M.B ارسال شده در شنبه در 13:58 اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 13:58 (ویرایش شده) نام رمان:اسکله نام نویسنده :معصومه بینائی (M.B) ژانر:عاشقانه خلاصه: اه،اصلا فکرش را هم نمیکرد که اینگونه شود.! حسرت این چنین بر قلب آواره وبیچاره اش بی رحمانه چنگ بیندازد او چه می دانست که روزگار با او بد تا خواهد کرد؟؟؟ و حسرت کلمه ای که بر زبانش جاری نکرد بر دلش می ماند واز اسکله ی خیالش به تماشای غرق شدن خانه ای،که در رویای خود داشت مینشیند وحسرت میخورد. مقدمه بنام خدا آشفته وبی قرارمان کردی ،عشق، صدحرف وحدیث بارمان کردی ،عشق، فرجام تمام عاشقان معلوم است بیهوده امیدوارمان کردی عشق پشت پنجره ایستاده ام، مثل همیشه با دلی گرفته به آسمان خیره شدم بارون میباره، انگار؟دل آسمان هم گرفته انگار؟آسمان برحرف های ناگفته ایی میگرید که دل عاشقان را می فشارد انگار؟ بر دل های سیاه شده آگاه است انگار؟ آسمان خجالت میکشد آبی شود از عاشقان رو میگیرد. ........ @sarahp ویرایش شده در یکشنبه در 17:25 توسط M.B اشتباه تایپی 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Arshiya ارسال شده در شنبه در 14:52 اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 14:52 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @saraaa @Nasim.M ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
M.B ارسال شده در یکشنبه در 16:41 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 16:41 (ویرایش شده) پارت(1) سارای:از دانشگاه به خانه رسیدم. وارد خانه شدم چراغ ها راخاموش دیدم!ای وای دیرشده؛ همه،رفته اند با غرغر به طرف اتاقم حرکت کردم؛ =خوبه بهشون گفتم منتظرم باشند. بیام،باهم بریم ،اَه درکمد را باز کردم و متفکر به کمد خیره شدم، با صدای زنگ گوشیم برگشتم وبه صفحه اش نگاه کردم دستانم را محکم بر سرم فشردم. از استرس این که دیر کردم نمیدانستم چه میکنم گوشی با سماجت زنگ میخورد. گوشی را به دستم گرفتمو،دکمه سبز را فشردم ودر گوشم گرفتم وگفتم:بله سمانه؟ سمانه:کجایی پس سارای سارای: حاضر بشم میام؛ = باشه زود باش فعلا ............... توی آینه، به خودم نگاهی انداختم؛چون همه تقریبا از جمله پسرعمه هام وپسر عموم لباس پوشیده ایی برتن داشتم.آرایش؛مختصری هم کرده بودم. کیفم را برداشتم واز اتاق خارج شدم........... =آقا خیلی ممنون رسیدیم اینجا پیاده میشم از تاکسی پیاده شدم کرایه را حساب کردم وبه طرف درب بزرگ خانه ایی که پدرم در آن بزرگ شده نگاه کردم وبالبخندی حرکت کردم دستم را دراز کردم و در را باز کردم ( بخاطر مهمونی درا باز بودن) تا در، راباز کردم وخواستم وارد شوم بایکی سینه به سینه شدم یک قدم به عقب برداشتم وسرم را بالا گرفتم چشمم دریک جفت چشم سیاه،قفل شد، وآن لحظه بود که یک چیزی در قلبم تکان خورد.وبا خودم گفتم ارشیا؟ کی اومده؟ با دستپاچگی سلام کردم. =سلام دختر عمو، خوبی؟؟ =خیلی ممنون پسر عمو؛شما خوب هستین؟ =مرسی،بفرمایید تو شما سمانه: اعع ،سارای اومدی ؟ سارای جواب دادم اره و با اجازه ایی گفتم و به طرف در ورودی خانه حرکت کردم . با سمانه روبوسی کردم با حرف وارد شدیم سارای:با جمع سلام واحوالپرسی کردم و به مامان چشم غره اییی رفتم که چرا منتظرم نموندین وروی زمین پیش دخترا نشستم چون مهمونا زیاد بودن دیگه رو مبلا جا نبود وکوچیک تر ها روی زمین نشستنه بودند ویرایش شده در یکشنبه در 19:20 توسط M.B 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.