رفتن به مطلب

سایت اصلی دانلود رمان روزانه هزار کاربر رمان شما رو مشاهده میکنند

admin admin
انجمن نودهشتیا

رمان همزاد| غزال کاربر انجمن نودهشتیا


qazaal

پست های پیشنهاد شده

رمان همزاد

نویسنده: غزال

مقدمه:

تو رفتی و من گمان می‌کردم که برنمی‌گردی اما همیشه باور داشتم که چیزی در من گم شده‌بود چون تو در من زنده بودی، با تک تک احساسات و حرف‌هایم عجین بودی. وقتی سکوت می‌کردم، این تو بودی که حرف می‌زدی؛ درست مثل یک همزاد.

خلاصه:

دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما؛ نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندونست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد می‌شوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم می‌شد و...

 

@sarahp

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@saraaa

@Nasim.M

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت اول

به بارش برف بیرون از پنجره‌ی کلاس خیره بودم که با صدای غزاله به خودم اومدم:

ـ چیه تیارا خانوم؟ بازم که تو فکری

با ماژیکی که توی دستم بود، اسمش رو روی نیمکتمون نوشتم و با خستگی گفتم:

ـ خیلی دلم براش تنگ شده.

غزاله:

ـ دختر تو نمی‌خوای بیخیالش بشی؟

جوابشو ندادم و به نوشتن روی نیمکت ادامه دادم که غزاله با صدای بلندتری گفت:

ـ وای تیارا بسته دیگه. یکم رو میز جای خالی بزار ما تقلبامونو روش بنویسیم. کل میز شده اسم سهند سپهری.

بازم چیزی نگفتم و به بارش برف خیره شدم. سهند سپهری عشق ده ساله‌ای من. بازیگر سینما و تلویزیون که از وقتی یادم میاد دوسش داشتم و این علاقه همراه با سنم رفته رفته بزرگ‌تر شد. زمانی که یازده سالم بود تو شبکه دو دیده بودمش و از اونجا بهش دل بستم. همه می‌گفتن این یه عشق بچگانست که از سرم می‌پرسه اما؛ نه تنها کمرنگ نشد بلکه روز به روز بیشتر تو دلم جا باز کرد. تمام اخبارهای مربوط بهش رو دنبال می‌کردم. تمام سریال، مصاحبه‌هاش و تمام دیالوگاش و حفظ بودم. این آدم مثل نیمه‌ی من بود که هر روز و هر ساعت باهاش زندگی می‌کردم اما اون حتی از وجود من خبر نداشت. حتی نمی‌دونست یکی هست که این‌قدر دیوانه وار دوسش داره و حاضره بخاطرش از خودش بگذره. هر روز سر نمازم دعا می‌کردم که حداقلش بفهمه که من این‌قدر دوسش دارم. خدارو چه دیدی؟ شاید اونم عاشقم شد. شاید از من خوشش اومد. بعد به خودم می‌گفتم اون همه دخترای داف دورشن، میاد عاشق یه دختر شهرستانی ساده میشه؟!اما؛ امید بود که منو مجبور به ادامه مسیر می‌کرد. خیلی سعی کردم که بیخیالش شم و ازش دست بکشم اما؛ نتونستم. بالاخره هرجوری که بود باید بهش می‌فهموندم که یه تیارایی هست که این‌قدر عاشقشه و دوسش داره.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت دوم

با صدای برپا گفتن بچها، از فکرم بیرون اومدم. اصلا حوصله درس و نداشتم. به غزاله خیلی آروم گفتم:

ـ من میرم بیرون یکم هوا بخورم.

غزاله با تعجب گفت:

ـ حالت خوبه؟ می‌خوای باهات بیام؟

یه نوچی کردم و از معلم اجازه گرفتم و از کلاس خارج شدم. تو راهروی مدرسه وایستادم و به بارش برف نگاه کردم. عمیق بهم آرامش می‌داد. چشمام رو بستم و گردنبند پاکت نامه‌ای که مادربزرگم برام خریده‌بود و توش کلمات مثبت حک شده‌بود و تو دستم فشردم و از صمیم قلبم آرزو کردم که خدا یه نگاهی به دل عاشقم بندازه. حتی اگه حکمت نباشه اما؛ من این آدم و خیلی دوست دارم. این همه سال گذشته و هنوز ذره‌ای از دوست داشتنم نسبت بهش کم نشده. دیگه از این علاقه بی‌سرانجام و دلتنگی خسته شده‌بودم. دوست داشتم که حداقل می‌تونستم به روی خودم بیارم و این حرفا رو ابراز کنم. 

یهو صدای پای یکی و شنیدم و سریع برگشتم. دیدم که مریمه. یکی از بچهای خوشنویسی که از من یکسال کوچیک‌تر بود ولی تو کلاس‌های فوق برنامه باهم هم‌گروهی بودیم. اونم مثل خیلی از بچهای دیگه ای که منو می‌شناختند از عشق و علاقه‌ی من نسبت به سهند، مطلع بود. با لبخند اومد سمت من و گفت:

ـ بیرون چیکار می‌کنی دختر عاشق؟ سرما میخوریا.

با لبخند جوابش رو دادم گفتم:

ـ مهم نیست. دیدن برف همیشه بهم آرامش میده.

اومد رو پله نشسته و گفتم:

ـ نکنه تو هم حوصله کلاس رو نداشتی که جیم زدی!

با لبخند گفت:

ـ یکیش همین موضوعه و یه دلیل دیگش بخاطر تو.

با تعجب پرسیدم:

ـ من؟!

سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و برگشت سمتم و گفت:

ـ تیارا، مهناز احمدی رو می‌شناسی دیگه؟

گفتم:

ـ همین همکلاسیت که تو شطرنج مقام اول و آورد؟

با تایید گفت:

ـ آفرین خودشه. این ایمیل مدیر برنامه‌‌ی سهند و پیدا کرده.

با تعجب و هیجان از جام بلند شدم و گفتم:

ـ چی؟ از کجا پیدا کرده؟

ـ نمی‌دونم. معلم اومد سر کلاس وقت نکردم ازش بپرسم ولی اگه واقعا پیدا کرده باشه

پریدم وسط حرفش و با شادی گفتم:

ـ می‌تونم از این طریق به گوش سهند برسونم که یه تیارایی هست که این‌قدر عاشقشه. می‌فهمه که من وجود دارم.

با ذوق من، اونم ذوقی کرد و گفت:

ـ آره دقیقا. ولی سعی کن که ایمیل خوده سهند و حتما ازش بگیری. بهرحال به خودش بگی خیلی بهتره تا اینکه بخوای به مدیر برنامه‌اش بگی.

همین لحظه زنگ تفریح خورد. با هیجان رفتم سمت کلاس دوم انسانی و دیدم هنوز معلمشون سرکلاسه. تقه‌ای به در زدم و وارد شدم. بچها داشتن وسایلشون رو جمع می‌کردن. چشمم به مهناز خورد که نیمکت آهر نشسته بود. انگار می‌دونستم که مریم بهم موضوع رو گفته. دستی برام تکون داد و باعث شد که سریعا برم سمتش.

 

ویرایش شده در توسط qazaal
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت سوم

رفتم و رو نیمکت جلویی نشستم. مهناز با لبخند. بهم گفت:

ـ با توجه به اینکه اینقدر سریع اومدی، پس خبر رو شنیدی

با شادی گفتم:

ـ از کجا پیداش کردی؟

همین لحظه مریم هم اومد تو کلاس و کنارم نشست. مهناز ادامه داد:

ـ والا من داداشم تو کار وبلاگ درست کردن برای بازیگر است. پول خوبی هم توشه. دیشب می‌گفت که ایمیل مهدی آرتی رو پیدا کرده و قراره بابت درست کردن وبلاگ سهند و متین معیری باهاش صحبت کنه.

مریم با تعجب پرسید:

ـ یعنی این پسره در آن واحد مدیر برنامه دوتا بازیگره؟

مهناز همون جور که کتاباشو جمع می‌کرد گفت:

ـ شایدم بیشتر. نمی‌دونم. خلاصه که دیروز یواشکی تو کامپیوتر دیدم و برات آوردم.

بعد از تو جیب مانتوش یه ورقه درآورد و داد سمتم. با شادی ازش گرفتم. مریم گفت:

ـ خب تیارا می‌خوای چیکار کنی؟

بلند شدم و گفتم:

ـ همون کاری که چند سال پیش باید انجام می‌دادم.

بعدش زنگ مدرسه خورد و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سرکلاس. به غزاله موضوع و گفتم. با هیجان گفت:

ـ بنظرت جواب میده؟

با هیجان به کاغذ توی دستم نگاه کردم و گفتم:

ـ تا امتحان نکنیم که نمی‌فهمیم.

غزاله با شیطنت گفت:

ـ پس بعد از مدرسه میریم کافی‌نت؟

چشمکی بهش زدم و گفتم:

ـ دقیقا.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت چهارم 

در اولین فرصت باید پولامو جمع می‌کردم و برای خودم یه کامپیوتر می‌خریدم اما بازم خداروشکر که کافی‌نت سر کوچمون بود و هر ساعتی که می‌خواستم، می‌تونستم برم و پیام بزارم. بعد از مدرسه با غزاله رفتیم اونجا. با هیجان پشت کامپیوتر نشستم و به غزاله نگاه کردم و گفتم:

ـ بنظرت چی بگم؟ اصلا از کجا باید شروع کنم؟

غزاله هم مثل من هیجان زده‌بود. کنارم نشست و گفت:

ـ هر چیزی که به دلت میاد، همونو بنویس.

آدرس ایمیل مهدی آرتی رو وارد کردم. نوشتم:

سلام. وقتتون بخیر، من اسمم تیاراست و مازندران زندگی می‌کنم. من یکیم که از بچگی واقعا خیلی عاشق سهنده. واقعا خدا رو شاکرم که بالاخره یه راهی پیش روم گذاشت تا بتونم حرفامو به گوشش برسونم. قصد بدی ندارم فقط اگه میشه آدرس ایمیل خوده سهند و بهم بدین که به صورت مستقیم با خودش صحبت کنم. نمی‌دونیم که من از چند سالگی منتظر این لحظه بودم. ازتون خواهش می‌کنم.

غزاله گفت:

ـ تیارا بنظرت یکم زیادی التماس نکردی؟

گفتم:

ـ لازم باشه به پاش میفتم. من آدرس ایمیلشو هرجور شده باید بگیرم غزاله. 

غزاله یه نفس عمیقی کشید و گفت:

ـ باشه پس.

ارسال کردم و گفتم:

ـ امیدوارم جواب بده.

غزاله دستم و گرفت و گفت:

ـ جواب میده، بد به دلت راه نده.

بعد از اون بلند شدیم و رفتیم سمت خونه. خونه‌ی غزاله اینا دقیقا روبروی خونه‌ی ما بود. موقع خداحافظی بهش گفتم:

ـ غزاله بیا بعدازظهرم بریم سر بزنیم ببینیم جواب داد یا نه

ـ تیارا فردا امتحان ترم داریم اونم علوم. من هیچی بلد نیستم.

با حالت شکایت گفتم:

ـ بابا فقط نیم ساعتی دیگه.

با ناچاری گفت:

ـ باشه پس.

بغلش کردم و باهاش خداحافظی کردم. کلید و انداختم و رفتم تو خونه. مامان مشغول غذا درست کردن بود و با دیدن من گفت:

ـ تیارا خیلی دیر کردی.

ـ ببخشید مامان. با غزاله بابت تحقیق درسمون یه سر رفتیم کافی‌نت.

ـ باشه فعلا دست و صورتتو بشور بیا ناهار بخوریم.

ـ بابا نمیاد؟

ـ بابا یکم دیر میاد امروز

بعد از ناهار رفتم تو اتاقم تا نماز بخونم. سر نماز هزاران بار خداروشکر کردم که بالاخره بعد از این‌همه بی‌خبری یه راه جلو پام گذاشت ولی انشالا که راه درستی باشه و این آدم جوابمونو بده. کلی دعا کردم و امیدوار بودم وقتی بعدازظهر رفتیم کافی‌‌نت، ایمیل سهند رو برامون فرستاده باشه.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت پنجم

بعدازظهر به غزاله زنگ زدم و باهم به سمت کافی نت راه افتادیم. تو مسیر دوباره پسر زهرا خانوم جلوی پامون سبز شد. زیر لب گفتم:

ـ اول این اینجا چیکار داره؟

غزاله آروم خندید و گفت:

ـ خب خاطرتو میخواد بنده خدا.

اومد سمتم و با لبخند گفت:

ـ سلام تیارا خانوم 

قدش خیلی بلند بود و موهاش بعد از سربازی تازه درومده بود، سرم رو بلند کردم و خیلی عادی گفتم:

ـ سلام

پاکت سیگار توی دستش و گذاشت تو جیب کاپشن و گفت:

ـ جایی میرین برسونمتون؟

با اخم نگاش کردم و گفتم:

ـ آروین من چندبار بهت گفتم تو محل این‌قدر جلوی پام سبز نشو؟

با ناراحتی نگام کرد و گفت:

ـ خب دختر دلم برات تنگ شده، چیکار کنم؟ کل سربازی و بخاطر اینکه دوباره قرارها روی رفیق بچگی خودم

یکم مکث کرد و ادامه داد:

ـ عشق خودمو ببینم، تحمل کردم.

غزاله که کنارم ایستاده بود، رو کرد سمت منو گفت:

ـ تیارا من میرم کافی‌نت. اونجا منتظرتم.

سری تکون دادم. بعد از رفتن غزاله با عصبانیت گفتم:

ـ من عشق تو نیستم. اینو صدبار بهت گفتم آروین. تو رفیق بچگی های من هستی خاطرت برام عزیزه. مثل یه برادر...

یهو با عصبانیت داد زد:

ـ من نمی‌خوام برادرت باشم.

سلام رو درست کردم و چیزی نگفتم. آروین گفت:

ـ آخه چرا اینقدر بی‌رحمی؟ چرا نمیزاری خودمو بهت ثابت کنم؟

آب دهنم و قورت دادم و تمام جسارتم رو جمع کردم و تو چشماش زل زدم و گفتم:

ـ چون من یکی دیگه رو دوست دارم.

اشک تو چشماش حلقه زد و با تعجب گفت:

ـ چی؟

از کنارش رد شدم و بلند گفتم:

ـ همین‌که شنیدی.

بلند وسط خیابون داد می‌زد و می‌گفت:

ـ من ازت دست نمی‌کشم. شنیدی تیارا؟ اصلا ازت دست نمی‌کشم.

بی توجه به حرفاش به مسیرم ادامه دادم. خونه‌ی آروین اینا یه کوچه بالاتر از ما بود و مادرم با مادرش رفیق صمیمی بودن و منو آروین از بچگی یجورایی باهم بزرگ شدیم ولی خب من هیچوقت روش فازی نداشتم اما متاسفانه بابت عشق و علاقه خودش خیلی بهم زور می‌کرد. چندین بار مادرش و فرستاد تا با مادرم صحبت کنه. مامان منم بدش نمیومد و می‌گفت آروین بچه‌ی خوبیه اما؛ من دلم پیش یکی دیگه بود. کسی که شاید حتی فکر کردنم بهش غیرممکن بود اما من همیشه غیرممکن ها رو دوست داشتم و برای رسیدن به این آرزوم هرکاری می‌کردم. برام مهم نبود از اینکه آروین بره این حرف منو تو محل پخش کنه. مجبور شدم این حرف رو بزنم چون جور دیگه‌ای واقعا ولم نمی‌کرد. بارها با زبون خوش باهاش صحبت کردم اما اصلا گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو می‌زد. 

وارد کافی‌‌نت شدم که دیدم غزاله بهم اشاره می‌کنه که سریع‌تر بیام بشینم. نفسم به شماره افتاده بود. خیر باشه انشالا. امیدوارم خبرهای خوبی بشنوم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت ششم

سریع رفت سمت غزاله و گفتم:

ـ جواب داد؟

غزاله کامپیوتر رو برگردونم سمتم و گفت:

ـ خودت ببین.

دیدم نوشته:

ـ سلام وقتتون بخیر. والا این درخواست شما خیلی خصوصیه و من بعنوان مدیر برنامه ایشون حق اینو ندارم که بدون اجازشون، ایمیلشو براتون بفرستم. اجازه بدین من باهاشون صحبت کنم ، اگر براشون مشکلی نداشت، من ایمیلشو می‌فرستم.

با عصبانیت زدم رو کیبورد و گفتم:

ـ به خشکی شانس.

غزاله گفت:

ـ خیلی خب حالا. شاید بفرسته.

ـ چرت نگو غزاله. مشخصه که منو پیچونده.

ـ خب پس باید چیکار کنیم؟ کاری جز منتظر بودن نمی‌تونیم انجام بدیم.

یه فکری به ذهنم زد و گفتم:

ـ چرا یه کار می‌تونم انجام بدم.

غزاله با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ می‌خوای منم در جریان بزاری.

ـ غزاله زنگ بزن به مهناز. من باید با برادرش صحبت کنم.

چشمای غزاله گرد شد و گفت:

ـ با اون چه حرفی داری که بزنی؟

بلند شدم و بدون توجه به حرفاش گفتم:

ـ پاشو زودباش‌. وقت و تلف نکن.

غزاله گفت:

ـ تیارا. داره غروب میشه. فردا هم امتحان داریم. هیچی نخوندم.

ـ خیلی خب تو نیا. خودم میرم. فقط سریع‌تر زنگ بزن.

از کافی‌نت اومدیم بیرون. غزاله گوشیش رو درآورد و گفت:

ـ خودمم میام. تنهات نمی‌زارم

نگاش کردم و گفتم:

ـ مطمئنی؟ فردا غر نزنی سرم.

همون جور که داشت شماره مهناز و می‌گرفت گفت:

ـ نه نترس.

گوشی لعنتی خودم چون مدلش قدیمی شده‌ بود، دیگه کار نمی‌کرد. هفته پیش بردمش پیش حسین اوستا و بهم گفت که این دیگه درست نمی‌شه و باید یکی دیگه بخرم اما؛ فعلا دست بابا تنگ بود. صاحبکارش چند ماه بود که حقوقشو نداده بود و نمی‌تونستم فعلا ازش یه همچین درخواستی کنم. از حسین اوستا خواهش کردم که تمام تلاششو بکنه تا بتونه گوشی رو روشن کنه چون تمام عکس و پوسترهای سهند داخل گوشیم بود و بدون دیدن اونا نمی‌تونستم روزم و به خوشی آغاز کنم. 

همین لحظه مهناز گفت:

ـ حله بریم.

ـ برادرش خونست؟

ـ گفت بیرونه ولی تا ما برسیم، احتمالا میاد.

ـ خب پس بریم سر خیابون آژانس بگیریم.

بعدش باهم رفتیم و سوار آژانس شدیم. خونه‌‌ی مهناز اینا دقیقا اونور شهر بود. حدود چهل دقیقه بعد رسیدیم دم خونشون. رفتم و آیفون خونشونو زدم:

ـ بله؟

ـ سلام مهناز، تیارام.

ـ سلام دخترم خوبی؟ من مادرشم. بفرمایید بالا.

ـ نه مرسی اگه میشه به مهناز بگین بیاد پایین.

ـ باشه عزیزم.

غزاله همین‌جور که از سرما دندوناش بهم می‌خورد گفت:

ـ خب می‌رفتیم بالا دیگه، دارم یخ می‌زنم.

با چشم غره‌ای بهش گفتم:

ـ برم بالا و پیش خانوادش با برادرش صحبت کنم؟ فکر نمی‌کنی خیلی جلوه بدی داشته باشه؟

غزاله شونه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت. همین لحظه مهناز درو باز کرد و گفت:

ـ دیوونه شدین تو این سرما! چرا نیومدین بالا؟

بجای من غزاله گفت:

ـ چون خانوم سختشه بالا جلوی خانوادت بخواد با برادرت صحبت کنه.

مهناز گفت:

ـ بابا فقط مادرم بالاست. بعد اصلا این چیزا برای خانواده‌ی من مسئله‌ای نیست. اینقدر سخت نگیرین. بیاین بریم بالا.

گفتم:

ـ نه مهناز. من سختمه. همین‌جا منتظر میشیم.

مهناز همون جور که زیپ کاپشنشو می‌برد بالا، گفت:

ـ باشه پس بزارین یبار دیگه برای کامیار زنگ بزنم که سریع‌تر بیاد.

همین لحظه غزاله سرشو سمت آسمون کرد و گفت:

ـ خدایا لطفا این دیونه رو هر چی سریع‌تر به این سهند برسون. انتظاری که این برای سهند کشید رو زلیخا برای یوسف نکشید.

از لحنش خندم گرفت. تو اون سرما هیچکس تو خیابون نبود اما؛ من بخاطر رسیدن به عشق خودم تمام این سختی‌ ها رو به جون می‌خرم و تحمل می‌کنم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...