق در دلِ من تابشی ملایم چون مهتاب!

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • تعداد پاسخ 59
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@Arshiya

@morganit

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


(فصل یک)

پارت یک

بخشی از رمان
لوکیشن: زیر سقف خدا (زمان حال)


(تابش)

با افکار در‌هم به طرف ماشین گام‌های سریع و بلند بر می‌دارد. شدت گرمای هوا علاوه بر آن صدای تق- تق پاشنه‌ کفش‌هایش اعصابش را آزار می‌دهد! عرق از سر و گردن تا مهره‌های کمرش سرازیر شده؛ نزدیک به ماشین ریموت را می‌زند و سریع سوار می‌شود، بلافاصله ماشین را روشن می‌کند و کولر را تنظیم‌ می‌کند.
پوفی کلافه از تماس‌های پی در پی همکارانش می‌کشد. هندزفری‌ را در گوشش قرار می‌دهد و به اجبار تماس را وصل می‌کند، بعد از توضیح کوتاهی در مورد تاخیرش‌ و زمان حضورش با هماهنگ کننده‌ی جلسه تماس را قطع می‌کند و ماشین را حرکت می‌دهد.
طبق عادت همیشگی‌ دستش به سمت ضبط می‌رود، آهنگی که این روز‌ها پر تکرار گوش می‌دهد را می‌گذارد. انگار جزئی از لاینفک زندگیش شده؛

بعد از مدتی آرام شروع به هم‌خوانی با خواننده می‌کند:

درسته زنده‌ام اما، زندگیم واسم عذابه
تو رفتی و رفیق هر شبم قرص‌های خوابه
 کسی که مونده پای تو دیوونه میشه!

به قسمت بعدی آهنگ که می‌رسد، کمی سرعت ماشین را بیشتر می‌کند با حس خاص و با صدای بلندتری ادامه می‌دهد:

بازی سرنوشت، واسه من بد نوشت
بی تو این زندگی، صد تا لعنت بهش
با دلم ساختمش، بی‌دلیل باختمش
یک شبه ریخت سرم، پلی که ساختمش
می‌ترسم از شبُ و روزای بعد تو
کجایی به من بگو، بگیرم ردِ تو
تو از رویای من، نمیری تا ابد
چقدر رد بشه که من، بشه رد بشم ازت!

بعد از سی دقیقه رانندگی در ترافیک، به شرکت می رسد و با سرعت سمت پارکینگ شرکت فرمان می‌گیرد و جلوی ورودی ترمز می زند، صدای ضبط را کم می‌کند. عینک دودی را بالای سرش قرار می‌دهد!
علی آقا (نگهبان شرکت) با دیدنش از جایش بلند می‌شود و سلامی می‌دهد که با تکان سر جوابش را می‌دهد، گیت بالابر که بالا می‌رود با سرعت وارد پارکینگ می‌شود و در جای همیشگی پارک می‌کند، با عجله کیفش را چنگ می‌زند و کاغذهایش را نامرتب در کلاسورش قرار می‌دهد، جلسه‌اش دیر شده‌. از وقتی از اروپا برگشته بود تمامی کارهایش را با تاخیر زیاد سر و سامان می‌داد!
از ماشین پیاده می‌شود، ریموت را می‌زند و مجدد تماسی گرفته می‌شود؛ با حوصله به هماهنگ کننده‌ی جلسه جواب می‌دهد:

- سلام توی پارکینگ هستم، دارم میام.

و بلافاصله قطع می‌کند. در حال و هوای خود به سمت آسانسور گام‌های سریع برمی‌دارد، تا هر چه زودتر خود را به جلسه‌ برساند.
نزدیک آسانسور که می‌رسد بازویش اسیر دستی می‌شود، به عقب کشیده می‌شود و تعادلش را از دست می‌دهد، تمام برگه‌های درون کلاسور پخش زمین می‌شوند!
کلافه نگاهش قفل برگه‌های رو زمین می‌شود، با خشم به سمت عقب برمی‌گردد.
می‌خواهد با مواخذه کردن آن شخص خود را کمی آرام کند، نگاه عصبانیش را در نگاه یخی شخص مقابلش می اندازد و پر می‌شود از بهت، نگاهش باور نمی‌کند؛ قلبش کُندتر از همیشه می‌کوبد، حرفش نمی‌آید، مثل همیشه مسخ چشم‌هایی شده که امان لحظاتش را بریده. عشق چه می‌کند!
چشم‌هایی به رنگ تیله‌ایی که فقط سردی نگاهش را به او القا کرده، با صدایش از بهت حضورش یکه‌ایی می‌خورد.
 به خود می‌آید و بازویش را از دستش آزاد می کند:

- معلومه حواست کجاست؟ چندبار صدات زدم، چرا هندزفری لامصبت‌ رو در نمیاری؟

پاسخش‌ نمی‌آید، خوب حق هم دارد، سال‌هاست که او را ندیده! در بهت از حضورش در شرکتی که کار می‌کند مانده؛ با صدای گوشی‌ از بهت خارج می‌شود گیج و گنگ به خود تکانی می‌دهد و برای جمع کردن برگه‌ها کمی‌ خم می‌شود، سکوتش باعث خروش عصبانیت آن شخص می‌شود. قدمی به سمتش بر می‌دارد، پایش روی یکی از برگه‌ها قرار می‌گیرد، کلافه به حرف می آید:

- برو عقب پات‌‌ رو روشون نذار!

این حرفش او را جری‌تر می‌کند و دو بازویش را با خشونت می‌گیرد، به‌خودش نزدیک می‌کند، حالا آن‌قدر به او نزدیک شده که بازدم نفس‌های داغش مانند سیلی به صورتش اصابت می‌کند! سعی می‌کند بازوهایش را از میان دستان او رها کند تلاشش در برابر آن همه زور مردانه بی‌فایده‌است از خشم می‌غرد:

- تابش می‌دونی از من نمی‌تونی فرار کنی، پس تلاش بی‌فایده نکن.

جزء معدود دفعاتی بود که اسمش را از او می‌شنود، نفسش را با صدا بیرون می‌فرستد. نگاه خیره‌اش را از چشمان غضبناک او بر می‌دارد و ناچار لب می‌زند:
 
- بذار الان برم، جلسه دارم. بعدا صحبت می‌کنیم.

بی‌توجه به حرفش دستش را می‌گیرد و به سمت ماشین‌های  پارک شده می‌کشاند:

-کار من واجب‌ترِ، با ساعد تماس می‌گیرم که جلسه‌ رو برای بعد بذاره.

دیگر تلاشی برای رهاییش نمی‌کند، می‌داند بی‌فایده است! تمامی مَلِک‌ها خود رای و تاثیر ناپذیرند و راما مَلِک دُز بالاتری از همه‌ی آن‌ها را در اختیار داشت.
بی‌میل هم گام اجبار‌ او می‌شود، بعد از رسیدن به ماشین، ریموت را می‌زند. نگاهی به ماشین او می‌اندازد، باز هم همان رنگ و بِرند همیشگی! او را سوار می‌کند و ریموت را تا زمانی که خود سوار شود می‌زند که فرصتی برای فرارش نگذارد.
پوزخندی از حرکتش می‌زند و حرصی سرش را به صندلی ماشین تکیه می‌دهد. سوار که می‌شود بلافاصله ماشین را روشن می‌کند و هم‌زمان با ساعد رفیق چندین ساله‌اش تماس می‌گیرد، همان‌طور که از پارکینگ خارج می‌شود، برای ساعد توضیحاتی می‌دهد و تماس را قطع می‌کند.

نیم‌نگاهی به نیم‌رخ جذابش می‌اندازد و به دلش حق می‌دهد برایش برود اما!
نگاه‌اش را با نگاهی قافلگیر می‌کند، خیلی ناشیانه سرش را برمی‌گرداند و به بیرون سوق می‌دهد. فکرش درگیر است؛ می‌داند صحبتش در چه خصوص است، ولی از پیگیری او متعجب شده، انتظار هر فردی را داشت جز راما!
 ذهنش درگیر چرا‌هایی است که پاسخی ندارد، افرادی خواستار حضورش بودن که سال‌ها او را پس زده و از خودشان رانده بودن. اویی که دیگر مشتاق بودن در آن جمع نبود.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

پارت دو

لوکیشن: عمارت حسین مَلِک (زمستان ۹۵)

چشمانش را بسته بود. روی زمین طاق باز دراز کشیده بود و در افکار مبهمش دست و پا می‌زد.
با صدای لیلا یکی از خدمتکارها که برای شام صدایش می‌زد، از افکارش دست کشید، دستپاچه از جایش بلند شد، بالافاصله در را باز کرد رو به لیلا گفت:

- الان پایین میام.

خیلی سریع  لباس تنش را با تیشرت و شلواری اسپرت ترکیب رنگ‌های گلبهی و کرم رنگ عوض کرد، موهایش را بدون شانه زدن همان‌طور شلخته بالای سرش جمع‌ کرد.
بی‌معطلی از اتاق خارج شد و پله‌ها را سریع طی کرد،
با دیدن همه‌ی اعضای خانواده دور میز شام پوفی کلافه از دیر رسیدنش کشید،
خودش را به میز رساند و در جایش نشست، با صدای آرام از جمع عذری خواست، مشغول کشیدن شام شد،
طبق معمول کسی پاسخی نداد، نگاهی کلی به جمع انداخت،
نگاهش در نگاه غضبناک مادرش افتاد، نگاهش را مظلوم‌ کرد، بی‌توجه به او چشم غره‌ایی رفت، نگاهش را گرفت و مشغول خوردن شد،
سرش را دلخور پایین انداخت و خود را مشغول نشان داد، میلی برایش نمانده بود،
خیلی وقت بود دیگر نگاه‌ مادر حسی نداشت، تلاش او برای بدست آوردن دلش بیهوده بود.
با بلند شدن اولین فرد از پای میز بهانه‌ایی شد از جایش بلند شود؛ با تشکری مختصر از مهری آشپز عمارت که برای چک کردن میز آمده بود، از میز فاصله گرفت و به سمت خروجی پشت عمارت که گل‌خانه آنجا قرار داشت حرکت کرد.
نزدیک در گل‌خانه بود، مادرش نزدیک شد و با تحکم خاصی بی مقدمه شروع به صحبت کرد:

- چرا برای شام باید بیان صدات بزنن؟ عادت کردی به بی نظمی! مگه نمیدونی باید برای شام بموقع بیای؟

همچنان سکوت کرده و منتظر بود حرف مادرش کامل شود؛
تا بیشتر از این عصبانی‌اش نکند، در پایان صحبت مادرش به حرف امد:

- ببخشید.

همین یک جمله.
مادرش مجدد با تشر ادامه داد:

- هر بار همین رو میگی یکم تغییر کن!

و بعد با عصبانیت بدون دادن فرصت حرفی، از او دور شد.
با خود فکر کرد آنقدر حضور زود هنگامش مهم بود که مواخذه شود!
آنها که مشغول شامشان بودن و برایشان مهم نبود که او دیر برسد یا اصلا نرسد؛ می‌دانست برای مَلِک‌ها حضورش مهم نیست.
نیش‌خند تلخی زد، وارد گل‌خانه شد.
نگاه کلی به گل‌خانه عریض عمارت انداخت و نزدیک گل‌های محبوبش شد. کنارشان زانو زد، تنها جایی که آرام می‌شد در این وقت‌های تنگ‌دلی این مکان سر سبز و خوش عطر بود.

آخر هفته‌ها معمولا خانواده‌ی مادرش در عمارت حسین خان دور هم جمع می‌شدن.
حتی شب هم اگر به سرشان میزد می‌ماندن، و چقدر بدش می‌آمد که تحمل کند فضایی از حضور حسین مَلِک را!
مادرش تا سال پیش هیچ شبی را بعد ازدواجش آنجا نگذرانده بود، او دل حسین خانِ مَلِک را شکسته بود و با مردی که در حد و اندازه ی خاندان نبود وصلت کرده بود، البته بعد از فوت پدرش اوضاع تغییر کرده بود.
حال مادرش مثل قبل ارتباط با پدرش را از سر گرفته بود، دائماََ در کنار او بود و دلش را حسابی به دست آورده بود،
اما حضور او برای حسین خان رضایت بخش نبود.
معتقد بود شباهت زیادی با پدرش دارد و همانند پدرش به جایی نخواهد رسید، همین صحبت‌ها روابط بین او و مادرش را شکراب کرده بود.
با حس سوزش دستش به خود آمد، تیغ کاکتوس در انگشتش فرو رفته بود، سریع انگشتش را مکید که از سوزشش کم شود.
دست از نشخوار فکریش برداشت، تا صبحم فکر می کرد چیزی تغییر نمی کرد‌‌.
از جایش بلند شد، نفس عمیقی کشید، از در گل‌خانه خارج و وارد سالن عمارت شد.
میز جمع شده بود.
آقایان مشغول بازی بیلیارد بودن و خانم‌ها گپ و گفت می‌کردن، جوان‌ها هم سرگرم گوشی و زوج‌های جوان جمع هم باهم بحث می کردند، جمع شلوغی بود.
تنها کسانی که حضور نداشتن مادربزرگش بود که سال‌های پیش فوت شده بود و پسر داییش که در آمریکا ترم اخر دانشگاه را می‌گذراند، و شوهر خاله صبرایش که شش سالی بود جدا شده بودند.
به سمت خانم‌ها رفت و کنار مادرش نشست.
نگاهش میان جمع چرخید، زندایی آتنا و خاله صنمش لبخندی مهربان به روی صورتش پاشیدن،
جوابشان را با لبخند کوتاهی داد و معذب در جایش کمی جابجا شد.
خانم‌ها به پیشنهاد مادرش تصمیم داشتن آخر هفته‌ی بعدی را در ویلای حسین خان در رامسر بگذرانند، البته بدون حضور  آقایان.
این تصمیم باعث اعتراض دایی صابرش شده بود، با صدایی که ته مایه خنده داشت:

- آتنا خانم بدون من جایی نمیره، منم باید بیام.

آتنا با خنده جواب داد:

- آقا خیلی خودت رو تحویل گرفتی!

صنم هم صدایش در آمد:

- شما حواست پی بازیتِ یا صبحت‌های ما؟

صابر ضربه‌ایی به توپ زد:

- هر دوش، در هر صورت منم میام.

صنم حرصی از حرف او ادایش را درآورد، همه زیر خنده زدند.

حسین خان با تحکم خاصی گفت:

- بازیت‌ رو بکن کمتر حرف بزن.

صابر با لبخند:

- چشم حسین خان.
دیگر حرفی نزد و مشغول بازی شد. بعد از پانزده دقیقه فریادی بلند از شوق بُردش زد:

- اینه؛ بالاخره بردمت حسین خان!

معمولا حسین خان برنده‌ی نهایی بود. ولی این‌بار برد را به پسر یکی یک‌دانه‌اش واگذار کرد.
حسین خان لبخند بی‌سابقه‌اش را نثار پسرش کرد:

- پسرمی دیگه بازیت به من رفته.

صابر لبخند پیروزمندانه‌ایی زد:
- باعث افتخاره شبیه شما باشیم، اما شما یک‌دونه‌ایی.

صابر روابط گرم و صمیمی با پدر داشت، بالاخره تک پسر مَلِک باید دوردانه‌ی پدر می‌شد!

آقایان بازی را تمام کردن. به جمع خانم‌ها ملحق شدن، در تمام لحظاتی که در عمارت حضور داشت حسین خان حتی نیم‌نگاهی به او نداشت، درگیر فرار از موقعیتی بود که او حضور داشت!
برای سرگرم نشان دادن خود پیش دستی برداشت، و سیبی از ظرف میوه ی روی میز برداشت، مشغول پوست گرفتن سیبش بود، با صدای صنم سرش را بالا گرفت:

- تابش؟

جانمی در پاسخش گفت و منتظر ادامه‌ی صحبت خاله‌ی بزرگترش شد:

- امسال سال اخرته ، تلاشت‌ رو نمی‌بینم، نمی‌خوای که پشت کنکور بمونی؟

حرفش درست بود. بعد فوت پدرش یک سالی بود که درس را آن‌طور که باید نمی‌خواند و رها کرده بود، درستش این بود که تمرکزی برایش نمانده بود، حتی نمی‌دانست سال سوم را  چه‌طور گذرانده،
ولی حال اوضاع فرق می‌کرد او پیش بود و چند ماه دیگر کنکور داشت باید تکانی به خود می‌داد!
مکثی کرد با خجالت از حضورش در جمع پاسخ داد:

- بله درسته، خیلی عقب موندم باید زودتر با برنامه‌ی فشرده شروع‌ کنم.

صنم لبخند مهربانی زد برعکس صبرا خواهر اخریشان، به تابش روی خوش نشان می‌داد:

- آره خاله جون زودتر شروع کن. تو تا الان واقعا تلاشت عالی بوده، رها کنی حیفه.

او مسیر  پدر مرحومش را دنبال می‌کرد. همانندش در دبیرستان رشته‌ی ریاضی را انتخاب کرده بود و جزء شاگردان فعال بود، قصد داشت در دانشگاه رشته ی مدیریت بخواند.
لبخندی از محبت صنم بر روی لبانش نشست:

- چشم خاله صنم.

 

ویرایش شده در توسط saraaa
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

پارت سه

صنم راضی از خشوع او لبخندی بر لب نهاد و مشغول صحبت با صبرا شد.
با نیم‌نگاهی به سمت حسین خان برگشت. او را مشغول صحبت با امیر همسر صنم دید.
در تمام طول مکالمه‌اش با صنم منتظر عکس‌العمل حسین خان بود. وقتی او را بی‌توجه دید، نا امید نگاهش را به قالیِ زیر پایش انداخت. هر آن ممکن بود اشک از چشمانش جاری شود.
تلاش می‌کرد دلش را آرام نگه دارد، تا نریزد اشک حسرت از تنهاییش که یک سال آزارش می‌داد و دم نمی‌زد.
گناهش مگر چه بود! پدرش از باب میل آنها نبود خوب که چه، مگر برای مادرش چیزی کم‌ گذاشته بود! آنها تا یک سال قبل خیلی زندگی خوب و راحتی داشتن  با همان داشته‌های زیاد نه، فقط کافی، او که به دل حسرت داشتن چیزی نداشت، اما از دل مادر خبر نداشت!
مطمئن بود چشمانش قرمز شده . هر وقت بغض می‌کرد، چشمانش قرمز می‌شدند.
قصد کرد بدون جلب توجه به سرویس برود. قبل از برخاستن از جایش، صدای صحبت حسین خان او را در جایش میخکوب کرد. کنجکاو منتظر ادامه ی صحبت او شد :

- صابر؟ آقا راما کی تصمیم داره برگرده؟ دو هفته پیش باهاش تماس گرفتم، می‌گفت کاراش تقریبا تموم شده و می‌خواد برگرده، ولی هنوز خبری از برگشتش نداده!

صبرا که صحبت پدر را شنید به حرف آمد:

- واقعا داداش؟ این گل پسر کی قراره برگرده!

همه منتظر پاسخ صابر بودند.

صابر با مکثی جواب داد:

- دقیق نگفته، ولی قصد داشت برای ماه دیگه حتما خودش رو به مراسم حنای آوین برسونه.

آوین دختر کوچک صنم بود که نامزدش ارسلان دوست صمیمی راما بود و البته برادرزاده‌ی حسین خان،
آوین با ذوق آشکار با ادا و اطوار مختص به خودش شروع به صحبت کرد:

- وایی نمی‌دونین چقدر خوشحالم، مسبب ازدواج من داره میاد.

سامی پسر کوچک صبرا بالافاصله با لحن تمسخر آمیزی جواب داد:

- آره وگرنه باید بوی ترشیدگی تو رو تحمل می‌کردیم !

آوین چشم غره‌ایی به او تاباند . نگاه خاصش را که گویای جمله‌ی من خیلی خوبم را سمت ارسلان گرفت. ارسلان بسیار شوخ بود؛ با خنده به حرف آمد :

- همین راما منو گول زد گفت بیا آوین رو بگیر خیلی ماهه خیلی خوبه، منو بگو فکر کردم به فکرمه نگو که می‌خواست خاندان‌ رو از دستش نجات بده!

جز صدای بلند خنده جمع چیزی در آن لحظه شنیده نمی‌شد!

آوین حرصی شروع به کل- کل با ارسلان کرد. تمامی صحبت ها به سمت مراسم عروسی‌شان کشیده شد و خانم ها طبق معمول درگیر تهیه لباس و طراحی مدلش بودند.

سها دختر بزرگ صبرا که تا کنون ساکت مانده بود، برای تعریف جزئیات مدل لباسش با ذوق خاصی به حرف آمده بود. همه حسرت لباسش را می‌خوردند که آماده است.
بعد کلی بحث و گفت و گو آقایان عزم رفتن کردند؛ امیر از جایش بلند شد و صنم  را صدا زد، صنم بدون فرصت دادن به امیر شروع به صحبت کرد :

- ما خانم‌ها امشب دور هم اینجا می‌مونیم، شما آقایون می‌تونید تشریفتون‌رو ببرید!
اینبار قبل از امیر، صابر کلافه از برنامه های همیشگی آنها به حرف آمد:

- بسه دیگه هر هفته این بازی رو در میارین، الان دو ماهه هر هفته پنجشنبه و جمعه اینجایین، شما خونه زندگی ندارین!

امیر هم به تبعیت از او:

- آره بابا جمع‌ کنید خونه‌هاتون برید.

حسین خان به طرف داری از خانم‌ها گفت:

- بزارین راحت باشن. می‌خوان بمونن اصرارتون برای چیه؟

صابر کلافه ادامه :

- پدر من اینا دور هم جمع میشن تا صبح بگو بخند دارن، ولشون کنی دیگه نمیان به خونه زندگیشون برسن.

حسین خان رو به خانما گفت:

- تا هروقت میخواین بمونین شما هم برید دنبال کارتون.
شب بخیری گفت، به سمت پله‌ها حرکت کرد.

 صابر غر زنان با خود:

- پدر ما رو باش به‌ جای اینکه طرف ما رو بگیره طرف خانم‌ها رو می‌گیره.

آتنا لبخند پیروزمندانه‌ایی زد با آسودگی خیال به پشتی مبل لمی داد؛ صابر نگاه دلخوری به او انداخت.

در نهایت خانم‌ها ماندگار و آقایان با خداحافظی مختصری جمع‌شان را ترک کردن.
دنیا دختر بزرگ صنم شش ماهه باردار بود،  ترجیح می‌داد در کنار همسرش باشد، دنیا که به همراه مهران رفت،  ارسلان هم با اصرار زیاد آوین را مجاب به رفتن کرد.
سها و سام هم به منزل پدرشان رفتن اکثر آخر هفته ها را کنار پدر می‌گذراندن.
تنها او بود که ناچار در جمع مانده بود ، بی‌حرف مغموم در جایش نشسته بود.
در دل میگفت کاش او هم‌ می‌توانست به خانه برود!
با صدای مادرش به سمتش برگشت:

- تابش؟ پاشو برو تو اتاق مطالعه کن نیاز نیست این‌جا بشینی.

چشمی گفت و با شب بخیر مختصر از جمع، پله‌ها را بالا رفت و وارد اتاق شد.
به محض ورود به اتاق  بدون تعویض لباس‌هایش، کتاب‌هایش را دور خود چید و بعد از مدت‌ها با انگیزه مشغول خواندن شد.
تصمیم داشت دانشگاه سراسری در شهر دیگری قبول شود، تا آرامشی که از او سلب شده بود را با دوری از آن‌ها بدست آورد، هر چه بیشتر از حسین مَلِک دور میشد برایش بهتر بود.

آرام باش عزیز من آرام باش!
 حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب
برق و بوی نمک
ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می‌رویم
چشم‌هایمان را می‌بندیم
همه جا تاریکی است
آرام باش عزیز من!

بعد از ساعت‌ها مطالعه دچار گردن درد بدی شده بود کتاب‌هایش را بست؛ همان‌طور وسط اتاق رهایشان کرد و کنارشان روی زمین دراز کشید، بعد از چند لحظه از خستگی زیاد خوابش برد.

 

ویرایش شده در توسط saraaa
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

پارت چهار

با صدای بلند تیکاف ماشینی ترسیده از خواب پرید. نگاه گیجش را به اطراف انداخت، خورشید در آسمان قرار گرفته بود.
پرده اتاق از شب قبل کمی کنار رفته بود و نور خورشید چشمانش را می‌زد، با چشمان جمع شده اطراف را کاوید، مادرش برای خواب به اتاق نیامده بود، طبق معمول شب را در کنار خوهرانش روی کاناپه سالن گذراند.
از جایش بلند شد، کمرش بخاطر روی زمین خوابیدن گرفته بود، کش و قوسی به بدنش داد.
با صدای فریادهای عصبانی صبرا هول از اتاق خارج شد و کنار نرد‌ه‌ها شاهد بحث‌هایشان شد.
 صدای سرزنش‌گر مادرش بود که سام را مخاطب قرار داده بود:

- عقل نداری؟ تو فقط شانزده سالته! گواهینامه نگرفته برای چی پشت فرمون می‌شینی؟

صبرا با عصبانیتی وصف ناپذیر گفت:

- سها چرا باز بهش ماشین دادی؟ سوییچ ماشینت‌ رو بده دیگه از ماشین خبری نیست!

سها با لحنی که سعی در قانع کردن او داشت گفت:

- مامان رانندگیش خوبه چرا سخت می‌گیری؟ خودم مراقبشم، تنها باشه که نمی‌ذارم پشت فرمون بشینه!

صبرا عصبانی‌تر از قبل ادامه داد:

- خیلی غلط اضافه کردی! صداتو نشنوم سوییچت‌ رو بده.

سها که چاره‌ایی جز خواهش نمی‌دید، این‌بار مظلومانه گفت:

- مامان دیگه بهش ماشین نمی‌دم قسم می‌خورم. مامان تو رو خدا!

اما صبرا همچنان مصرانه سوییچ را می‌خواست.

صنم که می‌دانست خواهرش به اوج عصبانیت رسیده با لحنی آرام مداخله کرد:

_ صبرا جان این بار اخر بود، سها دیگه نمی‌ذاره سام بشینه پشت فرمون. لطفا آروم باش فشارت میفته سر صبحی!

با صدای قدم‌های محکم حسین خان که از اتاق خارج می‌شد، به سمتش چرخید.
 
معذب با صدای ارام سلام و صبح بخیری گفت. که بی پاسخ به سمت پله‌ها راه افتاد!
خیلی قاطعانه سام و سها رو صدا زد تا به اتاق کارش برای صحبت بروند!
سها نگاهی پر از ترس به مادرش انداخت و با سام که سرش پایین بود پشت سر حسین خان راه افتادند.
همه سکوت کرده بودند.
 بعد از دقایقی صبرا به حرف آمد:

- خدا کنه آقا جون خیلی باهاشون تند برخورد نکنه.

صنم برای راحتی خیالش گفت:

- نگران نباش. نیازه بعضی وقت‌ها یه بزرگتر قاطعانه بهشون بفهمونه کارشون اشتباهه.

 آتنا و مادرش سعی داشتن صبرا را آرام کنند.

بعد از مدتی به اتاق برگشت دست و صورتش را شست و تیشرت و شلواری که از دیشب بر تنش مانده بود را با یک بلوز جذب یاسی و شلوار سورمه‌ایی قد نود عوض کرد.
از اتاق خارج شد  و پله‌ها را پایین رفت، میز صبحانه چیده شده بود. همه نشسته بودن، صابر هم رسیده بود.
سلام و صبح بخیری گفت و در جایش نشست،
به غیر از صبرا و مادرش صبا همه جوابش را دادند.
کسی میلی نداشت جز او و صابر.
مشغول صبحانه خوردن بودند.
که سها و سام با چهره‌های گرفته وارد سالن شدن؛ مستقیم بعد از سلام کوتاه به صابر روی کاناپه سالن نشستن.

صبرا و صنم به سمت‌شان رفتن.
همه در حال خودشان بودند که صابر به حرف آمد:

- وای چه خونه بی روح شده.

آتنا جواب داد:

- اِ صابر لوس نشو می‌بینی که همه ناراحتن.

صابر لبخندی زد:

- چشم خانم شما بگو کی تشریف میاری خونه فرش قرمز رو پهن کنم؟

صبا که تا الان سکوت کرده بود گفت:

- داداش چه اصراری داری الان ببریش، خوب میاد خونه دیگه!

صابر نگاهی به خواهرش انداخت:

- بازم چشم هر چی شما خانم ها بگید.

صبا خندید از جایش بلند شد. ضربه‌ایی رو شانه ی برادر یکی یک‌یدانه‌اش کوبید. صابر هم بی جواب نذاشت، یک‌دانه محکمش را تقدیم شانه‌ی خواهرش کرد.
که صدایش در‌ آمد:

- داداش آروم‌تر.

صابر با صدای بلند خندید از جایش بلند شد. همان‌طور که به سمت اتاق حسین خان می‌رفت گفت:

- من برم اتاق آقاجون ببینم چخبره!

او هم از جایش بلند شد رو به مادرش گفت:
- من میرم اتاق درس بخونم.

صبا در جوابش سری تکان داد.
با گفتن با اجازه به سمت پله‌ها حرکت کرد و وارد اتاق شد.
مدتی درگیر فکرو خیالش بود،
به سختی تمرکز کرد و شروع کرد به خواندن، مدتی سرگرم خواندن بود که با دیدن ساعت از جایش بلند شد، یک ساعتی به ناهار مانده بود از اتاق خارج شد.
 وقتی به سالن رسید، کسی را آنجا ندید، وارد حیاط شد،  همه در آلاچیق نشسته بودند و مشغول حرف زدن،  آوین هم آمده بود.
شاکی با صدای بلند غر می زد که چرا کسی برای خرید عروسی کمکش نمی‌کند! دوباره به سالن برگشت و از در پشتی به سمت گل‌خانه رفت. حوصله‌ی جمع را نداشت.

 

ویرایش شده در توسط saraaa
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

پارت پنج

همین که وارد گلخانه شد، گوشی را از جیبش درآورد و آهنگی گذاشت؛ روی نیمکتی که در گلخانه بود لم داد، مدتی در سکوت به نقطه‌ایی زل زد، بعد از چند لحظه چشم‌هایش را بست و با خواننده همراهی کرد:

انقدر چهره‌ات پر احساسه که دردام رو میبره!
حسی که من دارم به تو از یه عشق ساده بیشتره
انقد زیباست لبخندت که اخمام رو می‌شکنه
من خاموشم اما مطمئنم که قلب تو روشنه
واسه یه بار بشین به پای حرفام
 از ته قلبم تو رو می‌خوام!

آهنگ را قطع کرد. کمی بعد از حالت لم در آمده و در جایش صاف نشست، به این فکر می‌کرد کی به خانه بر می‌گردند.
از جایش بلند شد. نباید مدام ذهنش درگیر می‌بود، باید مشغول کاری میشد ،
کمی به گل‌ها آب داد، نزدیک چهل دقیقه زمان برد.
تعداد گل‌ها زیاد بود، از همه زیباتر باغچه‌های دو طرف گلخانه بود.
نگاه کلی به فضا انداخت، گلخانه‌ایی تقریبا صد متری بصورت عریض بود خیلی مرتب گل‌ها با گلدانشان چیده شده بودن که کار خودش بود. کارش را تمام کرد از آنجا خارج و به سالن رفت، همه در سالن حضور داشتن . خدمتکارها مشغول چیدن میز برای ناهار بودن.

صبا با دیدنش صدایش زد:

- تابش وسایلت رو بعد نهار جمع کن خونه می‌ریم.

چشمی گفت و به سمت میز رفت و در جایش نشست.  با دیدن چهره‌ی مسرور صابر از برگشت همسرش به خانه‌‌شان لبخندی بر لبش نشست!

بعد از ناهار همگی با خداحافظی از حسین خان به خانه‌‌هایشان برگشتند.
او هم سریع مانتو و شلوار جینش را پوشید، کوله‌اش را برداشت از پله‌ها پایین رفت. با خداحافظی کوتاهی به حیاط رفت و سوار ماشین  شد صبا بلافاصله حرکت کرد.
دستش به سمت ضبط ماشین رفت و روشنش کرد؛ چند آهنگ عوض کرد تا روی آهنگ اسمم داره یادم میره، ثابت کرد.
به پشتی تکیه داد نفس راحتی از بازگشت به خانه کشید، تصمیم داشت هفته ی بعد به بهانه درس خواندن در خانه بماند و رامسر نرود.
بعد از رسیدن به خانه لباس‌هایش را عوض کرد، دوش کوتاهی گرفت و بعد از خشک کردن موهایش، تیشرت و شلوارک طوسی رنگی پوشید و وارد حال شد.
صبا در آشپزخانه مشغول صحبت با گوشی بود. به سمت تلویزیون رفت روشنش کرد، در حال عوض کردن کانال بود  که بعد از چند دقیقه صبا گوشی را قطع کرد. صدایش زد:

- تابش؟
به سمت صبا برگشت پاسخ داد:

- بله؟

از او خواست که برای صحبت به آشپزخانه برود؛
وارد اشپزخانه شد، بعد از نشستن روی صندلی منتظر نگاهش می‌کرد تا صحبتش را شروع کند، صبا چند لحظه‌ایی به چهره‌اش خیره شده بود و حرفی نمی زد.
کنجکاوانه پرسید:

- چیزی شده؟

با مکث طولانی شروع به صحبت کرد:

- می‌خواستم بهت بگم که قراره از اینجا بریم!

شوکه از حرفش با چند ثانیه سکوت پرسید:

- بریم؟ کجا؟!

فقط در دلش میگفت عمارت نباشد!

جواب داد:

- آقاجون یه واحد نزدیکای عمارت برام خریده ازم خواست اونجا زندگی کنیم.

در آن لحظه از عصبانیت هیچ حرفی نمی‌توانست بزند؛
چرا داشت زندگی را برایش سخت می‌کرد! او می‌دانست که دخترش مانند پدر مرحومش دوست ندارد زیر بار منت کسی باشد.
وقتی از او جوابی نگرفت مصمم ادامه داد:

- فقط خبر دادم که وسایلت رو تا چهارشنبه جمع کنی! اونجا مبله‌ست فقط وسایل ضروریمون رو می‌بریم.

و برای اینکه خودش را توجیه کند ادامه داد:

- در هر صورت که تو می‌خوای برای تحصیل بری یه شهر دیگه و خوابگاه بمونی!
 
این یعنی حق اعتراضی ندارد، یعنی باید به دنبال زندگی خودش باشد، می‌خواهد بدون حضور او زندگی کند! و او تا آن زمان متوجه‌ی منظورش نشد!
تا زمانی که...

بی حرف نگاهش می‌کرد. لحظاتی گذشت. از جایش بلند شد صندلی را آرام به زیر میز هُل داد و با قدم‌های آرام وارد اتاقش شد. هزاران فکر به سرش رسید، قرار بود تا آخر شب درس بخواند.
فردا از مدرسه مرخصی گرفته بود، برای دو امتحان مهم فاینال زبان و برنامه نویسی ولی هیچ تمرکزی نداشت. مدتی زیادی در فکر فرو رفته بود، با صدای صبا از  پشت در به خود آمد:
- شامت حاضره، من میرم تو اتاقم.
میلی به شام نداشت. اکثراً صبا با او غذا نمی‌خورد ، بیشتر اوقات سرش به گوشی گرم بود، و متوجه‌ی یک دانه دخترش نبود، در طی یک سال همه چیز تغییر کرده بود! حرفی که صبا میزد را در هر صورت باید انجام می‌داد.
با خود گفت اگر دانشگاه شهر دیگری قبول شود حداقل برای چهار سال از پیشش می‌رود!
با این فکر خودش را کمی آرام کرد و کتاب‌هایش را روی تخت گذاشت مشغول خواندن شد.
تا نزدیک‌های چهار صبح بیدار ماند. دیگر نمی‌توانست بی‌خوابی را تحمل کند، گوشی‌ را روی ساعت شیش و نیم آلارم گذاشت و خوابید.
بدون اینکه آلارم گوشی بیدارش کند ناخوداگاه بیدار شد.
از جایش بلند شد دست و صورتش را شست. بعد از خشک‌ کردن دست و صورتش، مانتو کتی نباتی‌ رنگ به همراه شلوار جین مشکی پوشید.
سر صبحی بی‌اعصاب بود! مقنعه‌اش را بدون دیدن در آینه همان‌طور کج و معوج پوشید.
وارد حال خانه شد. دیرش می‌شد، پس از خوردن صبحانه صرف نظر کرد؛ مستقیم به سمت در رفت و
کفشش را پوشید و بی‌صدا از خانه بیرون زد.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت شش
 
 با قدم‌های سریع خودش را به سر کوچه رساند، بعد از گرفتن تاکسی اول به کانون زبان رفت،
 از امتحان اولش راضی نبود ولی نمره‌ی قبولی را می‌گرفت.
بعد از امتحان دلش از گرسنگی ضعف می‌رفت، بیسکوییت و شیرکاکائویی خورد، بعد از بعد اینکه کمی حالش سرجایش آمد،
 تاکسی گرفت برای امتحان بعدی،
نمره‌ی امتحان برنامه نویسی برایش خیلی راضی کننده بود. عاشق طراحی سایت بود، دوتا از بهترین سایت‌هایی که کد زده بود را به مبلغ خوبی فروخته بود ، استادش همیشه می‌گفت کارش درست است!

بعد از امتحانات به کتاب خانه رفت و تا غروب آنجا مشغول مطالعه بود، عزمش را جمع کرده بود تا حتمی در‌کنکور قبول شود،
با تماس مادرش که ازش خواسته بود برگردد خانه.
وارد پارکینگ شد، صبا مشغول گذاشتن وسیله‌ها در ماشین بود، کنجکاو جلو رفت سلام داد و پرسید :
- چخبر شده، مگه چهارشنبه قرار نبود اسباب کشی کنیم؟

صبا به سمتش برگشت با نگاهی به او بدون پاسخ سلامش گفت :

- اومدی! قرار بود بعد از چیدمان بریم ولی مثل اینکه کارای خونه زودتر تموم شد! گفتم یسری از لوازم رو ببرم، توام وسایلت رو جمع کن زودتر! لباس‌ها و کتاب‌هات، که زمانی نمی‌بره .

مجدد پرسید:
یعنی فقط لباس و کتاب؟ بقیه‌ی وسایل چی؟

صبا کلافه از سوال های پی در پی او:

- گفتم که قراره مبله باشه، این‌جا رو هم قراره مبله اجاره بدم .
 پس همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود!

متعجب بود، بی‌حرف به سمت واحدشان رفت وارد خانه شد، داشت با خود فکر می‌کرد چه‌طور صبا از خاطراتی که در این خانه داشتن به راحتی گذر کرده.
چه روزا و شب‌های قشنگی کنار هم داشتن،
صبا مانند پدرش شخصیت جدی و خشکی داشت ولی هیچ وقت تا این حد به دخترش بی‌توجه نبود و واقعا درک این رفتارهایش برای اوسخت بود،
هم‌چنان با لباس بیرون روی مبل لم داده بود، ذهنش درگیر بود مثل همیشه، این مدت فشارهای روحی زیادی را تحمل کرده بود، از هیچ جانب درک نمیشد.

صبا بعد از چند دقیقه وارد خانه شد،
نگاهی به او که در فکر فرو رفته بود انداخت و گفت :

- باز کتابخونه بودی؟ نمی‌تونستی زودتر بیای وسایلت رو جمع کنی؟

از فکر بیرون آمد و گفت:

- آخه فکر می‌کردم، تا چهارشنبه وقت دارم.
 
صبا در جوابش :
- بالاخره که باید جمع می‌کردی، حالا یکم زودتر!

 دید همین‌ طور که ادامه بدهد جز بحث بیشتر براش عایدی ندارد، از جایش بلند شد به اتاقش رفت.
لباس‌هایش را با تیشرت و شلوار سفید رنگ عوض کرد.
خودش را روی تخت پرت کرد،
بعد از چند لحظه از رو تخت بلند شد، صندلی مطالعه‌اش را کنار کمد قرار داد، پایش را روی صندلی قرار داد از بالای کمد چمدانش را پایین آورد.
کشوی لباس‌هایش را  باز کرد، همان‌ طور که لباس‌هایش در کشو تا شده بودن برداشت با حرص پرتشان کرد در چمدان!
لباس‌های خانه جا شده بودن ولی برای لباس‌های مجلسی و بیرونی جایی نبود.
از اتاق خارج شد به دنبال ساک یا چیزی برای گذاشتن باقی لباس‌هایش می‌گشت، هر چقدر گشت چیزی پیدا نکرد، در نهایت از صبا خواست برایش پیدا کند.
صبا بعد از چند لحظه به سمتش آمد، در دستش دوتا ساک پارچه ایی بزرگ بود،
گفت :
- لباسات رو بریز تو این.
بی‌حرف ساک ها را گرفت ،
اشاره‌ایی به کارتون‌هایی که کنار در ورودی قرار داشت زد :
 
- کتاب‌ها تو بریز تو اینا.

باشه‌ی کوتاهی گفت، وارد اتاق شد.
ظرف دو ساعت همه‌ی وسایلش را جمع کرد و همه را مرتب کنار در اتاقش چید، همان کنارشان با خستگی به دیوار تکیه داد، به در و دیوار اتاقش نگاهی انداخت.
به زندگی‌شان فکر کرد، به سال‌هایی که در این خانه سپری شده بود، به پدرش؛ پدرش برنامه ریز شرکت صابر بود.
در رفت و امدی که به وجود آمده بود، با صبا اشنا شد و مدتی نگذشت که تصمیم به ازدواج گرفتن،
از همان زمان ساز مخالفت حسین خان بخاطر شرایط مالی و فرهنگی متفاوت پدرش شروع شد!
بعد از کشمکش‌های زیاد در نهایت بدون رضایت قلبی حسین خان عقد کردند و بدون مراسم زندگی‌شان را شروع کردند.

پدرش بعد از ازدواج با صبا از شرکت به خواست حسین خان استعفا داد و بعد از تلاش‌های بسیار با شرکت در آزمون‌های  استخدامی توانست در سیستم دولتی جذب رسمی شود.
زندگی ساده‌ی بی دقدقه‌شان یک سالی بود که تمام شده بود و او همچنان درگیر گذشته بود.

با صدای قار و قور شکمش از جایش بلند شد  در حد مرگ گرسنه‌اش شده بود، از اتاق خارج شد .

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

پارت هفت

دنبال صبا گشت پیداش نبود، باز هم به پارکینگ رفته بود، وارد اشپزخانه شد، خبری از شام نبود. از سبد دو عدد سیبزمینی و یک پیاز برداشت یخچال را باز کرد. کمی دنبال قارچ چرخید، پیداش نکرد. در را بست.
این بار در فریزر را باز کرد. گوشت چرخ شده را برداشت، سریع سیبزمینی‌ها را پوست کند و بعد از شستن، سرخ کرد.
هم‌ زمان در ماهیتابه‌ی دیگری گوشت را در پیاز تفت داده شده ریخت، در همین حین صدای در حال آمد. صبا وارد اشپزخانه شد، با دیدنش گفت:

- قارچ تو کشوی یخچال بود!

همیشه شام این غذای ترکیبی را درست می‌کرد! صبا پیش فرض می‌دانست در حال درست کردن چه غذایی است.
مهم نیستی گفت و غذا را در ظرف کشید. با گفتن غذا حاضره، صبا را دعوت به شام با دست پخت خود کرد.
که صبا با جمله‌ی من گرسنم نیست از اشپزخانه خارج شد!
با صدای ارامی گفت:
- اوکی!
مغموم از تنهایی، روی صندلی نشست و  شام را با اشتهای کور شده خورد.
سریع ظرف‌ها را شست و به اتاقش رفت. کارهای فردایش را  فِلفور رسید بلافاصله خوابید.
صبح با سردرد بدی از خواب بیدارشد. بی‌حوصله لباس‌های فرمش را پوشید و کوله‌اش را برداشت، وارد حال شد. بدون شستن صورتش وارد اشپزخانه شد، کوله‌ را کنار صندلی رها کرد. چای ساز را زد؛ بعد از خوردن قرص برای آرام گرفتن سرش، کمی صبحانه خورد و کوله را روی شانه‌اش گذاشت و خواست از در خارج شود که صبا صدایش زد :

- تابش بعد مدرسه بیا خونه وسیله هارو ببریم، از امشب اون‌جا هستیم!

جوابش با یه سلام و باشه‌ایی کلافه از تکرار زیادش از بردن وسایل داد! بدون حرف اضافه سریع از خانه بیرون زد.

کل روز بیخیال بود، بعد از مدرسه به خانه برگشت.
صبا بی‌معطلی از او خواست وسایل را به خانه‌ی جدید ببرند؛ خسته و بی‌حال بود ولی به ناچار پذیرفت.
تا غروب درگیر جا به‌ جایی وسایل بودند. به خاطر گرسنگی زیاد بقیه‌ی کارها را برای بعد گذاشتن.
صبا از بیرون غذا سفارش داد! واقعاً نفهمید چه‌ طور غذایش را خورد و کی روی کاناپه خوابش برد!

با صدای صبا بیدار شد؛ با حالت گیجی نگاهش را دور خانه چرخاند، تازه داشت خانه را بررسی میکرد! یک واحد دو خواب صد و بیست متری نوساز بود.
خیلی شیک دکور شده بود کمی بعد از جایش بلند شد و صبا تقریبا یک ساعتی زودتر بیدارش کرده بود. فاصله‌ی خانه‌ی جدید با مدرسه‌اش زیاد بود!
سریع لباس فرمش را پوشید و صورتش را شست تا کمی خوابش بپرد. چیزی برای  خوردن صبحانه نبود!
یک بیسکوییت از قبل در کیفش داشت، آن را برداشت تا در راه بخورد.
همان‌ طور که به‌ سمت در می‌رفت، خداحافظی کوتاهی با صبا که در اتاق مشغول بود کرد.
بدون این‌که منتظر بماند جواب بدهد، از در خارج شد؛ خانه سر کوچه واقع شده بود.
بی‌معطلی تاکسی دربستی گرفت و خودش را به مدرسه رساند. باید فکری برای رفت و آمد این چند ماه اخر مدرسه می‌کرد! باید دو مسیر جدا تاکسی می‌گرفت.

تا اخر هفته درگیر جا به جایی وسیله‌ها و چیدمان بودند؛ صبا که حال خانه‌اش با پدرش یک خیابان فاصله داشت هر روز به آنجا سر میزد!
او در این مدت طوری رفتار می‌کرد که خیلی سرگرم درس است و این بهانه‌ایی بود تا رامسر نرود!
ولی بی‌فایده بود. صبا اصرار داشت که حتما با آنها برود و آنجا درس بخواند!
پنجشنبه صبح زود صبا بیدارش کرد و مجبورش کرد برای رفتن به رامسر آماده شود؛ بی‌حوصله یک هودی و شلوار ست ساده طوسی تیره رنگ پوشید.
موهای بلندش را همان‌ طور شلخته بدون شانه زدن در هودیش چپاند، در عالم خواب به سر میبرد. ساکش را که از شبِ قبل بسته بود را برداشت به سمت در حال رفت؛ همان‌ طور‌ که بدون پوشیدن جوراب پایش را در کفش می‌کرد!
صبا با غیظ از حرکتش به حرف آمد :

- حداقل صورتت رو می‌شستی!

در عالم خواب جواب داد:
- حال ندارم بشورم!

سری از تاسف تکان داد و همراهش از خانه خارج و وارد پارکینگ شد.
به سمت ماشین جدیدش که هدیه‌ی حسین خان بود رفت، ریموت را زد و سوار شد.
با دیدن ماشین قیافه‌اش را جمع کرد، با حرصی مشهود در را باز کرد و سوار شاسی جدید صبا شد.
اشاره‌ایی به ماشین قبلی‌شان که کنارش پارک شده بود کرد و پرسید :

- اون رو چیکار می‌کنی؟

جواب داد:
- می‌فروشمش.

بی‌حرف دیگری حرکت کرد!
نزدیک عمارت بودند. هنوز خواب آلود بود که ماشین آشنایی دید.
چند ثانیه به ماشین مقابل‌شان زل زد، چشمانش باور نمی‌کرد! حس کرد ضربان قلبش کند شده؛ خودش بود!
یک c200 مشکی خیلی سریع در عمارت پیچید!
در خانواده کسی به جز او این برند ماشین را نداشت.
ولی او قرار نبود به این زودی برگردد!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 3 هفته بعد...

پارت هشت


با هیجان خاصی که سعی در کنترلش داشت، از صبا پرسید:

- مامان ماشین راما بود؟!

برای این‌‌که صبا متوجه هیجانش نشود، با سوال دیگری ادامه داد:

- مگه قرار نبود ماه دیگه بیاد؟ اصلاً مگه جمع خانمانه نبود؟!
صبا با ذوقی آشکار گفت :


- آره راما دو روزیه که اومده سوپرایزی بود؛ به کسی نگفتن، منم دیشب خونه‌ی آقا جون بودم که یهویی اومد دیدمش! وقتی راما اومد دیگه تصمیم گرفتیم باهم خانوادگی بریم، البته همه نمیدونن که راما هست!


خوشحال از حضور راما، ولی افسرده از شلختگیش. حتی صورتش را نشسته بود! همیشه همین‌طور بود، زمان‌هایی که باید مرتب می‌بود، افتضاح لباس می‌پوشید! درگیر افکارش بود که صبا کنار ماشین راما پارک کرد.
 راما هنوز از ماشینش پیاده نشده بود،
صدای جیغ ذوق زده‌ی صبرا در حیاط پیچید! همه رسیده بودن، آن‌ها جزء اخرین نفرات بودند که رسیدند.
از ماشین  پیاده شدند و بعد از آن‌ها راما با تیپ اسپرت خاصی که داشت از ماشین پیاده شد؛ همه به طرفش هجوم آوردند، یک سال و نیم بود که نیامده بود و همه دلتنگ بودند. حتی دنیا با آن شکمش او را محکم در آغوشش گرفت! راما صبورانه با همه خوش و‌ بش کرد. بعد از این‌که صبا راما را در آغوش گرفت.
او هم به سمت پسردایی یکی یک‌دانه‌اش رفت. دستی برایش دراز کرد و با هیجانی که سعی در کنترل کردنش داشت سلام و خوش آمدی گفت.
راما هم دستی داد و مختصر جوابش را داد و مشغول صحبت با ارسلان شد!
تصمیم گرفته بودند با سه ماشین بروند، صابر، راما و امیر رانندگی کنند.
دلش می‌خواست در ماشین راما بشیند؛ می‌دانست رانندگیش عالی است! ولی سها، سام، ارسلان و آوین به ماشینش هجوم بردن و جایی برای نشستن نماند!
صبا تصمیم داشت در‌ ماشین صابر کنار حسین خان و صبرا باشد.
او هم  مجبور شد در ماشین امیر بشیند!
دنیا در شش ماهگی بارداریش بامزه شده بود و تو طول مسیر بسیار شیطنت می‌کرد و مهران شوهرش هم مثل خودش مدام سعی داشتن آن ها را بخندانند.
ولی او مغموم سرش را به شیشه تکیه داده بود.
بی‌حرف جاده را نگاه می‌کرد؛ بالاخره صدایشان از سکوت او درآمد او هم سردرد را بهانه کرد، در واقع ناراحت بود که نتوانست در ماشین راما بشیند.
مطمئنن آنجا صدای موزیک و جوش می‌توانست حالش را سرجایش بیاورد!
مسیر برایش خیلی طولانی به نظر می‌رسید. این همه راه برای دو روز ماندن واقعاً بی معنی بود!
کلافه هندزفریش را در گوشش قرار داد. تا رسیدن به مقصد فقط آهنگ گوش داد. نزدیک ویلا هندزفری را در آورد، سرش درد گرفته بود!

دنیا چپکی نگاهش کرد گفت:

- تابش خیلی حوصله سر بر شدی‌ها، کل راه چشمات بسته بود و یه سره اهنگ گوش دادی! نرسیده به بیست رسیدی به شصت سالگی!

خنده‌ی کوتاهی کرد بی‌حال لب زد :

- هنوز خواب دارم، مامان به‌ زور بیدارم کرد. حتی صورتمو نشستم!

دنیا با چشم هایی از حدقه در آمده :


- تنبلی چه‌قدر؟!

صنم با مهربانی به حرف آمد:

- تابش رسیدیم، اولین کار یه آب بزن به صورتت تا خوابت بپره! موهات رو چرا گذاشتی تو هودیت؟!

با صدای آرام شده از خجالت‌ گفت:


- راستش شونه نزدم عجله‌ایی شد، یعنی نشد که بشه!

این‌بار صدای امیر و مهران در آمد باهم گفتن :

- واقعا که!

در ویلا باز بود، امیر ماشین را در حیاط پارک کرد.
سریع از ماشین پیاده شد و کش و قوسی به بدنش داد. همه رسیده بودن و آنها دیر تر از بقیه رسیده بودن؛ امیر ارام رانندگی‌ می‌کرد!
به دنیا نگاهی انداخت، با شرایط بارداریش چقدر صبورانه تا رامسر تحمل کرده بود!
از صندوق ساک‌هایشان را برداشتند و باهم وارد ویلا شدند.
همه در اتاق‌هایشان بودن. جز صبا، صابر و آتنا که در اشپزخانه درگیر تدارکات ناهار بودند. سلامی داد و وارد اتاق مشترکش با صبا شد.
وسیله‌هایش را مرتب روی تخت چید سریع به حمام رفت و با یک دوش کوتاه بیرون آمد.
موهایش را با وسواس خاصی سشوار کشید، بالای سرش با کش موی مخملی قرمز رنگ بست و بلندیش را تا کمرش رها کرد.
یک ست سویشرت وشلوار اسپرت ترکیب رنگ سورمه‌ایی و سفید پوشید. با زدن کمی عطر و کمی برق لب از اتاق خارج شد.
 همه در حیاط جمع شده بودن؛ وارد حیاط شد، صابر و امیر سرگرم اماده کردن بساط کباب بودند. بقیه مشغول سوال پرسیدن از شرایط راما در آمریکا بودن، او هم جدی و با صلابت جوابشان را می‌داد.

راما و حسین خان از نظر اخلاقی و رفتاری بسیار شبیه به هم بودن و با توجه به تفاوت سنی‌شان باهم جور بودن و اکثر اوقاتی که ایران بود، کنار حسین خان بود و حالا برای همیشه برگشته بود تا تمام مدیریت امور را به عهده بگیرد! و واقعاً هم لایق بود و توانمند.
به سمت جمع رفت، روی صندلی کنار آوین که مشغول صحبت بود نشست.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت نه


آوین خیلی اتفاقی به سمتش برگشت نزدیکش شد یک نفس عمیق از عطرش کشید گفت:

- به چه خوشبو!

و یک نگاه خریدارانه از بالا تا پایین به او انداخت و ادامه داد:

- به چه خوشتیپ؛ صبحی دیدمت فکر کردم از جنگ اومدی!

قیافش را چپکی کرد و با حالت بامزه‌ایی گفت:

- واقعاً اینقدر داغون بودم؟!
 
 آوین فِلفُور جواب داد:

- افتضاح بودی! ولی به زندگی برگشتی.

 یک نیش‌خند هم تحویلش داد و رویش را سمت جمع کرد و به بحثش ادامه داد.
لبخند ملیحی از حرکت آوین زد.
سرش را بالا آورد نگاهش در نگاه حسین خان افتاد، متعجب خواست لبش را به لبخند باز کند که خیلی زود نگاهش را برداشت.
پوفی کرد، دست به سینه شد و پشتش را به صندلی ساحلی تکیه داد. نگاهش چرخید به سمت راما ظاهراً صابر صدایش زده بود، معمولًا در جمعی که راما حضور داشت، درست کردن کباب با او بود!
چشمانش بین حرکات راما در گردش بود؛ کنجکاو رفتارهای خاصش بود، چندسالی بود که توجه‌اش را جلب کرده بود. این پسردایی خودستا که نمی‌شد به راحتی با او گرم گرفت.
نمی‌دانست اسمش را چه بگذارد؟!
ولی هربار مدام چشم‌هایش را به دنبال خودش می‌گرداند، ولی هر چه که بود محال بود!
درگیر نگاه کردن به راما بود که با سنگینی نگاه سها به سمتش برگشت!
 با ابروهای در هم کشیده نگاهش می‌کرد؛ دست پاچه گوشی را در دست گرفت و خود را مشغول نشان داد.
 
همه مشغول بگو بخند بودن. ولی او به دنبال فرصت برای کمی صحبت با راما و اطلاعات گرفتن از او برای سفر به اروپا!

او علاقه ی خاصی به تحصیل در خارج داشت، علاوه بر علاقه‌اش به وبلاگ نویسی دلیلی که دنبالش می‌کرد این بود، بتواند سفر کاری یا تحصیلی داشته باشد.
ولی برای او شرایط خیلی سخت بود! او جز بخشی از حقوق مستمری که بعد فوت پدرش، صبا در اختیارش می‌گذاشت. تأمین مالی دیگری نداشت و همین باعث شده بود امیدی نداشته باشد.
در گیر و دار فکری خود بود، که با آرنج آوین دردی در پهلویش پیچید و با چهره‌ی جمع شده از درد به سمتش برگشت، صدایش از درد در نمی‌آمد!

آوین کلافه گفت :

- کجایی تو آخه؟ چندبار آروم زدم محوه گوشیت بودی! خیلی دردت اومد؟ ببخشید!

به زور جواب داد :

- مهم نیست، چی شده؟

آوین نگاهی به چهره‌ی جمع شده‌اش انداخت نادم از کارش ادامه داد:

- می‌خواستم بگم بری سیخ هارو از دستشون بگیری، داره اماده میشه منم برم کمکِ بقیه سفررو بچینیم.

همچنان که پهلویش را ماساژ می‌داد تا از دردش بکاهد، باشه‌ایی گفت و از جایش بلند شد. قصد کرد به سمت اقایان برود که همان لحظه سها با تنه‌ایی محکم باعث شد تعادلش را از دست بدهد و پخش زمین شود.
آوین هول راه رفته را برگشت برای کمک به او، رو به سها فریاد زد :

- کور جلوت رو ببین دیگه!

رو به او پرسید :


- حالت خوبه؟
 
سری در جوابش تکان داد و با خجالت از جمع که حالا همه نگاه‌ها به سمتش بود از زمین بلند شد و لباسش را تکاند، مجدد خواست برود برای گرفتن سیخ‌ها که سها قبل او برای گرفتن‌شان رفته بود! پس دردش این بود!
کلافه با آوین وارد ویلا شد. بعد از چیدن سفره همگی نشسته بودند.
داشت برای خودش کمی برنج می‌کشید،
صابر مشغول پخش سیخ‌های کباب بود؛
سها به سمت صابر رفت :


- دایی جون من بقیه رو پخش می‌کنم.


صابر تشکری کرد و باقی سیخ‌ها را به او داد.
نوبت که به او رسید بدون هیچ حرفی سه تا از سیخ کباب را روی دستش رها کرد؛ سیخ‌ها همچنان داغ بودن. از شدت سوختن بی هوا سیخ‌ها را پرت کرد و جیغ کشید همه متعجب از جیغ او سکوت کردن!
حسین خان نگاهی به او انداخت، انتظار کمی توجه داشت ولی دریغ از ذره‌ایی توجه!
صابر با عصبانیت مشهود رو به سها گفت :

- سها چت شده امروز معلومه چیکار می‌کنی!؟
 
سها با بی‌خیالی گفت :

- دایی جون فکرکردم داغ نیستن!

صابر با کلافگی گفت :

- دقت کن لطفاً بقیه‌ رو نسوزون.

سها چشمی گفت و بقیه ی سیخ‌ها را پخش کرد و در جایش نشست.
صنم با نگرانی گفت :

- پاشو یه آب بزن به دستت.

رو کرد به آوین گفت :

- پماد تو جعبه کمک های اولیه هست براش ببر.

 آوین به دنبال حرف صنم از جایش بلند شد برای آوردن پماد.
یک سری از کباب‌ها را لحظه آخر از روی باربیکیو برداشته بودن که سرد نشود، برای همین بسیار داغ بودن.
بغض راه گلویش را گرفته بود!
از اینکه صبا عکس العملی نشان نداده، دلش گرفته بود؛ دلش می‌خواست‌ به خانه برگردد!

به سختی از جایش بلند شد و به طرف سرویس حرکت کرد.
مثل بچه‌های پنج ساله کنار روشویی چهار زانو نشست و بی‌اختیار اشک روی گونه‌هایش جاری شد، دست خودش نبود بعد فوت پدرش و بی‌توجهی‌های صبا زیادی حساس شده بود و هر اتفاقی می‌افتاد بغض می‌کرد.
برای آرام‌ کردن دلش شعر محبوب این روزهایش را زیر لب تکرار می‌کرد، تا کمی تسکین دهد درد تنهاییش را:

 آرام باش عزیز من، آرام باش!
دوباره سر از آب بیرون می‌آوریم،
و تلألو آفتاب را می‌بینیم،
زیر بوته‌ای از برف،
که این دفعه درست از جایی،
که تو دوست داری طالع می‌شود،
چه می گذرد در دلم!
که عطر آهن تفته از کلماتم ریخته است،
چه می‌گذرد در خیالم!
که قل قل نور از رگ‌هایم به گوش می‌رسد،
چه می‌گذرد در سرم،
که جر جر توفان بند شده در گلویم می‌لرزد!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت ده


با صورت اشکی سعی در آرام کردن خود داشت.
بعد از گذشت مدتی آوین در زد، برایش پماد آورده بود.
بدون اینکه در سرویس را کامل باز کند، کمی دستش را دراز کرد با تشکر مختصری پماد را گرفت. بالافاصله در را بست تا صورت گریانش را نبیند!
آوین نگران از همان پشت در پرسید:

- تابش خوبی؟ خیلی بد سوخت؟

با صدایی که  سعی در کنترلش داشت جواب داد:

- عزیزم خوبم، یکم آب بزنم بهتر میشه.

آوین هم باشه‌ایی گفت و رفت.

برای آدم‌های اطرافش در همین حد مهم بود!
کمی به دستش پماد زد و از سرویس خارج شد، به سمت اتاق حرکت کرد چشمانش قرمز شده بود ترجیح می‌داد در اتاق بماند!

روی تخت طاق باز دراز کشید و به تنهاییش فکر می‌کرد. حتی خانواده‌ی پدریش هم تمایلی به حضور او در جمع‌شان نداشتن آن‌ها هم صبا را نپذیرفته بودند!

برخلاف ملک ها، بسیار مذهبی و ساده زندگی می‌کردند. طرز پوشش او را هیچ‌وقت قبول نداشتند، معمولاً فقط عیدها برای دیدن‌شان می‌رفت.
از خانواده‌ی پدریش فقط پدر و مادر پدرش و یه عمه‌ی مجرد داشت، که کمی به نسبت بقیه با او گرم‌تر برخورد می‌کرد!
یک ساعتی گذشته بود که صبا وارد اتاق شد نگاهی به او انداخت، بعد از چند ثانیه پرسید:


- چرا نهارت رو نخوردی؟ صنم برات کنار گذاشت خواستی بخور!


همین جمله فقط! به سمت کمدش رفت لباس‌هایش را تعویض کرد و از اتاق خارج شد! رفتار سردش باعث شده بود در این مدت خیلی از خصوصیات اخلاقیش تغییر کند و دیگر مثل قبل میلی به پر حرفی و پر انرژی بودن نداشته باشد.
چون کسی نبود بخواهد به حرفایش توجه کند همه درگیر خودشان بودن!
حوصله‌اش سر رفته بود، کمی در فضای مجازی چرخید و چیزی نبود سرگرمش کند؛ از جایش بلند شد.
دست و صورتش را شست، مجدد پماد را به دستش مالید. کمی رژ کالباسی زد و وارد حال شد!  بزرگ‌‌ترها به ساحل رفته بودند، راما و ارسلان مشغول بازی بدمینتون بودن؛ و بقیه در حال تماشای بازی آن‌ها بودند. او در مدرسه زنگ‌های ورزش همیشه بدمینتون بازی می‌کرد.
دلش می‌خواست کمی بازی کند، ولی مثل همیشه خودش را کنار کشید و به سمت آوین، دنیا و مهران که در آلاچیق ویلا نشسته بودند رفت، نزدیک که شد آوین با دیدنش کنجکاوانه پرسید:

- دستت چطوره؟

در جوابش خوبه‌ایی گفت و کنارش نشست.

دنیا با مهربانی گفت :

- سها خول و چله ازش دلگیر نشو.


 لبخند زورکی زد و در جوابش مهم نیستی گفت!
 
و مشغول دیدن بازیشان شد! کمی که گذشت، ارسلان خیس از عرق خسته خم شد و دستانش را روی زانوهایش قرار داد. با نفس- نفس زدن گفت :


- راما بزار نفس بگیرم، این‌‌ همه زور رو از کجا میاری!

راما با حالت خاصی نیش‌خندی تحویلش داد:

- پیر شدی پسر صُحبتت نیست!
 
ارسلان خندید و کامل نشست رو زمین گفت:

- بسته دیگه نمی‌کشم.


رو کرد به سمت مهران گفت:

- مهران تو بیا ادامه بده!

مهران دنیا را بغل گرفت، با حالت خیلی بامزه‌ایی گفت:

- نمیام، می‌خوام پیشه خانمم بشینم!
 
 خندید و ادامه داد:

- خداییش من حریف راما نمیشم بی‌خیال من شو!

دلش می‌خواست بگوید که من ادامه میدهم، انگار دنیا متوجه حالت صورتش شد که مایل است بازی کند.

اشاره‌ایی به او زد:

- تابش تو قبلا زیاد بازی می‌کردی، تو پاشو برو ادامه بده!
 
با خجالت لبخندی زد خواست موافقتش را اعلام کند.
خیلی دوست داشت هم‌بازی راما بشود! ولی راما توجهی به حرف دنیا نکرد. بالافاصله گفت:

- من میرم دوش بگیرم!

در آن لحظه مثل این‌که آب سردی روی سرش ریختن!
از بُهت حرکت راما، بی صدا فقط به جای خالیش زل زده بود!
ولوله‌ایی در دلش به پا شد که هیچ آرامش نمی‌کرد.
دنیا با صدایی که از بُهت آرام شده بود:

- وا داشتم حرف می‌زدم، کجا یهو گذاشت رفت؟!

برای اینکه اوضاع پیش آمده را جمع کند رو کرد به او:

- می‌خوای با مهران کمی بازی کن!


مهرانم بالافاصله در جوابش تایید کرد که مایل است.
سعی کرد خودش را کمی جمع وجور کند؛ اگر بغضش می‌شکست‌ اشک‌ها راه‌شان را روی گونه‌هایش پیدا می‌کردند و دیگر راهی برای سد راه‌شان نبود.
با لبخند تصنعی گفت :

- نه حِسو حال بازی نداشتم!

اگر جمله‌اش را بیش از این ادامه می‌داد اشک‌هایش جاری می‌شد.
دنیا متوجه‌ی حالتش شد مغموم گفت :

- هر طور مایلی عزیزم مهران فقط از شکست از راما می‌ترسه با بقیه بازی می‌کنه.

بعد هم سعی کرد بخندد تا جو به وجود آمده را عوض کند.
آوین هم اشاره‌ایی به ارسلان که حالا داشت به سمت آن‌ها می آمد زد:

- حق بده به مهران بترسه نگاه ارسلان رو ترکیده!
بعد زد زیر خنده، ارسلان بی‌حال خندید و در‌ پاسخ به آوین:

- چرا من این رو عقد کردم، حالا به کنار! چرا می‌خوام ببرمش خونم واسه همیشه نمی‌دونم؟!

 از این حرفش همه خندیدن.

سعی کرد کمی بنشیند، ولی نمی‌توانست حالت چهره‌اش را طبیعی جلوه دهد. بغض راه گلویش را بسته بود، از جایش بلند شد با عذری به سمت داخل ویلا حرکت کرد؛ کمی که  فاصله گرفت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت یازده

صدای مهران را شنید:

- راما خیلی بد پیچوند خوب یه دست بازی می‌کرد دیگه!

ارسلان در جواب:

- چه میدونم
دیگر چیزی نشنید، وارد ویلا شد مستقیم به سمت اتاق رفت، همین که وارد شد گوشه‌ی اتاق کز کرد، تصمیم گرفت از اتاق بیرون نرود، حتی برای غذا خوردن!
در جمع مَلِک‌ها فقط حالش بدتر می‌شد، تا شب خودش را مشغول خواندن درس کرد، صدای هَم‌هَمه که آمد، متوجه شد همه از ساحل برگشتن.
 
صبا بعد از دقایقی وارد اتاق شد، سلامی داد که کوتاه سری تکان داد، بعد از چند لحظه گفت:

- برو بچه‌ها کلی خوردنی خریدن، ببین چی دوست داری برای خودت بردار.

باشه‌ایی در‌ جوابش گفت، وارد حمام شد.
با همین حرف‌ها  و توجه‌های کمش دلش گرم می‌شد، ولی بعد مدتی با رفتار سردش دوباره دلش می‌شکست، ترجیح می‌داد همچنان در اتاق بماند. صبا بعد از حمام کارهایش را انجام داد، به سمت در رفت کوتاه گفت:

- بیا برای شام.

در جوابش گفت:

- میل ندارم.

نگاهی دقیق به صورتش انداخت، آثار گریه از چشمان قرمز شده‌اش مشهود بود. با مکث باشه‌ایی گفت و از اتاق خارج شد. دلش می‌خواست در اتاق می‌ماند و با او درد و دل می‌کرد، ولی صبا اهل درد و دل نبود!
به تاج تخت لم داد کف پاهایش را روی تخت می‌کشید رو تختی جنس نرم و خنکی داشت حس خوبی به او دست می‌داد!
تا آخر شب از اتاق خارج نشد، خودش را با کیک و بیسکوییتی که همیشه همراهش داشت سیر کرده بود!
دیر وقت بود ولی خوابش نمی‌برد، مدت زیادی درس خوانده بود باعث سردردش شده بود.
از بی‌حوصلگی رو شکم خوابیده بود، دست‌هایش و سرش زیر بالشت بود حالت خنده داری داشت!
در همان لحظه آوین بدون در زدن وارد اتاق شد و بی‌محابا محکم زد روی رانش، از ترس زیاد از جایش پرید! هول زده نگاهی به آوین انداخت، دم عمیقی گرفت و با حرصی بازدمش را بیرون فرستاد. با ناراحتی گفت:

- آوین بخدا زهرم ریخت اینکار رو نکن!

آوین غش- غش می‌خندید، با اخم‌های درهم داشت نگاهش می‌کرد که بریده- بریده به حرف آمد:

- وایـی مــردم من آیـی شـکمـم.

کمی که توانست خنده‌اش را کنترل کند ادامه داد:

- چرا این استایل خوابیدی؟ پاشو بیا بریم هله هوله بخوریم این‌جا خوابیدی که چی؟ کلی لواشک خریدن مامانشون، پاشو دیگه.

در جوابش مغموم گفت:

- خواب دارم باشه فردا می‌خورم.

آوین کمی لب‌هایش را کج کرد و پرسش‌گرانه گفت:

- وا شامم نخوردی چرا موندی تو اتاق؟ اومدی تفریح کنی یکمم درس بخونی همش درس و خواب شد که!
 
جواب داد:

- واقعیتش خیلی خوندم سر درد شدم نمی‌تونم بیام تو جمع، الان هم باید قرص بخورم تا بتونم بخوابم.

آوین قیافه‌اش را کمی لوچ کرد، همیشه در حال ادا در آوردن بود. با حرص گفت :

- بچه خرخونه نچسب! آخرشم دولتی قبولی، ایش!
 
با لبخند رضایتمندانه‌ایی گفت:

- خدا از دهنت بشنوه.

با تعجب از پاسخش:

- دیوونه برو آزاد بخون حالشو ببر، دولتی باید مثل بز کاغذا رو بجویی تا بهت نمره بدن.

از تحلیلش خنده اش گرفت.

-تا ببینم چی قبول میشم.
 
کلافه از جواب‌هایش با حالت خنده داری گفت:

- خیله خوب خستم کردی با زیادی منطقی بودنت، من برم فعلا!

و از اتاق خارج شد، واقعاً ارسلان برازنده‌اش بود هر دو دیوانه و شوخ طبع!
کمی که گذشت پی برد. واقعاً به قرص نیاز دارد، بلند شد از کیفش نوافن برداشت با آب معدنی که در یخچال کوچیک کنار تخت بود خورد، دوباره به حالت قبلش برگشت!
دست‌ها و سر زیر بالشت این‌ بار به پشت دراز کشید.
یک ساعتی سر و صدای زیاد جمع را تحمل کرد!
داشتن پانتومیم بازی می‌کردند.
فریادهای با هیجان سام برای حدس زدن حرکات واقعاً روی اعصابش بود.
به سختی خوابش برد نمی‌دانست چقدر خوابیده بود، ناگهان از خواب بیدار شد نگاهش را دور اتاق چرخاند.
صبا برای خواب به اتاق آمده بود و خواب بود.
گوشیش را برداشت ساعت را چک کرد، چهار صبح بود. دوباره گوشی را کنارش  گذاشت، سعی کرد بخوابد.
بی‌فایده بود از این بی‌خوابی‌ها مدتی بود برایش پیش می‌آمد، آرام از روی تخت پایین آمد.
لب‌تاپ و کش موهایش را برداشت،
شلخته موهای صافش را بست و از اتاق خارج شد.
داشت از کنار راه پله‌ی زیرزمین که استخر در آن‌جا قرار داشت رد می‌شد‌، با شنیدن صدای سها کنجکاو شد و از راه پله پایین رفت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت دوازده


طوری که دیده نشود، سعی کرد ببیند چه خبر است. راما در حال شنا بود.
سها کنار استخر ایستاده بود، سعی داشت با او صحبت کند.
اما راما با جواب‌های کوتاه بی‌تفاوت مشغول شیرجه زدن بود.
سها که از جواب‌های کوتاه راما کلافه شده بود نزدیک‌تر به استخر ایستاد.
 از رفتارهای سها مشخص بود به راما علاقه دارد! و این موضوع را همه فهمیده بودند ولی به روی خودشان نمی‌آوردند!
از این که آن دو را با هم تنها می‌دید احساس بدی داشت.
همچنان کنجکاو در جایش ایستاده بود، با حرکت بعدی سها چشم‌هایش از حدقه درآمد. راما با خشمی مشهود از استخر بیرون آمد و بی‌حرف حوله‌اش را برداشت به سمت راه پله حرکت کرد. مغزش فرمان نمی‌داد پاهایش قفل شده بود از اتفاقی که افتاد!
نزدیک بود لب‌تاپ از دستش بیوفتد.
به سختی خودش را حرکت داد و به‌ سرعت از ویلا خارج شد. روی نیمکت در محوطه‌ی حیاط ویلا نشست، ذهنش داشت اتفاقی که افتاد را حلاجی می‌کرد!
همان‌طور بیست دقیقه‌ایی بود لب‌تاپ به بغل نشسته بود. راما با یک ست سویشرت و شلوار وارد حیاط ویلا شد.
سرش ناخودآگاه به سمتش چرخید مشخص بود همچنان عصبی است.
نگاه خاصی به او انداخت و بدون عکس‌العملی به سمت ماشینش حرکت کرد. قصد بیرون رفتن داشت، معنیِ نگاهش را نفهمید!
بعد از باز شدن در به سرعت دنده عقب گرفت و از ویلا خارج شد، مبهوت به در که در حال بسته شدن بود زُل زده بود.
با خودش فکر کرد چقدر سها خود را کوچک کرده و چقدر بد پس زده شده بود!
کمی بعد وارد ویلا شد صورتش را شست تا سرحال شود.
در سالن نشست، به زور ذهنش را متمرکز کرد. کمی تست کار کرد. مدام ذهنش سمت اتفاقی که افتاد می‌رفت!
ساعت تقریباً نزدیک هشت حسین خان وارد سالن شد، به احترامش از جایش بلند شد. صبح بخیری گفت، حسین خان نگاهی به او و لب‌تاپش کرد؛ سری تکان داد و وارد حیاط ویلا شد.
متعجب از عکس‌العملش بود، کمی بعد آتنا و صبرا بیدار شدن سلام و صبح بخیری گفت جوابش را مختصر دادن و وارد آشپزخانه شدند.
 آتنا نگران گوشی در دست گرفته بود، مشخص بود با راما تماس می‌گیرد. و راما هم پاسخی نمیدهد!
نیم‌ساعتی گذشت که کم- کم همه بیدار شدند، سها همچنان از اتاقش خارج نشده بود و او کنجکاو حالش بود!
از صبح در سالن بود و فقط برای تعویض لباس به اتاق رفته بود.
همه کنجکاو بی‌حالی سها و نبودن ناگهانی راما بودند!
هر دو نه برای صبحانه نه برای ناهار حضور نداشتن، نزدیک‌های غروب بود جمع خیلی کسل بود، او هم مشغول درس بود.
کل روزش را درس خوانده بود، دیگه واقعاً خسته شده بود.
آقایون پیشنهاد دادند برای شام بیرون بروند و بعد شام به سمت تهران حرکت کنند، همه وسیله‌هایشان را جمع کرده بودند و آماده‌ی رفتن.
داشتن وسیله‌ها را در صندوق ماشین می‌ذاشتند که در ویلا باز شد و ماشین راما وارده محوطه‌ی ویلا شد.
آتنا ناراحت به سمتش رفت و گله‌مند مشغول صحبت با راما شد.
راما با سری پایین از احترام به مادرش سکوت کرده بود و در نهایت با عذرخواهی و بوسه‌ایی بر پیشانی مادرش از او دل‌جویی کرد.
همه مشغول غر زدن سر راما بخاطر نبودنش بودند.
یک‌سری از وسایل باید در ماشین راما گذاشته میشد صابر و سام مشغول جابه‌جایی بودن.
احساس کرد نیاز دارد به سرویس برود، داخل ویلا شد.
داشت در سرویس را می‌بست به سمت حیاط ویلا برود، که دستش از پشت کشیده شد و تعادلش را از دست داد.
در حال افتادن بود که دستی او را نگه داشت، سریع به عقب نگاهی انداخت راما بود!
دستپاچه و متعجب خیره ی نگاه تیله ایی به رنگ یخش شد که به آتنا رفته بود. (چشمانش به رنگِ طوسیِ)
غرور و صلابت از چشمانش می‌بارید.
وقتی از تعادلش مطمئن شد رهایش کرد کمی خیره نگاهش کرد.
دستش را در جیب شلوارش قرار داد و بی‌حرف کش موی مخملی قرمز رنگش را به سمتش گرفت!
حس کرد دیگر قلبش ضربانی ندارد، با بُهت زل زده بود به کش مویش که در دست راما بود.
(یادش آمد زمان پایین رفتن از پله‌های زیر زمین از موهایش جدا شده بود و او متوجه نشده بود! پس فهمیده بود دیشب او روی راه پله‌ها بود!)

سکوتش که طولانی شد گفت:

- نمی‌خوای کش موی معروفت رو؟ درست میگم دیگه! جز تو کی عاشق رنگ قرمزه؟
همچنان روضه‌ی سکوت گرفته بود.
حالت عادی هم نمی‌توانست با او هم کلام شود چه برسد به آن لحظه که داشت مواخذه می‌شد؛ آن هم برای دیدن چیزی که نباید می‌دید!
وقتی دید همچنان مصر به سکوت است گفت:


- موندم چرا می‌بندیشون وقتی فایده‌ایی نداره؟!
(اشاره به صافی بیش از حد موهایش! چیزی نگه‌شان نمی‌داشت)

بعد با حالت دستوری گفت:

- بگیرش

ناخودآگاه دستش به سمت کش مویش رفت و آن را گرفت، نگاهش را به کش در دستش انداخته و کش مویش را در‌ مشتش فشار می‌داد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سیزده

خیره نگاهش می‌کرد و منتظر جوابش بود به سختی زبان باز کرد:
- متوجه شدم.

خوبه‌ایی گفت و به سرعت از کنارش رد شد.

حس کرد فشارش افتاده، به دیوار کنارش تکیه داد نفسی گرفت و بازدمش با صدا بیرون داد و صدای شاکی صبا را که شنید هول شده به سمتش پا تند کرد، صبا با دیدنش عصبی گفت:

- بیا دیگه دیر شد!

وارد حیاط شد. همه داشتن سوار ماشین می‌شدن، سها قصد داشت سوار‌ ماشین امیر شود. صبرا مشکوک از حرکتش گفت:

- چرا تو ماشین راما نمی‌شینی؟

بی‌حوصله جواب داد:

- میرم پیش دنیا حالت تهوع دارم اگه حالم خیلی بد شد قرص ضد تهوع بگیرم ازش.
صبرا که مشخص بود قانع نشده ادامه داد:

- خوب الان بخور دیگه چه کاریه!

سها که دیگر کلافه بودنش مشهود بود:

- نه فعلاً خیلی اذیت نمی‌کنه الکی قرص نخورم.

صبرا حوصله‌ی بحث نداشت به اندازه ی کافی امروز برای خوردن غذا با اون سر و کله زده بود دیگر اعصابی برایش نمانده بود سریع گفت:

- خیله خوب.

بعد رو کرد به سمت تابش گفت :

- تابش تو برو تو ماشین راما.

در جواب صبرا باشه‌ایی گفت.
با تردید و خجالت به سمت ماشین راما رفت، تا حالا پیش نیامده بود سوار ماشینش شود! به آرامی در را باز کرد کنار آوین نشست.
سام که کنار آوین نشسته بود خم شد با لحن ناخوشایندی گفت:

- پس سها کو چرا تو اینجا اومدی؟
 
قبل از این‌که جوابش را بدهد، آوین در‌ جوابش گفت:

- چه فرقی می‌کنه؟ بشین عزیزم.

راما بی‌مقدمه گفت:

- پیاده شو.

متعجب از آینه نگاهش کرد، نگاه خیره‌اش به او بود.
همه از جمله‌اش متحیر شدن وقتی حرکتی از او ندید.
مصرانه تکرار کرد:

- گفتم پیاده شو نمی‌شنوی؟

به جای او آوین گفت :

- وا راما جان چته؟ خود سها خواست پیش دنیا باشه آخه حالش بد بود، گفت اگه حالت تهوع گرفت ازش قرص بگیره! تو هم سرعت میری، بهتره همون تو ماشین بابا بشینه.
 
ارسلان مداخله کرد:

- بزار سها هر جا راحته باشه.

راما بی‌توجه به حرف‌های آن‌ها تکرار کرد:

- پیاده شو بگو بیاد هر جا حالش بد شد می‌زنم کنار از دنیا قرص رو بگیره.

دیگه موندن را جایز ندانست. واقعاً به غرورش برخورده بود سریع در را باز کرد و پیاده شد، در را آرام بست.
آوین داشت با راما بحث می‌کرد.

با قدم‌های سست نزدیک ماشین امیر شد. آرام چند ضربه به شیشه ماشین زد همه کنجکاو به سمتش خیره شدن، دنیا شیشه ماشین را پایین داد کنجکاو نگاهش کرد‌.
با صدای آرام شده که پشتش را بغضی گرفته بود گفت:

- بهم گفتن سها بره تو ماشینشون.

همه نگاهی از تعجب به او انداختند.
 سها که از یک دندگی راما باخبر بود برای مشکوک نشدن جمع،
کلافه بدون حرفی پیاده شد به سمت ماشین راما رفت، همین که سوار شد راما با سرعت حرکت کرد.

خیلی آروم سوار ماشین شد، که دنیا گفت با خوش‌رویی گفت:

- سلام بر تو ای چشم ابرو مشکیِ گیسو کمند.

آن‌قدر عصبی و ناراحت بود که نتوانست جوابش را بدهد! دلش می‌خواست بشیند و ساعت‌ها گریه کند، دلش می‌خواست برود برای خودش زندگی کند و مجبور نباشد در این جمع باشد!

دنیا مشغول صحبت با مهران بود، صنم به امیر می‌گفت جای همیشگی بروند برای شام؛
اما او... او فقط دلش می‌خواست تنها باشد.
این‌قدر درگیر افکارش بود که نفهمید کی به رستوران رسیدند. شام آوردن و او بهانه آورد سیر است.
خداروشکر برای کسی مهم نبود که اصرار کنند حتماً باید شام بخورد! بعد شام سمت تهران حرکت کردند.
سرش را تمام مدت به شیشه چسبانده بود و هندزفری در گوش‌هایش پشت هم آهنگ گوش می‌داد.
تنها چیزی که می‌توانست در آن لحظه اعصابش را آرام کند آهنگ بود.
نزدیک‌های تهران کمی خودش را جابه جا کرد.
دیر وقت شده بود دنیا سرش را روی شانه مهران گذاشته و خوابش برده بود. صنم هم که نگران بد خوابیدنش بود گفت:

- بچم اذیت شد.

مهران در‌ پاسخ صنم لبخندی زد و گفت:

- نه شونم نرمه راحته.

صنم سر خوش خندید. نزدیک‌های ساعت دو بامداد رسیدند عمارت. همه از هم خداحافظی کردن و رفتن. از همان حیاط با حسین خان خداحافظی کردند.
سوار ماشین شدن و به خانه برگشتند.
مستقیم بی‌حرف به اتاقش رفت.
تا وارد اتاقش شد همه وسایلش را حرصی همان جا پرت کرد! با لباس‌های بیرون نشست کف اتاق؛ مدام رفتارهای راما در ذهنش تکرار می‌شد!
تحقیرش کرده بود. آن هم جلوی همه! کاش در ماشینش نمی‌نشست! تا صبح نشست و فکر کرد و عذاب کشید.
خسته از جایش بلند شد ساعت پنج و نیم صبح بود. دوش گرفت و برای رفتن به مدرسه حاضر شد. بدون صبحانه از خانه بیرون زد و با دو تاکسی مجزا به مدرسه رفت.
بعد مدرسه تا غروب درگیر مطالعه در کتابخانه بود.
دوست نداشت به خانه برگردد؛ ولی کتابخانه تعطیل شده بود و مجبور بود برود! وقتی به خانه برگشت، از صبا خبری نبود! مثل این‌که خونه‌ی حسین خان بود. گرسنه‌اش بود، بی‌حوصله نیمرویی خورد و بعد از شستن ماهیتابه ترجیح داد بخوابد.

حدود یک هفته‌ایی از رفتن‌شان به رامسر می‌گذشت. آخر هفته را خانه ماند و مشغول برنامه‌ریزی کارهایش بود تا بتواند منبع درآمدی داشته باشد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهارده

از همین سن کم تصمیم داشت حرفه‌ایی سایت طراحی کند.
قبلاً توانسته بود از این طریق درآمد کسب کند!
صبا چندبار اصرار کرد که با او به عمارت برود، وقتی دید مایل نیست دیگر اصراری نکرد و خودش به تنهایی می‌رفت.
چند روز قبل از او خواسته بود برای عروسی آوین به خرید لباس بروند.
که در پاسخش گفت لباس دارد و دیگر پیگیر نشد وخودش با خواهرانش رفته بود.
سرگرم کارهای خودش بود به تازگی توانسته بود با کمک استادش برای یک شرکت نوپا سایتی طراحی کند و به مبلغ خوبی بفروشد.
گاهی پیش می‌آمد تا صبح نخوابد! او باید از نظر مالی مستقل میشد!
یک هفته‌ی دیگر هم به همین منوال گذشت.
روز و شبش یکی شده بود. گاهی هشت شب تا دوازده شب فقط می‌خوابید تا بتواند بیشتر کار کند.
چهارشنبه بود؛ شب گذشته سایتی که طراحیش تمام شده بود را تحویل داده بود. طبق معمول از کتابخانه خسته برگشته بود، در اتاقش مشغول درآوردن لباسش بود.
صبا بی‌حرف وارد اتاق شد با خستگی زیاد سلامی به صبا داد و مشغول کارش شد.
صبا با چهره‌ی درهم به حرف آمد:

- داری خودت رو میکُشی؟ معلومه داری چیکار می‌کنی! صبح تا ظهر مدرسه! بعدش کتابخونه غروب میای خونه تا دوازده شب می‌خوابی. از اون ور تا صبح بیداری هر روزت شده همین روند!
چه عجب پیگیر کارهایش شده بود!
برگشت به سمتش لبخند بی‌جانی زد دلش می‌خواست بگوید (بخاطر اینکه می‌خوام ازت فرار کنم از تو، از خانوادت، مجبورم روی پای خودم باشم که بتونم زودتر از این‌جا برم)

با مکث کوتاه جواب داد:

- یکم درگیر کد زدن شدم که همین دیروز تموم شد.

صبا نگاهی به او انداخت سری از تاسف تکان داد. گفت:

- خیله خوب هرکار می‌خوای بکن! اومدم بگم فردا برای برگشت راما جشن گرفتن یه لباس آماده کن برای فردا شب باید همراهم بیای همه‌ی فامیل هستن.

کلافه از خواسته‌ایی که داشت گفت:

- مامان من دو هفته درست نخوابیدم! جمعه هم آزمون قلمچی دارم بزار استراحت کنم تا بتونم برای آزمون بخونم.
چشم غره‌ایی رفت بی‌حوصله گفت:

- بهانه نیار فقط اماده باش برای فردا شب.

و اجازه‌ی حرف زدن نداد و از اتاق خارج شد.
همانجا روی زمین نشست دستش را از آستین مانتویش با حرص در آورد و پرتش کرد سمت تخت؛ که از روی تخت سُر خورد افتاد روی زمین. چشم‌هایش را روی هم گذاشت و حرصی نفسی بیرون داد در دل گفت:

- باز باید او رامای خودستارو ببینم!

با عصبانیت از جایش بلند شد لباسش را عوض کرد.
باید یک ایمیل به استادش می‌زد؛ سایت دیگری قرار بود طراحی کند! بعد از انجام کارهایش بدون شام خوابید.
صبح تقریبا ساعت نُه از خواب بیدار شد. شب قبل دوش نگرفته بود، تصمیم داشت قبل صبحانه یه حالی اساسی به پوستش بدهد.
بعد حمام کلی آب رسان و لوسیون بدن زد تا کمی سرحال شد. موهایش را با حوصله خشک کرد، بیخیال بستن‌شان شد و وارد حال شد، صبا قصد داشت بیرون برود با دیدنش گفت:

- دارم میرم آرایشگاه کارات رو برس، زودتر آمادشو اومدم می‌ریم.

سلامی داد بی‌حوصله باشه‌ایی گفت، که بی‌خداحافظی رفت. بعد از خوردن صبحانه مفصل به اتاقش رفت باید یک لباس انتخاب می‌کرد‌.
کمدش را باز‌ کرد. ما بین لباس‌هایش یه پیراهن ساتن سبز کهربایی جذب یقه قایقی استین دار بود که تا پایین زانویش بود و برش کوچکی که پشتش داشت باعث میشد راحت تر قدم بردارد این پیراهن انتخاب پدرش بود!
با دیدنش خاطراتش برایش تداعی شد. از رگال برداشتش کمی نگاهش کرد نیاز به بخار نداشت لباس را روی تخت گذاشت و در کمدش دنبال کفشی مناسبش بود که چیزی هم رنگش پیدا نکرد. مجبور شد یه کفش پاشنه پنج سانت رنگ نود مات انتخاب کند.
بعد از آماده کردن لباسش به سمت لب‌تاپ رفت مشغول کارهایش شد. مدت زیادی پای لب‌تاپ بود!
صبا که برگشت به محض آمدنش از اتاق خارج شد. صبا مشغول درآوردن لباسش بود، وقتی صبا را دید متحیر شد.
تغییر مشهودی در چهره‌اش ایجاد شده بود! خیلی وقت بود این‌طور بخودش نرسیده بود. موهایش را رنگ روشن گذاشته بود و خیلی ساده شینیون کرده بود و آرایش لایتی داشت. ابروهایش از تعجب بالا رفت و  گفت:

- سلام مبارک باشه!

نیم نگاهی به او انداخت:

- ممنون.

همان‌طور که وارد اتاقش می‌شد، گفت:

- یه کم آرایش کن آماده باش چند ساعت دیگه می‌ریم.

ساعت را نگاه کرد، تازه یک و نیم بود برای حاضر شدن زود بود. اشتهایی به خوردن ناهار نداشت یه کلوچه از سبد خوراکی‌هایش برداشت به اتاقش رفت، مجدد سرگرم لب‌تاپ شد دو ساعتی مشغول بود. بالاخره از کار دست کشید، از جایش بلند شد که حاضر شود.
زیاد اهل ارایش نبود کمی کرم پودر زد و یه خط چشم قسمت گوشه‌ی چشمانش کشید. رژ براق کالباسی زد بعد از پوشیدن لباسش مانتوی بلند کرم رنگی با یک شال هم‌رنگش برداشت، رو مبل آماده منتظر صبا نشسته بود. بعد از نیم ساعت صبا از اتاقش خارج شد.
نگاهی به سر تا پای صبا انداخت؛ یک پیراهن شب بلند آستین‌دار با پارچه‌ی ساتن به رنگ سورمه‌ایی که قسمت بالا تنه آن خیلی شیک پولک کار شده‌ پوشیده بود، خیلی زیبا شده بود! از جایش بلند شد مانتویش را تن کرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت پانزده

به سمت در رفت کفشش را پوشید منتظر ماند صبا مانتویش را تن کند.
فقط دلش می‌خواست امشب زودتر تموم شود برگردد خانه، برای آزمون قلمچی آماده نبود و باید تست کار می‌کرد. تمام وقتش را درگیر طراحی سایت کرده بود.
بعد از آمدن صبا دوشادوش هم وارد پارکینگ شدند نزدیک ماشین ایستاد. صدای تماس گوشی صبا آمد بعد جواب دادن کوتاهی داشت به سمت در می‌رفت متعجب پرسید:

- با ماشین خودت نمی‌ریم؟

گفت:

- نه آقاجون اومده دنبالمون.

کل صورتش از شنیدن این حرف جمع شد!

 دیدن حسین خان قبل از مهمانی بدترین حسی بود که آن لحظه داشت!

دیگر پاهایش را به‌ زور روی زمین می‌کشید که سوار آن ماشین غول تشن حسین خان شود. در را که باز کردن، نگاهش در نگاه پر از تکبر حسین خان افتاد. حسین خان نگاهی به سرتا پایش انداخت.
به سمت در عقب رفت و بعد از سوار شدن سلامی گفت که فقط جواب سلام احوالپرسی صبا را داد و از آینه خیره نگاهش کرد.
به اجبار لبخند کمرنگی در جوابش زد، که نگاهش را گرفت و حرکت کرد. چشمانش را بی‌حوصله در حدقه چرخاند و به بیرون سوق داد. همین‌قدر نگاهش می‌کرد جای تعجب داشت!
بعد از بیست دقیقه در ترافیک ماندن که برایش حکم یک سال را داشت رسیدند.
در ورودی باز بود حسین خان در حیاط پارک کرد از ماشین پیاده شد، نگاهی به عمارت صابر مَلِک انداخت دست کمی از عمارت پدر نداشت!
از تعداد ماشین‌های پارک شده مشخص بود هنوز برای آمدن زود بود!
بی‌میل هم قدم با صبا و حسین خان وارد سالن شد، که کاملا دیزاین و آماده برای پذیرایی شده بود. فقط فامیل‌های درجه یک آمده بودن با دیدن فامیل‌های خودشان آرام لب زد:

-حالا تا شب باید سلام احوال‌پرسی کنم!

نزدیک‌تر شدند و احوال‌پرسی‌ها به نوبت شروع شد. به راما که رسید خیلی سنگین بدون نگاه کردن به او سلامی داد. راما هم مختصر جواب داد. قبل از نزدیک شدنش تیپش را بررسی کرده بود، یه کت شلوار نباتی پوشیده بود که پوستش را گندمی‌تر نشان می‌داد.
کنار صبا بی‌حرف ایستاده بود که آتنا به سمت‌شان آمد، از آن‌ها خواست در اتاقی که برایشان آماده کرده بود و لباس‌شان را عوض کنند. بعد از در آوردن مانتو و شال به سالن رفت و کنار خاله‌هایش نشست.
دنیا در لباس صورتی چین‌دار و ارایش ملیحش خیلی با نمک شده بود. خواهرها انگار باهم به یک آرایشگاه رفته بودند سبک آرایش و مدل موهایشان شبیه به هم بود! کمی بعد سها  و سام به همراه آوین و ارسلان وارد شدن و سلام و احوا‌ل‌پرسی کردن.
ارسلان به سمت آقایان که دور هم جمع شده بودن حرکت کرد، سها آرایش زیادی داشت به کل چهره‌اش تغییر کرده بود و صبرا با دیدنش از جا حرصی بلند شد و بلافاصله دستش را کشید و از جمع دورش کرد!
آوین هم حسابی به خودش رسیده بود معتقد بود تازه عروس باید شیک باشد.
سام خیلی ریلکس کناری نشسته بود و سرگرم گوشی بود.
صنم با نگاهی پر از تاسف به او:

- قبلاً یکم حرف می‌زدی !

سام با لبخند مسخره‌ایی نگاهی به صنم انداخت و چیزی نگفت.

صنم حرصی ادامه داد:

- به بابای بی خودتون رفتید دیگه!

سام بیشتر خندید که یک پس گردنی از صبا خورد قیافش را لوچ کرد.

گفت:

- همون که شما می‌گید!

دوباره مشغول گوشی شد، عقل درست حسابی نداشت!
بی‌حوصله به سالن که کم-کم پر می‌شد نگاهی انداخت، خودش را مشغول گوشی کرد.
یک ساعتی درگیر ایمیل دادن به استادش بود و کدهایش را آماده سازی کرد، تا کمی کارهایش را انجام دهد. آدمی بود اگر خواسته‌ایی داشت باید به آن می‌رسید و او تصمیمش را گرفته بود!
با حس گردن درد سرش را بالا گرفت. سالن پر شده بود نگاهش را چرخاند،
با دیدن سها با آن سرو وضع خیره به او ماند! پیراهن آستین دکلته خیلی کوتاه پفی مشکی پوشیده بود که بیش از حد کوتاه بود.
صبرا کل مراسم عصبی بود، سعی داشت سها را کنترل کند تا کمتر مرکز توجه باشد. ولی سها مدام دور راما می‌گشت تا توجه‌اش را جلب کند!
حتی حسین خان به صبرا تذکر داد که لباس سها مناسب نیست.
بعد از چند دقیقه خانواده‌ی سه نفره‌ایی وارد شدند، یک خانم و آقای تقریبا پنجاه ساله به همراه یک دختر هم سن و سال راما، صابر حسابی با آن‌ها صمیمانه رفتار می‌کرد. مشخص بود افراد مهمی برای او هستن حتی آتنا هم با آن‌ها گرم گرفته بود.
چشم‌هایش به سمت راما و آن دختر رفت. صمیمیتی که بینشان بود برایش عجیب بود! معمولاً راما با دخترها زیاد صمیمانه برخورد نمی‌کرد. اما انگار این دختر فرق داشت.
صنم با دیدنشان سریع به صبا و صبرا توضیح داد:

- خانواده ی حدادی هستن. همون که طراحی نمای انبوه سازیشون رو به شرکت دایی صابر سپرده بودن. دخترشون تو آمریکا هم دانشگاهی راما بود اسمش هم شیواست! از طریق بچه‌ها اشنا شدن.
با کنجکاوی داشت شیوا را نگاه می‌کرد که خدمتکار آمد لباس‌هایشان را از دست‌شان گرفت راهنمایی‌شان کرد برای نشستن.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت شانزده

چشم و ابروی مشکی و ارایش نسبتاً کمی داشت موهای بلوند شده که ژورنالی تا گوش‌هایش کوتاه شده و یک پیراهن آستین بلند جذب و پارچه کار شده‌ی مشکی به تن داشت، که رنگ روشن موهایش را بیشتر نشان می‌داد!
با حالت گرفته و کِسل به صندلی لم داد، که با حرف صبرا جا خورد:

- آخرش راما این رو می‌گیره، حالا از من گفتن.

سرش را به سمت صبرا چرخاند که صنم ادامه داد:

- خوب نگیره جای تعجبه، مورد تایید همه هست!

سها که تا به حال ساکت نشسته بود با حرصی مشهود از جایش بلند شد و به سمت سرویس رفت.
کسی را دوست داشت که به او علاقه‌ایی نداشت، این بدترین حس بود و او درکش می‌کرد!
چون خودش داشت تجربه‌اش می‌کرد! واقعاً مهمانی برایش خسته کننده شده بود. از جایش بلند شد و از سالن خارج شد، از در فاصله گرفت همان روی تراس ایستاد تا کمی هوا بخورد.
مدام ذهنش درگیر صمیمیت بین راما و شیوا بود. راما پسری نبود که بخواهد با کسی الکی وارد رابطه شود.
معمولاً کاری بود، کلاً خصوصیات خاصی داشت و حرف صبرا کاملاً هوشمندانه بود چون این صمیمیت بین‌شان بیش از حدِ روابط کاری بود!
اما واقعاً در آن لحظه نمی‌خواست باورش کند. نمی‌توانست!
زُل زده بود به آبنمای وسط محوطه‌ی حیاط معمولاً مهمانی‌ها نورپردازیش فعال بود و فضا را جذاب کرده بود.
در حال و هوای خودش بود که شیوا از سالن بیرون آمد و به سمت ماشین‌های پارک شده حرکت کرد.
راما بلافاصله به دنبالش وارد حیاط شد صدایش زد:
- شیوا؟
شیوا به سمتش برگشت راما خودش را به او رساند پاکتی دستش بود که به شیوا داد، بعد از مدتی صحبت به سمت ماشینی حرکت کردن شیوا ریموتش را زد هر دو سوار شدن.
شیوا مشغول دیدن برگه‌های در پاکت شد و مشخص بود راما در رابطه با برگه‌ها توضیحاتی می‌دهد.
سعی کرد نگاهش را بردارد قبل از اینکه متوجه‌ی نگاهش بشوند. از تراس پایین رفت و وارد محوطه‌ی پشت عمارت شد، تنها این قسمت عمارت باغچه داشت که آتنا خودش گل آراییش کرده بود‌.
واقعاً جای دنجی بود. روی سکویی که دور باغچه‌ها کشیده شده بود نشست و با گوشی مشغول شد. فکرش درگیر بود دلش می‌خواست بپذیرد، ولی مغزش رد می‌کرد، برای او خیلی زود بود درگیر احساسات عاشقانه بشود. آن هم کسی که خیلی‌ها خواهانش بودن و او از همه لحاظ خیلی معمولی بود!
یه دختر چشم ابرو مشکی با پوست تقریباً روشن اندامی لاغر با قدی متوسط که تنها جذابیتی که همه راجبش می‌گفتن موهای صاف بلندش بود، که بخاطر علاقه‌ی پدرش همیشه تا کمرش بود!
وقتی به دخترانی که اطرافش بود فکر می‌کرد، ذهنش قانعش می‌کرد که او بدردش نمی‌خورد؛ ولی دلش قانع شدن در کارش نبود!

"سراسر نام‌ها را گشته‌ام،
و نام تو را پنهان کرده‌ام،
می دانم شبی تاریک در پی است،
و من به چراغ نامت محتاجم،
توفان‌هایی سر چهار راه‌ها ایستاده‌اند!
و انتظار مرا می‌کشند،
و من به زورق نامت محتاجم،
آفتاب را به سمت خانه‌ی تو گیج کرده‌ام،
گل آفتابگردان وان گوگ،
حضور تو چون شمعی ته دره کافی است،
که مثل پلنگی به دامن زندگی درافتم،
قرص ماه حل شده در آسمان"

نیم ساعتی نشسته بود دوست داشت تا آخر مراسم همان‌جا بشیند.
ولی شدنی نبود از طرفی گرسنه‌اش شده بود از جا بلند شد.
گل‌های شب بو واقعاً فضا را دل انگیز کرده بود. با یک نفس عمیق وارد محوطه‌ی جلویی شد.
راما و شیوا همچنان در ماشین نشسته بودن؛ با یه نگاه کوتاه به آن دو وارد سالن شد سها کنار پنجر‌ه‌ی سالن مغموم نگاه‌شان می‌کرد. خیلی ناراحت و گرفته بود!
کلاً حفظ ظاهر برایش کار سختی بود و خیلی راحت همه از چهره‌اش به حال آن لحظه‌اش پی می‌بردن برخلاف او!
فقط بغض‌هایش مشخص می‌شد، آن هم به خاطر چشمانش! خیلی زود قرمز می‌شدند.
نگاه از او برداشت و به سمت میزی که نشسته بودند حرکت کرد. کنار صبا که نشست به سمتش برگشت پرسید:

- کجا بودی؟

پاسخ داد:

- رفته بودم به گل‌های زن‌دایی سر بزنم.

بسری تکان داد و مشغول صحبت با صنم شد.عادت داشت هر وقت به خانه‌ی صابر می‌رفت، باید سری به پشت محوطه عمارت می‌زد. عاشق گل‌ها بود.
سها همچنان پشت پنجره خیره به بیرون زل زده بود!
بعد از مدتی به سمت‌شان آمد و در جایش نشست. صبرا با خشم به او توپید:

- نمی‌تونی یکجا بتمرگی؟ لباست افتضاحه چندبار بگم!

با بی‌خیالی سری به معنی نه بالا انداخت و با گوشی مشغول شد‌.
صبرا همچنان خشمانه نگاهش می‌کرد که صنم به حرفش گرفت تا حواسش را پرت کند!
صبرا از وقتی که جدا شده بود کنترل بچه‌ها را از دست داده بود، کلاً سخت گیر بود.
بالعکس شوهرش که بچه‌ها را کاملاً آزاد می‌گذاشت! همین باعث شده بود بچه‌ها رفتارهای خاصی داشته باشن و حسین خان از این مسئله شاکی باشد و همیشه مواخذه‌اش می‌کرد!
وقت شام شده بود خدمتکارها مشغول چیدن ظرف‌های غذا بودن، میزهای وسط را اختصاصاََ برای سلف سرویس قرار داده بودن.
بعد از گذشت مدتی شیوا و راما شانه به شانه هم وارد سالن شدن و مستقیم به سمت پدر و مادر شیوا رفتن و همانجا نشستن.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت هفده

کمی بعد صابر به جمع‌شان اضافه شد و مشغول گپ و گفت شدند.
 آتنا به سمت خانواده‌ی شوهرش رفت و با خواهر شوهر‌هایش مشغول صحبت شد.
چیدن میز که تمام شد، کم- کم بلند شدند برای کشیدن شام.
هم زمان با آن‌ها راما هم، خانواده‌ی حدادی را برای شام تعارف‌شان کرد.
شیوا و خانوادش هم از جایشان بلند شدن این هم زمانی باعث شد، از نزدیک بهتر چهره‌ی شیوا را برانداز کند؛
دختر بانمکی بود! بینی کوچکش نشان از عمل بینیش می‌داد، اما به صورتش می‌آمد.
صابر جلو آمد و خانواده‌اش را به آن‌ها معرفی کرد تک- تک بهم دست دادن و سلام و احوال‌پرسی گرمی کردن؛
شیوا با دیدن او با اشتیاق خاصی اشاره به موهایش کرد و گفت:

- وای چقدر موهات قشنگن، چه‌طور می‌تونی بهشون برسی!

بعد رو به مادرش کرد به خودش اشاره زد و ادامه داد:

- من خیلی تنبلم تو این موضوع!

از لحن صمیمیش تعجب کرد به چهره‌اش می‌آمد شخصیت مغروری داشته باشد، اما خیلی گرم برخورد کرده بود.
از تعریفش در‌ جمع کمی خجالت کشید و با گفتن لطف دارید تشکری از او کرد، هم زمان نگاهش به راما افتاد که خیره نگاهش می‌کرد دستپاچه شد.
همان لحظه آتنا که کنارش ایستاده بود دستی به موهایش کشید، به حرف آمد:

- تابش جون گیسو کمند ماست.

از تعریف آتنا دلش غنج رفت لبخندی زد و سرش را پایین انداخت، نگاه راما اذیتش می‌کرد، از وقتی کنار شیوا دیده بودتش حس خوبی که به او داشت را از دست داده بود، یک حال عجیبی داشت، نمی‌دانست چش شده!
بعد از کشیدن کمی برنج و ماهی به سمت میزشان رفت.
مشغول خوردن شام بودند که سها خیلی بی‌مقدمه از جایش بلند شد و به سمت راما رفت و باهم از سالن خارج شدن کسی جز او و صبرا متوجه سها نشد!
صبرا مشخص بود نگران است؛ چند باری گوشی در دست گرفت ولی باز سر جایش گذاشت.
کنجکاو شده بود چند دقیقه‌ای گذشت خبری نشد.
داشت آب می‌خورد که روی گوشیش شماره‌ی سها افتاد متعجب با مکثی جواب داد:

- بله؟
 صدای مردانه‌ایی در گوشش پیچید:

- رامام بیا محوطه‌ی پشتی بدون اینکه کسی شک کنه، زود باش!

چند ثانیه هنگ کرده عکس‌العملی نشان نداد که صبا پرسید:

- کی بود؟

با مکث کلماتی که در ذهنش چید را تحویلش داد:

- یکی از دوستام یک‌سری توضیحات می‌خواد کارش گیره میرم تو حیاط براش پشت تلفن توضیح بدم اینجا شلوغه نمی‌شه‌.

صبا با نگاهی به او پاسخ داد:

- باشه.

از جایش بلند شد به سمت در رفت نمی‌دانست چرا استرس گرفته، پا تند کرد به سمت محوطه‌ی پشتی.
با دیدن راما که بر زمین نشسته و سر سها را روی پاهایش گذاشته بود ترسیده دوید به سمت‌شان که راما به او توپید:

- پس کجا بودی گفتم زود بیا!

با استرس زیاد نگاهی به سها که مشخص بود رو به بیهوشی است انداخت، با دهانی خشک شده از ترس پرسید:

- چش شده؟

راما کلافه از وضع موجود سریع توضیح داد:

- نفهم کلی قرص خورده، حالش که بد میشه تازه میاد بهم میگه قرص خوردم، حالام نمی‌خوام کسی بفهمه اول باید ببرمش بیمارستان.

هول  پرسید:

- خوب چی‌کار کنیم الآن؟

راما با نگرانی گفت:

-رانندگی بلدی؟

بلافاصله جواب داد:

- آره!

راما دست کرد در جیبش سوئیچش را به سمتش گرفت و گفت:

- ممکنه تشنج کنه نمی‌تونم تنهاش بزارم، برو ماشینو بیار اینجا  نمی‌خوام‌ کسی ببینه حالش بده، برسم بیمارستان یک‌طور یجریان بد شدن حالشو حل می‌کنم!

سوییچ راما را که دید با عجز گفت:

- آخه دنده اتومات ننشستم تا حالا!

راما با کلافگی زیاد گفت:

-کاری نداره که فقط دنده جلو و عقب و پارک داره بدون کلاژ برو وقت تلف نکن!

 با اجبار باشه‌ایی گفت با استرس زیاد سمت حیاط جلو دوید و بعد زدن ریموت سوار ماشین راما شد. اینقدر دکمه داشت نمی‌دانست چیکار کند؛ او فقط با ماشین دنده‌ایی رانندگی کرده بود!
بسم الله گفت و ماشین را روشن کرد، دکمه‌ی کوچکی که داشت را روی حالت دنده عقب گذاشت با احتیاط ماشین را به عقب راند و بعد از فرمان گرفتن دوباره روی دنده حرکت به سمت جلو گذاشت.
ماشین را به سمت حیاط پشتی تا مقابل راما و سها پارک کرد، پیاده شد سها کف کرده بود، خیلی برایش ناراحت بود. راما خیلی سریع سها را سوار کرد، سوار که شد با سرعت دنده عقب گرفت و رفت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


پارت هجده

دقایقی را در بُهتِ اتفاقی که افتاد مانده بود، کمی که به خود آمد با قدم‌های سُست وارد سالن شد، نمی‌توانست جلودار افکار سرکشش باشد، سها واقعاً وضعیت بدی داشت! نزدیک میز که شد،
صبرا با نگرانی از او پرسید:

-سها رو بیرون ندیدی؟

تردید داشت چه بگوید اما با این حال مکثی‌ کرد و جواب داد:

- نه

صبرا متعجب گفت:

- شاید محوطه‌ی پشتی بود، هرچی تماس می‌گیرم جواب نمیده نگران شدم!
 
صنم برای اینکه آرامش کند گفت:

-نگران چرا! رفته با راما صحبت کنه احتمالاً حرفاشون طول کشید!

صبرا چه‌ می‌دونمی گفت و نگران با گوشی پیگیر تماس با سها بود!
عذاب وجدان داشت از اینکه مخفی کرده بود، ولی اگر می‌گفت همه چیز به‌هم می‌ریخت!
کمی که گذشت، نبود راما و سها باعث کنجکاوی همه شد مراسم تقریباً تمام شده بود.
دنیا از نشستن زیاد خسته شده بود، از مهران خواست که به خانه بروند. بعد رفتن دنیا و مهران،
ارسلان پیگیر راما بود، که درنهایت نتوانست پیدایش کند، آوین را صدا زد کمی بعد خداحافظی کردن و رفتن، همه عزم رفتن کردن، سالن تقریباً خلوت شده بود که با تماسی که با  صبرا گرفته شد، گوشی از دستش افتاد‌.
صبا با هول گوشی را از دستش گرفت، صنم سعی داشت آرامش کند ولی موفق نبود، کمی بعد صبا ترسیده رو به صنم گفت:

-آقاجون رو صدا بزن باید بریم بیمارستان، حال سها بد شده راما بردتش بیمارستان!

بعد از قطع تماس و در جریان گذاشتن حسین خان و صابر همه هول زده قصد رفتن به بیمارستان را داشتند، صبا رو به او و سام گفت:

-شما بمونین آخر شب میایم دنبالتون.

بدون اینکه اجازه بدهد جوابی بدهند لباس‌هایشان را پوشیدن و به سمت در رفتند.
سام عصبی بود، از کیف سها سوییچ ماشین سها را برداشت خواست به دنبالشان برود،
با استرس گفت:

-نرو، صبر کن.

سام برگشت سمتش، ادامه داد:

-بیشتر خاله صبرا رو عصبی می‌کنی!

سام برو بابایی نثارش کرد و از سالن خارج شد چه بلبشویی شده بود!
کلافه از بی‌خبری از جایش بلند شد و به سمت مبل‌هایی که در سالن کناری قرار داشت رفت و خودش را روی مبل پرت کرد، خیلی نگران بود، دوساعتی گذشت ولی خبری نشد. تصمیم گرفت با صبا تماس بگیرد که شماره‌ی ناشناسی روی صفحه ی گوشیش افتاد،
با تردید جواب داد:

-بله

صدای راما بود:

-خط منه کجایی؟

خیلی آرام جواب داد:

-خونه‌ی شما.

ادامه داد:

-چند دقیقه دیگه می‌رسم تا قبل رسیدن عمه‌شون می‌خوام باهات صحبت کنم‌.

با تعجب گفت:

-باشه

و در ادامه صحبتشان  پرسید:

- حال سها چه‌طوره؟

راما آرام‌ گفت:

- خوبه تحت مراقبته 

با یه خداحافظی قطع کرد.

مضطرب بود از حرفایی که می‌خواست بشنود. معمولاً مکالمه‌هایشان خوب پیش نمی‌رفت،
نزدیک بیست دقیقه با اضطراب گذشت، راما وارد سالن شد نگاهی چرخاند با دیدنش به سمتش قدم برداشت. از رو مبل بلند شد از استرس دستانش را به‌هم گره کرد، نزدیکش که رسید گفت:

- بیا اتاقم صحبت کنیم خدمتکارا دارن سالن رو تمیز می‌کنن ممکنه صدامون رو بشنون.

باشه‌ایی گفت و معذب به دنبالش وارد راه رویی که اتاق‌ها قرار داشت شد.

در اتاقش را باز کرد، از او خواست اول وارد بشود، متعجب از رفتارش وارد شد. 
کناری ایستاد نگاه سریعی به اتاقش انداخت، چیدمان به رنگ طوسی بود و طراحی مدرنی داشت. 
نگاهی کوتاهی به او انداخت، راما از او خواست روی مبل روبه روی تختش بشیند.
با تعلل در جایش نشست و منتظر به چهره‌اش خیره شد، روبه رویش روی تخت نشست کمی خم شد دستانش را روی صورتش قرار داد، مشخص بود خیلی خسته و کلافه است.

بعد از چند لحظه سرش را بالا آورد نگاه خیره‌ی همیشگی‌اش را در نگاه پر از سوال او انداخت، نفسش را با صدا بیرون فرستاد شروع کرد به صحبت:

- ممنونم امشب کمکم کردی.

با ابروهایی که ناخودآگاه بالا رفت آرام گفت:

- خواهش می‌کنم!

ادامه داد:

- می‌دونم برات سوال شده چرا این اتفاق‌ها داره میوفته؟ برات توضیح میدم و در نهایت ازت می‌خوام همچنان به کسی راجبش چیزی نگی.

در تایید حرفش سری تکان داد، که راما بلافاصله ادامه داد:

- سها مدتیه بهم ابراز علاقه کرده.

از جمله‌اش حس بدی به او دست داد! لپ‌هایش را از داخل گاز گرفت.

مکثی کرد و ادامه داد:

- من می‌دونم این حس زود گذره و تا یک سال دیگه از کارایی که کرده پشیمون میشه، دارم تلاش می‌کنم که متوجه بشه داره اشتباه می‌کنه. امشبم خودم مقصرم باهاش تند برخورد کردم باعث شد این کارو انجام بده، الانم از یکی از دوستام که روانپزشک هست خواستم بیاد ببینتش. باید از نظر روحی درمان بشه، امشب به همه گفتیم فشارش بیش از حد پایین بوده و حالش بد شده البته صبرا کاملاً درجریان هست.

مکثی کرد دستی به پس گردنش کشید و ادامه داد:

- کل اتفاقاتی که باید برات می‌گفتم همین بود.
 
عادتش بود عمه‌هایش را به اسم صدا بزند.

دوباره تکرار کرد:

- این اتفاقات رو کسی نباید بفهمه، طوری رفتار کن حتی صبرا هم فکر کنه خبر نداری!

حرفای  راما تمام شده بود و او سعی داشت در ذهنش حلاجی‌شان کند!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت نوزده

همچنان خیره به قالی وسط اتاق مانده بود که گوشی در دستش لرزید، با دیدن اسم صبا دکمه سبز را فشرد و گوش به صبحت صبا داد، تماس را که قطع کرد، خوشحال از اینکه می‌توانست از موقعیت سختی که در آن قرار گرفته بود فرار کند، بدون نگاه کردن به چشمان راما بلافاصله گفت:

- باید برم، دنبالم اومدن.

بی‌حرف اضافه بلند شد به طرف در رفت.

راما از جایش بلند شد، مجدد با تاکید گفت:

 -پس بین خودمون می‌مونه دیگه!

همان‌طور که دستگیره‌ی در را نگه‌ داشته بود برگشت به سمتش نیم نگاهی به او انداخت با اطمینان گفت:

- مطمئناً کسی از من چیزی نمی‌شنوه!

 آن لحظه راما مفهوم حرفش را نفهمید، مدت‌ها گذشت تا بفهمد چه‌ها بر او گذشت و او دم نزد!
در را باز کرد با یک خداحافظی کوتاه خارج شد و
به سمت خروجی سالن می‌رفت که آتنا و صابر وارد شدن، سلام کرد و جویای حال سها شد که صابر گفت:

- فعلاً خوبه؛ فشارش خیلی پایین بود امشب باید بمونه وضعیتش چک بشه.

درجواب گفت:

-خداروشکر، با اجازتون برم.

صابر در جوابش لبخندی زد و با خداحافظی از آن‌ها وارد حیاط شد به سمت ماشین حسین خان رفت، سوار که شد سلام کوتاهی داد و به صندلی تکیه داد. که حسین خان سری تکان داد و حرکت کرد، صبا چشمانش را بسته و لم داده بود، بعد از طی کردن‌ مسیری حسین خان با نیم نگاهی به او گفت:

- صبا امشب بیا پیشِ خودم بمون خیلی بی‌حالی.

صبا چشمانش را باز کرد جواب داد:

- نه آقاجون، تابش صبح آزمون داره!

حسین خان بلافاصله گفت:

- خودم صبح می‌رسونمش.

با چشمای از حدقه در آمده از آیینه نگاهی به حسین خان انداخت جمله‌اش یک شوک شدیدی به مغزش داد! او را می‌خواست برساند؟!
جواب سلامش را نمی‌داد!
صبا گفت:

- آقاجون بریم خونه بهتره، خانم رو به زور آوردم مهمانی نتونست مطالعه کنه، الانم بریم خونه مثل شبای دیگه تا صبح بیدار می‌مونه درس می‌خونه!

همچنان داشت از آیینه حسین خان‌ را نگاه می‌کرد که حسین خان گفت:

-باید بخونه دیگه اون از صبرا که شاکیه بچه‌هاش نمی‌خونن، اینم از تو که بچه‌ت می‌‌خونه شاکی هستی!

دیگر نزدیک بود شاخ‌های نداشته‌اش بزند بیرون! حسین خان و این همه طرفداری از تابش محاله!

مبهوت بود که صبا جواب داد:

- قبول که بشه خیالم راحت میشه.

آن لحظه دل‌خوش جمله‌اش شد، ولی نمی‌دانست دلیل راحتی خیالش راحت شدن خودش بود!
دیگر تا رسیدن به خانه صحبتی نشد، بعد از رسیدن به خانه و خداحافظی از حسین خان وارد خانه شدند، تا آسانسور از طبقه‌ی چهار پایین برسد، او دو طبقه را از پله‌ها بالا رفت. 
با کیلیدش در را باز کرد وارد شد و در را برای صبا باز گذاشت، سریع به اتاقش رفت به سرعت لباس‌هایش را در آورد. بعد از شستن صورتش نشست پای تست‌ها شانس آورده بود چهارشنبه کتابخانه رفته بود وگرنه به جای تست باید الکی کتاب ه ارا تا صبح ورق میزد!
دو ساعتی تست زد، خسته شده بود. گوشی را آلارم گذاشت خوابید.
صبح با صدای آلارم به سختی بیدار شد، سریع مانتو و شلوار جینش را پوشید صورتش را شست با برگه‌های تست سر میز صبحانه نشست، چای ساز را زد تا جوش بیاید یه کلوچه نارگیلی باز کرد. بعد خوردنش به سقف دهانش چسبید کلافه از جایش بلند شد، کلوچه بدون چای از گلویش پایین برو نبود!
سریع چای را ریخت کمی با اب تصفیه قاطی کرد که قابل خوردن شود پایین که رفت، در دل آخیشی گفت مشغول خواندن تست‌ها شد.
با دیدن ساعت از جایش پرید کفش‌هایش را در آسانسور پوشید. سریع از پارکینگ خارج شد. سر کوچه دربست گرفت و خود را به محل آزمون رساند!
بعد آزمون مستقیم به خانه برگشت، مثل همیشه صبا نبود. احتمال داد رفته باشد ملاقات سها! واقعیتش خیلی نگرانش بود بعد از تعویض لباس‌هایش با صبا تماس گرفت. 
حدسش درست بود پیش سها بود خبرش را گرفت که گفت حالش بهتر شده، گرسنه شده بود کمی غذا که از ناهار دیروز مانده بود خورد و بعد از چک کردن فضای مجازی خوابید.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیست

با صدای بلند در از خواب پرید، رو تخت نشست دستانش را روی صورتش قرار داد، کلافه نفسی کشید. از تخت جدا شد، کمی بعد وارد حال شد، صبا را مشغول جابه جایی خرید‌هایش دید، به دیوار کنارش تکیه داد سلامی کرد با دیدنش سرش به سمتش چرخید کوتاه سلامش را پاسخ داد، همان‌طور که دوباره مشغول کارش می‌شد بی‌مقدمه با لحنی طلبکارانه پرسید:

- دیشب چرا گذاشتی سام با ماشین سها بیمارستان بیاد؟ دیشب صبرا از دست دوتا بچه هاش روانی شده بود!

خوب طبیعی بود، واقعاً بچه‌هایی که تربیت کرده بود. هیچ حرفی را گوش نمی‌دادن.
نمی‌دانست چرا صبا از او توقع داشت بتواند جلوی سام را بگیرد!
 
دمی گرفت بازدمش را با مکثی بیرون فرستاد، گفت:

- اتفاقاً گفتم بهش مثل همیشه حرف گوش نداد.

مشخص بود حوصله ندارد، چون بحث را ادامه نداد و کمی بعد وارد اتاقش شد، کمی‌ بعد در حالی که لباسش را با لباس خانگی عوض کرده بود بیرون آمد، گفت:

- راستی وسایلت‌ رو جمع کن چند روزی عمارت می‌مونیم، سهارو میارن اونجا دور هم باشیم تنها نباشه.

از رفتن به عمارت بیزار بود، نمی‌دانست چه‌طور حسش را به صبا انتقال دهد، که دیگر حتی راجع‌ بهش با او صحبت نکند!

صبرا مزون لباس عروس داشت، اکثراً در طول روز زیاد خانه نبود و طبیعی بود سها را خانه تنها نذارد، خواست مخالفت کند امّا صبا مانع حرفش شد، خیلی سریع گفت:

- نمی‌تونم بزارم خونه تنها باشی اون‌هم چند روز! پس مخالفت نکن.

ناچار راه آمده به حال را برگشت به سمت اتاقش، رو تختش نشست، کمی دیگر این سبک زندگیش ادامه داشت قطعاً باید به یک روانکاو مراجعه می‌کرد! وسیله‌ها و کتاب‌هایش را با معطلی جمع کرد،
تیشرت سفیدی با یه ست سویشرت شلوار آبی تیره پوشید، کمی بعد آماده در حال نشسته بود، صبا حاضر از اتاق خارج شد و به سمت در رفت به دنبالش کفشش را پوشید و از خونه خارج شدند.
وقتی رسیدند نگاهی به ماشین‌های پارک شده انداخت، مشخص بود تقریبا همه حضور دارند، بی‌حوصله با وقت تلف کردن از ماشین پیاده شد. صبا بالافاصله وارد عمارت شد.
با قدم‌های آرام بعد از او وارد سالن شد.
همه در سالن دور سها نشسته بودند، بعد از سلام و احوال‌پرسی با همه نزدیک سها شد، برخلاف همیشه به او دست داد و احوال‌پرسی گرم‌تری کرد که با کمال تعجب صمیمانه‌تر از قبل جوابش را داد و تشکر خاصی کرد.
رنگ صورتش به سفیدی میزد خیلی برایش ناراحت بود، سویشرت و شالش را که دور گردنش افتاده بود را در آورد، روبه روش نشست و با غم خاصی به سها زل زد کاش زودتر حالش خوب می شد.
چند دقیقه‌ایی نگذشت که راما و ارسلان با سلام کلی به جمع وارد سالن شدن و مستقیم به سمت سها رفتن، راما کنار مبلی که سها لم داده بود زانو زد و خیلی صمیمانه جویای احوالش شد.
سها متفاوت‌تر از همیشه خیلی عادی جوابش را داد و لبخند کم‌رنگی زد مثل اینکه برای تغییر خودش تلاشش را شروع کرده بود.
همه مشغول صحبت بودن که حسین خان از خدمتکار‌ها خواست میز شام را زودتر بچینن.
بعد شام با لپ‌تاپش وارد حیاط شد، کمی به کارهایش رسید. آقایان قصد رفتن داشتن به جز صابر که نگران سها بود ترجیح داد شب بماند، تصمیم داشت زود بخواب، با شب بخیری وارد اتاق شد و بدون تعویض لباسش روی تخت دراز کشید.
صبح مثل همیشه یک ساعت زودتر بیدار شد، دست و صورتش را شست، لباس فرمش را پوشید کوله‌اش را برداشت، وقتی وارد سالن شد.
از دیدن راما متعجب شد مثل این‌که با صابر کار داشت، تقریباً همه بیدار شده بودند و مشغول صبحانه خوردن بودن به جز صبرا و سها همچنان خواب بودن، صبح بخیری گفت که جوابش را دادند،
میلی به صبحانه نداشت هم زمان با خدافظی او از جمع راما از جایش بلند شد،
قصد داشت سام را تا یک مسیر برساند که صبا بی‌مقدمه از او خواست تابش را به ایستگاه تاکسی که یک خیابان فاصله داشت برساند، معذب از درخواست صبا نگاهی شماتت باری به او انداخت که توجه‌ایی نکرد!
 راما با گفتن چشم با نگاه از او خواست وارد حیاط شود، معذب‌تر از قبل دنبالش حرکت کرد، که سام خیلی سریع از در خارج شد و صندلی جلو سوار شد.
بند کوله‌اش را از شانه‌اش برداشت در عقب را باز کرد و نشست. از این که موقعیتی پیش امده بود کمی در کنارش باشد برایش واقعاً لذت‌بخش بود.
راما ماشین را روشن کرد بالافاصله آهنگ 《آدام لوین _یک شب دیگر پخش شد، خیلی ریلکس فرمان گرفت از عمارت با سرعت خارج شد رانندگیش عالی بود!
نزدیک سر کوچه بودند که با شدت ترمز زد، باعث شد کمی به جلو خم شود، از آیینه نگاهی به او که ایستاده بود انداخت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیست و یک

نگاه‌شان به‌هم گره خورد، راما خیره در چشمانش خیلی جدی گفت:

- از این به بعدش‌ رو باید خودت بری مسیرم به ایستگاه نمی‌خوره.

نگاهی از بُهت به او انداخت انتظار نداشت وسط کوچه از او بخواهد پیاده شود، اگر سر کوچه پیاده‌اش می‌کرد منطقی‌تر بود!
با حالتی که همچنان در بُهت بود دستگیره ماشین را گرفت تشکری کرد که خودش هم به زور صدایش را شنید، از ماشین آرام پیاده شد در را که بست، بالافاصله با سرعت حرکت کرد، به سرکوچه که رسید همان جهتی فرمان گرفت که هم مسیر او بود!
همچنان وسط کوچه کوله به دست ایستاده بود.
حرکتش قابل درک نبود! مغموم کوله‌اش را روی شانه انداخت با ناراحتی زیاد شروع کرد به راه رفتن.
خسته بود از اتفاقات زندگیش، از اطرافیان! بعد از آهسته طی کردن مسیر هفت دقیقه‌ایی که فقط سه دقیقه راه بود،
بی‌حوصله تاکسی دربستی گرفت، خودش را به مدرسه رساند‌.
بعد از مدرسه کلاس برنامه نویسی داشت،
باید برای طراحی سایت جدید که استادش برای او سفارش گرفته بود. کد میزد اما بی‌حوصله‌تر از آن بود در‌ کلاس حضور پیدا کند.
با تماسی به استادش خبر داد که به کلاس نمی‌رود، حتی حوصله‌ی کتابخانه هم نداشت، در خیابان پیاده مسیری را طی می کرد.
حال و هوای دلش بارانی بود.
نگاهش را به آسمان دوخت، هوا هم کم از حال او نداشت، کمی بعد هوا هم بارید، همین که قطرات باران روی صورتش نشست.
چشمان او هم شروع به باریدن کرد، انگار منتظر همین تلنگر بود.
مردم با شدت گرفتن باران با عجله به اطراف پناه گرفتن و تنها او بی چتر زیر باران قدم‌ میزد، شعری را زمرمه می‌کرد و با گریه راهش را ادامه می‌داد.

چه می‌گذرد در سرم
که جر- جر توفان بند شده در گلویم می‌لرزد!

بارها تکرارش کرد تا کمی آرام‌ گرفت،
شعرهای شمس لنگرودی را از بر بود، هر بیتش را برای آرام کردن دلش می‌خواند،
به راستی که عشق را لمس‌ کرده و شعر سراییده.
کمی به خود آمد، لباس‌هایش خیس شده بودند، حتی بارانی هم به تن کرده بود. تاثیری در خیس نشدنش نداشت، سردش شده بود، تاکسی در بستی گرفت با عذر خواهی از راننده بخاطر خیسی لباسش به خانه برگشت، حوصله‌ی رفتن به عمارت نداشت.
بلافاصله بعد از رسیدن وارد حمام‌ شد و دوش آب گرمی گرفت، و برای آنکه سرما نخورد قرص سرماخوردگی خورد، پتو پیچ کنار شوفاژ لم داد، کمی که گرمش شد، همانجا رو زمین بالشتی قرار داد و از خستگی زیاد خوابش برد.
ساعاتی از خوابیدنش می‌گذشت، با لرزش گوشیش کمی چشمانش را باز کرد، نای جواب دادن به آن‌ را نداشت، تماس که قطع شد مجدد به خواب رفت، نیم ساعت بعد دوباره گوشیش مجدد لرزید، با کلافگی گوشی را برداشت، صبا بود جواب داد:

- سلام.

صبا با عصبانیت از آن طرف خط گفت:

- ساعت نُه شبه معلومه کجایی؟ با استادت تماس‌گرفتم کلاسم‌ که نرفتی، کدوم‌ گوری هستی؟

با مکثی جواب داد :

- خونه‌ام، حالم خوب نبود خواب بودم.

صبا حرصی توپید:

- برای چی خونه رفتی؟ مگه قرار نبود تنها خونه نباشی؟

کلافه از صحبت ادامه دارش با صبا گفت:

- حال اونجا اومدن رو نداشتم .

صبا با گفتن:

- حاضر شو میام دنبالت.

گوشی را بدون فرصت جواب دادن به او قطع کرد، گوشی را به کناری پرت کرد بدون تکان دادن به خود در جایش ماند، نیم ساعتی گذشت که صدای چرخش کلید در قفل را شنید، در جایش با بدنی سست شده نشست، از صبح چیزی نخورده بود و ضعف بدی داشت، گلو دردش شروع شده بود مشخص بود زیر باران ماندن‌ کار خودش را کرده، خواست از جایش بلند شود‌ که ترسیده از سیاهی رفتن چشمانش در جایش نشست‌.
صبا وارد اتاق شد بی‌معطلی لامپ اتاق را روشن کرد، با دیدن‌ او با آن وضعیت عصبی تر از قبل شد.
نزدیکش شد کنارش زانو زد گفت :

- چت شده؟ چرا وقتی حالت بده تنها بی‌خبر میای خونه؟

بی‌حوصله از ضعفی که داشت آرام جواب داد:

- فکر نمی‌کردم حالم بد بشه یکم زیر بارون موندم این‌طور شد.

صبا بی‌ملاحظه گفت:

- می‌گم چرا خونه اومدی؟

دیگر تحملی نکرد با صدای تقریبا بلند گفت:

- چون دوست نداشتم، چون اون‌جا کسی دلش نمی‌خواد اونجا باشم، دست از سرم بردار!

صبا که انتظار خُلق تنگش را نداشت، متحیر با صدای آرام‌ که سعی داشت خود را به آن راه بزند گفت:

- باز توهم زدی، داری شلوغش می‌کنی، بی‌خود بهانه نیار کارای بچگانت‌ رو توجیح نکن، الانم اگه حالت بده بریم‌ دکتر.

آهی کشید بحث کردن فایده‌ایی نداشت او که درکش نمی‌کرد چرا باید با او حرف میزد با دل‌خوری گفت:

- نیاز نیست! دارو بخورم خوب میشم.

صبا از جایش بلند شد و گفت:

- زود حاضر شو بریم عمارت.

می‌دانست نمی‌تواند مقاومت کند، در هر صورت صبا مجبورش می‌کرد، با ضعف از جایش بلند شد لباس‌های گرمش را پوشید، وارد آشپزخانه شد یک قاشق شربت دیفن خورد، قرص‌هایش را از سبد داروها برداشت، کمی بیسکوییت خورد تا ضعفش گرفته شود  وارد حال شد، صبا به پارکینگ رفته بود، کفشش را پوشید وارد آسانسور شد، بعد از رسیدن به پارکینگ در خروجی را باز کرد و سوار ماشین شد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت بیست و دو

صبا حرکت کرد ولی مسیرش سمت عمارت نبود!
بی‌حال سرش را به سمتش چرخاند قبل آنکه سوالش را بپرسد صبا خودش به حرف آمد:

- اول می‌ریم درمانگاه. می‌دونم بریم عمارت حالت بد میشه!

خداروشکر کمی احساس مادری برایش مانده بود! بی‌حرف تکیه به صندلی ماشین داد و تا رسیدن به درمانگاه حرفی زده نشد‌. بعد از رسیدن به درمانگاه و ویزیت شدنش توسط دکتر سرم و آمپولی زد که حالش جا آمد؛ در دل صبا را دعا کرد.
در راه برگشت باهم شام‌ خوردند و تقریبا آخر شب به عمارت رسیدند که همه خواب بودند. بی‌معطلی به سمت پله‌ها حرکت کردند که صبا گفت:

- فردا تماس می‌گیرم برات مرخصی می‌گیرم.

معمولاً برای نرفتن به مدرسه مقاومت می کرد. ولی بی‌حال‌تر از آن بود که مخالفت کند؛ سری تکان داد و پله‌ها را آرام طی کرد.
بعد از عوض کردن لباس‌هایش وارد تخت شد و با فاصله از صبا برای اینکه مریضش نکند خوابید.
معمولاً صبح‌ها زود بیدار میشد، ولی سرماخوردگی باعث شده بود کِسِل شود و نتواند زود از خواب بیدار شود.
تا ظهر در تخت ماند. با صدای در زدن لیلا به خود آمد کمی در جایش نیم‌خیز شد، لیلا با تاییدش وارد اتاق شد و سینی سوپ و نان به همراه داروهایش و لیوانی از آب را روی تخت قرار داد و پرسید:

- چیز دیگه‌ایی لازم‌ ندارید؟

پاسخ داد:

- نه ممنونم.

لبخندی زد و از در خارج شد.
از حالت لم درآمد و در جایش نشست،
با دیدن سوپ دلش ضعف رفت بلافاصله ‌شروع به خوردن سوپ کرد، کمی که سیر شد سریع داروهایش را خورد و مجدد در جایش دراز کشید.
دلش از توجه صبا خرسند بود، آنقدر نسبت به او بی‌تفاوت بود که همین توجه‌های کمش او را مسرور می‌کرد.
شربت را که خورد دوباره خوابش آمد. مجدد خوابید؛ با صدای گوشی از خواب بیدار شد.
گوشی را در دست گرفت با دیدن شماره‌ی استادش جواب داد. گویا از دیروز با تماس صبا نگران شده بود، تماس‌گرفته بود جویای حالش شود، کمی بعد تماس را قطع کرد.
زیاد خوابیده بود از جایش بلند شد لباسش را با بلوز شلوار گرمی به رنگ سفید عوض کرد؛
سینی را برداست و از اتاق خارج شد.
از پله‌ها که پایین رفت سها را تنها مقابل تلویزیون دید، ابتدا به آشپزخانه رفت بعد از شستن ظرف‌هایش وارد سالن شد معمولاً کارهایش را خودش انجام می داد و اصرار لیلا برای شستن ظرف‌هایش بی‌فایده بود.
 همین خصوصیاتش او را بین خدمتکار‌ها محبوب کرده بود.
بی‌حرف با فاصله‌ایی کنار سها نشست، سها در‌فکر فرو رفته بود از خیرگی نگاهش به تلویزیون مشخص بود کمی‌ بعد از زل زدن او به سمتش برگشت یکه‌ایی از حضورش خورد با صدای آرامی گفت:

- کی اومدی نفهمیدم؟

رفتارش از آن شب کذایی خیلی تغییر‌ کرده بود. مهربان‌تر شده بود؛ برایش عجیب بود سها معمولاً با او سرد برخورد می‌کرد حتی سردتر از صبرا.

با مکثی‌جواب داد:

- چند دقیقه‌ایی‌ میشه، حالت چه‌طوره؟

غمگین جواب داد:

- فعلاً خوبم.

مشخص بود حالش همچنان تعریفی ندارد. سعی کرد کمی به حرف بیاوردش تا کمتر درون خود باشد:

- خوبه تا کی دانشگاه نمیری؟

سها مجدد به تلویزیون خیره شد پاسخ داد:

- نمی‌دونم‌ واقعیتش حس درس خوندن ندارم، حتی رشته‌ی مورد علاقه‌ام نیست که بخوام براش تلاش کنم!

سها به گرافیک علاقه داشت ولی صبرا او را مجبور به خواندن وکالت کرده بود. با چند ثانیه مکث ادامه داد:

- دیروز گفت برای تغییر رشتم فکر می‌کنه، تا دو روز دیگه میگه که می‌ذاره تغییر رشته بدم یا نه!

از این حرفش کمی‌ خوشحال شد، پس صبرا بالاخره داشت با او راه می‌آمد، لبخندی زد:

- خیلی‌ هم خوبه، مطمئنن میزاره گرافیک رشته‌ی خوبیه.

به سمتش گردن چرخاند و گفت:

- همه مثل تو اعصاب ریاضی‌رو ندارن! یکی هم مثل من تنبلِ!

بعد هم لبخند کم‌رنگی‌ زد. جوابش را با ادا در آوردن به سبک تابش قدیم داد که کمی سها را متحیر کرد که مانند سابق شده، حتی او هم فهمیده بود تابش چقدر عوض شده و در خودش است:

- خوب خر خونم درست! هر رشته‌ایی هم سختی‌های خودش‌رو داره.

مدت‌ها بود با هم صمیمانه صحبت نکرده بودند؛ از آخرین باری که با یکدیگر هم صحبت شده بودن سال‌ها می‌گذشت!
کمی کنارش‌ نشست، بعد از مدتی از جایش بلند شد رو به سها گفت می‌خواهد کمی‌ درس بخواند.
سها هم در‌جوابش سری تکان داد. به سمت پله‌ها حرکت کرد، نگاهش در نگاه صبرا افتاد مشخص بود مدتی است به صحبت‌های آن دو گوش می‌دهد!
سلامی‌ گفت معذب با اجازه‌ایی گفت و از کنارش گذشت و وارد اتاق شد. کمی عرق کرده بود، دوشی مختصر  گرفت و بعد از خشک کردن موهایش مشغول درس خواندن شد.
کمی که گذشت ایمیلش را چک کرد بعد از دریافت داده‌های اولیه از طریق استادش. کد نویسی را شروع کرد، چند ساعتی مشغول بود که با احساس ضعف کارش را رها کرد، از جایش بلند شد از بین لباس‌هایش بلوز پشمی سفید همراه با شلوار راحتی طوسی رنگی پوشید و از اتاق خارج شد، صبا از بیرون برگشته بود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر


پارت بیست و سه

صبا مشغول صحبت با صبرا بود. سلامی داد متوجه‌ی حضور او شدند، صبا بالافاصله حرفش را خاتمه داد و سرش را به سمتش چرخاند:

- بهتر شدی؟

 لبخندی زد؛ همان‌طور که سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌داد گفت:

- خیلی بهترم‌.

 در‌ جوابش اخمی کرد و با تحکم گفت:

- دفعه‌ی آخرت باشه زیر بارون قدم‌ میزنی!

بعد از اتمام حرفش به سمت پله‌ها حرکت کرد. مغموم از لحن صبا چشمی آرام گفت، نگاهش به صبرا گره خورد، برای اینکه نگاه شماتت بار او را نبیند، سرش را پایین گرفت. با شنیدن صدایش متعجب سرش را بالا گرفت:

- مایعات زیاد بخور، ویتامین c هم زیاد مصرف کن، حالت بهتر میشه!

نگاه متحیرش در جای خالی صبرا که به سمت کاناپه رفته بود ثابت ماند، سعی کرد جوابش را با احترام بدهد:

- بله متوجه شدم.

دیگر حرفی رد و بدل نشد، به سمت آشپزخانه رفت، گرسنه‌اش بود، تکه‌ایی از شامی که از قبل اماده شده بود را بین مقداری نان قرار داد، همین که خواست لقمه‌اش را بخورد صبا وارد شد نگاهی به لقمه‌ی در دستش انداخت، اخمی‌ کرد و با تشر گفت:

- حق نداری غذای غیر آبپز بخوری.

لقمه را از دستش گرفت و از مهری خواست برایش سوپ بریزد، از آن همه توجه واقعاً دهانش باز مانده بود، برای آنکه روی حرفش حرف نزند صندلی را عقب کشید و منتظر سوپ ماند، بعد از خوردن سوپ، خودش ظرفش را شست و وارد سالن شد،
همه دور هم روی کاناپه لم داده بودند و خیال خوردن شام را نداشتند.
حسین خان مشغول صحبت با صبا بود، اسم شخصی را آورده شد که بارها شنیده بود ولی آن را ندیده بود، صبا با دیدنش حرفش را کوتاه کرد و ادامه نداد، سلامی به حسین خان داد و آرام روی کاناپه نشست، حسین خان سری تکان داد و مشغول خوردن میوه‌اش شد، کنجکاو آن اسم بود بارها آمارش را از صبا خواست ولی هربار به نحوی او را پیچانده بود.
کمی در جمع نشست، در آن جمع جایی برای ماندن او نبود، خیلی فاصله‌ی فکری بین آن‌ها بود، بی‌حوصله از جایش بلند شد و با گفت با اجازه شب بخیری گفت و پله‌ها را به قصد رفتن به اتاق طی کرد.
کمی درس خواند بعد آن تست زد؛
درمانده از روزهای پر از تکرارش به دیوار تکیه داد،
از آن همه درس خواندن بیزار شده بود دیگر کم‌  آورده بود، دلش می‌خواست زودتر کنکور برگذار می‌شد و وضعیت نامعلومش تمام می‌شد، روزهایش پر از حسرت‌هایی بود که در دلش ریشه کرده بودند ولی دم نمیزد؛ همدمی نداشت اهل دوست و رفیق هم نبود تنها بین آن همه آدم در اطرافش مانده بود. زیر لب تکه‌ایی از شعر شمس لنگرودی را زمزمه می‌کرد، آرام و قرار این روزهایش شعر‌های پر از احساس او بود:

مادر! بگذار، بر ساحل نمناک، رو در روی فرشتگان بخوابم!

آن‌قدر تکرارش کرد تا خوابش گرفت. نیم‌خیز شد و بالشت روی تخت را برداشت روی فرش کوچکی که وسط اتاق پهن شده بود گذاشت و همانجا دراز کشید طولی نکشید که از خستگی و بی‌حالی خوابش برد!
یک ساعتی در خواب عمیق بود که با صدای صبا به سختی کمی از چشمانش را باز کرد، صبا کلافه از نحوه‌ی خوابیدنش غرلندکنان:

- پاشو بیا روی تخت بخواب، چرا روی زمین خوابیدی سردیت می‌کنه!

در حال و هوای خواب خُرم از توجه او بالشت به بغل از جایش بلند شد و روی تخت دراز کشید و بلافاصله خوابش برد.
صبا دقایقی را خیره به او گذراند بعد از کشیدن نفس عمیقی نگاهش را برداشت و از اتاق خارج شد،
گویی احساساتش را پنهان می‌کرد، ولی تا جایی می توانست این دوری را تحمل کند. وای به حالش روزی بخواهد حضورش را اما تابش نخواهد!
فردای آن روز هم مرخصی داشت، بعد از دو روز استراحت حالش بهتر شد، صبا اصرار داشت فردا را هم استراحت کند، اما در نهایت رضایت داد که به مدرسه برگردد.
بعد از مطالعه‌ی کلی درس‌هایش و مرور تست‌هایش مثل همیشه زود خوابید، صبح زودتر از همیشه بیدار شد، با عجله مشغول حاضر شدن بود که صبا بعد از دقایقی بیدار شد با دیدن عجله‌اش در حاضر شدن متعجب گفت:

- چرا زود بیدار شدی؟ اینقدر عجله بخاطر چیه؟!

در طول دو روز سعی می‌کرد وقت‌هایی که راما حضور دارد در اتاق بماند و با او روبه رو نشود، با استرس اینکه نکند باز هم راما صبح به عمارت آمده باشد؛ قصد داشت زودتر از عمارت خارج شود تا با او برخورد نکند! همان‌طور که با عجله وسایلش را در کوله‌اش جا می‌داد، به سمت صبا برگشت با نگاه کوتاهی به او:

-سلام صبح بخیر، هیچی یکم مدرسه کار دارم.

صبا خواب‌آلود باشه‌ایی گفت و از جایش بلند شد بعد از شستن صورتش هم زمان با او از اتاق خارج شد،
صدای صحبت صابر و حسین خان می آمد. با عجله پله‌ها را زودتر از صبا پایین رفت،
با دیدن راما در جایش بی‌حرکت ماند، آن وقت صبح آنجا چه کاری داشت!
با نگاهی پنچر شده به سمت آن‌ها قدم برداشت، با صدای آرام سلام داد و صبح بخیری گفت، حسین خان مشغول صحبت با راما بود، صابر با دیدنش سلامش را با خوش‌رویی پاسخ داد.
حسین خان با صدای صابر متوجه‌ی حضور او شد سری تکان داد، راما هم بی‌حرف به سمت صبا رفت و او را بوسید.
در این حین سامی از پله‌ها پایین آمد، چند روزی که در آنجا حضور داشتند راما، سامی را به مدرسه می رساند.
با دیدن سامی سریع به سمت در سالن رفت با صدای آرامی از جمع خداحافظی کرد.
 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...