hasti.abdoshahirad ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: فریاد ژولیت «تناسخ» نویسنده: هستی عبدالشاهی راد ساعات پارتگذاری: هر روز ژانر رمان: اجتماعی، عاشقانه، پلیسی، جنایی، ترسناک ناظر: @ mahl ویراستار: @ nina4011☆ویژه☆ تناسخ به معنی: خارج شدن روح از بدن کالبدی و داخل شدن آن به کالبد دیگر «به ایدهی بعضی از انسانها روح آدم نیکوکار پس از مردن، در بدن انسان عاقل و هوشیار داخل میشود و روح آدم بدکار، در جسم حیوانی داخل میشود که بار بکشد و رنج ببرد.» خلاصهی رمان: به دستهایم چشم دوختم؛ دستهایی که روح من در آن دمیده نشده بود. غیر طبیعی، اما غیر ممکن نبود؛ چطور میتوانستم خود را به سادگی ببازم؟ راهی نداشتم جز آن که کالبدم را پس بگیرم؛ کالبدی که روح سردی آن را احاطه کرده بود. روحی که از آن من نبود؛ هیچ دست یا نوایی نبود که مرا در این مسیر یاری رساند، به جز سه گناه. مقدمه: اتفاق پشت اتفاق! اشتباه پشت اشتباه! من پریدم با آن که ترس از ارتفاع داشتم! هرقدر بیشتر بفهمی، تنهاتر میشوی. یک عمر با ترسهایمان زندگی کردیم. ترسهایی که در مغزمان فرو کردهاند. این تنها چیزی است که یاد گرفتهایم. اگر از بچگی میگذاشتند وقتی دلمان میخواهد فریاد بزنیم و آن را در گلویمان خفه نکنیم، وضعمان بهتر از این بود. روزگار غریبی ست. جان را در پستوی خانه پنهان میکنیم، انسانیت را در اعماق خاک. شب را روز سپری میکنیم، روز را شب؛ انگار نه انگار. در خیالم هم نمیگنجید، ترس همزاد من باشد. ویرایش شده 7 مرداد توسط hasti.abdoshahirad مدیر ویراستار 11 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ پست اول به لوستری که از سقف آویزان شده بود، چشم دوختم؛ لوستر به پایین سقوط کرد. همه با تعجب و شوکه به لوستری که پخش زمین شده بود، نگاه میکردند. از جایم برخواستم، به دیوار شیشهای مقابلم نگاه کردم؛ دیوار فرو ریخت. زیر لب گفتم: - و بار آخر. و خودم را از پنجره به سمت پایین پرتاب کردم؛؛ آری من سزاوار مرگ بودم! *** - سلام، کمند برومند هستم؛ دارای لیسانس حقوق، لطفاً من رو استخدام کنید! - یعنی چی؟ این چه وضع معرفی کردنِ؟ مگه رفتی مهدکودک ثبت نام کنی؟ - آره، راست میگی، خیلی ابتدایی و ساده بود. - خوبه که فهمیدی. دوباره تمرین کن! دندانهایم را بیحوصلهتر از قبل برهم فشردم؛ نگاهی به مدارک روی میز انداختم، انگار خوب نبودن فن بیانم تقصیر خواهر بزرگترم «کیانا» بود. بالاخره بعد از مدتها انتظار، چنین روزی فرا رسید. دیروز از مؤسسه کاریابی با من تماس گرفتند؛ گویا یک شغل مرتبط با رشتهی تحصیلیم پیدا شده بود، تأکید کرده بودند برای اطلاعات بیشتر خدمتشان برسم؛ دل- دل میکردم که مدرک لیسانس پاسخگوی نیازشان باشد. به خواهرم که روی تختم دراز کشیده بود، چشم دوختم؛ موهای مشکی رنگش را دورش ریخته بود. زیر لب زمزمه کردم: - کمند برومند! لبهی تخت نشستم، پاهایم را روی هم انداختم و به چشمهای مشکی رنگش چشم دوختم و گفتم: - خب ببین الان چطوره؟ اینجانب کمند برومند... - مگه میخوای نامهی اداری بنویسی؟ میخوای بری درست حسابی باهاشون صحبت کنی دیگه! حالا انگار چی هست؟ - این همه تلاش کردم لیسانسم رو بگیرم، آخرش چیشد؟ یه آدم علاف و بیکار شدم، حتی... بغضی که در گلویم بود را قورت دادم و ادامه دادم: - حتی سرمایه ندارم یه دفتر وکالت بزنم، باید منت این و اون رو بکشم، البته بزنم هم چه فایده؟ آدمهای از من بهتر هم هستن، کی پیش من میاد؟ - خودت رو ناراحت نکن. امیدت رو از دست نده؛ برو ایشالا درست میشه! حالا این کار نشد یه کار دیگه، قرار نیست که حتماً به رشتهات ربط داشته باشه. مثلاً دو ماه پیش، دستیار اون خانم دکتر بودی، مگه بد بود؟ اخمی کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: - این همه درس نخوندم بشم منشی دکتر! با سیکل هم میتونستم این کار رو انجام بدم. بهم برخورد. وقتی مدرک تحصیلیم برای خواهر بزرگترم ارزشی نداشته باشه از دیگران چه انتظاری میتوان داشت؟ زنگ در به صدا درآمد. سریع از جایم بلند شدم و گفتم: - شیما اومد، کاری نداری؟ - نه، برو موفق باشی. انشالله استخدام میشی، بد به دلت راه نده! از لحن صحبت کردنم پشیمان شدم؛ خواهرم خیلی متواضع بود! مدارکم را در کیف گذاشتم و شکم خواهرم را به آهستگی بوسیدم و زیر لب گفتم: - خداحافظ. خواهرم باردار بود. حدوداً دو سالی میشد که ازدواج کرده بود و من هم هنوز مجرد بودم، شاید تنها دلیلش زیبا نبودن من بود؛ زیبایی خواهرم نسبت به من واضح بود. همیشه حس میکردم در مقابلش خیلی معمولی هستم. خواهرم پوستی سفید، موهایی مشکی و بینی قلمی داشت؛ به شدت زیبا و دلربا بود، اما من موهای روشنم با پوست تیره رنگم، تضاد جالبی را به وجود نیاورده بود؛ گویی آن موهای طلایی با چهرهی آریاییام، هیچ صنمی نداشت. همین تضاد رنگی ساده، باعث شده بود چهرهام جذابیت خاصی نداشته باشد. نمیدانم، شاید بینی پهنم هم بیتأثیر نبود. مقنعهی مشکی رنگم را کمی جلوتر کشیدم، موهایم را تا جایی که می توانستم پوشاندم و صورتم را با کرم پودر کاملاً سفید کردم یا به قول مادر، صورتم را گچکاری کردم! فکرم را آزاد کردم و سعی کردم روی کاری که مدتها در انتظارش بودم، تمرکز کنم. از خانه خارج شدم؛ شیما با رنوی سبز رنگش جلوی در منتظر بود؛ سریع سوار ماشین شدم، گونهاش را محکم بوسیدم و گفتم: - مرسی که ماشین رو با خودت آوردی! @ همکار ویراستار♥️ 8 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد نسترن اکبریان ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 5 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 7 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۴۰۰ پست دوم از حرکت من شوکه شد. لب پایینم را گاز گرفتم و گفتم: - وای ببخشید، سلام! شیما هم که انگار تازه به خودش آمده بود، نگاهی به من کرد و با صدایی که از عمق چاه بیرون میآمد، گفت: - خواهش میکنم عزیزم، قابلی نداشت. چه میدونم، گفتم شاید این کارت دوندگی زیاد بخواد. آخه خودت میدونی دیگه، واسه استخدام مخصوصاً تو اینجور شغلها، باید معاینه بشی و وقتی صلاحیت عقل و روا... نگذاشتم صحبتش را ادامه دهد، بلافاصله گفتم: - شیما همهاش اینجا آمادهست! یک دسته ورق از کیفم درآوردم و روی داشبورد گذاشتم. شیما با تعجب گفت: - جدی میگی؟ - آره، معلومه. - فکر میکردم هنوز هم مثل قبل بیخیالی. - شوخی برنمیداره این مسئله؛ این یکی برام مهمه، اگه از دستش بدم شانسی ندارم، تا آخر عمرم یا باید منشی دکتر باشم یا در انتظار شوهر. شیما بلند خندید و استارت زد. پس از طی چند میدان و خیابان و پس از عبور چند کوچه و پس کوچه، جلوی در مؤسسهی کاریابی ایستاد؛ صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت آمد و بوی خاصی در ماشین پیچید. مقنعهام را کمی جلوتر کشیدم. شیما با تمسخر نگاهم کرد و گفت: - بسه دیگه، بسه خانم محجبه! - تو هم اگه میخوای با من بیای، بهتره شالت رو دربیاری و به جاش مقنعه بپوشی. - الان مقنعه از کجا بیارم؟ از کیفم مقنعهی مشکی رنگی را که از شب قبل در کیفم گذاشته بودم درآوردم، روی زانوهایش گذاشتم؛ میدانستم باعث تعجبش میشود ولی یک تذکر به شیما ممکن بود روی استخدام من تأثیر بگذارد. شیما دوست صمیمی من بود. از بچگی با هم دوست بودیم؛ دختر سر به زیر و محجوبی بود. از نظر شخصیت بسیار به یکدیگر شبیه بودیم. شیما چهرهای معمولی و بانمک داشت، موهای کم پشت شرابی، چشمهای قهوهای و جثهای ریز، به صورتی که قدش تا شانهی من بود. نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم؛ شیما هم رفت زیر صندلی ماشین تا مقنعهاش را عوض کند. پیاده شدیم و وارد مؤسسه شدیم. محوطهی دل بازی بود؛ دو طرف محوطه گلکاری شده بود ولی گرمای طاقت فرسای تیر ماه و گرمایی که آسفالت کف محوطه به خودش جذب کرده بود، باعث شد تا مسیر در ورودی را تا سالن اداره به سختی طی کنیم. به در ورودی رسیدیم. شیما تنهای به من زد و وارد سالن شد؛ آستین لباسش را محکم گرفتم و بیرون کشیدمش. روبهرویش قدم علم کردم و گفتم: - تو کجا؟ - یعنی چی تو کجا؟! - یعنی کجا داری میری؟ بذار اول من برم. - خیلی خب، باشه! با یکدیگر وارد سالن شدیم. در همان مدت کوتاه، لباسهایم از شدت گرما بر بدنم چسبید؛ خنکی اسپیلت آرامش خاصی بهم داد و باعث شد چند لحظه همانجا بایستم. شیما با خنده در گوشم گفت: - خوش میگذره؟ به خودم آمدم، اخم کوچکی به شیما کردم و به سمت دفتری که بهم معرفی کرده بودند راه افتادم؛ شیما هم پشت سرم آمد. وارد دفتر شدیم؛ مرد جا افتادهای با چشم سبز و عمامهی سفید رنگ، پشت میز نشسته بود. محو چهرهی آشنایش شدم؛ یادم نمیآمد او را کجا دیدم، ناگهان به خودم آمدم. - خانوم با شما بودم! شیما با آرنج ضربهی آرامی به بازویم زد که از چشمش دور نماند. - ببخشید، متوجه نشدم. - بفرمایید، امرتون؟ به شیما نگاهی کردم و گفتم: - برای استخدام. زبانم بند آمده بود. اَه لعنتی، باز هم گند زدم. - خب؟ - اون مدارکی رو که گفته بودن آماده کردم، فقط بقیهش دیگه با شما باشه، انشالله استخدامم کنید؛ به این کار احتیاج دارم واقعاً. درحالیکه چند فرم را از کشوی میزش در میآورد، گفت: - کی به کار احتیاج نداره؟ @ همکار ویراستار♥️ @مدیر ویراستار @مدیر منتقد@مدیر راهنما 5 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 7 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۴۰۰ پست سوم نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم و مدارک را از کیفم، روی میزش گذاشتم. نگاهی به من و شیما انداخت و گفت: - بفرمایید بشینید. شیما ریز میخندید، آروم گفتم: - هیس! از عصبانیت قرمز شدم. گویا یادش رفته بود من برای چه کار مهمی آمدهام؟ اما عادتش بود؛ گاهی بیدلیل میخندید، خوش بود. پاهایم را روی هم انداختم. نگاهی به ما انداخت و گفت: - شورای حل اختلاف نیرو احتیاج داره. راستی گفتید لیسانس دارید و سابقه هم که گفتید چیزی به اون صورت ندارید؟ آهی کشیدم و گفتم: - بله، بله. کاغذی از کشوی میزش درآورد، چیزی یادداشت کرد و ادامه داد: - مدارکتون دست ما میمونه، شما فقط این ورقه رو ببرین! سه ماه اول که آزمایشی اونجا میرید، حقوق ندارید؛ بهتون یه پرونده میدن، اگه تونستید از پسش بربیاید، کارمند موقت مجموعه میشید. زیر لب تشکری کردم و مدارک را از روی میزش برداشتم. *** سوار ماشین شدیم. شیما زیر صندلی ماشین رفت تا مقنعه را از سرش دربیاورد. - داری چیکار میکنی؟ مگه تو شورای حل اختلاف نمیای؟ - هوا خیلی گرمه، تو ماشین منتظرت میمونم، تو برو سریع بیا! ترمز دستی را پایین کشید. دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: - میشه من رانندگی کنم؟ - چرا؟ لبهایم مثل بچهها آویزان کردم و گفتم: - دلم برای ماشین سواری تنگ شده. میدونی آخرینبار که پشت فرمون نشستم، کی بود؟ به خدا میترسم رانندگی یادم بره. با خنده گفت: - اگه یادت رفته باشه چی؟ میخوای به کشتنمون بدی؟ ناگهان یاد خندهاش در مؤسسهی کاریابی افتادم و گفتم: - راستی تا یادم نرفته، چرا جلوی اون آقا خندیدی؟ داشتی آبروم رو میبردی، خوب شد نفهمید، شاید هم فهمید و به روی خودش نیاورد. ادامه دادم: - اگه میگفتن اینها چقدر بچهان و به من کار نمیدادن چی؟ - باشه باشه، ببخشید حواسم پرت شد؛ بیا بشین پشت فرمون، لطفاً من رو نخور! خندیدم و گفتم: - از دست تو. جایمان را عوض کردیم. بلافاصله استارت زدم و پایم را روی پدال گاز گذاشتم. - چیکار میکنی؟ - ببخشید یه لحظه جوگیر شدم، قول میدم خوب رانندگی کنم! شیما همیشه با آرامترین سرعت ممکن حرکت میکرد و من هم برای رسیدن به شورای حل اختلاف، دل تو دلم نبود. پس از طی چند خیابان و کوچه و پس کوچه و پرسیدن آدرس از چند نفر، خانهی درب و داغونی که سردرش تابلویی به نام شورای حل اختلاف داشت، نظرم را جلب کرد. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت؟ خوشحال بابت کار جدید باشم و یک شیفتی که با منت به من واگذار شده بود یا ناراحت بابت محیط نه چندان جالب کارم. شیما زیر لب گفت: - به محل کار جدید خوش اومدی! نگاه پر استرسی بهش انداختم. سوییچ ماشین را از جا در آوردم، روی پاهایش انداختم و گفتم: - تو سایه پارک کن، منتظر باش تا من بیام. - مطمئنی لازم نیست بیام؟ - اوهوم، خیالت تخت. میگم اگه میدونی سخته برات، میتونی بری عزیزم، مشکلی نیست. اخم کوچکی کرد و گفت: - داشتیم؟ لبخندی زدم و گفتم: - مرسی که هستی دوست گلم! لپش را بوسیدم و پیاده شدم. از در آهنی و رنگ و رو رفتهی شورا عبور کردم؛ توری پاره و پورهای که روی در نصب شده بود، به من دهن کجی میکرد.ذمحیط کار جدیدم حسابی چشمهی ذوقم را خشک کرده بود. با اکراه دستگیرهی در را فشردم و وارد شدم. خانمی با لباسهای سر تا پا مشکی، درحال طی کشیدن زمین بود. با صدایی ضعیفی گفتم: - سلام. متوجه حضور من نشد، دوباره بلندتر گفتم: - سلام. @ همکار ویراستار♥️ @مدیر منتقد@مدیر ویراستار Atlas _sa @MCH @Roshana @Qazal @Ghazal @amin141 @روژینا مرادی @SARA._.IZ2004 @Faezhe @N.Sh_87 @M.gh @Gh.a @م_صمدی @ساتیار خانوم @سانازصفیعی @Sanaz87 @mahdiyeh@آیلار مومنی 8 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۴۰۰ پست چهارم در شهر کوچکی مثل اینجا، توقع بیشتری برای شورای حل اختلاف نداشتم؛ اصلاً برایشان مهم نبود که مکان چنین جای رسمی و مهمی باید چگونه باشد! سرش را به آهستگی بالا آورد و با صدای خستهای گفت: - سلام، بفرمایید؟ - من برای استخدام... نگذاشت صحبتم را تکمیل کنم، به یکی از اتاقها اشاره کرد و گفت: - اونجا بفرمایید. وارد اتاق شدم. زن نسبتاً چاقی پشت میز نشسته بود که بسیار شبیه به خانم آبدارچی بود، خودش را خانم تقوی معرفی کرد. نگاهی سرسری به مدارک و معرفی نامهام انداخت و گفت: - بسیار خب، شما از فردا میتونین سرکار بیاین. - یعنی از این به بعد سه شنبهها سرکار بیام؟ - آره، الان دیر اومدی، خانم سعادت رفتن؛ فردا بیا اطلاعات دقیقتر از خودش بپرس. قند در دلم آب شد، با ذوق گفتم: - مرسی! با اجازه. و به سرعت از اداره خارج شدم. فکرش را هم نمیکردم که کارهایم انقدر سریع انجام شود، خدایا شکرت! بالاخره صبر و تحملم جواب داد. دلم میخواست زودتر به خانه بروم و مژدهی این خبر خوب را به خانوادهام برسانم. در ماشین نشستم، نفسم را سخت بیرون دادم و گفتم: - وای، خداروشکر! شیما با ذوق نگاهم کرد و گفت: - چی شد؟ - هیچی استخدام شدم، گفتن از فردا بیا. وای شیما نمیدونی چقدر خوشحالم! بالاخره تمام تلاشهام جواب داد؛ دیدی بهت گفتم اداره کاریابی میتونه کمکم کنه؟ هی میگفتی نه. - خیلی برات خوشحالم کمند! - فقط چیزه، محیطش یهکم زیاد به دلم ننشست. - دختر با محیطش چیکار داری؟ برو اونجا کارت رو انجام بده بیا! مگه یه شیفت اونجا بیشتری؟ من مطمئنم از پس این شغل برمیای و یهکم سابقه کار جمع کنی، شغلهای خیلی بهتری گیرت میاد. لبخندی زدم و سرم را بالا و پایین به نشانهی تأیید تکان دادم، ماشین حرکت کرد. نزدیک خانه بودیم که گفتم: - راستی جلوی در این قنادیِ نگه دار! - به چه مناسبت میخوای شیرینی بگیری؟ - به سلامتی بعد از دو سال شاغل شدنم، اون هم توی رشتهای که خیلی بهش علاقه دارم و تخصصم. - باشه خانم وکیل بفرمایید، این هم قنادی. - شیما چی بگیرم؟ - نمیدونم، دانمارکی. - نه، اصلاً دوست ندارم. - باز دوست ندارمهات شروع شد. من چه میدونم؟ زبان بگیر. - آها زبان خوبه، دوست دارم! الان میگیرم زود میام. از قنادی یک کیلو شیرینی گرفتم و سوار ماشین شدم. در شیرینی را باز کردم، به شیما تعارف کردم؛ اول ناز کرد و برنداشت ولی بعد از اصرار زیاد من، یکی برداشت و تشکر کرد. چند دقیقه بعد به خانه رسیدیم. تعارف من را برای بالا آمدن و ورود به خانه را رد کرد. از ماشین پیاده شدم و جلوی در ورودی خانه ایستادم؛ ، کلید را از ته کیفم پیدا کردم، در را باز کرده و وارد خانه شدم. - سلام. کیانا درحالیکه روی مبل دراز کشید بود؛ بیحال گفت: - سلام؛ وای کمرم درد میکنه از صبح حالم بده. تعجب کردم! انتظار نداشتم اولین صحبتش بعد از سلام کردن، گله و شکایت از حال و روزش باشد، آن هم دقیقاً در لحظهای که میخواستم یک خبر خوب بدهم. @ همکار ویراستار♥️ @مدیر منتقد@مدیر ویراستارAtlas _sa@MCH@Roshana@Qazal@Ghazal@amin141@روژینا مرادی@SARA._.IZ2004@Faezhe@N.Sh_87@M.gh@Gh.a@م_صمدی@ساتیار خانوم@سانازصفیعی@Sanaz87@mahdiyeh@_.mobina._@_Bahar_ @ملکه سکوت @آیلار مومنی @Atlas _sa 7 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 9 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۴۰۰ پست پنجم - سلام خسته نباشی. با این همه تلقین، حتماً خوب میشی. - دستت درد نکنه! یعنی دارم دروغ میگم؟ - عه، کی گفت داری دروغ میگی؟! در همین لحظه مادر از آشپزخانه بیرون آمد. - سلام مامان. - سلام، چیشد؟ چیکار کردی؟ - هیچی، تو شورای حلاختلاف استخدام شدم. - مبارکه! - البته سه ماه به عنوان کارآموز. فردا که برم، یه پرونده بهم میدن، اگه از پسش براومدم اونموقعست که تازه کارم رو شروع میکنم. دستش رو روی شونهام گذاشت و گفت: - خوبه! باز هم از بیکاری در میای از هیچی بهتره. لبهایم را کج کردم و گفتم: - آره، حق با شماست. خوب یه شیفت در هفته کار خاصی انجام نمیدم که اون هم حقوق بخوام. راستی، بفرمایید شیرینی. شیرینی را اول جلوی مادرم گرفتم و بعد جلوی کیانا، سپس به قاب عکس روی دیوار چشم دوختم؛ عکس پدرم بود. نگاه مردانهاش جذبهی خاصش، حتی در عکسش هم موج میزد. کاش اینجا بود! روبان مشکی کنار عکسش بهم خودنمایی کرد. پدرمان تازه فوت کرده بود، حدوداً دو سال پیش. جای خالیاش همیشه در خانه حس میشد؛ هر چند میانهی خوبی با او نداشتم ولی هر چه بود پدرم بود. جعبهی شیرینی را روی میز وسط هال گذاشتم؛ انگار غیر از ما سه نفر شخص دیگری هم بود. به سمت اتاقم رفتم. لباسهایم را عوض کردم و طبق معمول دستمال سر آبی رنگی را به موهایم بستم؛ رنگ موهایم را اصلاً دوست نداشتم و از طرف دیگر به رنگ مو حساسیت داشتم، شاید هم میخواستم جلوی شوهرخواهرم موهایم معلوم نباشد. نمیدانم، فقط دلم نمیخواست آن موهای کم پشت بد رنگم در معرض دید قرار بگیرد، این فقط یکی از مشکلات زندگی کوچک و خسته کنندهام بود. کنار تنها مبل خانه ایستادم؛ مبلی که کیانا با دراز کشیدن، تمامش را اشغال کرده بود. با بیحالی گفتم: - پاشو، من هم میخوام بشینم! به سختی دستش را به یکی از دستههای مبل گرفت و نشست از وقتی باردار شده بود، حتی لیوان آبش هم در سینک ظرفشویی نمیگذاشت؛ یکجورایی از دستش خسته شده بودم. کنارش نشستم و تکیهی سرم را به پشتی مبل دادم، به در و دیوار خانه خیره شدم؛ خانهای که درست یک سال قبل از فوت پدرم ساخته شده بود. دکوراسیون سنتی خانه، نه تنها من، بلکه تک-تک اعضای خانواده را یاد پدر خدا بیامرزم میانداخت. مادرم راضی به تعویض خانه نمیشد؛ همیشه خاطرات پدر به قلب هر سهی ما چنگ میزد. فرشهای لاکی و دیوارهای آبی، فضای مسجد مانندی را به خانه بخشیده بود. قسمت انتهایی خانه به دو اتاق مشرف به یکدیگر ختم میشد؛ اتاق سمت راست، اتاق من و مادرم و اتاق سمت چپ هم اتاق کیانا و همسرش «احسان» بود. همیشه برایم سوال بود که چرا کیانا و همسرش به دنبال خانهای مستقل نمیگردند یا حتی برای آن اقدام نمیکنند؟ من و مادرم از این موضوع هیچ چیز نمیگفتیم و خودشان هم هیچوقت از این موضوع دم نمیزدند. نگاهی به کیانا انداختم و گفتم: - شوهرت کجاست؟ - رفته واسه مامان خرید کنه. - مامان سر شوهر من از این بلاها نیاریها! کیانا اخمی کرد و گفت: - نه توروخدا، میخواد اینکار هم نکنه! مفت میخوره. مادر از آشپزخانه آمد، دستهای خیسش را با دامنش خشک کرد و گفت: - خوب بالاخره تموم شد، ناهار تا یه ربع دیگه آمادست. زنگ در به صدا در آمد. به سمت آیفون رفتم، آیفون را برداشتم و گفتم: - کیه؟ - باز کن! احسان بود. در را باز کردم، وارد خانه شد و با صدای نسبتاً بلندی گفت: - سلام بر مادر زن عزیزم، سلام بر خواهر زن عزیزم، چطورید؟ @ همکار ویراستار♥️ Atlas _sa@MCH@Roshana@Qazal@Ghazal@amin141@روژینا مرادی@SARA._.IZ2004@Faezhe@N.Sh_87@M.gh@Gh.a@م_صمدی@ساتیار خانوم@سانازصفیعی@Sanaz87@mahdiyeh@_.mobina._@_Bahar_ @ملکه سکوت @آیلار مومنی@M.f @ 6 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 9 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۴۰۰ پست ششم احسان مثل برادر بزرگترم بود، برادری که هیچوقت نداشتمش. همیشه در کارها و مسائل مهم زندگیم به من مشاوره میداد؛ فوق لیسانس عمران داشت و در یک شرکت خصوصی ساختمانی حقوق بخور و نمیری داشت. احسان پسر جذاب و خوشتیپی بود. موهای خرمایی با موهای جوگندمی و خیلی به کیانا میآمد؛ کنار یکدیگر زوج خوشبختی بودند. خریدها را در بغل من گذاشت و سمت کیانا رفت، موهای لختش را از صورتش کنار زد و گفت: - و در آخر هم سلام ویژه تقدیم به همسر عزیزم، عسل بابایی چطوره؟ کیانا با بیحوصلگی گفت: - خوبه، احسان پس این وام چیشد؟ اقدام کردی؟ - هنوز هیچی ولی پیگیرش هستم. مادر با تعجب نگاهی به احسان کرد و گفت: - کدوم وام؟ کیانا با لحن سردرگمی گفت: - احسان میخواد برای خرید خونه وام بگیره. مادر اخمی کرد و گفت: - نشنوم دیگه، حرفش هم نزنید. با لحن حق به جانبی گفتم: - مامان؟! مادر با عصبانیت نگاهم کرد و از لای دندانهایش غرولند کرد: - کمند! کیانا ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - نه مامان، کمند راست میگه خب بالاخره نی-نیمون هم باید یه اتاق مستقل داشته باشه. از خجالت قرمز شدم؛ سرم را پایین انداختم و با دکمهی لباسم بازی کردم. به احسان نگاهی انداخت و ادامه داد: - مگه نه عزیزم؟ احسان با ذوق نگاهش کرد و گفت: - البته! مادر دیگر چیزی نگفت؛ انگار خودش هم مشتاق شنیدن چنین چیزی بود، انگار بالاخره به فکر افتادند. با کمک مادر میز ناهار را چیدم و پس از صرف ناهار، تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم. این ساعتها نمیدانم چرا سپری نمیشد؟! هر دقیقه برایم مثل یک سال میگذشت؛ کاش زودتر فردا شود! دلم میخواست زودتر به محل کار جدیدم بروم. *** با صدای بلندی گفتم: - صبح بخیر مامان! مادر که در آشپزخانه مشغول چیدن میز صبحانه بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت: - سلام صبح بخیر، کی بیدار شدی؟ - ساعت شش. - آفرین دختر سحرخیز! - مامان به نظرت کدومش رو بپوشم؟ این آبی کاربنیِ یا این یکی که مشکیِ؟ لباسهایی را که از شب قبل با وسواس خاصی انتخابشان کرده بودم رو به مادرم گرفتم. نگاهی به هر دوی آنها کرد و گفت: - فکر میکنم مشکیِ سنگینتر باشه. - آره، همین رو میپوشم. وارد اتاق شدم؛ مانتو و شلوار مشکی رنگم را پوشیدم و بلافاصله سر میز صبحانه رفتم. مادر از سماور برایم یک استکان چایی ریخت و روی میز گذاشت. مادر هنوز در خواب و بیداری بود، مطمئن بودم فقط بهخاطر من بیدار شده. - مامان جان، اگه خستهای برو استراحت کن! باهات کار ندارم، خودم میرم. - نه دخترم خسته نیستم. من هم یه مقدار بیرون کار دارم، باید انجام بدم. - چه خوب! پس بیا باهم بریم. بستهی خرما را از یخچال درآوردم، روی میز گذاشتم و گفتم: - مامان جان! چایی میخوری برات بریزم؟ - نه مرسی دخترم! دیرت نشه. با لبخند گفتم: - نه دیر نمیشه. دو استکان چایی برای خودم و مادر ریختم، روی میز گذاشتم؛ . پشت میز نشستم؛ مقداری شکر در چایی ریختم و شروع به هم زدن کردم. توجهام به تفالههای چایی جلب شد؛ معلق درون محلول قهوهای رنگ میچرخیدند و ته نشین نمیشدند. مبهوت استکان بودم، عجب چای غلیظی بود! چند ثانیه به استکان خیره شدم، سرم را بالا آوردم و گفتم: - راستی مامان؟ به نظرت... ناگهان صدایی شبیه به صدای انفجار در گوشم پیچید. مادر درحالیکه دستش را روی قلبش گذاشته بود، به منظرهی عجیب روبهرو خیره بود. نگاهم را از مادر روی میز آوردم. استکان چایی مقابل دیدگانم خوردِ-خورد شده بود؛ نه یک تکه، نه دو تکه، هزار تکه شده بود، انگار یک نفر بعد از شکستن، آن را حسابی خوردتر کرده بود. @ همکار ویراستار♥️ @نٍویسَندهی _ فضایی@MCH Atlas _sa@MCH@Roshana@Qazal@Ghazal@amin141@روژینا مرادی@SARA._.IZ2004@Faezhe@N.Sh_87@M.gh@Gh.a@م_صمدی@ساتیار خانوم@سانازصفیعی@Sanaz87@mahdiyeh@_.mobina._@_Bahar_ @ملکه سکوت @آیلار مومنی@M.f @ 5 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 10 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آذر، ۱۴۰۰ پست هفتم تا از جایم بلند شدم، چند قطره چایی روی پایم ریخت، دادم به هوا رفت. - وای سوختم مامان، سوختم! احسان که تازه از خواب بیدار شده بود، به سمت آشپزخانه آمد و دستی لای موهای ژولیدهاش کشید و گفت: - چیشده؟ مادر با وحشت گفت: - هیچی، استکان شکست. احسان نگاهی به لیوان شکستهای که روی میز بود انداخت و با لحن به ظاهر سرزنش کنندهای گفت: - مشکلی نیست مادر من، حتماً چایی داغ بوده، میز سرد بوده، یکدفعه لیوان شکسته. چرا شما با خودتون اینجوری میکنید آخه؟ انقدر حرص میخورید، براتون خوب نیست. با نگرانی به مادر نگاه کردم و گفتم: - مامان چیکار کنم؟ الان دیرم میشه. احسان جارو دستی را از گوشهی آشپزخانه برداشت و گفت: - اشکال نداره، تو برو من جمعش میکنم. دستمال خیسی روی شلوارم کشیدم؛ حواسم از ساعت پرت شده بود. پلهها را ده تا یکی کردم و خودم را به در خروجی خانه رساندم. خانهی ما طبقهی سوم یک آپارتمان به شدت قدیمی بود که حتی آسانسور هم نداشت. با همسایهها رفت و آمد آنچنانی نداشتیم؛ فقط در حد سلام و علیک کردن، آن هم از دور. سریع خودم را به ایستگاه اتوبوس رساندم. انگار تازه آمده بود، سوار شدم و حدود نیم ساعت بعد، به شورای حل اختلاف رسیدم؛ ساعت دقیقاً رأس نه بود. نفس عمیقی کشیدم، در زدم و وارد شدم. تا وارد شدم، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، منشی کم سن و سالی بود که داشت با تلفن همراهش صحبت میکرد. تا من را دید، آهسته گفت: - بعداً بهت زنگ میزنم، فعلاً. شاید هفده یا هجده سال بیشتر سن نداشت؛ آرایش غلیظی کرده بود که روی صورتش اصلاً ننشسته بود. موهای مشکی رنگش، کج از مقنعهاش بیرون ریخته بود و لنز سبز رنگش به شدت تو ذوق میزد. تلفن را روی میز گذاشت، نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت: - سلام؛ بفرمایید! - سلام، برای استخدام اومدم. از ادارهی کاریابی من رو فرستادن. تا خواست جوابم را بدهد، تلفنش زنگ خورد. گوشی را کنار گوشش گذاشت و گفت: - اونجا بفرمایید. و به اتاقی که پشت سرش بود اشاره کرد. وارد اتاق شدم؛ خانم نسبتاً مسن و جاافتادهای پشت میز نشسته بود که مانتو و شلوار طوسی، با مقنعهی مشکی به تن داشت، دیگر خبری از اشخاصی که دفعهی قبل دیده بودم، نبود. آنقدر سرش گرم کاغذهای روی میزش بود که متوجه حضور من نشد. تک سرفهای کردم و گفتم: - سلام. بدون آنکه سرش را بلند کند، گفت: - سلام. - من رو از اداره کاریابی فرستادن. - آها، خانمِ؟ - برومند. - آها بله خانم برومند، بفرما بشین! روی صندلیای که مقابل میز آهنی و رنگ و رو رفتهاش بود نشستم؛ ساختمان و وسایل اتاق به ظاهر خیلی قدیمی بودند. نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: - خب، مدرکت چیه؟ - لیسانس. - چقدر سابقه کار داری؟ - یه جورایی هیچی. - خیلی خب، به نظر من این چیزها اصلاً ملاک نیست، مهم کیفیت کار، تحکم، طرز رفتاری که یک خانم وکیل باید داشته باشه. من خودم تجارب کاریم در موفقیتم بیشتر از میزان تحصیلاتم بهم کمک کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - ببینید خانم برومند؟ ما به شما یه پرونده میدیم، اگه از پسش بر اومدین، اونوقت کارمند موقت ما میشید. مکثی کرد و گفت: - سوالی نیست؟ با لحن مستأصلی پرسیدم: - یعنی برام بیمه رد نمیکنید؟ سرش از روی برگههای نسبتاً بههم ریخته روی میز بالا آورد، نگاهی به سر تا پایم انداخت؛ انگار که دنبال یک ایراد باشد، در آخر نگاهش روی چشمانم ثابت شد و با تمسخر گفت: - بیمه؟ بیمه کجا بود دختر جون؟! ما خودمون هم اینجا بیمه نیستیم؛ حالا میتونید به دفتر روبهرویی برید. - کدوم دفتر؟ با بیحوصلگی جواب داد: - مگه اینجا چند تا اتاق داریم؟ دختر خوب برو تو اون یکی اتاق بشین تا اولین مراجعه کنندهمون رو بفرستیم خدمتت! تشکر زیر لب کردم و از اتاقش خارج شدم و وارد اتاق روبهرویی شدم. @ همکار ویراستار♥️ @نٍویسَندهی _ فضایی Atlas _sa@MCH@Roshana@Qazal@Ghazal@amin141@روژینا مرادی@SARA._.IZ2004@Faezhe@N.Sh_87@M.gh@Gh.a@م_صمدی@ساتیار خانوم@سانازصفیعی@Sanaz87@mahdiyeh@_.mobina._@_Bahar_ @ملکه سکوت @آیلار مومنی@M.f @ @نٍویسَندهی _ فضایی@MCH 5 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 11 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۴۰۰ پست هشتم میز و صندلی سادهای گوشهی اتاق بود، به اضافهی یک مبل دو نفرهی رنگ و رو رفته. کل وسایل اتاق به همین سه چیز ختم میشد. روی مبل نشستم؛ چند دقیقه بعد سرایدار وارد اتاق شد و یک استکان چایی روی میزم قرار داد و گفت: - چیزی لازم ندارید؟ تشکر کردم و گفتم: - نه، خیلی ممنون. نیم ساعت گذشت. کم-کم حوصلهام داشت سر میرفت که صدای در اتاق را شنیدم. گفتم: - بفرمایید! خانم شیکپوش و مرتبی، با مانتو و شلوار قهوهای وارد اتاق شد؛ چهرهی خنده رو و آرایشی ملایم داشت. - سلام، سعادت هستم قسمت مشاوره. فکر کنم قبلاً اسم من رو شنیدی، خوش اومدی عزیزم. - بله، خیلی ممنون. - البته تایم کاری من بعد از ظهر ولی خوب ازم خواسته شد که امروز رو به خاطر شما بیام. لبخندی زد، کنارم نشست و ادامه داد: - کار شما توی این دفتر، یک روز در هفتهست، درسته؟ - بله. - امروز برای ارزیابی شما و همچنین برای کسب کمی تجربه، من یکی از مراجعات رو پیش شما میفرستم؛ شما وظیفه دارید شرایط طلاق رو براشون توضیح بدین و از هر جهت باید راهنماییشون کنید. متوجه هستید دیگه؟ - بله. - موفق باشی و در آخر هم اینکه حواست رو جمع کن که از پسش بر بیای. - چشم، سعیم رو میکنم. از روی مبل بلند شد و گفت: - من دیگه میرم. چقدر عجله و اضطراب داشت! اضطرابش اندکی به من منتقل شد. تا جلوی در رفت، یکدفعه برگشت و گفت: - مطمئنی آمادگیش رو داری؟ دستهایم را در جیبم گذاشتم و گفتم: - بله، مطمئنم. حدوداً نیم ساعت بعد، تلفنی که در روی میز بود زنگ خورد. جواب دادم و گفتم: - بله؟ - سلام خانم برومند، من مراجعی که گفتم رو پیشتون فرستادم، توضیح بدید برای رسمیت بخشیدن به کارشون باید برن مرکز مشاوره، در غیر این صورت کارشون... نذاشتم ادامه بده و گفتم: - بله چشم، حتماً. - ببینم چیکار میکنی، خوب حواست رو جمع کن! وای خدای من! چقدر یک چیز را تکرار میکردند، گویا به کارم اطمینان نداشتند؛ البته حق هم داشتند که اطمینان نکنند. دوباره تکرار کردم: - چشم! حدوداً یک ربع بعد، دختری جوان وارد اتاق شد و روی مبل نشست. - بفرمایید، در خدمتم. بلافاصله گفت: - سلام خانم، من طلاق میخوام. با چشمانی گرد شده به او چشم دوختم. چه بیمقدمه! یک سری کاغذ از کیفش درآورد، روی میز گذاشت و ادامه داد: - این هم مدارکم، کارهای لازم رو انجام بدین لطفاً! - چرا؟ - هر روز من رو کتک میزنه، نمیتونم تحملش کنم؛ اگه طلاق نگیرم دیوونه میشم. به دختر بینوا، جثهای ریز و لباسهایی شلخته داشت، چشم دوختم. چقدر شبیه شیما بود! البته با این تفاوت که پوست این دختر تیره بود. زیر گریه زد و گفت: - توروخدا کمکم کنید! - خودتون رو ناراحت نکنید اگه کتکتون میزنه که فقط باید نامه پزشک قانونی بگیرید. گویا برگ برنده در دستم آمده باشد از پشت میز بلند شدم و ادامه دادم: - اگه بگیرید، بهتون قول میدم خیلی زود کارهای طلاقتون رو درست کنم. - من همین فردا میرم نامه رو میگیرم مدرکش هم خب دارم، فقط بهم بگید کی بیام؟ - من نمیدونم، اما خب فکر کنم واسهی نوبت بعدی با منشی هماهنگ کنید؛ آخه من هفتهای یه روز بیشتر اینجا نیستم. - ممنون! - خواهش میکنم. البته به پیشنهاد من بعد از گرفتن نامه پزشک قانونی، باید چند جلسهای مشاوره برید تا روال قانونی طی بشه. - مشاوره؟ کار از مشاوره گذشته، یه ثانیه هم نمیتونم تحملش کنم. @ همکار ویراستار♥️ @نٍویسَندهی _ فضایی Atlas _sa@MCH@Roshana@Qazal@Ghazal@amin141@روژینا مرادی@SARA._.IZ2004@Faezhe@N.Sh_87@M.gh@Gh.a@م_صمدی@ساتیار خانوم@سانازصفیعی@Sanaz87@mahdiyeh@_.mobina._@_Bahar_ @ملکه سکوت @آیلار مومنی@M.f @ @نٍویسَندهی _ فضایی@MCH . 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 11 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۴۰۰ پست نهم - خب، آخه باید پیش مشاوره بری، شاید طلاقت درست نبود، شاید شوهرت خواست و قول داد که اخلاقش رو اصلاح کنه. حیف تو نیست یه مهر طلاق تو شناسنامهات بره؟ قبول داری؟ از اون گذشته، برای تکمیل مدارک طلاقت، چند جلسه مشاوره لازمه. سکوت کرد، ادامه دادم: - خیلی داری تندروی میکنی. همهچیز با آرامش حل میشه، اگه بنا به طلاق هم باشه، اون هم با صبر و حوصله و آرامش حل میشه، پس عجله نکن! باشه؟ مدارکش را از میز برداشت، دوباره در کیفش قرار داد و درماندهتر از قبل گفت: - گفتید کی بیام؟ - احتمالاً هفتهی دیگه ولی دقیقترش رو از منشی بپرسید! میگم که من نمیدونم. - باشه خیلی ممنون، خداحافظ. - خداحافظ. از اتاق خارج شد. پس از خروجش، نفس عمیقی کشیدم. با اینکه کار خاصی نکرده بودم، حس خیلی خوبی داشتم. فقط کسانی که تازه وارد شغلی که در آن تخصص دارند میشوند، حال من را درک میکنند؛ حس احساس وجود و خدمت به مردم در این دنیای فانی، بهترین حسی است که میتواند به قلب انسان القا شود! به ساعتم نگاه کردم؛ رأس دوازده بود، کم-کم وقت رفتن بود. کیف سفید رنگم را از روی میز برداشتم، روی شانه ام انداختم. از منشی و خانم تقوی خداحافظی کردم از دفتر خارج شدم. صدای جیغ بلندی توجهام را جلب کرد و باعث شد نگاهی به کوچهای که درست جنب همین کوچه بود، بیاندازم. خدای من! همان دختری که تا چند دقیقه پیش نزد من آمده بود، اکنون مقابل پسری به نسبت جوان ایستاده بود و آن پسر دستهایش را محکم از پشت گرفته بود. صدای پسر بلند شد: - عوضی از در خونه تا همینجا داشتم تعقیبت میکردم؛ میخوای از من طلاق بگیری بیشرف، ها؟ دختر درحالیکه نفس- نفس میزد، بریده-بریده گفت: - دستهام رو ول کن! وگرنه... - وگرنه چی؟ - جیغ میکشم! دستش را محکم روی دهان دختر فشار داد و گفت: - به جان مادرم قسم، اگه بخوای اقدامی برای طلاق بکنی، هم تو رو میکشم، هم اون وکیلی رو که بخواد باعث طلاق من و تو بشه! فقط صدای هق-هق دختر بیچاره را میشنیدم. پسر دختر را در پراید مشکی رنگی که روبهرویشان پارک بود، هل داد؛ ظاهراً شخصی پشت فرمان نشسته بود. چند ضربه به شیشه و زد و گفت: - تو برو، من الان میام! پسر به همان سمتی که من بودم، آمد. به سرعت خود را به شورای حلاختلاف رساندم؛ وارد دفتر شدم، تکیهام را به دیوار دادم. منشی با تعجب به من چشم دوخت و گفت: - چیشده؟ نفسم را به سختی بیرون دادم و گفتم: - اون بیرون... - چرا رنگ و روت پریده؟! به آشپزخانهی کوچکی که کنار دفتر بود نگاه کرد و گفت: - زری خانم؟ یه لیوان آب بیار برا خانم برومند! صدای قژ-قژ در به گوشم رسید. چشمان گردم را به کسی که وارد دفتر شد دوختم، همان پسر بود با موهای گندمی بهم ریخته و لباسهایی به شدت مندرس؛ صورتش استخوانی بود و چهرهای آشفته و درهم رفته داشت. روبهروی میز منشی آمد، دستش را روی میز گذاشت و گفت: - وکیلی که امروز با زن من صحبت کرد کجاست؟ خانم مرتضوی «منشی» درحالیکه چشمهایش بیشتر از من گرد شده بود، گفت: - ببخشید، کی؟ چی؟ کجا؟ - بذارید سوالم رو جور دیگهای بپرسم، وکیلی که اینجا کارهای طلاق رو انجام میده کجاست؟ - والا نمیدونم! اینجا وکیل زیاد کار میکنه. داد زد: - وکیلی که الان اینجا بود کجاست؟ خانم مرتضوی درحالیکه میلرزید، انگشت اشارهاش را به سمت من گرفت. @ همکار ویراستار♥️ 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 11 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۴۰۰ پست دهم تکیهام را به دیوار دادم. چشمهایش را ریز کرد و زیر لب گفت: - آدمت میکنم! در همین لحظه، خانم تقوی وارد شد و گفت: - چه خبرته آقا؟! مگه اینجا کاروان سراست؟ بفرمایید برید بیرون ببینم! پسرک برای بار آخر نگاهی به من انداخت، انگشت تهدیدش را به سمت من گرفت و بیرون رفت، در را هم محکم پشت سرش کوبید. خانم تقوی یک دسته برگه روی میز گذاشت و گفت: - عجب آدمهایی پیدا میشن! سپس رو به منشی کرد و گفت: - تو زبون نداشتی بهش بگی، سرش رو عین... نفسش را سخت بیرون داد و ادامه داد: - استغفرالله! پس تو رو واسه چی استخدام کردم؟ حس عجیبی نسبت رفتار آن پسر داشتم که زیر دلم میزد. حسابی چشمهی ذوقم خشک شده بود. از آن شور و حال اولیه خبری نبود، حتی خبری از آن حس خوش قبل هم نبود! تلفن همراهم را از کیفم درآوردم و شمارهی خواهرم را گرفتم. با صدایی که از عمق چاه میآمد، آهسته گفتم: - کیانا به احسان میگی دنبالم بیاد؟ - چیشده؟ چرا صدات میلرزه؟ - نه نمیلرزه، بگو بیاد. - مشکلی پیش اومده؟ خدای من! چقدر سوال پیچم میکرد. - نه، به احسان بگو دنبالم بیاد. - خیلی خب، کجا؟ آدرس را سریع گفتم و تلفنم را در جیبم گذاشتم. خانم تقوی گفت: - کار خوبی کردی گفتی دنبالت بیان. سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم و روی یکی از صندلیها نشستم. خانم تقوی چادرش را سرش کرد و گفت: - من دیگه باید برم. یهکم کار دارم، انجام میدم برمیگردم. فعلاً خداحافظ. - خداحافظ. حدوداً یک ربع بعد، احسان و کیانا با پراید سفیدشان دنبالم آمدند. سوار ماشین شدم و صندلی عقب نشستم و گفتم: - سلام. کیانا که صندلی جلو نشسته بود، برگشت و گفت: - اتفاقی افتاده؟ - نه، چیزی نشده. - چرا در سکوتی؟ چرا گفتی دنبالت بیایم؟ - تاکسی گیر نیومد. - چرا آژانس نگرفتی؟ خدای من چقدر سوال میکرد! واقعاً بعضی وقتها دلم میخواست از شدت سوالهای بیموقع و بیجایش، سرم را به دیوار بکوبم. - برنداشتن. - چرا ساکتی؟ چشمهایم را محکم روی هم فشار دادم و گفتم: - خب چی بگم؟ - مثلاً روز اول کاریت بوده، چرا تیریپ افسردگی برداشتی؟ - کیانا، عزیزم افسرده نیستم، یکم خستم. صبحونه نخوردم، فکر کنم یکم فشارم افتاده. - آها، پس واسه اینه. صبر کن الان میرسیم خونه، ناهار میخوری. خداراشکر! پس از گفتن این جمله سکوت کرد. سرم واقعاً درد میکرد؛ میدانستم اگر کلمهای در رابطه با اتفاقات امروز برایشان بگویم، اجازهی سرکار رفتن از من سلب میشود، پس سکوت کردم. به خانه رسیدیم. تا وارد خانه شدم، مادر به سمتم آمد و گفت: - سلام دخترم، چیشد؟ چیکار کردی؟ چه خبر؟ - مامان حالا بذار برسم، میگم. با کمک مادر میز ناهار را چیدم و پشت صندلی نشستم. مادر، کیانا و احسان را صدا زد و روی صندلی که درست مقابل من بود، نشست و گفت: - خب، چه خبر بود؟ چیشد؟ - هیچی. - یعنی چی هیچی؟ بهت پرونده دادن؟ مقداری برنج در بشقابم کشیدم و گفتم: - آره. - خب چه پروندهای؟ - چه میدونم! یه دختره بود. - خب؟! - میخواست طلاق بگیره. - چته دختر؟ چرا بریده-بریده حرف میزنی؟ با انبر باید از زیر زبونت حرف بکشن؟ - مامان واقعاً خستم، بعداً حرف میزنیم. - مگه رفتی بیل زدی؟ @ همکار ویراستار♥️ 6 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 12 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۴۰۰ پست یازدهم چند قاشق خورشت، روی برنجم ریختم و سکوت کردم. غذایم را سریع خوردم؛ بشقاب را در سینک ظرفشویی گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم. نیمهی راه گفتم: - میرم یه کم بخوابم، سرم واقعاً درد میکنه، بیدار شدم ظرفها رو میشورم. جوابی نشنیدم. تا وارد اتاقم شدم، صدای کیانا را شنیدم که به مادرم میگفت: - این چش شده؟ - چه میدونم، حتما خستهست! خودم را روی تخت انداختم، پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم. *** با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، تلفن را برداشتم و گفتم: - بله بفرمایید؟ - منزل خانم سعیدی؟ - اشتباه گرفتید. تلفن را روی میز گذاشتم. خانه تاریک بود، گویا هیچکس خانه نبود. سرم هنوز گیج بود؛ حس خوبی به شغل جدیدم نداشتم، اتفاقات امروز واقعاً برایم ناگوار بود! تلفن دوباره زنگ خورد، جواب دادم: - بله؟ مادر بود. - سلام کمند، من و کیانا و احسان اومدیم خرید. چیزی لازم نداری؟ - نه، ممنون! - چرا صدات گرفتهست؟ - چون همین الان بیدار شدم. - آها باشه، مواظب خودت باش. گفتم خبر بدم بهت، نگران نباشی. فعلاً خداحافظ. - خداحافظ. تلفن را روی میز گذاشتم. یک کاغذ و مداد آوردم، روی یکی از مبلها نشستم و شمارهی شورای حلاختلاف را از صد و هجده گرفتم؛ باید دربارهی این مسئله با خانم سعادت، «مشاور شورا» صحبت میکردم. شماره را گرفتم. صدای خانم مرتضوی در گوشی پیچید: - شورای حلاختلاف، بفرمایید؟! - سلام، ببخشید خانم سعادت تشریف دارن؟ - بله، شما؟ - برومند هستم. - سلام خانم برومند! الان وصلتون میکنم. - ممنون! کمتر از یک دقیقه بعد، سعادت جواب داد: - سلام خانم سعادت، خوب هستید؟ - سلام شما؟ - برومند هستم. - برومند؟ - امروز صبح اومده بودم برای کار، مراجعهتون رو برام فرستادید. - آها، خوب هستید؟ - خیلی ممنون، راستش خانم سعادت، یه مشکلی پیش اومده. - چیشده؟ تمام قضیه را موبهمو برایش شرح دادم و او تمام مدت زمان صحبت، مرا سکوت کرده بود. @ همکار ویراستار♥️ Atlas _sa@MCH@Roshana@Qazal@Ghazal@amin141@روژینا مرادی@SARA._.IZ2004@Faezhe@N.Sh_87@M.gh@Gh.a@م_صمدی@ساتیار خانوم@سانازصفیعی@Sanaz87@mahdiyeh@_.mobina._@_Bahar_ @ملکه سکوت @آیلار مومنی@M.f @ @نٍویسَندهی _ فضایی@MCH 4 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 12 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۴۰۰ پست دوازدهم - خانم برومند باید قویتر از این حرفها باشید! این آقایی که دارید ازش صحبت میکنید، هیچکاری نمیتونه بکنه، مگه شهر هرت؟ - نمیتونم خانم سعادت، سخته، میترسم بخواد بلایی سرم بیاره؛ خشم رو تو چشمهاش دیدم. خیلی بد بود، من شاید وکیل باشم ولی اونقدرها هم قوی نیستم. نمیشه یه پروندهی دیگه بهم بدید؟ خندید و گفت: - چرا انقدر قضیه رو جناییش میکنی؟ دوست نداری که کارت رو از دست بدی؟ - نه اصلاً، ولی این پرونده نه، من نمیتونم. - یعنی چی من نمیتونم؟ میدونی اگه لغوش کنم و خانم تقوی بفهمه، چی میشه؟ - چی میشه؟ - هیچی، باید با شغل جدیدت خداحافظی کنی. سکوت کردم، ادامه داد: - بیخود خودت رو نگران نکن. دفعهی بعد که دختره پیشت اومد، بهش بگو برو با خانم سعادت صحبت کن، باشه؟ با لحن مستأصلی گفتم: - باشه. - حالا دیگه کاری نداری؟! من اینجا یه کم سرم شلوغه. راستی کاری داشتی با شمارهی خودم تماس بگیر. - شمارتون رو ندارم. - یادداشت کن. شمارهاش را در دفتر تلفن وارد کردم و تلفن را قطع کردم. به سمت آشپزخانه رفتم تا یک لیوان آب بخورم؛ آشپزخانه تاریک بود تا چراغ را روشن کردم، یکی از کاشیهای سفید رنگ کف آشپزخانه نظرم را جلب کرد. از وسط ترک خورده بود؛ سابقه نداشت در خانهی ما کاشی ترک بخورد، حتماً مادر وسیلهای داغ روی آن گذاشته. خواستم در یخچال را باز کنم که صدای باز شدن در آمد؛ مادر و کیانا درحالیکه هر دو دستشان پر از خرید بود، وارد خانه شدند. «یک هفته بعد» مادر درحالیکه شیر داغ شده را در لیوان میریخت، گفت: - راستی این پروندهای که بهت دادن، راجعبه چی بود؟ تو این یه هفته، اصلاً راجبش یه کلمه هم صحبت نکردی. - هیچی بابا، دختر و پسر جوونن، کم سن و سالن، میخوان جدا شن؛ بهم گفتن شرایط طلاق رو براشون توضیح بدم. - آره دیگه، دخترم نتیجهی ازدواج، اون هم توی سن کم همینه. - آره بابا همهاش بچه بازیه، ازدواج کنن؛ طلاق بگیرن، همهاش تو این جامعه الکی شده. - هی روزگار! - راستی مامان این کاشی رو دیدی شکسته؟ چند روز پیش خواستم بهت بگم؛ هزار بار بهت گفتم چیزهای داغ روی این کاشیها نذار حساسن، ترک میخورن. خیلی تابلوئه، مخصوصاً که کاشیها سفیده، باید حتماً عوضش کنیم. - کجا، ببینم؟ کنارم ایستاد و به کاشی که ترک بزرگ و واضحی وسطش بود، چشم دوخت و زیر لبش گفت: - عجیبه! - چی عجیبه؟! خب همهاش تقصیر خودته دیگه. - خوب، عجیبه که من ندیدمش! - چی رو ندیدی؟ یه هفتهست این شکسته، هی میخوام بهت بگم، یادم میره. مادر از وقتی پدرمان فوت کرده بود، حواس پرت شده بود؛ گاهی یادش میرفت بعضی وسایل را کجا گذاشته. موهایش سفید بود ولی هنوز زیبا بود! مادر و کیانا خیلی به هم شبیه بودند. صدای کیانا از اتاق آمد: - کمند! کمند گوشیت داره زنگ میزنه. از جایم بلند شدم و پیش کیانا رفتم و گفتم: - کیه؟ @ همکار ویراستار♥️ ویراستار: @ملکه سکوت @MOBINA.H @mah86 @-Madi- @masoo @-Atria- @_Zeynab @bita.mn @Azin18 @zahra.m @Masi.fardi @زری بانو @آتنا شکاری @ماه تی تی @مانشMansh @آئیـSHMAـا @Raha @..Raha.. @15Bita@آیلار مومنی@mO_oj @-mAhsA.86-@Aramesh @banouyehshab@Bhreh_rah @Dark deram @Damon.S_E @Imaryam@mah86@mahdiye11@Mahta1386 @mobina84@Narges.Sh@Fateme Cha @Nilay07 @nightrage @Noora @Pardis @Redgirl @Paradise @sanaz87 @sara.s312 @Sara @zahra.m @سوگند @نوازش @هانی پری @خاتم 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 13 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۴۰۰ پست سیزدهم - نمیدونم، ناشناسه. جواب دادم و گفتم: - بله، بفرمایید؟ کسی پشت خط نبود. قطع کردم و گوشی را روی میز گذاشتم و گفتم: - ناشناس بود. بازویم را کشید و گفت: - بچه گول میزنی شیطون؟ اخم کردم و گفتم: - وا، چه گول زدنی؟! - من که میدونم کی بود. یک دستم را به کمرم زدم و گفتم: - خب، کی بود؟ چشمکی زد و گفت: - خودت بهتر میدونی خانم وکیل! بیتوجه به کیانا وارد هال شدم و تلفن همراهم را سایلنت کردم و سپس به شارژ زدم. *** روی صندلی دفتر محل کارم میچرخیدم و سخت فکرم مشغول بود. صدای آن پسر مدام در گوشم میچرخید: - هم تو رو میکشم، هم اون وکیلی رو که بخواد باعث طلاق من و تو بشه. دفترچه یادداشتم را از جیبم درآوردم و با خودکار مشکی، بزرگ وسط صفحه نوشتم «قوی باش کمند! تموم میشه» محو چیزی که نوشته بودم شدم. ناگهان صدای در اتاق، رشتهی افکارم را پاره کرد. در اتاق باز شد، همان دختر بود. با همان تیپ ساده و تقریبا شلختهاش. دفترچه یادداشت را در کیفم گذاشتم و گفتم: - سلام، بفرمایید تو. - سلام. - شوهرتون اینجا اومده بود. چشمهایش گرد شد. - وای خدای من! با لبخند تصنعی گفتم: - آره اینجا اومده بود، برامون خط و نشون میکشید! مطمئنی شوهرت تعقیبت نکرده؟ مثل دفعهی قبل؟ نفسش را سخت بیرون داد و گفت: - راستش رو بگم؟ سرم را تکان دادم، ادامه داد: - تو غذاش داروی خوابآور ریختم؛ فکر نکنم حالا-حالاها بیدار بشه. - اگه بیدار شد چی؟! - نگران نباشید! زیاد ریختم؛ قبلا جواب پس داده. با تعجب نگاهم کرد و گفت: - من باید نگران باشم، شما چرا نگرانید؟ معلوم بود که با وجود سن کمش، تیز هم است. - آخه شوهرت داشت دربهدر دنبال من میگشت. میگفت وکیلی که کارهای طلاق رو انجام میده کیه و... با دلهره گفت: - خوب، بعد چی شد؟! - بعدش بیرونش کردن. زیر گریه زد و گفت: - حالا چیکار کنم؟ - واسه چی؟ - تو این مدت که میخوام کارهای طلاقم رو کنم، اگه نامهی دادگستری جلوی در خونمون بره، من رو زنده-زنده آتیش میزنه. - کاری نمیتونه انجام بده، نترس. با گفتن این حرف، دل خودم هری پایین ریخت. @ همکار ویراستار♥️ 4 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۴۰۰ پست چهاردهم - به خدا هیچکی حال من رو نمیفهمه. پدرم از خانواده طردم کرد؛ گفته اگه با این پسره ازدواج کنی، حق نداری پات رو تو خونه بذاری. - خوب چرا باهاش رفتی؟ - ازش باردار بودم. دستم رو روی دهنم گذاشتم و آروم گفتم: - وای! خب، الان بچه کجاست؟ - خداروشکر تو این دنیای کثیف نیومد، پیش خدا رفت. - ناراحت شدم. - تو رو جون هرکی دوست دارین، یه کاری کنین من طلاقم رو از این مرتیکه بگیرم. معتاده؛ به خدا دست بزن داره. آستین لباسش را بالا زد. کبودیهای روی دستش، به وضوح دیده میشد. از کیفش چند تا ورقه روی میزم گذاشت. نگاهی به ورقهها انداختم و گفتم: - اینها چین؟ - نامهی پزشک قانونی. - اگه میگی معتاده، شک نکن طلاقت زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی انجام میشه. لب پایینم را گاز گرفتم و سریع گفتم: - به من اعتماد... جملهام را کامل نکردم و ادامه دادم: - هفتهی بعد میبینمت! *** خسته و کوفته به خانه رسیدم. روز خسته کنندهای بود؛ حس بدی داشتم، در دلم غوغایی بود! فکر پراید مشکی رنگی که در تمام مسیر دنبالم بود، به دلم چنگ میزد! مطمئن بودم شوهر همان دختر است. از شدت استرس، دکمهی لباسم را مدام باز و بسته میکردم. زیر لب گفتم: - ظاهرا داروی خوابآور جواب نداد. خودم را روی تختم انداختم؛ کمرم درد گرفت. اتاق ساده و محقرم، اجزایش را یک تخت و یک دراور تشکیل میداد و کمد دیواری که هر چیز که در خانه اضافه بود را در آن میریختند؛ دیوارهای اتاقم طوسی رنگ بود و کف اتاق، یک فرش لاکی با گلهای زرد. تختم به شدت سفت بود! مادر هر شب پایین تخت، روی زمین میخوابید و اصرارهای من برای روی تخت خوابیدن، اثری نداشت؛ گویا از اوضاع تخت خبر داشت. تازگیها خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که تختم با زمین هیچ فرقی ندارد. صدای مادر از آشپزخانه آمد: - کمند بیا ناهار! - نمیخورم مامان، خستهام، بیدار شدم میخورم. اگر خانوادهام میفهمیدند کسی پشت در خانه منتظر من، به قصد جانم ایستاده، حتما با من برخورد میکردند؛ شاید هم از خیلی چیزها محرومم میکردند. چیزی که برایم واضح بود، این بود که اینطور نمیشد ادامه داد؛ هفتهی بعد حتما باید استعفا میدادم. شغل جدیدم را دوست نداشتم! ترجیح میدادم با احساس کمبود و بیاستفاده بودن زندگی کنم تا با احساس خطر. کاش موقع انتخاب رشته و انتخاب شغل، بیشتر دقت میکردم. چه کسی فکرش را میکرد شغلی که برایش ماهها و سالها زحمت کشیدهام، حالا کابوس شبانهام شود؟! @ همکار ویراستار♥️ @ملکه سکوت @M.f 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 29 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آذر، ۱۴۰۰ پست پانزدهم با صدای باز شدن در اتاقم از خواب بیدار شدم. کیانا جلوی در بود؛ موهای لخت و مشکی رنگش را از صورتش کنار زد و گفت: - مامان گفت دیگه نمیخواد سرکار بری! خون در رگهایم منجمد شد! سریع روی تختم نشستم و گفتم: - چی گفتی الان؟ - همین که شنیدی. - چرا؟ مگه چی شده؟ لبهی تختم نشست و گفت: - میگه از وقتی سرکار رفتی، افسردگی گرفتی؛ همهاش تو خودتی. فکر کردیم شاید اگه نری، بهتر باشه. تو که پول لازم نداری، هر چی بخوای مامان واست میخره. نفس عمیقی کشیدم. خدا را شکر از اتفاقاتی که افتاده بود، خبر نداشتند. - خودم هم موافقم، روحیم به این شغل نمیخوره. موقع انتخاب رشتهی دانشگاهیم یه جربزهی دیگهای داشتم. از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم؛ مادر در آشپزخانه بود. - دخترم چت شده؟ پس چرا همهاش تو خودتی؟ سکوت کردم. - آخه چت شده؟ تو هیچ وقت بیخودی اینجوری نمیشی. من دختر شاد و سرحال سابقم رو میخوام! پدرت تو رو دست من سپرده، اونوقت من تو رو دو دستی توی تندباد حوادث بذارم؟ مگه یه روزی من بمیرم بخوای این کار رو ادامه بدی! - ای وای مامان؟! این چه حرفیه می زنین؟! خودم هم موافقم، با روحیاتم جور نیست. این شغل عصبیم کرده! - خوبه که خودت فهمیدی. کیانا جلوی پنجره ایستاد، پرده را کنار زد و گفت: - مامان این پرایده چی می گه از صبح جلوی در خونه وایستاده؟ تقریبا داد زدم: - چی؟ کدوم پراید؟ یکدفعه برق رفت و همه جا تاریک شد. لب پایینم را گاز گرفتم و گفتم: - مامان کجا رفتی؟ - رفتم، یه شمعی چیزی روشن کنم. صدای شکسته شدن چیزی به گوشم خورد. صدای مادر از اتاق آمد: - کمند؟ کیانا؟ چی رو شکوندید؟ با هم دیگر گفتیم: - هیچی. کیانا چراغ قوهی گوشیش را روشن کرد؛ کنار من نشست. نور را به زمین گرفت و گفت: - لامپ چرا شکست؟ به خوردههای لامپ نگاه کردم و گفتم: - من چه میدونم! کیانا با صدای نسبتا بلندی گفت: - مامان اینجا نیا، لامپ شکسته، پات زخم میشه. گوشی کیانا رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: - الان به صد و بیست و یک زنگ میزنم. تا خواستم زنگ بزنم، احسان که تا الان بیرون بود، وارد خانه شد و گفت: - چرا برقها رفته؟ داخل کوچه که وصله! حتما فیوز پریده. احسان فیوز را چک کرد. دست کیانا را محکم گرفتم از تاریکی واقعا میترسیدم! برق وصل شد. خوردههای لامپ روی زمین برق میزد. با احتیاط از روی مبل بلند شدم و گفتم: - من میرم جاروبرقی بیارم. بلافاصله کیانا گفت: - من هم تیکههای بزرگش رو جمع میکنم. - آخه تو اینجا تیکهی بزرگی میبینی؟ نگاهی به شیشه های خورد شده کرد و گفت: - نه. - خب، پس چی میگی؟ جاروبرقی را از اتاقم آوردم و شروع به جارو زدن کردم. کل پذیرایی را جارو زدم؛ تا جارو زدنم تمام شد، احسان وارد خانه شد. خواست سمت مبل برود که دادش به هوا رفت، همونجا روی زمین نشست. سریع کنارش نشستم. یک تکه شیشهی نوکتیز، کف پایش رفته بود. گفتم: - آخ، آخ! شیشه توی پات رفته. کیانا دمپایی رو فرشیاش را پوشید چ، کنار من نشست و گفت: - وای، چی شدی عزیزم؟ @ همکار ویراستار♥️ @ملکه سکوت @M.f 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۴۰۰ پست شانزدهم از کمد بتادین و گاز آوردم. احسان پایش را روی میز گذاشته بود؛ شیشهی بزرگی در پایش رفته بود. چطور شیشهی به آن بزرگی را ندیده بود؟! تا شیشه را بیرون کشیدم، مقدار زیادی خون از جای زخم بیرون آمد. کمی بتادین روی پنبه ریختم و روی زخمش قرار دادم؛ داد زد: - آی! چیکار میکنی؟ - اِ، تحمل هم خوب چیزیه! خوب یه دقیقه صبر کن دیگه. کیانا صورتش را با خنده چنگ زد و گفت: - خاک تو سرم، شوهرم رو کشتی؟! نگاهی بهش انداختم و گفتم: - آره، پس بیا نجاتش بده. روی زانوهایش کنارم نشست و گفت: - پاشو برو اونور، تو بلد نیستی. بلند شدم و کنار پنجره رفتم؛ پراید هنوز جلوی در ایستاده بود. دهانم خشک شده بود. درحالی که قلبم تند-تند میزد، سمت آشپزخانه رفتم. لیوانی را روی اپن گذاشتم و از پارچ، مقداری آب برای خودم ریختم. تا لیوان را در دست گرفتم، لیوان در دستم خورد شد. مادر با هراس وارد آشپزخانه شد. از دستم خون میچکید؛ لباسهایم خیس شده بود. مادر با سرعت کنارم آمد و گفت: - باز چی رو شکوندی؟ سپس با حرص گفت: - کمند، زندگیم رو نابود کردی؛ میذاشتی یه ساعت از شکوندن لامپ بگذره، بعد! درحالی که بغض کرده بودم، گفتم: - به خدا خودش تو دستم خورد شد! من کاری نکردم؛ من نشکوندمش. کیانا گوشهی آشپزخونه وایستاد. تکیش رو به دیوار زد و گفت: - به حق چیزهای ندیده و نشنیده! بفرما، این هم از استرس محیط کارش. با صدای بلندی گفتم: - یعنی چی؟ میگید، من دارم دروغ میگم؟ یعنی واقعا فکر میکنید از عمد شکستم؟! کیانا گفت: - نه، کی گفته؟ باقی موندهی لیوان که توی دستم بود رو روی زمین انداختم و با صدای بلندی گفتم: - هیچوقت حرف من رو توی این خونه باور نکردین؛ میگم من نشکستم، چرا نمیفهمید خودش شکست؟! مامان با چشم گرد نگاهم کرد، گفت: - چرا انقدر عصبی شدی؟ حالا اشکالی نداره که! درحالی که اشکهایم، روی گونههایم جاری بود، ادامه دادم: - نذاشتید من به هدفم برسم؛ به زور من رو گذاشتید حقوق بخونم که چی؟ که پول توشه؟ بیا! پولش کجا بود؟! این شده زندگیم؛ بیکار، علاف، همهاش استرس، همش فشار! اه، خسته شدم. کیانا با تعجب گفت: - چه ربطی داره؟! یه لیوان شکسته، چرا خودت رو ناراحت میکنی؟ گریهام به هق-هق تبدیل شد. مادر با ناراحتی گفت: - چرا اینجوری رفتار میکنی؟ داد زدم: - شما که من رو در حد یه لیوان شکستن باور ندارید، دست از سر زندگیم بردارید. احسان لنگان-لنگان جلوی در آشپزخونه آمد و گفت: - چه اتفاقی افتاده؟ بیتوجه به احسان، به اتاقم رفتم. از پنجرهی اتاق، نگاهی به بیرون انداختم و دوباره داد زدم: - لعنت به تو! لعنت به این زندگی! صدای ترک خوردن چیزی به گوشم خورد؛ این صدا را هر وقت که نبات را در چایی مینداختم، میشنیدم. ناگهان پنجرهی اتاق، مقابل دیدگانم خورد شد و پایین آمد. از شدت تعجب، شاخ درآوردم! کیانا با دلهره در اتاقم را باز کرد و گفت: - کمند دیوانه شدی؟ چرا پنجره رو شکوندی احمق روانی؟! دستانم میلرزید! نمیدانم بار چندم بود که اجسام به طور غیر عادی در اطرافم میکشستند! با صدایی لرزان گفتم: - آره، من شکستم، باید میشکستمش. @ همکار ویراستار♥️ @ملکه سکوت @M.f 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 1 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۴۰۰ پست هفدهم - تو دیوونهای، دیوونه! بیرون رفت و در اتاق را محکم پشت سرش بست. به یک دقیقه نکشید که در اتاق با شدت باز شد؛ کیانا بود. با حرص گفت: - راستی، مامان گفت از فردا دیگه حق بیرون رفتن نداری. - گمشو بیرون. در اتاقم را قفل کردم. خودم را روی تخت انداختم و زیر گریه زدم! نمیدانم چقدر گذشت. درحالی که هق-هق میکردم، روبهروی آینهی اتاقم ایستادم؛ به صورت و چشمهای قرمزم چشم دوختم. دستم را آرام روی آینهای که روی دراور بود کشیدم و به ترکی که به وضوح رویش ایجاد میشد، چشم دوختم. چشمهایم از شدت تعجب کاملا گرد شده بود. نه، این امکان نداشت! آخر چطور ممکن است چیزی بیدلیل بشکند، آن هم بدون ضربهی محکم، با یک دست کشیدن ساده؟! تلفن همراهم را برداشتم؛ دنبال شمارهی شیما گشتم. خواستم با او تماس بگیرم و او را در جریان اتفاقاتی که افتاده بود بگذارم، اما دیدن ساعت، مانع از تماسم شد. ساعت نزدیک به دوازده نیمه شب بود! قفل در اتاقم را باز کردم و دوان-دوان به سمت حیاط رفتم. صدای مادرم را شنیدم که با نگرانی میگفت: - خدایا چرا این دختر اینجوری شده؟! خودت کمکش کن. به سمت انباری رفتم؛ انباری در پارکینگ آپارتمان و مشرف در راهرویی تاریک بود که انباری تمام ساکنین آنجا بود. از تاریکی میترسیدم! چراغ را روشن کردم؛ گربهی سیاهی که جلوی در انباری نشسته بود، ترسم را دو چندان کرد. مادربزرگم همیشه میگفت، گربههای سیاه، مانند جن هستند. جلوی در انباری ایستاده بود و کنار نمیرفت. باید مطمئن میشدم شکستن اجسام در اطراف من، اتفاقی است یا قدرتی است که در من نهادینه شده؟! مقابل پایش یک تکه شیشه بود؛ تا خم شدم شیشه را بردارم، دستم را چنگ زد. خواستم داد بزنم ولی نباید این کار را میکردم، چون باعث جلب توجه میشد. دستم کمی خونی شد، زیر لب گفتم: - بعدا حسابت رو میرسم. شیشهی دلستری که چند روز پیش خورده بودم و روی کارتن ماکروفر جهاز کیانا بود، توجهم را جلب کرد. انباری پر بود از وسایل کیانا که با عشق و علاقه میخرید ولی خانهای نداشت که بخواهد این وسایل را در آن بچیند. بطری را زیر لباسم پنهان کردم، به سمت اتاقم رفتم و لامپ را خاموش کردم؛ زیر پتو به پهلو خوابیدم و روی بطری تمرکز کردم. دستم را رویش کشیدم؛ صدای تلک-تلک شکستنش، روحم را میخراشید. مثل یک بازی بود. آرام- آرام روی شیشه خطهایی به وجود میآمد؛ این خطها نشان از ترک خوردنش بود. محوش شده بودم که ناگهان شیشه همانجا زیر پتو خورد شد. زیر لب آیتالکرسی میخواندم. ترسیده بودم! شاید جنها دنبال من بودند! دستانم میلرزید. روی تخت نشستم؛ تا خواستم خورده شیشهها را جمع کنم، یکدفعه مادر وارد اتاق شد. هول شدم، زیر پتو رفتم! مادر با تعجب به من نگاه کرد و گفت: - معلوم هست داری چیکار میکنی؟ روی تختم پر از خورده شیشه بود؛ مجبور شدم روی شیشهها دراز بکشم. خوردههای شیشه وارد بدنم میشدند. به زحمت گفتم: - کاری نمیکنم. از شدت درد اشک از گوشهی چشمم چکید. مادر چراغ را روشن کرد؛ تا گردن زیر پتو رفته بودم. رخت خوابش را از کمد دیواری برداشت، کنار تختم پهن کرد و گفت: - چرا اینجوری زیر پتو رفتی؟ اگه سردته یه پتوی دیگه برات بیارم. حتی نمیتوانستم به پهلو بخوابم، چون یک مقدار از خورده شیشهها روی بالشتم بود؛ از آن بدتر اینکه رنگ شیشه سبز بود و به راحتی دیده میشد. کم-کم بدنم داشت سر میشد؛ انگار به دردش عادت کرده بودم. آرام گفتم: - نه. مادر رخت خوابش را پایین تختم انداخت. چراغ را خاموش کرد و گفت: - اگه چیزی هست به من بگو دخترم، قول میدم بین خودمون بمونه. مستأصل شدم؛ شاید باید با اون در میان میگذاشتم، اما به سرعت پشیمان شدم و گفتم: - نه. @ همکار ویراستار♥️ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 1 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۴۰۰ پست هجدهم حدودا پنج دقیقه بعد، وقتی مطمئن شدم که مادر خوابش برده، خوردهها را آرام از روی دشک به کنار تختم هل دادم. دیشب تا صبح در خواب و بیداری بودم؛ اصلا خوابم نبرد. از شدت درد، صبح ساعت هفت و نیم از خواب بیدار شدم. لباسهایم را پوشیدم و قبل از اینکه کسی بیدار شود، به سمت خانهی شیما حرکت کردم. میدانستم پدر و مادر شیما، ساعت هفت سرکار میروند؛ خواهرش هم حتما تا الان مدرسه رفته بود. زنگ در خانهشان را با استرس فشردم. خانهی شیما چند خانه با ما فاصله داشت؛ در یک کوچه بودیم با این تفاوت که آپارتمانی که خانهی شیما اینها در آن بود، کمی از آپارتمان ما نوتر و صد البته شیکتر بود. صدای خوابآلود شیما در آیفون پیچید: - کیه؟ - شیما منم، باز کن. - این وقت صبح اینجا چیکار میکنی؟ - باز کن برات تعریف میکنم. در را باز کردم و وارد شدم. تا من را دید، جیغ کشید: - وای چرا این شکلی شدی؟! - هیس آروم باش، میام بهت میگم. در آینهی جلوی درشان که روی جاکفشی بود، خودم را برانداز کردم؛ راست میگفت. کنار صورتم بدجوری خراشیده شده بود و زیر چشمهایم حسابی گود افتاده بود. سمت اتاقش رفتیم. خانهی شیما دلباز بود! هال بزرگی داشت با کاغذ دیواری سبز رنگ. انتهای خانه دو اتاق بود؛ یکی برای شیما و خواهرش و دیگری برای پدر و مادرشان. مانتوی سفید رنگم را از تنم درآوردم و چرخیدم. جیغ بنفشی کشید و گفت: - چی شدی کمند؟! تو رو قرآن بگو چی شده، دارم سکته میکنم؟ چرا لباست خونیه؟! - شیما باید کمکم کنی، فقط تو میتونی. اگه خورده شیشهها توی تنم بمونه، عفونت میکنه. - آخه شیشه چطور توی تن تو رفته؟ - بهت میگم، فعلا بیا اینها رو از تنم در بیار. دارم میمیرم، دارم دیوونه می شم! کمکم کن. - پاشو ببرمت دکتر، من نمیتونم. داد زدم: - نه-نه، دکتر نه! شیما توروخدا, به خاطر من. به تختش اشاره کرد و گفت: - تاپت رو از تنت در بیار و دمر روی تخت بخواب. خواست از اتاق بیرون برود، یکدفعه برگشت و گفت: - با چی درشون بیارم؟ - با موچین. - موچین ندارم آخه. با تعجب نگاهش کردم! مطمئن بودم موچین داشت، فقط دلش نمیخواست به زخمهای من بخورد، البته حق هم داشت. - تو کیف من هست. زیپ کیفم را باز کرد و موچین را درآورد. یک دستمال کاغذی کنار تخت گذاشت. لبهی تخت نشست؛ دستم را دهانم گذاشتم. اولین تکهی شیشه را بیرون کشید. دستم را از شدت سوزش محکم گاز گرفتم. گرمی خون را روی تنم احساس کردم؛ میدانستم اگه داد بزنم، شیما دست از کار میکشد. شیشهی بزرگ و نوک تیزی روی دستمال گذاشت. حالم داشت بهم میخورد! حالا نوبت دومی بود؛ یعنی واقعا داشتم زیر دستش تلف میشدم. کاش همان لحظه به مادر میگفتم این شیشه اتفاقی شکسته تا این بلاها سرم نمیآمد. شیشهها یکی پس از دیگری از بدنم خارج میشدند و من دم نمیزدم، اما از درد بالشت را چنگ میزدم؛ کم مانده بود پاره شود. - کمند پشتت قرمز-قرمز شده! بذار اول الکل بزنم تا ضدعفونی بشه، بعدش یخ میارم. داد زدم: - نه! الکل نه! بدترش میکنه. - چرت نگو! ما موچین رو هم ضدعفونی نکردیم، ممکنه زخمهات عفونت کنن. راست میگفت. سرم را در بالشت فرو کردم و گفتم: - باشه، فقط کم-کم الکل بزن. شیشهی الکل با چند تکه پنبه آورد و با خنده گفت: - فکر کنم به جای رشتهی حسابداری، بهتر بود جراح میشدم. پنبه را آغشته به الکل کرد و روی بدنم کشید. التهاباش بیشتر شد؛ با دست بالشت را چنگ میزدم. پاهایم در هوا بود؛ حس وقتی را داشتم که آمپول میزنم، فقط اینبار با یک درد بسیار وحشتناکتر! صدای زنگ اس ام اس گوشیام بلند شد. شیما چند قطعه یخ در پلاستیک قرار داد و روی کمرم گذاشت. کمی از سوزش و التهاباش کم شد ولی هنوز سوزش را حس میکردم. کنار تخت روی زمین نشستم. شیما موبایلم را از کیفم درآورد، زیر لب آروم گفت: - بذار ببینم کی بهت اس ام اس داده؟ اسمس را نگاه کرد و زیر خنده زد، گوشی را به سمتم انداخت. اس ام اس از کیانا بود. «کدوم گوری رفتی ذلیل مرده؟ مامان گفت بهتره نیای خونه، چون اگه بیای زندت نمیذاره!» دو دسته بر سرم کوبیدم و گفتم: - ای وای بدبخت شدم! مامانم بهم گفته بود تا یه هفته حق نداری بیرون بری. شیما با تعجب نگاهم کرد و گفت: - امروز خیلی عجیب شدی! نمیخوای توضیح بدی چه اتفاقی افتاده؟ یادم آمد که در اصل برای چه آمده بودم. به چشمهای منتظرش چشم دوختم و گفتم: - راستش دیشب یه سری اتفاقات عجیب افتاد که به نظرم نیومد اتفاقی باشه. از کنار تخت بلند شدم و ادامه دادم: - ببین، خیلی تعجب نکنیها! به خدا قبلا اینطوری نبوده، یکدفعه دیشب فهمیدم، واسه خودم هم عجیب بود. - کمند میشه بس کنی و بگی چه اتفاقی افتاده که تو به این حال و روز افتادی؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خیلی خب، فقط نترسیها. با ترس سرش را تکان داد و گفت: - سعیام رو میکنم. جلوی آینهی میز آرایشش که در اتاق صورتی رنگش خودنمایی میکرد، ایستادم. در این اتاق همه چیز صورتی بودـ شیما میگفت چون شیرین «خواهر کوچکترش» عاشق رنگ صورتی است، همه چیز را صورتی خریدهاند. به آیینه خیره شدم؛ تا خواستم دستم را روی آیینه بکشم، متلاشی شد و هر تکهاش یک سمت رفت. شیما جیغ بلندی کشید و به سمت در اتاق دوید. @ همکار ویراستار♥️ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 1 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۴۰۰ پست نوزدهم لباسش را از پشت سر کشیدم و گفتم: - راستش من اصلا خودم هم نمیدونم چرا اینجوری شد به خدا! اصلا به حرف من گوش نداد و به سمت آشپزخانه دوید. با صدای بلندتری گفتم: - خوب چرا اینجوری میکنی؟ من که ازت خواهش کردم تعجب نکنی؟ داد زد: - چطور میشه تعجب نکرد؟! جنها وجودت رو تسخیر کردن؛ تو نمیتونی این کار رو اتفاقی انجام بدی. زیر گریه زدم و گفتم: - نمیدونم چرا اینجوری میشه! دست خودم نیست. دماغم رو بالا کشیدم و با آستینم اشکهام رو پاک کردم و ادامه دادم: - به هر چی خیره میشم، خورد و خاکشیر میشه. بغض راه گلوم رو بسته بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - قبلا اینطوری نبودم؛ تازه دیشب فهمیدم. یکدفعه مثل جنزدهها سمت آشپزخانه دوید. دستمال آبی رنگی برداشت و دور تا دور خانه دوید و دستمال را در هوا تکان داد. با صدای بلند تکرار کرد: - بسم الله الرحمان الرحیم. دنبالش دویدم؛ سمت خودم کشیدمش و گفتم: - این کارها چیه میکنی؟ - دارم انرژیهای منفی رو از تو و خونه دور میکنم؛ یه جایی خوندم روش دور کردن جنهاست. - این چرت و پرتها چیه داری میگی؟ حدوداً پنج دقیقه بعد از اینکه حسابی دیوانه بازی درآورد، داخل اتاقش رفت و در را بست. عاجز در اتاقش را کوبیدم و گفتم: - کیف و مانتوم رو بده، میخوام برم. از گوشهی در اتاق، وسایلم را بیرون انداخت. لباس پوشیدم؛ روی مبل نشستم، کمی گریه کردم و به سمت در خروجی حرکت کردم تا خواستم از خونه بیرون بروم. @ همکار ویراستار♥️ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 1 دی، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی، ۱۴۰۰ پست بیستم شیما بازویم را کشید و گفت: - ببین خوب گوش کن ببین چی بهت میگم، الان خونه میری، لباسهات رو عوض میکنی، میای با هم پیش یه دعا نویسی، چیزی بریم. اشک از چشمهایم سرازیر بود؛ نمیدانستم چه کار کنم. دلم میخواست جایی بروم و فقط داد بزنم. دستم را از دستش بیرون کشیدم و از خانه خارج شدم؛ تحمل اینکه بهترین دوستم فکر کند جنزده شدهام، برایم سخت بود. نه، من جنزده نشده بودم؛ این را مطمئن بودم! کیفم را روی زمین کشیدم و به سمت خانه راه افتادم. خدا را شکر خانهی ما به شیما نزدیک بود. تا به خانه رسیدم، بدون اینکه سلام کنم، داخل اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. پتو را روی سرم کشیدم؛ بغضم ترکید، شروع به گریه کردن کردم. صدای باز شدن در اتاقم را شنیدم. با صدای گرفتهای گفتم: - میخوام تنها باشم. صدای مامان مثل زنگ ساعت، توی گوشم پیچید: - کجا بودی؟ مگه بهت... - مامان، جان هر کی دوست داری ولم کن، بیخیالم شو! بچه که نیستم؛ یه امروز رو حالم خرابه به خدا، فقط بذار تنها باشم. لبهی تخت نشست و گفت: - کی دخترم رو اذیت کرده؟ - مامان هیچ خوبه، فقط بذار راحت باشم، همین یه امروز. دیگر چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت. انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. از این قدرت تازه کشف شدهام متنفر بودم! دلم نمیخواست اینطور باشد؛ دلم میخواست عادی باشم، درست مثل بیست و چهار سال قبلی که زندگی کردم. بعد از آن تصادف وحشتناکی که چند سال پیش برایم رخ داد و پدرم را از دست دادم، این بدترین اتفاق زندگیام بود. آن روز نحس، با پدرم سوار ماشین بودیم؛ من صندلی جلو نشسته بودم. نمیدانم چه شد؟! دقیق یادم نیست ولی ماشین از مسیر منحرف شد و به جدول خورد و من حدوداً ده ماه در کما بودم. نمیدانم چقدر از زمان خوابیدنم میگذشت ولی وقتی بیدار شدم، همه جا تاریک بود؛ انگار هیچ کس در خانه نبود. به سمت آشپزخانه رفتم؛ یک لیوان آب برای خودم ریختم و به کابینت تکیه دادم. یک نفس همهی آب لیوان را سر کشیدم و لیوان را روی کابینت گذاشتم. با یادآوری اتفاقات دیروز، اشک در چشانم حلقه زد و داد زدم: - خدایا آخه چرا من؟ لیوان روی کابینت بلافاصله خورد شد، با گریه گفتم: - نمیخوام اینطوری باشه. از آشپزخانه بیرون رفتم و داد زدم: - تو کی هستی؟ از جون من چی میخوای؟ گلدانی که روی میز بود ترک برداشت و بعد شکست و هر چه خاک در آن بود بیرون ریخت! فهمیدم اگه همینجور بخواهم ادامه دهم، زندگیمان نابود میشود. جایز ندانستم خانه را همینجور رها کنم؛ جاروبرقی را آوردم و خورده شیشهها را از همه جا جمع کردم. @ همکار ویراستار♥️ 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 19 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر پست بیست و یکم داخل اتاقم رفتم. چراغ را روشن کردم و لپتاپ خاک گرفتهام را از زیر تخت بیرون آوردم؛ یک لپتاپ سونی قدیمی بود که هر سه ماه یکبار ازش استفاده میکردم. درآوردم را باز کردم، بسیار بهم ریخته بود. لازم بود در زمانی مناسب آن را مرتب کنم، چون برای پیدا کردن هر چیز از داخلش، حدوداً نیم ساعت وقت میخواستم. وسایلش را بیرون ریختم. کارت اینترنتی را که خیلی وقت پیش خرید بودم، درآوردم. خیلی از لپتاپ یا کامپیوتر خوشم نمیآمد. دو سال پیش کلاس adslادسل رفتم؛ خوشم نیامد و نیمه رهایش کردم! لپتاپم را روی تختم گذاشتم و سیم تلفنی که پشت تختم بود را وصل کردم. رمز کارت را وارد کردم. حالا فقط باید خدا-خدا میکردم که کانکت شود. صدای زنگ گوشیم بلند شد. شماره را نگاه کردم؛ ناشناس ولی آشنا بود. - بله، بفرمایید؟ - سلام، چطوری؟ - به جا نمیارم! الو؟ الو؟ گوشی را قطع کردم و باتریاش را درآوردم و زیر لبم گفتم: - نه، امکان نداره! از فکر آن که نکند شوهر همان دختر باشد، سرم گیج رفت. مقابل تخت، روی دو زانو نشستم؛ اینترنت کانکت شده بود. بعد از گذشت یک دقیقه، گوگل باز شد. سرچ کردم «شکستن اشیا در یک نگاه، قدرتهای ماورا» چند صفحه برایم باز شد. قدرتهای ماورا و طبیعه بلند کردن اشیا با استفاده از قدرتهای ماورا، حداقل تا آنجایی که من سرچ کردم و دیدم، موردی مشابه من نبود. دست و پاهایم شروع به لرزیدن کرد! لپتاپ را بستم و زیر تخت گذاشتم؛ اگر من هم به جای شیما بودم، قطعا همین رفتار را با طرف مقابلم داشتم. اگر افراد دیگر هم بفهمند، حتما همین رفتار را دارند. نه، هیچخوبه نباید از قدرت مخوفم مطلع شود. صدای باز شدن در خانه به گوشم خورد. جلوی در ایستادم؛ کیانا و احسان بودند. نگاهی بهشان انداختم و گفتم: - پس مامان کو؟ کیانا خریدها را روی مبل گذاشت و گفت: - خونهی خاله زهرا موند. روی مبل نشستم و با آرامش گفتم: - طبق معمول! چشمهایم را نیمه باز کردم و تا جای ممکن، سعی میکردم به اجسام اطرافم خیره نشوم. احسان مبلی که کنار من بود نشست و گفت: - چرا چشمهات رو اینطوری کردی؟ هول شدم و گفتم: - ها؟ چطوری؟ کیانا از آن اتاق داد زد: - احسان، سر به سر خواهر من نذار. نفس عمیقی کشیدم. کیانا در پذیرایی آمد و گفت: - کمند، یه لحظه بیا این چیزهایی که خریدم رو ببین. وارد اتاق شدم. نسبت به بقیهی جاهای خانه، اتاق احسان و کیانا از همه شیکتر بود؛ آن هم به خاطر این بود که وسایلشان را تازه خریده بودند. یک تخت خواب دو نفره، دو تا پاتختی و یک میز آرایش به رنگ کرم قهوهای ساده ولی شیک. روی تختشان نشستم و گفتم: - کجا؟ ببینم! چند لباس نوزادی صورتی و قرمز مقابلم قرار داد و گفت: - نگاه کن! - چرا همه رو صورتی و قرمز خریدی؟ مگه میدونی جنسیت بچهات چیه؟ - نه نمیدونم، همین شکلی اینها رو خریدم دورهمی بخندیم. در بغلم کشیدمش و گفتم: - آخ جون، مبارکه. پس نی-نیت دختر هستش؟ شاید توی این چند روز، این تنها اتفاق خوشحال کنندهای بود که برایم افتاد. ادامه دادم: - وای کیانا، نمیدونی چقدر برات خوشحال شدم. - انقدر محکم بغلم کردی، فکر کنم الان خودم و بچهام رو با هم میکشی. سریع دستم را باز کردم و گفتم: - مرسی که داری خالم میکنی. - خواهش میکنم. خندیدم و گفتم: - خیلی برات خوشحال شدم کیانا. - ممنونم خاله کمند. از اتاق خارج شدم و احسان یک پایش را روی دیگری انداخته و یک فنجان در دست داشت. - آقای لایت، چرا تیریپ غم برداشتی؟ - خانم لایتتر، چرا مانتو تنته؟ به لباسهایم نگاه کردم؛ راست میگفت، هنوز مانتو تنم بود! از صبح که خانهی شیما رفته بودم، لباسهایم را عوض نکرده بودم. تصمیم گرفتم اصلا از یاد ببرم که چنین قدرتی دارم، چون برایم گران تمام میشد! @ همکار ویراستار♥️ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 21 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر پست بیست ودوم ممکن بود طردم کنند. جامعه چنین آدمی را نمیپذیرفت؛ انگشتنمای همگان میشدم. مگر تا الان میدانستم که چنین قدرتی دارم؟ از الان به بعد هم وانمود به نداشتن این قدرت میکنم. یک تونیک مشکی و صورتی با یک شلوار مشکی پوشیدم و از اتاق خارج شدم. کیانا یک بطری آب از یخچال برداشت و گفت: - شب بخیر، من میرم بخوابم، خیلی خستم. احسان نگاهی بهش انداخت و گفت: - من خوابم نمیاد، تو برو بخواب، من بعداً میام. - اوکی، شب بخیر. خودم را روی مبل انداختم و گفتم: - شب بخیر. کیانا که رفت، بلافاصله به احسان گفتم: - فیلمی، چیزی داری ببینیم؟ - آره، بذارم ببینیم؟ - اگه بذاری که عالی میشه. دست و پاهایم شروع به لرزیدن کرد. نکند به صفحهی تلویزیون خیره شوم و آن هم بشکند؟ نه، البته امکان نداشت؛ چون وقتی داشتم به لپتاپ نگاه میکردم، نشکست. تلویزیون هم مثل لپتاپ، چه فرقی میکند؟ این چه قدرت عجیبی بود؟! هنوز هم سر درنیاورده بودم. با احسان روی مبل دو نفرهای که روبهروی تلوزیون بود، نشستیم. داخل سیدیرام یک فیلم گذاشت؛ هنوز بیست دقیقه از فیلم نگذشته بود که پلکهایم سنگین شد. - احسان من خوابم گرفته، میرم بخوابم. - باشه برو، شب بخیر. - احسان! - بله؟ - میتونم یه خواهشی ازت کنم؟ - چیه؟ - میدونی که مامان بهم اجازه نداده تا یه هفته بیرون برم. - خب، آره. - میتونم خواهش کنم یه سیم کارت برام بخری؟ - برای چی میخوای؟ مگه خودت سیم کارت نداری؟ - چرا ولی خوب، راستش یه مزاحم دارم. - باشه ولی یه شرط داره. - چه شرطی؟ - همین فردا یا پس فردا، فرقی نداره، هر روزی راحتتری بری از کارت استعفا بدی. با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: - من که میدونم علت این مزاحمتها شغل جدیدت هستش. ببین کمند تو... حرفش را قطع کردم و گفتم: - باشه، قول میدم. اصلا همین فردا صبح اول وقت میرم استفاء بدم. - اوکی، به نام خودم بگیرم؟ - نه، فردا صبح کارت ملیم رو بهت میدم به نام خودم بگیر. - باشه، فقط کاری باهاش نکنی؟ - مثلا میخوام چیکار کنم؟! - چه میدونم؟! مثلا دوست پسری، چیزی، بعد هم بگن کی سیم کارت دست این دختر داد؟ همه بگن احسان. با کوسن مبل تو سرش زدم و گفتم: - احسان من بچهام؟ من اهل این حرفهام؟ من مثل توام؟ - یه طوری میگی، انگار من چیکار کردم. خندیدم و گفتم: - باهات شوخی کردم بابا، مثل بچهها با من حرف نزن تا خواست مرا با کوسن مبل بزند، سریع به سمت اتاق فرار کردم و خودم را روی تختم انداختم. احسان قبل از اینکه بخواهد با کیانا ازدواج کنه، با دختر عمویمان نامزد کرده بود ولی نامزدیشان بههم خورد. نمیدانم چطور کیانا رضایت به این وصلت داد، اما احسان پسر خوبی بود. چهرهای معمولی، اما قلبی مهربان داشت! نمیدانم ساعت چند بود که بیدار شدم. دستی لای موهایم کشیدم؛ دست و صورتم را شستم، موهایم را برس کشیدم و به آینهی صورتشویی خیره شدم. نشکست! بیشتر حدوداً دو دقیقه همانجا وایستادم و به آینه خیره شدم ولی نشکست! در دلم گفتم: - خدایا؟ خدا جونم شکرت! ظاهراً اتفاقات گذشته، همه توهم بود. از دستشویی بیرون رفتم؛ خیلی خوشحال بودم؛ حس کسی را داشتم که تازه متولد شده! آرایش ملایمی کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. - سلام کیانا خانم، چرا زحمت کشیدی؟ خب، خودم میاومدم صبحونه رو میذاشتم دیگه! لبخندی زد و گفت: - خب فعلا که میبینی من صبحونه رو گذاشتم؛ چرا آماده نشدی؟ - واسهی چی؟ - مگه نمیخواستی بری استعفا بدی، مدارک و کارت ملیت رو از شورا بگیری؟ به احسان که روی مبل نشسته بود و داشت روزنامه میخواند، چشم دوختم و گفتم: - بله دیگه، آقای اخبار باید هم بیاد و خبر رو اطلاع بده. @ همکار ویراستار♥️ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
hasti.abdoshahirad ارسال شده در 21 تیر مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر پست بیست و سوم چقدر استعفای من برایشان مهم شده! احسان تا من را دید، لبخندی زد و گفت: - سلام، صبح بخیر؛ خب، کارت ملیت رو بده. - نه ممنون، خودم دارم بیرون میرم؛ خودم میگیرم دیگه. - باشه، هر جور راحتی. سمت اتاقم رفتم. کیانا سریع گفتم: - صبحونه نمیخوری؟ - بذار آماده بشم، میام میخورم. یک مانتوی استخوانی رنگ، با شلوار و مقنعهی مشکی پوشیدم. حوصله نداشتم هدبند بزنم، هوای بیرون خیلی گرم بود. کیف مشکیام را برداشتم، چند لقمه کره و عسل خوردم و گفتم: - کیانا چایی نریز، نمیخورم. به ساعتم نگاه کردم و گفتم: - من برم، دیر میشه دیگه؛ اتوبوس میره. وارد کوچه شدم. باز هم همان پراید مشکی را جلوی در خانه دیدم؛ خواستم برگردم که نظرم عوض شد. الان اگر بروم، فکر میکنند از آنها میترسم. آقای نعمتی و شجاعی همسایههایمان کمی آن طرفتر ایستاده بودند و همین یک مقدار بیشتر به من دلگرمی میداد. موهایم را داخل زدم و سمت ایستگاه خط واحد راه افتادم. اتوبوس بعدی ساعت دوازده و ربع میآمد؛ الان هم ساعت دوازده و ده دقیقه بود. با آرامش به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. از جلوی در خانهی شیما رد شدم. باید سر یک فرصت مناسب، حتما برایش دلیل تمام اتفاقاتی که دیروز افتاد را توضیح میدادم. سوار خط واحد شدم وحدود نیم ساعت بعد و طی کردن چندین میدان و خیابان، خودم را به شورای حل اختلاف رساندم. لعنتی درش بسته بود! مگر پایان ساعت اداری ساعت دو نیست؟ الان که تازه ساعت یک است! خط واحد هم حالا-حالاها نمیآمد که بخواهم برگردم؛ در آن خیابان لعنتی پرنده پر نمیزد. در دلم گفتم: - نکنه همینجا خفتم کنن؟! دست و پاهایم شروع به لرزیدن کردند. یک دانه ماشین هم از آنجا رد نمیشد که حتی بخواهم تاکسی بگیرم. به ساعتم نگاه کردم؛ با دیدن همان پراید مشکی در فاصلهی دو متریام، خون در رگهایم منجمد شد. صدای مردانهای را از پشت سرم شنیدم. به چی داری فکر میکنی؟! تنها کاری که میتوانستم انجام دهم، این بود که بدوم. این خیابان محل پرترددی نبود؛ شهر ما هم که چهار خیابان بیشتر نداشت. از ساعت دوازده به بعد، خیابانها خلوتِ-خلوت بودند و فقط ساختمانهای اداری و تجاری مثل بانکها و... باز بودند. به سمت در شورا دویدم و شروع به در زدن کردم. مرد بسیار قد بلندی، با لباسهای مشکی و سبیل پر پشت از پراید پیاده شد، مقابلم ایستاد و گفت: - حالا چرا انقدر عجله داری؟! نه راه پس داشتم نه راه پیش؛ وقتی به خودم آمدم، دیدم کنار دو مرد ایستادم. یکی را میشناختم؛ شوهر همان دختر بینوا بود ولی آن یکی را نه. یکی سمت چپم بود و دیگری سمت راست و به من نزدیک میشدند. مرد لباس مشکی گفت: - ببین، ما آروم بهت نزدیک میشیم، تو هم جم نمیخوری. داد زدم: - کور خوندی عوضی. مقداری از آسفالت جلوی پایم ترک برداشت؛ به وضوح دیده میشد. داد زدم: - کمک، کمک! یکی نجاتم بده. البته قصدم از داد زدن، صرفاً کمک خواستن نبود ولی انگار فایدهای نداشت! آب از آب تکان نخورد. شوهر همان دختر، دهانم را از پشت گرفت و زیر گوشم آرام گفت: - خفه میشی یا از راهکارهای دیگه استفاده کنیم؟! به زور گفتم: - باشه من خفه میشم، فقط ولم کن. دستش را کمی از روی دهنم شل کرد و گفت: - خوبه، پس مثل بچهی آدم برو توی ماشین بشین. پوزخندی همراه با کمی ترس زدم و گفتم: - من اومده بودم اینجا استعفا بدم ولی با اینکاری که کردی، حتما میرم ازت شکایت میکنم و کاری میکنم، حتما از اون زن بدبختت طلاق بگیری. به عقب هلش دادم و سمت خیابان دویدم؛ خیابانی که حتی یکدانه ماشین هم در آن نبود. صدای یکیشان را شنیدم که داد زد: - علی فرار کرد، برو بگیرش. نفس کم آورده بودم. ناگهان کمرم از پشت گرفته شد و گفت: - واقعا فکر کردی سرعتت توی دویدن به سرعت یه مرد میرسه؟ با لگدی که در شکمم زد، روی زمین پرت شدم. سیلی نثار صورتم کرد؛ خون از دماغم جاری شد. قهقههی چندشآوری زد و گفت: - میخوام به فضا ببرمت؟ و دستمالی روی دهانم گذاشت و چشمهایم سیاهی رفت. @ همکار ویراستار♥️ 1 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .