M.B ارسال شده در ژانویه 11 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 11 (ویرایش شده) نام رمان:اسکله نام نویسنده : (M.B) ژانر:تراژدی،عاشقانه خلاصه: اه،اصلا فکرش را هم نمیکردم که اینگونه شود.! حسرت این چنین بر قلب آواره وبیچاره ام بی رحمانه چنگ بیندازد،من چه می دانستم که روزگار با من بد تا خواهد کرد؟! و حسرت کلمه ای که بر زبانم جاری نکردم بر دلم بماند، واز اسکله ی خیالم که روزی در آن رویا می بافتم به تماشای غرق شدنشان خواهم نشست، ورق به این سرعت چطور برمیگردد؟! نمیدانم؟ ولی یک چیز را خیلی خوب میدانم آن هم این است که این دنیا جای ترسیدن نیست اینجا باید قویی باشی وگرنه روزگار قوی ات میکند،منو روزگار قوی کرد مقدمه بنام خدا آشفته وبی قرارمان کردی عشق صدحرف وحدیث بارمان کردی عشق فرجام تمام عاشقان معلوم است بیهوده امیدوارمان کردی عشق @sarahp ویرایش شده در ژانویه 30 توسط M.B اشتباه تایپی 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
Arshiya✨ ارسال شده در ژانویه 11 اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 11 با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم. ★ ☆★ ☆ برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید. آموزش نویسندگی «کلیک کنید» لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. قوانین تایپ رمان «کلیک کنید» نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. @saraaa @Nasim.M ★ ☆★ ☆ رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا🌹 2 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
M.B ارسال شده در ژانویه 12 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 12 (ویرایش شده) پارت (1) مثل عادت همیشگی پشت پنجره ایستاده ام، به دور از خانه و خانواده با دلی گرفته به آسمان خیره شدم بارون میباره، انگار؟دل آسمان هم گرفته انگار؟آسمان برحرف های ناگفتهایی میگرید که دل عاشقان را می فشارد انگار؟ بر دل های سیاه شده آگاه است انگار؟ آسمان خجالت میکشد آبی شود از عاشقان رو می گیرد. دیار باسرو صدا هایی که از هال شنیدم خواستم برم بیرون که دراتاقم باز شد دیانا با سروصدا اومد تو وتند،تند گفت:نه چک زدیم نه چونه عروس اومد تو خونه -چی میگی؟! دیانا اصلا متوجه نشدم میشه مثل آدم حرف بزنی؟! دیانا:بابا زن عمو زنگ زده بود برای مژده گونی، به مامان گفته که رفته بودن برا آرش خواستگاری جواب مثبت گرفتن. صدای شکسته شدن قلبم رو به وضوح شنیدم با صدای مامان از خواب پریدم، به ساعت نگاه کردم. پنج و نیم بود تو فصل پاییز تا به خودت بیای میبینی همه جا تاریک شده خورشید رفته و جاش رو داده به ماه و تاریکی شب همه جا رو فرا گرفته، یعنی خواب بود؟! اگه خواب بود چرا نفسم میگیره؟ اگه خواب بود چرا اینقدر قلبم فشرده میشه؟ نه خواب نبود، با این امید که شاید خواب بوده از اتاق اومدم بیرون و به آشپزخانه رفتم، با صدای گرفتهام گفتم: - سلام، دیانا رفته؟ چرا بیدارم نکردی؟ مامان: - خودش نذاشت مادر گفت خستهایی از بیرون اومدی بذارم بخوابی هی دست دست میکردم ببینم چیزی میگه یا نه آخه شاید خواب بد بود. - بعد شام میخواییم بریم برای چشم روشنی خونه عموت اینا با ناراحتی که شاید میشد از صدام تشخیص داد گفتم: - من نمیتونم بیام فردا امتحان دارم نمیدونم چیزی فهمید یا نه ولی زیاد هم پافشاری نکرد بعد شام بود که همه رفتن خونه عمو اینا و منم رفتم اتاقم روی زمین نشستم و پاهام رو بغل کردم به دیوار خیره شدم ذهنم از کلمهها پر بود. چرا؟! پس اون نگاهها چی بود؟! چرا؟ و هزارتا چرا. توی شُک بودم انگار تازه به عمق فاجعه پی برده بودم قلبم رو از جاش کنده بودن. انگار نشسته بودم و به کسی که یک روز در خیالم در خونهی رویاهام من بودم و اون، ولی الان توی اون خونهی رویاهام اون بود با یکی دیگه، خونه رویاهام خراب شد رو سرم. با هزار جور فکر و خیال توی سرم با دل شکسته و قلب فشرده نمیدونم کی به خواب رفته بودم. ( یک هفته بعد ) از دانشگاه اومدم بیرون، هوا گرفته بود منم گرفته بودم ولی از سر لج اون، بغضی که یه هفته بود تو گلوم بود رو نمیذاشتم سر باز کنه توی فکر بودم و داشتم توی پیاده رو راه میرفتم و غرق در افکارم بودم. به خودم اومدم دیدم مردم با عجله درحاله حرکت هستند بارون شدیدی شروع شده بود خیِس خیس بودم به آسمون نگاه کردم و گفتم: - چرا خدا چرا؟ بالاخره بغضم سر باز کرد و های های گریه کردم بعد از یک هفته به عزای عشق نافرجامم نشستم، به دل شکستهام به مرگ نهال عشقی که پنج سال تمام آبیاریش کرده بودم و به بزرگیه درختی تنومند شده بود اون درخت رو از ته زد، دستی رو روی کمرم احساس کردم برگشتم نگاه کردم، این کیه چرا از خلوتم من رو کشید بیرون، دختر جونی بود که با ناراحتی داشت نگاهم میکرد گفت: - چیزی شده خانوم؟! چرا توی این بارون وایسادین؟! نگاهی بهش کردم وگفتم: - لیلا که شدی میفهمی، مجنون تمام قصهها نامردند با یه نگاهی که انگار داره به یه خُل نگاه میکنه کرد و گفت: - چی؟! - هیچی، فقط سعی کن که عاشق نشی اینو گفتم و حرکت کردم حالم خیلی بد بود اصلا نمیتونستم باور کنم فقط با خودم میگفتم چرا؟! بارون بند اومد خیابون خیس و هوا خنک بود اصلا دلم نمیخواست برم خونه چون اگه الان میرفتم مامان میفهمید گریه کردم، با این که لباسام خیس بود ولی نرفتم خونه و به طرف پارکی که اون نزدیکی ها بود رفتم و روی نیمکتی نشستم و به روبه رو خیره شدم تو فکر بودم زنگ گوشیم به صدا در اومد مامان بود جواب دادم و گفتم: - بله - دیار مگه کجایی؟ کلاست یه ساعت پیش تموم نشده؟ - تموم شده دارم میام - باشه مواظب خودت باش مادر، خداحافظ - خدافظ گوشی رو گذاشتم توی کیف و بلند شدم از پارک اومدم بیرون و سوار تاکسی شدم آدرس رو گفتم و از اونجایی که راه خونه بیست دقیقه طول میکشید هندزفری رو در آوردم و آهنگ رو پلی کردم. ویرایش شده در ژانویه 30 توسط M.B 1 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
M.B ارسال شده در ژانویه 17 نویسنده اشتراک گذاری ارسال شده در ژانویه 17 (ویرایش شده) پارت(2) فلش بک ( گذشته ) دیار با عجله از خونه اومدم بیرون،دیرم شده بود تندتند راه میرفتم که یکی بوق زد،فکر کردم مزاحمه ولی بلا فاصله صداش رو شنیدم آرش:-دیار کجا داری میری؟!بیا میرسونمت -دارم میرم دانشگاه دوره مزاحمت نمیشم آرش:-مزاحم نیستی بیا بشین میرسونمت تا وقتی که یادم میاد من همیشه از آرش خوشم میومد،با کمی خجالت درجلورو باز کردم ونشستم آرش:-خب خوبی؟!چه خبر؟! -مرسی خوبم،تو خوبی ؟ آرش:-تشکر، منم بد نیستم تا خود دانشگاه دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد جلو دانشگاه نگه داشت،پیاده شدم کمی خم شدم وازپنجره تشکر کردم،با تک بوقی چرخی زد وحرکت کرد،منم به سوی در ورودی رفتم امروز کلا یه تک زنگ کلاس داشتم **** کلاس تموم شد،امروز مهمون داشتیم از اینکه قرار بود آرش رو ببینم خوشحال بودم سوار تاکسی شدم تا برم خونه هم کمک مامان اینا بکنم هم یکم به خودم برسم،کلید انداختم ودر رو باز کردم سروصدای دیانا کل خونه رو گرفته بود به شوخی گفتم :چه خبرته؟!باز تو اومدی خونه روگذاشتی رو سرت انگار وارد استخر بانوان شدم، دیانا:-به توچه من انرژیم زیاده، خودتو نگاه کن مثل پیرزنایی -آقا ما کمک نمی خوایم تو برو خونتون من کمک مامان میکنم دیانا:-لازم نکرده همه کارا رو کردیم -با خنده گفتم،واقعا؟! دیانا:-اره کارای شام تموم شده فقط مونده یکم خونه رو جمع وجور کنیم،سالاد هم مونده که دست خودت رو میبوسه -باش بقیه کارا رو بزارید بمونه برامن خودم همشون رو انجام میدم،برم لباس هامو عوض کنم میام بعد این که لباس هامو عوض کردم یه دور کل خونه رو جاروبرقی کشیدم،وبقیه جاهارو تمیز کردم بعدم رفتم سالاد رو درست کردم،گذاشتم یخچال یه چایی ریختم وسینی به دست وارد پذیرایی شدم گفتم :آخیش،خسته شدم،بیا دیانا هی بگو من میام خونتون ازم پذیرایی نمی کنی برات چایی آوردم دیانا:-بسه مزه نریز یه امروز رو خونه پیدات شده دیگه -وا من چیکار کنم همش کلاس دارم،با یک حالت بامزه ای درحالی که سینی رو میزاشتم رو میز گفتم این دستم نمک نداره بخدا، از حالت چهرم هم مامان هم دیانا خندشون گرفت همیشه مامان دوست داشت ما بحث کنیم اون نگاه کنه نشستم وچایم رو برداشتم مزه مزه خودم تموم که شد گفتم الان یه ساعت دیگه مهمونا میان برم حاضر شم در اتاق رو باز کردم رفتم تو چون خسته شده بودم اول یکم دراز کشیدم وبه سقف خیره شدم احساس کردم که با این خستگی که من دارم یه دقیقه دیگه خوابم میبره زود بلند شدم دست وصورتم رو شستم در کمد رو باز کردم یه لباس مناسب برا شب انتخاب کردم همیشه سعی میکنم لباسی که میپوشم زیاد باز یا کوتاه نباشه یه شال به رنگ سیاه هم برداشتم با یه شلوار پوشیدم وتوی آینه به خودم نگاه کردم یه چهره معصوم البته اینو من نمیگم ها مامان میگه که تو چهرت خیلی معصومه یه بار دیگه توی آینه به خودم نگاه کردم چشمام سبز خوش رنگ،وابرو هام کمونی،دماغ خوش فرم با یه کوچوکو قوس،ولبای متناسب با صورتم بود از کنکاش صورتم دست وکشیدم و یه ریمل،بایه رژلب به رنگ نود ویکم رژگونه زدم یه بار دیگه نگاهی به خودم توی آینه کردم ورفتم بیرون.. تا دیانا منو دید گفت:-به به چه خوشگل شدی -مرسی چشات خوشگل میبینه در باز شد وبابا اومد دستاش پر بود برای همین رفتم کمکش، -سلام باباجون بدینش خسته شدین،من میبرم علی(پدر):-سلام به روی ماهت دخترم نه زیاده دستات درد میگیره اینو گفت ونایلون های پراز میوه رو گذاشت رو میز آشپزخونه وبه مامان گفت: سلام خسته نباشی زهره خانوم مامان مونده نباشی بشین چایی برات بریزم تا خواست بشینه زنگ به صدا در اومد با خنده گفتم:فکر کنم مهمونا دیگه دارن میان یواش،یواش.. ویرایش شده در ژانویه 17 توسط M.B 2 نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر گزینه های به اشتراک گذاری بیشتر...
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.