رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان لاجوردی | FAR_AX کاربر انجمن نودهشتیا


پیام توسط Nasim.M افزوده شد,

سطح رمان: A

پست های پیشنهاد شده

نام رمان: لاجوردی

نویسنده: FAR_AX

ژانر: جنایی، ترسناک، علمی_تخیلی

هدف: آینده‌نگری

صفحه نقد رمان: https://forum.98ia2.ir/topic/335-معرفی-و-نقد-رمان-لاجوردی-far_ax-کاربر-انجمن-نودهشتیا/

خلاصه:
صدای فریادهای تنیده در هم که از پشت درهای غل و زنجیر شده به گوش می‌رسید، زندگی را به کام همه‌شان زهر کرده بود. چشم امید همه بر روی او مانده بود؛ امیدی واهی که در آخر باعث مرگ همگی آن‌ها شد، انگار از همان اول هیچ راه فراری برایشان فراهم نیاورده بود.

سرنوشت جوری گذشت که دیگر هیچ‌کس متوجه نشد حال زارشان روزی قدرتی خبیث را در وجودشان متولد می‌کند و ارتحال را در خونی که در رگ‌هایشان جریان دارد، به وجود می‌آورد!

حال چه می‌شود اگر قدرتمندترین نیروها در تن چند جسم متحرک تداول پیدا کند؛ آیا این‌بار راه فراری باقی می‌ماند؟!

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • تعداد پاسخ 62
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

مقدمه:

هیچ‌کس نامشان را بر زبان نیاورد، زخم‌های کهنه‌ای را که وجعشان خاطرات ذهنی یخ‌زده شده‌اند.

آنها که تنها لاجوردی‌ها را می‌بینند، قوه‌ی چشیدن طعم ترک‌های ریز استخوان را ندارند، در خیال خود تنها می‌گریزند، از پی انتقام جویانی که در گذشته‌ی مجهول خود شناور شده‌اند و از ظاهر بازتاب شده‌ی خود هراس دارند.

 

( لاجوردی: به معنای کبود است، اشاره به کبودی‌هایی که دلیل بر شکستگیِ استخوان دارد، نام رمان با هدف به تصویر کشیدن چهره‌هایی با باطن پنهان انتخاب شده است.)

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@Arshiya

@morganit

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_1

《فصل اول》

فوریه ۲۰۳۰

ساعت ۲۲:۵۷- ایران(بندرعباس)

 بلند شدن صدای گوشی دلیلی بر بیرون آمدن از افکاری شد که همچون سیل بر ذهن خسته‌اش هجوم آورده بودند. بی‌آنکه بر شماره‌ی ناشناسی که صفحه‌ی نمایشگر به نمایش گذاشته بود نگاهی بیندازد، بی‌معطلی تماس را متصل کرد. صدای شخصی که کلمات را به انگلیسی تلفظ می‌کرد در گوشش طنین‌انداز شد:

(ترجمه به فارسی)

- ساعت بیست و سه کشتی به مقصدی که من می‌خوام حرکت می‌کنه؛ فقط سه دقیقه فرصت داری ماشین سفید رنگ رو پیدا کنی و خودت رو به کشتی برسونی!

 برای بیان سوالی لب باز کرد؛ اما صدای چند بوق متعدد گوشی که نشان از قطع شدن تماس می‌داد اجازه‌ی صحبت کردن را از او سلب کرد. سر بالا آورد، به ورودی اسکله و نوشته‌‌ای که بر سقف منحنی‌اش جای خوش کرده بود نگاهی انداخت. با کلافگی دست بر موهای خرمایی‌اش کشید. همه‌جای ایران احساس غربت می‌کرد؛ به گونه‌ای که حتی نمی‌توانست نوشته‌ی آن تابلوی قدیمی را بخواند، نمی‌دانست کجاست و حتی در مغزش هم خطور نمی‌کرد که خود را در چه تله‌ای انداخته است. نگاهی به پشت سر انداخت، هیچ خبری از لیام نبود و دیگر افراد نیز در گوشه‌ای کشیک می‌دادند، برق ناامیدی در چشم‌هایش موج می‌زد. فرصت کم بود و نمی‌توانست به دیگران اطلاعی بدهد و این بدین معنی بود که تمامی نقشه‌هایشان نقش بر آب شده است. با سرعت از ورودی گذشت، راهی که پیش رویش بود را در پیش گرفت و مستقیم به سمت ماشین‌هایی که در اسکله قرار داشت دوید؛ بیشتر ماشین‌ها به رنگ نقره‌ای و خاکستری بودند و پیدا کردن ماشین سفید در میان آن همه ماشین مشابه کمی دشوار بود. نگاهی به ساعت نقره‌اش که بیست و دو و پنجاه و نُه دقیقه را به نمایش گذاشته بود انداخت. 

 تقریباً به آخر اسکله رسیده بود، ماشین‌ها در حال حرکت به سوی کشتی بودند که نفس- نفس‌زنان بر روی دو زانو خم شد و برای آخرین‌بار سرش را در میان انبوه ماشین‌ها چرخاند. در کمال ناامیدی نگاهش بر روی پژو چهارصد و هفت سفید رنگ قدیمی ثابت ماند؛ ماشینی که دقیقا سمت راستش بود، در کنار صخره‌هایی که با سنگ‌های بزرگ فرش شده بودند؛ چگونه تاکنون آن را ندیده بود؟!

 به قدم‌هایش سرعت بخشید و خودش را به آن رساند. دستگیره‌اش را به سمت خود کشید؛ اما انگار با ماشینی با درهای قفل شده رو‌به‌ رو گشته بود. با کلافگی نگاهش را در تاریکی‌ها گرداند، در آن همهمه صدای افتادن دسته کلید بر سطح زمین نظرش را به خود جلب کرد. سرش را به سمت صدا گرداند و با دسته کلیدی که کمی آن‌طرف‌تر از او بر زمین آسفالت شده افتاده بود رودر رو شد. موشکافانه اطراف را از دید گذراند؛ چه کسی آن دسته کلید را آنجا انداخته بود؟!

 در این میان که اطراف را می‌نگریست و مردم را کنار می‌زد، خود را به دسته کلیدی که تا آن لحظه با عبور جمعیت بازیچه‌ی پای عابران شده بود، رساند. بی‌معطلی درهای ماشین را باز کرد و خواست سوار شود؛ اما دست‌ لباسی که روی صندلی گذاشته شده بود، مانعی برای سوار شدنش بود. مقوای کوچکی که روی لباس‌ها جای خوش کرده بود را برداشت و نوشته‌اش را زیر لب زمزمه کرد:

- فقط چند ثانیه فرصت داری لباس‌هات رو عوض کنی. بی‌آنکه نگاهی به ساعتش بیندازد، سوار ماشین شد و به سختی کت مشکی‌اش را از تن درآورد و به‌جایش کت چرمِ قهوه‌ای رنگی را که درون ماشین بود بر تن کرد. در حال بستن کمربند شلوار جین کرمی رنگ بود که به صدا درآمدن زنگ هشدارِ ساعتِ چرمی که به تازگی آن را به دستش بسته بود، نشان از تمام شدن وقتش می‌داد. بی‌درنگ سوئیچ را در درگاه چرخاند؛ اما در کمال ناباوری ماشین روشن نمی‌شد؛ گویی کشتی‌هایش غرق شده بود.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_2

 با امیدی دیگر چندین بار سعی کرد ماشین را روشن کند؛ انگار هیچ فایده‌ای نداشت. کلافه سرش را به فرمان طوسی رنگ کوبید، مغزش توان پردازش اتفاقات اطراف را نداشت، باورش نمی‌شد نقشه‌هایی که با دقت و برنامه آن‌ها را چیده بودند همگی برهم ریخته بود. چیزی نگذشت که صدای باز شدن در به گوشش رسید، با استرس چشمانش را از هم گشود و زیرچشمی به شخصی که با کت شلوار مشکیِ تر و تمیزی بیرون از ماشین ایستاده بود نگاه کرد؛ اما هنگامی که نگاهش با چشمان آبی رنگ آن شخص گلاویز شد، متعجب و ترسان نامش را بر زبان آورد:

- لیام؟!

 از ترس آب دهانش را بی‌صدا قورت داد که چشم‌هایش بر روی تیزیِ براق چاقویش قفلی زد. برق درون چشمانش نشان از ترس داشتند، نفسش را در سینه حبس کرد و خواست واکنشی نشان دهد و از خود دفاع کند؛ اما با شنیدن صدای لرزان شخصی که زمانی از چشم‌هایش بیشتر به او اعتماد داشت، زبانش از سخن گفتن قاصر ماند.

- منو ببخش!

 ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد و به سرعت چاقوی توجیبی‌اش را بیرون کشید؛ اما حرکتِ کُندش با ضربه‌ای که بر سرش فرود آمد، یکی شد و فرصت هرگونه حرکتی را از او گرفت و این‌گونه سرنوشت پایان این بازی کثیف را برایش رقم می‌زد.

***

(زندانیِ اتاق قرمز)

ساعت ۲۱:۵۳- امارات متحده‌ عربی (دُبی)

 پلک‌هایش می‌لرزیدند و دلش ضعف می‌رفت، گیج و گنگ چشم‌های آبی‌اش را از هم گشود و با سقف قرمز رودر رویش مواجه شد، به اجبار سرش را از زمینِ سخت کَند و در جایش نشست. سرش سنگینی می‌کرد و درد چیره بر آن بیش از هر چیزی آزارش می‌داد، کش و قوسی به بدن کرختش داد و با گیجی نگاهش را در اطراف گرداند؛ اما همین که متوجه جایگاهش شد گویی برق از سرش پرید. هر چه بیشتر اطراف را می‌نگریست جز قرمزی چیزی به چشمش نمی‌خورد، فضا خالی از هرگونه اشیاء بود؛ فقط یک اتاق قرمز همچون مکعبی تو خالیِ بدون درب، پنجره، لوستر یا هرچیز که او را درون خود بلعیده است.

 با سرگیجه تلو- تلو خوران بر زمین لغزنده ایستاد، دست‌هایش را جلو برد و بعد از قورت دادن آب دهانش کور- کورانه در فضای خلوت قدم برداشت. کف دستانش را بر دیوار‌های لغزنده کشید گویی به دنبال جای درز یا برآمدگی کوچکی می‌گشت تا راه بیرون رفتن از آن خرابه‌‌ی کوچک را پیدا کند. از لمس کردن آن دیوار‌ها دیگر به سطوح آمده بود، پس با فریاد بلندی گفت:

- من و بیارین بیرون! کسی اینجا هست؟!

 صدایش آن‌قدر بلندتر از تُن صدای اصلی‌اش در فضا پیچید که مجبور شد گوش‌هایش را گرفته و از دردی که از صدای بلند در سرش می‌پیچید چشم‌هایش را ببندد. آن‌قدر صدای بلندش در فضا طنین‌انداز شد تا کمتر و کمتر شده و در آخر از بین رفت. با احتیاط دستانش را از گوش‌هایش فاصله داد و ترسیده چشم‌هایش را گشود. ناامید بر زمین نشست و زانوانش را در بغل گرفت. فکرش درگیر رهایی بود و از سویی به گذشته فکر می‌کرد؛ چه اتفاقی باعث شده بود تا هم‌اکنون در آن زندان خوفناک به سر ببرد؟

 چندی در سکوت می‌گذشت که بالاخره اتفاقات آن اسکله در خاطرش رنگ گرفت. متفکر سر بالا آورد و به دامی که برای بهوران پهن کرده بودند اندیشید، دامی که حال طنابش به دور پای او پیچیده و خودش را صید دستان آن جلاد کرده بود. پشیمان از باختی که در بازی نصیبش شده، دست مشت شده‌اش را به دیوار کناری‌اش کوبید. سرش را بالا آورد و بی‌حوصله نگاهش را اطراف چرخاند که چیزی نظرش را به خود جلب کرد؛ کنجکاو دستانش را بر روی دیوارها به حرکت درآورد برایش جالب بود که تمامیِ دیوارها از جنس شیشه بود.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_3

 همان‌گونه که نگاهش را بر روی دیوارهای شیشه‌ای زوم کرده بود، با دیدن نوشته‌ی ریزی که بر پشت دیوار شیشه‌ای کف بود، کمی خم شد و به سختی آن نوشته‌ی آلمانی را زمزمه کرد:

- برای به دام انداختن طُعمه همرنگ محیط می‌شوند، راه فرار استتار در محیط پیرامون است.

 متفکر سر بالا آورد و در حالی که با دستانش موهای خرمایی‌اش را به پشت هدایت می‌کرد به نقطه‌ای نامعلوم در روبه رویش چشم دوخت و با پوزخندی که بر لب‌هایش نقش بست زمزمه‌وار لب زد:

- پس این بازی هنوز ادامه داره.

 دوباره نگاهش را حول مکان نوشته چرخاند؛ اما خبری از آن نبود، متعجب بر دو زانویش نشست، در حالی که دستانش را بر روی کف می‌کشید و به دنبال آن نوشته می‌گشت با کلافگی گفت:

- لعنت بهت.

***

(ظهورِ ارتحال)

یک هفته قبل- ساعت ۱ بامداد

 دردی شدید بر سرش چیره شده بود، گویی سنگی محکم را بر سرش کوبیدند که بدین‌گونه همچون بمب ساعتی نبض میزند. با ناله‌هایی خفه از درد که از عمق گلویش رنگ می‌گرفت، برای باز کردن چشمانش تلاش کرد؛ اما انگار چشمانش را محکم بسته‌ بودند که چیزی جز تاریکی‌ها نثارش نمیشد. خواست تا دستانش را به سوی چشمانش برده و حصار دور چشمانش را کنار زند؛ ولی گویی توان تکان دادن دست‌ها و حتی پاهایش را نیز نداشت، نمی‌دانست کجاست و چه اتفاقی در حال رخ دادن است، پس تنها توانی که داشت را به کار گرفته و تکانی به خود داد. با لق- لقی که تکیه‌گاهش خورد متوجه صندلی چهارپایه‌ی زیر پایش شد، فهمید که نباید دیوانه‌وار کاری انجام دهد وگرنه هرآن ممکن است تعادلش را از دست داده و با همان صندلی پخش زمین شود.

 چندین دقیقه گذشت، هیچ‌کس نمی‌دانست در ذهن او چه می‌گذرد، تنها همچون مجسمه‌ای مسکوت به صندلی تکیه داده بود و فکر می‌کرد. لب‌های خشکیده‌اش لرزیدند و با صدایی آرام و زمزمه‌وار گفت:

- از من چی می‌خواین؟

 ترسیده و مضطرب بود؛ اما ظاهرش را به خوبی حفظ می‌کرد. او هوش و دقتی بالا داشت که در بدترین شرایط نیز مو را از ماست بیرون می‌کشید، پس به دقت گوش‌های تیزش را به اطراف سپرد و با حس صدای نفس‌های شمرده‌شان در پشت سر، دو طرف و اندکی روبه رویش لب گشود و با صدای بلندتری گفت:

- یعنی چهارتا آدم، با چهارتا زبون عرضه‌ی جواب دادن به یک سوال چهار کلمه‌ای رو ندارین؟ گفتم از من چی می‌خواین؟!

‌نفسش را با حرص به بیرون هدایت کرد و منتظر ماند. گرمی دستان شخصی را بر روی موهایش حس می‌کرد که محتاطانه گره پارچه‌ای را که بر روی چشمانش بسته بودند، باز می‌کرد. اولین چیزی که در پرده‌ی چشمان نیمه‌بازش نمایان شد، چهره‌ی تار شخصی بود که در میان تاریکی اتاق و در نورِ سفید لوسترِ بالای سرش کمی رنگ گرفته بود.

- فکر می‌کردم گیر انداختنت یکم سخت‌تر از اینا باشه؛ ولی درست مثل آب خوردن بود. لیبرا!

 حال که چشمانش تا حدی به نور لوستر عادت کرده بود، با پوزخندی کمرنگ به چشمان قهوه‌ایِ شخص روبه رویش خیره ماند و گفت:

- زیاد خوشحال نباش بهوران، این اولین و آخرین باریه که این اتفاق میوفته. نگرانم که دفعه بعد تو جای من روی این صندلی نشسته باشی!

 صدای قهقهه‌ی بلند بهوران مهمان سکوت وهم‌آور اتاق شد. در حالی که دندان‌های مرتبِ سفیدش در میان لبخند خوف‌انگیزش سعی بر خودنمایی داشتند، کمی خود را به جلو خم کرد و گفت:

- مطمئنی از اینجا جون سالم به در می‌بری که اینجوری تهدیدم می‌کنی؟ 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_4

 قلبش به شدت خود را به دیوار سینه‌اش می‌کوبید؛ اما او بدون آنکه حتی ذره‌ای ترس به خود راه دهد، با چشمان آبی‌اش دیدگان قهوه‌ایِ بهوران را هدف قرار داده و گفت:

- حاضرم بهت ثابت کنم.

خود نیز از صدق کلامش مطمئن نبود، آخر مگر میشد با بهوران رقابت کرد و شکست نخورد؟ چشمان هر دوی آنها چون شمشیرهایی بُرنده به جان هم افتاده بود، گویی آن چهار گوی کوچک نیز قصد رقابت با یکدیگر را داشتند؛ اما انگار هرچه زمان بیشتری می‌گذشت، نگاه بهوران خبیث‌تر و موزیانه‌تر از قبل میشد، پس با همان لبخند دندان‌نمایش گفت:

- پس ثابت کن؛ اما قبل از اینکه توی این بازی زمانت تمام بشه و شکست بخوری!

 ظاهرش خوب بود؛ اما دیگر توان کنترل نگاهش را نداشت و چشم‌هایش رنگ ترس به خود گرفته بود. با همان صدای دو رگه‌ی سابقش که حال کمی رنگ تردید و ترس به خود گرفته و می‌لرزید، گفت:

- چی؟! کدوم بازی؟ کدوم زمان؟ داری راجع به چی حرف میزنی؟!

 خندید، باز از همان خنده‌ای که حرص تمام قربانی‌هایش را در می‌آورد و اگر لحظه‌ای مجال به آنها می‌داد بی‌درنگ با مشت‌هایشان همچون گوشت‌کوب تک- تک اجزای صورت جذابش را مانند تکه گوشتی بی‌ارزش له می‌کردند تا دیگر به خود جرئت ندهد که این‌گونه آنها را به سخره بگیرد.

- انگار هنوز متوجه اون ماده‌ای که داره بهت تزریق میشه نشدی، نه؟!

 نگاه ترسیده‌اش را از چشمان مرموز بهوران گرفت و سمت دست‌هایش که محکم به دسته‌ی فلزیِ صندلی بسته شده بودند، سوق داد. سرنگ‌هایی که درون ساعدش فرو رفته بود، به سرعت ماده‌ای سفید رنگ را به بدنش تزریق می‌کرد. با دیدن این صحنه دلهره و ترس به سرعت اندامش را در برگرفت و تته- پته‌کنان گفت:

- این چیه؟ داری باهام چیکار میکنی؟

در حالی که زیر چشمی رد سرنگ‌ها را تا گالن‌هایی که درون تاریکی‌ها به سختی دیده میشد دنبال می‌کرد به صدای بهوران گوش سپرد که می‌گفت:

- این یه ماده‌اس که تا بیست و چهار ساعت آینده هیچ اثری نداره؛ اما بعد از بیست و چهار ساعت کم- کم اثرات خودش رو نشون میده و ذره- ذره اندام‌های داخلیت رو می‌سوزونه و نابود میکنه.

 بیش از آنکه نگران سخنان وهم‌آور بهوران باشد، سعی می‌کرد هوشمندانه‌ عمل کند. نگاهش زیرکانه بر روی حروفی که روی گالن‌ها نقش بسته بود پیِ نام آن ماده می‌گشت تا آنکه چشمش بر روی کلمه‌ای ریز که حرف اول آن á بود ثابت ماند، دیگر حروفش در تاریکی‌ها رنگی نداشت؛ فقط حرف دوم آن کلمه چیزی شبیه به c یا g بود. چشم از گالن‌ها گرفت و پس از آنکه چشمانش را با چاشنی خشم پر کرد با صدایی لرزان اما آرام گفت:

- مطمئناً اینکار و واسه کشتن من انجام نمیدی؛ پس بگو چه نقشه‌ای تو سرته؟ 

 با گردش چشمان بهوران به سمت یکی از آن سه نفری که از ابتدا بالای سرش ایستاده بودند، لیبرا نیز رد نگاهش را دنبال کرده و از هودی مشکی‌اش که نمادی خاص از تکنولوژی بر روی آن هک شده بود تا صورتش که با ماسک و کلاه کپ مشکی پنهان شده بود را از دید گذراند و به سخنان بهوران گوش سپرد:

- با متیو بر‌می‌گردی پیش برادرت؛ ولی قراره تا زمانی که اون ماده اثرش رو نزاشته و ذره- ذره وجودت و آب نکرده برای من کار کنی. بهتره که عاقل باشی و کارت رو درست انجام بدی، چون اگه دیوونه‌بازی در بیاری خبری از پادزهر نیست.

***

 همزمان با توقف ماشین چشم‌هایش را گشود؛ اولین چیزی که در نظرش پدیدار شد سقف طوسی ماشین بود که بخاطر اثرات بیهوش کننده‌هایی که پس از آن ماده به او ترزیق شده بود کمی تار دیده میشد.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_5

 متیو که متوجه تکان‌های ریز لیبرا در صندلی‌های عقب ماشین گشته بود، دستش را بر روی فرمان مشکی جابه جا کرد و گفت:

- بالاخره به‌هوش اومدی؟

 همان‌طور که قسمت پشت سرش را که درد می‌کرد کمی ماساژ می‌داد، در جایش نشست و در حالی که به رنگ قرمز چراغ راهنمای آن طرف خیابان چشم دوخت گفت:

- کجا داریم میریم؟

 از آینه‌ی جلویی نیم نگاهی به لیبرا انداخت؛ سپس همان‌طور که دنده را جا می‌انداخت و فرمان را به سمت چپ می‌چرخاند گفت:

- نزدیک ظهره اول میریم یچیزی بخوریم؛ صدای قار و قور شکمت تا دو کوچه اونورتر و برداشته، بعدم رئیس گفته از رفیق قدیمیش حسابی تحویل بگیرم.

 پوزخندی زد و نگاهش را به خیابان پر همهمه سپرد؛ اما لیبرا همان‌گونه که از آینه‌ی جلویی ماشین متیو را می‌پایید از چروک گوشه‌ی چشمش به صراحت متوجه آن پوزخند پنهان شده بر زیر ماسکش شد. به صندلی‌های چرم ماشین تکیه زد و گفت:

- خیابون‌های اینجا رو میشناسی؟

 هنگامی که جوابی از سوی متیو دریافت نکرد ادامه داد:

- این‌جوری که تو رانندگی می‌کنی بنظر نمیاد این طرف‌ها رو بشناسی.

 مشکوکانه از آینه نگاهی به لیبرا انداخت و همان‌طور که یک تای ابرویش را بالا انداخته بود با لحنی قاطع و مشکوک گفت:

- نکنه می‌خوای ماشین و بسپارم دست تو؟

 بی‌آنکه نگاهی به چشمان شکاک متیو بیندازد و بی‌توجه به موقعیتی که در آن گیر افتاده بود، گفت:

- نه من دست فرمونم خوب نیست؛ اما بهترین رستوران‌های اینجا رو میشناسم.. .

 سپس نفسش را با ناامیدی به بیرون هدایت کرد و ادامه داد:

- دلم می‌خواد اگه تو عملیات شکست خوردم حداقل قبل مرگم یه غذای درست درمون بخورم.

 پس از کمی سکوت در حالی که نگاه شکاکش میان چهره‌ی لیبرا و خیابان‌ها در گردش بود؛ پوزخندی زد و گفت:

- اونوقت انتظار داری باور کنم که قصد نداری منو ببری یجایی سر به نیستم کنی؟ 

 لیبرا که تا آن لحظه متعجب به چهره‌ی شکاک متیو خیره شده بود، پس از چندین ثانیه سکوت گویی به تازگی از شوک حرف متیو بیرون آمده که بی‌درنگ خنده‌ی هیستریکی کرد و گفت:

- سر به نیستت کنم؟! آخه توئه اَلِف بچه چه به کار من میای جز اینکه من رو به اون پادزهر کوفتی برسونی؟! اونوقت بیام سر به نیستت کنم که از همون یدونه قابلیتت هم نتونم استفاده کنم؟ حتما بعدش هم کنار قبر تو قبر خودمم بکنم.

 متیو که از لحن گستاخ لیبرا عصبی گشته بود، با چشمان خمار مشکی‌اش زیر چشمی به لیبرا نگاهی انداخت و گفت:

- من زیر دستت نیستم که این‌جوری باهام حرف بزنی، پس روی حرف زدنت کار کن چون من اینجا دستور میدم نه تو.

 لیبرا که انتظار چنین رفتاری را از او داشت، تکیه‌اش را به صندلی زده و بی‌آنکه به لحن تهدیدآمیز متیو توجهی کند گفت:

- به هر حال اگه بعد اون همه کنسرو لوبیایی که به خوردت دادن خواستی طعم یه غذای بهشتی رو بچشی بگو تا بهت آدرس بدم.

 همان‌گونه که با کلافگی موهایش را می‌خاراند در جواب لیبرا گفت:

- رئیس هیچ‌وقت به ما کنسرو لوبیا نداده. 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_6

 لیبرا که همچون کودکان چند ساله به حالت اعتراض دستانش را در سینه به هم گره زده بود با لجبازی جواب داد:

- منم نگفتم رئیست بهت کنسرو داده؛ آشپزهاش کنسرو میدن، هنوز خیلی بخوان ازت تحویل بگیرن یه تیکه نون هم کنارش برات می‌زارن.

 نفسش را با حرص به بیرون هدایت کرد و با تک پوزخندی از سر کلافگی گفت:

- دیگه داری حوصلم و سر می‌بری، قرار نیست به اونجایی که تو میگی برم؛ پس تمومش کن!

 لیبرا که از بدعنقی‌های آن پسر نوجوان دیگر به ستوه آمده بود، خود را کمی به جلو کشید و در حالی که صندلی‌های جلویی را تکیه‌گاه آرنج دستانش قرار می‌داد، گفت:

- پس اگه می‌ترسی که یه وقت بلایی سرت بیارم تو نیا، ولی من نمی‌خوام با یه شکم گرسنه که با نون پنیر پر شده بمیرم!

 این‌بار دیگر زمان پوزخند نبود، شهامت و جرئت لیبرا او را به شدت متعجب کرده بود، آخر چگونه می‌توانست در چنین موقعیتی این‌گونه همه چیز را به سخره بگیرد؟

- باشه می‌برمت همون‌جایی که تو می‌خوای؛ فقط دیگه حرف نزن، سر به نیستم می‌کردی بیشتر از دستت آرامش داشتم.

 لیبرا که گویی بازی را برده با اشتیاق خود را به جلو کشید و در حالی که هیکل ورزیده و توپرش را از میان دو صندلی جلویی ماشین عبور می‌داد ناخواسته تنه‌ای به بازوی پرحجم متیو وارد کرد و بر روی صندلی شاگرد نشست.

 متیو که این‌بار دیگر توان کنترل تعجبش را نداشت، با چشمانی که هر آن ممکن بود از حدقه بیرون بزند گفت:

- معلوم هست چیکار می‌کنی؟!

 اما او عین خیالش نبود، ترسی که هر لحظه بیشتر در دلش ریشه می‌دواند را نادیده گرفته و با کسی که جانش را در دستان خود به یغما می‌برد، بدین‌گونه جسورانه سخن می‌گفت.

 با صدای آرام و ریلکسش بی‌آنکه به چهره‌ی خشمگین متیو نگاهی بیندازد گفت:

- آروم باش! هنوز تا زمانی که پادزهر و به‌دست بیارم ازت کار دارم، پس بلایی سرت نمیارم. از اون عقب خیابون دیده نمیشد، اومدم اینجا که بهتر بتونم آدرس بدم.

 سپس در حالی که با اشتیاق خیابان‌ها را نگاه می‌کرد، بی‌توجه به چشمان به خون نشسته‌ی متیو، تا رسیدن به رستوران او را راهنمایی کرد.

 پس از چهل دقیقه رانندگی و تحمل ترافیک شدیدی که درون شهر به راه افتاده بود، بالاخره جلوی رستورانی که ظاهر معمولی و قدیمی اما ساختمان بزرگی داشت توقف کردند. از ماشین پیاده شده و در مقابل درب رستوران ایستادند، درب تاشوی رستوران با چهار گره در یکدیگر به رویشان باز شد.

 فضای شلوغ رستوران نظر متیو را به خود جلب کرد، با دقت تمامی کسانی که در آن محیط قرار داشتند را برانداز می‌کرد و محتاطانه پشت سر لیبرا تا میز و صندلی‌های خالیِ گوشه‌ی رستوران قدم بر‌داشت و بر صندلی مقابلش نشست.

- اگه نمی‌خوای همه رو به خودمون مشکوک کنی دست از زل زدن به مردم بردار.

 هنگامی که چیز مشکوکی در آن شلوغی و همهمه نثارش نشد، نگاهش را از زن و مردهایی که هر کدام به‌گونه‌ای سرگرم کاری بودند گرفت و گفت:

- زود هرچی می‌خوای سفارش بده؛ نباید زمان و از دست بدیم.

 از داخل آیپدی که با یک دیواره‌ی تاشو به میز متصل بود، در حال ثبت سفارشاتش بود که از متیو پرسید:

- تو چی می‌خوری؟

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_7

 بی‌آنکه لحظه‌ای از لیبرا چشم بردارد، جواب داد:

- هیچی.

 چشم از آیپد گرفت و در حالی که با نگاه مرموزش زیر چشمی به متیو نگاه می‌کرد، گفت:

- کنسرو لوبیا؟

 پوزخندی زد و با حرص نگاهش را از لیبرا گرفت و گفت:

- باید برم سرویس.

 دکمه تایید سفارش را لمس کرد، تکیه‌اش را به پشتیِ نرم صندلی داد و جواب داد:

- اوکی، منتظرت میمونم.

صندلی‌اش را به عقب هل داد و از جایش برخاست. دست در جیب شلوار جینِ مشکی‌اش فرو کرد و گفت:

- توم باهام میای.

 لیبرا که گویی آب دهانش به گلویش پرید با چند سرفه‌ی کوتاه و چشمانی گرد شده به خودش اشاره کرد و در جواب سخن متیو گفت:

- من؟! من چرا بیام؟!

 همان‌طور که بالای سر لیبرا ایستاده بود و از بالا نگاهش می‌کرد، یقه‌ی لباسش را از پشت کشید و به اجبار او را از روی صندلی بلند کرد؛ سپس در حالی که به‌طور نامحسوس او را به جلو هدایت می‌کرد، در گوشش زمزمه کرد:

- بدون حرف برو سمت سرویس.

 بی‌آنکه لب باز کند، مسیر سرویس را در پیش گرفت. تپش قلبش بالا رفته بود و خود را در موقعیتی خطرناک می‌دید؛ اما از طرفی به خود دل‌گرمی میداد که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.

 وارد سالن سرویس شدند، متیو که بعد از لیبرا داخل شد، درب سالن را بست و کلیدش را به سمت چپ چرخانده و درب را قفل کرد؛ سپس به سمت سرویس‌ها رفت و درب تمامی سرویس‌ها را باز کرده و پس از اینکه از خالی بودن سرویس‌ها اطمینان حاصل کرد، به یکی از توالت فرنگی‌ها اشاره کرده و گفت:

- برو اونجا بشین.

 در حالی که زیر چشمی متیو را می‌پایید، با تردید به گفته‌ی او عمل کرده و بر روی توالت فرنگی نشست. متیو همان‌طور که از داخل جیبش دست‌بندی را در آورده و دستان زورمند لیبرا را به میله‌ی آویزِ روی دیوار می‌بست، گفت:

- چیشد؟! ترسیدی؟

 سپس خنده‌ی ریزی کرده و به سمت یکی دیگر از سرویس‌ها رفت. با پنهان شدن متیو از دیدگاه لیبرا، نگاهش به سمت دست‌بند خطور کرد؛ بابت ترسی که تا آن لحظه به جانش افتاده بود پوزخندی زد و خود را سرزنش کرد، نباید این‌گونه از خود ضعف نشان می‌داد. تا بازگشت متیو غوطه‌ور در افکارش بود، به گونه‌ای که حتی متوجه باز شدن دست‌بند از دور دستانش نیز نشد.

- بلند شو، وقت نداریم.

 سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و پس از باز کردن قفل درب سرویس جلوتر از متیو به سمت میزشان قدم برداشت. بر روی صندلی‌اش نشست و به غذاهایی چشم دوخت که در نبودشان با سلیقه بر روی میز چیده شده و عطر دل‌انگیزشان مشام گرسنه آنها را قلقلک می‌داد. زیر چشمی به چشمان بی‌روح متیو چشم دوخت و گفت:

- تو نمی‌خوری؟

 نگاهش را از میز گرفته و پاسخ داد:

- نه.

 یکی از سوسیس کوکتل‌های پنیری را برداشت، در حینی که با دندان‌هایش تکه‌ای از آن می‌کند و طعم لذیذش را با جان و دل می‌چشید؛ گفت:

- کسی نباید چهره‌ات و ببینه؛ برای همین نمی‌خوای چیزی بخوری؟

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_8

  پوزخندی به حرف لیبرا زد، خود را کمی به جلو کشید و همان‌گونه که آرنج دستانش را بر روی میز تکیه‌گاه خود قرار داده بود، گفت:

- زیادی فضولی کنی آخرش با از دست دادن جونت تموم میشه؛ پس غذات و بخور و لذت ببر چون آخرین باریه که چنین غذایی به عمرت می‌بینی!

 دستمال پارچه‌ای آبی رنگی که با سلیقه بر داخل یکی از جام‌ها‌ به شکل گل رز درآورده بودند را برداشت، دور دهانش را که بخاطر خوراک فهدوا کمی چرب شده بود پاک کرد و گفت:

- می‌دونی دلیل اینکه من و بهوران به دو جبهه‌ی مقابل هم تبدیل شدیم چیه؟

 با نگاهش تمام اجزای صورت لیبرا را برانداز کرد و پس از مکثی کوتاه پاسخ داد:

- نه.

 دمی عمیق گرفت و به چشمان شکاک متیو خیره ماند، گویی می‌خواست برای همیشه این نگاه را به خاطر بسپارد. سپس آهی کشیده و گفت:

- بهوران هر کسی رو که سد راهش قرار می‌گرفت، می‌کشت؛ اما من نمی‌تونستم مثل اون باشم، هنوزم نمی‌تونم. من پاک به‌دنیا نیومدم که قاتل از دنیا برم.

 نگاهش را از نگاه ترسیده‌ی متیو گرفت و به میز غذا دوخت، پس از مکثی کوتاه ادامه داد:

- اما این‌بار برای هدفم مجبورم قید یه‌سری چیزها رو بزنم. امیدوارم من و ببخشی متیو!

 لب‌هایش لرزیدند؛ اما سخن قبل از آنکه بر زبانش جاری شود، در سینه‌اش خفه ماند. خون سرخ و غلیظی که در دامنه‌ی خروج از دهانش ماسک مشکی را خیس کرده بود، مسیر انحنای گلوی سفیدش را در پیش گرفته و به یقه‌‌ی هودی‌اش رسید. انگشتش را از دکمه‌ی پنهان زیر صندلی جدا کرد، بدن سستش را از روی صندلی بلند کرد و بالای سر متیو ایستاد. خون سرخش صندلی کرم را رنگی کرده و چون آبشاری خون بر پارکت‌های چوبی جاری گشته بود. 

- می‌خوای باهاش چیکار کنی؟

 نگاه از جسم بی‌جان متیو که بخاطر نیزه‌هایی که از پشت در تنش فرو رفته به صندلی میخ‌کوب شده بود، گرفت. همان‌طور که با دستش پیشانی‌اش را ماساژ می‌داد رو به آرکا که خود را به‌عنوان یکی از کارکنان رستوران جا زده بود، با کلافگی پاسخ داد:

- نمی‌دونم‌، امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم. نه، شاید نباید اون دکمه رو می‌زدم. اگه نمی‌زدم پس چیکار می‌کردم؟!

 آرکا که از زمزمه‌های آرام لیبرا هیچ نمی‌فهمید، او را بر روی صندلی نشاند، مقداری آب را در جام ریخت و به دستان لرزانش سپرده و گفت:

- آروم باش، وقت واسه غصه خوردن نداریم. مشتری‌ها رو بیرون کردیم و در و قفل کردیم، باید عجله کنیم.

 جرعه‌ای آب نوشید و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. دکمه‌ی مخفی زیر صندلی که فقط با اثر انگشت او عمل می‌کرد را فشرد. نیزه‌‌ها که حال به خون متیو آلوده شده بودند به جایگاه قبلی‌شان در پشتی صندلی بازگشتند و جنازه‌ی متیو که دیگر تکیه‌گاهی نداشت، همچون تکه گوشتی بی‌ارزش بر زمین سرد افتاد. 

- بچه‌ها بیاین کمک، ما جنازه رو می‌بریم و شما هم این گند کاری رو جمع کنین.

 سه نفر از کسانی که به اصلاح از کارکنان رستوران بودند جلو آمدند و آرکا به کمک یکی از آن سه نفر جنازه‌ی غرق در خون متیو را بلند کرده و به یکی از اتاق‌های طبقه‌ی دوم رستوران بردند. با هر قدمی که بر می‌داشتند، قطرات خونش بر روی پارکت‌ها خطی قطور می‌کشید و زخم‌های دلخراشش که از پشت بدنش را سوهان کشیده و به قفسه‌ی سینه‌اش رسیده بود، نگاه بهت زده‌ی لیبرا را نیز با خود به یغما می‌برد.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_9

- قبل اینکه اینجا رو تمیز کنین ابزار کار و آماده کنین و بیارین به اتاق.

 حتی لحظه‌ای نمی‌توانست از آن خطی که خون متیو بر روی زمین کشیده، نگاهش را بگیرد. در حالی که با قدم‌های سست شده از کناره‌ی خون‌ها عبور می‌کرد، مسیر پله‌های رستوران را بالا رفته و به سالن طبقه‌ی دوم رسید، اتاق‌ها را یکی- یکی گذراند و به اتاق آخر سالن رسید. 

 همه چیز از همان‌جا شروع میشد، ابزارهای لازم را آوردند، تیغ جراحی را در میان انگشتان لرزانش گرفت، نفس عمیقی کشید و گفت:

- به صورت، اثر انگشت، خون، چشم‌هاش و حالت موهاش نیاز دارم، پس عجله کنین.

  تیغ را بر روی گردن جنازه گذاشت، نباید عمقی می‌برید؛ بنابراین برشی نیم سانتی دور تا دور گردنش ایجاد کرد؛ هر چه برش گردنش امتداد پیدا می‌کرد، هماهنگ با شکافی که میانش ایجاد میشد خون بیشتری را بر روی تنش جاری می‌کرد. حال نوبت به مرحله‌ی دیگر رسیده بود؛ باید به صورت بریده- بریده پوست را از تنش جدا می‌کرد و این عمل نیازمند احتیاط بیشتری بود. 

کارد نوک تیز جراحی را به صورت افقی بر زیر پوستش هدایت و به آرامی شروع به جدا کردن پوست کرد. برای مهار خون‌ریزی، دستگاه مخصوصی که خون را می‌کشید و برای لخته نشدن آن به صورت آرام در حال چرخش بود را به وسیله چند سرنگ به رگ‌های نواحی گردنش متصل کرد. حدود چهل دقیقه‌ای می‌گذشت و ساعت دوازده و سی و هفت دقیقه را نشان می‌داد. صدای اس ام اس ناآشنای تلفن همراه نظرشان را به خود جلب کرد. تمامی کسانی که در اتاق حضور داشتند متعجب یکدیگر را نگاه می‌کردند.

- صدای گوشیِ کیه؟

 آرکا دست‌کش‌های چرم مشکی‌اش را که لکه‌های قرمز خون تا حدودی بر رویش خودنمایی می‌کرد، درآورده و به سمت لباس‌های متیو که بر روی جالباسی آویزان کرده بودند رفت. پس از چک کردن تمامی جیب‌های لباسش یک بی‌سیم به شکل صفحه‌ی لمسی یافت که با نوشته‌های سبز رنگ آدرس یک مکان را نوشته و پس از آن گفته بود:

- راس ساعت سه، بچه به همراه چمدان سرمه‌ای.

 نگاهش را از صفحه‌ی لمسی گرفت و به چهره‌ی متفکر لیبرا چشم دوخت که همان‌گونه که در فکر فرو رفته بود، گفت:

- چقدر این آدرس برام آشناس.

 دستانش تیغ را بر هیکل متیو به رقص در می‌آوردند؛ اما فکرش درگیر آن پیغام بود. کدام بچه را می‌خواستند؟

 دیگر کار با موفقیت به پایان رسیده بود، پوست سرش کاملا جدا گشته و همانند یک ماسک درآمده بود؛ اما نگاه ترسیده‌ی لیبرا بر روی چهره‌ی ترسناک جسد می‌چرخید. دیگر خون‌ریزی نداشت و کره‌ی چشمانش در میان جمجمه‌ی صورتش به شدت خودنمایی می‌کرد،  دندان‌های مرتب و سفیدش دیگر بر پشت لب‌هایش پنهان نبودند و آن چهره‌ی سفید و جذاب تبدیل به هیولایی گشته که هر آن ممکن است از جایش برخیزد و از بلایی که بر سرش آورده‌اند مجازاتشان کند.

 آرکا به وسیله چند ابزار، پودر و مواد مختلف، پوست صورت متیو را که چون نقابی از چهره‌اش در آمده بود خشک کرده؛ رطوبت‌ اضافی و لخته‌ خون‌های باقی مانده‌اش را از بین برد و هم‌زمان لیبرا به سمت روشویی رفت، صورت و دست‌هایش را که آلوده به لکه‌های خون بودند را شست‌. سرش را بالا آورد و به چهره‌اش در آیینه چشم دوخت، نگاه ترسیده‌اش او را برای انجام این عمل مواخظه می‌کردند و هر چه بیشتر فکر می‌کرد نمی‌توانست به خودش برای قتلی که انجام داده بود، حق بدهد‌. آرکا با پوست چهره‌ی متیو به سمتش آمد و گفت:

- آماده‌ای؟!

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_10

نفس عمیقی کشید و گفت:

- آره.

 ماسک را با احتیاط بر روی سرش گذاشتند؛ هرگز شباهتی به احساس لباس بر روی تن نداشت، بوی خون نفسش را بریده بود و احساس لمس پوستی دیگر بر روی تن، حسی عجیب و آزار دهنده همچون پوشیدن پلاستیکی با محتویات بالا آورده معده، همین‌قدر لجز و حال بهم‌زن بود. چشمانش را بست و روی صندلی نشست، هنری با مواد و لوازم گریم به جان صورتش افتاد؛ قسمت‌هایی همچون بریدگی لب‌ها، چشم‌ها و افتادگی گونه‌ها و چانه را باید برطرف می‌کردند. کار هنری حدود یک ربع به طول انجامید، سکوتی نفس‌گیر اتاق را فرا گرفته و همه‌ی نگاه‌ها محو چهره‌ی متیو که حال در جسم لیبرا شکل گرفته، بود.

- این باور نکردنیه!

 همه‌ی سر‌ها به سمت چهره‌ی متعجب آرکا برگشت، هنری در پاسخ به سخنش گفت:

- زدی یه نفر و اینجوری ناقص کردی، بعد میگی باور نکردنیه؟! هر کی ندونه فکر می‌کنه معجزه شده!

 لیبرا که تا آن لحظه چشمانش را بسته و سکوت اختیار کرده بود، چشم باز کرد و به سمت روشویی رفت. انعکاسش در آیینه برایش ناآشنا بود؛ اولین بار است که از دیدن خود در آیینه وحشت می‌کرد. چشم‌های آبی‌اش در زیر قرنیه‌ی مشکیِ جایگزین شده‌ی متیو پنهان گشته، بینی و حتی فرم لب‌هایش دیگر شبیه قبل نبود، گویی لیبرا مرده و این متیو است که حال باید با کالبد او زندگی کند.

- لباس‌هاش چیشد؟

 آرکا کوله‌ای اسپرت از روی میزِ گوشه‌ی اتاق برداشت، به سمت لیبرا گرفت و گفت:

- رنگی که برای چاپ آرمِ روی لباسشون استفاده کردن خیلی با یکی ما فرق داره؛ ولی لئون تموم سعی خودشو کرد، بهتر از این در نمیاد، امیدوارم متوجه نشن.

 همه سری به نشانه تایید تکان دادند، لیبرا کوله را از دست آرکا گرفت و پاسخ داد:

- لباس‌های خود متیو چی؟ بهتر نیست همون لباس‌ها رو بپوشم؟

 لئون سری به نشانه‌ی منفی تکان داد و گفت:

- شلوارش و می‌تونی بپوشی ولی لباسش نه، هم از جلو و هم از پشت بدجور پاره شده.

 لباس جایگزین شده‌ی متیو را از داخل کوله درآورد، لباس‌هایش را با لباس‌های متیو و چکمه‌های ساق بلندش تعویض کرد؛ تمام ابزار و لوازمی که متیو به همراه داشت را برداشت که آرکا با چهره‌ای متعجب گفت:

- یه چیزی عجیب نیست؟

 لیبرا که با اخم لباس‌هایش را مرتب می‌کرد، سر بالا آورده و گفت:

- چی؟

 نگاهش به سمت جسد بی‌جان متیو که بر روی تخت خفته بود برگشت.

- چرا هیچ‌کس شما رو تعقیب نمی‌کنه؟ یعنی اینقدر به دوتاتون مطمئن بودن؟!

 لیبرا که تا آن لحظه با چهره‌ی متعجب به آرکا نگاه می‌کرد، با کف دست تک ضربی به پیشانی‌اش زد و کلافه گفت:

- ردیاب توی بدنشه.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_11

همگی با کلافگی و دست به کمر یکدیگر را نگاه می‌کردند، لیبرا همان‌طور که موهایِ پرپشتش را به عقب هدایت می‌کرد گفت:

- دستگاه فلزیاب کجاست؟!

 هنری با عجله از اتاق خارج شد؛ تا آمدنش همه بی‌توجه به پارکت‌هایی که خیسی خون بر رویشان جلوه می‌کرد بر گوشه‌ای از اتاق پهن شدند. آرکا که چشمانش را بسته و فکر می‌کرد گفت:

- اگه متوجه نبود تو بشن چی؟ به نظرت شک نمی‌کنن؟

 آب دهانش را قورت داد و گفت:

- بهوران از متیو خواسته بود که منو بکشه، اصلا قرار نبوده که من توی این ماموریت حضور داشته باشم.

سپس پوزخندی زد و نگاهش را از پارکت‌های خونی گرفته و ادامه داد:

- اون یه ماده بهم تزریق کرد و گفت بعد بیست و چهار ساعت میمیرم؛ می‌دونی اسم اون ماده چی بود؟

 سرش را به طرفین تکان داد و گفت:

- چی بود؟

آهی کشید، به جنازه‌ی متیو نگاه کرد و گفت:

- água.

چهره‌اش رنگ تعجب به خود گرفت، سرش را مقابل صورت لیبرا خم کرد و گفت:

- یعنی چی؟

همان‌طور که با مشت بر زانوی خمیده‌اش می‌کوبید تا کمی از دردش کم شود، خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:

- به زبان پرتغالی یعنی آب؛ متیو هم اهل برزیل بود، در واقع می‌خواست بهم کمک کنه تا نوشته‌ای که نتونستم از روی گالن‌ها بخونم به وسیله متیو تعبیر کنم.

 درب اتاق باز شد و هنری در حالی که دستگاه فلزیاب را در هوا تکان می‌داد وارد شد. همه از جایشان برخاستند، دستگاه فلزیاب را از انگشتان پای جسد گرفته و بالا بردند، تا آنکه در ناحیه کتف جسد، صدای بوق ممتد دستگاه در فضا پیچید.

 - لعنتی!

 آرکا بی‌معطلی تیغ را میان انگشتانش گرفت و برشی افقی در ناحیه کتفش ایجاد کرد‌. خون‌ریزی‌اش بسیار کمتر از قبل بود؛ اما تا حدودی شانه‌های سفیدش را رنگی کرد. 

با ابزار و لوازم در پی ردیاب می‌گشتند؛ اما هیچ اثری نداشت تا آنکه لیبرا با ترس پیشانی‌اش را فشار داد و گفت:

- ردیاب داخل استخوان ترقوه‌اس، فقط همین و کم داشتیم!

 زمانشان در حال اتمام بود، در چنین لحظات پایانی این رویداد اوج بدشانسی‌اش بود. با خشمی غیر قابل توصیف آرکا را کنار زد، فلزیاب را در نقطه به نقطه استخوان ترقوه‌ی کتف راستش حرکت داد و در نقطه اوج صدایِ بوق‌ِ ممتدِ دستگاه گفت:

- استخوان بُر رو بده. زود!

 لئون با ترس استخوان بُر را بر کف دست لیبرا گذاشت و خود را کنار کشید، بی‌آنکه لحظه‌ای به خود تردید راه دهد، دهانه‌ی ده سانتیِ زخمش را باز کرد، استخوان بر را درون زخمش فرو کرد و با برش‌های عمودی قسمتی از ترقوه‌اش را جدا کرد. استخوان را از بدنش بیرون آورد، قسمت مغزیِ استخوان را در مقابل چشمانش گرفت و گفت:

- درست حدس زده بودم، ساعت چنده؟

 هنری ساعت مچی‌اش را در مقابل چشمانش گرفته و پاسخ داد:

- سیزده و سی و هشت.

 آرکا که متعجب به تکه‌ استخوان ترقوه‌ی درون دستان لیبرا نگاه می‌کرد، گفت:

- چجوری ردیاب و اونجا گذاشتن؟

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_12

 لیبرا درحالی که ردیاب را از شکاف خالیِ درون مغز استخوان بیرون می‌کشید، گفت:

- بهوران یه هیولاست، هر کاری بگی ازش بر میاد.

 دست سرد آرکا را گرفت، انگشتانش را باز کرد و پس از گذاشتن تیغ بیستوری در کف دستش گفت:

- عجله کن، وقت نداریم.

 زبانش بند آمده بود، تته- پته کنان دستش را بالا آورد و در حالی که با سردرگمی تک خنده‌ای کرد، گفت:

- این چیه؟! چر.. چرا داری میدیش به من؟!می‌خوای با این چیکار کنم؟

او که به تازگی لباس‌هایش را عوض کرده بود، هودی را از تن در آورد و با اشاره‌ای به کتف ورزیده‌اش گفت:

- باید ردیاب و بزاری داخل بدنم. زود باش!

 آرکا چشم‌هایش را روی هم فشرد، دست لرزانش را جلو برد و با نفس عمیقی تیغ را بر رو کتف لیبرا گذاشت. با فشاری کوتاه تیغ را در تن لیبرا فرو کرد، خون سرخ لیبرا از سرشانه‌اش جاری شد و سینه‌ی ستبرش را در راه- راهِ خون رنگی کرد. از شدت درد چشم‌هایش را فرو بست، رگ‌های منقبضِ دست‌های مشت شده‌اش هر لحظه متورم‌تر می‌شد؛ اما فریاد مرگ‌بارش را در سینه خفه می‌کرد. برش عمیقی در شانه‌اش شکل گرفت؛ اما آنها که نمی‌دانستند چگونه ردیاب را در استخوان‌های ترقوه‌اش جای دهند، به گذاشتن ردیاب در شکافی میان ماهیچه‌هایش اکتفا کردند.

 ساعت مچی که متعلق به متیو بود، ساعت چهارده و پنجاه و چهار را نشان می‌داد. هر چه به آدرس آن خانه نزدیک‌تر میشد، همه چیز بیشتر آشنا به نظر می‌رسید. متعجب به کوچه پس کوچه‌های شهر نگاه کرد، در گوشه‌ی خاک گرفته‌ی ذهنش تصاویر و صداهایی مبهم و تاریک شکل گرفت.

- ایلیا! 

 دستش را از فرمان جدا کرد و پیشانی‌اش را ماساژ داد، آواز خنده‌ی چند کودک که در کوچه می‌دویدند و با فریاد نامی را بر زبان می‌آوردند، چون زنگی در گوشش بوق میزد. نفس عمیقی کشید و سرش را به طرفین تکان داد، به انتهای مسیر رسید؛ یک دقیقه به پانزده مانده بود. ماشین را در گوشه‌ای از آن محله‌ی قدیمی پارک کرد، پایین شهر بود و خانه‌ها یکی از دیگری قدیمی‌تر و ساختمان‌هایش فرسوده‌تر.

 در مقابل ساختمانی دو طبقه و کوچک ایستاد؛ از درب قدیمی ساختمان گرفته و تا انتهایش را از نظر گذراند، بالکن با گل‌های پیچک که از نرده‌های زنگ زده‌ تا ارتفاع چهار متری آویزان شده بود، نظرش را به خود جلب کرد. سرش تیر کشید، تصویری از آن ساختمان اما با ظاهری زیباتر و دیوارهای تر و تمیزتر درون ذهنش شکل گرفت و باز هم آواز خنده‌ی کودکانی که نامی را صدا می‌زدند.

- ایلیا!؟

 چشم‌هایش را بست و قدمی را به سوی ساختمان طی کرد، نگاهش را در دو طرفین به گردش درآورد. خیابان شلوغ و هر کس مشغول کاری بود، عده‌ای میان‌سال جلوی مغازه‌ها گرد هم نشسته و صدای خنده‌شان آن محله‌ی قدیمی را کمی زنده می‌کرد. هنگامی که هیچ حواسی را پی خود ندید جلو رفت و با سیمی فلزی درب خانه را باز کرد. با احتیاط در را به عقب هُل داد و از فاصله‌ی کمِ دربِ نیمه باز خود را عبور داد. سالن ورودی با نور طبیعی روز فضای روشنی داشت، دست در جیبش فرو کرده و چاقوی تو جیبی‌اش را بیرون آورد. با احتیاط درب خانه را بست و با قدم‌های آرام جلو رفت.

 درب طبقه‌ی اول درست مقابل درب ورودی ساختمان قرار داشت، دستگیره‌اش را پایین کشید، در با تیک کوتاهی باز شد. چاقویش را بالا گرفت و به آرامی در را باز کرد، هیچ‌کس آنجا نبود، خانه متروکه و در سکوتی سخت فرو رفته بود؛ به نظر نمی‌آمد کسی در آنجا زندگی کند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_13

درب سرویس بهداشتی را باز کرد، سپس به سمت تک اتاق اخر نشیمن رفت؛ در باز بود و هیچ چیز در آنجا هم مشاهده نشد.
 بیخیال از گشتن در آن خانه‌ی خالی از سکنه، پله‌ها را یکی- یکی بالا رفت. با احساس حس لیز بودن پله‌ها، نگاه از روبه رویش گرفت و به زیر کفش‌هایش دوخت. با دیدن رد کفش‌های خونی که از طبقه‌ی دوم به‌صورت مخالفِ قدم‌های او روی پله‌ها نقش انداخته بود، چشم‌هایش رنگ ترس به خود گرفتند و ضربان قلبش بالا رفت. با استرس چاقو را در دستانش محکم کرد، خم شد و انگشت اشاره‌اش را بر روی خون‌ها کشید؛ خیسیِ خون انگشتش را نیز رنگی کرد. پله‌های باقی مانده را با احتیاط بیشتری طی کرد و به طبقه‌ی دوم رسید.

 از لابه لای درب نیمه بازِ خانه سرکی کشید؛ گویی پرده‌های خانه کشیده بودند که خانه‌ی تاریک تنها با هاله‌های کم‌رنگ نور خورشید کمی روشنایی یافته بود. آب دهانش را بی‌صدا قورت داد و در را باز کرد؛ از آنچه که مقابلش قرار داشت، وحشت سراسر وجودش را احاطه کرد، دریایی از خون اتاق نشیمن را در خود غرق کرده بود.

 مبل قدیمیِ دو نفره‌ای که مقابل پرده‌ی بالکن قرار داشت، مهمان جنازه‌ی ترسناک مردی بود که دل و روده‌هایش چون کرم‌هایی چند متری از شکم پاره‌اش بیرون ریخته و دست‌هایش که یکی از شانه و دیگری از مچ قطع شده بود هر کدام در گوشه‌ای از اتاق پرت شده بودند. لب‌هایش لرزیدند، نگاهش از روی آن جنازه که چشم‌های وحشت زده‌اش تا حدقه باز بود، بر روی جنازه‌ی دیگری که در وسط اتاق بر روی خورده شیشه‌های میز عسلی پهن شده بود، چرخید. جلو رفت و بالای سر آن زن ایستاد، دهانش گوش تا گوش پاره شده و جمجمه‌اش از شدت کشیده شدن موهایش، در میان خونی که چون آبشار از سرش جاری بود، جلوه می‌کرد. اخمی کرد و به سمتش خم شد. دستی بر روی چشم‌های بادومیِ مشکی‌اش که تا آخرین حد باز بودند، کشید و چشم‌هایش را بست. چه اتفاقی افتاده بود؟! یعنی این کشتارگاه کار بهوران است؟ نه نبود، اگر کار او بود خود نیز آنچه را که می‌خواست از اینجا می‌برد و متیو را به اینجا نمی‌فرستاد. پس کار چه کسی بود؟

 با نگاه وحشت زده‌اش سر بالا آورد، در وسط نشیمن ایستاده بود و دور خود می‌چرخید. صداهای درون سرش هر لحظه بیشتر و بیشتر و تاریکی خانه در دیدگانش هر لحظه روشن‌تر میشد، فضای خفه‌ی خانه کاملا در حال تغییر بود، نگاهش به سمت آشپزخانه‌ی کوچک خانه برگشت. آن جثه‌ی کوچک در میان چهارچوب آشپزخانه او را در جایش میخ‌کوب کرد. قدمی به سمتش برداشت و تته- پته کنان گفت:

- عمو چه اتفاقی اینجا افتاده؟ 

انگار آن پسر بچه او را نمی‌دید، حتی لحظه‌ای هم به لیبرا نگاه نکرد و چشم‌هایش سمت دیگری را مورد هدف قرار داده بود. نگاه وحشت زده‌ی لیبرا دائما خونی که لباس‌ِ زردش را قرمز کرده بود، می‌نگریست. چشم‌های ترسیده‌اش در پشت حصار چتری‌های پسرانه‌اش به مراتب دیده میشد؛ اما برق چاقوی دندان تیز آشپزی درون دست‌های کوچکش به وضوح نظر هر بیننده‌ای را به خود جذب می‌کرد. صدای پسر بچه‌ای از پشت سر نظرش را به خود جلب کرد که با اشتیاق می‌گفت:

- چرا نمیای بریم باز.. .

 متعجب و ترسیده به سمت درب ورودی خانه برگشت، سه پسربچه که گویی دو نفرشان باهم دوقلو بودند، با لباس‌های خاک و گل شده در چهارچوب درب ورودی با دیدن صحنه‌ی مقابل در جایشان خشک شده بودند. یکی از آنها که به صراحت لرزش بدنش دیده میشد، با وحشت و صدای لرزان گفت:

- بهوران، چه اتفاقی افتاده؟!

 او چه گفت؟ نام بهوران را به زبان آورد؟ از شدت ابهام اخمی کرد، زبانش بند آمده بود و حتی توان تکان دادن اندامش را نیز نداشت.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_14

 به سمت پسری که در چهارچوب آشپزخانه ایستاده بود، برگشت. چاقوی خونی از میان دستانش لیز خورده و بر سرامیک‌های خون‌آلود افتاد. از شدت ترس شلوارش را خیس و زمین را نیز آلوده کرده بود. نگاه ترسیده‌اش را به سمت دوستانش سوق داد؛ اما به یک‌باره رنگ نگاهش تغییر کرد، خنده‌ای کرد و گفت:

- ایلیا، من کشتمش! من، من.. .

 بی‌آنکه لحظه‌ای به خیس بودن زمین بی‌اندیشد، در جایش نشست، خنده‌اش بند آمد و این‌بار اشک‌هایش مسیر گونه‌هایش را در پیش گرفته و در هق-هقِ کودکانه‌اش، صورت معصومش را خیس کردند. نگاه شوکه‌ی رفیق‌هایش ناباورانه میان بهوران و جنازه‌ی مرد میان‌سالی که بر وسط نشیمن پهن شده و شکمش با ضربات عمیق چاقو پاره شده بود، می‌چرخید.

 یکی از دوقلوها که گویی ایلیا نام داشت، در حالی که دو نفر دیگر را به عقب هدایت می‌کرد با ترسی که در کلامش مشهود بود، گفت:

- الیاس، پارسا، باید بریم.

 بهوران که تا آن لحظه به دیوار تکیه داده و گریه می‌کرد، با ترس سرش را بالا آورد و همان‌طور که به آرامی از جایش بلند میشد، ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد و گفت:

- نه، نه، ایلیا، بچه‌ها، منو تنها نزارین. خواهش می‌کنم!

 صدای فریادش که لبریز از خواهش و تمنا بود، با ترکیبی از هق‌- هق‌‌هایی که به او امان سخن گفتن نمی‌دادند، در آواز وهم‌ناک کوبیده شدن درب خانه یکی شد و لیبرا را از دنیای خیال بیرون کشید. دوباره همه‌چیز به حالت قبل بازگشت، خانه همان‌قدر تاریک و خوف‌انگیز شد، دیگر از بهوران کوچکی که گوشه‌ی آشپزخانه گریه می‌کرد، خبری نبود. با قدم‌های سست شده به سمت آشپزخانه قدم برداشت، حال دلیل آن تصاویر و صداهایی که درون سرش می‌پیچید را درک می‌کرد، خود لیبرا همان ایلیای کوچکی بود که تصویرش حتی لحظه‌ای از پرده‌ی چشمانش کنار نمی‌رفت؛ اما چرا هیچ چیز از گذشته به یاد نمی‌آورد؟!

 آن‌قدر در رویاهایش غرق شده که متوجه اشک‌های مزاحمی که بر گونه‌اش نشستند، نشده بود. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد، یک قدم بیشتر تا آشپزخانه نمانده بود که با صدایی که از داخل اتاق به گوشش رسید، پایش در هوا معلق ماند. آب دهانش را قورت داد و به سمت اتاق برگشت، چاقویش را بالا گرفت و همان‌طور که با راه رفتن روی انگشتان پا خود را از کنار خورده شیشه‌ها عبور می‌داد، به درب بسته‌ی اتاق رسید. دستگیره‌ی در را محتاطانه به پایین کشید، در با صدای قیژ بلندی باز شد. چشم‌هایش را با حرص بر روی هم فشرد و در را با شدت باز کرد. چاقو را جلو و به‌صورت افقی در مقابل صورتش گرفت، نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند؛ اما هیچ‌کس آنجا نبود. چشم‌هایش به سمت درب بسته‌ی کمد چرخید، تپش قلبش بالا رفت و با صدای نسبتا بلندی گفت:

- می‌دونم داخل کمدی، بیا بیرون!

 جلو رفت و دستگیره‌ی درب را به سمت خود کشید؛ اما شخصی که داخل کمد بود نیز با سماجت در کمد را به سمت خود می‌کشید.

- تا آخر که نمی‌تونی اونجا بمونی، بالاخره که باید بیای بیرون، پس لجبازی نکن. این دو نفر کی هستن؟ چرا کشتیشون؟!

 جوابی دریافت نکرد، پس تمام زورش را در بازوهایش جمع کرده و دستگیره در را به سمت خود کشید. درب کمد باز شد و او با شدت به انتهای اتاق پرت شد. با برخورد سرش به دیوار پشتی، همان‌طور که چشم‌هایش را از شدت درد بسته بود، قسمت پشت سرش را نیز ماساژ می‌داد. چشم باز کرد؛ اما با مشاهده‌ی شخصی که در گوشه‌ی کمد کز کرده بود، چشم‌هایش از ترس و تعجب تا آخرین حد خود گرد شدند. خود را عقب کشید و به چاقویی که در کاسه‌ی چشم چپش فرو رفته بود نگریست. لب‌های صورتی‌اش در میان چهره‌ی سفید و معصومش لرزیدند و با صدای بغض‌آلود گفت:

- از دیدن من وحشت کردی؟!

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_15

 لبخند تلخی گوشه‌ی لبش نشست و سپس ادامه داد:

- من اونا رو نکشتم.

لیبرا که از ترس بدنش شل شده بود، نگاهی به دست چپش که از کتف قطع شده و لباس سفیدی را برای بند آوردن خون بر رویش قرار داده بود، انداخت و گفت:

- چه بلایی سرتون اومده؟!

 نگاه ترسیده‌ و بغض آلودش را با خواهش و تمنا به چشمان لیبرا دوخت و گفت:

- من وقت زیادی ندارم، لطفا بچه‌‌ام رو نجات بده.

 زانوانش شکسته بود، پس با همان یک دست سالمش خود را به سختی بر روی زمین کشید و از کمد بیرون آمد. چهره‌‌اش از شدت درد جمع شده بود و سعی می‌کرد خود را به لیبرا برساند.

 تپش قلبش برای کنترل ترس امان نمی‌داد؛ اما آن دختر به او احتیاج داشت. در همین حین که نفس- نفس میزد، گفت:

- بچه‌ات کجاست؟

 به دیوار کناری لیبرا تکیه داد، پارچه‌ی خونیِ روی بدنش را کنار زد و دستش را بر روی شکم ورم کرده‌اش گذاشت و گفت:

- هنوز شش هفته تا به‌دنیا اومدنش مونده، لطفا نجاتش بده.

 سپس نگاه ملتمسش به چشم‌های ترسیده‌ی لیبرا گره خورد که حتی لحظه‌ای نمی‌توانست از آن چاقویی که در چشمش فرو رفته بود، چشم بگیرد. دست لرزانش را جلو برد اما لیبرا که از چهره‌ی او وحشت کرده بود، با کمک دستانش خود را بر روی فرش کهنه‌ی قرمز رنگ که تار و پودش از زوار در رفته بود، عقب کشیده و در خود جمع شد. بغضی که در گلویش چنبره زده بود، لبخندی تلخ را مهمان لب‌های ترک‌خورده‌اش کرد، ناامید دستش را پس کشیده و همان‌گونه که با شرمندگی سرش را پایین انداخته بود گفت:

- می‌دونم ازم می‌ترسی؛ اما خواهش می‌کنم ازت، من دارم میمیرم؛ نزار این بچه هم با من بمیره!

هر چه بیشتر سخن می‌گفت، گویی تکه‌ای از روحش نیز جدا میشد. نفس- نفس‌زنان دست لیبرا را چرخاند، سپس چاقویی تیز و برنده را که تیغه‌اش در تاریکی‌ها برق میزد، از جیب شومیز آبی‌اش که با لکه‌های خون ترکیب شده بود، درآورد و در کف دستان لیبرا گذاشت.

 نگاه ترسیده‌اش میان چاقو و چهره‌ی ترسناک آن دختر می‌چرخید، ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد و گفت:

- اما من بلد نیستم، من تا به‌حال یه بچه رو به دنیا نیاوردم، چطور ازم می‌خوای اینکار و انجام بدم؟

چشم سالمش مظلومانه نگاه لیبرا را هدف قرار داده بود، دستش را بر روی دلش گذاشت و ملتمسانه گفت:

- خواهش می‌کنم کمکم کن قبل مرگم بتونم بغلش کنم. ازت خواهش می‌کنم!

 اگر ثانیه‌ای دیگر او را به خود وا می‌گذاشت، با آن حال وخیم و رو به موتش به دست و پای لیبرا نیز می‌افتاد. با تردید سرش را به نشانه تایید تکان داد و زمزمه کرد:

- باشه.

 زن جوان که حال لبخندی از خوشحالی بر لب‌هایش جای خوش کرده، بر روی فرش خوابید. لیبرا از جایش برخاست، ملحفه‌ی سفیدی را از داخل کمد خارج کرده و بر روی هیکلش کشید. ناحیه‌ای از ملحفه که بر روی شکمش قرار داشت را با چاقو پاره کرد و از میان سوراخ ملحفه به شکم ورم کرده‌ی آن زن نگاه کرد و گفت:

- این‌طوری خیلی درد می‌کشی، مطمئنی دووم میاری؟

قسمتی از ملحفه را میان دندان‌هایش قرار داد سپس بالشتی را که کمی آن‌طرف‌تر از او بر زمین افتاده بود به سمت خود کشید و میان انگشت‌هایش فشرد. با صدایی که از شدت بغض می‌لرزید گفت:

- می‌دونم؛ اما من که بعد این همه بلایی که سرم آورد هنوز زنده موندم، اینم تحمل می‌کنم.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_16

 آب دهانش را قورت داد و چاقو را در میان انگشت‌هایش فشرد، باید کمی حواسش را پرت می‌کرد شاید کمتر عذاب می‌کشید.

- کی این بلا رو سرتون آورده؟!

نوک چاقو را بر روی شکمش گذاشت و منتظر جواب ماند.

- کسی که قرار بود من و تبدیل به خوشبخت‌ترین زن جهان کنه؛ اما.. .

 با فشار چاقو در شکمش، فریادی که با ملحفه‌ میان دندان‌هایش کمی کم‌رنگ شده بود، فضای اتاق را پر کرد. بغض عجیبی در گلویش نشست، نمی‌توانست این‌گونه شاهد درد کشیدنش باشد؛ اما باید کار را تمام می‌کرد. همان‌گونه که سعی داشت دست و پا زدنش را مهار کند، با چاقو شکمش را به طول ده سانت برید. خون سرخش با فشار بیرون می‌ریخت و چیزی نگذشت که ملحفه‌ی سفید کاملا به رنگ قرمز درآمد. لایه‌های بعدی شکم را نیز برش داد تا به لایه‌ی آخر رسید.

- تحمل کن، دیگه آخرشه.

لایه‌ی آخر را نیز با احتیاط برش داد، سر کوچک آن نوزاد در مقابل چشمانش رنگ گرفت، حسی عجیب تمام اندامش را احاطه کرد، بی‌توجه به فریاد‌های آن زن دستش را داخل شکمش فرو کرده و جسم کوچک آن نوزاد را بیرون کشید. صدای گریه‌ی نوزاد در فضای اتاق طنین‌انداز شد، لبخند تلخی در میان چهره‌ی رنگ و رو رفته‌اش نشست. چقدر قوی بود که با آن همه درد هنوز می‌توانست لبخند بزند. لیبرا با یک دست نوزاد را در آغوش گرفته و با دست دیگر بند نافش را برید. بالشت را بر زیر سر آن زن نهاد، نوزاد را که از ابتدا گریه می‌کرد و صورتش از شدت گریه سرخ شده بود،  با احتیاط در آغوش مادر گذاشت و شاهد غم انگیزترین صحنه‌ی عمرش شد. همان‌طور که از درد ناله می‌کرد و نوزاد را در آغوشش می‌فشرد با صدایی لرزان که نفس‌های آخرش را می‌کشید گفت:

- ببخشید که اینو ازت می‌خوام؛ اما بچه‌ام گرسنه‌اس، با یک دست نمیتونم بهش شیر بدم. میشه کمکم کنی.. .

 از بیان ادامه‌ی حرفش خجالت کشید، لیبرا سری به نشانه تایید تکان داد و به آن زن کمک کرد تا کودکش را شیر بدهد، سپس بالشت دیگری را در زیر دست آن زن گذاشته و پتویی را بر روی هیکلشان کشید. با عجله به سمت کشوهای کمد رفت و برای یافتن نخ و سوزن یکی- یکی درهایشان را باز کرد و در همین حین گوش‌هایش را به سخنان شمرده آن زن سپرد.

- از چهره‌ات مشخصه آدم خوبی هستی، مامور نیستی و نمی‌دونم چرا اومدی اینجا؛ اما ازت ممنونم. لطفا مواظب این بچه باش و نزار دست قاتل ما بهش برسه. ازت خواهش می‌کنم!

 همان‌طور که نخ و سوزنی را که از داخل کشوها پیدا کرده بود، با الکل ضدعفونی می‌کرد گفت:

- تو زنده می‌مونی و خودت ازش مراقبت می‌کنی.

 به سمت آن زن دوید و شروع به بخیه زدن زخم شکمش کرد، در آن لحظه هیچ چیز برایش اهمیت نداشت، حتی حواسش به این نبود که دیگر صدای ناله‌های دردناکش به گوش نمی‌رسد. بخیه زدن شکمش که تمام شد، با لبخند سرش را بالا آورد؛ اما با چشم بسته‌ی آن زن مواجه شد و لبخند از لب‌هایش پر کشید. گریه‌ی نوزاد دوباره فضای اتاق را در برگرفت، ناباورانه بدن آن زن را کمی تکان داد و گفت:

- چرا چشمات و بستی؟! این بچه گرسنه‌اس دختر. 

 اما آن زن حتی ذره‌ای تکان نخورد، قفسه‌ی سینه‌اش دیگر از تپش‌های ترسیده‌ی قلبش بالا- پایین نمیشد و نفس‌هایش در سینه خفه گشته بود. قطر‌ه اشکی از گوشه‌ی چشم بر گونه‌اش جاری گشت، نخ و سوزن از گره انگشتانِ خون آلودش بر زمین افتاد و ناباورانه لبخندی تلخ مهمان لب‌هایش شد. نوزاد را که از شدت گریه صورتش در هم جمع شده و رنگ چهره‌اش رو به قرمزی میزد، از میان گره دست آن زن آزاد کرده و جثه‌ی کوچکش که لکه‌های خشک شده‌ی خون بر رویش خودنمایی می‌کرد را در آغوش گرفت و با تکان‌های ریز سعی می‌کرد او را آرام کند.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_17

هنگامی که کودک کمی آرام گشت، انگشتش را میان دست‌های کوچک نوزاد قرار داد و گفت:

- سعی می‌کنم ازت محافظت کنم؛ اما ازت می‌خوام مثل یک مرد قوی باشی و دووم بیاری. من اسمت رو می‌زارم سپنتا، پس هر اتفاقی که افتاد تو نباید به هیچ گناهی آلوده بشی و همون‌طور که پاک و مقدس به دنیا اومدی، پاک و مقدس هم از این دنیا بری.

 استرس به اتمام رسیدن زمان باعث شده بود به سرعت در خانه به‌دنبال چمدان سرمه‌ای رنگ بگردد؛ اما هیچ‌چیز در آن خانه حتی ذره‌ای به چمدان سرمه‌ای شباهت نداشت. کلافه در وسط اتاق نشیمن ایستاده بود و نوزاد به بغل در و دیوار را نگاه می‌کرد، تا آنکه چشمانش بر روی کانال قدیمی کولر در بالای دیوارِ کنار کانتر قفلی زد، گویی جرقه‌ای در سرش فعال شد که با سرعت با استفاده از مبلِ تک نفره‌ی گوشه‌ی اتاق، در حالی که سعی می‌کرد تعادلش را حفظ کند، درپوش کانالِ کولر را برداشته و همان ابتدا چمدان سرمه‌ای در پرده‌ی چشمانش رنگ گرفت.
 با دستِ آزادش چمدان را بیرون کشید، از روی مبل پایین آمد، برای آخرین بار آن قتل‌گاه را از نظر گذراند و مسیر درب خروجی را در پیش گرفت که چیزی در گوشه‌ی خانه نظرش را به خود جلب کرد. به سمت آن کیف نوزادیِ صورتی رنگ برگشت و زیپش را باز کرد، لوازم تکمیل آن کودک نشان از ذوقشان برای تولد آن نوزاد داشت. بغض چون غده‌ای مزاحم راه گلویش را بسته بود، نمی‌دانست سرنوشت و پایان آن مادر تلخ‌‌تر است یا آغاز آن نوزاد بی‌پدر و مادر، فقط می‌دانست که نباید قاتلشان را به حال خود بگذارد تا روزی که تاوان تمامی دردهایی که آنها متحمل شده‌اند را پس بدهد و بی‌آنکه بداند چه بر سر آن قاتل آمده که بدین‌گونه تمامیِ عشقش به همسرش را با بی‌رحمی مبادله کرده است، یک تنه به قاضی می‌رفت.

***

(خیانت لیام)

 در قسمت تاریکی از محوطه دست به سینه به دیوار تکیه داد و چشم‌هایش مشکوکانه بر روی هیکل ورزیده‌ی آرکا که جنب ورودیِ اسکله ایستاده بود، قفل کرد. با لحنی شکاک گفت:

- لیبرا قرار نیست بیاد؟

 ساعت مچی‌ِ اسپرت مشکی‌اش بیست و دو و سی دقیقه را نشان می‌داد. سرش را به سمت لیام چرخاند و سر تا پایش را از نظر گذراند، این دو برادر در تیپ و قیافه هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتند؛ اما هیچ‌یک از ویژگی‌های اخلاقی‌شان حتی ذره‌‌ای شبیه به هم نبود. به چشم‌های آبی لیام خیره مانده و گفت:

- لیبرا قرار نیست تو این معامله حضور داشته باشه، من به‌جاش هستم.

 تکیه از دیوار گرفته، به سمت آرکا قدمی برداشت و در حالی که با چشم‌های نگران او را نگاه می‌کرد، گفت:

- برای برادرم اتفاقی افتاده؟!

 لبخندی زد و گفت:

- مگه من مردم که بزارم براش اتفاقی بیوفته؟

 تک خنده‌ای کرد تا خود را مسلط نشان دهد؛ اما نمی‌توانست نگرانی‌ را که چون موریانه در حال خوردن قلبش بود را نادیده بگیرد. دستش را بر پشت آرکا گذاشته و گفت:

- پس هر وقت من مردم می‌زارم توام بمیری.

 نگاه هردوشان با لبخند به لب سمت جمعیتی که در اسکله رفت و آمد می‌کردند، چرخید. آرکا چمدانِ رمز گذاری شده که حاوی اطلاعات محرمانه بود را میان انگشتانش فشرد و گفت:

- من این ماموریت و انجام میدم.

 لبخند از لب‌های لیام پر کشید و نگاهش رنگ ترس به خود گرفت، با عصبانیت به سمت آرکا برگشت و گفت:

- نه، نه، اینکار خیلی خطرناکه من نمی‌ذارم تو انجامش بدی.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_18

  خود را کنار کشیده و روبه روی لیام ایستاد و گفت:

- هیچ اتفاقی برام نمیوفته، نگران من نباش.

 هیچ نگفت و تنها سرش را به نشانه‌ی تایید به طرفین تکان داد، خوب می‌دانست که هر چقدر هم اصرار کند، نمی‌تواند نظر آرکا را تغییر دهد. مرموزانه اطراف را از نظر گذراند و در آخر چشم‌هایش بر روی گروه موسیقی پسران که کمی آن‌طرف‌تر از آنها ایستاده بودند و شخصی که از میانشان با چشم‌های مشکی‌اش او را می‌کاوید قفلی زد.

- من میرم این اطراف یه سر و گوشی آب بدم.

 بی‌هدر رفتِ زمان و بی‌آنکه منتظر جواب آرکا بماند، خود را از دید او پنهان کرده و از میان تاریکی‌ها خودش را به آن گروه موسیقی رساند، از میانشان گذشت و در همین حین هارد کیس گیتار را از دستان آن شخص مرموز گرفت و پس از کاویدن اطراف دوباره در مسیر تاریکی‌ها خودش را پنهان کرده و به مکانی خلوت در ساحل رساند. هارد کیس را باز کرد و با یک دست کت- شلوار مشکی، لباس مردانه‌ای سفید رنگ و جفت کفش ورنیِ مشکی رنگی روبه رو شد. با بهت لباس‌‌ها را از هارد کیس بیرون آورد و با نامه‌ای که در کنار گوشیِ ساده‌ی دکمه‌ای و یک دسته کلید قرار داشت روبه رو شد.

نامه را در دست گرفت و متنِ آلمانی‌اش را خواند:

- پس از تعویض لباس‌، ساعت بیست و دو و پنجاه و هفت دقیقه با شماره‌‌ای که برایت به نمایش در می‌آید تماس بگیر و متن زیر را برایش بخوان!

 کاغذ را داخل جیب شلوارش گذاشت و به سرعت لباس‌هایش را با دست کت- شلوار تعویض کرد، سپس بر ماسه‌های زمین نشست و منتظر گذر زمان ماند. صدای آهنگ گوشیِ درون هارد، او را به خود آورد؛ گوشی را در میان انگشتانش گرفت، آهنگ هشدار را قطع کرد و با شماره‌ای که گوشی به نمایش گذاشته بود تماس گرفت. قلبش به شدت بر قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید؛ یک بوق بیشتر نخورده بود که گوشی وصل شد، بی‌آنکه منتظر سخن گفتنِ طرفِ مقابل بماند، با استرس متنی که به زبان انگلیسی بر روی برگه تایپ شده بود را خواند:

- ساعت بیست و سه کشتی به مقصدی که من می‌خوام حرکت می‌کنه؛ فقط سه دقیقه فرصت داری ماشین سفید رنگ رو پیدا کنی و خودت رو به کشتی برسونی!

 به شخصی که پشت خط بود اجازه‌ی سخن گفتن نداد و بی‌معطلی تماس را قطع کرد. بی‌توجه به تپش پی‌ در پی قلبش ادامه‌ی متنِ روی برگه را به صورت چشمی خواند:

- زمان را خودت تعیین کردی؛ اما من یک دقیقه را از تو می‌گیرم تا مردی را که به تازگی تهدیدش کردی در کنار سنگ‌فرش هایِ کنارِ دریا پیدا کنی و به گونه‌ای که متوجه‌ات نشود دسته کلید را به او برسانی!

 با استرس دسته کلید را در جیبش گذاشت و پس از بستنِ زیپِ هارد کیس، آن را بر شانه انداخت و به سمت اسکله دوید. کمی موهایش را بهم ریخت و سرش را پایین انداخت؛ با گذشتن از تاریکی‌ها خود را از دید افرادش که کنار درب ورودیِ اسکله ایستاده بودند و با دست‌پاچگی به دنبال او می‌گشتند، پنهان کرد. با گذشت از ورودیِ اسکله در کنار سنگ‌فرش‌های بزرگِ اسکله قدم برداشت. به آخر‌های اسکله رسیده بود که در آخر با ماشینی سفید رنگ رو در رو شد، یاد جمله‌ای که به آن مرد گفته بود افتاد، پس خود را در میان جمعیت پنهان کرد و منتظر آمدنش شد. ساعت بیست و دو و پنجاه و نُه دقیقه را نشان می‌داد که شخصی از میان جمعیت به سمت ماشین رفت و دستگیره‌ی مشکی رنگش را کشید. نگاهش را زوم حرکاتش کرد که با کلافگی سرش را در شلوغی‌ها می‌گرداند. نگاهش به چهره‌ی آن مرد که خورد گویی دنیا بر روی سرش آوار شد. آنقدر محو چهره‌ی آرکا شده بود که افتادن کلید از میان انگشتانش را حس نکرد، هنگامی به خود آمد که آرکا با قدم‌های شمرده به سمتش می‌آمد. د‌ست‌پاچه خود را میان جمعیت پنهان کرد، بندِ هارد کیس را محکم در دست گرفت و در حالی که چشم‌هایش را به زمین آسفالت دوخته بود در میان افکارش غوطه‌ور شد.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_19

 هنگامی که به کشتی رسیده بود و نگهبان‌ها از او تقاضای بلیط را می‌کردند از افکارش بیرون آمد. با صدای اس ام اس، گوشی را در دست گرفت و پیامکی که برایش ارسال شده بود را خواند:

-  برای به‌دست آوردن کلید نجات خودت را به ماشینی که از آن عبور کردی برسان و به کمک جیب جلوییِ هارد کیس موانع را از سرِ راهت بردار.

 کلافه پایش را بر زمین کوبید و عصبی تمام راه را به سمت ماشین برگشت، در نزدیکیِ ماشین مشکوکانه نگاهی به اطراف انداخت و هنگامی که حواس هیچ‌کس را پی خود ندید، دست در جیبِ جلوییِ هارد کیس فرو کرد، با برخورد دستش به شی سردِ درونش لحظه‌ای تن و بدنش لرزید. به آرامی آن را بیرون آورد، در باورش چنین چیزی نمی‌گنجید. دسته‌‌ی چاقو را محکم گرفت و به تیزی‌اش خیره شد. با استرس پایش را تکان می‌داد و سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند. نگاهی به ساعتش انداخت، بیست و سه را نشان می‌داد. چشم‌هایش را به ماه شب دوازدهم دوخت و در دل طلب عفو کرد. چاقو را زیر کُتش پنهان کرد و به سمت ماشین راه افتاد، درِ سمت راننده را باز کرد و به شخصی که سرش را به فرمان تکیه داده بود چشم دوخت، سرنوشت نباید این‌گونه آنها را به بازی می‌گرفت، هیچ فکرش را نمی‌کرد که روزی خودش قاتل بهترین دوستش باشد.
 قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش بر زمین افتاد، هر دو ترسیده و ناباور یکدیگر را نگاه می‌کردند.

- لیام؟!

 چاقو را در میان دست لرزانش محکم‌تر گرفته و با صدای لرزان و بغض‌آلود گفت:

- من رو ببخش!

 در نگاه ترسیده‌ی آرکا لحظه‌ای خشم و نفرت رنگ گرفت، خواست از داخل جیبش چیزی بیرون بکشد؛ اما همین‌که حرکت کوتاهی از او سر زد ناخودآگاه دستش را بالا برد و تیزیِ چاقو را در سرش فرو کرد. گره دستانش را از دور چاقو باز کرد، از بُهت که بیرون آمد چاقو در سرِ آرکا فرو رفته و خونِ سرخش صندلی‌های کرم رنگِ ماشین را رنگی کرده بود. با ترس چند قدم عقب رفت، در را بست و به سرعت سراغ درهای عقب رفته و به کیف پشت صندلی‌ها حمله‌ور شد. با دیدنِ پلاستیکی که حاویِ سرنگ و ماده‌ی آبی رنگ درونش بود ذوق زده پلاستیک را برداشت، کُتِ مشکی‌اش را در آورد و هر دو را در هارد کیس گیتار فرو کرد. نفس عمیقی کشید و با قدم‌هایِ بلند به سمت خروجیِ اسکله دوید؛ اما در میانه‌ی راه با انبوهی از جمعیت روبه رو شد که بیشترشان جاسوس‌های خودش بودند. سرش را پایین انداخت و پشیمان از مسیرِ طی شده راهش را به سمت کشتی‌ها کج کرد؛ اما در راه بی‌حس شدن پایش باعث شد توانش را برای حرکت از دست بدهد. دست‌هایش که رو به کبودی میزد را به پایه‌ی سایه‌بان‌ها‌ی کنار اسکله گرفت و نگاهی به پشت سر و افرادی که دور تا دور اسکله را پوشش می‌دادند چشم دوخت.

- گیر افتادی نه؟!

 با ترس سرش را برگرداند و به چهره‌ی ناآشنایِ رو در رویش نگاه کرد؛ چشم‌هایش تار می‌دید و تمام بدنش داغ کرده بود. نفس- نفس‌زنان گفت:

- تو کی هستی؟ از افراد بهورانی؟

 مرد غریبه همان‌طور که اطراف را می‌پایید، دست لیام را بر شونه‌ی خود انداخته و کمکش کرد تا راه برود و در همین حین که فشار هیکل سست شده‌ی لیام را به دوش می‌کشید، گفت:

- آره.

 سوار یکی از قایق‌های شخصی شدند، گویی آن دو نفر در آن قایق تنها نبودند. لیام با چشم‌هایی که همه‌چیز را دو- سه تایی می‌دید بی‌حال بر کف نشست. دست‌های لرزانش را درون هارد کیس گیتار فرو کرد و پلاستیکی که حاویِ سرنگ بود را بیرون کشید و به‌صورت شمرده گفت:

- من پادزهر و پیدا کردم، حالا شما به قولتون عمل کنین و من و نجات بدین!

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_20

 هرچه بیشتر می‌گذشت نفس‌هایش شمرده‌تر و تپش قلبش کمتر میشد، تمام بدنش از درد بی‌حس شده و چشم‌‌هایش جز سیاهی چیزی نمی‌دید. در لحظات آخر تنها صدای پچ- پچ آن مردهای غریبه چون طبل بر گوش‌هایش صدا می‌داد و بدنش چون عروسکی بی‌جان بر سطح قایق ولو شد.

***

(زندانیِ اتاق قرمز)

زمانِ حال

به دنبالِ نوشته‌های جدید و یا راه حلی که او را از آن محبس خارج کند، چهار دست و پا بر روی زمین راه می‌رفت و بدون ثانیه‌ای پلک زدن بر کف قرمز اتاق چشم دوخته بود. آنقدر به کارش ادامه داد که برای هزارمین‌بار قار و قور شکمش به او هشدار داد؛ ناامید قطره‌اشکی از پلکش بر زمین چکید. نگاهش را به سوی سقف سوق داد، با کلافگی نفسش را به بیرون هدایت کرد و بر جایش ایستاد. خواست کش و قوسی به بدنش بدهد؛ اما هنگامی که دست‌هایش را بالا برد برخورد دست‌هایش با سقف او را متعجب کرد، چندین‌بار این کار را تکرار کرده بود و هیچ‌گاه سقف آن‌قدر به او نزدیک نبوده. نگاهی به اطراف انداخت، نمی‌توانست این حقیقت را باور کند که اتاق از زمان اول بسیار تنگ‌تر شده است. ترسی که اندامش را در برگرفت، باعث شد گرسنگی و تشنگی‌اش را از یاد ببرد و تنها به راه چاره بی‌اندیشد.
 با استرس و قدم‌های لرزان دور تا دور اتاق را با قدم‌هایش متر می‌کرد و جمله‌‌ای که زیر دیوارِ شیشه‌ای بر رویِ کاغذی خط‌دار چاپ شده بود را زیر لب زمزمه می‌کرد، که با یادآوریِ چیزی سرش را بالا آورد و به دیوارها چشم دوخت. درحالی که در افکارش غرق شده بود زمزمه‌وار گفت:

- یک چیزی در فضای قرمز اتاق پنهان شده که راه نجاته؛ ولی تا وقتی پیداش نکنم زندانی‌ می‌مونم. شاید اون جمله می‌خواست این رو بهم بفهمونه!

چراغ امیدی که در دلش روشن شد، لبخند محوی را گوشه‌ی لبش مهمان کرد. چشم‌های خیسش را با گوشه‌ی آستین پاک کرد و برای چندمین‌بار کنجکاو دست‌هایش را بر روی دیوار‌ها کشید. این‌بار از دیگر بارها مصمّم‌تر بود؛ شاید حال برای سوال‌های قلبی که همیشه باعث ناامیدی‌اش بوده، جوابی دارد. پیشانی‌اش چسبیده بر دیوار‌هایِ شیشه‌ای و سرد سرخ شده بود و او هنوز با امید همه‌جا را می‌کاوید تا اینکه در پشت دیوارِ شیشه‌ای متوجه چیزی کوچک و عجیب شد. بی‌اهمیت به صداهایی که ممکن بود دوباره در اتاق طنین انداز شوند، لباس سفیدش را از تن درآورد و به دور دستش بست، سپس با نفسی عمیق مشت‌های زورمندش را در شیشه‌ها کوبید. با هر مشتی که بر دیوار حواله می‌کرد ترک کوچکی بر دیوار می‌نشست، در تمام وجودش انگیزه‌ی بیرون رفتن از آن محبس بی‌داد می‌کرد و آن انگیزه تبدیل به مشت‌هایی شده بود که بر دیوارِ شیشه‌ای می‌نشست. آنقدر به دیوار کوبید که بی‌حال بر زمین افتاد و نتیجه‌ی تمامِ ضربه‌هایش تَرَکی دایره‌ای شکل بر روی دیوار بود. بی‌حال لباس خونی را از دور دستش باز کرد و به دستِ مشت شده‌اش که خون همچون سیل از آن جاری بود چشم دوخت؛ آن‌قدر دستش درد می‌کرد که تلاشش بر باز کردنِ دست مشت شده‌اش بی‌فایده بود. 

 از درد آب دهانش را بی‌صدا قورت داد و چشمانش بر روی هم نشست، برای لحظه‌ای دیگر هم نمی‌توانست آن رنگِ قرمز و مضحک را متحمل شود. گویی از آن خستگی که سعی در چیره شدن بر اندامش را داشت بیزار بود، زیرا تنِ خسته‌اش را از زمین کَند، لباسِ خونی‌اش را گوشه‌ای پرت کرد و این‌بار خشم‌ناک با زورِ بیشتری مشتش را بر دیوار کوبید و فرو ریختن شیشه‌های آن قسمت دیوار با فریادی که از عمق گلویش اوج گرفت یکی شد.

سعی می‌کرد نسبت به دردی که از مچ دستش تا انتهای آرنجش می‌پیچید بی‌تفاوت باشد. کمی خم شد و از قسمت شکسته‌ی دیوارِ شیشه‌ای به دیوارِ گچیِ قرمز رنگی که پشت آن شیشه‌ها قرار داشت نگاهی انداخت. با دیدن کلیدی قرمز رنگ که با چسبِ نواری بر دیوار چسبانده بود، شکّش به یقین تبدیل شد. هنگامی که کلید را از دیوار جدا کرد، نگاهش به نوشته‌ای که با خطی عجق- وجق بر روی دیوار حک شده بود افتاد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_21

- آلودگیِ صوتی می‌تواند آرامش را به‌هم بریزد، آن‌گونه که زمین و آسمان را در نقطه‌ای مجهول حل کند.

کاسه‌ی صبرش دیگر لبریز شده بود، با کلافگی دستی بر موهایِ لختِ طلایی‌اش کشید و متفکر به کلید خیره ماند، حال باید آن معما را حل می‌کرد یا پیگیر ادامه‌ی راه کلید میشد؟!

 اما جرقه‌ای که در سرش زد چیز دیگری می‌گفت؛ شاید ارتباطی میانِ آن دو وجود داشت؟!حسی از درون سعی می‌کرد تمام روحیه‌ی مثبتش را بسوزاند و او را ناامید کند؛ اما گویی او شکست‌ناپذیر بود. چشم‌های امیدوارش بر رویِ دیوارهایِ شیشه‌ای به دنبال نشانه‌ای دیگر می‌گشت، حال که متوجه شده بود قرمز بودن اتاق دلیلش دیوارِ آجریِ قرمزِ پشتش است، می‌دانست چیز‌های زیادی بر پشتِ آن شیشه‌ها پنهان شده است. آن‌قدر چهار دیواری را با دقت گشت تا در فاصله‌ی یک متری به زمین نگاهش به نشانه‌ای دیگر افتاد. باورش نمیشد؛ در رنگ‌های قرمز سایه‌هایی ریز شکلِ یک قفلِ درب را به او نشان می‌دادند. 

 لحظه‌ای به خود و چشم‌های تیزبینش آفرین گفت و برای راحت شکستنِ آن قسمت دیوار روی زانوانش خم شد و با شور و اشتیاقی وصف‌ناپذیر دستِ سالِمش را مشت کرد و محکم در دیوار کوبید. آن‌گونه رویایِ آزادی در خونِ درون رگ‌هایش ریشه زده بود که دیگر دردی در دست‌هایش حس نمی‌کرد، تنها مشت‌هایش را در دیوار می‌کوبید تا آنجا که قسمتی از دیوارِ شیشه‌ای فرو ریخت و تا کمی پایین‌تر از آن نیز ترک خورد.

 نمی‌دانست توهم زده یا واقعا دروازه‌ی آزادی‌اش را پیدا کرده است. با دستی که خون تا آرنجش روان شده بود عرقِ نشسته بر پیشانی‌اش را پاک کرد و با لبخندی که از سرِ خوشحالی بر لبش نشست کلید را جلو برد و در قفل فرو کرد. تپش قلبش بالا رفته بود، دستش برای چرخاندن کلید در درگاهِ قفل می‌لرزید. نفس عمیقی کشید و پس از چرخشی کوتاه، صدای تیکِ باز شدن قفل در گوشش طنین‌انداز شد؛ از سرِ خوشحالی همچون نوزادی تازه متولد شده دلش می‌خواست تنها اشک بریزد و فریاد بزند؛ اما تنها با زبان لب تر می‌کرد و این‌گونه کمی از اشتیاقش را کاسته می‌کرد. دیگر نمی‌خواست وقت را هدر بدهد، به وسیله‌ی کلید در را به سمت خود کشید؛ اما در کمال ناباوری در با دیوارِ شیشه‌ای برخورد می‌کرد و باز نمیشد. فکرِ آن‌جایش را نکرده بود!

اخمی کرد، از عصبانیت نفس‌هایش به شمارش افتاده بود؛ با فریادی که از عمقِ گلویش ریشه گرفت، در را به سمت خود کشید و بخاطر خورده شیشه‌هایی که در مسیرِ صورتش قرار گرفتند ناخودآگاه چشم‌هایش را بست و با سوزشی که در سر، پیشانی، قفسه‌ی سینه و شکمش ایجاد شد تنها آهی بلند کشید. نمی‌توانست تحمل کند، قطره‌ای اشک بر روی گونه‌اش روان شد. دلش می‌خواست زمان در همان لحظه بایستد و این بازیِ کثیف را تمام کند! چشم‌های اشک‌آلودش را باز کرد و با سطحِ پر از شیشه‌ی اتاق رو در رو شد؛ دستش را به سمتِ صورتش برد تا شیشه‌هایی که در پیشانی‌اش فرو رفته بود را در بیاورد؛ اما پشیمان نگاهش را به سمت دریچه‌ای مربع شکل که به رویش باز شده بود گرداند.

 تنها یک دریچه؟! حس کرد سرش سوت کشید، درد زخم‌هایش را فراموش کرده بود. با ناباوری کفِ دستش را به انتهایِ سنگیِ دریچه چسباند، باورش نمیشد که راه فراری وجود نداشت و فقط یک گاوصندوق کوچک بود که درونش به‌جز یک برگه‌ی کوچک خط‌دار و یک متن جدید چیز دیگری وجود نداشت. با دهانی که از فرط ناامیدی و تعجب بازمانده بود برگه را در دست گرفت و متن را خواند:

- آسمان که از مرزِ زندگی بگذرد؛ آبمیوه‌گیریِ خون به پا می‌شود. واژه‌ی آسمان می‌تواند یک هشدار باشد تا دهانه‌ی اژدها را بگشایی!

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت_22

 گیج و سردرگم برای دهمین بار نوشته‌ی پشت شیشه‌های سقف را زمزمه کرد:

- آسمان محل تولد دوباره‌ی روشنایی است؛ اما کوه همانند گنجینه‌هایِ پنهان شده بر پشتِ منشورها روشنایی را از حفره‌ی درونش دریغ می‌کند.

 تحملِ حس سنگینی و ضعفی که به سختی تنش را درگیر کرده، برایش سخت بود؛ اما بیش از آن حال برخورد سقف با موهایِ طلایی‌اش او را به عمق فاجعه رسانده بود، دستش را بیشتر بر دلش فشرد و سعی کرد حواسش را از پی ضعف و سنگینی که بر اندامش چیره شده بود پرت کند و به حل معماها بپردازد. نگاهش را دور تا دور اتاق می‌چرخاند، گویی در تلاش پیدا کردنِ چیزی بود؛ اما هنگامی که نگاهش با سقف برخورد کرد، چیزی درونش فریاد زد:

- همان‌گونه که آسمان سقف زمین است؛ سقف اتاق هم می‌تواند آسمان باشد.

 با فکر به اینکه راه فرار می‌تواند در سقف باشد، کف دست‌هایش را بر روی سقف گذاشت؛ اما تا چه زمانی می‌توانست به آن کارِ تکراری ادامه دهد؟ 

 فکر به بیهودگیِ کارش به یک‌باره مانعی سدِ راهش قرار داد، با تردید نگاهش را از سقف گرفت و به معمایِ روی کاغذی که درون دریچه بود چشم دوخت؛ تکرار آسمان در سه تا از معما‌ها شکش را بیشتر به یقین تبدیل کرده و وسوسه‌ی گشتن پشت شیشه‌ها را بیشتر به جانش می‌انداخت؛ اما هنگامی که برای دومین بار جمله‌ی روی برگه را خواند نگاهش بر روی ترکیب کلمه‌ی (مرز زندگی) ثابت ماند.

در حالی که زمزمه‌وار آن کلمه را با خود تکرار می‌کرد، نگاه از برگه گرفت و به رو به رویش خیره ماند. بعد از چندین روز تحمل گرسنگی، تشنگی، درد و ضعف تنها چیزی که در اتاق نظرش را به خود جلب می‌کرد آن دریچه‌ی خالی بود. هر چه بیشتر به آن دریچه نگاه می‌کرد، افکارش احمقانه‌تر و خوش‌بینانه‌تر به نظر می‌رسید. امکانِ راه فرار بودنِ آن دریچه برایش یک تئوریِ مسخره و ساده لوحانه بود. برای سومین بار جمله‌ی اول معما را با خود تکرار کرد:

- آسمان که از مرز زندگی بگذرد؛ آبمیوه‌گیریِ خون به پا می‌شود.

با گیجی نیم نگاهی به برگه‌ی لای انگشتانش انداخت و در حالی که نگاهش را میان برگه و سقف می‌چرخاند، زمزمه‌وار گفت:

- سقف می‌تونه آسمونِ یک خونه باشه و مرزِ زندگی.. .

در حالی که چشم‌های آبی‌اش حول محوری مشخص میان سقف، دریچه و دیوارها می‌چرخید با استرس پایش را تکان داد و گفت:

- راهِ فرار از مرگ زندگیه؛ پس مرزِ زندگی اشاره به راه فرار داره؛ حالا راه فرار چیه؟!

با استرس و کلافگی کفِ دست‌هایش را از پیشانی تا روی موهایش کشید و به رنگِ قرمزی که هر لحظه بیشتر چشم‌هایش را آزار می‌داد زل زد و زمزمه‌وار ادامه داد:

- سقف آسمون اتاقه، وقتی از مرز زندگی بگذره، یعنی من فقط یه تایم مشخصی برای فرار وقت دارم؛ خب چرا نَمیرم؟

آن حجم از سوال و ابهامی که ذهنش را به چالش کشیده بودند، او را به جنون رسانده بود. دیگر از حرف‌های خود هیچ نمی‌فهمید، تنها به افکاری که سراغش می‌آمدند تک خنده‌ای کرد و دستانش را بر روی گوش‌هایش فشرد. گویی اتاق با تمامِ اجزایش دور سرش می‌چرخید، مغزش در حالِ انفجار بود و حسی همچون پوچی و فنا درونش ریشه میزد. تنها به یک چیز فکر می‌کرد و آن تفکر تپش قلبش را بالا برد و باعث شد با ناامیدی قطره اشکی از پلکش سُر بخورد. با نفس عمیقی که از حنجره‌اش خارج شد، تکه‌ای از شیشه شکسته‌های روی زمین را برداشت، باید همانجا بازی را تمام می‌کرد؛ دیگر طاقت ماندن در آن فضای خفه و انتظار کشیدن برای مرگ را نداشت. اشک‌های جمع شده در چشمانش، دیدش را به اطراف تار کرده و او با این حال برای انجام کارش بسیار مصمّم‌ شده بود.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...