مهسا ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) رمان جنگ و عشق نویسنده: مهسا هدف: عشق حسی است که جایگاه، شغل و موقعیت را نمیشناسد. ساعات پارتگذاری: بین ساعت های ده تا دوازده. خلاصه: رمان درمورد دختریست که در گروهک تروریستی داعش عضو میباشد. وی درحین انجام یکی از ماموریتهایش و اسیر کردن چند مدافع حرم، ناخواسته عاشق یکی از آنها میشود . مقدمه: ماموریتی نبود که نتواند انجام بدهد. هر عملیات انتحاری به دستور ابوبکر بغدادی، توسط امسلما طراحی میشد. نامش( امسلما) را ابوبکر برایش انتخاب کرده بود. امروز هم مانند همیشه آمده بود تا عملیات انتحاری را برنامهریزی کند. در حال قدم زدن در پایگاه نظامی بود که یکی از دوستانش را دید. امالموت؛ یعنی مادر مرگ! این دوستش به شدت آدمی ترسناک و وحشی بود؛ شاید میتوانست پانصد مرد را سر بزند بی آنکه ذره ای به دلش هراسی وارد شود. ناظر: @Niyayesh_khatib ویراستار: @Snowrita @همکار ویراستار ویرایش شده 20 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Snowrita ☆ویراستاری| Snowrita☆ 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهسا ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول در زندگی تو زنی است با چشمانی شکوهمند؛ که لبانش خوشه انگور و لبخندش موسیقی است، اما هرکسی نمیتواند به او نزدیک شود. *** مانند همیشه در حال قدم زدن در پادگان بود و نقشهی عملیات انتحاری را با خود چک میکرد؛ نباید در این عملیات هم شکست میخورد، ابوبکر فقط یک فرصت دیگر به او داده بود اگر این را هم از دست میداد باید برای همیشه از گردان رقه در سوریه میرفت. همینطور در فکر بود که اصلا حواسش نبود باید به اتاق ابوعمر شیشانی برود. او رئیس عملیاتهای نظامی در سوریه بود. هنگامی که نزدیک در اتاق ابوعمر شد نفسی عمیق کشید و در زد. صدای ابوعمر آمد: - امسلما وارد شو. وارد اتاق شد و با دیدن دوست قدیمیش؛ امالموت، کمی جا خورد اما صلابتش را حفظ کرد و رو به روی ابوعمر رفت و محکم ایستاد. ابوعمر شروع کرد به صحبت کردن: - خب امسلما، شنیدهام ابوبکر به تو ماموریت جدیدی داده و آن هم انجام عملیات انتحاری در بیمارستان( کندی) است. درست است؟ امسلما پاسخ داد: بله قربان، به دستور ابوبکر و با کمک خدا این عملیات را انجام میدهم حتی اگر شهید شوم ترسی ندارم چون میدانم با پیامبر در جنت همسفر خواهم شد. ابوعمر گفت: میدانی که اگر در هر شرایطی مشکلی در این عملیات به وجود بیاید؛ مانند عملیاتهای قبلیات که هیچکدام را درست انجام ندادی، تو برای همیشه اخراج میشوی و من کاری نمیتوانم برایت انجام دهم. پاسخ داد: بله قربان، اما به جان ابوبکر بغدادی که همه زندگی من فدای ایشان شود، من همه تلاشم را کردم اما بخت با من یار نبود. شاید حکمت خداوند در آن بود که انجام نشود. - شاید. بسیار خب امسلما، من در این عملیات به تو کمک میکنم تا با یاری خدا و هوش و ذکاوت ابوبکر بغدادی که سلام و درود خدا بر او باشد، بتوانی عملیاتت را انجام دهی. امالموت را که میشناسی؟ در عملیات یازده سپتامبر باهم بودید؛ درست است؟ - بله قربان. ابوبکر: در این عملیات امالموت به تو کمک میکند، این دستور ابوبکر است. امالموت از جایش بلند شد. او مقداری خمیده شده بود و به سختی میتوانست بایستد، رو به ابوبکر گفت: این افتخاری برای من است که در این عملیات شرکت کنم. میدانید که من از هرچیزی گزشتم تا به ابوبکر خدمت کنم؛ حتی از چشم چپ و خانوادهام. امالموت در عملیات یازده سپتامبر، چشم سمت چپش را از دست داده بود و قرنیه چشمش کاملا سفید شده بود. او تنها با یک چشم میدید. شاید همین چشم چپش او را ترسناکتر کرده بود. بعد از صحبتهای ابوعمر هردوی آنها از اتاق خارج شدند و به سمت اتاق ساخت بمبهای انتحاری حرکت کردند. دربین راه صحبتی میانشان شکل نگرفته بود اما امسلما دوستش را میشناخت؛ هیچوقت نشده بود که اینقدر ساکت باشد و چیزی نگوید. سر صحبت را باز کرد: امالموت چه شده؟ چرا ناراحتی؟ اتفاقی افتاده است؟! اما امالموت تنها یک اسم را میشنید و به زبان میآورد: زینب! زینب خواهرزاده و تنها بازمانده از خانواده امالموت بود که داعشی ها آن را از او گرفتند. امسلما شوکه شد؛ با خود میاندیشید مگر چه اتفاقی برای زینب افتاده که امالموت ساکت شده است؟ آن هم این دختری که صدای فریادش رعشه به تن تمام سرکردگان داعش میانداخت. در پایان پرسید: چه شده؟ زینب کجاست؟ جواب بده! امالموت گفت: زینب را از من گرفتند؛ گفتند اگر عملیات بیمارستان کندی را به درستی و طبق نقشه انجام ندهم، زینب را میکشند. امسلما ترسیده بود اما سعی میکرد آرامشش را حفظ کند. رو به امالموت گفت: نگران نباش، به امید خدا این ماموریت را درست انجام میدهیم و خواهرزادهات را نجات میدهیم. امالموت گفت: من همه تلاشم را میکنم تا عملیات را درست انجام دهم اما اگر برای من اتفاقی افتاد زینب را به تو میسپارم، مواظبش باش. امسلما: مگر قرار است چه اتفاقی برای تو بیافتد؟ امالموت: به ابوبکر گفتم اگر این عملیات هم شکست خورد، من را جای زینب سر بزند. @همکار ویراستار ویرایش شده 20 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Snowrita ☆ویراستاری| Snowrita☆ 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهسا ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم امسلما باورش نمیشد که دوستش چنین حرفی را به ابوبکر زده باشد. او خوب ابوبکر بغدادی را میشناخت؛ ابوبکر کسی نبود که به همین راحتیها دست از سر امالموت و زینب بردارد. تنها هدف ابوبکر شکار شیر ایرانیها؛ یعنی سردار حاج قاسم سلیمانی بود. امسلما: امالموت شنیدهای که دیروز در شهر باستانی، قاسم سلیمانی را دیدند. امالموت: آری، ولی گفتند شاید شایعه باشد؛ قاسم سلیمانی کسی نیست که خودش را به این راحتیها نشان بدهد. میبینی که دوسال پی در پی دنبالش هستیم اما هیچ مدرکی درستگیرمان نشده است. در حال قدم زدن در محوطه بودند که بیسیم امسلما به صدا درآمد: همه نیروها آماده اعزام به شهر باستانی شوید، قرار است به شکار کفتار های ایرانی برویم. امسلما و امالموت سریع اسلحهی خود را تحویل گرفتند و سوار ماشین شدند اما هیچکس خبر نداشت که رفتن امسلما به شهر باستانی جور دیگری دفتر زندگیاش را ورق خواهد زد. در مسیر دچار چند حمله از سوی نیروهای فاطمیون شدند اما با هر بدبختی که بود، خود را به شهر باستانی رساندند. امسلما از ماشین پیاده شد و امالموت گفت: من برای سرکشی به اطراف بیمارستان کندی میروم تا برای عملیات فردا مشکلی نباشد، تا زمان برگشتنم مواظب باش! امسلما سری تکان داد ورفت. در حال قدم زدن در شهر باستانی بود و به زینب و دوستش امالموت فکر میکرد که ناگهان صدای کسی توجهش را جلب کرد. امسلما برای یافتن صدا حرکت کرد تا اینکه چشمش به سید جواد افتاد. سید جواد فرمانده جدید نیروهای فاطمیون بود که تازه به سوریه اعزام شده بود، او داشت بالای سر رفیق شهیدش قرآن میخواند. امسلما اسلحهاش را روی سر سید جواد گذاشت و به عربی گفت: من أنت؟ ( تو کیستی؟ ) برگشتن سر سید جواد همانا وعاشق شدن در یک نگاه امسلما همانا. ام سلما دستپاچه شده بود، نمیدانست باید چه کاری انجام دهد و دستهایش میلرزید. او در دو چشم عسلی سید جواد گم شده بود. صدای رسای سید جواد با آن لهجه شیرین اصفهانی در گوشش پیچید: خواهرم اگر میشود اجازه دهید رفیقم را درجایی خاک کنم؛ دلم نمیخواهد جنازهاش روی زمین بماند کراهت دارد. امسلما میدانست که کارش جرم است و نباید با یک ایرانی صحبت کند چه برسد به آنکه اجازه دهد کاری انجام بدهد. اما ندای قلبش چیز دیگری میگفت. باصدای لرزان گفت: اسمح( اجازه میدهم) . اجعل البطاقه أسرع( سریع کارت را انجام بده) سید جواد لبخندی بر لبانش نقش بست. گویا او هم در دلش این ندا آمده بود که این دختر با دیگر داعشیها متفاوت است. سید جواد جنازه رفیقش را کول کرد و به پشت خاک ریزها رفتند. به امسلما گفت: میشود شما اینجا مواظب باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم. امسلما سری تکان داد؛ سید جواد مشغول خاک کردن رفیقش شد که ناگهان فریاد امالموت در فضا پیچید: ماذا تفعل ایرانی؟ ( چه کار میکنی ایرانی؟ ) سید جواد با ترس سرش را برگرداند و دید امالموت با اسلحه به او نزدیک میشود تا اینکه امسلما اسلحهاش را روی سر دوستش گذاشت و در گوشش زمزمه کرد: لا نتدخل( دخالت نکن) امالموت از حرف دوستش جا خورد و اسلحهاش را انداخت و روی زمین نشست. هر دو درحال نگاه کردن به کارهای سید جواد بودند اما نگاههای امسلما فرق میکرد؛ انگار نگاهش رنگ عشق را به خود گرفته بود، کار سید جواد تمام شد و بعد از خواندن نماز برسر مزار رفیقش جلو آمد و جلوی امسلما زانو زد. به نشانه بستن دستهایش را بالا آورد و گفت: حالا هرجا بروید با شما میآیم. امسلما گفت: انهض وتعال( بلند شو وبیا) سید جواد از روی زمین بلند شد و حرکت کرد. امالموت نیز از جایش بلند شد و لباسش را تکاند. اسلحهاش را برداشت و رو به امسلما گفت: اگر ابوعمر بفهمد چه غلطی کردهای هردویمان را زنده نمیگذارد! اما امسلما تنها سید جواد را نگاه میکرد که چگونه با پهلوی زخمیاش هنوز استوار راه میرود. امالموت در گوش امسلما نجوا کرد: أنت واقع فی الحب! ( تو عاشق شدی! ) @همکار ویراستار ویرایش شده 20 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Snowrita ☆ویراستاری| Snowrita☆ 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مهسا ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم هر سه آنها در حال رفتن به سوی شهر باستانی بودند تا اینکه امالموت به امسلما گفت: ابوبکر بغدادی اسیر ایرانیها شده و ایرانیها شرط گذاشتهاند درقبال آزادی همه اسرای ایرانی ابوبکر را آزاد میکنند. امسلما از طرفی خوشحال بود که بالاخره این دیو داعشیها دم به تله داده است اما ازطرفی در دلش آشوب بود که چه بلایی بر سر این مرد ایرانی میآید. آنها وارد شهر باستانی شدند و با چهره خشمگین ابوعمر شیشانی روبهرو شدند ابوعمر جلو آمد و سیلی در گوش امسلما خواباند، امسلما به زمین افتاد. ابوعمر رو به او گفت: تا الان کجا بودی ای حقیر؟ امسلما از سیلی که در گوشش خورده بود شوکه شده بود و نمیتوانست چیزی بگوید تا اینکه امالموت به زبان آمد. امالموت: این ایرانی از دست ما فرار کرد و برای دستگیریاش به دنبال او رفتیم. سیدجواد که از صحبتهای آنها چیزی نمیفهمید روبه امالموت گفت: درباره من با هم مشاجره میکنید؟ چه مشکلی پیش آمده؟ امالموت از شدت عصبانیت با پشت اسلحهاش به پشت سید جواد کوبید و فریاد زد: اسکتی حقیر! حالا امسلما و سیدجواد هر دو بر زمین افتاده بودند، سیدجواد نگاهی به امسلما انداخت و دستمالی که مادرش برای او گذاشته بود و گلدوزی بسیار زیبایی داشت به امسلما داد؛ امسلما با خجالت دستمال را از دست سید جوادگرفت و باورش نمیشد که از یک مرد اینگونه خجالت بکشد. ابوعمر دستور داد چند نفر بیایند و سیدجواد را با خود ببرند؛ امالموت به امسلما کمک کرد تا از روی زمین بلند شود. ناگهان امسلما سیلی به گوش امالموت زد و با عصبانیت گفت: تو حق نداشتی این ایرانی را بزنی! امالموت جواب داد: حق؟ تو از حق سخن میگویی؟ یادت نمیآید این آتشپرستهای کافر با ما چه کردند؟ کشتن خانوادههایمان توسط ابوبکر بس نیست، حالا میخواهی خودمان را هم به کشتن بدهی؟ امسلما: آتشپرست یا هر چیز دیگری؛ چرا نمیفهمی این حرفها را از اول تا الان درگوش همه ما زمزمه کردند که ایرانی ها کافر و آتشپرستند اما یادت باشد آنها هم انسان هستند. امسلما و امالموت سوار ماشین شدند تا به پادگان برگردند، دربین راه امسلما فقط به سیدجواد فکر میکرد، اینکه چگونه میتواند او را نجات بدهد تا اینکه امالموت او را از فکر درآورد: ام سلما این ایرانی را فراموش کن، یادت باشد تو یک داعشی هستی هر چقدر هم به او کمک کنی او باز هم ما را دشمن خود میداند از کجا معلوم شاید همسر و یا فرزندی داشته باشد؛ از چهرهاش معلوم بود که سی و پنج یا سی و شش سال سن دارد. امسلما از شنیدن نام همسر و فرزند ناگهان اخمی کرد وگفت: - نه من مطمئن هستم که همسر وفرزندی ندارد. امالموت: از کجا میدانی؟ نکند تو علم غیب داری و به ما نمیگویی؟ امالموت در ادامه حرفش قهقه بلندی سرداد. امسلما: نه، او نه همسری دارد و نه فرزندی؛ این را دلم میگوید. تا رسیدن به پادگان خدا خدا میکرد که بلایی بر سر سیدجواد و همراهانش نیاورند. بعد از اینکه ماشینها وارد پادگان شدند، اسرای ایرانی را به زندانها فرستادند. امسلما و امالموت برای پاسخ دادن به ابوعمر راهی اتاق او شدند. از پشت در اتاق ابوعمر شنیدند که داشت میگفت: اگر تا سه روز ابوبکر بغدادی را تحویل دادند که هیچ و اگر نه این کفتارهای ایرانی را سر میزنیم و سرشان را برای رهبرشان میفرستیم. امسلما در جایش خشکش زد اما امالموت دستش را گرفت وگفت: نگران نباش نمیگذارم بلایی سرش بیاورند. من شنیدهام ایران رهبری دارد که هوای جوانان کشورش را دارد و تو نمیبینی که ابوبکر به دنبال این است که همانند رهبر ایرانیها خودش را در قلب مردم جا کند تا همه او را دوست بدارند. هر دو وارد اتاق ابوعمر شدند بعد از دوساعت صحبت، دعوا و مشاجره با ابوعمر از اتاق بیرون آمدند که ناگهان امسلما پاهایش سست شد و بر روی زمین نشست. امالموت: بلند شو امسلما الان ابوعمر میآید؛ ما را در این حالت ببیند عصبانی میشود و شک میکند. میخواهی همه چیز را بفهمد تا سریعتر هردویتان را بکشد؟ امسلما: امالموت التماست میکنم یک کاری انجام بده تا بلایی سرش نیاید؛ هر کاری که بگویی انجام میدهم اصلا به جای او من را بکشید. امالموت: آرام باش امسلما بلندشو من فکری دارم، بلندشو باید به سراغ هامون برویم. هامون کسی بود که از اسرا نگهداری میکرد و علاقه زیادی هم به امسلما داشت اما امسلما زیاد او را تحویل نمیگرفت. هردوی آنها به سمت زندان اسرای ایرانی حرکت کردند. هامون با دیدن امسلما سریع از جایش بلند شد و به سمتش حرکت کرد هامون: چه شده بانو امسلما به دیدار من حقیر آمده؟ امسلما سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت، امالموت به زبان آمد: - کسی برای دیدن تو نیامده هامون، اسرا کجا هستند؟ هامون اخمهایش را درهم کرد: اسرای ایرانی، شما با آنها چه کار دارید؟ ابو عمر میداند میخواهید آن ها را ببینید؟ امالموت: این فضولیها به تو نیامده ما را سریع بفرست داخل! دوست داری که به ابوعمر بگویم برخلاف دستورش دیروز به دیدن خانوادهات رفتی؟ هامون از شنیدن صحبتهای امالموت تعجب کرد و کمی ترسید اگر ابوعمر بفهمد که او به دیدار خانوادهاش رفته حتما هامون و خانوادهاش را میکشت. هامون کنار رفت و گفت: هامون: فقط پنج دقیقه فرصت دارید؛ چون قرار است برای بازدید بیایند، این بار هم فقط به خاطر امسلما اجازه میدهم. امالموت سری تکان داد و با امسلما وارد زندان شدند و یک راست به سمت سلول اسرای ایرانی رفتند. هردوی آنها وارد سلول اُسرای ایرانی شدند که ناگهان یکی از اسرا به امالموت حمله کرد و با فریاد گفت: - لعنت خداوند بر شما، فرماندهما از خونریزی و درد دارد میمیرد اما شما حیوانها کمکی نمیکنید. امالموت از ترس زبانش بند آمده بود و چیزی نمیتوانست بگوید، امسلما چشمش را چرخاند و با جسم بیجان سیدجواد روبهرو شد. @Niyayesh_khatib @همکار ویراستار ویرایش شده 21 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Snowrita ☆ویراستاری| Snowrita☆ 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده