mahshidasdy ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: بعد رفتنت نویسنده: مهشید اسدی( mahshidasdy) ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: اینبار قراره داستان زندگی دختری رو بخوانی، که خالی از هر حسی هست! و یک روز، درونش جوانهای از ریشهی یک عشق زده میشه. و همه چیز آنطور که فکر میکنه پیش نمیره و میلاد، پسر داستان زندگی صدف با یک تصمیم میتونه مسیر زندگی اون رو عوض کنه! بریم تا یک پایان خوشی رو با هم رقم بزنیم! مقدمه: جدایی و درد بیدرمان عشق است جدایی حرف بیپایان عشق است جدایی قصههای تلخ دارد جدایی نالههای سخت دارد جدایی شاه بیپایان عشق است جدایی راز بیپایان عشق است جدایی گریه و فریاد دارد جدایی مرگ دارد، درد دارد خدایا دور کن درد جدایی، که بیزارم دگر از آشنایی! ویراستار: @حاجی فیروز ناظر: @-Madi- ویرایش شده 16 شهریور، ۱۴۰۰ توسط mahshidasdy •ویراستاری¦ 𝑨𝒕𝒓𝒊𝒂•🦖 6 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم خوبه نودهشتیا" 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahshidasdy ارسال شده در 4 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت اول: اوف! پس چرا دوباره اینجوری شد؟ الان برم خونه مامان پوست کلهام رو میکنه. هوف! با بیحوصلگی به سمت خونه روندم. - آخه دختر خنگم، پس تو که همیشا تو اتاقتی میگی دارم درس میخونم! پس کو آخه؟ درس خوندنت بخوره تو سرت بچه! - مامان منم نمیدونم چرا اینجوری شده، من سر جلسه همه رو خوب دادم، اَه! - نمیدونم؛ ولی دفعه ی بعدی بابات دیگه اجازه نمیده بری باز کنکور بدی! - هوف! مامان تو رو خدا، کم دق دلی بده خواهشاً! با هزار تا آه و ناله وارد اتاق شدم. تو آیینه به خودم نگاه کردم، خودمم میدونستم که چرا رتبه کنکور را خوب نمیارم! با سر و صداهایی که از بیرون اتاق می اومد بیدار شدم، بابا بود داشت داد و بیداد میکرد. لباسهایم رو مرتب کردم و رفتم بیرون همه روی مبل نشسته بودند. مامان، بابا، داداشی! بابا داشت با عصبانیت نگاهم میکرد. رفتم روی مبل کنار فرهاد نشستم، فرهادم من رو توی بغلش گرفت؛ از اون دخترهای نازنازی نبودم که توی این شرایط بزنم زیر گریه همیشه محکم بودم. بابا: آخه صدف مگه تو قول ندادی که این کنکورت رو خوب بدی؟ میدونی با این میشه چند بار پشت کنکور بودی؟دیگه شدیم گاوپیشونی سفید! فرهاد: بابا خواهش میکنم تموم کن! شاید این رشتههای که شما براش انتخاب کردین رو دوست نداره، شاید تو یک رشته دیگه استعداد داره، چرا آخه زورش میکنین؟! @همکار ویراستار ویراستار:@K.Mobina ناظر:@-Madi- ویرایش شده 15 شهریور، ۱۴۰۰ توسط حاجی فیروز •ویراستاری¦ 𝑨𝒕𝒓𝒊𝒂•🦖 4 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahshidasdy ارسال شده در 5 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت دوم: بابا: آخه فرهاد چی- چی رو دوستنداره؟ بهترین رشته، همه آرزوشونه تو این رشته درس بخونن! فرهاد: نمیدونم! من حرفهایم رو درباره صدف گفتم! کاری نکنین که بعداً پشیمون بشین. بدون توجه به اونها، از کنارشون بلند شدم و رفتم سمت اتاقم! هوف! اول و آخرش میفهمن، همه میفهمن و راضی نمیشن! با بیحوصلگی رو تخت تا سرم رو گذاشتم از استرس خوابم برد. *** دینگ، دینگ، دینگ اَه، خدایا من چه گناهی کردم که باید اینجوری از خواب بیدار بشم؟ هوف! از تخت اومدم پایین و بیتوجه به اطرافم رفتم سمت WC، تا چشمم به آیینه افتاد کم مونده بود سکته کنم! ویی؛ اینمنم؟ نهعمته! وجدان میشه ساکتبشی؟ یا اون دهنت رو گل بگیری؟! تا اول صبحی دعوامون در نیاد. خدایا، چرا اینجوری شدم، نکنه مردم؟! دوباره نگاه کردم! موهام که انگار همهشون وزوزی جمع شده بالای سرم یا زیرچشمهام پف کرده! آرایش دیروزم کاملاً ماسیده رو صورتم! با هزارتا تعجب بالای سرم، رفتم توی دستشویی کارهام رو کردم و اومدم بیرون! امروز رو هم خدا به خیر بگذرونه؛!معلوم نیست امروز چه اتفاقاتی برام بیوفته، هوف! @همکار ویراستار ویراستار:@K.Mobina ناظر:@-Madi- ویرایش شده 15 شهریور، ۱۴۰۰ توسط حاجی فیروز •ویراستاری¦ 𝑨𝒕𝒓𝒊𝒂•🦖 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahshidasdy ارسال شده در 5 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت سوم: لباسهام رو مرتب کردم، رفتم سمت آشپزخونه. امروز جمعه است و همه خونهان جز فرهاد، چون همیشه جمعهها با دوستهاش میرن باغ بیرون از شهر! از نرده پلههای راهرو که انتهاش به آشپزخونهاس، سرخوردم تا رسیدم آخر پلهها! خدایی خیلی مزه میده! اونجوری از نردهها سر میخوری خیلی حالمیده. همهی غم و غصهها فراموش میشه! بدون توجه به اطرافم داشتم راه میرفتم، محکم خوردم به یک چیزی! سرم رو آوردم بالا، مامان با یک کفگیر دستش داره غضبناک من رو نگاه میکنه! یک نیشخند خوشگل زدم، که چالگونههام رفت تو! مامان یک چشمغره حسابی بهم رفت که حساب کار دستم اومد. پشت سرش وارد آشپزخونه شدیم. بابا سرمیز نشسته بود و مامان هم کنارش نشست. منم نشستم به بابا سلام کردم که با سر جواب داد! داشتم لقمه چندمی رو میگرفتم که بزارم دهنم بابا لب باز کرد چیزی بگه! بابا: صدف میخوام باهات، صحبت کنم. - بفرمایید بابا! بابا: تو که هر بار کنکور دادی، هیچ کدوم رو خوب ندادی!پس مطمئن که هیچکارهای نمیشی! با تعجب و ترس داشتم به لبهاش نگاه میکردم! خدایا اون چیزی که میترسم نیاد سرم؛ ازت خواهش میکنم! بابا: یک خانوادهای هستن، خیلی با شخصیت و پولدار هستن، که با شرکت ما قرارداد دارن که نخهامون رو از شرکت اونها میگیریم! پسر این خانواده دنبال یک دختر خوب و متین میگرده! کی بهتر از تو؟ دیگه داشتم پس میافتادم، نفسهام داشت به شمارش میافتاد، با تموم قدرتی که داشتم، داد زدم: - چی؟ @همکار ویراستار ویراستار:@K.Mobina ناظر:@-Madi- ویرایش شده 15 شهریور، ۱۴۰۰ توسط حاجی فیروز •ویراستاری¦ 𝑨𝒕𝒓𝒊𝒂•🦖 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
mahshidasdy ارسال شده در 5 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت چهارم: - هان! چرا صدات رو انداختی رو سرت؟ با لکنت جواب دادم؛ - ب ... ابا! متوج ... های چی میگی؟ - آره، خیلی هم انتخاب خوبیه! با سرگیجه از جام بلند شدم با تمام قدرتی که تحلیل رفته بود، دوییدم سمت اتاق و در رو محکم کوبوندم که شنیدم صدای داد مامان رو! وای خدا! چرا داری با عاشقی امتحانم میکنی؟ مگه نمیدونی من چقدر دوستش دارم؟منتظرش وایستادم تا برگرده، خودش گفت منتظر بمون میام، الان من نمیتونم، نمیشه! هوف! از گریه دیگه نای بلند شدن ندارم، همونجا جلوی در خوابم برد! *** تق، تق، تق!با صدای در یک تکونی خوردم، آخ گردنم! کمرم خشک شده!یک لحظه اتفاقات دیروز یادم افتاد!هیچی بدتر از درد قلبم نیست که نیست! در رو باز کردم، مامان با نگرانی نگاهم میکرد خودش هم میدونست، چه مرگمه! - بله؟ مامان: دخترم، خوبی صدف جان؟ - به نظر شما حال و روز من چجوریه؟ مامان: دخترم، درکت میکنم ولی باباته دیگه! - من، نمیخوام با کسی ازدواج کنم!نمیخوام! در رو کوبیدم و از تو قفل کردم. خدایا! خودت یک راه درست رو جلو پام قرار بده! مگه تو عاشقها رو به هم نمیرسونی؟ اوف! @همکار ویراستار ویراستار:@K.Mobina ناظر:@-Madi- @Snowrita @Nasim.M @Atlas _sa @sara.s312 @15Bita @..Pegah.. @Z.A.D @Fatiw chegini @Fateme71 @N.a25 @Fateme Cha ویرایش شده 15 شهریور، ۱۴۰۰ توسط حاجی فیروز •ویراستاری¦ 𝑨𝒕𝒓𝒊𝒂•🦖 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده