رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان آخرین محکوم | Fateme کاربر نودهشتیا


fatemeh_h

پست های پیشنهاد شده

نامت سرآغاز شور زندگیست 

به نام آفریدگار مهتاب

نام رمان: آخرین محکوم

ژانر: عاشقانه ،اجتماعی

نویسنده:فاطمه هاشمی 

 

حضرت عشق بفرما که دلم خانه توست

سر عقل آمده هر که دیوانه توست

 

+زندگی مثل فوتبال نیست گاهی راحت پیش بینی میشه 

مثل ما.

_ ما قابل پیش بینی نیستیم

+هستیم ،مارو محکوم کردن

_ تو پرواز کن من قفس هارو نابود میکنم 

+مطمئنی؟

_ .... 

شاید از اول عاشق بودیم ،شاید هنوزم نمیدونیم عشق چیه شاید فقط هستیم تا بی گناه محاکمه شیم 

خلاصه:

(دو فرد جوان از دنیای همسان که افسار زندگی دست خودشون نیست ،دختر و پسری که می‌جنگند تا افسار زندگیشون دست خودشون باشه ،می جنگند تا از مسیر درست بروند برای رسیدن به طلوع باید غروب و تحمل کنند اما

غروب غم انگیزه ،همه جا رو تاریک می کنه )

 

ناظر:

@sarahp

ویرایش شده در توسط fatemeh_h
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@saraaa

@Nasim.M

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Arshiya✨ عنوان را به رمان محکوم | Fateme کاربر نودهشتیا تغییر داد

پارت 1

کراوات سبزمو و یکم شل کردم و با حرص و جوش
به حرکات مسخره مردای خاندان چشم دوختم
مامان دستشو زد به شونم و آروم گفت
مامان_ پاشو یه تکونی بده
_ قرار نبودا
_ سیاوش زشته کاوه داره نگاه میکنه ،اخماتو وا کن برو الکی یه تکون ریز بده چیه مگه ؟

+از این تم و رنگ گفتنشون بدم اومد یعنی چی که همه باید یک رنگ بپوشن  مسخرشو در اوردن عزیز و ببین تروخدا کل سال روسری مشکی سرشه ،اینا گفتن تم سبزه ،سبز سرش کرده

بابا_ ای بابا به تو چه پسر جان تولد بچشونه دلشون خواسته یک رنگ بپوشن زورت که نکردن سبز بپوشی
+عع بابا زور نکردن ؟ پس این چیه خانمت دستور داد تم سبزه سبز میپوشیم
سروش و همتا که از رقصیدن خسته شدن برگشتن سر میز همتا یکم از آب میوه اش خورد و رو به من گفت
_ سیاوش ، پناه و دیدی؟
سروش_ این اصلا چند ساله پناه و ندیده فک کنم قیافه شم یادش رفته
+ ندیدم ، ببینمم نمیشناسم ،پنج شش سالیه ندیدمش نمیخوامم ببینم
سروش_ داداش دیگه این مراسم سبز و نمیتونستی نیای بلاخره تولد بچه خواهر زنته
همتا_ ولی کلا ست شدیم ها باغم سر سبز همه سبز
ولی آزاد سبز تره ها
مامان و بابا به حرفای همتا خندیدن و شروع کردن به گفت و شنود ولی من حوصله نداشتم میخواستم قبل از اینکه پناه با لباس سبز جلوم سبز بشه برم اما نمیشد
از صندلیم بلند شدم یکم فاصله گرفتم و تو یه گوشه خلوت ایستادم و سیگار روشن کردم
از دور نگاهشون میکردم  باغ پر بود از جونای تو طایفه یا بهتر بگم محکومین دوطایفه
آزاد دیجیشون بود شلوار و پیرهن یک دست سبز پوشیده به قول همتا سبز تر از بقیه بود
بایدم میبود چون اون عزیز طایفه بود
اون تنها نوه پسر مشترک بود عزیز، محترم ، باارزش، و حتی کثیف ترین قدیسه ولی آزاد هم محکومیت داشت مثل بقیه تو سلولش منتظر اجرای حکم بود
سیگارمو از لبم جدا کردم و انداختم رو زمین
نگاهمو بردم سمت محکومین مونث چقدر آزادی داشتن تو هر چیزی ،لباسشون ،رفتارشون ،تحصیلشون ،کارشون ،گردش و تفریحشون اما زندگیشون! نه اختیاری تو انتخابشون نداشتن

همه ی دخترا و عروسای فامیل یه جوری لباس پوشیده بودن انگار جشن تو اروپا برگذار میشه

به دو تا حاکمی که بالای مجلس نشسته بودم چشم دوختم از هردو متنفر بودم
اون دوتا انسان عهد بوقی به عواقب حکم دقت نمیکردن امر میکردن دستور میدادن و باید انجام میشد
و بیشتر احکام خوشیارو میگرفت و به بدبختی محکوم میکرد
رفتم داخل ویلا که برم سری به سرویس بزنم
اما با صحنه ایی که پنج ،شش سال ازش فرار کردم روبه رو شدم
پگاه بدون اینکه چیزی بگه دست پسرشو گرفت و رفتن
پناه_ سلام
+سلام

جز سلام زبونم نچرخید برای حرف دیگر
دختری که سالها قبل دیده بودم یکی دیگه بود و این دختر یکی دیگه
من فقط از چشماش تشخیص دادم این همونه
و چقدر خوب شده بود
هیچوقت فکر نمیکردم یه رو از دیدنش حیرت کنم ،زبونم بند بیاد و نتونم نگاهمو ازش بگیرم
نمیدونستم قراره یه روزش دختری که پسش زدم
مقابلم بایسته و من ماتش بشم
قلبم از نگاهش آتیش بگیره و تنم بسوزه ،روحم شعله ور شه و حتی عقل و مغزم بگن
حکم خوبی بهت دادن اون لحظه قبول کردم به حکم جالبی محکوم شدم و فقط اون لحظه بود که
از دوتا حاکممون تشکر کردم

_ حالتون خوبه؟
سکوت طولانیم رو شکستم
+شما خوبی چیکارا میکنی شنیدم دانشجویی
پناه_ بله درس میخونم ، بفرمایید بریم پگاه داره کیک و آماده میکنه
+ شما برو منم میام
از کنارم گذشت و رفت با بوی عطرش چند ثانیه ایی چشمامو بستم

برام غیر ممکن ترین چیزی بود که دیدم
پناه خوش قد و بالا چشمای آبی ،آبی اقیانوس
ابرو های خوش حالت دماغ فندقی، لبای مناسب اما
انگار یکم غیر اورجینال و قرمز
لباسش مثل بقیه سبز رنگ بود ولی فرق داشت انگار تن یه مانکن بود یقش پوشیده بود و استین بلند  ولی قد لباس خیلی کوتاه بود، آخ که شاعر چقدر خوب گفته گیسو کمند .

ویرایش شده در توسط fatemeh_h
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت2

تو سرم چرخی زدم به سالها قبل
به سالهایی که پناه یه دختر زشت بود
قد کوتاه و حسابی چاق بود گونه هاش از تپلی همیشه سرخ میشد
مو و ابروش زرد زرد بود  مژه هاش از زردی اصلا مشخص نمیشد زیر آفتاب که میرفت رنگ چشماش طوسی ،روحی میشد یه حالت ترسناک میشد
دور شکمش از قدش طولانی تر بود

اما ؟ اما چی شد چطوری لولو شد هلو
اون دختر زشت چاق و زرد کجا و این دختر زیبا و کمر باریک کجا چقدر پیرسینگ دماغش قشنگ بود ،چقدر تتو کوچیک رو دستش قشنگ بود چقدر چشم و ابروی بورش قشنگ بود
چقدر وجودش قشنگ بود و به قلبم قشنگی میداد
برای چی از دیدنش خوشحال بودم؟

چرا من برای ندیدنش سالها عروسی و مراسم فامیل و نرفتم ؟
از کلمه زرد باید دوری کنم ،باید بگم بور ،موطلایی و چشم رنگی
هر چند موهای کمند پناه رنگ شده بود
زیبای خدادادی نبود ،دماغ عمل کرده ،لب ژل تزریق کرده ،موی رنگ کرده
خدا دادی نبود ولی زیبا که بود ، کوهیار زیاد میگفت باید ببینی ،تو ندیدی وگرنه این حرفا رو نمیزدی و اون پناه سابق نیست و از این حرفا
اما همیشه فکر میکردم میخواد قبول کنم ما رو به هم محکوم کردن
پوزخندی به حال خودم زدم
کجا رفت سیاوش ؟ سیاوش مرد
من فهمیدم ، من به یقین رسیدم از فردا دیگه سیاوش سابق نیستم

احوالاتشو از مامان میشنیدم اما هر وقت در موردش حرفی پیش میومد خودمو مشغول میکردم
و اصلا گوش نمیدادم تصورم ازش همون چهارده سالگی چاق و زشتش بود
نگو ، پناه دقیقا همون دختری شده که هر پسری آرزوشه
اون شب ورق برای من برگشت راضی شدم به سرنوشتی که بزرگترم برام نوشته
منم مثل بقیه پسرها یه دختر خیلی زیبا ،خوش اندام میخواستم ،دقیقا مثل پناه اما پناه مثلی هم داشت؟ امکان داره یکی مثل پناه ببینم؟

نه ممکن نبود برای منی که تو یه ثانیه دلمو باخته بودم پناه دیگه ایی امکان پذیر نبود.

از این رو به اون رو شده ،سرحال و شاداب برگشتم
پیش خانواده
چند دقیقه بعدش پناه با چاقوی تزئین شده رفت وسط باغ، جایی که خالی گذاشته بودن برای رقص

شروع کرد به رقصیدن با هیجان و مشتاقانه تماشاش میکردم چاقو رو برد سمت پگاه و کاوه و از کاوه انعام گرفت و چاقو رو بهشون داد
دوباره مشغول رقص شد کم کم بقیه هم بهش اضافه شدن اما یه چیزی توجهمو جلب کرد
صمیمیت بین پناه و آزاد
میرفت سمتش دستشو میگرفت یه چیزایی میگفت که باعث خنده پناه میشد ،حس بدی بهم دست میداد ،پناه و آزاد چرا صمیمی ان!
یهویی نگاهم رفت سمت نغمه ،نغمه کوچولو دختر عموی سیزده سالم که به احتمال خیلی زیاد سال دیگه مثل ملک میزدنش به نام آزاد معتمد
چون بعد از نامزد من دختر دیگه تو طایفه نمونده بود برای آزاد
اما برای کدوم یکی از حاکم های ما مهم بود
با فکر های قاجاریشون مصلحت میدیدن دختر بچه سیزده ساله رو بدن به آزاد بیست هشت ساله
عزیز کرده روانی شون
دخترعموم ،قربانی پسرعموم میشد و پسرعموم  اصلا آدم زندگی نبود آزاد معتمد برعکس اسمش تو انتخاب آزادی نداشت و همینطور برعکس فامیلیش قابل اعتماد نبود ، یه عوضی تمام عیار
که به پناه زیادی نزدیک بود
با صدای همتا از افکارم فاصله گرفتم

همتا_  هی میگم بیا ببینش ،آقا میگه نه تمایل ندارم
دیدیم چقدر بی میلی
+ ها چی میگی بابا
همتا_  یادت رفت ، ده بار بهت گفتم ببینیش دیگه چشم ازش بر نمیداری
سروش خنده بلندی کرد و
سروش_  به حرفت رسید
مامان نگاهی به پناه کرد و با خنده و خوشحالی گفت
مامان_  رسید بدجورم  رسید
+چی میگین شما ؟
بابا _ از همون که چشم ازش برنمیداری صحبت میکنن
یهویی عرق سردی نشست رو پیشونیم
همتا_ پناه خیلی تغییر کرده ،سیاوش حرف زدین
چی بهش گفتی
+خیلی فضولی
_ عع حالا من شدم فضول
+ تو مقام اول جهانی کنجکاوی رو داری گونه خانم
از وقتی به گونه هاش ژل و چربی زده بود سربه سرش میزاشتم
البته بماند که تو فامیل دختر نچرال خیلی کم بود
همشون دنبال عمل زیبایی و ژل و زاویه و دیگه نمیدونم از این چیزا بودن
همتا_ نمیگی؟ اوکی منم مرض ندارم که بگم خاستگاراش کیا بودن
+خاستگار؟

خاستگار؟ بله خاستگارش هم برای من مهم نبود اهمیت نمیدادم
اما برام به یه چیز حرص در بیار تبدیل شد
خاستگار دیگه چیه مگه زنعمو نمیگه دخترم نشون کرده داره
نمیدونستم به حال خودم بخندم یا گریه کنم.
شش ساله نامزدی دارم که یک بارم نخواستم ببینمش یک بارم به ازدواج دائمی باهاش فکر نکردم حالا همون نامزد و میبینم و تسلیم میشم
از اون نامزدم فقط اسم و خانوادشو میشناسم
هیچی از خودش نمیدونم  ولی اگه بگن همین الان عقد کن ببرش
بی چک و چونه میگم چشم

ویرایش شده در توسط fatemeh_h
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت 3

سروش_  اره دیگه خاستگار ،نکنه فکر کردی
جز تو هیشکی پناه و نمیگیره؟
مامان لبخند دلنشینی زد و گفت
مامان_  خاستگار زیاد داره اما فقط پسر منه که بله رو میگیره

بابا_ خانم پسرت دیگه اون آدم سابق نمیشه اگه این بازم گفت من پناه و نمیخوام من دیگه صادق نیستم
بهم بگین سکینه
همتا_  بابا جان سیاوش فک میکرد پناه همیشه همونجوری چاق و طلایی میمونه
خبر نداشت که پناه چی شده؟

از خنده هاشون خندم گرفت ولی ضایع بودن دست خودم نبود از تغییرات سی صد و شصت درجه ایی پناه حسابی متعجب بودم نمیتونستم نگاه ازش بردارم
باباهم درست میگفت امکان نداشت دیگه اعتراض کنم
من هیچوقت ملاک عجیب یا سختی برای ازدواجم نداشتم
فقط فکر میکردم دختری که میخوام باید برعکس پناه باشه
و حالا پناه دقیقا همون دختر خوش اندام و زیبا رویی بود که من میخواستم
باسواد بود ،استقلال مالی داشت ، داشت که هر کاری میخواسته کرده ،زیبایی داشت و تا جایی که میدونستم نقاش و طراح بود و درآمد خوبی هم واسه خودش داشت
مامان میگفت نمایشگاه برگذار میکنن با هم دانشگاهی هاش
پناه نمونه درخواست هر مردی از خدا برای ازدواج بود
و خدا این شانس و به من داده
ما تو تیر ماه بودیم و قرار عروسی سروش برای شهریور بود
بعد از سروش بلافاصله عقد و نامزدی رسمی ما انجام میشد
با خودم گفتم بد نیست تو این یکی دو ماهه یکم باهاش میرم میام حرف میزنم اخلاقش دستم میاد
سروش انگار ذهن من و خونده باشه گفت
سروش_  بعد عروسی ما آقاجون نامزدی شما رو اعلام میکنه
همتا_  بعدم نغمه رو واسه آزاد نشون میکنه راستش دلم خیلی میسوزه  کاش دختر دیگه ایی داشتیم که حداقل هجده سالش بود اونو نشون آزاد میکردن
مامان_  نغمه اولین بچه ایی نیست که ازدواج مصلحتی میکنه آرام و شیدا هم مثل نغمه هم سنشون کم بود هم پسرامون ازشون خیلی بزرگ تر بودن
همتا_ شیدا که وضعش خوبه ولی انصافا دختر عمم آرام تباه شد چقدر خاستگار خوب داشت چقدر موقعیت های خوبی بود براش
بیشترین ظلم و در حق آرام کردن رامین اصلا لایق آرام نبود زندگیشو نابود کرد

+رامینم خودش انتخاب نکرد ، مثل هممون صلاح دیدن آرام و بگیره اونم گرفت ، اختلافاشون بخاطر
آرام بود
عموم زیادی به بچه هاش پر و بال میده

ویرایش شده در توسط fatemeh_h
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت 4

مامان_  حالا تو هم طرف رامین و نگیر ، دختر بی چاره رو خیلی اذیت کرد کتک زد آزار داد
آرام اون موقع ها فقط چهارده سالش بود طفلک تو پونزده سالگیش بچه بغل کرد

همتا_  بچه الان چهارده سالشه و هیچ خواهر برادری نداره آرام از این بابت که بچش پسره خدارو شکر میکنه
دوباره بچه دار نشد ترسید چون اگه دختر میشد اونم مثل مادرش اسیر سرنوشت بابا بزرگ نویس
میشد

+ پونزده سال گذشته رامین خیلی اخلاق و رفتارش بهتر شده آرام همینجاس دیگه ببینید
مثل بقیه شاده و داره میرقصه
عموهامو با هم دشمن کردن یادتون رفته

بابا_ نخیر یادمون نرفته پدر من در اومد تا اینا رو آشتی دادم

همتا بلند شد و دست منو گرفت
_ پاشو بریم از نزدیک نگاش کن
‌+ول کن بابا ، خودت برو تا صبح برقص سرتمو مثل جغد بچرخون همه ببین گونه جدید کاشتی

همتا_  سروش نمیخوای چیزی بگی هی منو مسخره میکنه
سروش_  سیاوش دست بردار دیگه کلی پول گرفته ازم تا این شکلی شه هی میگی بده
نگو برادر من ، من بدبخت میشم
+ قیافه قبلیت بهتر بود
همتا_ عع اینجوریاس  ، پس چرا پناه قیافه قبلیش بد بود الانش خوبه

+ برو بابا
سروش دستشو گرفت و برد پیش بقیه
تا آخر مراسم فقط پناه و تماشا کردم دختر سبز پوشی رو که لباسش با چشماش همخونی داشت و
من و تو حیرت میذاشت
از باغ نفرت انگیزمون خارج شدیم و برگشتیم خونه

تمام مصلحت ها تو اون باغ صورت میگرفت

......‌.‌....

هنوز درگیر بودم باخودم  و شدیدا پشیمون که چرا هیچوقت هیچ مراسم فامیلی شرکت نکردم، صرفا برای ندیدن پناه عروسی ها رو ،تولد هارو نامزدی و هیچ کدوم از مراسم ها رو نمیرفتم

طنین_ هی کجایی
قهوه مو برداشتم و نوشیدم
نگاهی به چهره های کنجکاوشون کردم و گفتم
+ دیشب رفتم تولد پسر خواهر زنم
کوهیار با بی خیالی گفت
_ طنین تو میوه بیار این بخوره ویتامین لازم داره
گرفته مارو

ویرایش شده در توسط fatemeh_h
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت 5

+ آره طنین جان میوه بیار اصلا یه چیز شیرین بیار من فشارم افتاده
طنین_  سیاوش یه ساعته داری میگی رفتم تولد فشارم پایینه دوباره میگی تولد خواهر زاده پناه بودم ویتامین لازمه د حرف بزن دیگه

+من پناه و دیدم
طنین_ آها خب همین بگو از اول
کوهیار_ داداش  جان دوساله میگم برو ببینش
قبول نمیکنی
طنین_ به حرفم رسیدی ؟ تا دیدی وا دادی؟
+ ببینید الان وقت خندیدن به من نیست
من واقعا حالم خوب نیست شش ساله دارم خودمو عذاب میدم که این دختر و نمیخوام
اصلا وقتی دیدمش باورم نمیشد پناهه 
کوهیار با خنده_ چی شد قبول کردی تسلیم بابابزرگت شدی
+ کوهیار من تسلیم پناه شدم
طنین_  صد بار بهت گفتم پناه و ببینی همون روزش دلتو میبازی
+ نمیدونم یعنی انتظار نداشتم پناه و انقدر خوب ببینم
طنین_  حالا رفتارش باهات چطور بود گرم برخورد کرد
+نمیدونم
کوهیار_ ای داد تو از دست رفتی

+سلام کردیم  گفت حالت چطوره منم حال اون پرسیدم فقط همین

طنین_  پس باید از تو باهاش حرف بزنم
کوهیار_ آره عشقم تو حرف سیاوش و بنداز وسط ببین چی میگه
+خیلی خوشگله
کوهیار_  اون همه هزینه کرده دو کیلو ژل مل داره باید خوشگل باشه
طنین_  نه جونم ژل مل نداره لباش خدا دادی خوشحالت فقط دماغشو عمل کرده
+ واقعا؟ منم فکر کردم ژل زده
_ نه بابا فقط دماغش غیر طبیعیه که اونم قبل از ورود به دانشگاه عمل کرده بود ولی خیلی خوشگله
برای همین میگفتم بیا ببین پشیمون نمیشی

بلند شدم

+ بچه ها من فکرم خیلی درگیره نمیتونم یه جا بند شم میرم
طنین_ کجا میری این وقت شب ،غذا درست کردم
+ نه طنین باید برم هوابخوره به کلم
کوهیار_  اصرار نکن این الان عاشق شده باید هی دم و بازدم کنه

از خونشون خارج شدم و زدم به دل خیابونا
اما نمیدونستم حالم بخاطر عاشقیه یا نه؟

**************

پناه+
مثل هر شب صفحه شو چک کردم عکس جدیدی نبود
رو عکس قبلیش زوم کردم
کاملا برعکس من بود چشم ابرو مشکی معمولا ریش داشت و موهاش بلند بود و همیشه با کش جمع میکرد  هیچوقت بدون ریش یا حتی ته ریش ندیده بودمش یعنی عکسشو ندیده بودم
هیچ مراسم فامیلی نمیومد منم تقریبا نمیرفتم
اما هنوز زخم قلبم خوب نشده بود کی گفته زمان مرحم درد هاست
شش سال گذشته اما هنوز ترک های قلبم ترمیم نشدن
پتو رو روم کشیدم سعی کردم بخوابم اما مگه
میشد بعد از شبی که گذروندیم خوابم ببره
دیدمش
قلبم یه بار دیگه لرزید من فقط یه بچه بودم
این عذاب حق من نبود من لایق این درد نبودم
من فقط دل باختم و این دلباختگی فقط سه روز
زنده موند
واسه یه عاشق سه روز خیلی کم نیست؟

سیاوش هم تو اون شش سال تغییر کرده بود
خیلی خوش تیپ تر و خوش هیکل تر شده بود
اما اون خوش قیافه اورجینال بود ولی چشماش یه سرخی عجیبی داشت

ویرایش شده در توسط fatemeh_h
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت6

سیاوش همراه با پدر و برادرش تو کار تولید کفش بودن تولیدی داشتن و کفش چرمی تولید میکردن اما خودشون مغازه نداشتن پخش کننده بودن.
بعد از شنیدن حرفاش قلب و غرورم شکست و هیچوقت نخواستم ببینمش اما فکرم نمیکردم واقعا سالها نمیبینمش
دلم میخواست دستشو بگیرم حسی که دارم رو احساس کنه دلم میخواست چیزی تو قلبم بود تو قلب اونم باشه اما نبود
حتی اگه میشد چه فایده ایی داشت
من که پناه واقعی نبودم به قول بچه های دانشگاه پناه بازسازی شده بودم
حتی اگر دنیا برعکس میشد و سیاوشی که از من متنفره عاشقم میشد
بازم دلم نمیخواستش چون اون خودمو پس زد
حق نداشت عاشق ظاهر جدیدم شه

هی خدا ، نچرال مو نخواسته چطور  میخواد الان عاشقم شه
اون هیچوقت حسی که من دارم و نداشت و برعکس از من متنفره برای این که منو نبینه
شش سال ازم دوری کرده

تقویم که یادم افتاد استرسم افتاد به جونم
دو ماه فقط دوماه دیگه محلت داشتیم
نمیدونم چیکار باید کنم چی میشه ، خب شاید
شاید که نه صد در صد سیاوش جلوشون میایسته
میگه من این دختر و نمیخوام
لازم نبود من آدم بده شم مثل قبل اون منو پس میزنه
درست من عاشقش بودم اما ترجیح میدم تو عشقش بمیرم تا به اجبار منو بگیره  و هر روز و هر لحظه نفرت و تو چشماش ببینم
نمیتونم تحمل کنم سیاوش هر روز بهم بگه منو نمیخواد حتی میترسم کسی تو قلبش باشه و بهم بگه تو باعث شدی بهش نرسم
اون موقع بود که واقعا میشکستم و دغ میکردم
شایدم بد جنس از آب در بیاد ،عشقشو بیاره خونه 
جلوی من بهش محبت کنه جلوی من به یکی دیگه بگه دوست دارم

چنتا نفس عمیق کشیدم
‌+ مزخرف نگو پناه

...................

 

چند روزی از تولد نویان گذشته بود ،تو کلاس مشغول طراحی بودیم
با ماژیکی که به دستم خورد سرمو بردم بالا
استاد بالا سرم بود
استادمون یه مرد میانسال و جدی بود

استاد_ کمالی برو بیرون جلسه بعدی هم اخراجی
از جلسه بعد تشریف بیار

بلند شدم
+ استاد خطایی از من سرزده
_ بله هواست به کلاس نیست زود کلاس و ترک کن مزاحم بقیه نشو
+ استاد من که ..
_ بلند شو خانم کمالی برو بیرون  ک بار دیگه به کلاس من بی احترامی کنی از دانشگاه اخراج میشی

نگاهی به طرحم کردم و با چشمای گشاد شده از کلاس خارج شدم
عکسی که جلومون گذاشته بود واسه طراحی
عکس یه پلنگ بود و من فقط کاغذ و خط خطی کرده بودم
پوف خدایا چه خاکی رو سرم بریزم
این چیه
کل کاغذ و خط خطی بود و باید خداروشکر میکردم که فقط یه جلسه اخراجم کرد
یکم تو محوطه چرخیدم تا پگاه برسه
قرار بود اون روز پگاه بیاد دنبالم
تو ماشین نشستم و نقاشیمو دادم نگاه کنه
زد زیر خنده
پگاه_ این چیه
+از کلاس اخراج شدم
_ خاک تو سرت شانس  اوردی استادتون  خانم نبود وگرنه از کشور اخراجت میکرد حالا هواست کجا بود

+پگاه بریم کافه؟
_ باشه بریم ولی تو چت شه
+ نمیدونم از شب تولد نویان اصلا هوش و هواس ندارم
_ تب عشق داری
+نمیخوام تب کنم

با هم رفتیم کافه و طبق معمول قهوه تلخ
پگاه گوشیشو چک کرد و گفت
_ ولی سیاوش تا آخر شب فقط نگاهت کرد

+ از پناه جدید خوشش اومده
_ خوشش نیومد اون لحظه ایی که قلبشو داد بهت رو قشنگ حس کردم
+ برو بابا چه دل دادنی ، اون برای اینکه منو تحمل نکنه مراسم هیشکی نرفت حتی مهمونی کربلای عموش رو هم نیومد

_ نکه خودت خیلی میری
با حالت بی چاره گفتم
+ حالم اصلا خوب نیست همش فکر میکنم یه فلاکت بزرگ منتظرمه
فقط دو ماه ،شهریور تموم نشده حکم باید اجرا شه
نمیتونم اون زندگی رو تحمل کنم

ویرایش شده در توسط fatemeh_h
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • fatemeh_h عنوان را به رمان آخرین محکوم | Fateme کاربر نودهشتیا تغییر داد

پارت7

+سیاوش
مکثی کردم گفتن اسمشم برام درد داشت سخت بود
+سیاوش از من متنفره اون اصلا زیربار  این تصمیم نمیره حالا ببین کی گفتم
_ ولی تو ازش متنفر نیستی مثل خر عاشقشی
رفتی باشگاه لاغرشی ،دماغتو عمل کردی گفتی لب بزرگ مده رفتی ژل تزریق کردی هر روز این آریشگاه اون کلینیک زیبایی هر روز باشگاه
که چی شه؟ که توجه سیاوش جلب شه

+الان نمیخوام توجهش جلب شه از اینایی که شمردی دوسال و خورده ایی گذشته
بچه بودم احمق بودم فکر میکردم لاغر شم دوست داشتنی میشم دماغمو عروسکی کردم که به چشمش بیام
اما اون بازم نخواست منو ببینه

چه اهمیتی داره ظاهرم فوق العاده باشه وقتی
از خودم متنفره
واقعا پشیمونم بخاطر باشگاه رفتن
سی کیلو کم کردم پدرم دراومد اما هیچ اهمیتی نداشت

_ اره میدونست لاغر کردی و دماغ و مماغتو خوشگل کردی ولی خبر نداشت که چی شدی

+سعی نکن گولم بزنی الان اصلا نمیخوامش آره عاشقش بودم  اما نمیخوامش
حتی اگه بیاد بگه عاشقت شدم ،اصلا از وقتی دیدمش مطمئن تر شدم نمیخوامش

_ پس آماده شو که یه جنگ بزرگ در پیش داری  تو بگی نه سیاوش بگه نه نتیجه رو میدونی
سیاوش هم اگر خاک تو سرش بشه بگه نه
و پناه و نمیخوام آقاجون(بابابزرگ سیاوش،به پدر پدر خودمون میگفتیم بابابزرگ به رفیقش میگفتیم آقاجون) روزگارتونو سیاه میکنه
+ میدونم من که اولی نیستم
_ ولی هر کی بهشون گفت وصلت و قبول نمیکنم الان دوتا بچه داره
براشون اهمیتی نداره تو چه حسی داری
+من نمیتونم ،همینجوریشم آدم خیلی شادی نیستم ،برم تو زندگی که اصلا مال من نیست
خب بدبخت اندر بدبخت میشم
_ ببین فعلا که هیچی معلوم نیست شاید بعد عقد یهو دیدی سیاوش بیشتر از تو عاشقه
یعنی من مطمئنم عاشق توعه
تو یه نگاه به نغمه بکن

+حرص میخورم بخدا ،بابا نغمه هنوز چهارده سالشم نشده
شب تولد بهم گفت آبجی تروخدا عقد کردین زیاد نامزد بمونید .
دلم کباب شد آخه گناهش چیه

_ هم گناه ماست نوه این خانواده بودن ، نغمه اولیش نیست
+ ولی بد ترینش هست ،آخه از آزاد شوهر میشه
_ نمیشه از اون روانی هیچی نمیشه اما یه درصدم شک ندارم ،احتمالا تو عقد شما اونا رو هم نشون میکنن

+از همشون متنفرم از بابابزرگا از آزاد از سیاوش از کل طایفه از خودم

_ بلند شو بریم خدا رو چه دیدی شاید تخیلات منفیت برعکس شد

+هه امکان نداره 

پگاه_  بزار ببینیم چی پیش میاد حالا نخواستی هم تو هیچ کاری نکن بزار سیاوش بره بگه نمیخواد
چون قطعا یه مجازات سنگین براش در نظر میگیرن.
+پگاه اگه بخوان زورم کنن من خودمو خلاص میکنم
_ چرت و پرت نگو ، بچه بازی در نمیاری تهش طلاقه دیگه عقد میکنی میبینی شدنی نیس جدا میشی بعدش هیشکی کاریت نداره چون از نوه ها حذف میشی
+ کی چرت میگه ؟ آرام ده بار خواسته جدا شه مگه گذاشتن
_ آخ آخ از آرام نگو به جون خودت شرایط آرام خیلی بدتره در اصل اونه که روزگارش سیاه شد
بعدم چون بچه داشتن اجازه طلاق ندادن بهش

جلوی مجتمع منو پیاده و کرد و خودش رفت
وارد ساختمون شدم و رفتم طبقه سوم
در واحد خودمونو بازم کردم رفتم داخل
به مامان سلام کردم و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم و برگشتم تو هال پیش مامان نشستم
داشت سریال مدینه رو از ای فیلم تماشا میکرد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت8

بی مقدمه گفت
مامان_  سیاوش خیلی پسر خوبی از آب در اومد فکر نمیکردم انقدر بچه با ادب و محترمی باشه
هنگ کرده گفتم
+اون الان چه ربطی داشت
_ رفته پیش بابات باهاش صحبت کرده

ترسیدم عجیب بود اما حس ترس تو وجودم رخنه کرد
+چه صحبتی
_ خیلی محترمانه بهش گفته یعنی ازش اجازه خواسته تا با تو وقت بگذرونه

+ ها چی میگی، واقعا رفته پیش بابام

_ آره شماره تو رو خواسته و ازش اجازه گرفته یه وقتایی بیاد دانشگاه دنبالت یه وقتایی هم بیاد تو رو ببره چند ساعتی باهم باشین

مثل سیخ راست نشستم
+مامان جدی که نمیگی
_ پناه شش ساله  نشون کرده شی
+ بابام چی گفته
_ قبول کرده چی میخواستی بگه

بلند شدم و کلافه دستامو به هم کوبیدم
+ چرا نظر منو نمیپرسید من نمیخوام
اصلا این شش سال کجا بود مامان من نمیخوام

_ دخترم تو باید هر وقت خواست بری چون تا دو سه ماه دیگه عقد میکنید ولی اصلا نمیشناسیش
تا بابابزرگت وقت عقدتونو تایین کنه
باهاش رفت و آمد کن یکم بشناسش

+من با اون عقد نمیکنم من به مصلحت دوتا پیرمرد از خود راضی تن نمیدم

_ این چه حرفیه ورپریده ، کدوم یکی از دختر عمو هات تونستن جلوشون وایسن ؟
کار احمقانه ایی نمیکنی من نمیخوام تو هم مثل آرام با چشم اشکی و تن کبود بشینی سر سفره عقد

+مامان من آدمم اونا حق ندارن منو مثل ملک بندازن پشت قباله کسی
اونم کسی که منو اصلا نمیخواد
من ازدواج نمیکنم حاضرم با حمیدرضا ازدواج کنم اما با سیاوش نه

_ پناه اعصابمو خورد نکن
+ نمیخوامش من نمیتونم با اون زندگی کنم
_ باشه تو فقط به آقاجون بگو نمیخوام ببین چه بلاهایی سرت میارن

+ همینه دیگه بدبختی ما دقیقا از اونجا شروع شد که از رفیق بابابزرگمون بیشتر از خدا میترسیم
_ اگه اون خدا بیامرز ها زنده بودن الان تو یه بچه هم داشتی
+بله من همینقدر بدبختم که واسه مرگ پسر عموی های آقاجون خوشحالی میکنم چون زیر سایه شون هنوز مجردم
مامان_  پناه جان دخترم ، ببین خواهرتو اونم فکر میکرد کاوه دوسش نداره اما دیدی که چقدر خوشبختن تو هم مثل پگاه خوشبخت میشی

+مامان به خدا من با سیاوش خوشبخت نمیشم یه کاری کنید اجازه ندین منم قربونی رفاقتشون کنن سیاوش از من متنفره حتی ممکنه منو بخاطر اجبار آقاجون اذیت کنه.

_ سیاوش پسر بدی نیست هم سواد داره هم کار خوب داره هم خیلی خوب و محترمه
پس یکم بساز
+ بسوزم یا بسازم؟ اون دوتا پیرمرد چرا نمیمیرن

_ درست صحبت کن بی تربیت هی من هیچی نمیگم رو سرم سوار میشی
سیاوش زنگ زد مثل آدم جوابشو میدی دانشگاهم اومد باهاش خوب رفتار میکنی

+ اونم منو نمیخواد
_ اگه نمیخواد بزار با زبون خودش بگه
تو چرا آدم بده بشی ،اگه اون نمیخواد بزار اون بره اعتراض کنه
اگه به بابابزرگت بگی نمیخوام و قبول نمی کنم و فلانه یه مجازاتی بهت میده ده برابر بد تر از این

+ بده هر بلایی میخواد سرم بیاره ولی منو مثل زمین نزنه به اسم سیاوش ترجیح میدم منو کلفت خونه سیاوش بکنه ولی خانوم خونش نه
یک ذره هم دلم نمیخواد این نشون مسخره به عقد واقعی تبدیل شه

برگشتم داخل اتاق و کلافه رو تخت پگاه نشستم
اتاق منو و پگاه مشترک بود و بعد ازدواجش هم تختشو برنداشتیم چون بعضی شبا که کاوه سرکار بود پگاه و نویان پیش ما میموندن

احساس عجیبی داشتم یه تردیدی تو سرم بود
خودم با خودم چند چند بودم؟
عاشق سیاوش بودم؟ اگه بودم چرا دلم نمیخواست مال من شه
چرا میخواستم فریاد بزنم تا صدامو همه بشنون
همه طایفه محکوم شده به فلاکت بدونن که من تسلیم نمیشم
زیر بار ظلم نمیرم
میخواستم جنگ کنم پیروز شم ،اجازه ندم دوتا آدم بخاطر رفاقتشون ماها رو فدا کنن.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت9

یا میپرسیدم اگر عاشقش نیستم چرا خودمو انقدر تغییر دادم ؟
بلند شدم و جلوی آیینه ایستادم به غریبه تو آینه چشم دوختم
این که من نیستم
من واقعی موهاش طلاییه ، ابرو و مژه هاش زرده
دماغش یه دماغ نرماله که نیازی به عمل نداره
لباش خوش حالت و چون بوره خوشرنگم هست
من واقعی چاق و غب غب داره
عصبانی برمیگردم و اینبار رو زمین میشینم

+احمق ،احمق
بابت هر کاری که واس به چشم اومدن کردم پشیمونم
دماغمو کوچیک تر کردم ،لبامو بزرگ تر ،رفتم غب غبم رو از بین بردم ، هر روز باشگاه و برنامه های سنگین ، سی کیلو وزن کم کردم 
سی کیلو!!
شدم یه دختر زیبا و ظریف ،لاغر و چشم رنگی
اما سیاوش برای ندیدنم هر کاری کرد
چقدر حرص میخوردم برای حماقت هام
لاغر شدن بد نیست ولی عمل دماغ و اشتباه کردم 
بد نشده ولی من هدفم از عمل جلب توجه کسی بود که طاقت شنیدن اسمم نداشت

 

...................

آزاد +
کلاس که خالی شد وسایلمو تو کیفم جا دادم نگاهم افتاد به کتاب ملت عشق
یکی از شاگردام برام آورده بود زبان اصلی بود
خونده بودم ولی ملت عشق ارزش ده بار خوندن هم داره
یه خانم سی ساله بود که میخواست مهاجرت کنه به ترکیه برای زبان تورکی میومد
در که باز شد بدون اینکه سرمو بالا بگیرم گفتم
+ آرمان باز چی جا گذاشتی
آرمان یه شاگرد هفده ساله و سربه هوا بود و هر جلسه یه چیزی جا میذاشت.
عینکمو در آوردم و گذاشتم تو جاعینکی
همونطور که میزاشتم داخل کیفم سرمو بالا گرفتم با دیدن حمیدرضا با عصبانیت و خشم بلند شدم
از کنارش گذشتم و به سرعت از آموزشگاه خارج شدم
سعی کردم خودم کنترل کنم تا دماغ و دهنش یکی نشه
همین که خواستم در ماشین و باز کنم
خودشو رسوند و در و بست
حمید_ یه دقیقه مجال بده حرف بزنم
+از جلوی چشمم گم شو وگرنه دیگه خودمو کنترل نمیکنم
_ بزار توضیح بدم
هلش دادم عقب و نشستم داخل ماشین
قبل از این که ماشین و روشن کنم زود رفت سمت شاگرد نشست

_ برای همینه که بهت میگن روانی ،یه جور رفتار میکنی انگار به  شرافتت دست درازی کردم

+نکردی؟ بی شرف بی حیثیت
_ چته آشوب راه انداختی ،من نمیدونستم اون دختر پناهه  ،حالا خوبه دختره خودش نامزد داره

دندونامو روی هم فشار دادم و با خشم گفتم
+برو پایین نزار دماغتو هم قد صورتت بکنم

_ باشه ببخشید ، بخدا نمیدونستم آزاد ما رفیقیم دشمن که نیستیم
+ولی شدیم ،به کسی که دست میزاره رو دختری که عاشقشم رفیق میگن؟
_ بزرگش نکن میدونی دیگه جریانو
مامانبزرگم وقتش کمه وقتی خودش خبردار شد فقط چند ماه زندهس ،بهم گفت آرزوشه ازدواج منو ببینه
مامانم بهم گفت یکیو پیدا میکنه منم قبول کردم

+مزخرف نگو مادرت اصلا نه اسمی نه عکسی

پرید بین حرفم
_ نه جان خودت نه اسمشو گفت نه عکسی فقط گفت تو دانشگاه حمیده یه دختری رو دیده میره خاستگاریش
مامانم خودش  خیلی ناراحت بود ،زنداییت بهش گفته بود دخترم نامزد داره

+آره نامزد داره آدم با خر ازدواج کنه ولی با اون مردیکه نامزد نه
_ ببین من حتی اگه عاشق پناهم میشدم یه جوری دور می ایستادم که حتی دیده نشم تو منو نمیشناسی؟
+ اعصابم خورده داییم بهم زنگ زده میگه دوستت نمیدونه دخترای ما نشون دارن؟

حمید رضا دلم میخواد خفت کنم ،مامانت رفته از پناه برای تو خاستگاری کرده

به زور جلوخودشو گرفته بود نخنده
+ چیه من دارم از خشم منفجر میشم تو میخندی؟
زد زیر خنده و گفت

_ الان دوتا پسریم که هر دومون یه دختر و خواستیم و نه به من دادن نه تو ،دادن به سیاوشی که پناه و نمیخواد

+ دلت کتک میخواد! وضعیت من خنده داره
_ باشه ولی دیگه دست بردار من که با آگاهی نرفتم خاستگاری پناه
ولی تو هم هیچ تلاشی نکردی که

+چه تلاشی؟ وقتی اسم سیاوش روشه
الان تو فامیل چو افتاده روزی که پناه و به عقد سیاوش در بیارن نغمه رو هم نشون من میکنن

با چشمای اندازه کاسه گفت
_ نه!! نمیکنن بابا
+میکنن اونا با آرامم همین کارو کردن
_ ولی نغمه خیلی کوچیک نیست؟
+ کوچیک نه بچه س سیزده سالشه ،نشون میکنن وقتی به سن عقد رسید عقد کنیم

_ تو قبول میکنی؟ ازدواج با یه دختر بچه مسخره نیست
+ برای همین انقدر اعصابم خورده
_ آره تو میدونستی من عمدی نکردم پیاز داغشو زیاد کردی
+ آره ولی عمدی یا غیر عمدی جناب عالی تو لیست خاستگارای عشق منی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت10

ولی اگه نشون کنن نمیتونم نغمه رو رها کنم 
من بگم نه ،اونا نغمه رو اذیت میکنن البته چرا بگم نه وقتی دختری که عاشقشم زن یکی دیگه س
وقتی پناه مال من نیست فرقی داره دختر عموم تو زندگیم باشه یا نه؟ اونم بچه س ازدواج نمیفهمه
من که زندگیم تموم شده ،ولی نغمه آسیب میبینه

_ داغون میشه بچه ، تازه بفهمه شوهرش عاشق یکی دیگه س اونم زندگیش تموم میشه

+دوتا شکست خورده تو یه خونه روزارو شب میکنیم شبا رو صبح
_ آزاد تو اگه بخوایی ..
نزاشتم ادامه بده

+ نمیشه
_ تو بخوای میشه
+من همچین کاری نمیکنم
_ تو هیچ کاری نکن  مثل آب خوردن از دستت بره

+مال من نیست که از دستش بدم هیچوقت نبود

_ به دستش بیار
+اون نامزد پسرعمومه نمیتونم بی ناموسی کنم

_ آره تو فقط یه عمر حسرت بخور

+ بی خیال چیزی که میگی رو هم بکنم فایده نداره تصمیمی که تو خانواده ما گرفته شده به هیچ وجه تغییر نمیکنه
_ تو هیچوقت به پناه نزدیکم نشدی ببینی نظرش چیه اصلا، شاید اونم حس متقابلت رو داره

+نداره ، یعنی فرقی هم نداره دختر دایی بزرگم
برای این که به زندگی  که اینا میخواستن محکوم نشه خودکشی کرد قرص خورد
ولی نزاشتن بمیره تا خودشون بکشنش
الان سه تا بچه داره
پناه هم هر کاری کنه تهش به سیاوش محکومه

_ هی منو ببین ،ترسیدی؟
میترسی پناه هوایی شه بلایی سر خودش بیاره
+نمیدونم، میترسم؟ یا نه
حمید من نمیخوام به من امیدوار شه ولی آخرش زن سیاوش شه نمیتونم برم دستشو بگیرم بگم من دوست دارم
یه طرف سیاوشه ، پسرعمومه باهم بزرگ شدیم
اون پناه و بخواد نخواد پناه نامزدشه
نمیتونم برم بهش بگم من عاشق نامزدتم
یه طرفم پناهه،دختر داییمه کاری از دستم ساخته نیست

_ تو آدم کج رفتن نیستی وگرنه خیلی راحت میتونی پناهو برداری ببری هر جای دنیا که دلت خواست تو امکانشو داری

‌+ولی وجدانشو ندارم ، دلشو ندارم جراتشو ندارم

_ آزاد سیاوش میلی به ..

+حمید تموم کن نمیخوام دیگه دربارش حرف بزنم
بحث و از خودت پیچوندی رسوندی به عشق و انصاف من
_ ببین من الان میرم ولی مدیونی اگر یه درصد هم فکر کنی عمدا مامانمو فرستادم خونه داییت
یعنی اگر فکر میکنی من نظری به پناه داشتم یا دارم همینجا آخرین قرارمون باشه نه سراغمو بگیر نه اسممو بیار

+این چرت و پرتا چیه میگی؟ معلومه که همچین فکری نمیکنم حمید من اعصابم خورده یکم سر تو خالی کردم
تو برادر منی

از ماشین پیاده شد و رفت منم رفتم خونه
مامان در حال جنب و جوش بود
رفتم تو آشپز خونه
مامان عصبانی شد و گفت
_ با موی خیس تو خونه نگرد این هزار بار

_اومدم آب بخورم الان میرم خشک میکنم ،خبریه
خیلی تدارک دیدی یخچالم پره
_ دخترا امشب میان
+ خوبه بیان دلم واسه بچه ها تنگ شده بود

برگشتم داخل اتاق و موهامو خشک کردم
قاب عکس چهار تایی مونو برداشتم باید پنج تایی میشد ولی...

چقدرم ردیفی ایستادیم از بزرگ به کوچیک
آسایش،  آبجی بزرگه همدم من آسایش خیلی رفیق بود پنج سال ازم بزرگ تر بود اما انقدر باهاش راحت بودم انگار برادر بزرگترمه نه خواهر بزرگتر
هر درد و ناراحتی منو میدونست و واسه هر کاری با اون مشورت میکردم با اون درد دل میکردم
برای آسایش، منصور پسر خالمو صلاح دیدن که
ازدواج کردن و برعکس خیلی از نوه ها خوشبخت شدن سه تا بچه پشت سر هم آورد و سعی کرد تو زندگی که براش ساختن خوش باشه

با انگشتم صورت آرام و نوازش کردم
آه از آرام خواهر دومی ، بیشتر از بقیه دوستش داشتم فکر میکردم هر چقدر بهش محبت کنم کمه
آرام سه سال از آسایش کوچیک تر بود ولی دو ماه بعد از آسایش مجبورش کردن ازدواج کنه بدترین زندگی سهم آرام شد
پسرعمو رامین هم پونزده سال از آرام بزرگ تر بود هم بد اخلاق هم اعتیاد هم یه حیوون وحشی بود
تا اون آدم شه زندگی آرام تباه شد
هیچکسم ککش نگزید خیلی اذیت کرد خواهرمو
خواهر عزیزم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت11

به آوا که رسیدم لبم خندید
خواهر کوچولوی من ، البته بیست و پنج سالش بود و اونم یه دختر خوشگل داشت ولی برای من همیشه خواهر کوچولوم بود
برعکس خواهر بزرگا خیلی شر و شیطون بود
مصلحت آوا پسرعمویی شد که خودش هم میخواستش ، پدارم و آوا یه تفاوتی با بقیه داشتن
آوا یه سال ازش بزرگتره ولی هم دیگرو دوست داشتن و یه جورایی میشه گفت سالاری دست آوا بود هر کاری میخواست میکرد هر جایی میخواست میرفت پدارم به طور کامل در خدمتش بود و از شرایط خیلیم راضی بود
هر بار دیدن اونا کنار هم منو یاد عشق مینداخت
عشق همینه وقتی عاشقی فقط دنبال لبخند معشوقی
تو عکس بین من و آرام یه چیزی کم بود
یه حضور پر رنگ در زندگی من و یه غایب تو قاب عکس
با صدای بچه ها که دایی دایی میکردن از اتاق بیرون رفتم
هر پنج تاشون رو پله ها بودن میومدن پیشم
همشونو یکی یکی بغل کردم بوسشون کردم و رفتیم پیش بقیه
ملینا،هانیا، ایلیا بچه های آسایش ،نویان پسر آرام و ماهلین دختر آوا بودن
ملینا و نویان چهارده سالشون بود با اختلاف سه ماه بزرگی ملینا ،هانیا ده و ایلیا هفت سالشون بود و ماهلین تپلو یک سالش بود و تازه یاد گرفته بود بگه دایی
رو زمین دراز کشیده بودم و ماهلین روم رژه میرفت هانیا و ایلیا کنارم بودن
ملینا خانوممون مثل بقیه همسن هاش سرش تو گوشی بود و آقا نویان هم عشق پلی استیشن

توجهی به خواهرا و دامادا نداشتم اونا خودشون مشغول بودن
با پریدن ماهلین رو شکمم آخی گفتم که همه سر ها برگشت طرفم
ولی وقتی خنده ش  که آب دهنشم میریخت روم
دلم رفت
بلند شدم و محکم تو بغلم فشارش دارم

+آخه من چی بگم به تو ، یه جور آدمو نگا میکنی انگار من افتادم رو شکم تو
پدرام_ مثل مامانشه
آرام_ آره آوا هم هر وخ مقصر بود یه جوری مظلوم بازی میکرد منو و آسایش شرمنده میشدیم

+شما نه من ، من تازه میرفتم بهش میگفتم ببخشید آبجی
آوا بلند قهقه سر داد و گفت
_ مثل اینکه ته تغاریم ها
بابا_ مثل ماهلین خیلی هم تپل بودی
آسایش_ ای بابا بزرگ هم شد هنوز رو سرمون سواره.

کنار آوا نشستم و دستمو انداختم رو گردنش
و رو به داماد ها گفتم
+ ما هممون بهش حسودی میکردیم تو فامیلم همه دوسش داشتن

مامان_ آره خیلی تپل و مپل بود همه دوسش داشتن
آوا_ هنوزم همه دوسم دارن
ملینا_ ولی الان دختر دوردانه منم ها

هانیا_  نخیر خودمم

+ شما عشق مایی

دخترا میزو چیدن و مشغول شدیم
بعد شام همه همو نگاه میکردن انگار یه اتفاقی افتاده بود و داشتن اعلام کردنشو پاس کاری میکردن
+ چیزی شده؟ کسی مرده؟
مامان_ خدا نکنه پسرم
+ پس چی شده

بابا_ آزاد میدونی که آخر تابستون عروسی سروش و همتاس

+ خب
مامان_  خب که ،امروز رفته بودم پیش بابابزرگت
+کدوم بابابزرگم

آرام_چه فرقی داره حرف جفتشون یکیه دیگه
مامان_ پیش بابابزرگ محمود ،

آسایش_ چیو کش میدین! آزاد داداش جان قربونت برم
میدونی دیگه سیاوش و
برای گفتن اسم پناه مکثی کرد
سیاوش و پناه چند ساله نشون هم شدن بعد عروسی سروش
اونا رو عقد میکنن و تو اون شب یعنی ..
آرام ادامه داد
آرام_ شب عقد اونا تو و نغمه رو میخوان نشون کنن

کلافه دستی به موهام کشیدم
+مسخرشو درآوردن ، نغمه بچه س واقعا اینو متوجه نیستن
بابا_  در مورد پدربزرگ هات درست حرف بزن

انگشتمو گرفتم سمت ملینا و رو به بابا گفتم
... بابا ببین این نوته ، نغمه از نوه هاتم کوچیک تره

پدرام_ آره عمو جان به نظرم این دفعه واقعا مسخرشو درآوردن خواهر من سیزده سالشه حتی به سن عقد هم نرسیده

ملینا_ نغمه قراره زندایی من بشه؟

بی توجه به حضور رامین گفتم
+ بابا ما بچه های شما نیستیم ؟ آرام و اینطوری بد بخت کردین به آوا گفتین باید با پسرعموی کوچیک تر از خودت ازدواج کنی به منم میگین با یه دختر
بچه ازدواج کن؟ بابا جان من بیست و هشت سالمه
نغمه پونزده سال از من کوچیک تره

اصلا یه نگا به ملینا بکن کدومتون دلتون میاد این بچه رو شوهر بدین

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت12

ملینا با حالت بچگانه و بدون فکر گفت
_ مامان منم مثل نغمه با یکی همسن داییم ازدواج میکنم؟

منصور_ بهت گفتم بین صحبت بزرگ ترا نپر

بلند شدم
مامان_ کجا میری؟ بابابزرگت حرفشو زد شما رو براهم صلاح دیده از حرفشم برنمیگرده

+ صلاح ندیده محکوم کرده
میرم بخوابم حوصله بحث ندارم
مامان_ آزاد دارم باهات حرف میزنم

+شب بخیر
از پله ها گذشتم رفتم تو اتاقم
چراغو خاموش کردم و لباسامو در آوردم 
رو تخت دراز کشیدم
من که میدونستم منو و با نغمه نشون میکنن
من دردم یه چیز دیگه بود
بلاخره وقتش رسید ،وقتش رسید پناه برای همیشه و به طور رسمی مال یکی دیگه شه
وقتش رسید سیاوش اسمشو کنار اسم پناه تو سند ازدواج ثبت کنه
گوشیمو روشن کردم رفتم تو صفحه پناه
آخرین عکسشو که از تولد خواهر زاده ش پست کرده بود و باز کردم
زوم کردم چقدر رنگ سبز بهش میومد
اشک از گونم سر خورد
این چشم ها مال من نیست این نگاه مال من نیست
پناه مال من نیست ،بالشم داشت خیس میشد
یه لحظه نغمه رو تصور کردم قطعا الان بالشت اونم خیسه
هیچ دختری همچین ازدواجی نمیخواد و من این و خوب درک میکردم چون خواهر عزیز تر از جانم آرام قشنگم همه ی اون حس هارو تجربه کرده بود

نغمه حتی نمیدونه ازدواج دقیقا چیه چطور میتونه زن مردی بشه که پانزده سالم ازش بزرگ تره
پناه چی؟
پناه میخواد سیاوشو،
چقدر دنیامون برعکس شده من پناهو میخوام پناه سیاوشو ،سیاوش ویدا رو
ویدایی که فقط من ازش خبر دارم بقیه فکر میکنن سیاوش منتظر زمان عقدشه
خدایا این چه سرنوشتیه ، دختری که من عاشقشم و نوشتی برای کسی که دوسش نداره؟ معشوقه منو میدی به سیاوشی که حتی دلش نمیخواد ببینتش
سیاوشی که از همه جا فراریه تا اتفاقی پناه و نبینه؟

مردیکه کله خر نفهم ، احمق از پناه رو برمیگردونه
از پناه
عشق من دختر دایی من ،قلب من
پتو رو کشیدم رو سرم و گریه کردم مثل دختر سیزده ساله ایی که مصلحت دیدن با پسر عموش عقد آسمانی بکنه پسرعمویی که از عشق یکی دیگه سوخته  ،پسرعمویی که نمیتونه دختری جز پناه و ببینه نمیتونه عاشق دختری غیر پناه بشه
نمیتونه با کسی غیر پناه زندگی کنه
پسرعمویی که همیشه ترسیده یه وقت آرام برای زنش تکرار شه  همیشه ترسیده چون به عشقش نرسیده گند بزنه تو زندگی یه دختر دیگه
چه زندگی مزخرفی داریم زیر سایه پدربزرگ ها
چه ازدواج های غیر نرمالی داریم چه فلاکت های
میبینیم و ساکت میمونیم
چقدر مسخره س ،شبی که عشقم به یکی دیگه بله میگه باید برم و تماشا کنم
باید دست دختربچه ی عمو مو بگیرم و اسم بزارم روش
بگم هروقت این بچه به سن عقد رسید با من ازدواج میکنه
میتونم شر کنم بگم نمیخوام ،ازدواج نمیکنم
میتونم تو روی اقاجون بایستم و بگم مصحلت تو رو نمیخوام ،اونم نوه عزیز کرده شو بگیره زیر مشت و لگد
بگه من حرف زدم اصلا حق نداری رو حرفم حرف بیاری

خاک تو سر عزیز کرده ایی که اینطوری عزیزه
خاک تو سر عمو زاده هام  که فکر میکنند آزاد عزیز ترین نوه ست
اما نه چرا باید شر کنم ، نغمه چه کاری به من داره
وقتی عشق من مال یکی دیگه س چه فرقی داره  باقی عمرم چطور بگذره با متاهلی یا با مجردی

وقتی پناه من با یکی دیگه میخنده ،دستشو میگیره بهش محبت میکنه  ،فرقی داره اسمی تو شناسنامه من باشه یا نه نغمه رو نگیرم چی میشه مگه؟
تهش میشنم شعر میخونم

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

+آخ پناه تو مادر میشی تو بچه یکی دیگه رو به دنیا میاری و اسمشو میزاری ثمره عشق

منم از دور نگاهت میکنم حسرت میخورم ،
تو برای سیاوش لباس عروس میپوشی من
درد میکشم تو اونو بغل میکنی میبوسی
من عذاب میکشم
تو آرزوهای من میدی به پسرعموم و من تو آتیش میسوزم
چقدر مسخره تره که من باید بیام و همه چیزو همه ی درد ها رو از نزدیک لمس کنم
تو رو با لباس سفید ببینم و تبریک بگم که عروس عموم شدی
باید دست بزنم وقتی که برای سیاوش میرقصی
باید شاباش بریزم سر پسرعمویی که تو رو ازم گرفته باید بغلش کنم و بگم مبارکت باشه
عشق من مبارکت باشه
باید بسوزم و دم نزنم وقتی سیاوش دست تو رو بگیره ،جرات نکنم بگم اون مال منه بهش دست نزن
برعکس باید لبخند بزنم و آرزوی خوشبختی کنم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت13

از رو تخت بلند شدم و رو زمین نشستم
به تاج تخت تکیه دادم و گریه کردم  ،اشک ریختم
من برای شکست عشقی خوردن زیادی احساساتیم
آراد که رفت من نصفه شدم ،پناهم مال یکی دیگه بشه  من تموم میشم
دستمو که مشت شده بود کوبیدم روی زانوم
+پناه ،پناه آخ پناه

******

سیاوش+
نگاهم به ورودی بود ،چه کافه شیک و باکلاسی بود
قبلا نرفته بودم قد بلند ویدا چشممو گرفت داشت میومد سمتم
نگاهش میکردم ، قدبلند و خوش هیکل بود ،اونم چشم آبی بود بایه تفاوت ،ویدا بور نبود فقط چشماش آبی بود چهره زیبا رو خیلی نچرالی داشت
با خنده سلام کرد و نشست
+سلام حالت چطوره؟
ویدا_ اتفاقی افتاده چند روزه نه جواب تماس میدی نه پیامامو نگا میکنی..

+نمیدونم یعنی هوش و هواسم سر جاش نیست نمیتونم  اصلا رو چیزی تمرکز کنم
_ فردا دختر خالم یه مهمونی داره تو هم بیا حال و هوات  عوض شه
+ویدا من یه چیزی باید بهت بگم
_ چند روزه من منتظرم تو یه چیزی بگی
+من قبل از

با اومدن قهوه ها سکوت کردم و دوباره شروع کردم  تو یه تردید عجیبی گیر کرده بودم
+من ،یعنی یه دختری هست یعنی من نامزد دارم.

با حالت عجیبی نگاهم کرد و اخماشو کشید تو هم
_ سیاوش به خدا میرم به خانوادت میگم چیا میزنی ببرنت ترکت بدن تا درست شی
جنس جدید زدی توهم میزنی؟

+ویدا من نه شوخی میکنم نه چیزی زدم
یه دختری هست که نامزد منه
_ مزخرف نگو سیاوش چند روزه گوشیتو جواب نمیدی الانم که ..

+میدونم اشتباه کردم باید از اول بهت میگفتم
من چند ساله که با دختر عموم یعنی دختر نوه دوست پدربزرگم نامزدیم
با حالت گرفته و اخم رو پیشونیش گفت

_ سیاوش اصلا شوخی قشنگی نیست

+به جون سیاوش دروغ نمیگم

به هم ریخته و شوکه شده جواب داد
_ تو متاهلی؟ سیاوش ما یک ساله باهمیم و تو متاهلی ،خدایا باورم نمیشه ، نمیتونم باور کنم ، تو منو بازیچه خودت کردی!

+ نه نه ،من متاهل نیستم معلومه که تو بازیچه من نیستی
ما وقتی خیلی کم سن بودیم نشون هم شدیم
ببین تو دو دقیقه فرصت بده همه چیزو بهت میگم

_ دارم دیوونه میشم من و تو یه ساله باهمیم و تو الان به من میگی نامزد داری ،نامزد و داری و اومدی با من وارد رابطه شدی ؟

+ ویدا جان بزار حرف بزنم ، ما یعنی بابابزرگمو و دوستش سالها قبل تصمیم میگیرین نوه هاشون باهم ازدواج کنن چون بچه هاشون مناسب هم نبودن من سه تا عمو دارم ،دوست بابابزرگمم
سه پسر و دو دختر داره که فقط یه دخترش و  عموی من ازدواج کردن
من و پناهم شش سال پیش نشون کردن و

بین حرفم پرید
_ و تو شش ساله نامزد داشتی و اومدی بامن .. پوف خیلی آدم بیشعور و بی مسئولیتی هستی
یه سال پیش نگفتی الان چرا میگی اصلا

+ چون وقت نشون تموم شده آخر تابستون باید ازدواج کنیم  ،
بلند شد و گذاشت رفت زود حساب و پرداخت کردم و رفتم دنبالش
سوار ماشین شد که منم سوار ماشینش شدم

ویدا_  سیاوش برو پایین بزار یه نفسی بکشم
+ویدا بهت نگفتم چون برام مهم نبود چون نمیخوام ازدواج کنم ، من حتی تو این شش سال پناهو ندیده بودم تازه چند روزه دیدمش 

_ چی فرق کرد؟ دیدی خوشت اومد دلت رفت؟ تسلیم شدی
+ما نمیتونیم ادامه بدیم من ازت معذرت میخوام باید خداحافظی  کنیم

با حالت گرفته و ناراحتی که چشماش فریاد میزد لب از لب باز کرد
ویدا_  سیاوش برای این که با من باشی به هر دری زدی چیشد من که اولین دختری بودم که چشمت رو گرفته بود؟ صد بار گفتی ویدا دوست دارم ویدا عزیزی ،ویدا فلانی بهمانی ،
همین قدر راحت  رابطه رو تموم میکنی؟

+من عذر میخوام نمیتونم ،این رسمه خانواده ماست ،
_ فهمیدم تو دختره رو آه ببخشید تو پناه و دیدی نظرت عوض شده دلت رفته براش
سیاوش تو همون آدمی هستی که یه هفته پیش بهم گفتی مشکلاتت حل شده میخوای ازدواج کنیم؟
الان دیگه فکر میکنم مشکلی هم نداشتی همش دروغ بوده

+ ویدا ..
_ نگو ویدا ، اسممو نیار دیگه ، ویدا همون که با وجود اخلاق گندت و فکر متعصبت عاشقت شد ،من عاشقت بودم سیاوش هر بار که اومدی پیش من یا نئشه بودی یا خمار
اما من خواستمت دلم باهات بود ، بهت اجازه دادم ا
هرچی میخوای ازم بگیری
وارد قلبم شدی ،وارد خونم شدی
بهت اعتماد کردم باور کردم تو هم دلت بامنه
حالا تو اومدی میگی شش ساله نامزد داری و الانم اونو میخوایی؟ متاسفم برات

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت14

باشه ادامه نمیدیدم همین الان تموم میکنیم .
+ من بهت دروغ نگفتم نمیدونستم انقدر باتو پیشروی میکنم باور کن جز تو با کسی نبودم فقط تو توی زندگیم بودی اما ،اما دیگه نمیتونم ادامه بدم نمیتونم بی رسمی کنم

_ سیاوش برو پایین دیگه هیچوقت دلم نمیخواد ببینمت ،بی رسمی نه گفتن به نامزدی ک شش ساله ندیدی نیس ،بی رسمی رها کردن دختریه که با وجود هر کوفت و زهرماری که دود کردی عاشقت موند .

 

از ماشینش پیاده شدم و سوار ماشین خودم شدم
نمیدونستم چه مرگم شده دردم چیه؟
من میخواستم به آقاجون بگم نه بگم یکی دیگه رو میخوام اما پناه و دیدم دیگه مطمئن نبودم ویدا رو میخوام
تردید تموم مغزمو گرفته بود
میشه ادم دوبار عاشق شه؟
واسه داشتن ویدا چه کارا که نکردم
بهم اعتماد کرد اجازه هر کاری رو بهم داد بهش قول ازدواج دادم اما پناه و که دیدم مردد شدم
حس عجیبی داشتم
پناه مال من بود نامزد شش ساله من
چرا باید دختری به این زیبایی که ماله منه رد کنم

اما ویدا چی ؟
اولین بار تو کنسرت امید حاجیلی دیدمش
با کوهیار رفته بودیم که من دلم شاد شه
اما دلم لرزید ، خواستمش عاشقش شدم
گفتم سیاوش این متانت و زیبایی باید مال تو باشه
هر چی من جلو رفتم اون عقب رفت هرقدمی که به سمتش  برداشتم اون دور تر ایستاد
حریص شدم انقدر پاپیچش شدم تا قبولم کرد اونم عاشقم شد مال من شد ،دختری که خیلی خواهان داشت مال من شد ،ویدا خیلی زیبا بود قد بلند و چشم آبی بدون هیچ دست کاری تو ظاهرش
چشم هاش بزرگ بود دماغش خوش فرم بود صورتش گرد و سفید بود اما پناه مثل بخار شیشه حضور ویدا رو تار کرد

ویدا سه سال از من کوچیک تر بود و مستقل زندگی میکرد خونه مجردی داشت و معلم بود آموزگار ابتدایی
و برعکس معتمد ها و کمالی ها تو یه خانواده خیلی خوب بزرگ شده بود
خیلی دختر کاملی بود اما من روی نامزد خودم تجدید نظر کرده بودم
بخاطر ناراحت کردنش خیلی ناراحت بودم ، دلشو شکستم شایدم براش بد نشد چون دختر خانمی مثل اون نمیتونست با من خوشبخت بشه
منی که به قول خودش یا نئشه بودم یا خمار

.....

ساعت یازده و میگذشت  صفحه پناه و دنبال کردم
چه عکسایی! چقدر آزادانه
چقدر بی پروا ،عصبانی شدم مگه پناه نمیدونه قرار زن کی شه
به آزاد ترین  عکس که رسیدم مکث کردم
روی سینه ش دقیقا روی قلبش یه تتو داشت شبیه گل بود درست تشخیص ندادم چون نصف تتو زیر لباس پنهان بود
چقدر برام آشنا بود اون تتو رو یه جایی دیده بودم اما کجا ، کجا دیدم روی  بدن کی  دیدم؟
بدم اومد حرصم گرفت ،دختری که دو ماه دیگه زنم میشه چرا این همه عکس ناجور از خودش به اشتراک گذاشته سه هزار دنبال کننده که قطعا دو هزار و نهصد تاش پسرن
کامنت های همون عکس رو باز کردم
_ زیبای جذاب
_ خیلی خوشگلی دایرکتتو جواب بده
_ پنی هنوز منتظر شمارتم ها
_ پناه خیلی خوشگلی رنگ لباست خیلی بهت میاد
_ کدوم کافه میری باهم بریم
_ کاش لباسی بپوشی که کل تتو هات دیده شن
_ چشمات از زندگی من خوش رنگ تره میشه با من باشی و زندگیم و رنگی کنی

چشمامو بستم و گوشی رو تو دستم محکم فشار دادم
با لرزش گوشیم فهمیدم انگشتم رو دکمه خاموش روشن بوده
دوباره دکمه رو فشار دادم و منتظر موندم روشن شه
دوباره رفتم رو صفحه پناه و بهش پیام دادم
سلام  و احوال پرسی کردم اما اون یه جوری تو همون سلام خوبی جمع کرد که دیگه نتونستم پیام بفرستم و شب بخیر شد آخر مکالمه

پوف چطور باید باهاش ارتباط بگیریم
ته دلم خوشحالی داشتم که وصف ناپذیر بود
اون دختر زیبا و خوش اندام ،اون دختر چشم رنگی
چشم آبی اقیانوسی ، نامزد من بود مال من بود

دوباره دندونامو روهم ساییدم چون یادم افتاد حمیدرضا رفته خاستگاری پناه

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت15

هنوز گوشیمو خاموش نکرده بودم که استوری ویدا بالا اومد زدم روش
عکس خودش بود در حال قهوه خوردن

 

حالم بد شد عذاب وجدان دوباره برگشت سراغم
چقدر بی منت و صادقانه دوسم داشت
پناه چی؟ پناه میتونه مثل ویدا عاشقم باشه
اصلا الان چه حسی بهم داره اگه اونم مثل سیاوش سابق نقشه داشته باشه چی؟
از روزی که پناه و دیده بودم نه هواسم سر جاش بود نه میتونستم رو چیزی تمرکز کنم
بابا و سروشم که فهمیده بودن چرا سردرگمم کاری به کارم نداشتن

......

 شمارشو از عمو گرفته بودم بهش زنگ زدم
طول کشید تا جواب بده  اما صداش که تو گوشم پیچید هول شدم
_ بله بفرمایید
+الو ،سلام خوبی ،سیاوشم
مکثی کرد و گفت
_ ممنونم شما خوبین پسرعمو
پسرعمو!! برا چی خشک و بی تفاوت گفت پسرعمو
حسی بدی بهم دست مثل رابطه خواهر برادری  بعضی عموزاده ها گفت پسرعمو
تو طایفه ما که خواهر برادر بودن عمو زاده ها غیر ممکن بود

+پناه جان امروز کلاست کی تموم میشه؟
_ کلاسم! چطور مگه
+میام دنبالت
_ نه زحمت نکشید
+دختر عمو دوماه خیلی وقت کمیه واسه شناخت یه آدم  من میگم همین مدت زمانم از دست ندیم

دوباره مکثی کرد
پناه_ بله درست میگین ، من بین دو تا پنج وقتم آزاده
+ میام دانشگاه ،دانشگاه ... دیگه؟
_ بله ،خدانگهدار

حرص خوردم این اداها برای چی بود دوماه دیگه زنم میشه بعد واسه من کلاس میذاره
اون خطبه خونده شه من بلدم چطور رامت کنم
دختره بی عقل برای چی عکس ناجور میزاری واسه پسرا؟ درستت میکنم تقصیر خودمه زود تر از اینا باید یادت مینداختم نامزد داری
از تولیدی خارج شدم و حرکت کردم به سمت دانشگاه پناه
تو راه وایسادم تا گل بگیرم وارد گل فروشی شدم
چه گلی بگیرم ؟ نمیدونم که چی دوست داره
پوزخندی رو لبم نشست
از همون گل رزی که واسه ویدا میگرفتی .
چند شاخه گل قرمز گرفتم و گل فروش تزئین کرد
هنوز داشتم حرص میخوردم که دیدم جلو دانشگاهم ساعت یک و نیم بود صبر کردم
سعی کردم تمرین کنم تا مقابلش هول نشم
چقدر سخت میشد تو اون چشم ها نگاه کنم حرف بزنم
ساعت از دو میگذشت که دوباره زنگ زدم
پناه_  سلام پسرعمو من جلوی دانشگاهم
+من نمیبینمت رو به رو دانشگاهم یه دویست وشیش نقره ایی میبینی!

_ آها دیدمتون
+ من هنوز ندیدمت

تا سرمو بچرخونم تو دوسه متری ماشین دیدمش زود پیاده شدم
حق داشتم نبینمش کجاش شبیه دانشجو بود لباسش رسمی نبود که هیچ خیلیم مجلسی بود مقنعه که داشت میافتاد از سرش
به قیافشم میخورد آرایشگر  بین المللی باشه تا دانشجوی هنر

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت16

پناه_ سلام
+ سلام خسته نباشی
دسته گلو گرفتم سمتش ازم گرفت و تشکر کرد
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
+خب چه خبر دانشگاه چطور پیش میره
خودت حالت چطوره؟
_ به مرحمت شما بد نیستم دارم برای لیسانس میخونم فعلا شما چطوری پسرعمو

+ بیا این دختر عمو و پسرعمو رو بزاریم کنار
همون سیاوش و بگو

عجیب بود اصلا تو چشمام نگاه نمیکرد معذب بودنش معلوم بود
_ باشه ،الان کجا میریم
+ من راستش یکم گشنمه پیشنهادم رستوران ... ولی اگه تو پیشنهاد دیگه داری من پایه م

_ نه پیشنهاد خاصی ندارم همونجا خوبه نزدیکم هست میدونید که پنج کلاس دارم
تا رستوران هیچ حرفی نزدیم تو رستورانم  هیچ پیشرفتی نداشتیم
تا بلاخره خودم سر صحبت و باز کردم

+ پناه ما دو ماه دیگه عقد میکنیم ولی هیچ شناختی از هم نداریم
_ هم و میشناسیم دیگه ناسلامتی پسرعمو دختر عموییم
+ولی من فقط میدونم تو نوه بابابزرگی
_ تو هم نوه آقاجانی ، نه یعنی راستش ما همه پسرعمو دختر عمو هامون اینجوری ازدواج کردن
به اونا هم فرصت شناخت داده نشد

به غذاش نگاهی کردم بیشتر از نصف غذا هنوز تو بشقاب بود
چیزی که تو چشماش بود رو نمیتونستم بفهمم

+ما شش سال فرصت داشتیم که از دست دادیم ،
من میخوام بیشتر بشناسمت از خودت برام بگو
حتی از فردا هم هر روز میخوام خودم بیام دنبالت هر جایی خواستی بری هر کاری داشتی به خودم بگو ما باید وقت بیشتری باهم بگذرونیم

_ سیاوش جان
چقدر شنیدن اسمم از دهن پناه خوب بود
+جان
_ شما زحمت نکش بیشتر وقت ها پگاه میاد دنبالم
در مورد خودمم واقعا چیز خاصی نیست بگم همینم من نوه رفیق بابابزرگت بیست و یک سالمه ، تو رشته هنر تحصیل میکنم ایناست یعنی چیزهایی که خودت هم میدونی

+نه به عنوان نامزدت هیچی ازت نمیدونم
با شنیدن کلمه نامزد مضطرب شد.
_ بریم؟
+ چه عجله ایی داری هنوز غذاتم نخوردی
من از خودت میپرسم میخوام همه چیزو در موردت بدونم همه چیزایی که دوست داری همه چیزایی که بدت میاد جاهایی که دوس داری رنگ ،غذا،  فیلم و کتاب همه چیز

رو صندلی جابه جا شد
_ چه اهمیتی داره ، ما به هم محکوم شدیم
فرقی داره من چی میخوام؟

نمیدونستم منظورش چیه سر در آوردن ازش سخت بود ، یه حالت بی تفاوتی داشت همزمان فکر میکردم میترسه انگار استرس داشت
من که گذاشتم پای استرس و هیجان قرار اول

+برای من فرق داره ، قراره به زودی همسر من بشی
_ واقعا فکر نمیکنم برات مهم باشه به هر حال اونی که شش سال نخواست همو ببینیم شما بودی
چیزی تغییر کرده ؟

+پناه  من و تو نامزدیم و دوماه دیگه عقد میکنیم
متوجهی ؟ قراره با کسی ازدواج کنیم که آخرین بار قبل عقد شش ساله گذشته دیدیمش

_ من چی بگم آخه ،یعنی  خیلی خصوصیت خاصی ندارم یه آدم معمولی هستم مثل بقیه
از وقتی وارد دانشگاه شدم بیشتر وقتم رو صرف خوندن  و طراحی میکنم
اوقات بی کاریم رو هم یا با دوستام هستم یا میرم آموزشگاه آزاد البته جلسه آخر زبانم مونده که قراره امتحان بدم.

اسم آزاد که اومد عصبی شدم پس برای همین انقدر باهاش صمیمی بود .

+ بین بیکاری ها یه وقتیم برای من جدا کن چون من میخوام همه جزئیات زندگیتو بدونم

_ فکر نمیکنم تا روز عقد به اون شناختی که میخوای برسیم
+ تو ساعات دانشگاهتو بگو خودم ببرمت
اوقات آزادتم بده به من یعنی جفتمون

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت17

یکمی از نوشیدنیش رو خورد و پرسید
_ واقعا میخوایی همچین ازدواجی بکنی؟

+چند دقیقه پیش خودت گفتی ، کی اهمیت میده نظر ماچیه ؟
پس هر چقدر بیشتر باهم باشیم به نفع هردومونه

_ کلاسای من ساعات منظمی ندارن یه روز ده باید برم ،ی روز سه ظهر یه روز نه صب  دوباره همون روز پنج عصر یه روز کلا ندارم.

احساس کردم میخواد بپیچونه
+ اشکالی نداره من ساعات کاری مو با کلاسای تو تنظیم میکنم

_ راستش نمیخوام اذیت شی پگاه هست دیگه
اونم نباشه با دوستام میرم
+پناه جان تو نمیخوای منو بشناسی ،برات مهم نیست با کی ازدواج کنی یا نکنه بهانه میاری

_ نه نه چه بهانه ایی اگه مشکلی برات نیست بهت خبر میدم
+حالا شد ،غذات یخ زد
_ سیر شدم مرسی
بلند شدیم و پناه و برگردوندم  دانشگاه

حالم بد بود چرا پناه بی تفاوت و بی میل بود
اونم مثل من این ازدواج و نمیخواسته؟ یا

مکثی کردم جراتشو پیدا نکردم بگم یا هم کسی هست که عاشقشه

 

*******
پناه +
برای دهمین بار استفراغ کردم و با بی حالی و رنگ زرد برگشتم تو حال

مامان_ نه اینطوری نمیشه لباس بپوش میریم درمونگاه

+ اصلا حال ندارم
پگاه_  از دیشب اینطوری ؟
مامان_ آره از وقتی از دانشگاه برگشت همینجوری حالش بده

پگاه_ لباس بپوش بریم رنگ و رو نمونده برات

+ نمیتونم فقط میخوام بخوابم
پگاه اهمیتی بهم نداد و به کاوه زنگ زد تا ماشین و بیاره
منو برد داخل اتاق و خودش مانتو تنم کردم شالی انداخت رو شونم
نیم ساعتی گذشت تا کاوه برسه
همه نگران بودن اما وقتی دکتر معاینه کرد فقط مسکن نوشت و سرم تزریق کرد

وقتی سوار ماشین شدیم برگردیم از خستگی خوابم برده بود و وقتی رسیده بودیم کاوه منو تا خونه برده بود
وقتی هم که چشمامو باز کردم شب شده بود و بابا و پگاه بالا سرم بودن
بابا با نگرانی پرسید
بابا_ حالت خوبه ؟
با خستگی جواب دادم
+خوبم
بابا_ من میرم پیش مادرت و کاوه تو هم اگه خوبی بیا اگرم نه بخواب

همزمان با خروج بابا ،تانیا اومد تو اتاق

 

تانیا_ خوبی چت شده
+ نیستم من نمیخوام با سیاوش باشم
پگاه_  تو واقعا حالت بده
تانیا_  ای بابا تو نبودی از عشق سیاوش میسوختی!
+ نه من بچه بودم فکر میکردم عاشقشم ،اما نبودم نیستم ،اصلا دلم نمیخواد با اون ازدواج کنم

پگاه_ بد رفتاری کرد حرفی زد؟
+ رفتارش یه جوریی بود همش تاکید میکرد ما نامزدیم ،هر بار نگاهش میکردم اخم داشت
یه حالت عجیب غریبی نگاه میکرد
بعدشم گفت تموم تایم بیکاریمو خودش پر میکنه

تانیا_ بد نیست که همو یکم میشناسین خب
پگاه_ سیاوش بد جور عاشقت شده مطمئن باش
داره تلاش میکنه تو هم عاشقش بشی

تانیا_ دیگه چی میخوای خب ،عاشقت که هست خوشتیپ که هست ،وضع مالیشم خوبه دیگه

+ تانیا ول کن دست بردار الان حالشو ندارم
تانیا_ از سیاوش میترسی؟
+نمیدونم ، ولی مطمئنم که نمیخوامش

پگاه_  اگه بخوای میتونی دوسش داشته باشی ،چون من مطمئنم اون عاشقت شده

سردرگم بودم دخترا سعی میکردن قانع ام کنن که سیاوش خوبه اما من از عشق قدیمیم دل کنده بودم  به هیچ وجه دلم نمیخواست دوباره دل ببندم
اول تانیا رفت و بعد شامم پگاه اینا رفتن

اما من هنوز نگران بودم ای کاش تا عروسی همتا نمیدیدمش ،اونجا همو میدیدیم و فرصتی برای این رفت و آمد های الکی نمیموند ،فرداشم عقدمون میکردن
خدایا نمیخوام، نمیخوام نمیتونم
چشمامو بستم و خاطره تلخ شش سال پیشمو یاد آوردم.
روزی که جهیزیه پگاهو بردیم چیدیم شبش خونه بابابزرگم جمع شدیم و همه برنامه های  عروسی ریخته شده بود بچه بودم عقلم نمیرسید چرا همه اونجا جمع شدیم
بچه گانه و احمقانه مدام به سیاوش نگاه میکردم
اون موقع ها تازه از سربازی برگشته بود
موهاش کوتاه بود ولی برای من جذابیت داشت
همیشه فکر میکردم آوا رو نشون سیاوش میکنن و اصلا ناراحت نبودم  اصلا درک نمیکردم که اون شوهر آوا میشه و من نباید دوستش داشته باشم

اما بابابزرگ و آقاجون تصمیمات عجیب غریبی گرفتن
اونشب ،همتا و سروش ،شیدا و نوید ،اوا و پدرام و سیاوش و من نشون هم شدیم
فقط آزاد ،آزاد گذاشته شد چون دیگه دختری نبود

اون دوتا مغرورای خودخواه اصلا به آینده نوه هاشون اهمیت ندادن ، شیدا رو دادن به نویدی که سیزده سال ازش بزرگ تر بود ،آوا رو دادن به پدرامی که ی سال از خودش کوچیک ترم هست
چون که دخترا به ترتیب سنی باید ازدواج میکردن و اهمیتی نداشت پسره چند سالشه

هیچوقت فکر نمیکردم پدرامو برای آوا پسند کنن
اما کردن حتی فکر میکردم هیچ کدوم خوشبخت نمیشن فکر میکردم فقط منم که قراره به عشقم برسم
ولی برعکس شد هر سه تا زوج خوشبخت شدن حتی آوا بیشتر از بقیه
منم شدم بدبخت ترین نوه آقا بزرگ ها
خوشحال بودم خیلی زیاد ، ولی فقط سه روز
روزی که عروسی پگاه تموم شد
همه برگشتیم دوباره خونه بابابزرگ پگاه و کاوه رفتن خونه خودشون ماهم خونه بابابزرگ
جمع شدیم
شب هر کسی یه طرف مشغول بود
شب عروسی خواهرم شد بد ترین شب من
تو آشپزخونه بودم که صدای زنعمو نعیمه رو از اتاق کناری شنیدم
میگفت
_ هیس آروم الان میشنون
خواستم گوش ندم و برم پیش بقیه اما صدای سیاوش مجبورم کرد تا اخر بمونم

سیاوش_ نمیخوام خودت یه جوری به آقاجون بگو
زنعمو_  نمیشه من چجوری بگم پسرم نامزدشو نمیخواد

انگار آتیش زدن به روحم
سیاوش_  من اون دختره زرد و نمیخوام دور کمرش از قدش طولانی تره مامان من از پناه بدم میاد‌.

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت 18

نتونستم بمونم حتی نمیدونم چطور خودمو رسوندم تو دستشویی
دستمو گرفتم جلوی دهنمو اشکام سرازیر شد
زخمی شدم
حالم بد شد آب و باز کردم و بی صدا گریه کردم
از آینه خودمو نگاه کردم
راست میگفت موهای من زیادی زرد بود
زیادی چاق بودم نه! اون موقع زیادی چاق نبودم
از اون روز به بعد چاق تر شدم هرچی غصه خوردم چاق شدم هر بار غذا نخوردم ،هر بار ناراحت شدم بد تر چاق شدم
شدم نود و هفت کیلو با قد صد و شصت و پنج

یه سال که نامزدیمون گذشت سیاوش دیگه تو هیچ مراسم فامیلی حضور نیافت
فکر کردم باید خوشگل باشم که دوسم داشته باشه
اولین قدم رژیم بود اما تاثیری نذاشت به سرم زد معدمو عمل کنم
بابام گفت نه و تمام ،قهر کردم گفت نه دعوا راه انداختم گفت نه غذا نخوردم تو اتاق خودمو حبس کردم گریه کردم هرکاری کردم اما جواب نه بود
ورزش و شروع کردم
برای رسیدن به هیکل  ایده آل یه سال باشگاه رفتم
لاغر شدم رسیدم به اندام دلخواه هر کسی
اما بازم سیاوش نخواست منو ببینه
من که تغییر کرده بودم من که دیگه چاق نبودم
چرا هنوز نمیخواست منو ببینه
دوباره حماقت کردم رفتم موهامو مشکی کردم
بهم نمیومد اما من رو دور حماقت خوب میچرخیدم
هر راهی رو میرفتم که منو دوست داشته باشه
اما نداشت
هجده سالم که شد به زور بابامو راضی کردم دماغمو عمل کنم کردم ، شدم عروسک
نتیجه همون بود بازم نمیخواست منو ببینه
عکساشو که نگاه میکردم
موهای بلندشو که میدیدم دلم میرفت
موهاشو پشت سرش جمع میکرد میبست
وقتی وارد دانشگاه شدم
یکم عاقل شدم ، وقتش رسیده بود
دل بکنم ، دل کندم سخت نبود چون چهار سال بود ندیده بودمش و اونم از من متنفر بود
پشیمون شدم واسه هر سختی که کشیدم تا خوشگل شم تا لاغر شم پدرم دراومد
لاغر که شدم پوستم داغون شد با مامانم هر روز از این کلینیک زیبایی به اون کلینیک زیبایی رفتیم
خیلی طول کشید تا پوستم سفت شه تا افتادگی هاش دست شه
برای اینی که هستم عذاب روحی کشیدم درد جسمی کشیدم
اما سیاوش برای ندیدن من جاهایی که بودم نرفت
دل کندم بیخیال شدم
تو وضعی بودم که واسه مرگ سه تا فامیلای آقاجون پشت سر هم با فاصله کم ،خوشحال شدم
چون ازدواجمون به تاخیر می افتاد

هواسمو دادم به درسمو و خودم، درس خوندم
زحمت کشیدم به درآمد رسیدم
با دوستام وقت گذروندم و سیاوش از قلبم پاک کردم منم دیگه نخواستم ببینمش منم مراسم فامیل نرفتم منم گفتم نمیخوام ریختشو ببینم
خودمو قانع کردم عشق نبوده ،حماقت بچگانه بوده

من وقتی نامزد سیاوش شدم خیلی چاق نبودم اما بعد شنیدن حرفاش
انقدر تحقیر شدم انقدر زخمی شدم که هر روز هر شب تو تنهایی و خلوت گریه کردم فکر و خیال کردم غصه خوردم شدم یه چاق واقعی
هر مراسمی که شد موهای من یه رنگ جدید شد
اما هیچی به هیچی

یه روز به خودم گفتم سیاوش ارزش این همه سختی رو نداشت خداروشکر کردم که بابام اجازه عمل نداد بهم
من میخواستم سلامتیمو به خطر بندازم تا مورد پسند سیاوش بشم.

برگشتم به حال و گذشته رو رها کردم
سیاوش اگر الان میخواد با من آمد و شد کنه
قطعا بخاطر خود پناه نیست
اون از پناه جدید و به قول بچه های دانشگاه عملی
خوشش اومده
خود واقعی من پشت این ظاهر جدیده
قلب زخمی و شکسته من درون همین تنه
همین بدن مورد پسند

از رو تخت بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم خلوت خلوت بود
آهی کشیدم و گفتم
+ این بار من اونو نمیخوام

***********

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پارت 19

آزاد+

برگه های امتحان نگاه کردم همشون کاملا درست جواب داده بودن خیلی خوب یاد گرفته بودن
ولی پناه خطش هم مثل نقاشی هاش خیلی قشنگ بود
داشتن میرفتن که با تردید گفتم
+خانم کمالی شما بمونید
همه رفتن و پناه موند
پناه_ بله استاد

+ دایی میاد دنبالت؟
_ نه بابام نمیاد سیاوشم وقت دندون پژشکی داشت با اسنپ میرم

با شنیدن اسم سیاوش احساس کردم اگه بگم میرسونمت واسه نامزد پسرعموم شیرین بازی دراوردم

ولی باز دلم نیومد تو اون گرما منتظر ماشین باشه
 + میرسونمت هوا خیلی گرمه منتظر نمون

_ نه زحمتت میشه هم راهت خیلی دور میشه
+ نه بابا چه زحمتی
_ باشه

از آموزشگاه خارج شدیم وسوار ماشین شدیم
تو راه خیلی حرفی نزدیم هرچند راه خیلی طولانی نبود
وقتی رسیدیم از ماشین پیاد شد و انگار منتظر بود منم پیاده شم وقتی دید پیاده نمیشم
درسمت منو باز کرد

پناه_ نمیای بالا
+ نه دیگه مزاحم نمیشم دایی هم خونه نیست
_ ولی مامانم خیلی ناراحت میشه بفهمه منو آوردی خودت نیومدی
هوا هم که گرمه بیا بالا یه شربت خنک درست میکنم

تو دلم گفتم از همونا که واس سیاوش درست میکنی

+نه پناه من برم دیگه
_ آزاد تو از کی انقدر تعارفی شدی بیا زود باش
از ماشین پیاده شدم و باهم وارد ساختمون شدیم

کنارم راه میرفت اما مال یکی دیگه بود نگاهم میکرد اما مثل بقیه بود نگاهش بهم
دماغشو عروسکی کرده بود که دل سیاوش و ببره
اونوقت من هنوز عاشقش بودم نمیتونستم به قلبم بفهمونم اون مال یکی دیگه ست یکی که پسرعموی منه یکی که از بچگی باهم بزرگ شدیم
درو باز کرد و زندایی رو صدا زد
پناه_ مامان مهمون داریم

زندایی اومد استقبال با دیدن من لبخندی زد و باهام دست داد
زندایی_ خوش آمدی پسرم حالت چطوره
پناه_ آزاد منو رسوند منم دعوت کردم بیاد بالا

زندایی_ خوب کردی ،تو هم تو زحمت افتادی آزاد
بیاین داخل

وقتی رفتیم داخل زنعمو نعیمه اونجا نشسته بود
سلام کردیم و پناه باهاش روبوسی کرد
اما حالش گرفته شد انگار انتظار نداشت مادر شوهرشو ببینه
زنعمو با اشاره دعوت کرد کنارش بشینم
کنارش نشستم و یکم از این ور اون ور حرف زد
زندایی هم برام شربت آورد

تا خواستم یکم از شربت بخورم زنعمو شربت و زهرمارم کرد

زنعمو_ آزاد جان تو پسر مایی مثل برادری برای سیاوش ما از تو یه انتظارای دارم

+ چیزی شده؟
پناه که لباساشو عوض کرده بود اومد روبه رومون نشست
زنعمو_ سیاوش خیلی ناراحته که حمیدرضا اومده خواستگاری نامزدش
ماهم خیلی ناراحت شدیم ولی من از تو هم دلخورم

+ زنعمو حمید رضا خبر نداشت مادرش اومده خاستگاری حمید اصلا نمیدونست اون دختری که مادرش رفته خاستگاریش پناهه

زندایی_  اره به مادرشم وقتی گفتم پناه نامزده
خیلی ناراحت شد اومده خاستگاری دختر نامزد شده

پناه حرفی نمیزد و من پشیمون بودم که چرا اومدم بالا
زنعمو جعبه کادویی که روی میز بود و گرفت سمت پناه
زنعمو_ دخترم این برای توعه
پناه با بی میلی گرفت و گفت
پناه_ زنعمو واقعا راضی به زحمتتون نیستم هر بار میای هدیه میاری
زنعمو_ قابل عروس گلمو نداره ولی این یکی با بقیه فرق داره

پناه جعبه رو باز کرد داخلش ی جعبه کوچیک و چنتا لوازم آرایشی بود
پناه جعبه کوچیک و باز کرد و چشماش گرد شد
ولی چرا ناراحت شد ؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...