Flare ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۴۰۰ نام و ننگ نگاهی به کتاب اعترافات یک قاتل اثر یوزف روت راویِ بینام «اعترافات یک قاتل» نوشتهی یوزف روت، که هر روز پنجرهی خانهاش در خیابان کتروان پاریس را رو به رستوران روسی «تاری- باری» باز میکند و برای سرو غذا به آنجا میرود، بهتدریج مردی توجهاش را برمیانگیزاند که از نظرش «لبخندی تاریک و بیفروغ بر لب میآورد، که همچون سایهای بر چهرهاش مینشست، سایهای از مهربانی.» با اینحال مشتریان این رستوران روسی نمیدانند که این راویِ بینام، زبان آنها را میفهمد و روزی از روزها، در مقابل او، گالوبچیک را «قاتل ما» مینامند. آنچه در ادامهی داستان به محاق میرود، زندگی بقیهی افراد است و پُر رنگتر شدن زندگی گالوبچیک که در گذشته عضو پلیس مخفی روسیه بوده و انواع رذالتهای اخلاقی را مرتکب شده تا سرنوشت به کامش باشد. روایت راوی روزهای از کف رفته، تنها یک شب به طول میانجامد و در این شب، که تا طلوع خورشید به درازا میکشد، مشتریان کافه را در کنار هم مینشاند و از روزهایی میگوید که جاهطلبی او را وادار به گزینش پستترین انتخابها کرد و او راه چارهای نداشته جز آنکه برای سیرابسازی عطش خاموشنشدنی هوسش، در پی آمال و آرزوهایی برود که در آن زمان به گمانش تنها راه ممکن برای رهایی از نام و ننگی بود که بر روی دوشش سنگینی میکرد: حرامزادگی. آنچه او را به پیش میراند، ارادهی زندگی بود که هیچگاه سرکوبش نکرد و در همه حال- چه در جوانی و چه بعد از گذشت جوانی- واکنشش به آن، سرسپردگی بیحد و حصر بود. کوشش او برای دستیابی به نامِ شاهزاده کراپوتکین که دریافته بود زمانی پنهانی با مادرش روابطی داشت، از نظرش توجیهکنندهی راه و روشی بود که اختیار کرده بود؛ شور او در چنگ زدن به موقعیتی که در مقابلش قرار گرفته بود، از او قربانیای ساخت که از چند سو خود را تحت شرایطی میدید که محدودش میکردند و مانع از نامی میشدند که او آرزویش را داشت: پدرش جنگلبان بود و مادرش زنی معمولی که در یکی از ملکهای شاهزاده کار میکرد و خود گالوبچیک هم حاصل رابطهای نامشروع… آنچه وادارش کرد که به اُدسا، در جستوجوی شاهزاده کراپوتکین و حقش برود، آغاز انکار گذشتهی شوم و منحوسی بود که او هیچ نقشی در آن نداشت و تنها موقعیتهایی خاص او را بدانجا رسانده بودند که خود را حقیرتر از آنچه است نشان دهد و در طلب شادکامی، به انواع تمهیدات متوسل شود. اما مشخص است که او دائم در اضطراب است. ترسی ندارد، اما مدام در کشاکش میان برگزیدن راهی بهظاهر درست و غلط است؛ راهی که اگرچه گاهیاوقات از عواقبش آگاه است، سر تسلیم در مقابل آن فرود میآورد و بیعذر و بهانهای، به آن تن میسپرد. اما اضطراب او از کجا نشأت میگیرد؟ از اینکه او راه سهلالوصول و آسانی برای برونرفت از منجلابی که در آن گرفتار شده نمییابد؛ او پس از مزاحمت برای شاهزاده، دستگیر میشود و برای ادامهی زندگی دو راه پیش رویش میگذارند: یا مانند پدرش شغل جنگلبانی را ادامه دهد و یا در جایی دولتی مشغول به کار شود. او بیتفاوت به اینها، شغل پلیسی را انتخاب میکند و بعد از چندی، به عضویت پلیس مخفی روسیه در میآید. اضطراب او اندکاندک به گونههایی دیگر پدیدار میشوند تا او را در چنگ خود گرفتار کنند؛ اما گویی پارهای مواقع، به او در اختیار درک و بصیرتی ژرفتر نسبت به زندگی، یاری میرسانند. با تمام اینها، او سرپیچی را به حسن سلوک ترجیح میدهد و مصر است که تا ذرات آخر وجودیاش را در اختیار هدفی بگذارد که چنان مقتدرانه او را در چنگال خود اسیر کرده است. با این توصیفات، او باید که دل در گرو عشقی آتشین بگذارد تا شور و شیداییاش را هدفی بدهد و رفتارهایش را توجیه کند تا مبادا به دیوانگی متهم شود. پس از مدتی که در پلیس مخفی روسیه خدمت میکند، او را بهعنوان فرمانده، همراه گروهی پانزده نفره به پترزبورگ میفرستند تا مراقب خیاط مشهور پاریسی و مدلهایش باشد. بهتدریج و در هنگام مواجهه و جاسوسی یکی از مدلهاست که تسلیم هوسی میشود؛ هوسی که زیادهرویهای عاشقانهاش، در ولخرجی این زوجی آشکار میشود که بعد از تلاش گالوبچیک/کراپوتکین، تصرف قلب لوتسیا- که از نظر راویِ دلباخته، آمال و آرزوهایش در وجود یگانهی معشوق خلاصه میشود- سرانجام به ثمر مینشیند. اگرچه در این میان شخصیت سومی وجود دارد به نام شاهزاده کراپوتکین جوان که هم خون شاهزاده نیست و پسر کنتی فرانسوی است که فقط بهعنوان وارث اموال شاهزاده، سد راه تمنیات گالوبچیک شده است؛ از طرف دیگر او خاطرخواه دختری است که راوی داستان ما، عاشق و دلباختهاش شده است و گویی گالوبچیک سر بر هر طرف برمیگرداند، گرهای ناگشودنی سر بر میآورد و او را در خود می فشارد و نمیگذارد لحظهای نفس بکشد. او که تا حال توانسته در اسنادی جعلی و در خدمت پلیس مخفی، اسم کراپوتکین را اختیار کند، دیگربار مانعی مهارناپذیر به سطح میآید و او را پریشان به جا میگذارد. «یعنی اینقدر لوتسیا را دوست داشتم؟ یعنی تنها تماشای او کافی بود تا تمام تصمیماتم زیر و رو شود؟ آیا درست همین حالا، در همین لحظه، باز از او خوشم آمده؟ مگر نمیدیدم چطور دروغ میگوید؟ مگر نمیدیدم که میشود او را خرید؟» لاکاتوش، شخصیتی که فقدانش بیشک حلقهی مفقودهی شخصیتپردازی این داستان به شمار میرفت، ما را با وجهی دیگر از پرسونای گالوبچیک آشنا میسازد؛ او مردی تودار و سرشار از یقین است؛ شک در او منفذی پیدا نمیکند و قدمهایش حساب شدهاند؛ میداند فرصت اشتباه ندارد و بنابراین با طمأنینه راه خود را پیدا میکند؛ گویی هر آنچه که طبیعت از آن جوان دریغ ورزیده، درعوض همانها را در وجود شخص لاکاتوش جلوهگر کرده تا آینهای تمامنما برای او باشد. از همینجا تقابل و تضاد این دو شخصیت به چشم میآید و خواننده را وامیدارد که آنها را رویاروی یکدیگر قرار دهد و از خود بپرسد چه چیز در هر دو مشترک است که اینچنین آنها را شبیه هم میسازد؟ از نظر نگارنده تنها یک وجه حیاتی است که موجب شباهت آنها با یکدیگر میشود و در عین حال، جداشان میسازد و از آنها دو شخصیت مجزا پدید میآورد: جاهطلبی که هر دو سرسختانه به آن پایبند بودند و با اینحال یکی از آن دست کشید و عشق بود که کمکش کرد و دیگری از آن روگردان نشد و همیشه دربند آن باقی ماند. 1 1 جام خود را خالی کنید تا پر شود؛ تمامیت شما را فاسد خواهد کرد. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده