FAR_AX🌻 ارسال شده در ژانویه 5 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 نام رمان: لاجوردی نویسنده: FAR_AX ژانر: جنایی، علمی_تخیلی هدف: آیندهنگری صفحه نقد رمان: https://forum.98ia2.ir/topic/335-معرفی-و-نقد-رمان-لاجوردی-far_ax-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ خلاصه: صدای فریادهای تنیده در هم که از پشت درهای غل و زنجیر شده به گوش میرسید پرورشگاه را به جهنمی مرگآسا تبدیل کرده بود. چشم امید همه بر روی او مانده بود؛ امیدی واهی که در آخر باعث مرگ همگی آنها شد، انگار از همان اول هیچ راه فراری برایشان فراهم نیاورده بود. سرنوشت جوری گذشت که دیگر هیچکس متوجه نشد حال زارشان روزی قدرتی خبیث را در وجودشان متولد میکند و ارتحال را در خونی که در رگهایشان جریان دارد، به وجود میآورد! حال چه میشود اگر قدرتمندترین نیروها در تن چند جسم متحرک تداول پیدا کند؛ آیا اینبار راه فراری باقی میماند؟! ناظر: @N_Mohammadi 2 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Arshiya ارسال شده در ژانویه 5 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @Arshiya @morganit ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX🌻 ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 مقدمه: هیچکس نامشان را بر زبان نیاورد، زخمهای کهنهای را که وجعشان خاطرات ذهنی یخزده شدهاند. آنها که تنها لاجوردیها را میبینند، قوهی چشیدن طعم ترکهای ریز استخوان را ندارند، در خیال خود تنها میگریزند، از پی انتقام جویانی که در گذشتهی مجهول خود شناور شدهاند و از ظاهر بازتاب شدهی خود هراس دارند. ( لاجوردی: به معنای کبود است، اشاره به کبودیهایی که دلیل بر شکستگیِ استخوان دارد، نام رمان با هدف به تصویر کشیدن چهرههایی با باطن پنهان انتخاب شده است.) 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX🌻 ارسال شده در ژانویه 5 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 5 《فصل اول》 پارت_1 سپتامبر ۲۰۵۵ ساعت ۲۲:۵۷- ایران(بندرعباس) بلند شدن صدای گوشی دلیلی بر بیرون آمدن از افکاری شد که همچون سیل بر ذهن خستهاش هجوم آورده بودند. بیآنکه بر شمارهی ناشناسی که صفحهی نمایشگر به نمایش گذاشته بود نگاهی بیندازد، بیمعطلی تماس را متصل کرد. صدای شخصی که کلمات را به انگلیسی تلفظ میکرد در گوشش طنینانداز شد: (ترجمه به فارسی) - ساعت بیست و سه کشتی به مقصدی که من میخوام حرکت میکنه؛ فقط سه دقیقه فرصت داری ماشین سفید رنگ رو پیدا کنی و خودت رو به کشتی برسونی! برای بیان سوالی لب باز کرد؛ اما صدای چند بوق متعدد گوشی که نشان از قطع شدن تماس میداد اجازهی صحبت کردن را از او سلب کرد. سر بالا آورد، به ورودی اسکله و نوشتهای که بر سقف منحنیاش جای خوش کرده بود نگاهی انداخت. با کلافگی دست بر موهای خرماییاش کشید. همهجای ایران احساس غربت میکرد؛ به گونهای که حتی نمیتوانست نوشتهی آن تابلوی قدیمی را بخواند؛ نمیدانست کجاست و حتی در مغزش هم خطور نمیکرد که خود را در چه تلهای انداخته است. نگاهی به پشت سر و چشمهای آبیِ لیام که منتظر حرکت او بود انداخت. برق ناامیدی در چشمهایش موج میزد. فرصت کم بود و نمیتوانست به دیگران اطلاعی بدهد و این بدین معنی بود که تمامی نقشههایشان نقش بر آب شده است. با سرعت از ورودی گذشت، راهی که پیش رویش بود را در پیش گرفت و مستقیم به سمت ماشینهایی که در اسکله قرار داشت دوید. بیشتر ماشینها به رنگ نقرهای و خاکستری بودند و پیدا کردن ماشین سفید در میان آن همه ماشین مشابه کمی دشوار بود. نگاهی به ساعت نقرهاش که ۲۲:۵۹ دقیقه را به نمایش گذاشته بود انداخت. تقریباً به آخر اسکله رسیده بود. ماشینها در حال حرکت به سوی کشتی بودند که نفس- نفسزنان بر روی دو زانو خم شد و برای آخرینبار سرش را در میان انبوه ماشینها چرخاند. در کمال ناامیدی نگاهش بر روی پژو ۴۰۷ سفید رنگ ثابت ماند؛ ماشینی که دقیقا سمت راستش بود، در کنار صخرههایی که با سنگهای بزرگ فرش شده بودند. چگونه تاکنون آن را ندیده بود؟! به قدمهایش سرعت بخشید و خودش را به آن رساند. دستگیرهاش را به سمت خود کشید؛ اما انگار با ماشینی با درهای قفل شده روبهرو شده بود. با کلافگی نگاهش را در تاریکیها گرداند، در آن همهمه صدای افتادن دسته کلید بر سطح زمین نظرش را به خود جلب کرد. سرش را به سمت صدا گرداند و با دسته کلیدی که کمی آنطرفتر از او بر زمین آسفالت شده افتاده بود رو در رو شد. موشکافانه اطراف را از دید گذراند؛ چه کسی آن دسته کلید را آنجا انداخته بود؟! در این میان که اطراف را مینگریست و مردم را کنار میزد، خود را به دسته کلیدی که تا آن لحظه با عبور جمعیت بازیچهی پای عابران شده بود، رساند. بیمعطلی درهای ماشین را باز کرد و خواست سوار شود؛ اما دست لباسی که روی صندلی گذاشته شده بود، مانعی برای سوار شدنش بود. برگهی کوچکی که روی لباسها جای خوش کرده بود را برداشت و نوشتهاش را زیر لب زمزمه کرد: - فقط چند ثانیه فرصت داری لباسهات رو عوض کنی. بیآنکه نگاهی به ساعتش بیندازد، سوار ماشین شد و به سختی کت مشکیاش را از تن درآورد و بهجایش کت چرمِ قهوهای رنگی را که درون ماشین بود بر تن کرد. در حال بستن کمربند شلوار جین کرمی رنگ بود که به صدا درآمدن زنگ هشدارِ ساعتِ چرمی که به تازگی آن را به دستش بسته بود نشان از تمام شدن وقتش میداد. بیدرنگ سوئیچ را در درگاه چرخاند، اما در کمال ناباوری ماشین روشن نمیشد؛ گویی کشتیهایش غرق شده بود! با امیدی دیگر چندین بار سعی کرد ماشین را روشن کند؛ انگار هیچ فایدهای نداشت. کلافه سرش را به فرمان طوسی رنگ کوبید. مغزش توان پردازش اتفاقات اطراف را نداشت؛ باورش نمیشد نقشههایی که با دقت و برنامه آنها را چیده بودند همگی بر هم ریخته بود. چیزی نگذشت که صدای باز شدن در به گوشش رسید. با استرس چشمانش را از هم گشود و زیرچشمی به شخصی که با کت شلوار مشکی تر و تمیزی بیرون از ماشین ایستاده بود نگاه کرد؛ اما هنگامی که نگاهش با چشمان آبی رنگ آن شخص گلاویز شد، متعجب و ترسان نامش را بر زبان آورد: -لیام؟ از ترس آب دهانش را بیصدا قورت داد که چشمهایش بر روی تیزیِ براق چاقویش قفلی زد. برق درون چشمانش نشان از ترس داشتند. نفسش را در سینه حبس کرد و خواست واکنشی نشان دهد و از خود دفاع کند؛ اما با شنیدن صدای لرزان شخصی که به خیال او لیام بود زبانش از سخن گفتن قاصر ماند. -منو ببخش! ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد و به سرعت چاقوی توجیبیاش را بیرون کشید؛ اما حرکتِ کُندش با ضربهای که بر سرش فرود آمد، یکی شد و فرصت هرگونه حرکتی را از او گرفت و اینگونه سرنوشت پایان این بازی کثیف را برایش رقم میزد. 3 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX🌻 ارسال شده در ژانویه 6 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 6 پارت_2 *** ساعت ۲۱:۵۳/ امارات متحده عربی (دُبی) پلکهایش میلرزیدند و دلش ضعف میرفت؛ گیج و گنگ چشمهای آبیاش را از هم گشود و با سقف قرمز رو در رویش مواجه شد. به اجبار سرش را از زمینِ سخت کَند و در جایش نشست، سرش سنگینی میکرد و درد چیره بر آن بیش از هر چیزی آزارش میداد. کش و قوسی به بدن کرختش داد و با گیجی نگاهش را در اطراف گرداند؛ اما همین که متوجه جایگاهش شد گویی برق از سرش پرید. هر چه بیشتر اطراف را مینگریست جز قرمزی چیزی به چشمش نمیخورد، فضا خالی از هرگونه اشیاء بود؛ فقط یک اتاق قرمز یا یک زندان قرمز بدون درب، پنجره، لوستر یا .. . با سرگیجه تلو- تلو خوران بر زمین لغزنده ایستاد، دستهایش را جلو برد و بعد از قورت دادن آب دهانش کورکورانه در فضای خلوت قدم برداشت. کف دستانش را بر دیوارهای لغزنده کشید گویی به دنبال جای درز یا برآمدگی کوچکی میگشت تا راه بیرون رفتن از آن خرابهی کوچک را پیدا کند. از لمس کردن آن دیوارها دیگر به سطوح آمده بود، پس با فریاد بلندی گفت: - من و بیارین بیرون! کسی اینجا هست؟! صدایش آنقدر بلندتر از تُن صدای اصلیاش در فضا پیچید که مجبور شد گوشهایش را بگیرد و از دردی که از صدای بلند در سرش میپیچید چشمهایش را ببندد. آنقدر صدای بلندش در فضا طنینانداز شد تا کمتر و کمتر شد و در آخر از بین رفت. با احتیاط دستانش را از گوشهایش فاصله داد و ترسیده چشمهایش را گشود. ناامید بر زمین نشست و زانوانش را در بغل گرفت. فکرش درگیر رهایی بود و از سویی به گذشته فکر میکرد؛ چه اتفاقی باعث شده بود تا هماکنون در آن زندان خوفناک به سر ببرد؟ چندی در سکوت میگذشت که بالاخره اتفاقات آن اسکله در خاطرش رنگ گرفت. متفکر سر بالا آورد و به دامی که برای بهوران پهن کرده بودند اندیشید، دامی که حال طنابش به دور پای او پیچیده و خودش را صید دستان آن جلاد کرده بود. پشیمان از باختی که در بازی نصیبش شده بود دست مشت شدهاش را به دیوار کناریاش کوبید. سرش را بالا آورد و بیحوصله نگاهش را اطراف چرخاند که چیزی نظرش را به خود جلب کرد؛ کنجکاو دستانش را بر روی دیوارها به حرکت درآورد برایش جالب بود که تمامیِ دیوارها از جنس شیشه بود. همانگونه که نگاهش را بر روی دیوارهای شیشهای زوم کرده بود، با دیدن نوشتهی ریزی که بر پشت دیوار شیشه ای کف بود کمی خم شد و به سختی آن نوشتهی آلمانی را زمزمه کرد: - برای به دام انداختن طُعمه همرنگ محیط میشوند؛ راه فرار استتار در محیط پیرامون است. متفکر سر بالا آورد و در حالی که با دستانش موهای خرماییاش را به پشت هدایت میکرد به نقطهای نامعلوم در روبه رویش چشم دوخت و زمزمهوار لب زد: - چرا باید استتار کنم؟! دوباره نگاهش را حول مکان نوشته چرخاند؛ اما خبری از آن نبود، متعجب بر دو زانویش نشست؛ در حالی که دستانش را بر روی کف میکشید و به دنبال آن نوشته میگشت با کلافگی گفت: - من مطمئنم همینجا بود، من مطمئنم! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
FAR_AX🌻 ارسال شده در شنبه در 19:42 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 19:42 پارت_3 *** یک روز قبل- ساعت ۲۱:۱۹ در حالی که بر روی صندلی تکان میخورد و سعی میکرد خود را از حصار طنابهایی که دورش بسته شده بود، رها کند با فریاد گفت: - با من چیکار دارین؟! ولم کنید! چهرهای که از میان تاریکیها در نورِ کمِ لوستر نمایان شد، او را کمی رام کرد. با نگاهی عصبی در چشمهای قهوهای رنگش زل زد که مرد غریبهی روبه رویش گفت: - بیمقدمه میرم سراغ اصل مطلب، یه ماده بهت تزریق شده که اگه تا دو ساعت آینده پادزهرش وارد بدنت نشه؛ کم- کم از درون تمامی اندامهای بدنت رو ذوب میکنه. کم- کم نگاهش رنگ ترس به خود گرفت، لحظهای مات و مبهوت به چهرهاش خیره ماند، نگاهش سمت زخمی که برروی چشم راستش حک شده بود چرخید. حال تا حدودی میتوانست به هویت شخص روبه رویش پی ببرد. - بِهوَران؟! لبخندی بر لبهایش جای خوش کرد، شنیدن اسمش از زبان طعمههایش برایش خوشایند بود و حس غرور را به او اهدا میکرد. - دقیقا همونیم که قصد دارین براش دام پهن کنین؛ اما دریغا که خودتون خوراکم هستین. سرخوشانه بر روی صندلی چرخدارش چرخی زد و در همین حین ادامه داد: - اگه باهام همکاری کنی قبل از اینکه پودر و خاکستر شی پادزهر و بهت میدم و اگر قبل از دو ساعت همهچیز ردیف نشه، باید بگم متأسفم! با لبخندی مرموز در چشمهای آبیاش خیره ماند، گویی قصد داشت با چشمهایش هم به او اخطار بدهد. با گیجی سرش را به طرفین تکان داد؛ به خودش که آمد از دل درد در خود جمع شد و لب گزید. به سختی سرش را بالا آورد و گفت: - چه بلایی سرم آوردی؟! پوزخندی زد و جواب داد: - بخاطر همون مادهاس که به بدنت تزریق شده، اگه عاقل باشی میفهمی که باید با من همکاری کنی! از درد چشمهایش را روی هم فشرد و در حالی که بیشتر در خود جمع میشد، نفس- نفسزنان گفت: - باید چیکار کنم؟! 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.